• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت48

" یاس"

حال من را می گویی؟ عالی ام، عالی. دَهانم بیشتر از این گنجایش کش امدن را ندارد و کمرم یک لحظه دیگر خم بماند از بَدنم جدا خواهد شد.
- لباسای من رو ببر طبقه ی بالا...
کمر راست می کنم و با نگاهی که سعی دارم تعجبش زیاد ضایع نباشد به چمدان هایش نگاه می اندازم. مطمعن است فقط لباس هایش را اورده؟ به گمانم وسایل یک هتل را غارت کرده است، وگرنه یک دختر چهل کیلویی بیست ساله، ده چمدان رنگارنگ را از کجایش در اورده؟ از توی کو.. بیخیال جانب عفت را نگه داریم بهتر است ؟
به سختی، سعی در بردن همزمان چهار چمدان دارم که صدای ارام و نگران مادر حامی توجه ام را جلب می کند :
- کمرت درد می گیره عزیزم، یکی یکی ببر.
سرم را بالا می کشم و در چشم های درشت اسمانی اش خیره میمانم. مژه و ابرو هایش ریخته و حتی یک تار مو روی سَر ندارد، بینی اش کمی قوز دار است و لَب های بزرگ زیبایی دارد. سنش حدود چهل و پنج تا پنجاه میزد اما بدنش انقدر ضعیف و شکننده است که گمان نمی کنم بیشتر از پنجاه کیلو باشد... ولی با تمام این اوصاف زیباست!
- نگران نباشید خانوم، مشکلی نیست.
پایم را که روی پله اول می گذارم، احساس می کنم بارم سبک تر می شود.
متعجب بر می گردم و مهرادی را می بینم که لبخند به لَب دوتا از چمدان ها را از دستم بیرون می کشد :
- خانوم بختیاری اجازه بدید کمکتون کنم.
دستم را به دامن بلند مشکی لباسم می‌گیرم و لبخندم نا خواسته کش می اید.
- متشکرم اقا.
مهراد از کنارم می گذرد و من پشت سر او حرکت می کنم.
صدای خواهر حامی می اید که پر از حرص به جان مادام نق می زند :
- کی بهت گفته خورشت بامیه بار بزاری؟
صدای ارام مادام را که می گوید چند غذای دیگر هم اماده کرده می شنوم. خدا اخر و عاقبت مرا با این تازه به دوران رسیده بخیر کند!
مهراد، به بالای پله ها که می رسد مسیر اتاق مهمان را در پیش می گیرد.
تمام سعیم را می کنم تا تُن صدایم بالا نرود :
- مادرت چه بیماری داره؟
مهراد لبخند تلخی می زند و با باز کردن در اتاق دوم راه رو، به سمتم می چرخد :
- سرطان خون داره، خیلی جنگید برای بر طرف شدن بیماری اما جدیدا برای بار پنجم برگشت زده و دکترا میگن راهی جز پیوند مغز استخوان وجود نداره.
"اها" ناراحتی می گویم و وارد اتاق می شوم. یک پنجره ی بزرگ رو به باغ دارد و یک تخت دو نفره ی سفید اسپرت با پایه های کوچک چوبی، اتاق پارکت اسمانی شده و سقفش با طرح مربع و دایره ب*ر*جسته سقف کاذب و لوستر شده است .
چمدان ها را به طرف کمد دیواری می برم و ناخواسته چهره ام اندوه گین می شود :
- مشخص زن مهربون و زحمت کشی بوده! نمیفهمم چرا بچه هاش بغییر تو هیچ کدوم خلف نشدن.
مهراد دو چمدان طلایی بزرگ را کنار چمدان هایی که من اورده ام می گذارد و کوتاه می خندد :
- باز داری قضاوت می‌کنی دختر خوب!؟
بی حوصله چشمم را در کاسه می چرخانم و حینی که می خواهم مسیر امده را بر گشت بزنم رو به مهراد می کنم :
- اخه خودت بگو، یه پسرش که ساقی همه عمده فروشا شده، دخترشم که احساس میکنه اسمون از هم باز شده و تلپی افتاده پایین، یه تویی بین این دوتا شبیه مادرتی که اونم اصلا به قیافت نمیاد.
متعجب می خندد و دست چپش را در جیب می برد. سیس تاریخی می گیرد و دستی به ته ریش های طلایی اش می کشد :
- یعنی قیافم خشنه؟
چهره درهم می کشم و دقیق از پیشانی بلندش پایین می ایم؛ ابرو های هشتی طلایی، چشم های درشت و خمار اسمانی، بینی قوز دار و لَب های بزرگ! با ته ریش طلایی و استخوان بر امده فک...
- بیشتر مرموز تا خشن.
مهراد شانه بالا می اندازد و به طبقه پایین خیره می شود. منم ناخودآگاه نگاهش را دنبال می کنم و به حامی می رسم که سخت در اغوش ظریف مادرش فرو رفته...
دست های حامی که دارد پشت شانه مادرش را نوازش می کند، برایم یک علامت سوال بزرگ می شود.
مگر اوهم دلتنگی و محبت را بلد بود؟ بیشتر به خلافکار های حرفه ای هالیوود نمود می کرد تا پسر بچه ای وابسته و دلتنگ.
- اممم، میگم مهراد اسم خواهر ور پریده ات چیه؟
مهراد، لَب می گزد و اهسته می گوید :
- اسمش هاناست اما حامی هانی صداش می کنه.
به نشان تفهيم ابرو بالا می اندازم :
- صحیح.
وسط راه پله ها که می رسیم نگاهم روی تاپ مخمل کبریتی کرم و شلوارک لی کوتاه هانا می چرخد. اندام ظریفی و کوتاهی دارد اما انگار هنوز به سن بلوغ نرسیده... و درکمال تعجب چهره ی گرد و چشم و ابرو مشکیست.
هانا، دست به کمر دارد فکر می کند که با دیدن من و مهرادکنار هم، اخم هایش در هم می رود :
- داداش اُفت شأن خانواده است داری به کلفتای خان داداش کمک میکنی، بزار خودشون میبرن، پول مفت که نداریم بدیم.
به گونه ای حرف میزد که انگار برای قِران به قِران پول حامی عرق ریخته.
نمی توانم پوزخندم را جمع کنم... حیف که میترسم حامی خر شود و دوباره تَنم را نَجس به تَنش بکند وگرنه جواب امثال او را خوب بلد بودم.
نگاه حامی می چرخد و روی من می نشیند.
- هانی اون پولی برای خدماتش دریافت نمیکنه، پس بهتره درست صحبت کنی، دوست ندارم از همین روز اول با جنگ و دعوا شروع بشه.
این حمایت کردن های نسبی گاه و بی گاهش باعث میشد تا بعضی مواقع از گفتن کلمه حرام خور به او، شرم کنم.
اصلا از نگاه حرصی و پر از تهدید هانا خوشم نمی اید. چشم هایش فریاد می زنند که دارد فکر می کند چه جواب دندان شکنی بدهد تا اتش درونش بخوابد.
و با نیشخندی که میزند، انگار حرفش را یافته :
- اها، پس لابد از اون خیابونیاست که واسه جا داشتن همه کار می کنند.
بَله، یافت. ان هم چه جوابی! لَبم ناخواسته شکل لبخند می گیرد. نمی دانم چرا اما حس می کنم این جمله بیشتر در وصف حال اوست. چه کودکانه مغرور شده...
مهراد عصبی به هانا چشم غره می رود، حامی پر از تاکید اسمش را صدا می زند و من برای اینکه این که خواهر و برادر را به جان هم نیاندازم رو به حامی لبخند محجوبی می زنم :
- مشکلی نیست اقا، خانم از حمایت برادراش احساس حسادت کرده، یه حس طبیعیه برای خانوم جوانی مثل ایشون.
تمام سعی ام را می کنم تا به چشم متعجب و چهره گیج حامی نخندم.
به سمت چمدان ها می روم و با برداشتن سه چمدان دوباره به طرف طبقه ی بالا حرکت می‌کنم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت48



" یاس"



حال من را می گویی؟ عالی ام، عالی. دَهانم بیشتر از این گنجایش کش امدن را ندارد و کمرم یک لحظه دیگر خم بماند از بَدنم جدا خواهد شد.

- لباسای من رو ببر طبقه ی بالا...

کمر راست می کنم و با نگاهی که سعی دارم تعجبش زیاد ضایع نباشد به چمدان هایش نگاه می اندازم. مطمعن است فقط لباس هایش را اورده؟ به گمانم وسایل یک هتل را غارت کرده است، وگرنه یک دختر چهل کیلویی بیست ساله، ده چمدان رنگارنگ را از کجایش در اورده؟ از توی کو... بیخیال جانب عفت را نگه داریم بهتر است. 

به سختی، سعی در بردن همزمان چهار چمدان دارم که صدای ارام و نگران مادر حامی توجه ام را جلب می کند :

- کمرت درد می گیره عزیزم، یکی یکی ببر.

سرم را بالا می کشم و در چشم های درشت اسمانی اش خیره میمانم. مژه و ابرو هایش ریخته و حتی یک تار مو روی سَر ندارد، بینی اش کمی قوز دار است و لَب های بزرگ زیبایی دارد. سنش حدود چهل و پنج تا پنجاه میزد اما بدنش انقدر ضعیف و شکننده است که گمان نمی کنم بیشتر از پنجاه کیلو باشد... ولی با تمام این اوصاف زیباست!

- نگران نباشید خانوم، مشکلی نیست.

پایم را که روی پله اول می گذارم، احساس می کنم بارم سبک تر می شود.

متعجب بر می گردم و مهرادی را می بینم که لبخند به لَب دوتا از چمدان ها را از دستم بیرون می کشد :

- خانوم بختیاری اجازه بدید کمکتون کنم.

دستم را به دامن بلند مشکی لباسم می‌گیرم و لبخندم نا خواسته کش می اید.

- متشکرم اقا.

مهراد از کنارم می گذرد و من پشت سر او حرکت می کنم.

صدای خواهر حامی می اید که پر از حرص به جان مادام نق می زند :

- کی بهت گفته خورشت بامیه بار بزاری؟

صدای ارام مادام را که می گوید چند غذای دیگر هم اماده کرده می شنوم. خدا اخر و عاقبت مرا با این تازه به دوران رسیده بخیر کند!

مهراد، به بالای پله ها که می رسد مسیر اتاق مهمان را در پیش می گیرد.

تمام سعیم را می کنم تا تُن صدایم بالا نرود :

- مادرت چه بیماری داره؟

مهراد لبخند تلخی می زند و با باز کردن در اتاق دوم راه رو، به سمتم می چرخد :

- سرطان خون داره، خیلی جنگید برای بر طرف شدن بیماری اما جدیدا برای بار پنجم برگشت زده و دکترا میگن راهی جز پیوند مغز استخوان وجود نداره.

"اها" ناراحتی می گویم و وارد اتاق می شوم. یک پنجره ی بزرگ رو به باغ دارد و یک تخت دو نفره ی سفید اسپرت با پایه های کوچک چوبی، اتاق پارکت اسمانی شده و سقفش با طرح مربع و دایره ب*ر*جسته سقف کاذب و لوستر شده است.
چمدان ها را به طرف کمد دیواری می برم و ناخواسته چهره ام اندوهگین می شود :

- مشخصه زن مهربون و زحمت کشی بوده! نمیفهمم چرا بچه هاش بغییر تو هیچ کدوم خلف نشدن.

مهراد دو چمدان طلایی بزرگ را کنار چمدان هایی که من اورده ام می گذارد و کوتاه می خندد:

- باز داری قضاوت می‌کنی دختر خوب!؟

بی حوصله چشمم را در کاسه می چرخانم و حینی که می خواهم مسیر امده را بر گشت بزنم رو به مهراد می کنم :

- اخه خودت بگو، یه پسرش که ساقی همه عمده فروشا شده، دخترشم که احساس میکنه اسمون از هم باز شده و تلپی افتاده پایین، یه تویی بین این دوتا شبیه مادرتی که اونم اصلا به قیافت نمیاد.

متعجب می خندد و دست چپش را در جیب می برد. سیس تاریخی می گیرد و دستی به ته ریش های طلایی اش می کشد :

- یعنی قیافم خشنه؟

چهره درهم می کشم و دقیق از پیشانی بلندش پایین می ایم؛ ابرو های هشتی طلایی، چشم های درشت و خمار اسمانی، بینی قوز دار و لَب های بزرگ! با ته ریش طلایی و استخوان بر امده فک...

- بیشتر مرموز تا خشن.

مهراد شانه بالا می اندازد و به طبقه پایین خیره می شود. منم ناخودآگاه نگاهش را دنبال می کنم و به حامی می رسم که سخت در اغوش ظریف مادرش فرو رفته...

دست های حامی که دارد پشت شانه مادرش را نوازش می کند، برایم یک علامت سوال بزرگ می شود.

مگر اوهم دلتنگی و محبت را بلد بود؟ بیشتر به خلافکار های حرفه ای هالیوود نمود می کرد تا پسر بچه ای وابسته و دلتنگ.

- اممم، میگم مهراد اسم خواهر ور پریده ات چیه؟

مهراد، لَب می گزد و اهسته می گوید :

-  اسمش هاناست اما حامی هانی صداش می کنه.

به نشان تفهيم ابرو بالا می اندازم :

- صحیح.

وسط راه پله ها که می رسیم نگاهم روی تاپ مخمل کبریتی کرم و شلوارک لی کوتاه هانا می چرخد. اندام ظریف و کوتاهی دارد اما انگار هنوز به سن بلوغ نرسیده... و درکمال تعجب چهره ی گرد و چشم و ابرو مشکیست.

هانا، دست به کمر دارد فکر می کند که با دیدن من و مهرادکنار هم، اخم هایش در هم می رود :

- داداش اُفت شأن خانواده است داری به کلفتای خان داداش کمک میکنی، بزار خودشون میبرن، پول مفت که نداریم بدیم.

به گونه ای حرف میزد که انگار برای قِرون به قِرون پول حامی عرق ریخته.
نمی توانم پوزخندم را جمع کنم... حیف که می‌ترسم حامی خر شود و دوباره تَنم را نَجس به تَنش بکند وگرنه جواب امثال او را خوب بلد بودم.
نگاه حامی می چرخد و روی من می نشیند.

- هانی اون پولی برای خدماتش دریافت نمیکنه، پس بهتره درست صحبت کنی، دوست ندارم از همین روز اول با جنگ و دعوا شروع بشه.

این حمایت کردن های نسبی گاه و بی گاهش باعث میشد تا بعضی مواقع از گفتن کلمه حرام خور به او، شرم کنم.

اصلا از نگاه حرصی و پر از تهدید هانا خوشم نمی اید. چشم هایش فریاد می زنند که دارد فکر می کند چه جواب دندان شکنی بدهد تا اتش درونش بخوابد.

و با نیشخندی که میزند، انگار حرفش را یافته :

- اها، پس لابد از اون خیابونیاست که واسه جا داشتن همه کار می کنند.

بَله، یافت. ان هم چه جوابی! لَبم ناخواسته شکل لبخند می گیرد. نمی دانم چرا اما حس می کنم این جمله بیشتر در وصف حال اوست. چه کودکانه مغرور شده...

مهراد عصبی به هانا چشم غره می رود، حامی پر از تاکید اسمش را صدا می زند و من برای اینکه این که خواهر و برادر را به جان هم نیاندازم رو به حامی لبخند محجوبی می زنم :

- مشکلی نیست اقا، خانم از حمایت برادراش احساس حسادت کرده، یه حس طبیعیه برای خانوم جوانی مثل ایشون.

تمام سعی ام را می کنم تا به چشم متعجب و چهره گیج حامی نخندم؛ طفلک عادت ندارد مرا اینگونه ببیند! 

به سمت چمدان ها می روم و با برداشتن سه چمدان دوباره به طرف طبقه ی بالا حرکت می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت49

امشب شب عید است!
خانواده دور میز شام جمع شده اند و مادر مهراد مجلس را دست گرفته از دلتنگی هایش می گوید.
دیسی که ماهی کامل خوش رنگی در ان قرار گرفته و با سبزی های دورش تزئین شده وسط میز می گذارم.
من، هرگز متوجه نشدم این رسم مسخره سبزی پلو با ماهی از کجا اب می خورد.
تنگ بلوری حاوی دلستر را بر می دارم و از لیوان هانا که اولین نفر است شروع می کنم.
صدای وز وز کردن هانا، مته می شود و در مغزم می رود :
- مراقب باش رو میز نریزه کلفت
اگر پای تعرض برادرش وسط نبود، او را روی زمین می خواباندم و به هفتاد و هفت روش سامورایی تکه تکه می کردم؛ بعد هم جای ان ماهی بی نوا، با ل*ذت از گوشتش، به عنوان شام شب عید میل می کردم.
لَبم را به هم می فشارم و لبخند زورکی میزنم :
- حواسم هست خانوم.
هانا را دور میزنم و به سراغ مادر مهربانش می روم. نکته اینجاست که تنها عضو چشم مشکی و قد کوتاه خانواده هاناست، کم کم دارم به اینکه چیزی پشت متولد شدنش باشد شک می کنم... نه حالا به ان شک های کثیفی که فکر می‌کنید، کمی مودبانه تر.
لیوان پایه بلند مادر حامی را که پر می کنم لبخندی می‌زند و در کمال متانت زیر لَبی تشکر می کند و دوباره به طرف حامی می چرخد.
- پسرم دیگه داری پیر میشی... نمی خوای عروس برام بیاری!؟
مادرش را دور می زنم و کنار مهراد قرار می گیرم.
- دردسر می خوام چیکار؟ دارم زندگیمو میکنم.
مهراد نیم نگاهی به حامی می اندازد و سرش را به طرف من بلند می کند :
- ببخش یاس خسته شدی.
لبخند با محبتی به صورت بی ریایش میزنم :
- فقط بخاطر تو بخشیدم.
مهراد کوتاه میخندد ومن هم جامش را پر می کنم.
- متشکرم.
سری به نشان خواهش می کنم تکان می دهم.
با احساس نگاه خیره ای سرم را بلند می کنم و نگاه تنگ شده و مشکوک حامی را می بینم.
میل شدیدی دارم انگشت وسطم را برایش به نمایش بگذارم اما حیف که نمی شود.
از کنار مهراد می گذرم و خودم را به حامی می رسانم.
هم زمان مادرش هم او را مخاطب می دهد :
- یعنی تو علاقه ای نداره یه بچه داشته باشی که بابا صدات کنه؟
حامی زیر چشمی نگاهی به من می اندازد و اهسته زمزمه می کند :
- ممنونم
دوست دارم هر چه زودتر از کنارش بگذرم، تا ان بوی عطر لعنتی اش مانند یک سیاه چال مرا درون خود نکشد.
حامی سرش را بالا می کشد، رو به مادرش می کند و چهره اش مچاله می شود.
- بچه می خواد برام چیکار کنه؟ دوسال دیگه پیر شدم بیوفتم گوشه خونه، بچه زحمتای منو هپولی هپو کنه و دوتا فحشم حواله باباش کنه که چرا بیشتر نزاشته؟ من به گور خودم می خندم اگه بخوام بعد دیدن خودم فکر بچه دار شدن بکنم. حالا من هرچی فحش بدم حقشه...
مادرش می خندد.
غذایش را قورت می دهد و دستش را روی دهانش می گذارد.
- این حرف رو نزن مادر، خودتم خوب میدونی بابات خیلی دوستون داره اما خودتون خواستید راهتونو جدا کنید.
پوزخند کنج لَب های حامی باعث می شود کنجکاو، اهسته تر بریزم تا بتوانم از پدرش سر در بیاورم.
- اره پدری که اون بلا رو سر بچه اش میاره خیلی دوستش داره!
از کدام بلا سخن می گفت؟
تنگ را صاف می کنم و با کمی خم شدن ان را گوشه ای از میز می گذارم.
صاف می شوم و با یک قدم عقب رفتن، کنار مادام جا می‌گیرم .
حامی کم کم داشت به یک فرد با هزار چهره و یک معمای بزرگ تبدیل می شد! ذات پلیس بودنم مرا کنجکاو می کرد وگرنه یکی نیست گوش من را بگیرد و با تی پا به من بگوید :به تو چه؟
من احساس می کنم مادر حامی با ان حرفی که حامی زد معذب شده... شاید هم شرمندگیست، نمی دانم.
- دست خودش نیست مادر، تربیت نظامیش اونو اینجوری کرده که حتی به بچه خودشم رحم نکرد، اما دوست داره.
ابرو هایم با تعجب بالا می پرد.
پدر حامی نظامیست؟
مگر می شود!
پدر نظامی، پسر تولید کننده دخانیات ؟
با ضربه ای که به شانه ام می خورد سریع خود را جمع و جور می کنم.
هميشه فکر می کردم این ادم های خلافکار خانواده ندارند اما حالا می بینم که انها مانند افراد عادی زندگی می کنند و شاید از دور حتی نمی توان تشخیص داد که چکاره اند.
جو بینشان خیلی سنگین شده!
- مامان من برگشتیم می خوام با بچه های دانشگاه برم ترکیه.
مادرش کج کج به طرف هانا می چرخد و نگاهش می کند. از ان نگاه ها که می گوید " شما گُ.. ه می خوری!"
- با بچه های دانشگاه یا پسرای دانشگاه؟
کاملا مشخص است که مادرش از عمد گفته تا حامی و مهراد بر سر هانا بغرند، اما در کمال تعجب می بینم که هردو مشغول غذایشان هستند.
هانا پیروز می خندد :
- دو تا از رفیقام با اکساشون میان، اکس یکی از دخترا رفیقشم می خواد بیاره، همش که پسر نیس دیگه.
مهراد کمی از دلسترش را می نوشد و نگاه بی تفاوتی به مادرش می اندازد :
- بیخیال مامان لابد پدرش بلده جمع کنه دختروشو، غصه اینم میخوای بخوری؟
می بینم نگاه عصبی و پر از حرص هانا که روی مهراد می چرخد.
روی میز می کوبد و بلند می شود.
جنگ جهانی اغاز شد یکی برایم پاپ کرن بیاورد.
- چرا با من اینجوری رفتار می کنید! گناه من چیه که چهره ام شبیه اونه؟ چه وضعیه راه انداختین شما ها؟ یعنی نمیشه هم پدرمو دوست داشته باشم هم باقی اعضای خانواده ام رو بخوام؟
با نگاه تیز حامی سکوت می کند.
صندلی اش را عقب می کشد و به طرف خروجی سالن غذا خوری حرکت می کند.
نگاه کنکاش گرم تا انتها بدرقه اش می کند.
پس این دختر، به بابایش رفته! و بابایش هم با حامی و مهراد بد تا کرده... جالب است.
حامی اهسته به طرفم می چرخد.
از پیراهن جذب سفید ساده ام تا دامن بلند مشکی تا مچم را از نظر می گذراند و اخم در هم می کشد...
به من ربطی ندارد که او انتظار دارد خانه برایش بهشت شود با کلی حوری بهشتی که پر و پاچه و پستی بلندی هایشان بیرون افتاده.
- چیزی میل دارید اقا؟
خیره در نگاهم می ماند :
- برو تو اتاقت بعدا صحبت می کنیم.
مهراد مشکوک در چهره ی جدی حامی چشم تنگ می کند.
خدایا عاقبت من را با این بشر معلوم الحال بخیر کن.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت49

امشب شب عید است!
خانواده دور میز شام جمع شده اند و مادر مهراد مجلس را دست گرفته از دلتنگی هایش می گوید.
دیسی که ماهی کامل خوش رنگی در ان قرار گرفته و با سبزی های دورش تزئین شده وسط میز می گذارم.
من، هرگز متوجه نشدم این رسم مسخره سبزی پلو با ماهی از کجا اب می خورد.
تنگ بلوری حاوی دلستر را بر می دارم و از لیوان هانا که اولین نفر است شروع می کنم.
صدای وز وز کردن هانا، مته می شود و در مغزم می رود :
- مراقب باش رو میز نریزه کلفت
اگر پای تعرض برادرش وسط نبود، او را روی زمین می خواباندم و به هفتاد و هفت روش سامورایی تکه تکه می کردم؛ بعد هم جای ان ماهی بی نوا، با ل*ذت از گوشتش، به عنوان شام شب عید میل می کردم.
 لَبم را به هم می فشارم و لبخند زورکی میزنم :
- حواسم هست خانوم.
هانا را دور میزنم و به سراغ مادر مهربانش می روم. نکته اینجاست که تنها عضو چشم مشکی و قد کوتاه خانواده هاناست، کم کم دارم به اینکه چیزی پشت متولد شدنش باشد شک می کنم... نه حالا به ان شک های کثیفی که فکر می‌کنید، کمی مودبانه تر.
لیوان پایه بلند مادر حامی را که پر می کنم لبخندی می‌زند و در کمال متانت زیر لَبی تشکر می کند و دوباره به طرف حامی می چرخد.
-  پسرم دیگه داری پیر میشی... نمی خوای عروس برام بیاری!؟
مادرش را دور می زنم و کنار مهراد قرار می گیرم.
- دردسر می خوام چیکار؟ دارم زندگیمو میکنم.
مهراد نیم نگاهی به حامی می اندازد و سرش را به طرف من بلند می کند :
- ببخش یاس خسته شدی.
لبخند با محبتی به صورت بی ریایش میزنم :
- فقط بخاطر تو بخشیدم.
مهراد کوتاه میخندد ومن هم جامش را پر می کنم.
- متشکرم.
سری به نشان خواهش می کنم تکان می دهم.
با احساس نگاه خیره ای سرم را بلند می کنم و نگاه تنگ شده و مشکوک حامی را می بینم.
میل شدیدی دارم انگشت وسطم را برایش به نمایش بگذارم اما حیف که نمی شود.
از کنار مهراد می گذرم و خودم را به حامی می رسانم.
هم زمان مادرش هم او را مخاطب می دهد :
- یعنی تو علاقه ای نداره یه بچه داشته باشی که بابا صدات کنه؟
حامی زیر چشمی نگاهی به من می اندازد و اهسته زمزمه می کند :
- ممنونم
دوست دارم هر چه زودتر از کنارش بگذرم، تا ان بوی عطر لعنتی اش مانند یک سیاه چال مرا درون خود نکشد.
حامی سرش را بالا می کشد، رو به مادرش می کند و چهره اش مچاله می شود.
- بچه می خواد برام چیکار کنه؟ دوسال دیگه پیر شدم بیوفتم  گوشه خونه، بچه زحمتای منو هپولی هپو کنه و دوتا فحشم حواله باباش کنه که چرا بیشتر نزاشته؟ من به گور خودم می خندم اگه بخوام بعد دیدن خودم فکر بچه دار شدن بکنم. حالا من هرچی فحش بدم حقشه...
مادرش می خندد.
 غذایش را قورت می دهد و دستش را روی دهانش می گذارد.
- این حرف رو نزن مادر، خودتم خوب میدونی بابات خیلی دوستون داره اما خودتون خواستید راهتونو جدا کنید.
پوزخند کنج لَب های حامی باعث می شود کنجکاو، اهسته تر بریزم تا بتوانم از پدرش سر در بیاورم.
- اره پدری که اون بلا رو سر بچه اش میاره خیلی دوستش داره!
از کدام بلا سخن می گفت؟
تنگ را صاف می کنم و با کمی خم شدن ان را گوشه ای از میز می گذارم.
صاف می شوم و با یک قدم عقب رفتن، کنار مادام جا می‌گیرم .
حامی کم کم داشت به یک فرد با هزار چهره و یک معمای بزرگ تبدیل می شد! ذات پلیس بودنم مرا کنجکاو می کرد وگرنه یکی نیست گوش من را بگیرد و با اردنگی به من بگوید: به تو چه؟
من احساس می کنم مادر حامی با ان حرفی که حامی زد معذب شده... شاید هم شرمندگیست، نمی دانم.
- دست خودش نیست مادر، تربیت نظامیش اونو اینجوری کرده که حتی به بچه خودشم رحم نکرد، اما دوست داره.
ابرو هایم با تعجب بالا می پرد.
پدر حامی نظامیست؟
مگر می شود!
پدر نظامی، پسر تولید کننده دخانیات ؟
با ضربه ای که به شانه ام می خورد سریع خود را جمع و جور می کنم.
هميشه فکر می کردم این ادم های خلافکار خانواده ندارند اما حالا می بینم که انها مانند افراد عادی زندگی می کنند و شاید از دور حتی نمی توان تشخیص داد که چکاره اند.
جو بینشان خیلی سنگین شده!
- مامان من برگشتیم می خوام با بچه های دانشگاه برم ترکیه.
مادرش کج کج به طرف هانا می چرخد و نگاهش می کند. از ان نگاه ها که می گوید " شما گُ.. ه می خوری!"
- با بچه های دانشگاه یا پسرای دانشگاه؟
کاملا مشخص است که مادرش از عمد گفته تا حامی و مهراد بر سر هانا بغرند، اما در کمال تعجب می بینم که هردو مشغول غذایشان هستند.
هانا پیروز می خندد :
- دو تا از رفیقام با اکساشون میان، اکس یکی از دخترا رفیقشم می خواد بیاره، همش که پسر نیس دیگه.
مهراد کمی از دلسترش را می نوشد و نگاه بی تفاوتی به مادرش می اندازد :
- بیخیال مامان لابد پدرش بلده جمع کنه دختروشو، غصه اینم میخوای بخوری؟
می بینم نگاه عصبی و پر از حرص هانا که روی مهراد می چرخد.
روی میز می کوبد و بلند می شود.
جنگ جهانی اغاز شد یکی برایم پاپ کرن بیاورد.
- چرا با من اینجوری رفتار می کنید! گناه من چیه که چهره ام شبیه اونه؟ چه وضعیه راه انداختین شما ها؟ یعنی نمیشه هم پدرمو دوست داشته باشم هم باقی اعضای خانواده ام رو بخوام؟
با نگاه تیز حامی سکوت می کند.
صندلی اش را عقب می کشد و به طرف خروجی سالن غذا خوری حرکت می کند.
نگاه کنکاش گرم تا انتها بدرقه اش می کند.
پس این دختر، به بابایش رفته! و بابایش هم با حامی و مهراد بد تا کرده... جالب است.
حامی اهسته به طرفم می چرخد.
از پیراهن جذب سفید ساده ام تا دامن بلند مشکی تا مچم را از نظر می گذراند و اخم در هم می کشد...
به من ربطی ندارد که او انتظار دارد خانه برایش بهشت شود با کلی حوری بهشتی که پر و پاچه و پستی بلندی هایشان بیرون افتاده.
- چیزی میل دارید اقا؟
خیره در نگاهم می ماند :
- برو تو اتاقت بعدا صحبت می کنیم.
مهراد مشکوک در چهره ی جدی حامی چشم تنگ می کند.
خدایا عاقبت من را با این بشر معلوم الحال بخیر کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت50

تقریبا ساعت از دوازده شب گذشته.
خسته از انجام دستورات هانا دستی به پیشانی ام می کشم. این دختر دو روزه مرا پیر کرده! از ان تازه به دوران رسیده های عقده ایست که خود را از همه بالاتر می بینند. وارد ردیف اتاقم می شوم که ناگهان با کشیده شدن دستم با سر در اتاق حامی تلو می خورم.
به سختی با گرفتن دسته ی مبل راحتی خودم را جمع و جور می کنم تا پخش زمین نشوم.
قلبم از این حرکت ناگهانی ایستاده و نگاهم گرد شده خیره به فاصله اندکم با زمین است.
متعجب به سمت حامی اخمو می چرخم و قامت راست می کنم. نگاهم را از اخم های درهمش به دست های مشت شده اش می دهم. یک قدم به سمتم می اید و من ناخواسته قدمی عقب می‌روم:
- چت شده تو؟ گفتی خدمتکار باش گفتم چشم، گفتی درست رفتار کن دو روزه دارم نق نقا و دستورای خواهرتو تحمل می کنم، گفتی دردسر درست نکن گفتم چشم، دیگه دردت چیه؟
چشم هایش را عصبی می بندد و با دو گام بلند خود را به من می رساند.
چشم هایم شوکه حالاتش را دنبال می کند.
به موهایش چنگ می اندازد.
به مقدار زیادی عصبی و کلافه است!
ناگهان مانند یک شیر زخمی به گلویم چنگ انداخت.
برای یک لحظه نفسم پس می رود و با د*ه*ان باز و چشم های گرد شده در صورت پر از غضبش خیره میمانم.
سرش را نزدیک تر می اورد.
به رگه های قرمز ی که تیله ی اسمانی اش را ب*غ*ل کرده خیره میمانم و دندان های که بهم کلید شده !
اهسته در صورتم پچ می زند.
- کدوم گوری بودی؟
به دستش چنگ می اندازم که عصبی گلویم را رها می کند. تک سرفه ای می کنم و چند نفس عمیق می کشم.
دو گام بلند عقب می روم و تکیه کمرم را به دیوار می‌دهم .
دستم می لرزد!
او یک روانی است، این برایم ثابت شده.
دستی روی گلویم می کشم، جای پنج انگشتش نبض گرفته.
- تو اتاق مهراد... بودم.
حامی به طرز مزخرفی عصبی است.
به موهایش چنگ می اندازد و فکش را سفت می کند.
دو باره به طرفم یورش می اورد که ناخواسته گارد می گیرم و در خود جمع می شوم.
صدایش رعشه ی ناخواسته ای برکل تَنم می اندازد؛ در عین ارامی، محکم و کوبنده است!
- وای به حالت اگر یک بار دیگه کنار مهراد ببینمت.
دستم را از روی صورتم پایین می‌آورم و متعجب و عصبی در صورتش میغرم:
- میفهمی داری چی میگی؟ مگه ر*اب*طه من با ادما هم به تو ربط داره؟
حامی عصبی پوزخند می زند و بر س*ی*نه ام می کوبد :
- اره وقتی پای برادرم وسط باشه!
از زیر حصارش بیرون میایم.
راجب من چه فکری کرده؟
قیافه من شبیه این دختر هایسیت که فقط کارشان طور پهن کردن برای پسر جماعت است؟
چهره ام از فکری که راجبم کرده درهم می رود.
پر از دلخوری سرم را بالا می کشم و در چشم های سرخش خیره میمانم.
تمام حرف هایم را به چشم هایم منتقل کرده ام و همان تک جمله زیر لَبی ام :
- از توی برادر، بیشتر دوستش دارم.
همان طور که با دلخوری رو می گیرم تا به سمت در بروم چهره در هم می کشم و اهسته زیر لَب زمزمه می کنم :
- روانی.
مچ دستم را می کشد که به ناچار به طرفش بر می‌گردم. نگاهم چرخی روی جلیقه و پیراهن جذب مشکی اش می زند.
نیم نگاهی به چاک ماهیچه ها و زنجیر پهن نقره ای روی سینِه اش می اندازم و اهسته سرم را بالا می کشم.
جدی در چشم هایش خیره میمانم.
هر لحظه فشار انگشت هایش به مچم بیشتر می شود :
- اگه خواستی با هر سی تا نگهبان اینجا باش اما حق نداری به مهراد نزدیک بشی.
عصبی می‌خندم و محکم دستم را از طرف انگشت شصتش که ضعیف تر است بیرون می کشم.
- من مثل تو نیستم، ذات کثیفت رو به من نسبت نده حامی .
معده ام می سوزد و سوزش لعنتی اش به تلخ شدن دَهانم هم سرایت می کند.
عصبی رو بر می‌گردانم که صدایش میخکوبم می کند :
- من بَدم تو که خوبی چرا هم تو ب*غ*ل منی هم مهراد؟
سرم...
سرم در حال انفجار است...
من حتی در اغوش او هم نبوده ام، چه برسد به اغوش مهراد!
صورتم متعجب جمع می شود و اهسته به طرفش برمیگردم :
- داری از چی حرف میزنی؟
عصبی میخندد.
برایم دست می زند!
- افرین حق داری تعجب کنی، اما کور خوندی اگه فکر کردی از طریق مهراد میتونی فرار کنی.
ناباور می‌خندم و سَر دردمندم را می فشارم.
اصلا متوجه حرف هایش نمی‌شوم!
متوجه هیچ کدام از الفبای حروفش نیستم...
- نمیفهمم از چی حرف میزنی.
خم می شود روی صورتم و عصبی از بین دندان هایش می غرد :
- صبح کر کر خنده اتون کل طبقه بالا رو گرفته بود، بهتر نبود وقتی داری زیر این نقاب هرزه بازی درمیاری مراقب در باز اتاق باشی؟
حرفی که میزند را در ذهنم هجی می کنم.
صبح من برای مهراد شیر بردم و ادای هانا که قبل از او در اتاقش رفته بودم در اوردم... و او خندید و من از خنده اش خنده ام گرفت. فقط همین بود!
- درست حرف بزن، صبح فقط من به خنده ی مهراد خندیدم همین.
اصلا نمیفهمم چرا دارم به او جواب پس میدهم.
کاملا غیر ارادی بود!
حامی کلافه به موهایش چنگ می زند و پشتش را به من می کند.
پهنای شانه اش را متر می کنم و می خواهم حرفی بزنم که با صدای ارام و جدی مهراد حرف در دهانم می ماسد.
او از کی وارد اتاق شده؟
- حامی مادر صدات میکنه.
منتظر به حامی خیره ام که کلافه می چرخد.
نگاهش بین من و مهراد در گردش می افتد. عصبی مچ دست من را می‌گیرد و همراه خودش به طرف در اتاق می کشد.
اصلا معنی این کار هایش را نمی فهمم! اصلا...
از کنار مهراد رد می شود و مرا هم به بیرون می کشد.
وارد راه رو که می شویم، خم می شود روی صورتم و با همان حالت زخمی و عصبی اش می غرد :
- گمشو توی اتاقت!
یعنی از اینکه من و مهراد در یک اتاق باشیم تا این حد بَدش می اید؟ نکند فکر کرده برادرش پیتزای مکزیکی است و من یک گرسنه که سه روزیست غذا نخورده...
با همان نگاه گیج او را دور میزنم و به طرف در اتاقم می روم.
نگاه خیره اش که مرا تا داخل اتاق شدن بدرقه می کند، حس می‌کنم.
در اتاق را محکم می بندم و به طرف تختم حرکت می کنم.
او یک روانیست، این را باید روزی هزار مرتبه با خودم تکرار کنم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

زینب نوشت : حسود بدبختو ببین 😂اره اره فهمیدیم دلسوز داداشتی 🤦🏼‍♀️😂

کد:
#پارت50



تقریبا ساعت از دوازده شب گذشته.
خسته از انجام دستورات هانا، دستی به پیشانی ام می کشم. این دختر دو روزه مرا پیر کرده! از ان تازه به دوران رسیده های عقده ایست که خود را از همه بالاتر می بینند. وارد ردیف اتاقم می شوم که ناگهان با کشیده شدن دستم با سر در اتاق حامی تلو می خورم.

به سختی با گرفتن دسته ی مبل راحتی خودم را جمع و جور می کنم تا پخش زمین نشوم.

قلبم از این حرکت ناگهانی ایستاده و نگاهم گرد شده خیره به فاصله اندکم با زمین است.

متعجب به سمت حامی اخمو می چرخم و قامت راست می کنم. نگاهم را از اخم های درهمش به دست های مشت شده اش می دهم. یک قدم به سمتم می اید و من ناخواسته قدمی عقب می‌روم:

- چت شده تو؟ گفتی خدمتکار باش گفتم چشم، گفتی درست رفتار کن دو روزه دارم نق نقا و دستورای خواهرتو تحمل می کنم، گفتی دردسر درست نکن گفتم چشم، دیگه دردت چیه؟

چشم هایش را عصبی می بندد و با دو گام بلند خود را به من می رساند.
چشم هایم شوکه حالاتش را دنبال می کند.
به موهایش چنگ می اندازد.
به مقدار زیادی عصبی و کلافه است!
ناگهان مانند یک شیر زخمی به گلویم چنگ انداخت.

برای یک لحظه نفسم پس می رود و با د*ه*ان باز و چشم های گرد شده در صورت پر از غضبش خیره میمانم.

سرش را نزدیک تر می اورد.

به رگه های قرمز ی که تیله ی اسمانی اش را ب*غ*ل کرده خیره میمانم و دندان های که بهم کلید شده !

اهسته در صورتم پچ می زند.

- کدوم گوری بودی؟

به دستش چنگ می اندازم که عصبی گلویم را رها می کند. تک سرفه ای می کنم و چند نفس عمیق می کشم.

 دو گام بلند عقب می روم و تکیه کمرم را به دیوار می‌دهم .

دستم می لرزد!

او یک روانی است، این برایم ثابت شده.

دستی روی گلویم می کشم، جای پنج انگشتش نبض گرفته.

- تو اتاق مهراد... بودم.

حامی به طرز مزخرفی عصبی است.
به موهایش چنگ می اندازد و فکش را سفت می کند.
دو باره به طرفم یورش می اورد که ناخواسته گارد می گیرم و در خود جمع می شوم.
صدایش رعشه ی ناخواسته ای برکل تَنم می اندازد؛ در عین ارامی، محکم و کوبنده است!

- وای به حالت اگر یک بار دیگه کنار مهراد ببینمت.

دستم را از روی صورتم پایین می‌آورم و متعجب و عصبی در صورتش میغرم:

- میفهمی داری چی میگی؟ مگه ر*اب*طه من با ادما هم به تو ربط داره؟

حامی عصبی پوزخند می زند و بر س*ی*نه ام می کوبد :

- اره وقتی پای برادرم وسط باشه!

از زیر حصارش بیرون میایم.
راجب من چه فکری کرده؟
قیافه من شبیه این دختر هایسیت که فقط کارشان طور پهن کردن برای پسر جماعت است؟
چهره ام از فکری که راجبم کرده درهم می رود.
پر از دلخوری سرم را بالا می کشم و در چشم های سرخش خیره میمانم.
تمام حرف هایم را به چشم هایم منتقل کرده ام و همان تک جمله زیر لَبی ام :

- از توی برادر، بیشتر دوستش دارم.

 همان طور که با دلخوری رو می گیرم تا به سمت در بروم چهره در هم می کشم و اهسته زیر لَب زمزمه می کنم :

- روانی.

مچ دستم را می کشد که به ناچار به طرفش بر می‌گردم. نگاهم چرخی روی جلیقه و پیراهن جذب مشکی اش می زند.

نیم نگاهی به چاک ماهیچه ها و زنجیر پهن نقره ای روی سینِه اش می اندازم و اهسته سرم را بالا می کشم.

جدی در چشم هایش خیره میمانم.

هر لحظه فشار انگشت هایش به مچم بیشتر می شود :

- اگه خواستی با هر سی تا نگهبان اینجا باش اما حق نداری به مهراد نزدیک بشی.

عصبی می‌خندم و محکم دستم را از طرف انگشت شصتش که ضعیف تر است بیرون می کشم.

- من مثل تو نیستم، ذات کثیفت رو به من نسبت نده حامی .

معده ام می سوزد و سوزش لعنتی اش به تلخ شدن دَهانم هم سرایت می کند.

عصبی رو بر می‌گردانم که صدایش میخکوبم می کند :

- من بَدم تو که خوبی چرا هم تو ب*غ*ل منی هم مهراد؟

 سرم...
سرم در حال انفجار است...
من حتی در اغوش او هم نبوده ام، چه برسد به اغوش مهراد!
صورتم متعجب جمع می شود و اهسته به طرفش برمیگردم :

- داری از چی حرف میزنی؟

عصبی میخندد.
برایم دست می زند!

- افرین حق داری تعجب کنی، اما کور خوندی اگه فکر کردی از طریق مهراد میتونی فرار کنی.

ناباور می‌خندم و سَر دردمندم را می فشارم.
اصلا متوجه حرف هایش نمی‌شوم!
متوجه هیچ کدام از الفبای حروفش نیستم...

- نمیفهمم از چی حرف میزنی.

خم می شود روی صورتم و عصبی از بین دندان هایش می غرد :

- صبح کر کر خنده اتون کل طبقه بالا رو گرفته بود، بهتر نبود وقتی داری زیر این نقاب هرزه بازی درمیاری مراقب در باز اتاق باشی؟

حرفی که می‌زند را در ذهنم هجی می کنم.
صبح من برای مهراد شیر بردم و ادای هانا که قبل از او در اتاقش رفته بودم در اوردم... و او خندید و من از خنده اش خنده ام گرفت. فقط همین بود!

- درست حرف بزن، صبح فقط من به خنده ی مهراد خندیدم همین.

اصلا نمیفهمم چرا دارم به او جواب پس میدهم.
کاملا غیر ارادی بود!
حامی کلافه به موهایش چنگ می زند و پشتش را به من می کند.
پهنای شانه اش را متر می کنم و می خواهم حرفی بزنم که با صدای ارام و جدی مهراد حرف در دهانم می ماسد.
او از کی وارد اتاق شده؟

- حامی مادر صدات میکنه.

منتظر به حامی خیره ام که کلافه می چرخد.
نگاهش بین من و مهراد در گردش می افتد. عصبی مچ دست من را می‌گیرد و همراه خودش به طرف در اتاق می کشد.

اصلا معنی این کار هایش را نمی فهمم! اصلا...
از کنار مهراد رد می شود و مرا هم به بیرون می کشد.

وارد راه رو که می شویم، خم می شود روی صورتم و با همان حالت زخمی و عصبی اش می غرد :

- گمشو توی اتاقت!

یعنی از اینکه من و مهراد در یک اتاق باشیم تا این حد بَدش می اید؟ نکند فکر کرده برادرش پیتزای مکزیکی است و من یک گرسنه که سه روزیست غذا نخورده...
با همان نگاه گیج او را دور میزنم و به طرف در اتاقم می روم.
نگاه خیره اش که مرا تا داخل اتاق شدن بدرقه می کند؛ حس می‌کنم.
در اتاق را محکم می بندم و به طرف تختم حرکت می کنم.
او یک روانیست، این را باید روزی هزار مرتبه با خودم تکرار کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت51

دوباره روز از نو و روزی از نو...
باز هم منم و نق نق های هانا...
بازهم منم و چشم غره های حامی...
باز هم منم و این رخت نوکری که بر تنم افتاده...
باز هم منم و محبت های مهراد...
باز هم منم و..
- دخترم میشه لطفا یه لحظه بیای اینجا؟
صدای ارام مادر حامی مرا از عمق افکارات تباه و پر از بدبختی زندگی ام بیرون می کشد. البته، بدبختی چرا؛ به قول همان جمله ی معروف زندگی نور علی نور است و اصلا مگر بهتر از این می شود؟
لبخند محجوبی به صورت مادر حامی می پاشم و به طرف او که روی مبل دو نفره سالن پذیرایی نشسته می روم.
- جانم خانم، بفرمایید.
لبخندی میزند.
چهره اش؛ زرد، تکیده و بیمار گونه است...
به جای خالی کنارش اشاره می کند.
- بشین دخترم.
به دستور همایونی اولیا حضرت، کنارش می نشینم و منتظر، در چشم های بی حالش خیره میمانم.
- چند سالته دخترم؟
ای وای! چقدر یک هویی رفت سر اصل مطلب! کار خدا را دیدی؟ بلاخره ماهم از عقاب بودن رها شدیم.
مانند این دختر های نوجووان خجالتی، که تا یک خانم جا افتاده سنشان را می پرسد سرخ و سفید می شوند و تا رخت عروسی و شب حجله می روند؛ رنگ عوض می کنم.
- بیست و پنج سالمه خانوم.
لبخندش عمق می گیرد و سرم را نوازش می کند.
- ماشالا، خیلی خانم و مودبی عزیزم. وقت داری کمی باهم حرف بزنیم؟
دیگر مطمعن شدم که قصدش خیر است و بادا بادا مبارک بادا، به سر سلامتی و میمنت ماهم قاطی مرغا شدیم!
سعی می کنم در اوج متانت و مهربانی، جدی بودنم را حفظ کنم و ای وای که چقدر این کار سخت است.
- نظر لطف شماست، با کمال میل.
دست هایش از روی شال مشکی ام، اهسته سر می خورد و به سمت دست هایم می اید.
وقتی که انگشت های کشیده ی تب دارش دستم را لمس می کند، لبخند محوی به صورتش می پاشم.
سرش را زیر انداخته و اهسته حرف می زند :
- حامی میگه تو خدمتکاری اما خب من از طرز برخوردت متوجه شدم که حداقل تا همین چند روز پیش با هرچی کار زنونه است بیگانه بودی.
لَب می گزم.
همیشه می شنیدم که مادر ها یک حس ششم دارند که از تمام ک*ثافت کاری بچه هایشان اگاهشان می کند.
نمی خواهم دروغ بدهم برای همین هیچ نمی گویم و فقط سر به زیر منتظر ادامه کلامش می مانم که مهربان ادامه می دهد :
- نمیدونم چرا اینجایی و چرا انقدر مهراد باهات صمیمی، اما خوب میدونم که جِنس محبتی که مهراد نسبت بهت داره با جِنس محبتی که حامی سعی در پنهان کردنش داره؛ فرق میکنه.
یا ابالفضل علمدار، خانه ام اباد شد.
حامی اگر بداند مادرش چه وصله ای به او چسبانده، کرک و پر خود را می کند و زنده زنده تَنش را به خاک می سپارد.
شرمنده، دستی به پیشانی ام می کشم و عرق فرضی را از ان میزدایم.
- اینجوری نیست خانم، اقا مهراد مثل برادر نداشته ی بنده به من محبت دارن و منم خیلی ایشون رو جای برادرم دوست دارم اما اقا حامی صرفا ریس بنده هستند.
مادرش، نرم می خندد.
ماشالا انقدر بلند است که سرش را کج می کند تا صورتم را ببیند.
- خودتم به این حرفی که میزنی باور داری؟ من که تو چشمای حامی غیر این رو میبینم.
یا حسین... یا حسین چه خاکی بر سرم شد. یکی بیاید مادرش را جمع کند تا مرا به ریش حامی نبسته.
گلویم را صاف می کنم...
ولی یک جای کلامش مرا به فکر وا داشته...
واقعا با حامی مانند تمام ان افرادی که پیش از او به انها بر خورد کرده بودم رفتار می کردم؟ قطعا نه!
اما چرا؟
واقعا چرا؟
چه چیزی این بین تغییر کرده؟
- زیاد با خودت نجنگ، من ج*ن*س نگاه بچمو میشناسم، شاید این ده ساله اخیر که افتاد توی دور ماموریت کمتر باهاش زَد و خورد داشتم اما مطمعنم که ج*ن*س نگاهش متفاوت...
ناگهان سکوت می کند.
ماموریت؟ از چه حرف میزد؟
مادرش نرم می خندد و انگار که مچ گرفته باشد در صورتم خیره می ماند :
- نکنه توهم مثل حامی من پلیسی؟
و به خدایی خدا قسم شوک از این بزرگ تر برای من وجود ندارد.
ندارد! بخدا ندارد...
چنان شوکه و مبهوت در نگاه مادر حامی خیره مانده ام که ترسیده سرش را عقب می کشد.
قلبم در سرم می کوبد و همه جا تهی شده.
انگار می خواهد جمله اش را جمع کند.
می خندد و سر هم می بافد.
- نه.. نه، نترس عزیزم شوخی کردم، حامی که پلیس نیست.
خیلی ضایع داشت حرفش را پس می گرفت.
اب دَهانم را پر سر و صدا فرو می دهم.
او پلیس است!
مانند پدرش...
در ماموریت بود...
ان هم ده سال! یا علل عجب.
دست خودم نیست که به سختی و پر از گیجی که در کل تنم نشسته، ناخواسته زیر لَب زمزمه می کنم :
- مامور مخفی اداره اطلاعات!
بی توجه به مادرش سریع از روی مبل بلند می شوم و به طرف راه پله حرکت می کنم باید هر چه زودتر ته توی این ماجرا را در می اوردم... اگر حامی برای یزدان هم نقش بازی می کرد چه؟ اگر تمام ان کار ها را طبق ماموریتش انجام می داده چه؟
تمامی ان جمله های "قضاوت نکن" مهراد در سرم می پیچد.
همه چیز و همه کس... تمام جملات و حرف ها و حرکات در سرم به دوران افتاده...
سرم پر شده از هیاهوی رازی که پرده از ان برداشته شده...
خدای من!


زینب نوشت :اخ دختر ساده ی من :/

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت51

دوباره روز از نو و روزی از نو...
باز هم منم و نق نق های هانا...
بازهم منم و چشم غره های حامی...
باز هم منم و این رخت نوکری که بر تنم افتاده...
باز هم منم و محبت های مهراد...
باز هم منم و..

- دخترم میشه لطفا یه لحظه بیای اینجا؟

صدای ارام مادر حامی مرا از عمق افکارات تباه و پر از بدبختی زندگی ام بیرون می کشد. البته، بدبختی چرا؛ به قول همان جمله ی معروف زندگی نور علی نور است و اصلا مگر بهتر از این می شود؟

لبخند محجوبی به صورت مادر حامی می پاشم و به طرف او که روی مبل دو نفره سالن پذیرایی نشسته می روم.

- جانم خانم، بفرمایید.

لبخندی میزند.
چهره اش؛ زرد، تکیده و بیمار گونه است... بوی مرگ می‌دهد این زن! 
به جای خالی کنارش اشاره می کند.

- بشین دخترم.

به دستور همایونی اولیا حضرت، کنارش می نشینم و منتظر، در چشم های بی حالش خیره میمانم.

- چند سالته دخترم؟

ای وای! چقدر یک هویی رفت سر اصل مطلب! کار خدا را دیدی؟ بلاخره ماهم از عقاب بودن رها شدیم.

مانند این دختر های نوجووان خجالتی، که تا یک خانم جا افتاده سنشان را می پرسد سرخ و سفید می شوند و تا رخت عروسی و شب حجله می روند؛ رنگ عوض می کنم.

- بیست و پنج سالمه خانوم.

لبخندش عمق می گیرد و سرم را نوازش می کند.

- ماشالا، خیلی خانم و مودبی عزیزم. وقت داری کمی باهم حرف بزنیم؟

دیگر مطمعن شدم که قصدش خیر است و بادا بادا مبارک بادا، به سر سلامتی و میمنت ماهم قاطی مرغ‌ها شدیم!

سعی می کنم در اوج متانت و مهربانی، جدی بودنم را حفظ کنم و ای وای که چقدر این کار سخت است.

- نظر لطف شماست، با کمال میل.

دست هایش از روی شال مشکی ام، اهسته سر می خورد و به سمت دست هایم می اید.

وقتی که انگشت های کشیده ی تب دارش دستم را لمس می کند، لبخند محوی به صورتش می پاشم.
سرش را زیر انداخته و اهسته حرف می زند :

- حامی میگه تو خدمتکاری اما خب من از طرز برخوردت متوجه شدم که حداقل تا همین چند روز پیش با هرچی کار زنونه است بیگانه بودی.

لَب می گزم.

همیشه می شنیدم که مادر ها یک حس ششم دارند که از تمام ک*ثافت کاری بچه هایشان اگاهشان می کند.

نمی خواهم دروغ بدهم برای همین هیچ نمی گویم و فقط سر به زیر منتظر ادامه کلامش می مانم که مهربان ادامه می دهد :

- نمیدونم چرا اینجایی و چرا انقدر مهراد باهات صمیمی، اما خوب میدونم که جِنس محبتی که مهراد نسبت بهت داره با جِنس محبتی که حامی سعی در پنهان کردنش داره؛ فرق میکنه.
یا ابالفضل علمدار، خانه ام اباد شد.

حامی اگر بداند مادرش چه وصله ای به او چسبانده، کرک و پر خود را می کند و زنده زنده تَنش را به خاک می سپارد.

شرمنده، دستی به پیشانی ام می کشم و عرق فرضی را از ان میزدایم.

- اینجوری نیست خانم، اقا مهراد مثل برادر نداشته ی بنده به من محبت دارن و منم خیلی ایشون رو جای برادرم دوست دارم اما اقا حامی صرفا ریس بنده هستند.

مادرش، نرم می خندد.
ماشالا انقدر بلند است که سرش را کج می کند تا صورتم را ببیند.

- خودتم به این حرفی که میزنی باور داری؟ من که تو چشمای حامی غیر این رو میبینم.

یا حسین... یا حسین چه خاکی بر سرم شد. یکی بیاید مادرش را جمع کند تا مرا به ریش حامی نبسته.
گلویم را صاف می کنم...
ولی یک جای کلامش مرا به فکر وا داشته...
واقعا با حامی مانند تمام ان افرادی که پیش از او به انها بر خورد کرده بودم رفتار می کردم؟ قطعا نه!
اما چرا؟
واقعا چرا؟
چه چیزی این بین تغییر کرده؟

- زیاد با خودت نجنگ، من ج*ن*س نگاه بچمو میشناسم، شاید این ده ساله اخیر که افتاد توی دور ماموریت کمتر باهاش زَد و خورد داشتم اما مطمعنم که ج*ن*س نگاهش متفاوت...

ناگهان سکوت می کند.
ماموریت؟ از چه حرف میزد؟
مادرش نرم می خندد و انگار که مچ گرفته باشد در صورتم خیره می ماند :

- نکنه توهم مثل حامی من پلیسی؟

و به خدایی خدا قسم شوک از این بزرگ تر برای من وجود ندارد.
ندارد! بخدا ندارد...
چنان شوکه و مبهوت در نگاه مادر حامی خیره مانده ام که ترسیده سرش را عقب می کشد.
قلبم در سرم می کوبد و همه جا تهی شده.
انگار می خواهد جمله اش را جمع کند.
می خندد و سر هم می بافد.

- نه.. نه، نترس عزیزم شوخی کردم، حامی که پلیس نیست.

خیلی ضایع داشت حرفش را پس می گرفت.
اب دَهانم را پر سر و صدا فرو می دهم.
او پلیس است!
مانند پدرش...
در ماموریت بود...
ان هم ده سال! یا علل عجب.
دست خودم نیست که به سختی و پر از گیجی که در کل تنم نشسته، ناخواسته زیر لَب زمزمه می کنم :

- مامور مخفی اداره اطلاعات!

بی توجه به مادرش سریع از روی مبل بلند می شوم و به طرف راه پله حرکت می کنم باید هر چه زودتر ته توی این ماجرا را در می اوردم... اگر حامی برای یزدان هم نقش بازی می کرد چه؟ اگر تمام ان کار ها را طبق ماموریتش انجام می داده چه؟

تمامی ان جمله های "قضاوت نکن" مهراد در سرم می پیچد.

همه چیز و همه کس... تمام جملات و حرف ها و حرکات در سرم به دوران افتاده...

سرم پر شده از هیاهوی رازی که پرده از ان برداشته شده...
خدای من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت52

" حامی"

کتاب " حکایت دولت فرزانگی " را در بین باقی کتاب های روانشناسی ام می گذارم و دست در جیب می خواهم کتاب دیگری انتخاب کنم که در سالن کتابخانه وحشیانه باز می شود.
پوف کلافه ای می کشم.
این دختر یاغی کم کم دارد مرا از زندگی نا امید می کند...
- حامی!
متعجب از لحن شوکه و پر از تشویشش به سمت در می چرخم.
وارد سالن می شود و در را می بندد.
نگاهی به اطراف می اندازد و وقتی که سالن را خالی می بیند با چند گام بلند خود را به من می رساند.
تای ابرویم بالا می پرد و منتظر به چهره ی سرخ شده اش خیره میمانم.
چشم هایش، کلافه و گیج بین اجزای صورتم می چرخد.
کمرش از زور نفس زدن خم می شود و صدایش، بریده بریده و شرمنده در گوشم می نشیند :
- منو ببخش! من با گیج بازیام و ازار و اذیت هایی که بهت رسوندم مانع انجام وظیفه ات شدم.
صورتم متعجب مچاله می شود.
چه بلایی سر این بخت برگشته اورده اند؟
- تازه فهمیدم که تو همون مامور مخفی اداره اطلاعات هستی که ده سال پیش به افغانستان اومد. من... من واقعا معذرت می خوام.
روی پایم می افتد.
لابد کار مادر است!
بد نیست، حالا که نمی داند سه سالیست اداره مرا اخراج کرده از این اب گل الود ماهی بگیریم... شاید بشود از این طریق این وَلد چموش را رام کرد و ان وعده ی پنج ماه را عملی...کلا من از ضایع شدن بدم می امد و راستش را بخواهید اندکی به اوی ناخلف و غیر ادمی شک کرده بودم اما حالا می شود نزدیکش شد و او را پابند کرد.
لبخند محوی میزنم و مقابل چهره ی شرمنده اش روی زانو می نشینم.
چهره اش به حدی جدی و شرمنده است که انگار خطایی در برابر مافوقش انجام داده و اظهار ندامت دارد!
چقدر خَر است...
کدام مامور مخفی اسید روی پای همکارش می ریزد؟ کدام مامور مخفی به همکارش تَعرض می کند؟ البته تعرض که نمی شود گفت، او بیشتر از من کیفش را برده...
نکند این را هم گذاشته پای انجام وظیفه؟
نیروی مخالف را چه کسی فرض کرده؟ لابد یزدان طفلک...
- بلند شو ستوان.
و الساعه اطاعت می کند.
احترام نظامی می گذارد و در همان حالت منتظر می ماند.
دخترک احمق را ببین.
کاش زودتر از این ها مادرم امده بود...
خودم هم بلند می شوم جدی در چهره اش خیره میمانم.
- راحت باش ستوان، تو ببخش که مجبور شدم بخاطر اینکه نقشه ام لو نره اون بلا ها رو سرت بیارم.
اگر خدا کمک کند، تازه اول بازی است. می خواهم دولا دولا از تو شتر سواری بگیرم ستوان جان!
- من جونم هم فدای وطنم می کنم.
خوب است یاس جان، یعنی عالی است. حالا می شوی یک برده ی رام...
با ازاد دادن من از حالت خشکی که به خود گرفته خارج می شود و نگاهش پر ستایش در چشم هایم خیره میماند.
بغض کرده!
چشم هایش، می درخشد و نم گرفته اهسته لَب می زند :
- حلالم کن حامی! خیلی قضاوتت کردم، لیاقت نبود.
اگر یک چیز ان حرف های که در نظام در گوش ادم فرو می کنند خوب باشد؛ همین اعتقادی است که بشدت روی ان کار می شود.
- حلالی دختر، جمع کن خودتو...
دستی روی صورتش می کشد و خود را جمع و جور می کند.
خود را در ب*غ*ل گرفته و سرش را زیر می اندازد :
- من... من واقعا متاسفم. هر کمکی... هر کاری که اداره اجازه بده و خودت نیاز داشته باشی، حتما بهم بگو.
من نیاز دارم که تو را شبی سه چهار بار غسل واجب کنم، ایا اجابت می‌کنی؟ لَبم را بهم می فشارم و متفکر به سر زیر افتاده اش خیره میمانم :
- حتما!
می خواهد عقب برود که هر چه احساس دارم به صدایم می‌ریزم :
- یاس.
می ایستد.
سرش را بالا می کشد و در نگاهم خیره می ماند.
لبخند محوی میزنم :
- ممنونم.
لبخند میزند.
بر می گردد و به طرف خروجی می رود.
دقایقی بعد که هیچ اثری از حضورش نمانده با تاسف سر تکان می دهم و نرم می خندم :
- احمق ساده...
ولی خارج از تمام اینها، جایی ان کنج های دلم برایش می سوزد. احساس می کنم لیاقت اینکه بازی اش بدهم را ندارد اما خُب، نمی شود! نمی خواهم هیچ جوره یک حرفم خَراب شود. بعد پنج ماه که خواستم او را کنج دل سائب بفرستم تمام این ها را برایش می گویم و در ضمن، بازی را اول خود او شروع کرد، درست همان زمانی که در کمپ طالبان قصد داشت مرا خَر کند.
چند تقه به دَر اتاق می خورد.
این در زدن های ارام و با فاصله، دَر زدن مادر است.
لبخند نا خواسته ای میزنم و به طرف میز مطالعه ام می روم :
- بیاتو مادر.
در باز می شود.
قامت تکیده و بیمارش، که در ان کت و دامن یشمی زار می زند؛ وارد می‌شود .
در همان ابتدا لبخند بزرگ همیشگی اش را به صورتم می پاشد.
او مادرانه تمام سال های عمرش را، با اینکه بیمار و ضعیف بود، خرج ما کرد.
- بلاخره فهمیدم این خانوم خوشگل مودب کیه.
ابرو بالا می اندازم.
البته که هیچ چیز از چشم مادرم پنهان نمی ماند. بَد شد... حالا مجبورم با یک دروغ کار را لا پوشانی کنم.
- درست فهمیدی، اما اون خبر نداشت من چیکاره ام.
و البته که مادرم هم خبر ندارد همسر وظیفه شناسش مرا اخراج کرده.
مادرم به طرف مبل مشکی مقابل میزم می اید.
اهسته می نشیند و نگاهش به گونه ای است که انگار می خواهد اعتراف کنم.
با لبخند ابرو بالا انداخته و خود را به سمت من کشیده است.
- باور کن این مسائل نباید با خانواده در میون گذاشته بشه.
می خندد.
زیبا و ارام. از خنده ی آرامش، لبخند به لَبم می نشیند.
این زن خدای من است!
- اونجور که شما فکر می کنید نیست، باور کنید فقط یه همکار ساده است.
هنوز هم نگاهش مچ گیرانه است و اصلا قانع نشده.
کلافه پوف می کشم و روی میز ضرب می گیرم.
به چراغ مطالعه و دفترچه ی نکته ی برداری چرمم خیره می شوم.
- خیلی خوب باشه، دختر خوشگل محجوبیه.
مادرم می خندد.
از روی مبل بلند می شود و به سمت من میاید.
به ناچار سر بلند می کنم و در چشم های بی حالش خیره می شوم.
- دیگه؟
به حالت تسلیم دستم را بالا می برم و سرم را تکان دهم :
- دیگه هیچی مادر من، هرچی توسرت داری بنداز دور من زن بگیر نیستم.
حالم از اینکه دوباره می خواهد دست روی نقطه ضعف من یعنی؛ نبودنش، بگذارد بهم می خورد.
- حامی من، تو متوجه ای که دکتر گفته حتی پیوندم نمی تونه امیدی برای من باشه؟ یعنی حق ندارم حداقل سر و سامون گرفتن تو رو ببینم؟
کلافه پوف می کشم و بر پیشانی ام می کوبم.
نمی دانم از کدام دَر باید به بحث خاتمه دهم، برای همين مطلبی را می گویم که می دانم عواقبش، هیچ خیر نیست.
- من عقدش کردم... مجبور شدم... بین طالبان گیر افتاده بودیم.
هیچ صدایی از مادرم نمی اید.
نگران سرم را بلند می کنم و چشم های نم نشسته اش را می بینم. ناراحتی برای او خوب نیست، من چرا هر بار ناخواسته او را می شکنم؟
از روی صندلی ام بلند می شوم تا در اغوشش بگیرم که ناباور زمزمه می کند :
- عقدش کردی؟
عصبی لَبم را به داخل دهانم می کشم.
لَعنت بر دهانی که بی موقع باز شود... اهسته سرم را به نشان مثبت تکان می دهم.
ناباور و بغض دار می خندد :
- خدای من... یعنی تو شناسنامه هم...؟
با چشم های گرد شده سر بلند می کنم :
- مادر من میخوای تا بچه هم پیش بری؟ عقد دائم کردیم اما تو شناسنامه ننوشتن.
زیادی ذوق زده است.
اهسته می خندد و با احتیاط می گوید :
- بچه هم..؟
عصبی نگاهش می کنم که می خندد و پر از ذوق خیره ام می ماند. خدایا حالا چگونه جمعش کنم؟


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

😐😐💣

کد:
#پارت52
[HASH=3721]#پارت52[/HASH]



" حامی"



کتاب " حکایت دولت فرزانگی " را در بین باقی کتاب های روانشناسی ام می گذارم و دست در جیب می خواهم کتاب دیگری انتخاب کنم که در سالن کتابخانه وحشیانه باز می شود.

پوف کلافه ای می کشم.

این دختر یاغی کم کم دارد مرا از زندگی نا امید می کند...

- حامی!

متعجب از لحن شوکه و پر از تشویشش به سمت در می چرخم.

وارد سالن می شود و در را می بندد.

نگاهی به اطراف می اندازد و وقتی که سالن را خالی می بیند با چند گام بلند خود را به من می رساند.

تای ابرویم بالا می پرد و منتظر به چهره ی سرخ شده اش خیره میمانم.

چشم هایش، کلافه و گیج بین اجزای صورتم می چرخد.

کمرش از زور نفس زدن خم می شود و صدایش، بریده بریده و شرمنده در گوشم می نشیند :

- منو ببخش! من با گیج بازیام و ازار و اذیت هایی که بهت رسوندم مانع انجام وظیفه ات شدم.

صورتم متعجب مچاله می شود.

چه بلایی سر این بخت برگشته اورده اند؟

- تازه فهمیدم که تو همون مامور مخفی اداره اطلاعات هستی که ده سال پیش به افغانستان اومد. من... من واقعا معذرت می خوام.

روی پایم می افتد.

لابد کار مادر است!

بد نیست، حالا که نمی داند سه سالیست اداره مرا اخراج کرده از این اب گل الود ماهی بگیریم... شاید بشود از این طریق این وَلد چموش را رام کرد و ان وعده ی پنج ماه را عملی...کلا من از ضایع شدن بدم می امد و راستش را بخواهید اندکی به اوی ناخلف و غیر ادمی شک کرده بودم اما حالا می شود نزدیکش شد و او را پابند کرد.

لبخند محوی میزنم و مقابل چهره ی شرمنده اش روی زانو می نشینم.

چهره اش به حدی جدی و شرمنده است که انگار خطایی در برابر مافوقش انجام داده و اظهار ندامت دارد!

چقدر خَر است...

کدام مامور مخفی اسید روی پای همکارش می ریزد؟ کدام مامور مخفی به همکارش تَعرض می کند؟ البته تعرض که نمی شود گفت، او بیشتر از من کیفش را برده...

نکند این را هم گذاشته پای انجام وظیفه؟

نیروی مخالف را چه کسی فرض کرده؟ لابد یزدان طفلک...

- بلند شو ستوان.

و الساعه اطاعت می کند.

احترام نظامی می گذارد و در همان حالت منتظر می ماند.

دخترک احمق را ببین.

کاش زودتر از این ها مادرم امده بود...

خودم هم بلند می شوم جدی در چهره اش خیره میمانم.

- راحت باش ستوان، تو ببخش که مجبور شدم بخاطر اینکه نقشه ام لو نره اون بلا ها رو سرت بیارم.

اگر خدا کمک کند، تازه اول بازی است. می خواهم دولا دولا از تو شتر سواری بگیرم ستوان جان!

- من جونم هم فدای وطنم می کنم.

خوب است یاس جان، یعنی عالی است. حالا می شوی یک برده ی رام...

با ازاد دادن من از حالت خشکی که به خود گرفته خارج می شود و نگاهش پر ستایش در چشم هایم خیره میماند.

بغض کرده!

چشم هایش، می درخشد و نم گرفته اهسته لَب می زند :

- حلالم کن حامی! خیلی قضاوتت کردم، لیاقت نبود.

اگر یک چیز ان حرف های که در نظام در گوش ادم فرو می کنند خوب باشد؛ همین اعتقادی است که بشدت روی ان کار می شود.

- حلالی دختر، جمع کن خودتو...

دستی روی صورتش می کشد و خود را جمع و جور می کند.

خود را در ب*غ*ل گرفته و سرش را زیر می اندازد :

- من... من واقعا متاسفم. هر کمکی... هر کاری که اداره اجازه بده و خودت نیاز داشته باشی، حتما بهم بگو.

من نیاز دارم که تو را شبی سه چهار بار غسل واجب کنم، ایا اجابت می‌کنی؟ لَبم را بهم می فشارم و متفکر به سر زیر افتاده اش خیره میمانم :

- حتما!

می خواهد عقب برود که هر چه احساس دارم به صدایم می‌ریزم :

- یاس.

می ایستد.
سرش را بالا می کشد و در نگاهم خیره می ماند.
لبخند محوی میزنم :

- ممنونم.

لبخند میزند.
بر می گردد و به طرف خروجی می رود.
دقایقی بعد که هیچ اثری از حضورش نمانده با تاسف سر تکان می دهم و نرم می خندم :

- احمق ساده...

ولی خارج از تمام اینها، جایی ان کنج های دلم برایش می سوزد. احساس می کنم لیاقت اینکه بازی اش بدهم را ندارد اما خُب، نمی شود! نمی خواهم هیچ جوره یک حرفم خَراب شود. بعد پنج ماه که خواستم او را کنج دل سائب بفرستم تمام این ها را برایش می گویم و در ضمن، بازی را اول خود او شروع کرد، درست همان زمانی که در کمپ طالبان قصد داشت مرا خَر کند.

چند تقه به دَر اتاق می خورد.
این در زدن های ارام و با فاصله، دَر زدن مادر است.
لبخند نا خواسته ای میزنم و به طرف میز مطالعه ام می روم :

- بیاتو مادر.

در باز می شود.
 قامت تکیده و بیمارش، که در ان کت و دامن یشمی زار می زند؛ وارد می‌شود .
در همان ابتدا لبخند بزرگ همیشگی اش را به صورتم می پاشد.
او مادرانه تمام سال های عمرش را، با اینکه بیمار و ضعیف بود، خرج ما کرد.

- بلاخره فهمیدم این خانوم خوشگل مودب کیه.

ابرو بالا می اندازم.

البته که هیچ چیز از چشم مادرم پنهان نمی ماند. بَد شد... حالا مجبورم با یک دروغ کار را لا پوشانی کنم.

- درست فهمیدی، اما اون خبر نداشت من چیکاره ام.

و البته که مادرم هم خبر ندارد همسر وظیفه شناسش مرا اخراج کرده.

مادرم به طرف مبل مشکی مقابل میزم می اید.

اهسته می نشیند و نگاهش به گونه ای است که انگار می خواهد اعتراف کنم.

با لبخند ابرو بالا انداخته و خود را به سمت من کشیده است.

- باور کن این مسائل نباید با خانواده در میون گذاشته بشه.

می خندد.

زیبا و ارام. از خنده ی آرامش، لبخند به لَبم می نشیند.

این زن خدای من است!

- اونجور که شما فکر می کنید نیست، باور کنید فقط یه همکار ساده است.

هنوز هم نگاهش مچ گیرانه است و اصلا قانع نشده.

کلافه پوف می کشم و روی میز ضرب می گیرم.

به چراغ مطالعه و دفترچه ی نکته ی برداری چرمم خیره می شوم.

- خیلی خوب باشه، دختر خوشگل محجوبیه.

مادرم می خندد.

از روی مبل بلند می شود و به سمت من میاید.

به ناچار سر بلند می کنم و در چشم های بی حالش خیره می شوم.

- دیگه؟

به حالت تسلیم دستم را بالا می برم و سرم را تکان دهم :

- دیگه هیچی مادر من، هرچی توسرت داری بنداز دور من زن بگیر نیستم.

حالم از اینکه دوباره می خواهد دست روی نقطه ضعف من _ یعنی نبودنش _ بگذارد بهم می خورد.

- حامی من، تو متوجه ای که دکتر گفته حتی پیوندم نمی تونه امیدی برای من باشه؟ یعنی حق ندارم حداقل سر و سامون گرفتن تو رو ببینم؟

کلافه پوف می کشم و بر پیشانی ام می کوبم.

نمی دانم از کدام دَر باید به بحث خاتمه دهم، برای همين مطلبی را می گویم که می دانم عواقبش، هیچ خیر نیست.

- من عقدش کردم... مجبور شدم... بین طالبان گیر افتاده بودیم.

هیچ صدایی از مادرم نمی اید.

نگران سرم را بلند می کنم و چشم های نم نشسته اش را می بینم. ناراحتی برای او خوب نیست، من چرا هر بار ناخواسته او را می شکنم؟

از روی صندلی ام بلند می شوم تا در اغوشش بگیرم که ناباور زمزمه می کند :

- عقدش کردی؟

عصبی لَبم را به داخل دهانم می کشم.

لَعنت بر دهانی که بی موقع باز شود... اهسته سرم را به نشان مثبت تکان می دهم.

ناباور و بغض دار می خندد :

- خدای من... یعنی تو شناسنامه هم...؟

با چشم های گرد شده سر بلند می کنم :

- مادر من میخوای تا بچ ه هم پیش بری؟ عقد دائم کردیم اما تو شناسنامه ننوشتن.

زیادی ذوق زده است.

اهسته می خندد و با احتیاط می گوید :

- بچه هم..؟

عصبی نگاهش می کنم که می خندد و پر از ذوق خیره ام می ماند. خدایا حالا چگونه جمعش کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت53

"یاس"

ساعت حوالی یازده شب است که خُرد و خسته چشم هایم را می فشارم و تنم را روی تخت می اندازم.
این سه روزی که مادر و خواهر حامی هستند، خدا زیاد کند, خواهر حامی مرا پیر کرده... هر لحظه یک دستور دارد، فقط هم من باید انجام دهم، انگار دارد انتقام می گیرد.
دستم را به سمت گیره می برم تا شالم را باز کنم که چند تقه به در می خورد.
خسته می نشینم و بی حوصله پوف می کشم :
- بفرمایید.
در ارام باز می شود و حامی نمایان...
لبخند محوی میزنم و برای ادای احترام هم شده بلند می شوم :
- بفرمایید.
مضطرب و اخمو است... کمی هم عصبی!
- یه اتفاقی افتاده.
نگران می شوم.
جدی نگاهش می کنم... رفتارم با او تغییر کرده است، کاملا غیر ارادی...
- چی شده؟
وارد اتاق می شود و در را می بندد. دستش کلافه بین موهایش می لغزد، انگار نمی داند از کجا شروع کند.
- میدونی که مادرم بیماره...
نگران به سمتش می روم :
- خُب؟
سرش را بالا می کشد و لَب هایش را بهم می فشارد.
- از وقتی اومده به من گیر داده بود که زن بگیرم و مرتب حرف این رو می اورد وسط که می‌میره و سر و سامون گرفتن من رو نمیبینه!
کم کم داشتم مشکوک می شدم.
اخم هایم ناخواسته درهم می رود:
- خُب؟
نیم نگاهی به من می اندازد و پوفی می کشد :
- من بهش گفتم عقدت کردم تا بیخیال بشه و اروم بگیره.
پوکر بر روی تخت خَراب می شوم.
این قوز بالای قوز را چه کنم؟
- امید وارم از من درخواست نا معقولی نداشته باشی.
دست در جیب می برد و جوری نگاهم می کند که خودم حساب کار دستم می اید:
- خدای من! این یکی رو واقعا نه...
حامی کلافه در اتاق قدم می زند :
- خواهش می کنم یاس اونا فقط ده روز اینجان، ده شب رو توی اتاق من تحمل کن، قول میدم که بعدش حتی ازت یه لیوان ابم نخوام.... لطفا
چشم هایش را ملتمس به من می دوزد :
- سعی کن مثبت فکر کنی، دیگه مجبور نیستی اون لباس مسخره رو بپوشی.
پر از دودلی در چشم هایش خیره می مانم.
- میام تو اتاق تو بعد از در مَستر میام تو اتاق خودم.
نگاهش یک جوری است انگار ناراضیست اما با اکراه لَب می‌زند :
- باشه.
خسته شقیقه ام را می فشارم... بخاطر وطن می ترسم اخرش مجبور شوم وارد کار های مثبت هجده سال هم شوم... گرچند سن من حتی از سن طلاق هم گذشته چه برسد به سن کار های مثبت هجده سال!

***

اتاق حامی جای عجیبی‌ست...
تختش با ادم حرف میزند!
سطل زباله پر از دستمال کاغذی مچاله اش با ادم حرف میزند...
ان عطر لعنتی خوشبویش با ادم حرف میزند...
در و دیوار اینجا با ادم حرف ها دارد... میدانید چه میگوید؟ میگوید یاس مراقب باش، شاید او یک افسر باشد اما هیچ چیز تغییر نکرده!
آب دَهانم را پر صدا فرو می دهم و روی پافر کنار اینه ی قدی اش می نشینم.
نگاهم به حامی می چرخد که وارد قسمت مخصوص لباس هایش شده و من از دَر باز ان تنها یک ردیف کت شلوار و کفش های کالج براقش را می بینم.
سرم به سمت اینه می چرخد و خود را می بینم.
چقدر چهره ام خسته است!
کمر خم شده ام را ببین.
پوف می کشم و صاف می نشینم.
صدای حامی می اید :
- میتونی دراز بکشی، امروز خیلی خسته شدی.
بَد هم نمی گفت.
تا او می خواست از بین جنگل مرتب لباس هایش یکی را انتخاب کند من چرتی میزدم.
به سمت تخت مرتبش میروم.
لحاف سفید زیبایش انقدر مرتب است که دلم نمی اید ان را کنار بزنم و دراز بکشم، اما چکنم... چاره چیست؟
بی حوصله لحافش را کنار میزنم و مانند جنازه ای بر روی تخت اوار می شوم.
مَن خسته تر از ان بودم که نشان می دادم...
بالشت، یک بوی مَست کننده داشت.
انگار برایم لالایی می خواندند.
عطر خنکش را به عمق جانم می فرستم و چشم هایم را می بندم.
گرمای تخت، تَنم را در خود حل می کند و بوی خاص عطرش برایم لا لایی می خواند.
سَرم سنگین است!
فقط یک دقیقه می خوابم...


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

هعی 🤺

کد:
#پارت53



"یاس"



ساعت حوالی یازده شب است که خُرد و خسته چشم هایم را می فشارم و تنم را روی تخت می اندازم.

این سه روزی که مادر و خواهر حامی هستند، خدا زیاد کند, خواهر حامی مرا پیر کرده... هر لحظه یک دستور دارد، فقط هم من باید انجام دهم، انگار دارد انتقام می گیرد.

دستم را به سمت گیره می برم تا شالم را باز کنم که چند تقه به در می خورد.

خسته می نشینم و بی حوصله پوف می کشم :

- بفرمایید.

در ارام باز می شود و حامی نمایان...

لبخند محوی میزنم و برای ادای احترام هم شده بلند می شوم :

- بفرمایید.

مضطرب و اخمو است... کمی هم عصبی!

- یه اتفاقی افتاده.

نگران می شوم.

جدی نگاهش می کنم... رفتارم با او تغییر کرده است، کاملا غیر ارادی...

- چی شده؟

وارد اتاق می شود و در را می بندد. دستش کلافه بین موهایش می لغزد، انگار نمی داند از کجا شروع کند.

- میدونی که مادرم بیماره...

نگران به سمتش می روم :

- خُب؟

سرش را بالا می کشد و لَب هایش را بهم می فشارد.

- از وقتی اومده به من گیر داده بود که زن بگیرم و مرتب حرف این رو می اورد وسط که میمیره و سر و سامون گرفتن من رو نمیبینه!

کم کم داشتم مشکوک می شدم.

اخم هایم ناخواسته درهم می رود:

- خُب؟

نیم نگاهی به من می اندازد و پوفی می کشد :

- من بهش گفتم عقدت کردم تا بیخیال بشه و اروم بگیره.

پوکر بر روی تخت خَراب می شوم.

این قوز بالای قوز را چه کنم؟

- امید وارم از من درخواست نا معقولی نداشته باشی.

دست در جیب می برد و جوری نگاهم می کند که خودم حساب کار دستم می اید:

- خدای من! این یکی رو واقعا نه...

حامی کلافه در اتاق قدم می زند :

- خواهش می کنم یاس اونا فقط ده روز اینجان، ده شب رو توی اتاق من تحمل کن، قول میدم که بعدش حتی ازت یه لیوان ابم نخوام.... لطفا

چشم هایش را ملتمس به من می دوزد :

- سعی کن مثبت فکر کنی، دیگه مجبور نیستی اون لباس مسخره رو بپوشی.

 پر از دودلی در چشم هایش خیره می مانم.

- میام تو اتاق تو بعد از در مَستر میام تو اتاق خودم.

نگاهش یک جوری است انگار ناراضیست اما با اکراه لَب می‌زند :

- باشه.

خسته شقیقه ام را می فشارم... بخاطر وطن می ترسم اخرش مجبور شوم وارد کار های مثبت هجده سال هم شوم... گرچند سن من حتی از سن طلاق هم گذشته چه برسد به سن کار های مثبت هجده سال!



***



اتاق حامی جای عجیبی‌ست...
 تختش با ادم حرف میزند!
سطل زباله پر از دستمال کاغذی مچاله اش با ادم حرف میزند...
ان عطر لعنتی خوشبویش با ادم حرف میزند...
در و دیوار اینجا با ادم حرف ها دارد... میدانید چه میگوید؟ میگوید یاس مراقب باش، شاید او یک افسر باشد اما هیچ چیز تغییر نکرده!

آب دَهانم را پر صدا فرو می دهم و روی پافر کنار اینه ی قدی اش می نشینم.

نگاهم به حامی می چرخد که وارد قسمت مخصوص لباس هایش شده و من از دَر باز ان تنها یک ردیف کت شلوار و کفش های کالج براقش را می بینم.

سرم به سمت اینه می چرخد و خود را می بینم.

چقدر چهره ام خسته است!

کمر خم شده ام را ببین.

پوف می کشم و صاف می نشینم.

صدای حامی می اید :

- میتونی دراز بکشی، امروز خیلی خسته شدی.

بَد هم نمی گفت.
تا او می خواست از بین جنگل مرتب لباس هایش یکی را انتخاب کند من چرتی میزدم.
به سمت تخت مرتبش میروم.
لحاف سفید زیبایش انقدر مرتب است که دلم نمی اید ان را کنار بزنم و دراز بکشم، اما چکنم... چاره چیست؟
بی حوصله لحافش را کنار میزنم و مانند جنازه ای بر روی تخت اوار می شوم.
مَن خسته تر از ان بودم که نشان می دادم...
بالشت، یک بوی مَست کننده داشت.
انگار برایم لالایی می خواندند.
عطر خنکش را به عمق جانم می فرستم و چشم هایم را می بندم.
گرمای تخت، تَنم را در خود حل می کند و بوی خاص عطرش برایم لا لایی می خواند.

سَرم سنگین است!

فقط یک دقیقه می خوابم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت54

خُب راستش را بخواهید، صبح که بیدار شدم و حامی را روی مبل دیدم چیزی در دلم فرو ریخت.
دیشب تا صبح را بخاطر اینکه من از خواب بیدار نشوم روی یک مبل تک نفره سر کرده بود... چه کسی باور می کند؟ گاهی اوقات، که کار هایش هم معنی اسمش می شوند، رفتارم نا خواسته با او عوض می شود.
انگار واقعا قلقم را دست گرفته...
اما نباید فراموش کنم که او هر چه هم باشد باز هم من همان یاسم که سروان حسین پور در حسرت داشتنش پَر پَر میزد... بحث غرور نیست، بحث این است که دختر های دسترس لکه مال می‌شوند.
- یاس میشه لطفا یه لحظه بیای کمک؟
به طرف مادام می روم که صدای مادر حامی متوقفم می کند:
- مادام به عروس من کار ندی، بزار بقیه بیان کمکت.
دست هایم ناخواسته مشت می شود. هر چه زودتر باید این وضع موجود بر طرف می شد. می دانم مادرش مریض است...
می دانم حالش به گونه ایست که انگار زنده زنده دارد تحلیل می رود...
می دانم زن مهربان و دلسوزیست، اما...
- خاله باور کنید داستان اونجوریا هم نیست.
چشمکی میزند. از میوه های مختلف توی میوه دانی، انبه بر می دارد :
- هست عزیزم، فقط خودتون میخواید انکارش کنید، شما جوونا فکر می کنید خیلی زرنگید... الانم جای این حرفا بیا انبه بخور، میگن باعث میشه جنین زیبا بشه.
با حسین شهید، این زن واقعا عقده ی عروس داشتن و نوه داشتن را به دل دارد.
شوکه می خندم و دستی از سر کلافگی بر پیشانی ام می کشم.
- بچه کجا بود اخه؟
نرم می خندد.
قاچی از انبه درشت خوشرنگ را به طرفم دراز می کند.
به رسم ادب از دستش می گیرم و اهسته تشکر می کنم :
- من سی سال این پسرو بزرگ کردم، راهش باز بشه عجول تر از این حرفاست...
کی؟ حامی؟ اگر عجول بود تا به حال با این همه دختر بود مانند ناصر الدین شاه قاجار هفت سر عائِله داشت...
با شنیدن صدای حامی که دارد خیلی جدی و سَرد با تلفن صحبت می کند؛ توجه ام به طرف پله ها می چرخد.
- متن قرار داد تغییر نمی‌کنه.
دوباره برگشته به همان حامی مرموز و مودی قدیم... خیلی خوب در نقشش فرو رفته!
- پس میتونی خودت بیای ببریش.
مادر حامی کنجکاو مکالمه او را زیر نظر گرفته؛ حامی خیلی بی احتیاطی می کند. این مسائل نباید مخفی تر انجام شود؟
- من زیر حرفم نزدم، ولی اگه قرار باشه با هر دَنگ خریدارا قوانین من عوض بشه الان اینجا نبودم.
خیره هستم روی احوالات حامی... چهره در هم می کشد و دو پله مانده را پایین می اید.
از روی شلوار پارچه ای جذب مشکی اش بالا می ایم... دوباره همان پیراهن و جلیقه ی مشکی اش را پوشیده! البته حق دارد، مشکی خیلی به تَنش می نشیند.
مخصوصا زمانی که با ان عطر دارکَش ترکیب می شود.
- تایمت تموم شده... بعدا از یزدان یه تایمی بگیر ادامه صحبتامون رو می‌کنیم.
گوشی را از گوشش فاصله می دهد و بی هیچ حرف دیگری تماس را قطع می کند.
حضور من را که کلا انکار کرده اما با شیفتگی به سر تا پای مادرش نگاه می کند :
- چقد زیبا شدی جهان من.
راستش را بخواهید از جمله ی پر از احساسش چیزی درونم فرو می ریزد.
مانند رها شدن یک کش که تا انتها کشیده شده...
مادرش می خندد و به من نگاه می کند.
فقط کم مانده بود، او تز پسر خوش قد و بالا و زبان بازش را به من بدهد.
خودم را سر گرم ان قاچ انبه می کنم اما تمام حواسم پیش ان دو است.
- یعنی از زنتم خوشگل ترم.
تازه نگاه حامی و تک خنده اش را حس می کنم.
قدم هایش که به سمتم می اید، باعث می شود حس عجیبی دَهانم را گس کند.
دست های مردانه ای از پشت دور تَنم می پیچد و کم کم تَنش به تَنم می چسبد.
د*اغ می شوم!
تَنم فلز می شود و حرارت تَنش را به سریع ترین شکل ممکن منتقل می کند.
نَفس در س*ی*نه ام حبس می شود و ان قاچ کوچک انبه در گلویم می پرد.
به سرفه که می افتم حامی با خنده مرا رها می کند سرم را از روی شال می بوسد :
- هنوز که زنم نشده اما خُب اونم گُلِ...
نمی دانم چرا اما حس می کنم در دل خود جمله اش را ادامه داده و گفته "فقط یکم خله" اگر این را در دلش گفته، انشالله که خل شود.
مادر حامی با محبت به فاصله اندک بین ما دوتا نگاه می کند.
- ماشالا چقد بهم میاین! بگم مادام اسفند دود کنه.
مادر حامی که به طرف اشپز خانه می رود، با نگاهم او را بدرقه می کنم.
به محض خروجش از سالن، به طرف حامی می چرخم و محکم به بازویش مشت می زنم :
- یک باره دیگه منو ب*غ*ل کنی خفه ات می کنم، اونم تو خواب!
حامی نرم می خندد و لَب می گزد.
سرش را نزدیک می اورد و اهسته پچ می زند :
- باز که هار شدی ستوان.
کنج لَبم بالا می رود.
کلا عشق می کنم مرا هار صدا می زند...
سرم را جلو تر می کشم.
نگاه خمار اسمانی اش را دور می زنم و به طرف لَب های خیسش می روم.
- اگر قرار بر افسر بودن بود، من تا حالا باید سه تا بچه از سروان حسین پور داشتم.
می بینم که اخم هایش در هم می رود.
سرش را عقب می کشد و جدی نگاهم می کند :
- اصلا متوجه هستی چی از دهنت در میاد؟
به حرفم فکر می کنم.
ان را بالا و پایین می کنم...
مشکلی نداشت!
- اره می فهمم.
عصبی چشم غره ای به من می رود و دست در جیب می کند :
- اگر انقد علاقه داری منم ناتوان نیستم، سه تا سهله تا ده تاشم میتونم بزارم توی شکمت.
پر از حرص دندان می سابم.
- واسه گذاشتنش که ادم زیاده، شما واسه کار دیگه ای زحمت خودتو بزاری بهتره...
اخم هایش در هم می رود و میغرد :
- بَسه! یه کم شعور حرف زدن داشته باش.
پشت چشم نازک می کنم و دست هایم را زیر بغلم می زنم.
بیشعور هم خودش است.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

😂😂😂😂😂خودش بزاره خوبه، یکی دیگه بزاره یاس میشه بیشعور 😂

کد:
#پارت54



خُب راستش را بخواهید، صبح که بیدار شدم و حامی را روی مبل دیدم چیزی در دلم فرو ریخت.

دیشب تا صبح را بخاطر اینکه من از خواب بیدار نشوم روی یک مبل تک نفره سر کرده بود... چه کسی باور می کند؟ گاهی اوقات، که کار هایش هم معنی اسمش می شوند، رفتارم نا خواسته با او عوض می شود.

انگار واقعا قلقم را دست گرفته...

اما نباید فراموش کنم که او هر چه هم باشد باز هم من همان یاسم که سروان حسین پور در حسرت داشتنش پَر پَر میزد... بحث غرور نیست، بحث این است که دختر های دسترس لکه مال می‌شوند.

- یاس میشه لطفا یه لحظه بیای کمک؟
از فکر کنده می‌شوم و با تکان خفیفی، به طرف مادام می روم که صدای مادر حامی متوقفم می کند:

- مادام به عروس من کار ندی، بزار بقیه بیان کمکت.

دست هایم ناخواسته مشت می شود. هر چه زودتر باید این وضع موجود بر طرف می شد. می دانم مادرش مریض است...

می دانم حالش به گونه ایست که انگار زنده زنده دارد تحلیل می رود...
می دانم زن مهربان دلسوزیست، اما...

- خاله باور کنید داستان اونجوریا هم نیست.

چشمکی میزند. از میوه های مختلف توی میوه دانی، انبه بر می دارد :

- هست عزیزم، فقط خودتون می‌خواید انکارش کنید، شما جوونا فکر می کنید خیلی زرنگید... الانم جای این حرفا بیا انبه بخور، میگن باعث میشه جنین زیبا بشه.

با حسین شهید، این زن واقعا عقده ی عروس داشتن و نوه داشتن را به دل دارد.
شوکه می خندم  و دستی از سر کلافگی بر پیشانی ام می کشم.

- بچه کجا بود اخه؟

نرم می خندد.
قاچی از انبه درشت خوشرنگ را به طرفم دراز می کند.
به رسم ادب از دستش می گیرم و اهسته تشکر می کنم :

- من سی سال این پسرو بزرگ کردم، راهش باز بشه عجول تر از این حرفاست...

کی؟ حامی؟ اگر عجول بود تا به حال، بعد از آن همه دختری که در تخت و رخت و بختش گذشته بودند،  مانند ناصر الدین شاه قاجار، هفت سر عائِله داشت...

با شنیدن صدای حامی که دارد خیلی جدی و سَرد با تلفن صحبت می کند؛ توجه ام به طرف پله ها می چرخد.

- متن قرار داد تغییر نمی‌کنه.

دوباره برگشته به همان حامی مرموز و مودی قدیم... خیلی خوب در نقشش فرو رفته! لعنتی لامصب. 

- پس میتونی خودت بیای ببریش! 

مادر حامی کنجکاو مکالمه او را زیر نظر گرفته؛ حامی خیلی بی احتیاطی می کند. این مسائل نباید مخفی تر انجام شود؟

- من زیر حرفم نزدم، ولی اگه قرار باشه با هر دَنگ خریدارا قوانین من عوض بشه الان اینجا نبودم.

خیره هستم روی احوالات حامی... چهره در هم می کشد و دو پله مانده را پایین می اید.

از روی شلوار پارچه ای جذب مشکی اش بالا می ایم... دوباره همان پیراهن و جلیقه ی مشکی اش را پوشیده! البته حق دارد، مشکی خیلی به تَنش می نشیند.

مخصوصا زمانی که با ان عطر دارکَش ترکیب می شود.

- تایمت تموم شده... بعدا از یزدان یه تایمی بگیر ادامه صحبتامون رو می‌کنیم.

گوشی را از گوشش فاصله می دهد و بی هیچ حرف دیگری تماس را قطع می کند.

حضور من را که کلا انکار کرده اما با شیفتگی به سر تا پای مادرش نگاه می کند :

- چقد زیبا شدی جهان من.

راستش را بخواهید از جمله ی پر از احساسش چیزی درونم فرو می ریزد.
مانند رها شدن یک کش که تا انتها کشیده شده... فرو می‌ریزم و دخترک درونم انگار... انگار چون اویی را دلش می‌خواهد! 
مادرش می خندد و به من نگاه می کند.
فقط کم مانده بود، او تز پسر خوش قد و بالا و زبان بازش را به من بدهد.

خودم را سر گرم ان قاچ انبه می کنم اما تمام حواسم پیش ان دو است.

- یعنی از زنتم خوشگل ترم؟ 

تازه نگاه حامی و تک خنده اش را حس می کنم.
قدم هایش که به سمتم می اید، باعث می شود حس عجیبی دَهانم را گس کند.

دست های مردانه ای از پشت دور تَنم می پیچد و کم کم تَنش به تَنم می چسبد.
د*اغ می شوم!

تَنم جیوه می شود و حرارت تَنش را به سریع ترین شکل ممکن منتقل می کند.
نَفس در س*ی*نه ام حبس می شود و ان قاچ کوچک انبه در گلویم می پرد.

به سرفه که می افتم حامی با خنده مرا رها می کند سرم را از روی شال می بوسد :

- هنوز که زنم نشده اما خُب اونم گُلِ...

نمی دانم چرا اما حس می کنم در دل خود جمله اش را ادامه داده و گفته "فقط یکم خله" اگر این را در دلش گفته، انشالله که خل شود.
مادر حامی با محبت به فاصله اندک بین ما دوتا نگاه می کند.

- ماشالا چقد بهم میاین! بگم مادام اسفند دود کنه.

مادر حامی که به طرف اشپز خانه می رود، با نگاهم او را بدرقه می کنم.

به محض خروجش از سالن، به طرف حامی می چرخم و محکم به بازویش مشت می زنم :

- یک باره دیگه منو ب*غ*ل کنی خفه ات می کنم، اونم تو خواب!

حامی نرم می خندد و لَب می گزد.
سرش را نزدیک می اورد و اهسته پچ می زند :

- باز که هار شدی ستوان.

کنج لَبم بالا می رود.
کلا عشق می کنم مرا هار صدا می زند...
سرم را جلو تر می کشم.
نگاه خمار اسمانی اش را دور می زنم و به طرف لَب های خیسش می روم.

- اگر قرار بر افسر بودن بود، من تا حالا باید سه تا بچه از سروان حسین پور داشتم.

می بینم که اخم هایش در هم می رود.
سرش را عقب می کشد و جدی نگاهم می کند :

- اصلا متوجه هستی چی از دهنت در میاد؟

به حرفم فکر می کنم.
ان را بالا و پایین می کنم...
مشکلی نداشت!

- اره می فهمم.

عصبی چشم غره ای به من می رود و دست در جیب می کند :

- اگر انقد علاقه داری منم ناتوان نیستم، سه تا سهله تا ده تاشم میتونم بزارم توی شکمت.

پر از حرص دندان می سابم. خوب بلد است مرا بجزاند! 

- واسه گذاشتنش که ادم زیاده، شما واسه کار دیگه ای زحمت خودتو بزاری بهتره...

اخم هایش در هم می رود و میغرد :

- بَسه! یه کم شعور حرف زدن داشته باش.

پشت چشم نازک می کنم و دست هایم را زیر بغلم می زنم. خودش بذارد خوب است! دیگران که بگذارند، من می‌شوم بیشعور! 
بیشعور هم خودش است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت55

تمامی چند روز گذشته مهراد غیب شده بود! البته از نظر من، چون زمانی که از حامی سراغ او را گرفتم خیلی بیخیال گفت که خودش میاد.
نگرانش شده بودم... تقریبا یک هفته ای میشد که خبری از او نبود و انگار برای هیچ کس هم جز من، نبودنش مهم نیست. شاید هم انها خبرش را داشتند که نگرانش نبودند... نمی دانم!
مادر حامی و خواهر افریته اش فردا که دهم عید است از اینجا می روند و من تازه می توانم نفس راحتی از دست زبان تند و تیز دخترک بکشم.
این چند شبه گذشته را، بخاطر مادر حامی در اتاق حامی خوابیده بودم اما خب با حفظ فاصله ی اسلامی و پوشش اسلامی...اوایل جانب احتیاط را نگه می داشتم اما بعد از اینکه دیدم او خود راغب نیست زیر حرفش بزند، با خیال راحت کپه ی مرگم را می گذاشتم.
او همچنان در نقش منفی خود فرو رفته و هیچ جوره قصد ندارد از سَر حرفش پایین بیاید؛ منظورم همان است که اگر خطا بروم، خطا می رود.
کنج لَبم را به داخل دهانم می کشم و بین طبقه های کتاب های رنگارنگ حامی می چرخم.
مادام می گوید اکثر انها را خوانده! عجب حوصله ای دارد.
بشخصه همیشه جزو ان دسته از ادم هایی بودم که از کتاب خواندن بَدش می امد، کتاب های مدرسه را هم فقط به عشق دانشگاه افسری خواندم.
یک کتاب قطور جلد بنفش مخلمی را از بین قفسه ها بیرون می کشم.
صحفه ی اولش را باز می کنم و دستی روی متن خارجی موضوع کتاب می کشم.
تک رمان عاشقانه خارجی است به نام "دختری که رهایش کردی"
چهره ام در هم می رود.
بعید می دانم اهل رمان خواندن باشد! ان هم از نوع عاشقانه اش...
صحفه ی بعدش را که باز می کنم و ان دست خط زیبا را می بینم حساب کار دستم می اید.
" تقدیم به مَردی که رهایم کرد"
و دو بیت شعر زیبا از حافظ عزیز:
( بر سرِ آنم که گَر زِه دست بر آید / دَست به کاری زَنم که غصه سر آید
نفس باد صبا مُشک فشان خواهد شد / عالم پیر، دگرباره جوان خواهد شد )
یکی نیست به دخترک بگوید؛ باشه! راست می گویی...گوش های مخملی من را ببین. اخر احمق اگر فراموش کرده بودی که با این همه احساس کتاب هدیه نمی‌کردی.
در پایین صحفه هم تاریخ ابان ماه پارسال، با خط ریز زیبایی نوشته شده بود.
با چهره ی درهم شده از ان همه احساسات دخترک، کتاب را محکم بهم می کوبم... نمی دانم شاید هم احساسات دخترک نیست، از یک حس ناشناخته و عجیب درونی است.
احساس می کنم چیزی از کتاب می افتد.
متعجب به زیر پایم نگاه می کنم و یک عکس را می بینم.
کتاب را سر جایش هل می دهم.
خم می شوم ان را بردارم که ناگهان با صدای جدی حامی میخکوب می شوم :
- کی اینجاست؟
سریع عکس را بر می دارم و زیر کش شلوارم می گذارم تا نیوفتد.
از طبقه ی کتاب ها با چند گام بلند بیرون می روم و او را می بینم.
دست در جیب، با یک پیراهن چهار خانه قرمز مشکی و شلواز زاپ دار مشکی!
- اهوم.
سرش را بلند می کند و با چشم های تنگ شده خیره ام می ماند :
- کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟
شانه بالا می اندازم و مانند خودش سو استفاده گر می شوم :
- همون چیزی که به تو اجازه میده شب رو کنار من باشی.
منتظر ابرو بالا می دهد.
انگار قانع نشده!
- خیلی خب بابا، ببخشید، حوصلم سر رفته بود.
به سمتم می اید؛ محکم و مردانه.
- اصلا دوست ندارم کسی به کتابام دست بزنه.
شانه بالا می اندازم و بیخیال سرم را کج می کنم :
- باور کن به اندازه ای که از کتاب متنفرم از تو نیستم.
ابرویش بالا می رود.
- بازم خداراشکر منفور تر از منم برات هست.
نرم می خندم.
دستم را در جیب سویشرت طوسی میبرم و خودم را به سمتش می کشم :
- از کتاب منفور تر برای من ادم وطن فروش بود! وقتی دیدم داری نقششو بازی میکنی، اومدی جایگاه سوم.
نفسش را بیرون می دهد و به طرف میزش می رود.
احساس می کنم یه مشکلی برایش پیش امده!
قیافه اش کمی کلافه و سر در گم است.
- خیلی خب حالا بهتره بری به کارت برسی.
کنجکاو به اویی که پشت میزش زانو زده و در کمدش مشغول گشتن است نگاه می کنم.
تقریبا همه چیز را جا به جا می کند و تا ان جایی که می تواند سَرش را در کشو برده.
- اتفاقی افتاده؟
کلافه، کشوی اول را می بندد و سراغ دومی و اخرین کشو می رود.
- نه اگه از اینجا بری، اما اگه بمونی قول نمیدم اتفاقی نیوفته.
پوکر کمرم را صاف و می کنم و چهره در هم می کشم.
- خیلی بیشعوری حامی، میدونی اگه اداره بفهمه با اردنگی بیرونت می کنه؟
اخم هایش در هم می رود و عصبی یک کاتولیک را بیرون می کشد.
سرش را به سمت من بالا می کشد.
- داری میری رو مخم، برو بیرون.
دستم را به کمرم گره می زنم و از او رو می گیرم.
- شاید بتونم کمکت کنم.
بی حوصله کاتولیک را باز می کند.
- دنبال یه عکسم یادم نمیاد کجا گذاشتم، حالا برو.
کنج لَبم بالا می رود، دستم را از روی لباس روی عکس می گذارم.
- حس می کنم من یکی از عکسای تورو لای یه کتاب پیدا کردم.
یک دفعه سرش را بالا می کشد و عصبی می غرد :
- یالا بدش من، قضیه شوخی نیست.
لَب می گزم.
- عکس کیه؟
عصبی بلند می شود و به طرفم می اید.
پر از خشم بر سرم فریاد می کشد :
- بدششش مننننن.
در خود جمع می شوم و نا خواسته می لرزم.
تا حالا این روی او را ندیده بودم.
دستم می لرزد و اهسته به طرف کمر شلوارم می رود تا ان را بیرون بکشم.
قصد دارم اصلا به چشم های خون نشسته اش نگاه نکنم.
عکس را در میارم و بدون اینکه سرم را بلند کنم به طرفش می گیرم.
محکم از دستم می کشد و به طرف بالکن می رود.

#ادامه_دارد...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت55

تمامی چند روز گذشته مهراد غیب شده بود! البته از نظر من، چون زمانی که از حامی سراغ او را گرفتم خیلی بیخیال گفت که خودش میاد.
نگرانش شده بودم... تقریبا یک هفته ای میشد که خبری از او نبود و انگار برای هیچ کس هم جز من، نبودنش مهم نیست. شاید هم انها خبرش را داشتند که نگرانش نبودند... نمی دانم!
مادر حامی و خواهر افریته اش فردا که دهم عید است از اینجا می روند و من تازه می توانم نفس راحتی از دست زبان تند و تیز دخترک بکشم.
این چند شبه گذشته را، بخاطر مادر حامی در اتاق حامی خوابیده بودم اما خب با حفظ فاصله ی اسلامی و پوشش اسلامی...اوایل جانب احتیاط را نگه می داشتم اما بعد از اینکه دیدم او خود راغب نیست زیر حرفش بزند، با خیال راحت کپه ی مرگم را می گذاشتم.
او همچنان در نقش منفی خود فرو رفته و هیچ جوره قصد ندارد از سَر حرفش پایین بیاید؛ منظورم همان است که اگر خطا بروم، خطا می رود.
کنج لَبم را به داخل دهانم می کشم و بین طبقه های کتاب های رنگارنگ حامی می چرخم.
مادام می گوید حامی اکثر انها را خوانده! عجب حوصله ای دارد.
بشخصه همیشه جزو ان دسته از ادم هایی بودم که از کتاب خواندن بَدش می امد، کتاب های مدرسه را هم فقط به عشق دانشگاه افسری خواندم.
یک کتاب قطور جلد بنفش مخلمی را از بین قفسه ها بیرون می کشم.
صحفه ی اولش را باز می کنم و دستی روی متن خارجی موضوع کتاب می کشم.
تک رمان عاشقانه خارجی است به نام "دختری که رهایش کردی"
چهره ام در هم می رود.
بعید می دانم اهل رمان خواندن باشد! ان هم از نوع عاشقانه اش...
صحفه ی بعدش را که باز می کنم و ان دست خط زیبا را می بینم حساب کار دستم می اید.
" تقدیم به مَردی که رهایم کرد"
و دو بیت شعر زیبا از حافظ عزیز:
( بر سرِ آنم که گَر زِه دست بر آید / دَست به کاری زَنم که غصه سر آید
نفس باد صبا مُشک فشان خواهد شد /   عالم پیر، دگرباره جوان خواهد شد )
یکی نیست به دخترک بگوید؛ باشه! راست می گویی...گوش های مخملی من را ببین. اخر احمق اگر فراموش کرده بودی که با این همه احساس کتاب هدیه نمی‌کردی.
در پایین صحفه هم تاریخ  ابان ماه پارسال، با خط ریز زیبایی نوشته شده بود.
با چهره ی درهم شده از ان همه احساسات دخترک، کتاب را محکم بهم می کوبم... نمی دانم شاید هم احساسات دخترک نیست، از یک حس ناشناخته و عجیب درونی است.
احساس می کنم چیزی از کتاب می افتد.
متعجب به زیر پایم نگاه می کنم و یک عکس را می بینم.
کتاب را سر جایش هل می دهم.
خم می شوم ان را بردارم که ناگهان با صدای جدی حامی میخکوب می شوم :
- کی اینجاست؟
سریع عکس را بر می دارم و زیر کش شلوارم می گذارم تا نیوفتد.
از طبقه ی کتاب ها با چند گام بلند بیرون می روم و او را می بینم.
دست در جیب، با یک پیراهن چهار خانه قرمز مشکی و شلواز زاپ دار مشکی!
- اهوم.
سرش را بلند می کند و با چشم های تنگ شده خیره ام می ماند :
- کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟
شانه بالا می اندازم و مانند خودش سو استفاده گر می شوم :
- همون چیزی که به تو اجازه میده شب رو کنار من باشی.
منتظر ابرو بالا می دهد.
انگار قانع نشده!
- خیلی خب بابا، ببخشید، حوصلم سر رفته بود.
به سمتم می اید؛ محکم و مردانه.
- اصلا دوست ندارم کسی به کتابام دست بزنه.
شانه بالا می اندازم و بیخیال سرم را کج می کنم :
- باور کن به اندازه ای که از کتاب متنفرم از تو نیستم.
ابرویش بالا می رود.
- بازم خداراشکر منفور تر از منم برات هست.
نرم می خندم.
دستم را در جیب سویشرت طوسی میبرم و خودم را به سمتش می کشم :
- از کتاب منفور تر برای من ادم وطن فروش بود! وقتی دیدم داری نقششو بازی میکنی، اومدی جایگاه سوم.
نفسش را بیرون می دهد و به طرف میزش می رود.
احساس می کنم یه مشکلی برایش پیش امده!
قیافه اش کمی کلافه  و سر در گم است.
- خیلی خب حالا بهتره بری به کارت برسی.
کنجکاو به اویی که پشت میزش زانو زده و در کمدش مشغول گشتن است نگاه می کنم.
تقریبا همه چیز را جا به جا می کند و تا ان جایی که می تواند سَرش را در کشو برده.
- اتفاقی افتاده؟
کلافه، کشوی اول را می بندد و سراغ دومی و اخرین کشو می رود.
- نه اگه از اینجا بری، اما اگه بمونی قول نمیدم اتفاقی نیوفته.
پوکر کمرم را صاف و می کنم و چهره در هم می کشم.
- خیلی بیشعوری حامی، میدونی اگه اداره بفهمه با اردنگی بیرونت می کنه؟
اخم هایش در هم می رود و عصبی یک کاتولیک را بیرون می کشد.
سرش را به سمت من بالا می کشد.
- داری میری رو مخم، برو بیرون.
دستم را به کمرم گره می زنم و از او رو می گیرم.
- شاید بتونم کمکت کنم.
بی حوصله کاتولیک را باز می کند.
- دنبال یه عکسم یادم نمیاد کجا گذاشتم، حالا برو.
کنج لَبم بالا می رود، دستم را از روی لباس روی عکس می گذارم.
- حس می کنم من یکی از عکسای تورو لای یه کتاب پیدا کردم.
یک دفعه سرش را بالا می کشد و عصبی می غرد :
- یالا بدش من، قضیه شوخی نیست.
لَب می گزم.
- عکس کیه؟
عصبی بلند می شود و به طرفم می اید.
پر از خشم بر سرم فریاد می کشد :
- بدششش مننننن.
در خود جمع می شوم و نا خواسته می لرزم.
تا حالا این روی او را ندیده بودم.
دستم می لرزد و اهسته به طرف کمر شلوارم می رود تا ان را بیرون بکشم.
قصد دارم اصلا به چشم های خون نشسته اش نگاه نکنم.
عکس را در میارم و بدون اینکه سرم را بلند کنم به طرفش می گیرم.
محکم از دستم می کشد و به طرف بالکن می رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت56
#ادامه_پست_بالا

نیم نگاهی به قامت بلندش می اندازم .
دَهان باز می کنم حرفی بزنم که در سالن محکم باز می شود و مهراد در حالی که سر تا پایش خیس است؛ بین قاب دَر قرار می گیرد.
مهراد از حامی عصبی تر است، به گونه ای که اصلا متوجه حضور من نمی شود.
مانند یک شیر عصبی پر از خشم می غرد.
- همش کار توووو بوده حامی! باورم نمیشه کی انقد حیوون شدی که به منم خنجر بزنی.
شوکه به مهراد زخمی نگاه می کنم.
پای چشم و روی گ*ردنش کبود است...
اشک هایش با صورت خیسش قاطی می شود وعصبی گرامافون کلاسیک کنارش را به طرف زمین می اندازد و فریاد می کشد :
- جواب منو بده حیوون، چرا با من اینکارو کردی؟
از صدای شکستن گرامافون، ناخواسته جیغ می کشم و در خود جمع می شود که مهراد تازه متوجه حضور من می شود.
حالش خیلی خَراب است! خیلی...
به طرفم که می اید، ناخودآگاه می ترسم و به عقب می روم که عصبی و کلافه به موهایش چنگ می اندازد و روی زانو فرو می اید.
- اون ع*و*ضی دریا رو داده بوده بهش! من چقدر احمق بودم که باور کردم اونا از سیستم امنیت حامی رَد شدن.
شوکه نگاهش می کنم.
حال مهراد؛ مانند ساعاتی پس از زلزله در بَم است! همین قدر ویران و مشوش...
قیافه ام پر از انزجار در هم می رود و به طرف حامی می چرخم که پشتش به ماست و محکم و در بالکن ایستاده؛ هیچ نمی گوید!
با گام های لرزان به طرف مهراد می روم و مقابلش زانو می زنم.
چشم های خیسش، بند قلبم را پاره می کند.
ناباور و پر از بغض در نگاهم خیره می شود :
- رفتم دنبال اون مَردکی که دریا رو کشته بود. کلت رو گذاشتم توی سرش و خواستم مغز حرومش رو پودر کنم...
دستم را روی صورتش می گذارم و اهسته اشک هایش را پاک می کنم :
- هیش مهراد... اروم باش... اروم باش خواهش می کنم.
چشم می بندد، دستم را روی پیشانی تب دارش می گذارم و موهایش را از پیشانی بلندش کنار می زنم.
تَبش خیلی بالاست.
سرش، بی حال روی شانه ام می افتد و من با نگرانی سرش را نوازش می کنم:
- خواستم بکشمش اما اون بهم گفت از حامی پول گرفته تا اون دخترو از عمارت ببره! چکی که حامی بهش داده رو نشونم داد.
نمی توانم باور کنم.
چرا حامی باید همچین کاری با مهراد بکند؟ ان هم برادر دلسوز و پناهی مثل او...
روی زمین می نشینم و تنش را به اغوشم می کشم.
تقریبا در اغوشم ویران می شود...
تَنش را نوازش می کنم و اهسته در گوشش هیش می کشم.
- دوستش داشتم ، بخدا دوستش داشتم.
لَب می گزم.
در موقعیت بَدی قرار گرفته بودم.
قلبم برای مهراد مچاله شده و حالم انقدر دگر گون است که نمی دانم چه باید بگویم.
- می دونم مهراد، می دونم. اروم باش...
دستم را محکم می فشار و تَن گنده اش را روی مَن می اندازد.
زیادی سنگین است!
چهره ام در هم می رود و یک دستم را تکیه گاه بَدنم می کنم.
- می خواست تا همیشه کنارم باشه. میگفت بچه دار می شیم و باهم تا ابد زندگی می کنیم.
حرف هایش بیشتر شبیه هذیان گویی ست.
تَنش در تَب می سوزد و می لرزد.
پر از نگرانی به طرف حامی می چرخم :
- داره تو تَب میسوزه باید یه کاری کنی.
حامی اهسته به طرفم می چرخد و من را می بیند که وسط سالن نشسته ام و مهراد در اغوشم ویران شده.
اخم هایش اهسته در هم می رود و به طرفمان می اید.
دست مهراد بالا می اید و روی صورتم می نشیند.
- نمیزارم کسی اذیتت کنه دریا، خودم مراقبتم.
لَبم از بغض می لرزد.
روی موهای مهراد را می*ب*وسم و با دست ازادم نوازشش می کنم :
- اروم باش مهراد، من حالم خوبه، اروم باش.
مهراد تلخ می خندد.
لرزش تَنش، نگرانی عجیبی به کل تَنم انداخته.
- همه چیز رو درست می کنم، دوباره بر می گردیم به قدیم.
قطره ی اشکی در چشمم پرده می اندازد.
سفت او را می فشارم تا نلرزد اما نمی شود.
حامی اهسته خم می شود و مهراد را از اغوشم بیرون می کشد.
کل لباسم خیس شده...
بدون اینکه به حامی نگاه کنم بالا ی سَر مهراد می روم و سرش را در اغوش می کشم.
حامی موبایلش را از جیبش بیرون می کشد و چند ثانیه بعد با گفتن جمله ی " دکتر رو خبر کن" دو باره ان را به جیبش می فرستد و مهراد را نگاه می کند.
نمی توانم باور کنم ان نگاه نگران و مشوش راضی شده همچین بلایی سَر مهراد بیاورد.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


🥺مهراد مهربونم

کد:
#پارت56

نیم نگاهی به قامت بلندش می اندازم .
دَهان باز می کنم حرفی بزنم که در سالن محکم باز می شود و مهراد در حالی که سر تا پایش خیس است؛ بین قاب دَر قرار می گیرد.
مهراد از حامی عصبی تر است، به گونه ای که اصلا متوجه حضور من نمی شود.
مانند یک شیر عصبی پر از خشم می غرد.
- همش کار توووو بوده حامی! باورم نمیشه کی انقد حیوون شدی که به منم خنجر بزنی؟ 
شوکه به مهراد زخمی نگاه می کنم.
کلافه، سر درگم، مات و مبهوتم! یک قیامت، در عرض چند ثانیه مقابلم جان گرفته... نگاهم روی مهراد زخم برداشته است؛ پای چشم و روی گ*ردنش کبود شده! 
اشک هایش با صورت خیسش قاطی می شود وعصبی گرامافون کلاسیک کنارش را به طرف زمین می اندازد و فریاد می کشد :
- جواب منو بده حیوون، چرا با من اینکارو کردی؟
از صدای شکستن گرامافون، ناخواسته جیغ می کشم و در خود جمع می شوم که مهراد تازه متوجه حضور من می شود.
حالش خیلی خَراب است! خیلی...
به طرفم که می اید، ناخواسته می ترسم و به عقب می روم که عصبی و کلافه به موهایش چنگ می اندازد و روی زانو فرو می اید.
- اون ع*و*ضی دریا رو داده بوده بهش! من چقدر احمق بودم که باور کردم اونا از سیستم امنیت حامی رَد شدن.
شوکه نگاهش می کنم.
حال مهراد؛ مانند ساعاتی پس از زلزله در بَم است! همین قدر ویران و مشوش...
قیافه ام پر از انزجار در هم می رود و به طرف حامی می چرخم که پشتش به ماست و محکم و در بالکن ایستاده؛ هیچ نمی گوید!
با گام های لرزان به طرف مهراد می روم و مقابلش زانو می زنم.
چشم های خیسش، بند قلبم را پاره می کند.
ناباور و پر از بغض در نگاهم خیره می شود :
- رفتم دنبال اون مَردکی که دریا رو کشته بود. کلت رو گذاشتم توی سرش و خواستم مغز حرومش رو پودر کنم...
دستم را روی صورتش می گذارم و اهسته اشک هایش را پاک می کنم :
- هیش مهراد... اروم باش... اروم باش خواهش می کنم.
چشم می بندد، دستم را روی پیشانی تب دارش می گذارم و موهایش را از پیشانی بلندش کنار می زنم.
تَبش خیلی بالاست.
سرش، بی حال روی شانه ام می افتد و من با نگرانی سرش را نوازش می کنم:
- خواستم بکشمش اما اون بهم گفت از حامی پول گرفته تا اون دخترو از عمارت ببره! چکی که حامی بهش داده رو نشونم داد.
نمی توانم باور کنم.
چرا حامی باید همچین کاری با مهراد بکند؟ ان هم برادر دلسوز و پناهی مثل او...
روی زمین می نشینم و تنش را به اغوشم می کشم.
تقریبا در اغوشم ویران می شود...
تَنش را نوازش می کنم و اهسته در گوشش هیش می کشم.
- دوستش داشتم ، بخدا دوستش داشتم.
لَب می گزم.
در موقعیت بَدی قرار گرفته بودم.
قلبم برای مهراد مچاله شده و حالم انقدر دگر گون است که نمی دانم چه باید بگویم.
- می دونم مهراد، می دونم. اروم باش...
دستم را محکم می فشارد و تَن گنده اش را روی مَن می اندازد.
زیادی سنگین است!
چهره ام در هم می رود و یک دستم را تکیه گاه بَدنم می کنم.
- می خواست تا همیشه کنارم باشه. میگفت بچه دار می شیم  و باهم تا ابد زندگی می کنیم.
حرف هایش بیشتر شبیه هذیان گویی ست.
تَنش در تَب می سوزد و می لرزد.
پر از نگرانی به طرف حامی می چرخم :
- داره تو تَب میسوزه باید یه کاری کنی.
حامی اهسته به طرفم می چرخد و من را می بیند که وسط سالن نشسته ام و مهراد در اغوشم ویران شده.
اخم هایش اهسته در هم می رود و به طرفمان می اید.
دست مهراد بالا می اید و روی صورتم می نشیند.
- نمیزارم کسی اذیتت کنه دریا، خودم مراقبتم.
لَبم از بغض می لرزد.
روی موهای مهراد را می*ب*وسم و با دست ازادم نوازشش می کنم :
- اروم باش مهراد، من حالم خوبه، اروم باش.
مهراد تلخ می خندد.
لرزش تَنش، نگرانی عجیبی به کل تَنم انداخته.
- همه چیز رو درست می کنم، دوباره بر می گردیم به قدیم.
قطره ی اشکی در چشمم پرده می اندازد.
سفت او را می فشارم تا نلرزد اما نمی شود.
حامی اهسته خم می شود و مهراد را از اغوشم بیرون می کشد.
کل لباسم خیس شده...
بدون اینکه به حامی نگاه کنم بالا ی سَر مهراد می روم و سرش را در اغوش می کشم.
حامی موبایلش را از جیبش بیرون می کشد و چند ثانیه بعد با گفتن جمله ی " دکتر رو خبر کن" دو باره ان را به جیبش می فرستد و مهراد را نگاه می کند.
نمی توانم باور کنم ان نگاه نگران و مشوش راضی شده همچین بلایی سَر مهراد بیاورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت57

غرقم در افکارم...
افکارم شده دریا و فکرم شده یک کشتی شکسته که هیچ تعادلی ندارد و هر لحظه باید منتظر غرق شدنش بود.
داشتم خفه میشدم بین اون همه حس مختلفی که جدیدا سر باز کرده بودند.
اولین بار بود یه مَرد بغییر پدرم توی قَل*بم راه باز کرده و حالا مهراد، برای من از یه برادر خیلی عزیز تره... خیلی!
کم کم داشتم از مردی که از خودم ساخته بودم فاصله می گرفتم و هر روز بیشتر به یاسمن کوچولوی درونم نزدیک میشدم.
نگاهم رو بالا می کشم و به اسمان دلگیر و ابری خیره میمانم...
هوا گرگ و میش است اما من هنوز هم نتونسته ام بخوابم.
حال مهراد خوب نیست!
دکتر گفت س*ی*نه پهلو کرده و تا چند دقیقه پیش هم توی تَب می سوخت.
اخرین سوزنش را که در سرمش زدم، تبش پایین امد.
تا خود صبح هذیان می گفت و با دریایی صحبت می کرد که معلوم نیست تا الان، خاک چه بلایی با چشمایی که مهراد ازش حرف میزد اورده است.
خیلی عجیبه! حال منم با حال مهراد، آوار شده...
اهسته بر می‌گردم و از پشت در شیشه ی بالکن به تَن بیمارش که روی تخت افتاده نگاه می کنم.
چطوری دلش امد این بلا را سَر برادرش بیاورد؟ ان هم برادری مثل مهراد!
اهنگ ماه عسل مسیح و ارش، تنها چیزیست که با دیدن حال مهراد در ذهنم جان می‌گیرد.
"حس می کنم عشقت، دردی که دنیامو ب*غ*ل کرده.
حال و هوای من تا بر نگردی بر نمیگرده.
وقتی ازم دوری، دلتنگی رو قلب من اواره...
هر جا برم فکرت، حتی یه شب تنهام نمیزاره
حال دلم با تو خوشه بغضت صدامو میکشه
این عشقه
هر جا که میرم مقصدی
با من به دنیا اومدی
این عشقه
وقتی بهت فکر میکنم
حس می کنم عطر تورو میگیرم
حتی من از تصور
اینکه به من فکر میکنی میمیرم!
وقتی ازم دوری، دنیام جهنمه، حس می کنم هوا کمه.
هر جا برم دورم، هرجا بری دوری، غربت تموم عالمه.
وقتی ازت دورم، قلبم نمیزنه، این حال هرشب منه.
دنیا بدون تو، زندون بی دَرِ بغض که گریه میشه یکسره.."
نفسم، پر از دردی که در تَنم پیچیده خارج می شود.
تکیه کمرم را به نرده ی سنگی می دهم و اهسته بر روی زمین ویران می شوم.
حق این قلب صاف و پر از مهر، این همه دَرد و دوری نیست!
این درد را حتی منی که نکشیدم هم دارم با گوشت و خونم حس می کنم، چه برسد به مهرادی که غرقش شده...

***

" حامی"

خیره ام به عکس من و اون دختره ی ع*و*ضی! از همان روز اول هم با نقشه وارد این عمارت شد...
اهسته پوکی به سیگارم می زنم و چشم می بندم.
چشم می بندم و ای کاش هرگز نمی بستم؛ نمی بستم تا اون دختری ع*و*ضی با اون همه مکرش پشت پلکم نقش نمی بست.
- حتی اسمشم واقعی نبود!
گفت دریام گفتم از رو چشات اسمتو گذاشتن وروجک؟
خندید...
خندید و من چقدر ساده بودم که فکر می کردم فقط برای من انقدر پر از عشوه می خنده.
هنوز هم خام بودم و غرق دنیای کثافتشون نشده بودم.
نقشه اش درست مثل نقشه ی یاس بود.
انگار تاریخ دوباره روی دور تکرار افتاد.
نگاهی به چشم های جدی و منتظر یزدان می اندازم.
اون تنها کسی بود که هیچوقت قضاوتم نمی کرد...
فقط می شنید، همین.
تلخ می خندم و پوک دیگری به سیگار می زنم:
- با نفس نفس خودش رو روی پام انداخت و بین هق هق کردنش با التماس گفت نجاتش بدم.
گفت پناهش بدم.
نمی خواستم اما دلم سوخت...
به حال چشمای اشکی و صورت سرخ شده از گریه اش...
به حال تَن خیس شده زیر بارونش...
مَن خر دلم سوخت و خام چشمای معصومش شدم.
مثل پرورش یه مار شد، توی استینم.
خیلی وقت بود سیگار نکشیده بودم.
اخرین بارش رو یادم نمی اید اما اینبار را به خوبی می دانم برای چیست. حالا هم که گورش را گم کرده باز هم حال و روز مهراد را به خَرابی همان روز های بودنش کرده...
نفسی می گیرم و ادامه می دهم:
- زد به ریشه ی جفتمون.
وقتی فهمیدم چه ع*و*ضی بوده که دیگه دیر شده بود.
مهراد، ساده تر و خام تر از من بود.
بهش دلداده بود! خیلی شدید...
اون قدر که چشماش همش پی چشماش بود.
اگه به مهراد می گفتم که زیر سه تا از بادیگاردا دیدمش باور نمی کرد.
شایدم نخواستم تصویرش رو براش خَراب کنم.
نخواستم برادر خوش قلبم کمرش بشکنه از خیانَت حروم زاده ی رقیبم.
یزدان هم با اخم های درهم، سیگاری از پاکت روی گل میز من بیرون می اورد.
رعد و برق می زند و من ناخواسته فکرم به این می رود که دریا از رعد و برق می ترسید.
عصبی پوکی به باقی مانده سیگارم می زنم و دودش را به انتها ترین قسمت ریه ام می فرستم.
دود را می فرستم و صدایم خش دار می شود :
- به عثمان زنگ زدم این هرزه رو ببره پیش پدرش!
در واقع اون ک*ثافت هنوز هم زنده است.
پارسال ابان ماه، یکی از بادیگاردا یه کتاب و یه پاکت برام اورد.
از طرف همون هَرزه ی کوچولو بود.
اون اخرین تلاشش برای یاد اوری و برگشتنش بود اما به سنگ خورد.
به مهراد گفتم مُرده تا فراموشش کنه.
تا قاطی این دنیای کثیف نشه...
حالا هم باید چوبش رو می خوردم.
ته مونده ی سیگارم رو توی زیر سیگاری سنگی می فشارم و نفسم، سنگین تر از هر وقت دیگه ای خارج می شود.
خسته تر از هر زَمان دیگری، سَر سنگین شده ام را به پشتی صندلی تکیه می دهم و چشم می بندم.
- اما یاس مثل اون نیست.
اهسته چشمم را باز می کنم و به یزدانی که این حرف را زده خیره می شوم.
در نگاه مشکی اش هزاران حرف دارد...
چشم هایش حرف ها دارد و مَن همه اش را از بَرم.
یاس مثل دریا نیست...
امتحانش کرده ام!
او هیکلش را برای در دل رفتنش به نمایش نمی گذارد.
او تَنش را برای محبوب شدن حراج نمی کند.
او قَل*بش را برای برنده بودن کثیف نمی کند.
او یاس است! یک دختر با عطر ناب بودن و سادگی های شیرینش...


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت57

غرقم در افکارم...
افکارم شده دریا و فکرم شده یک کشتی شکسته که هیچ تعادلی ندارد و هر لحظه باید منتظر غرق شدنش بود.
داشتم خفه میشدم بین اون همه حس مختلفی که جدیدا سر باز کرده بودند.
اولین بار بود یه مَرد بغییر پدرم توی قَل*بم راه باز کرده و حالا مهراد، برای من از یه برادر خیلی عزیز تره... خیلی!
کم کم داشتم از مردی که از خودم ساخته بودم فاصله می گرفتم و هر روز بیشتر به یاسمن کوچولوی درونم نزدیک میشدم.
نگاهم رو بالا می کشم و به اسمان دلگیر و ابری خیره میمانم...
هوا گرگ و میش است اما من هنوز هم نتونسته ام بخوابم.
حال مهراد خوب نیست!
دکتر گفت س*ی*نه پهلو کرده و تا چند دقیقه پیش هم توی تَب می سوخت.
اخرین سوزنش را که در سرمش زدم، تبش پایین امد.
تا خود صبح هذیان می گفت و با دریایی صحبت می کرد که معلوم نیست تا الان، خاک چه بلایی با چشمایی که مهراد ازش حرف میزد اورده است.
خیلی عجیبه! حال منم با حال مهراد، آوار شده...
اهسته بر می‌گردم و از پشت در شیشه ی بالکن به تَن بیمارش که روی تخت افتاده نگاه می کنم.
چطوری دلش امد این بلا را سَر برادرش بیاورد؟ ان هم برادری مثل مهراد!
اهنگ ماه عسل مسیح و ارش، تنها چیزیست که با دیدن حال مهراد در ذهنم جان می‌گیرد.
"حس می کنم عشقت، دردی که دنیامو ب*غ*ل کرده.
حال و هوای من تا بر نگردی بر نمیگرده.
وقتی ازم دوری، دلتنگی رو قلب من اواره...
هر جا برم فکرت، حتی یه شب تنهام نمیزاره
حال دلم با تو خوشه بغضت صدامو میکشه
این عشقه
هر جا که میرم مقصدی
با من به دنیا اومدی
این عشقه
وقتی بهت فکر میکنم
حس می کنم عطر تورو میگیرم
حتی من از تصور
اینکه به من فکر میکنی میمیرم!
وقتی ازم دوری، دنیام جهنمه، حس می کنم هوا کمه.
هر جا برم دورم، هرجا بری دوری، غربت تموم عالمه.
وقتی ازت دورم، قلبم نمیزنه، این حال هرشب منه.
 دنیا بدون تو، زندون بی دَرِ بغض که گریه میشه یکسره.."
نفسم، پر از دردی که در تَنم پیچیده خارج می شود.
تکیه کمرم را به نرده ی سنگی می دهم و اهسته بر روی زمین ویران می شوم.
حق این قلب صاف و پر از مهر، این همه دَرد و دوری نیست!
این درد را حتی منی که نکشیدم هم دارم با گوشت و خونم حس می کنم، چه برسد به مهرادی که غرقش شده...

***

" حامی"

خیره ام به عکس خودم و اون دختره ی ع*و*ضی! از همان روز اول هم با نقشه وارد این عمارت شد...
اهسته پوکی به سیگارم می زنم و چشم می بندم.
چشم می بندم و ای کاش هرگز نمی بستم؛ نمی بستم تا اون دختری ع*و*ضی با اون همه مکرش پشت پلکم نقش نمی بست.
- حتی اسمشم واقعی نبود!
گفت دریام گفتم از رو چشات اسمتو گذاشتن وروجک؟
خندید...
خندید و من چقدر ساده بودم که فکر می کردم فقط برای من انقدر پر از عشوه می خنده.
هنوز هم خام بودم و غرق دنیای کثافتشون نشده بودم.
نقشه اش درست مثل نقشه ی یاس بود.
انگار تاریخ دوباره روی دور تکرار افتاد.
    نگاهی به چشم های جدی و منتظر یزدان می اندازم. اون تنها کسی بود که هیچوقت قضاوتم نمی کرد...
فقط می شنید، همین.
تلخ می خندم و پوک دیگری به سیگار می زنم:
- با نفس نفس خودش رو روی پام انداخت و بین هق هق کردنش با التماس گفت نجاتش بدم.گفت پناهش بدم.
نمی خواستم اما دلم سوخت؛ به حال چشمای اشکی و صورت سرخ شده از گریه اش...
به حال تَن خیس شده زیر بارونش...
مَن خر دلم سوخت و خام چشمای معصومش شدم.
مثل پرورش یه مار شد، توی استینم.

    خیلی وقت بود سیگار نکشیده بودم.
اخرین بارش رو یادم نمی اید اما اینبار را به خوبی می دانم برای چیست. حالا هم که گورش را گم کرده باز هم حال و روز مهراد را به خَرابی همان روز های بودنش کرده...
نفسی می گیرم و ادامه می دهم:
- زد به ریشه ی جفتمون.
وقتی فهمیدم چه ع*و*ضی بوده که دیگه دیر شده بود.
مهراد، ساده تر و خام تر از من بود.
بهش دلداده بود! خیلی شدید...
اون قدر که چشماش همش پی چشماش بود.
اگه به مهراد می گفتم که زیر سه تا از بادیگاردا دیدمش باور نمی کرد.
شایدم نخواستم تصویرش رو براش خَراب کنم.
نخواستم برادر خوش قلبم کمرش بشکنه از خیانَت حروم زاده ی رقیبم.
  یزدان هم با اخم های درهم، سیگاری از پاکت روی گل میز من بیرون می اورد.
رعد و برق می زند و من ناخواسته فکرم به این می رود که دریا از رعد و برق می ترسید.
عصبی پوکی به باقی مانده سیگارم می زنم و دودش را به انتها ترین قسمت ریه ام می فرستم.
دود را می فرستم و صدایم خش دار می شود :
 - به عثمان زنگ زدم این هرزه رو ببره پیش پدرش!
در واقع اون ک*ثافت هنوز هم زنده است.
پارسال ابان ماه، یکی از بادیگاردا یه کتاب و یه پاکت برام اورد.
از طرف همون هَرزه ی کوچولو بود.
اون اخرین تلاشش برای یاد اوری و برگشتنش بود اما به سنگ خورد.
به مهراد گفتم مُرده تا فراموشش کنه.
تا قاطی این دنیای کثیف نشه...
حالا هم باید چوبش رو می خوردم.
   ته مونده ی سیگارم رو توی زیر سیگاری سنگی می فشارم و نفسم، سنگین تر از هر وقت دیگری خارج می شود.
خسته تر از هر زَمان دیگری، سَر سنگین شده ام را به پشتی صندلی تکیه می دهم و چشم می بندم.
- اما یاس مثل اون نیست.
اهسته چشمم را باز می کنم و به یزدانی که این حرف را زده خیره می شوم.
در نگاه مشکی اش هزاران حرف دارد...
چشم هایش حرف ها دارد و مَن همه اش را از بَرم.
یاس مثل دریا نیست...
امتحانش کرده ام!
او هیکلش را برای در دل رفتنش به نمایش نمی گذارد.
او تَنش را برای محبوب شدن حراج نمی کند.
او قَل*بش را برای برنده بودن کثیف نمی کند.
او یاس است! یک دختر با عطر ناب بودن و سادگی های شیرینش...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا