• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان آدینه‌ی ابری | عسل کورکور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۴۷-
متفکر گفتم:
- مغز که شامل مخ مخچه و نمی‌دونم چی هست.
آبروی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونی چی هست؟
- اهوم.
سرم رو از روی پاش بلند کردم و بادی که داشت می‌وزید موهام رو توی صورتم پخش کرد شاکی پوفی کشیدم و حرصی با چشم ‌غره‌ای که از پشت موهای توی صورتم بهش رفتم گفتم:
- حالا مش عزیز میاد برام می‌بندشون!
اخمی کرد و تند گفت:
- عزیز کیه؟
با انگشت اشاره‌ پشت گردنم رو ماساژ کوتاهی دادم و متفکر گفتم:
- فکر کنم جد پنجم یا ششمم.
توی گلو خندید که چهره‌ش رو فوق‌العاده جذاب نشون داد.
اخمی کردم و رو برگردوندم که یه دفعه دست‌هاش دو طرف پهلوهام قرار گرفت.
- هین... می‌خوای چیکار کنی؟
متعجب از حالت من سر خم کرد تا صورتم رو ببینه و دید و گفت:
- می‌خوام چیکار کنم؟!
جوابش رو دادم:
- چه می‌دونم تو باید بگی که کم مونده بی‌عفتمون کنی.
تک خنده‌ای کرد و با پررویی گفت:
- اگه تو من رو بی‌عفت نکنی من بی‌عفتت نمی‌کنم.
مثل عروسک بلندم کرد و وسط پاش قرار داد.
- میگم ها یه وقت محرم نا*مح*رم که الحمدلله سرت میشه؟
آتش: خیلی.
کش‌دار گفت و مشغول بافتن موهام شد منم که عین خیالم نبود لم داده بودم و از حرکت انگشت‌های مردونه‌ش که با آرامش توی موهام پیچ می‌خورد. ل*ذت بردم.
اصلاًخدایی می‌کرد واسه خودش یه حس قشنگی بود که دوست داشتی همیشه توی همون حالت بمونی و اون موهات رو لمس کنه و باهاشون بازی کنه.
عجیب بود با این‌ور اون‌ور شدن من باز هم با آرامش مشغول بافتن موهام بود.
بعد از بافتن موهام روی شونه‌ی راستم رهاشون کرد و خودش سرش رو روی شونه‌ی چپم گذاشت و دست‌هاش هم که دور تنم قفل بود.
- جات راحته؟
آتش: خیلی.
- زشته برو کنار‌
آتش: کجاش زشته؟
- همه جاش یکی بیاد ببینه چی؟ بعدش هم تو نامحرمی.
نه این‌که خیلی توی قید و بند محرم نامحرمی هم هستم.
روی سرم رو ب*و*سید شال توی گردنم رو روی موهام انداخت. دست‌هاش رو از دور تنم برداشت. عقب رفت. بلند شدم روبه‌روی اونی که ایستاده بود ایستادم. خیره به هم نگاه می‌کردیم نگاه من کنجکاو و نگاه اون یه حس داشت که قادر به فهمیدنش نبودم.
ابرویی بالا انداختم و دست به س.ی.نه‌ گفتم:
- تموم شد؟
با پررویی تمام کنج ل*بش خنده‌ی ریزی نشست و گفت:
- نه.
کد:
۴۷-
متفکر گفتم:
- مغز که شامل مخ مخچه و نمی‌دونم چی هست.
آبروی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونی چی هست؟
- اهوم.
سرم رو از روی پاش بلند کردم و بادی که داشت می‌وزید موهام رو توی صورتم پخش کرد شاکی پوفی کشیدم و حرصی با چشم ‌غره‌ای که از پشت موهای توی صورتم بهش رفتم گفتم:
- حالا مش عزیز میاد برام می‌بندشون!
اخمی کرد و تند گفت:
- عزیز کیه؟
با انگشت اشاره‌ پشت گردنم رو ماساژ کوتاهی دادم و متفکر گفتم:
- فکر کنم جد پنجم یا ششمم.
توی گلو خندید که چهره‌ش رو فوق‌العاده جذاب نشون داد.
اخمی کردم و رو برگردوندم که یه دفعه دست‌هاش دو طرف پهلوهام قرار گرفت.
- هین... می‌خوای چیکار کنی؟
متعجب از حالت من سر خم کرد تا صورتم رو ببینه و دید و گفت:
- می‌خوام چیکار کنم؟!
جوابش رو دادم:
- چه می‌دونم تو باید بگی که کم مونده بی‌عفتمون کنی.
تک خنده‌ای کرد و با پررویی گفت:
- اگه تو من رو بی‌عفت نکنی من بی‌عفتت نمی‌کنم.
مثل عروسک بلندم کرد و وسط پاش قرار داد.
- میگم ها یه وقت محرم نا*مح*رم که الحمدلله سرت میشه؟
آتش: خیلی.
کش‌دار گفت و مشغول بافتن موهام شد منم که عین خیالم نبود لم داده بودم و از حرکت انگشت‌های مردونه‌ش که با آرامش توی موهام پیچ می‌خورد. ل*ذت بردم.
اصلاًخدایی می‌کرد واسه خودش یه حس قشنگی بود که دوست داشتی همیشه توی همون حالت بمونی و اون موهات رو لمس کنه و باهاشون بازی کنه.
عجیب بود با این‌ور اون‌ور شدن من باز هم با آرامش مشغول بافتن موهام بود.
بعد از بافتن موهام روی شونه‌ی راستم رهاشون کرد و خودش سرش رو روی شونه‌ی چپم گذاشت و دست‌هاش هم که دور تنم قفل بود.
- جات راحته؟
آتش: خیلی.
- زشته برو کنار‌
آتش: کجاش زشته؟
- همه جاش یکی بیاد ببینه چی؟ بعدش هم تو نامحرمی.
نه این‌که خیلی توی قید و بند محرم نامحرمی هم هستم.
روی سرم رو ب*و*سید شال توی گردنم رو روی موهام انداخت. دست‌هاش رو از دور تنم برداشت. عقب رفت. بلند شدم روبه‌روی اونی که ایستاده بود ایستادم. خیره به هم نگاه می‌کردیم نگاه من کنجکاو و نگاه اون یه حس داشت که قادر به فهمیدنش نبودم.
ابرویی بالا انداختم و دست به س.ی.نه‌ گفتم:
- تموم شد؟
با پررویی تمام کنج ل*بش خنده‌ی ریزی نشست و گفت:
- نه.
#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۴۸-
. . .
چشم از نگاه خیره‌اش گرفتم و به سمت کوله‌م رفتم. زیپ جیب بزرگه رو باز کردم و نقاشی رو که داخل کاور مخصوصی قرار داشت در آوردم. به سمتش که فاصله‌ی زیادی با هم نداشتیم، گرفتم.
گرفتش و همین‌طور که دقیق شده بود روی نقاشی همزمان دستی به موهای نم دارش کشید و چند تار نم‌دار موهاش با لجبازی روی شقیقه‌اش افتاد.
عجب لعبتی! آخ بی‌شرف آدم دلش می‌خواد بهش تعرض کن.
از افکارم خنده‌م گرفت و ل*بم طرح لبخند به خودش گرفت.
سر بلند کرد و با دیدن لبخندم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خبریه؟
دست‌هام رو پشت کمرم گره زدن و کمی بالاتنه‌م رو به سمتش متمایل کردم و گفتم:
- نه چه خبری؟
از حالتم خنده‌ش گرفت و گفت:
- تو باید بگی!
متفکر گفتم:
- چیزی نیست... خوب شده؟
اشاره‌ای به نقاشی توی دستش کردم. نگاهش رو بهش داد و بعد کمی مکث گفت:
- خوبه...‌ اما ابروم رو کج کشیدی.
توی همون ‌حالت جواب دادم:
- نخیرم... خیلی هم قشنگه.
نزدیک‌تر شد و نقاشی رو نشونم داد و گفت:
- قشنگ که هست اما نگاه این تیکه رو ببین کج کشیدی یه شکستگی هم توی ابروی چپم هست اون رو هم نکشیدی.
یه تیکه‌ی کوچیک کج رفته بود که صورتش رو جذاب تر نشون می‌داد نیم‌رخ جذابی شده بود و این کج و نبودن شکستگی رو خودم از قصد گذاشتم که قیافه رو بهتر نشون بده.
وا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- حالا چیکار کنم؟
لبخندی زد و گفت:
- ببر خونه درستش کن وقتی کامل شد بیارش برام.
پوکر نگاهش کردم.
شونه‌ای از بیخیالی بالا انداخت و برای این‌که حس نقاش ماهر بودنم رو ت.حریک کنه گفت:
- اگر هم می‌خوای می‌برمش اما یه نقاش حرفه‌ای آثارش هم باید بی‌نقص باشه.
ان‌قدر حرف زد تا مخم رو شست و در آخر با گرفتن نقاشی گفتم:
- باشه میرم درستش می‌کنم.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- آفرین دختر خوب، چخبر از دیروز خوش گذشت؟
با یادآوری دیروز ناله‌ای کردم و گفتم:
- آی دست رو دلم نذار که خونِ... چقدر گیر می‌دادن لامصبا والا اگه می‌گفتن کاخ سفید آمریکا رو بکشم بهتر بود یه چی فراتر از کاخ می‌خواستن.
یه ریز از اتفاقات دیروز تعریف کردم و اون هم در سکوت گوش می‌داد.
- خلاصه که پدرم رو درآوردن.
سوالی با خنده‌ی که توی کلامش موج می‌زد گفت:
- مرد شکم گنده دیگه چیه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خب من از کجا باید اسمش رو بدونم... دیروز هم اون‌قدری خسته بودم که نشد از جهان بپرسم، بعدش هم شکم زیاد داشت دیگه.
توی گلو خندید با صدایی که از خنده‌ی توی گلوش بم‌تر و مردونه‌تر شده بود گفت:
- اسمش هدایتِ.
- اِ مشخصِ شبیه اسمشِ.
آتش: خانم هم هدا همسرش دختره رو نمی‌دونم چون دختر نداشت.
- فکر کنم زن پسره... هاتف باشه خیلی مغرور و افاده‌ای بود.
با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد و گفت:
- تو مگه چند سال روستا نبودی؟ اسم دختره رو نمی‌دونی؟
- از بچگی اون هم به جز دو تا از تابستون‌های اول که با خاله اومدم و با نیش و کنایه برگشتیم دیگه نیومدیم روستا... اسم دختره رو نگفت ولی همین هدایت خان زمانی که دختره داشت با موبایلش صحبت می‌کرد گفت:
" - سلام ما رو هم به جناب بهرامی برسون عروسم. " فکر کنم فامیلی دختره بهرامی و منظورش هم پدرش بود.
در لحظه صورت آتش از عصبانیت گُر گرفت دستش رو مشت کرد و نفس عمیق و سوزانی کشید.
دستم رو روی بازوش قرار دادم و نگران گفتم:
- آتش خوبی؟
سعی داشت خودش رو کنترل کنه و این کاملاً مشخص بود.
آتش: بلند شو... باید برم تو رو هم برسونم خونتون.
لحنش خشن شده بود. بی‌حرف کاری که گفت رو انجام دادم و بعد گذاشتن نقاشی توی کاور مخصوصش و جای دادن در کیفم هنوز زیپ رو نبسته بودم که مچ دستم توسطش کشیده شد‌.
از در اعتراض خواستم وارد بشم اما با دیدن چشم‌هایی که به سرخی خون بی‌شباهت نبود حرفم رو خوردم و با بدبختی و یه دستی زیپ رو بستم و روی شونه‌م یه وری انداختمش.
سرعتش زیاد بود و چند باری نزدیک بود زمین بخورم که خودش نگهم داشت.
یکم سرعت رو کم کرد و از راه میان‌بر بیست دقیقه‌ای رسیدیم. عصبی بود و اولین بار بود می‌ترسیدم از کسی که عصبیِ سوال بپرسم. از اون‌جایی هم که سکوت از من بعید بود و سوالات گوناگون داشت مغزم رو می‌خورد که چرا ساکتی؟
با ایستادنش از جنگ داخلی با مخ فاصله گرفتم و فعلاً آتش بس اعلام کردم.
نگران نگاهش کردم و با دستی که توی دستش بود پشت دستش رو نوازش کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
آتش: نه.
- دروغ نگو! چرا یه دفعه عصبی شدی؟
خم شد سمتم پیشونیم رو عمیق و کوتاه ب*و*سید جوابی به سوالم نداد و گفت:
- بهت خبر میدم کی بیای.
با نگاهی دقیق به صورتم گفت:
- فعلا.
جلوی چشم‌های متعجب من سریع رفت. شونه‌ای بالا انداختم اما نگران حالش بودم ولی با فکر به امشب نیشم شل شد و گام‌هام رو به سمت خونه پرشتاب‌تر برداشتم.

کد:
۴۸-
. . .
چشم از نگاه خیره‌اش گرفتم و به سمت کوله‌م رفتم. زیپ جیب بزرگه رو باز کردم و نقاشی رو که داخل کاور مخصوصی قرار داشت در آوردم. به سمتش که فاصله‌ی زیادی با هم نداشتیم، گرفتم.
گرفتش و همین‌طور که دقیق شده بود روی نقاشی همزمان دستی به موهای نم دارش کشید و چند تار نم‌دار موهاش با لجبازی روی شقیقه‌اش افتاد.
عجب لعبتی! آخ بی‌شرف آدم دلش می‌خواد بهش تعرض کن.
از افکارم خنده‌م گرفت و ل*بم طرح لبخند به خودش گرفت.
سر بلند کرد و با دیدن لبخندم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خبریه؟
دست‌هام رو پشت کمرم گره زدن و کمی بالاتنه‌م رو به سمتش متمایل کردم و گفتم:
- نه چه خبری؟
از حالتم خنده‌ش گرفت و گفت:
- تو باید بگی!
متفکر گفتم:
- چیزی نیست... خوب شده؟
اشاره‌ای به نقاشی توی دستش کردم. نگاهش رو بهش داد و بعد کمی مکث گفت:
- خوبه...‌ اما ابروم رو کج کشیدی.
توی همون ‌حالت جواب دادم:
- نخیرم... خیلی هم قشنگه.
نزدیک‌تر شد و نقاشی رو نشونم داد و گفت:
- قشنگ که هست اما نگاه این تیکه رو ببین کج کشیدی یه شکستگی هم توی ابروی چپم هست اون رو هم نکشیدی.
یه تیکه‌ی کوچیک کج رفته بود که صورتش رو جذاب تر نشون می‌داد نیم‌رخ جذابی شده بود و این کج و نبودن شکستگی رو خودم از قصد گذاشتم که قیافه رو بهتر نشون بده.
وا رفته نگاهش کردم و گفتم:
- حالا چیکار کنم؟
لبخندی زد و گفت:
- ببر خونه درستش کن وقتی کامل شد بیارش برام.
پوکر نگاهش کردم.
شونه‌ای از بیخیالی بالا انداخت و برای این‌که حس نقاش ماهر بودنم رو ت.حریک کنه گفت:
- اگر هم می‌خوای می‌برمش اما یه نقاش حرفه‌ای آثارش هم باید بی‌نقص باشه.
ان‌قدر حرف زد تا مخم رو شست و در آخر با گرفتن نقاشی گفتم:
- باشه میرم درستش می‌کنم.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- آفرین دختر خوب، چخبر از دیروز خوش گذشت؟
با یادآوری دیروز ناله‌ای کردم و گفتم:
- آی دست رو دلم نذار که خونِ... چقدر گیر می‌دادن لامصبا والا اگه می‌گفتن کاخ سفید  آمریکا رو بکشم بهتر بود یه چی فراتر از کاخ می‌خواستن.
یه ریز از اتفاقات دیروز تعریف کردم و اون هم در سکوت گوش می‌داد.
- خلاصه که پدرم رو درآوردن.
سوالی با خنده‌ی که توی کلامش موج می‌زد گفت:
- مرد شکم گنده دیگه چیه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خب من از کجا باید اسمش رو بدونم... دیروز هم اون‌قدری خسته بودم که نشد از جهان بپرسم، بعدش هم شکم زیاد داشت دیگه.
توی گلو خندید با صدایی که از خنده‌ی توی گلوش بم‌تر و مردونه‌تر شده بود گفت:
- اسمش هدایتِ.
- اِ مشخصِ شبیه اسمشِ.
آتش: خانم هم هدا همسرش دختره رو نمی‌دونم چون دختر نداشت.
- فکر کنم زن پسره... هاتف باشه خیلی مغرور و افاده‌ای بود.
با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد و گفت:
- تو مگه چند سال روستا نبودی؟ اسم دختره رو نمی‌دونی؟
- از بچگی اون هم به جز دو تا از تابستون‌های اول که با خاله اومدم و با نیش و کنایه برگشتیم دیگه نیومدیم روستا... اسم دختره رو نگفت ولی همین هدایت خان زمانی که دختره داشت با موبایلش صحبت می‌کرد گفت:
" - سلام ما رو هم به جناب بهرامی برسون عروسم. " فکر کنم فامیلی دختره بهرامی و منظورش هم پدرش بود.
در لحظه صورت آتش از عصبانیت گُر گرفت دستش رو مشت کرد و نفس عمیق و سوزانی کشید.
دستم رو روی بازوش قرار دادم و نگران گفتم:
- آتش خوبی؟
سعی داشت خودش رو کنترل کنه و این کاملاً مشخص بود.
آتش: بلند شو... باید برم تو رو هم برسونم خونتون.
لحنش خشن شده بود. بی‌حرف کاری که گفت رو انجام دادم و بعد گذاشتن نقاشی توی کاور مخصوصش و جای دادن در کیفم هنوز زیپ رو نبسته بودم که مچ دستم توسطش کشیده شد‌.
از در اعتراض خواستم وارد بشم اما با دیدن چشم‌هایی که به سرخی خون بی‌شباهت نبود حرفم رو خوردم و با بدبختی و یه دستی زیپ رو بستم و روی شونه‌م یه وری انداختمش.
سرعتش زیاد بود و چند باری نزدیک بود زمین بخورم که خودش نگهم داشت.
یکم سرعت رو کم کرد و از راه میان‌بر بیست دقیقه‌ای رسیدیم. عصبی بود و اولین بار بود می‌ترسیدم از کسی که عصبیِ سوال بپرسم. از اون‌جایی هم که سکوت از من بعید بود و سوالات گوناگون داشت مغزم رو می‌خورد که چرا ساکتی؟
با ایستادنش از جنگ داخلی با مخ فاصله گرفتم و فعلاً آتش بس اعلام کردم.
نگران نگاهش کردم و با دستی که توی دستش بود پشت دستش رو نوازش کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
آتش: نه.
- دروغ نگو! چرا یه دفعه عصبی شدی؟
خم شد سمتم پیشونیم رو عمیق و کوتاه ب*و*سید جوابی به سوالم نداد و گفت:
- بهت خبر میدم کی بیای.
با نگاهی دقیق به صورتم گفت:
- فعلا.
جلوی چشم‌های متعجب من سریع رفت. شونه‌ای بالا انداختم اما نگران حالش بودم ولی با فکر به امشب نیشم شل شد و گام‌هام رو به سمت خونه پرشتاب‌تر برداشتم.
#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۴۹-
[ آتش ]
وارد عمارت شدم. عصبی بودم و دست خودم نبود. آن‌قدر عصبی بودم که حتی نگهبان‌ها هم جرات نمی‌کردند نزدیکم بشن.
در عمارت رو با ضربه باز کردم و وارد سالن شدم. با ورودم سر همه به ضرب به سمتم برگشت.
من اما نگاهم فقط یه نفر رو می‌دید.. سوتیام!
به سمتش گام تند کردم و روبه‌روش که قرار گرفتم بلند شد و ایستاد.
عصبی بودم و کلماتم دست خودم نبود.
- واسه چی اومدی اینجا؟
سوتیام وا رفته صدام زد:
- داداش؟!
مادر: آترابان.
- شوهر بی‌همه چیزت چیکار کرده که بعد عمری یادت افتاد خانواده داری اومدی خونه‌ت؟
سردار از بازوم گرفت و عقب کشید که دستش رو پس زدم و سر سوتیام متعجب و ترسیده بی‌هوا داد زدم:
- حرف بزن.
به گریه افتاد و روی مبل وا رفت.
کارن عصبی بازوی دیگه‌م رو کشید و توی صورتم غرید:
- آترابان چته؟ هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ خواهرمون بعد این همه سال اومده عوض خوش آمدگویی‌ته؟!
عصبی تخت س*ی*نه‌ش کوبیدم و روبه سوتیام که از زور گریه سرخ شده بود برگشت و گفتم:
- من که می‌دونستم حتما یه چیزی هست که تو بعد این همه سال قهر اومدی خونه!
گریه‌ش شدت گرفت و حالا بقیه هم متعجب و ساکت منتظر ادامه صحبت‌های من بودن.
رو به سوتیام با پرخاش ادامه دادم:
- شوهرت دختر برده خونه نه؟!
هین سحر و یا خدای مامان همزمان میشه. بابا و سردار و کارن مات فقط نگاه می‌کنن. تعجب از چهره‌هاشون مشخصِ.. رو از قیافه‌هایی که فکر می‌کردم از چیزی خبر دارن گرفتم.
سوتیام با گریه و هق‌هق گفت:
- اگه شما... هیع... مجبورم نمی‌کردین این‌طوری نمی‌شد.
خان محکم و جدی گفت:
- آترابان چی داری میگی؟
با پوزخند به سمتش برگشتم و با تمسخر گفتم:
- دوماد دوزاریت می‌خواد زن بگیره هوو بیاره سر ناز دوردونه‌ت.
این‌بار اخم‌های خان هم بد توی هم گره می‌خوره و عصبی غرید:
- غلط کرد.
محل نمیدم و رو به سوتیام با تهدید گفتم:
- به فردا نمی‌رسه سوتیام.
منتظر نمی‌مونم و توجهی به داداش گفتن‌های با هق‌هقش، نمی‌کنم.
سوار ماشینی که تازه از بیرون اومده شدم، کلید رو از دست راننده چنگ زدم.. سوئیچ رو چرخوندم و با استارت ماشین رو از جا می‌کنم.
توجهی هم به سردار و کارنی که با عجله قصد دارن بهم برسن نمی‌کنم.
من تا خرخره پرم و منتظر یه جرقه‌م تا همه رو به آتش بکشم.
اگه آسمان نمی‌گفت قرار بود سوتیام مخفی کنه این موضوع مهم رو؟
عصبی‌تر از این‌که خواهرم من رو محرم ندونسته و چیزی نگفته پا روی گ*از فشار می‌دم و چندی نمی‌گذره که جلوی عمارت بزرگشون ماشین رو متوقف می‌کنم.
در رو باز می‌کنم و بدون بستنش به سمت در پا تند می‌کنم.
نگهبان از همه جا بیخبر با شناختنم سریع در رو باز کرد و اجازه ورود داد.
در حین گذر صدای مهیب لاستیک‌های ماشین نشون از ورود سردار و کارن می‌داد.
با گام‌های سریع خودم رو به در ورودی عمارت رسوندم. حیاط چند صد متری را طی کرده و در رو بدون معطلی و با ضربه‌ای کوتاه اما محکم باز می‌کنم.. وارد شدم.
همین که وارد سالن پذیرایی میشم. با دیدن دختری غیر خواهرم در ب*غ*ل اون بی‌ن*ا*موس آتشی میشم بر سرش آوار میشم.
عربده‌ای کشیدم:
- بی‌شرف داری چه غلطی می‌کنی؟
سریع از هم جدا شدند.. بلند شد و تا خواست حرفی بزنه مشتم رو توی صورتش کوبیدم‌.
نعره زدم:
- به خواهر من خی.ان.ت می‌کنی ح.ر.و.م‌ز.ا.ده‌ی بی وجود.
به سمتش قدم تند کردم مشخصه هول کرده.. همین‌قدر که مغرور همون‌قدر هم بی عرضه و ع*و*ضیِ.
مشتی به فکش زدم.. روی زمین افتاد جیغ‌های اون دختر بدتر مثل مته قصد داره جمجمه سرم رو سوراخ کنه و من رو جری تر می‌کنه برای کشتنش.
صدای هدایت خان بلند شد.
- این‌جا چخبره؟ تو توی خونه‌ی من چیکار می‌کنی؟ هاشم شماره پلیس رو بگیر.
بدون توجه به حضور و حرفش به سمت هاتف وا رفته چرخیدم و لگدی به کمر و شکمش زدم.. زیر مشت و لگد گرفتمش.
عصبانیتم کم که نمی‌شد بیشتر می‌شد و گریه‌های دختره و صدای گوش خراشش منو مصمم‌تر می‌کرد برای از بین بردنش.

کد:
۴۹-
                        [ آتش ]
وارد عمارت شدم. عصبی بودم و دست خودم نبود. آن‌قدر عصبی بودم که حتی نگهبان‌ها هم جرات نمی‌کردند نزدیکم بشن.
در عمارت رو با ضربه باز کردم و وارد سالن شدم. با ورودم سر همه به ضرب به سمتم برگشت.
من اما نگاهم فقط یه نفر رو می‌دید.. سوتیام!
به سمتش گام تند کردم و روبه‌روش که قرار گرفتم بلند شد و ایستاد.
عصبی بودم و کلماتم دست خودم نبود.
- واسه چی اومدی اینجا؟
سوتیام وا رفته صدام زد:
- داداش؟!
مادر: آترابان.
- شوهر بی‌همه چیزت چیکار کرده که بعد عمری یادت افتاد خانواده داری اومدی خونه‌ت؟
سردار از بازوم گرفت و عقب کشید که دستش رو پس زدم و سر سوتیام متعجب و ترسیده بی‌هوا داد زدم:
- حرف بزن.
به گریه افتاد و روی مبل وا رفت.
کارن عصبی بازوی دیگه‌م رو کشید و توی صورتم غرید:
- آترابان چته؟ هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ خواهرمون بعد این همه سال اومده عوض خوش آمدگویی‌ته؟!
عصبی تخت س*ی*نه‌ش کوبیدم و روبه سوتیام که از زور گریه سرخ شده بود برگشت و گفتم:
- من که می‌دونستم حتما یه چیزی هست که تو بعد این همه سال قهر اومدی خونه!
گریه‌ش شدت گرفت و حالا بقیه هم متعجب و ساکت منتظر ادامه صحبت‌های من بودن.
رو به سوتیام با پرخاش ادامه دادم:
- شوهرت دختر برده خونه نه؟!
هین سحر و یا خدای مامان همزمان میشه. بابا و سردار و کارن مات فقط نگاه می‌کنن. تعجب از چهره‌هاشون مشخصِ.. رو از قیافه‌هایی که فکر می‌کردم از چیزی خبر دارن گرفتم.
سوتیام با گریه و هق‌هق گفت:
- اگه شما... هیع... مجبورم نمی‌کردین این‌طوری نمی‌شد.
خان محکم و جدی گفت:
- آترابان چی داری میگی؟
با پوزخند به سمتش برگشتم و با تمسخر گفتم:
- دوماد دوزاریت می‌خواد زن بگیره هوو بیاره سر ناز دوردونه‌ت.
این‌بار اخم‌های خان هم بد توی هم گره می‌خوره و عصبی غرید:
- غلط کرد.
محل نمیدم و رو به سوتیام با تهدید گفتم:
- به فردا نمی‌رسه سوتیام.
منتظر نمی‌مونم و توجهی به داداش گفتن‌های با هق‌هقش، نمی‌کنم.
سوار ماشینی که تازه از بیرون اومده شدم، کلید رو از دست راننده چنگ زدم.. سوئیچ رو چرخوندم و با استارت ماشین رو از جا می‌کنم.
توجهی هم به سردار و کارنی که با عجله قصد دارن بهم برسن نمی‌کنم.
من تا خرخره پرم و منتظر یه جرقه‌م تا همه رو به آتش بکشم.
اگه آسمان نمی‌گفت قرار بود سوتیام مخفی کنه این موضوع مهم رو؟
عصبی‌تر از این‌که خواهرم من رو محرم ندونسته و چیزی نگفته پا روی گ*از فشار می‌دم و چندی نمی‌گذره که جلوی عمارت بزرگشون ماشین رو متوقف می‌کنم.
در رو باز می‌کنم و بدون بستنش به سمت در پا تند می‌کنم.
نگهبان از همه جا بیخبر با شناختنم سریع در رو باز کرد و اجازه ورود داد.
در حین گذر صدای مهیب لاستیک‌های ماشین نشون از ورود سردار و کارن می‌داد.
با گام‌های سریع خودم رو به در ورودی عمارت رسوندم. حیاط چند صد متری را طی کرده و در رو بدون معطلی و با ضربه‌ای کوتاه اما محکم باز می‌کنم.. وارد شدم.
همین که وارد سالن پذیرایی میشم. با دیدن دختری غیر خواهرم در ب*غ*ل اون بی‌ن*ا*موس آتشی میشم بر سرش آوار میشم.
عربده‌ای کشیدم:
- بی‌شرف داری چه غلطی می‌کنی؟
سریع از هم جدا شدند.. بلند شد و تا خواست حرفی بزنه مشتم رو توی صورتش کوبیدم‌.
نعره زدم:
- به خواهر من خی.ان.ت می‌کنی ح.ر.و.م‌ز.ا.ده‌ی بی وجود.
به سمتش قدم تند کردم مشخصه هول کرده.. همین‌قدر که مغرور همون‌قدر هم بی عرضه و ع*و*ضیِ.
مشتی به فکش زدم.. روی زمین افتاد جیغ‌های اون دختر بدتر مثل مته قصد داره جمجمه سرم رو سوراخ کنه و من رو جری تر می‌کنه برای کشتنش.
صدای هدایت خان بلند شد.
- این‌جا چخبره؟ تو توی خونه‌ی من چیکار می‌کنی؟ هاشم شماره پلیس رو بگیر.
بدون توجه به حضور و حرفش به سمت هاتف وا رفته چرخیدم و لگدی به کمر و شکمش زدم.. زیر مشت و لگد گرفتمش.
عصبانیتم کم که نمی‌شد بیشتر می‌شد و گریه‌های دختره و صدای گوش خراشش منو مصمم‌تر می‌کرد برای از بین بردنش.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۰-
[ راوی ]
سردار و کارن همانند آترابان هاتف را زیر مشت و لگدهایشان گرفتند.
آن‌قدر زدنش که بی‌حال و بی جون شده بود.. به زور چند مامور آن‌ها را از هم جدا کرد.
***
- شما! بفرمایید داخل.
با صدای سرباز جلوی در و اشاره‌اش به آن‌ها بلند شدند و داخل رفتند. هاتفِ بی‌جان با سر و صورت کبود و دستی که شکسته بود، را در آ*غ*و*ش گرفته بود.
هدایت که سروان را دید شیر شد و گفت:
- جناب سروان پسرم رو کشتن... دستش رو شکستن نا نداره یک کلمه حرف بزن.. بی‌اجازه وارد خونه‌م شدن و بچه‌م رو کتک زدن.
هاتف هم که در سکوت در نقش فرو رفته بود و خودش را مظلوم جلو می‌داد.
سروان رو کرد سمت آترابان با تشر و لحن توبیخ‌گرانه گفت:
- چرا ایشون (اشاره به هاتف) رو تا حد مرگ کتک زدین؟
آترابان همانند آتش برافروخت و صدا بلند کرد و رسماً فریاد زد:
- جناب سروان این آقا دامادمونِ و به خواهر من خ.ی.ان.ت کرد با چشم های خودم دیدم بعد توقع دارین بشینم و تماشاش کنم؟ همین که نَکُشتَمِش جای شکر داره که اون هم اگه ده دقیقه دیگه می‌اومدین حل بود.
سروان که تحت تاثیر صدای بلند آترابان قرار گرفته بود لحظه‌ای سکوت کرد. عصبی بر روی میز کوبید و با خشم غرید:
- صداتون رو بیارید پایین آقا این‌جا کلانتری خودش کم شلوغ نیست و شما دارین بدتر می‌کنید با ملایمت هم میشه حرف زد این‌طور داد زدن سر مامور قانون جرمه... بعدش هم شما می‌تونستید از راه قانون وارد بشید نه این‌که با این کارتون آسایش محلی و افراد اون خونه رو مختل کنید.
آترابان این‌بار آرام تر غرید:
- آسایش چی؟ کشک چی؟ این‌ها یه هفته‌س آرامش برای خواهرم نذاشتن توقع آرامش دارین شما؟ بله که شکایت هم می‌کنم طلاقش رو هم می‌گیرم.
جمله‌ی آخرش را تیکه به هاتف کمی بلند گفت.
هاتف عصبی نگاه آترابان کرد و گفت:
- طلاق نمیدم‌.
آترابان رو به سروان با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کند گفت:
- حکم خ.ی.ان.ت مرد چیه؟
سروان تا آمد حرفی بزند صدای بلند بیرون مانع شد. سروان بلند شد عصبی از این آشفته بازار به سمت در رفت. بازش کرد و روبه افراد بیرون عصبی با صدای پر تحکم غرید:
- چخبرتونه؟ ساکت وگرنه همه رو می‌ندازم بازداشتگاه.
رو به سرباز کنارش غرید:
- کسایی که این‌جا کاری ندارن رو بفرست بیرون.. تا سر و صدا کمتر بشه.
سرباز خواست چیزی بگوید که صدای نگران سوتیام مانع شد.
- آقا توروخدا بزار برادرم رو ببینم لطفا!
سروان اخم کرده پرسید:
- برادرت کیه؟
سوتیام گریان ل*ب زد:
- گفتن آوردنش این‌جا ... آترابان علی‌زاده.
آتش از روی مبل بلند شد و خواهرش را صدا زد.
- سوتیام!
سروان از جلوی در کنار رفت و سوتیام و خان وارد شدن.
سوتیام گریان بدون این‌که نگاهی به سر و وضع ناجور شوهرش بی‌اندازد به سمت برادرانش رفت و با هق‌هق گفت:
- داداش چی‌شدی؟ خوبی؟
آتش رو به پدرش اخم کرده شاکی گفت:
- چرا آوردیش؟
خان: بهونه می‌گرفت... مجبور شدم.
خان با دیدن هاتف کنار هدایت اخم کرده عصبی می‌خواهد سمتش برود که سرباز جلوی در فرز‌تر جلوی خان را می‌گیرد و سروان حرصی از این وضع پیش آمده صدایش را کمی بلند کرد.
- آقا مواظب رفتارتون باشید وگرنه می‌ندازمتون بازداشتگاه.. لطفا رعایت کنید این‌جا به حد کافی آشفته و تنش‌زا هست.
خان نگاه عصبی همراه خط و نشانش را سمت هاتف حواله می‌کند این باعث جمع شدن هاتف در خود شود. پوزخند سه برادر را برانگیخت.
خان کنار سوتیام روی مبل چرم مشکی کنار مبلی که سه برادر نشسته بودند، نشست.
کد:
۵۰-
                              [ راوی ]
سردار و کارن همانند آترابان هاتف را زیر مشت و لگدهایشان گرفتند.
آن‌قدر زدنش که بی‌حال و بی جون شده بود.. به زور چند مامور آن‌ها را از هم جدا کرد.
***
- شما! بفرمایید داخل.
با صدای سرباز جلوی در و اشاره‌اش به آن‌ها بلند شدند و داخل رفتند. هاتفِ بی‌جان با سر و صورت کبود و دستی که شکسته بود، را در آ*غ*و*ش گرفته بود.
هدایت که سروان را دید شیر شد و گفت:
- جناب سروان پسرم رو کشتن... دستش رو شکستن نا نداره یک کلمه حرف بزن.. بی‌اجازه وارد خونه‌م شدن و بچه‌م رو کتک زدن.
هاتف هم که در سکوت در نقش فرو رفته بود و خودش را مظلوم جلو می‌داد.
سروان رو کرد سمت آترابان با تشر و لحن توبیخ‌گرانه گفت:
- چرا ایشون (اشاره به هاتف) رو تا حد مرگ کتک زدین؟
آترابان همانند آتش برافروخت و صدا بلند کرد و رسماً فریاد زد:
- جناب سروان این آقا دامادمونِ و به خواهر من خ.ی.ان.ت کرد با چشم های خودم دیدم بعد توقع دارین بشینم و تماشاش کنم؟ همین که نَکُشتَمِش جای شکر داره که اون هم اگه ده دقیقه دیگه می‌اومدین حل بود.
سروان که تحت تاثیر صدای بلند آترابان قرار گرفته بود لحظه‌ای سکوت کرد. عصبی بر روی میز کوبید و با خشم غرید:
- صداتون رو بیارید پایین آقا این‌جا کلانتری خودش کم شلوغ نیست و شما دارین بدتر می‌کنید با ملایمت هم میشه حرف زد این‌طور داد زدن سر مامور قانون جرمه... بعدش هم شما می‌تونستید از راه قانون وارد بشید نه این‌که با این کارتون آسایش محلی و افراد اون خونه رو مختل کنید.
آترابان این‌بار آرام تر غرید:
- آسایش چی؟ کشک چی؟ این‌ها یه هفته‌س آرامش برای خواهرم نذاشتن توقع آرامش دارین شما؟ بله که شکایت هم می‌کنم طلاقش رو هم می‌گیرم.
جمله‌ی آخرش را تیکه به هاتف کمی بلند گفت.
هاتف عصبی نگاه آترابان کرد و گفت:
- طلاق نمیدم‌.
آترابان رو به سروان با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کند گفت:
- حکم خ.ی.ان.ت مرد چیه؟
سروان تا آمد حرفی بزند صدای بلند بیرون مانع شد. سروان بلند شد عصبی از این آشفته بازار به سمت در رفت. بازش کرد و روبه افراد بیرون عصبی با صدای پر تحکم غرید:
- چخبرتونه؟ ساکت وگرنه همه رو می‌ندازم بازداشتگاه.
رو به سرباز کنارش غرید:
- کسایی که این‌جا کاری ندارن رو بفرست بیرون.. تا سر و صدا کمتر بشه.
سرباز خواست چیزی بگوید که صدای نگران سوتیام مانع شد.
- آقا توروخدا بزار برادرم رو ببینم لطفا!
سروان اخم کرده پرسید:
- برادرت کیه؟
سوتیام گریان ل*ب زد:
- گفتن آوردنش این‌جا ... آترابان علی‌زاده.
آتش از روی مبل بلند شد و خواهرش را صدا زد.
- سوتیام!
سروان از جلوی در کنار رفت و سوتیام و خان وارد شدن.
سوتیام گریان بدون این‌که نگاهی به سر و وضع ناجور شوهرش بی‌اندازد به سمت برادرانش رفت و با هق‌هق گفت:
- داداش چی‌شدی؟ خوبی؟
آتش رو به پدرش اخم کرده شاکی گفت:
- چرا آوردیش؟
خان: بهونه می‌گرفت... مجبور شدم.
خان با دیدن هاتف کنار هدایت اخم کرده عصبی می‌خواهد سمتش برود که سرباز جلوی در فرز‌تر جلوی خان را می‌گیرد و سروان حرصی از این وضع پیش آمده صدایش را کمی بلند کرد.
- آقا مواظب رفتارتون باشید وگرنه می‌ندازمتون بازداشتگاه.. لطفا رعایت کنید این‌جا به حد کافی آشفته و تنش‌زا هست.
خان نگاه عصبی همراه خط و نشانش را سمت هاتف حواله می‌کند این باعث جمع شدن هاتف در خود شود. پوزخند سه برادر را برانگیخت.
خان کنار سوتیام روی مبل چرم مشکی کنار مبلی که سه برادر نشسته بودند، نشست.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۱-
. . .
سروان دستی به ته ريشش کشید و رو به هدایتِ طلبکار گفت:
- خب آقای عنایتی شما شکایتی دارید؟
آتش جلوتر عصبی جواب داد.
- من شکایت دارم جناب.
سروان اخم کرده به سمتش برگشت و گفت:
- شما به جرم ورود بدون اجازه و زد و خورد یکی از ساکنین اون عمارت بازداشت میشین آقای علی‌زاده اگه ایشون شکایت کنه.
هاتف با دست سالمش با دستمال کاغذی گوشه‌ی ل*بش کشید و خیره به سوتیام گفت:
- من شکایتی ندارم جناب سروان اما همسرم رو هم طلاق نمیدم‌.
آتش پرخاش کرد.
- طلاقش رو می‌گیرم فکر کردی شهر هرته؟ بری الواطی کنی بگم اشکال نداره!
سروان: ساکت آقای علیزاده وگرنه می‌ندازمتون بازداشتگاه... خانوم علیزاده شما شکایتی دارید؟
هاتف: جناب سروان این‌ها نشستن زیر پای زنم این‌ها پرش کردن وگرنه همسر من رو چه به طلاق.
سوتیام این‌بار ساکت ننشست و پر اخم عصبی رو به هاتف غرید:
- خفه شو ک*ثافت اگه من خ.ی.ان.ت می‌کردم توی میدون دارم می‌زدی نوبت خودت که رسید هچی! (رو به سروان) جناب سروان من شکایت دارم به جرم خ.ی.ان.ت هیچ‌جوره هم از شکایتم دست نمی‌کشم.
هدایت قبل از این‌که مامور به خودش اجازه صحبت بدهد گفت:
- من شکایت دارم.
آتش: ک.ن لقت!
سروان: آقای محترم مواظب حرف زدنتون باشین.
سروان برگه‌ای رو سمت هدایت گرفت که امضا کند. این‌بار خان میان‌جی گری کرد.
خان: آقا امضا نکن... شکایتِ چی؟ کشکِ چی؟ کسی که باید شکایت کنه ماییم نه این‌ها.
سروان: می‌تونید با همکارم در این باره صحبت کنید.
هدایت به حرف خان گوش نداد و برگه رو امضا کرد و دست سروان داد.
سروان صدا بلند کرد و فردی با فامیلی امامی را فرا خواند. طولی نکشید سربازی وارد شد و با گذاشتن ادای احترام گفت:
- بله قربان؟
سروان: ایشون (اشاره به آتش) رو بنداز بازداشتگاه.
سردار: جناب سروان نکنین این‌کارو سند میارم.
کارن: آقا حداقل بیست مین صبر کنید من سند میرم نندازید بازداشتگاه.
هر کسی چیزی می‌گفت و سروان همچنان بر روی حرفش پافشاری می‌کرد که آتش را به بازداشتگاه بیندازد.
خان شک نداشت این پلیس آدمِ هدایتِ.
در گیر دار بردن و نبردن در باز می‌شود پلیسی که مشخصِ درجه بالاتری دارد وارد می‌شود.
سروان بلند می‌شود به او احترام می‌گذارد. سرگرد اخم کرده رو به سروان محکم می‌گوید:
- چخبره سروان صداتون تا اتاق‌های اون طرف هم می‌اومد.
سروان: حلش می‌کنم قربان چیزی نیست.
خان بلند شد و عصا زنان به سمت سرگرد رفت و برایش شرح داد موضوع را تا او کاری از پیش ببرد.
سوتیام کنار آتش نشسته بود. خونی که از زخم گوشه‌ی ل*بش راه گرفته بود، با دستمال کاغذی سعی در متوقف کردنش داشت.
هاتف همچنان با حرص به سوتیامی که محل سگ هم به او نمی‌گذاشت نگاه می‌کرد.
هدایت مشغول صحبت با سروان بود و آخر سر کار خود را تثبیت کرد و شکایت کرد.
آتش را زندان انداختن تا یک روز را در آنجا سپری کند و بعد می‌تواند با سند آزاد شود.
کد:
۵۱-
.  .  .
سروان دستی به ته ريشش کشید و رو به هدایتِ طلبکار گفت:
- خب آقای عنایتی شما شکایتی دارید؟
آتش جلوتر عصبی جواب داد.
- من شکایت دارم جناب.
سروان اخم کرده به سمتش برگشت و گفت:
- شما به جرم ورود بدون اجازه و زد و خورد یکی از ساکنین اون عمارت بازداشت میشین آقای علی‌زاده اگه ایشون شکایت کنه.
هاتف با دست سالمش با دستمال کاغذی گوشه‌ی ل*بش کشید و خیره به سوتیام گفت:
- من شکایتی ندارم جناب سروان اما همسرم رو هم طلاق نمیدم‌.
آتش پرخاش کرد.
- طلاقش رو می‌گیرم فکر کردی شهر هرته؟ بری الواطی کنی بگم اشکال نداره!
سروان: ساکت آقای علیزاده وگرنه می‌ندازمتون بازداشتگاه... خانوم علیزاده شما شکایتی دارید؟
هاتف: جناب سروان این‌ها نشستن زیر پای زنم این‌ها پرش کردن وگرنه همسر من رو چه به طلاق.
سوتیام این‌بار ساکت ننشست و پر اخم عصبی رو به هاتف غرید:
- خفه شو ک*ثافت اگه من خ.ی.ان.ت می‌کردم توی میدون دارم می‌زدی نوبت خودت که رسید هچی! (رو به سروان) جناب سروان من شکایت دارم به جرم خ.ی.ان.ت هیچ‌جوره هم از شکایتم دست نمی‌کشم.
هدایت قبل از این‌که مامور به خودش اجازه صحبت بدهد گفت:
- من شکایت دارم.
آتش: ک.ن لقت!
سروان: آقای محترم مواظب حرف زدنتون باشین.
سروان برگه‌ای رو سمت هدایت گرفت که امضا کند. این‌بار خان میان‌جی گری کرد.
خان: آقا امضا نکن... شکایتِ چی؟ کشکِ چی؟ کسی که باید شکایت کنه ماییم نه این‌ها.
سروان: می‌تونید با همکارم در این باره صحبت کنید.
هدایت به حرف خان گوش نداد و برگه رو امضا کرد و دست سروان داد.
سروان صدا بلند کرد و فردی با فامیلی امامی را فرا خواند. طولی نکشید سربازی وارد شد و با گذاشتن ادای احترام گفت:
- بله قربان؟
سروان: ایشون (اشاره به آتش) رو بنداز بازداشتگاه.
سردار: جناب سروان نکنین این‌کارو سند میارم.
کارن: آقا حداقل بیست مین صبر کنید من سند میرم نندازید بازداشتگاه.
هر کسی چیزی می‌گفت و سروان همچنان بر روی حرفش پافشاری می‌کرد که آتش را به بازداشتگاه بیندازد.
خان شک نداشت این پلیس آدمِ هدایتِ.
در گیر دار بردن و نبردن در باز می‌شود پلیسی که مشخصِ درجه بالاتری دارد وارد می‌شود.
سروان بلند می‌شود به او احترام می‌گذارد. سرگرد اخم کرده رو به سروان محکم می‌گوید:
- چخبره سروان صداتون تا اتاق‌های اون طرف هم می‌اومد.
سروان: حلش می‌کنم قربان چیزی نیست.
خان بلند شد و عصا زنان به سمت سرگرد رفت و برایش شرح داد موضوع را تا او کاری از پیش ببرد.
سوتیام کنار آتش نشسته بود. خونی که از زخم گوشه‌ی ل*بش راه گرفته بود، با دستمال کاغذی سعی در متوقف کردنش داشت.
هاتف همچنان با حرص به سوتیامی که محل سگ هم به او نمی‌گذاشت نگاه می‌کرد.
هدایت مشغول صحبت با سروان بود و آخر سر کار خود را تثبیت کرد و شکایت کرد.
آتش را زندان انداختن تا یک روز را در آنجا سپری کند و بعد می‌تواند با سند آزاد شود.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۲-
[ آسمان ]
از دیروز تا الان هر چی آتش رو می‌گیرم یا گوشیش خاموشِ یا جواب نمیده.
از یه جا نگرانشم از یه جا هم دلم می‌خواد اون موهاش رو بکنم یعنی چی که ول کرد بی‌خبر رفت.
دو روز از آخرین دیدارمون می‌گذره. آخر هفته نامزدی و عقد جهانِ! قرار شد واسه انجام کارها خونه‌ی خاله بمونن.
خاله خانم هم که چون جشنِ حالا حالاها هستش خداروشکر که دیگه به من یکی گیر نمیده البته که دم دستش قرار نمی‌گیرم که بخواد چیزی بهم بگه.
فقط خدا کنه چیزی به عروس مادرم نگه که بد قاطی می‌کنه.
با صدای بلند خروسی پیام از حالت دراز کش بلند شدم و به سمت گوشی که روی میز بود شیرجه زدم.
اما خب از شانس گندی که من دارم پام به قالیچه‌ی اتاق گیر می‌کنه و با سر خوردم به دیوار کنار میز.
همین‌جوری که سرم رو مالش می‌دادم. گوشی رو از روی میز چنگ زدم. اوهُ پیام از طرف ستاره سهیلِ.
- ساعت چهار بیا کنار آبشار!
نه سلامی نه علیکی خاک بر مخت کنن بدبخت مشنگ من واسه کی نگران بودم؟
همین بعد دو روز الاغ پیام داده بیا کنار آبشار حالا وایسا تا بیام.
برخلاف خواسته دلم که داشت با عقل، عقل؟ مگه دارمش؟ فکر نکنم! با حس لجبازیم در تلاش بود تا راضیش کنه برم کنار آبشار اما نوشتم.
- سرم شلوغه نمی‌تونم بیام.
تمام تلاشم این بود تعداد کلمات استفاده شده از اون کمتر باشه.
گوشی رو با لبخند خبیثی روی حالت پرواز قرار دادم تا نه پیام بده نه زنگ بزنه.
سرم شلوغ نبود اما از این دور روز بی‌خبری دلخور بودم. با گوشیم مشغول شدم روی زمین دراز کشیدم و مشغول خوندن یه رمان طنز شدم. موهام هم مثل یه آبشار دورم پخش شده بود.
صدای پنجره که اومد بیخیال توی همون حالت درازکش با همون پیراهن ورزشی که برای یه تیم خارجی، که تنم بود.
سمت پنجره چرخیدم همزمان یه تیکه از پیراهن بالا رفت. با دیدن آتش که داشت از پنجره وارد اتاقم می‌شد. بلند شدم مثل چوب سرجام نشستم. متعجب و شوکه از ورودش گفتم:
- تو... تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
جوابم رو نداد به جاش در پنجره رو بست و پرده‌ش رو کشید. به سمت در رفت کلید رو توی قفل چرخوند. قفلش کرد.
سمتم برگشت و حینی که آروم آروم نزدیک می‌شد با چشم‌های ریز شده گفت:
- که سرت شلوغه؟
طره‌ای از موهام که توی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم هدایت کردم. دستی به پیراهن تنم کردم و درستش کردم. دست بردم و از روی زمین پیراهن سفید مردونه که مال جهان هم بود رو چنگ زدم و حین تن کردن لباس گفتم:
- بله سرم شلوغه.
ابرویی بالا انداخت روی تخت نشست و گفت:
- گفتم بیا کنار آبشار.
بیخیال نگاهش کردم در حالی که توی دلم داشتم حلق آویزش می‌کردم‌.
- منم گفتم سرم شلوغه.
نیم تنه‌ش رو خم کرد و دست‌هاش رو روی زانوهاش قرار داد و با این‌کار عضلات بازوش بدجور با پوشیدن اون لباس آستین بلند مشکی با نوشته‌های سفید انگلیسی توی چشم بود.
بالاتنه‌ش رو که دیگه نگم. نگاهم رو گرفتم و به چشم‌های کنجکاوش دوختم.
آتش: وَر رفتن با گوشی!
یقه‌ی لباسم رو درست کردم و هم‌زمان گفتم:
- شاید.
از روی تخت بلند شد و روبه‌روم نشست. دستش به سمت موهای ریخته دورم اومد و طره‌ایشون رو توی دستش گرفت.
آتش: حالا چرا ان‌قدر عصبی!
- کی گفته عصبیم؟... .
آتش: مشخصه.
- کاری داشتی؟
آتش: دلخوری ازم؟
- نباشم؟
آتش: معذرت می‌خوام.
- دو روز هر چی بهت زنگ زدم و پیام دادم جواب دادی؟
آتش: نگران شدی؟
- به تو چه؟
توی گلو خندید. ازش رو گرفتم و با گوشیم مشغول شدم که خیلی ناگهانی و بی‌حواس به سمت خودش کشیدم.
ترسیده از این‌که نکنه یه وقت مامان تقلا کردم.
- چیکار می‌کنی؟ بیا برو الان مامانم میاد.
آتش: باشه بیاد این‌طوری با دامادش هم آشنا میشه. جلوی خودش هم میگم دخترت رو می‌خوام خلاص.
- آتش ولم کن.
از پشت توی بغلش بودم. سفت گرفته بود ول نمی‌کرد.
آتش: من که کاریت ندارم.
شاکی گفتم:
- نه بیا کار داشته باش! الان یکی میاد اصلا تو خونه‌ی ما رو از کجا بلدی؟
توی گلو خندید و دم گوشم پچ زد:
- راجب اونش بعد حرف می‌زنیم ...همچین هم سخت نبود، تا خانم آشتی نکنه که من نمیرم.

کد:
۵۲-
                     [ آسمان ]
از دیروز تا الان هر چی آتش رو می‌گیرم یا گوشیش خاموشِ یا جواب نمیده.
از یه جا نگرانشم از یه جا هم دلم می‌خواد اون موهاش رو بکنم یعنی چی که ول کرد بی‌خبر رفت.
دو روز از آخرین دیدارمون می‌گذره. آخر هفته نامزدی و عقد جهانِ! قرار شد واسه انجام کارها خونه‌ی خاله بمونن.
خاله خانم هم که چون جشنِ حالا حالاها هستش خداروشکر که دیگه به من یکی گیر نمیده البته که دم دستش قرار نمی‌گیرم که بخواد چیزی بهم بگه.
فقط خدا کنه چیزی به عروس مادرم نگه که بد قاطی می‌کنه.
با صدای بلند خروسی پیام از حالت دراز کش بلند شدم و به سمت گوشی که روی میز بود شیرجه زدم.
اما خب از شانس گندی که من دارم پام به قالیچه‌ی اتاق گیر می‌کنه و با سر خوردم به دیوار کنار میز.
همین‌جوری که سرم رو مالش می‌دادم. گوشی رو از روی میز چنگ زدم. اوهُ پیام از طرف ستاره سهیلِ.
- ساعت چهار بیا کنار آبشار!
نه سلامی نه علیکی خاک بر مخت کنن بدبخت مشنگ من واسه کی نگران بودم؟
همین بعد دو روز الاغ پیام داده بیا کنار آبشار حالا وایسا تا بیام.
برخلاف خواسته دلم که داشت با عقل، عقل؟ مگه دارمش؟ فکر نکنم! با حس لجبازیم در تلاش بود تا راضیش کنه برم کنار آبشار اما نوشتم.
- سرم شلوغه نمی‌تونم بیام.
تمام تلاشم این بود تعداد کلمات استفاده شده از اون کمتر باشه.
گوشی رو با لبخند خبیثی روی حالت پرواز قرار دادم تا نه پیام بده نه زنگ بزنه.
سرم شلوغ نبود اما از این دور روز بی‌خبری دلخور بودم. با گوشیم مشغول شدم روی زمین دراز کشیدم و مشغول خوندن یه رمان طنز شدم. موهام هم مثل یه آبشار دورم پخش شده بود.
صدای پنجره که اومد بیخیال توی همون حالت درازکش با همون پیراهن ورزشی که برای یه تیم خارجی، که تنم بود.
سمت پنجره چرخیدم همزمان یه تیکه از پیراهن بالا رفت. با دیدن آتش که داشت از پنجره وارد اتاقم می‌شد. بلند شدم مثل چوب سرجام نشستم. متعجب و شوکه از ورودش گفتم:
- تو... تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
جوابم رو نداد به جاش در پنجره رو بست و پرده‌ش رو کشید. به سمت در رفت کلید رو توی قفل چرخوند. قفلش کرد.
سمتم برگشت و حینی که آروم آروم نزدیک می‌شد با چشم‌های ریز شده گفت:
- که سرت شلوغه؟
طره‌ای از موهام که توی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم هدایت کردم. دستی به پیراهن تنم کردم و درستش کردم. دست بردم و از روی زمین پیراهن سفید مردونه که مال جهان هم بود رو چنگ زدم و حین تن کردن لباس گفتم:
- بله سرم شلوغه.
ابرویی بالا انداخت روی تخت نشست و گفت:
- گفتم بیا کنار آبشار.
بیخیال نگاهش کردم در حالی که توی دلم داشتم حلق آویزش می‌کردم‌.
- منم گفتم سرم شلوغه.
نیم تنه‌ش رو خم کرد و دست‌هاش رو روی زانوهاش قرار داد و با این‌کار عضلات بازوش بدجور با پوشیدن اون لباس آستین بلند مشکی با نوشته‌های سفید انگلیسی توی چشم بود.
بالاتنه‌ش رو که دیگه نگم. نگاهم رو گرفتم و به چشم‌های کنجکاوش دوختم.
آتش: وَر رفتن با گوشی!
یقه‌ی لباسم رو درست کردم و هم‌زمان گفتم:
- شاید.
از روی تخت بلند شد و روبه‌روم نشست. دستش به سمت موهای ریخته دورم اومد و طره‌ایشون رو توی دستش گرفت.
آتش: حالا چرا ان‌قدر عصبی!
- کی گفته عصبیم؟... .
آتش: مشخصه.
- کاری داشتی؟
آتش: دلخوری ازم؟
- نباشم؟
آتش: معذرت می‌خوام.
- دو روز هر چی بهت زنگ زدم و پیام دادم جواب دادی؟
آتش: نگران شدی؟
- به تو چه؟
توی گلو خندید. ازش رو گرفتم و با گوشیم مشغول شدم که خیلی ناگهانی و بی‌حواس به سمت خودش کشیدم.
ترسیده از این‌که نکنه یه وقت مامان تقلا کردم.
- چیکار می‌کنی؟ بیا برو الان مامانم میاد.
آتش: باشه بیاد این‌طوری با دامادش هم آشنا میشه. جلوی خودش هم میگم دخترت رو می‌خوام خلاص.
- آتش ولم کن.
از پشت توی بغلش بودم. سفت گرفته بود ول نمی‌کرد.
آتش: من که کاریت ندارم.
شاکی گفتم:
- نه بیا کار داشته باش! الان یکی میاد اصلا تو خونه‌ی ما رو از کجا بلدی؟
توی گلو خندید و دم گوشم پچ زد:
- راجب اونش بعد حرف می‌زنیم ...همچین هم سخت نبود، تا خانم آشتی نکنه که من نمیرم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۳-
. . .
پوفی کشیدم و برای خلاصی از این وضعیت به وجود آمده گفتم:
- خیله خب آشتی حالا پاشو برو.
آتش: نچ این‌طوری نمیشه.
- آتش لطفا ولم کن برو الان یکی میاد به خدا میام کنار آبشار.
آتش تاکیدوارانه گفت:
- قسم خوردی!
- باشه.. حالا ول کن.
گونه‌م رو ب*و*سید. ولم کرد از پنجره بیرون رفت خیره بهش شدم که برگشت و گفت:
- کنار آبشار ساعت چهار می‌بینمت.
چشمکی بعد حرفش زد و رفت. دیوونه‌س بخدا وای فکر کن مامان سر می‌رسید بدبخت می‌شدم.
ساعت تازه دو بود. بلند شدم تا به کمک مامان برم از بی‌حوصلگی وگرنه من رو چه به کار خونه.
کارهاش رو با صدتا غر انجام دادم هر بار می‌اومد و یه غر سرم می‌زد.
خوب بود گفتم مامان یه کار کوچیک اگه می‌گفتم یه کار بزرگ می‌خواست چه کاری بهم بده. آره دیگه جارو کردن پذیرایی و اتاق‌ها، پاک کردن ظرف‌های داخل کابینت، دکوراسیون لوکس و کوچک گوشه‌ی دیوار‌ها، پاک کردن پنکه و کولر گازی، پاک کردن گ*از در آخر جارو کردن سکوی جلوی خونه.
کمرم رو گرفتم وارد اتاق شدم یعنی یک ساعت و نیم دقیق ازم کار کشید پدرم رو که درآورد ولم کرد. بله دیگه این هم جزای آدم خود شیرین. آخه بگو می‌نشستی نقاشی می‌کشیدی با موبایلت ور می‌رفتی بهتر نبود.
البته که من همین کار کردن رو تا چند سال به یاد مامان میارم اون هم با نگاهی جانانه می‌گفت:
- خوبه والا دوتا کار انجام داد حالا قرار هی پُز همون رو بده دخترهای مردم که بیست چهاری در حال کار کردن و خونه تمیز کردن هستن باید چی بگن؟
یعنی رسماً تخریب شخصیتی.
لامصب من هر وقت می‌خوام اعتماد به نفسم بره بالا با حرف‌های مامان لایه‌های آتش‌فشانی ماگما توی زمین از شدت بی‌اعتماد بنفسی در خودشون جمع و منجمد میشن.
لباس‌هام رو برداشتم و به سمت حموم رفتم هنوز وقت داشتم. دوش ده دقیقه‌ای گرفتم. چهار حاضر و آماده که فقط برم. لعنتی اگه قسم نمی‌خوردم نمی‌رفتم ولی منم نَکه نخوام به قولی با دست پس می‌کشم با پا پیش میرم.
مامان هم که دیگه به این رفتن من عادت کرد با گفتن:
- زود برگرد.
راهی‌م کرد. ارسطو هم که مثل این دخترهای خودشیرینی کمک خانوم‌ها می‌کنه چون اینجا رسمِ اگه خانواده داماد دستش به دهنش رسید باید چهار روز قبل از عقد همسایه‌هایی که واقعا نیاز داشتن غذا بده و توی این چهار روز نیازی به عروس و داماد نیست و اون‌ها باید توی این زمان کارهای عقدشون رو انجام ب*دن.
در آخر روز پنجم مراسم عقد برگزار می‌شد. اما عروسی یه روز کامل بود.
نیم ساعت طول کشید تا به کنار آبشار رسیدم. چشم چرخوندم ندیدمش.
پوفی کشیدم و حرصی پا روی زمین کوبیدم و گفتم:
- میگه ساعت چهار بعد خودش دیر میاد.
- من که به موقعه اومدم تو نیم ساعت دیر کردی!
با صدای یهوی‌ش اون هم پشت سرم ترسیده عقب برگشتم.
چشم‌غره‌ای به سمتش رفتم و گفتم:
- چرا مثل جن وارد میشی!
نمایشی چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- مثل چی؟
- جن اجنِ، خب چیکارم داشتی؟
با نگاهی که می‌گفت بعداً حسابت رو میرسم گفت:
- گفتم بیای ببینمت بد کردم؟
- مثل این‌که خبر نداری خونمون شلوغه.
ابرویی بالا انداخت و یه قدم نزدیک شد و گفت:
- آره دیدم چقدر هم که شلوغ بود.
نگاه ازش گرفتم و بدون جواب دادن بهش به سمت رودخونه‌ای که آبش از آب آبشار سرچشمه می‌گرفت، رفتم. روی تخت سنگی نزدیک آب نشستم.
دنبالم اومد و گفت:
- حموم بودی؟
- اهوم! از کجا فهمیدی؟
آتش: موهات هنوز خیسِ! چرا خشکشون نکردی؟
- وقت نبود حوصله هم نداشتم.
از روی سنگ بلندم کرد روی چمن‌ها نشوند و خودش هم پشتم قرار گرفت و گفت:
- فکر نمی‌کردم ان‌قدر شلخته باشی.
- همه شلخته‌ن منم یکیش.
دست برد سمت موهام و کش رو با یه حرکت آروم درآورد.
- ولی انگار شلخته بودنم واسه هر کی بد باشه واسه تو یکی نیست.
آروم خندید و جوابی نداد. با شونه‌ی کوچیکی که توی موهام بود باهاش مشغول شونه زدن موهای نرم و بلندم که الان کمی توی هم جمع شده بودن، شد.
البته اول با شال خشکشون کرد. ان‌قدر با آرامش کارش رو انجام می‌داد که دلم می‌خواست بگیرم بخوابم.
آهسته مشغول شونه کردن موهام شد دست برد بین موهام بهشون حالت داد. مشغول بود که از زور خواب توی بغلش لم دادم.
سرم رو از پشت به سی.ن.ه‌ش تکیه دادم. فکر کنم قسمت چپ بود چون می‌تونستم ضربان قلبش رو زیر سرم حس کنم.
موهام رو طرف شونه راستم نگه داشت تا بافت بزنه.
خمیازه‌ای ‌کشیدم که توی گلو خندید. با صدای بمش گفت:
- خوابت میاد؟
خمار خواب ل*ب زدم:
- اهوم.
با لبخند به چهره‌م خیره شد به چشم‌هایی که به زور باز نگهشون داشته بودم گفت:
- بخواب.
حرکت دست‌هاش توی موهام آرامش رو به سلول‌های بدنم تزریق می‌کرد.
توی همون حالت گفتم:
- تو چیکار می‌کنی؟
آروم جواب داد:
- نگاهت می‌کنم.
چشم ‌هام روی هم افتاد و توی آغوشش به خواب رفتم.
کد:
۵۳-
.  .  .
پوفی کشیدم و برای خلاصی از این وضعیت به وجود آمده گفتم:
- خیله خب آشتی حالا پاشو برو.
آتش: نچ این‌طوری نمیشه.
- آتش لطفا ولم کن برو الان یکی میاد به خدا میام کنار آبشار.
آتش تاکیدوارانه گفت:
- قسم خوردی!
- باشه.. حالا ول کن.
گونه‌م رو ب*و*سید. ولم کرد از پنجره بیرون رفت خیره بهش شدم که برگشت و گفت:
- کنار آبشار ساعت چهار می‌بینمت.
چشمکی بعد حرفش زد و رفت. دیوونه‌س بخدا وای فکر کن مامان سر می‌رسید بدبخت می‌شدم.
ساعت تازه دو بود. بلند شدم تا به کمک مامان برم از بی‌حوصلگی وگرنه من رو چه به کار خونه.
کارهاش رو با صدتا غر انجام دادم هر بار می‌اومد و یه غر سرم می‌زد.
خوب بود گفتم مامان یه کار کوچیک اگه می‌گفتم یه کار بزرگ می‌خواست چه کاری بهم بده. آره دیگه جارو کردن پذیرایی و اتاق‌ها، پاک کردن ظرف‌های داخل کابینت، دکوراسیون لوکس و کوچک گوشه‌ی دیوار‌ها، پاک کردن پنکه و کولر گازی، پاک کردن گ*از در آخر جارو کردن سکوی جلوی خونه.
کمرم رو گرفتم وارد اتاق شدم یعنی یک ساعت و نیم دقیق ازم کار کشید پدرم رو که درآورد ولم کرد. بله دیگه این هم جزای آدم خود شیرین. آخه بگو می‌نشستی نقاشی می‌کشیدی با موبایلت ور می‌رفتی بهتر نبود.
البته که من همین کار کردن رو تا چند سال به یاد مامان میارم اون هم با نگاهی جانانه می‌گفت:
- خوبه والا دوتا کار انجام داد حالا قرار هی پُز همون رو بده دخترهای مردم که بیست چهاری در حال کار کردن و خونه تمیز کردن هستن باید چی بگن؟
یعنی رسماً تخریب شخصیتی.
لامصب من هر وقت می‌خوام اعتماد به نفسم بره بالا با حرف‌های مامان لایه‌های آتش‌فشانی ماگما توی زمین از شدت بی‌اعتماد بنفسی در خودشون جمع و منجمد میشن.
لباس‌هام رو برداشتم و به سمت حموم رفتم هنوز وقت داشتم. دوش ده دقیقه‌ای گرفتم. چهار حاضر و آماده که فقط برم. لعنتی اگه قسم نمی‌خوردم نمی‌رفتم ولی منم نَکه نخوام به قولی با دست پس می‌کشم با پا پیش میرم.
مامان هم که دیگه به این رفتن من عادت کرد با گفتن:
- زود برگرد.
راهی‌م کرد. ارسطو هم که مثل این دخترهای خودشیرینی کمک خانوم‌ها می‌کنه چون اینجا رسمِ اگه خانواده داماد دستش به دهنش رسید باید چهار روز قبل از عقد همسایه‌هایی که واقعا نیاز داشتن غذا بده و توی این چهار روز نیازی به عروس و داماد نیست و اون‌ها باید توی این زمان کارهای عقدشون رو انجام ب*دن.
در آخر روز پنجم مراسم عقد برگزار می‌شد. اما عروسی یه روز کامل بود.
نیم ساعت طول کشید تا به کنار آبشار رسیدم. چشم چرخوندم ندیدمش.
پوفی کشیدم و حرصی پا روی زمین کوبیدم و گفتم:
- میگه ساعت چهار بعد خودش دیر میاد.
- من که به موقعه اومدم تو نیم ساعت دیر کردی!
با صدای یهوی‌ش اون هم پشت سرم ترسیده عقب برگشتم.
چشم‌غره‌ای به سمتش رفتم و گفتم:
- چرا مثل جن وارد میشی!
نمایشی چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- مثل چی؟
- جن اجنِ، خب چیکارم داشتی؟
با نگاهی که می‌گفت بعداً حسابت رو میرسم گفت:
- گفتم بیای ببینمت بد کردم؟
- مثل این‌که خبر نداری خونمون شلوغه.
ابرویی بالا انداخت و یه قدم نزدیک شد و گفت:
- آره دیدم چقدر هم که شلوغ بود.
نگاه ازش گرفتم و بدون جواب دادن بهش به سمت رودخونه‌ای که آبش از آب آبشار سرچشمه می‌گرفت، رفتم. روی تخت سنگی نزدیک آب نشستم.
دنبالم اومد و گفت:
- حموم بودی؟
- اهوم! از کجا فهمیدی؟
آتش: موهات هنوز خیسِ! چرا خشکشون نکردی؟
- وقت نبود حوصله هم نداشتم.
از روی سنگ بلندم کرد روی چمن‌ها نشوند و خودش هم پشتم قرار گرفت و گفت:
- فکر نمی‌کردم ان‌قدر شلخته باشی.
- همه شلخته‌ن منم یکیش.
دست برد سمت موهام و کش رو با یه حرکت آروم درآورد.
- ولی انگار شلخته بودنم واسه هر کی بد باشه واسه تو یکی نیست.
آروم خندید و جوابی نداد. با شونه‌ی کوچیکی که توی موهام بود باهاش مشغول شونه زدن موهای نرم و بلندم که الان کمی توی هم جمع شده بودن، شد.
البته اول با شال خشکشون کرد. ان‌قدر با آرامش کارش رو انجام می‌داد که دلم می‌خواست بگیرم بخوابم.
آهسته مشغول شونه کردن موهام شد دست برد بین موهام بهشون حالت داد. مشغول بود که از زور خواب توی بغلش لم دادم.
سرم رو از پشت به سی.ن.ه‌ش تکیه دادم. فکر کنم قسمت چپ بود چون می‌تونستم ضربان قلبش رو زیر سرم حس کنم.
موهام رو طرف شونه راستم نگه داشت تا بافت بزنه.
خمیازه‌ای ‌کشیدم که توی گلو خندید. با صدای بمش گفت:
- خوابت میاد؟
خمار خواب ل*ب زدم:
- اهوم.
با لبخند به چهره‌م خیره شد به چشم‌هایی که به زور باز نگهشون داشته بودم گفت:
- بخواب.
حرکت دست‌هاش توی موهام آرامش رو به سلول‌های بدنم تزریق می‌کرد.
توی همون حالت گفتم:
- تو چیکار می‌کنی؟
آروم جواب داد:
- نگاهت می‌کنم.
چشم ‌هام روی هم افتاد و توی آغوشش به خواب رفتم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۴-
. . .
با صدای شخصی و نوازش انگشت‌های مردونه‌ای که کمی زبر بود روی پو*ست لطیف گونه‌م چشم باز کردم.
هنوز اثرات خواب توی سلول به سلول تنم بی‌داد می‌کرد. دستی به چشم‌هام کشیدم و بعد کمی پلک زدن بازشون کردم.
با دیدن اطراف و موقعیتی که درش بودم. دو دستم رو بالا آوردم که بکوبم توی سرم که یکی مانع شد. بدبخت شدم.
آتش: عه خل شدی دختر!
از بغلش خواستم بیرون بیام نذاشت درست در مقابلش مثل یه بچه‌ی ده ساله بودم که توی ب*غ*ل پدرش جمع شده بود.
روی پای چپش نشوندم و موهاش پخش شده توی صورتم رو پشت گوشم برد.
م*ست خواب ل*ب زدم:
- ساعت چنده؟
آروم همونطور که موهام رو نوازش می‌کرد گفت:
- نزدیک‌های شش.
مثل فنر از آ*غ*و*ش بیرون اومدم هول زده که به سمت آب می‌رفتم تا دست و صورتم رو آب بزنم گفتم:
- الان مامانم منو می‌کشه.. چرا زودتر بیدارم نکردی؟
آتش: دلم نیومد مثل بچه‌ها خوابیده بودی... هرچند که هستی!
با همون صورت خیس به سمتش برگشتم و چشم غره‌ی توپی به سمتش رفتم که خندید و تکیه به دست‌هاش داد.
سریع کارم رو انجام میدم و همین که می‌خوام بلند بشم با سر رفتم که برم توی آب که از پشت یقه‌ی پیراهنم رو گرفت.
صاف ایستادم یقه‌م رو ول کرد منو یه دور نود درجه چرخوند. با شالی که توی دستش بود و معلوم نبود کی از سرم افتاده. مشغول خشک کردن صورتم شد.
شاکی نگاهش کردم و گفتم:
- با من مثل بچه‌ها رفتار نکن آتش.
توی گلو آروم خندید و هر بار که می‌خندید از ارتعاش خنده‌ش صداش بم‌تر و جذاب‌تر می‌شد یه لحن مردونه‌ای که ته مایه‌ای از خنده توش موج می‌زد و باید ریز دقیق می‌شدی تا متوجه می‌شدی.
آتش: هستی بچه‌ی گلم.
حرصی مشتی به شکمش زدم که بیشتر خندید و باعث شد جیغ بزنم.
- آتشششش؟!
این‌بار قهقهه‌ی بلندی سر داد و توی آغوشش کشیدم.
- جون دلبرم؟!
رو ازش گرفتم به سمت وسایلم خواستم برم ‌که از پشت در آغوشم گرفت و با صدایی که هنوز خنده درونش موج می‌زد گفت:
- خب باشه بچم قهر نکن واست آب‌نبات می‌خرم.
دست‌هاش رو از دور تنم جدا کردم و چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
- برو واسه بچه‌ات بخر.
با خنده جواب داد:
- منم می‌خوام واسه بچم بخرم.
اشاره‌ای بهم کرد.
کوله‌ای که برداشته بودم رو روی زمین کوبیدم و کفشم رو درآوردم.
آتش: اوه اوه... آسی خدایی می‌خوای بزنی.
خبیث گفتم:
- جرأت داری وایسا.
دویدم اون هم پا به فرار گذاشت.
داد زدم:
- آتش وایسا... دستم بهت برسه کب.ودت می‌کنم.
همون‌طور که یه قسمت دور خودمون می‌چرخیدیم گفت:
- بچه‌ هم بچه‌های قدیم... الان تا یه چی می‌خوای بگی چهل متر ز*ب*ون درمیارن واست.
- بی‌شعور به من می‌گی ز*ب*ون‌دراز؟
خندید و حینی که از روی یه گل می‌پرید تا خ*را*ب نشه گفت:
- میگن حرف رو بندازی زمین صاحبش برش می‌داره... راسته پس!
جیغ زدم.
- آتش من تو رو می‌کشمتتتتت!
بعد کلی بدو بدو کردن خسته به سمت کوله‌م رفتم وسایلم رو برداشتم. مثل این‌که من بودم که دیرم شده بودم.
کفشم رو پوشیدم. کوله‌م رو برداشتم و درونش رو چک کردم خبری از نقاشی نبود. پوفی کلافه کشیدم و روی زمین به حالت غمبرک نشستم.
نزدیک شد روی یه پاش روبه‌روم نشست و گفت:
- چرا غمناکی نفس؟
موهای تیو صورتم رو کنار زدم و مغموم گفتم:
- نقاشی رو یادم رفت بیارم(حرصی ادامه دادم) تو هم هی لقب به ما بده.
آتش: عیب نداره بچم فردا میاریش... خب نفسی برام دروغه مگه؟
- نمی‌تونم.
ادای تیکه‌ی آخرش رو درآوردم.
خندید دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و حینی که توی آغوشش داشت خفه‌م می‌کرد گفت:
- من دیوونه‌ی همین رفتارتم که خودتی!
با خنگی گفتم:
- پس می‌خوای کی باشم.
نگاهی انداخت و خندید و چیزی نگفت.
- فردا نمی‌تونم بیام.
بلند شد و دست منم گرفت و بلند کرد و هم‌زمان گفت:
- باشه پس من میام.
کد:
۵۴-
.  .  .
با صدای شخصی و نوازش انگشت‌های مردونه‌ای که کمی زبر بود روی پو*ست لطیف گونه‌م چشم باز کردم.
هنوز اثرات خواب توی سلول به سلول تنم بی‌داد می‌کرد. دستی به چشم‌هام کشیدم و بعد کمی پلک زدن بازشون کردم.
با دیدن اطراف و موقعیتی که درش بودم. دو دستم رو بالا آوردم که بکوبم توی سرم که یکی مانع شد. بدبخت شدم.
آتش: عه خل شدی دختر!
از بغلش خواستم بیرون بیام نذاشت درست در مقابلش مثل یه بچه‌ی ده ساله بودم که توی ب*غ*ل پدرش جمع شده بود.
روی پای چپش نشوندم و موهاش پخش شده توی صورتم رو پشت گوشم برد.
م*ست خواب ل*ب زدم:
- ساعت چنده؟
آروم همونطور که موهام رو نوازش می‌کرد گفت:
- نزدیک‌های شش.
مثل فنر از آ*غ*و*ش بیرون اومدم هول زده که به سمت آب می‌رفتم تا دست و صورتم رو آب بزنم گفتم:
- الان مامانم منو می‌کشه.. چرا زودتر بیدارم نکردی؟
آتش: دلم نیومد مثل بچه‌ها خوابیده بودی... هرچند که هستی!
با همون صورت خیس به سمتش برگشتم و چشم غره‌ی توپی به سمتش رفتم که خندید و تکیه به دست‌هاش داد.
سریع کارم رو انجام میدم و همین که می‌خوام بلند بشم با سر رفتم که برم توی آب که از پشت یقه‌ی پیراهنم رو گرفت.
صاف ایستادم یقه‌م رو ول کرد منو یه دور نود درجه چرخوند. با شالی که توی دستش بود و معلوم نبود کی از سرم افتاده. مشغول خشک کردن صورتم شد.
شاکی نگاهش کردم و گفتم:
- با من مثل بچه‌ها رفتار نکن آتش.
توی گلو آروم خندید و هر بار که می‌خندید از ارتعاش خنده‌ش صداش بم‌تر و جذاب‌تر می‌شد یه لحن مردونه‌ای که ته مایه‌ای از خنده توش موج می‌زد و باید ریز دقیق می‌شدی تا متوجه می‌شدی.
آتش: هستی بچه‌ی گلم.
حرصی مشتی به شکمش زدم که بیشتر خندید و باعث شد جیغ بزنم.
- آتشششش؟!
این‌بار قهقهه‌ی بلندی سر داد و توی آغوشش کشیدم.
- جون دلبرم؟!
رو ازش گرفتم به سمت وسایلم خواستم برم ‌که از پشت در آغوشم گرفت و با صدایی که هنوز خنده درونش موج می‌زد گفت:
- خب باشه بچم قهر نکن واست آب‌نبات می‌خرم.
دست‌هاش رو از دور تنم جدا کردم و چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
- برو واسه بچه‌ات بخر.
با خنده جواب داد:
- منم می‌خوام واسه بچم بخرم.
اشاره‌ای بهم کرد.
کوله‌ای که برداشته بودم رو روی زمین کوبیدم و کفشم رو درآوردم.
آتش: اوه اوه... آسی خدایی می‌خوای بزنی.
خبیث گفتم:
- جرأت داری وایسا.
دویدم اون هم پا به فرار گذاشت.
داد زدم:
- آتش وایسا... دستم بهت برسه کب.ودت می‌کنم.
همون‌طور که یه قسمت دور خودمون می‌چرخیدیم گفت:
- بچه‌ هم بچه‌های قدیم... الان تا یه چی می‌خوای بگی چهل متر ز*ب*ون درمیارن واست.
- بی‌شعور به من می‌گی ز*ب*ون‌دراز؟
خندید و حینی که از روی یه گل می‌پرید تا خ*را*ب نشه گفت:
- میگن حرف رو بندازی زمین صاحبش برش می‌داره... راسته پس!
جیغ زدم.
- آتش من تو رو می‌کشمتتتتت!
بعد کلی بدو بدو کردن خسته به سمت کوله‌م رفتم وسایلم رو برداشتم. مثل این‌که من بودم که دیرم شده بودم.
کفشم رو پوشیدم. کوله‌م رو برداشتم و درونش رو چک کردم خبری از نقاشی نبود. پوفی کلافه کشیدم و روی زمین به حالت غمبرک نشستم.
نزدیک شد روی یه پاش روبه‌روم نشست و گفت:
- چرا غمناکی نفس؟
موهای تیو صورتم رو کنار زدم و مغموم گفتم:
- نقاشی رو یادم رفت بیارم(حرصی ادامه دادم) تو هم هی لقب به ما بده.
آتش: عیب نداره بچم فردا میاریش... خب نفسی برام دروغه مگه؟
- نمی‌تونم.
ادای تیکه‌ی آخرش رو درآوردم.
خندید دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و حینی که توی آغوشش داشت خفه‌م می‌کرد گفت:
- من دیوونه‌ی همین رفتارتم که خودتی!
با خنگی گفتم:
- پس می‌خوای کی باشم.
نگاهی انداخت و خندید و چیزی نگفت.
- فردا نمی‌تونم بیام.
بلند شد و دست منم گرفت و بلند کرد و هم‌زمان گفت:
- باشه پس من میام.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۵-
. . .
حرصی پا روی زمین کوبیدم و از ترس مامانم سریع گفتم:
- نه نه خودم میام ساعت هشت.
آتش: هشت زودِ نُه بیا.
پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه.
مثل همیشه دستم رو گرفت و راه افتادیم توی راه از این‌که می‌خوام چی بپوشم برای عقد جهان ازم پرسید و این‌که کی میرم. بخدا که بیشتر از جهان گیر می‌داد.
با میانبری که زدیم بیست دقیقه رسیدیم و خداروشکر هنوز دو دقیقه مونده بود تا شش.
دو دقیقه هم واسه من خیلی بود. حتی اگه ساعت پنج و پنجاه و نُه دقیقه و پنجاه نُه ثانیه برسم خونه. می‌تونم بیارمش سر خودِ پنج! والا به هر حال من پنج خونه بودم حالا دقیقه کجاش بود دیگه کار ندارم مهم این‌که من پنج خونه‌م.
طبق عادت خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید و گفت:
- برو فردا می‌بینمت.
لبخندی به روش زدم و با تکون دادن دستم ازش دور شدم. با سرعت دیوید جون رسیدیم خونه و هنوز پنج ثانیه تا شش مونده بود.
از پنجره وارد اتاق شدم. کفش‌هام رو همون بیرون پنجره اول درآوردم و توی جا کفشی گوشه‌ی اتاق که با کمک جهان درستش کرده بودم گذاشتم.
شالم رو روی موهام مرتب کردم. بیرون رفتم‌ با دیدن مامان که وسط پذیرایی قصد داشت دکور خونه رو عوض کنه به سمتش رفتم.
با شنیدن صدام سر بالا آورد و نرسیده بهش دست دراز کرد و از بازوم نیشگون گرفت. لبخندمم جمع شد و با ناله گفتم:
- مامان بازوم.
دستم روی جای نیشگون گذاشتم و آروم بازوم رو مالش دادم.
مامان شاکی گفت:
- کجا بودی مگه نگفتم زود بیا کار داریم.
- ببخشید زمان از دستم در رفت بعدش هم من پنج خونه بودم.
چشم‌غره‌ی توپی بهم رفت که گامی عقب رفتم و گفت:
- خر خودتی! بیا برو سرزمین به پدرت کمک کن دست تنهاست.
متعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من برم؟
مامان همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت جواب داد:
- نه پس می‌خوای من برم؟
با حالت زاری نالیدم:
- مامان مگه من پسرم برم سر زمین.
مامان: چه فرقی داره؟ زنگ زد گفت براش آب ببری، کمکش کن زود بیاین خونه داره شب میشه.
پوفی کشیدم کمی فکر کردم بد هم نبود یکم دیگه می‌گشتم و بیرون خوش می‌گذروندم.
نیش شل شده‌م رو به زور جلو مامان جمع کردم و گفتم:
- باشه پس آب رو بیار براش ببرم.
با صدای ظرف و ظروف نگاه از ورودی آشپزخونه گرفتم و دوباره رفتن توی اتاق و با برداشت کفش‌هام از اتاق و بعد خونه خارج شدم.
روی سکو نشستم و کفش‌ها رو پا می‌کنم. بطری آب که توی کیسه‌ی برنجی گذاشته بود رو از مامان گرفتم. از خونه بیرون زدم.
خونه‌ی گلنار این‌ها هم بدتر شلوغ بود. ماهم که قرار بود امشب و فردا مهمون‌ها بیان.
راهم رو به سمت چپ کج کردم. به هر کسی که از کنارم رد می‌شد سلام می‌کردم. وارد زمین‌ کشاورزی که باید ردش می‌کردم تا به زمین کشاورزی خودمون برسم، شدم.
روبه خانواده‌ای که مشغول بافه کشیدن بودن سلام و خسته نباشیدی گفتم و جوابش رو هم با "سلام دخترم، سلامت باشی گلم "
وارد زمین خودمون شدم. به سمت خَرمَنی که می‌دونستم بابا وسایلش رو اونجا می‌ذاشت رفتم. بابا داشت خوشه‌های گندم رو که روی هم جمع کرده بود به شکل بافه با داسی که کمک دستش بود اون‌ها رو حمل می‌کرد.
همزمان با بابا به کنار خرمن جو رسیدم.
- سلام بابایی خسته نباشی.
بافه‌ها رو کنار بقیه گذاشت. تک خنده‌ای به شوقی که صداش زدم. کرد.
حینی که با آستین پیراهن چهارخونه‌ایش که دو دکمه‌ی اولش باز بود. عرق پیشونیش رو گرفت و با گرمی جواب داد:
- سلام دختر قشنگم سلامت باشی.
کیسه برنجی حاوی آب رو سمتش گرفتم
کد:
۵۵-
.  .  .
حرصی پا روی زمین کوبیدم و از ترس مامانم سریع گفتم:
- نه نه خودم میام ساعت هشت.
آتش: هشت زودِ نُه بیا.
پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه.
مثل همیشه دستم رو گرفت و راه افتادیم توی راه از این‌که می‌خوام چی بپوشم برای عقد جهان ازم پرسید و این‌که کی میرم. بخدا که بیشتر از جهان گیر می‌داد.
با میانبری که زدیم بیست دقیقه رسیدیم و خداروشکر هنوز دو دقیقه مونده بود تا شش.
دو دقیقه هم واسه من خیلی بود. حتی اگه ساعت پنج و پنجاه و نُه دقیقه و پنجاه نُه ثانیه برسم خونه. می‌تونم بیارمش سر خودِ پنج! والا به هر حال من پنج خونه بودم حالا دقیقه کجاش بود دیگه کار ندارم مهم این‌که من پنج خونه‌م.
طبق عادت خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید و گفت:
- برو فردا می‌بینمت.
لبخندی به روش زدم و با تکون دادن دستم ازش دور شدم. با سرعت دیوید جون رسیدیم خونه و هنوز پنج ثانیه تا شش مونده بود.
از پنجره وارد اتاق شدم. کفش‌هام رو همون بیرون پنجره اول درآوردم و توی جا کفشی گوشه‌ی اتاق که با کمک جهان درستش کرده بودم گذاشتم.
شالم رو روی موهام مرتب کردم. بیرون رفتم‌ با دیدن مامان که وسط پذیرایی قصد داشت دکور خونه رو عوض کنه به سمتش رفتم.
با شنیدن صدام سر بالا آورد و نرسیده بهش دست دراز کرد و از بازوم نیشگون گرفت. لبخندمم جمع شد و با ناله گفتم:
- مامان بازوم.
دستم روی جای نیشگون گذاشتم و آروم بازوم رو مالش دادم.
مامان شاکی گفت:
- کجا بودی مگه نگفتم زود بیا کار داریم.
- ببخشید زمان از دستم در رفت بعدش هم من پنج خونه بودم.
چشم‌غره‌ی توپی بهم رفت که گامی عقب رفتم و گفت:
- خر خودتی! بیا برو سرزمین به پدرت کمک کن دست تنهاست.
متعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من برم؟
مامان همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت جواب داد:
- نه پس می‌خوای من برم؟
با حالت زاری نالیدم:
- مامان مگه من پسرم برم سر زمین.
مامان: چه فرقی داره؟ زنگ زد گفت براش آب ببری، کمکش کن زود بیاین خونه داره شب میشه.
پوفی کشیدم کمی فکر کردم بد هم نبود یکم دیگه می‌گشتم و بیرون خوش می‌گذروندم.
نیش شل شده‌م رو به زور جلو مامان جمع کردم و گفتم:
- باشه پس آب رو بیار براش ببرم.
با صدای ظرف و ظروف نگاه از ورودی آشپزخونه گرفتم و دوباره رفتن توی اتاق و با برداشت کفش‌هام از اتاق و بعد خونه خارج شدم.
روی سکو نشستم و کفش‌ها رو پا می‌کنم. بطری آب که توی کیسه‌ی برنجی گذاشته بود رو از مامان گرفتم. از خونه بیرون زدم.
خونه‌ی گلنار این‌ها هم بدتر شلوغ بود. ماهم که قرار بود امشب و فردا مهمون‌ها بیان.
راهم رو به سمت چپ کج کردم. به هر کسی که از کنارم رد می‌شد سلام می‌کردم. وارد زمین‌ کشاورزی که باید ردش می‌کردم تا به زمین کشاورزی خودمون برسم، شدم.
روبه خانواده‌ای که مشغول بافه کشیدن بودن سلام و خسته نباشیدی گفتم و جوابش رو هم با "سلام دخترم، سلامت باشی گلم "
وارد زمین خودمون شدم. به سمت خَرمَنی که می‌دونستم بابا وسایلش رو اونجا می‌ذاشت رفتم. بابا داشت خوشه‌های گندم رو که روی هم جمع کرده بود به شکل بافه با داسی که کمک دستش بود اون‌ها رو حمل می‌کرد.
همزمان با بابا به کنار خرمن جو رسیدم.
- سلام بابایی خسته نباشی.
بافه‌ها رو کنار بقیه گذاشت. تک خنده‌ای به شوقی که صداش زدم. کرد.
حینی که با آستین پیراهن چهارخونه‌ایش که دو دکمه‌ی اولش باز بود. عرق پیشونیش رو گرفت و با گرمی جواب داد:
- سلام دختر قشنگم سلامت باشی.
کیسه برنجی حاوی آب رو سمتش گرفتم
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۶-
. . .
بطری رو تا نصفه سر کشید.
- اومدم کمک، چیکار کنم؟
بابا بطری رو از ل*بش فاصله داد و بعد درپوش رو بست و حینی که به بافه‌های نزدیک زمین سمت راستی اشاره می‌کرد گفت:
- اون‌ها رو بیار، حواست باشه مار زیرشون نباشه.
حین دور شدن ازش بلند و رسا گفتم:
- چشمم.
به سمت بافه جو رفتم اول خوب نگاه کردم که حیوونی زیرش نباشه. خب خداروشکر مثل این‌که نبود.
دست بردم بلندش کردم که یه چی توش وول خورد اشهدم رو خوندم.
آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و اومدم که بزارمش زمین اما همین موقع یه مار بزرگ مشکی سر از بافه‌ها درآورد. چنان جیغی کشیدم که سر مار کمی عقب رفت. بافه رو پرت کردم و الفرار.
کم از اژدها دو سر نداره. این از کجا دراومد؟ خدایا کرمت شکر این حیوون گوگولی رو چرا آفریدی؟ حتما آفریدی منو زهره‌ترک کنی.
یه لحظه برگشتم نگاه کردم دیدم مار همین‌طور که توی خودش پیچ و تاب می‌خورِ با سرعتی دو‌برابر دیوید بکهام داره دنبالم می‌دوئه. فکر کنم خودم سرعت جت داشتم.
چنان جیغ می‌کشیدم که هرچی اون اطراف آدم بود متوجه شد یه چی هست.
دیگه نزدیکِ اشکم دربیاد مارِ هم ول نمی‌کنه. بی‌حواس از روی سنگ پریدم که از شانس گوگولی مگولی من ساق پام بهش خورد و افتادم زمین.
عقب عقب رفتم که مار همون‌طور که به اندام زیباروش ( حالا من میگم شما باور نکنید. یه نکره‌ای هست که نگو)
یه جوری روی سنگ قد علم کرده و داره از زیبایش فخر می‌فروشه به منی که اشرف مخلوقاتم دارم پی می‌برم نه فقط من اعتماد به سقف ندارم.
مار آروم و با رقصی که به اندامش می‌داد نزدیک می‌شد و منی که چشم‌هام رو اشک پر کرده بود عقب‌عقب می‌رفتم.
عزرائیلم رو با دوتا چشم‌هام داشتم می‌دیدم.
از در التماس وارد شدم.
- توروخدا نیا جلو جون مادرت نزدیک نیا ارواح مرده‌ها عمه‌ات... باور کن من خیلی بد مزه‌م خونمم قرمز نیست ها آبی نه زرده! اصلاً تلخِ بخری می‌میری از من گفتن بود.. می‌‌خوای بمیری؟ اون‌وقت چطور فخر می‌فروشی دور قد و بالات نگردم عاشکیم لاوم نپسم نیا جلو، خب؟ باور کن من هنوز جوونم کلی آرزو دارم. من هنوز عضلات آتش رو لمس نکردم می‌خوای حسرت به دل بمونم اون دنیا عزرائیل رو می‌فرستم سمتت‌ها اون‌وقت میگه چرا نذاشتی دختر مردم حسرت به دل نمونه.
اون‌وقت میام با خودم می‌برمتا.
مار یه‌جوری نگاهم کرد که فکر کردم اسکلی چیزی هستم.
یه نگاه به خودم انداختم. که نزدیک شد چشم‌هام رو بستم و وحشتناک‌ترین جیغ عمرم رو کشیدم.
که حس کردم یه چی از فاصله‌ی نزدیک به صورتم خیلی سریع رد شد.
آهسته چشم باز کردم مار رو اون‌طرف‌تر از خودم دیدم که به سرش ضربه خورده بود. کمی توی خودش وول خورد و بعد همین که خواست بیاد سمتم مردی که قیافه‌ش رو ندیدم با چوبی که کم از گرز نداره سمتش رفت. توی سرش زد بعد کمی هم یکی دیگه کمکش اومد.
با چند ضربه به سر مار سرش رو له می‌کنن و مار می‌میره. یکی دمش رو گرفت و بعد تابی که بهش داد محکم به اون‌طرف پرتش کرد. سگ‌های اطراف هم با دیدن اين‌که اون مرد چیزی رو اون سمت پرت کرد پارس‌کنان به سمتش می‌رفتن.
کد:
۵۶-
.  .  .
بطری رو تا نصفه سر کشید.
- اومدم کمک، چیکار کنم؟
بابا بطری رو از ل*بش فاصله داد و بعد درپوش رو بست و حینی که به بافه‌های نزدیک زمین سمت راستی اشاره می‌کرد گفت:
- اون‌ها رو بیار، حواست باشه مار زیرشون نباشه.
حین دور شدن ازش بلند و رسا گفتم:
- چشمم.
به سمت بافه جو رفتم اول خوب نگاه کردم که حیوونی زیرش نباشه. خب خداروشکر مثل این‌که نبود.
دست بردم بلندش کردم که یه چی توش وول خورد اشهدم رو خوندم.
آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و اومدم که بزارمش زمین اما همین موقع یه مار بزرگ مشکی سر از بافه‌ها درآورد. چنان جیغی کشیدم که سر مار کمی عقب رفت. بافه رو پرت کردم و الفرار.
کم از اژدها دو سر نداره. این از کجا دراومد؟ خدایا کرمت شکر این حیوون گوگولی رو چرا آفریدی؟ حتما آفریدی منو زهره‌ترک کنی.
یه لحظه برگشتم نگاه کردم دیدم مار همین‌طور که توی خودش پیچ و تاب می‌خورِ با سرعتی دو‌برابر دیوید بکهام داره دنبالم می‌دوئه. فکر کنم خودم سرعت جت داشتم.
چنان جیغ می‌کشیدم که هرچی اون اطراف آدم بود متوجه شد یه چی هست.
دیگه نزدیکِ اشکم دربیاد مارِ هم ول نمی‌کنه. بی‌حواس از روی سنگ پریدم که از شانس گوگولی مگولی من ساق پام بهش خورد و افتادم زمین.
عقب عقب رفتم که مار همون‌طور که به اندام زیباروش ( حالا من میگم شما باور نکنید. یه نکره‌ای هست که نگو)
یه جوری روی سنگ قد علم کرده و داره از زیبایش فخر می‌فروشه به منی که اشرف مخلوقاتم دارم پی می‌برم نه فقط من اعتماد به سقف ندارم.
مار آروم و با رقصی که به اندامش می‌داد نزدیک می‌شد و منی که چشم‌هام رو اشک پر کرده بود عقب‌عقب می‌رفتم.
عزرائیلم رو با دوتا چشم‌هام داشتم می‌دیدم.
از در التماس وارد شدم.
- توروخدا نیا جلو جون مادرت نزدیک نیا ارواح مرده‌ها عمه‌ات... باور کن من خیلی بد مزه‌م خونمم قرمز نیست ها آبی نه زرده! اصلاً تلخِ بخری می‌میری از من گفتن بود.. می‌‌خوای بمیری؟ اون‌وقت چطور فخر می‌فروشی دور قد و بالات نگردم عاشکیم لاوم نپسم نیا جلو، خب؟ باور کن من هنوز جوونم کلی آرزو دارم. من هنوز عضلات آتش رو لمس نکردم می‌خوای حسرت به دل بمونم اون دنیا عزرائیل رو می‌فرستم سمتت‌ها اون‌وقت میگه چرا نذاشتی دختر مردم حسرت به دل نمونه.
اون‌وقت میام با خودم می‌برمتا.
مار یه‌جوری نگاهم کرد که فکر کردم اسکلی چیزی هستم.
یه نگاه به خودم انداختم. که نزدیک شد چشم‌هام رو بستم و وحشتناک‌ترین جیغ عمرم رو کشیدم.
که حس کردم یه چی از فاصله‌ی نزدیک به صورتم خیلی سریع رد شد.
آهسته چشم باز کردم مار رو اون‌طرف‌تر از خودم دیدم که به سرش ضربه خورده بود. کمی توی خودش وول خورد و بعد همین که خواست بیاد سمتم مردی که قیافه‌ش رو ندیدم با چوبی که کم از گرز نداره سمتش رفت. توی سرش زد بعد کمی هم یکی دیگه کمکش اومد.
با چند ضربه به سر مار سرش رو له می‌کنن و مار می‌میره. یکی دمش رو گرفت و بعد تابی که بهش داد محکم به اون‌طرف پرتش کرد. سگ‌های اطراف هم با دیدن اين‌که اون مرد چیزی رو اون سمت پرت کرد پارس‌کنان به سمتش می‌رفتن.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا