• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

درحال تایپ رمان آدینه‌ی ابری | عسل کورکور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
{به نام خالق خوبی‌ها}

رمان: سوگند آتش
(ارباب غیرتی من)

نویسنده: هانی_کا (عسل کورکور)

ژانر: عاشقانه طنز

ناظر: Melina.N

خلاصه:

دختری که نقاشِ و عاشق طبیعت. عاشق ر*ق*صیدن میان آب کم عمق کنار رود، عاشق آواز خوانند و قهقهه‌‌ زدن!
خنده‌ای که می‌خواهد چشم کور کند تا غم درون س*ی*نه را نبیند.
شناگری ماهر که می‌دزد لحظاتت را.
علاقه‌ای که با برخورد دو تا چشم با هم پیوند می‌خورد
کینه‌ای دیرینه حسادتی بی‌موقعه و بی‌فکر عشق را به آتش می‌کشد.
دور می کند، فاصله می‌اندازد.
ازدواجی غیر منتظر و دور از باور! زندگی تلخ اما با امید.
پرت شدن به دنیایی دیگر! به آمال و خواسته‌هایی دگر.

سکوتی که می‌شکند و فریادی که سکوت می‌شود.
دردی که همان درد است و گرم همان مرگ! سرمای سوز دار تابستانی که درس می‌شود. گرگی که هم‌چنان گرگ است و مردی که خود را درم می‌کند، آهی که به دم ختم می‌شود.
زردی که درز می‌شود و س*ی*نه می‌شکافد.
درم می‌کند (کنایه از بی‌ارزش بودنِ)



گفتگو آزاد - سوگند آتش
کد:
دختری که نقاشِ و عاشق طبیعت. عاشق ر*ق*صیدن میان آب کم عمق کنار رود، عاشق آواز خوانند و قهقهه‌‌ زدن!
خنده‌ای که می‌خواهد چشم کور کند تا غم درون س*ی*نه را نبیند.
شناگری ماهر که می‌دزد لحظاتت را.
علاقه‌ای که با برخورد دو چشم با هم پیوند می‌خورد.
کینه‌ای دیرینه حسادتی بی‌موقعه و بی‌فکر عشق را به آتش می‌کشد.
دور می کند، فاصله می‌اندازد؛ قلب در تلاطم یکی شدن با نیمه‌ی گمشده‌ای که پیدا کرده.
ازدواجی غیر منتظر و دور از باور! زندگی تلخ اما با امید.
پرت شدن به دنیایی دیگر! به آمال و خواسته‌هایی دگر.
فریاد‌هایی که پشت زبان خفه می‌شود. سکوتی که می‌شکند و فریادی که سکوت می‌شود.
دردی که همان درد است و گرم همان مرگ! سرمای سوز دار تابستانی که درس می‌شود. گرگی که هم‌چنان گرگ است و مردی که خود را درم می‌کند، آهی که به دم ختم می‌شود.
زردی که درز می‌شود و س*ی*نه می‌شکافد.
درم می‌کند (کنایه از بی‌ارزش بودنِ)
#معرکه‌_آتش_و_آسمان
#سوگند_آتش
#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : عسل کورکور

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,987
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
تایید رمان۲.png


خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
قلمتان مانا🌹
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
من نگویم تو بگو!
تو بخوان از چشم‌هایم حرفم را. حس درونشان را.
یک روز میروم با تمام خاطرات.
با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌ها. اما آیا تلخی بین ما بود؟
نمی‌دانم تو بگو. بینمان تلخی بود؟ اگر نبود پس این جدایی چیست؟
بمانم به انتظارت؟ به سراغم می‌آیی؟ تو بخوانی من رقصان با صدایت در آسمان‌ها خود را یابم! تو بنگری و من بمیرم با نگاهت؛ تو حرف بزنی و من تمامم گوش شود برای شنیدن نجوای لحن زیبایت.
گفتی عاقل باش، مگر می‌گذارد؟ عشق را می‌گویم! عاقل و عاشق بودن که نمی‌شود. یا باید عاقل باشی یا عاشق. مگر می‌شود در کنارت عاقل باشم.
اما به قول شاعر " من چرا دل به تو دادم‌که دلم می‌شکنی!"
تو عشق را گره خوردن جسم می‌دانی و من گره‌ی سخت روح می‌دانم.
جسم که در این دنیا بیشتر با من نیست. روزی ترکم می‌کند. من تو را تا به ابد روح می‌خواهم نه تا به ابد جسم!
به قولی مازندرانی‌ها ایرماز ( خوشتیپ) من.
اگر بمانم تا ابد به پایت قول می‌دهی برای من باشی! فقط من. نه دیگری.
اگر که قول می‌دهی تا من جان که هیچ تمام روحم را برایت بگذرام.
راستی...!
روحم برایت نامه‌ای نوشت.
ببخش من بی‌اجازه درونش سرک کشیدم.
نوشته بود " تمام من از آن توست، گویی که تو منی! می‌شود روزی مرا به من برگردانی؟ خواهش کوچکی‌ست، فقط مرا از تو می‌خواهم.
دوست‌دار تو روح عاشق"
خواهش کوچکی‌ست!
خودش را به او برگردان. می‌شود؟
کد:
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
#سوگند_آتش
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۱-
ستاره: شاهزاده سوار بر ماشین پیاده می‌شود.
رد نگاهش رو دنبال کردم. به یه ماشین مدل ساینا سورمه‌ای رسیدم. که آتش ازش پیاده شد. یه لحظه‌ای نگاهی به آسمون کرد.
کنار ایستاد بعد کمی یه مرد هم سن و سال‌های خان با یه خانوم شیک امروزی که حدوداً سن بیشتر از مادرم رو داشت.
یه دختر داف تهرانی خوشگل با لباس نه زیاد پوشیده، پیاده شد. ابرویی بالا انداخت و کنجکاو به روبه‌رو خیره شدم.
در حالی که درونم به جوش و خروش افتاده بود. محبوبه سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسید.
- به نظرتون دختره کیه؟
ستاره هم که انگار با وجود هر روز اونجا پلاس بودنش اما دختره رو نمی‌شناخت کنجکاو نگاهش کرد و گفت:
- نمی‌دونم، تا حالا ندیدمش. ولی فکر کنم دختر عموش باشه آخه میگن خیلی ادا و افاده داره.
نمی‌دونم چرا یه دلشوره‌ی عجیبی توی دلم نشست.
دختره‌ی داف رفت و تقریبا از گر*دن آتش آویزون شد.
آتش هم کاریش نداشت و با کمی مکث دست پشت کمرش گذاشت. با لبخند به هم نگاه می‌کنن.
بعد کمی مکث دختره همراه آتشی که بغلش کرده بود داخل رفتند.
توی چشم‌هام یه سوزی هست. حسش می‌کنم! همچنین بینیم یه حالتیِ شبیه گریه نیست ها...خودِ گریه‌اس.
نفس عمیقی کشیدم. برگشتم.
نفس عمیقی کشیدم. اخم کرده رو به خود درون تشر زدم.
- گریه نمی‌کنیا تیکه‌تیکه‌ات می‌کنم آسی گریه کنی‌ها! گریه داره؟ دختر خوب فدا سرت دنیا مال این حرف‌ها نیست، خودت رو عشقِ اصلاً! عشق و عاشقی چیه دیگه؟ خودت رو الکی دربند این و اون کردی؛ به خودت بیا لعنتی بیای پایین من می‌دونم و تو.
کیانا: آسمان.
لعنت به اشکی که بی موقعه پایین میاد و آدم رو رسوا می‌کنه. بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و با خنده‌ای که تضاد داشت با حال ظاهری و باطنم گفتم:
- بیخیال گور بابای همشون، سینگلی رو عشقه.
به راهم ادامه دادم. نفسم سخت بالا می‌اومد نفس‌های عمیقی می‌کشیدم.
قفسه‌ی س*ی*نه‌ام درد گرفته بود. الان قدرت این رو داشتم که قاتل اون دو نفر بشم.

کد:
ستاره: شاهزاده سوار بر ماشین پیاده می‌شود.
رد نگاهش رو دنبال کردم. به یه ماشین مدل ساینا سورمه‌ای رسیدم. که آتش ازش پیاده شد. یه لحظه‌ای نگاهی به آسمون کرد.
کنار ایستاد بعد کمی یه مرد هم سن و سال‌های خان با یه خانوم شیک امروزی که حدوداً سن بیشتر از مادرم رو داشت.
یه دختر داف تهرانی خوشگل با لباس نه زیاد پوشیده، پیاده شد. ابرویی بالا انداخت و کنجکاو به روبه‌رو خیره شدم.
در حالی که درونم به جوش و خروش افتاده بود. محبوبه سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسید.
- به نظرتون دختره کیه؟
ستاره هم که انگار با وجود هر روز اونجا پلاس بودنش اما دختره رو نمی‌شناخت کنجکاو نگاهش کرد و گفت:
- نمی‌دونم، تا حالا ندیدمش. ولی فکر کنم دختر عموش باشه آخه میگن خیلی ادا و افاده داره.
نمی‌دونم چرا یه دلشوره‌ی عجیبی توی دلم نشست.
دختره‌ی داف رفت و تقریبا از گر*دن آتش آویزون شد.
آتش هم کاریش نداشت و با کمی مکث دست پشت کمرش گذاشت. با لبخند به هم نگاه می‌کنن.
بعد کمی مکث دختره همراه آتشی که بغلش کرده بود داخل رفتند.
توی چشم‌هام یه سوزی هست. حسش می‌کنم! همچنین بینیم یه حالتیِ شبیه گریه نیست ها...خودِ گریه‌اس.
نفس عمیقی کشیدم. برگشتم.
نفس عمیقی کشیدم. اخم کرده رو به خود درون تشر زدم.
#سوگند_آتش
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۲-
قلبم رو انگار به سوزن کشیدن. مهم نیست، نباید باشه! حالا تکلیفم مشخصِ.
یه جا خونده بودم:
" مردها که ازت خسته بشن میرن سراغ یکی دیگه"
ازم خسته شد؟ دیدی دروغ می‌گفت! یعنی همه‌ی حرف‌هاش دروغ بود؟ توی این سه روز چی گذشت که حتی یه سر هم نزد؟ من حالا بهش گفتم اون واقعا نباید حداقل یه حالی بپرسه؟
اصلا همه‌اش دروغ بود؟ واقعاً منو پس زد رفت سراغ یکی دیگه؟ پس چرا من فکر می‌کردم اون مردِ؟ چرا حس می‌کردم همونیه که می‌خوام؟ با بقیه هم فرق داره!
نمی‌دونم کجا میرم فقط می‌دونم دارم جایی میرم که پاهام من رو به اون سمت می‌کشن.
یه جا دور از این‌جایی که هستم. باید برم. من دیگه این‌جا کاری ندارم.
باید برم دنبال آينده‌ام تابستون داره تموم میشه.
نمی‌دونم اطراف چخبره!
می‌خوام برم‌، برم‌ یه جا که دروغ نباشه. یه جا که خی...حتی نمی‌تونم به ز*ب*ون بیارمش. من به این کلمه آلرژی دارم.
بچه که بودم می‌گفتم کسی باهام این‌کار رو بکنه برای همیشه کنارش می‌زنم.
الان باید به حرفم عمل کنم؟ چرا آدم‌ها که بزرگ میشن حرف‌ها و قول‌های بچگیمون رو یادشون میره؟ مگه ما قول ندادیم شاد باشیم؟ پس چرا غمگینیم؟ ما قول دوستی و محبت دادیم و عشق؟ پس چرا خی... .
خدایا بگو این هم یه دروغ. بگو چیزی که دیدم واقعیت نداره و خطای دید! اصلا توهم زدم.
من می‌شنوم این‌ کلمه رو قاطی می‌کنم چه برسه به این‌که بخواد برام اتفاق بی‌افته.
با حس خیسی به خودم اومدم. صورتم غرق اشک‌هایی که نشون می‌دن از لحظه‌ی خروج از روستا تا الانی که توی یه چشمه‌ی کوچیکم ادامه داشت.
شلوارم تا زانو توی آب رفته و خیس شده.
آبی که عمق زیادی نداره. اما کم هم نیست.
گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و به سمت چمن‌های سرسبز کنار دخترا که با نگرانی نگاهم می‌کنن پرت کردم.
حس کردم نیاز دارم مثل سریال لیسانس‌ها که مسعود می‌رفت از روی لبه‌ی حوض می‌پرید توی حوض سرش رو تا نصفه توی آب می‌برد، منم نیاز دارم به همچین چیزی.
روی سطح آب دراز کشیدم طوری که آب داخل دهنم می‌شد. اشک‌هایی که حتی حالا هم حسشون می‌کردم.
دارین واسه کی می‌بارین؟ واسه اون؟ واسه من؟ یا قلبم؟
آب سردِ ولی آتیش وجودم رو خاموش نمی‌کنه. حس می‌کنم از درون دارم می‌سوزم. انگار که توی یه کوره‌ام.
آب توی دهنم بینیم و گوش‌هام می‌رفت. بدون این‌که واکنشی برای جلوگیری از این‌کار نشون بدم.
حقیقتاً انگار که کل علامات حیاتی از کار افتاده بودن و قرار بود بمیرم.
انگار حالا که روحم داشت به مرگ می‌رفت جسمم دیگه واسه زنده موندن و نفس کشیدن تلاش نمی‌کرد.
اونقدر موندم که حس کردم پیش چشم‌هام‌سیاهی میره و که چند نفر عقب کشیدنم.
با سیلی که توی صورتم خورد به خودم اومدم. نفس عمیقی کشیدم و نصف بیشتر آب خورده شده رو بالا آوردم.
از سرما داشتم به خودم می‌لرزیدم.
دندون‌هام روی هم می‌لغزیدن.
حالم نسبت به قبل بهتر که نه حس یه مرده‌ی متحرک رو داشتم.
عشق چه کارهایی که به آدم ‌‌ نمی‌کنه!



کد:
قلبم رو انگار به سوزن کشیدن. مهم نیست، نباید باشه! حالا تکلیفم مشخصِ.
یه جا خونده بودم:
" مردها که ازت خسته بشن میرن سراغ یکی دیگه"
ازم خسته شد؟ دیدی دروغ می‌گفت! یعنی همه‌ی حرف‌هاش دروغ بود؟ توی این سه روز چی گذشت که حتی یه سر هم نزد؟ من حالا بهش گفتم اون واقعا نباید حداقل یه حالی بپرسه؟
اصلا همه‌اش دروغ بود؟ واقعاً منو پس زد رفت سراغ یکی دیگه؟ پس چرا من فکر می‌کردم اون مردِ؟ چرا حس می‌کردم همونیه که می‌خوام؟ با بقیه هم فرق داره!
نمی‌دونم کجا میرم فقط می‌دونم دارم جایی میرم که پاهام من رو به اون سمت می‌کشن.
یه جا دور از این‌جایی که هستم. باید برم. من دیگه این‌جا کاری ندارم.
باید برم دنبال آينده‌ام تابستون داره تموم میشه.
نمی‌دونم اطراف چخبره!
می‌خوام برم‌، برم‌ یه جا که دروغ نباشه. یه جا که خی...حتی نمی‌تونم به ز*ب*ون بیارمش. من به این کلمه آلرژی دارم.
بچه که بودم می‌گفتم کسی باهام این‌کار رو بکنه برای همیشه کنارش می‌زنم.
الان باید به حرفم عمل کنم؟ چرا آدم‌ها که بزرگ میشن حرف‌ها و قول‌های بچگیمون رو یادشون میره؟ مگه ما قول ندادیم شاد باشیم؟ پس چرا غمگینیم؟ ما قول دوستی و محبت دادیم و عشق؟ پس چرا خی... .
خدایا بگو این هم یه دروغ. بگو چیزی که دیدم واقعیت نداره و خطای دید! اصلا توهم زدم.
من می‌شنوم این‌ کلمه رو قاطی می‌کنم چه برسه به این‌که بخواد برام اتفاق بی‌افته.
با حس خیسی به خودم اومدم. صورتم غرق اشک‌هایی که نشون می‌دن از لحظه‌ی خروج از روستا تا الانی که توی یه چشمه‌ی کوچیکم ادامه داشت.
#سوگند_آتش
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۳-
*******************************
گل قرمز دیگه‌ای چیدم و درون شیشه‌ای که برای جلد سس مایونز بود گذاشتم و از کنار آبشار پر از آبش کردم.
و کنار آبشار جایی که بهش آسیبی نرسه گذاشتمش، دوست داشتم پاهام رو توی آب بزارم و راه برم اما از اون‌جایی که جایی که من وایساده بودم عمقش زیادِ. تصمیم گرفتم برم جایی که عمقش کمه.
پاچه‌ی شلوارم رو بالا دادم و پاهام رو توی آب گذاشتم و از اون‌جایی که اگه پاشنه‌ی شلوارم خیس میشد مامانم دعوام می‌کرد.
تا یکمی از بالای زانوم زدم کلاً کوچیک بودن خیلی بدِ. حالا اگه قدت بلند بود یه چیزی به قول مامان از هیچ چیز شانس نیاوردیم.
حس خوبی بود آبش خنکِ‌خنک بود و توی این گرمای تابستون عجیب بهت حال می‌داد و دوست داشتی شنا کنی.
دستم رو پر آب کردم و بالای سرم ریختم انگار یادم رفته بود که مامانم دعوام می‌کنه بلند‌بلند می‌خندیدم و دور خودم می‌چرخیدم و موهای بلند قهوه‌ای رنگم که تا کمر می‌رسیدن توی هوا پیج و تاپ می‌خوردن و با اون نابلدیم در ر*ق*ص اما موهام فرم قشنگی به رقصم می‌داد.
بیخیال از این‌که ممکن کسی بیاد یا کسی ببینه و بعد واسم دردسر درست بشه.
اصلاً به قولی به یه ورم هم نبود و مستانه می‌رقصیدم و صدای بلند خنده و آوازم گوش فلک می‌درید.
[ آترابان]
افسار اسب رو محکم‌تر گرفتم و با پای راستم به پهلوش ضربه‌ای زدم که سریع‌تر بره.
به ن*زد*یک*ی رودخونه که رسیدم ایستاد پیاده شدم. اسب مشکیم رو به حال خودش رها کردم.
پیراهن و شلوارم رو درآوردم و شلوارم اسپورتی که همراهم آورده بودم رو پوشیدم و از صخره‌ها بالا رفتم.
حالا درست بالای آبشار سی و پنج متری بودم ،شیرجه زدم توی آب کارم همیشه همین بود.
...

کد:
۳-
گل قرمز دیگه‌ای چیدم و درون شیشه‌ای که برای جلد سس مایونز بود گذاشتم و از کنار آبشار پر از آبش کردم.
و کنار آبشار جایی که بهش آسیبی نرسه گذاشتمش، دوست داشتم پاهام رو توی آب بزارم و راه برم اما از اون‌جایی که جایی که من وایساده بودم عمقش زیادِ. تصمیم گرفتم برم جایی که عمقش کمه.
پاچه‌ی شلوارم رو بالا دادم و پاهام رو توی آب گذاشتم و از اون‌جایی که اگه پاشنه‌ی شلوارم خیس میشد مامانم دعوام می‌کرد.
تا یکمی از بالای زانوم زدم کلاً کوچیک بودن خیلی بدِ. حالا اگه قدت بلند بود یه چیزی به قول مامان از هیچ چیز شانس نیاوردیم.
حس خوبی بود آبش خنکِ‌خنک بود و توی این گرمای تابستون عجیب بهت حال می‌داد و دوست داشتی شنا کنی.
دستم رو پر آب کردم و بالای سرم ریختم انگار یادم رفته بود که مامانم دعوام می‌کنه بلند‌بلند می‌خندیدم و دور خودم می‌چرخیدم و موهای بلند قهوه‌ای رنگم که تا کمر می‌رسیدن توی هوا پیج و تاپ می‌خوردن و با اون نابلدیم در ر*ق*ص اما موهام فرم قشنگی به رقصم می‌داد.
بیخیال از این‌که ممکن کسی بیاد یا کسی ببینه و بعد واسم دردسر درست بشه.
اصلاً به قولی به یه ورم هم نبود و مستانه می‌رقصیدم و صدای بلند خنده و آوازم گوش فلک می‌درید.
                 [ آترابان]
افسار اسب رو محکم‌تر گرفتم و با پای راستم به پهلوش ضربه‌ای زدم که سریع‌تر بره.
به ن*زد*یک*ی رودخونه که رسیدم ایستاد پیاده شدم. اسب مشکیم رو به حال خودش رها کردم.
پیراهن و شلوارم رو درآوردم و شلوارم اسپورتی که همراهم آورده بودم رو پوشیدم و از صخره‌ها بالا رفتم.
حالا درست بالای آبشار سی و پنج متری  بودم ،شیرجه زدم توی آب کارم همیشه همین بود.
...
#سوگند_آتش
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۴-
این‌جایی که من هستم عمقش به مراتب بیشتر از جاهای دیگه‌اش بود دلیلش هم ن*زد*یک*ی به آبشار.
امکان غرق شدن در این نقطه زیادِ البته اگه نابلد باشی به زیرآب رفتم و دوباره بالا اومدم.
نفسی گرفتم و موهام رو بالا زدم و شنا می‌کردم، مشغول شنا بودم که صدایی اومد.
از حرکت ایستادم و خوب گوش سپردم به صدا، صدای خنده بود.
به سمت صدا شنا کردم تا جایی که تونستم توی آب راه برم پشت سنگی ایستادم و دختری که بالای سرش آب می‌ریخت.
دور خودش می‌چرخید و می‌خندید خیره شدم، متوجه‌ی من نبود موهای بلند و قهوه‌ای رنگی داشت.
پو*ست بدنش هم مشخص بود که گندمیِ اما روشن و قشنگ می‌خندید، ایستاد و خم شد توی آب که چیزی برداره که تعادلش رو از دست داد و افتاد توی آب.
لحطه‌ای خنده‌ام گرفت، اصلاً مدل افتادنش جوری بود که بخوای هم نمی‌تونی نخندی. سعی کردم ابهتم رو حفظ کنم.
با کمی مکث طی تصمیم ناگهانی به سمتش رفتم و حالا خنده‌هاش دیگه نزدیک بود به گریه تبدیل بشه و از درد آخ و اوخ می‌کرد.
به سمتش رفتم و خیلی ناگهانی و یهویی از پشت زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم. مشخص بود خیلی بچه‌اس شاید پونزده یا شونزده سالش باشه. جیغی از ترس کشید.
به سمت خروج از رودخونه بردمش بی‌توجه به تقلاهاش روی سنگی نشوندمش همین که نگاهش بهم افتاد جیغی کشید و با حرص چشم‌های گستاخ بهم زل داد و شاکی گفت:
- بی‌شعور خر! کی به شما گفت به من دست بزنی؟!
یعنی من رو نمی‌شناخت، فکر نکنم.
شونه‌ای بالا انداختم و با اخم گفتم:
- دیدم توی آب افتادی گفتم کمکی کنم.
دست به کمر. شاکی و طلبکار گفت:
- لازم نکرده، مگه من از شما کمک خواستم؟
چشم گرد کردم اخمم رو بیشتر به رخش کشیدم تا کمی بترسه اما نه انگار واقعا سر نترس داشت.
- چقدر پررو عوض تشکرته.
دخترِ: همینِ که هست، مشکلی داری؟
عجیب بود واسم که به صورتم فقط نگاه می‌کرد و نگاهش به بدنم نیفتاد.
دست بالا بردم و پشیمون از این‌که کمکش کردم، گفتم:
- نه مثل این‌که نباید کمک می‌کردم.
نگاهی به آسمون کردم و ادامه دادم:
- داره شب میشه بهترِ برگردی خونتون دختر خانوم.
براق شد توی صورتم و گفت:
- کور که نیستم خودم دارم می‌بینم، درضمن من اسم دارم.
چقدر ز*ب*ون‌درازِ این بشر.
...
کد:
۴-
این‌جایی که من هستم عمقش به مراتب بیشتر از جاهای دیگه‌اش بود دلیلش هم ن*زد*یک*ی به آبشار.
امکان غرق شدن در این نقطه زیادِ البته اگه نابلد باشی به زیرآب رفتم و دوباره بالا اومدم.
نفسی گرفتم و موهام رو بالا زدم و شنا می‌کردم، مشغول شنا بودم که صدایی اومد.
از حرکت ایستادم و خوب گوش سپردم به صدا، صدای خنده بود.
به سمت صدا شنا کردم تا جایی که تونستم توی آب راه برم پشت سنگی ایستادم و دختری که بالای سرش آب می‌ریخت.
دور خودش می‌چرخید و می‌خندید خیره شدم، متوجه‌ی من نبود موهای بلند و قهوه‌ای رنگی داشت.
پو*ست بدنش هم مشخص بود که گندمیِ اما روشن و قشنگ می‌خندید، ایستاد و خم شد توی آب که چیزی برداره که تعادلش رو از دست داد و افتاد توی آب.
لحطه‌ای خنده‌ام گرفت، اصلاً مدل افتادنش جوری بود که بخوای هم نمی‌تونی نخندی. سعی کردم ابهتم رو حفظ کنم.
با کمی مکث طی تصمیم ناگهانی به سمتش رفتم و حالا خنده‌هاش دیگه نزدیک بود به گریه تبدیل بشه و از درد آخ و اوخ می‌کرد.
به سمتش رفتم و خیلی ناگهانی و یهویی از پشت زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم. مشخص بود خیلی بچه‌اس شاید پونزده یا شونزده سالش باشه. جیغی از ترس کشید.
به سمت خروج از رودخونه بردمش بی‌توجه به تقلاهاش روی سنگی نشوندمش همین که نگاهش بهم افتاد جیغی کشید و با حرص چشم‌های گستاخ بهم زل داد و شاکی گفت:
- بی‌شعور خر! کی به شما گفت به من دست بزنی؟!
یعنی من رو نمی‌شناخت، فکر نکنم.
شونه‌ای بالا انداختم و با اخم گفتم:
- دیدم توی آب افتادی گفتم کمکی کنم.
دست به کمر. شاکی و طلبکار گفت:
- لازم نکرده، مگه من از شما کمک خواستم؟
چشم گرد کردم اخمم رو بیشتر به رخش کشیدم تا کمی بترسه اما نه انگار واقعا سر نترس داشت.
- چقدر پررو عوض تشکرته.
دخترِ: همینِ که هست، مشکلی داری؟
عجیب بود واسم که به صورتم فقط نگاه می‌کرد و نگاهش به بدنم نیفتاد.
دست بالا بردم و پشیمون از این‌که کمکش کردم، گفتم:
- نه مثل این‌که نباید کمک می‌کردم.
نگاهی به آسمون کردم و ادامه دادم:
- داره شب میشه بهترِ برگردی خونتون دختر خانوم.
براق شد توی صورتم و گفت:
- کور که نیستم خودم دارم می‌بینم، درضمن من اسم دارم.
چقدر ز*ب*ون‌درازِ این بشر.
...
#سوگند_آتش
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵-
دست بالا آوردم و با مکث گفتم:
- خب باشه، حالا من که اسمت رو نمی‌دونم.
دخترِ پررو توی چشم‌هام زل زد و با حرص و عصبانیت گفت:
- نیاز هم نیست بدونی.
عجب!
نگاهی به آسمون که داشت تاریک می‌شد کردم. خورشید تا نیم ساعت دیگه می‌رفت پشت کوه. با اشاره به آسمونی که در حال غروب کردن بود، گفتم:
- بلندشو داره شب میشه این‌جا هم امن نیست برسونم خونه‌تون.
دخترِ: لازم نکرده، خودم می‌تونم برم نیاز به کمک جانب‌عالی هم نیست.
حرصی نگاهش کردم اما راهم رو گرفتم و حینی که به سمت اسبم می‌رفتم بیخیال گفتم:
- خود دانی شب جنگل پر از گرگ و شغالِ.
لرزیدن بدنش رو حس ‌کردم.
بلند شد فکر کردم دنبالم میاد اما اشتباه کردم، به سمت جایی به عمقش زیاد بود رفت.
حرصی به سمتش برگشتم و چند قدم جلو رفتم و با حرص و کمی عصبانیت غریدم:
- کجا داری میری؟ اون‌جا عمقش زیاده عرق میشی!
دخترِ: تو چیکارِ من داری؟ مگه نمی‌خواستی بری؟ برو پس، من کار دارم.
حرصم گرفت و از جایی غیرتم اجازه نمی‌داد یه دختر رو این‌جا ول کنم و برم.
همش هم تقصیر پدرِ که انقدر این چیزها رو توی گوشمون خوند و یادآوری کرد تا بشه آویزون گوشمون.
غیرتم برای این بود که تا یه ساعت دیگه افراد ده بالا که آدم‌های بی بند و باری بودن می‌اومدن و مسلماً به این دختربچه هم رحم نمی‌کردن.
به سمتش رفتم.
[آسمان]
تقریباً اگه یه قدم دیگه جلوتر می‌رفتم غرق می‌شدم و یکم عقب اومدم اما سنگ زیر پام لیز خورد و جیغی کشیدم و توی آب فرو رفتم.
دست و پا می‌زدم که به بالا برسم اما نمی‌تونستم و هرآن ممکن بود بمیرم.
که دستی دورم پیچیده شد و منو بالا کشید از ترس این‌که نیفتم دستم رو دور گ*ردنش حلقه کردم.
همون پسرِ بود. موهای مشکی که جلوی موهاش کمی بلند بود و روی پیشونیش ریخته شده بودن.
بینی متناسب با صورتش داشت و چشم‌های مشکی نافذ که تا عمق وجودت نفوذ می‌کرد و ل*ب‌های قلوه‌ای و گوشتی.
قفسه‌ی س‌ی‌نه‌ای که از نفس‌نفس بالا و پایین میشد و عضلات پیچ در پیچ بدنش نشون از ورزشکاری بودنش میده.
هر دو خیره هم بودیم بدون هیچ حرفی.
به خودم اومدم خواستم ازش جدا بشم اما نذاشت و به جاش با یه مَن اخم گفت:
- چرا انقدر لجبازی تو! حرف تو کله‌ات نمیره میگم برگرد.
از لحنش ترسیدم اما نه زیاد، منی که توی مظلوم نمایی استاد بودم.
مظلوم گفتم:
- خب شالم نزدیک آبشار بود باید می‌رفتم و می‌آوردمش وگرنه مامانم دعوام می‌کرد.
انگار که دلش به رحم اومده باشه، گفت:
- می‌تونستی از کنار رودخونه بیای‌.
زدم توی پیشونیم و خنگ گفتم:
- خاک. یادم رفت.
ل*بش به سمت بالا کج خورد، نیشخندی زد و گفت:
- سفت بچسب.
منظورش رو وقتی فهمیدم که دستش رو از دور پاهام برداشت.
کد:
۵-
دست بالا آوردم و با مکث گفتم:
- خب باشه، حالا من که اسمت رو نمی‌دونم.
دخترِ پررو توی چشم‌هام زل زد و با حرص و عصبانیت گفت:
- نیاز هم نیست بدونی.
عجب!
نگاهی به آسمون که داشت تاریک می‌شد کردم. خورشید تا نیم ساعت دیگه می‌رفت پشت کوه. با اشاره به آسمونی که در حال غروب کردن بود، گفتم:
- بلندشو داره شب میشه این‌جا هم امن نیست برسونم خونه‌تون.
دخترِ: لازم نکرده، خودم می‌تونم برم نیاز به کمک جانب‌عالی هم نیست.
حرصی نگاهش کردم اما راهم رو گرفتم و حینی که به سمت اسبم می‌رفتم بیخیال گفتم:
- خود دانی شب جنگل پر از گرگ و شغالِ.
لرزیدن بدنش رو حس ‌کردم.
بلند شد فکر کردم دنبالم میاد اما اشتباه کردم، به سمت جایی به عمقش زیاد بود رفت.
حرصی به سمتش برگشتم و چند قدم جلو رفتم و با حرص و کمی عصبانیت غریدم:
- کجا داری میری؟ اون‌جا عمقش زیاده عرق میشی!
دخترِ: تو چیکارِ من داری؟ مگه نمی‌خواستی بری؟ برو پس، من کار دارم.
حرصم گرفت و از جایی غیرتم اجازه نمی‌داد یه دختر رو این‌جا ول کنم و برم.
همش هم تقصیر پدرِ که انقدر این چیزها رو توی گوشمون خوند و یادآوری کرد تا بشه آویزون گوشمون.
غیرتم برای این بود که تا یه ساعت دیگه افراد ده بالا که آدم‌های بی بند و باری بودن می‌اومدن و مسلماً به این دختربچه هم رحم نمی‌کردن.
به سمتش رفتم.
                     [آسمان]
تقریباً اگه یه قدم دیگه جلوتر می‌رفتم غرق می‌شدم و یکم عقب اومدم اما سنگ زیر پام لیز خورد و جیغی کشیدم و توی آب فرو رفتم.
دست و پا می‌زدم که به بالا برسم اما نمی‌تونستم و هرآن ممکن بود بمیرم.
که دستی دورم پیچیده شد و منو بالا کشید از ترس این‌که نیفتم دستم رو دور گ*ردنش حلقه کردم.
همون پسرِ بود. موهای مشکی که جلوی موهاش کمی بلند بود و روی پیشونیش ریخته شده بودن.
بینی متناسب با صورتش داشت و چشم‌های مشکی نافذ که تا عمق وجودت نفوذ می‌کرد و ل*ب‌های قلوه‌ای و گوشتی.
قفسه‌ی س‌ی‌نه‌ای که از نفس‌نفس بالا و پایین میشد و عضلات پیچ در پیچ بدنش نشون از ورزشکاری بودنش میده.
هر دو خیره هم بودیم بدون هیچ حرفی.
به خودم اومدم خواستم ازش جدا بشم اما نذاشت و به جاش با یه مَن اخم گفت:
- چرا انقدر لجبازی تو! حرف تو کله‌ات نمیره میگم برگرد.
از لحنش ترسیدم اما نه زیاد، منی که توی مظلوم نمایی استاد بودم.
مظلوم گفتم:
- خب شالم نزدیک آبشار بود باید می‌رفتم و می‌آوردمش وگرنه مامانم دعوام می‌کرد.
انگار که دلش به رحم اومده باشه، گفت:
- می‌تونستی از کنار رودخونه بیای‌.
زدم توی پیشونیم و خنگ گفتم:
- خاک. یادم رفت.
ل*بش به سمت بالا کج خورد، نیشخندی زد و گفت:
- سفت بچسب.
منظورش رو وقتی فهمیدم که دستش رو از دور پاهام برداشت.
#سوگند_آتش
#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶-
به سمت آبشار حرکت کرد و پاهام رو غیرارادی دور کمرش حلقه کردم و دستم هم که دور گ*ردنش بود، شنا می‌کرد و خیره به فک استخونیش.
از آب که خارج شدیم، دست‌هاش رو آروم از دور تنم آزاد کرد پاهام رو از دور کمرش و دست‌هام رو از دور گ*ردنش آزاد کردم و پا روی زمين سبز گذاشتم. با مکث فاصله‌ای گرفت و گفت:
- شالت رو بردار بریم.
سری تکون دادم. لباس‌هام خیس بودن و به بدنم چسبیده بودن و این باعث شد کمی معذب بشم، همین که نگاهم نمی‌کرد خودش خیلی بود.
شال بلندم رو روی موها و شونه‌ام طوری که برجستگی‌های بالاتنه‌ام رو بپوشونه، انداختم و همراهش راه افتادم کمی بعد به یه اسب رسیدیم نزدیک اسب شد و گفت:
- روت رو کن اون‌ور.
برگشتم فهمیدم می‌خواد لباس عوض کنه کمی که گذشت صداش از فاصله‌ی نزدیک اومد که گفت:
- می‌تونی برگردی.
برگشتم فاصله‌و زیادی بینمون نبود. اخمی کردم و یه قدم فاصله گرفتم. دیدم لباس تَنِشه؛ اشاره کرد به سمتش برم و رفتم. کت چرمی که داخلش حالت پشمی داشت، گرم و نرم بود رو روی دوشم انداخت گفت:
- می‌تونی سوار اسب بشی؟
- نه!
سوار اسب شد و دستش رو به سمتم گرفت با تعجب به دستش نگاه کردم که گفت:
- بیا دستم رو بگیر سوار شو داره شب میشه و نمیشه که پیاده رفت.
راست می‌گفت اگه پیاده برم گیر گرگ می‌افتم. یا گیر مردم بی بند و بار ده بالا که حتی دخترهاش هم بهت رحم نمی‌کنن.
ناچار دستش رو گرفتم و منو کشوند بالا و پشتش قرار گرفتم و دست‌هام رو جلوی شکمش توی هم قفل کرد و گفت:
- سفت بگیر منو.
انقدر عضله‌ای، چهارشونه و تو پُر بود که دست‌های کوچیکم به زور به هم وصل می‌شدن.
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسیدم.
- تو کی هستی؟
کمی مکث کرد و با صدای بم شده و کمی خش‌دار گفت:
- من آترابانم.
متعجب با مکث پرسیدم:
- یعنی چی؟
آترابان: چی یعنی چی؟
- معنی اسمت!
آترابان لگدی به پهلوی اسب زد و گفت:
- یعنی نگهبان آتش.
- آها، چه جالب.
آترابان: اسم تو چیه؟
با کمی مکث ل*ب گزیدم و آروم گفتم:
- آسمان.
کد:
۶-
به سمت آبشار حرکت کرد و پاهام رو غیرارادی دور کمرش حلقه کردم و دستم هم که دور گ*ردنش بود، شنا می‌کرد و خیره به فک استخونیش.
از آب که خارج شدیم، دست‌هاش رو آروم از دور تنم آزاد کرد پاهام رو از دور کمرش و دست‌هام رو از دور گ*ردنش آزاد کردم و پا روی زمين سبز گذاشتم. با مکث فاصله‌ای گرفت و گفت:
- شالت رو بردار بریم.
سری تکون دادم. لباس‌هام خیس بودن و به بدنم چسبیده بودن و این باعث شد کمی معذب بشم، همین که نگاهم نمی‌کرد خودش خیلی بود.
شال بلندم رو روی موها و شونه‌ام طوری که برجستگی‌های بالاتنه‌ام رو بپوشونه، انداختم و همراهش راه افتادم کمی بعد به یه اسب رسیدیم نزدیک اسب شد و گفت:
- روت رو کن اون‌ور.
برگشتم فهمیدم می‌خواد لباس عوض کنه کمی که گذشت صداش از فاصله‌ی نزدیک اومد که گفت:
- می‌تونی برگردی.
برگشتم فاصله‌و زیادی بینمون نبود. اخمی کردم و یه قدم فاصله گرفتم. دیدم لباس تَنِشه؛ اشاره کرد به سمتش برم و رفتم. کت چرمی که داخلش حالت پشمی داشت، گرم و نرم بود رو روی دوشم انداخت گفت:
- می‌تونی سوار اسب بشی؟
- نه!
سوار اسب شد و دستش رو به سمتم گرفت با تعجب به دستش نگاه کردم که گفت:
- بیا دستم رو بگیر سوار شو داره شب میشه و نمیشه که پیاده رفت.
راست می‌گفت اگه پیاده برم گیر گرگ می‌افتم. یا گیر مردم بی بند و بار ده بالا که حتی دخترهاش هم بهت رحم نمی‌کنن.
ناچار دستش رو گرفتم و منو کشوند بالا و پشتش قرار گرفتم و دست‌هام رو جلوی شکمش توی هم قفل کرد و گفت:
- سفت بگیر منو.
انقدر عضله‌ای، چهارشونه و تو پُر بود که دست‌های کوچیکم به زور به هم وصل می‌شدن.
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسیدم.
- تو کی هستی؟
کمی مکث کرد و با صدای بم شده و کمی خش‌دار  گفت:
- من آترابانم.
متعجب با مکث پرسیدم:
- یعنی چی؟
آترابان: چی یعنی چی؟
- معنی اسمت!
آترابان لگدی به پهلوی اسب زد و گفت:
- یعنی نگهبان آتش.
- آها، چه جالب.
آترابان: اسم تو چیه؟
با کمی مکث ل*ب گزیدم و آروم گفتم:
- آسمان.
#سوگند_آتش
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۷-
. . .
به ده که نزدیک شدیم گفت:
- خب آسمان خانوم خونتون کجاست؟
با مکث و کمی ترس البته بیشتر استرس بود نه ترس! اطراف رو زیر نظر گرفتم و گفتم:
- همین‌جا وایسا اگه کسی ما رو ببینه حرف در میاره، بقیه‌اش دیگه راهی نیست خودم میرم.
کمی جلوتر توقف کرد، برگشت طرفم و از زیر بغلم گرفت و منو پایین گذاشت. کتش رو از روی دوشم برداشتم و به سمتش گرفتم، با مکث سعی کردم تا حدی لحنم مهربون باشه، گفتم:
- ممنون!
نگرفت و به جاش گفت:
- فردا کنار رودخانه منتظرم! بیا و بهم پسش بده، فعلا پیشت بمونه.
نذاشت چیزی بگم و راهش رو کشید و رفت.
به سمت خونمون پا تند کردم و از پشت خونه وارد حیاط بزرگ شدم و خداروشکر که پنجره‌ی اتاقم باز بود.
پریدم داخل و عین جت لباس‌هام رو عوض کردم و از همون پنجره بیرون رفتم، لباس‌هام رو روی طنابی که یه سرش به درخت و یه سر دیگه‌اش به خونه متصل بود پهن کردم و برگشتم توی اتاقم.
کت رو توی کمد زیر لباس‌هام قایم کردم که مامان نبینه. از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. مامان داشت شام درست می‌کرد.
- مامانی داری چی درست می‌کنی؟
مامان که سرگرم کارش بود و حواسش به من و حضورم توی درگاه آشپزخونه نبود با صدام هُل کرد و چاقو از دستش افتاد توی سینک.
مامان: هییین! ذلیل مرده نمی‌تونی یه ندایی بدی؟ من آخر از دست تو سکته می‌کنم.
شاکی چشم گرد کردم و گفتم:
- عه خداکنه.
به سمتش رفتم و گونه‌اش رو ب*و*سیدم که مامان برگشت سمتم با دیدن موهای خیسم چشم‌غره‌ای به سمت رفت و ملاقه‌ی توی دستش رو به کمرم کوبید و با حرص گفت:
- صد بار بهت گفتم میری حموم موهات رو خشک کن سرما نخوری.
- باشه چشم الان میرم خشک می‌کنم، راستی مامان ستاره و کیانا کجان؟
مامان: کجا می‌خوای باشن مثل همیشه رفتن پیش دختر خان.
- پیش سحر؟
مامان زد به گونه‌اش و گفت:
- انقدر اسمش رو نگو مادر مردم می‌شنون بهت بد میگن.
- وا خو خودش گفت اسمش رو بگم راحت‌ترِ.
ستاره خواهرم بود و کیانا دختر عموم که هفت سال پیش پدر و مادرش فوت کردن و با ما زندگی می‌کنه.
- جهان کجاست؟
مامان: پیش پدرش سر زمین پسرم ماشالله هزار ماشالله مردی شده واسه خودش زن هم نمی‌گیره میگه:" بابا دست تنها می‌مونه" قربون پسرم برم انقدر فهمیده‌اس.
با حرص پا روی زمین کوبیدم و شاکی گفتم:
- مامان واقعا که توهم که پسرم پسرم می‌‌کنی همش یه وقت نگی دختر گلم عزیزم و قربون صدقه ما بری.
مامان: خوبه خوبه کم مزه بریز شما چیکار می‌کنین واسم که قربون صدقه‌تون هم برم.
وا رفته گفتم:
- وا مامان.
مامان: یامان بیا برو سالاد درست کن.

کد:
۷-
. . .
به ده که نزدیک شدیم گفت:
- خب آسمان خانوم خونتون کجاست؟
با مکث و کمی ترس البته بیشتر استرس بود نه ترس! اطراف رو زیر نظر گرفتم و گفتم:
- همین‌جا وایسا اگه کسی ما رو ببینه حرف در میاره، بقیه‌اش دیگه راهی نیست خودم میرم.
کمی جلوتر توقف کرد، برگشت طرفم و از زیر بغلم گرفت و منو پایین گذاشت. کتش رو از روی دوشم برداشتم و به سمتش گرفتم، با مکث سعی کردم تا حدی لحنم مهربون باشه، گفتم:
- ممنون!
نگرفت و به جاش گفت:
- فردا کنار رودخانه منتظرم! بیا و بهم پسش بده، فعلا پیشت بمونه.
نذاشت چیزی بگم و راهش رو کشید و رفت.
به سمت خونمون پا تند کردم و از پشت خونه وارد حیاط بزرگ شدم و خداروشکر که پنجره‌ی اتاقم باز بود.
پریدم داخل و عین جت لباس‌هام رو عوض کردم و از همون پنجره بیرون رفتم، لباس‌هام رو روی طنابی که یه سرش به درخت و یه سر دیگه‌اش به خونه متصل بود پهن کردم و برگشتم توی اتاقم.
کت رو توی کمد زیر لباس‌هام قایم کردم که مامان نبینه. از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. مامان داشت شام درست می‌کرد.
- مامانی داری چی درست می‌کنی؟
مامان که سرگرم کارش بود و حواسش به من و حضورم توی درگاه آشپزخونه نبود با صدام هُل کرد و چاقو از دستش افتاد توی سینک.
مامان: هییین! ذلیل مرده نمی‌تونی یه ندایی بدی؟ من آخر از دست تو سکته می‌کنم.
شاکی چشم گرد کردم و گفتم:
- عه خداکنه.
به سمتش رفتم و گونه‌اش رو ب*و*سیدم که مامان برگشت سمتم با دیدن موهای خیسم چشم‌غره‌ای به سمت رفت و ملاقه‌ی توی دستش رو به کمرم کوبید و با حرص گفت:
- صد بار بهت گفتم میری حموم موهات رو خشک کن سرما نخوری.
- باشه چشم الان میرم خشک می‌کنم، راستی مامان ستاره و کیانا کجان؟
مامان: کجا می‌خوای باشن مثل همیشه رفتن پیش دختر خان.
- پیش سحر؟
مامان زد به گونه‌اش و گفت:
- انقدر اسمش رو نگو مادر مردم می‌شنون بهت بد میگن.
- وا خو خودش گفت اسمش رو بگم راحت‌ترِ.
ستاره خواهرم بود و کیانا دختر عموم که هفت سال پیش پدر و مادرش فوت کردن و با ما زندگی می‌کنه.
- جهان کجاست؟
مامان: پیش پدرش سر زمین پسرم ماشالله هزار ماشالله مردی شده واسه خودش زن هم نمی‌گیره میگه:" بابا دست تنها می‌مونه" قربون پسرم برم انقدر فهمیده‌اس.
با حرص پا روی زمین کوبیدم و شاکی گفتم:
- مامان واقعا که توهم که پسرم پسرم می‌‌کنی همش یه وقت نگی دختر گلم عزیزم و قربون صدقه ما بری.
مامان: خوبه خوبه کم مزه بریز شما چیکار می‌کنین واسم که قربون صدقه‌تون هم برم.
وا رفته گفتم:
- وا مامان.
مامان: یامان بیا برو سالاد درست کن.
#سوگند_آتش
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا