کتاب در حال تایپ کتاب باشگاه پنج صبحی‌ها | اثر رابین شارما

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 152
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
افسونگر ، آخرین کلماتش را با صدایی لرزان گفت. برای یک لحظه به سختی نفس کشید. نگاهی از نگرانی، ابروهایش را در هم کشید. روی صندلی کرمی رنگ آن‌جا نشست. آن صندلی را یکی از
دستیارانش در گوشه‌ای از صح*نه گذاشته بود.
و بله، می‌دانم که افراد زیادی در این اتاق هستند که زندگی دلخواه خودشان را دارند. شما موفقیت‌های حماسی داشته‌اید، کاملاً روی بازی خودتان سوار هستید و با شور و هیجانی بسیار زیاد، خانواده‌ها و جامعه‌ها را غنی می‌کنید. کارتان عالی است. آفرین. ولی شما هم موقعیت‌هایی را تجربه کرده‌اید که در دره سرد و
خطرناک تاریکی گم شده‌اید. شما هم بسیاری از رؤیاهای دروان کودکیتان را نادیده گرفته‌اید. ایده‌آل‌های شما هم نابود شده است. قلب صاف و ساده شما هم ناامید شده است و شما را مانند یک کشور ویران شده و با تلفات زیاد رها کرده است. اتاق کنفرانس کاملاً ساکت بود. مهم نیست که الان در کجای مسیر زندگی قرار دارید. در هر صورت، لطفاً اجازه ندهید که درد یک گذشته ناتمام، شما را از داشتن یک آینده محشر باز دارد. شما بسیار قدرتمند از شرایط فعلیتان هستند. پیروزی‌های بزرگ و سعادت‌های آشکار، وارد مسیر شما می‌شوند و شما دقیقاً در جای درستی قرار
دارید تا رشد الزم برای داشتن یک زندگی کاملاً تأثیرگذار، شگفت‌انگیز و پُرثمره را داشته باشید، که از طریق سختترین آزمایش‌ها به دست آورده‌اید. در این لحظه، هیچ چیزی اشتباه نیست، حتی اگر به نظرتان همه چیز متلاشی و نابود شده
باشد. اگر احساس می‌کنید که زندگی نابسامانی دارید، دلیل آن، این است که ترس‌هایتان کمی از باورهایتان قوی‌تر است. با تمرین، شما می‌توانید صدای ترس درونتان را کاهش دهید و تُن صدای قویترین بخش درونتان را بالا ببرید. حقیقت این است که تمام چالش‌هایی که تاکنون تجربه کرده‌اید، تمام افراد مضری
که با آن‌ها مواجه شده.اید و تمام آزمایش‌هایی که تاکنون داشت‌هاید، یک آمادگی کامل برای تبدیل شما به شخص کنونی بوده‌اند. شما به این درس‌ها نیاز داشتید تا گنجینه‌ها، استعدادها و قدرت‌هایی را فعال کنید که اکنون در درون شما بیدار
کد:
افسونگر ، آخرین کلماتش را با صدایی لرزان گفت. برای یک لحظه به سختی نفس کشید. نگاهی از نگرانی، ابروهایش را در هم کشید. روی صندلی کرمی رنگ آن‌جا نشست. آن صندلی را یکی از

دستیارانش در گوشه‌ای از صح*نه گذاشته بود.

و بله، می‌دانم که افراد زیادی در این اتاق هستند که زندگی دلخواه خودشان را دارند. شما موفقیت‌های حماسی داشته‌اید، کاملاً روی بازی خودتان سوار هستید و با شور و هیجانی بسیار زیاد، خانواده‌ها و جامعه‌ها را غنی می‌کنید. کارتان عالی است. آفرین. ولی شما هم موقعیت‌هایی را تجربه کرده‌اید که در دره سرد و

خطرناک تاریکی گم شده‌اید. شما هم بسیاری از رؤیاهای دروان کودکیتان را نادیده گرفته‌اید. ایده‌آل‌های شما هم نابود شده است. قلب صاف و ساده شما هم ناامید شده است و شما را مانند یک کشور ویران شده و با تلفات زیاد رها کرده است. اتاق کنفرانس کاملاً ساکت بود. مهم نیست که الان در کجای مسیر زندگی قرار دارید. در هر صورت، لطفاً اجازه ندهید که درد یک گذشته ناتمام، شما را از داشتن یک آینده محشر باز دارد. شما بسیار قدرتمند از شرایط فعلیتان هستند. پیروزی‌های بزرگ و سعادت‌های آشکار، وارد مسیر شما می‌شوند و شما دقیقاً در جای درستی قرار

دارید تا رشد الزم برای داشتن یک زندگی کاملاً تأثیرگذار، شگفت‌انگیز و پُرثمره را داشته باشید، که از طریق سختترین آزمایش‌ها به دست آورده‌اید. در این لحظه، هیچ چیزی اشتباه نیست، حتی اگر به نظرتان همه چیز متلاشی و نابود شده

باشد. اگر احساس می‌کنید که زندگی نابسامانی دارید، دلیل آن، این است که ترس‌هایتان کمی از باورهایتان قوی‌تر است. با تمرین، شما می‌توانید صدای ترس درونتان را کاهش دهید و تُن صدای قویترین بخش درونتان را بالا ببرید. حقیقت این است که تمام چالش‌هایی که تاکنون تجربه کرده‌اید، تمام افراد مضری

که با آن‌ها مواجه شده.اید و تمام آزمایش‌هایی که تاکنون داشت‌هاید، یک آمادگی کامل برای تبدیل شما به شخص کنونی بوده‌اند. شما به این درس‌ها نیاز داشتید تا گنجینه‌ها، استعدادها و قدرت‌هایی را فعال کنید که اکنون در درون شما بیدار
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
شده‌اند. . هیچ چیزی برحسب اتفاق نبوده است. هیچ چیزی هدر نرفته است. شما دقیقاً در جایی هستید که باید باشید تا زندگی دلخواه خودتان را شروع کنید. همان زندگی که می‌تواند شما را به فردی بسیار مؤثر در این دنیا تبدیل کند. شما می‌توانید دنیا و حتی شاید تاریخ را تغییر دهید.
مردی که یک کاله بیسبال، تی شرت خاکستری و شلوار جین پاره به تن داشت و در ردیف پنجم نشسته بود، فریاد زد: حرف زدن آسان است؛ اما این در واقعیت بسیار سخت‌تر است.
گرچه این وقفه می‌توانست با احترامی تلقی شود، اما زیروبمى صدای او و زبان بدنش، تحسین افسونگر را به دنبال داشت و گفت: ای انسان فوق‌العاده، با تو موافقم. بدون پشتکار
و عمل کردن، ایده‌ها هیچ ارزشی ندارند. کوچک‌ترین اقدام کردن‌ها، همیشه از بزرگترین نیازها باارزش‌ت هستند و اگر داشتن یک زندگی افسانه‌ای آسان بود، همه می‌توانستند آن را انجام دهند. منظورم را متوجه می شوی؟
مرد پاسخ داد: "آره رفیق"
افسونگر ادامه داد: خوشحال‌ترین، موفق‌ترین و تأثیرگذارترین افراد، همیشه این قانون را به یاد دارند: کالس جهانی زمانی شروع می‌شود که از دایره‌ی راحتی خودتان بیرون بیایید.
مرد سرش را به نشانه تأیید تکان داد. برخی از دیگر حضار هم، همین کار را کردند. افسونگر از روی صندلی‌اش بلند شد و ادامه داد: ما از دوران جوانی، برنامه‌ریزی میشویم تا فکر کنیم در زندگی، وفاداری به ارزش‌هایی مانند مهارت، نوآورى و شایستگی، نیاز به تلاش کمی دارد. و در این شرایط، اگر مسیر زندگی سخت شود و نیاز به کمی صبر داشته باشد، ما با خودمان فکر می‌کنیم که در مسیر اشتباهی قرار گرفته‌ایم. ما فرهنگی از افراد کم استقامت، ضعیف و حساس را ایجاد کرده‌ایم که نمی‌توانند روی حرف‌ها
و تعهدهای خودشان بمانند و وقتی با کوچک‌ترین موانع روبرو می‌شوند، از رؤیاهایشان دست می‌کشند.
کد:
شده‌اند. . هیچ چیزی برحسب اتفاق نبوده است. هیچ چیزی هدر نرفته است. شما دقیقاً در جایی هستید که باید باشید تا زندگی دلخواه خودتان را شروع کنید. همان زندگی که می‌تواند شما را به فردی بسیار مؤثر در این دنیا تبدیل کند. شما می‌توانید دنیا و حتی شاید تاریخ را تغییر دهید.

مردی که یک کاله بیسبال، تی شرت خاکستری و شلوار جین پاره به تن داشت و در ردیف پنجم نشسته بود، فریاد زد: حرف زدن آسان است؛ اما این در واقعیت بسیار سخت‌تر است.

گرچه این وقفه می‌توانست با احترامی تلقی شود، اما زیروبمى صدای او و زبان بدنش، تحسین افسونگر را به دنبال داشت و گفت: ای انسان فوق‌العاده، با تو موافقم. بدون پشتکار

و عمل کردن، ایده‌ها هیچ ارزشی ندارند. کوچک‌ترین اقدام کردن‌ها، همیشه از بزرگترین نیازها باارزش‌ت هستند و اگر داشتن یک زندگی افسانه‌ای آسان بود، همه می‌توانستند آن را انجام دهند. منظورم را متوجه می شوی؟

مرد پاسخ داد: "آره رفیق"

افسونگر  ادامه داد: خوشحال‌ترین، موفق‌ترین و تأثیرگذارترین افراد، همیشه این قانون را به یاد دارند: کالس جهانی زمانی شروع می‌شود که از دایره‌ی راحتی خودتان بیرون بیایید.

مرد سرش را به نشانه تأیید تکان داد. برخی از دیگر حضار هم، همین کار را کردند. افسونگر از روی صندلی‌اش بلند شد و ادامه داد: ما از دوران جوانی، برنامه‌ریزی میشویم تا فکر کنیم در زندگی، وفاداری به ارزش‌هایی مانند مهارت، نوآورى و شایستگی، نیاز به تلاش کمی دارد. و در این شرایط، اگر مسیر زندگی سخت شود و نیاز به کمی صبر داشته باشد، ما با خودمان فکر می‌کنیم که در مسیر اشتباهی قرار گرفته‌ایم. ما فرهنگی از افراد کم استقامت، ضعیف و حساس را ایجاد کرده‌ایم که نمی‌توانند روی حرف‌ها

و تعهدهای خودشان بمانند و وقتی با کوچک‌ترین موانع روبرو می‌شوند، از رؤیاهایشان دست می‌کشند.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
آن خطیب، سپس آه بلندی کشید. سخت بودن خوب است. تجلی عظمت درونتان، باید هم سخت باشد. تنها افرای می‌توانند به این مهم برسند، که به اندازه کافی پشتکار دارند تا از مرزهای بزرگترین محدودیت‌هایشان عبور کنند.تمام رنج‌هایی که در مسیر تحقق بخشیدن الهام‌بخش‌ترین بلندپروازیتان اتفاق می‌افتند، بزرگترین منبع رضایت انسانی هستند. یکی از مهم‌ترین چیزها برای رسیدن به خوشحالی و آرامش درونی، این است که بدانید شما تمام تلاشتان را انجام داده‌اید تا پاداش‌های خودتان را دریافت کنید. مایلز دیویس¹، از اسطوره‌های موسیقی جاز، به شدت تلاش کرد تا از تمام توانایی‌های پُرشکوه خود استفاده کند. میکل آنژ،وقتی اثر هنری فوقالعاده خود را خلق می‌کرد، فداکاری‌های ذهنی، عاطفی، جسمانی و معنوی زیادی می‌کرد. بخش اعظمی از جامعه امروزی، که بیشتر وقتشان را صرف تماشا کردن سلفی‌ها، عکس‌های صبحانه خوردن‌. دوستانشان و بازی‌های ویدیویی خشن می‌کنند، این نوع فداکاری‌ها برای به حد کمال رساندن مهارت را "دیوانگی" میدانند.
افسونگر این‌ها را گفت و با دقت به جمعیت نگاه کرد. گویی متعهد بود تا مستقیم به چشم‌های آن‌ها نگاه کند.
افسونگر گفت: و وینست ون گوک، نهصد نقاشی و بیش از هزار ترسیم در زندگی‌اش داشت، شهرت او تنها بعد از مرگش شروع شد. انگیزه او برای به وجود آوردن آن آثار، ستایش شدن توسط مردم نبود، او غریزهای درونی داشت که او را وا میداشت تا صرف نظر از دشواری، قدرت خالقتیش را آزاد کند. افسانه‌ای شدن، هیچ‌وقت آسان نیست. اما من آن را به گیر کردن در یک زندگی معمولی ترجیح میدهم. یک زندگی معمولی که بسیاری از افراد بسیار مستعد، همیشه با آن درگیر هستند. به هرحال، بگذارید به شما بگویم جاهایی که بزرگترین ناراحتی های شما در آن‌جا
قرار دارند، همان مکان‌هایی هستند که بزرگترین موقعیت‌هایتان را
_________________________________
¹Miles Davis​
کد:
آن  خطیب، سپس آه بلندی کشید. سخت بودن خوب است. تجلی عظمت درونتان، باید هم سخت باشد. تنها افرای می‌توانند به این مهم برسند، که به اندازه کافی پشتکار دارند تا از مرزهای بزرگترین محدودیت‌هایشان عبور کنند.تمام رنج‌هایی که در مسیر تحقق بخشیدن الهام‌بخش‌ترین بلندپروازیتان اتفاق می‌افتند، بزرگترین منبع رضایت انسانی هستند. یکی از مهم‌ترین چیزها برای رسیدن به خوشحالی و آرامش درونی، این است که بدانید شما تمام تلاشتان را انجام داده‌اید تا پاداش‌های خودتان را دریافت کنید. مایلز دیویس¹، از اسطوره‌های موسیقی جاز، به شدت تلاش کرد تا از تمام توانایی‌های پُرشکوه خود استفاده کند. میکل آنژ،وقتی اثر هنری فوقالعاده خود را خلق می‌کرد، فداکاری‌های ذهنی، عاطفی، جسمانی و معنوی زیادی می‌کرد. بخش اعظمی از جامعه امروزی، که بیشتر وقتشان را صرف تماشا کردن سلفی‌ها، عکس‌های صبحانه خوردن‌.  دوستانشان و بازی‌های ویدیویی خشن می‌کنند، این نوع فداکاری‌ها برای به حد کمال رساندن مهارت را "دیوانگی" میدانند.

افسونگر این‌ها را گفت و با دقت به جمعیت نگاه کرد. گویی متعهد بود تا مستقیم به چشم‌های آن‌ها نگاه کند.

افسونگر  گفت:  و وینست ون گوک، نهصد نقاشی و بیش از هزار ترسیم در زندگی‌اش داشت، شهرت او تنها بعد از مرگش شروع شد. انگیزه او برای به وجود آوردن آن آثار، ستایش شدن توسط مردم نبود، او غریزهای درونی داشت که او را وا میداشت تا صرف نظر از دشواری، قدرت خالقتیش را آزاد کند. افسانه‌ای شدن، هیچ‌وقت آسان نیست. اما من آن را به گیر کردن در یک زندگی معمولی ترجیح میدهم. یک زندگی معمولی که بسیاری از افراد بسیار مستعد، همیشه با آن درگیر هستند. به هرحال، بگذارید به شما بگویم جاهایی که بزرگترین ناراحتی های شما در آن‌جا

قرار دارند، همان مکان‌هایی هستند که بزرگترین موقعیت‌هایتان را

_________________________________

¹Miles Davis
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
می‌توانید در آنجا پیدا کنید. باورهایی که شما را آشفته می‌کنند،
احساساتی که شما را تهدید می‌کنند، پروژه‌هایی که شما را عصبانی میکنند و آشکار نشدن استعدادهایتان و بخش ناامن شما، دقیقاً جاهایی هستند که باید به آنجا بروید.
ناگهان، افسونگر شروع به سرفه کردن کرد. ابتدا آرام و سپس به تندی. گویی روحی خبیث او را تسخیر کرده بود و میخواهد از او انتقام بگیرد. چراغ‌ها شروع به سوسو زدن کردند. تعدادی از
حضار که در ن*زد*یک*ی صح*نه بودند، نمیدانستند چه کار کنند. زنی بسیار زیبا با گیسوانی ُدم خرگوشی، لبخندی محکم، لباس سیاه تنگ و یقه‌ای سفید به سمت پله‌هایی دوید که افسونگر در
ابتدای صحبت‌هایش، از آنها بالا رفته بود. کفش‌های پاشنه بلند قرمز او صدای خاصی میدادند؛ اما دیگر دیر شده بود. افسونگر نقش بر زمین شده بود. آن سخنران سال‌خورده، بی‌حرکت مانده بود. پس از افتادن روی زمین، خونی از شکاف سر او جریان
پیدا کرده بود. عینک‌هایش نزدیک او افتاده بودند. هنوز آن دستمال در دستش بود. چشم‌های او که زمانی می‌درخشیدند، حالا بسته شده بودند.
کد:
می‌توانید  در آنجا پیدا کنید. باورهایی که شما را آشفته می‌کنند،

احساساتی که شما را تهدید می‌کنند، پروژه‌هایی که شما را عصبانی میکنند و آشکار نشدن استعدادهایتان و بخش ناامن شما، دقیقاً جاهایی هستند که باید به آنجا بروید.

 ناگهان، افسونگر شروع به سرفه کردن کرد. ابتدا آرام و سپس به تندی. گویی روحی خبیث او را تسخیر کرده بود و میخواهد از او انتقام بگیرد. چراغ‌ها شروع به سوسو زدن کردند. تعدادی از

حضار که در ن*زد*یک*ی صح*نه بودند، نمیدانستند چه کار کنند. زنی بسیار زیبا با گیسوانی ُدم خرگوشی، لبخندی محکم، لباس سیاه تنگ و یقه‌ای سفید به سمت پله‌هایی دوید که افسونگر در

ابتدای صحبت‌هایش، از آنها بالا رفته بود. کفش‌های پاشنه بلند قرمز او صدای خاصی میدادند؛ اما دیگر دیر شده بود. افسونگر نقش بر زمین شده بود. آن سخنران سال‌خورده، بی‌حرکت مانده بود. پس از افتادن روی زمین، خونی از شکاف سر او جریان

پیدا کرده بود. عینک‌هایش نزدیک او افتاده بودند. هنوز آن دستمال در دستش بود. چشم‌های او که زمانی می‌درخشیدند، حالا بسته شده بودند.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
فصل 3:دیداری غیرمنتظره با غریبه‌ای شگفت‌انگیز
"به گونه‌ای زندگی نکنید که گویی ده هزار سال دیگر وقت دارید. وقتی هنوز زنده هستید و در این دنیا حضور دارید، تلاش کنید تا انسان فوق‌العاده‌ای شوید."
مارکوس اوریلیوس¹، امپراطور روم

***
کارآفرین، به دروغ به افراد داخل اتاق می‌گفت، که آمده است تا فرمول فوق‌العاده افسونگر برای افزایش بهره‌وری را از او یاد بگیرد که سال‌ها برای افراد بسیار موفق تدریس می‌کرده است.
او با خودش فکر می‌کرد که روش آن افسونگر، در کسب و کارش به او اجازه میدهد تا خیلی زود به تسلط بیچون و چرایی برسد. دلیلِ واقعی رفتن او به آن مراسم را میدانید: او نیاز داشت تا
دوباره امیدوار شود. او میخواست زندگی‌اش را نجات دهد.
هنرمند آمده بود تا خلاقیتش را برانگیزد و توانایی‌اش را چند برابر کند و بتواند با کارهایش، اثری را از خود در این حوزه بر جای بگذارد. و به نظر میرسید، آن بی‌خانمان هم دزدکی وارد اتاق کنفرانس شده بود و کسی او را ندیده بود. کارآفرین و هنرمند، کنار هم نشسته بودند. این اولین بار بود که همدیگر را میدیدند. خانم
کارآفرین، در حالی که هنرمند با موهای بافته‌اش بازی میکند، پرسید: فکر میکنی مُرده؟
صورت کارآفرین ناموزون و دراز بود. در پیشانی او چین و چروک و ترک‌های زیادی دیده میشد. موهای قهوهای متوسطی داشت. گویی با چهره‌اش میگفت: من جدی هستم، سر به سر من نگذار.
مانند یک دونده دوی استقامت لاغر بود. بازوانی لاغر و پاهایی چست و چالاک داشت و دامن آبی رنگی پوشیده بود. چشمای او غمگین بود. غم او، از دردهای قدیمی بودند که هرگز التیام پیدا
نکرده بودند؛ آشفتگی کنونی کسب و کار عزیزش، به دردهای او اضافه کرده بود.

___________________________________/
¹Marcus Aurelius
کد:
فصل 3:دیداری غیرمنتظره با غریبه‌ای شگفت‌انگیز

"به گونه‌ای زندگی نکنید که گویی ده هزار سال دیگر وقت دارید. وقتی هنوز زنده هستید و در این دنیا حضور دارید، تلاش کنید تا انسان فوق‌العاده‌ای شوید."

 مارکوس اوریلیوس¹، امپراطور روم

***

کارآفرین، به دروغ به افراد داخل اتاق می‌گفت، که آمده است تا فرمول فوق‌العاده افسونگر برای افزایش بهره‌وری را از او یاد بگیرد که سال‌ها برای افراد بسیار موفق تدریس می‌کرده است.

او با خودش فکر می‌کرد که روش آن افسونگر، در کسب و کارش به او اجازه میدهد تا خیلی زود به تسلط بیچون و چرایی برسد. دلیلِ واقعی رفتن او به آن مراسم را میدانید: او نیاز داشت تا

دوباره امیدوار شود. او میخواست زندگی‌اش را نجات دهد.

هنرمند آمده بود تا خلاقیتش را برانگیزد و توانایی‌اش را چند برابر کند و بتواند با کارهایش، اثری را از خود در این حوزه بر جای بگذارد. و  به نظر میرسید، آن بی‌خانمان هم دزدکی وارد اتاق کنفرانس شده بود و کسی او را ندیده بود. کارآفرین و هنرمند، کنار هم نشسته بودند. این اولین بار بود که همدیگر را میدیدند. خانم

کارآفرین، در حالی که هنرمند با موهای بافته‌اش بازی میکند، پرسید: فکر میکنی مُرده؟

صورت کارآفرین ناموزون و دراز بود. در پیشانی او چین و چروک و ترک‌های زیادی دیده میشد. موهای قهوهای متوسطی داشت. گویی با چهره‌اش میگفت: من جدی هستم، سر به سر من نگذار.

مانند یک دونده دوی استقامت لاغر بود. بازوانی لاغر و پاهایی چست و چالاک داشت و دامن آبی رنگی پوشیده بود. چشمای او غمگین بود. غم او، از دردهای قدیمی بودند که هرگز التیام پیدا

نکرده بودند؛ آشفتگی کنونی کسب و کار عزیزش، به دردهای او اضافه کرده بود.

___________________________________/

¹Marcus Aurelius

#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
هنرمند با اضطراب گفت: مطمئن نیستم. خیلی بد افتاد زمین. خدای من، واقعاً بد افتاد. هیچ‌وقت چنین چیزی ندیده بودم.
کارآفرین گفت: من اهل چنین مراسم‌هایی نیستم. اما خیلی از گفته‌هایش درباره این عصر تکنولوژی، که تمرکز و توانایی ما برای عمیق فکر کردن را نابوده کرده است، خوشم آمد.
حرفهایش را نسبتاً رسمی ادامه داد. او هیچ علاقه‌ای نداشت تا در مورد شرایطش با دیگران حرف بزند و کاملاً مشخص بود که می‌خواست از وجهه خودش به عنوان یک خانم کارآفرین موفق، که آماده رفتن به سطح بعدی است، محافظت کند.
هنرمند که هم‌چنان مضطرب بود، گفت: آره، واقعاً کارش درسته. او بسیار به من کمک کرده است. اصلاً چیزی را که میبینم، باورم نمیشود.
او نقاش بود. از آن‌جایی که می‌خواست زندگی شخصی و هنری‌اش را ارتقاء دهد، برنامه‌های افسونگر را دنبال میکرد. هنرمند چاق بود و ته ریش باریکی داشت. او تی شرت، شلوار و پوتین‌های سیاه پوشیده بود. هنرمند، خالکوبی.هایی در هر دو بازو و روی پای چپش داشت. یکی از حضار گفت: ثروتمندها، متظاهر و متقلب هستند.« شخص دیگری، یکی از گفته.های
سالواردور دالی¹ را گفت: من دارو مصرف نمی‌کنم. من خود دارو هستم.
آهنگ ملایمی در حال پخش شدن بود. بی‌خانمان که چند ردیف دورتر از کارآفرین و هنرمند نشسته بود، با صدای بلندی گفت: سلام بچه‌ها.
کارآفرین و هنرمند برگشتند و او را دیدند. گویی چندین دهه بود که صورتش را اصالح نکرده بود و لباس‌های مندرس و پاره‌ای به تن داشت.
کارآفرین با صدایی بسیار سرد گفت: "بله؟ میتوانم کمکتان کنم؟"
هنرمند، کمی مهربانانه‌تر پاسخ داد: "سلام رفیق. چیزی شده؟"
__________________________
¹Salvador Dalí​
کد:
هنرمند  با اضطراب گفت: مطمئن نیستم. خیلی بد افتاد زمین. خدای من، واقعاً بد افتاد. هیچ‌وقت چنین چیزی ندیده بودم.

کارآفرین گفت: من اهل چنین مراسم‌هایی نیستم. اما خیلی از گفته‌هایش درباره این عصر تکنولوژی، که تمرکز و توانایی ما برای عمیق فکر کردن را نابوده کرده است، خوشم آمد.

حرفهایش را نسبتاً رسمی ادامه داد. او هیچ علاقه‌ای نداشت تا در مورد شرایطش با دیگران حرف بزند و کاملاً مشخص بود که می‌خواست از وجهه خودش به عنوان یک خانم کارآفرین موفق، که آماده رفتن به سطح بعدی است، محافظت کند.

هنرمند  که هم‌چنان مضطرب بود، گفت: آره، واقعاً کارش درسته. او بسیار به من کمک کرده است. اصلاً چیزی را که میبینم، باورم نمیشود.

او نقاش بود. از آن‌جایی که می‌خواست زندگی شخصی و هنری‌اش را ارتقاء دهد، برنامه‌های افسونگر را دنبال میکرد. هنرمند چاق بود و ته ریش باریکی داشت. او تی شرت، شلوار و پوتین‌های سیاه پوشیده بود. هنرمند، خالکوبی.هایی در هر دو بازو و روی پای چپش داشت. یکی از حضار گفت: ثروتمندها، متظاهر و متقلب هستند.« شخص دیگری، یکی از گفته.های

سالواردور دالی¹ را گفت: من دارو مصرف نمی‌کنم. من خود دارو هستم.

آهنگ ملایمی در حال پخش شدن بود. بی‌خانمان که چند ردیف دورتر از کارآفرین و هنرمند نشسته بود، با صدای بلندی گفت: سلام بچه‌ها.

کارآفرین و هنرمند برگشتند و او را دیدند. گویی چندین دهه بود که صورتش را اصالح نکرده بود و لباس‌های مندرس و پاره‌ای به تن داشت.

کارآفرین با صدایی بسیار سرد گفت:  "بله؟ میتوانم کمکتان کنم؟"

هنرمند، کمی مهربانانه‌تر پاسخ داد: "سلام رفیق. چیزی شده؟"

__________________________

¹Salvador Dalí
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
بی‌خانمان از جایش بلند شد و آمد و نزدیک آن دو نشست. در حالی که با خراشِ روی یکی از دست‌هایش ور می‌رفت، پرسید: - - فکر می‌کنید مُرده؟
هنرمند که مضطرب بود، پاسخ داد:
- مطمئن نیستم. امیدوارم که این‌طور نباشد.
بی‌خانمان ادامه داد:
- هی بچه‌ها، شما از سمینار خوشتان آمد؟ از کدام بخش بحث‌های این سخنران با سابقه، خوشتان آمد؟
هنرمند گفت:
- صد در صد. من عاشق کارهای او هستم. من شرایط سختی در زندگی دارم، ام؛ حرف‌های او واقعاً عمیق و قدرتمند هستند.
کارآفرین با شک و تردید گفت:
- من زیاد مطمئن نیستم. من هم خیلی از حرف.های او خوشم آمد،
اما هنوز در مورد بعضی از حرف‌هایش متقاعد نشده‌ام. به کمی زمان نیاز دارم.
بی‌خانمان گفت:
- او واقعاً بهترین است. من با کمک درس‌های این افسونگر، به ثروت زیادی رسیده‌ام و به لطف او، یک زندگی کالس جهانی دارم. بسیاری از افراد، آرزو می‌کنند تا اتفاقات خارق‌العاده‌ای در زندگیشان بی‌افتد؛ اما او به من یاد داد که افراد بسیار موفق، خودشان آن اتفاقات خارق‌العاده‌ را در زندگیشان به وجود می‌آورند. او نه تنها به من فلسفه‌های را یاد داد تا بتوانم به رؤیاهای بزرگم برسم، بلکه روش‌ها، ابزارها و تاکتیک‌های را به من آموخت تا با استفاده از اطلاعات و دانش، به نتایج برسم. او با بینش انقالبی خود، در مورد عادتهای صبحگاهی کامالً مؤثر، تأثیر بسیار زیادی در شکوفایی من داشته است.
کد:
بی‌خانمان از جایش بلند شد و آمد و نزدیک آن دو نشست. در حالی که با خراشِ روی یکی از دست‌هایش ور می‌رفت، پرسید: - - فکر می‌کنید مُرده؟

هنرمند که مضطرب بود، پاسخ داد:

- مطمئن نیستم. امیدوارم که این‌طور نباشد.

بی‌خانمان ادامه داد:

- هی بچه‌ها، شما از سمینار خوشتان آمد؟ از کدام بخش بحث‌های این سخنران با سابقه، خوشتان آمد؟

هنرمند گفت:

- صد در صد. من عاشق کارهای او هستم. من شرایط سختی در زندگی دارم، ام؛ حرف‌های او واقعاً عمیق و قدرتمند هستند.

کارآفرین با شک و تردید گفت:

- من زیاد مطمئن نیستم. من هم خیلی از حرف.های او خوشم آمد،

اما هنوز در مورد بعضی از حرف‌هایش متقاعد نشده‌ام. به کمی زمان نیاز دارم.

بی‌خانمان گفت:

- او واقعاً بهترین است. من با کمک درس‌های این افسونگر، به ثروت زیادی رسیده‌ام و به لطف او، یک زندگی کالس جهانی دارم. بسیاری از افراد، آرزو می‌کنند تا اتفاقات خارق‌العاده‌ای در زندگیشان بی‌افتد؛ اما او به من یاد داد که افراد بسیار موفق، خودشان آن اتفاقات خارق‌العاده‌ را در زندگیشان به وجود می‌آورند. او نه تنها به من فلسفه‌های را یاد داد تا بتوانم به رؤیاهای بزرگم برسم، بلکه روش‌ها، ابزارها و تاکتیک‌های را به من آموخت تا با استفاده از اطلاعات و دانش، به نتایج برسم. او با بینش انقالبی خود، در مورد عادتهای صبحگاهی کامالً مؤثر، تأثیر بسیار زیادی در شکوفایی من داشته است.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
جای زخمی درست در بالای چشم راست بی‌خانمان دیده میشد. ریش ترسناک او خاکستری بود و مانند راهبان هندی، دور گ*ردنش تسبیحی داشت. گرچه ظاهرش نشان میداد که سال‌های زیادی
در خیابان‌ها زندگی کرده است؛ اما صدایش حس عجیبی از قابلیت اعتماد و اطمینان داشت. چشم‌هایش اعتماد به نفس یک شیر را نشان میداد.
کارآفرین در گوش هنرمند زمزمه کرد:
- کاملاً دیوانه است. اگر او ثروت زیادی دارد، من هم مادر
ترزا هستم.
هنرمند گفت:
- می‌دونم چی میگی. به نظر دیوانه است؛ اما به ساعت بزرگی که در دستش است، نگاه کن.
بی‌خانمان که به نظر در اواخر دوران شصت سالگی به سر می‌برد، در دست چپش یکی از آن ده ساعت‌های بزرگ بود که مدیران انگلیسی سرشناس، با افتخار وقتی برای ناهار به محله‌ی می فر¹
لندن می‌روند، به دستشان می‌بندند. صفحه‌ی ساعت بسیار زیبا بود و ساعت شماری قرمز و دقیقه شماری نارنجی داشت. این ساعت که مانند نشان افتخاری ب*ر*جسته بود، کاملاً با بند چرمی سیاه آن سازگاری داشت.
___________________
¹محله می فر از گران‌ترین محله‌های شهر لندن است. مترجم
کد:
جای  زخمی درست در بالای چشم راست بی‌خانمان دیده میشد. ریش ترسناک او خاکستری بود و مانند راهبان هندی، دور گ*ردنش تسبیحی داشت. گرچه ظاهرش نشان میداد که سال‌های زیادی

در خیابان‌ها زندگی کرده است؛ اما صدایش حس عجیبی از قابلیت اعتماد و اطمینان داشت. چشم‌هایش اعتماد به نفس یک شیر را نشان میداد.

کارآفرین در گوش هنرمند زمزمه کرد:

- کاملاً دیوانه است. اگر او ثروت زیادی دارد، من هم مادر

ترزا هستم.

هنرمند گفت:

- می‌دونم چی میگی. به نظر دیوانه است؛ اما به ساعت بزرگی که در دستش است، نگاه کن.

بی‌خانمان که به نظر در اواخر دوران شصت سالگی به سر می‌برد، در دست چپش یکی از آن ده ساعت‌های بزرگ بود که مدیران انگلیسی سرشناس، با افتخار وقتی برای ناهار به محله‌ی می فر¹

لندن می‌روند، به دستشان می‌بندند. صفحه‌ی ساعت بسیار زیبا بود و ساعت شماری قرمز و دقیقه شماری نارنجی داشت. این ساعت که مانند نشان افتخاری ب*ر*جسته بود، کاملاً با بند چرمی سیاه آن سازگاری داشت.

___________________

¹محله می فر از گران‌ترین محله‌های شهر لندن است. مترجم
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
کارآفرین گفت:
- حداقل صد هزار دلار قیمتش است. برخی از افراد، روز بعد از عرضه اولین سهام شرکت ما، از این ساعت‌ها در دستشان داشتند. متأسفانه، قیمت سهم ما سقوط کرد. اما آنها، آن
ساعت‌ها را نگه داشتند.
بی‌خانمان در حالی که هنوز مچ دستش را می‌خوانید، پرسید: -خوب، شما دو تا از کدام بخش از حرف‌های افسونگر، بیشتر از همه خوشتان آمد؟ وقتی که درباره روانشناسی نبوغی حرف زد که
با آن شروع کرده بود؟ یا آن مدل‌های فوق‌العاده‌ای که درباره روش‌های بهره‌وری افراد بسیار موفق گفت؟ یا شاید هم درباره حرفهایش قبل از به زمین افتادن، در مورد مسئولیت‌پذیری ما
برای افسانه‌ای شدن؟
بی‌خانمان سپس چشمکی زد، به ساعت بزرگش نگاهی کرد و گفت:
-هی رفقا. واقعاً خوش گذشت، اما زمان، یکی از باارزش‌ترین چیزهایی است که باید از آن محافظت کرد. وارن بافت¹
سرمایه‌گذار بسیار باهوش، گفت که باید روی زمان، سرمایه‌گذاری زیادی کرد. بنابراین، نمی‌توانم با شما دو نفر، مدت زیادی حرف بزنم. ملاقاتی دارم و باید زود با جت به آن دیدار بروم.
کارآفرین با خودش فکر کرد:
- به نظر توهم زده. و البته وارن بافت هم‌چنین می‌گوید:
- من لباس‌های گران‌قیمت میخرم، ولی روی تن من، به نظر ارزان میرسند.
شاید این حرفش را هم یادتان مانده باشد. ببخشید نمی‌خواهم بی‌ادبی کنم، اما اصلاً نمی‌دانم چگونه وارد اینجا شده‌ايد. و
اصلاً هم نمی‌دانم این ساعت را از کجا آوردید و از کدام جت حرف میزنید. و خواهشاً دیگر
کد:
کارآفرین گفت:

- حداقل صد هزار دلار قیمتش است. برخی از افراد، روز بعد از عرضه اولین سهام شرکت ما، از این ساعت‌ها در دستشان داشتند. متأسفانه، قیمت سهم ما سقوط کرد. اما آنها، آن

ساعت‌ها را نگه داشتند.

بی‌خانمان در حالی که هنوز مچ دستش را می‌خوانید، پرسید: -خوب، شما دو تا از کدام بخش از حرف‌های افسونگر، بیشتر از همه خوشتان آمد؟ وقتی که درباره روانشناسی نبوغی حرف زد که

با آن شروع کرده بود؟ یا آن مدل‌های فوق‌العاده‌ای که درباره روش‌های بهره‌وری افراد بسیار موفق گفت؟ یا شاید هم درباره حرفهایش قبل از به زمین افتادن، در مورد مسئولیت‌پذیری ما

برای افسانه‌ای شدن؟

بی‌خانمان سپس چشمکی زد، به ساعت بزرگش نگاهی کرد و گفت:

-هی رفقا. واقعاً خوش گذشت، اما زمان، یکی از باارزش‌ترین چیزهایی است که باید از آن محافظت کرد. وارن بافت¹

سرمایه‌گذار بسیار باهوش، گفت که باید روی زمان، سرمایه‌گذاری زیادی کرد. بنابراین، نمی‌توانم با شما دو نفر، مدت زیادی حرف بزنم. ملاقاتی دارم و باید زود با جت به آن دیدار بروم.

کارآفرین با خودش فکر کرد:

- به نظر توهم زده. و البته وارن بافت هم‌چنین می‌گوید:

- من لباس‌های گران‌قیمت میخرم، ولی روی تن من، به نظر ارزان میرسند.

 شاید این حرفش را هم یادتان مانده باشد. ببخشید نمی‌خواهم بی‌ادبی کنم، اما اصلاً نمی‌دانم چگونه وارد اینجا شده‌ايد. و

اصلاً هم نمی‌دانم این ساعت را از کجا آوردید و از کدام جت حرف میزنید. و خواهشاً دیگر
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,279
Points
3,866
- این‌طوری درباره اتفاقی که افتاد، حرف نزنید. اصلاً خنده‌دار نیست. جدی میگم، اصلاً مطمئن نیستم که آن آقای محترم، هنوز زنده باشه.
هنرمند در حالی که دستش را روی ریشش می‌کشید، گفت:
- کاملاً درسته. اصلاً خنده‌دار نیست. و چرا مانند موج سوارها حرف می‌زنی؟
بی‌خانمان گفت:
- هی بچه.ها آروم باشید. اولاً من موج سوارم. من سال‌های نوجوانی‌ام را در شهر روی تحته موج سواری گذرانده‌ام. قبلاً در جاهایی موج سواری می‌کردم که ساحلی ملیبو¹موج‌های بلندی داشت. حالا در موج‌های کوچک‌تر در خلیج تامارین²، این کار را انجام می‌دهم. احتمالاً شما هیچ‌وقت به این مکان نرفت‌هاید.
کارآفرین به سردی گفت:
- هرگز اسمش را هم نشنیده.ام. واقعاً رفتار توهین‌آمیزی داری.
بی‌خانمان، هم‌چنان حرف‌هایش را ادامه میداد:
- و دوم این.که، من در دنیای تجارت بسیار موفق بوده‌ام. من در این عصر کنونی که شرکت‌ها درآمد زیادی دارند؛ اما در نهایت هیچی برایشان باقی نمی‌ماند، شرکت‌های بسیار پُرسودی دارم. واقعاً دنیای دیوانه‌ای داریم. حرص و طمع، بسیار زیاد است؛ اما به اندازه کافی احساس خوب وجود ندارد.
در حالی که صدای خشن و زمختش
بالاتر می‌رفت، گفت:
- و سوم، الان هواپیمایی در باند فرودگاهی نزدیک این‌جا، منتظر من است.
____________________________
¹Malibu
²Tamarin Bay
کد:
- این‌طوری درباره اتفاقی که افتاد، حرف نزنید. اصلاً خنده‌دار نیست. جدی میگم، اصلاً مطمئن نیستم که آن آقای محترم، هنوز زنده باشه.

هنرمند در حالی که دستش را روی ریشش می‌کشید، گفت:

- کاملاً درسته. اصلاً خنده‌دار نیست. و چرا مانند موج سوارها حرف می‌زنی؟

بی‌خانمان گفت:

- هی بچه.ها آروم باشید. اولاً من موج سوارم. من سال‌های نوجوانی‌ام را در شهر روی تحته موج سواری گذرانده‌ام. قبلاً در جاهایی موج سواری می‌کردم که ساحلی ملیبو¹موج‌های بلندی داشت. حالا در موج‌های کوچک‌تر در خلیج تامارین²، این کار را انجام می‌دهم. احتمالاً شما هیچ‌وقت به این مکان نرفت‌هاید.

کارآفرین به سردی گفت:

- هرگز اسمش را هم نشنیده.ام. واقعاً رفتار توهین‌آمیزی داری.

بی‌خانمان، هم‌چنان حرف‌هایش را ادامه میداد:

- و دوم این.که، من در دنیای تجارت بسیار موفق بوده‌ام. من در این عصر کنونی که شرکت‌ها درآمد زیادی دارند؛ اما در نهایت هیچی برایشان باقی نمی‌ماند، شرکت‌های بسیار پُرسودی دارم. واقعاً دنیای دیوانه‌ای داریم. حرص و طمع، بسیار زیاد است؛ اما به اندازه کافی احساس خوب وجود ندارد.

در حالی که صدای خشن و زمختش

بالاتر می‌رفت، گفت:

- و سوم، الان هواپیمایی در باند فرودگاهی نزدیک این‌جا، منتظر من است.

____________________________

¹Malibu

²Tamarin Bay
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا