- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,400
- Points
- 449
صدایش آنقدر گرم و نرم بود که دخترک به سهولت توانست به او ایمان بیاورد. سپس اِدوارد به او کمک کرد تا آهسته از اسبش پایین بیاید. لورا، دیوید و جک نیز از اسب پایین آمدند. دیوید همانطور که به زمین خیس و نرم خیره شده بود و چکمههای بلندش را بالا و پایین میکرد. با اِزنجار گفت:
- میبایست حالا توقف کنیم؟
اِدوارد با جدیت به سراغ اسبِ جک رفت و گفت:
- آری! چارهای جز اینکار نداریم.
دیوید آشفته گفت:
- احتمالاً قرار است در اینجا هم بخوایم!
اِدوارد به سراغ اسب خودش رفت، افسارش را در دست گرفت و با اخم گفت:
- چه کسی این را گفته؟ قرار نیست برای همیشه توقف کنیم. بیایید با پای پیاده حرکت کنیم!
لورا، جک و آنا به تقلید از اِدوارد افسار اسبهایشان را در دست گرفتند و به دنبال او به حرکت افتادند. دیوید نیز به ناچار افسار را در دست گرفت و به دنبالشان رفت. اینبار خورشید دیگر نمایان نبود و جنگل همانند شب، تاریک و سیاه بود، با اینحال ناطوران نمیتوانستند به راهشان ادامه دهد، به همان دلیل اِدوارد از آنا خواست تا نوری کوچک را به وجود آورد تا راهشان را روشن سازد. هوا آهسته سنگینتر میشد و اجازه نفس کشیدن را از ناطوران میگرفت. گاهی صداهایی نظیرِ خفاشها به گوششان میرسید، گمان میکردند تنها موجوداتی که در آن جنگل میتوانستند پرواز کنند، خفاشها بودند.
لورا با نفسی گرفته که اجازه سخن گفتن را به او نمیداد گفت:
- پس... انتهای این جاده... کجاست؟
دخترک هیچ جوابی نشنید. میدانست آنها نیز درحال خفه شدن بودند. هیچکدامشان نمیدانستند انتهای راه کجاست. اصلا این جاده انتهایی دارد؟ لورا گمان میکرد هر چه به جلو حرکت میکنند جاده طولانیتر میشود. دخترک به زمین خیره شد، ناگهان نگاهش به رده پاهای چند انسان خورد که تا انتها ادامه داشت.
لورا با هیجان گفت:
- به گمانم اینجا انسان است!
اِدوارد که ناتوان شده بود تمام قدرتش را جمع کرد و گفت:
- رد پاهای خودمان است لورا، به گمانم داریم به دور خود میچرخیم.
همانلحظه تکتکشان ایستادند و به اطرافشان چشم دوختند. در جنگلی وسیع که انتهایی نداشت، آنها دانهای کوچک بودند که هرلحظه امکان داشت شکارِ جانوران درنده شوند. جک با نگاهی ناامید به سمت لورا نزدیک شد و گفت:
- چندوقت است که داریم به دور خود میچرخیم؟
دخترک که کمی نمانده بود از کمبود هوا بیهوش شود با لحنی سست گفت:
- من چه بدانم، از اِدوارد بپرسید!
ناگهان دخترک تلوتلوخوران بر روی زمین نمدار افتاد، جک و اِدوارد نیز به لورا پیوستند و هردو آهسته در کنارش نشستند. لورا زانوهایش را در آ*غ*و*ش گرفت، با نفسِ عمیقی هوا را در ریههایش وارد کرد و گفت:
- در این جنگل حبس شدیم.
جک و اِدوارد نیز با چهرههای اندوهگین سری تکان دادند و غصه خوردند. گویا هر سهشان ناامید شده بودند، شاید هم هوای جنگل آنها را مسموم کرده است. دیوید که متوجه سخنان و اعمال آنها نمیشد با نگاهی مرموزانه گفت:
- شما چه میکنید؟
همانلحظه آنا نیز آهسته به آنها پیوست و در نزدشان نشست. دیوید متعجب به چهارتایشان که همانند کودکان بر روی زمین نرم و خیس نشسته بودند نگریست. گویا نبود اکسیژن هوشیاری را از آنها گرفته بود. دیوید که از رفتار همکارانش کلافه شده بود پاهایش را با خشم بر زمین کوبید و گفت:
- اینکارها را تمام کنید! وقت نداریم!
ناگاه صدایی از پشت سرش به گوشش رسید. ناگهان اخمی بر ابروهای دیوید آمد، عرق آهسته از گ*ردنش پایین آمد و پوستش را قلقک داد. پسرک با احتیاط به عقب برگشت. چشمانش را ریز کرد و با دقت به آنچه در تاریکی خودنمایی میکرد چشم دوخت.
#پارت57
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
- میبایست حالا توقف کنیم؟
اِدوارد با جدیت به سراغ اسبِ جک رفت و گفت:
- آری! چارهای جز اینکار نداریم.
دیوید آشفته گفت:
- احتمالاً قرار است در اینجا هم بخوایم!
اِدوارد به سراغ اسب خودش رفت، افسارش را در دست گرفت و با اخم گفت:
- چه کسی این را گفته؟ قرار نیست برای همیشه توقف کنیم. بیایید با پای پیاده حرکت کنیم!
لورا، جک و آنا به تقلید از اِدوارد افسار اسبهایشان را در دست گرفتند و به دنبال او به حرکت افتادند. دیوید نیز به ناچار افسار را در دست گرفت و به دنبالشان رفت. اینبار خورشید دیگر نمایان نبود و جنگل همانند شب، تاریک و سیاه بود، با اینحال ناطوران نمیتوانستند به راهشان ادامه دهد، به همان دلیل اِدوارد از آنا خواست تا نوری کوچک را به وجود آورد تا راهشان را روشن سازد. هوا آهسته سنگینتر میشد و اجازه نفس کشیدن را از ناطوران میگرفت. گاهی صداهایی نظیرِ خفاشها به گوششان میرسید، گمان میکردند تنها موجوداتی که در آن جنگل میتوانستند پرواز کنند، خفاشها بودند.
لورا با نفسی گرفته که اجازه سخن گفتن را به او نمیداد گفت:
- پس... انتهای این جاده... کجاست؟
دخترک هیچ جوابی نشنید. میدانست آنها نیز درحال خفه شدن بودند. هیچکدامشان نمیدانستند انتهای راه کجاست. اصلا این جاده انتهایی دارد؟ لورا گمان میکرد هر چه به جلو حرکت میکنند جاده طولانیتر میشود. دخترک به زمین خیره شد، ناگهان نگاهش به رده پاهای چند انسان خورد که تا انتها ادامه داشت.
لورا با هیجان گفت:
- به گمانم اینجا انسان است!
اِدوارد که ناتوان شده بود تمام قدرتش را جمع کرد و گفت:
- رد پاهای خودمان است لورا، به گمانم داریم به دور خود میچرخیم.
همانلحظه تکتکشان ایستادند و به اطرافشان چشم دوختند. در جنگلی وسیع که انتهایی نداشت، آنها دانهای کوچک بودند که هرلحظه امکان داشت شکارِ جانوران درنده شوند. جک با نگاهی ناامید به سمت لورا نزدیک شد و گفت:
- چندوقت است که داریم به دور خود میچرخیم؟
دخترک که کمی نمانده بود از کمبود هوا بیهوش شود با لحنی سست گفت:
- من چه بدانم، از اِدوارد بپرسید!
ناگهان دخترک تلوتلوخوران بر روی زمین نمدار افتاد، جک و اِدوارد نیز به لورا پیوستند و هردو آهسته در کنارش نشستند. لورا زانوهایش را در آ*غ*و*ش گرفت، با نفسِ عمیقی هوا را در ریههایش وارد کرد و گفت:
- در این جنگل حبس شدیم.
جک و اِدوارد نیز با چهرههای اندوهگین سری تکان دادند و غصه خوردند. گویا هر سهشان ناامید شده بودند، شاید هم هوای جنگل آنها را مسموم کرده است. دیوید که متوجه سخنان و اعمال آنها نمیشد با نگاهی مرموزانه گفت:
- شما چه میکنید؟
همانلحظه آنا نیز آهسته به آنها پیوست و در نزدشان نشست. دیوید متعجب به چهارتایشان که همانند کودکان بر روی زمین نرم و خیس نشسته بودند نگریست. گویا نبود اکسیژن هوشیاری را از آنها گرفته بود. دیوید که از رفتار همکارانش کلافه شده بود پاهایش را با خشم بر زمین کوبید و گفت:
- اینکارها را تمام کنید! وقت نداریم!
ناگاه صدایی از پشت سرش به گوشش رسید. ناگهان اخمی بر ابروهای دیوید آمد، عرق آهسته از گ*ردنش پایین آمد و پوستش را قلقک داد. پسرک با احتیاط به عقب برگشت. چشمانش را ریز کرد و با دقت به آنچه در تاریکی خودنمایی میکرد چشم دوخت.
کد:
صدایش آنقدر گرم و نرم بود که دخترک به سهولت توانست به او ایمان بیاورد. سپس اِدوارد به او کمک کرد تا آهسته از اسبش پایین بیاید. لورا، دیوید و جک نیز از اسب پایین آمدند. دیوید همانطور که به زمین خیس و نرم خیره شده بود و چکمههای بلندش را بالا و پایین میکرد. با اِزنجار گفت:
- میبایست حالا توقف کنیم؟
اِدوارد با جدیت به سراغ اسبِ جک رفت و گفت:
- آری! چارهای جز اینکار نداریم.
دیوید آشفته گفت:
- احتمالاً قرار است در اینجا هم بخوایم!
اِدوارد به سراغ اسب خودش رفت، افسارش را در دست گرفت و با اخم گفت:
- چه کسی این را گفته؟ قرار نیست برای همیشه توقف کنیم. بیایید با پای پیاده حرکت کنیم!
لورا، جک و آنا به تقلید از اِدوارد افسار اسبهایشان را در دست گرفتند و به دنبال او به حرکت افتادند. دیوید نیز به ناچار افسار را در دست گرفت و به دنبالشان رفت. اینبار خورشید دیگر نمایان نبود و جنگل همانند شب، تاریک و سیاه بود، با اینحال ناطوران نمیتوانستند به راهشان ادامه دهد، به همان دلیل اِدوارد از آنا خواست تا نوری کوچک را به وجود آورد تا راهشان را روشن سازد. هوا آهسته سنگینتر میشد و اجازه نفس کشیدن را از ناطوران میگرفت. گاهی صداهایی نظیرِ خفاشها به گوششان میرسید، گمان میکردند تنها موجوداتی که در آن جنگل میتوانستند پرواز کنند، خفاشها بودند.
لورا با نفسی گرفته که اجازه سخن گفتن را به او نمیداد گفت:
- پس... انتهای این جاده... کجاست؟
دخترک هیچ جوابی نشنید. میدانست آنها نیز درحال خفه شدن بودند. هیچکدامشان نمیدانستند انتهای راه کجاست. اصلا این جاده انتهایی دارد؟ لورا گمان میکرد هر چه به جلو حرکت میکنند جاده طولانیتر میشود. دخترک به زمین خیره شد، ناگهان نگاهش به رده پاهای چند انسان خورد که تا انتها ادامه داشت.
لورا با هیجان گفت:
- به گمانم اینجا انسان است!
اِدوارد که ناتوان شده بود تمام قدرتش را جمع کرد و گفت:
- رد پاهای خودمان است لورا، به گمانم داریم به دور خود میچرخیم.
همانلحظه تکتکشان ایستادند و به اطرافشان چشم دوختند. در جنگلی وسیع که انتهایی نداشت، آنها دانهای کوچک بودند که هرلحظه امکان داشت شکارِ جانوران درنده شوند. جک با نگاهی ناامید به سمت لورا نزدیک شد و گفت:
- چندوقت است که داریم به دور خود میچرخیم؟
دخترک که کمی نمانده بود از کمبود هوا بیهوش شود با لحنی سست گفت:
- من چه بدانم، از اِدوارد بپرسید!
ناگهان دخترک تلوتلوخوران بر روی زمین نمدار افتاد، جک و اِدوارد نیز به لورا پیوستند و هردو آهسته در کنارش نشستند. لورا زانوهایش را در آ*غ*و*ش گرفت، با نفسِ عمیقی هوا را در ریههایش وارد کرد و گفت:
- در این جنگل حبس شدیم.
جک و اِدوارد نیز با چهرههای اندوهگین سری تکان دادند و غصه خوردند. گویا هر سهشان ناامید شده بودند، شاید هم هوای جنگل آنها را مسموم کرده است. دیوید که متوجه سخنان و اعمال آنها نمیشد با نگاهی مرموزانه گفت:
- شما چه میکنید؟
همانلحظه آنا نیز آهسته به آنها پیوست و در نزدشان نشست. دیوید متعجب به چهارتایشان که همانند کودکان بر روی زمین نرم و خیس نشسته بودند نگریست. گویا نبود اکسیژن هوشیاری را از آنها گرفته بود. دیوید که از رفتار همکارانش کلافه شده بود پاهایش را با خشم بر زمین کوبید و گفت:
- اینکارها را تمام کنید! وقت نداریم!
ناگاه صدایی از پشت سرش به گوشش رسید. ناگهان اخمی بر ابروهای دیوید آمد، عرق آهسته از گ*ردنش پایین آمد و پوستش را قلقک داد. پسرک با احتیاط به عقب برگشت. چشمانش را ریز کرد و با دقت به آنچه در تاریکی خودنمایی میکرد چشم دوخت.
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان