کامل شده رمان واژگون | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
"بسم الله الرحمن رحیم"

جلد رمان واژگون-2.jpg

جلد رمان واژگون-1.jpg


نام رمان: واژگون
رمان‌نویس (نویسنده) : صبا نصیری Saba.N
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ویراستاران: Pegah.a و ~S A R A~
ناظر: ~S A R A~

خلاصه:
★پدری می‌رود و گذشته‌اش را میراث پسران می‌کند. همچون قایقی که تصویرش در میانِ آب می‌افتد؛ ولی با تلنگری کوچک می‌لرزد و محو می‌شود، رویایی بر روی سراب شکل می‌گیرد، شعله‌های کوچکی از عشق، تردیدوار جوانه می‌زنند و از شوره‌زاری خشک و سوزان زبانه می‌کشند. در این میان، دخترکی آرزوهایش را بر زورقی شکسته می‌نویسد و روی موج‌های احساسش روانه می‌کند و روزی که خورشید از پسِ ابرهای تیره برون می‌افتد؛ شیشه‌ی آرزوهایش از بلندای عرش بر زمین سقوط می‌کند و حقیقت خاری می‌شود و به چشمش فرو می‌رود.

#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mids

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
349
لایک‌ها
5,641
امتیازها
103
سن
18
کیف پول من
3,985
Points
0
تایید رمان۲ (1).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Mids

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
مقدمه:
★او برایش لازم بود؛ چون گُلپر برای انار خوردنش!
چون نبات برای چای‌های د*اغ و پررنگش!
او برایش لازم بود؛ چون اکسیژن برای زیستن و او همه‌جوره لازمش بود! از الف تا یِ زندگی‌اش، همه‌شان به وجودِ او گِره خورده بودند و...
بغض فرو می‌دهد. به کاسه‌ی انارِ بی‌گلپرش نگاه می‌کند. به روزهای در حالِ گذشتِ بی او و اشکش می‌چکد. گیر کرده بود. میان بازوهای تنومندِ به دور خود پیچیده شده‌ی عشق گیر کرده بود. با قاشق چوبیِ کوچکش، کاسه‌ی محتوی انار را هم می‌زند. بی‌هدف، پر از دلتنگی و... میان عشقی واژگون گیر کرده بود.


هُوالحق!

#پارت1
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان


یکُم مهر ماه است و اولین روزِ کاری‌اش بعد از گذشت سه ماه تابستانی که به خودش استراحت داده و هیچ کلاسِ گروهی و خصوصی قبول نکرده بود.
نگاهش به ساعتِ ماشین می‌افتد. نُه و هجده دقیقه‌ی صُبح و با این ترافیکی که در آن گیر کرده بود، بعید می‌دانست که سرِ ساعتِ تعیین شده به کلاسش برسد. از به موقع نرسیدن متنفر بود و حالا به سرش آمده بود.
صدای موزیک را پایین می‌آورد و همان‌طور که نگاهش به ترافیک سنگین و وحشتناکِ اول پاییز است، شماره‌ی آموزشگاهِ هُنرش را می‌گیرد. بوق سوم نخورده، صدای خانم رمضانی، منشیِ متین و بی‌حاشیه‌ی آموزشگاهش توی گوش می‌پیچد.
- سلام و صبحتون بخیر! آموزشگاهِ هُنرِ ایکاروس، بفرمایید؟
بی‌اراده لبخند کمرنگی می‌زند.
- آرمانم خانم رمضانی.
و تا می‌خواهد ادامه بدهد، خانم منشی، ترسیده و شرمنده به میان صحبتش می‌پرد:
- اِی وای، شرمنده! اصلاً شماره رو نگاه نکردم.
کلافه می‌شود. ماشین را مورچه‌وار حرکت می‌دهد و ناراضی از وضعِ خیابان‌ها برای زنِ منتظرمانده در پشت خط ل*ب می‌زند:
- به استاد رسولی بگو تا وقتی که برسم، کلاسِ اولم رو مدیریت کنه. توی ترافیکم. گمون نکنم تا نُه‌ و نیم برسم.
خانم رمضانی‌ست و دقیق بودنش و آن صدای خانومانه‌‌اش وقتی که گزارش‌وار توضیح می‌دهد.
- امروز دوشنبه‌ست. آقای رسولی آموزشگاه نمیان. می‌خواید با اُستاد رَسا هماهنگ کنم؟
ا*و*ف! چرا یادش نبود که شهاب دوشنبه‌ها را برای خود استراحت می‌کند؟
ل*ب می‌فشارد. کلافگی‌اش شدت می‌گیرد و ناچار ل*ب می‌زند:
- لازم نیست! خودم یه کاریش می‌کنم. خداحافظ.
و بدون این‌که منتظرِ شنیدن جمله‌ی دیگری از جانب خانم رمضانی بماند، تماس را قطع می‌کند.
بیست و پنج دقیقه‌ی دیگر، درحالی‌که به مقصد رسیده است از ماشین پیاده می‌شود. نگاهِ تابلوی بزرگ و چوبیِ چون تاج، بالای سر مانده‌ی آموزشگاه می‌کند. آموزشگاهِ هُنر ایکاروس. لبخند می‌زند. دلش حسابی برای شغلش تنگ شده بود. قفلِ سانتافه‌ی مشکی رنگِ خاکی‌اش را می‌زند و با قدم‌های محکم به طرفِ آموزشگاه می‌رود. از در بازش داخل می‌شود و در همان وهله‌ی اول چشمش به رمضانی می‌خورد که پشت میز مستطیل شکلش و مشغولِ تلفن جواب دادن است. سری به نشانه‌ی سلام تکان می‌دهد و با مکث ل*ب می‌زند:
- بالا کلاس دارم یا پایین؟
و رمضانی‌ست که با دست به پله‌ها اشاره می‌کند و با فاصله دادنِ تلفن از گوشش، آرام ل*ب می‌زند:
- کلاس صفر یک.
سری به نشانه‌ی تفهیم تکان می‌دهد و با محکم‌تر چسبیدنِ کیفِ چرم و مشکی رنگش، به دو، پله‌ها را برای رسیدن به طبقه‌ی دوم و کلاسش طی می‌کند. پشت در که می‌رسد، دم عمیقی می‌گیرد و وای از صدایِ قهقهه‌های دختران و پسران! ابروهایش از شدتِ سر و صدای شلوغِ کلاس بالا می‌پرند. صدای دخترانه‌ای می‌آید.
- در حسرتِ دیدارِ رُخش، جانمان بسوخت و خاکستر شد. کو پس این اُستاد آرمان؟
اخم توی هم می‌کشد. باز هم دختران بودند و شیطنت‌هایشان و کم ندیده بود از این شاگردها و اتفاق‌ها. وقت تلف‌ کردنِ بیش از این را جایز نمی‌داند و با بالا آوردنِ دستش، تقه‌ی نرمی به در می‌کوبد.
صدای خنده‌ها قطع می‌شود. دستگیره را پایین می‌کشد و با سلامِ بلند بالا و محکمی داخل می‌شود. به هیچ‌کس نگاه نمی‌کند. و مستقیماً راهِ میزش را در پیش می‌گیرد.
پوزخندِ کمرنگی ناخودآگاه بر کنج لبانش جا خشک می‌کند و از این صح*نه‌ها زیاد دیده بود که شاگردانش از شدت جذبه‌ی او مات و لال شوند.
روی صندلی جا می‌گیرد و کیفش را روی میز چوبی و مربعی‌اش می‌گذارد. نگاه بالا می‌آورد و برای لحظه‌ای از چهره‌های متفاوت و مبهوتِ هنرآموزانش خنده‌اش می‌گیرد.
آمیخته به خنده می‌پرسد:
- موش خورد زبونتون رو؟
چهره‌ها همه‌شان جدید هستند. پسری خوش‌پوش که از قضا خوش‌مشرب هم هست، چرب‌زبانی می‌کند.
- نه اُستاد، زبونمون رو نه. جمالِ شما هوش و حواسمون رو بُرد!
همگی می‌خندند. به ساعتش نگاه می‌کند و نباید از اولِ کاری به آنها زیادی رو و میدان بدهد. اخم کمرنگی می‌کند.
- مزه‌پرونیِ بیهوده ممنوع! همینجوریش یک ربع از زمان کلاستون گذشته. اول میریم سراغِ حضور و غیاب. بعد شروع می‌کنیم.
صدای پر از نازِ دخترکی بلند می‌شود.
- هرچی اُستاد بگه!
از کیف، لیست و دفترش را بیرون می‌آورد و حتی توجه به لوس‌بازیِ دخترک نمی‌کند. با تک‌سرفه‌ای صدا صاف می‌کند. طبقِ لیست شروع به خواندن می‌کند.
- سرکار خانم آیدا اسماعیلی؟
سر بلند می‌کند. می‌خواهد که شاگردش را ببیند و بشناسد. و دخترکی از آخرین نیمکت، دست لاغرش را بلند می‌کند و با عینک‌های گِرد و هری‌پاتری‌اش نگاه آرمان می‌کند.
- حاضر!
سری تکان می‌کند و نفر بعدی را می‌خواند.
- باربُد صبوری؟
و پسری جوان و تریپ لَش، لوده می‌خندد.
- کوچیکِ شمام اُستاد.
اهمیتی نمی‌دهد. هر چقدر تذکر بدهد، این‌ها بیشتر پیش می‌رفتند. تیکِ آبی را جلوی اسم باربُد هم می‌گذارد. می‌خواند و می‌خواند و تیک حاضر یا غایب می‌زند و از دیدنِ نامِ بعدی خنده‌اش می‌گیرد؛ اما دست به روی ل*ب‌ها و ته‌ریش‌هایش می‌کشد. با مکث می‌پرسد:
- خانمِ نرگسِ عمویی؟
دخترک ریز می‌خندد.
- حاضرم اُستاد!
و ناخودآگاه چشمش به صورتِ خندان دخترکِ کناریِ نرگسِ عمویی می‌افتد. چه چتری‌هایی هم دارد! رنگارنگ! نمی‌خواهد که دخترک از نگاهِ خیره‌اش، برای خود داستان لیلی و مجنون یا دیو و دلبر بسازد. برای همین اخم می‌کند و حواسش را به لیست می‌دهد و با دیدنِ نام توی لیست، نفسش برای لحظه‌ای بند می‌رود. حنا کشاورز! بی‌اراده میمیکِ صورتش توی هم می‌رود. جایی حوالی س*ی*نه‌اش درد می‌کند و می‌سوزد و در کمتر از چند ثانیه، خاطرات بد، تلخ و گس گذشته برایش یادآوری می‌شوند. چشم می‌بندد. کلافه می‌شود و از این نامِ خانوادگیِ شوم که باعثِ از دست رفتنِ تکیه‌گاه و زندگی‌اش شده بود، بیزار است!
کشاورز! کشاورز! فقط همین یک کلمه توی ذهنش تکرار می‌شود. با صدای یکی از پسرها به خود می‌آید:
- اسم ما رو نخوندید اُستاد!
سری تکان می‌دهد. گیج است. مغزش درد می‌کند و لعنت به این نام خانوادگی! نفسش را سنگین بیرون می‌دهد. فقط یک تشابهِ فامیلی‌ست و باید که بیخیال شود. او که حنا نامی نمی‌شناخت. فقط قسمتِ کشاورزش اذیت‌کننده بود که...
بی‌حوصله ادامه می‌دهد:
- سرکارِ خانم حنا کشاورز؟
سر بلند می‌کند تا ببیند. دخترکِ موچتریِ رنگ به رنگ است که میانِ خنده، هول می‌شود و دستپاچه بر ل*ب می‌رانَد:
- جـ.، جانم اُستاد؟
از بی‌حواسی دخترک اخمش شدت می‌گیرد. با انتهای خودکار به میز می‌کوبد و محکم ادا می‌کند:
- لطفاً حواستون به کلاس باشه حنا خانم! اگر موضوعِ خنده‌داری هست، بگید تا ما هم بخندیم!
و می‌بیند که دخترک به جای خجالت کشیدن، به هیجان می‌نشیند. دستی به چتری‌هایش می‌کشد و با تمام نازی که سراغ دارد، ل*ب می‌زند:
- تلخ نشید دیگه! خُب منم حاضر!
و حاضر را یک‌طور لوندی می‌کشد. ماتش می‌برد. این یکی نوبر است والا!



#صبا_نوشت


مقدمه:
★او برایش لازم بود؛ چون گُلپر برای انار خوردنش!
چون نبات برای چای‌های د*اغ و پررنگش!
او برایش لازم بود؛ چون اکسیژن برای زیستن و او همه‌جوره لازمش بود! از الف تا یِ زندگی‌اش، همه‌شان به وجودِ او گِره خورده بودند و...
بغض فرو می‌دهد. به کاسه‌ی انارِ بی‌گلپرش نگاه می‌کند. به روزهای در حالِ گذشتِ بی او و اشکش می‌چکد. گیر کرده بود. میان بازوهای تنومندِ به دور خود پیچیده شده‌ی عشق گیر کرده بود. با قاشق چوبیِ کوچکش، کاسه‌ی محتوی انار را هم می‌زند. بی‌هدف، پر از دلتنگی و... میان عشقی واژگون گیر کرده بود.


هُوالحق!

#پارت1
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان


یکُم مهر ماه است و اولین روزِ کاری‌اش بعد از گذشت سه ماه تابستانی که به خودش استراحت داده و هیچ کلاسِ گروهی و خصوصی قبول نکرده بود.
نگاهش به ساعتِ ماشین می‌افتد. نُه و هجده دقیقه‌ی صُبح و با این ترافیکی که در آن گیر کرده بود، بعید می‌دانست که سرِ ساعتِ تعیین شده به کلاسش برسد. از به موقع نرسیدن متنفر بود و حالا به سرش آمده بود.
صدای موزیک را پایین می‌آورد و همان‌طور که نگاهش به ترافیک سنگین و وحشتناکِ اول پاییز است، شماره‌ی آموزشگاهِ هُنرش را می‌گیرد. بوق سوم نخورده، صدای خانم رمضانی، منشیِ متین و بی‌حاشیه‌ی آموزشگاهش توی گوش می‌پیچد.
- سلام و صبحتون بخیر! آموزشگاهِ هُنرِ ایکاروس، بفرمایید؟
بی‌اراده لبخند کمرنگی می‌زند.
- آرمانم خانم رمضانی.
و تا می‌خواهد ادامه بدهد، خانم منشی، ترسیده و شرمنده به میان صحبتش می‌پرد:
- اِی وای، شرمنده! اصلاً شماره رو نگاه نکردم.
کلافه می‌شود. ماشین را مورچه‌وار حرکت می‌دهد و ناراضی از وضعِ خیابان‌ها برای زنِ منتظرمانده در پشت خط ل*ب می‌زند:
- به استاد رسولی بگو تا وقتی که برسم، کلاسِ اولم رو مدیریت کنه. توی ترافیکم. گمون نکنم تا نُه‌ و نیم برسم.
خانم رمضانی‌ست و دقیق بودنش و آن صدای خانومانه‌‌اش وقتی که گزارش‌وار توضیح می‌دهد.
- امروز دوشنبه‌ست. آقای رسولی آموزشگاه نمیان. می‌خواید با اُستاد رَسا هماهنگ کنم؟
ا*و*ف! چرا یادش نبود که شهاب دوشنبه‌ها را برای خود استراحت می‌کند؟
ل*ب می‌فشارد. کلافگی‌اش شدت می‌گیرد و ناچار ل*ب می‌زند:
- لازم نیست! خودم یه کاریش می‌کنم. خداحافظ.
و بدون این‌که منتظرِ شنیدن جمله‌ی دیگری از جانب خانم رمضانی بماند، تماس را قطع می‌کند.
بیست و پنج دقیقه‌ی دیگر، درحالی‌که به مقصد رسیده است از ماشین پیاده می‌شود. نگاهِ تابلوی بزرگ و چوبیِ چون تاج، بالای سر مانده‌ی آموزشگاه می‌کند. آموزشگاهِ هُنر ایکاروس. لبخند می‌زند. دلش حسابی برای شغلش تنگ شده بود. قفلِ سانتافه‌ی مشکی رنگِ خاکی‌اش را می‌زند و با قدم‌های محکم به طرفِ آموزشگاه می‌رود. از در بازش داخل می‌شود و در همان وهله‌ی اول چشمش به رمضانی می‌خورد که پشت میز مستطیل شکلش و مشغولِ تلفن جواب دادن است. سری به نشانه‌ی سلام تکان می‌دهد و با مکث ل*ب می‌زند:
- بالا کلاس دارم یا پایین؟
و رمضانی‌ست که با دست به پله‌ها اشاره می‌کند و با فاصله دادنِ تلفن از گوشش، آرام ل*ب می‌زند:
- کلاس صفر یک.
سری به نشانه‌ی تفهیم تکان می‌دهد و با محکم‌تر چسبیدنِ کیفِ چرم و مشکی رنگش، به دو، پله‌ها را برای رسیدن به طبقه‌ی دوم و کلاسش طی می‌کند. پشت در که می‌رسد، دم عمیقی می‌گیرد و وای از صدایِ قهقهه‌های دختران و پسران! ابروهایش از شدتِ سر و صدای شلوغِ کلاس بالا می‌پرند. صدای دخترانه‌ای می‌آید.
- در حسرتِ دیدارِ رُخش، جانمان بسوخت و خاکستر شد. کو پس این اُستاد آرمان؟
اخم توی هم می‌کشد. باز هم دختران بودند و شیطنت‌هایشان و کم ندیده بود از این شاگردها و اتفاق‌ها. وقت تلف‌ کردنِ بیش از این را جایز نمی‌داند و با بالا آوردنِ دستش، تقه‌ی نرمی به در می‌کوبد.
صدای خنده‌ها قطع می‌شود. دستگیره را پایین می‌کشد و با سلامِ بلند بالا و محکمی داخل می‌شود. به هیچ‌کس نگاه نمی‌کند. و مستقیماً راهِ میزش را در پیش می‌گیرد.
پوزخندِ کمرنگی ناخودآگاه بر کنج لبانش جا خشک می‌کند و از این صح*نه‌ها زیاد دیده بود که شاگردانش از شدت جذبه‌ی او مات و لال شوند.
روی صندلی جا می‌گیرد و کیفش را روی میز چوبی و مربعی‌اش می‌گذارد. نگاه بالا می‌آورد و برای لحظه‌ای از چهره‌های متفاوت و مبهوتِ هنرآموزانش خنده‌اش می‌گیرد.
آمیخته به خنده می‌پرسد:
- موش خورد زبونتون رو؟
چهره‌ها همه‌شان جدید هستند. پسری خوش‌پوش که از قضا خوش‌مشرب هم هست، چرب‌زبانی می‌کند.
- نه اُستاد، زبونمون رو نه. جمالِ شما هوش و حواسمون رو بُرد!
همگی می‌خندند. به ساعتش نگاه می‌کند و نباید از اولِ کاری به آنها زیادی رو و میدان بدهد. اخم کمرنگی می‌کند.
- مزه‌پرونیِ بیهوده ممنوع! همینجوریش یک ربع از زمان کلاستون گذشته. اول میریم سراغِ حضور و غیاب. بعد شروع می‌کنیم.
صدای پر از نازِ دخترکی بلند می‌شود.
- هرچی اُستاد بگه!
از کیف، لیست و دفترش را بیرون می‌آورد و حتی توجه به لوس‌بازیِ دخترک نمی‌کند. با تک‌سرفه‌ای صدا صاف می‌کند. طبقِ لیست شروع به خواندن می‌کند.
- سرکار خانم آیدا اسماعیلی؟
سر بلند می‌کند. می‌خواهد که شاگردش را ببیند و بشناسد. و دخترکی از آخرین نیمکت، دست لاغرش را بلند می‌کند و با عینک‌های گِرد و هری‌پاتری‌اش نگاه آرمان می‌کند.
- حاضر!
سری تکان می‌کند و نفر بعدی را می‌خواند.
- باربُد صبوری؟
و پسری جوان و تریپ لَش، لوده می‌خندد.
- کوچیکِ شمام اُستاد.
اهمیتی نمی‌دهد. هر چقدر تذکر بدهد، این‌ها بیشتر پیش می‌رفتند. تیکِ آبی را جلوی اسم باربُد هم می‌گذارد. می‌خواند و می‌خواند و تیک حاضر یا غایب می‌زند و از دیدنِ نامِ بعدی خنده‌اش می‌گیرد؛ اما دست به روی ل*ب‌ها و ته‌ریش‌هایش می‌کشد. با مکث می‌پرسد:
- خانمِ نرگسِ عمویی؟
دخترک ریز می‌خندد.
- حاضرم اُستاد!
و ناخودآگاه چشمش به صورتِ خندان دخترکِ کناریِ نرگسِ عمویی می‌افتد. چه چتری‌هایی هم دارد! رنگارنگ! نمی‌خواهد که دخترک از نگاهِ خیره‌اش، برای خود داستان لیلی و مجنون یا دیو و دلبر بسازد. برای همین اخم می‌کند و حواسش را به لیست می‌دهد و با دیدنِ نام توی لیست، نفسش برای لحظه‌ای بند می‌رود. حنا کشاورز! بی‌اراده میمیکِ صورتش توی هم می‌رود. جایی حوالی س*ی*نه‌اش درد می‌کند و می‌سوزد و در کمتر از چند ثانیه، خاطرات بد، تلخ و گس گذشته برایش یادآوری می‌شوند. چشم می‌بندد. کلافه می‌شود و از این نامِ خانوادگیِ شوم که باعثِ از دست رفتنِ تکیه‌گاه و زندگی‌اش شده بود، بیزار است!
کشاورز! کشاورز! فقط همین یک کلمه توی ذهنش تکرار می‌شود. با صدای یکی از پسرها به خود می‌آید:
- اسم ما رو نخوندید اُستاد!
سری تکان می‌دهد. گیج است. مغزش درد می‌کند و لعنت به این نام خانوادگی! نفسش را سنگین بیرون می‌دهد. فقط یک تشابهِ فامیلی‌ست و باید که بیخیال شود. او که حنا نامی نمی‌شناخت. فقط قسمتِ کشاورزش اذیت‌کننده بود که...
بی‌حوصله ادامه می‌دهد:
- سرکارِ خانم حنا کشاورز؟
سر بلند می‌کند تا ببیند. دخترکِ موچتریِ رنگ به رنگ است که میانِ خنده، هول می‌شود و دستپاچه بر ل*ب می‌رانَد:
- جـ.، جانم اُستاد؟
از بی‌حواسی دخترک اخمش شدت می‌گیرد. با انتهای خودکار به میز می‌کوبد و محکم ادا می‌کند:
- لطفاً حواستون به کلاس باشه حنا خانم! اگر موضوعِ خنده‌داری هست، بگید تا ما هم بخندیم!
و می‌بیند که دخترک به جای خجالت کشیدن، به هیجان می‌نشیند. دستی به چتری‌هایش می‌کشد و با تمام نازی که سراغ دارد، ل*ب می‌زند:
- تلخ نشید دیگه! خُب منم حاضر!
و حاضر را یک‌طور لوندی می‌کشد. ماتش می‌برد. این یکی نوبر است والا!



#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
هُوالحق!

#پارت2
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان

جلسه‌ی اولش با هر سه کلاسی که امروز با آن‌ها قرار داشت، با لیستِ وسایل دادن به هنرآموزانش گذشته بود؛ چرا که اکثراً هیچ اطلاعی در زمینه‌ی طراحی چهره نداشتند و اگر شیطنت‌های بیش از حد بچه‌ها و کلافگی و به‌هم ریختن خودش بر سر موضوعِ کشاورز را فاکتور بگیرد، روزِ خوبی را گذرانده بود. بعد از مدت‌ها دوباره دست به طراحی و تدریسِ طراحی شده بود و چه حسی از این بهتر؟
سوار بر ماشین، ساعت حوالی سه بعد از ظهر و هنوز نهار نخورده است. داخل کوچه می‎‌پیچد. ماشین را جلوی دروازه‌ی ویلای باشکوه‌شان پارک می‌کند. ویلایی که پانزده‌سالی می‌شود که پدرش، شهرام بَهمَنِش را کم دارد. از ماشین پیاده می‌شود و با کلید انداختن، دروازه‌ی مشکی و طلاییِ توری‌شان را باز می‌کند و داخل می‌شود. چشمش به مَش رحیمِ درحال آبیاری گل‌ها که می‌افتد، بی‌اراده لبخند می‌زند.
- خسته نباشی مَش رحیم!
و پیرمردِ مهربان و نگهبانِ این ویلاست که گر*دن به سمتِ آرمان می‌چرخاند.
- سلام پسرم. سلامت باشی! روز اول کاری چطور بود؟
تک‌خندی می‌کند.
- مثلِ همیشه پُر از حاشیه‌های بچه‌ها.
و نمی‌مانَد تا چیز دیگری بشنود و بگوید. از حیاط بزرگ و پُر گُلِ خانه‌شان رد می‌شود. پله‌های سفید و مَرمَر را بالا می‌رود و درب خانه را باز می‌کند. بوی قرمه‌سبزی تمام فضای خانه را پُر کرده است. نگاهی به هالِ بزرگ، اما خالی از حتی یک‌نفرش می‌گیرد و به سراغ اتاق‌خوابش می‌رود. کیف چرمش را روی میز طراحی‌اش می‌گذارد و بی‌این‌که لباس عوض کند، خودش را روی تختِ مزین شده با روتختیِ سرمه‌ای و سفیدش می‌اندازد. چشم می‌بندد. به طرز عجیبی امروز خسته است. و شاید این خستگی ارتباطی با کارش نداشته باشد و هنوز جایی از ذهنش دارد نبشِ قبرِ خاطرات گذشته را می‌کند. گذشته، مرگ پدرش و آن نام خانوادگیِ شوم.
تقه‌ای به دربِ بسته‌ی اتاقش می‌خورد. بی‌این‌که چشم باز کند، اَمر می‌کند.
- بیا تو.
و همان لحظه درب باز می‌شود و صدای پر انرژی و بشاشِ برادرش در گوشش می‌پیچد.
- خستگیت رو قربون آرمان‌خان! بابا کجا بودی؟ دهنمون سرویس شد بس که منتظر موندیم اون یابوت رو بیاری خونه. از کار و کاسبی‌مون عقب موندیم به مولا!
از یکسره حرف‌ زدن‌های آرمین خنده‌اش می‌گیرد. چشم باز می‌کند و نگاهش به نگاهِ سیاه و براقِ برادری گره می‌خورد که تنها یک دقیقه از او کوچکتر است! برادرِ دوقلویی که از نظر ظاهری انقدر شبیه به اوست که اگر استایل و پوششان را تغییر دهند، آن وقت حتی خاله و مادرشان هم آن‌ها را از هم تشخیص نمی‌داد! می‌خندد.
- کلاسم طول کشید.
با مکث می‌پرسد:
- ماشینِ من رو می‌خوای چیکار؟ مگه خودت ماشین نداری؟
و آرمین است که برعکسِ آرمانی که همیشه‌ی خدا موهایش را بالا می‌داد، موهایش را به یک‌طرف شانه زده و چندتارش را هم روی پیشانی، پریشان کرده است. تریپ شلخته و گاهاً اسپرتی دارد. برخلاف آرمانی که همیشه مردانه و رسمی می‌پوشید.
روی تخت و کنار آرمان می‌نشیند. بی‌اعصاب و ناراضی پچ می‌زند:
- مامان بی‌اجازه‌ی من سوییچ رو داده به نازی‌خاله اینا. دیگه نگفته این بچه با چی میره سرِکار! با خر یا شتر؟
ته گلو می‌خندد و این رفتار و این فیس و اِفاده اصلاً به آرمینِ سی‌ساله نمی‌آید. خصوصاً این‌که نامِ کار را می‌گیرد تا رگ خوابِ آرمان را به دست بگیرد و آرمان روی مستقل و کاری شدنش حساس بود و آرمین خوب می‌دانست که چگونه حرف بزند تا آرمان کوتاه بیاید.
- ان‌شالله واقعاً میری سرِکار دیگه؟
آرمین ل*ب می‌گزد. گر*دن کج و چپکی نگاهِ آرمان می‌کند.
- نزن این حرف رو! این‌ که بهم اعتماد نداری، این بَدِه. خیلی بَدِه!
آرمان باز هم می‌خندد؛ اما یک‌طوری نگاهش می‌کند. یک‌طوری که انگار باور نکند. انگار مطمئن نشده باشد و آخر آرمان، آرمین را می‌شناسد. اهلِ تحصیل و کار کردن نیست. مُدام شر درست می‌کند و خدا می‌داند که این‌بار هم دروغ می‌گوید یا دارد برای اولین‌بار صادقانه حرف می‌زند.
چاره‌ای نمی‌بیند. دست توی جیب شلوار پارچه‌ای و مردانه‌اش می‌کند و سوییچ را بیرون می‎کشد. برق افتادن تیله‌های آرمین را می‌بیند و تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند، سوییچ از دستش قاپیده می‌شود. آرمین است که به آنی از روی تخت پایین می‌پرد و با گفتنِ «نوکرتم به مولا» اتاق را ترک می‌کند. خیره به رفتنش است که صدای نوتیفِ گوشی‌اش بلند می‌شود. خمیازه‌کشان رمز را می‌زند و داخل واتساپ می‌شود. گروهِ کلاس صفر یک است که پیامک رد و بدل می‌کنند.
دستش را روی آیکونِ میکروفون می‌گذارد و ویس می‌گیرد.
- دوستانِ عزیز، این گروه رو برای چتِ مُفت ترتیب ندادیم که! فقط سوال و جواب در زمینه‌ی طراحی. روز بخیر!
و می‌فرستد و بی‌این‌که منتظرِ جواب‌ها بماند، گوشی را سایلنت می‌کند و سرش را روی بالشت می‌گذارد و چشم‌هایش گرم می‌شوند. خسته است و اصلاً نمی‌داند که کِی خوابش می‌برد؟




#صبا_نوشت


جلسه‌ی اولش با هر سه کلاسی که امروز با آن‌ها قرار داشت، با لیستِ وسایل دادن به هنرآموزانش گذشته بود؛ چرا که اکثراً هیچ اطلاعی در زمینه‌ی طراحی چهره نداشتند و اگر شیطنت‌های بیش از حد بچه‌ها و کلافگی و به‌هم ریختن خودش بر سر موضوعِ کشاورز را فاکتور بگیرد، روزِ خوبی را گذرانده بود. بعد از مدت‌ها دوباره دست به طراحی و تدریسِ طراحی شده بود و چه حسی از این بهتر؟
سوار بر ماشین، ساعت حوالی سه بعد از ظهر و هنوز نهار نخورده است. داخل کوچه می‎‌پیچد. ماشین را جلوی دروازه‌ی ویلای باشکوه‌شان پارک می‌کند. ویلایی که پانزده‌سالی می‌شود که پدرش، شهرام بَهمَنِش را کم دارد. از ماشین پیاده می‌شود و با کلید انداختن، دروازه‌ی مشکی و طلاییِ توری‌شان را باز می‌کند و داخل می‌شود. چشمش به مَش رحیمِ درحال آبیاری گل‌ها که می‌افتد، بی‌اراده لبخند می‌زند.
- خسته نباشی مَش رحیم!
و پیرمردِ مهربان و نگهبانِ این ویلاست که گر*دن به سمتِ آرمان می‌چرخاند.
- سلام پسرم. سلامت باشی! روز اول کاری چطور بود؟
تک‌خندی می‌کند.
- مثلِ همیشه پُر از حاشیه‌های بچه‌ها.
و نمی‌مانَد تا چیز دیگری بشنود و بگوید. از حیاط بزرگ و پُر گُلِ خانه‌شان رد می‌شود. پله‌های سفید و مَرمَر را بالا می‌رود و درب خانه را باز می‌کند. بوی قرمه‌سبزی تمام فضای خانه را پُر کرده است. نگاهی به هالِ بزرگ، اما خالی از حتی یک‌نفرش می‌گیرد و به سراغ اتاق‌خوابش می‌رود. کیف چرمش را روی میز طراحی‌اش می‌گذارد و بی‌این‌که لباس عوض کند، خودش را روی تختِ مزین شده با روتختیِ سرمه‌ای و سفیدش می‌اندازد. چشم می‌بندد. به طرز عجیبی امروز خسته است. و شاید این خستگی ارتباطی با کارش نداشته باشد و هنوز جایی از ذهنش دارد نبشِ قبرِ خاطرات گذشته را می‌کند. گذشته، مرگ پدرش و آن نام خانوادگیِ شوم.
تقه‌ای به دربِ بسته‌ی اتاقش می‌خورد. بی‌این‌که چشم باز کند، اَمر می‌کند.
- بیا تو.
و همان لحظه درب باز می‌شود و صدای پر انرژی و بشاشِ برادرش در گوشش می‌پیچد.
- خستگیت رو قربون آرمان‌خان! بابا کجا بودی؟ دهنمون سرویس شد بس که منتظر موندیم اون یابوت رو بیاری خونه. از کار و کاسبی‌مون عقب موندیم به مولا!
از یکسره حرف‌ زدن‌های آرمین خنده‌اش می‌گیرد. چشم باز می‌کند و نگاهش به نگاهِ سیاه و براقِ برادری گره می‌خورد که تنها یک دقیقه از او کوچکتر است! برادرِ دوقلویی که از نظر ظاهری انقدر شبیه به اوست که اگر استایل و پوششان را تغییر دهند، آن وقت حتی خاله و مادرشان هم آن‌ها را از هم تشخیص نمی‌داد! می‌خندد.
- کلاسم طول کشید.
با مکث می‌پرسد:
- ماشینِ من رو می‌خوای چیکار؟ مگه خودت ماشین نداری؟
و آرمین است که برعکسِ آرمانی که همیشه‌ی خدا موهایش را بالا می‌داد، موهایش را به یک‌طرف شانه زده و چندتارش را هم روی پیشانی، پریشان کرده است. تریپ شلخته و گاهاً اسپرتی دارد. برخلاف آرمانی که همیشه مردانه و رسمی می‌پوشید.
روی تخت و کنار آرمان می‌نشیند. بی‌اعصاب و ناراضی پچ می‌زند:
- مامان بی‌اجازه‌ی من سوییچ رو داده به نازی‌خاله اینا. دیگه نگفته این بچه با چی میره سرِکار! با خر یا شتر؟
ته گلو می‌خندد و این رفتار و این فیس و اِفاده اصلاً به آرمینِ سی‌ساله نمی‌آید. خصوصاً این‌که نامِ کار را می‌گیرد تا رگ خوابِ آرمان را به دست بگیرد و آرمان روی مستقل و کاری شدنش حساس بود و آرمین خوب می‌دانست که چگونه حرف بزند تا آرمان کوتاه بیاید.
- ان‌شالله واقعاً میری سرِکار دیگه؟
آرمین ل*ب می‌گزد. گر*دن کج و چپکی نگاهِ آرمان می‌کند.
- نزن این حرف رو! این‌ که بهم اعتماد نداری، این بَدِه. خیلی بَدِه!
آرمان باز هم می‌خندد؛ اما یک‌طوری نگاهش می‌کند. یک‌طوری که انگار باور نکند. انگار مطمئن نشده باشد و آخر آرمان، آرمین را می‌شناسد. اهلِ تحصیل و کار کردن نیست. مُدام شر درست می‌کند و خدا می‌داند که این‌بار هم دروغ می‌گوید یا دارد برای اولین‌بار صادقانه حرف می‌زند.
چاره‌ای نمی‌بیند. دست توی جیب شلوار پارچه‌ای و مردانه‌اش می‌کند و سوییچ را بیرون می‎کشد. برق افتادن تیله‌های آرمین را می‌بیند و تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند، سوییچ از دستش قاپیده می‌شود. آرمین است که به آنی از روی تخت پایین می‌پرد و با گفتنِ «نوکرتم به مولا» اتاق را ترک می‌کند. خیره به رفتنش است که صدای نوتیفِ گوشی‌اش بلند می‌شود. خمیازه‌کشان رمز را می‌زند و داخل واتساپ می‌شود. گروهِ کلاس صفر یک است که پیامک رد و بدل می‌کنند.
دستش را روی آیکونِ میکروفون می‌گذارد و ویس می‌گیرد.
- دوستانِ عزیز، این گروه رو برای چتِ مُفت ترتیب ندادیم که! فقط سوال و جواب در زمینه‌ی طراحی. روز بخیر!
و می‌فرستد و بی‌این‌که منتظرِ جواب‌ها بماند، گوشی را سایلنت می‌کند و سرش را روی بالشت می‌گذارد و چشم‌هایش گرم می‌شوند. خسته است و اصلاً نمی‌داند که کِی خوابش می‌برد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
هُوالحق!

#پارت3
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان

ماشینِ گرد و خاکیِ آرمان را جلوی پاساژ کاسپین پارک می‌کند و به دو، داخل پاساژ می‌شود. حوصله‌ی منتظرِ آسانسور ماندن را ندارد و تند، راهِ پله‌ها را در پیش می‌گیرد و بن‌بستِ طبقه‌ی بالا، کافه رومَنس نام دارد. کافه‌ای که متعلق به یکی از رفیق فاب‌هایش است. متعلق به سپهر جهانی‌فر. کافه‌ای که به دروغ، به آرمان گفته بود که در آن‌جا مشغول کار است.
شیشه‌های دودی و تیره‌ی کافه را از نظر می‌گذراند و با باز کردنِ درب فلزی، شیشه‌ای مشکی رنگش داخل می‌شود. صدای موزیک می‌آید. عاشقانه است. شادمهر دارد می‌خواند و هرچه که هست، بهتر از قدیمی‌ جوادی‌‌های دستگاه پخش ماشینِ آرمان است. به محضِ ورود چشمش به فوآد و معین می‌خورد. به طرف‌شان می‌رود. همین‌که می‌خواهد بنشیند، فوآد بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- امروز دیر کردی!
تکیه‌اش را به صندلی می‌دهد و نگاهِ چهره‌ و استایلِ متفاوت فوآد می‌کند. دورس سفید رنگ و یک شلوار جین ذغالی به تن دارد. کلاه لئونیِ مشکی رنگی هم به سر گذاشته است که خشن بودن صورتش را بیشتر به رخ می‌کشد. با مکث ل*ب می‌زند:
- ماشین دستم نبود.
و با نگاهی به دور تا دور کافه‌ی خالی از موجودی به نام دختر، متمسخر می‌پرسد:
- چیزی رو از دست دادم؟
معین، موهای شلوغ و بهم ریخته‌ی خرماییِ تیره‌اش را بیشتر به‌هم می‌ریزد. دست روی میز می‌گذارد و خط فرضی می‌کشد. و بی‌حوصلگی از تمام رفتارها و اجزای صورتش می‌ریزد. کوتاه ل*ب می‌زند:
- چته؟ با شیرین حرفت شده که خرطومت افتاده به کف؟
به جای معین، فوآد با تک‌خندی جواب می‌دهد.
- نه بابا، شیرین کیلو چنده؟ یه چند شبه برنامه نداریم، ل*اسِ خونِش پایین اومده.
معین چپ‌چپ نگاهِ فوآد می‌کند.
- خفه شو!
آرمین نرم می‌خندد.
- زِ حقیقت فرار تا کجا داداشم؟ راستش منم هیچ مود ندارم. ب*دن درد گرفتم اصلاً!
و همان لحظه سپهر با تیپِ سرتاسر مشکی‌اش به جمعشان اضافه می‌شود.
- چی زر زر می‌کنید بی من؟
فوآد سوت بلندی می‌زند.
- بَـه، آقا حمیدم اومد بالاخره!
آرمین و معین می‌خندند و این حمید گفتنِ فوآد، قضیه دارد. سپهر آن‌قدری شباهت ظاهری به حمید فدایی دارد که فوآد هر بار او را دست می‌انداخت و جالب‌تر این‌که، سپهر از حمید فدایی متنفر بود!
با چشم غره‌ای به فوآد، کنار آرمین می‌نشیند. با چشمکی می‌پرسد:
- فکرهات رو کردی؟ قضیه‌ی پول رو چکارش می‌کنی؟
ا*و*ف! راستش، فکر کرده بودها؛ منتها به نتیجه‌ای نرسیده بود!
دوباره ذهنش درگیر می‌شود. بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- خودمم نمی‌دونم به مولا!
معین کنجکاوی می‌کند.
- سرِ حقوق، مخت تیلیته نه؟
اوهومِ آرامی از میان لبانش خارج می‌شود که فوآد، رُک و بدون پرده حقیقت را وسط میز تُف می‌کند.
- تیلیت؟ بچه فقط روزی شیش‌بار از ترسِ آرمان، شلوارِ خیس‌شده‌‌اش رو عوض می‌کنه. بی‌شرف یه دروغی گفته که نمی‌تونه از زیرش در بیاد.
یک‌طور عصبی نگاهِ آرمین می‌کند و ادامه می‌دهد:
- انگار مجبور بود بگه توی کافه و برای سپهر گارسونی می‌کنه. اونم چه غلطا؟ ماهی پنج تومن حقوق!
خودش هم خنده‌اش می‌گیرد و هم گریه! به قولِ فوآد، عجب غلطی هم کرده بود. ماهی پنج میلیون حقوق؟ تقصیرِ آرمان بود دیگر. بس که مُدام او را به دنبال کار، پیشِ این و آن می‌فرستاد. با دست، صورتش را می‌مالد.
- اگه مجبورم نمی‌کرد، دروغ نمی‌گفتم.
سپس با فکری که یکهو به ذهنش خطور می‌کند، بشکنی در هوا می‌زند.
- یافتم آقا! همون جیب خرجی که هر ماه میزنه به حسابم رو بهش برمی‌گردونم. خوب نیست؟
فوآد، معین و حتی سپهر پوکر نگاهش می‌کنند. شانه بالا می‌اندازد.
- چیه؟
معین می‌خندد.
- دِ اُسکول وقتی گفتی داری کار می‌کنی، حقوق می‌گیری؛ یارو میاد بهت خرجی بده؟
بادش خالی می‌شود! به این‌جای کار فکر نکرده بود. نفسش را حرصی بیرون می‌فرستد که همان لحظه گوشی سپهر زنگ می‌خورد.
و سپهر است که با بیرون کشیدن گوشی از جیب شلوارش و دیدنِ نام صفحه، متعجب نگاهِ جمع می‌کند.
- آقا من هنوز سرِ حرفم هستم که آرمان جنی روحی چیزیه. بیا! اومدیم راجبش حرف زدیم، زرت زنگ زد!
فوآد، شیطانِ گروه است. برخلافِ معین، سپهر و آرمین که حسابی هول کرده‌اند، کاملاً خونسرد دستش را بالا می‌آورد و راهکار نشانِ سپهر می‌دهد.
- اصلاً هول نکن! خیلی طبیعی و ریلکس جوابش رو بده. همین‌که سلام داد، گوشی رو یه کم بگیر این طرف، داد بزن بگو اَمیر به آرمین بگو بیاد این میز رو جمع کنه. بعد با خنده برو رو بقیه‌ی حرف. اصلاً، تاکید می‌کنم اصلاً گاف ندی که من و معین هم این‌جاییم!
و سپس با چشم و ابرو به سپهر اشاره می‌زند.
- یالا جواب بده تا قطع نشده.
سپهر با گلویی خشک‌ شده تماس را وصل می‌کند.
- سلام داداش، خوبی؟
و فوآد محکم با کف دست، تختِ پیشانی خود می‌کوبد و شاکی از لکنتِ سپهر، زیر ل*ب حرص می‌زند:
- دِ واسه خر یاسین خوندم من!
معین دست روی بازوی فوآد می‌گذارد و آرمین مضطرب است. حال و حوصله‌اش ته کشیده است. از چک شدن متنفر است و آرمان چرا راحتش نمی‌گذارد؟ خیر سرش سی‌سال دارد!
هوفِ کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. خدابیامرز شهرام رفت، تُفِ دهانش را به جای خود گذاشت!
می‌شنود صدای سپهر را که همان اَدایی را می‌آید که فوآد به او دستور داده بود. خنده‌اش می‌گیرد و به والله که به سپهرِ بچه مثبت، این دروغ و ریاها نمی‌آید.
فوآد هنوز مشغولِ یاد دادنِ اوست که چه بگوید و چه نه؟ که همان لحظه دربِ کافه باز می‌شود و صدایِ تک‌خند آرمانِ گوشی به دست، چون سیلی بر صورتِ بُهت‌زده‌ی هر سه نفرشان می‌نشیند.
مثلِ همیشه، سپهر است که زودتر از همه خود را خیس می‌کند و می‌ترسد.
- خوش اومدی داداش!
آرمین اما جز اخم هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. آرمان است که بر سر میزشان می‌آید. صندلی به عقب می‌کشد و می‌نشیند و این خونسردیِ ظاهری‌اش هیچ خوب نیست و آرمین این را خیلی خوب می‌داند. بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- خسته‌‌ام می‌کنی آرمان!
- من یا تو؟
با جوابِ تندِ آرمان، سر بالا می‌آورد و نگاه صورت درهمش می‌کند. کلافه ل*ب می‌زند:
- تو! بابا خودت حالت به‌هم نخورد ان‌قدر نقش پدر اومدی واسم؟
معین به میان می‌آید.
- من میگم بهتره دعوا نکنید؛ چون...
آرمان شکارتر از این حرف‌هاست. فی‌الفور صحبت معین را قطع می‌کند:
- شما خواهشاً هیچی نگو و دهنت رو ببند!
و معین، لال می‌شود.
آرمان است که این بار نگاهِ سپهرِ سر پایین انداخته می‌کند. متاسف است. خیلی متاسف!
- توام سپهر؟ من روی تو یه جورِ دیگه حساب باز کرده بودم!
سپهر که زبانش می‌گیرد، آرمین کلافه می‌غرد:
- اشتباه کردی دیگه برادرِ من! اشتباه کردی! روی رفیقای من، واسه دور زدنِ من حساب باز نکن.
آرمان غضبی نگاهش می‌کند.
- بَده می‌خوام کم شی از این بی‌بند و باری؟ بده می‌خوام مستقل شی؟
آرمین حواسش هست که کافه کم‌کم دارد شلوغ می‌شود. حرصی چشم باریک می‌کند و صدا پایین می‌آورد.
- بده آقا! چند بار بگم من هنوز سیر نشدم از جوونی و شیطنت‌هام؟ ول کن دیگه اَه. هر روزمون شده خطبه‌های بالای منبر تو رو شنیدن.
آرمان است که فک می‌فشارد. انگاری مردد باشد بینِ گفتن و نگفتن.
نگاهِ بدی به فوآد می‌اندازد و آخر از فوآد، دلِ خوشی ندارد. فوآدی که سابقه‌ی بی‌شماری از ضرب و شتم و سِلاح سرد گرداندن دارد. فوآدی که به قولِ آرمان، هفت که نه؛ نُه خطی‌ها را درس می‌دهد.
و فوآد، بی‌اهمیت‌ترین است به نگاهِ آرمان. چراکه خیره در تیله‌های سیاهِ آرمان پوزخند می‌زند.
آرمان از روی صندلی بلند می‌شود. نگاهش پر از حرف است؛ اما تنها این را می‌گوید:
- بعد از این همون روالِ قبله. هر ماه پنج تومن می‌زنم به کارتت. بازم نیاز داشتی، من هستم. فقط...
مکث می‌کند. نیشِ باز شده از خوشحالیِ آرمینِ بی‌حوصله‌ی دو دقیقه پیش، تقریباً آرامش می‌کند و با مکث، ل*ب می‌زند:
- فقط دیگه به من دروغ نگو، هیچ‌وقت!
و همان لحظه می‌بیند که نگاهِ آرمین، چشمک می‌شود و خیره به جایی‌ست پشتِ سرِ آرمان. نمی‌داند چه می‌شود و کِه از کنارش رد می‌شود که سر آرمین هم همگام با آن می‌چرخد. حرصش می‌گیرد و صدای برادرِ دوقلویِ احمقش است که دارد یک‌طورِ نافُرمی مزه می‌ریزد.
- اُوف! مگه حوری‌های بهشتی هم کافه میان؟
فوآد هر و هر قهقهه سر می‌دهد و آرمین است که تازه به خود می‌آید. نگاه به تیله‌های غضبیِ آرمان می‌دهد.
- جونم؟ چرا هاپو شدی تو باز؟
لوده است. هرکاری هم کند، لوده است. از میان فک کلیدشده‌اش می‌غرد:
- میرم خونه. با ماشینِ خودم برمیگردم چون دویست و شیش‌ تو رو آوردم.
و سپس سوییچ ماشینِ آرمین را روی میز می‌گذارد. خداحافظیِ بی‌حوصله‌ای می‌کند و عقب گرد می‌کند تا برود و برادرش اصلاً حواسش نیست!
دربِ کافه را باز می‌کند و آرمین، دارد لوده می‌خندد.
- جون، خوشِت اومد؟
عصبی می‌شود و کمی هم چندشش می‌شود! این پسر آدم بشو نبود!


ماشینِ گرد و خاکیِ آرمان را جلوی پاساژ کاسپین پارک می‌کند و به دو، داخل پاساژ می‌شود. حوصله‌ی منتظرِ آسانسور ماندن را ندارد و تند، راهِ پله‌ها را در پیش می‌گیرد و بن‌بستِ طبقه‌ی بالا، کافه رومَنس نام دارد. کافه‌ای که متعلق به یکی از رفیق فاب‌هایش است. متعلق به سپهر جهانی‌فر. کافه‌ای که به دروغ، به آرمان گفته بود که در آن‌جا مشغول کار است.
شیشه‌های دودی و تیره‌ی کافه را از نظر می‌گذراند و با باز کردنِ درب فلزی، شیشه‌ای مشکی رنگش داخل می‌شود. صدای موزیک می‌آید. عاشقانه است. شادمهر دارد می‌خواند و هرچه که هست، بهتر از قدیمی‌ جوادی‌‌های دستگاه پخش ماشینِ آرمان است. به محضِ ورود چشمش به فوآد و معین می‌خورد. به طرف‌شان می‌رود. همین‌که می‌خواهد بنشیند، فوآد بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- امروز دیر کردی!
تکیه‌اش را به صندلی می‌دهد و نگاهِ چهره‌ و استایلِ متفاوت فوآد می‌کند. دورس سفید رنگ و یک شلوار جین ذغالی به تن دارد. کلاه لئونیِ مشکی رنگی هم به سر گذاشته است که خشن بودن صورتش را بیشتر به رخ می‌کشد. با مکث ل*ب می‌زند:
- ماشین دستم نبود.
و با نگاهی به دور تا دور کافه‌ی خالی از موجودی به نام دختر، متمسخر می‌پرسد:
- چیزی رو از دست دادم؟
معین، موهای شلوغ و بهم ریخته‌ی خرماییِ تیره‌اش را بیشتر به‌هم می‌ریزد. دست روی میز می‌گذارد و خط فرضی می‌کشد. و بی‌حوصلگی از تمام رفتارها و اجزای صورتش می‌ریزد. کوتاه ل*ب می‌زند:
- چته؟ با شیرین حرفت شده که خرطومت افتاده به کف؟
به جای معین، فوآد با تک‌خندی جواب می‌دهد.
- نه بابا، شیرین کیلو چنده؟ یه چند شبه برنامه نداریم، ل*اسِ خونِش پایین اومده.
معین چپ‌چپ نگاهِ فوآد می‌کند.
- خفه شو!
آرمین نرم می‌خندد.
- زِ حقیقت فرار تا کجا داداشم؟ راستش منم هیچ مود ندارم. ب*دن درد گرفتم اصلاً!
و همان لحظه سپهر با تیپِ سرتاسر مشکی‌اش به جمعشان اضافه می‌شود.
- چی زر زر می‌کنید بی من؟
فوآد سوت بلندی می‌زند.
- بَـه، آقا حمیدم اومد بالاخره!
آرمین و معین می‌خندند و این حمید گفتنِ فوآد، قضیه دارد. سپهر آن‌قدری شباهت ظاهری به حمید فدایی دارد که فوآد هر بار او را دست می‌انداخت و جالب‌تر این‌که، سپهر از حمید فدایی متنفر بود!
با چشم غره‌ای به فوآد، کنار آرمین می‌نشیند. با چشمکی می‌پرسد:
- فکرهات رو کردی؟ قضیه‌ی پول رو چکارش می‌کنی؟
ا*و*ف! راستش، فکر کرده بودها؛ منتها به نتیجه‌ای نرسیده بود!
دوباره ذهنش درگیر می‌شود. بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- خودمم نمی‌دونم به مولا!
معین کنجکاوی می‌کند.
- سرِ حقوق، مخت تیلیته نه؟
اوهومِ آرامی از میان لبانش خارج می‌شود که فوآد، رُک و بدون پرده حقیقت را وسط میز تُف می‌کند.
- تیلیت؟ بچه فقط روزی شیش‌بار از ترسِ آرمان، شلوارِ خیس‌شده‌‌اش رو عوض می‌کنه. بی‌شرف یه دروغی گفته که نمی‌تونه از زیرش در بیاد.
یک‌طور عصبی نگاهِ آرمین می‌کند و ادامه می‌دهد:
- انگار مجبور بود بگه توی کافه و برای سپهر گارسونی می‌کنه. اونم چه غلطا؟ ماهی پنج تومن حقوق!
خودش هم خنده‌اش می‌گیرد و هم گریه! به قولِ فوآد، عجب غلطی هم کرده بود. ماهی پنج میلیون حقوق؟ تقصیرِ آرمان بود دیگر. بس که مُدام او را به دنبال کار، پیشِ این و آن می‌فرستاد. با دست، صورتش را می‌مالد.
- اگه مجبورم نمی‌کرد، دروغ نمی‌گفتم.
سپس با فکری که یکهو به ذهنش خطور می‌کند، بشکنی در هوا می‌زند.
- یافتم آقا! همون جیب خرجی که هر ماه میزنه به حسابم رو بهش برمی‌گردونم. خوب نیست؟
فوآد، معین و حتی سپهر پوکر نگاهش می‌کنند. شانه بالا می‌اندازد.
- چیه؟
معین می‌خندد.
- دِ اُسکول وقتی گفتی داری کار می‌کنی، حقوق می‌گیری؛ یارو میاد بهت خرجی بده؟
بادش خالی می‌شود! به این‌جای کار فکر نکرده بود. نفسش را حرصی بیرون می‌فرستد که همان لحظه گوشی سپهر زنگ می‌خورد.
و سپهر است که با بیرون کشیدن گوشی از جیب شلوارش و دیدنِ نام صفحه، متعجب نگاهِ جمع می‌کند.
- آقا من هنوز سرِ حرفم هستم که آرمان جنی روحی چیزیه. بیا! اومدیم راجبش حرف زدیم، زرت زنگ زد!
فوآد، شیطانِ گروه است. برخلافِ معین، سپهر و آرمین که حسابی هول کرده‌اند، کاملاً خونسرد دستش را بالا می‌آورد و راهکار نشانِ سپهر می‌دهد.
- اصلاً هول نکن! خیلی طبیعی و ریلکس جوابش رو بده. همین‌که سلام داد، گوشی رو یه کم بگیر این طرف، داد بزن بگو اَمیر به آرمین بگو بیاد این میز رو جمع کنه. بعد با خنده برو رو بقیه‌ی حرف. اصلاً، تاکید می‌کنم اصلاً گاف ندی که من و معین هم این‌جاییم!
و سپس با چشم و ابرو به سپهر اشاره می‌زند.
- یالا جواب بده تا قطع نشده.
سپهر با گلویی خشک‌ شده تماس را وصل می‌کند.
- سلام داداش، خوبی؟
و فوآد محکم با کف دست، تختِ پیشانی خود می‌کوبد و شاکی از لکنتِ سپهر، زیر ل*ب حرص می‌زند:
- دِ واسه خر یاسین خوندم من!
معین دست روی بازوی فوآد می‌گذارد و آرمین مضطرب است. حال و حوصله‌اش ته کشیده است. از چک شدن متنفر است و آرمان چرا راحتش نمی‌گذارد؟ خیر سرش سی‌سال دارد!
هوفِ کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. خدابیامرز شهرام رفت، تُفِ دهانش را به جای خود گذاشت!
می‌شنود صدای سپهر را که همان اَدایی را می‌آید که فوآد به او دستور داده بود. خنده‌اش می‌گیرد و به والله که به سپهرِ بچه مثبت، این دروغ و ریاها نمی‌آید.
فوآد هنوز مشغولِ یاد دادنِ اوست که چه بگوید و چه نه؟ که همان لحظه دربِ کافه باز می‌شود و صدایِ تک‌خند آرمانِ گوشی به دست، چون سیلی بر صورتِ بُهت‌زده‌ی هر سه نفرشان می‌نشیند.
مثلِ همیشه، سپهر است که زودتر از همه خود را خیس می‌کند و می‌ترسد.
- خوش اومدی داداش!
آرمین اما جز اخم هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. آرمان است که بر سر میزشان می‌آید. صندلی به عقب می‌کشد و می‌نشیند و این خونسردیِ ظاهری‌اش هیچ خوب نیست و آرمین این را خیلی خوب می‌داند. بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- خسته‌‌ام می‌کنی آرمان!
- من یا تو؟
با جوابِ تندِ آرمان، سر بالا می‌آورد و نگاه صورت درهمش می‌کند. کلافه ل*ب می‌زند:
- تو! بابا خودت حالت به‌هم نخورد ان‌قدر نقش پدر اومدی واسم؟
معین به میان می‌آید.
- من میگم بهتره دعوا نکنید؛ چون...
آرمان شکارتر از این حرف‌هاست. فی‌الفور صحبت معین را قطع می‌کند:
- شما خواهشاً هیچی نگو و دهنت رو ببند!
و معین، لال می‌شود.
آرمان است که این بار نگاهِ سپهرِ سر پایین انداخته می‌کند. متاسف است. خیلی متاسف!
- توام سپهر؟ من روی تو یه جورِ دیگه حساب باز کرده بودم!
سپهر که زبانش می‌گیرد، آرمین کلافه می‌غرد:
- اشتباه کردی دیگه برادرِ من! اشتباه کردی! روی رفیقای من، واسه دور زدنِ من حساب باز نکن.
آرمان غضبی نگاهش می‌کند.
- بَده می‌خوام کم شی از این بی‌بند و باری؟ بده می‌خوام مستقل شی؟
آرمین حواسش هست که کافه کم‌کم دارد شلوغ می‌شود. حرصی چشم باریک می‌کند و صدا پایین می‌آورد.
- بده آقا! چند بار بگم من هنوز سیر نشدم از جوونی و شیطنت‌هام؟ ول کن دیگه اَه. هر روزمون شده خطبه‌های بالای منبر تو رو شنیدن.
آرمان است که فک می‌فشارد. انگاری مردد باشد بینِ گفتن و نگفتن.
نگاهِ بدی به فوآد می‌اندازد و آخر از فوآد، دلِ خوشی ندارد. فوآدی که سابقه‌ی بی‌شماری از ضرب و شتم و سِلاح سرد گرداندن دارد. فوآدی که به قولِ آرمان، هفت که نه؛ نُه خطی‌ها را درس می‌دهد.
و فوآد، بی‌اهمیت‌ترین است به نگاهِ آرمان. چراکه خیره در تیله‌های سیاهِ آرمان پوزخند می‌زند.
آرمان از روی صندلی بلند می‌شود. نگاهش پر از حرف است؛ اما تنها این را می‌گوید:
- بعد از این همون روالِ قبله. هر ماه پنج تومن می‌زنم به کارتت. بازم نیاز داشتی، من هستم. فقط...
مکث می‌کند. نیشِ باز شده از خوشحالیِ آرمینِ بی‌حوصله‌ی دو دقیقه پیش، تقریباً آرامش می‌کند و با مکث، ل*ب می‌زند:
- فقط دیگه به من دروغ نگو، هیچ‌وقت!
و همان لحظه می‌بیند که نگاهِ آرمین، چشمک می‌شود و خیره به جایی‌ست پشتِ سرِ آرمان. نمی‌داند چه می‌شود و کِه از کنارش رد می‌شود که سر آرمین هم همگام با آن می‌چرخد. حرصش می‌گیرد و صدای برادرِ دوقلویِ احمقش است که دارد یک‌طورِ نافُرمی مزه می‌ریزد.
- اُوف! مگه حوری‌های بهشتی هم کافه میان؟
فوآد هر و هر قهقهه سر می‌دهد و آرمین است که تازه به خود می‌آید. نگاه به تیله‌های غضبیِ آرمان می‌دهد.
- جونم؟ چرا هاپو شدی تو باز؟
لوده است. هرکاری هم کند، لوده است. از میان فک کلیدشده‌اش می‌غرد:
- میرم خونه. با ماشینِ خودم برمیگردم چون دویست و شیش‌ تو رو آوردم.
و سپس سوییچ ماشینِ آرمین را روی میز می‌گذارد. خداحافظیِ بی‌حوصله‌ای می‌کند و عقب گرد می‌کند تا برود و برادرش اصلاً حواسش نیست!
دربِ کافه را باز می‌کند و آرمین، دارد لوده می‌خندد.
- جون، خوشِت اومد؟
عصبی می‌شود و کمی هم چندشش می‌شود! این پسر آدم بشو نبود!
[/CODE]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
هُوالحق!

#پارت4
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان

خوشحال و خرم از این‌که بالاخره بعد از ده روز دربه‌دری یک خانه‌ی نُقلی پیدا کرده‌اند، برای خود آواز می‌خوانَد.
- بذار آتیش پُرنور بشه، چشمِ حسودا کور بشه!
صدای سوسن می‌آید که چون همیشه دارد با آن زبانِ هفت‌متری‌اش غُر می‌زند.
- شادیِ مرگ‌گرفته دِ تو که هنوز این جُل و پَلاستو جمع نکردی!
شادی‌ست که می‌خندد.
- دارم موهای نرگس رو می‌بافم. بمون.
می‌خندد و فقط خدا می‌داند که چطور دارد از شادی بال درمی‌آورد. خودش هم باورش نمی‌شود؛ انگاری که خواب باشد و رویا. رژلب سرخابی مخملی را روی لبانش می‌کشد. خواب هم که باشد، قصدِ بیدار شدن ندارد. شال سفید پشمی راروی سرش مرتب می‌کند. چتری‌های صورتی، آبی و سبز رنگ‌شده‌اش را با دست درست می‌کند. به پوستش کرم‌پودر نمی‌زند و به گمانش همین رنگِ سفیدِ پوستش از همه‌چیز بهتر است. خط چشم سیاه را غلیظ و گربه‌ای می‌‌کشد و حالا چشمانِ طوسی‌اش، کاملاً وحشی و خمار به نظر می‌رسد. آماده است. خز سرخابی‌اش را در تن درست می‌کند که همان لحظه، دربِ حمام باز می‌شود و سامان، برادرِ چندش چشم سبز و مو طلایی سوسن بیرون می‌آید. چه قد و قواره‌ای هم دارد، لاغر و دراز! ماست که ماست...
ناخودآگاه چهره‌اش توی هم می‌شود؛ البته لاانصافی هم نباشد، اگر سامان نبود، خانه از کجا می‌آوردند که در شهرِغریبه به سر کنند؟ باز هم دمش گرم! این ده روز را هر چهار نفرشان در این‌جا سر کرده بودند.
با صدای سامان از افکارش جدا می‌شود.
- به‌سلامتی میرید خونه‌ی جدید دیگه؟
نمی‌داند چرا؛ ولی از روزِ اول از هم‌صحبتیِ با او خوشش نمی‌آمد. به خصوص حالا که او یک دامپزشک است! خنده‌دار است که بگوید خاطرخواه و خواستگارش که از قضا برادرِ دوستِ صمیمی‌اش هم هست، دامپزشک است. البته که هم‌روستایی‌اش هم بود. خاک بر سرت حنا! حداقلش درس خواند و پایش به شهر باز شد و تو...
با پشت چشم نازک‌کردنی، جواب می‌دهد:
- بله به اُمیدِ خدا.
و زبانش نمی‌چرخد که بابت زحماتِ این مدت از او تشکر کند. گوشی‌اش زنگ می‌خورد. چشمانش پر از ذوق می‌شود وقتی که می‌بیند نامِ عمه جانش روی صفحه می‌رقصد. به سرعت جواب می‌دهد.
- جون و دلم عمه‌خانوم؟
و زیر چشمی سامانِ نگون‌بخت را می‌پاید که چطور با حسرت به صمیمیت و عشقِ توی لحنِ حنا برای عمه‌اش نگاهمی‌کند.
عمه‌جانش است که پر از دلتنگی و به شیوه‌ی خود تصدقِ حنا می‌رود.
- سلام عزیزکم. دلم برای صدات تنگ شده بود ماهِ من! قربانت بشم! کجایی مادر؟
و این مادر گفتن، عجیب بر جان و دل حنایی می‌نشیند که در پنج سالگی بر اثر تصادف، هم مادر و هم پدرش را ازدست داده بود.
ذوق‌زده تعریف می‌کند:
- هنوز خونه‌ی داداشِ سوسنیم.
و به عمد نمی‌گوید سامان!
عمه‌جانش می‌فهمد و می‌خندد.
- کلاس چطور پیش میره؟ چه خبر جون و دلِ عمه؟
با خنده مشغولِ توضیح می‌شود.
- سه جلسه از کلاسِ طراحیِ چهره‌‌ می‌گذره عشقم. امروزم که با بچه‌ها میریم خونه‌ی جدید.
و با یادآوریِ چگونه اجاره کردنِ آن خانه، قهقهه‌اش بندِ هوا می‎‌شود.
- عمه نبودی ببینی پسره‌ی اُسکول تو یه نگاه چه‌جوری دلش برای فرفری‌های سیاهِ نرگس رفت! پولِ پیش رو کرد یک‌سوم، اجاره رو کرد نصف!
عمه‌ است و آن عقاید و چهارچوب‌هایش‌ و حنا، حتی می‌تواند اخم‌هایش را از همین پشت تلفن هم ببیند وقتی که می‌گوید:
- وا! این‌طوری حرومه که مادر! از بچه‌ استفاده کردید رسماً.
می‌خندد و یادِ آن پسرکِ مو فرفری. با آن عینکِ ته استکانی‌اش وقتی که خیره به نرگس اختیار از کف داده و گفته بود: «فقط به‌خاطرِ گُلِ روی شما!»
با قهقهه ادامه می‌دهد:
- عمه تو رو جونِ حنا ول کن. مگه ما گفتیم تا نرگس رو دید آبِ دهنش بریزه؟
می‌بیند که سامان تا یقه سر فرو می‌دهد و ایش! این کجا و آرمانِ خوش‌استایلش کجا؟ در یک لحظه دلش باز هوای استادِ جذابش را می‌کند و وای از روزی که عمه بفهمد پشتِ این هدفِ یادگیری طراحی چهره و توسعه‌ی کارش، چه نیت شومی در کار بوده است!
می‌پرسد:
- از روستا چه‌خبر؟ عمه لیلا چطوره؟
خنده‌ی نخودیِ عمه، به جانش جان می‌بخشد.
- ز*ب*ون نریز بچه! تو که آبت با لیلا تو یه جوب نمیره، پرسیدنت برای چیه؟
و همان لحظه سوسن از اتاق بیرون می‌آید. کُپِ برادرِ نافُرمش است. سفید، چشم سبز و مو فرفریِ طلایی! تیپِ سبز زده است و دارد با هول و وَلا دستور می‌دهد.
- بدویین بریم که دیر شد! الان‌هاست که قُلی‌خان برسه.
قهقهه می‌زند. به مرتضی، صاحب‌خانه‌شان قُلی می‌گفتند. برای عمه‌ی پشت خط ل*ب می‌زند:
- عشقم من باید قطع کنم. رسیدم بهت زنگ می‌زنم.
و آخ از خانومیِ عمه‌اش.
- خدا پشت و پناهت مادر، مراقب خودت باش!
#صبا_نوشت

کد:
خوشحال و خرم از این‌که بالاخره بعد از ده روز دربه‌دری یک خانه‌ی نُقلی پیدا کرده‌اند، برای خود آواز می‌خوانَد.
- بذار آتیش پُرنور بشه، چشمِ حسودا کور بشه!
صدای سوسن می‌آید که چون همیشه دارد با آن زبانِ هفت‌متری‌اش غُر می‌زند.
- شادیِ مرگ‌گرفته دِ تو که هنوز این جُل و پَلاستو جمع نکردی!
شادی‌ست که می‌خندد.
- دارم موهای نرگس رو می‌بافم. بمون.
می‌خندد و فقط خدا می‌داند که چطور دارد از شادی بال درمی‌آورد. خودش هم باورش نمی‌شود؛ انگاری که خواب باشد و رویا. رژلب سرخابی مخملی را روی لبانش می‌کشد. خواب هم که باشد، قصدِ بیدار شدن ندارد. شال سفید پشمی راروی سرش مرتب می‌کند. چتری‌های صورتی، آبی و سبز رنگ‌شده‌اش را با دست درست می‌کند. به پوستش کرم‌پودر نمی‌زند و به گمانش همین رنگِ سفیدِ پوستش از همه‌چیز بهتر است. خط چشم سیاه را غلیظ و گربه‌ای می‌‌کشد و حالا چشمانِ طوسی‌اش، کاملاً وحشی و خمار به نظر می‌رسد. آماده است. خز سرخابی‌اش را در تن درست می‌کند که همان لحظه، دربِ حمام باز می‌شود و سامان، برادرِ چندش چشم سبز و مو طلایی سوسن بیرون می‌آید. چه قد و قواره‌ای هم دارد، لاغر و دراز! ماست که ماست...
ناخودآگاه چهره‌اش توی هم می‌شود؛ البته لاانصافی هم نباشد، اگر سامان نبود، خانه از کجا می‌آوردند که در شهرِغریبه به سر کنند؟ باز هم دمش گرم! این ده روز را هر چهار نفرشان در این‌جا سر کرده بودند.
با صدای سامان از افکارش جدا می‌شود.
- به‌سلامتی میرید خونه‌ی جدید دیگه؟
نمی‌داند چرا؛ ولی از روزِ اول از هم‌صحبتیِ با او خوشش نمی‌آمد. به خصوص حالا که او یک دامپزشک است! خنده‌دار است که بگوید خاطرخواه و خواستگارش که از قضا برادرِ دوستِ صمیمی‌اش هم هست، دامپزشک است. البته که هم‌روستایی‌اش هم بود. خاک بر سرت حنا! حداقلش درس خواند و پایش به شهر باز شد و تو...
با پشت چشم نازک‌کردنی، جواب می‌دهد:
- بله به اُمیدِ خدا.
و زبانش نمی‌چرخد که بابت زحماتِ این مدت از او تشکر کند. گوشی‌اش زنگ می‌خورد. چشمانش پر از ذوق می‌شود وقتی که می‌بیند نامِ عمه جانش روی صفحه می‌رقصد. به سرعت جواب می‌دهد.
- جون و دلم عمه‌خانوم؟
و زیر چشمی سامانِ نگون‌بخت را می‌پاید که چطور با حسرت به صمیمیت و عشقِ توی لحنِ حنا برای عمه‌اش نگاهمی‌کند.
عمه‌جانش است که پر از دلتنگی و به شیوه‌ی خود تصدقِ حنا می‌رود.
- سلام عزیزکم. دلم برای صدات تنگ شده بود ماهِ من! قربانت بشم! کجایی مادر؟
و این مادر گفتن، عجیب بر جان و دل حنایی می‌نشیند که در پنج سالگی بر اثر تصادف، هم مادر و هم پدرش را ازدست داده بود.
ذوق‌زده تعریف می‌کند:
- هنوز خونه‌ی داداشِ سوسنیم.
و به عمد نمی‌گوید سامان!
عمه‌جانش می‌فهمد و می‌خندد.
- کلاس چطور پیش میره؟ چه خبر جون و دلِ عمه؟
با خنده مشغولِ توضیح می‌شود.
- سه جلسه از کلاسِ طراحیِ چهره‌‌ می‌گذره عشقم. امروزم که با بچه‌ها میریم خونه‌ی جدید.
و با یادآوریِ چگونه اجاره کردنِ آن خانه، قهقهه‌اش بندِ هوا می‎‌شود.
- عمه نبودی ببینی پسره‌ی اُسکول تو یه نگاه چه‌جوری دلش برای فرفری‌های سیاهِ نرگس رفت! پولِ پیش رو کرد یک‌سوم، اجاره رو کرد نصف!
عمه‌ است و آن عقاید و چهارچوب‌هایش‌ و حنا، حتی می‌تواند اخم‌هایش را از همین پشت تلفن هم ببیند وقتی که می‌گوید:
- وا! این‌طوری حرومه که مادر! از بچه‌ استفاده کردید رسماً.
می‌خندد و یادِ آن پسرکِ مو فرفری. با آن عینکِ ته استکانی‌اش وقتی که خیره به نرگس اختیار از کف داده و گفته بود: «فقط به‌خاطرِ گُلِ روی شما!»
با قهقهه ادامه می‌دهد:
- عمه تو رو جونِ حنا ول کن. مگه ما گفتیم تا نرگس رو دید آبِ دهنش بریزه؟
می‌بیند که سامان تا یقه سر فرو می‌دهد و ایش! این کجا و آرمانِ خوش‌استایلش کجا؟ در یک لحظه دلش باز هوای استادِ جذابش را می‌کند و وای از روزی که عمه بفهمد پشتِ این هدفِ یادگیری طراحی چهره و توسعه‌ی کارش، چه نیت شومی در کار بوده است!
می‌پرسد:
- از روستا چه‌خبر؟ عمه لیلا چطوره؟
خنده‌ی نخودیِ عمه، به جانش جان می‌بخشد.
- ز*ب*ون نریز بچه! تو که آبت با لیلا تو یه جوب نمیره، پرسیدنت برای چیه؟
و همان لحظه سوسن از اتاق بیرون می‌آید. کُپِ برادرِ نافُرمش است. سفید، چشم سبز و مو فرفریِ طلایی! تیپِ سبززدهاست و دارد با هول و وَلا دستور می‌دهد.
- بدویین بریم که دیر شد! الان‌هاست که قُلی‌خان برسه.
قهقهه می‌زند. به مرتضی، صاحب‌خانه‌شان قُلی می‌گفتند. برای عمه‌ی پشت خط ل*ب می‌زند:
- عشقم من باید قطع کنم. رسیدم بهت زنگ می‌زنم.
و آخ از خانومیِ عمه‌اش.
- خدا پشت و پناهت مادر، مراقب خودت باش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
هُوالحق!

#پارت5
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان

سوار بر دویست و شش آلبالویی‌ِ خوش رنگِ حنا، در حالِ طی کردنِ مسیر خانه‌‌ی جدیدشان که از قضا مُبله هم هست.
صدای موزیک را زیاد می‌کند. سوسن در صندلی جلو و شادی و نرگس در صندلی پشت جا گرفته‌اند.
از آینه جلو، نگاهی به شادیِ دمق و کز کرده در صندلی می‌اندازد و از آن‌جایی که مرگِ شادی را می‌داند؛ اذیت می‌کند.
- دَه روز بس نبود واسه دید زدن؟
با خنده اضافه می‌کند:
- قول میدم هر چند روز با سوسن بفرسمت اون‌جا.
نرگس قهقهه می‌زند.
- عهه! این قیافه‌ی ماتم‌زده‌ واس‌ خاطرِ دوری از سامانه؟
سوسن هم می‌خندد؛ اما نه طوری که دلِ عاشقِ شادی را اذیت بدهد.
- حنا که لیاقتِ عروسِ ما شدن رو نداشت. ان‌شالله تو رو عروس ببریم نفسِ من. مماخت ان‌قدر نیاد پایین که سگ میشم، خُب؟
شادی بالاخره می‌خندد؛ البته چاره‌ای هم ندارد. سگ شدنِ سوسن، یک هاریِ به تمام معناست.
- خُب!
سوسن نازش را می‌کشد.
- آ باریکلا...
داخل کوچه‌ای می‌پیچد که طبقه‌ی دومش را به ارزان‌ترین قیمت ممکن معامله کرده بودند. جلوی دروازه‌ی سفید و توری ساختمان پارک می‌کند و همگی پیاده می‌شوند. نرگس سوت می‌زند.
- عجب جایی هم گیرمون اومد!
حنا می‌خندد و با یک نگاهِ کلی به ساختمان و هوای ابریِ آسمان، از دروازه‌ی باز ساختمان داخل می‌شود. و بقیه، چون جوجه اُردک‌ها به دنبالِ او.
از آسانسور که پیاده می‌شوند، مرتضی را می‌بینند که با کت و شلوارِ سرمه‌ای و بلوز کرم در زیرِ آن، انتظارِ آن‌ها رامی‌کشد.
- سلام، منتظرتون بودم. خوش اومدید!
و نگاهِ چهار چشمش به نرگسِ ورپریده است و بی‌چاره دلش سُریده که نه، رفته که رفته است!
کلید را به دستِ سوسن می‌دهد.
- بفرمایید. تعمیراتِ لازم رو انجام دادم. دوباره چک کنید بهتره.
و کجایِ دنیا این حجم از خرشانسی نصیبشان می‌شد؟
داخل می‌شوند؛ منتها بدون کفش. هال مربعی رنگی دارد. مبل‌های مخمل و ساده‌ی قهوه‌ای سوخته، یک میز غذاخوری شش نفره، کولر اسپیلیت، شوفاژ، پرده‌های سفید و قهوه‌ایِ سلطنتی، تلویزونِ نسبتاً بزرگ، آشپزخانه‎‌ی کوچک، اماتماماً کابینت؛ خصوصا آن‌که اجاق گ*از صفحه‌ای هم دارد. تیله‌های حنا برق می‌زند. دو خواب است و هردو خواب دارای ت*خت خو*اب و کمدبندی. یک حمام و یک دستشویی.
مرتضی‌ست که ل*ب می‌زند.
- شیرآلات رو هم فیکس کردم. نرگس خانم، پسندتونه؟
اُوهو! نرگس خانم! عمویی‌اش را خورد؟
سوسن است که آماده به دفاع، با آن لحنِ تیزش یک‌طور آمیخته به حرصی ل*ب می‌زند:
- پسندمه! لطف دارید آقا مرتضی. می‌تونید برید، زحمت دیگه‌ای واستون نیست.
و حنا نمی‌تواند نخندد. روی مبل غش می‌کند و قهقهه می‌زند. و آخ مرتضیِ مظلوم.
- آهان، بله بله. خب پس، مراقب خودتون باشید! من رفتم.
سوسن تا دم درب همراهی‌اش می‌کند.
- به‌سلامت!
و مرتضی دست بردار نیست.
- اگر چیزی نیاز داشتید...
سوسن حرفش را قطع می‌کند و در حال بستنِ درب، جواب می‌دهد:
- خیلی ممنون. خداحافظ.
و درب را محکم به‌هم می‌کوبد. اجاره‌نشینِ خانه‌ی او بودند و سوارش هم؟
حنا قهقهه می‌زند:
- وحشیِ خودمی!
و سوسن نگاهی به گوشی‌اش می‌اندازد و با چشم غره‌ای جوابِ حنا را می‌دهد.
- زهرِ مار. تو برو پیجِ آقا آرمانت رو چک کن که طرف استارتِ لایو زده باز!
قلبش از هیجان می‌ایستد. خنده‌اش عمق می‌گیرد.
- جونِ حنا؟
سوسن به طرف اتاق خواب می‌رود.
- مرگِ سوسن.

#صبا_نوشت


کد:
 سوار بر دویست و شش آلبالویی‌ِ خوش رنگِ حنا، در حالِ طی کردنِ مسیر خانه‌‌ی جدیدشان که از قضا مُبله هم هست.
صدای موزیک را زیاد می‌کند. سوسن در صندلی جلو و شادی و نرگس در صندلی پشت جا گرفته‌اند.
از آینه جلو، نگاهی به شادیِ دمق و کز کرده در صندلی می‌اندازد و از آن‌جایی که مرگِ شادی را می‌داند؛ اذیت می‌کند.
- دَه روز بس نبود واسه دید زدن؟
با خنده اضافه می‌کند:
- قول میدم هر چند روز با سوسن بفرسمت اون‌جا.
نرگس قهقهه می‌زند.
- عهه! این قیافه‌ی ماتم‌زده‌ واس‌ خاطرِ دوری از سامانه؟
سوسن هم می‌خندد؛ اما نه طوری که دلِ عاشقِ شادی را اذیت بدهد.
- حنا که لیاقتِ عروسِ ما شدن رو نداشت. ان‌شالله تو رو عروس ببریم نفسِ من. مماخت ان‌قدر نیاد پایین که سگ میشم، خُب؟
شادی بالاخره می‌خندد؛ البته چاره‌ای هم ندارد. سگ شدنِ سوسن، یک هاریِ به تمام معناست.
- خُب!
سوسن نازش را می‌کشد.
- آ باریکلا...
داخل کوچه‌ای می‌پیچد که طبقه‌ی دومش را به ارزان‌ترین قیمت ممکن معامله کرده بودند. جلوی دروازه‌ی سفید و توری ساختمان پارک می‌کند و همگی پیاده می‌شوند. نرگس سوت می‌زند.
- عجب جایی هم گیرمون اومد!
حنا می‌خندد و با یک نگاهِ کلی به ساختمان و هوای ابریِ آسمان، از دروازه‌ی باز ساختمان داخل می‌شود. و بقیه، چون جوجه اُردک‌ها به دنبالِ او.
از آسانسور که پیاده می‌شوند، مرتضی را می‌بینند که با کت و شلوارِ سرمه‌ای و بلوز کرم در زیرِ آن، انتظارِ آن‌ها رامی‌کشد.
- سلام، منتظرتون بودم. خوش اومدید!
و نگاهِ چهار چشمش به نرگسِ ورپریده است و بی‌چاره دلش سُریده که نه، رفته که رفته است!
کلید را به دستِ سوسن می‌دهد.
- بفرمایید. تعمیراتِ لازم رو انجام دادم. دوباره چک کنید بهتره.
و کجایِ دنیا این حجم از خرشانسی نصیبشان می‌شد؟
داخل می‌شوند؛ منتها بدون کفش. هال مربعی رنگی دارد. مبل‌های مخمل و ساده‌ی قهوه‌ای سوخته، یک میز غذاخوری شش نفره، کولر اسپیلیت، شوفاژ، پرده‌های سفید و قهوه‌ایِ سلطنتی، تلویزونِ نسبتاً بزرگ، آشپزخانه‎‌ی کوچک، اماتماماً کابینت؛ خصوصا آن‌که اجاق گ*از صفحه‌ای هم دارد. تیله‌های حنا برق می‌زند. دو خواب است و هردو خواب دارای ت*خت خو*اب و کمدبندی. یک حمام و یک دستشویی.
مرتضی‌ست که ل*ب می‌زند.
- شیرآلات رو هم فیکس کردم. نرگس خانم، پسندتونه؟
اُوهو! نرگس خانم! عمویی‌اش را خورد؟
سوسن است که آماده به دفاع، با آن لحنِ تیزش یک‌طور آمیخته به حرصی ل*ب می‌زند:
- پسندمه! لطف دارید آقا مرتضی. می‌تونید برید، زحمت دیگه‌ای واستون نیست.
و حنا نمی‌تواند نخندد. روی مبل غش می‌کند و قهقهه می‌زند. و آخ مرتضیِ مظلوم.
- آهان، بله بله. خب پس، مراقب خودتون باشید! من رفتم.
سوسن تا دم درب همراهی‌اش می‌کند.
- به‌سلامت!
و مرتضی دست بردار نیست.
- اگر چیزی نیاز داشتید...
سوسن حرفش را قطع می‌کند و در حال بستنِ درب، جواب می‌دهد:
- خیلی ممنون. خداحافظ.
و درب را محکم به‌هم می‌کوبد. اجاره‌نشینِ خانه‌ی او بودند و سوارش هم؟
حنا قهقهه می‌زند:
- وحشیِ خودمی!
و سوسن نگاهی به گوشی‌اش می‌اندازد و با چشم غره‌ای جوابِ حنا را می‌دهد.
- زهرِ مار. تو برو پیجِ آقا آرمانت رو چک کن که طرف استارتِ لایو زده باز!
قلبش از هیجان می‌ایستد. خنده‌اش عمق می‌گیرد.
- جونِ حنا؟
سوسن به طرف اتاق خواب می‌رود.
- مرگِ سوسن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
هُوالحق!

#پارت6
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان

از روی صندلی بلند می‌شود و با گذاشتنِ دستانش توی جیب، سری به نحوه‌ی کار هنرجوهایش می‌زند. میان‌شان قدم از هم برمی‌دارد و اَمان از شاگردِ موچتری‌اش، حنا کشاورز. جلسه‌ی اول را که فاکتور بگیرد، دو جلسه‌ی پیش را تماماً باشیطنت‌های او و نگاه‌های گاه و بی‌گاهش طی کرده بود و حالا... نفس سنگینش را بیرون می‌دهد. حتی حالا که بالای سر باربُد ایستاده است هم نگاهِ او را به روی خود حس می‌کند. صدای خنده‌های ریز که می‌آید، تمرکزش بیشتر به‌هم می‌ریزد. اخم می‌کند و مُشتش سخت می‌شود. نمی‌فهمد کِی می‌شود که د*ه*ان باز می‌کند.
- مداد رو درست بگیر باربُد!
و آخ! چه کسی صحیح‌تر از باربُد مداد را می‌گرفت؟ باربد است که متعجب نگاهِ آرمان می‌کند. مداد را توی دستش کج می‌کند.
- این‌طوری اُستاد؟
و آرمان از پچ‌پچ‌های حنا کشاورز و آن سه دوستِ کله‌پوکش کُفری‌ست. برای باربُد ل*ب می‌زند:
- نه، مثلِ همون حالتِ قبل بگیر.
به پشت میزش برمی‌گردد. چشمش به زمان که می‌افتد، راضی از اتمامِ این جلسه صدا بالا می‌برد.
- وقت تمومه بچه‌ها! می‌تونید وسیله‌هاتون رو جمع کنید.
سر و صدای کشیده شدن صندلی‌ها بلند می‌شود. صدای بستنِ زیپِ کیف و جامدادی‌ها و کلاس تقریباً خالی می‌شود. کلافه است و چون دو جلسه‌ی پیش، حنا کشاورز آخرین نفری‌ست که از کلاس خارج می‌شود. نمی‌داند ذاتاً صدایش این چنین ناز دارد یا خودش را لوس می‌کند! وقتی که با گر*دن کج‌کردنی می‌گوید:
- خسته نباشید اُستاد!
اعصابش به‌هم می‌ریزد. درست شکل یک گربه است؛ یک گربه‌ی حرص‌درار!
همین‌که دخترک قدمی به سمت در برمی‌دارد، محکم و جدی صدایش می‌زند.
- خانم کشاورز؟
می‌بیند که دخترک از حرکت می‌ایستد. عقب گرد می‌کند و با آن ل*ب‌های سرخ و مخملی‌اش با طنازی جواب می‌دهد.
- جونم اُستاد؟!
بد است. این‌که یک دختر دارد با اعصابش بازی می‌کند خیلی بد است. با اخم صدا کلفت می‌کند:
- اصلاً بی‌نظمی توی کلاسم رو نمی‌پذیرم. لطفاً روی رفتار، گفتار و حرکاتتون کنترل داشته باشید. اُمیدوارم...
و یک لحظه حواسش پرتِ چشم‌های گربه‌ایِ دخترک می‌شود که آن‌طور با ذوق، اما مظلوم خیره‌اش شده است. رشته‌ی کلام از دستش در می‌رود. با دمِ کوتاه و نگاه گرفتن از او، جمله‌اش را تکمیل می‌کند:
- اُمیدوارم دیگه لازم نباشه که تذکر بدم. روز خوش!
و گفته بود که این یکی نوبر است؟ از لبخندِ گشاده‌ی روی ل*ب‌های دخترک، چشمانش گرد می‌شوند و او گربه حالت است که با ناز پلک برهم می‌گذارد و به نرمی ل*ب می‌زند:
- چَشم!
حرصش می‌گیرد. اخم‌هایش را توی هم می‌کند و سرد و محکم تشر می‌زند.
- حتی همین حالا و همین لحنتون!
دخترک خودش را به درِ نفهمی می‌زند یا واقعاً متوجه نیست؟
- لحنم چِشه مگه اُستاد؟!
اُوف! دود از کله‌اش بلند می‌شود. بازدم حرصی‌اش را بیرون می‌فرستد. نباید هیچ توجهی به او بکند. آری! همین بهترین راهکار بود و نباید بزرگش می‌کرد.
با اخم، پچ می‌زند:
- می‌تونید برید بیرون خانم.
و دخترک با یک لحنِ لوسی، حرف را می‌کِشَد.
- وا!
بی‌اراده کف دستش را محکم بر روی میز می‌کوبد و می‌غرد:
- ادامه ندید خانم. بیرون!
و برای لحظه‌ای می‌بیند که تیله‌های دخترک پُر و براق می‌شوند. رفتارِ بدی که نکرده بود؟ کرده بود؟
دخترک با یک لحن دلخور و ناراحتی پچ می‌زند:
- خداحافظ!
و درب کلاس را به‌هم می‌کوبد. آرمان، دست‌هایش را روی صورتش می‌گذارد، کلافه و خسته است. این روزها زیادِ از حد و بی‌‌خود عصبی می‌شد. آهِ خسته‌اش را بیرون می‌دهد که تلفنش زنگ می‌خورد. میثاق است. میثاقِ سروش. تنها رفیقِ فابریکش. از خدا خواسته تماس را وصل می‌کند و سعی می‌کند بی‌حوصلگی‌اش را به او انتقال ندهد.
- سلام عرض شد آقای دکتر!
میثاق متین می‌خندد.
- آقای دکتر مخلصِ شما. چه خبر؟
برای میثاق خودش است. برای همین بی‌شیله و پیله به سراغِ اصلِ مطلب می‌رود:
- تو آموزشگاهم. بی‌کار و خسته!
میثاق نق می‌زند:
- من مُردم مگه که شما بی‌حوصله‌ای اُستاد؟ پنج دقیقه‌ای بپر پایین بریم شهر رو یه چرخی بزنیم.
خوب است. گشت و گذار با میثاقِ روانشناس خوب است. راضی از پیشنهادِ به موقع او، آرام ل*ب می‌زند:
- پس می‌بینمت. فعلاً.
و با خداحافظیِ میثاق، تماس را قطع می‌کند. مشغولِ جمع کردنِ برگه‌های تمرینِ بچه‌ها می‌شود که ناگهان چشمش به نوت صورتی رنگِ نوشته‌داری که بر روی یکی از طراحی‌ها چسبیده است، می‌خورد. دست جلو می‌برد و نوت را از کاغذ جدا می‌کند. نوشته‌ی روی آن را زمزمه‌وار برای خود می‌خوانَد و با هر کلمه‌ای که می‌گوید، چشمانش گرد و اخم‌هایش بیشتر به هم گره می‌خورند.
- جذاب‌ترین و خوش‌تیپ‌ترین استاد دنیایی شما! امیدوارم طراحیم قابل قبول نگاهِ زیباتون باشه و نمره‌ی مطلوبی بگیرم.
قلبش نمی‌کوبد و نفسش کمی گیر می‌کند. از حیرت دهانش باز می‌مانَد و نمی‌فهمد چرا تمامِ متن را با لحنِ لوس و چندشِ آن دخترک تصور می‌کند!
چشمش به متنِ پایینی کاغذِ صورتی می‌افتد. می‌خوانَد.
- این همه نزدم بکوبم بیام کلاسِ شما که هِی اخم و تَخم کنید. شُل بگیر یه کم اُستاد!
و یک امضای مسخره در زیرِ آن و نام و نام خانوادگی‌اش! حنا کشاورز!
پلک چپش بی‌اراده می‌پرد و نفس‌هایش به شماره می‌افتد. دختره‌ی خیره‌سر! به ولله قسم که از این نوع شاگردها کم دیده بود و یادِ آن شُل بگیرِ آخر، فکش سخت می‌شود. اصلاً چنین شاگردی ندیده بود!
بی‌اعصاب، کاغذِ صورتی را پاره می‌کند و توی سطل زباله‌ی زیر میز می‌ریزد. تمام طراحی‌ها و وسیله‌هایش را جمع و داخلِ کیف می‌گذارد که گوشی‌اش دوباره زنگ می‌خورد. میثاق است. جواب می‌دهد:
- بله؟
و صدای میثاق، برعکس اویِ خسته و بی‌حال، انرژی دارد.
- کجایی پس؟ پایینم.
حواسش این‌جا نیست. آرام ل*ب می‌زند:
- اومدم.
و با خاتمه دادنِ تماس، کیف چرمش را محکم چسبیده و از کلاس بیرون می‌زند.



کد:
 از روی صندلی بلند می‌شود و با گذاشتنِ دستانش توی جیب، سری به نحوه‌ی کار هنرجوهایش می‌زند. میان‌شان قدم از هم برمی‌دارد و اَمان از شاگردِ موچتری‌اش، حنا کشاورز. جلسه‌ی اول را که فاکتور بگیرد، دو جلسه‌ی پیش را تماماً باشیطنت‌های او و نگاه‌های گاه و بی‌گاهش طی کرده بود و حالا... نفس سنگینش را بیرون می‌دهد. حتی حالا که بالای سر باربُد ایستاده است هم نگاهِ او را به روی خود حس می‌کند. صدای خنده‌های ریز که می‌آید، تمرکزش بیشتر به‌هم می‌ریزد. اخم می‌کند و مُشتش سخت می‌شود. نمی‌فهمد کِی می‌شود که د*ه*ان باز می‌کند.
- مداد رو درست بگیر باربُد!
و آخ! چه کسی صحیح‌تر از باربُد مداد را می‌گرفت؟ باربد است که متعجب نگاهِ آرمان می‌کند. مداد را توی دستش کج می‌کند.
- این‌طوری اُستاد؟
و آرمان از پچ‌پچ‌های حنا کشاورز و آن سه دوستِ کله‌پوکش کُفری‌ست. برای باربُد ل*ب می‌زند:
- نه، مثلِ همون حالتِ قبل بگیر.
به پشت میزش برمی‌گردد. چشمش به زمان که می‌افتد، راضی از اتمامِ این جلسه صدا بالا می‌برد.
- وقت تمومه بچه‌ها! می‌تونید وسیله‌هاتون رو جمع کنید.
سر و صدای کشیده شدن صندلی‌ها بلند می‌شود. صدای بستنِ زیپِ کیف و جامدادی‌ها و کلاس تقریباً خالی می‌شود. کلافه است و چون دو جلسه‌ی پیش، حنا کشاورز آخرین نفری‌ست که از کلاس خارج می‌شود. نمی‌داند ذاتاً صدایش این چنین ناز دارد یا خودش را لوس می‌کند! وقتی که با گر*دن کج‌کردنی می‌گوید:
- خسته نباشید اُستاد!
اعصابش به‌هم می‌ریزد. درست شکل یک گربه است؛ یک گربه‌ی حرص‌درار!
همین‌که دخترک قدمی به سمت در برمی‌دارد، محکم و جدی صدایش می‌زند.
- خانم کشاورز؟
می‌بیند که دخترک از حرکت می‌ایستد. عقب گرد می‌کند و با آن ل*ب‌های سرخ و مخملی‌اش با طنازی جواب می‌دهد.
- جونم اُستاد؟!
بد است. این‌که یک دختر دارد با اعصابش بازی می‌کند خیلی بد است. با اخم صدا کلفت می‌کند:
- اصلاً بی‌نظمی توی کلاسم رو نمی‌پذیرم. لطفاً روی رفتار، گفتار و حرکاتتون کنترل داشته باشید. اُمیدوارم...
و یک لحظه حواسش پرتِ چشم‌های گربه‌ایِ دخترک می‌شود که آن‌طور با ذوق، اما مظلوم خیره‌اش شده است. رشته‌ی کلام از دستش در می‌رود. با دمِ کوتاه و نگاه گرفتن از او، جمله‌اش را تکمیل می‌کند:
- اُمیدوارم دیگه لازم نباشه که تذکر بدم. روز خوش!
و گفته بود که این یکی نوبر است؟ از لبخندِ گشاده‌ی روی ل*ب‌های دخترک، چشمانش گرد می‌شوند و او گربه حالت است که با ناز پلک برهم می‌گذارد و به نرمی ل*ب می‌زند:
- چَشم!
حرصش می‌گیرد. اخم‌هایش را توی هم می‌کند و سرد و محکم تشر می‌زند.
- حتی همین حالا و همین لحنتون!
دخترک خودش را به درِ نفهمی می‌زند یا واقعاً متوجه نیست؟
- لحنم چِشه مگه اُستاد؟!
اُوف! دود از کله‌اش بلند می‌شود. بازدم حرصی‌اش را بیرون می‌فرستد. نباید هیچ توجهی به او بکند. آری! همین بهترین راهکار بود و نباید بزرگش می‌کرد.
با اخم، پچ می‌زند:
- می‌تونید برید بیرون خانم.
و دخترک با یک لحنِ لوسی، حرف را می‌کِشَد.
- وا!
بی‌اراده کف دستش را محکم بر روی میز می‌کوبد و می‌غرد:
- ادامه ندید خانم. بیرون!
و برای لحظه‌ای می‌بیند که تیله‌های دخترک پُر و براق می‌شوند. رفتارِ بدی که نکرده بود؟ کرده بود؟
دخترک با یک لحن دلخور و ناراحتی پچ می‌زند:
- خداحافظ!
و درب کلاس را به‌هم می‌کوبد. آرمان، دست‌هایش را روی صورتش می‌گذارد، کلافه و خسته است. این روزها زیادِ از حد و بی‌‌خود عصبی می‌شد. آهِ خسته‌اش را بیرون می‌دهد که تلفنش زنگ می‌خورد. میثاق است. میثاقِ سروش. تنها رفیقِ فابریکش. از خدا خواسته تماس را وصل می‌کند و سعی می‌کند بی‌حوصلگی‌اش را به او انتقال ندهد.
- سلام عرض شد آقای دکتر!
میثاق متین می‌خندد.
- آقای دکتر مخلصِ شما. چه خبر؟
برای میثاق خودش است. برای همین بی‌شیله و پیله به سراغِ اصلِ مطلب می‌رود:
- تو آموزشگاهم. بی‌کار و خسته!
میثاق نق می‌زند:
- من مُردم مگه که شما بی‌حوصله‌ای اُستاد؟ پنج دقیقه‌ای بپر پایین بریم شهر رو یه چرخی بزنیم.
خوب است. گشت و گذار با میثاقِ روانشناس خوب است. راضی از پیشنهادِ به موقع او، آرام ل*ب می‌زند:
- پس می‌بینمت. فعلاً.
و با خداحافظیِ میثاق، تماس را قطع می‌کند. مشغولِ جمع کردنِ برگه‌های تمرینِ بچه‌ها می‌شود که ناگهان چشمش به نوت صورتی رنگِ نوشته‌داری که بر روی یکی از طراحی‌ها چسبیده است، می‌خورد. دست جلو می‌برد و نوت را از کاغذ جدا می‌کند. نوشته‌ی روی آن را زمزمه‌وار برای خود می‌خوانَد و با هر کلمه‌ای که می‌گوید، چشمانش گرد و اخم‌هایش بیشتر به هم گره می‌خورند.
- جذاب‌ترین و خوش‌تیپ‌ترین استاد دنیایی شما! امیدوارم طراحیم قابل قبول نگاهِ زیباتون باشه و نمره‌ی مطلوبی بگیرم.
قلبش نمی‌کوبد و نفسش کمی گیر می‌کند. از حیرت دهانش باز می‌مانَد و نمی‌فهمد چرا تمامِ متن را با لحنِ لوس و چندشِ آن دخترک تصور می‌کند!
چشمش به متنِ پایینی کاغذِ صورتی می‌افتد. می‌خوانَد.
- این همه نزدم بکوبم بیام کلاسِ شما که هِی اخم و تَخم کنید. شُل بگیر یه کم اُستاد!
و یک امضای مسخره در زیرِ آن و نام و نام خانوادگی‌اش! حنا کشاورز!
پلک چپش بی‌اراده می‌پرد و نفس‌هایش به شماره می‌افتد. دختره‌ی خیره‌سر! به ولله قسم که از این نوع شاگردها کم دیده بود و یادِ آن شُل بگیرِ آخر، فکش سخت می‌شود. اصلاً چنین شاگردی ندیده بود!
بی‌اعصاب، کاغذِ صورتی را پاره می‌کند و توی سطل زباله‌ی زیر میز می‌ریزد. تمام طراحی‌ها و وسیله‌هایش را جمع و داخلِ کیف می‌گذارد که گوشی‌اش دوباره زنگ می‌خورد. میثاق است. جواب می‌دهد:
- بله؟
و صدای میثاق، برعکس اویِ خسته و بی‌حال، انرژی دارد.
- کجایی پس؟ پایینم.
حواسش این‌جا نیست. آرام ل*ب می‌زند:
- اومدم.
و با خاتمه دادنِ تماس، کیف چرمش را محکم چسبیده و از کلاس بیرون می‌زند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
هُوالحق!

#پارت7
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان

هنوز در فکرِ آن رفتارِ بد و تندِ آرمانِ بهمنش است. روی مبل چنباتمه زده است و مُدام حول محورِ آرمان فکر می‌کند. بغض می‌کند و در دل یک خاک بر سر بزرگ به خود می‌گوید!
و لعنت خدا به آن روزی که در به در و با ذوق در اینستاگرام به دنبال یک آموزشگاه هنر گشته بود. بلند پرواز بود و سر به هوا و از طرفی، عاشق نقاشی و طراحی و خلق کردن...می‌خواست هم هدف و آرزویش را داشته باشد و هم درآمدش را! و آخ از آن لحظه‌ای که چشمش به یک صفحه‌ی کاری افتاده بود. آموزشگاهِ هنری ایکاروس، به مدیریتِ آرمان بهمنش و اصلا خاک برسرشان که نام کاربریِ مدیریت را در بیوگرافیِ آموزشگاه گذاشته بودند. بی‌اینکه توجهی به پست‌ها و نمونه کارهای آموزشگاه کند، از سر شیطنت و کنجکاوی به سراغ چک کردن صفحه‌ی مجازیِ فردِ خوش‌نامِ مدیریت کرده بود و بَنگ! چشمانش از دیدنِ تعدادِ دنبال کننده و دنبال شوندگانش گرد شده بود! تنها بیست و دو نفر را دنبال می‌کرد و هزاران نفر او را؟
و لعنت به آن عکسِ پروفایلش! آن موهای ل*خت و سیاهِ بالا داده شده. صورتِ زاویه‌دار و شیش تیغش و آن ل*ب و دماغِ نایس! به معنای تمام کفش بُریده بود و بی‌درنگ به سراغِ بالا و پایین کردنِ پست‌های تعداد بالای پیجِ بازش رفته بود. قلبش بی‌قرار به در و دیوار کوبیده بود و... خندیده بود! برای حنایی که هر روز و هر لحظه‌اش با کراش زدن می‌گذشت، اصلاً چیز عجیبی نبود! و کراش و آن‌‌کراش زدن برایش عادت شده بود. خصوصاً اگر طرف از آن سگ محل‌ها بود که اصلا ا*و*ف! می‌چسبید به همان و ول نمی‌کرد. نمی‌دانست چرا با مهربان‌ها نمی‌ساخت؟ حتما باید طرف سگ‌اخلاق و یُبس می‌بود و بی‌تفاوت. حنا هم غش و ضعف می‎‌کرد برای اسطوره‌ی خشک و جذابش و...
یکی را برای فرم ل*ب، آن دیگری برای لحن و صدا می‌خواست و دیگری را...
اما این بار فرق کرده بود. تمام روز و شب‌های بهار و تابستانش با چک کردنِ پست و استوری‌های آرمان گذشته بود و در تمام مدت، حتی جذبِ یک نفر هم نشده بود!
آن‌قدر محو آرمان و هنر و رفتارش شده بود که چون دیوانه‌ها برای رفتن به شهرنقشه ریخته بود. عمه‌جانش را راضی، پول به حساب زده و با هر سه رفیقِ هم روستایی‌اش به شهر آمده بودند. یعنی به همراهِ سوسن یاردار، شادیِ سکوتی و نرگس عمویی!
آهی از ته دلی می‌کشد. رویایی فکر می‌کرد. در خیالاتش به ترکیبِ سوگند و داوود می‌اندیشید و...یعنی او و آرمان هم می‌توانستند...؟
نه که بخواهد بگوید کُشته مُرده‌ی اوست‌ها؛ اما انگاری از همان روزِ اول یک حسی او را قلقلک و به سوی آرمان سوق داده بود و، عمیق که فکر می‌کند، دوستش دارد! عشق نه؛ اما دوستش دارد!
نمی‌داند. شاید هم این علاقه به دلیلِ دست نیافتنی بودنِ آرمان است و به محض شل گرفتنِ آرمان، از بین برود و...
تلفنش زنگ می‌خورد. خزان است؛ خزانِ شادفر. همان دخترکِ خیلی های‌کلاس و پایه‌ی کلاس هنرش. دوست جدید پیدا کرده بود زیرا خزان چون خودش خل وضع بود. بیخیالِ فکرهای چرندش می‌شود و با انرژی جواب می‌دهد:
- سَهلام عشق دلم. چه خوش موقع زنگ زدی!
خزان می‌خندد و حنا یادِ ل*ب‌های ژل‌زده، دماغِ عملی، چشمان لیفت شده، ابروهای میکرو، اکستنشن‌های مژه و موها و پرسینگ‌های خزان می‌افتد. نمونه‌ی بارز یک دختر عملی و فِیک؛ اما پایه و اهلِ خوش‌گذرانی بود و حنا... اینجور آدم‌ها را بیشتر دوست داشت. و البته که فقط در زمینه‌ی رفاقت.
- سلام نفس. کجایی؟
روی مبل درازکِش می‌شود و با به د*ه*ان کشیدنِ ل*ب پایینی‌اش و سپس ول کردنِ آن، ل*ب می‌زند:
- خونه. دارم مگس می‌پرونم.
خزان می‌خندد:
- با یه دوردور چطوری؟
چشمانش برق می‌زنند. به یکباره روی مبل می‌نشیند و پرانرژی داد می‌زند:
- پایه‌م، چه‌جــورَم...
خزان باز هم می‌خندد؛ خوش‌‍‌خنده است و چون حنا، با انرژی:
- پس سریع حاضر شو که قراره کُلی به خودمون حال بدیم.
پر از هیجان می‌خندد:
- با اکیپ میام. نیم ساعته حاضرم.
خزان جیغ پر از هیجانی می‌کشد:
- عاشقتم. پس منم میرم حاضر بشم.
و حنا فی‌الفور تماس را قطع می‌کند و از مبل پایین می‌پرد. میان خنده و هیجان جیغ می‌زند:
- نرگس، سوسن، شادی؟ جیک ثانیه حاضر شید که می‌ریم صفاسیتی.

کد:
هُوالحق!



[HASH=2006]#پارت7[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]



هنوز در فکرِ آن رفتارِ بد و تندِ آرمانِ بهمنش است. روی مبل چنباتمه زده است و مُدام حول محورِ آرمان فکر می‌کند. بغض می‌کند و در دل یک خاک بر سر بزرگ به خود می‌گوید!

و خدا لعنت کند آن روزی که در به در و با ذوق در اینستاگرام به دنبال یک آموزشگاه هنر گشته بود. بلند پرواز بود و سر به هوا و از طرفی، عشق نقاشی و طراحی و خلق کردن... می‌خواست هم هدف و آرزویش را داشته باشد و هم درآمدش را! و آخ از آن لحظه‌ای که چشمش به یک صفحه‌ی کاری افتاده بود. آموزشگاهِ هنری ایکاروس، به مدیریتِ آرمان بهمنش و اصلا خاک برسرشان که نام کاربریِ مدیریت را در بیوگرافیِ آموزشگاه گذاشته بودند. بی‌اینکه توجهی به پست‌ها و نمونه کارهای آموزشگاه کند، از سر شیطنت و کنجکاوی به سراغ چک کردن صفحه‌ی مجازیِ فردِ خوش‌نامِ مدیریت کرده بود و بَنگ! چشمانش از دیدنِ تعدادِ دنبال کننده و دنبال شوندگانش گرد شده بود! تنها بیست و دو نفر را دنبال می‌کرد و هزاران نفر او را؟

و لعنت به آن عکسِ پروفایلش! آن موهای ل*خت و سیاهِ بالا داده شده. صورتِ زاویه‌دار و شیش تیغش و آن ل*ب و دماغِ نایس! به معنای تمام کفش بُریده بود و بی‌درنگ به سراغِ بالا و پایین کردنِ پست‌های تعداد بالای پیجِ بازش رفته بود. قلبش بی‌قرار به در و دیوار کوبیده بود و... خندیده بود! برای حنایی که هر روز و هر لحظه‌اش با کراش زدن می‌گذشت، اصلاً چیز عجیبی نبود! و کراش و آن‌‌کراش برایش عادت شده بود. خصوصاً اگر طرف از آن سگ محل‌ها بود که اصلا ا*و*ف! می‌چسبید به همان و ول نمی‌کرد و نمی‌داند چرا با مهربان‌ها نمی‌ساخت؟ حتما باید طرف سگ‌اخلاق و یُبس می‌بود و بی‌تفاوت. حنا هم غش و ضعف می‎‌کرد برای اسطوره‌ی خشک و جذابش و...

یکی را برای فرم ل*ب، آن دیگری برای لحن و صدا می‌خواست و دیگری را...

اما این بار فرق کرده بود. تمام روز و شب‌های بهار و تابستانش با چک کردنِ پست و استوری‌های آرمان گذشته بود و در تمام مدت، حتی جذبِ یک نفر هم نشده بود!

آنقدر محو آرمان و هنر و رفتارش شده بود که چون دیوانه‌ها برای رفتن به شهرنقشه ریخته بود. عمه‌جانش را راضی، پول به حساب زده و با هر سه رفیقِ هم روستایی‌اش به شهر آمده بود. یعنی به همراهِ سوسن یاردار، شادیِ سکوتی و نرگس عمویی!

آهِ از ته دلی می‌کشد. رویایی فکر می‌کرد. در خیالاتش به ترکیبِ سوگند و داوود می‌اندیشید و... یعنی او و آرمان هم می‌شود؟

نه که بخواهد بگوید کُشته مُرده‌ی اوست‌ها؛ اما انگاری از همان روزِ اول یک حسی او را قلقلک و به سوی آرمان سوق داده بود و... عمیق که فکر می‌کند، دوستش دارد! عشق نه؛ اما دوستش دارد!

نمی‌داند. شاید هم این علاقه به دلیلِ دست نیافتنی بودنِ آرمان است و به محض شل گرفتنِ آرمان، از بین برود و...

تلفنش زنگ می‌خورد. خزان است؛ خزانِ شادفر. همان دخترکِ خیلی های‌کلاس و پایه‌ی کلاس هنرش. دوست جدید پیدا کرده بود و خزان چون خودش خل وضع بود. بیخیالِ فکرهای چرندش می‌شود و با انرژی جواب می‌دهد:

-سَهلام عشق دلم. چه خوش زنگ زدی!

خزان می‌خندد و حنا یادِ ل*ب‌های ژل‌زده، دماغِ عملی، چشمان لیفت شده، ابروهای میکرو، اکستنشن‌های مژه و موها و آن پرسینگ‌های خزان می‌افتد. نمونه‌ی بارز یک عملی و فِیک بود؛ اما دختر پایه و اهلِ خوشگذرانی بود و حنا... اینجور آدم‌ها را بیشتر دوست داشت. و البته که فقط در زمینه‌ی رفاقت.

-سلام نفس. کجایی؟

روی مبل درازکِش می‌شود و با به د*ه*ان کشیدنِ ل*ب پایینی‌اش و سپس ول کردنِ آن، ل*ب می‌زند:

-خونه. دارم مگس می‌پرونم.

خزان می‌خندد:

-با یه دور دور چطوری؟

چشمانش برق می‌زنند. به یکباره روی مبل می‌نشیند و پرانرژی داد می‌زند:

-پایه‌م، چه‌جورَممم...

خزان باز هم می‌خندد و خوش‌‍‌خنده است و چون حنا، با انرژی:

-پس سریع حاضر شو که قراره کُلی به خودمون حال بدیم.

پر از هیجان می‌خندد:

-با اکیپ میام. نیم ساعته حاضرم.

خزان جیغ پر از هیجانی می‌کشد:

-عاشقتم. پس منم میرم حاضر شم.

و حنا فی‌الفور تماس را قطع می‌کند و از مبل پایین می‌پرد. میان خنده و هیجان جیغ می‌زند:

-نرگس، سوسن، شادی؟ جیک ثانیه حاضر شید که می‌ریم صفا سیتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
22,997
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,849
Points
1,481
هُوالحق!


#پارت8
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان

***

ساعت حوالیِ نُه و نیم شب است و هوایِ سرد و خنکِ مهرماه، نوکِ بینی‌اش را سِر کرده. همچنان که تکیه‌اش به کاپوتِ ماشینِ پارک شده در ل*بِ خیابان است، نگاهش بلوار شلوغ را رصد می‌کند. این‌جا را خوب می‌شناسد؛ همچون کفِ دست. پاتوقِ اول و آخرش همین بلوار است و چه ر*اب*طه‌هایی را اینجا آغاز کرده و سپس به پایان رسانده بود. نگاهش به در و داف‌های سانتال مانتال کرده و منتظرِ مشتری‌ست که همان دَم، پرایدی پیش پای یکی از زن‌ها ترمز می‌زند. به حتم، قیمت بالاست که مردک بی‌چون و چرا گازش را می‌گیرد و می‌رود. خنده‌اش می‌گیرد که معین در لحظه و کلافه حرص می‌زند:
- الآن اینجا وایسادیم هُلو بار زدنِ بقیه رو تماشا کنیم که چی‌بشه؟
و حواسِ آرمین از خزِ پلنگیِ توی تنِ آن سانتال مانتالی پرتِ لحن معین می‌شود و پقی زیر خنده می‌زند. همانطور که دستی به موهایش می‌کشد، برای سپهرِ دست به جیب و حیران مانده ل*ب می‌زند:
- یه چک کن ببین امشب هیچ جا برنامه نیست؟ این بچه تلف شد از بی‌دختری!
فوآد ته ریشش را می‌خاراند. همان تیپِ دورس سفید و کلاه لئونی‌اش را دارد:
- سگ زده به مهرماه. برنامه کجا بود؟ حتی اَمیرم گفته اواخر مهر سایکو می‌گیره.
اَمیر... اَمیرِ مفتاح. پسر حاجی که برپاکننده‌ی خفن‌ترین و پُر سروصداترین پا*ر*تی‌ها و مهمانی‌های مختلط بود. ل*بش به خنده‌ی پرلذتی کش می‌آید. پس اواخرِ مهرماه، پرهیجان خواهد بود.
سپهر است که بعد از چندی بالا و پایین کردنِ گوشی، قهقهه‌زنان سربالا می‌آورد:
- عرضم به حضورِ رییس که، یه برنامه می‌بینم این تَه‌مَه‌های لیست...
چشمان معین برق می‌زنند و زودتر از آرمین، پیش دستی می‌کند:
- جون! کِی؟ کجاست؟
فوآد چپ چپ نگاهِی به معین می‌کند:
- بزار مدیر برنامه زرشو بزنه. انقدر هَوَل نباش.
و اما آرمین، در انتظارِ باز شدن دوباره‌ی ل*ب‌های سپهر است و سپهر، با خنده‌ی مرموزی ادامه می‌دهد:
- فروغ امشب مهمونی داره. اگه الان حرکت کنیم، تقریبا چهل و پنج دقیقه از پا*ر*تی رو از دست دادیم.
سردش می‌شود و با شنیدنِ نامِ فروغ، کمی اخم می‌کند. چرا فروغ نامی یادش نیست؟
کنجکاو می‌پرسد:
- فروغ؟
فواد شیطانی می‌خندد و به آرمین طعنه می‌زند:
- خودتو نزن علی چپ که تنِ بابات تو گور بلرزه! همون بیوهِه که یه مدت با خودش و چندی بعد با خواهرزاده‌ش پریدی دیگه. اسمش چی بود؟
معین با خنده به کمکِ فواد می‌آید:
- نورای پاچه طلا!
آهان!
یادش آمد! یادش آمد و اخم کرد. فکش سخت می‌شود و با یادآوریِ اینکه نورا الآن صاحب خانه و خانواده است و ازدواج کرده، کمی اعصابش به هم می‌ریزد؛ نه که برای نورا و نبودنش و غیره باشد، نه! تنها برای این‌که نورا الان شوهر دارد و آرمین با زن‌های شوهردار کاری نداشت.
کوتاه می‌غرد:
- ببندید دهنتونو دیگه. خیلی خب! گرفتم.
فواد چپ‌چپ نگاهش می‌کند و پر تمسخر پچ می‌زند:
- واسه کِسی که حتی یادش نبود، رگِ غیرت باد میده!
آرمین بی‌حوصله هوفی می‌کشد و تکیه‌اش را از کاپوت سرد می‌گیرد:
- چرند نگو. خوشم نمیاد پشتِ سر زنِ شوهردار صفحه بچینید!
سپهر پقی زیر خنده می‌زند:
- اونم شوهر کرد؟
آرمین فقط سری به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد که معین خندان سرِ شوخی را باز می‌کند. همان شوخیِ همیشگی که آرمین به محض شنیدنش هم خنده‌اش می‌گرفت و هم عصبانی می‌شد:
- مشکل‌گُشا که نه؛ ولی عجب بخت‌گُشایی هستی تو داداش! لعنتی دست رو هر کی گذاشتی، فرداش خواستگار اومد براش. سپیده هم شوهر کرد؛ نه؟
فواد، جوابِ آری می‌دهد و آرمین، می‌خندد. عینِ حقیقت بود. عادتش بود. دوستی‌های چند روزه و یا نهایتاً چند ماهه، خوش‌گذرانی و عشق و حال و چند شبانه‌روزی هم‌بستری و بعد، نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود و ماشالله، محال بود آرمین با دختری به هم بزند و چندی بعد خبرِ عروس شدن آن دختر نیاید!
سپهر به میان بحث می‌آید:
- حالا ول کنید این چرت و پرت تفت ‌دادن‌هارو. میریم پا*ر*تی یا نه؟
به گذشته فکر می‌کند. مهمانی‌های فروغ، هیجان بالایی دارند و کنترل کردنِ خود در آن‌ها بسی سخت است. همان بهتر که نروند. حداقلش امشب را که هنوز هیچ چیزی نشده، این چنین کله‌اش د*اغ کرده است.
کوتاه دستور می‌دهد:
- بشینید می‌ریم دور دورِ آخرِ شبی.
فواد زودتر از همه اقدام می‌کند و در صندلی شاگرد جا می‌گیرد و آرمین، پشتِ رُل...
معین هنگامِ باز کردن دربِ عقب، کلافه و بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- دور دورِ خشک و خالی آخه؟
سپهر هم در صندلی عقب می‌نشیند و خندان جوابِ معین را می‎‌دهد:
- پَ نه! یه مقدار خیسش می‌کنیم که بپسندی.
و آرمین، به محض بسته شدنِ درب‌های عقب استارت می‌زند. چشمش به دافی‌های کنار خیابان است و دارد رفته رفته به سرعتش می‌افزاید. صدای موزیکِ بیس‌دارِ ماشین توسطِ فواد، بالا و بالاتر می‌رود و حواسِ آرمین پیِ دافی‌های منتظر است و...دلش هوس ممنوعه‌ها می‌کند. بد نمی‌شود اگر رفقا را همین‌جا ل*بِ خیابان پیاده کند؟
در همین فکرهاست که ناگهان صدای بوقِ بلندِ اتومبیلی او را به خود می‌آورد و تا بجنبد، دویست و شش آلبالویی رنگی با سرعتِ وحشتناکی از کنارش رد می‌شود.
صدای حیرت‌زده‌ی معین می‌آید:
- شت پسر...برو دنبالش. برو که توش پُر از دختره!
فواد، حریص می‌خندد:
- دیدی دور دورای آرمین همچین خشک و خالی هم نیست؟
و آرمین اما منگ است! آن سرعت و آن وحشی‌گری برای دختری بود؟
ناباور و پر از ل*ذت می‌خندد. اِی ب*وسه به هر تکه از آسفالتِ این بلوارِ دلربا. مثل اینکه باز شکار و قصه‌ی جدیدی برای آرمین کنار گذاشته بود.
فرمان را محکم‌تر می‌چسبد و با دنده زدن، سرعت را بالاتر می‌برد و به سراغِ دویست و شش آلبالویی، دور برگردان را دور می‌زند!

کد:
هُوالحق!





[HASH=2294]#پارت8[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]



ساعت حوالیِ نُه و نیم شب است و هوایِ سرد و خنکِ مهرماه، نوکِ بینی‌اش را سِر کرده است. همچنان که تکیه‌اش به کاپوتِ ماشینِ پارک شده در ل*بِ خیابان است، نگاهش بلوار شلوغ را رصد می‌کند و... اینجا را خوب می‌شناسد؛ همچون کفِ دست. پاتوقِ اول و آخرش همین بلوار است و چه ر*اب*طه‌هایی را اینجا آغاز کرده و سپس به پایان رسانده بود. نگاهش به در و داف‌های سانتال کرده و منتظرِ مشتری‌ست که همان دَم، پرایدی پیش پای یکی از زن‌ها ترمز می‌زند. به حتم، قیمت بالاست که مردک بی‌چون و چرا گازش را می‌گیرد و می‌رود. خنده‌اش می‌گیرد که معین در لحظه و کلافه حرص می‌زند:

-الآن اینجا وایسادیم هلو بار زدنِ بقیه رو تماشا کنیم که چی بشه؟

و حواسِ آرمین از خزِ پلنگیِ توی تنِ آن سانتال مانتالی پرتِ لحن معین می‌شود و پقی زیر خنده می‌زند. همانطور که دستی به موهایش می‌کشد، برای سپهرِ دست به جیب و حیران مانده ل*ب می‌زند:

-یه چک کن ببین امشب هیچ جا برنامه نیست؟ این بچه تلف شد از بی‌دختری!

فوآد ته ریشش را می‌خاراند و همان تیپِ دورس سفید و کلاه لئونی‌اش را دارد:

-سگ زده به مهرماه. برنامه کجا بود؟ حتی اَمیرم گفته اواخر مهر سایکو می‌گیره.

اَمیر... اَمیرِ مفتاح. پسر حاجی که برپاکننده‌ی خفن‌ترین و پر سروصداترین پا*ر*تی‌ها و مهمانی‌های مختلط بود. ل*بش به خنده‌ی پرلذتی کش می‌آید و پس اواخرِ مهرماه، پرهیجان خواهد بود.

سپهر است که بعد از چندی بالا و پایین کردنِ گوشی، قهقهه‌زنان سربالا می‌آورد:

-عرضم به حضورِ رییس که، یه برنامه می‌بینم این تَه مَه‌های لیست...

چشمان معین برق می‌زنند و زودتر از آرمین، پیش دستی می‌کند:

-جون! کِی؟ کجاست؟

فوآد چپ چپ نگاهِ معین می‌کند:

-بزار مدیر برنامه زرشو بزنه. انقدر هَوَل نباش.

و اما آرمین، در انتظارِ باز شدن دوباره‌ی ل*ب‌های سپهر است و سپهر، با خنده‌ی مرموزی ادامه می‌دهد:

-فروغ امشب مهمونی داره. اگه الان حرکت کنیم، تقریبا چهل و پنج دقیقه از پا*ر*تی رو از دست دادیم.

سردش می‌شود و با شنیدنِ نامِ فروغ، کمی اخم می‌کند و چرا فروغ نامی یادش نیست؟

کنجکاو می‌پرسد:

-فروغ؟

فوآد یک‌طور شیطانی می‌خندد و به آرمین طعنه می‌زند:

-خودتو نزن علی چپ که تنِ بابات تو گور بلرزه! همون بیوهِه که یه مدت با خودش و چندی بعد با خواهرزاده‌ش پریدی دیگه. اسمش چی بود؟

معین با خنده به کمکِ فوآد می‌آید:

-نورای پاچه طلا!

آهان!

یادش آمد! یادش آمد و... اخم می‌کند. فکش سخت می‌شود و با یادآوریِ اینکه نورا الآن صاحب خانه و خانواده و ازدواج کرده است، کمی اعصابش به هم می‌ریزد؛ و البته که نه برای نورا و نبودنش و غیره. نه! که تنها برای اینکه نورا الان شوهر دارد و آرمین با شوهرداران کاری نداشت.

کوتاه می‌غرد:

-ببندید دهنتونو دیگه. خیلی خب! گرفتم.

فوآد چپ نگاهش می‌کند و پر تمسخر پچ می‌زند:

-واسه کِسی که یادش نبود، رگِ غیرت باد میده!

آرمین بی‌حوصله هوف می‌کشد و تکیه‌اش را از کاپوت سرد می‌گیرد:

-چرند نگو. خوشم نمیاد پشتِ سر زنِ شوهردار صفحه بچینید!

سپهر پقی زیر خنده می‌زند:

-اونم شوهر کرد؟؟

آرمین فقط سری به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد که معین خندان سرِ شوخی را باز می‌کند. همان شوخیِ همیشگی که آرمین به محض شنیدنش هم خنده‌اش می‌گرفت و هم عصبانی می‌شد:

-مشکل‌گُشا که نه؛ ولی عجب بخت‌گُشایی هستی تو داداش! لعنتی دست رو هر کی گذاشتی، فرداش خواسگار اومد براش. سپیده هم شوهر کرد، نه؟

فوآد، جوابِ آری می‌دهد و آرمین؛ می‌خندد. عینِ حقیقت بود. عادتش بود. دوستی‌های چند روزه و یا نهایتاً چند ماهه، خوش‌گذرانی و عشق و حال و چند شبانه‌روزی هم‌بستری و بعد، نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود و ماشالله، محال بود آرمین با دختری به هم بزند و چندی بعد خبرِ عروس شدن آن دختر نیاید!

سپهر به میان می‌آید:

-حالا ول کنید این شِر تفت ‌دادن‌هارو. میریم پا*ر*تی یا نه؟

به گذشته فکر می‌کند. مهمانی‌های فروغ، هیجان بالایی دارد و کنترل کردنِ خود در آن بسی سخت است. همان بهتر که نروند. حداقلش امشب را که هنوز هیچ چیزی نشده، این چنین کله‌اش د*اغ کرده است.

کوتاه دستور می‌دهد:

-بشینید می‌ریم دور دورِ آخرِ شبی.

فوآد زودتر از همه اقدام می‌کند و در صندلی شاگرد جا می‌گیرد و آرمین، پشتِ رُل...

معین است که هنگامِ باز کردن دربِ عقب، کلافه و بی‌حوصله ل*ب می‌زند:

-دور دورِ خشک و خالی آخه؟

سپهر هم در صندلی عقب می‌نشیند و خندان جوابِ معین را می‎‌دهد:

-پَ نه! یه مقدار خیسش می‌کنیم که بپسندی.

و آرمین، به محض بسته شدنِ درب‌های پشت استارت می‌زند. چشمش به دافی‌های کنار خیابان است و دارد رفته رفته به سرعتش می‌افزاید. صدای موزیکِ بیس‌دارِ ماشین توسطِ فوآد، بالا و بالاتر می‌رود و حواسِ آرمین پیِ دافی‌های منتظر است و... دلش هوس ممنوعه‌ها می‌کند و بد نمی‌شود اگر رفقا را همینجا ل*بِ خیابان پیاده کند؟

در همین فکرهاست که ناگهان صدای بوقِ بلندِ اتومبیلی او را به خود می‌آورد و تا بجنبد، دویست و شش آلبالویی رنگی با سرعتِ وحشتناکی از کنارش رد می‌شود.

صدای حیرت‌زده‌ی معین می‌آید:

-شت پسر... برو دنبالش. برو که توش پُر از دختره!

فوآد، حریص می‌خندد:

-دیدی دور دورای آرمین همچین خشک و خالی هم نیست؟

و آرمین اما منگ است! آن سرعت و آن وحشی‌گری و راننده، دختر باشد؟

یک‌طور ناباور و پر از لذتی می‌خندد و اِی ب*وسه به هر تکه از آسفالتِ این بلوارِ دلربا. مثل اینکه باز شکار و قصه‌ی جدیدی برای آرمین کنار گذاشته بود.

فرمان را محکم‌تر می‌چسبد و با دنده زدن، سرعت را بالاتر می‌برد و به سراغِ دویست و شش آلبالویی، دور برگردان را دور می‌زند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا