...بود که بار اول بهم قرضش داد.
لبخندی از اون خاطره زدم که نشست و گفت:
- به چه فکر میکنی؟
- به اولین روزی که دیدمت، اون روز کتت رو بهم دادی ببرم بعد اونموقع همهچی شروع شد.
با لبخندی که روی ل*ب داشت گفت:
- از همون اولش هم توجهم رو جلب کردی.
لبخندم عمق گرفت.
#عسل_کورکور
#آدینه_ابری
#انجمن_تک_رمان
...که بزنیم؟
- یه لقمهت میکنم.
نفسنفس زنون گفتم:
- اگه تونستی بگیری باش.
صداش رو از فاصلهی نزدیک شنیدم که گفت:
- خودت خواستی.
از روی سنگی پریدم پایین حینی که خواستم دورتر بشم از روی همون سنگ به سمتم پرش کرد. که اگه به سمت آب نمیپریدم با زمین یکی میشدم.
#عسل_کورکور
#آدینه_ابری
#انجمن_تک_رمان
...معلوم چند روز توی عیش و نو نبوده کمر درد گرفته.
حالا میخواد درمانی واسه کمرش پیدا کنه آخی الهی زنت بمیره برات.
خرِ جوری نگاهم کرد، که سر جام ثابت ایستادم. اومد با یه نگاه خاص مخصوص خرا نگاه کرد و رفت.
نفس راحتی کشیدم.
نمردیم و خر هم رومون کراش زد.
#عسل_کورکور
#آدینه_ابری
#انجمن_تک_رمان[/MUSIC]
...نبود بقیه توی خونه رو پُر میکنم که خودم اگه نباشم خونه سوت و کور و در عوض مامان میگه:
- آخیشش حالا میتونم یه نفس راحت بکشم.
با کیانا تا آخرای شب حرف زدیم. بابا هم که خستگی رو بهونه کرد و سر شب رفت خوابید.
مامان هم که تا فیلم ساعت ده رو ندید نرفت نخوابید.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور...
...نداره.
خان: شرح قانون این رو میگه.
لعنتی من سه ساعت دارم یاسین تو گوش کی میخونم؟!
- قانون؟ باشه درسته اما بعضی وقتها نیازِ که یه تغییراتی رو توی قوانین ایجاد یا کسر کنیم ... نه عمو خان؟
خان اخمو گفت:
- تو یه الف بچه نمیخواد واسه من حرف از قانون بزنی.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
...صحبت کنه.
زانیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- برات دردسر میشه آسمان.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نچ نمیشه، خودتون که میدونید هیشکی حریف ز*ب*ون من نمیشه، بریم؟
آهسته خندیدن و سری تکون دادند. با هم همقدم شدیم.
البته زانیار با فاصله از پشت سر همراهمون میاومد.
#عسل_کورکور
#آدینه_ابری
#انجمن_تک_رمان
...- مامان من با محبوبه میریم قدم بزنیم، فعلا!
قبل از اینکه مخالفت کند به سمت محبوبه رفتم.
- بریم؟
راه افتاد و گفت:
- آره.
گوشهی ل*بم رو از حرص خونسردیش جوییدم و گفتم:
- خب بگو دیگه جریان چیه که محبوبهی سرحال ما انقدر گرفتهس؟
مغموم و گرفته ل*ب زد:
- چی بگم؟
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
...خاله فاطمه بود که اخم کرده نگاهم میکرد.
وقتی نگاهش رو به خودم دیدم فهمیدم جلو در وایسادم، عقب رفتم که بیرون اومد اومد رفت، پلشت.
خدایا یعنی چی واقعا؟
بسته رو از خاله فاطی گرفتم و آنقدر بابت این توهمات درگیر بود که کنجکاوی درمورد بسته رو به بعد موکول کردم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور...
...زیبایی دخترِ بزرگِ خان نمیرسه ... واسه همینِ هم جلال عاشقش بود.
اما اون گفت من واسه زیباییش عاشقش نشدم ... اخلاق و رفتارش رو دوشت داشتم و دارم.
حیف جلال ازدواج هم نکرد. حالا خدا میدونه چه حالی داره وقتی شنید.
مطمئنم همون روز میره خونهی خان خواستگاری.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
...انگشتم رو ب*و*سید.
پایینتر روی چونهی ضلع دارش. به سمت پایین کشیدم، دهنش باز شد و دندانهاش نمایان.
انگار دارم کالبدشکافی میکنم. دستی به ته ريشش کشیدم. آروم تهريشش رو کشیدم. که نچی کرد و چشم باز کرد.
آتش: نکن.
- تو رو سننه؟
ابرویی بالا انداخت. بلند شد.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان