۵۷-
. . .
بابا جلوی پام چمپاتمه زد و صورتم رو توی دستهاش گرفت. چهرهاش پر بود از نگرانی و ترس.
با لرزی که توی صداش بود گفت:
- خوبی دخترم؟ آسمان نیشت زد؟
گریه اومونم رو بریده همیشه از مار متنفر بودم.
آهسته زیر ل*ب زمزمه میکنم:
- نه.
من تازه میفهمم اون دو تا مرد سردار و کارن هستن با خان هم که کناری ایستاده رو به من با همون صلابت و جدیت کلام و اقتدار نگاهش گفت:
- خوبی دختر جان؟
اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
- ممنون، ببخشید شما رو هم درگیر کردم.
سردار: این حرفها چیه وظیفهس.
بابا از سردار و کارن تشکر کرد و دست من رو گرفت بلندم کرد. با هم به سمت زمین خودمون قدم برداشتیم.
میدونستم از سر به هواییم عصبی اما به روم نمیاره.
بابا من رو کنار وسایل با فاصله از خرمن جو نشوند و گفت:
- تو اینجا وایسا خودم بقیه رو جمع میکنم.
شرمنده توی چشمهاش زل زدم و گفتم:
- ببخشید بابایی!.
بابا با لبخندی که سعی داشت من رو از اون حال بیرون بیاره گفت:
- چیزی نشده خودم انجامش میدم.
لبخندی در جواب حرفش تحویلش دادم. کمکم اثرات بیحوصلگی داشت توی بدنم رخنه میکرد و شرط میبندم دو روز توی تختم.
همیشه وقتی مار میبینم تا دو روز بیحال و انگار که بیهوشم. تاثیر منفی روم میذاشت و حتی دکتر هم گفته بود که تا حد امکان اصلاً بهشون نزدیک نشو.
سردار و کارن رو از فاصله کمی دور میبینم که سمت بابا میان با ایستادن روبهروی پدرم کارن گفت:
- آقای محبی بزارید ما کمکتون کنیم تا سریع انجام بشه.
بابا: ممنون پسرم، دیگه چیزی نمونده خودم جمع میکنم.
سردار مداخله کرد:
- تا فردا مسلماً طول میکشه و به مراسم ازدواج دیر میرسید و مهمه که شما باشید ما هم که کاری نداریم اومدیم کمکتون.
بابا: اما خان... .
کارن وسط حرفش پرید و گفت:
- خان با برادر بزرگم رفت عمارت به ما هم گفت کمکتون کنیم.
بابا ناچار سری تکون داد و باهم مشغول شدن.
یه ساعت با کمک هم جمعشون کردن. حالا هر کی ندونه من که میدونه میخوان از الان خودشون رو پیش بابا عزیز کنن.
هرچند که هستن. مردم روستا که از خداشونِ یکی از پسرهای خان دامادشون بشه. خداروشکر که این رسم که بعد از ازدواج یه رعیت با یه ارباب نمیتونه با خانوادهش ارتباط داشته باشه نیست اما توی ده بالا هست.
سردار و کارن خداحافظی کردن و من با برداشتن وسایل پشت سر بابا که گله رو به سمت خونه میبرد راه افتادم.
بعد نیم ساعت که رسیدم من خسته وسایل رو همون کنار باغچه نزدیک تخت ول کردم و به سمت خونه رفتم.
مامان تا اومد نق بزنه با دیدن قیافهم وا رفته و طبق عادت همیشهش زد روی گونهش و نگران و توبیخگرانه گفت:
- آسمان مادر چیشده؟ مادرت دورت بگرده این چه قیافهایه؟
بابا که پشت سرم اومده بود به مامان اشاره زد که بزاره برم. از کنار مامان میگذرم به سمت شیر آب رفتم و دست و صورتم رو شستم. تا از رنگپریدگی صورتم کم بشه. کفشهام رو بیحوصله درآوردم، وارد خونه شدم.
مردمی که برای کمک اومده بودن رفتن و حالا فقط خودمون بودیم. یعنی من مامان بابا خاله خانم ارسطو و خاله لاله!
فامیلهای عمو دایی و عمه فردا قرار بیان من اصلاً حوصلشون رو ندارم.
خاله لاله که از مامان یاد گرفته زد روی گونهش و گفت:
- آسمان حالت خوبه مادر رنگت پریده چرا؟
- خاله حالم خوب نیست خستهم، میرم بخوابم.
خاله: چرا حالت خوب نیست قربونت برم؟ چیشده نفسم؟
- چیزی نیست.
به اتاقم رفتم. خودم رو با همون لباسها روی تخت انداختم.
چشمهام رو بستم و از خستگی زیاد که علتش هم اون مار بیشعور بود. خوابم برد که نخوابیدن سنگینتر بود.
همش کابوس میدیدم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
. . .
بابا جلوی پام چمپاتمه زد و صورتم رو توی دستهاش گرفت. چهرهاش پر بود از نگرانی و ترس.
با لرزی که توی صداش بود گفت:
- خوبی دخترم؟ آسمان نیشت زد؟
گریه اومونم رو بریده همیشه از مار متنفر بودم.
آهسته زیر ل*ب زمزمه میکنم:
- نه.
من تازه میفهمم اون دو تا مرد سردار و کارن هستن با خان هم که کناری ایستاده رو به من با همون صلابت و جدیت کلام و اقتدار نگاهش گفت:
- خوبی دختر جان؟
اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
- ممنون، ببخشید شما رو هم درگیر کردم.
سردار: این حرفها چیه وظیفهس.
بابا از سردار و کارن تشکر کرد و دست من رو گرفت بلندم کرد. با هم به سمت زمین خودمون قدم برداشتیم.
میدونستم از سر به هواییم عصبی اما به روم نمیاره.
بابا من رو کنار وسایل با فاصله از خرمن جو نشوند و گفت:
- تو اینجا وایسا خودم بقیه رو جمع میکنم.
شرمنده توی چشمهاش زل زدم و گفتم:
- ببخشید بابایی!.
بابا با لبخندی که سعی داشت من رو از اون حال بیرون بیاره گفت:
- چیزی نشده خودم انجامش میدم.
لبخندی در جواب حرفش تحویلش دادم. کمکم اثرات بیحوصلگی داشت توی بدنم رخنه میکرد و شرط میبندم دو روز توی تختم.
همیشه وقتی مار میبینم تا دو روز بیحال و انگار که بیهوشم. تاثیر منفی روم میذاشت و حتی دکتر هم گفته بود که تا حد امکان اصلاً بهشون نزدیک نشو.
سردار و کارن رو از فاصله کمی دور میبینم که سمت بابا میان با ایستادن روبهروی پدرم کارن گفت:
- آقای محبی بزارید ما کمکتون کنیم تا سریع انجام بشه.
بابا: ممنون پسرم، دیگه چیزی نمونده خودم جمع میکنم.
سردار مداخله کرد:
- تا فردا مسلماً طول میکشه و به مراسم ازدواج دیر میرسید و مهمه که شما باشید ما هم که کاری نداریم اومدیم کمکتون.
بابا: اما خان... .
کارن وسط حرفش پرید و گفت:
- خان با برادر بزرگم رفت عمارت به ما هم گفت کمکتون کنیم.
بابا ناچار سری تکون داد و باهم مشغول شدن.
یه ساعت با کمک هم جمعشون کردن. حالا هر کی ندونه من که میدونه میخوان از الان خودشون رو پیش بابا عزیز کنن.
هرچند که هستن. مردم روستا که از خداشونِ یکی از پسرهای خان دامادشون بشه. خداروشکر که این رسم که بعد از ازدواج یه رعیت با یه ارباب نمیتونه با خانوادهش ارتباط داشته باشه نیست اما توی ده بالا هست.
سردار و کارن خداحافظی کردن و من با برداشتن وسایل پشت سر بابا که گله رو به سمت خونه میبرد راه افتادم.
بعد نیم ساعت که رسیدم من خسته وسایل رو همون کنار باغچه نزدیک تخت ول کردم و به سمت خونه رفتم.
مامان تا اومد نق بزنه با دیدن قیافهم وا رفته و طبق عادت همیشهش زد روی گونهش و نگران و توبیخگرانه گفت:
- آسمان مادر چیشده؟ مادرت دورت بگرده این چه قیافهایه؟
بابا که پشت سرم اومده بود به مامان اشاره زد که بزاره برم. از کنار مامان میگذرم به سمت شیر آب رفتم و دست و صورتم رو شستم. تا از رنگپریدگی صورتم کم بشه. کفشهام رو بیحوصله درآوردم، وارد خونه شدم.
مردمی که برای کمک اومده بودن رفتن و حالا فقط خودمون بودیم. یعنی من مامان بابا خاله خانم ارسطو و خاله لاله!
فامیلهای عمو دایی و عمه فردا قرار بیان من اصلاً حوصلشون رو ندارم.
خاله لاله که از مامان یاد گرفته زد روی گونهش و گفت:
- آسمان حالت خوبه مادر رنگت پریده چرا؟
- خاله حالم خوب نیست خستهم، میرم بخوابم.
خاله: چرا حالت خوب نیست قربونت برم؟ چیشده نفسم؟
- چیزی نیست.
به اتاقم رفتم. خودم رو با همون لباسها روی تخت انداختم.
چشمهام رو بستم و از خستگی زیاد که علتش هم اون مار بیشعور بود. خوابم برد که نخوابیدن سنگینتر بود.
همش کابوس میدیدم.
کد:
۵۷-
. . .
بابا جلوی پام چمپاتمه زد و صورتم رو توی دستهاش گرفت. چهرهاش پر بود از نگرانی و ترس.
با لرزی که توی صداش بود گفت:
- خوبی دخترم؟ آسمان نیشت زد؟
گریه اومونم رو بریده همیشه از مار متنفر بودم.
آهسته زیر ل*ب زمزمه میکنم:
- نه.
من تازه میفهمم اون دو تا مرد سردار و کارن هستن با خان هم که کناری ایستاده رو به من با همون صلابت و جدیت کلام و اقتدار نگاهش گفت:
- خوبی دختر جان؟
اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
- ممنون، ببخشید شما رو هم درگیر کردم.
سردار: این حرفها چیه وظیفهس.
بابا از سردار و کارن تشکر کرد و دست من رو گرفت بلندم کرد. با هم به سمت زمین خودمون قدم برداشتیم.
میدونستم از سر به هواییم عصبی اما به روم نمیاره.
بابا من رو کنار وسایل با فاصله از خرمن جو نشوند و گفت:
- تو اینجا وایسا خودم بقیه رو جمع میکنم.
شرمنده توی چشمهاش زل زدم و گفتم:
- ببخشید بابایی!.
بابا با لبخندی که سعی داشت من رو از اون حال بیرون بیاره گفت:
- چیزی نشده خودم انجامش میدم.
لبخندی در جواب حرفش تحویلش دادم. کمکم اثرات بیحوصلگی داشت توی بدنم رخنه میکرد و شرط میبندم دو روز توی تختم.
همیشه وقتی مار میبینم تا دو روز بیحال و انگار که بیهوشم. تاثیر منفی روم میذاشت و حتی دکتر هم گفته بود که تا حد امکان اصلاً بهشون نزدیک نشو.
سردار و کارن رو از فاصله کمی دور میبینم که سمت بابا میان با ایستادن روبهروی پدرم کارن گفت:
- آقای محبی بزارید ما کمکتون کنیم تا سریع انجام بشه.
بابا: ممنون پسرم، دیگه چیزی نمونده خودم جمع میکنم.
سردار مداخله کرد:
- تا فردا مسلماً طول میکشه و به مراسم ازدواج دیر میرسید و مهمه که شما باشید ما هم که کاری نداریم اومدیم کمکتون.
بابا: اما خان... .
کارن وسط حرفش پرید و گفت:
- خان با برادر بزرگم رفت عمارت به ما هم گفت کمکتون کنیم.
بابا ناچار سری تکون داد و باهم مشغول شدن.
یه ساعت با کمک هم جمعشون کردن. حالا هر کی ندونه من که میدونه میخوان از الان خودشون رو پیش بابا عزیز کنن.
هرچند که هستن. مردم روستا که از خداشونِ یکی از پسرهای خان دامادشون بشه. خداروشکر که این رسم که بعد از ازدواج یه رعیت با یه ارباب نمیتونه با خانوادهش ارتباط داشته باشه نیست اما توی ده بالا هست.
سردار و کارن خداحافظی کردن و من با برداشتن وسایل پشت سر بابا که گله رو به سمت خونه میبرد راه افتادم.
بعد نیم ساعت که رسیدم من خسته وسایل رو همون کنار باغچه نزدیک تخت ول کردم و به سمت خونه رفتم.
مامان تا اومد نق بزنه با دیدن قیافهم وا رفته و طبق عادت همیشهش زد روی گونهش و نگران و توبیخگرانه گفت:
- آسمان مادر چیشده؟ مادرت دورت بگرده این چه قیافهایه؟
بابا که پشت سرم اومده بود به مامان اشاره زد که بزاره برم. از کنار مامان میگذرم به سمت شیر آب رفتم و دست و صورتم رو شستم. تا از رنگپریدگی صورتم کم بشه. کفشهام رو بیحوصله درآوردم، وارد خونه شدم.
مردمی که برای کمک اومده بودن رفتن و حالا فقط خودمون بودیم. یعنی من مامان بابا خاله خانم ارسطو و خاله لاله!
فامیلهای عمو دایی و عمه فردا قرار بیان من اصلاً حوصلشون رو ندارم.
خاله لاله که از مامان یاد گرفته زد روی گونهش و گفت:
- آسمان حالت خوبه مادر رنگت پریده چرا؟
- خاله حالم خوب نیست خستهم، میرم بخوابم.
خاله: چرا حالت خوب نیست قربونت برم؟ چیشده نفسم؟
- چیزی نیست.
به اتاقم رفتم. خودم رو با همون لباسها روی تخت انداختم.
چشمهام رو بستم و از خستگی زیاد که علتش هم اون مار بیشعور بود. خوابم برد که نخوابیدن سنگینتر بود.
همش کابوس میدیدم.
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان