۶۷-
( دو هفته بعد)
نزدیک یک ماهِ که با آتش دوستم یا شاید هم عاشق و معشوق.
من واقعاً دوستش دارم اون هم که چند روز پیش رفته بود شهر فهمیدم.
میخواست بخاطر کارهایی که داشت یک هفته بمونه که من به رگبار تلفن بستمش و گفتم اگه نیاد دوستیم رو باهاش تموم میکنم و دیگه نه من نه تو.
اون هم همش میگفت:
- دوستم داری؟ اگه نداری که رفتم شهر این همه به هول ولا نمیافتادی.
منم که گفتم:
- نه هوا برت نداره من اصلاً دوست ندارم.
اون هم خیلی خونسرد گفت:
- باشه پس من فردا برمیگردم شهر یه ماهی نمیام.
چنان بهش توپیدم که:
- غلط میکنی بری! تو برو ببین چجوری جرواجرت میکنم.
بعد از اون هم همش سربهسرم میذاره که:
- چجوری میخوای جرواجرم کنی؟ مگه میتونی؟
این روزا شیطنتهاش بیشتر شده، ولی همین که خودِ واقعیش رو نشون میده واسم باارزشِ.
هر شب هم مثل اینکه انگار نامزدیم و یواشکی میاد توی اتاقم تا من میخوابم اون هم برمیگرده خونشون.
توی کارهام کمکم میکنه... انقدر اومد و رفت حرف زد تا عاشقش شدم.
هر روز به علاقهش به روشهای مختلف اعتراف میکنه نه اینکه به ز*ب*ون بیاره دوست دارم.
با کلمات بازی میکنه روح منو نوازش میکنه.
مثل دیروز که گفت:
- دلتنگیم رو مولانا توی یه بیت بیان کرده:
«دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رَنگِ رُخَت زمانه زندان من است»
یا چند وقت پیش که گفتم:
- آتش تو چطوری تو این مدت کم عاشقم شدی؟ واقعی یعنی؟
اون با جوابی که داد مات موندم.
- «کاش بدونی
دوست داشتنت
خورشید نیست :
که یه لحظه بیا و یه لحطه بره ...
ماه نیست :
که یه شب باشه و یه شب نباشه ...
ستاره نیست :
که یه شب پر از شور باشه و یه شب کم فروغ ...
باران نیست :
که گاهی شدت بگیره و گاهی نم نم بباره...
مثل نفس میمونه:
همیشه با منِ... » .
اگه عاشقش نمیشدم تعجب داشت.
اون روز میخواستم تلافی رو سرش دربیارم اما فرداش که رفتم.
اون چنان خودش رو گرفته بود که من افتادم به منت کشی آقا... کلی هم دستور داد که دیگه با اون سه تا به قول خودش یالغوز نگردم و همکلام نشم.
***
آتش: آسمان؟
- جان؟
آتش: تو دوستم داری؟
- نه.
جواب همیشگی.
آتش: شرط ببندیم؟
- سر چی؟
آتش: من میگم دوست داری تو میگی نه.
- باشه، چجوری میخوای ثابت کنی؟
لبخند جذابی زد. از روی سنگ کنار رودخونه بلند شد و به سمت منی که روی چمنها نشستم اومد. طبق عادت هر روزش سر روی پام گذاشت و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- کاری نداره که اگه عاشقم باشی هر مردی رو ببینی فکر میکنی منم.
خندیدم و گفتم:
- خودت میدونی چی گفتی؟
آتش: اهوم.
- میبازی از الان.
آتش: خواهیم دید، سر این شرط میبندیم که اگه حق با من بود و تو عاشقم شدی باید بوسم کنی و اعتراف کنی.
چشمکی پایان حرفش زد.
- اگه من درست گفتم چی؟
آتش: هر چی تو بگی، ولی وای به حالت اگه بخوای جر زنی کنی!
- باشه.
آتش: خوبه.
چشمهاش رو بست. دستم رو توی موهاش بردم و نوازششون کردم.
موهای لَخت و خوشحالتی داره. دستی به ابروهاش کشیدم. ابروهای یکدست و بدون پیوند البته دقت که میکردی یکم وجود داشت اما نه زیاد که قابل رویت باشه.
شیطنتم گل کرد. لپش رو کشیدم. توی گلو خندید و گفت:
- نکن.
دستم رو پایینتر بردم روی ل*بش کشیدم، یه جورایی نوازشش کردم که انگشتم رو ب*و*سید.
پایینتر روی چونهی ضلع دارش. به سمت پایین کشیدم، دهنش باز شد و دندانهاش نمایان.
انگار دارم کالبدشکافی میکنم. دستی به ته ريشش کشیدم. آروم تهريشش رو کشیدم. که نچی کرد و چشم باز کرد.
آتش: نکن.
- تو رو سننه؟
ابرویی بالا انداخت. بلند شد.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
( دو هفته بعد)
نزدیک یک ماهِ که با آتش دوستم یا شاید هم عاشق و معشوق.
من واقعاً دوستش دارم اون هم که چند روز پیش رفته بود شهر فهمیدم.
میخواست بخاطر کارهایی که داشت یک هفته بمونه که من به رگبار تلفن بستمش و گفتم اگه نیاد دوستیم رو باهاش تموم میکنم و دیگه نه من نه تو.
اون هم همش میگفت:
- دوستم داری؟ اگه نداری که رفتم شهر این همه به هول ولا نمیافتادی.
منم که گفتم:
- نه هوا برت نداره من اصلاً دوست ندارم.
اون هم خیلی خونسرد گفت:
- باشه پس من فردا برمیگردم شهر یه ماهی نمیام.
چنان بهش توپیدم که:
- غلط میکنی بری! تو برو ببین چجوری جرواجرت میکنم.
بعد از اون هم همش سربهسرم میذاره که:
- چجوری میخوای جرواجرم کنی؟ مگه میتونی؟
این روزا شیطنتهاش بیشتر شده، ولی همین که خودِ واقعیش رو نشون میده واسم باارزشِ.
هر شب هم مثل اینکه انگار نامزدیم و یواشکی میاد توی اتاقم تا من میخوابم اون هم برمیگرده خونشون.
توی کارهام کمکم میکنه... انقدر اومد و رفت حرف زد تا عاشقش شدم.
هر روز به علاقهش به روشهای مختلف اعتراف میکنه نه اینکه به ز*ب*ون بیاره دوست دارم.
با کلمات بازی میکنه روح منو نوازش میکنه.
مثل دیروز که گفت:
- دلتنگیم رو مولانا توی یه بیت بیان کرده:
«دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رَنگِ رُخَت زمانه زندان من است»
یا چند وقت پیش که گفتم:
- آتش تو چطوری تو این مدت کم عاشقم شدی؟ واقعی یعنی؟
اون با جوابی که داد مات موندم.
- «کاش بدونی
دوست داشتنت
خورشید نیست :
که یه لحظه بیا و یه لحطه بره ...
ماه نیست :
که یه شب باشه و یه شب نباشه ...
ستاره نیست :
که یه شب پر از شور باشه و یه شب کم فروغ ...
باران نیست :
که گاهی شدت بگیره و گاهی نم نم بباره...
مثل نفس میمونه:
همیشه با منِ... » .
اگه عاشقش نمیشدم تعجب داشت.
اون روز میخواستم تلافی رو سرش دربیارم اما فرداش که رفتم.
اون چنان خودش رو گرفته بود که من افتادم به منت کشی آقا... کلی هم دستور داد که دیگه با اون سه تا به قول خودش یالغوز نگردم و همکلام نشم.
***
آتش: آسمان؟
- جان؟
آتش: تو دوستم داری؟
- نه.
جواب همیشگی.
آتش: شرط ببندیم؟
- سر چی؟
آتش: من میگم دوست داری تو میگی نه.
- باشه، چجوری میخوای ثابت کنی؟
لبخند جذابی زد. از روی سنگ کنار رودخونه بلند شد و به سمت منی که روی چمنها نشستم اومد. طبق عادت هر روزش سر روی پام گذاشت و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- کاری نداره که اگه عاشقم باشی هر مردی رو ببینی فکر میکنی منم.
خندیدم و گفتم:
- خودت میدونی چی گفتی؟
آتش: اهوم.
- میبازی از الان.
آتش: خواهیم دید، سر این شرط میبندیم که اگه حق با من بود و تو عاشقم شدی باید بوسم کنی و اعتراف کنی.
چشمکی پایان حرفش زد.
- اگه من درست گفتم چی؟
آتش: هر چی تو بگی، ولی وای به حالت اگه بخوای جر زنی کنی!
- باشه.
آتش: خوبه.
چشمهاش رو بست. دستم رو توی موهاش بردم و نوازششون کردم.
موهای لَخت و خوشحالتی داره. دستی به ابروهاش کشیدم. ابروهای یکدست و بدون پیوند البته دقت که میکردی یکم وجود داشت اما نه زیاد که قابل رویت باشه.
شیطنتم گل کرد. لپش رو کشیدم. توی گلو خندید و گفت:
- نکن.
دستم رو پایینتر بردم روی ل*بش کشیدم، یه جورایی نوازشش کردم که انگشتم رو ب*و*سید.
پایینتر روی چونهی ضلع دارش. به سمت پایین کشیدم، دهنش باز شد و دندانهاش نمایان.
انگار دارم کالبدشکافی میکنم. دستی به ته ريشش کشیدم. آروم تهريشش رو کشیدم. که نچی کرد و چشم باز کرد.
آتش: نکن.
- تو رو سننه؟
ابرویی بالا انداخت. بلند شد.
کد:
۶۷-
( دو هفته بعد)
نزدیک یک ماهِ که با آتش دوستم یا شاید هم عاشق و معشوق.
من واقعاً دوستش دارم اون هم که چند روز پیش رفته بود شهر فهمیدم.
میخواست بخاطر کارهایی که داشت یک هفته بمونه که من به رگبار تلفن بستمش و گفتم اگه نیاد دوستیم رو باهاش تموم میکنم و دیگه نه من نه تو.
اون هم همش میگفت:
- دوستم داری؟ اگه نداری که رفتم شهر این همه به هول ولا نمیافتادی.
منم که گفتم:
- نه هوا برت نداره من اصلاً دوست ندارم.
اون هم خیلی خونسرد گفت:
- باشه پس من فردا برمیگردم شهر یه ماهی نمیام.
چنان بهش توپیدم که:
- غلط میکنی بری! تو برو ببین چجوری جرواجرت میکنم.
بعد از اون هم همش سربهسرم میذاره که:
- چجوری میخوای جرواجرم کنی؟ مگه میتونی؟
این روزا شیطنتهاش بیشتر شده، ولی همین که خودِ واقعیش رو نشون میده واسم باارزشِ.
هر شب هم مثل اینکه انگار نامزدیم و یواشکی میاد توی اتاقم تا من میخوابم اون هم برمیگرده خونشون.
توی کارهام کمکم میکنه... انقدر اومد و رفت حرف زد تا عاشقش شدم.
هر روز به علاقهش به روشهای مختلف اعتراف میکنه نه اینکه به ز*ب*ون بیاره دوست دارم.
با کلمات بازی میکنه روح منو نوازش میکنه.
مثل دیروز که گفت:
- دلتنگیم رو مولانا توی یه بیت بیان کرده:
«دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رَنگِ رُخَت زمانه زندان من است»
یا چند وقت پیش که گفتم:
- آتش تو چطوری تو این مدت کم عاشقم شدی؟ واقعی یعنی؟
اون با جوابی که داد مات موندم.
- «کاش بدونی
دوست داشتنت
خورشید نیست :
که یه لحظه بیا و یه لحطه بره ...
ماه نیست :
که یه شب باشه و یه شب نباشه ...
ستاره نیست :
که یه شب پر از شور باشه و یه شب کم فروغ ...
باران نیست :
که گاهی شدت بگیره و گاهی نم نم بباره...
مثل نفس میمونه:
همیشه با منِ... » .
اگه عاشقش نمیشدم تعجب داشت.
اون روز میخواستم تلافی رو سرش دربیارم اما فرداش که رفتم.
اون چنان خودش رو گرفته بود که من افتادم به منت کشی آقا... کلی هم دستور داد که دیگه با اون سه تا به قول خودش یالغوز نگردم و همکلام نشم.
***
آتش: آسمان؟
- جان؟
آتش: تو دوستم داری؟
- نه.
جواب همیشگی.
آتش: شرط ببندیم؟
- سر چی؟
آتش: من میگم دوست داری تو میگی نه.
- باشه، چجوری میخوای ثابت کنی؟
لبخند جذابی زد. از روی سنگ کنار رودخونه بلند شد و به سمت منی که روی چمنها نشستم اومد. طبق عادت هر روزش سر روی پام گذاشت و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- کاری نداره که اگه عاشقم باشی هر مردی رو ببینی فکر میکنی منم.
خندیدم و گفتم:
- خودت میدونی چی گفتی؟
آتش: اهوم.
- میبازی از الان.
آتش: خواهیم دید، سر این شرط میبندیم که اگه حق با من بود و تو عاشقم شدی باید بوسم کنی و اعتراف کنی.
چشمکی پایان حرفش زد.
- اگه من درست گفتم چی؟
آتش: هر چی تو بگی، ولی وای به حالت اگه بخوای جر زنی کنی!
- باشه.
آتش: خوبه.
چشمهاش رو بست. دستم رو توی موهاش بردم و نوازششون کردم.
موهای لَخت و خوشحالتی داره. دستی به ابروهاش کشیدم. ابروهای یکدست و بدون پیوند البته دقت که میکردی یکم وجود داشت اما نه زیاد که قابل رویت باشه.
شیطنتم گل کرد. لپش رو کشیدم. توی گلو خندید و گفت:
- نکن.
دستم رو پایینتر بردم روی ل*بش کشیدم، یه جورایی نوازشش کردم که انگشتم رو ب*و*سید.
پایینتر روی چونهی ضلع دارش. به سمت پایین کشیدم، دهنش باز شد و دندانهاش نمایان.
انگار دارم کالبدشکافی میکنم. دستی به ته ريشش کشیدم. آروم تهريشش رو کشیدم. که نچی کرد و چشم باز کرد.
آتش: نکن.
- تو رو سننه؟
ابرویی بالا انداخت. بلند شد.
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان