کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت58

فصل دوم
" خندیدی!
خندیدم و اوار شدم در ساحل نگاهت...
انگشت هایت نوازش نمی کنند!
انها با هر لمس جادو می کنند.
جادو می کنند و تو ندانستی!
ندانستی و ترسیدم!
ترسیدم نخواهی بمانی و عاقب بر سرم امد.
ندانستی! ندانستی که خواستم نخواهمت اما نشد...
نشد! "

" یاس"

بغض کرده ام.
می خواست برود... می خواست از این دیار برود و من از همین حالا احساس غربت داشتم.
نگاهم روی ساک کوچک مشکی اش می چرخد.
سر تا پا سیاه پوشیده... می گوید تازه عزا دار شده!
سَرم را ب*و*سید و گفت ببخشمش.
ببخشمش که نمی تواند مَرا ببرد.
گفت ببخشم که می‌خواهد تَنهایم بگذارد.
می گوید دَر و دیوار این عمارت را نمی تواند تحمل کند.
او می رود و من می مانم و حامی...
اینجا دیگر قابل تحمل نیست.
احساس عجیبی دارم.
انگار قلبم مچاله شده...
حس پرنده ای را دارم که هم بندی اش ازاد شده و با حسرت به رهایی نگاه می کند.
مادر و خواهرش هم رفته اند.
نگاهی به دیوار های بلند و مرمری عمارت می اندازم.
احساس می کنم هر لحظه می خواهند مرا در خود ببلعند.
- خداحافظ .
به چشم های شرمنده و سر زیر افتاده مهراد نگاه می کنم.
دستی روی گلویم می کشم و با هر جان کندنی که هَست لَبخند می زنم :
- مراقب خودت باش.
چمدانش را بر می دارد و حرکت می کند.
نگاهم به چرخش تایر های چمدان روی مسیر سنگ فرش شده ی عمارت می افتد.
من سنگین تر شده ام یا زانو هایم ضعیف تر را نمی دانم اما می دانم که طاقت ایستادن را ندارم.
قدمی عقب می روم و همان جا وسط ورودی عمارت می نشینم.
مادام، در حالی که صورتش خیس خیس است، پشت سر او آب می ریزد.
مهراد بر می گردد و تلخ می خندد:
- اب نریز مادام، من دیگه بر نمیگردم.
بر نمی گردد!
می خواهد برود که رفته باشد...
برود که از خاطرات دریایش فاصله بگیرد.
مادام طاقت نمی اورد و هق هق کنان به طرف اشپز خانه می رود.
نگاه نم نشسته و بغض کرده ام بر می گردد و روی چهره ی جدی و سیگار به لَب حامی می چرخد که از بالای پله ها خیره نگاهم می کند.
در بند بودن من انقدر تماشا دارد؟
حامی اهسته می رود به طرف اتاقش.
حال و هوای عمارت، از همین الان ماتم زده و خالیست...
انگار هیچ کس نمانده!
مهراد همه کس بود و حالا با رفتنش هیچ نمانده.
بر می گردم و می بینم که نیست.
مهراد هم رفت.
رفت!
نمی خواهم گریه کنم اما نمی شود.
مهراد پناهم بود؛ وقتی دِلم تَنگ پَدرم بود نگاهش می کردم.
وقتی قلبم شکسته بود کنارم بود.
حالا قلب شکسته ام را پیش چه کسی ببرم؟

***

یک ماهی از رفتن مهراد می گذرد.
حامی کمتر در عمارت است و بیشتر بیرون.
مادام هم هیچ نمی گوید .
گاهی شَب ها در اتاق مهراد می خوابم و با بالشتش درد دل می کنم.
درد دل می کنم از دلتنگی ها و خستگی هایی که روی روحم خیمه زده.
درد دل می کنم از حامی که نمی گذارد بروم و فقط سر میز شام او را می بینم.
یزدان این روز ها حضور پر رنگ تری دارد اما وجود یک ربات مسکوت که فقط خیره و سَرد نگاهت می کند چه فایده ای دارد؟
حوصله ام در مرز انفجار است.
به طرف طبقه ی زیر زمین که استخر وجود دارد می روم.
اخرین پله ی مار پیچ را که پایین می ایم با فاصله پنجاه متر آن‌ طرف‌ تر میز بیلیارد را می بینم.
دوباره مهراد...
پوف کلافه ای می کشم و با نفس عمیقی شومیز سفید ساده را از سرم بیرون می کشم.
به طرف استخر می روم و نزدیک تر که می شوم می دوم.
می خواهم خودم را برای چند ثانیه غرق بی خبری اعماق اب کنم.
می پرم و با سرعت وارد اب می شوم.
بینی ام را با انگشتم می گیرم و چشم می بندم.
چند حباب کوچک از بینی و گوشم خارج می شود.
پاهایم را در اغوشم جمع می کنم و منتظر میمانم که بلاخره به کف استخر می رسم.
تَنم را سَبُک می کنم و اهسته با شنا کردن خود را به پله های اهنی کنار دیواره می رسانم.
دستم که به میله می رسد، اهسته چشم می بندم و دِلم را پی لِذتی که در تَنم پیچیده می دهم.
اب مرا به سمت بالا می کشد و من غرق در بازی اب بین موهای بلندمم.
پشت پلکم، مهراد زنده می شود که حرصی تذکر می دهد بالا بروم.
سکوت... سکوت.. سکوت.
با احساس موج مخالفی که به تنم می خورد چشم باز می کنم و حامی را می بینم که با بالا تنه لُختش به طرفم شنا می کند.
چشم هایم گرد می شود و با رها کردن میله به طرف جهت مخالفش شنا می کنم.
در زیر آب هم دَست از سرم بر نمی دارد؟
با احساس نفس کم اوردن به طرف بالا شنا میکنم.
ضربان قلبم کند می شود و تا فشار اب روی سینِه ام سنگینی می کند به بالای اب می روم.
با تمام توان اکسیژن را به ریه ام می فرستم.
پلک هایم خیس شده و به سختی باز می شود.
هر تار مویم به یک جای بالا تنه ام چسبیده؛ موهایی که‌ در صورتم افتاده را کنار می زنم.
هنوز نفس عمیق سوم را نکشیده ام که اب با سرعت به بالا پرتاب می شود و تَن برومند حامی، مقابل چشم هایم جان می گیرد.
به حرکت قطرات اب روی ماهیچه هایش نگاه می کنم و اهسته، همزمان با فرو دادن بزاقم فاتحه ای برای خود می خوانم که بلاخره غرش می کند.
- زیر ابم بازی در میاری احمق؟
سرم را کج می کنم و با دیدن شومیزم تازه یادم می اید که وا مصیبتا!
جیغ می کشم و دستم را روی سینِه ام می گذارم.
حامی عصبی فکم را می فشارد و سرم را بالا می کشد.
موهایش خیس شده روی پیشانی اش افتاده و قطره ی اب کوچکی روی تیغه ی بینی استخوانی اش در حال سقوط است! مانند قلب من.
هنوز هم تَنش بوی همان عطر را می دهد...
گرمای تَنش که به تَنم می چسبد کرخت می شوم و نفسم سنگین بیرون می اید.
چشم هایش به کلر حساسیت دارد و مانند همیشه قرمز شده.
لَب می گزم و اهسته سرم را به جهت مخالفش می چرخانم :
-ببخشید.
طاقت نگاه خیره اش را ندارم.
یک دستش را دور کمرم می اندازد و با دست دیگرش به طرف پِله شنا می کند.
تَنش د*اغ و خیس است! لعنت به این ترکیب... مخصوصا زمانی که عنصر سوم عطر اوست.
دست هایم ناخواسته دور تَنش می پیچد.
می خواهم بَدنم را نبیند!
- فقط باید دنبال توی احمق باشم تا سرتو زیر اب نکنی؟ نکنه فکر کردی اب شش داری؟
هیچ نمی گویم.
فقط چهار ماه دیگر تا روز موعود مانده...
- نترس چهار ماه دیگه خلاص میشی.
سکوت می کند و نمی دانم چرا قلب خودهم از حرفم می شکند.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت58
#فصل_دوم


" خندیدی!
خندیدم و اوار شدم در ساحل نگاهت...
انگشت هایت نوازش نمی کنند!
 انها با هر لمس جادو می کنند.
جادو می کنند و تو ندانستی!
ندانستی و ترسیدم!
 ترسیدم نخواهی بمانی و عاقب بر سرم امد.
 ندانستی! ندانستی که خواستم نخواهمت اما نشد...
نشد! "



" یاس"



بغض کرده ام.
می خواست برود... می خواست از این دیار برود و من از همین حالا احساس غربت داشتم.
نگاهم روی ساک کوچک مشکی اش می چرخد.
سر تا پا سیاه پوشیده... می گوید تازه عزا دار شده!
سَرم را ب*و*سید و گفت ببخشمش.
ببخشمش که نمی تواند مَرا ببرد.
گفت ببخشم که می‌خواهد تَنهایم بگذارد.
می گوید دَر و دیوار این عمارت را نمی تواند تحمل کند.
او می رود و من می مانم و حامی...
اینجا دیگر قابل تحمل نیست.
احساس عجیبی دارم.
انگار قلبم مچاله شده...
حس پرنده ای را دارم که هم بندی اش ازاد شده و با حسرت به رهایی نگاه می کند.
مادر و خواهرش هم رفته اند.
نگاهی به دیوار های بلند و مرمری عمارت می اندازم.
احساس می کنم هر لحظه می خواهند مرا در خود ببلعند.

- خداحافظ.

به چشم های شرمنده و سر زیر افتاده مهراد نگاه می کنم.
دستی روی گلویم می کشم و با هر جان کندنی که هَست لَبخند می زنم :

- مراقب خودت باش.

چمدانش را بر می دارد و حرکت می کند.
نگاهم به چرخش تایر های چمدان روی مسیر سنگ فرش شده ی عمارت می افتد.

من سنگین تر شده ام یا زانو هایم ضعیف تر را نمی دانم اما می دانم که طاقت ایستادن را ندارم.

قدمی عقب می روم و همان جا وسط ورودی عمارت می نشینم.
مادام، در حالی که صورتش خیس خیس است، پشت سر او آب می ریزد.
مهراد بر می گردد و تلخ می خندد:

- اب نریز مادام، من دیگه بر نمیگردم.

بر نمی گردد!
می خواهد برود که رفته باشد...
برود که از خاطرات دریایش فاصله بگیرد.
مادام طاقت نمی اورد و هق هق کنان به طرف اشپز خانه می رود.

نگاه نم نشسته و بغض کرده ام بر می گردد و روی چهره ی جدی و سیگار به لَب حامی می چرخد که از بالای پله ها خیره نگاهم می کند.
در بند بودن من انقدر تماشا دارد؟
حامی اهسته می رود به طرف اتاقش.
حال و هوای عمارت، از همین الان ماتم زده و خالیست...انگار هیچ کس نمانده!

مهراد همه کس بود و حالا با رفتنش هیچ نمانده.
بر می گردم و می بینم که نیست.
مهراد هم رفت.
رفت!
نمی خواهم گریه کنم اما نمی شود.
مهراد پناهم بود؛ وقتی دِلم تَنگ پَدرم بود نگاهش می کردم.
وقتی قلبم شکسته بود کنارم بود.
حالا قلب شکسته ام را پیش چه کسی ببرم؟

***



یک ماهی از رفتن مهراد می گذرد.
حامی کمتر در عمارت است و بیشتر بیرون.
مادام هم هیچ نمی گوید .
گاهی شَب ها در اتاق مهراد می خوابم و با بالشتش درد دل می کنم.
درد دل می کنم از دلتنگی ها و خستگی هایی که روی روحم خیمه زده.
درد دل می کنم از حامی که نمی گذارد بروم و فقط سر میز شام او را می بینم.
یزدان این روز ها حضور پر رنگ تری دارد اما وجود یک ربات مسکوت که فقط خیره و سَرد نگاهت می کند چه فایده ای دارد؟
حوصله ام در مرز انفجار است.
به طرف طبقه ی زیر زمین که استخر وجود دارد می روم.
اخرین پله ی مار پیچ را که پایین می ایم با فاصله پنجاه متر آن‌ طرف‌ تر میز بیلیارد را می بینم.
دوباره مهراد...
پوف کلافه ای می کشم و با نفس عمیقی شومیز سفید ساده را از سرم بیرون می کشم.
به طرف استخر می روم و نزدیک تر که می شوم می دوم.
می خواهم خودم را برای چند ثانیه غرق بی خبری اعماق اب کنم.
می پرم و با سرعت وارد اب می شوم.
بینی ام را با انگشتم می گیرم و چشم می بندم.
چند حباب کوچک از بینی و گوشم خارج می شود.
پاهایم را در اغوشم جمع می کنم و منتظر میمانم که بلاخره به کف استخر می رسم.

تَنم را سَبُک می کنم و اهسته با شنا کردن خود را به پله های اهنی کنار دیواره می رسانم.

دستم که به میله می رسد، اهسته چشم می بندم و دِلم را پی لِذتی که در تَنم پیچیده می دهم.

اب مرا به سمت بالا می کشد و من غرق در بازی اب بین موهای بلندمم.

پشت پلکم، مهراد زنده می شود که حرصی تذکر می دهد بالا بروم.
سکوت... سکوت.. سکوت.
با احساس موج مخالفی که به تنم می خورد چشم باز می کنم و حامی را می بینم که با بالا تنه لُختش به طرفم شنا می کند.
چشم هایم گرد می شود و با رها کردن میله به طرف جهت مخالفش شنا می کنم.

در زیر آب هم دَست از سرم بر نمی دارد؟

با احساس نفس کم اوردن به طرف بالا شنا می‌کنم.
ضربان قلبم کند می شود و تا فشار اب روی سینِه ام سنگینی می کند به بالای اب می روم.
با تمام توان اکسیژن را به ریه ام می فرستم.
پلک هایم خیس شده و به سختی باز می شود.

هر تار مویم به یک جای بالا تنه ام چسبیده؛ موهایی که‌ در صورتم افتاده را کنار می زنم.

هنوز نفس عمیق سوم را نکشیده ام که اب با سرعت به بالا پرتاب می شود و تَن برومند حامی، مقابل چشم هایم جان می گیرد.

به حرکت قطرات اب روی ماهیچه هایش نگاه می کنم و اهسته، همزمان با فرو دادن بزاقم فاتحه ای برای خود می خوانم که بلاخره غرش می کند.

- زیر ابم بازی در میاری احمق؟

سرم را کج می کنم و با دیدن شومیزم تازه یادم می اید که وا مصیبتا!

جیغ می کشم و دستم را روی سینِه ام می گذارم.
حامی عصبی فکم را می فشارد و سرم را بالا می کشد.

موهایش خیس شده روی پیشانی اش افتاده و قطره ی اب کوچکی روی تیغه ی بینی استخوانی اش در حال سقوط است!... مانند قلب من.
هنوز هم تَنش بوی همان عطر را می دهد...

گرمای تَنش که به تَنم می چسبد کرخت می شوم و نفسم سنگین بیرون می اید.
چشم هایش به کلر حساسیت دارد و مانند همیشه قرمز شده. اتصال نگاهمان، دارد رنگ جدیدی می‌گیرد!  بوی شرم و حیا را می‌خواهد. 
لَب می گزم و اهسته سرم را به جهت مخالفش می چرخانم :

-ببخشید.

طاقت نگاه خیره اش را ندارم.
یک دستش را دور کمرم می اندازد و با دست دیگرش به طرف پِله شنا می کند.

تَنش د*اغ و خیس است! لعنت به این ترکیب... مخصوصا زمانی که عنصر سوم عطر اوست.
دست هایم ناخواسته دور تَنش می پیچد.
می خواهم بَدنم را نبیند!

- فقط باید دنبال توی احمق باشم تا سرتو زیر اب نکنی؟ نکنه فکر کردی اب شش داری؟

هیچ نمی گویم.
فقط چهار ماه دیگر تا روز موعود مانده...

- نترس چهار ماه دیگه خلاص میشی.

سکوت می کند و نمی دانم چرا قلب خودم هم از حرفم می شکند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت59

تکیه ی گوشت را جلوی سگ هاسکی سفید حامی اندازم.
وقتی که سرش را به دستم می کشد نرم می خندم.
کنارش می نشینم و تَنش را نوازش می کنم... اصلا از نگاه خیره ی بادیگارد عظیم جثه ای که بالا ی سرم ایستاده خوشم نمی اید.
نگاهش خیلی کثیف روی بَدنم می چرخد و من رَگ غیرتم برای خودم بالا امده! تَن و بَدن من حراجی سر بازار نیست، هر رهگذری بخواهد خریدارانه نگاهش کند. عصبی پلکم را می فشارم و دستم مشت می شود وقتی جمله ی زیر لَبی اش را می شنوم:
- نظرت راجب یه تفریح پر حرارت چیه؟
محکم پلک میزنم و ناخن هایم را در گوشت کف دستم فرو می کنم.
چرا فکر کرده چون هیکلش از من بزرگ تر است، یعنی زورش هم به مَن می رسد؟
لَبم را بهم می فشارم و لبخند مسخره ای به صورت خشنش می زنم.
- نظرت چیه جراحی پلاستیک لازم بکنم صورتتو؟
می خندد...خیلی کریه و زشت!
چهره ام در هم می رود و مچاله می شود.
سرم را کج می کنم که نگاه خیره ی طوسی رنگ سگ را می بینم.
لبخندی به رویش می پاشم و پشت گوشش را خارش می دهم که پر از لِذت برایم پارس می کند و روی زمین دراز کش می شود.
منم مانند او سرم را کج می کنم و زیر گ*ردنش را نوازش.
- خوب پر و پاچه ای داریا دختر...
نفسم را از بین دندان هایم خارج می کنم و شومیزم را پایین تر می کشم. کدام خَری گفته مَرد را بی اهمیت کنی گورش را گم می کند؟ البته این بی شعور را حامی مامور کرده تا بقول خودش، من وَلد چموش را بپاید.
محل نمی دهم شاید از رو برود اما وقتی با روی کفشش زیر ساقم می کشد از کوره در می روم.
دستم را تکیه گاه بَدنم می کنم و با ان یکی پایم چنان پشت پایش می کوبم که بر زمین می افتد.
بر زمین می افتد و کل تَنش می لرزد...
یک ابرو بالا می اندازم و تک خنده ای می کنم.
- باید مراقب رگ پشت پات باشی! وگرنه کل دنده هات می‌شکنه...
بادیگارد سر تا پا سیاه پوش، دستش را تکیه ی بَدنش می کند و به طرف من می چرخد.
عینکش را از روی چشم بر می دارد و من تازه چشم کور سمت راستش را می بینم. با این چشم کور و زخم روی چشم، قیافه اش خیلی ترسناک شده...
- گور خودت رو کندی...
با یک حرکت بلند می شوم و گردنم را به آهستگی تکان می دهم و گرم می کنم.
گارد می گیرم و شانه هایم را گرم می کنم.
خیره به بادیگار می مانم که با پوزخند بلند می شود... او هر چه قامت راست می کند زانو های من سست تر می شود.
یا حضرت صبر.
اب دهانم را به سختی فرو می دهم و برای دیدن سرش، یک قدم عقب می روم... تا روی دنده هایش می ایم! سیب گلویم سخت تکان می خورد و لبخند مزخرفی روی لَبم می نشیند. از همان ها که داد می زند " من؟ من خر کی باشم؟"...
با دیگارد با پوزخند و از بالا نگاهم می کند.
این غول بیابانی را از کجا اورده اند؟
تا می خواهم لگدی بپرانم حالا توکل بر حضرت حق که به یک جایی بخورد، گردنم را از روی شال می گیرد و با سرعت به طرف پایین می کشد.
جیغ می کشم و تقلا می کنم که گردنم را بیرون بیاورم، اما لامصب دست فیل است!
دستش که به طرف دکمه ی شلوار پارچه ای مشکی اش می رود با تمام توانم جیغ می کشم و اسم حامی را صدا می زنم.
بادیگارد می خندد و بلا فاصله بعد باز کردن دکمه اش سراغ زیپ شلوارش می رود و ان را پایین می کشد.
نگاه گرد شده و وحشت زده ام به شرت لنگری ابی اوست.
جیغ سوم را که می کشم، بلند می خندد و می خواهد دست در شرتش ببرد که با صدای فریاد " عماد" حامی، سریع صاف می شود و رهایم می کند.
دهانم از فرط درد باز می شود و دستم به طرف گردنم می رود.
یا ابالفضل، گردنم شکسته...
نمی توانم سرم را صاف کنم تا حامی را ببینم اما صدای سیلی را که می شنوم کل جگرم خنک می شود.
لبخند می زنم و چیز ی مانند پرده ی حریر بر دلم می گذرد.
او همیشه انقدر جنتلمن وارد می شود؟
به سختی در حالی که گردنم را نوازش می کنم به طرف حامی می چرخم.
از شلوار مشکی خوش دوخت پارچه ای و خط اتوی بی نقصش، بالا می ایم و به پیراهن جذب سفید و کراواتی می رسم که شل دور کالر لباس، دلبری می کند.
نیم رخ و ان تار موی در پیشانی بلندش را که دگر نگویم...
عطر لعنتی اش هم که زودتر از خودش رسیده بود!
- از جلوی چشمام گمشو
بادیگارد غول پیکر، تعظیم می کند و می رود. نگاهم به ساعت طلایی مارک حامی و دست های مشت شده اش می چرخد... اگر غلط نکنم این مشت ها باید روی صورت بادیگارد می نشست و حالا که ننشسته قرار است روی صورت من فرود بیاید.
بزاقم را بسختی فرو می دهم و لبخند محوی می زنم.
- یکی طلبت...
حامی دندان می سابد و از بین دندان هایش عصبی می غرد :
- احمق چرا سر به سر این غول بیابونی های بی شاخ و دم میزاری؟ فکر کردی همه منن که کارت نداشته باشن؟
سرم را کج می کنم و ناراحت به زمین خیره می شوم :
- مردک خر بهم تیکه انداخت، تازه با پاهاش به ماهیچه پام کشید. من پشت پاش کردم افتاد زمین...
تا حامی د*ه*ان باز می کند حرفی بزند، یزدان با گلو صاف کردنی اعلام حضور می کند :
- مهمون داری حامی.
کنجکاو، سر می چرخانم تا ببینم مهمان کیست، که کف دست حامی محکم بر سرم می نشیند؛ ان را می فشارد و صاف نگه می دارد :
- یک دقیقه اروم بگیر بذار من نفس بکشم.
لَبم را به داخل جمع می کنم و یک نگاه به او می اندازم. مثلا خَر شود... کلافه پوف می کشد و دستش را به طرف کراوات ش می برد و ان را تنظیم می کند.
نگاهم به سیب بر امده گلوی بلندش می چرخد. لامصب سر و گر*دن خوبی دارد...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

اوفی 😂سیس رو برم من...

کد:
#پارت59

تکیه ی گوشت را جلوی سگ هاسکی سفید حامی اندازم.
وقتی که سرش را به دستم می کشد نرم می خندم.
کنارش می نشینم و تَنش را نوازش می کنم... اصلا از نگاه خیره ی بادیگارد عظیم جثه ای که بالا ی سرم ایستاده خوشم نمی اید.
نگاهش خیلی کثیف روی بَدنم می چرخد و من رَگ غیرتم برای خودم بالا امده! تَن و بَدن من حراجی سر بازار نیست، هر رهگذری بخواهد خریدارانه نگاهش کند. عصبی پلکم را می فشارم و دستم مشت می شود وقتی جمله ی زیر لَبی اش را می شنوم:
- نظرت راجب یه تفریح پر حرارت چیه؟
محکم پلک میزنم و ناخن هایم را در گوشت کف دستم فرو می کنم.
چرا فکر کرده چون هیکلش از من بزرگ تر است، یعنی زورش هم به مَن می رسد؟
لَبم را بهم می فشارم و لبخند مسخره ای به صورت خشنش می زنم.
- نظرت چیه جراحی پلاستیک لازم بکنم صورتتو؟
می خندد...خیلی کریه و زشت!
چهره ام در هم می رود و مچاله می شود.
سرم را کج می کنم که نگاه خیره ی طوسی رنگ سگ را می بینم.
لبخندی به رویش می پاشم و پشت گوشش را خارش می دهم که پر از لِذت برایم پارس می کند و روی زمین دراز کش می شود.
منم مانند او سرم را کج می کنم و زیر گ*ردنش را نوازش.
- خوب پر و پاچه ای داریا دختر...
نفسم را از بین دندان هایم خارج می کنم و شومیزم را پایین تر می کشم. کدام خَری گفته مَرد را بی اهمیت کنی گورش را گم می کند؟ البته این بی شعور را حامی مامور کرده تا بقول خودش، من وَلد چموش را بپاید.
محل نمی دهم شاید از رو برود اما وقتی با روی کفشش زیر ساقم می کشد از کوره در می روم.
دستم را تکیه گاه بَدنم می کنم و با ان یکی پایم چنان پشت پایش می کوبم که بر زمین می افتد.
بر زمین می افتد و کل تَنش می لرزد...
یک ابرو بالا می اندازم و تک خنده ای می کنم.
- باید مراقب رگ پشت پات باشی! وگرنه کل دنده هات می‌شکنه...
بادیگارد سر تا پا سیاه پوش، دستش را تکیه ی بَدنش می کند و به طرف من می چرخد.
عینکش را از روی چشم بر می دارد و من تازه چشم کور سمت راستش را می بینم. با این چشم کور و زخم روی چشم، قیافه اش خیلی ترسناک شده...
- گور خودت رو کندی...
با یک حرکت بلند می شوم و گردنم را به آهستگی تکان می دهم و گرم می کنم.
گارد می گیرم و شانه هایم را گرم می کنم.
خیره به بادیگار می مانم که با پوزخند بلند می شود...  او هر چه قامت راست می کند زانو های من سست تر می شود.
یا حضرت صبر.
اب دهانم را به سختی فرو می دهم و برای دیدن سرش، یک قدم عقب می روم... تا روی دنده هایش می ایم! سیب گلویم سخت تکان می خورد و لبخند مزخرفی روی لَبم می نشیند. از همان ها که داد می زند " من؟ من خر کی باشم؟"...
با دیگارد با پوزخند و از بالا نگاهم می کند.
این غول بیابانی را از کجا اورده اند؟
تا می خواهم لگدی بپرانم حالا توکل بر حضرت حق که به یک جایی بخورد، گردنم را از روی شال می گیرد و با سرعت به طرف پایین تنه اش می کشد.
جیغ می کشم و تقلا می کنم که گردنم را بیرون بیاورم، اما لامصب دست فیل است!
دستش که به طرف دکمه ی شلوار پارچه ای مشکی اش می رود با تمام توانم جیغ می کشم و اسم حامی را صدا می زنم.
بادیگارد می خندد و بلا فاصله بعد باز کردن دکمه اش سراغ زیپ شلوارش می رود و ان را پایین می کشد.
نگاه گرد شده و وحشت زده ام به شرت لنگری ابی اوست.
جیغ سوم را که می کشم، بلند می خندد و می خواهد دست در شرتش ببرد که با صدای فریاد " عماد" حامی، سریع صاف می شود و رهایم می کند.
دهانم از فرط درد باز می شود و دستم به طرف گردنم می رود.
یا ابالفضل، گردنم شکسته...
نمی توانم سرم را صاف کنم تا حامی را ببینم اما صدای سیلی را که می شنوم کل جگرم خنک می شود.
لبخند می زنم و چیز ی مانند پرده ی حریر بر دلم می گذرد.
او همیشه انقدر جنتلمن وارد می شود؟
به سختی در حالی که گردنم را نوازش می کنم به طرف حامی می چرخم.
از شلوار مشکی خوش دوخت پارچه ای و خط اتوی بی نقصش، بالا می ایم و به پیراهن جذب سفید و کراواتی می رسم که شل دور کالر لباس، دلبری می کند.
نیم رخ و ان تار موی در پیشانی بلندش را که دگر نگویم...
عطر لعنتی اش هم که زودتر از خودش رسیده بود!
- از جلوی چشمام گمشو
بادیگارد غول پیکر، تعظیم می کند و می رود. نگاهم به ساعت طلایی مارک حامی و دست های مشت شده اش می چرخد... اگر غلط نکنم این مشت ها باید روی صورت بادیگارد می نشست و حالا که ننشسته قرار است روی صورت من فرود بیاید.
بزاقم را بسختی فرو می دهم و لبخند محوی می زنم.
- یکی طلبت...
حامی دندان می سابد و از بین دندان هایش عصبی می غرد :
- احمق چرا سر به سر این غول بیابونی های بی شاخ و دم میزاری؟ فکر کردی همه منن که کارت نداشته باشن؟
سرم را کج می کنم و ناراحت به زمین خیره می شوم :
- مردک خر بهم تیکه انداخت، تازه با پاهاش به ماهیچه پام کشید. من پشت پاش کردم افتاد زمین...
تا حامی د*ه*ان باز می کند حرفی بزند، یزدان با گلو صاف کردنی اعلام حضور می کند :
- مهمون داری حامی.
کنجکاو، سر می چرخانم تا ببینم مهمان کیست، که کف دست حامی محکم بر سرم می نشیند؛ ان را می فشارد و به حالت اول برگردانده، صاف نگه می دارد :
- یک دقیقه اروم بگیر بذار من نفس بکشم.
لَبم را به داخل جمع می کنم و یک نگاه به او می اندازم. مثلا خَر شود... کلافه پوف می کشد و دستش را به طرف کراوات ش می برد و ان را تنظیم می کند.
نگاهم به سیب بر امده گلوی بلندش می چرخد. لامصب سر و گر*دن خوبی دارد...

زینب نوشت:اوفی، سیس رو برم من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت60

چند تقه به دَر میزنم.
صدای " بفرمایید " حامی، مجوز وارد شدنم را می دهد. دست هایم، نا مطمئن روی دستگیره می چرخد.
چرا مهمان حامی خواسته مرا ببیند؟ نکند سائب است و حامی زیر حرفش زده.
دستم را از روی دستگیره بر می دارم و پشت سرم می برم.
یک قدم عقب می روم که با برخورد به یزدان سریع قدم برگشته را جلو می ایم.
صدای یزدان، از پشت سر اهسته در گوشم می نشیند :
- خیالت راحت، یه اشناست.
نیم نگاهی به چهره ی سَرد و بی روحش می اندازم، با یک نفس عمیق دستگیره را می چرخانم و در را باز می کنم.
سرم را زیر می اندازم و اهسته از پاهای موجود در اتاق شروع می کنم...
یک جفت جوراب مشکی ساده با دو خط سفید، با فاصله ی اندکی از کفش های کالج براق مشکی حامی...
تای ابرویم بالا تر می رود و از پاچه ی گشاد شلوار مشکی راه راه سفید بالا می ایم.
ان پیراهن گشاد سفید و جلیقه ی گشاد مشکی رویش.
یک تَن تکیده و لاغر!
بغض می کنم.
مگر می شود ان تسبیح یاقوت و انگشتر فیروزه را دید و ترسید؟
دستم را ناباور روی دهانم می گذارم و با چشم های نم نشسته سَر بلند می کنم.
باورم نمی شود...
تصویر محوش را که می بینم اوار می شوم.
با زانو به کف سالن فرود می ایم.
بلند می شود و به طرفم می اید.
دلم برای صدای گرمش لک زده بود...
- دختر بابا... قربون قد و بالات برم یاسمنم.
پاهایش هنوز هم می لرزد.
هنوز هم همان عصای چوبی سوغاتی مکه اش را دارد.
گریه امانم را می برد.
کمرم خم می شود و روی زمین، به حالت سجده می شوم.
دست های لرزانش کمرم را نوازش می کند و سرم را می بوسد.
قربان صدقه ام می رود و صدای اوهم می لرزد.
سنگینی چیزی را روی قلبم حس می کنم.
یک بغض که دارد قلبم را می ترکاند.
به قلبم چنگ می اندازم و خودم را در اغوش پدرم می رها می کنم.

***

"حامی"

شاید از نداشتن پدر واقعی باشد که این همه احساسات بینشان برایم عجیب است.
با اشاره ای به یزدان، سالن را ترک می کنیم و دَر سالن را می بندم.
یزدان ساعتش را نگاه می کند و جدی زمزمه می کند :
- وقتشه.
کنج لَبم بالا می رود.
من عاشق صح*نه ی رو به رویی با مدعیانم هستم...
به طرف خروجی عمارت حرکت می کنیم. یزدان دست به س*ی*نه و با چشم های تنگ شده نگاهم می کند :
- علی گفت که محمد یه برگه ی جعلی از طرف فرماندشون داره... از طرفی هم اگه خود یاس نخواد برگرده هرگز قصد پا فشاری نداره. البته بنظرم بهتره روی این حرف حساب نکنیم، مخصوصا با سابقه ای که جناب سروان تو پرونده اش داره.
لبخند محوی می زنم و کج به یزدان نگاه می کنم :
- بیخیال پسر، انقد تحلیل و برنامه نمی خواد. یه مرد عاشق رو خط زدن خیلی راحته.
یزدان شانه بالا می اندازد.
- امیدوارم قصد نداشته باشی حرفی رو بزنی که میدونم.
تک خنده ای می کنم و دست در جیب می برم.
- خیلی دوست دارم قیافه اش رو وقتی میفهمه یاس زن من ببینم.
یزدان ساعتش را چک می کند و بعد نوتیف موبایلش را...
- رسیدن در اصلی، من فکر می کنم یاس قبل اینکه شنود و رابطش رو در بیاره تو بحث عقد رو کشیدی وسط...منظورم تو موقعیت صفر توی کمپ طالبان...
ریلکس دست چپم را باز و بسته می کنم و با در اوردن رینگ ساده ی سفید از توی جیب شلوارم به طرف یزدان می چرخم :
- اره اما اون فکر میکنه این اتفاق فقط به یه ص*ی*غه محدود شده... شیر فهمش می کنم که روی تَن یاسم پیاده شده.
کنج لَب یزدان بالا می رود.
جدی حلقه را در دستم می کنم سپس با نگاهی به دستم ان را به جیبم می فرستم.
- بدجنس نباش حامی، نشون دادن اون شناسنامه کفایت میکنه.
ابرو بالا می اندازم و انگشت شصتم را کنج لَبم می کشم :
- جوهر شناسنامه هنوز تازه است، اول یکم سرش رو گرم کنیم بعد...
از عمارت خارج می شوم و پا روی ایوان می گذاریم.
یزدان جلیقه ی سورمه ای اش را صاف می کند و دستی به موهایش می کشد تا مرتب شوند.
- هر جور راحتی، فقط حواست باشه یاس بویی نبره که شناسنامه ای که پدرش از ایران اورده یکم تغییر کرده. باید قبل اومدن یاس شناسنامه رو ببینه.
یزدان مکثی می کند و کلافه اهسته می گوید :
- هنوزم نمیفهمم چرا همچین ریسکی کردی... متوجه ای اون الان عملا زن تو محسوب میشه؟
تک خنده ای می کنم و به یزدان خیره می شوم :
- باز که منو خر حساب کردی پسر؟ گفتم تو سیستم ازدواجی ثبت نکنه، فقط تو شناسنامه است. کارمون که تموم شد پاره اش می کنیم. وقتی خواست المثنی بگیره دیگه خبری از حامی راد نیست.
ابروی یزدان برای یک لحظه بالا می رود و جمله ی زیر لَبی اش لبخند به لَبم می نشاند :
- مغزم رگ به رگ شد.
با صدای فریاد بَمی سرم به طرف دوازه ی طلایی ورودی و دو بادیگاردی که مقابل سروان عزیز قرار گرفته اند می چرخد.
لبخند بزرگی می زنم و به گام هایم سرعت می دهم :
- بچه ها ادم که با مهمون اینجوری رفتار نمیکنه...
بادیگارد های غول پیکرم کنار می روند و من، سروان عاشق و پسر برادر یزدان را می بینم.
- جناب سروان، خیلی خوش اومدید.
با اشاره ی یزدان، بادیگارد در را باز می کند و سروان حسین پور، در حالی که برگه ای از جیب بیرون می کشد به طرفم می اید.
- سروان محمد حسین پور از اداره ی اگاهی تهران، شما به جرم ادم ربایی و اسارت مامور پلیس، باید همراه من بیاید.
لبخند می زنم و در کمال خونسردی به چهره ی جدی اش خیره میمانم.
برگه را از او می گیرم و به دست یزدان می دهم.
یزدان در کمال جدیت، نور فرا بنفش را در می اورد و با انداختن روی مهر در صورتم نگاه می کند :
- تقلبیه...
چهره ام حالت تعجب می گیرد:
- یعنی جناب سروان مهر فرمانده اش رو جعل کرده؟ وای یزدان، حکم این کار چیه؟
تا یزدان دَهان می گشاید، سروان به طرفم حمله ور می شود و یقه ام را در مشت می گیرد.
- مَردک نمی خواد به من درس قانون بِدی، همین الان میری او طفل معصوم رو میاری تحویل میدی. وگرنه این عمارت رو روی سَر خودت و ادمات خَراب می کنم.
عجب اعتماد به نفس بالایی دارد این مَرد...
متعجب به او نگاه می کنم و از عمد، دست چپم که ساعتم را روی ان بسته ام در میاورم و برای اینکه حلقه را ببیند به ساعتم نگاه می کنم.
- جناب سروان دارید وقت من رو می گیرید. بگید دنبال کی هستید تا کمکتون کنم.
نگاه ویران شده و متعجبش که روی حلقه می نشیند، دستش اهسته شل می شود و همان نگاه را به چشم هایم می دهد :
- تو.. تو یاس رو عقد کردی؟
اخم هایم در هم می رود و با عصبانیتی ظاهری بر سینِه اش می کوبم.
- چی بهت اجازه میده اینجوری راجب زَن من صحبت کنی؟
ناباور پوزخند می زند و عقب می رود :
- اینا همش بازیه توء...
با اخم به یزدان نگاه می کنم :
- یزدان، با اینکه اصلا خوشم نمیاد اما بخاطر اینکه این اقا همکار همسرم بوده، بهتره شناسنامه همسرم رو قبل اینکه ببریم محضر نشونش بدی. بعد باهم میریم اون ملک رو به نامش بزنم.
یزدان دست در کیف سامسونت مشکی اش می برد و با بیرون کشیدن شناسنامه یاس، ان را به طرف سروان می گیرد.
- بهتره خودتون ببینید. خانم بختیاری به صورت قانونی و شرعی همسر اقای راد هستند و تمام اختیارات از جمله عبور و تردد از کشور محل سکونت باید با اجازه ی اقا انجام بگیره.
نگاه ویران سروان حسین پور به عمق جانم می نشیند... این یعنی پیروزی، بدون نیاز به حضور یاس...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

سکوت می کنم که این سکوت منطقی تره 😐💔🗿

کد:
#پارت60

چند تقه به دَر میزنم.
صدای " بفرمایید " حامی، مجوز وارد شدنم را می دهد. دست هایم، نا مطمئن روی دستگیره می چرخد.
چرا مهمان حامی خواسته مرا ببیند؟ نکند سائب است و حامی زیر حرفش زده.
دستم را از روی دستگیره بر می دارم و پشت سرم می برم.
یک قدم عقب می روم که با برخورد به یزدان سریع قدم برگشته را جلو می ایم.
صدای یزدان، از پشت سر اهسته در گوشم می نشیند :
- خیالت راحت، یه اشناست.
نیم نگاهی به چهره ی سَرد و بی روحش می اندازم، با یک نفس عمیق دستگیره را می چرخانم و در را باز می کنم.
سرم را زیر می اندازم و اهسته از پاهای موجود در اتاق شروع می کنم...
یک جفت جوراب مشکی ساده با دو خط سفید، با فاصله ی اندکی از کفش های کالج براق مشکی حامی...
تای ابرویم بالا تر می رود و از پاچه ی گشاد شلوار مشکی راه راه سفید بالا می ایم.
ان پیراهن گشاد سفید و جلیقه ی گشاد مشکی رویش.
یک تَن تکیده و لاغر!
بغض می کنم.
مگر می شود ان تسبیح یاقوت و انگشتر فیروزه را دید و ترسید؟
دستم را ناباور روی دهانم می گذارم و با چشم های نم نشسته سَر بلند می کنم.
باورم نمی شود...
تصویر محوش را که می بینم اوار می شوم.
با زانو به کف سالن فرود می ایم.
بلند می شود و به طرفم می اید.
دلم برای صدای گرمش لک زده بود...
- دختر بابا... قربون قد و بالات برم یاسمنم.
پاهایش هنوز هم می لرزد.
هنوز هم همان عصای چوبی سوغاتی مکه اش را دارد.
گریه امانم را می برد.
کمرم خم می شود و روی زمین، به حالت سجده می شوم.
دست های لرزانش کمرم را نوازش می کند و سرم را می بوسد.
قربان صدقه ام می رود و صدای اوهم می لرزد.
سنگینی چیزی را روی قلبم حس می کنم.
یک بغض که دارد قلبم را می ترکاند.
به قلبم چنگ می اندازم و خودم را در اغوش پدرم می رها می کنم.

***

"حامی"

شاید از نداشتن پدر واقعی باشد که این همه احساسات بینشان برایم عجیب است.
با اشاره ای به یزدان، سالن را ترک می کنیم و دَر سالن را می بندم.
یزدان ساعتش را نگاه می کند و جدی زمزمه می کند :
- وقتشه.
کنج لَبم بالا می رود.
من عاشق صح*نه ی رو به رویی با مدعیانم هستم...
به طرف خروجی عمارت حرکت می کنیم. یزدان دست به س*ی*نه و با چشم های تنگ شده نگاهم می کند :
- علی گفت که محمد یه برگه ی جعلی از طرف فرماندشون داره... از طرفی هم اگه خود یاس نخواد برگرده هرگز قصد پا فشاری نداره. البته بنظرم بهتره روی این حرف حساب نکنیم، مخصوصا با سابقه ای که جناب سروان تو پرونده اش داره.
لبخند محوی می زنم و کج به یزدان نگاه می کنم :
- بیخیال پسر، انقد تحلیل و برنامه نمی خواد. یه مرد عاشق رو خط زدن خیلی راحته.
یزدان شانه بالا می اندازد.
- امیدوارم قصد نداشته باشی حرفی رو بزنی که میدونم.
تک خنده ای می کنم و دست در جیب می برم.
- خیلی دوست دارم قیافه اش رو وقتی میفهمه یاس زن من ببینم.
یزدان ساعتش را چک می کند و بعد نوتیف موبایلش را...
- رسیدن در اصلی، من فکر می کنم یاس قبل اینکه شنود و رابطش رو در بیاره تو بحث عقد رو کشیدی وسط...منظورم تو موقعیت صفر توی کمپ طالبان...
ریلکس دست چپم را باز و بسته می کنم و با در اوردن رینگ ساده ی سفید از توی جیب شلوارم به طرف یزدان می چرخم :
- اره اما اون فکر میکنه این اتفاق فقط به یه ص*ی*غه محدود شده... شیر فهمش می کنم که روی تَن یاسم پیاده شده.
کنج لَب یزدان بالا می رود.
جدی حلقه را در دستم می کنم سپس با نگاهی به دستم ان را به جیبم می فرستم.
- بدجنس نباش حامی، نشون دادن اون شناسنامه کفایت میکنه.
ابرو بالا می اندازم و انگشت شصتم را کنج لَبم می کشم :
- جوهر شناسنامه هنوز تازه است، اول یکم سرش رو گرم کنیم بعد...
از عمارت خارج می شوم و پا روی ایوان می گذاریم.
یزدان جلیقه ی سورمه ای اش را صاف می کند و دستی به موهایش می کشد تا مرتب شوند.
- هر جور راحتی، فقط حواست باشه یاس بویی نبره که شناسنامه ای که پدرش از ایران اورده یکم تغییر کرده. باید قبل اومدن یاس شناسنامه رو ببینه.
یزدان مکثی می کند و کلافه اهسته می گوید :
- هنوزم نمیفهمم چرا همچین ریسکی کردی... متوجه ای اون الان عملا زن تو محسوب میشه؟
تک خنده ای می کنم و به یزدان خیره می شوم :
- باز که منو خر حساب کردی پسر؟ گفتم تو سیستم ازدواجی ثبت نکنه، فقط تو شناسنامه است. کارمون که تموم شد پاره اش می کنیم. وقتی خواست المثنی بگیره دیگه خبری از حامی راد نیست.
ابروی یزدان برای یک لحظه بالا می رود و جمله ی زیر لَبی اش لبخند به لَبم می نشاند :
- مغزم رگ به رگ شد.
با صدای فریاد بَمی سرم به طرف دوازه ی طلایی ورودی و دو بادیگاردی که مقابل سروان عزیز قرار گرفته اند می چرخد.
لبخند بزرگی می زنم و به گام هایم سرعت می دهم :
- بچه ها ادم که با مهمون اینجوری رفتار نمیکنه...
بادیگارد های غول پیکرم کنار می روند و من، سروان عاشق و پسر برادر یزدان را می بینم.
- جناب سروان، خیلی خوش اومدید.
با اشاره ی یزدان، بادیگارد در را باز می کند و سروان حسین پور، در حالی که برگه ای از جیب بیرون می کشد به طرفم می اید.
- سروان محمدِ حسین پور از اداره ی اگاهی تهران، شما به جرم ادم ربایی و اسارت مامور پلیس، باید همراه من بیاید.
لبخند می زنم و در کمال خونسردی به چهره ی جدی اش خیره میمانم.
برگه را از او می گیرم و به دست یزدان می دهم.
یزدان در کمال جدیت، نور فرا بنفش را در می اورد و با انداختن روی مهر در صورتم نگاه می کند :
- تقلبیه...
چهره ام حالت تعجب می گیرد:
- یعنی جناب سروان مهر فرمانده اش رو جعل کرده؟ وای یزدان، حکم این کار چیه؟
تا یزدان دَهان می گشاید، سروان به طرفم حمله ور می شود و یقه ام را در مشت می گیرد.
- مَردک نمی خواد به من درس قانون بِدی، همین الان میری او طفل معصوم رو میاری تحویل میدی. وگرنه این عمارت رو روی سَر خودت و ادمات خَراب می کنم.
عجب اعتماد به نفس بالایی دارد این مَرد...
متعجب به او نگاه می کنم و از عمد، دست چپم که ساعتم را روی ان بسته ام در میاورم و برای اینکه حلقه را ببیند به ساعتم نگاه می کنم.
- جناب سروان دارید وقت من رو می گیرید. بگید دنبال کی هستید تا کمکتون کنم.
نگاه ویران شده و متعجبش که روی حلقه می نشیند، دستش اهسته شل می شود و همان نگاه را به چشم هایم می دهد :
- تو.. تو یاس رو عقد کردی؟
اخم هایم در هم می رود و با عصبانیتی ظاهری بر سینِه اش می کوبم.
- چی بهت اجازه میده اینجوری راجب زَن من صحبت کنی؟
ناباور پوزخند می زند و عقب می رود :
- اینا همش بازیه توء...
با اخم به یزدان نگاه می کنم :
- یزدان، با اینکه اصلا خوشم نمیاد اما بخاطر اینکه این اقا همکار همسرم بوده، بهتره شناسنامه همسرم رو قبل اینکه ببریم محضر نشونش بدی. بعد باهم میریم اون ملک رو به نامش بزنم.
یزدان دست در کیف سامسونت مشکی اش می برد و با بیرون کشیدن شناسنامه یاس، ان را به طرف سروان می گیرد.
- بهتره خودتون ببینید. خانم بختیاری به صورت قانونی و شرعی همسر اقای راد هستند و تمام اختیارات از جمله عبور و تردد از کشور محل سکونت باید با اجازه ی اقا انجام بگیره.
نگاه ویران سروان حسین پور به عمق جانم می نشیند... این یعنی پیروزی، بدون نیاز به حضور یاس...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت61


"یاس"


حامی، انقدر با احترام و عزت با پدرم رفتار می کرد که ناخواسته با احترام با او رفتار می کردم.
مادام، از یافتن هم صحبت خوشنود بود اما خُب؛ یک مسیحی معتقد و یک مسلمان معتقد! ترکیب جالبی نبودند.
با خنده یک سیب زمینی سرخ شده را از ظرف بر می دارم و شیطانی نگاهی به مادامی که با لِذت برای پدرم از کار های من تعریف می کرد و پدرم که سرش را زیر انداخته و کج گرفته تا پاها و یقه ی باز مادام را نبیند؛ می اندازم.
تسبیح اش که مرتب دارد تکان می خورد و با لبخند متینی اهسته برای مادام سر تکان می دهد؛ نشان دهنده ی ارام بودن اوست.
- فکرشم نکن که مادام مارو برا پدرت بلند کنی.
به حامی که تکیه اش را به کانتر داده و به ان دو خیره است نگاه می کنم.
لبخند محوی میزنم. اهسته سرش را خم می کند و من قدر دان در چشم هایش که متعجب به نگاه ستاره چینم است، زمزمه می کنم :
- ممنونم.
ابرو بالا می اندازد و نیمه ی مانده ی سیب زمینی ام را از دستم می گیرد :
- راجب چی حرف میزنی؟
به رویم نمی اورد که بخاطر من چه زحمت هایی را تحمل کرده و پدرم را به اینجا اورده. فقط یک نگاه قدر دان به او می اندازم.
خم می شوم و از ظرف، یک سیب زمینی دیگر بر می دارم. همین که ان را در دهانم می گذارم سر حامی به طرفم خم می شود.
یک نگاه به لَبم می اندازد که غنچه شده و سیب زمینی را گرفته و یک نگاه به سیب زمینی...
اب دَهانم را به سختی فرو می دهم و چشم هایم تهدید گر به لَب هایش می چرخد که اهسته با زبانش خیس می شود.
تا می خواهم پا به فرار بگذارم مچ دستم را می گیرد و محکم به طرف خودش می کشد که با سر در سینِه اش فرو می روم. در یک حرکت ناگهانی سرش را خم می کند و لَب هایش را روی انتهای سیب زمینی می گذارد و ان باقی مانده اش را از حوالی لَبم قطع می کند.
فقط یک ثانیه لَبش به لَب بالایی ام می خورد و همان یک ثانیه برای سست شدنم کافیست.
برای جلو گیری از سقوط کردنم اهسته به بازویش چنگ می اندازم.
چشم که باز می کنم نگاه خمارش را در نزدیک ترین فاصله به خود میابم. اب دَهانم را به سختی فرو می دهم و نگاهی به لَب خیس بر جسته اش می اندازم.
استغفرالله ربی و اتوب علیک! راست که اگر دو نا*مح*رم کنار یک دیگر باشند نفر سوم شیطان است، البته ما که نا*مح*رم نیستیم... یک چیزی عجیبی دارد دست هایم را وسوسه می کند تا موهای خوش فرم مجعدش را چنگ بزنم و فاصله اندک را بر دارم.
به سختی نفس حبس شده در س*ی*نه ام را بریده بریده خارج می کنم و کلافه لَب میزنم :
- حامی...
چشم های خمار اسمانی اش را بالا می کشد و خیره در نگاهم اهسته پچ می زند :
- میترسم این دفعه قطع نسلم کنی، اما باور کن دست خودم نیست...
حرفش نصفه نیمه می ماند که چشم هایش را می بندد و کاری که مَن می خواستم اما جرعتش را نداشتم انجام می دهد.
اهسته لَب بالا یی ام را بین دندان می کشد و من هیچ توانی روی خودم ندارم.
دست هایم ناخواسته دور گَردنش حلقه می شود.
او یک حرفه ایست! نمی دانم این خوب است یا بَد اما در حال حاضر در اسمانم و میل شدیدی دارم پیراهن سفیدش را چاک چاک سازم و سر تا پایش را کبود کنم! من کی انقدر اهل خشونت شده بودم را نمی دانستم.
همین که به گ*ردنش چنگ می اندازم صدای شوکه یزدان دو بار به هوا می پراندم.
- حامی؟
جیغ می کشم و ناخواسته به پشت حامی می روم.
این یزدان هم که مانند خر مگس همه جا هست...
به پیراهن حامی چنگ می اندازم و عصبی و کلافه پیشانی ام را به کمر ستبرش می کوبم. دیدی ابروی نداشته ام بر باد فنا رفت؟
دست حامی به طرف جیبش می رود و نرم می خندد:
- حالا من چیکارت کنم؟
یزدان، تک خنده ای می زند و جوری که من هم صدایش را بشنوم می گوید :
- ببخشید مزاحم خلوتتون شدم، اما اگه من نمی اومدم پدر یاس می اومد.
نگاهم خیره به پیراهن سفید حامیست که زیر مشت های من جمع شده. نیشگون نسبتا محکمی از کمر حامی می گیرم و مشت پر حرصی به کمرش می زنم.
کمی سرم را کج می کنم و با اخم به یزدان خیره می شوم.
ابرو بالا می اندازد و کنج لَبش بالا می رود :
- پدرت دنبالت بود، فکر کنم می خواد برگرده.
یک نگاه به حامی خونسرد و یک نگاه به یزدان جدی...
گلویم را صاف می کنم و تا ان جایی که می شود خود را به علی چپ می زنم. می خواهم از کنار حامی بگذرم که مچ دستم را می گیرد :
- اگه بهت گفت باهاش بری، بهتره شرط رو برای خودت یاد اوری کنی، چون اگه رفتی فقط تا سر مرز میتونی بری.
بر می گردم و کج کج نگاهش می کنم :
- انگار یادت رفته تو واقعا یه تولید کننده نیستی، مگه نه؟
و بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم به طرف پدرم می روم. رفتارش گاهی اوقات به گونه ای می شود که انگار هویت خود را از یاد برده... نمی دانم، چرا؟ اما این را می دانم که تمام نیرو های مخفی اداره اطلاعات که بیشتر یکسال در یک جایی به ماموریت می روند به این بلا دچار می شوند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

اخرش یه جایی بین این نقش بازی کردناش خودشو گم میکنه 😂

کد:
#پارت61





"یاس"





حامی، انقدر با احترام و عزت با پدرم رفتار می کرد که ناخواسته با احترام با او رفتار می کردم.

مادام، از یافتن هم صحبت خوشنود بود اما خُب؛ یک مسیحی معتقد و یک مسلمان معتقد! ترکیب جالبی نبودند.

با خنده یک سیب زمینی سرخ شده را از ظرف بر می دارم و شیطانی نگاهی به مادامی که با لِذت برای پدرم از کار های من تعریف می کرد و پدرم که سرش را زیر انداخته و کج گرفته تا پاها و یقه ی باز مادام را نبیند؛ می اندازم.

تسبیح اش که مرتب دارد تکان می خورد و با لبخند متینی اهسته برای مادام سر تکان می دهد؛ نشان دهنده ی ارام بودن اوست.

- فکرشم نکن که مادام مارو برا پدرت بلند کنی.

به حامی که تکیه اش را به کانتر داده و به ان دو خیره است نگاه می کنم.

لبخند محوی میزنم. اهسته سرش را خم می کند و من قدر دان در چشم هایش که متعجب به نگاه ستاره چینم است، زمزمه می کنم :

- ممنونم.

ابرو بالا می اندازد و نیمه ی مانده ی سیب زمینی ام را از دستم می گیرد :

- راجب چی حرف میزنی؟

به رویم نمی اورد که بخاطر من چه زحمت هایی را تحمل کرده و پدرم را به اینجا اورده. فقط یک نگاه قدر دان به او می اندازم.

خم می شوم و از ظرف، یک سیب زمینی دیگر بر می دارم. همین که ان را در دهانم می گذارم سر حامی به طرفم خم می شود.

یک نگاه به لَبم می اندازد که غنچه شده و سیب زمینی را گرفته و یک نگاه به سیب زمینی...

اب دَهانم را به سختی فرو می دهم و چشم هایم تهدید گر به لَب هایش می چرخد که اهسته با زبانش خیس می شود.

تا می خواهم پا به فرار بگذارم مچ دستم را می گیرد و محکم به طرف خودش می کشد که با سر در سینِه اش فرو می روم. در یک حرکت ناگهانی سرش را خم می کند و لَب هایش را روی انتهای سیب زمینی می گذارد و ان باقی مانده اش را از حوالی لَبم قطع می کند.

فقط یک ثانیه لَبش به لَب بالایی ام می خورد و همان یک ثانیه برای سست شدنم کافیست.

برای جلو گیری از سقوط کردنم اهسته به بازویش چنگ می اندازم.

چشم که باز می کنم نگاه خمارش را در نزدیک ترین فاصله به خود میابم. اب دَهانم را به سختی فرو می دهم و نگاهی به لَب خیس بر جسته اش می اندازم.

استغفرالله ربی و اتوب علیک! راست است که اگر دو نا*مح*رم کنار یک دیگر باشند نفر سوم شیطان است، البته ما که نا*مح*رم نیستیم... یک چیزی عجیبی دارد دست هایم را وسوسه می کند تا موهای خوش فرم مجعدش را چنگ بزنم و فاصله اندک را بر دارم.

به سختی نفس حبس شده در س*ی*نه ام را بریده بریده خارج می کنم و کلافه لَب میزنم :

- حامی...

چشم های خمار اسمانی اش را بالا می کشد و خیره در نگاهم اهسته پچ می زند :

- میترسم این دفعه قطع نسلم کنی، اما باور کن دست خودم نیست...

حرفش نصفه نیمه می ماند که چشم هایش را می بندد و کاری که مَن می خواستم اما جرعتش را نداشتم انجام می دهد.

اهسته لَب بالا یی ام را به دندان می کشد و من هیچ توانی روی خودم ندارم.

دست هایم ناخواسته دور گَردنش حلقه می شود.

او یک حرفه ایست! نمی دانم این خوب است یا بَد اما در حال حاضر در اسمانم و میل شدیدی دارم پیراهن سفیدش را چاک چاک سازم و سر تا پایش را کبود کنم! من کی انقدر اهل خشونت شده بودم را نمی دانستم.

همین که به گَردنش چنگ می اندازم صدای شوکه یزدان دو بار به هوا می پراندم.

- حامی؟

جیغ می کشم و ناخواسته به پشت حامی می روم.
این یزدان هم که مانند خر مگس همه جا هست...
به پیراهن حامی چنگ می اندازم و عصبی و کلافه پیشانی ام را به کمر ستبرش می کوبم. دیدی ابروی نداشته ام بر باد فنا رفت؟
دست حامی به طرف جیبش می رود و نرم می خندد:
- حالا من چیکارت کنم؟
یزدان، تک خنده ای می زند و جوری که من هم صدایش را بشنوم می گوید :

- ببخشید مزاحم خلوتتون شدم، اما اگه من نمی اومدم پدر یاس می اومد.

نگاهم خیره به پیراهن سفید حامیست که زیر مشت های من جمع شده. نیشگون نسبتا محکمی از کمر حامی می گیرم و مشت پر حرصی به کمرش می زنم.

کمی سرم را کج می کنم و با اخم به یزدان خیره می شوم.

ابرو بالا می اندازد و کنج لَبش بالا می رود :

- پدرت دنبالت بود، فکر کنم می خواد برگرده.

یک نگاه به حامی خونسرد و یک نگاه به یزدان جدی...

گلویم را صاف می کنم و تا ان جایی که می شود خود را به علی چپ می زنم.  می خواهم از کنار حامی بگذرم که مچ دستم را می گیرد :

- اگه بهت گفت باهاش بری، بهتره شرط رو برای خودت یاد اوری کنی، چون اگه رفتی فقط تا سر مرز میتونی بری.

بر می گردم و کج کج نگاهش می کنم :

- انگار یادت رفته تو واقعا یه تولید کننده نیستی، مگه نه؟

و بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم به طرف پدرم می روم. رفتارش گاهی اوقات به گونه ای می شود که انگار هویت خود را از یاد برده... نمی دانم، چرا؟ اما این را می دانم که تمام نیرو های مخفی اداره اطلاعات که بیشتر از یکسال در یک جایی به ماموریت می روند به این  بلا دچار می شوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت62

تار به تار مو هایم را نوازش می کند و عمیق می بوید.
- امید من، زندگی من...
همین گونه بی وقفه قربان صدقه ام می رود.
طاقت نمی اورد؛ طاقت نمی اورد و محکم دراغوشم می گیرد. بغض کرده :
- بابا قربونت برم مراقب خودت باش.
زبانم سنگین و قفل شده. لَب می گزم و با لبخند محوی ریش های جوگندمی کوتاهش را می*ب*وسم :
- زیر دست حاج علی بزرگ شدم، خیالت راحت.
یک نگاه به چشم هایم می اندازد و یک نگاه به چهره ی جدی حامی :
- تعریف شرافت و مردونگی پدرت رو خیلی شنیدم! امیدوارم تو هم با شرافت مراقب دخترم باشی اقای راد.
حامی به لبخند محوی بسنده می کند و برای پدرم احترام نظامی می گذارد :
- خیالتون راحت، بعد ماموریت صحیح و سالم میاد خونه.
با نگاهم پر از التماس به چشم های قهوه ی بی فروغش خیره ام. کاش نرود... کاش بیشتر بماند.
چانه ام می لرزد و من برای پنهان کردن بغضم دستم را روی دهانم می گذارم.
پدرم در زمان جنگ، بیشتر از سه سال اسیر بود و بعد از ان هم که انقلاب شد، جزو فعالان سپاه پاسداران بود بخاطر همین بیشتر سران نظامی یا هم رزم هایش بوده اند یا دوستانش... شاید علاقه ی من به وطن، از همین جا شروع شد. از همین فکر و ذکر هایی که با دور همی دوستان پدرم بود.
پدرم لبخند محوی می زند و برای اخرین بار روی موهایم را می بوسد.
- نبینم پاهای دخترم لرزیده...
در اغوشش می روم. اصلا دوست ندارم رهایش کنم!
حامی، دستی روی شانه پدرم می گذارد و در حالی که او را از من جدا می کند، به طرف ماشین می برد. سرش را خم کرده و خیلی اهسته با او سخن می گوید.
با حسرت به رفتنشان نگاه می کنم.
- به زودی بر می‌گردی پیش پدرت.
نیم نگاهی به یزدان می اندازم. او هم خیلی گنگ پیش می رود! همه جا هست و هیچ جا نیست... از همه جا خبر دارد و همه چیز را می داند.
- چرا داری این حرف رو میزنی؟ مگه چهار ماه دوری کمِ؟
یزدان به گونه ای نگاهم می کند که انگار یک سری چیز هایی را می داند اما گفتنش برای اوی ربات قفل است! کسی رمز برداشتن محدودیت را نمی داند؟
نفس عمیقی می کشم و به پدرم نگاه می کنم که در "بی ام وِ" مشکی رنگ برایم دست تکان می دهد. برایش دست تکان می دهم و خیره می‌مانم به دور زدن ماشین و دور شدنش...
از دروازه اهنی که بیرون می روند و به طرف خیابان اصلی می پیچند، انگار که هرگز پدرم اینجا نبوده... همین قدر غریبانه فضا را ماتم می گیرد.
حامی، دست در جیب شلوار زاپ دار مشکی اش به طرفم می چرخد. نگاهی به من و یزدان می اندازد و متفکر می گوید :
- اینم از پدر ستوان، حالا بهتره که ستوان بره توی عمارت من و یزدانم بریم دنبال کارمون.
پوکر می شوم... دلم برای هیجان ماموریت تنگ شده! دوماه است که اسیر و عبیر این عمارت شده ام، اه.
یاد ایامی که هر لحظه نفس در س*ی*نه ام حبس بود بخیر! باورم نمی شود، اما حتی دلم برای ان دخترک جیب بُر هم که هر هفته تذکر می گرفت، من بدهی اش را صاف می کردم و دوباره خطا می کرد هم تنگ شده.
بر می گردم به داخل عمارت بروم که جمله ی زیر لَبی یزدان متوقفم می کند.
- حامی باید بریم تهران.
من هم می خواهم بروم! چرا این ها انقدر بیشعور و حیوانند؟ خسته شدم از این قفس خوش اب و رنگ...
بر می گردم به طرف یزدان و مظلوم می گویم :
- منم ببرید، قول میدم اذیتتون نکنم.
یزدان هیچ نمی گوید و به حامی خیره می شود، انگار منتظر اجازه است! بر میگردم به طرف حامی و مظلوم نگاهش می کنم :
- بزار بیام حامی... قول میدم هرکاری گفتی گوش بگیرم. فقط می خوام دوباره شهر رو ببینم...
حامی لبخندی می زند و متفکر به یزدان خیره می شود:
- بنظرت این ولد چموش رو میشه تو شهر به اون بزرگی نگه داشت؟
عجز چهره ام را در بر می گیرد و کلافه روی زمین می نشینم :
- بخدا اذیت نمی کنم.
حامی سرش را به سمت اسمان می کشد. کمی فکر می کند، انگار دارد بالا و پایین کار را می سنجد:
- باشه برو اماده شو...
ناخواسته به هوا می پرم و جیغ می کشم :
- عالیه.


معلوم نیست دوباره چه نقشه ای داره. 😂🗿

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت62



تار به تار مو هایم را نوازش می کند و عمیق می بوید.

- امید من، زندگی من...

همین گونه بی وقفه قربان صدقه ام می رود.
طاقت نمی اورد؛ طاقت نمی اورد و محکم دراغوشم می گیرد. بغض کرده :

- بابا قربونت برم مراقب خودت باش.

زبانم سنگین و قفل شده. لَب می گزم و با لبخند محوی ریش های جوگندمی کوتاهش را می*ب*وسم :

- زیر دست حاج علی بزرگ شدم، خیالت راحت.

یک نگاه به چشم هایم می اندازد و یک نگاه به چهره ی جدی حامی :

- تعریف شرافت و مردونگی پدرت رو خیلی شنیدم! امیدوارم تو هم با شرافت مراقب دخترم باشی اقای راد.

حامی به لبخند محوی بسنده می کند و برای پدرم احترام نظامی می گذارد :

- خیالتون راحت، بعد ماموریت صحیح و سالم میاد خونه.

با نگاهم پر از التماس به چشم های قهوه ی بی فروغش خیره ام. کاش نرود... کاش بیشتر بماند.
چانه ام می لرزد و من برای پنهان کردن بغضم دستم را روی دهانم می گذارم.

پدرم در زمان جنگ، بیشتر از سه سال اسیر بود و بعد از ان هم که انقلاب شد، جزو فعالان سپاه پاسداران بود بخاطر همین بیشتر سران نظامی یا هم رزم هایش بوده اند یا دوستانش... شاید علاقه ی من به وطن، از همین جا شروع شد. از همین فکر و ذکر هایی که با دور همی دوستان پدرم بود.

پدرم لبخند محوی می زند و برای اخرین بار روی موهایم را می بوسد.

- نبینم پاهای دخترم لرزیده...

در اغوشش می روم. اصلا دوست ندارم رهایش کنم!
حامی، دستی روی شانه پدرم می گذارد و در حالی که او را از من جدا می کند، به طرف ماشین می برد. سرش را خم کرده و خیلی اهسته با او سخن می گوید.
با حسرت به رفتنشان نگاه می کنم.

- به زودی بر می‌گردی پیش پدرت.

نیم نگاهی به یزدان می اندازم. او هم خیلی گنگ پیش می رود! همه جا هست و هیچ جا نیست... از همه جا خبر دارد و همه چیز را می داند.

- چرا داری این حرف رو میزنی؟ مگه چهار ماه دوری کمِ؟

یزدان به گونه ای نگاهم می کند که انگار یک سری چیز هایی را می داند اما گفتنش برای اوی ربات قفل است! کسی رمز برداشتن محدودیت را نمی داند؟

نفس عمیقی می کشم و به پدرم نگاه می کنم که در "بی ام وِ" مشکی رنگ برایم دست تکان می دهد. برایش دست تکان می دهم و خیره می‌مانم به دور زدن ماشین و دور شدنش...

از دروازه اهنی که بیرون می روند و به طرف خیابان اصلی می پیچند، انگار که هرگز پدرم اینجا نبوده... همین قدر غریبانه فضا را ماتم می گیرد.

حامی، دست در جیب شلوار زاپ دار مشکی اش به طرفم می چرخد. نگاهی به من و یزدان می اندازد و متفکر می گوید :

- اینم از پدر ستوان، حالا بهتره که ستوان بره توی عمارت من و یزدانم بریم دنبال کارمون.

پوکر می شوم... دلم برای هیجان ماموریت تنگ شده! دوماه است که اسیر و عبیر این عمارت شده ام، اه.

یاد ایامی که هر لحظه نفس در س*ی*نه ام حبس بود بخیر! باورم نمی شود، اما حتی دلم برای ان دخترک جیب بُر هم که هر هفته تذکر می گرفت، من بدهی اش را صاف می کردم و دوباره خطا می کرد هم تنگ شده.

بر می گردم به داخل عمارت بروم که جمله ی زیر لَبی یزدان متوقفم می کند.

- حامی باید بریم تهران.

من هم می خواهم بروم! چرا این ها انقدر بیشعور و حیوانند؟ خسته شدم از این قفس خوش اب و رنگ...
بر می گردم به طرف یزدان و مظلوم می گویم :

- منم ببرید، قول میدم اذیتتون نکنم.

یزدان هیچ نمی گوید و به حامی خیره می شود، انگار منتظر اجازه است! بر میگردم به طرف حامی و مظلوم نگاهش می کنم :

- بزار بیام حامی... قول میدم هرکاری گفتی گوش بگیرم.  فقط می خوام دوباره شهر رو ببینم...

حامی لبخندی می زند و متفکر به یزدان خیره می شود:

- بنظرت این ولد چموش رو میشه تو شهر به اون بزرگی نگه داشت؟

عجز چهره ام را در بر می گیرد و کلافه روی زمین می نشینم :

- بخدا اذیت نمی کنم.

حامی سرش را به سمت اسمان می کشد. کمی فکر می کند، انگار دارد بالا و پایین کار را می سنجد:

- باشه برو اماده شو...

ناخواسته به هوا می پرم و جیغ می کشم :

- عالیه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت63

من یکی، اصلا در کفم نمی رود و باورم نمی شود که در تهرانم! به طرزی ذوق زده و پر از هیجانم که انگار بعد از بیست سال حبس، حکم حبس ابدم را برداشته اند.
پر از لِذت به چهره های اشنای مَردم سرزمینم خیره ام... چهره هایی که برای اینکه بتوانند با اسودگی در کنار خانواده هایشان نفس بکشند، حاضرم از جان خود، برایشان بگذرم.
- برنامه ات رو بگم یا حوصله اش رو نداری؟
نگاهی به یزدانی که حامی را مخاطب قرار داده و در صندلی ب*غ*ل راننده نشسته است، می اندازم و خودم را بین ان دو قرار می دهم :
- من می تونم یه سَر برم اداره؟
هر دو باهم می گویند " نه!" و من، با ذوق کور شده تکیه کمرم را به پشتی نرم ماشین می دهم. می بینید تو را به خدا؟ من یکی که در این بیست و اندی سال که گذشته یک بار هم شانس نداشته ام ادم حسابی به تورم بخورد.
در این چند سال هر چه ماموریت رفتم همه اشان از دم اسکول و مشنگ بودند... ان دو سه نفری هم که مادر فولاد زره و جلاد، پیششان لنگ می انداخت، گیر از ما بهتران افتادند.
حامی آینه را روی خود تنظیم می کند و حینی که با یک دست فرمان را گرفته با دست دیگرش، کراوات طوسی را سفت می کند.
- اخرش یه روز بین برنامه های من خفه میشی.
یزدان، با کنج لَب های بالا رفته، موبایلش را روشن می کند.
- اول از همه باید بری دیدن پدرت، اما من جات باشم این کار رو نمی کنم، خیلی توپش پره.
حامی بی تفاوت موهای مجعد خوش حالتش را بالا می زند :
- حوصله زر زراشو ندارم. بعدی؟
یزدان ابرو بالا می اندازد و اهسته انگشتش را روی صحفه می کشد.
- یه مهمونی دعوتی که حضورت حتمیه، چون اکثر خریدارای عمده هستن و سود هنگفتی می کنی، مخصوصا که جنست اصلیه.
حامی کمی اینه را تکان می دهد و نیم نگاهی به مَنی که بی حوصله دستم را زیر بغلم زده ام و به شهر خیره ام می اندازد.
- ج*ن*س اصل که اون پشت نشسته، ما خرده شیشه ایم.
این زبان بازی اش، عاقبت کار دست من می دهد. یک نگاه معنی دار به او می اندازم و بی حوصله رو می گیرم. حامی روی فرمان ضرب می زند و با تک خندی مرا مخاطب می گذارد :
- دیدی این وَلد چموش چقدر التماس کرد بیاریمش؟ گفت هرچی بگید میگم چشم! حالا قیافش رو ببین.
یزدان از آینه ب*غ*ل، نیم نگاهی به من می اندازد و دوباره سرش را در موبایلش فرو می کند:
- باید یک سَر هم برید اداره ی این خانم تا استعفا نامه اش رو بنویسه.
صورتم مچاله می شود و به طرف یزدان بر می گردم:
- یک بار دیگه تکرار کن.
حامی نرم می خندد و پشت چراغ قرمز می ایستد. حال و هوای ابری و بهاری شهر، فضای شاعرانه ای به وجود اورده بود که متاسفانه ما به دلیل نداشتن نفر دوم سعی داریم وارد بحث اب و هوا نشویم.
یزدان خیلی جدی به صندلی عقب می چرخد :
- باید استعفا بدی یاس! چون همین الانم با پا در میونی های پدر حامی اخراجت نکردن. دو ماه که پا تو اداره نذاشتی، در صورتی که زنده بودنت تایید شده.
دست هایم مشت می شوند و پلکم عصبی می پرد. پر از غیض مشتم را به صندلی می کوبم :
- من دوازده سال اون کتابای مزخرف رو خوندم که پلیس بشم، چهار سال دانشگاه افسری، تموم سختی ها رو تحمل کردم که بشم اینی که هستم، حالا برم استعفا بدم؟
حامی هیچ نمی گوید و خیره به پسری که اسفند دود می کند لبخند می زند. انگار داشتم در گوش خَر یاسین می خواندم! شیشه اش را پایین می کشد و سرش را از شیشه بیرون می برد :
- پهلوون یه لحظه بیا.
پسرک که نزدیک تر می اید، حامی با نگاهی به چهره ی خندانش تکیه ی دست چپش را به شیشه ی پایین ماشین می دهد :
- پهلوون یه نفر اینجاست که خیلی کار درسته، من چشمش می زنم، تو براش اسفند دود کن بلایی سرش نیاد باشه؟ اخه واسه عمو خیلی عزیزِ.
قلبم فرو می ریزد. خیلی عزیز، با من است؟
چگونه نفس می کشیدند؟
چرا انقدر هوا گرم شده؟ لعنت به این زبان چرب و چریل او..
پسرک ده دوازده ساله، شیرین می خندد و با پا بلند کردن به من نگاه می کند :
- چشم حسود کور...
حامی کج کج نگاهش می کند. پسرک نرم می خندد و دود اسفندش را به داخل ماشین فوت می کند :
- انشالا خدا عزیزتو نگه داره.
خودم را به حسن چپ زده ام اما حامی قصد دیوانه کردن مرا دارد. کمر همت بسته قلب بی جنبه و اماتور مرا به مرز جنون بکشاند.
حامی اسکناسی از جیبش بیرون می کشد و با لبخند به طرف پسرک می گیرد.
نگاه ستاره چینش، قلبم را به درد می اورد. می رسد روزی که تمام کودکان سرزمینم در ارامش باشند؟
- عمو حالا که بهم انعام دادی یه نصیحت مجانی بهت میگم. عمو خَر نشی زن بگیریا! تمام پولاتو دود میکنه.
حامی قهقه ای می زند.
من مَست خنده ی زیبای اویم و پسرک سر شاد از خنداندن او... حامی، قبل تر ها هم همین قدر زیبا می خندید؟
حامی اسکناس دیگری به پسرک می دهد و اهسته زمزمه می کند :
- با این پولا، به جای یه دسته اسفند و گل برو از میدون تره بار چند کیلو میوه نرسیده بگیر، زیر قیمت، بعد بزار زیر پتو تا برسه بتونی به قیمت بازار و یا شاید بیشتر بفروشی. اینکار رو اگه درست انجام بدی، ده سال دیگه یکی از سرمایه دارا میشی.
او یک اقتصاد دان است! از سیاست کار و کاسبی، دستی بر قضا دارد و حرف هایش به گونه ایست که انگار پیر این میدان است.
پسرک قدر دان به اسکناس ها نگاه می کند و با سبز شدن چراغ عقب می رود. ماشین اهسته حرکت می کند اما من هنوز هم قفل نیم رخ او و تار موی طلایی در پیشانی اش ام...حرفم را به کل یادم می رود.
اخ، اخرش من نا بلد پیش او تلف می شوم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت63



من یکی، اصلا در کفم نمی رود و باورم نمی شود که در تهرانم! به طرزی ذوق زده و پر از هیجانم که انگار بعد از بیست سال حبس، حکم حبس ابدم را برداشته اند.

پر از لِذت به چهره های اشنای مَردم سرزمینم خیره ام... چهره هایی که برای اینکه بتوانند با اسودگی در کنار خانواده هایشان نفس بکشند، حاضرم از جان خود، برایشان بگذرم.

- برنامه ات رو بگم یا حوصله اش رو نداری؟

نگاهی به یزدانی که حامی را مخاطب قرار داده و در صندلی ب*غ*ل راننده نشسته است، می اندازم و خودم را بین ان دو قرار می دهم :

- من می تونم یه سَر برم اداره؟

هر دو باهم می گویند " نه!" و من، با ذوق کور شده تکیه کمرم را به پشتی نرم ماشین می دهم. می بینید تو را به خدا؟ من یکی که در این بیست و اندی سال که گذشته یک بار هم شانس نداشته ام ادم حسابی به تورم بخورد.

در این چند سال هر چه ماموریت رفتم همه اشان از دم اسکول و مشنگ بودند... ان دو سه نفری هم که مادر فولاد زره و جلاد، پیششان لنگ می انداخت، گیر از ما بهتران افتادند.

حامی آینه را روی خود تنظیم می کند و حینی که با یک دست فرمان را گرفته با دست دیگرش، کراوات طوسی را سفت می کند.

- اخرش یه روز بین برنامه های من خفه میشی.

یزدان، با کنج لَب های بالا رفته، موبایلش را روشن می کند.

- اول از همه باید بری دیدن پدرت، اما من جات باشم این کار رو نمی کنم، خیلی توپش پره.

حامی بی تفاوت موهای مجعد خوش حالتش را بالا می زند :

- حوصله زر زراشو ندارم. بعدی؟

یزدان ابرو بالا می اندازد و اهسته انگشتش را روی صحفه می کشد.

- یه مهمونی دعوتی که حضورت حتمیه، چون اکثر خریدارای عمده هستن و سود هنگفتی می کنی، مخصوصا که جنست اصلیه.

حامی کمی اینه را تکان می دهد و نیم نگاهی به مَنی که بی حوصله دستم را زیر بغلم زده ام و به شهر خیره ام می اندازد.

- ج*ن*س اصل که اون پشت نشسته، ما خرده شیشه ایم.

این زبان بازی اش، عاقبت کار دست من می دهد. یک نگاه معنی دار به او می اندازم و بی حوصله رو می گیرم. حامی روی فرمان ضرب می زند و با تک  خندی مرا مخاطب می گذارد :

- دیدی این وَلد چموش چقدر التماس کرد بیاریمش؟ گفت هرچی بگید میگم چشم! حالا قیافش رو ببین.

یزدان از آینه ب*غ*ل، نیم نگاهی به من می اندازد و دوباره سرش را در موبایلش فرو می کند:

- باید یک سَر هم برید اداره ی این خانم تا استعفا نامه اش رو بنویسه.

صورتم مچاله می شود و به طرف یزدان بر می گردم:

- یک بار دیگه تکرار کن.

حامی نرم می خندد و پشت چراغ قرمز می ایستد. حال و هوای ابری و بهاری شهر، فضای شاعرانه ای به وجود اورده بود که متاسفانه ما به دلیل نداشتن نفر دوم سعی داریم وارد بحث اب و هوا نشویم.
یزدان خیلی جدی به صندلی عقب می چرخد :

- باید استعفا بدی یاس! چون همین الانم با پا در میونی های پدر حامی اخراجت نکردن. دو ماه که پا تو اداره نذاشتی، در صورتی که زنده بودنت تایید شده.
دست هایم مشت می شوند و پلکم عصبی می پرد. پر از غیض مشتم را به صندلی می کوبم :

- من دوازده سال اون کتابای مزخرف رو خوندم که پلیس بشم، چهار سال دانشگاه افسری، تموم سختی ها رو تحمل کردم که بشم اینی که هستم، حالا برم استعفا بدم؟

حامی هیچ نمی گوید و خیره به پسری که اسفند دود می کند لبخند می زند.  انگار داشتم در گوش خَر یاسین می خواندم! شیشه اش را پایین می کشد و سرش را از شیشه بیرون می برد :

- پهلوون یه لحظه بیا.

پسرک که نزدیک تر می اید، حامی با نگاهی به چهره ی خندانش تکیه ی دست چپش را به شیشه ی پایین ماشین می دهد :

- پهلوون یه نفر اینجاست که خیلی خوشگله، پدر صاحب عمو رو درآورده، من چشمش زدم، تو براش اسفند دود کن بلایی سرش نیاد باشه؟ اخه واسه عمو خیلی عزیزِ.

قلبم فرو می ریزد. خیلی عزیز، با من است؟
چگونه نفس می کشیدند؟
چرا انقدر هوا گرم شده؟ لعنت به این زبان چرب و چریل او..
پسرک ده دوازده ساله، شیرین می خندد و با پا بلند کردن به من نگاه می کند :

- چشم حسود کور...

حامی کج کج نگاهش می کند. پسرک نرم می خندد و دود اسفندش را به داخل ماشین فوت می کند :

- انشالا خدا عزیزتو نگه داره.

خودم را به حسن چپ زده ام اما حامی قصد دیوانه کردن مرا دارد. کمر همت بسته قلب بی جنبه و اماتور مرا به مرز جنون بکشاند.

حامی اسکناسی از جیبش بیرون می کشد و با لبخند به طرف پسرک می گیرد.

نگاه ستاره چینش، قلبم را به درد می اورد. می رسد روزی که تمام کودکان سرزمینم در ارامش باشند؟

- عمو حالا که بهم انعام دادی یه نصیحت مجانی بهت میگم. عمو خَر نشی زن بگیریا! تمام پولاتو دود میکنه.

حامی قهقه ای می زند.
من مَست خنده ی زیبای اویم و پسرک سر شاد از خنداندن او... حامی، قبل تر ها هم همین قدر زیبا می خندید؟

حامی اسکناس دیگری به پسرک می دهد و اهسته زمزمه می کند :

- با این پولا، به جای یه دسته اسفند و گل برو از تره بار چند کیلو میوه نرسیده بگیر، زیر قیمت، بعد بزار زیر پتو تا برسه بتونی به قیمت بازار و یا شاید بیشتر بفروشی. اینکار رو اگه درست انجام بدی، ده سال دیگه یکی از سرمایه دارا میشی.

او یک اقتصاد دان است! از سیاست کار و کاسبی، دستی بر قضا دارد و حرف هایش به گونه ایست که انگار پیر این میدان است.

پسرک قدر دان به اسکناس ها نگاه می کند و با سبز شدن چراغ عقب می رود. ماشین اهسته حرکت می کند اما من هنوز هم قفل نیم رخ او و تار موی طلایی در پیشانی اش ام...حرفم را به کل یادم می رود.
اخ، اخرش من نا بلد پیش او تلف می شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت64

صدای اب، که پر فشار بر سینک سنگی اشپز خانه می ریزد فضا را در برگفته... نیم نگاهی به حامی که با وسواس دارد سیب را می شورد می اندازم و کلافه چند تقه به میز می زنم :
- بخدا سه مرتبه شستمش، کافیه دیگه...
حامی بدون انکه اهمیتی به حرفم بدهد، سیب را از زیر شیر فاصله می دهد و ان را بالا می گیرد تا سوراخ سمبه هایش را چک کند.
شیر اب، بسته می شود و حامی نیم نگاهی به من می اندازد :
- تو تنبونتم نمی تونی بالا بکشی، تمیز نمیشوری.
کلافه چشم در کاسه می چرخانم. دستم را تکیه گاه چانه ام می کنم و وزن سرم را بر روی ان می اندازم:
- بزار برم بیرون، حوصلم سر رفته خب!
حامی از پنجره به ساختمان های سر به فلک کشیده اطراف نگاه می اندازد و گازی به سیبش می زند.
- من مربی مهد کودکم؟
به طرفم بر می گردد و معنی دار نگاهم می کند. ساعت حدودا حوالی شش یا هفت عصر است. بدون گوشی بودن اذیتم نمی کند اما نبود سرگرمی، دارد مرا از پا در می اورد. بی حوصله با چشم های بی حال نگاهش می کنم.
- منم کودک نیستم.
جوری به سر تا پایم نگاه می کند که یک لحظه به خود شک می کنم! نکنه پستانک در دهانم است؟ چهره ام مچاله می شود و پر از حرص، پرتقال مقابلم را به طرفش پرتاب می کنم که جاخالی می دهد و پرتقال بی نوا در سینک می افتد.
- خیلــی بیشعوری حامی!
نرم می خندد و دست ازادش را جیب شلوار پارچه ای مشکی اش می برد.
- ساعت هشت مهمونی برگزار میشه، ما ساعت نه میریم.
صبر کن ببینم. یزدان می گوید ما؟ سرم را به طرف او که صندلی مقابل من نشسته می چرخانم و چشم تنگ می کنم :
- می خواید منو ببرید پا... رتی؟
به گونه ای با انزجار کلمه پا*ر*تی را گفته ام که انگار دهانم نجس شده. یزدان موبایلش را خاموش می کند و جدی خیره در چشم هایم می ماند. به جای یزدان، حامی جوابم را می دهد:
- انتظار داری توی ولد چموش رو ول کنم به امون خدا؟ بعد برگردم تا دودمانمو به باد دادی؟
چشم هایم تا اخرین حد گرد می شود و معترض از روی صندلی بلند می شوم :
- من بیشتر از بیست بار رفتم واسه جمع کردن مهمونیا، اگه یک نفر تو اون مهمونی منو دیده باشه ابروم به چوخ سگ میره!
حامی تک خندی می زند و شیطانی نگاهم می کند. گازی به سیب می زند و خبیث، ابرو بالا می دهد.
- عجب مهمونی بشه!
به نشانه ی اعتراض، اشپز خانه را ترک می کنم و بعد از عبور از پذیرایی نسبتا بزرگ و راه رو، به طرف اتاقی می روم که برای من است.

***

تا ان جایی که می توانم، سرم را زیر انداخته ام و پشت حامی پناه گرفته ام تا کسی من را نبیند. نیم نگاهی به حامی می‌اندازم که کت تک سورمه ای اش را مرتب می کند و با چشم دنبال شخصی می گردد.
وقتی که یادم می اید چقدر برای پوشیدن لباس، بر سرم غر زده اعصاب و روانم به هم می ریزد. بار ها به او گفته بودم که من عروسک دستش نیستم، مرا عر*یان کند و به نمایش دیگران بگذارد اما او هیچ فرقی با ان خَر که یاسین در گوشش می خوانند، ندارد.
خُب، ما در طبقه ی بالایه مهمانی هستیم و از ان همه دود و نور و بزن و بکوب پایین فقط سر و صدای جیغ هایشان و پا زمین کوبی اشان بالا می اید.
دستی به اوور کت سورمه ای ام می کشم و منتظر به حامی خیره ام ببینم می خواهد چکند؟
- اقای راد بهتره همین جا بشینید، اصلان خان هم به زودی تشریف میارند، منتظر باقی مهمان ها هستن.
نیم نگاهی به اقای پیش خدمت جوان، با فرم جلیقه ی مشکی و پیراهن سفیدش می اندازم. مانند گارسون ها اسمش روی لباسش نوشته شده! چشم تنگ می کنم و اسمش را می خوانم " امیر علی شمس" باید سعی کنم تمام اسم ها و چهره ها را در ذهنم ثبت کنم، بودن در کنار حامی موجبات جمع کردن بساط اکثر مواد فروشان تهران را دارد...
حامی، مرا به طرف مبل استیل و زیبای گوشه ی سالن راهنمایی می کند.
روی مبل، کنار حامی نشینم. از ان جایی که هوای تهران هنوز هم سَرد است، زیر اوور کت بلندم، یک تاپ جذب سفید و شلوار زاپ دار سفید پوشیده ام. حامی که اسرار داشت شال نپوشم اما من که نمی توانستم برای دو روز هم نشینی با او، همه چیزم را کنار بگذارم؛ برای همین یک شال سفید را با حداقل سعی در پوشیدگی روی سرم انداخته ام.
توجه ام به موج ناگهانی صداست که یکدفعه بالا می رود. حامی خیلی جدی گوشی اش را دست گرفته و من هم باید مثل بُز نگاهش کنم.
- کی تموم میشه صحبتتون؟
به چهره ی بی ارایشم نگاه می کند و دوباره می غرد :
- تو اخرش منو دیونه می کنی! واسه پوشِشَم که شده بود باید یکم زهر مار به لَبت می کشیدی.
چهره ام مچاله می شود و کج کج به او نگاه می کنم. یزدان، سامسونت به دست کنارمان قرار می گیرد :
- حامی، رسیدن.
از روی مبل بلند می شوم و حینی که موهایم را زیر شال می فرستم به در ورودی پذیرایی حدودا صد متری، خیره ام.
- یزدان میذارن منم بشینم!؟
یزدان، سر تا پایم را از نظر می گذارند و جدی رو به حامی می کند :
- بنظرم نباشی بهتره.
متفکر به سر و صدای خنده ای که نزدیک می شود توجه می کنم. لابد اصلان و دار و دسته اش یه مشت خرفت کرده اند... بروم یک جایی که کمی به اطراف نگاه کنم دلم باز شود.
به حامی نگاه می کنم که دستی در موهای بالا زده اش می کشد :
- بهتره مراقب باشی زیر دست و پای ادم مَست نیوفتی، از اینجا هم بیرون نمیری.
با این حرفش، یعنی می گوید بروم. حیف شد...
به طرف خروجی حرکت می کنم و سر به زیر دست در جیب می برم. راستش خودم هم حال و حوصله نداشتم. با تمام شدن سنگ های مرمری کف سالن سرم را بلند می کنم که با دیدن فردی که مقابلم است روح از تنم می رود.
خنده بر لَبش می ماسد و او هم شوکه نگاهم می کند.
بنگ! درد سر...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت64



صدای اب، که پر فشار بر سینک سنگی اشپز خانه می ریزد فضا را در برگفته... نیم نگاهی به حامی که با وسواس دارد سیب را می شورد می اندازم و کلافه چند تقه به میز می زنم :

- بخدا سه مرتبه شستمش، کافیه دیگه...

حامی بدون انکه اهمیتی به حرفم بدهد، سیب را از زیر شیر فاصله می دهد و ان را بالا می گیرد تا سوراخ سمبه هایش را چک کند.

شیر اب، بسته می شود و حامی نیم نگاهی به من می اندازد :

- تو تنبونتم نمی تونی بالا بکشی، تمیز نمیشوری.

کلافه چشم در کاسه می چرخانم. دستم را تکیه گاه چانه ام می کنم و وزن سرم را بر روی ان می اندازم:

- بزار برم بیرون، حوصلم سر رفته خب!

حامی از پنجره به ساختمان های سر به فلک کشیده اطراف نگاه می اندازد و گازی به سیبش می زند.

- من مربی مهد کودکم؟

به طرفم بر می گردد و معنی دار نگاهم می کند. ساعت حدودا حوالی شش یا هفت عصر است. بدون گوشی بودن اذیتم نمی کند اما نبود سرگرمی، دارد مرا از پا در می اورد. بی حوصله با چشم های بی حال نگاهش می کنم.

- منم کودک نیستم.

جوری به سر تا پایم نگاه می کند که یک لحظه به خود شک می کنم! نکنه پستانک در دهانم است؟ چهره ام مچاله می شود و پر از حرص، پرتقال مقابلم را به طرفش پرتاب می کنم که جاخالی می دهد و پرتقال بی نوا در سینک می افتد.

- خیلــی بیشعوری حامی!

نرم می خندد و دست ازادش را جیب شلوار پارچه ای مشکی اش می برد.

- ساعت هشت مهمونی برگزار میشه، ما ساعت نه میریم.

صبر کن ببینم. یزدان می گوید ما؟ سرم را به طرف او که صندلی مقابل من نشسته می چرخانم و چشم تنگ می کنم :

- می خواید منو ببرید پا... رتی؟

به گونه ای با انزجار کلمه پا*ر*تی را گفته ام که انگار دهانم نجس شده. یزدان موبایلش را خاموش می کند و جدی خیره در چشم هایم می ماند. به جای یزدان، حامی جوابم را می دهد:

- انتظار داری توی ولد چموش رو ول کنم به امون خدا؟ بعد برگردم تا دودمانمو به باد دادی؟

چشم هایم تا اخرین حد گرد می شود و معترض از روی صندلی بلند می شوم :

- من بیشتر از بیست بار رفتم واسه جمع کردن مهمونیا، اگه یک نفر تو اون مهمونی منو دیده باشه ابروم به چوخ سگ میره!

حامی تک خندی می زند و شیطانی نگاهم می کند. گازی به سیب می زند و خبیث، ابرو بالا می دهد.

- عجب مهمونی بشه!

به نشانه ی اعتراض، اشپز خانه را ترک می کنم و بعد از عبور از پذیرایی نسبتا بزرگ و راه رو، به طرف اتاقی می روم که برای من است.



***



تا ان جایی که می توانم، سرم را زیر انداخته ام و پشت حامی پناه گرفته ام تا کسی من را نبیند. نیم نگاهی به حامی اندازم که کت تک سورمه ای اش را مرتب می کند و با چشم دنبال شخصی می گردد.

وقتی که یادم می اید چقدر برای پوشیدن لباس، بر سرم غر زده اعصاب و روانم به هم می ریزد. بار ها به او گفته بودم که من عروسک دستش نیستم، مرا عر*یان کند و به نمایش دیگران بگذارد اما او هیچ فرقی با ان خَر که یاسین در گوشش می خوانند، ندارد.

خُب، ما در طبقه ی بالا مهمانی هستیم و از ان همه دود و نور و بزن و بکوب پایین فقط سر و صدای جیغ هایشان و پا زمین کوبی اشان بالا می اید.

دستی به اوور کت سورمه ای ام می کشم و منتظر به حامی خیره ام ببینم می خواهد چکند؟

- اقای راد بهتره همین جا بشینید، اصلان خان هم به زودی تشریف میارند، منتظر باقی مهمان ها هستن.

نیم نگاهی به اقای پیش خدمت جوان، با فرم جلیقه ی مشکی و پیراهن سفیدش می اندازم. مانند گارسون ها اسمش روی لباسش نوشته شده! چشم تنگ می کنم و اسمش را می خوانم " امیر علی شمس" باید سعی کنم تمام اسم ها و چهره ها را در ذهنم ثبت کنم، بودن در کنار حامی موجبات جمع کردن بساط اکثر مواد فروشان تهران را دارد...

حامی، مرا به طرف مبل استیل و زیبای گوشه ی سالن راهنمایی می کند.

روی مبل، کنار حامی نشینم. از ان جایی که هوای تهران هنوز هم سَرد است، زیر اوور کت بلندم، یک تاپ جذب سفید و شلوار زاپ دار سفید پوشیده ام. حامی که اسرار داشت شال نپوشم اما من که نمی توانستم برای دو روز هم نشینی با او، همه چیزم را کنار بگذارم؛ برای همین یک شال سفید را با حداقل سعی در پوشیدگی روی سرم انداخته ام.

توجه ام به موج ناگهانی صداست که یکدفعه بالا می رود.  حامی خیلی جدی گوشی اش را دست گرفته و من هم باید مثل بُز نگاهش کنم.

- کی تموم میشه صحبتتون؟

 به چهره ی بی ارایشم نگاه می کند و دوباره می غرد :

-  تو اخرش منو دیونه می کنی! واسه پوششم که شده بود باید یکم زهر مار به لَبت می کشیدی.

چهره ام مچاله می شود و کج کج به او نگاه می کنم. یزدان، سامسونت به دست کنارمان قرار می گیرد :

- حامی، رسیدن.

از روی مبل بلند می شوم و حینی که موهایم را زیر شال می فرستم به در ورودی پذیرایی حدودا صد متری، خیره ام.

- یزدان میذارن منم بشینم!؟

یزدان، سر تا پایم را از نظر می گذارند و جدی رو به حامی می کند :

- بنظرم نباشی بهتره.

متفکر به سر و صدای خنده ای که نزدیک می شود توجه می کنم. لابد اصلان و دار و دسته اش یه مشت خرفت کرده اند... بروم یک جایی که کمی به اطراف نگاه کنم دلم باز شود.

به حامی نگاه می کنم که دستی در موهای بالا زده اش می کشد :

- بهتره مراقب باشی زیر دست و پای ادم مَست نیوفتی،  از اینجا هم بیرون نمیری.

با این حرفش، یعنی می گوید بروم. حیف شد...

به طرف خروجی حرکت می کنم و سر به زیر دست در جیب می برم. راستش خودم هم حال و حوصله نداشتم. با تمام شدن سنگ های مرمری کف سالن سرم را بلند می کنم که با دیدن فردی که مقابلم است روح از تنم می رود.

خنده بر لَبش می ماسد و او هم شوکه نگاهم می کند.

بنگ بنگ! درد سر...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت65


از موهایم مرا کشیده و دوباره درون سالن انداخته بود. تقلا های من برای در اوردن موهایم از چنگالش بی فایده بوده و در نتیجه ان پیش خدمت، صندلی و طنابی مهیا کرد تا من را به ان ببند. و حالا هم که بخت برگشته تر از همیشه با سر در چاه رفته ام!
پوکر به طناب هایی که دورم پیچیده شده نگاه می کنم. من که می گویم بد شانسی ناف من را بریده شما باور نمی کنید...
اصلان به طرفم می اید. من قد و قامت بلند و چهار شانه ای اش را بر اندازد می کنم و او پر از خشم فکم را می فشارد :
- دوست دارم به جای اون دو کیلو شیشه ای که جلو خودم ریختی توی دریاچه، دو کیلو شیره ازت بیرون بکشم.
لبخند مزخرفی میزنم و دندان هایم را برایش به نمایش می گذارم. نگاهم را از ته ریش های مشکی و کوتاهش بالا می کشم و از لَب های باریک و بینی عملی اش می گذرم. خیره می شوم در چشم های پر از خشم مشکی اش، بی پروا پچ میزنم:
- باور کن پاش بیوفته خودتم میندازم تو دریاچه...
سیلی به گوشم می زند و من با د*ه*ان باز مانده، در حالی که سرم دارد سوت می کشد، سر کج شده ام را به سمت حامی بلند می کنم. روی مبل نشسته و خونسرد نگاهم می کند!
اصلان پر از خشم به طرف حامی می چرخد:
- میدونستی این ع*و*ضی پلیسه و اوردیش تو محل من؟
حامی لبخند می زند و خونسرد از روی مبل بلند می شود. کتش را در می اورد و به دست یزدان می دهد:
- اتفاقا هم میدونستم پلیسِه هم میدونستم با تو چیکار کرده و هم روزی که گرفتمش میدونستم که کلی از همکارای من باهاش خاطره دارن... بذارش پای اینکه برای شروع شراکتمون به نشونه ی حسن نیت اوردمش، که بدونی دشمنای تو دشمن منم هست.
اصلان شیطانی بین استخوان دندان بالایی و پایینی ام را می فشارد. نمی توانم به حامی ایراد بگیرم، او خود هم نفوذی بود و نباید موقعیت عملیاتش را به خاطر من به خطر می انداخت.... من پیشانی ندارم او که نباید چوبش را بخورد.
اصلان سرش را خم می کند و خیره در چشم هایم پر از خشم می غرد :
- خوب به این چشما نگاه کن، یادته چجوری سینِه ستبر کرده بودی که خودت طناب دار میندازی گردنم! منو ببین، قاضی لاشخورتون با پونصد میلیون زد زیر همه چیز و پرونده رو بست.
چشم هایم را می بندم، درد مزخرفی که از فشار انگشت هایش در صورتم پیچیده چهره ام را مچاله می کند؛ اما دردی که با حرفش در جانم نشست، قلبم را مچاله کرده. حالم از ع*و*ضی های رشوه خور بهم می خورد... این حیوان درنده را بخاطر پونصد میلیون رها کرده!
اصلان، پوزخند میزند و فکم را با خشم رها می کند. به غیر از اصلان، دو نفر دیگر هم در سالن نشسته اند که نمیشناسمشان... اما این اصلا سگ صفت را خیلی خوب میشناسم، دو سال پیش، کنار دریاچه مصنوعی او و گروهش را گرفتیم، تمامی جِنس هایشان را به دریاچه ریختم و او را تهدید به مرگ کرده بودم. خب، گمان می کنم کارم ساخته است...
اصلان به طرف گارسون می رود و یک کیف کوچک فلزی را از او می گیرد. کیف را به طرف حامی می برد و ان را روی گل میز کنارش می گذارد...
- این بیست میلیون دلار رو به جای دختر بهت میدم، معامله بمونه برای یه شب دیگه...
واو، بیست میلیون دلار! من انقدر می ارزم؟ به خدا که نه! یکی به این اصلان بی همه چیز بگوید من ارزشش را ندارم.
حامی نرم می خندد و به من نگاه می کند:
- وَلد چموش اگه میدونستم این همه می ارزیدی هیچوقت یک روزم نگهت نمی داشتم.
پوکر و معنی دار نگاهش می کنم.
به پیراهن راه راه سفید_ابی مارک گوجی اصلان نگاه می کنم و بعد ان دو نفری که در مبل مقابل حامی، در کت و شلوار رسمی نشسته اند. میانگین سنشان بیشتر از چهل و پنج نیست! این اصلان هم نو سبیل است.
حامی به طرفم می اید.
- پولی در قبالش نمی خوام، اما خب، بهتره زنده نگهش داری چون به غیر تو خیلی ها از دستش شکارن، فردا ظهر میام می برمش.
سرم را نوازش می کند و با چشمکی، نرم می خندد:
- عمو رو اذیت نکن دخترم، من که نتونستم ادمت کنم، شاید عمو بتونه.
گیج و ملتمس خیره میمانم در نگاه اسمانی اش...
واقعا می خواهد مرا اینجا بگذارد؟ ناباور اسمش را صدا می زنم اما او، با لبخند کجی به همراه یزدان به طرف خروجی می روند. باورم نمی شود! شوکه به رفتنشان نگاه می کنم و همان نگاه شوکه را به قیافه پر از غضب اصلان می دهم.
در نگاهش، یک دنیا نقشه های کثیف می بینم. بیخیال بیاید بخشنده باشیم این کینه های قدیمی فقط زندگی را سخت تر می کنند!
حامی قبل از اینکه از سالن خارج شود، انگار چیزی یادش امده باشد بر می گردد و رو به اصلان با تاکید می گوید :
- در ضمن، دوست ندارم وقتی ببرمش دستمالی شده باشه وگرنه خودت می دونی چه اتفاقی می افته.
بگذار فکر کنیم که او تمام تلاشش را کرده...حامی که می رود، سرم را به طرف اصلان بلند می کنم و لبخند مضحکی می زنم.
نرم سرم را کج می‌کنم :
- اصلان عزیز، باور کن نیاز به این همه خشونت نیست!
حامی و یزدان از دید رسم بیرون رفته اند. حالا من مانده ام و سه تا نره خر، که یکی شان به خونم تشنه است و ان دوی دیگر به قدری خریدارانه تن و بدنم را وارسی می کنند که من از همین حالا مشغول فاتحه خواندنم.
یا حضرت صبر!


#ادامه_دارد
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

بچه ها با یاس خداحافظی کنید😂😂😂
Saba.N خیالت راحت صبا، سرشو می کنم زیر اب حامی رو می فرستم برای خودت 😂💔

کد:
#پارت65





از موهایم مرا کشیده و دوباره درون سالن انداخته بود. تقلا های من برای در اوردن موهایم از چنگالش بی فایده بوده و در نتیجه ان پیش خدمت، صندلی و طنابی مهیا کرد تا من را به ان ببند. و حالا که بخت برگشته تر از همیشه با سر در چاه رفته ام!

پوکر به طناب هایی که دورم پیچیده شده نگاه می کنم. من که می گویم بد شانسی ناف من را بریده شما باور نمی کنید...

اصلان به طرفم می اید. من قد و قامت بلند و چهار شانه ای اش را بر اندازد می کنم و او پر از خشم فکم را می فشارد :

- دوست دارم به جای اون دو کیلو شیشه ای که جلو خودم ریختی توی دریاچه، دو کیلو شیره ازت بیرون بکشم.

لبخند مزخرفی میزنم و دندان هایم را برایش به نمایش می گذارم. نگاهم را از ته ریش های مشکی و کوتاهش بالا می کشم و از لَب های باریک و بینی عملی اش می گذرم. خیره می شوم در چشم های پر از خشم مشکی اش، بی پروا پچ میزنم:

- باور کن پاش بیوفته خودتم میندازم تو دریاچه...

سیلی به گوشم می زند و من با د*ه*ان باز مانده، در حالی که سرم دارد سوت می کشد، سر کج شده ام را به سمت حامی بلند می کنم. روی مبل نشسته و خونسرد نگاهم می کند!

اصلان پر از خشم به طرف حامی می چرخد:

- میدونستی این ع*و*ضی پلیسه و اوردیش تو محل من؟

حامی لبخند می زند و خونسرد از روی مبل بلند می شود. کتش را در می اورد و به دست یزدان می دهد:

- اتفاقا هم میدونستم پلیسِه هم میدونستم با تو چیکار کرده و هم روزی که گرفتمش میدونستم که کلی از همکارای من باهاش خاطره دارن... بذارش پای اینکه برای شروع شراکتمون به نشونه ی حسن نیت اوردمش، که بدونی دشمنای تو دشمن منم هست.

اصلان شیطانی بین استخوان دندان بالایی و پایینی ام را می فشارد. نمی توانم به حامی ایراد بگیرم، او خود هم نفوذی بود و نباید موقعیت عملیاتش را به خاطر من به خطر می انداخت.... من پیشانی ندارم او که نباید چوبش را بخورد.

اصلان سرش را خم می کند و خیره در چشم هایم پر از خشم می غرد :

- خوب به این چشما نگاه کن، یادته چجوری سینِه ستبر کرده بودی که خودت طناب دار میندازی گردنم! منو ببین، قاضی لاشخورتون با پونصد میلیون زد زیر همه چیز و پرونده رو بست.

چشم هایم را می بندم، درد مزخرفی که از فشار انگشت هایش در صورتم پیچیده چهره ام را مچاله می کند؛ اما دردی که با حرفش در جانم نشست، قلبم را مچاله کرده. حالم از ع*و*ضی های رشوه خور بهم می خورد... این حیوان درنده را بخاطر پونصد میلیون رها کرده!

اصلان، پوزخند میزند و فکم را با خشم رها می کند. به غیر از اصلان، دو نفر دیگر هم در سالن نشسته اند که نمیشناسمشان... اما این اصلا سگ صفت را خیلی خوب میشناسم، دو سال پیش، کنار دریاچه مصنوعی او و گروهش را گرفتیم، تمامی ج*ن*س هایشان را به دریاچه ریختم و او را تهدید به مرگ کرده بودم و به مقدار زیادی قبل از گرفتنش، فریب عاطفی اش داده بودم. خب، گمان می کنم کارم ساخته است...

اصلان به طرف گارسون می رود و یک کیف کوچک فلزی را از او می گیرد. کیف را به طرف حامی می برد و ان را روی گل میز کنارش می گذارد...

- این بیست میلیون دلار رو به جای دختر بهت میدم، معامله بمونه برای یه شب دیگه...

واو، بیست میلیون دلار! من انقدر می ارزم؟ به خدا که نه! یکی به این اصلان بی همه چیز بگوید من ارزشش را ندارم.
حامی نرم می خندد و به من نگاه می کند:

- وَلد چموش اگه میدونستم این همه می ارزیدی هیچوقت یک روزم نگهت نمی داشتم.

پوکر و معنی دار نگاهش می کنم.
به پیراهن راه راه سفید_ابی مارک گوجی اصلان نگاه می کنم و بعد ان دو نفری که در مبل مقابل حامی، در کت و شلوار رسمی نشسته اند. میانگین سنشان بیشتر از چهل و پنج نیست! این اصلان هم نو سبیل است.
حامی به طرفم می اید.

- پولی در قبالش نمی خوام، اما خب، بهتره زنده نگهش داری چون به غیر تو خیلی ها از دستش شکارن، فردا ظهر میام می برمش.

سرم را نوازش می کند و با چشمکی نرم می خندد:

- عمو رو اذیت نکن دخترم، من که نتونستم ادمت کنم، شاید عمو بتونه.

گیج و ملتمس خیره میمانم در نگاه اسمانی اش...
واقعا می خواهد مرا اینجا بگذارد؟ ناباور اسمش را صدا می زنم اما او، با لبخند کجی به همراه یزدان به طرف خروجی می روند. باورم نمی شود! شوکه به رفتنشان نگاه می کنم و همان نگاه شوکه را به قیافه پر از غضب اصلان می دهم.

در نگاهش، یک دنیا نقشه های کثیف می بینم. بیخیال بیاید بخشنده باشیم این کینه های قدیمی فقط زندگی را سخت تر می کنند!

حامی قبل از اینکه از سالن خارج شود، انگار چیزی یادش امده باشد بر می گردد و رو به اصلان با تاکید می گوید :

- در ضمن، دوست ندارم وقتی ببرمش دستمالی شده باشه وگرنه خودت می دونی چه اتفاقی می افته.
بگذار فکر کنیم که او تمام تلاشش را کرده...حامی که می رود، سرم را به طرف اصلان بلند می کنم و لبخند مضحکی می زنم. نرم سرم را کج می‌کنم :

- اصلان عزیز، باور کن نیاز به این همه خشونت نیست!

حامی و یزدان از دید رسم بیرون رفته اند. حالا من مانده ام و سه تا نره خر، که یکی شان به خونم تشنه است و ان دوی دیگر به قدری خریدارانه تن و بدنم را وارسی می کنند که من از همین حالا مشغول فاتحه خواندنم.

یا حضرت صبر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت66

" حامی"


یزدان، کلافه مشغول لپ تاپش است. می توانم خشم حرکت انگشت هایش روی کیبورد را حس کنم. تک خندی می زنم و به ماهی که نیمی از ان پشت ابر قایم شده خیره می شوم :
- اروم باش یزدان، اون باهوش تر از این حرفاست که بذاره اذیتش کنن.
یزدان صحفه ی لپ تاپ را می بندد و عصبی به موهایش چنگ می اندازد...
- نباید این کار رو می کردیم.
کنج لَبم بالا می رود و با فاصله گرفتن از پنجره ی دیواری به طرف مبل های راحتی مشکی رنگ می روم.
- بیخیال، فوقش دوتا چک می خوره ادب میشه.
یزدان با اخم های در هم رفته، ماگ نسکافه اش را بر می دارد و روی یک نقطه ی نامعلوم چت می کند.
- امیدوارم!
راستش را بخواهید، خودم هم پشیمانم، اما نمی شد موقعیتم را به خاطر ان چموش و احمق بازی هایش به خطر بیندازم...
- خیلی خب، اماده شو میریم دنبالش.

***

"یاس"

چشم هایم گز گز می کند و از زور مشتی که زیر ان خورده توان باز کردنش را ندارم.
با ریختن ناگهانی اب یخ روی صورت و لباسم، نفسم پس می رود و چشم هایم تا اخرین حد ممکن باز می شود.
پلکم، سنگین و خیس است!
- خیلی حیف شد که منع شدم از دست زدن بهت! وگرنه تنبیه بدتری برات داشتم.
به اتاق و وسیله هایی که روی دیوار است نگاه می کنم. صد شرف به حامی، او در نقش یک خلافکار با شرافت است... دور تا دور اتاق را وسایل یک بیمار جِنسی فرا گرفته! وسیله های وحشت ناک و خشنی که روی دیوار قرمز و مخملی اتاق روح از تن می برند.
- خیلی کینه ای اصلان.
دیوانه وار می خندد. ناگهان خنده اش پر می کشد و عصبی مشت محکمی به دهانم می کوبد که گرمی خون را حس می کنم. بزاقم در گلویم می پرد و سرفه کنان سرم به طرف زمین خم می شود.
اب دهانم غیر ارادی روی زمین می ریزد و من خیره ام به رَد قرمز خون بین بزاق دَهانم.
- ارزش اون دو کیلو جِنسی که ریختی تو اب از تو خیلی بیشتر بود... میفهمی؟
ناباور می خندم و پر از تاسف سر تکان می دهم. او تا به حال باید هفت کفن می پوساند!
نگاهم را از کف سیمانی اتاق اهسته بالا می کشم و با گذر کردن از لباسی که از سر شب بر تنش بوده به صورتش می رسم؛ چهره اش خیلی خشن است!
- الان منو بزنی دو کیلو جنست و اون پونصدی که حروم قاضی کردی بر میگرده؟
دست می اندازد و پر از خشم خرمن موهای طلایی ام را می کشد. صورتم مچاله که می شود، حوالی دهن و چشمم می سوزد و باعث می شود درد مند "اخ" بگویم.
- نه زنده نمیشه اما خیلی دوست داشتم که میتونستم سر از تنت جدا کنم تا دلم خنک شه! توی ک*ثافت از احساسات من سو استفاده کردی.
تلخ می خندم و در نگاه پر از خشمش چشم باز می کنم :
- اخ عزیزم، الان می خوای انتقام جنست رو بگیری یا انتقام حست رو؟
سرم را عقب می کشد و محکم به پشتی صندلی اهنی می کوبد که جیغم به هوا می رود.
با جیغ کشیدن من او سر مَستانه می خندد.
- فکر که می کنم می بینم دارم انتقام حسم رو می‌گیرم، البته راستش رو بخوای حس من بیشتر یه هوس بود! حالا هم گور پدر حامی و دک و پوزش، به چیزی که دوسال پیش خواستم می رسم.
عصبی خودم را تکان می دهم و جیغ می کشم :
- اصلان به ولای علی قسم، دستت بهم بخوره کاری می کنم خودت خودتو اخته کنی...
قهقه می زند و سَر دردمندم را نوازش می کند.
میگرنم عود کرده و معده ام وحشتناک می سوزد.
انگشتش، نوازش گر از روی گَردنم حرکت می کند و به طرف یقه ام می رود.
- بهتر نیست لباسات رو دربیاری؟ اخه هوا خیلی گرمه.
سرم را محکم روی دستش می کوبم و فریاد می کشم :
- اگه حامی بفهمه بهم دست زدی از هست و نیستت ساقط میشی! احمق اون دروغت داده.
هیچ توجه ای به حرفم ندارد و دستش در یقه ی پیراهنم می رود.
دست هایم که بسته است و نمی توانم کاری کنم باعث می شود با تمام توان خود را تکان بدهم و جیغ بکشم.
حامی را بخاطر این کارش می کشتم...
با تمام توان جیغ می کشم که در اتاق، ناگهانی باز می شود و حامی با قیافه ای که پر از خشم در هم رفته به طرف اصلان حرکت می کند.
اصلان، ترسیده دستش را از یقه ام بیرون می کشد و عقب عقب می رود:
- قرار بود تا فردا ظهر پیشم باشه!
حامی، پوزخندی می زند و در یک حرکت ناگهانی، با گرفتن سَر اصلان، محکم ان را به دسته ی صندلی می کوبد.
مبهوت و غرق تعجب، به رد خون روی پیشانی اصلان و چشم های بسته اش خیره می شوم.
حامی که رهایش می کند، تنش بر روی زمین می افتد. بر سر جسم بی جان اصلان، پر از خشم، مانند شیر فریاد می کشد:
- بهت گفتم حق نداری بهش دست بزنی.
نگران نیست عملیاتش منحل شود؟
او اینجاست! چگونه ممکن است؟
عصبی نگاهم می کند و پر از خشم مقابلم زانو می زند تا گره ها را باز کند. جرعت حرف زدن ندارم و فقط، در سکوت وحشت ناکی به رگ های بر امده دستش خیره ام.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

جونم، حاجی رو تَن دلبر حساسه 😂🤺

کد:
#پارت66



" حامی"





یزدان، کلافه مشغول لپ تاپش است. می توانم خشم حرکت انگشت هایش روی کیبورد را حس کنم. تک خندی می زنم و به ماهی که نیمی از ان پشت ابر قایم شده خیره می شوم :

- اروم باش یزدان، اون باهوش تر از این حرفاست که بذاره اذیتش کنن.

یزدان صحفه ی لپ تاپ را می بندد و عصبی به موهایش چنگ می اندازد...

- نباید این کار رو می کردیم.

کنج لَبم بالا می رود و با فاصله گرفتن از پنجره ی دیواری به طرف مبل های راحتی مشکی رنگ می روم.

- بیخیال، فوقش دوتا چک می خوره ادب میشه.

یزدان با اخم های در هم رفته، ماگ نسکافه اش را بر می دارد و روی یک نقطه ی نامعلوم چت می کند.

- امیدوارم!

راستش را بخواهید، خودم هم پشیمانم، اما نمی شد موقعیتم را به خاطر ان چموش و احمق بازی هایش به خطر بیندازم...

- خیلی خب، اماده شو میریم دنبالش.



***



"یاس"



چشم هایم گز گز می کند و از زور مشتی که زیر ان خورده توان باز کردنش را ندارم.

با ریختن ناگهانی اب یخ روی صورت و لباسم، نفسم پس می رود و چشم هایم تا اخرین حد ممکن باز می شود.

پلکم، سنگین و خیس است!

- خیلی حیف شد که منع شدم از دست زدن بهت! وگرنه تنبیه بدتری برات داشتم.

به اتاق و وسیله هایی که روی دیوار است نگاه می کنم. صد شرف به حامی، او در نقش یک خلافکار با شرافت است... دور تا دور اتاق را وسایل یک بیمار ج*نس*ی فرا گرفته! وسیله های وحشت ناک و خشنی که روی دیوار قرمز و مخملی اتاق روح از تن می برند.

- خیلی کینه ای اصلان.

دیوانه وار می خندد. ناگهان خنده اش پر می کشد و عصبی مشت محکمی به دهانم می کوبد که گرمی خون را حس می کنم. بزاقم در گلویم می پرد و سرفه کنان سرم به طرف زمین خم می شود.

 اب دهانم غیر ارادی روی زمین می ریزد و من خیره ام به رَد قرمز خون بین بزاق دَهانم.

- ارزش اون دو کیلو جِنسی که ریختی تو اب از تو خیلی بیشتر بود... میفهمی؟

ناباور می خندم و پر از تاسف سر تکان می دهم. او تا به حال باید هفت کفن می پوساند!
نگاهم را از کف سیمانی اتاق اهسته بالا می کشم و با گذر کردن از لباسی که از سر شب بر تنش بوده به صورتش می رسم؛ چهره اش خیلی خشن است!

- الان منو بزنی دو کیلو جنست و اون پونصدی که حروم قاضی کردی بر میگرده؟

دست می اندازد و پر از خشم خرمن موهای طلایی ام را می کشد. صورتم مچاله که می شود، حوالی دهن و چشمم می سوزد و باعث می شود درد مند "اخ" بگویم.

- نه زنده نمیشه اما خیلی دوست داشتم که میتونستم سر از تنت جدا کنم تا دلم خنک شه! توی ک*ثافت از احساسات من سو استفاده کردی.

تلخ می خندم و در نگاه پر از خشمش چشم باز می کنم :

- اخ عزیزم، الان می خوای انتقام جنست رو بگیری یا حست رو؟

سرم را عقب می کشد و محکم به پشتی صندلی اهنی می کوبد که جیغم به هوا می رود.

با جیغ کشیدن من او سر مَستانه می خندد.

- فکر که می کنم می بینم دارم انتقام حسم رو می‌گیرم، البته راستش رو بخوای حس من بیشتر یه هوس بود! حالا هم گور پدر حامی و دک و پوزش، به چیزی که دوسال پیش خواستم می رسم.

عصبی خودم را تکان می دهم و جیغ می کشم :

- اصلان به ولای علی قسم، دستت بهم بخوره کاری می کنم خودت خودتو اخته کنی...

قهقه می زند و سَر دردمندم را نوازش می کند.
میگرنم عود کرده و معده ام وحشتناک می سوزد.
انگشتش، نوازش گر از روی گَردنم حرکت می کند و به طرف یقه ام می رود.

- بهتر نیست لباسات رو دربیاری؟ اخه هوا خیلی گرمه.

سرم را محکم روی دستش می کوبم و فریاد می کشم :

- اگه حامی بفهمه بهم دست زدی از هست و نیستت ساقط میشی! احمق اون دروغت داده.

هیچ توجه ای به حرفم ندارد و دستش در یقه ی پیراهنم می رود.
دست هایم که بسته است و نمی توانم کاری کنم باعث می شود با تمام توان خود را تکان بدهم و جیغ بکشم.
حامی را بخاطر این کارش می کشتم...
با تمام توان جیغ می کشم که در اتاق، ناگهانی باز می شود و حامی با قیافه ای که پر از خشم در هم رفته به طرف اصلان حرکت می کند.

اصلان، ترسیده دستش را از یقه ام بیرون می کشد و عقب عقب می رود:

- قرار بود تا فردا ظهر پیشم باشه!

حامی، پوزخندی می زند و در یک حرکت ناگهانی، با گرفتن سَر اصلان، محکم ان را به دسته ی صندلی می کوبد.

مبهوت و غرق تعجب، به رد خون روی پیشانی اصلان و چشم های بسته اش خیره می شوم.

حامی که رهایش می کند، تنش بر روی زمین می افتد. بر سر جسم بی جان اصلان، پر از خشم، مانند شیر فریاد می کشد:

- بهت گفتم حق نداری بهش دست بزنی.

نگران نیست عملیاتش منحل شود؟
او اینجاست! چگونه ممکن است؟
عصبی نگاهم می کند و پر از خشم مقابلم زانو می زند تا گره ها را باز کند. جرعت حرف زدن ندارم و فقط، در سکوت وحشت ناکی به رگ های بر امده دستش خیره ام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت67

سومین مشت اب را با فشار به صورتم می پاشم.
چشم بسته ام و سعی دارم حواسم را از صَحنه هایی که چند دقیقه پیش دیده ام دور کنم...
من، ادم های حامی را بر فراز کوهی از ادم های مُرده دیدم! منی که برای زندگی می جنگم پیام اور مرگ شدم.
چشم هایم را کلافه و ناباور می فشارم. این دنیای کثیف ان چیزی نبود که من می خواستم...
چند تقه به در سرویس می خورد و پشت بندش، صدای حامی می اید که هنوز هم از زور خشم، دو رگه است :
- حالت خوبه یاس؟
به تصویر دَرب و داغان خودم در اینه خیره می شوم. به چشم راست کبود و ورم کرده و پارگی روی لَب بالایی ام...
نمی توانم باور کنم این کار ها را یک مامور در حال وظیفه انجام داده! یک جای کارش می لنگد... کلافه و پر از هیاهویی که تمامم را فرا گرفته تکیه دستم را به سنگ سفید روشویی می اندازم.
به قطرات اب که گرداب مانند پایین می رود نگاه می کنم و بی حوصله شیر اب را می بندم. این روی حامی را ندیده بودم... او بخاطر من ادم کشته بود! دم خروسش را باور کنم یا قسم حضرت عباسش؟
نمی توانم دروغ بدهم؛ بعد دیدن چهره های بی جان ان هشت نفری که تنها با یک رگه ی باریک نور لوستر روشن شده بود، از او می ترسم. خیلی زیاد...
دست های لرزانم را روی گلویم می گذارم و با صدای تحلیل رفته ای حامی پشت دَر را مخاطب می گذارم :
- خوبم!
جرعت ندارم از مستر خارج شوم، از رو در رویی با حامی جدید وحشت دارم.
- می خوای دکتر خبر کنم؟
تا از اینجا بیرون نروم دست بردار نیست. اب دَهانم را به سختی فرو می دهم و به طرف دَر سفید حرکت می کنم، می شود بدون دیده شدن به اتاق پناه بُرد؟
دستم روی دستگیره می نشیند و با تعلل در را باز می کنم.
سر بلند نمی کنم اما قامت تنومندش را، در تیشرت اسمانی و شلوار ادیداسش می بینم.
- نیاز نیست.
می خواهم از کنارش رد شوم و به طرف اتاق بروم که مچم را می گیرد و محکم می فشارد :
- به غیر از اصلان با چند نفر دیگه ر*اب*طه داشتی؟
مگر به او ربط داشت؟ اصلا از کدام ر*اب*طه سخن می گفت؟ من ماموریت داشتم او را تحویل بدهم و بعد ماموریت هم انقدر از او بی خبر بودم که نمی دانستم از مهلکه گریخته...
اهسته و بی حوصله سرم را بالا می کشم. چشم هایش مانند یک کاسه ی خون است!
- اون یه طعمه بود و من یه شکار چی! خبری از ر*اب*طه نبود حامی...
پوزخند می زند و کلافه به موهایش چنگ می اندازد. اهسته از کنارش می گذرم و مسیر اتاقم را در پیش می گیرم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت67



سومین مشت اب را با فشار به صورتم می پاشم.

چشم بسته ام و سعی دارم حواسم را از صح*نه هایی که چند دقیقه پیش دیده ام دور کنم...

من، ادم های حامی را بر فراز کوهی از ادم های مُرده دیدم! منی که برای زندگی می جنگم پیام اور مرگ شدم.

چشم هایم را کلافه و ناباور می فشارم. این دنیای کثیف ان چیزی نبود که من می خواستم...

چند تقه به در سرویس می خورد و پشت بندش، صدای حامی می اید که هنوز هم از زور خشم، دو رگه است :

- حالت خوبه یاس؟

به تصویر دَرب و داغان خودم در اینه خیره می شوم. به چشم راست کبود و ورم کرده و پارگی روی لَب بالایی ام...

نمی توانم باور کنم این کار ها را یک مامور در حال وظیفه انجام داده! یک جای کارش می لنگد... کلافه و پر از هیاهویی که تمامم را فرا گرفته تکیه دستم را به سنگ سفید روشویی می اندازم.

به قطرات اب که گرداب مانند پایین می رود نگاه می کنم و بی حوصله شیر اب را می بندم. این روی حامی را ندیده بودم... او بخاطر من ادم کشته بود! دم خروسش را باور کنم یا قسم حضرت عباسش؟

نمی توانم دروغ بدهم؛ بعد دیدن چهره های بی جان ان هشت نفری که تنها با یک رگه ی باریک نور لوستر روشن شده بود، از او می ترسم. خیلی زیاد...

دست های لرزانم را روی گلویم می گذارم و با صدای تحلیل رفته ای حامی پشت دَر را مخاطب می گذارم :

- خوبم!

جرعت ندارم از مستر خارج شوم، از رو در رویی با حامی جدید وحشت دارم.

- می خوای دکتر خبر کنم؟

تا از اینجا بیرون نروم دست بردار نیست. اب دَهانم را به سختی فرو می دهم و به طرف دَر سفید حرکت می کنم، می شود بدون دیده شدن به اتاق پناه بُرد؟

دستم روی دستگیره می نشیند و با تعلل در را باز می کنم.

سر بلند نمی کنم اما قامت تنومندش را، در تیشرت اسمانی و شلوار ادیداسش می بینم.

- نیاز نیست.

می خواهم از کنارش رد شوم و به طرف اتاق بروم که مچم را می گیرد و محکم می فشارد :

- به غیر از اصلان با چند نفر دیگه ر*اب*طه داشتی؟

مگر به او ربط داشت؟ اصلا از کدام ر*اب*طه سخن می گفت؟ من ماموریت داشتم او را تحویل بدهم و بعد ماموریت هم انقدر از او بی خبر بودم که نمی دانستم از مهلکه گریخته...

اهسته و بی حوصله سرم را بالا می کشم. چشم هایش مانند یک کاسه ی خون است!

- اون یه طعمه بود و من یه شکار چی! خبری از ر*اب*طه نبود حامی...

پوزخند می زند و کلافه به موهایش چنگ می اندازد. اهسته از کنارش می گذرم و مسیر اتاقم را در پیش می گیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا