• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان آدینه‌ی ابری | عسل کورکور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۷-
. . .
بابا جلوی پام چمپاتمه زد و صورتم رو توی دست‌هاش گرفت. چهره‌اش پر بود از نگرانی و ترس.
با لرزی که توی صداش بود گفت:
- خوبی دخترم؟ آسمان نیشت زد؟
گریه اومونم رو بریده همیشه از مار متنفر بودم.
آهسته زیر ل*ب زمزمه می‌کنم:
- نه.
من تازه می‌فهمم اون دو تا مرد سردار و کارن هستن با خان هم که کناری ایستاده رو به من با همون صلابت و جدیت کلام و اقتدار نگاهش گفت:
- خوبی دختر جان؟
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- ممنون، ببخشید شما رو هم درگیر کردم.
سردار: این حرف‌ها چیه وظیفه‌س.
بابا از سردار و کارن تشکر کرد و دست من رو گرفت بلندم کرد. با هم به سمت زمین خودمون قدم برداشتیم.
می‌دونستم از سر به هوایی‌م عصبی اما به روم نمیاره.
بابا من رو کنار وسایل با فاصله از خرمن جو نشوند و گفت:
- تو این‌جا وایسا خودم بقیه رو جمع می‌کنم.
شرمنده توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- ببخشید بابایی!.
بابا با لبخندی که سعی داشت من رو از اون حال بیرون بیاره گفت:
- چیزی نشده خودم انجامش می‌دم.
لبخندی در جواب حرفش تحویلش دادم. کم‌کم اثرات بی‌حوصلگی داشت توی بدنم رخنه می‌کرد و شرط می‌بندم دو روز توی تختم.
همیشه وقتی مار می‌بینم تا دو روز بی‌حال و انگار که بیهوشم. تاثیر منفی روم می‌ذاشت و حتی دکتر هم گفته بود که تا حد امکان اصلاً بهشون نزدیک نشو.
سردار و کارن رو از فاصله کمی دور می‌بینم که سمت بابا میان با ایستادن روبه‌روی پدرم کارن گفت:
- آقای محبی بزارید ما کمکتون کنیم تا سریع انجام بشه.
بابا: ممنون پسرم، دیگه چیزی نمونده خودم جمع می‌کنم.
سردار مداخله کرد:
- تا فردا مسلماً طول می‌کشه و به مراسم ازدواج دیر می‌رسید و مهمه که شما باشید ما هم که کاری نداریم اومدیم کمکتون.
بابا: اما خان... .
کارن وسط حرفش پرید و گفت:
- خان با برادر بزرگم رفت عمارت به ما هم گفت کمکتون کنیم.
بابا ناچار سری تکون داد و باهم مشغول شدن.
یه ساعت با کمک هم جمعشون کردن. حالا هر کی ندونه من که می‌دونه می‌خوان از الان خودشون رو پیش بابا عزیز کنن.
هرچند که هستن. مردم روستا که از خداشونِ یکی از پسرهای خان دامادشون بشه. خداروشکر که این رسم که بعد از ازدواج یه رعیت با یه ارباب نمی‌تونه با خانواده‌ش ارتباط داشته باشه نیست اما توی ده بالا هست.
سردار و کارن خداحافظی کردن و من با برداشتن وسایل پشت سر بابا که گله رو به سمت خونه می‌برد راه افتادم.
بعد نیم ساعت که رسیدم من خسته وسایل رو همون کنار باغچه نزدیک تخت ول کردم و به سمت خونه رفتم.
مامان تا اومد نق بزنه با دیدن قیافه‌م وا رفته و طبق عادت همیشه‌ش زد روی گونه‌ش و نگران و توبیخ‌گرانه گفت:
- آسمان مادر چیشده؟ مادرت دورت بگرده این چه قیافه‌ایه؟
بابا که پشت سرم اومده بود به مامان اشاره زد که بزاره برم. از کنار مامان می‌گذرم به سمت شیر آب رفتم و دست‌ و صورتم رو شستم. تا از رنگ‌پریدگی صورتم کم بشه. کفش‌هام رو بی‌حوصله درآوردم، وارد خونه شدم.
مردمی که برای کمک اومده بودن رفتن و حالا فقط خودمون بودیم. یعنی من مامان بابا خاله خانم ارسطو و خاله لاله!
فامیل‌های عمو دایی و عمه فردا قرار بیان من اصلاً حوصلشون رو ندارم.
خاله لاله که از مامان یاد گرفته زد روی گونه‌ش و گفت:
- آسمان حالت خوبه مادر رنگت پریده چرا؟
- خاله حالم خوب نیست خسته‌م، میرم بخوابم.
خاله: چرا حالت خوب نیست قربونت برم؟ چی‌شده نفسم؟
- چیزی نیست.
به اتاقم رفتم. خودم رو با همون لباس‌ها روی تخت انداختم.
چشم‌هام رو بستم و از خستگی زیاد که علتش هم اون مار بی‌شعور بود. خوابم برد که نخوابیدن سنگین‌تر بود.
همش کابوس می‌دیدم.
کد:
۵۷-
. . .
بابا جلوی پام چمپاتمه زد و صورتم رو توی دست‌هاش گرفت. چهره‌اش پر بود از نگرانی و ترس.
با لرزی که توی صداش بود گفت:
- خوبی دخترم؟ آسمان نیشت زد؟
گریه اومونم رو بریده همیشه از مار متنفر بودم.
آهسته زیر ل*ب زمزمه می‌کنم:
- نه.
من تازه می‌فهمم اون دو تا مرد سردار و کارن هستن با خان هم که کناری ایستاده رو به من با همون صلابت و جدیت کلام و اقتدار نگاهش گفت:
- خوبی دختر جان؟
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- ممنون، ببخشید شما رو هم درگیر کردم.
سردار: این حرف‌ها چیه وظیفه‌س.
بابا از سردار و کارن تشکر کرد و دست من رو گرفت بلندم کرد. با هم به سمت زمین خودمون قدم برداشتیم.
می‌دونستم از سر به هوایی‌م عصبی اما به روم نمیاره.
بابا من رو کنار وسایل با فاصله از خرمن جو نشوند و گفت:
- تو این‌جا وایسا خودم بقیه رو جمع می‌کنم.
شرمنده توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- ببخشید بابایی!.
بابا با لبخندی که سعی داشت من رو از اون حال بیرون بیاره گفت:
- چیزی نشده خودم انجامش می‌دم.
لبخندی در جواب حرفش تحویلش دادم. کم‌کم اثرات بی‌حوصلگی داشت توی بدنم رخنه می‌کرد و شرط می‌بندم دو روز توی تختم.
همیشه وقتی مار می‌بینم تا دو روز بی‌حال و انگار که بیهوشم. تاثیر منفی روم می‌ذاشت و حتی دکتر هم گفته بود که تا حد امکان اصلاً بهشون نزدیک نشو.
سردار و کارن رو از فاصله کمی دور می‌بینم که سمت بابا میان با ایستادن روبه‌روی پدرم کارن گفت:
- آقای محبی بزارید ما کمکتون کنیم تا سریع انجام بشه.
بابا: ممنون پسرم، دیگه چیزی نمونده خودم جمع می‌کنم.
سردار مداخله کرد:
- تا فردا مسلماً طول می‌کشه و به مراسم ازدواج دیر می‌رسید و مهمه که شما باشید ما هم که کاری نداریم اومدیم کمکتون.
بابا: اما خان... .
کارن وسط حرفش پرید و گفت:
- خان با برادر بزرگم رفت عمارت به ما هم گفت کمکتون کنیم.
بابا ناچار سری تکون داد و باهم مشغول شدن.
یه ساعت با کمک هم جمعشون کردن. حالا هر کی ندونه من که می‌دونه می‌خوان از الان خودشون رو پیش بابا عزیز کنن.
هرچند که هستن. مردم روستا که از خداشونِ یکی از پسرهای خان دامادشون بشه. خداروشکر که این رسم که بعد از ازدواج یه رعیت با یه ارباب نمی‌تونه با خانواده‌ش ارتباط داشته باشه نیست اما توی ده بالا هست.
سردار و کارن خداحافظی کردن و من با برداشتن وسایل پشت سر بابا که گله رو به سمت خونه می‌برد راه افتادم.
بعد نیم ساعت که رسیدم من خسته وسایل رو همون کنار باغچه نزدیک تخت ول کردم و به سمت خونه رفتم.
مامان تا اومد نق بزنه با دیدن قیافه‌م وا رفته و طبق عادت همیشه‌ش زد روی گونه‌ش و نگران و توبیخ‌گرانه گفت:
- آسمان مادر چیشده؟ مادرت دورت بگرده این چه قیافه‌ایه؟
بابا که پشت سرم اومده بود به مامان اشاره زد که بزاره برم. از کنار مامان می‌گذرم به سمت شیر آب رفتم و دست‌ و صورتم رو شستم. تا از رنگ‌پریدگی صورتم کم بشه. کفش‌هام رو بی‌حوصله درآوردم، وارد خونه شدم.
مردمی که برای کمک اومده بودن رفتن و حالا فقط خودمون بودیم. یعنی من مامان بابا خاله خانم ارسطو و خاله لاله!
فامیل‌های عمو دایی و عمه فردا قرار بیان من اصلاً حوصلشون رو ندارم.
خاله لاله که از مامان یاد گرفته زد روی گونه‌ش و گفت:
-  آسمان حالت خوبه مادر رنگت پریده چرا؟
- خاله حالم خوب نیست خسته‌م، میرم بخوابم.
خاله: چرا حالت خوب نیست قربونت برم؟ چی‌شده نفسم؟
- چیزی نیست.
به اتاقم رفتم. خودم رو با همون لباس‌ها روی تخت انداختم.
چشم‌هام رو بستم و از خستگی زیاد که علتش هم اون مار بی‌شعور بود. خوابم برد که نخوابیدن سنگین‌تر بود.
همش کابوس می‌دیدم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۸-
. . .
با تکون‌های یکی هراسان بیدار شدم. با دیدین قیافه‌ی نگران در چند وجبی صورتم می‌خوام جیغ بزنم که دستش رو روی دهنم گذاشت. آرام نزدیک گوشم ل*ب زد:
- هیسس! چیزی نیست خواب بد دیدی بلند شو آب بخور.
خودش کمک کرد تا بلند بشم کل تنم عرق کرده و حتی توی موهام و حس‌ گرمای شدید دارم.
- سرعت کولر رو زیاد کن.
آب رو دستم داد و آروم گفت:
- عرق کردی صبح که بیدار بشی بدنت کرخت میشه سرما هم می‌خوری.
کمی از آب رو خوردم.
- چجوری اومدی؟
- از پنجره، حالت خوبه؟
کمی از یقه لباسم رو از تنم فاصله دادم و باد خنکی که از کولر قفسه سی.ن.ه‌م رو خنک کرد باعث شد کمی چشم ببندم. همزمان با چشم‌های بسته جواب دادم:
- بدنیستم، چرا اومدی؟
- اومدم بهت سر بزنم ببینم حالت خوبه.
- فردا هم می‌تونستی بیای.
با کمی مکث جواب داد:
- نمی‌تونستم صبر کنم.
چشم باز کردم و مثل خودش با مکث آروم پرسیدم:
- کی اومدی؟
- پنج دقیقه ‌قبل از این‌که کابوس ببینی.
- خیلی خسته‌م.
- بخواب.
با حالت زاری نالیدم:
- نمیشه همش کابوس می‌بینم.
اومد روی تخت نشست که گفتم:
- در!
- قفلِ.
ان‌قدر حالم بد بود که مخالفتی نکردم. کنارم رو تخت به پهلو دراز کشید. سرم رو روی بازوش گذاشتم و خودم روی توی آغوشش جمع کردم.
دست‌ سمت موهام برد و از بند کش مو آبی آزادشون کرد. با دستی که زیر سرم بود مشغول بازی با موهام شد و دست دیگه‌ش رو دور تنم حلقه کرد.
روی سرم رو ب*و*سید. بین موهام فوت کرد و حس خنک رو از مغز و استخون حس کردم.
آهسته اسمش رو صدا زدم:
- آتش!
مثل خودم خم شد نزدیک گوشم پچ زد:
- جانم؟!
- مرسی.
نمی‌دونم به گوشش رسید یا نه. با نوازش دست‌هاش توی موهام و ب*وسه‌ی هر از چند گاهی روی سرم کم‌کم و زمزمه‌های آروم و لحن جذاب صداش چشم‌هام کم‌کم گرم شد. این‌بار بدون کابوس راحت در آ*غ*و*ش یک مرد غریبه خواب رو در آ*غ*و*ش کشیدم.
کد:
۵۸-
.  .  .
با تکون‌های یکی هراسان بیدار شدم. با دیدین قیافه‌ی نگران در چند وجبی صورتم می‌خوام جیغ بزنم که دستش رو روی دهنم گذاشت. آرام نزدیک گوشم ل*ب زد:
- هیسس! چیزی نیست خواب بد دیدی بلند شو آب بخور.
خودش کمک کرد تا بلند بشم کل تنم عرق کرده و حتی توی موهام و حس‌ گرمای شدید دارم.
- سرعت کولر رو زیاد کن.
آب رو دستم داد و آروم گفت:
- عرق کردی صبح که بیدار بشی بدنت کرخت میشه سرما هم می‌خوری.
کمی از آب رو خوردم.
- چجوری اومدی؟
- از پنجره، حالت خوبه؟
کمی از یقه لباسم رو از تنم فاصله دادم و باد خنکی که از کولر قفسه سی.ن.ه‌م رو خنک کرد باعث شد کمی چشم ببندم. همزمان با چشم‌های بسته جواب دادم:
- بدنیستم، چرا اومدی؟
- اومدم بهت سر بزنم ببینم حالت خوبه.
- فردا هم می‌تونستی بیای.
با کمی مکث جواب داد:
- نمی‌تونستم صبر کنم.
چشم باز کردم و مثل خودش با مکث آروم پرسیدم:
- کی اومدی؟
- پنج دقیقه ‌قبل از این‌که کابوس ببینی.
- خیلی خسته‌م.
- بخواب.
با حالت زاری نالیدم:
- نمیشه همش کابوس می‌بینم.
اومد روی تخت نشست که گفتم:
- در!
- قفلِ.
ان‌قدر حالم بد بود که مخالفتی نکردم. کنارم رو تخت به پهلو دراز کشید. سرم رو روی بازوش گذاشتم و خودم روی توی آغوشش جمع کردم.
دست‌ سمت موهام برد و از بند کش مو آبی آزادشون کرد. با دستی که زیر سرم بود مشغول بازی با موهام شد و دست دیگه‌ش رو دور تنم حلقه کرد.
روی سرم رو ب*و*سید. بین موهام فوت کرد و حس خنک رو از مغز و استخون حس کردم.
آهسته اسمش رو صدا زدم:
- آتش!
مثل خودم خم شد نزدیک گوشم پچ زد:
- جانم؟!
- مرسی.
نمی‌دونم به گوشش رسید یا نه. با نوازش دست‌هاش توی موهام و ب*وسه‌ی هر از چند گاهی روی سرم کم‌کم و زمزمه‌های آروم و لحن جذاب صداش چشم‌هام کم‌کم گرم شد. این‌بار بدون کابوس راحت در آ*غ*و*ش یک مرد غریبه خواب رو در آ*غ*و*ش کشیدم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۵۹-
. . .
حالم نسبت به چند روز قبل خیلی بهترِ.
آتش تقریبا هر شب میاد و سر می‌زنه و می‌ره.
فامیل هم که ان‌قدر مسخره بازی درآوردن که روحیه‌م به کل عوض شد. کلاًبه این پی بردم تنها اسکل فامیل فقط من نیستم و امیدوار شدم.
این چند وقت بدجور وابسته آتش شدم حس می‌کنم دوسش دارم اما منطقی نیست توی دو هفته که نمیشه حتما وابسته‌م بهش. شاید حس آتش هم همین باشه. نمی‌دونم.
هر روز پیام میده و حالم رو می‌پرسه. بعد اون اتفاق مامان دیگه نزاشت پیش آبشار برم و می‌گفت:
- هر وقت خوب شدی.
از این ور هم آتش لج کرده و هر چی بهش میگم " نقاشیت رو ببر" میگه که " نه تو کنار آبشار بهم قول دادی نقاشیم رو بکشی پس همون‌جا ازت تحویلش می‌گیرم."
همچین هم بد نشد بیشتر می‌دیدمش.
گاهش با خودم فکر می‌کنم تا کی قرار این یواشکی هم رو دیدن ادامه داشته باشه و هیچوقت به جواب دلخواهم نمی‌رسم. این‌که این قرار گذاشتن قرار به کجا ختم بشه؟ ممکنه قبل از پایان این ر*اب*طه بقيه بفهمن؟ سوالایی هستند که جوابی براشون پیدا نکردم.
دیروز با مامان و خاله به شهر رفتیم و لباس برای عقد جهان خریدیم که البته مال من خیلی خوشگل بود. نمی‌فروختن و کرایه می‌دادن.
منم ناچار کرایه‌ش رو دادم. خودِ فروشنده که گفت تا حالا کسی تن نداره و امیدوارم راست گفته باشه.
لباس خوشگلی که سیاهی رنگ شبش با سرخی گل رز تضاد خیلی قشنگی درست کرده بود. مامان مخالف بود چون زیادی توی تنم به چشم می‌اومد. ولی خب یکم بلنده که مجبوری دادم خیاط. (حتما می‌خواستین بگم فیت تنمه)
نه بابا ما از این شانس نداریم که لباس اندازه‌مون باشه. هيچ‌وقت لباسی که مدنظر خودم بود فیت تنم نبود.
آستین نداشت و کت قرمز خوشگلی روش می‌خورد.
مامان بابت رنگش خیلی مخالف بود که راضی کردنش رو گذاشتم پای خاله لاله.
جشن عقد و نامزدی خونه‌ی گلنار این‌ها بود.
موهای جلوی صورتم رو به حالت چتری درآوردم. موهای پشت رو پایین‌هاش رو فر کردم.
موی قرمزی که خریده بود رو به تیکه‌ای از موهام وصل کردم و اون قسمت رو دم اسبی بستم.
یه مدل شیک و دخترونه.
یه آرایش ملیح انجام دادم ‌که یکم رژ زیادی بود البته فقط یکم.
خط چشم رو یه بار دیگه پشت چشمم کشیدم. یه نگاه از توی آینه به خودم انداختم با اینکه کار خاصی انجام ندادم و چون زیاد اهل آرایش و این‌جور چیزا نیستم. تغییر جزئی کردم.
شال مشکی رو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم. بابا با وجود مخالفتش راضی شد چیزی نگه همین یه داداش رو دارم حالا که می‌خوام توی عقدش خوش بدرخشم نمی‌زارن.
خاله لاله در حالی که نگاهش به بیرون بود وارد شد و گفت:
- آسمان بیا ... .
با دیدنم ادامه‌‌ی حرفش رو خورد. نزدیک‌تر اومد. دامنه‌ی لباسم رو گرفتم و چرخ کوتاهی زدم و با ناز گفتم:
- چطورم؟
خاله مات و مبهوت یا صدام به خودش اومد و با چشم‌هایی که می‌درخشید گفت:
- چقدر خوشگل شدی! عروس اشتباهی نشده احیاناً؟
ریز ریز خندیدم و گفتم:
- من که عروس خودتم لاله جون!
کد:
۵۹-
.  .  .
حالم نسبت به چند روز قبل خیلی بهترِ.
آتش تقریبا هر شب میاد و سر می‌زنه و می‌ره.
فامیل هم که ان‌قدر مسخره بازی درآوردن که روحیه‌م به کل عوض شد. کلاًبه این پی بردم تنها اسکل فامیل فقط من نیستم و امیدوار شدم.
این چند وقت بدجور وابسته آتش شدم حس می‌کنم دوسش دارم اما منطقی نیست توی دو هفته که نمیشه حتما وابسته‌م بهش. شاید حس آتش هم همین باشه. نمی‌دونم.
هر روز پیام میده و حالم رو می‌پرسه. بعد اون اتفاق مامان دیگه نزاشت پیش آبشار برم و می‌گفت:
- هر وقت خوب شدی.
از این ور هم آتش لج کرده و هر چی بهش میگم " نقاشیت رو ببر" میگه که " نه تو کنار آبشار بهم قول دادی  نقاشیم رو بکشی پس همون‌جا ازت تحویلش می‌گیرم."
همچین هم بد نشد بیشتر می‌دیدمش.
گاهش با خودم فکر می‌کنم تا کی قرار این یواشکی هم رو دیدن ادامه داشته باشه و هیچوقت به جواب دلخواهم نمی‌رسم. این‌که این قرار گذاشتن قرار به کجا ختم بشه؟ ممکنه قبل از پایان این ر*اب*طه بقيه بفهمن؟ سوالایی هستند که جوابی براشون پیدا نکردم.
دیروز با مامان و خاله به شهر رفتیم و لباس برای عقد جهان خریدیم که البته مال من خیلی خوشگل بود. نمی‌فروختن و کرایه می‌دادن.
منم ناچار کرایه‌ش رو دادم. خودِ فروشنده که گفت تا حالا کسی تن نداره و امیدوارم راست گفته باشه.
لباس خوشگلی که سیاهی رنگ شبش با سرخی گل رز تضاد خیلی قشنگی درست کرده بود. مامان مخالف بود چون زیادی توی تنم به چشم می‌اومد. ولی خب یکم بلنده که مجبوری دادم خیاط. (حتما می‌خواستین بگم فیت تنمه)
نه بابا ما از این شانس نداریم که لباس اندازه‌مون باشه. هيچ‌وقت لباسی که مدنظر خودم بود فیت تنم نبود.
آستین نداشت و کت قرمز خوشگلی روش می‌خورد.
مامان بابت رنگش خیلی مخالف بود که راضی کردنش رو گذاشتم پای خاله لاله.
جشن عقد و نامزدی خونه‌ی گلنار این‌ها بود.
موهای جلوی صورتم رو به حالت چتری درآوردم. موهای پشت رو پایین‌هاش رو فر کردم.
موی قرمزی که خریده بود رو به تیکه‌ای از موهام وصل کردم و اون قسمت رو دم اسبی بستم.
یه مدل شیک و دخترونه.
یه آرایش ملیح انجام دادم ‌که یکم رژ زیادی بود البته فقط یکم.
خط چشم رو یه بار دیگه پشت چشمم کشیدم. یه نگاه از توی آینه به خودم انداختم با اینکه کار خاصی انجام ندادم و چون زیاد اهل آرایش و این‌جور چیزا نیستم. تغییر جزئی کردم.
شال مشکی رو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم. بابا با وجود مخالفتش راضی شد چیزی نگه همین یه داداش رو دارم حالا که می‌خوام توی عقدش خوش بدرخشم نمی‌زارن.
خاله لاله در حالی که نگاهش به بیرون بود وارد شد و گفت:
- آسمان بیا ... .
با دیدنم ادامه‌‌ی حرفش رو خورد. نزدیک‌تر اومد. دامنه‌ی لباسم رو گرفتم و چرخ کوتاهی زدم و با ناز گفتم:
- چطورم؟
خاله مات و مبهوت یا صدام به خودش اومد و با چشم‌هایی که می‌درخشید گفت:
- چقدر خوشگل شدی! عروس اشتباهی نشده احیاناً؟
ریز ریز خندیدم و گفتم:
- من که عروس خودتم لاله جون!
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۰-
. . .
خاله با افتخار گفت:
- اون که بله.
با خنده از اتاق خارج شدیم. بابا همین یک‌بار اجازه داد. رنگ قرمز تن کنم وگرنه متنفر بود دخترهاش رنگ قرمز بپوشن.
البته نه این‌که ست لباس‌های مامانم همش قرمز از اون لحاظ بابام بدش میاد.
به زور و خواهش و ناز و عشوه راضیش کردم.
بابا با دیدنم عصبی دستی پشت گ*ردنش کشید. خودمم می‌دونم رنگش زیادی توی چشمِ اما یه شب یه شبه دیگه.
بعد هم عقد تنها داداشمِ.
نریمان پسرعموم با دیدنم بهت زده به سمتم اومد و گفت:
- الله وکیلی خودتی آسی سیا؟
دستی به صورتم زد و با شیطنت گفت:
- عمو دخترت رو با یه حوری بهشتی عوض کردی؟ والا ما به همون سیا سوخته‌ی خودمون راضی بودیم.
حرصی مشت به بازوش زدم و شاکی گفتم:
- من سیا سوخته نیستم.
صمیمیت بینمون خیلی زیادِ و از اون‌جایی که من کل بچگیم رو پیششون بودم.
یعنی با خونه‌ی خاله توی یه شهر بودن و فاصله‌شون شاید یه کوچه باشه.
نریمان: خب حالا... آسی حوری خوشگل کردی؟
چشمکی پشت بند حرفش زد.
نیما داداشش که دو سالی ازش بزرگتر بود گفت:
- زشت هر چی هم رنگ و لعاب بزنه باز زشته.
کم‌کم بزرگ‌ترها عازم رفتن کردن.
روبه نیما صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- کی از تو نظر خواست میمون.
نیما اومد که بیاد سمتم نریمان با خنده جلوش رو گرفت.
نیما: من آخرش اون گیسات رو می‌کنم.
- شتر در خواب بیند پنه دانه.
نریمان: گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه!
نیما حرصی دوتامون رو نگاه کرد و گفت:
- خدا شفا بده.
همزمان با نریمان گفتیم:
- آمین!
خودشم خنده‌ش گرفت سری با تاسف تکون داد و به سمت در رفت.
نریمان با خنده سمتم برگشت و گفت:
- کم نیاری سیا.
عادت کرده بودم به طرز صدا زدنش به خدا من سیا نیستم.
لاتی وا گفتم:
- تو خون ما نی! گوری (گوریل) جون.
نریمان: خیله خب، بریم؟
- آره.
با هم از خونه خارج شدیم.
کفش‌های مشکی پاشنه ده سانتی رو پوشیدم.
هم‌گام با نریمان طول حیاط رو طی می‌کردم که برگشتم طرفم و یه نگاه کلی انداخت و گفت:
- با این‌که ده سانتی پوشیدی بازم می‌زنی زیر بغلم کوتوله.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- خب معلومه از بس درازی.
نیما که نزدیک بود. شنید و لایک نشون داد.
نریمان بین جمع قدش بلند‌تر از همه بود اون هم به سبب این‌که والیبال کار می‌کنه.
کد:
۶۰-
.  .  .
خاله با افتخار گفت:
- اون که بله.
با خنده از اتاق خارج شدیم. بابا همین یک‌بار اجازه داد. رنگ قرمز تن کنم وگرنه متنفر بود دخترهاش رنگ قرمز بپوشن.
البته نه این‌که ست لباس‌های مامانم همش قرمز از اون لحاظ بابام بدش میاد.
به زور و خواهش و ناز و عشوه راضیش کردم.
بابا با دیدنم عصبی دستی پشت گ*ردنش کشید. خودمم می‌دونم رنگش زیادی توی چشمِ اما یه شب یه شبه دیگه.
بعد هم عقد تنها داداشمِ.
نریمان پسرعموم با دیدنم بهت زده به سمتم اومد و گفت:
- الله وکیلی خودتی آسی سیا؟
دستی به صورتم زد و با شیطنت گفت:
- عمو دخترت رو با یه حوری بهشتی عوض کردی؟ والا ما به همون سیا سوخته‌ی خودمون راضی بودیم.
حرصی مشت به بازوش زدم و شاکی گفتم:
- من سیا سوخته نیستم.
صمیمیت بینمون خیلی زیادِ و از اون‌جایی که من کل بچگیم رو پیششون بودم.
یعنی با خونه‌ی خاله توی یه شهر بودن و فاصله‌شون شاید یه کوچه باشه.
نریمان: خب حالا... آسی حوری خوشگل کردی؟
چشمکی پشت بند حرفش زد.
نیما داداشش که دو سالی ازش بزرگتر بود گفت:
- زشت هر چی هم رنگ و لعاب بزنه باز زشته.
کم‌کم بزرگ‌ترها عازم رفتن کردن.
روبه نیما صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- کی از تو نظر خواست میمون.
نیما اومد که بیاد سمتم نریمان با خنده جلوش رو گرفت.
نیما: من آخرش اون گیسات رو می‌کنم.
- شتر در خواب بیند پنه دانه.
نریمان: گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه!
نیما حرصی دوتامون رو نگاه کرد و گفت:
- خدا شفا بده.
همزمان با نریمان گفتیم:
- آمین!
خودشم خنده‌ش گرفت سری با تاسف تکون داد و به سمت در رفت.
نریمان با خنده سمتم برگشت و گفت:
- کم نیاری سیا.
عادت کرده بودم به طرز صدا زدنش به خدا من سیا نیستم.
لاتی وا گفتم:
- تو خون ما نی! گوری (گوریل) جون.
نریمان: خیله خب، بریم؟
- آره.
با هم از خونه خارج شدیم.
کفش‌های مشکی پاشنه ده سانتی رو پوشیدم.
هم‌گام با نریمان طول حیاط رو طی می‌کردم که برگشتم طرفم و یه نگاه کلی انداخت و گفت:
- با این‌که ده سانتی پوشیدی بازم می‌زنی زیر بغلم کوتوله.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- خب معلومه از بس درازی.
نیما که نزدیک بود. شنید و لایک نشون داد.
نریمان بین جمع قدش بلند‌تر از همه بود اون هم به سبب این‌که والیبال کار می‌کنه.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۱-
. . .
نریمان چشم‌غره‌ای بهمون رفت.
جلوی در به بقیه رسیدیم.
نریمان: قبل عروسی عزا گرفته بود که چجوری وارد مهمونیت کنم کسی رم نکنه... مثل این‌که خدا صدام رو شنید.
مات نگاهش کردم که نیما قهقهه‌‌ای زد و کشیده گفت:
- ایول.
- زهره‌مار.
دست درو گردنم انداخت و با لحن هم‌دردی گفت:
- ناراحت نشو دختر گلم، حقیقت همیشه تلخه.
- اینکه تو میمونی؟
سری تکون دادم و با لحن خودش گفتم:
- بله برادر خیلی تلخه.
این‌بار نوبت نریمان بود که قهقه‌اش به هوا بره.
نریمان: دهنت سیا.
نیما: حیف که وقتش نیست وگرنه موهات رو مثل چند ماه پیش می‌کشیدم تا صدا جیغت در بیاد.
طوفان پسر خاله‌م که پایه جمعمون بود مثل این‌که فقط تیکه آخر حرف نیما رو گرفت که گفت:
- مگه می‌خوای چیکار کنی تا صدا جیغش در بیاد؟
آخرش لحنش رو یکم شیطنت قاطیش کرد.
مات موندم. بخدا که من فقط منحرف نبودم. صدای خنده‌ی نیما و نریمان بلند شد.
که عمو تشر زد:
- بسه دیگه، بیاین بریم.
ساکت شدن اما همچنان قیافه‌هاشون پر از خنده بود.
دست به سمت آسمون بردم و یه نگاهی هم به شب پر ستاره انداختم و از بینشون گذاشتم.
قبل این‌که دور بشم نریمان گفت:
- خودت رو جا نندازی یه وقت.
می‌دونم منظورش به همون خدا شفا بده‌س.
حین نزدیک شدن به خاله گفتم:
- حتماً.
جهان که تازه من رو دیده بود با اخم سمتم اومد و بازوم رو گرفت و عقب کشید و با حرص و عصبانیت غرید:
- این چیه پوشیدی؟ وای آسمان... وای... من آخر از دست تو دق می‌کنم.
- وا مگه چشه؟ بعدشدهم عروسی تنها داداشمه.
یه جوری نگام کرد که خفه خون گرفتم.
روبه نریمان، نیما و طوفانی که نزدیکمون شده بودن با اخم گفت:
- شما نمی‌تونستین جلوش رو بگیرین؟ این چه وضعشه؟
نریمان رو جلد فرو رفت و رو به من مثلا توپید:
- آسمان؟ چرا شبیه دلقکا کردی خودتو؟
رو به جهان:
- به جان خودش من بهش گفتم ولی کو گوش شنوا.
دی..وث رو نگاه، شیطونه میگه همچین جفت پا بزنم توی شکمش نتونه بلند شه.
طوفان: آسمان این لباس در شأن دختری مثل تو نیست.
نریمان پقی زد زیره خنده که بالاخره نیما به طرفداری از من بلند شد و گفت:
- بیخیال جهان زیادی گیر میدی یه شبه دیگه تموم میشه میره حداقل یه خواستگاری چیزی پیدا می‌کنه از دستش راحت می‌شیم.
بیا این هم از طرفدارمون. جهان برزخی نگام کرد و گفت:
- بزار امشب تموم شه حسابت رو می‌رسم.
گذاشت رفت.
روبه سه تایی که مظلوم نگاه می‌کردن با تشر و برزخی گفتم:
- بزار امشب تموم شه دمار از روزگارتون درمیارم.
نریمان: حتماً دربیار خواهرم.
طوفان یکی زد پشت گ*ردنش و گفت:
- کره بز انقدر منفی نحرف.
نیما ازشون فاصله گرفت و حین اومدن به سمتم گفت:
- تو فکرت منفی داوشم درستش کن.
طوفان کله‌ش رو خاروند. گفت:
- جون داداش درس بشو نیست که نیست.
حین گذشتن از کنارم مچ دستم رو گرفت و همراه خودش کشوند و با آخرین بازمانده‌ها وارد حیاط شدیم و اون دوتا هم پشت سرمون.
نیما با این‌که مثبت فکر می‌کرد اما باز هم غیرتش اون هم به اندازه و به جا بود.
تا دم در راهنماییم کرد. فقط چون نگاه‌های زیادی روم بود.
خم شد تا هم اندازه بشیم و گفت:
- برو تو نگاها بد روته، حق با جهانِ اگه می‌دونستم خودم مانعت می‌شدم... همون ترشیده سر دستمون بمونی بسه.
مشتی به بازوش زدم و بی حرفی وارد مجلس زنونه شدم.
آقایون توی حیاط بزرگ و خانوم‌ها توی خونه‌ای که بزرگ بود و با کنار رفتن مبل‌ها جا باز کرده بود.
مانتوم رو درآوردم. وارد اتاق گلی شدم. مانتو و شالم رو به آویز پشت در وصل کردم.
بیرون اومدم. آتش رو اصلاً ندیدم. یعنی نیومده؟
گلنار وسط بود و مشغول ر*ق*ص با دخترها.
به جمعشون اضافه شدم. کل نگاه‌ها روی من بود مخصوصا با ر*ق*ص شافلی که با کیانا و سالسایی که با ستاره هماهنگ بودم.
کلاً مجلس رو ترکوندیم. با چشم‌غره‌های مامان، ابرو بالا پایین کردن‌ها و سفت کردن گیره دستمالش بالاخره دست کشیدم.
به بهونه دستشویی از خونه بیرون زدم.
بدون جلب توجه و این‌که دیدی به اطراف داشته باشم به سمت سرویس دیگه‌ای که پشت خونه بود رفتم.
خداروشکر که اون منطقه بخاطر چراغ‌هایی که زده بودن روشن بود. وگرنه که از ترس سکته می‌کردم.
وارد دستشویی شدم.
لامصب چرا وقتی وارد این‌جا میشم مغز شروع به فعالیت می‌کنه؟ الان اگه ازم بپرسن قانون سوم نیوتون که سر امتحان یادمه ننوشتمش، چیه؟ راست تعریف می‌کنم البته در صورتی که همین داخل باشم.
لعنتی منبع فکر کردن... اختراع جدید ایرانی‌ها.
دست‌هام رو شستم و با انگشت کوچیکم یکم از رژ رو کمتر کردم.
موهام رو درست کردم. خم شدم سمت آینه تا سایه‌ی چشمم که کمی انگار پخش شده بود پاک کنم.
که دستم از پشت کشیده شد. تا بخودم بیام و جیغ بکشم. دستی روی دهنم قرار گرفت.
ترسیده به فرد روبه‌روم چشم دوختم.
چشم‌هاش دو کاسه‌ی خون بود. نگاهش وحشی بود و یاغی.
با دندون‌هایی کلید شده غرید:
- آسمان؟ این چه سر و وضعیه؟ کی بهت گفت می‌تونی این لباس رو بپوشی؟ لعنتی!
نذاشت جواب بدم هرچند که دستش روی دهنم بود. با دست راستش کمی بدنم رو بالا کشید که پاشنه‌ی کفش هم از زمین فاصله گرفت.
برم گردون و از پشت در آغوشم کشید.
پام به زمین نمی‌رسید از پشت سرم توی گ*ردنش قرار داشت. دستش همچنان روی دهنم بود.
تقلاهام فایده‌ای نداشت.
کد:
۶۱-
.  .  .
نریمان چشم‌غره‌ای بهمون رفت.
جلوی در به بقیه رسیدیم.
نریمان: قبل عروسی عزا گرفته بود که چجوری وارد مهمونیت کنم کسی رم نکنه... مثل این‌که خدا صدام رو شنید.
مات نگاهش کردم که نیما قهقهه‌‌ای زد و کشیده گفت:
- ایول.
- زهره‌مار.
دست درو گردنم انداخت و با لحن هم‌دردی گفت:
- ناراحت نشو دختر گلم، حقیقت همیشه تلخه.
- اینکه تو میمونی؟
سری تکون دادم و با لحن خودش گفتم:
- بله برادر خیلی تلخه.
این‌بار نوبت نریمان بود که قهقه‌اش به هوا بره.
نریمان: دهنت سیا.
نیما: حیف که وقتش نیست وگرنه موهات رو مثل چند ماه پیش می‌کشیدم تا صدا جیغت در بیاد.
طوفان پسر خاله‌م که پایه جمعمون بود مثل این‌که فقط تیکه آخر حرف نیما رو گرفت که گفت:
- مگه می‌خوای چیکار کنی تا صدا جیغش در بیاد؟
آخرش لحنش رو یکم شیطنت قاطیش کرد.
مات موندم. بخدا که من فقط منحرف نبودم. صدای خنده‌ی نیما و نریمان بلند شد.
که عمو تشر زد:
- بسه دیگه، بیاین بریم.
ساکت شدن اما همچنان قیافه‌هاشون پر از خنده بود.
دست به سمت آسمون بردم و یه نگاهی هم به شب پر ستاره انداختم و از بینشون گذاشتم.
قبل این‌که دور بشم نریمان گفت:
- خودت رو جا نندازی یه وقت.
می‌دونم منظورش به همون خدا شفا بده‌س.
حین نزدیک شدن به خاله گفتم:
- حتماً.
جهان که تازه من رو دیده بود با اخم سمتم اومد و بازوم رو گرفت و عقب کشید و با حرص و عصبانیت غرید:
- این چیه پوشیدی؟ وای آسمان... وای... من آخر از دست تو دق می‌کنم.
- وا مگه چشه؟ بعدشدهم عروسی تنها داداشمه.
یه جوری نگام کرد که خفه خون گرفتم.
روبه نریمان، نیما و طوفانی که نزدیکمون شده بودن با اخم گفت:
- شما نمی‌تونستین جلوش رو بگیرین؟ این چه وضعشه؟
نریمان رو جلد فرو رفت و رو به من مثلا توپید:
- آسمان؟ چرا شبیه دلقکا کردی خودتو؟
رو به جهان:
- به جان خودش من بهش گفتم ولی کو گوش شنوا.
دی..وث رو نگاه، شیطونه میگه همچین جفت پا بزنم توی شکمش نتونه بلند شه.
طوفان: آسمان این لباس در شأن دختری مثل تو نیست.
نریمان پقی زد زیره خنده که بالاخره نیما به طرفداری از من بلند شد و گفت:
- بیخیال جهان زیادی گیر میدی یه شبه دیگه تموم میشه میره حداقل یه خواستگاری چیزی پیدا می‌کنه از دستش راحت می‌شیم.
بیا این هم از طرفدارمون. جهان برزخی نگام کرد و گفت:
- بزار امشب تموم شه حسابت رو می‌رسم.
گذاشت رفت.
روبه سه تایی که مظلوم نگاه می‌کردن با تشر و برزخی گفتم:
- بزار امشب تموم شه دمار از روزگارتون درمیارم.
نریمان: حتماً دربیار خواهرم.
طوفان یکی زد پشت گ*ردنش و گفت:
- کره بز انقدر منفی نحرف.
نیما ازشون فاصله گرفت و حین اومدن به سمتم گفت:
- تو فکرت منفی داوشم درستش کن.
طوفان کله‌ش رو خاروند. گفت:
- جون داداش درس بشو نیست که نیست.
حین گذشتن از کنارم مچ دستم رو گرفت و همراه خودش کشوند و با آخرین بازمانده‌ها وارد حیاط شدیم و اون دوتا هم پشت سرمون.
نیما با این‌که مثبت فکر می‌کرد اما باز هم غیرتش اون هم به اندازه و به جا بود.
تا دم در راهنماییم کرد. فقط چون نگاه‌های زیادی روم بود.
خم شد تا هم اندازه بشیم و گفت:
- برو تو نگاها بد روته، حق با جهانِ اگه می‌دونستم خودم مانعت می‌شدم... همون ترشیده سر دستمون بمونی بسه.
مشتی به بازوش زدم و بی حرفی وارد مجلس زنونه شدم.
آقایون توی حیاط بزرگ و خانوم‌ها توی خونه‌ای که بزرگ بود و با کنار رفتن مبل‌ها جا باز کرده بود.
مانتوم رو درآوردم. وارد اتاق گلی شدم. مانتو و شالم رو به آویز پشت در وصل کردم.
بیرون اومدم. آتش رو اصلاً ندیدم. یعنی نیومده؟
گلنار وسط بود و مشغول ر*ق*ص با دخترها.
به جمعشون اضافه شدم. کل نگاه‌ها روی من بود مخصوصا با ر*ق*ص شافلی که با کیانا و سالسایی که با ستاره هماهنگ بودم.
کلاً مجلس رو ترکوندیم. با چشم‌غره‌های مامان، ابرو بالا پایین کردن‌ها و سفت کردن گیره دستمالش بالاخره دست کشیدم.
به بهونه دستشویی از خونه بیرون زدم.
بدون جلب توجه و این‌که دیدی به اطراف داشته باشم به سمت سرویس دیگه‌ای که پشت خونه بود رفتم.
خداروشکر که اون منطقه بخاطر چراغ‌هایی که زده بودن روشن بود. وگرنه که از ترس سکته می‌کردم.
وارد دستشویی شدم.
لامصب چرا وقتی وارد این‌جا میشم مغز شروع به فعالیت می‌کنه؟ الان اگه ازم بپرسن قانون سوم نیوتون که سر امتحان یادمه ننوشتمش، چیه؟ راست تعریف می‌کنم البته در صورتی که همین داخل باشم.
لعنتی منبع فکر کردن... اختراع جدید ایرانی‌ها.
دست‌هام رو شستم و با انگشت کوچیکم یکم از رژ رو کمتر کردم.
موهام رو درست کردم. خم شدم سمت آینه تا سایه‌ی چشمم که کمی انگار پخش شده بود پاک کنم.
که دستم از پشت کشیده شد. تا بخودم بیام و جیغ بکشم. دستی روی دهنم قرار گرفت.
ترسیده به فرد روبه‌روم چشم دوختم.
چشم‌هاش دو کاسه‌ی خون بود. نگاهش وحشی بود و یاغی.
با دندون‌هایی کلید شده غرید:
- آسمان؟ این چه سر و وضعیه؟ کی بهت گفت می‌تونی این لباس رو بپوشی؟ لعنتی!
نذاشت جواب بدم هرچند که دستش روی دهنم بود. با دست راستش کمی بدنم رو بالا کشید که پاشنه‌ی کفش هم از زمین فاصله گرفت.
برم گردون و از پشت در آغوشم کشید.
پام به زمین نمی‌رسید از پشت سرم توی گ*ردنش قرار داشت. دستش همچنان روی دهنم بود.
تقلاهام فایده‌ای نداشت.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۲-
. . .
به یه در می‌رسیم، در پشتی خونه‌ی عمو حسن که بیشتر مواقع از اون‌جا رفت و آمد می‌کردیم.
وارد حیاط خونه که شدیم یه راست به سمت پنجره اتاقم رفت هُلش داد و با تق کوچیکی باز شد.
بلندم کرد و از پنجره هلم داد داخل و بعد خودش اومد.
پنجره رو بست و پرده کوچک سفید رو هم محکم کشید که دوتا از گیره‌هاش دراومد.
عصبی‌تر به سمت در رفت و کلید رو چند بار توی قفل چرخوند. بعد به سمتم برگشت.
آب دهنم رو قورت دادم و یه قدم عقب رفتم انگار کار من جری‌ترش کرد که قدم قدم جلو اومد.
تا چسبیدم به دیوار انقدر جلو اومد تا مشت محکمش رو روی دیوار کنار سرم کوبید. به جای اون من حس کردم استخون‌های دستم شکست.
با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و زیر ل*ب با حرص و عصبانیت غرید:
- این لباس چیه پوشیدی بی‌شرف ها؟ می‌خوای رگ غیرت پاره کنی؟ اون جهان بی‌ن*ا*موس نمی‌تونست جلوی توی الدنگ رو بگیره؟ خاک بر سر من که گفتم حتما یه لباس پوشیده می‌پوشی و با بقیه فرق داری. همه‌ی نگاه‌ها روی تو بود.
اخم کرده گفتم:
- مگه من گفتم نگاه کنن؟
تیز نگاهم کرد و عقب رفت دستی توی موهاش کشید و با حرص گفت:
- آره دیگه هر و کرت که با هر نره‌خر دیگه‌س فقط حرص و جوشت رو مَنِ خر می‌زنم.
عصبی بهش توپیدم:
- چی داری واسه خودت بلغور می‌کنی؟ ه.ر.زه.م مگه؟
برگشت سمتم و یه جوری نگاهم کرد که قبض روح شدم.
آتش: بفهم داری چی میگی اون روی سگم رو بالا نیار لابد من بودم داشتم با سه تا نره‌خر هر و کر می‌کردم.
- آتش مواظب حرف زدنت باش دلیل نمی‌بینم برات توضیح بدم، بعدش هم اون‌ها پسرعمو و پسر خاله‌م بودن، اصلاً هم عیب نداشت، کجاش عیب بود؟
دلخور و شاکی نگاه کرد که یه لحظه از حرفم پشیمون شدم.
دلخوریش دلم رو به درد آورد. سری تکون داد و دوباره نگاهش به لباسم خورد.
باز رگ گ*ردنش رو به ک*بودی رفت. کنار تخت رفت و نایلونی برداشت. سمتم پرت کرد و گفت:
- عوض کن.
- اون‌وقت چرا؟
برگشت و به خودش اشاره کرد و گفت:
- چون من میگم! آسمان به علی قسم عوضش نکنی توی تنت پاره‌اپش می‌کنم. کم رو نِروم راه برو.
لحنش انقدر ترسناک بود که مجبور می‌شدی به حرفش عمل کنی.
- برو بیرون.
به سمت کمد دیوار رفت و درش رو باز کرد و گفت:
- بیا برو عوض کن.
به پشت در کمد اشاره کرد و خودش کنار رفت.
- تا اون روی سگم بالا نیومده.
حرصی گفتم:
- اصلاً به تو چه؟
به سمتم خیز برداشت که جیغی کشیدم و عقب رفتم.
ترسیده بودم اما سعی کردم موضع خودم رو حفظ کنم.
- چی می‌خوای؟ چرا همش گیر می‌دی به من؟ به طرز لباس پوشیدنم؟ رفتارم؟ همه چی؟
آتش: خری دیگه نمی‌فهمی! آسمان زود باش عوض کن.
پا روی زمین کوبیدم. با لجبازی نایلون لباس رو سمتش پرت کردم وگفتم:
- نمی‌خوام.
هیستریک سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه خودت خواستی.
به سمتم اومد که عقب رفتم. دست به سمت کت تنم برد که درش بیاره. ترسیده دستش رو پس زدم و با کمی لرزی که ناگهانی اومد سراغم گفتم:
- باشه خودم عوض می‌کنم.
نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و تهدیدوار گفت:
- وای به حالت آسمان اگه عوض نکنی.
ک*ثافت خو دوست ندارم مگه زورِ اَه.
لباس پوشیده به رنگ نقره‌ای بود دور کمرش کمربند می‌خورد. یقه و سر آستین‌هاش حالت چین داشت. همین‌طور پایینش که دامنه‌ش تور بود.
یه شلوار جورابی ضخیمکاز اون‌جایی که آستین‌هاش یکم کوتاه بود کت روش می‌خورد یه کت مشکی خوشگل.
با شال نقره‌ای که ست لباس بود.ع*و*ضی!
ولی قشنگ بودا. ولی لباس خودم رو بیشتر دوست داشتم.
از پشت در کنار اومدم و بهش محل ندادم.
اما نگاهش رو روی خودم می‌دیدم.
نمی‌دونم چی دید که به سمت وسایل لوازم آرایشی روی میز رفت و پد رو برداشت لعنتی حالا می‌خواد لاک‌هام رو پاک کنه.
همین که به سمتم اومد سریع جیم می‌زنم که توی کمد قایم بشم. که فرزتر دستم رو گرفت و روی تخت نشوند.
کد:
۶۲-
. . .
به یه در می‌رسیم، در پشتی خونه‌ی عمو حسن که بیشتر مواقع از اون‌جا رفت و آمد می‌کردیم.
وارد حیاط خونه که شدیم یه راست به سمت پنجره اتاقم رفت هُلش داد و با تق کوچیکی باز شد.
بلندم کرد و از پنجره هلم داد داخل و بعد خودش اومد.
پنجره رو بست و پرده کوچک سفید رو هم محکم کشید که دوتا از گیره‌هاش دراومد.
عصبی‌تر به سمت در رفت و کلید رو چند بار توی قفل چرخوند. بعد به سمتم برگشت.
آب دهنم رو قورت دادم و یه قدم عقب رفتم انگار کار من جری‌ترش کرد که قدم قدم جلو اومد.
تا چسبیدم به دیوار انقدر جلو اومد تا مشت محکمش رو روی دیوار کنار سرم کوبید. به جای اون من حس کردم استخون‌های دستم شکست.
با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و زیر ل*ب با حرص و عصبانیت غرید:
- این لباس چیه پوشیدی بی‌شرف ها؟ می‌خوای رگ غیرت پاره کنی؟ اون جهان بی‌ن*ا*موس نمی‌تونست جلوی توی الدنگ رو بگیره؟ خاک بر سر من که گفتم حتما یه لباس پوشیده می‌پوشی و با بقیه فرق داری. همه‌ی نگاه‌ها روی تو بود.
اخم کرده گفتم:
- مگه من گفتم نگاه کنن؟
تیز نگاهم کرد و عقب رفت دستی توی موهاش کشید و با حرص گفت:
- آره دیگه هر و کرت که با هر نره‌خر دیگه‌س فقط حرص و جوشت رو مَنِ خر می‌زنم.
عصبی بهش توپیدم:
- چی داری واسه خودت بلغور می‌کنی؟ ه.ر.زه.م مگه؟
برگشت سمتم و یه جوری نگاهم کرد که قبض روح شدم.
آتش: بفهم داری چی میگی اون روی سگم رو بالا نیار لابد من بودم داشتم با سه تا نره‌خر هر و کر می‌کردم.
- آتش مواظب حرف زدنت باش دلیل نمی‌بینم برات توضیح بدم، بعدش هم اون‌ها پسرعمو و پسر خاله‌م بودن، اصلاً هم عیب نداشت، کجاش عیب بود؟
دلخور و شاکی نگاه کرد که یه لحظه از حرفم پشیمون شدم.
دلخوریش دلم رو به درد آورد. سری تکون داد و دوباره نگاهش به لباسم خورد.
باز رگ گ*ردنش رو به ک*بودی رفت. کنار تخت رفت و نایلونی برداشت. سمتم پرت کرد و گفت:
- عوض کن.
- اون‌وقت چرا؟
برگشت و به خودش اشاره کرد و گفت:
- چون من میگم! آسمان به علی قسم عوضش نکنی توی تنت پاره‌اپش می‌کنم. کم رو نِروم راه برو.
لحنش انقدر ترسناک بود که مجبور می‌شدی به حرفش عمل کنی.
- برو بیرون.
به سمت کمد دیوار رفت و درش رو باز کرد و گفت:
- بیا برو عوض کن.
به پشت در کمد اشاره کرد و خودش کنار رفت.
- تا اون روی سگم بالا نیومده.
حرصی گفتم:
- اصلاً به تو چه؟
به سمتم خیز برداشت که جیغی کشیدم و عقب رفتم.
ترسیده بودم اما سعی کردم موضع خودم رو حفظ کنم.
- چی می‌خوای؟ چرا همش گیر می‌دی به من؟ به طرز لباس پوشیدنم؟ رفتارم؟ همه چی؟
آتش: خری دیگه نمی‌فهمی! آسمان زود باش عوض کن.
پا روی زمین کوبیدم. با لجبازی نایلون لباس رو سمتش پرت کردم وگفتم:
- نمی‌خوام.
هیستریک سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه خودت خواستی.
به سمتم اومد که عقب رفتم. دست به سمت کت تنم برد که درش بیاره. ترسیده دستش رو پس زدم و با کمی لرزی که ناگهانی اومد سراغم گفتم:
- باشه خودم عوض می‌کنم.
نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و تهدیدوار گفت:
- وای به حالت آسمان اگه عوض نکنی.
ک*ثافت خو دوست ندارم مگه زورِ اَه.
لباس پوشیده به رنگ نقره‌ای بود دور کمرش کمربند می‌خورد. یقه و سر آستین‌هاش حالت چین داشت. همین‌طور پایینش که دامنه‌ش تور بود.
یه شلوار جورابی ضخیمکاز اون‌جایی که آستین‌هاش یکم کوتاه بود کت روش می‌خورد یه کت مشکی خوشگل.
با شال نقره‌ای که ست لباس بود.ع*و*ضی!
ولی قشنگ بودا. ولی لباس خودم رو بیشتر دوست داشتم.
از پشت در کنار اومدم و بهش محل ندادم.
اما نگاهش رو روی خودم می‌دیدم.
نمی‌دونم چی دید که به سمت وسایل لوازم آرایشی روی میز رفت و پد رو برداشت لعنتی حالا می‌خواد لاک‌هام رو پاک کنه.
همین که به سمتم اومد سریع جیم می‌زنم که توی کمد قایم بشم. که فرزتر دستم رو گرفت و روی تخت نشوند.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۳-
لاک پاکن رو برداشت و جلوی پام رو دو پاش نشست.
حرصی دست روی شونه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم که تکون نخورد.
- چیکار پاهام داری آخه؟
آتش: فقط هچی نگو.
لاک رو پاک کرد و مردد یه نقره‌ای برداشت و زد درست ست لباسم.
انگشت‌های دستم رو هم پاک کرد و همون رنگ رو زد. کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد.
تقلاهای زیادم مانع از کارش می‌شد که دستم رو کشید و بین پاهاش نشوندم.
حرصی جیغ خفه‌ای کشیدم و گفتم:
- معلوم هست داری چیکار میکنی بی‌شعور؟
آتش: همون کاری که اون جهانِ بی‌غیرت نکرد.
همون‌طور که توی بغلش بودم برم‌گردوند و با دستمال کاغذی توی دستش یکم از سایه چشم‌هام رو پاک کرد. رژ ل*بم رو که کلاً پاک کرد.
بالاخره ولم کرد عقب هلش دادم و عصبی نگاهش کردم پوزخندی زد و به سمت میز آرایش رفت.
پوزخند که می‌زد ترسناک می‌شد با این‌که ازش ترسیدم ولی خودم رو نباختم.
با دیدن خط ل*ب صورتی توی دستش چشم‌هام از این گشادتر نمی‌شد.
این‌بار رسما جیغ بلندی کشیدم.
- بی‌شعور مثلاً عقد داداشمه.
پشت بهش کردم و به سمت میز آرایشم رفتم.
رژ ل*ب قرمز جیغ رو برداشت و چند باری روی ل*بم کشیدم. همین که برگشتم قبض روح شدم.
با دیدنش جیغ خفه‌ای کشیدم و به میز پشت سرم چسبیدم.
چشم‌هاش درست مثل یه شیر زخمی بود همون‌طور درنده! که داشت به طعمه‌ش نگاه می‌کرد و قصد دریدن داشت.
خودم می‌دونم بیش‌از حد زیاد روی کردم اما برای حرص دادنش بود که به غلط کردن افتادم.
نزدیک شد با هر قدمی که برمی‌داشت حس می‌کردم روح از تنم جدا میشه اما چهره‌م رو نباختم.
فاصله بینمون حالا درست نیم سانته. دست برد پشت سرم و هر چی روی میز آرایش بود روی زمین ریخت.
صدای بد شکستن وسایل با عربده‌ای که کشید یکی شد. حس کردم گوشم از صداش سوت کشید.
لعنتی از ترس منِ ز*ب*ون‌دراز جیکم در نمی‌اومد.
یه قدم دیگه نزدیک اومد و حالا کاملا بهم چسبیده بود. نیم تنه‌م رو عقب دادم.
واقعاً امشب ترسناک شده بود. تا حالا این‌طور ندیدمش. حتی با این‌که اون روز که گفتم پسر خان ده بالا دختر مجرد برده خونه هم انقدر عصبی نشد.
سفیدی چشم‌هاش توی دریای سرخ مویرگ‌ها غرق شده بودند.
- آتش.
انگار بهش تلنگر زدن به خودش اومد پلک چپش عصبی پرید. اون نیم فاصله رو هم پر کرد.
دستش رو پشت کمرم برد و به خودش نزدیک‌تر کرد.
دست دیگه‌ش پشت گردنم رفت و باعث شد سرم کج بشه. در آخر ل*بش بود که روی ل*بم قرار گرفت.
همه‌ی این‌ها توی نیم ثانيه هم طول نکشید انجامش.
با ولع، عطش، حرص و عصبانیت می‌ب*و*سید انگار می‌خواست خشمش رو سر ل*ب‌های من خالی کنه.
منو به سمت خودش کشید.
انقدر توی شوک و ترس بودم که نمی‌دونستم اطراف چخبره و ممکنه یکی بیاد؟!
کمرم رو انقدر محکم گرفته بود که آخی گفتم. نفس دیگه کم آوردم به س.ی.نه‌ش زدم که عقب بره. رفت جدا نشد پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. نفس‌نفس می‌زدیم.
نفس عمیقی کشید و بازدمش رو توی صورتم خالی کرد.
جدی و محکم روبه منِ مبهوت گفت:
- اگه جرأت داری یه بار دیگه این رژ رو بزن. ببین چه بلایی سرت میارم.
هنوز شوکه بودم و حواسم سرجاش نیومده بود که جدا شد.
به سمت جعبه دستمال کاغذی چپ شد روی زمین رفت و یه برگ درآورد و چای قبلیش پرتش کرد.
روی ل*بش کشید. به آینه‌ پشت سرم نگاه کرد و کامل رژ رو ل*بش رو پاک کرد.
با همون دستمال ل*ب‌های منِ شوک زده رو پاک کرد و دستمال رو توی جیبش گذاشت.
خم شد از روی زمین خط ل*ب شکسته رو برداشت و دستم داد.
آتش: بزن بریم، هر چند که دوست ندارم همین رو هم بزنی.
بی‌حرکت بودنم رو که دید خودش دست به کار شد.
به زور ل*ب جنبوندم:
- تو... تو چه غلطی کردی؟
آتش: همون کاری که باعث بشه تو این زهرماری‌ها رو به خودت نمالی.
- خیلی کثافتی.
آتش: اگه نمی‌خوای مراسم عقد برادرت رو از دست بدی عجله کن.
کد:
۶۳-
لاک پاکن رو برداشت و جلوی پام رو دو پاش نشست.
حرصی دست روی شونه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم که تکون نخورد.
- چیکار پاهام داری آخه؟
آتش: فقط هچی نگو.
لاک رو پاک کرد و مردد یه نقره‌ای برداشت و زد درست ست لباسم.
انگشت‌های دستم رو هم پاک کرد و همون رنگ رو زد. کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد.
تقلاهای زیادم مانع از کارش می‌شد که دستم رو کشید و بین پاهاش نشوندم.
حرصی جیغ خفه‌ای کشیدم و گفتم:
- معلوم هست داری چیکار میکنی بی‌شعور؟
آتش: همون کاری که اون جهانِ بی‌غیرت نکرد.
همون‌طور که توی بغلش بودم برم‌گردوند و با دستمال کاغذی توی دستش یکم از سایه چشم‌هام رو پاک کرد. رژ ل*بم رو که کلاً پاک کرد.
بالاخره ولم کرد عقب هلش دادم و عصبی نگاهش کردم پوزخندی زد و به سمت میز آرایش رفت.
پوزخند که می‌زد ترسناک می‌شد با این‌که ازش ترسیدم ولی خودم رو نباختم.
با دیدن خط ل*ب صورتی توی دستش چشم‌هام از این گشادتر نمی‌شد.
این‌بار رسما جیغ بلندی کشیدم.
- بی‌شعور مثلاً عقد داداشمه.
پشت بهش کردم و به سمت میز آرایشم رفتم.
رژ ل*ب قرمز جیغ رو برداشت و چند باری روی ل*بم کشیدم. همین که برگشتم قبض روح شدم.
با دیدنش جیغ خفه‌ای کشیدم و به میز پشت سرم چسبیدم.
چشم‌هاش درست مثل یه شیر زخمی بود همون‌طور درنده! که داشت به طعمه‌ش نگاه می‌کرد و قصد دریدن داشت.
خودم می‌دونم بیش‌از حد زیاد روی کردم اما برای حرص دادنش بود که به غلط کردن افتادم.
نزدیک شد با هر قدمی که برمی‌داشت حس می‌کردم روح از تنم جدا میشه اما چهره‌م رو نباختم.
فاصله بینمون حالا درست نیم سانته. دست برد پشت سرم و هر چی روی میز آرایش بود روی زمین ریخت.
صدای بد شکستن وسایل با عربده‌ای که کشید یکی شد. حس کردم گوشم از صداش سوت کشید.
لعنتی از ترس منِ ز*ب*ون‌دراز جیکم در نمی‌اومد.
یه قدم دیگه نزدیک اومد و حالا کاملا بهم چسبیده بود. نیم تنه‌م رو عقب دادم.
واقعاً امشب ترسناک شده بود. تا حالا این‌طور ندیدمش. حتی با این‌که اون روز که گفتم پسر خان ده بالا دختر مجرد برده خونه هم انقدر عصبی نشد.
سفیدی چشم‌هاش توی دریای سرخ مویرگ‌ها غرق شده بودند.
- آتش.
انگار بهش تلنگر زدن به خودش اومد پلک چپش عصبی پرید. اون نیم فاصله رو هم پر کرد.
دستش رو پشت کمرم برد و به خودش نزدیک‌تر کرد.
دست دیگه‌ش پشت گردنم رفت و باعث شد سرم کج بشه. در آخر ل*بش بود که روی ل*بم قرار گرفت.
همه‌ی این‌ها توی نیم ثانيه هم طول نکشید انجامش.
با ولع، عطش، حرص و عصبانیت می‌ب*و*سید انگار می‌خواست خشمش رو سر ل*ب‌های من خالی کنه.
منو به سمت خودش کشید.
انقدر توی شوک و ترس بودم که نمی‌دونستم اطراف چخبره و ممکنه یکی بیاد؟!
کمرم رو انقدر محکم گرفته بود که آخی گفتم. نفس دیگه کم آوردم به س.ی.نه‌ش زدم که عقب بره. رفت جدا نشد پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. نفس‌نفس می‌زدیم.
نفس عمیقی کشید و بازدمش رو توی صورتم خالی کرد.
جدی و محکم روبه منِ مبهوت گفت:
- اگه جرأت داری یه بار دیگه این رژ رو بزن. ببین چه بلایی سرت میارم.
هنوز شوکه بودم و حواسم سرجاش نیومده بود که جدا شد.
به سمت جعبه دستمال کاغذی چپ شد روی زمین رفت و یه برگ درآورد و چای قبلیش پرتش کرد.
روی ل*بش کشید. به آینه‌ پشت سرم نگاه کرد و کامل رژ رو ل*بش رو پاک کرد.
با همون دستمال ل*ب‌های منِ شوک زده رو پاک کرد و دستمال رو توی جیبش گذاشت.
خم شد از روی زمین خط ل*ب شکسته رو برداشت و دستم داد.
آتش: بزن بریم، هر چند که دوست ندارم همین رو هم بزنی.
بی‌حرکت بودنم رو که دید خودش دست به کار شد.
به زور ل*ب جنبوندم:
- تو... تو چه غلطی کردی؟
آتش: همون کاری که باعث بشه تو این زهرماری‌ها رو به خودت نمالی.
- خیلی کثافتی.
آتش: اگه نمی‌خوای مراسم عقد برادرت رو از دست بدی عجله کن.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۴-
. . .
خط ل*ب رو ازش گرفتم. پشت کردم بهش و با حرص روی ل*بم چند بار کشیدم و اون هم پرت کردم قاطی بقیه وسایل شکسته.
به سمت کفش‌های نقره‌ای پاشنه سه سانتی رفتم. درشون آوردم و پا کردم. از کنارش گذشتم که برم بیرون. جلوم رو گرفت.
حرصی سمتش برگشتم و توی صورتش داد زدم:
- چیه؟ دیگه چی می‌خوای ها؟
اخم کرده سمت پلاستیک برگشت و دستِ منم گرفت و دوباره روی تخت نشوند.
آتش: فکر نکن یادم رفته هر و کر هات رو با اون پسر عمو و پسرخاله‌ی کره‌خرت.
با چشم‌های گشاد شده نگاه به گ*ردنش کردم و گفتم:
- چرا فش میدی؟
حرصی از طرفداریم دست درون نایلون برد و با دیدن چیزی که توی دستش بود چشم‌هام بیشتر از این گشاد نمی‌شد.
لعنتی! جوراب؟!
در مقابل چشم‌های گرد شدم کفش‌هام رو درآورد جوراب‌های رنگ پا رو بعد هم کفش‌هام رو پام کرد.
بلند شد. کتش رو مرتب کرد و دست منم گرفت بلند کرد و گفت:
- حالا بریم.
عصبی نگاهش کردم. نیمچه لبخندی زد. دست‌ پشت کمرم برد خم شد پیشونیم رو ب*و*سید.
دستش رو از پشت کمرم برداشت به سمت در رفت.
منِ بق کرده رو همراه خودش کشوند. اطراف رو نگاهی کرد وقتی دید کسی نیست از در اصلی خونه خارج شدیم.
از در پشتی وارد خونه عمو حسن شدیم.
دستم رو ول کرد و گفت:
- برو اما یادت باشه حواسم هست... ببینمت با اون بوزینه‌ها خونشون حلاله.
خواستم بگم تو چیکارمی؟ ولی با دیدن عاقد که داخل رفت. بی‌حرف رو ازش گرفتم... رفتم داخل.
بابا با دیدنم به وضوح می‌شد برق تحسین رو توی چشم‌هاش دید.
جهان با رضایت سری تکون داد. با اینکه خورد توی ذوقم ولی انگاری این لباسی که از نظر بابا و جهان خوبه و یه نفر دیگه انتخابش کرده به دلم نشسته که ل*بم به سمت بالا چاک خورد و لبخندم نمایان.
با بله‌ی گلنار کل بلندی کشیدم.
زمان صرف شام بود.‌ منم مثلا رفته بودم کمک اما نیما رو گرفته بودم به حرف نه می‌ذاشتم اون به کارهاش برسه نه خودم.
نیما: چرا عوض کردی؟ البته خوب هم شد.
- دیگه دیدم زیاد توی چشمه گفتم عوض کنم، چه می‌کنی؟
نیما: هچی اگه بزاریم برم کمک بقیه.
- مگه جلوت رو گرفتم تو اگه کمک کنا بودی که پیش من نمی‌ایستادی فک بزنی.
چشم چرخوند توی جمع با دیدن آتش و ابروهای گره خورده‌ش و چشم‌هایی که به سرخی می‌زد و رگ گردنی که از این فاصله هم مشخص بود زده بیرون و کبود شده.
آب دهنم رو قورت دادم و یاد تیکه آخر حرفش که افتادم سریع نیما رو کنار زدم و بی‌توجه به حرفی که اصلاً متوجهش نشدم وارد خونه شدم.
لعنتی آخه بگو به تو چه؟ فردا حسابش رو می‌رسیم. فعلاً نمی‌خوام با فکر به این چیزها جشن رو برای خودم حرام کنم.
کد:
۶۴-
.  .  .
خط ل*ب رو ازش گرفتم. پشت کردم بهش و با حرص روی ل*بم چند بار کشیدم و اون هم پرت کردم قاطی بقیه وسایل شکسته.
به سمت کفش‌های نقره‌ای پاشنه سه سانتی رفتم. درشون آوردم و پا کردم. از کنارش گذشتم که برم بیرون. جلوم رو گرفت.
حرصی سمتش برگشتم و توی صورتش داد زدم:
- چیه؟ دیگه چی می‌خوای ها؟
اخم کرده سمت پلاستیک برگشت و دستِ منم گرفت و دوباره روی تخت نشوند.
آتش: فکر نکن یادم رفته هر و کر هات رو با اون پسر عمو و پسرخاله‌ی کره‌خرت.
با چشم‌های گشاد شده نگاه به گ*ردنش کردم و گفتم:
- چرا فش میدی؟
حرصی از طرفداریم دست درون نایلون برد و با دیدن چیزی که توی دستش بود چشم‌هام بیشتر از این گشاد نمی‌شد.
لعنتی! جوراب؟!
در مقابل چشم‌های گرد شدم کفش‌هام رو درآورد جوراب‌های رنگ پا رو بعد هم کفش‌هام رو پام کرد.
بلند شد. کتش رو مرتب کرد و دست منم گرفت بلند کرد و گفت:
- حالا بریم.
عصبی نگاهش کردم. نیمچه لبخندی زد. دست‌ پشت کمرم برد خم شد پیشونیم رو ب*و*سید.
دستش رو از پشت کمرم برداشت به سمت در رفت.
منِ بق کرده رو همراه خودش کشوند. اطراف رو نگاهی کرد وقتی دید کسی نیست از در اصلی خونه خارج شدیم.
از در پشتی وارد خونه عمو حسن شدیم.
دستم رو ول کرد و گفت:
- برو اما یادت باشه حواسم هست... ببینمت با اون بوزینه‌ها خونشون حلاله.
خواستم بگم تو چیکارمی؟ ولی با دیدن عاقد که داخل رفت. بی‌حرف رو ازش گرفتم... رفتم داخل.
بابا با دیدنم به وضوح می‌شد برق تحسین رو توی چشم‌هاش دید.
جهان با رضایت سری تکون داد. با اینکه خورد توی ذوقم ولی انگاری این لباسی که از نظر بابا و جهان خوبه و یه نفر دیگه انتخابش کرده به دلم نشسته که ل*بم به سمت بالا چاک خورد و لبخندم نمایان.
با بله‌ی گلنار کل بلندی کشیدم.
زمان صرف شام بود.‌ منم مثلا رفته بودم کمک اما نیما رو گرفته بودم به حرف نه می‌ذاشتم اون به کارهاش برسه نه خودم.
نیما: چرا عوض کردی؟ البته خوب هم شد.
- دیگه دیدم زیاد توی چشمه گفتم عوض کنم، چه می‌کنی؟
نیما: هچی اگه بزاریم برم کمک بقیه.
- مگه جلوت رو گرفتم تو اگه کمک کنا بودی که پیش من نمی‌ایستادی فک بزنی.
چشم چرخوند توی جمع با دیدن آتش و ابروهای گره خورده‌ش و چشم‌هایی که به سرخی می‌زد و رگ گردنی که از این فاصله هم مشخص بود زده بیرون و کبود شده.
آب دهنم رو قورت دادم و یاد تیکه آخر حرفش که افتادم سریع نیما رو کنار زدم و بی‌توجه به حرفی که اصلاً متوجهش نشدم وارد خونه شدم.
لعنتی آخه بگو به تو چه؟ فردا حسابش رو می‌رسیم. فعلاً نمی‌خوام با فکر به این چیزها جشن رو برای خودم حرام کنم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۵-
مراسم به خوشی تموم شد.
فهمیدم که علاوه بر بابا و جهان یه نفر دیگه هم هست که از دور حواسش بهم هست. آتش!
شب که همه اومدن خونه. تقریباً فقط نیما، نریمان و طوفان نیومده بودن.
قبل از اینکه وارد اتاقم بشم صدای جهان رو از پشت سرم شنیدم که اسمم رو صدا زد.
برگشتم طرفش و گفتم:
- جان؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خوب شد که رفتی لباست رو عوض کردی وگرنه امشب یه جنگی شروع می‌شد.
لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- دیدم خیلی توی چشمِ گفتم عوضش کنم بهتره.
جهان: خوب کاری کردی.
- شب بخیر.
جهان: شب خوش.
خواستم وارد اتاقم بشم که صدای در ورودی و بعد هم صدای نگران عمو مانع شد.
همراه جهان به پذیرایی رفتیم. با دیدن صورت‌های سه نفر مذکور شده! دهنم وا موند.
شک نداشتم کار آتشِ چون اخطارش رو داده بود. آب دهنم رو بی‌صدا قورت دادم.
انگار اون‌ها می‌دونستند کی بوده که خشمگین بهم زل زده بودند.
در مقابل نگاه‌شون نیشخندی زدم. طوفان در جواب خاله گفت:
- چیزی نیست مامان خوبیم، رفتیم اطراف با پسر عمو کاظم کار داشتیم حین برگشت یه یابو نفهمی سر راهمون رو گرفت تا به خودمون بیایم، شروع کرد بی‌دلیل به کتک زدن.
اخمی از حرفی که به آتش نسبت داد، کردم. باز خویه چیزی نگفتن ازش.
نریمان: کره‌بُز یه جوری می‌زد انگار کیسه بوکسشیم.
اخمم پررنگ شد و نیشخندی به روم زد.
نیما اخمو بلند شد که بره صورتش رو تمیز کنه.
با حرص و شاکی نگاهشون می‌کردم. آتش پرا همچین کاری باهاشون کرد؟ لعنتی!
رو به جمع بی‌حوصله گفتم:
- من خسته‌م میرم بخوابم، شب بخیر.
رو به اون دوتا هم با نیشخند گفتم:
- شما هم اگه عرضه داشتین از یه نفر کتک نمی‌خوردین، با این‌که سه نفر هم بودین بازم نگاه چیکارتون کرد.
در مقابل نگاه‌های عصبی و متعجبشون راهم رو گرفتم. تا قبل از اینکه ز*ب*ون باز کنن و چیزی بگن، وارد اتاقم شدم. با دیدن منظره‌ی روبه‌روم آه از نهادم بلند شد. نصف بیشتر فرش کثیف شده بود.
سریع لباس‌هام رو عوض کردم توی نایلون گذاشتم. همین‌طور اون لباس قرمزِ البته توی یه نایلون جداگونه، تا فردا که خاله رفت بدم ببرِ همراه خودش.
هر دو رو توی کمد پچوندم.
اون وسایلی که از لوازم آرایشی سالم مونده بودن. رو برداشتم توی کیف کوچیک مخصوص خودشون گذاشتم. بقیه آشغال‌ها رو هم جمع کردم.
اما بازم گند خورده بود توش. سیاه سفید قرمز صورتی رنگ‌هایی بود که فرش به خودش گرفته بود.
از شانس خوبم فرش هم سفید با گل‌های آبی آسمونی بود.
به سمت تخت رفتم از خستگی خودم رو روش پرت کردم. همین که چشم‌هام رو بستم در زده و بعد هم باز شد.
پوفی کشیدم. با دیدن نیما نیم‌خیز شدم و روی تخت نشستم.
- کاری داری بزار فردا خستم می‌خوام بخوابم.
توجهی نکرد نزدیک اومد. نگاهی به اتاق و فرش کثیف‌شده انداخت و گفت:
- کار اونه نه؟ لباس عوض کردنت هم اون اُرد داده؟
- می‌خوای به چی برسی نیما؟ می‌خوای بیای حرصت رو سر من خالی کنی؟
پوفی کشید و روی صندلی جلوی میز آرایش نشست.
نیما: مثل اینکه واقعا مغز یکی رو خر گ*از گرفته و خاطر خواه سیا ما شده.
- کوفت زهرمار الان اومدی این‌ها رو بگی که چی؟
نیما: می‌دونی کیه؟
- خب که چی؟
نیما: می‌دونی رسیدنتون به هم تقریبا غیرممکن و خودت هم باید این رو بدونی هر چه زودتر پا پس بکش بخاطر خواهر‌هات.
- باور کن نمی‌فهمم چی میگی؟ الان انقدر خستم که حتی درکی روی حرف‌هات ندارم.
نیما: تو حتی خسته هم نباشی درک نداری از بس احمقی.
صندل کنار تخت رو برداشتم و گفتم:
- تا سه می‌شمارم اینجا بودی پرتش می‌کنم سمتت.
بلند شد و گفت:
- خیله خب بابا وحشی نشو. درضمن مواظب باش.
- گمشو.
صندل رو سمتش پرت کردم که سریع خارج شد.
بیخیال حرف‌هاش روی تخت دراز کشیدم. راحت خوابیدم.

***
- مامان اون برس رو بنداز بالا.
مامان از پایین داد زد:
- صد بار گفتم اول همه وسایل رو ببر بعد برو کارت رو انجام بده.
- یادم رفت خو.
برس رو انداخت بالا.
صبح که مامان اومد بالای سرم که بگه لباس رو بدم خاله ببر با دیدن اتاق اول یکی از اون جیغ‌های خوشگلش رو سرم زد. بعد هم با صندلی که دیروز من می‌خواستم باهاش نیما ر‌و بزنم، افتاد دنبالم. نتیجه‌ش شد افتادنم توی حوضچه‌ی کوچک گوشه‌ی حیاط.
حالا هم که روی پشت بوم خونه مشغول شستن فرشم.
ستاره و کیانا هم که دارن خواب معشوقه‌هاشون رو می‌بینن.
لعنتی ببین فرش رو به چه وضعی انداخت که با هچی تمیز نمیشه.
حالا آتش میاد تمیزش می‌کنه واسم؟!
خیس آب بودم. اومدم فرش رو خیس کنم که خودم بدتر از اون خیس شدم.
ولی کیف میده یه هوای خنک دم صبحی هم میاد اصلاً حال می‌کنی.
فامیل‌های گرام هم بخاطر مشغله و کار فراوون همون صبح زود رفتن.
نریمان که تا دیدم گفت:
- مثل اینکه جن‌ها هم نتونستن سیاه سوخته‌ی ما رو تحمل کنن پس فرستادنش و حوریشون رو هم گرفتن.
اصلاً تا موقعه‌ای که رفتن انقدر با طوفان حرصم رو درآوردن که لحظه‌ی آخر دیگه واقعی با دمپایی افتادم دنبالشون‌.
اون‌ها می‌گفتن زن‌عمو و خاله هم به آتش بد و بیراه می‌گفتن و هی من رو حرصی می‌کردن. یه بار هم نزدیک بود یه چیزی بهشون بگم‌ که نیما جلوی دهنم رو گرفت.
وسط فرش نشستم. در حالی که پاچه‌ی شلوارم تا زیر زانو بود و یه پیراهن گشاد آبی کمرنگ از لباس‌های بابا برداشته و تنم بود.
تا الان مامان صد بار بخاطر ظاهرم فحشم داده. برس می‌کشیدم و با صدای دلنشین همسایه‌ها رو مستفیض می‌کردم.
صدای بلند گرشا رو شنیدم که گفت:
- از ماکان بند هم بخون.
مثل خودش داد زدم:
"- ای به چشم.
- هر با این درو
محکم نبنددد نرو
این چشم‌های تَرُ نکن تو بدترو
......
تکون بده اوه اوه تکون بده... هی دنبالم بیا
ادامه‌اش یادم رفت
....
من یه پرنده‌م آرزو دارم کنارم باشی تو باغم باشی."
یه جوری برس رو گرفتم حس کنسرت گرفتم که انگار واقعا روی صح*نه‌م یه لحظه بلند شد) و داد زدم:
- من دلم تنگه واسه یه دل خوشی کوچیک
که بزنم جر بدم این جاده رو با موزیک.
که پام کج رفت سر خوردم با مغز خوردم زمین. صدای خنده‌ای بلند شد.
سر بلند کردم روی زانو ایستادم تا تونستم گرشا رو روی دیوارشون ببینم.
نیشم رو باز کردم و گفتم:
- بَه داش گرشا احوالت؟
خندید و گفت:
- عالی، شما چطوری خواننده؟
- هعی دست رو دلم نزار که خونِ، مامانم پدرم رو درآورد.
قهقهه‌‌ش به هوا رفت و گفت:
- دهنت سرویس.
- گمشو دیگه مزاحمم نشو طرفداران گرامی دارن دنبالم می‌گر*دن.
گرشا: چشم بانو.
کد:
۶۵-
مراسم به خوشی تموم شد.
فهمیدم که علاوه بر بابا و جهان یه نفر دیگه هم هست که از دور حواسش بهم هست. آتش!
شب که همه اومدن خونه. تقریباً فقط نیما، نریمان و طوفان نیومده بودن.
قبل از اینکه وارد اتاقم بشم صدای جهان رو از پشت سرم شنیدم که اسمم رو صدا زد.
برگشتم طرفش و گفتم:
- جان؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خوب شد که رفتی لباست رو عوض کردی وگرنه امشب یه جنگی شروع می‌شد.
لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- دیدم خیلی توی چشمِ گفتم عوضش کنم بهتره.
جهان: خوب کاری کردی.
- شب بخیر.
جهان: شب خوش.
خواستم وارد اتاقم بشم که صدای در ورودی و بعد هم صدای نگران عمو مانع شد.
همراه جهان به پذیرایی رفتیم. با دیدن صورت‌های سه نفر مذکور شده! دهنم وا موند.
شک نداشتم کار آتشِ چون اخطارش رو داده بود. آب دهنم رو بی‌صدا قورت دادم.
انگار اون‌ها می‌دونستند کی بوده که خشمگین بهم زل زده بودند.
در مقابل نگاه‌شون نیشخندی زدم. طوفان در جواب خاله گفت:
- چیزی نیست مامان خوبیم، رفتیم اطراف با پسر عمو کاظم کار داشتیم حین برگشت یه یابو نفهمی سر راهمون رو گرفت تا به خودمون بیایم، شروع کرد بی‌دلیل به کتک زدن.
اخمی از حرفی که به آتش نسبت داد، کردم. باز خویه چیزی نگفتن ازش.
نریمان: کره‌بُز یه جوری می‌زد انگار کیسه بوکسشیم.
اخمم پررنگ شد و نیشخندی به روم زد.
نیما اخمو بلند شد که بره صورتش رو تمیز کنه.
با حرص و شاکی نگاهشون می‌کردم. آتش پرا همچین کاری باهاشون کرد؟ لعنتی!
رو به جمع بی‌حوصله گفتم:
- من خسته‌م میرم بخوابم، شب بخیر.
رو به اون دوتا هم با نیشخند گفتم:
- شما هم اگه عرضه داشتین از یه نفر کتک نمی‌خوردین، با این‌که سه نفر هم بودین بازم نگاه چیکارتون کرد.
در مقابل نگاه‌های عصبی و متعجبشون راهم رو گرفتم. تا قبل از اینکه ز*ب*ون باز کنن و چیزی بگن، وارد اتاقم شدم. با دیدن منظره‌ی روبه‌روم آه از نهادم بلند شد. نصف بیشتر فرش کثیف شده بود.
سریع لباس‌هام رو عوض کردم توی نایلون گذاشتم. همین‌طور اون لباس قرمزِ  البته توی یه نایلون جداگونه، تا فردا که خاله رفت بدم ببرِ همراه خودش.
هر دو رو توی کمد پچوندم.
اون وسایلی که از لوازم آرایشی سالم مونده بودن. رو برداشتم توی کیف کوچیک مخصوص خودشون گذاشتم. بقیه آشغال‌ها رو هم جمع کردم.
اما بازم گند خورده بود توش. سیاه سفید قرمز صورتی رنگ‌هایی بود که فرش به خودش گرفته بود.
از شانس خوبم فرش هم سفید با گل‌های آبی آسمونی بود.
به سمت تخت رفتم از خستگی خودم رو روش پرت کردم. همین که چشم‌هام رو بستم در زده و بعد هم باز شد.
پوفی کشیدم. با دیدن نیما نیم‌خیز شدم و روی تخت نشستم.
- کاری داری بزار فردا خستم می‌خوام بخوابم.
توجهی نکرد نزدیک اومد. نگاهی به اتاق و فرش کثیف‌شده انداخت و گفت:
- کار اونه نه؟ لباس عوض کردنت هم اون اُرد داده؟
- می‌خوای به چی برسی نیما؟ می‌خوای بیای حرصت رو سر من خالی کنی؟
پوفی کشید و روی صندلی جلوی میز آرایش نشست.
نیما: مثل اینکه واقعا مغز یکی رو خر گ*از گرفته و خاطر خواه سیا ما شده.
- کوفت زهرمار الان اومدی این‌ها رو بگی که چی؟
نیما: می‌دونی کیه؟
- خب که چی؟
نیما: می‌دونی رسیدنتون به هم تقریبا غیرممکن و خودت هم باید این رو بدونی هر چه زودتر پا پس بکش بخاطر خواهر‌هات.
- باور کن نمی‌فهمم چی میگی؟ الان انقدر خستم که حتی درکی روی حرف‌هات ندارم.
نیما: تو حتی خسته هم نباشی درک نداری از بس احمقی.
صندل کنار تخت رو برداشتم و گفتم:
-  تا سه می‌شمارم اینجا بودی پرتش می‌کنم سمتت.
بلند شد و گفت:
- خیله خب بابا وحشی نشو. درضمن مواظب باش.
- گمشو.
صندل رو سمتش پرت کردم که سریع خارج شد.
بیخیال حرف‌هاش روی تخت دراز کشیدم. راحت خوابیدم.

***
- مامان اون برس رو بنداز بالا.
مامان از پایین داد زد:
- صد بار گفتم اول همه وسایل رو ببر بعد برو کارت رو انجام بده.
- یادم رفت خو.
برس رو انداخت بالا.
صبح که مامان اومد بالای سرم که بگه لباس رو بدم خاله ببر با دیدن اتاق اول یکی از اون جیغ‌های خوشگلش رو سرم زد. بعد هم با صندلی که دیروز من می‌خواستم باهاش نیما ر‌و بزنم، افتاد دنبالم. نتیجه‌ش شد افتادنم توی حوضچه‌ی کوچک گوشه‌ی حیاط.
حالا هم که روی پشت بوم خونه مشغول شستن فرشم.
ستاره و کیانا هم که دارن خواب معشوقه‌هاشون رو می‌بینن.
لعنتی ببین فرش رو به چه وضعی انداخت که با هچی تمیز نمیشه.
حالا آتش میاد تمیزش می‌کنه واسم؟!
خیس آب بودم. اومدم فرش رو خیس کنم که خودم بدتر از اون خیس شدم.
ولی کیف میده یه هوای خنک دم صبحی هم میاد اصلاً حال می‌کنی.
فامیل‌های گرام هم بخاطر مشغله و کار فراوون همون صبح زود رفتن.
نریمان که تا دیدم گفت:
- مثل اینکه جن‌ها هم نتونستن سیاه سوخته‌ی ما رو تحمل کنن پس فرستادنش و حوریشون رو هم گرفتن.
اصلاً تا موقعه‌ای که رفتن انقدر با طوفان حرصم رو درآوردن که لحظه‌ی آخر دیگه واقعی با دمپایی افتادم دنبالشون‌.
اون‌ها می‌گفتن زن‌عمو و خاله هم به آتش بد و بیراه می‌گفتن و هی من رو حرصی می‌کردن. یه بار هم نزدیک بود یه چیزی بهشون بگم‌ که نیما جلوی دهنم رو گرفت.
وسط فرش نشستم. در حالی که پاچه‌ی شلوارم تا زیر زانو بود و یه پیراهن گشاد آبی کمرنگ از لباس‌های بابا برداشته و تنم بود.
تا الان مامان صد بار بخاطر ظاهرم فحشم داده. برس می‌کشیدم و با صدای دلنشین همسایه‌ها رو مستفیض می‌کردم.
صدای بلند گرشا رو شنیدم که گفت:
- از ماکان بند هم بخون.
مثل خودش داد زدم:
"- ای به چشم.
- هر با این درو
محکم نبنددد نرو
این چشم‌های تَرُ نکن تو بدترو
......
تکون بده اوه اوه تکون بده... هی دنبالم بیا
ادامه‌اش یادم رفت
....
من یه پرنده‌م آرزو دارم کنارم باشی تو باغم باشی."
یه جوری برس رو گرفتم حس کنسرت گرفتم که انگار واقعا روی صح*نه‌م یه لحظه بلند شد) و داد زدم:
- من دلم تنگه واسه یه دل خوشی کوچیک
که بزنم جر بدم این جاده رو با موزیک.
که پام کج رفت سر خوردم با مغز خوردم زمین. صدای خنده‌ای بلند شد.
سر بلند کردم روی زانو ایستادم تا تونستم گرشا رو روی دیوارشون ببینم.
نیشم رو باز کردم و گفتم:
- بَه داش گرشا احوالت؟
خندید و گفت:
- عالی، شما چطوری خواننده؟
- هعی دست رو دلم نزار که خونِ، مامانم پدرم رو درآورد.
قهقهه‌‌ش به هوا رفت و گفت:
- دهنت سرویس.
- گمشو دیگه مزاحمم نشو طرفداران گرامی دارن دنبالم می‌گر*دن.
گرشا: چشم بانو.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,832
Points
452
۶۶-
بعد رفتن گرشا برس رو برداشتم و جدی شروع کردم به برس کشیدن که بدبختانه از دستم در رفت خورد توی ملاجم.
- آخ مامان کار به من نیومده.
صدا بلند کردم و داد زدم:
- مامان اون شیلنگ رو بنداز بالا.
مامان هم متقابل داد زد:
- ورپریده دستم بنده، بیا خودت ببرش... انقدر هم داد نزن آبرومون رو بردی.
- مامان! جونِ من بیا حسش نیس بیام پایین برگردم بالا.
از بالا دیدم که پوفی کشید و به سمت شلینگ رفت بعد کمی پرتش کرد... گرفتمش و گفتم:
- دمت گرم، حالا اون آبم باز کن قربونت دستت.
چپ‌چپ نگام کرد و به سمت شیر آب رفت.
فرش رو آب کشیدم. وقتی کف‌هاش کامل رفت شلینگ آب رو پرت کردم پایین.
خودمم رفتم روی فرش خیس دراز کشیدم.
دیوانگی ما هم عالمی داره.
چرا اجازه دادم بوسم کنه؟ مردک ع*و*ضی!
ولی ته دلم یه چی دیگه میگه... حس می‌کنم یکی از بهترین روزها دیروز بود.
غیرت زیادش روم رو دوست دارم اما بعضی اوقات هم عاصیم می‌کنه این زورگویی زیادش.
بعضی وقت‌ها هم با خودم میگم این حجم غیرت طبیعی نیست با این‌که می‌دونم همه‌ی مردهای روستا همین خصلت رو دارن.
اما این یکی دیگه زیادی خرجش می‌کنه.
یعنی واقعنی دوستم داره؟ قصد فریب نداره؟
من چی؟ دوستش دارم؟ نمی‌دونم فقط می‌دونم کنارش خوشحالم حس می‌کنم خلاء زندگیم پر شده.
اصلا یه عالم دیگه دارم کنارش. ناخودآگاه لبخند می‌زنی، نگاهش می‌کنی، یا چشم‌هات که دلشون می‌خواد چشم چرونی کنن.
حرکت دست‌هاش توی موهام رو دوست دارم. اون هم منی که تا حالا با حرکت دستی توی موهام خوابم نبرد.
چرا کنارش امنیت دارم؟ حس می‌کنم حتی کبریت هم نیست چه برسه به بی‌خطرش.
حس می‌کنم اگه همه‌ی عالم هم بد باشن و قصد پلیدی داشته باشن اون نه و در عوض فکش رو پایین میاره.
حس خوبی کنارش دارم. دوستش دارم یا وابستشم رو نمی‌دونم اما یه حسی بهش دارم.
چرا از کار دیروزش ناراحت نیستم و اتفاقاً با فکر بهش ته دلم یه حالی میشه ... یه حس خوبی به وجودم سرایت می‌کنه. چرا این‌جوری شدم؟
اصلا آتش کیه؟ به جز یه اسم و این‌که مهندس کشاورزی و ۲۸ سالشه، چی ازش می‌دونم؟ هچی! مغزم از حجم زیاد فکر رد داده.
کد:
۶۶-
بعد رفتن گرشا برس رو برداشتم و جدی شروع کردم به برس کشیدن که بدبختانه از دستم در رفت خورد توی ملاجم.
- آخ مامان کار به من نیومده.
صدا بلند کردم و داد زدم:
- مامان اون شیلنگ رو بنداز بالا.
مامان هم متقابل داد زد:
- ورپریده دستم بنده، بیا خودت ببرش... انقدر هم داد نزن آبرومون رو بردی.
- مامان! جونِ من بیا حسش نیس بیام پایین برگردم بالا.
از بالا دیدم که پوفی کشید و به سمت شلینگ رفت بعد کمی پرتش کرد... گرفتمش و گفتم:
- دمت گرم، حالا اون آبم باز کن قربونت دستت.
چپ‌چپ نگام کرد و به سمت شیر آب رفت.
فرش رو آب کشیدم. وقتی کف‌هاش کامل رفت شلینگ آب رو پرت کردم پایین.
خودمم رفتم روی فرش خیس دراز کشیدم.
دیوانگی ما هم عالمی داره.
چرا اجازه دادم بوسم کنه؟ مردک ع*و*ضی!
ولی ته دلم یه چی دیگه میگه... حس می‌کنم یکی از بهترین روزها دیروز بود.
غیرت زیادش روم رو دوست دارم اما بعضی اوقات هم عاصیم می‌کنه این زورگویی زیادش.
بعضی وقت‌ها هم با خودم میگم این حجم غیرت طبیعی نیست با این‌که می‌دونم همه‌ی مردهای روستا همین خصلت رو دارن.
اما این یکی دیگه زیادی خرجش می‌کنه.
یعنی واقعنی دوستم داره؟ قصد فریب نداره؟
من چی؟ دوستش دارم؟ نمی‌دونم فقط می‌دونم کنارش خوشحالم حس می‌کنم خلاء زندگیم پر شده.
اصلا یه عالم دیگه دارم کنارش. ناخودآگاه لبخند می‌زنی، نگاهش می‌کنی، یا چشم‌هات که دلشون می‌خواد چشم چرونی کنن.
حرکت دست‌هاش توی موهام رو دوست دارم. اون هم منی که تا حالا با حرکت دستی توی موهام خوابم نبرد.
چرا کنارش امنیت دارم؟ حس می‌کنم حتی کبریت هم نیست چه برسه به بی‌خطرش.
حس می‌کنم اگه همه‌ی عالم هم بد باشن و قصد پلیدی داشته باشن اون نه و در عوض فکش رو پایین میاره.
حس خوبی کنارش دارم. دوستش دارم یا وابستشم رو نمی‌دونم اما یه حسی بهش دارم.
چرا از کار دیروزش ناراحت نیستم و اتفاقاً با فکر بهش ته دلم یه حالی میشه ... یه حس خوبی به وجودم سرایت می‌کنه. چرا این‌جوری شدم؟
اصلا آتش کیه؟ به جز یه اسم و این‌که مهندس کشاورزی و ۲۸ سالشه، چی ازش می‌دونم؟ هچی! مغزم از حجم زیاد فکر رد داده.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا