.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت48
" یاس"
حال من را می گویی؟ عالی ام، عالی. دَهانم بیشتر از این گنجایش کش امدن را ندارد و کمرم یک لحظه دیگر خم بماند از بَدنم جدا خواهد شد.
- لباسای من رو ببر طبقه ی بالا...
کمر راست می کنم و با نگاهی که سعی دارم تعجبش زیاد ضایع نباشد به چمدان هایش نگاه می اندازم. مطمعن است فقط لباس هایش را اورده؟ به گمانم وسایل یک هتل را غارت کرده است، وگرنه یک دختر چهل کیلویی بیست ساله، ده چمدان رنگارنگ را از کجایش در اورده؟ از توی کو.. بیخیال جانب عفت را نگه داریم بهتر است ؟
به سختی، سعی در بردن همزمان چهار چمدان دارم که صدای ارام و نگران مادر حامی توجه ام را جلب می کند :
- کمرت درد می گیره عزیزم، یکی یکی ببر.
سرم را بالا می کشم و در چشم های درشت اسمانی اش خیره میمانم. مژه و ابرو هایش ریخته و حتی یک تار مو روی سَر ندارد، بینی اش کمی قوز دار است و لَب های بزرگ زیبایی دارد. سنش حدود چهل و پنج تا پنجاه میزد اما بدنش انقدر ضعیف و شکننده است که گمان نمی کنم بیشتر از پنجاه کیلو باشد... ولی با تمام این اوصاف زیباست!
- نگران نباشید خانوم، مشکلی نیست.
پایم را که روی پله اول می گذارم، احساس می کنم بارم سبک تر می شود.
متعجب بر می گردم و مهرادی را می بینم که لبخند به لَب دوتا از چمدان ها را از دستم بیرون می کشد :
- خانوم بختیاری اجازه بدید کمکتون کنم.
دستم را به دامن بلند مشکی لباسم میگیرم و لبخندم نا خواسته کش می اید.
- متشکرم اقا.
مهراد از کنارم می گذرد و من پشت سر او حرکت می کنم.
صدای خواهر حامی می اید که پر از حرص به جان مادام نق می زند :
- کی بهت گفته خورشت بامیه بار بزاری؟
صدای ارام مادام را که می گوید چند غذای دیگر هم اماده کرده می شنوم. خدا اخر و عاقبت مرا با این تازه به دوران رسیده بخیر کند!
مهراد، به بالای پله ها که می رسد مسیر اتاق مهمان را در پیش می گیرد.
تمام سعیم را می کنم تا تُن صدایم بالا نرود :
- مادرت چه بیماری داره؟
مهراد لبخند تلخی می زند و با باز کردن در اتاق دوم راه رو، به سمتم می چرخد :
- سرطان خون داره، خیلی جنگید برای بر طرف شدن بیماری اما جدیدا برای بار پنجم برگشت زده و دکترا میگن راهی جز پیوند مغز استخوان وجود نداره.
"اها" ناراحتی می گویم و وارد اتاق می شوم. یک پنجره ی بزرگ رو به باغ دارد و یک تخت دو نفره ی سفید اسپرت با پایه های کوچک چوبی، اتاق پارکت اسمانی شده و سقفش با طرح مربع و دایره ب*ر*جسته سقف کاذب و لوستر شده است .
چمدان ها را به طرف کمد دیواری می برم و ناخواسته چهره ام اندوه گین می شود :
- مشخص زن مهربون و زحمت کشی بوده! نمیفهمم چرا بچه هاش بغییر تو هیچ کدوم خلف نشدن.
مهراد دو چمدان طلایی بزرگ را کنار چمدان هایی که من اورده ام می گذارد و کوتاه می خندد :
- باز داری قضاوت میکنی دختر خوب!؟
بی حوصله چشمم را در کاسه می چرخانم و حینی که می خواهم مسیر امده را بر گشت بزنم رو به مهراد می کنم :
- اخه خودت بگو، یه پسرش که ساقی همه عمده فروشا شده، دخترشم که احساس میکنه اسمون از هم باز شده و تلپی افتاده پایین، یه تویی بین این دوتا شبیه مادرتی که اونم اصلا به قیافت نمیاد.
متعجب می خندد و دست چپش را در جیب می برد. سیس تاریخی می گیرد و دستی به ته ریش های طلایی اش می کشد :
- یعنی قیافم خشنه؟
چهره درهم می کشم و دقیق از پیشانی بلندش پایین می ایم؛ ابرو های هشتی طلایی، چشم های درشت و خمار اسمانی، بینی قوز دار و لَب های بزرگ! با ته ریش طلایی و استخوان بر امده فک...
- بیشتر مرموز تا خشن.
مهراد شانه بالا می اندازد و به طبقه پایین خیره می شود. منم ناخودآگاه نگاهش را دنبال می کنم و به حامی می رسم که سخت در اغوش ظریف مادرش فرو رفته...
دست های حامی که دارد پشت شانه مادرش را نوازش می کند، برایم یک علامت سوال بزرگ می شود.
مگر اوهم دلتنگی و محبت را بلد بود؟ بیشتر به خلافکار های حرفه ای هالیوود نمود می کرد تا پسر بچه ای وابسته و دلتنگ.
- اممم، میگم مهراد اسم خواهر ور پریده ات چیه؟
مهراد، لَب می گزد و اهسته می گوید :
- اسمش هاناست اما حامی هانی صداش می کنه.
به نشان تفهيم ابرو بالا می اندازم :
- صحیح.
وسط راه پله ها که می رسیم نگاهم روی تاپ مخمل کبریتی کرم و شلوارک لی کوتاه هانا می چرخد. اندام ظریفی و کوتاهی دارد اما انگار هنوز به سن بلوغ نرسیده... و درکمال تعجب چهره ی گرد و چشم و ابرو مشکیست.
هانا، دست به کمر دارد فکر می کند که با دیدن من و مهرادکنار هم، اخم هایش در هم می رود :
- داداش اُفت شأن خانواده است داری به کلفتای خان داداش کمک میکنی، بزار خودشون میبرن، پول مفت که نداریم بدیم.
به گونه ای حرف میزد که انگار برای قِران به قِران پول حامی عرق ریخته.
نمی توانم پوزخندم را جمع کنم... حیف که میترسم حامی خر شود و دوباره تَنم را نَجس به تَنش بکند وگرنه جواب امثال او را خوب بلد بودم.
نگاه حامی می چرخد و روی من می نشیند.
- هانی اون پولی برای خدماتش دریافت نمیکنه، پس بهتره درست صحبت کنی، دوست ندارم از همین روز اول با جنگ و دعوا شروع بشه.
این حمایت کردن های نسبی گاه و بی گاهش باعث میشد تا بعضی مواقع از گفتن کلمه حرام خور به او، شرم کنم.
اصلا از نگاه حرصی و پر از تهدید هانا خوشم نمی اید. چشم هایش فریاد می زنند که دارد فکر می کند چه جواب دندان شکنی بدهد تا اتش درونش بخوابد.
و با نیشخندی که میزند، انگار حرفش را یافته :
- اها، پس لابد از اون خیابونیاست که واسه جا داشتن همه کار می کنند.
بَله، یافت. ان هم چه جوابی! لَبم ناخواسته شکل لبخند می گیرد. نمی دانم چرا اما حس می کنم این جمله بیشتر در وصف حال اوست. چه کودکانه مغرور شده...
مهراد عصبی به هانا چشم غره می رود، حامی پر از تاکید اسمش را صدا می زند و من برای اینکه این که خواهر و برادر را به جان هم نیاندازم رو به حامی لبخند محجوبی می زنم :
- مشکلی نیست اقا، خانم از حمایت برادراش احساس حسادت کرده، یه حس طبیعیه برای خانوم جوانی مثل ایشون.
تمام سعی ام را می کنم تا به چشم متعجب و چهره گیج حامی نخندم.
به سمت چمدان ها می روم و با برداشتن سه چمدان دوباره به طرف طبقه ی بالا حرکت میکنم.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
" یاس"
حال من را می گویی؟ عالی ام، عالی. دَهانم بیشتر از این گنجایش کش امدن را ندارد و کمرم یک لحظه دیگر خم بماند از بَدنم جدا خواهد شد.
- لباسای من رو ببر طبقه ی بالا...
کمر راست می کنم و با نگاهی که سعی دارم تعجبش زیاد ضایع نباشد به چمدان هایش نگاه می اندازم. مطمعن است فقط لباس هایش را اورده؟ به گمانم وسایل یک هتل را غارت کرده است، وگرنه یک دختر چهل کیلویی بیست ساله، ده چمدان رنگارنگ را از کجایش در اورده؟ از توی کو.. بیخیال جانب عفت را نگه داریم بهتر است ؟
به سختی، سعی در بردن همزمان چهار چمدان دارم که صدای ارام و نگران مادر حامی توجه ام را جلب می کند :
- کمرت درد می گیره عزیزم، یکی یکی ببر.
سرم را بالا می کشم و در چشم های درشت اسمانی اش خیره میمانم. مژه و ابرو هایش ریخته و حتی یک تار مو روی سَر ندارد، بینی اش کمی قوز دار است و لَب های بزرگ زیبایی دارد. سنش حدود چهل و پنج تا پنجاه میزد اما بدنش انقدر ضعیف و شکننده است که گمان نمی کنم بیشتر از پنجاه کیلو باشد... ولی با تمام این اوصاف زیباست!
- نگران نباشید خانوم، مشکلی نیست.
پایم را که روی پله اول می گذارم، احساس می کنم بارم سبک تر می شود.
متعجب بر می گردم و مهرادی را می بینم که لبخند به لَب دوتا از چمدان ها را از دستم بیرون می کشد :
- خانوم بختیاری اجازه بدید کمکتون کنم.
دستم را به دامن بلند مشکی لباسم میگیرم و لبخندم نا خواسته کش می اید.
- متشکرم اقا.
مهراد از کنارم می گذرد و من پشت سر او حرکت می کنم.
صدای خواهر حامی می اید که پر از حرص به جان مادام نق می زند :
- کی بهت گفته خورشت بامیه بار بزاری؟
صدای ارام مادام را که می گوید چند غذای دیگر هم اماده کرده می شنوم. خدا اخر و عاقبت مرا با این تازه به دوران رسیده بخیر کند!
مهراد، به بالای پله ها که می رسد مسیر اتاق مهمان را در پیش می گیرد.
تمام سعیم را می کنم تا تُن صدایم بالا نرود :
- مادرت چه بیماری داره؟
مهراد لبخند تلخی می زند و با باز کردن در اتاق دوم راه رو، به سمتم می چرخد :
- سرطان خون داره، خیلی جنگید برای بر طرف شدن بیماری اما جدیدا برای بار پنجم برگشت زده و دکترا میگن راهی جز پیوند مغز استخوان وجود نداره.
"اها" ناراحتی می گویم و وارد اتاق می شوم. یک پنجره ی بزرگ رو به باغ دارد و یک تخت دو نفره ی سفید اسپرت با پایه های کوچک چوبی، اتاق پارکت اسمانی شده و سقفش با طرح مربع و دایره ب*ر*جسته سقف کاذب و لوستر شده است .
چمدان ها را به طرف کمد دیواری می برم و ناخواسته چهره ام اندوه گین می شود :
- مشخص زن مهربون و زحمت کشی بوده! نمیفهمم چرا بچه هاش بغییر تو هیچ کدوم خلف نشدن.
مهراد دو چمدان طلایی بزرگ را کنار چمدان هایی که من اورده ام می گذارد و کوتاه می خندد :
- باز داری قضاوت میکنی دختر خوب!؟
بی حوصله چشمم را در کاسه می چرخانم و حینی که می خواهم مسیر امده را بر گشت بزنم رو به مهراد می کنم :
- اخه خودت بگو، یه پسرش که ساقی همه عمده فروشا شده، دخترشم که احساس میکنه اسمون از هم باز شده و تلپی افتاده پایین، یه تویی بین این دوتا شبیه مادرتی که اونم اصلا به قیافت نمیاد.
متعجب می خندد و دست چپش را در جیب می برد. سیس تاریخی می گیرد و دستی به ته ریش های طلایی اش می کشد :
- یعنی قیافم خشنه؟
چهره درهم می کشم و دقیق از پیشانی بلندش پایین می ایم؛ ابرو های هشتی طلایی، چشم های درشت و خمار اسمانی، بینی قوز دار و لَب های بزرگ! با ته ریش طلایی و استخوان بر امده فک...
- بیشتر مرموز تا خشن.
مهراد شانه بالا می اندازد و به طبقه پایین خیره می شود. منم ناخودآگاه نگاهش را دنبال می کنم و به حامی می رسم که سخت در اغوش ظریف مادرش فرو رفته...
دست های حامی که دارد پشت شانه مادرش را نوازش می کند، برایم یک علامت سوال بزرگ می شود.
مگر اوهم دلتنگی و محبت را بلد بود؟ بیشتر به خلافکار های حرفه ای هالیوود نمود می کرد تا پسر بچه ای وابسته و دلتنگ.
- اممم، میگم مهراد اسم خواهر ور پریده ات چیه؟
مهراد، لَب می گزد و اهسته می گوید :
- اسمش هاناست اما حامی هانی صداش می کنه.
به نشان تفهيم ابرو بالا می اندازم :
- صحیح.
وسط راه پله ها که می رسیم نگاهم روی تاپ مخمل کبریتی کرم و شلوارک لی کوتاه هانا می چرخد. اندام ظریفی و کوتاهی دارد اما انگار هنوز به سن بلوغ نرسیده... و درکمال تعجب چهره ی گرد و چشم و ابرو مشکیست.
هانا، دست به کمر دارد فکر می کند که با دیدن من و مهرادکنار هم، اخم هایش در هم می رود :
- داداش اُفت شأن خانواده است داری به کلفتای خان داداش کمک میکنی، بزار خودشون میبرن، پول مفت که نداریم بدیم.
به گونه ای حرف میزد که انگار برای قِران به قِران پول حامی عرق ریخته.
نمی توانم پوزخندم را جمع کنم... حیف که میترسم حامی خر شود و دوباره تَنم را نَجس به تَنش بکند وگرنه جواب امثال او را خوب بلد بودم.
نگاه حامی می چرخد و روی من می نشیند.
- هانی اون پولی برای خدماتش دریافت نمیکنه، پس بهتره درست صحبت کنی، دوست ندارم از همین روز اول با جنگ و دعوا شروع بشه.
این حمایت کردن های نسبی گاه و بی گاهش باعث میشد تا بعضی مواقع از گفتن کلمه حرام خور به او، شرم کنم.
اصلا از نگاه حرصی و پر از تهدید هانا خوشم نمی اید. چشم هایش فریاد می زنند که دارد فکر می کند چه جواب دندان شکنی بدهد تا اتش درونش بخوابد.
و با نیشخندی که میزند، انگار حرفش را یافته :
- اها، پس لابد از اون خیابونیاست که واسه جا داشتن همه کار می کنند.
بَله، یافت. ان هم چه جوابی! لَبم ناخواسته شکل لبخند می گیرد. نمی دانم چرا اما حس می کنم این جمله بیشتر در وصف حال اوست. چه کودکانه مغرور شده...
مهراد عصبی به هانا چشم غره می رود، حامی پر از تاکید اسمش را صدا می زند و من برای اینکه این که خواهر و برادر را به جان هم نیاندازم رو به حامی لبخند محجوبی می زنم :
- مشکلی نیست اقا، خانم از حمایت برادراش احساس حسادت کرده، یه حس طبیعیه برای خانوم جوانی مثل ایشون.
تمام سعی ام را می کنم تا به چشم متعجب و چهره گیج حامی نخندم.
به سمت چمدان ها می روم و با برداشتن سه چمدان دوباره به طرف طبقه ی بالا حرکت میکنم.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت48
" یاس"
حال من را می گویی؟ عالی ام، عالی. دَهانم بیشتر از این گنجایش کش امدن را ندارد و کمرم یک لحظه دیگر خم بماند از بَدنم جدا خواهد شد.
- لباسای من رو ببر طبقه ی بالا...
کمر راست می کنم و با نگاهی که سعی دارم تعجبش زیاد ضایع نباشد به چمدان هایش نگاه می اندازم. مطمعن است فقط لباس هایش را اورده؟ به گمانم وسایل یک هتل را غارت کرده است، وگرنه یک دختر چهل کیلویی بیست ساله، ده چمدان رنگارنگ را از کجایش در اورده؟ از توی کو... بیخیال جانب عفت را نگه داریم بهتر است.
به سختی، سعی در بردن همزمان چهار چمدان دارم که صدای ارام و نگران مادر حامی توجه ام را جلب می کند :
- کمرت درد می گیره عزیزم، یکی یکی ببر.
سرم را بالا می کشم و در چشم های درشت اسمانی اش خیره میمانم. مژه و ابرو هایش ریخته و حتی یک تار مو روی سَر ندارد، بینی اش کمی قوز دار است و لَب های بزرگ زیبایی دارد. سنش حدود چهل و پنج تا پنجاه میزد اما بدنش انقدر ضعیف و شکننده است که گمان نمی کنم بیشتر از پنجاه کیلو باشد... ولی با تمام این اوصاف زیباست!
- نگران نباشید خانوم، مشکلی نیست.
پایم را که روی پله اول می گذارم، احساس می کنم بارم سبک تر می شود.
متعجب بر می گردم و مهرادی را می بینم که لبخند به لَب دوتا از چمدان ها را از دستم بیرون می کشد :
- خانوم بختیاری اجازه بدید کمکتون کنم.
دستم را به دامن بلند مشکی لباسم میگیرم و لبخندم نا خواسته کش می اید.
- متشکرم اقا.
مهراد از کنارم می گذرد و من پشت سر او حرکت می کنم.
صدای خواهر حامی می اید که پر از حرص به جان مادام نق می زند :
- کی بهت گفته خورشت بامیه بار بزاری؟
صدای ارام مادام را که می گوید چند غذای دیگر هم اماده کرده می شنوم. خدا اخر و عاقبت مرا با این تازه به دوران رسیده بخیر کند!
مهراد، به بالای پله ها که می رسد مسیر اتاق مهمان را در پیش می گیرد.
تمام سعیم را می کنم تا تُن صدایم بالا نرود :
- مادرت چه بیماری داره؟
مهراد لبخند تلخی می زند و با باز کردن در اتاق دوم راه رو، به سمتم می چرخد :
- سرطان خون داره، خیلی جنگید برای بر طرف شدن بیماری اما جدیدا برای بار پنجم برگشت زده و دکترا میگن راهی جز پیوند مغز استخوان وجود نداره.
"اها" ناراحتی می گویم و وارد اتاق می شوم. یک پنجره ی بزرگ رو به باغ دارد و یک تخت دو نفره ی سفید اسپرت با پایه های کوچک چوبی، اتاق پارکت اسمانی شده و سقفش با طرح مربع و دایره ب*ر*جسته سقف کاذب و لوستر شده است.
چمدان ها را به طرف کمد دیواری می برم و ناخواسته چهره ام اندوهگین می شود :
- مشخصه زن مهربون و زحمت کشی بوده! نمیفهمم چرا بچه هاش بغییر تو هیچ کدوم خلف نشدن.
مهراد دو چمدان طلایی بزرگ را کنار چمدان هایی که من اورده ام می گذارد و کوتاه می خندد:
- باز داری قضاوت میکنی دختر خوب!؟
بی حوصله چشمم را در کاسه می چرخانم و حینی که می خواهم مسیر امده را بر گشت بزنم رو به مهراد می کنم :
- اخه خودت بگو، یه پسرش که ساقی همه عمده فروشا شده، دخترشم که احساس میکنه اسمون از هم باز شده و تلپی افتاده پایین، یه تویی بین این دوتا شبیه مادرتی که اونم اصلا به قیافت نمیاد.
متعجب می خندد و دست چپش را در جیب می برد. سیس تاریخی می گیرد و دستی به ته ریش های طلایی اش می کشد :
- یعنی قیافم خشنه؟
چهره درهم می کشم و دقیق از پیشانی بلندش پایین می ایم؛ ابرو های هشتی طلایی، چشم های درشت و خمار اسمانی، بینی قوز دار و لَب های بزرگ! با ته ریش طلایی و استخوان بر امده فک...
- بیشتر مرموز تا خشن.
مهراد شانه بالا می اندازد و به طبقه پایین خیره می شود. منم ناخودآگاه نگاهش را دنبال می کنم و به حامی می رسم که سخت در اغوش ظریف مادرش فرو رفته...
دست های حامی که دارد پشت شانه مادرش را نوازش می کند، برایم یک علامت سوال بزرگ می شود.
مگر اوهم دلتنگی و محبت را بلد بود؟ بیشتر به خلافکار های حرفه ای هالیوود نمود می کرد تا پسر بچه ای وابسته و دلتنگ.
- اممم، میگم مهراد اسم خواهر ور پریده ات چیه؟
مهراد، لَب می گزد و اهسته می گوید :
- اسمش هاناست اما حامی هانی صداش می کنه.
به نشان تفهيم ابرو بالا می اندازم :
- صحیح.
وسط راه پله ها که می رسیم نگاهم روی تاپ مخمل کبریتی کرم و شلوارک لی کوتاه هانا می چرخد. اندام ظریف و کوتاهی دارد اما انگار هنوز به سن بلوغ نرسیده... و درکمال تعجب چهره ی گرد و چشم و ابرو مشکیست.
هانا، دست به کمر دارد فکر می کند که با دیدن من و مهرادکنار هم، اخم هایش در هم می رود :
- داداش اُفت شأن خانواده است داری به کلفتای خان داداش کمک میکنی، بزار خودشون میبرن، پول مفت که نداریم بدیم.
به گونه ای حرف میزد که انگار برای قِرون به قِرون پول حامی عرق ریخته.
نمی توانم پوزخندم را جمع کنم... حیف که میترسم حامی خر شود و دوباره تَنم را نَجس به تَنش بکند وگرنه جواب امثال او را خوب بلد بودم.
نگاه حامی می چرخد و روی من می نشیند.
- هانی اون پولی برای خدماتش دریافت نمیکنه، پس بهتره درست صحبت کنی، دوست ندارم از همین روز اول با جنگ و دعوا شروع بشه.
این حمایت کردن های نسبی گاه و بی گاهش باعث میشد تا بعضی مواقع از گفتن کلمه حرام خور به او، شرم کنم.
اصلا از نگاه حرصی و پر از تهدید هانا خوشم نمی اید. چشم هایش فریاد می زنند که دارد فکر می کند چه جواب دندان شکنی بدهد تا اتش درونش بخوابد.
و با نیشخندی که میزند، انگار حرفش را یافته :
- اها، پس لابد از اون خیابونیاست که واسه جا داشتن همه کار می کنند.
بَله، یافت. ان هم چه جوابی! لَبم ناخواسته شکل لبخند می گیرد. نمی دانم چرا اما حس می کنم این جمله بیشتر در وصف حال اوست. چه کودکانه مغرور شده...
مهراد عصبی به هانا چشم غره می رود، حامی پر از تاکید اسمش را صدا می زند و من برای اینکه این که خواهر و برادر را به جان هم نیاندازم رو به حامی لبخند محجوبی می زنم :
- مشکلی نیست اقا، خانم از حمایت برادراش احساس حسادت کرده، یه حس طبیعیه برای خانوم جوانی مثل ایشون.
تمام سعی ام را می کنم تا به چشم متعجب و چهره گیج حامی نخندم؛ طفلک عادت ندارد مرا اینگونه ببیند!
به سمت چمدان ها می روم و با برداشتن سه چمدان دوباره به طرف طبقه ی بالا حرکت میکنم.
آخرین ویرایش: