• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان آدینه‌ی ابری | عسل کورکور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۲۷-
. . .
خدایی اقدس دختر کچل مرتب شانسش از ما بیشترِ. تا می‌خوایم استراحت کنیم همه‌ کارها سمتت میان تا می‌ریم سراغ کار انگار نه انگار ما هم یه طراح با سواد مملکتیم‌!
ارسطو برعکس این‌که به قیافه‌اش نمی‌خورد اما دست هرچی خاله زنک بازی رو از پشت بسته بود.
یعنی رسماً مخم رد داد از بس از این و اون حرف زد و ایراد گرفت و ادا درآورد. مادر گرامی دعوا می‌کنه و تا یه چی به آقا بگی هم به سیسش برمی‌خوره و به ننه فولادزره‌اش میگه و ما رو... آره همون.
تا همین پارسال غذا باید دهنش می‌ذاشتی حالا پلشت رفته واسه خودش کسی شده و ۲۰k فالوور داره و همه هم دختر‌.
با صدایی که اومد... متعجب نگاهش کردم که لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
- ببخشید... من برم دستشویی میام ادامه‌اش رو برات میگم.
مردک چسو اَه اَه خودت رو نگه می‌داشتی الدنگ حالمون بهم خورد.
خدایی فقط راه رفتنش یعنی اگه ریش و سبیل نداشت می‌گفتن دختره. به قول یکی از دوست‌های خوزستانی‌م شبیه لیلَق‌ها ( به افرادی که راه رفتنشون و دویدنشون خیلی مسخره و پر ادا و کج و کوله‌س میگن) راه میره.
دلم رو گرفته بود و از خنده ریسه می‌رفتم‌. اوزگَل.
لامصب خودِ ج*ن*سِ اصلاً فرقی با یه دختره پر ادا و فیس نداره فقط قیافه‌ی مفنگیش رو تغییر داده.
به زور خودم رو جمع کردم و در همین حین هم کیا و ستا هول زده وارد می‌شن و به سمتم اومدن.
کیا با استرس و ترس گفت:
- جهان و بابا کو؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- سَرِ زمین.
کیان کنارم نشست و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد و مشخص بود دویده گفت:
- خدا بگم چیکارت نکنه زهرم آب شد.
ستاره خواست چیزی بگه که گفتم:
- سر سنگین باش خواهر داماد دستشویی تشریف داره.
نگاهی به ساعت روی دستم انداختم دقیق یه ربع!
حالا من که دخترم کارم دو هم بکشه پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. اون یه ربع چطور تحمل کرد حالا حتما داره کمربندش رو درست میکنه اسکل.
ستاره سوالی و مشکوک گفت:
- منظورت کیه؟
با لحن بچگونه‌ای گفتم:
- ارسطو ژون.
کیا متفکر گفت:
- همون که روی دختر رئیس جمهور چین کراش بود؟
لامصب رو کی که کراش نزده. از ایران هم گذشته.
- خودشه.
ستاره: اَه اون چسو رو میگی.
- چسو نگو دختر رفته مدلینگ شده کراشِت.
ستاره یه بار از دهنش در رفت گفت روی ارسطو کراشِ و اون موقع هم تازه یه پسر عینکی بچه مثبت پسر حاجی بود.
کد:
۲۷-
. . .
خدایی اقدس دختر کچل مرتب شانسش از ما بیشترِ. تا می‌خوایم استراحت کنیم همه‌ کارها سمتت میان تا می‌ریم سراغ کار انگار نه انگار ما هم یه طراح با سواد مملکتیم‌!
ارسطو برعکس این‌که به قیافه‌اش نمی‌خورد اما دست هرچی خاله زنک بازی رو از پشت بسته بود.
یعنی رسماً مخم رد داد از بس از این و اون حرف زد و ایراد گرفت و ادا درآورد. مادر گرامی دعوا می‌کنه و تا یه چی به آقا بگی هم به سیسش برمی‌خوره و به ننه فولادزره‌اش میگه و ما رو... آره همون.
تا همین پارسال غذا باید دهنش می‌ذاشتی حالا پلشت رفته واسه خودش کسی شده و ۲۰k فالوور داره و همه هم دختر‌.
با صدایی که اومد... متعجب نگاهش کردم که لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
- ببخشید... من برم دستشویی میام ادامه‌اش رو برات میگم.
مردک چسو اَه اَه خودت رو نگه می‌داشتی الدنگ حالمون بهم خورد.
خدایی فقط راه رفتنش یعنی اگه ریش و سبیل نداشت می‌گفتن دختره. به قول یکی از دوست‌های خوزستانی‌م شبیه لیلَق‌ها ( به افرادی که راه رفتنشون و دویدنشون خیلی مسخره و پر ادا و کج و کوله‌س میگن) راه میره.
دلم رو گرفته بود و از خنده ریسه می‌رفتم‌. اوزگَل.
لامصب خودِ ج*ن*سِ اصلاً فرقی با یه دختره پر ادا و فیس نداره فقط قیافه‌ی مفنگیش رو تغییر داده.
به زور خودم رو جمع کردم و در همین حین هم کیا و ستا هول زده وارد می‌شن و به سمتم اومدن.
کیا با استرس و ترس گفت:
- جهان و بابا کو؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- سَرِ زمین.
کیان کنارم نشست و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد و مشخص بود دویده گفت:
- خدا بگم چیکارت نکنه زهرم آب شد.
ستاره خواست چیزی بگه که گفتم:
- سر سنگین باش خواهر داماد دستشویی تشریف داره.
نگاهی به ساعت روی دستم انداختم دقیق یه ربع!
حالا من که دخترم کارم دو هم بکشه پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. اون یه ربع چطور تحمل کرد حالا حتما داره کمربندش رو درست میکنه اسکل.
ستاره سوالی و مشکوک گفت:
- منظورت کیه؟
با لحن بچگونه‌ای گفتم:
- ارسطو ژون.
کیا متفکر گفت:
- همون که روی دختر رئیس جمهور چین کراش بود؟
لامصب رو کی که کراش نزده. از ایران هم گذشته.
- خودشه.
ستاره: اَه اون چسو رو میگی.
- چسو نگو دختر رفته مدلینگ شده کراشِت.
ستاره یه بار از دهنش در رفت گفت روی ارسطو کراشِ و اون موقع هم تازه یه پسر عینکی بچه مثبت پسر حاجی بود.
#سوگند_آتش
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۲۸-
. . .
کیانا با هیجان برگشت سمتم و دست‌هاش رو بهم کوبید و جون رو کشدار گفت:
- جون من راست میگی! بریم مخ زنی واست؟
- برو گمشو باو الان خفه‌ام کرد... نیم ساعت هم که توی دستشوییِ... زندگیم به گ.ا میره که.
زدن زیره خنده که همین حین ارسطو خان بالاخره از دستشویی بعد بیست دقیقه خارج شد.
- خیلی کنجکاوم بدونم بیست دقیقه دقیقاً داشت چیکار می‌کرد!
ستاره: می‌خوای دفعه بعد که رفت همراهش برو.
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
- پیشنهاد قابل قبولی!
کیا دستش رو به علامت خاک بر سرت بالا آورد و نشون داد. بعد هم با چندشی روش رو برگردون.
دست‌هاش رو هم پنج دقیقه داشت می‌شست.
آروم که خودمون بشنویم گفتم:
- بابا تو خودت باید می‌رفتی وزیر بهداشت می‌شدی... اصلاً رو هوا می‌زدنت.
حرفم رو با خنده تایید کردن. نزدیک شد و دست‌هاش رو خشک کرد. کیانایی که بلند شده بود رو جلوم قرار می‌دم تا ارسطو خنده‌ام رو نبینه.
آخه شاسگول کی با کت میره دستشویی.
سرم پایین بود و کمی که بهش خندیدم سر بلند کردن کیانا کناری رفته بود.
ارسطو باهاشون دست داد و کتش رو درآورد.
خدایا شفا نمیدی همین میشه ها.
فقط اونجا که می‌خواد ژست بگیره و ادا دربیاره. دستش رو که کتش روی آستین پیراهن سفیدش قرار داشت رو بالا برد که توی موهاش بکشه کتش از دستش می‌افته.
کتش از دستش افتاد و خم شد که کت رو برداره و صدایی میاد بقیه رو نمی‌دونم اما من در حال انفجارم.
با یه ببخشید سریع داخل رفت و بلند زدم زیره خنده. فکر کنم خشتکش پاره شد از بس شلوارش تنگ بود.
یکی باید ما رو جمع کنه از خنده ریسه می‌رفتیم و صدامون رو پس سرمون انداخته بودیم و هر و کر راه انداخته بودیم.
خدایا نسل این‌ها رو هیچوقت شفا نده تا ما بخندیم.
جهان و بابا وارد شدن بابا کیسه برنجی که مطمئنم آب و چایی صبحونه داخلش بود رو کنار باغچه کوچیک گذاشت.
خم شد تا دست و صورتش رو بشوره.
اما جهان اخم کرده مثل عزرائیل به سمتمون اومد.
پر اخم و شاکی و توبیخ گرانه گفت:
- چخبرتونه؟ صدای خنده‌تون تا دو خونه اون‌ورتر هم می‌اومد.
به زور خنده‌م رو کنترل کردم و با هیجان گفتم:
- آخه نمی‌دونی چی شد.
جهان ابرویی بالا انداخت و با مکث گفت:
- چی‌شده مگه؟
منم که دهن لق هیچ حرفی توی دهنم نمی‌مونه به قولی نخود توی دهنم خیس نمی‌خوره. همه رو با آب و تاب واسه جهان بدون کم و کسری تعریف کردم.
بدبخت جهان که از شدت خنده خم شد و شکمش رو می‌گرفت و شونه‌هاش از خنده می‌لرزیدن.
بقیه هم که در حال قش کردن بودن. جهان زودتر از همه خودش رو جمع کرد و با لحنی که هنوز ته مایه خنده درش بود گفت:
- خیلی خب... پاشین بریم تازه خاله خانم حرف درمیاره.
بلند شدم و جهان رفت دست و صورتش رو بشوره. ما هم رفتیم داخل.
ستاره و کیا با خاله سلام کردن و جهان هم بعل کمی اومد ارسطو لباسش رو با یه ست ورزشی عوض کرده بود.

کد:
۲۸-
. . .
کیانا با هیجان برگشت سمتم و دست‌هاش رو بهم کوبید و جون رو کشدار گفت:
- جون من راست میگی! بریم مخ زنی واست؟
- برو گمشو باو الان خفه‌ام کرد... نیم ساعت هم که توی دستشوییِ... زندگیم به گ.ا میره که.
زدن زیره خنده که همین حین ارسطو خان بالاخره از دستشویی بعد بیست دقیقه خارج شد.
- خیلی کنجکاوم بدونم بیست دقیقه دقیقاً داشت چیکار می‌کرد!
ستاره: می‌خوای دفعه بعد که رفت همراهش برو.
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
- پیشنهاد قابل قبولی!
کیا دستش رو به علامت خاک بر سرت بالا آورد و نشون داد.  بعد هم با چندشی روش رو برگردون.
دست‌هاش رو هم پنج دقیقه داشت می‌شست.
آروم که خودمون بشنویم گفتم:
- بابا تو خودت باید می‌رفتی وزیر بهداشت می‌شدی... اصلاً رو هوا می‌زدنت.
حرفم رو با خنده تایید کردن. نزدیک شد و دست‌هاش رو خشک کرد. کیانایی که بلند شده بود رو جلوم قرار می‌دم تا ارسطو خنده‌ام رو نبینه.
آخه شاسگول کی با کت میره دستشویی.
سرم پایین بود و کمی که بهش خندیدم سر بلند کردن کیانا کناری رفته بود.
ارسطو باهاشون دست داد و کتش رو درآورد.
خدایا شفا نمیدی همین میشه ها.
فقط اونجا که می‌خواد ژست بگیره و ادا دربیاره. دستش رو که کتش روی آستین پیراهن سفیدش قرار داشت رو بالا برد که توی موهاش بکشه کتش از دستش می‌افته.
کتش از دستش افتاد و خم شد که کت رو برداره و صدایی میاد بقیه رو نمی‌دونم اما من در حال انفجارم.
با یه ببخشید سریع داخل رفت و بلند زدم زیره خنده. فکر کنم خشتکش پاره شد از بس شلوارش تنگ بود.
یکی باید ما رو جمع کنه از خنده ریسه می‌رفتیم و صدامون رو پس سرمون انداخته بودیم و هر و کر راه انداخته بودیم.
خدایا نسل این‌ها رو هیچوقت شفا نده تا ما بخندیم.
جهان و بابا وارد شدن بابا کیسه برنجی که مطمئنم آب و چایی صبحونه داخلش بود رو کنار باغچه کوچیک گذاشت.
خم شد تا دست و صورتش رو بشوره.
اما جهان اخم کرده مثل عزرائیل به سمتمون اومد.
پر اخم و شاکی و توبیخ گرانه گفت:
- چخبرتونه؟ صدای خنده‌تون تا دو خونه اون‌ورتر هم می‌اومد.
به زور خنده‌م رو کنترل کردم و با هیجان گفتم:
- آخه نمی‌دونی چی شد.
جهان ابرویی بالا انداخت و با مکث گفت:
- چی‌شده مگه؟
منم که دهن لق هیچ حرفی توی دهنم نمی‌مونه به قولی نخود توی دهنم خیس نمی‌خوره. همه رو با آب و تاب واسه جهان بدون کم و کسری تعریف کردم.
بدبخت جهان که از شدت خنده خم شد و شکمش رو می‌گرفت و شونه‌هاش از خنده می‌لرزیدن.
بقیه هم که در حال قش کردن بودن. جهان زودتر از همه خودش رو جمع کرد و با لحنی که هنوز ته مایه خنده درش بود گفت:
- خیلی خب... پاشین بریم تازه خاله خانم حرف درمیاره.
بلند شدم و جهان رفت دست و صورتش رو بشوره. ما هم رفتیم داخل.
ستاره و کیا با خاله سلام کردن و جهان هم بعل کمی اومد ارسطو لباسش رو با یه ست ورزشی عوض کرده بود.
#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۲۹-
***
دور هم نشسته بودیم و ناهار خورده بودیم و تازه ساعت یک و نیم بود.
خاله بحث رو سر من باز کرد و با کنایه گفت:
- آسمان جان اومدی روستا سیاه سوخته شدی... قبلا بهتر بودی.
پا روی پا انداختم و یکی از ابروهام رو بالا دادم و کمی به سمت جلو متمایل شدم و با همون لحن خودش گفتم:
- نه خاله جان من از اولش همین بودم، ولی خاله از شما دیگه بعیدِ به افرادی مثل من نمیگن سیاه سوخته میگن گندمی!
ایشی کرد و رو برگردوند. جهان و ستاره و کیانا آروم خندیدن می‌دونستن جلوی ز*ب*ون من کسی نیست که وایسه.
خاله: در ضمن عزیزم این همه بوتاکس و ژل و عمل زیبایی اومده، برو عمل کن.
تکیه به مبل دادم و دستی دور ل*بم کشیدم و گفتم:
- می‌دونی چیه خاله جان من طبیعی رو بیشتر دوست دارم و میگن که به دخترای عملی شوهر نمی‌دم.
خاله نمایشی چشم‌هاش رو گرد کرد و با پوزخندی کج ل*بش گفت:
- می‌خوای ازدواج کنی؟
پا از روی پا برداشتم و دست راستم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم و کمی وزنم رو روش انداختم و گفتم:
- وا خاله خودتون گفتین تازه دیر هم هست من شنیدم میگن دختر طبیعی‌ش می‌ارزه به صدتا عملی، تازه میگن خواهان زیاد هم دارن.
با حرص نگاهم کرد و چشم‌غره‌ی توپی به سمتم رفت که خودم رو جمع کردم.
خاله: تو هنوز بچه‌ای ازدواج واسه چیته؟
همین ارسطو (وای باز حرف شازده‌اش اومد وسط) میگه مامانی دختر هر چه خوشگل‌تر بهتر... البته نه این‌که مدلینگِ شازده پسرم مردیه واسه خودش.
پقی زدم زیره خنده که با خنده‌ی من خنده‌ی جهان و ستاره و کیانا هم بلند شد.
بابا هم برای روی خاله خانوم نشون نمی‌داد و مامان هم دم به دقیقه چشم و ابرو می‌اومد و خط و نشون می‌کشید.
ارسطو با لبخند گفت:
- البته مامانی شکسته نسفی می‌کنه.
اومد درستش کنه گند زد توش.
سرم رو پایین انداخته بودم و شونه‌هام از خنده می‌لرزید. خاله اخمی کرد که ناچار ساکت شدیم.
خاله: خوب داشتم می‌گفتم، بهش پیشنهاد‌های زیادی دادن... اما خب می‌دونی که خوشگلی دردسر داره.
بلند شدم و با یه ببخشید که خنده درش موج می‌زد به اتاقم پناه بردم.
از شدت خنده دل درد گرفته بودم و شدید دستشویی لازم داشتم.
جهان و ستا و کیا هم اومدن و اونا هم کم از حال من نداشتن.
جهان با ته مایه خنده گفت:
- دهنت آسمان تا حالا انقدر نخندیده بودم.
کیانا: به زور خودم رو نگه داشتم‌.
ستاره: ارسطو رو بگو نزدیک بود بزنه زیره گریه... خاله خانم چنان پسرم پسرم می‌کرد انگار پسر خدابیامرز ملکه الیزابتِ.
جهان یکم موند بعد سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده و بزنه بیرون که تا حدودی موفق شد و رفت بیرون.
ستاره و کیانا هم بعد کمی رفتن. من موندم فقط.
خدایا چه روز پر خنده‌ای بود. خدا پدربزرگت رو که مادربزرگ فولاد زره‌ات دق داد مرد، بیامرزه زودتر می‌اومدی.
به سمت میز رفتم و نقاشی آتش رو از کشو بیرون کشیدن و گوشیم رو هم درآوردن و مشغول شدم.

کد:
۲۹-
***
دور هم نشسته بودیم و ناهار خورده بودیم و تازه ساعت یک و نیم بود.
خاله بحث رو سر من باز کرد و با کنایه گفت:
- آسمان جان اومدی روستا سیاه سوخته شدی... قبلا بهتر بودی.
پا روی پا انداختم و یکی از ابروهام رو بالا دادم و کمی به سمت جلو متمایل شدم و با همون لحن خودش گفتم:
- نه خاله جان من از اولش همین بودم، ولی خاله از شما دیگه بعیدِ به افرادی مثل من نمیگن سیاه سوخته میگن گندمی!
ایشی کرد و رو برگردوند. جهان و ستاره و کیانا آروم خندیدن می‌دونستن جلوی ز*ب*ون من کسی نیست که وایسه.
خاله: در ضمن عزیزم این همه بوتاکس و ژل و عمل زیبایی اومده، برو عمل کن.
تکیه به مبل دادم و دستی دور ل*بم کشیدم و گفتم:
- می‌دونی چیه خاله جان من طبیعی رو بیشتر دوست دارم و میگن که به دخترای عملی شوهر نمی‌دم.
خاله نمایشی چشم‌هاش رو گرد کرد و با پوزخندی کج ل*بش گفت:
- می‌خوای ازدواج کنی؟
پا از روی پا برداشتم و دست راستم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم و کمی وزنم رو روش انداختم و گفتم:
- وا خاله خودتون گفتین تازه دیر هم هست من شنیدم میگن دختر طبیعی‌ش  می‌ارزه به صدتا عملی، تازه میگن خواهان زیاد هم دارن.
با حرص نگاهم کرد و چشم‌غره‌ی توپی به سمتم رفت که خودم رو جمع کردم.
خاله: تو هنوز بچه‌ای ازدواج واسه چیته؟
همین ارسطو (وای باز حرف شازده‌اش اومد وسط) میگه مامانی دختر هر چه خوشگل‌تر بهتر... البته نه این‌که مدلینگِ شازده پسرم مردیه واسه خودش.
پقی زدم زیره خنده که با خنده‌ی من خنده‌ی جهان و ستاره و کیانا هم بلند شد.
بابا هم برای روی خاله خانوم نشون نمی‌داد و مامان هم دم به دقیقه چشم و ابرو می‌اومد و خط و نشون می‌کشید.
ارسطو با لبخند گفت:
- البته مامانی شکسته نسفی می‌کنه.
اومد درستش کنه گند زد توش.
سرم رو پایین انداخته بودم و شونه‌هام از خنده می‌لرزید. خاله اخمی کرد که ناچار ساکت شدیم.
خاله: خوب داشتم می‌گفتم، بهش پیشنهاد‌های زیادی دادن... اما خب می‌دونی که خوشگلی دردسر داره.
بلند شدم و با یه ببخشید که خنده درش موج می‌زد به اتاقم پناه بردم.
از شدت خنده دل درد گرفته بودم و شدید دستشویی لازم داشتم.
جهان و ستا و کیا هم اومدن و اونا هم کم از حال من نداشتن.
جهان با ته مایه خنده گفت:
- دهنت آسمان تا حالا انقدر نخندیده بودم.
کیانا: به زور خودم رو نگه داشتم‌.
ستاره: ارسطو رو بگو نزدیک بود بزنه زیره گریه... خاله خانم چنان پسرم پسرم می‌کرد انگار پسر خدابیامرز ملکه الیزابتِ.
جهان یکم موند بعد سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده و بزنه بیرون که تا حدودی موفق شد و رفت بیرون.
ستاره و کیانا هم بعد کمی رفتن. من موندم فقط.
خدایا چه روز پر خنده‌ای بود. خدا پدربزرگت رو که مادربزرگ فولاد زره‌ات دق داد مرد، بیامرزه زودتر می‌اومدی.
به سمت میز رفتم و نقاشی آتش رو از کشو بیرون کشیدن و گوشیم رو هم درآوردن و مشغول شدم.

#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۰
. . .
یک ساعت بیشتر مشغول بودم. ابروش رو کشیده و پهن شکل خودش کشیدم که یکم کج رفت پاکن برداشتم و پاک کردم و دوباره اون تیکه رو درست کردم.
یکم دیگه مونده بود که اون دقت بیشتری می‌خواست و منم که داشت خوابم می‌برد اصلاً دقتی نداشتم و اگه کج می‌رفت بدبخت می‌شدم و دوباره باید از اول می‌کشیدم.
پس داخل کاورش گذاشتم و داخل کشو زیر دوتا کتاب بدون اینکه تا بخوره و مطمئن گذاشتم و بعد کتاب‌ها رو روش گذاشتم.
به سمت تخت رفتم و خمیازه‌ای کشیدم خودم رو روی تخت پرت کردم و کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
***
- مامان!...من می‌رم کنار آبشار.
ارسطو: میشه منم بیام؟
همین رو کم داشتم.
- ببخشید... لطفاً بزار دفعه بعد.
مامان از توی آشپزخونه داد زد:
- آسمان میری ارسطو رو هم با خودت ببر اطراف رو ببینه.
ایش این مفنگی بیشتر از من این‌جا رو می‌شناسه بعد من ببرمش؟! پوفی کشیدم و ناچار سری تکون داد و روبه ارسطو گفتم:
- آماده شو.
اون به سمت اتاق ستاره‌ی که برای اون و خاله خالی شده بود رفت.
حالا آتش رو چیکار کنم یه جوری باید بپیچونم. نیم ساعت که معطل آقا شدیم تا اومد.
باهم از خونه خارج شدیم و ناچار از راه اصلی به سمت جنگل رفتیم چون دوست نداشتم راه مخفی یا همون میان‌بر رو بدونه.
ده دقیقه توی سکوت فقط اون آهنگ گذاشته بود اون هم مهدی احمدوند، گوش می‌دادیم تا رسیدیم اول جنگل.
رو بهش کردم و گفتم:
- می‌شه آهنگ رو قطع کنی؟...ترجیح میدم صدای طبیعت رو گوش بدم.
حالت متفکری به خودش گرفت و سری تکون داد و با قطع کردن صدای آهنگ گفت:
- نظر خوبیه.
ناچار لبخند کجی بهش زدم و راه افتادیم. آبشار درست وسط جنگل بود و بیست دقیقه راه بود تا برسیم. اما مگه نطقش قطع می‌شد والا صدای آهنگ مسلمون‌تر بود شنیدنش.
ارسطو: خیلی وقته این‌جا نیومدم تغییر کرده.
دهن کجی کردم و توی دلم گفتم:
- آره جون عمت.
اما در واقعیت و چیزی که به ز*ب*ون آوردم این بود:
- جداً؟ ولی جنگل قبلاً هم همین‌طور بود.
هیچ‌جوره نمیشه از ضایع کردنش دست کشید. اون هم یکی مثل من.
دیگه چیزی نگفت دو دقیقه نبود که توی راه بودیم که گفت:
- خیلی مونده تا برسیم؟
ابرویی بالا انداختم ایستادم و برگشتم طرفش و گفتم:
- خسته شدی؟
ارسطو: آره پام گرفت.
خدایا این پنج سال پیش بچه‌ همین روستا بود بخدا منی که کل بچگیم رو توی شهر بودم و زندگی کردم این‌قدر ادا و اطور ندارم.
- می‌خوای بشین!
با سر قبول کرد و نشست.
ارسطو: آب آوردی با خودت؟
- نه اما یه چشمه همین ن*زد*یک*ی ها هست.
سری تکون داد و بلند شد، دوباره هم قدم شدیم.
پنج دقیقه‌ای توی راه بودیم تا بالاخره به چشمه رسیدیم.
چقدر هم که این بشر ترسو فقط کلاه هودیش به شاخه گیر کرد و نمی‌ذاشت حرکت کنه و نزدیک بود بزنه زیره گریه.
خدایا این دیگه کیه؟ دلم می‌خواد خفه‌اش کنم. من که دخترم ان‌قدر فیس و افاده ندارم.
نگاه چطور آب می‌خوره شیطونه میگه از پشت بزن زیرش بیفته توی آب دلم خنگ بشه، تا اومدم عملیش کنم بلند شد. خداروشکر که دیگه حرفی نزد.
هر چند که صدای بدی که با آدامس توی دهنش تولید می‌کرد داشت حالم رو بهم می‌زد.
هر چی به آبشار نزدیک‌تر می‌شدیم صداش بلند‌تر می‌رسید.
بالاخره رسیدیم. به سمت جای همیشگی رفتم و روی سنگ نشستم و اون هم روبه‌روی من روی سنگ دیگه‌ای نشست. دفتر نقاشیم رو درآوردم. یه گلدون نقاشی کردم و مشغول نقاشی گل‌هاش بودم که صدایی اومد.
سر بلند کردم و نگاهی به ارسطو که چنان ژستی به خودش گرفته بود انگار دارم اون رو می‌کشم پوزخندی زدم.
سر بلند کردن و پشت سر ارسطو رو نگاه کردم و با دیدن آتش که اخم‌هاش شدید توی هم گره خورده و عصبی داشت نگاه می‌کرد... عین اسمش آتشی انگار داشت نیزه از چشم‌هاش سمت ارسطو پرت می‌کرد.

کد:
۳۰
. . .
یک ساعت بیشتر مشغول بودم. ابروش رو کشیده و پهن شکل خودش کشیدم که یکم کج رفت پاکن برداشتم و پاک کردم و دوباره اون تیکه رو درست کردم.
یکم دیگه مونده بود که اون دقت بیشتری می‌خواست و منم که داشت خوابم می‌برد اصلاً دقتی نداشتم و اگه کج می‌رفت بدبخت می‌شدم و دوباره باید از اول می‌کشیدم.
پس داخل کاورش گذاشتم و داخل کشو زیر دوتا کتاب بدون اینکه تا بخوره و مطمئن گذاشتم و بعد کتاب‌ها رو روش گذاشتم.
به سمت تخت رفتم و خمیازه‌ای کشیدم خودم رو روی تخت پرت کردم و کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
***
- مامان!...من می‌رم کنار آبشار.
ارسطو: میشه منم بیام؟
همین رو کم داشتم.
- ببخشید... لطفاً بزار دفعه بعد.
مامان از توی آشپزخونه داد زد:
- آسمان میری ارسطو رو هم با خودت ببر اطراف رو ببینه.
ایش این مفنگی بیشتر از من این‌جا رو می‌شناسه بعد من ببرمش؟! پوفی کشیدم و ناچار سری تکون داد و روبه ارسطو گفتم:
- آماده شو.
اون به سمت اتاق ستاره‌ی که برای اون و خاله خالی شده بود رفت.
حالا آتش رو چیکار کنم یه جوری باید بپیچونم. نیم ساعت که معطل آقا شدیم تا اومد.
باهم از خونه خارج شدیم و ناچار از راه اصلی به سمت جنگل رفتیم چون دوست نداشتم راه مخفی یا همون میان‌بر رو بدونه.
ده دقیقه توی سکوت فقط اون آهنگ گذاشته بود اون هم مهدی احمدوند، گوش می‌دادیم تا رسیدیم اول جنگل.
رو بهش کردم و گفتم:
- می‌شه آهنگ رو قطع کنی؟...ترجیح میدم صدای طبیعت رو گوش بدم.
حالت متفکری به خودش گرفت و سری تکون داد و با قطع کردن صدای آهنگ گفت:
- نظر خوبیه.
ناچار لبخند کجی بهش زدم و راه افتادیم. آبشار درست وسط جنگل بود و بیست دقیقه راه بود تا برسیم. اما مگه نطقش قطع می‌شد والا صدای آهنگ مسلمون‌تر بود شنیدنش.
ارسطو: خیلی وقته این‌جا نیومدم تغییر کرده.
دهن کجی کردم و توی دلم گفتم:
- آره جون عمت.
اما در واقعیت و چیزی که به ز*ب*ون آوردم این بود:
- جداً؟ ولی جنگل قبلاً هم همین‌طور بود.
هیچ‌جوره نمیشه از ضایع کردنش دست کشید. اون هم یکی مثل من.
دیگه چیزی نگفت دو دقیقه نبود که توی راه بودیم که گفت:
- خیلی مونده تا برسیم؟
ابرویی بالا انداختم ایستادم و برگشتم طرفش و گفتم:
- خسته شدی؟
ارسطو: آره پام گرفت.
خدایا این پنج سال پیش بچه‌ همین روستا بود بخدا منی که کل بچگیم رو توی شهر بودم و زندگی کردم این‌قدر ادا و اطور ندارم.
- می‌خوای بشین!
با سر قبول کرد و نشست.
ارسطو: آب آوردی با خودت؟
- نه اما یه چشمه همین ن*زد*یک*ی ها هست.
سری تکون داد و بلند شد، دوباره هم قدم شدیم.
پنج دقیقه‌ای توی راه بودیم تا بالاخره به چشمه رسیدیم.
چقدر هم که این بشر ترسو فقط کلاه هودیش به شاخه گیر کرد و نمی‌ذاشت حرکت کنه و نزدیک بود بزنه زیره گریه.
خدایا این دیگه کیه؟ دلم می‌خواد خفه‌اش کنم. من که دخترم ان‌قدر فیس و افاده ندارم.
نگاه چطور آب می‌خوره شیطونه میگه از پشت بزن زیرش بیفته توی آب دلم خنگ بشه، تا اومدم عملیش کنم بلند شد. خداروشکر که دیگه حرفی نزد.
هر چند که صدای بدی که با آدامس توی دهنش تولید می‌کرد داشت حالم رو بهم می‌زد.
هر چی به آبشار نزدیک‌تر می‌شدیم صداش بلند‌تر می‌رسید.
بالاخره رسیدیم. به سمت جای همیشگی رفتم و روی سنگ نشستم و اون هم روبه‌روی من روی سنگ دیگه‌ای نشست. دفتر نقاشیم رو درآوردم. یه گلدون نقاشی کردم و مشغول نقاشی گل‌هاش بودم که صدایی اومد.
سر بلند کردم و نگاهی به ارسطو که چنان ژستی به خودش گرفته بود انگار دارم اون رو می‌کشم پوزخندی زدم.
سر بلند کردن و پشت سر ارسطو رو نگاه کردم و با دیدن آتش که اخم‌هاش شدید توی هم گره خورده و عصبی داشت نگاه می‌کرد... عین اسمش آتشی انگار داشت نیزه از چشم‌هاش سمت ارسطو پرت می‌کرد.

#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۱-
. . .
سریع بلند شدم و نگاهش کردم که برزخی چشم بهم دوخت حالتش ترسناک بود که آب دهنم رو قورت دادم.
ارسطو هم بلند شد اما همین که خواست برگرده آتش با دو گام بلند خودش رو رسوند و همین که ارسطو خواست برگرده. آتش به گ*ردنش زد و آن‌قدر محکم هلش داد و چون نزدیک چشمه‌ای که از آبشار سرچشمه می‌گرفت بود، افتاد توی آب.
ارسطو از شوک اول توی آب بی‌حرکت موند و داشت خیره نگاه می‌کرد و مشخص نبود نگاهش کدوم سمته.
تا به خودش اومد جیغی کشید که شوکه و مبهوت سمتش کامل برگشتم و شروع کرد به دست و پا زدن و کولی بازی درآوردن.
ارسطو: وای خدا دارم می‌میرم...جیغ... کمک...وای خدا... جیغ... مامانی... کمک... یکی کمک کنه... وای دارم می‌میرم... وای آب رفت توی گوشم... وای خدا... جیغ.
شاکی سمت آتش برگشتم و با لحنی بدتر اخم کرده از این حالت های مسخره ی ارسطو که اون بد برداشتش کرد، گفتم:
- چیکار کردی؟
دست به کمر با چشم‌های ریز شده عصبی نگاهم کرد پلک چپش پرید و با خشم غرید:
- این کیه؟
اشاره به ارسطویی که توی آب بود کرد.
- کی؟ ارسطو چُلمَنگ رو میگی؟ بیا برو درش بیار یه چیزیش بشه ننه‌اش (نمایشی علامت سر بریدن رو نشون دادم) پخ پخ.
همین‌جوری نگاه می‌کرد و ارسطو هم فقط داد می‌زد و دست پا می‌زد حالا جالب این‌جاست اون‌قدرها هم اون‌جا عمیق نیست واسه شخصی مثل ارسطو.
آتش بازوی چپم رو گرفت و تکون داد، خشمگین گفت:
- چه نسبتی با تو داره؟
- به تو چه؟
ابرویی بالا انداخت و پلکش عصبی پرید توی بدترین شرایط هم خودم رو نشون میدم.
دستی توی موهاش کشید و محکم کشیدشون که من به جاش دردم گرفت.
رو گرفت که بره و در همین حال هم گفت:
- پس خودت هم نجاتش بده.
خواست بره که تقریباً ازش آویزون شدم و تند گفتم:
- عه آتش... جون هر کی دوست داری کمکش کن وگرنه ننه‌اش منومی‌کشه...دبیا و خوبی کن لطفاً.
آتش برگشت سمتم و منو از خودش جدا کرد و سرد گفت:
- اول بگو چه نسبتی باهات داره؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- سرد نباش!... نوه‌ی خاله مادرمه.
بهش نزدیک شدم و از بازوش این‌بار آویزون شدم و خودم رو لوس کردم و گفتم:
- آتش لطفا!... آتش جونی.
خودم رو مظلوم کردم که نیمچه لبخندی زد و گفت:
- خیلی خب.
- دمت گرم!
ابرویی بالا انداخت و اول کت مشکی‌اش رو درآورد و بعد توی یک حرکت پیراهن سفید آستین کوتاه رو درآورد.
کیف پول و موبایلش رو درآورد و دستم داد و بعد پرید توی آب.
کیف و موبایل رو کنار کت و پیراهنش گذاشتم و نگاهشون کردم.
سی ثانیه هم نشد عین گونی سیب‌زمینی کشیدش بالا.
حالا ارسطو هم عوض تشکر و از اون‌جایی که چشمش به من نیفتاده بود و من کمی عقب تر از آتش ایستاده بود و ادا و اطوری که درمی‌آورد رو نگاه می‌کردم.
ارسطو: وای خدای من! ببین خیس شدم! وای الان سرما می‌خورم! وای الان پوستم خرابم میشه.
آتش رو کشیدم و جلوی خودن آوردم و ریز ریز خندیدم. و از کنار نگاهش کردم که عصبی بلند شد و محکم سمت آتش قدم برداشت و محکم هلش داد که عقب اومد چند قدم و چون نزدیک بود بیفتم توی آب آتش رو گرفتم اما چون یهویی بود پشتاپشت توی آب افتادیم.
داشتم خفه می‌شدم و به زور نفس می‌کشیدم و توی دهنم پر آب رفته بود و داشتم کم می‌آوردم که بالاخره از جلوی روم رفت کنار و منی که بی‌جون موندم و نزدیک بود برم کف رو از زیر بغلم گرفت و بالا کشید.
آب توی دهنم رو بالا آوردم و برم گردوند تا از پشت شونه‌هام رو دربر گرفت و کمک کرد.
کمی که بهتر شدم و از سرفه‌هام کم شد برم گردوند طرف خودش.
چشماش رو لوچ کرد و گفت:
- پسره‌ی یالغوزِ ترسو... گذاشت رفت.
نگاهی کردم راست می‌گفت ارسطو رفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم و شاکی گفتم:
- نمی‌تونستی خودت رو نگه‌داری؟
ابرویی بالا انداخت و دست‌هاش رو قفل کرده توی هم بالاتنه‌ی لختش نگه داشت و گفت:
- واقعا متاسفم که نوه‌ی خاله‌ی مادرتون هلم داد و خوردم به شما و شما هم برای این‌که نیفتی بند کردی به من و پون یهویی بود تعادلم رو از دست دادم.
دستی توی موهاش کشید و آب از موهاش قطره قطره چکه می‌کرد تا یکی شدن با آب‌های چشمه.
چقدر جذاب بود‌... خدایی خیلی خوشگل بود... کوفت صاحابش بشه.

کد:
۳۱-
. . .
سریع بلند شدم و نگاهش کردم که برزخی چشم بهم دوخت حالتش ترسناک بود که آب دهنم رو قورت دادم.
ارسطو هم بلند شد اما همین که خواست برگرده آتش با دو گام بلند خودش رو رسوند و همین که ارسطو خواست برگرده. آتش به گ*ردنش زد و آن‌قدر محکم هلش داد و چون نزدیک چشمه‌ای که از آبشار سرچشمه می‌گرفت بود، افتاد توی آب.
ارسطو از شوک اول توی آب بی‌حرکت موند و داشت خیره نگاه می‌کرد و مشخص نبود نگاهش کدوم سمته.
تا به خودش اومد جیغی کشید که شوکه و مبهوت سمتش کامل برگشتم و شروع کرد به دست و پا زدن و کولی بازی درآوردن.
ارسطو: وای خدا دارم می‌میرم...جیغ...  کمک...وای خدا... جیغ... مامانی... کمک... یکی کمک کنه... وای دارم می‌میرم... وای آب رفت توی گوشم... وای خدا... جیغ.
شاکی سمت آتش برگشتم و با لحنی بدتر اخم کرده از این حالت های مسخره ی ارسطو که اون بد برداشتش کرد، گفتم:
- چیکار کردی؟
دست به کمر با چشم‌های ریز شده عصبی نگاهم کرد پلک چپش پرید و با خشم غرید:
- این کیه؟
اشاره به ارسطویی که توی آب بود کرد.
- کی؟ ارسطو چُلمَنگ رو میگی؟ بیا برو درش بیار یه چیزیش بشه ننه‌اش (نمایشی علامت سر بریدن رو نشون دادم) پخ پخ.
همین‌جوری نگاه می‌کرد و ارسطو هم فقط داد می‌زد و دست پا می‌زد حالا جالب این‌جاست اون‌قدرها هم اون‌جا عمیق نیست واسه شخصی مثل ارسطو.
آتش بازوی چپم رو گرفت و تکون داد، خشمگین گفت:
- چه نسبتی با تو داره؟
- به تو چه؟
ابرویی بالا انداخت و پلکش عصبی پرید توی بدترین شرایط هم خودم رو نشون میدم.
دستی توی موهاش کشید و محکم کشیدشون که من به جاش دردم گرفت.
رو گرفت که بره و در همین حال هم گفت:
- پس خودت هم نجاتش بده.
خواست بره که تقریباً ازش آویزون شدم و تند گفتم:
- عه آتش... جون هر کی دوست داری کمکش کن وگرنه ننه‌اش منومی‌کشه...دبیا و خوبی کن لطفاً.
آتش برگشت سمتم و منو از خودش جدا کرد و سرد گفت:
- اول بگو چه نسبتی باهات داره؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- سرد نباش!... نوه‌ی خاله مادرمه.
بهش نزدیک شدم و از بازوش این‌بار آویزون شدم و خودم رو لوس کردم و گفتم:
- آتش لطفا!... آتش جونی.
خودم رو مظلوم کردم که نیمچه لبخندی زد و گفت:
- خیلی خب.
- دمت گرم!
ابرویی بالا انداخت و اول کت مشکی‌اش رو درآورد و بعد توی یک حرکت پیراهن سفید آستین کوتاه رو درآورد.
کیف پول و موبایلش رو درآورد و دستم داد و بعد پرید توی آب.
کیف و موبایل رو کنار کت و پیراهنش گذاشتم و نگاهشون کردم.
سی ثانیه هم نشد عین گونی سیب‌زمینی کشیدش بالا.
حالا ارسطو هم عوض تشکر و از اون‌جایی که چشمش به من نیفتاده بود و من کمی عقب تر از آتش ایستاده بود و ادا و اطوری که درمی‌آورد رو نگاه می‌کردم.
ارسطو: وای خدای من! ببین خیس شدم! وای الان سرما می‌خورم! وای الان پوستم خرابم میشه.
آتش رو کشیدم و جلوی خودن آوردم و ریز ریز خندیدم. و از کنار نگاهش کردم که عصبی بلند شد و محکم سمت آتش قدم برداشت و محکم هلش داد که عقب اومد چند قدم و چون نزدیک بود بیفتم توی آب آتش رو گرفتم اما چون یهویی بود پشتاپشت توی آب افتادیم.
داشتم خفه می‌شدم و به زور نفس می‌کشیدم و توی دهنم پر آب رفته بود و داشتم کم می‌آوردم که بالاخره از جلوی روم رفت کنار و منی که بی‌جون موندم و نزدیک بود برم کف رو از زیر بغلم گرفت و بالا کشید.
آب توی دهنم رو بالا آوردم و برم گردوند تا از پشت شونه‌هام رو دربر گرفت و کمک کرد.
کمی که بهتر شدم و از سرفه‌هام کم شد برم گردوند طرف خودش.
چشماش رو لوچ کرد و گفت:
- پسره‌ی یالغوزِ ترسو... گذاشت رفت.
نگاهی کردم راست می‌گفت ارسطو رفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم و شاکی گفتم:
- نمی‌تونستی خودت رو نگه‌داری؟
ابرویی بالا انداخت و دست‌هاش رو قفل کرده توی هم بالاتنه‌ی لختش نگه داشت و گفت:
- واقعا متاسفم که نوه‌ی خاله‌ی مادرتون هلم داد و خوردم به شما و شما هم برای این‌که نیفتی بند کردی به من و پون یهویی بود تعادلم رو از دست دادم.
دستی توی موهاش کشید و آب از موهاش قطره قطره چکه می‌کرد تا یکی شدن با آب‌های چشمه.
چقدر جذاب بود‌... خدایی خیلی خوشگل بود... کوفت صاحابش بشه.
#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۲
. . .
- الان میره قهرمان بازی درمیاره اوزگَل.
حینی که به سمت کنار چشمه می‌کشوندم گفت:
- مشخصه عقده‌ای! ولش کن.
اول من رو از آب بیرون آورد و بعد خودش با یه حرکت بیرون اومد. روبه‌روی منی که نشسته بودم و نفس‌نفس می‌زدم ایستاد و دست به کمر و حرصی گفت:
- چرا این پسرِ باید باهات بیاد؟
تکیه به دست‌هام دادم و در همون حال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مادرم گفت وگرنه خوش باهاش ندارم، ولی دمت گرم دلم خنک شد.
توی گلو آروم خندید و صاف ایستاد و پاهاش رو به اندازه‌ی شونه‌هاش باز کرد و عضلات بالاتنه‌‌اش بدجور توی چشم بودن و آب از ل*ب و لوچه آویزون می‌کرد.
آتش: بد از دستش شکاری.
به زور نگاه از عضلات پر پیچ و خم بازوش گرفتم و به صورتش چشم دوختم و گفتم:
- یه نمونه‌اش رو خودت که دیدی این رو از تيمارستان آوردن مطمئنم، حیف لوس و تتیش مامانیِ وگرنه یه حالی ازش می‌گرفتم.
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
- نمی‌خواد خودت رو درگیرش کنی.
دستش رو گرفتم و بلند شدم نگاهی به لباس‌هام انداختم و آه از نهادم بلند شد و با حال زاری گفتم:
- شدم موش آب کشیده! حقش بود خفه می‌شد.
آتش: خودت گفتی وگرنه تا الان اون دنیایی بود.
- حالا شرط می‌بندم کل روستا خبردار شدن.
آتش: که چی؟
- وجود تو این‌جا و هل دادنت توی آب لامصب باید می‌رفت نویسنده می‌شد یه جوری به شاهکارش بال و پر میده هر کی ندونه فکر می‌کنه واقعاً راست میگه.
آتش: اگه ریش و سبیل نداشت می‌گفتم دختره.
به سمت لباس‌هاش رفت و منم به سمتم کوله‌ام رفتم. نقاشی که ازش کشیدم و دیروز تمومش کردم رو درآوردم و به سمتش میرم.
پیراهنش رو پوشیده بود و خم شد تا کت و موبایل و کیف پولش رو برداره. نزدیکش که شدم برگه رو سمتش گرفتم و گفتم:
- خوب شد؟
حین برداشتن وسایلش نقاشی توی کاور رو ازم گرفت و صاف که ایستاد نگاه دقیقی بهش انداخت و با کمی مکث گفت:
- اهوم قشنگه! اما دماغم رو یکم حالت کج کشیدی انگاری.
نزدیکش شدم روی نوک پام ایستادم تا بهش برسم و گفتم:
- کو کجا؟
تقریباً چسبیده بهش پا بلند کرده بودم با دیدن نقاشی که هیچی کم نداشت و بی‌نقص بود شاکی گفتم:
- اینکه مشکلی نداره.
آتش: بینیم رو یکم کج کشیدی نگاه.
اشاره‌ای به یه حالت کجی که مال فرم خودِ بینیش بود، کرد.
حالت وا رفته به خودم گرفتم و گفتم:
- خب حالا چیکار کنم؟
آتش: ببر درستش کن فردا بیارش.
- بازم؟
آتش: آره.
دست توی جیبی که پایین‌تر از ترقوه قرار داشت کرد و بعد کمی زنجیر یا همون گردنبندی که مال من بود رو درآورد و سمتم گرفتم و گفت:
- این هم گردنبند.
دست بردم که بگیرمش که دست عقب برد و پشت سرم قرار گرفت و گفت:
- برات می‌بندم.
سری تکون دادم. شال که کلاً از سرم افتاده بود.
کد:
۳۲
. . .
- الان میره قهرمان بازی درمیاره اوزگَل.
حینی که به سمت کنار چشمه می‌کشوندم گفت:
- مشخصه عقده‌ای! ولش کن.
اول من رو از آب بیرون آورد و بعد خودش با یه حرکت بیرون اومد. روبه‌روی منی که نشسته بودم و نفس‌نفس می‌زدم ایستاد و دست به کمر و حرصی گفت:
- چرا این پسرِ باید باهات بیاد؟
تکیه به دست‌هام دادم و در همون حال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مادرم گفت وگرنه خوش باهاش ندارم، ولی دمت گرم دلم خنک شد.
توی گلو آروم خندید و صاف ایستاد و پاهاش رو به اندازه‌ی شونه‌هاش باز کرد و عضلات بالاتنه‌‌اش بدجور توی چشم بودن و آب از ل*ب و لوچه آویزون می‌کرد.
آتش: بد از دستش شکاری.
به زور نگاه از عضلات پر پیچ و خم بازوش گرفتم و به صورتش چشم دوختم و گفتم:
- یه نمونه‌اش رو خودت که دیدی این رو از تيمارستان آوردن مطمئنم، حیف لوس و تتیش مامانیِ وگرنه یه حالی ازش می‌گرفتم.
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
- نمی‌خواد خودت رو درگیرش کنی.
دستش رو گرفتم و بلند شدم نگاهی به لباس‌هام انداختم و آه از نهادم بلند شد و با حال زاری گفتم:
- شدم موش آب کشیده! حقش بود خفه می‌شد.
آتش: خودت گفتی وگرنه تا الان اون دنیایی بود.
- حالا شرط می‌بندم کل روستا خبردار شدن.
آتش: که چی؟
- وجود تو این‌جا و هل دادنت توی آب لامصب باید می‌رفت نویسنده می‌شد یه جوری به شاهکارش بال و پر میده هر کی ندونه فکر می‌کنه واقعاً راست میگه.
آتش: اگه ریش و سبیل نداشت می‌گفتم دختره.
به سمت لباس‌هاش رفت و منم به سمتم کوله‌ام رفتم. نقاشی که ازش کشیدم و دیروز تمومش کردم رو درآوردم و به سمتش میرم.
پیراهنش رو پوشیده بود و خم شد تا کت و موبایل و کیف پولش رو برداره. نزدیکش که شدم برگه رو سمتش گرفتم و گفتم:
- خوب شد؟
حین برداشتن وسایلش نقاشی توی کاور رو ازم گرفت و صاف که ایستاد نگاه دقیقی بهش انداخت و با کمی مکث گفت:
- اهوم قشنگه! اما دماغم رو یکم حالت کج کشیدی انگاری.
نزدیکش شدم روی نوک پام ایستادم تا بهش برسم و گفتم:
- کو کجا؟
تقریباً چسبیده بهش پا بلند کرده بودم با دیدن نقاشی که هیچی کم نداشت و بی‌نقص بود شاکی گفتم:
- اینکه مشکلی نداره.
آتش: بینیم رو یکم کج کشیدی نگاه.
اشاره‌ای به یه حالت کجی که مال فرم خودِ بینیش بود، کرد.
حالت وا رفته به خودم گرفتم و گفتم:
- خب حالا چیکار کنم؟
آتش: ببر درستش کن فردا بیارش.
- بازم؟
آتش: آره.
دست توی جیبی که پایین‌تر از ترقوه قرار داشت کرد و بعد کمی زنجیر یا همون گردنبندی که مال من بود رو درآورد و سمتم گرفتم و گفت:
- این هم گردنبند.
دست بردم که بگیرمش که دست عقب برد و پشت سرم قرار گرفت و گفت:
- برات می‌بندم.
سری تکون دادم. شال که کلاً از سرم افتاده بود.

#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
33-
. . .
موهام رو بالا جمع کردم... نزدیک شد و خم شد به طرف گردنم و گردنبند رو بست و قدمی عقب رفت.
نگاهی به صفحه گوشی‌اش انداخت و گفت:
- ساعت ۱۱ شد، کار دارم باید برم... یه ساعت دیگه هم از ده بالا میان خوب نیست بمونی این‌جا... بریم؟
- باشه... وایسا وسایلم رو جمع کنم.
سری تکون داد... به سمت وسایلم رفتم، جمعشون کردم و داخل کوله هُلشون دادم.
نقاشی آتش رو هم توی کاور مخصوص قرار دادم و توی یه جیب دیگه از کوله گذاشتم.
بلند شدم... شاکی و حرصی با نگاه به سرتاپام و با ل*ب و لوچه‌ی آویزون دندون‌قرچه‌ای کردم و گفتم:
- چرا هر وقت من میام باید خیس آب بشم؟
توی گلو آروم خندید و گفت:
- حواست رو جمع نمی‌کنی آسی خانوم.
- خیلی هم حواسم جمعِ.
کمی ولوم صدای خنده‌اش بالا رفت.
آتش: باشه حرص نخور زشت میشی.
جیغی کشیدم و دنبالش کردم که قهقهه‌‌ای زد و در رفت.
- به من می‌گی زشت؟ بیریخت.
آتش: عا عا من کی گفتم خودت داری میگی زشتی وگرنه که من نگفتم.
جیغ زدم:
- آتش.
آتش: جان؟
- خیلی بیشعوری... در جریانی؟
از پشت درخت گذشت و جواب داد:
- اثرات همنشینیه.
ایستادم، با نفس‌نفس و حرص پا روی زمین کوبیدم.
نفس عمیقی کشیدم و بینی‌م از حجم زیاد هوای سرد سرخ شد... نمی‌دونستم هوا سرده یا من سردمه. این‌بار ندویدم و آروم به راهم ادامه دادم. نزدیکم شد.
آتش: نری تو لک!
سر بالا انداختم... نگاهش کردم و سوالی گفتم:
- تو سردت نیست؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- سردته؟
- اهوم.
خواست کتش رو دربیاره که سریع گفتم:
- نمی‌خواد... تازه دوباره میگی فردا بیار بهم پسش بده.
آتش: تو که فردا میای نقاشی رو پس بدی... حالا تا ن*زد*یک*ی روستا می‌گیرمش... بگیر بپوش.
و با سرش به کتش اشاره کرد. دست دست کردنم رو که دید خودش جلو اومد و روی شونه‌ام انداختش... دو طرفش رو به هم نزدیک کردم و دست‌هام رو از آستین‌های بلندش عبور دادم. نوک انگشت‌هام به زور مشخص می‌شد.
بینیم رو بالا کشیدم و باهم هم‌قدم شدیم.
- میگم تو سردت نیست‌.
نیم نگاهی انداخت و گفت:
- نه هوا عالیه.
- خداکنه سرما نخورم وگرنه مامانم دیگه نمی‌زاره بیام پیش آبشار.
آتش: پس سریع‌تر بریم که سرما نخوری.
پا روی تنه‌ی درختی که راه رو بسته بود گذاشتم و اون ورش پریدم و جواب دادم.
- چطور با این وضع؟ به زور قدم برمی‌دارم.
ایستاد حالت فکر به خودش گرفت و یه‌دفعه‌ای نشست.
ایستادم، متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
آتش: بیا کولم.
حال دیگه چشم‌هام از این گردتر نمی‌شد.
- آتش مطمئنی حالا خوبه؟ نمی‌خواد راه برم بهتره.
آتش: این‌طوری زودتر می‌رسی... سرما هم نمی‌خوری.
فکر بدی هم نیست با نیش باز به طرفش رفتم که آروم خندید. پشتش قرار گرفتم، سوار شدم و بلند شد.
آخ خدا چه کیفی می‌داد.
آتش: چه سبکی.
نیشگون از بازوش گرفتم و حرصی گفتم:
- وزنم خیلی هم خوبه.
توی گلو خندید و گفت:
- باشه خانوم بیبی فیس.
کشیده و حرصی اسمش رو صدا زدم:
- آتش.
بلندتر خندید و گفت:
- جون؟
حرصی جوابش رو ندادم و سکوت کردم.
البته که این از من واقعاً بعید بود‌. کمی که گذشت با نیش باز داد زدم:
- تندتر برو آفرین.
یه دفعه ایستاد. سر خم کردم کنار شونه‌ی چپش گفتم:
- چرا ایستادی؟ گفتم تندتر برو نه اینکه به ایست.
سر کج کرد تا بتونه ببینتم و گفت:
- مگه اومدی قاطر سواری توله؟
- کم از اون هم نیست ولی جمله‌ات رو درست کن اومدم آتش سواری.
نیش بازم رو نشونش دادم که سری از تاسف با لبی که سعی داشت نخنده تکون داد، راه افتاد.
توی راه هم من هی جنگولک بازی درمی‌آوردم و نزدیک بود دو بار زمین بخوریم که تعادلش رو حفظ کرد.
بالاخره رسیدیم.
پیاده شدم و سرم گیج رفت، خواستم بیفتم که از بازوم گرفت و نگه داشت.
آتش: چی‌شد توله؟
چشم بستم و باز کردم تا تعادلم رو حفظ کنم.
کد:
33-
.  .  .
موهام رو بالا جمع کردم... نزدیک شد و خم شد به طرف گردنم و گردنبند رو بست و قدمی عقب رفت.
نگاهی به صفحه گوشی‌اش انداخت و گفت:
- ساعت ۱۱ شد، کار دارم باید برم... یه ساعت دیگه هم از ده بالا میان خوب نیست بمونی این‌جا... بریم؟
- باشه... وایسا وسایلم رو جمع کنم.
سری تکون داد... به سمت وسایلم رفتم، جمعشون کردم و داخل کوله هُلشون دادم.
نقاشی آتش رو هم توی کاور مخصوص قرار دادم و توی یه جیب دیگه از کوله گذاشتم.
بلند شدم... شاکی و حرصی با نگاه به سرتاپام و با ل*ب و لوچه‌ی آویزون دندون‌قرچه‌ای کردم و گفتم:
- چرا هر وقت من میام باید خیس آب بشم؟
توی گلو آروم خندید و گفت:
- حواست رو جمع نمی‌کنی آسی خانوم.
- خیلی هم حواسم جمعِ.
کمی ولوم صدای خنده‌اش بالا رفت.
آتش: باشه حرص نخور زشت میشی.
جیغی کشیدم و دنبالش کردم که قهقهه‌‌ای زد و در رفت.
- به من می‌گی زشت؟ بیریخت.
آتش: عا عا من کی گفتم خودت داری میگی زشتی وگرنه که من نگفتم.
جیغ زدم:
- آتش.
آتش: جان؟
- خیلی بیشعوری... در جریانی؟
از پشت درخت گذشت و جواب داد:
- اثرات همنشینیه.
ایستادم، با نفس‌نفس و حرص پا روی زمین کوبیدم.
نفس عمیقی کشیدم و بینی‌م از حجم زیاد هوای سرد سرخ شد... نمی‌دونستم هوا سرده یا من سردمه. این‌بار ندویدم و آروم به راهم ادامه دادم. نزدیکم شد.
آتش: نری تو لک!
سر بالا انداختم... نگاهش کردم و سوالی گفتم:
- تو سردت نیست؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- سردته؟
- اهوم.
خواست کتش رو دربیاره که سریع گفتم:
- نمی‌خواد... تازه دوباره میگی فردا بیار بهم پسش بده.
آتش: تو که فردا میای نقاشی رو پس بدی... حالا تا ن*زد*یک*ی روستا می‌گیرمش... بگیر بپوش.
و با سرش به کتش اشاره کرد. دست دست کردنم رو که دید خودش جلو اومد و روی شونه‌ام انداختش... دو طرفش رو به هم نزدیک کردم و دست‌هام رو از آستین‌های بلندش عبور دادم. نوک انگشت‌هام به زور مشخص می‌شد.
بینیم رو بالا کشیدم و باهم هم‌قدم شدیم.
- میگم تو سردت نیست‌.
نیم نگاهی انداخت و گفت:
- نه هوا عالیه.
- خداکنه سرما نخورم وگرنه مامانم دیگه نمی‌زاره بیام پیش آبشار.
آتش: پس سریع‌تر بریم که سرما نخوری.
پا روی تنه‌ی درختی که راه رو بسته بود گذاشتم و اون ورش پریدم و جواب دادم.
- چطور با این وضع؟ به زور قدم برمی‌دارم.
ایستاد حالت فکر به خودش گرفت و یه‌دفعه‌ای نشست.
ایستادم، متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
آتش: بیا کولم.
حال دیگه چشم‌هام از این گردتر نمی‌شد.
- آتش مطمئنی حالا خوبه؟ نمی‌خواد راه برم بهتره.
آتش: این‌طوری زودتر می‌رسی... سرما هم نمی‌خوری.
فکر بدی هم نیست با نیش باز به طرفش رفتم که آروم خندید. پشتش قرار گرفتم، سوار شدم و بلند شد.
آخ خدا چه کیفی می‌داد.
آتش: چه سبکی.
نیشگون از بازوش گرفتم و حرصی گفتم:
- وزنم خیلی هم خوبه.
توی گلو خندید و گفت:
- باشه خانوم بیبی فیس.
کشیده و حرصی اسمش رو صدا زدم:
- آتش.
بلندتر خندید و گفت:
- جون؟
حرصی جوابش رو ندادم و سکوت کردم.
البته که این از من واقعاً بعید بود‌. کمی که گذشت با نیش باز داد زدم:
- تندتر برو آفرین.
یه دفعه ایستاد. سر خم کردم کنار شونه‌ی چپش گفتم:
- چرا ایستادی؟ گفتم تندتر برو نه اینکه به ایست.
سر کج کرد تا بتونه ببینتم و گفت:
- مگه اومدی قاطر سواری توله؟
- کم از اون هم نیست ولی جمله‌ات رو درست کن اومدم آتش سواری.
نیش بازم رو نشونش دادم که سری از تاسف با لبی که سعی داشت نخنده تکون داد، راه افتاد.
توی راه هم من هی جنگولک بازی درمی‌آوردم و نزدیک بود دو بار زمین بخوریم که تعادلش رو حفظ کرد.
بالاخره رسیدیم.
پیاده شدم و سرم گیج رفت، خواستم بیفتم که از بازوم گرفت و نگه داشت.
آتش: چی‌شد توله؟
چشم بستم و باز کردم تا تعادلم رو حفظ کنم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۴-
. ‌ .
با لبی خندون نگاهش کردم که طرح لبخند روی ل*بش نقش بست.
- آخ چه کیفی داد، دمت گرم.
تیکه آخر رو کشیده گفتم که آروم توی گلو خندید.
آتش: به تو که خیلی خوش گذشت... کمر من هم که داغون شد.
- اومم چجورم... مگه قرار بود بد بگذره؟ می‌خواستی کول نکنی.
آتش: عوض تشکرته.
ل*ب‌هام رو جمع کردم و لبخند ملیحی بهش زدم و گفتم:
- ممنونم آتش جونی!
توی گلو خندید و گفت:
- خواهش می‌کنم آسی گلی.
کتش رو درآوردم و به سمتش گرفتم. حینی که کت رو می‌گرفت گفت:
- پس، فردا ساعت ده کنار آبشار برای تحویل نقاشی.
حالت تفکری به خودم گرفتم و با یادآوری اینکه فردا قرار برم ده بالا سریع گفتم:
- فردا نمی‌تونم بیام باید برم روستای بالا واسه طراحی عمارتشون اگه تونستم غروب میام یا هم پس‌فردا.
حالت متفکری به خودش گرفت و با مکث گفت:
- خب ببین تو شماره‌ات رو بده هر وقت خواستی بیای اطلاع بده.
- اوم... باشه.
شماره رو داخل گوشیش ذخیره کرد و بعد کمی ور رفتن با گوشی گفت:
- بهت پیام دادم... آخرش بیست و هفته!
- آها باشه... بازم مرسی بابت کُت.
لپم رو کشید و گفت:
- خواهش گلم.
بعد رفت... چقدر جذابه لامصب... مخش رو بزنم؟ باید وقتم رو آزاد کنم بعد حالا هم زوده.
ولی لامصب بد تیکه‌ای آدم دلش می‌خواد فقط گازش بگیره و ب*وسش کنه ع*و*ضی لعنتی رو.
(یه نکته: دختره چون از بچگی توی شهر بزرگ شده، با آداب و رسوم و بعضی چیزهای روستایی آشناییت نداره و دوست نداره انجامشون بده. سعی در مخالف بودن این عقاید هم میکنه)
به راه افتادم. اگه تورش کنم آخ چی میشه اون‌وقت همیشه ازش کولی می‌گیرم، میگم شنا یادم بده... جون! عالی میشه، آخ ولی بدنش آب از ل*ب و لوچه‌ات آویزون می‌کنه.
کوفت صاحابش بشه الهی.
به سمت خونه راه افتادم و مثل کارتونی پلنگ صورتی هست که موقعی که داره یه کار سِری انجام میده یه صدای دیرین دیرین مانند در می‌آره.
یواش‌یواش قدم برمی‌داشتم. کوله‌ام رو انداختم توی حیاط که... خاک صدای آخی اومد. خاک بر گورم اشتباهی انداختم‌
صدای برادر گلنار بلند شد.
- این مال کیه؟
از این‌ور دیوار صدا بلند کردم و گفتم:
- مال منه گرشا خان اشتباهی انداختم خونه شما میشه بندازی این‌طرف‌.
گرشا: آسمان انقدر سر به هوا نباش.
اداش رو در آوردم که کوله خورد توی سرم.
- آخ.
گرشا: چی‌شد؟
- هیچی... سرم رو شکستی.
کوله‌م رو برداشتم و این‌بار انداختمش توی حیاط خونه خودمون. پا روی جاپایی که پایه‌های چراغ برق سیمانی داشت گذاشتم و با گرفتن دو طرفش خودم رو بالا کشیدم.
یکم دیگه رفتم بالا و به دیوار که رسیدم یه پام رو برداشتم کمی زیرش حالت صاف نداشتم و حالت سُری بود و پام همش می‌رفت که سر بخوره و منو بندازه.
که خودم رو محکم نگه داشتم و پریدم روی دیوار.
یا قمر بنی هاشم یا جد سادات حالا کی این همه می‌پره.
صد در هزار قطع نخاع میشم.
چشم چرخوندم اطراف رو نگاه کردم... با دیدن تانک نفتی گوشه‌ی حیاط پشتی... خوشحال به سمتش رفتم.
نشستم و خودم رو از پشت خم کردم تا پام برسه و رسید.

کد:
۳۴-
. ‌ .
با لبی خندون نگاهش کردم که طرح لبخند روی ل*بش نقش بست.
- آخ چه کیفی داد، دمت گرم.
تیکه آخر رو کشیده گفتم که آروم توی گلو خندید.
آتش: به تو که خیلی خوش گذشت... کمر من هم که داغون شد.
- اومم چجورم... مگه قرار بود بد بگذره؟ می‌خواستی کول نکنی.
آتش: عوض تشکرته.
ل*ب‌هام  رو جمع کردم و لبخند ملیحی بهش زدم و گفتم:
- ممنونم آتش جونی!
توی گلو خندید و گفت:
- خواهش می‌کنم آسی گلی.
کتش رو درآوردم و به سمتش گرفتم. حینی که کت رو می‌گرفت گفت:
- پس، فردا ساعت ده کنار آبشار برای تحویل نقاشی.
حالت تفکری به خودم گرفتم و با یادآوری اینکه فردا قرار برم ده بالا سریع گفتم:
- فردا نمی‌تونم بیام باید برم روستای بالا واسه طراحی عمارتشون اگه تونستم غروب میام یا هم پس‌فردا.
حالت متفکری به خودش گرفت و با مکث گفت:
- خب ببین تو شماره‌ات رو بده هر وقت خواستی بیای اطلاع بده.
- اوم... باشه.
شماره رو داخل گوشیش ذخیره کرد و بعد کمی ور رفتن با گوشی گفت:
- بهت پیام دادم... آخرش بیست و هفته!
- آها باشه... بازم مرسی بابت کُت.
لپم رو کشید و گفت:
- خواهش گلم.
بعد رفت... چقدر جذابه لامصب... مخش رو بزنم؟ باید وقتم رو آزاد کنم بعد حالا هم زوده.
ولی لامصب بد تیکه‌ای آدم دلش می‌خواد فقط گازش بگیره و ب*وسش کنه ع*و*ضی لعنتی رو.
(یه نکته: دختره چون از بچگی توی شهر بزرگ شده، با آداب و رسوم و بعضی چیزهای روستایی آشناییت نداره و دوست نداره انجامشون بده. سعی در مخالف بودن این عقاید هم میکنه)
به راه افتادم. اگه تورش کنم آخ چی میشه اون‌وقت همیشه ازش کولی می‌گیرم، میگم شنا یادم بده... جون! عالی میشه، آخ ولی بدنش آب از ل*ب و لوچه‌ات آویزون می‌کنه.
کوفت صاحابش بشه الهی.
به سمت خونه راه افتادم و مثل کارتونی پلنگ صورتی هست که موقعی که داره یه کار سِری انجام میده یه صدای دیرین دیرین مانند در می‌آره.
یواش‌یواش قدم برمی‌داشتم. کوله‌ام رو انداختم توی حیاط که... خاک صدای آخی اومد. خاک بر گورم اشتباهی انداختم‌
صدای برادر گلنار بلند شد.
- این مال کیه؟
از این‌ور دیوار صدا بلند کردم و گفتم:
- مال منه گرشا خان اشتباهی انداختم خونه شما میشه بندازی این‌طرف‌.
گرشا: آسمان انقدر سر به هوا نباش.
اداش رو در آوردم که کوله خورد توی سرم.
- آخ.
گرشا: چی‌شد؟
- هیچی... سرم رو شکستی.
کوله‌م رو برداشتم و این‌بار انداختمش توی حیاط خونه خودمون. پا روی جاپایی که پایه‌های چراغ برق سیمانی داشت گذاشتم و با گرفتن دو طرفش خودم رو بالا کشیدم.
یکم دیگه رفتم بالا و به دیوار که رسیدم یه پام رو برداشتم کمی زیرش حالت صاف نداشتم و حالت سُری بود و پام همش می‌رفت که سر بخوره و منو بندازه.
که خودم رو محکم نگه داشتم و پریدم روی دیوار.
یا قمر بنی هاشم یا جد سادات حالا کی این همه می‌پره.
صد در هزار قطع نخاع میشم.
چشم چرخوندم اطراف رو نگاه کردم... با دیدن تانک نفتی گوشه‌ی حیاط پشتی... خوشحال به سمتش رفتم.
نشستم و خودم رو از پشت خم کردم تا پام برسه و رسید.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۵-
. . .
بقیه‌اش رو پریدم که حس کردم یه چیزی از زیرش بیرون زد. آهسته برگشتم طرفش یا حضرت عباس موش نمی‌ترسیدم فقط به شدت متنفر بودم.
همین‌طور جیغ می‌زدم و کولی بازی درمی‌آوردم... به سمت کوله‌م دویدم و عین جت که از اون سمت یه حالت پیچی داشت پام رو روی زمین سُروندم و حین سر خوردن از کنارش بندش رو چنگ زدم و تعادل خودم رو به زور حفظ کردم که نخوردم به دیوار.
تا پنجره‌ی باز اتاقم رو دویدم عین جت از توش مثل ببرهای سیرک هستند که از داخل حلقه آتش می‌گذرن البته که من پهلوم گیر کرد لبه پنجره ولی به هر بدبختی بود خودم رو داخل رسوندم و از درد کتف و دست و پهلوم آخ آرومی گفتم.
در پنجره رو بستم و پرده کوچک سفید رو هم کشیدم. کتف رو ماساژ دادم... به سمت کمدم رفتم و یه دست لباس درآوردم و روی تخت انداختم.
شونه‌هام رو بالا دادم و گردنم رو دورانی چرخوندم و که صدای ترق تروقش بلند شد.
لباس‌هام رو سریع عوض کردم و لباس‌های خیس رو هم با یه نگاه به بیرون از اتاق وقتی مطمئن شدم اون موش چندش نیستش... از پنجره بیرون رفتم و لباس‌ها رو روی بند پهن کردم.
سریع داخل اتاق شدم. باز شانس آورده بودم پذیراییمون به اتاق‌ها دید رسی نداشت و می‌تونستم یه بهونه‌ای گیر بیارم البته که بقیه میدونن من از پنجره بیشتر به عنوان رفت و آمد استفاده می‌کنم.
مزیت پنجره‌ی نزدیک به زمین هم زیاده‌ها.
کوله‌م رو زیر تخت گذاشتم و گوشیم رو از شارژ درآوردم و نگاهی انداختم.
چند تا پیام داشتم اونی که آخرش ۲۷ بود رو باز کردم و یه شکلک که چشمک زده و زبونش بیرونه رو واسش فرستادم. البته که بقیه پیام‌ها هم تبلیغاتی بودند و نمی‌شد جوابشون رو داد. همیشه دلم می‌خواست این پیام‌هایی که از طریق پلیس می‌اومد رو جواب بدم بلکم این‌جوری بختم باز شه اما حیف. البته یه بار پیام دادم جوابم رو ندادن.
گوشی رو روی لرزش گذاشتم. توی جیب شلوارم هُلش دادم. بیرون رفتم.
بابا و جهان امروز زود اومده بودن خونه.
به سمت جمع میرم و سلامی می‌کنم که همه‌ی سرها سمتم برمی‌گر*دن.
ارسطو: کجا بودی آسمان؟ من همه‌جا رو دنبالت گشتم.
با تعجب نگاهش کردم و حین نشستن جواب دادم.
- کنار آبشار نقاشی می‌کشیدم یادت نیست؟
جهان عصبی و پراخم سمتم برگشت که آب دهنم رو قورت دادم معلوم نیست حالا با چی پرشون کرده.
جهان: آسمان کجا بودی؟
- کنار آبشار به خدا.
جهان می‌دونست راست می‌گم چون قسم راستم خدا بود و الکی نمی‌خوردم قسمش رو.
مشکوک به ارسطویی که داشت از قهرمان بازیش می‌گفت و ننه‌ی فولاد زره‌ش هم قربون صدقه‌اش می‌رفت. عوق!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۶-
. . .
ارسطو: خب داشتم می‌گفتم! وای مامانی باید می‌دیدی یارو شبیه غول بود ( آتش زیادی هیکلش رو فرم و قد بلندی هم داشت) به غلط کردن انداختمش... توی راه برگشت فکر می‌کردم آسمان برگشته! داشتم می‌اومدم که یه گرگ خیلی بزرگ سر راهم رو گرفت ( مثل سگ دروغ میگه اگه گرگ ببینه قسم می‌خورم بیهوش میشه) که فراریش دادم.
اره جون عمه‌ت مر*تیکه تو تا آتش رو توی آب انداختی در رفتی. می‌ترسی دعوات کنه بچه سوسول گرگ رو فراری دادی تو؟
از این‌ها توی هر خانواده‌ای وجود داره و آدم باید اسکول باشه حرفش رو باور کنه.
ارسطو: از یه جا هم زدم زمین که دستم خراش دید اگه نمی‌زدم توی گ*ردنش و بیهوش نمی‌شد منو دو لقمه‌اش می‌کرد.
- ببخشید یه لحظه ارسطو تو اول گفتی فراریش دادی بعد میگی زدی توی گ*ردنش بیهوش شد... چطور شد؟
از موضع خودش پایین نیومد.
ارسطو بادی به غبغبه داد و پا روی پا انداخت و گفت:
- اره ولی خب دوتا بودن یکیشون که بیهوش شد دومی در رفت.
- آها بعد تو که گفتی یه گرگ بیشتر نبود دیگه.
بقبه خنده‌شون رو جمع کردن چون دستش رو شد. خاله چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- تو خودت رو جمع کن و حواست باشه چیکار می‌کنی دختر جون.
ابروهای رو به هم نزدیک کردم و کمی به جلو خم شدم و جدی گفتم:
- منظورتون چیه؟
خاله با غیظ نگاهم کرد و ل*بش به سمت بالا کج خورد و گفت:
- اون مردی که ارسطو میگه چرا باید بیاد کنار آبشار؟ اون هم وقتی تو و نوه‌ی من هستین؟!
نمایشی چشم گرد کردم و تکذیب کردم:
- من از کجا بدونم... می‌خواین برین از خودشون بپرسید چرا اومد کنار آبشار؟ بعدش هم یکی از اهالی روستا بود جچون ارسطو لباس شهری پوشیده بود فکر کرد مزاحم شده و انداختمش توی آب بعدش هم که پرسید گفتم که فامیله و مزاحم نیست کمکش کرد که شازدتون عوض تشکر کردن مرده رو انداخت توی آب بعدش هم فرار کرد.
خاله مشکوک پرسید:
- اونوقت تو چرا ایستادی و با ارسطو نیومدی؟
- خاله جان از یه‌جا اون آقا به خاطر من چون فکر می‌کرد کسی مزاحم شده اومد و مداخله کرد حس انسان دوستانه‌م اجازه نداد... دوماً پسر شما مثل جت فرار کرد من چطور می‌اومدم تا دنبال پسر شما بگردم... طول می‌کشید.
خاله: حالا چرا اون مرد روستایی بخاطر تو اون کار رو انجام داد حتما سر و سری ... .
ادامه‌ی حرفش رو پدرم قطع کرد.
- خاله خانم مردم روستا دخترها رو مثل ن*ا*موس خودشون می‌دونن و خودتون هم این رو خیلی خوب می‌دونین... پس وقتی آسمان رو با یه مرد دیدن حتما فکر کردن مزاحم شده... اون هم با تیپ شهری نوه‌ت و درضمن یه ساعت دیگه و شاید کمتر اهالی ده بالا می‌رفتند کنار آبشار بعد هم اون مردها هم که...‌ .
ادامه حرفش رو نزد. رو به من کرد و گفت:
- می‌دونی کی بود باهاش اومدی؟
- نه نشناختم... تا حالا ندیدمش.
اره جون عمه‌م خب راستش من به جز یه اسم و بعضی مشخصات دیگه چیزی از آتش نمی‌دونم.
پس یه جورایی نمی‌شناسمش.

کد:
۳۶-
. . .
ارسطو: خب داشتم می‌گفتم! وای مامانی باید می‌دیدی یارو شبیه غول بود ( آتش زیادی هیکلش رو فرم و قد بلندی هم داشت) به غلط کردن انداختمش... توی راه برگشت فکر می‌کردم آسمان برگشته! داشتم می‌اومدم که یه گرگ خیلی بزرگ سر راهم رو گرفت ( مثل سگ دروغ میگه اگه گرگ ببینه قسم می‌خورم بیهوش میشه) که فراریش دادم.
اره جون عمه‌ت مر*تیکه تو تا آتش رو توی آب انداختی در رفتی. می‌ترسی دعوات کنه بچه سوسول گرگ رو فراری دادی تو؟
از این‌ها توی هر خانواده‌ای وجود داره و آدم باید اسکول باشه حرفش رو باور کنه.
ارسطو: از یه جا هم زدم زمین که دستم خراش دید اگه نمی‌زدم توی گ*ردنش و بیهوش نمی‌شد منو دو لقمه‌اش می‌کرد.
- ببخشید یه لحظه ارسطو تو اول گفتی فراریش دادی بعد میگی زدی توی گ*ردنش بیهوش شد... چطور شد؟
از موضع خودش پایین نیومد.
ارسطو بادی به غبغبه داد و پا روی پا انداخت و گفت:
- اره ولی خب دوتا بودن یکیشون که بیهوش شد دومی در رفت.
- آها بعد تو که گفتی یه گرگ بیشتر نبود دیگه.
بقبه خنده‌شون رو جمع کردن چون دستش رو شد. خاله چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- تو خودت رو جمع کن و حواست باشه چیکار می‌کنی دختر جون.
ابروهای رو به هم نزدیک کردم و کمی به جلو خم شدم و جدی گفتم:
- منظورتون چیه؟
خاله با غیظ نگاهم کرد و ل*بش به سمت بالا کج خورد و گفت:
- اون مردی که ارسطو میگه چرا باید بیاد کنار آبشار؟ اون هم وقتی تو و نوه‌ی من هستین؟!
نمایشی چشم گرد کردم و تکذیب کردم:
- من از کجا بدونم... می‌خواین برین از خودشون بپرسید چرا اومد کنار آبشار؟ بعدش هم یکی از اهالی روستا بود جچون ارسطو لباس شهری پوشیده بود فکر کرد مزاحم شده و انداختمش توی آب بعدش هم که پرسید گفتم که فامیله و مزاحم نیست کمکش کرد که شازدتون عوض تشکر کردن مرده رو انداخت توی آب بعدش هم فرار کرد.
خاله مشکوک پرسید:
- اونوقت تو چرا ایستادی و با ارسطو نیومدی؟
- خاله جان از یه‌جا اون آقا به خاطر من چون فکر می‌کرد کسی مزاحم شده اومد و مداخله کرد حس انسان دوستانه‌م اجازه نداد... دوماً پسر شما مثل جت فرار کرد من چطور می‌اومدم تا دنبال پسر شما بگردم... طول می‌کشید.
خاله: حالا چرا اون مرد روستایی بخاطر تو اون کار رو انجام داد حتما سر و سری ... .
ادامه‌ی حرفش رو پدرم قطع کرد.
- خاله خانم مردم روستا دخترها رو مثل ن*ا*موس خودشون می‌دونن و خودتون هم این رو خیلی خوب می‌دونین... پس وقتی آسمان رو با یه مرد دیدن حتما فکر کردن مزاحم شده... اون هم با تیپ شهری نوه‌ت و درضمن یه ساعت دیگه و شاید کمتر اهالی ده بالا می‌رفتند کنار آبشار  بعد هم اون مردها هم که...‌  .
ادامه حرفش رو نزد. رو به من کرد و گفت:
- می‌دونی کی بود باهاش اومدی؟
- نه نشناختم... تا حالا ندیدمش.
اره جون عمه‌م خب راستش من به جز یه اسم و بعضی مشخصات دیگه چیزی از آتش نمی‌دونم.
پس یه جورایی نمی‌شناسمش.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا