.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت58
فصل دوم
" خندیدی!
خندیدم و اوار شدم در ساحل نگاهت...
انگشت هایت نوازش نمی کنند!
انها با هر لمس جادو می کنند.
جادو می کنند و تو ندانستی!
ندانستی و ترسیدم!
ترسیدم نخواهی بمانی و عاقب بر سرم امد.
ندانستی! ندانستی که خواستم نخواهمت اما نشد...
نشد! "
" یاس"
بغض کرده ام.
می خواست برود... می خواست از این دیار برود و من از همین حالا احساس غربت داشتم.
نگاهم روی ساک کوچک مشکی اش می چرخد.
سر تا پا سیاه پوشیده... می گوید تازه عزا دار شده!
سَرم را ب*و*سید و گفت ببخشمش.
ببخشمش که نمی تواند مَرا ببرد.
گفت ببخشم که میخواهد تَنهایم بگذارد.
می گوید دَر و دیوار این عمارت را نمی تواند تحمل کند.
او می رود و من می مانم و حامی...
اینجا دیگر قابل تحمل نیست.
احساس عجیبی دارم.
انگار قلبم مچاله شده...
حس پرنده ای را دارم که هم بندی اش ازاد شده و با حسرت به رهایی نگاه می کند.
مادر و خواهرش هم رفته اند.
نگاهی به دیوار های بلند و مرمری عمارت می اندازم.
احساس می کنم هر لحظه می خواهند مرا در خود ببلعند.
- خداحافظ .
به چشم های شرمنده و سر زیر افتاده مهراد نگاه می کنم.
دستی روی گلویم می کشم و با هر جان کندنی که هَست لَبخند می زنم :
- مراقب خودت باش.
چمدانش را بر می دارد و حرکت می کند.
نگاهم به چرخش تایر های چمدان روی مسیر سنگ فرش شده ی عمارت می افتد.
من سنگین تر شده ام یا زانو هایم ضعیف تر را نمی دانم اما می دانم که طاقت ایستادن را ندارم.
قدمی عقب می روم و همان جا وسط ورودی عمارت می نشینم.
مادام، در حالی که صورتش خیس خیس است، پشت سر او آب می ریزد.
مهراد بر می گردد و تلخ می خندد:
- اب نریز مادام، من دیگه بر نمیگردم.
بر نمی گردد!
می خواهد برود که رفته باشد...
برود که از خاطرات دریایش فاصله بگیرد.
مادام طاقت نمی اورد و هق هق کنان به طرف اشپز خانه می رود.
نگاه نم نشسته و بغض کرده ام بر می گردد و روی چهره ی جدی و سیگار به لَب حامی می چرخد که از بالای پله ها خیره نگاهم می کند.
در بند بودن من انقدر تماشا دارد؟
حامی اهسته می رود به طرف اتاقش.
حال و هوای عمارت، از همین الان ماتم زده و خالیست...
انگار هیچ کس نمانده!
مهراد همه کس بود و حالا با رفتنش هیچ نمانده.
بر می گردم و می بینم که نیست.
مهراد هم رفت.
رفت!
نمی خواهم گریه کنم اما نمی شود.
مهراد پناهم بود؛ وقتی دِلم تَنگ پَدرم بود نگاهش می کردم.
وقتی قلبم شکسته بود کنارم بود.
حالا قلب شکسته ام را پیش چه کسی ببرم؟
***
یک ماهی از رفتن مهراد می گذرد.
حامی کمتر در عمارت است و بیشتر بیرون.
مادام هم هیچ نمی گوید .
گاهی شَب ها در اتاق مهراد می خوابم و با بالشتش درد دل می کنم.
درد دل می کنم از دلتنگی ها و خستگی هایی که روی روحم خیمه زده.
درد دل می کنم از حامی که نمی گذارد بروم و فقط سر میز شام او را می بینم.
یزدان این روز ها حضور پر رنگ تری دارد اما وجود یک ربات مسکوت که فقط خیره و سَرد نگاهت می کند چه فایده ای دارد؟
حوصله ام در مرز انفجار است.
به طرف طبقه ی زیر زمین که استخر وجود دارد می روم.
اخرین پله ی مار پیچ را که پایین می ایم با فاصله پنجاه متر آن طرف تر میز بیلیارد را می بینم.
دوباره مهراد...
پوف کلافه ای می کشم و با نفس عمیقی شومیز سفید ساده را از سرم بیرون می کشم.
به طرف استخر می روم و نزدیک تر که می شوم می دوم.
می خواهم خودم را برای چند ثانیه غرق بی خبری اعماق اب کنم.
می پرم و با سرعت وارد اب می شوم.
بینی ام را با انگشتم می گیرم و چشم می بندم.
چند حباب کوچک از بینی و گوشم خارج می شود.
پاهایم را در اغوشم جمع می کنم و منتظر میمانم که بلاخره به کف استخر می رسم.
تَنم را سَبُک می کنم و اهسته با شنا کردن خود را به پله های اهنی کنار دیواره می رسانم.
دستم که به میله می رسد، اهسته چشم می بندم و دِلم را پی لِذتی که در تَنم پیچیده می دهم.
اب مرا به سمت بالا می کشد و من غرق در بازی اب بین موهای بلندمم.
پشت پلکم، مهراد زنده می شود که حرصی تذکر می دهد بالا بروم.
سکوت... سکوت.. سکوت.
با احساس موج مخالفی که به تنم می خورد چشم باز می کنم و حامی را می بینم که با بالا تنه لُختش به طرفم شنا می کند.
چشم هایم گرد می شود و با رها کردن میله به طرف جهت مخالفش شنا می کنم.
در زیر آب هم دَست از سرم بر نمی دارد؟
با احساس نفس کم اوردن به طرف بالا شنا میکنم.
ضربان قلبم کند می شود و تا فشار اب روی سینِه ام سنگینی می کند به بالای اب می روم.
با تمام توان اکسیژن را به ریه ام می فرستم.
پلک هایم خیس شده و به سختی باز می شود.
هر تار مویم به یک جای بالا تنه ام چسبیده؛ موهایی که در صورتم افتاده را کنار می زنم.
هنوز نفس عمیق سوم را نکشیده ام که اب با سرعت به بالا پرتاب می شود و تَن برومند حامی، مقابل چشم هایم جان می گیرد.
به حرکت قطرات اب روی ماهیچه هایش نگاه می کنم و اهسته، همزمان با فرو دادن بزاقم فاتحه ای برای خود می خوانم که بلاخره غرش می کند.
- زیر ابم بازی در میاری احمق؟
سرم را کج می کنم و با دیدن شومیزم تازه یادم می اید که وا مصیبتا!
جیغ می کشم و دستم را روی سینِه ام می گذارم.
حامی عصبی فکم را می فشارد و سرم را بالا می کشد.
موهایش خیس شده روی پیشانی اش افتاده و قطره ی اب کوچکی روی تیغه ی بینی استخوانی اش در حال سقوط است! مانند قلب من.
هنوز هم تَنش بوی همان عطر را می دهد...
گرمای تَنش که به تَنم می چسبد کرخت می شوم و نفسم سنگین بیرون می اید.
چشم هایش به کلر حساسیت دارد و مانند همیشه قرمز شده.
لَب می گزم و اهسته سرم را به جهت مخالفش می چرخانم :
-ببخشید.
طاقت نگاه خیره اش را ندارم.
یک دستش را دور کمرم می اندازد و با دست دیگرش به طرف پِله شنا می کند.
تَنش د*اغ و خیس است! لعنت به این ترکیب... مخصوصا زمانی که عنصر سوم عطر اوست.
دست هایم ناخواسته دور تَنش می پیچد.
می خواهم بَدنم را نبیند!
- فقط باید دنبال توی احمق باشم تا سرتو زیر اب نکنی؟ نکنه فکر کردی اب شش داری؟
هیچ نمی گویم.
فقط چهار ماه دیگر تا روز موعود مانده...
- نترس چهار ماه دیگه خلاص میشی.
سکوت می کند و نمی دانم چرا قلب خودهم از حرفم می شکند.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
فصل دوم
" خندیدی!
خندیدم و اوار شدم در ساحل نگاهت...
انگشت هایت نوازش نمی کنند!
انها با هر لمس جادو می کنند.
جادو می کنند و تو ندانستی!
ندانستی و ترسیدم!
ترسیدم نخواهی بمانی و عاقب بر سرم امد.
ندانستی! ندانستی که خواستم نخواهمت اما نشد...
نشد! "
" یاس"
بغض کرده ام.
می خواست برود... می خواست از این دیار برود و من از همین حالا احساس غربت داشتم.
نگاهم روی ساک کوچک مشکی اش می چرخد.
سر تا پا سیاه پوشیده... می گوید تازه عزا دار شده!
سَرم را ب*و*سید و گفت ببخشمش.
ببخشمش که نمی تواند مَرا ببرد.
گفت ببخشم که میخواهد تَنهایم بگذارد.
می گوید دَر و دیوار این عمارت را نمی تواند تحمل کند.
او می رود و من می مانم و حامی...
اینجا دیگر قابل تحمل نیست.
احساس عجیبی دارم.
انگار قلبم مچاله شده...
حس پرنده ای را دارم که هم بندی اش ازاد شده و با حسرت به رهایی نگاه می کند.
مادر و خواهرش هم رفته اند.
نگاهی به دیوار های بلند و مرمری عمارت می اندازم.
احساس می کنم هر لحظه می خواهند مرا در خود ببلعند.
- خداحافظ .
به چشم های شرمنده و سر زیر افتاده مهراد نگاه می کنم.
دستی روی گلویم می کشم و با هر جان کندنی که هَست لَبخند می زنم :
- مراقب خودت باش.
چمدانش را بر می دارد و حرکت می کند.
نگاهم به چرخش تایر های چمدان روی مسیر سنگ فرش شده ی عمارت می افتد.
من سنگین تر شده ام یا زانو هایم ضعیف تر را نمی دانم اما می دانم که طاقت ایستادن را ندارم.
قدمی عقب می روم و همان جا وسط ورودی عمارت می نشینم.
مادام، در حالی که صورتش خیس خیس است، پشت سر او آب می ریزد.
مهراد بر می گردد و تلخ می خندد:
- اب نریز مادام، من دیگه بر نمیگردم.
بر نمی گردد!
می خواهد برود که رفته باشد...
برود که از خاطرات دریایش فاصله بگیرد.
مادام طاقت نمی اورد و هق هق کنان به طرف اشپز خانه می رود.
نگاه نم نشسته و بغض کرده ام بر می گردد و روی چهره ی جدی و سیگار به لَب حامی می چرخد که از بالای پله ها خیره نگاهم می کند.
در بند بودن من انقدر تماشا دارد؟
حامی اهسته می رود به طرف اتاقش.
حال و هوای عمارت، از همین الان ماتم زده و خالیست...
انگار هیچ کس نمانده!
مهراد همه کس بود و حالا با رفتنش هیچ نمانده.
بر می گردم و می بینم که نیست.
مهراد هم رفت.
رفت!
نمی خواهم گریه کنم اما نمی شود.
مهراد پناهم بود؛ وقتی دِلم تَنگ پَدرم بود نگاهش می کردم.
وقتی قلبم شکسته بود کنارم بود.
حالا قلب شکسته ام را پیش چه کسی ببرم؟
***
یک ماهی از رفتن مهراد می گذرد.
حامی کمتر در عمارت است و بیشتر بیرون.
مادام هم هیچ نمی گوید .
گاهی شَب ها در اتاق مهراد می خوابم و با بالشتش درد دل می کنم.
درد دل می کنم از دلتنگی ها و خستگی هایی که روی روحم خیمه زده.
درد دل می کنم از حامی که نمی گذارد بروم و فقط سر میز شام او را می بینم.
یزدان این روز ها حضور پر رنگ تری دارد اما وجود یک ربات مسکوت که فقط خیره و سَرد نگاهت می کند چه فایده ای دارد؟
حوصله ام در مرز انفجار است.
به طرف طبقه ی زیر زمین که استخر وجود دارد می روم.
اخرین پله ی مار پیچ را که پایین می ایم با فاصله پنجاه متر آن طرف تر میز بیلیارد را می بینم.
دوباره مهراد...
پوف کلافه ای می کشم و با نفس عمیقی شومیز سفید ساده را از سرم بیرون می کشم.
به طرف استخر می روم و نزدیک تر که می شوم می دوم.
می خواهم خودم را برای چند ثانیه غرق بی خبری اعماق اب کنم.
می پرم و با سرعت وارد اب می شوم.
بینی ام را با انگشتم می گیرم و چشم می بندم.
چند حباب کوچک از بینی و گوشم خارج می شود.
پاهایم را در اغوشم جمع می کنم و منتظر میمانم که بلاخره به کف استخر می رسم.
تَنم را سَبُک می کنم و اهسته با شنا کردن خود را به پله های اهنی کنار دیواره می رسانم.
دستم که به میله می رسد، اهسته چشم می بندم و دِلم را پی لِذتی که در تَنم پیچیده می دهم.
اب مرا به سمت بالا می کشد و من غرق در بازی اب بین موهای بلندمم.
پشت پلکم، مهراد زنده می شود که حرصی تذکر می دهد بالا بروم.
سکوت... سکوت.. سکوت.
با احساس موج مخالفی که به تنم می خورد چشم باز می کنم و حامی را می بینم که با بالا تنه لُختش به طرفم شنا می کند.
چشم هایم گرد می شود و با رها کردن میله به طرف جهت مخالفش شنا می کنم.
در زیر آب هم دَست از سرم بر نمی دارد؟
با احساس نفس کم اوردن به طرف بالا شنا میکنم.
ضربان قلبم کند می شود و تا فشار اب روی سینِه ام سنگینی می کند به بالای اب می روم.
با تمام توان اکسیژن را به ریه ام می فرستم.
پلک هایم خیس شده و به سختی باز می شود.
هر تار مویم به یک جای بالا تنه ام چسبیده؛ موهایی که در صورتم افتاده را کنار می زنم.
هنوز نفس عمیق سوم را نکشیده ام که اب با سرعت به بالا پرتاب می شود و تَن برومند حامی، مقابل چشم هایم جان می گیرد.
به حرکت قطرات اب روی ماهیچه هایش نگاه می کنم و اهسته، همزمان با فرو دادن بزاقم فاتحه ای برای خود می خوانم که بلاخره غرش می کند.
- زیر ابم بازی در میاری احمق؟
سرم را کج می کنم و با دیدن شومیزم تازه یادم می اید که وا مصیبتا!
جیغ می کشم و دستم را روی سینِه ام می گذارم.
حامی عصبی فکم را می فشارد و سرم را بالا می کشد.
موهایش خیس شده روی پیشانی اش افتاده و قطره ی اب کوچکی روی تیغه ی بینی استخوانی اش در حال سقوط است! مانند قلب من.
هنوز هم تَنش بوی همان عطر را می دهد...
گرمای تَنش که به تَنم می چسبد کرخت می شوم و نفسم سنگین بیرون می اید.
چشم هایش به کلر حساسیت دارد و مانند همیشه قرمز شده.
لَب می گزم و اهسته سرم را به جهت مخالفش می چرخانم :
-ببخشید.
طاقت نگاه خیره اش را ندارم.
یک دستش را دور کمرم می اندازد و با دست دیگرش به طرف پِله شنا می کند.
تَنش د*اغ و خیس است! لعنت به این ترکیب... مخصوصا زمانی که عنصر سوم عطر اوست.
دست هایم ناخواسته دور تَنش می پیچد.
می خواهم بَدنم را نبیند!
- فقط باید دنبال توی احمق باشم تا سرتو زیر اب نکنی؟ نکنه فکر کردی اب شش داری؟
هیچ نمی گویم.
فقط چهار ماه دیگر تا روز موعود مانده...
- نترس چهار ماه دیگه خلاص میشی.
سکوت می کند و نمی دانم چرا قلب خودهم از حرفم می شکند.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت58
#فصل_دوم
" خندیدی!
خندیدم و اوار شدم در ساحل نگاهت...
انگشت هایت نوازش نمی کنند!
انها با هر لمس جادو می کنند.
جادو می کنند و تو ندانستی!
ندانستی و ترسیدم!
ترسیدم نخواهی بمانی و عاقب بر سرم امد.
ندانستی! ندانستی که خواستم نخواهمت اما نشد...
نشد! "
" یاس"
بغض کرده ام.
می خواست برود... می خواست از این دیار برود و من از همین حالا احساس غربت داشتم.
نگاهم روی ساک کوچک مشکی اش می چرخد.
سر تا پا سیاه پوشیده... می گوید تازه عزا دار شده!
سَرم را ب*و*سید و گفت ببخشمش.
ببخشمش که نمی تواند مَرا ببرد.
گفت ببخشم که میخواهد تَنهایم بگذارد.
می گوید دَر و دیوار این عمارت را نمی تواند تحمل کند.
او می رود و من می مانم و حامی...
اینجا دیگر قابل تحمل نیست.
احساس عجیبی دارم.
انگار قلبم مچاله شده...
حس پرنده ای را دارم که هم بندی اش ازاد شده و با حسرت به رهایی نگاه می کند.
مادر و خواهرش هم رفته اند.
نگاهی به دیوار های بلند و مرمری عمارت می اندازم.
احساس می کنم هر لحظه می خواهند مرا در خود ببلعند.
- خداحافظ.
به چشم های شرمنده و سر زیر افتاده مهراد نگاه می کنم.
دستی روی گلویم می کشم و با هر جان کندنی که هَست لَبخند می زنم :
- مراقب خودت باش.
چمدانش را بر می دارد و حرکت می کند.
نگاهم به چرخش تایر های چمدان روی مسیر سنگ فرش شده ی عمارت می افتد.
من سنگین تر شده ام یا زانو هایم ضعیف تر را نمی دانم اما می دانم که طاقت ایستادن را ندارم.
قدمی عقب می روم و همان جا وسط ورودی عمارت می نشینم.
مادام، در حالی که صورتش خیس خیس است، پشت سر او آب می ریزد.
مهراد بر می گردد و تلخ می خندد:
- اب نریز مادام، من دیگه بر نمیگردم.
بر نمی گردد!
می خواهد برود که رفته باشد...
برود که از خاطرات دریایش فاصله بگیرد.
مادام طاقت نمی اورد و هق هق کنان به طرف اشپز خانه می رود.
نگاه نم نشسته و بغض کرده ام بر می گردد و روی چهره ی جدی و سیگار به لَب حامی می چرخد که از بالای پله ها خیره نگاهم می کند.
در بند بودن من انقدر تماشا دارد؟
حامی اهسته می رود به طرف اتاقش.
حال و هوای عمارت، از همین الان ماتم زده و خالیست...انگار هیچ کس نمانده!
مهراد همه کس بود و حالا با رفتنش هیچ نمانده.
بر می گردم و می بینم که نیست.
مهراد هم رفت.
رفت!
نمی خواهم گریه کنم اما نمی شود.
مهراد پناهم بود؛ وقتی دِلم تَنگ پَدرم بود نگاهش می کردم.
وقتی قلبم شکسته بود کنارم بود.
حالا قلب شکسته ام را پیش چه کسی ببرم؟
***
یک ماهی از رفتن مهراد می گذرد.
حامی کمتر در عمارت است و بیشتر بیرون.
مادام هم هیچ نمی گوید .
گاهی شَب ها در اتاق مهراد می خوابم و با بالشتش درد دل می کنم.
درد دل می کنم از دلتنگی ها و خستگی هایی که روی روحم خیمه زده.
درد دل می کنم از حامی که نمی گذارد بروم و فقط سر میز شام او را می بینم.
یزدان این روز ها حضور پر رنگ تری دارد اما وجود یک ربات مسکوت که فقط خیره و سَرد نگاهت می کند چه فایده ای دارد؟
حوصله ام در مرز انفجار است.
به طرف طبقه ی زیر زمین که استخر وجود دارد می روم.
اخرین پله ی مار پیچ را که پایین می ایم با فاصله پنجاه متر آن طرف تر میز بیلیارد را می بینم.
دوباره مهراد...
پوف کلافه ای می کشم و با نفس عمیقی شومیز سفید ساده را از سرم بیرون می کشم.
به طرف استخر می روم و نزدیک تر که می شوم می دوم.
می خواهم خودم را برای چند ثانیه غرق بی خبری اعماق اب کنم.
می پرم و با سرعت وارد اب می شوم.
بینی ام را با انگشتم می گیرم و چشم می بندم.
چند حباب کوچک از بینی و گوشم خارج می شود.
پاهایم را در اغوشم جمع می کنم و منتظر میمانم که بلاخره به کف استخر می رسم.
تَنم را سَبُک می کنم و اهسته با شنا کردن خود را به پله های اهنی کنار دیواره می رسانم.
دستم که به میله می رسد، اهسته چشم می بندم و دِلم را پی لِذتی که در تَنم پیچیده می دهم.
اب مرا به سمت بالا می کشد و من غرق در بازی اب بین موهای بلندمم.
پشت پلکم، مهراد زنده می شود که حرصی تذکر می دهد بالا بروم.
سکوت... سکوت.. سکوت.
با احساس موج مخالفی که به تنم می خورد چشم باز می کنم و حامی را می بینم که با بالا تنه لُختش به طرفم شنا می کند.
چشم هایم گرد می شود و با رها کردن میله به طرف جهت مخالفش شنا می کنم.
در زیر آب هم دَست از سرم بر نمی دارد؟
با احساس نفس کم اوردن به طرف بالا شنا میکنم.
ضربان قلبم کند می شود و تا فشار اب روی سینِه ام سنگینی می کند به بالای اب می روم.
با تمام توان اکسیژن را به ریه ام می فرستم.
پلک هایم خیس شده و به سختی باز می شود.
هر تار مویم به یک جای بالا تنه ام چسبیده؛ موهایی که در صورتم افتاده را کنار می زنم.
هنوز نفس عمیق سوم را نکشیده ام که اب با سرعت به بالا پرتاب می شود و تَن برومند حامی، مقابل چشم هایم جان می گیرد.
به حرکت قطرات اب روی ماهیچه هایش نگاه می کنم و اهسته، همزمان با فرو دادن بزاقم فاتحه ای برای خود می خوانم که بلاخره غرش می کند.
- زیر ابم بازی در میاری احمق؟
سرم را کج می کنم و با دیدن شومیزم تازه یادم می اید که وا مصیبتا!
جیغ می کشم و دستم را روی سینِه ام می گذارم.
حامی عصبی فکم را می فشارد و سرم را بالا می کشد.
موهایش خیس شده روی پیشانی اش افتاده و قطره ی اب کوچکی روی تیغه ی بینی استخوانی اش در حال سقوط است!... مانند قلب من.
هنوز هم تَنش بوی همان عطر را می دهد...
گرمای تَنش که به تَنم می چسبد کرخت می شوم و نفسم سنگین بیرون می اید.
چشم هایش به کلر حساسیت دارد و مانند همیشه قرمز شده. اتصال نگاهمان، دارد رنگ جدیدی میگیرد! بوی شرم و حیا را میخواهد.
لَب می گزم و اهسته سرم را به جهت مخالفش می چرخانم :
-ببخشید.
طاقت نگاه خیره اش را ندارم.
یک دستش را دور کمرم می اندازد و با دست دیگرش به طرف پِله شنا می کند.
تَنش د*اغ و خیس است! لعنت به این ترکیب... مخصوصا زمانی که عنصر سوم عطر اوست.
دست هایم ناخواسته دور تَنش می پیچد.
می خواهم بَدنم را نبیند!
- فقط باید دنبال توی احمق باشم تا سرتو زیر اب نکنی؟ نکنه فکر کردی اب شش داری؟
هیچ نمی گویم.
فقط چهار ماه دیگر تا روز موعود مانده...
- نترس چهار ماه دیگه خلاص میشی.
سکوت می کند و نمی دانم چرا قلب خودم هم از حرفم می شکند.
آخرین ویرایش: