• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان آدینه‌ی ابری | عسل کورکور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۷-
. . .
خاله: به هر حال من بازم میگم حتما یه چیزی هست.
بابا ماشاالله هوش... کنجکاوتر و پیگیرتر از خبرنگارها.
جهان قاطع که جای حرفی باقی نمونه گفت:
- باشه اصلا یه چی باشه من به خواهرم اعتماد دارم و می‌دونم که هر کاری هم بکنه پا کج نمی‌ذاره... شما هم که خوب اخلاق مردهای روستا رو می‌دونید پس لطفا قضاوت نکنید.
باورم نمیشه جهان همچین حرفایی رو به ز*ب*ون آورد و برای شاید اولین بار از من دفاع کرد اون‌هم جلوی کی؟ خاله خانم! دمش گرم.
خاله خانم دیگه چیزی نگفت. با یادآوری فردا رو کردم سمت جهان و گفتم:
- جهان فردا وقت داری؟
جهان سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:
- برای چی؟
- قرار بود بریم ده بالا برای دیدن عمارت.
بابا جلوتر از جهان جواب داد:
- آره برید... من که کارهای زمین کمی ازش مونده بقیه رو خودم انجام میدم.
ستاره مشتاق با ذهنی پر از پلیدی و مرموزی گفت:
- بابا میشه فردا منو کیان بیایم کمکت لطفا.
ارواح عمه‌ت راست میگی.
بابا ساده‌ی من هم که واقعا فکر می‌کرد قصد کمک دارن دستی به ریش گندمی‌اش کشید و گفت:
- باشه بابا جان.
هی بابای ساده‌ی من واسه کمک به تو نه واسه دیدن معشوقه‌هاشون میان باهات تا کمک کنن اون هم کی ستاره و کیانایی که از این کارها متنفر بودن.
زمین کشاورزی ما وسط زمین دوتا از پسرهای خان که سردار و کارن باشن هست.
عجیب بود که ارسطو نگفت با ما بیاد به جاش رو به پدرم گفت:
- عمو منم بیام کمک؟
بابا: زحمتت میشه پسرم.
ارسطو: زحمتی نیست رحمتین.
بالأخره یه حرف راست ازش شنیدیم.
خاله واسه این خود شیرینیِ نوه‌اش گفت:
- آره آقای محبی بزارین بیاد چیزهای جدید یاد می‌گیره.. .پسرم مردی واسه خودش.
داشتم سیب رو می‌جویدم که یه دفعه یه تیکه‌اش گیر کرد توی گلوم جهان هم که فاصله‌ی زیادی باهام نداشت هی محکم می‌کوبید پشت کمرم... رسماً داشت از وسط نصف می‌شد.
خاله با تیکه نگاهی به منی که لیوان آب رو از ستاره گرفتم و داشتم کم‌کم می‌خوردم گفت:
- خوب سیب رو بجو نه قورت بده.
لیوان رو از ل*بم فاصله دادم و ز*ب*ون روی ل*ب‌های نم برداشته‌م کشیدم و مثل خودش با تیکه گفتم:
- من که داشتم خوب سیبم رو می‌جویدم حرف شما زیادی سنگین بود.
مامان حین بلند شدن چشم غره‌ای به من رفت و صدام کرد.
مامان: آسمان.
آب دهنم رو قورت دادم:
- جانم؟
مامان حین کج کردن راهش سمت آشپزخونه گفت:
- بیا میز رو بچینیم.
غلط کردم خدایا دیگه ز*ب*ون‌درازی نمی‌کنم مامان برگشت و با دیدن منی که نشستم چشم و ابرو برام اومد یعنی بلند شو.
بلند شدم و آروم به طرف آشپزخونه رفتم خاله و ارسطو با قیافه‌ی راضی که انگار می‌دونن مامان می‌خواد کتکم بزنه پوزخندی زدن.
وارد آشپزخونه شدم و از دیدرس محو.
- چیکار کنم مامان.
مامان دست از جمع کردن بشقاب‌ها برداشت و دست به کمر به طرفم برگشت. ملایم اما جدی گفت:
- کم با خاله‌تختم بحث کن.
- مامان خودت که می‌دونی مقصر من نیستم.
مامان: آره خب مقصر اون زبونته که از همون اول کوتاهش نکردم.
قری به گردنم دادم و مامان سمت سینک برگشت. مشغول درآوردن لیوان از جا لیوانی بالای سینک که وصل بود به لبه‌ی کابینت.
- اون زمان کوتاه نکردین الان که دیگه هیچ‌جوره کوتاه نمیشه.
مامان: خوبه خوبه... بیا میز رو بچینیم.
- چه عجب نزدی منو.
مامان گر*دن کج کرد و با نگاه ریز شده گفت:
- دلت کتک می‌خواد؟
سریع و تند گفتم:
- نه‌ نه... من غلط بکنم دلم چیزی بخواد.
به کمک مامان رفتم و میز رو چیدم و بقیه رو هم صدا زدم و پشت میز نشستیم و خونسرد توی سکوت غذام رو می‌خوردم که یه لحظه سر بلند کردم نمکدون رو بردارم با دیدن ارسطو که تا کمر خم شده بود روی غذاش لبخند خبیثی روی ل*ب‌هام نقش بست.

کد:
۳۷-
.  .  .
خاله: به هر حال من بازم میگم حتما یه چیزی هست.
بابا ماشاالله هوش... کنجکاوتر و پیگیرتر از خبرنگارها.
جهان قاطع که جای حرفی باقی نمونه گفت:
- باشه اصلا یه چی باشه من به خواهرم اعتماد دارم و می‌دونم که هر کاری هم بکنه پا کج نمی‌ذاره... شما هم که خوب اخلاق مردهای روستا رو می‌دونید پس لطفا قضاوت نکنید.
باورم نمیشه جهان همچین حرفایی رو به ز*ب*ون آورد و برای شاید اولین بار از من دفاع کرد اون‌هم جلوی کی؟ خاله خانم! دمش گرم.
خاله خانم دیگه چیزی نگفت. با یادآوری فردا رو کردم سمت جهان و گفتم:
- جهان فردا وقت داری؟
جهان سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:
- برای چی؟
- قرار بود بریم ده بالا برای دیدن عمارت.
بابا جلوتر از جهان جواب داد:
- آره برید... من که کارهای زمین کمی ازش مونده بقیه رو خودم انجام میدم.
ستاره مشتاق با ذهنی پر از پلیدی و مرموزی گفت:
- بابا میشه فردا منو کیان بیایم کمکت لطفا.
ارواح عمه‌ت راست میگی.
بابا ساده‌ی من هم که واقعا فکر می‌کرد قصد کمک دارن دستی به ریش گندمی‌اش کشید و گفت:
- باشه بابا جان.
هی بابای ساده‌ی من واسه کمک به تو نه واسه دیدن معشوقه‌هاشون میان باهات تا کمک کنن اون هم کی ستاره و کیانایی که از این کارها متنفر بودن.
زمین کشاورزی ما وسط زمین دوتا از پسرهای خان که سردار و کارن باشن هست.
عجیب بود که ارسطو نگفت با ما بیاد به جاش رو به پدرم گفت:
- عمو منم بیام کمک؟
بابا: زحمتت میشه پسرم.
ارسطو: زحمتی نیست رحمتین.
بالأخره یه حرف راست ازش شنیدیم.
خاله واسه این خود شیرینیِ نوه‌اش گفت:
- آره آقای محبی بزارین بیاد چیزهای جدید یاد می‌گیره.. .پسرم مردی واسه خودش.
داشتم سیب رو می‌جویدم که یه دفعه یه تیکه‌اش گیر کرد توی گلوم جهان هم که فاصله‌ی زیادی باهام نداشت هی محکم می‌کوبید پشت کمرم... رسماً داشت از وسط نصف می‌شد.
خاله با تیکه نگاهی به منی که  لیوان آب رو از ستاره گرفتم و داشتم کم‌کم می‌خوردم گفت:
- خوب سیب رو بجو نه قورت بده.
لیوان رو از ل*بم فاصله دادم و ز*ب*ون روی ل*ب‌های نم برداشته‌م کشیدم و مثل خودش با تیکه گفتم:
- من که داشتم خوب سیبم رو می‌جویدم  حرف شما زیادی سنگین بود.
مامان حین بلند شدن چشم غره‌ای به من رفت و صدام کرد.
مامان: آسمان.
آب دهنم رو قورت دادم:
- جانم؟
مامان حین کج کردن راهش سمت آشپزخونه گفت:
- بیا میز رو بچینیم.
غلط کردم خدایا دیگه ز*ب*ون‌درازی نمی‌کنم مامان برگشت و با دیدن منی که نشستم چشم و ابرو برام اومد یعنی بلند شو.
بلند شدم و آروم به طرف آشپزخونه رفتم خاله و ارسطو با قیافه‌ی راضی که انگار می‌دونن مامان می‌خواد کتکم بزنه پوزخندی زدن.
وارد آشپزخونه شدم و از دیدرس محو.
- چیکار کنم مامان.
مامان دست از جمع کردن بشقاب‌ها برداشت و دست به کمر به طرفم برگشت. ملایم اما جدی گفت:
- کم با خاله‌تختم بحث کن.
- مامان خودت که می‌دونی مقصر من نیستم.
مامان: آره خب مقصر اون زبونته که از همون اول کوتاهش نکردم.
قری به گردنم دادم و مامان سمت سینک برگشت. مشغول درآوردن لیوان از جا لیوانی بالای سینک که وصل بود به لبه‌ی کابینت.
- اون زمان کوتاه نکردین الان که دیگه هیچ‌جوره کوتاه نمیشه.
مامان: خوبه خوبه... بیا میز رو بچینیم.
- چه عجب نزدی منو.
مامان گر*دن کج کرد و با نگاه ریز شده گفت:
- دلت کتک می‌خواد؟
سریع و تند گفتم:
- نه‌ نه... من غلط بکنم دلم چیزی بخواد.
به کمک مامان رفتم و میز رو چیدم و بقیه رو هم صدا زدم و پشت میز نشستیم و خونسرد توی سکوت غذام رو می‌خوردم که یه لحظه سر بلند کردم نمکدون رو بردارم با دیدن ارسطو که تا کمر خم شده بود روی غذاش لبخند خبیثی روی ل*ب‌هام نقش بست.

#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۸-
. . .
یه اشاره به جهان کردم که خودش رو زد به نفهمی به پاش زدم که نگاهم کرد اشاره به ارسطو کردم و بعدش یه لبخند خبیث هم پشتش ،کسی متوجه ما نبود.
جهان وا رفته و ملتمس نگاهم کرد و پُر خواهش خواست که منصرف بشم ولی مرغ من یه پا داشت. یکی دیگه به پاش زدم و با چشم ابرو و هجی گفتم:
- از گلنار خبری نیستا.
اخمی کرد و یه دفعه دست پشت کمر ارسطو گذاشت که همه سرها به سمتش برگشتند نگاهم کرد که خودم رو مشغول غذا خوردن نشون دادم. زیر چشمی دیدم چشم و ابرو اومد یعنی کارم تمومه.
جهان برای این‌که ضایع نشه گفت:
- ارسطو اینطوری چشم و گردنت درد می‌گیره کمر صاف کن غذا بخور.
ارسطو: باشه داداش.
جهان صورتش رو جمع کرد و نگاه برزخی حواله‌م کرد.
بعد از ناهار قبل از اینکه دست جهان بهم برسه خودم رو توی اتاق زندونی کردم.
جهان حرصی مشتی به در زد و با صدایی پایین و حرصی گفت:
- تو که آخر میای بیرون.
ز*ب*ون از پشت در براش در آوردم و گفتم:
- می‌خواستی اون کار رو نکنی.
جهان: باشه آسمان دارم برات.
مشتی به در زد اداش رو درآوردم و کمی گذشت دیدم صداش نمیاد همین که برگشتم یه چی پرت شد توی صورتم.
جیغی کشیدم و شالم بود که جهان جمعش کرده بود شکل توپ.‌‌
با ضربه‌ش جیغ و ترسی که یه دفعه عجین شد باهام برگشتم که با صورت رفتم توی در.
صدای قهقهه‌ی جهان بلند شد.
بازم یادم رفت پنجره رو ببندم ای سگ تو شانس.
همونطور که دماغم رو می‌مالیدم غریدم:
- جهان می‌کشمت!
جهان رو کشیده گفتم. برگشتم طرفش که ادام رو درآورد و در رفت. همین که خواست از پنجره بگذره و پاش این‌طرف بود. پاش رو کشیدم که صدای آخش بلند شد.
رفتم سمتش که کله پا شده بود اما خون توی صورتش پخش شده بود هینی از ترس کشیدم و سریع از اتاق خارج شدم. وارد اتاق جهان شدم و از پنجره‌اش بیرون پریدم و به سمت پنجره اتاق خودم دویدم.
بعد این‌که از خم خونه رد شدم دیدمش که تکیه داده بود به پشت دیوار اتاقم و دست روی سرش گذاشت.
مضطرب به سمتش رفتم.
صدام داشت می‌لرزید.
- جهان... داداشی خوبی؟
از سرش خون هنوز می‌اومد و دیگه به گریه افتادم و دست خودم نبود که جیغ زدم:
- جهان داره خون میاد... یا خدا غلط کردم.
شالم رو از دور گردنم آزاد کردم و روی پیشونیش و سرش گذاشتم.
روبه‌روش چمباتمه( حالت روی دو زانو نشستن) زدم.
با گریه و ترس دستی به سرش کشیدم اون هم که عادی داشت نگاهم می‌کرد.
- خوبی دورت بگردم؟
لبخند کمرنگی زد و چشم بست.
جهان: فعلاً که زنده‌ام.
اشکم جاری شد.
جهان: نگاش کن دختره‌ی گنده رو داری گریه می‌کنی؟
- از دماغت هم خون میاد.
دستی به بینیش کشید و با دیدن خون نگاهم کرد و زیر ل*ب گفت:
- وحشی.
با جیغ من بقیه هم اومدن مامان با دیدن دردونه‌اش توی همچین وضعیتی مثل همیشه روی گونه‌اش زد و با گریه سمتون اومد و گفت:
- یا امام‌ حسین‌... جهان خوبی مادر چی‌شده؟
جهان: خوبم چیزی نیست... خوردم زمین.
خاله: مرده گنده حواست رو جمع کن.
خاله پوزخندی زد و با نیش کنایه‌ای که زد همراه ارسطو رفت. شرمنده رو به جهان گفتم:
- ببخشید.
جهان: اشکال نداره... چیزی نشد که یه خراش سطحیِ.
مامان که خواست به من بتونه با دیدن قیافه‌م پشیمون شد و گفت:
- بیا بریم داخل زخمش رو ببندم... تو هم یه چی بنداز رو اون زلفات.
مامان اکثر وقت‌ها به موی بلند من و کیا و ستا می‌گفت زلف.
ستاره که توی اتاق من بود از پنجره شالی رو سمتم پرت کرد که خورد توی سرم.
جهان خودش جلو اومد و شال رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
- دفعه‌ی آخرته جلوی غریبه شال از سرت درمیاری.
- هول شدم! ببخشید.
الان در وضعیتی نبود وگرنه یک جوابی بهش می‌دادم.
غریبه از نظر جهان یعنی نا*مح*رم.
گونه‌م رو ب*و*سید و گفت:
- پیش میاد دیگه حرفش رو نزن.
متعجب جهان رو نگاه می‌کنم خیلی کم پیش میاد مهربونیش رو ببینیم.
داخل می‌ریم.
مامان که جعبه کمک‌های اولیه رو پیدا نمی‌کنه جهان رو مجبور می‌کنه بره درمانگاه که جهان اصرار داره مامان باهاش نره منم که مقصر می‌دونم خودم رو راضیش می‌کنم و از اونجایی که از عذاب وجدان می‌میرم تا بیاد، که منم باهاش برم که به زور قبول کرد.
زود لباس‌هام رو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و همراه جهان شدم.
جهان: تو کجا؟
- می‌میرم از استرس تا بیای... بزار بیام.
پوفی کشید و به راه افتادیم. تا درمانگاه زیاد راه نبود شاید بیست دقیقه. از خونه خارج شدیم که همزمان گلنار هم از در بغلی خونه‌ی ما که خونشونِ بیرون می‌زنه.
با دیدن ما می‌خواد سلام کنه که با دیدن جهان سلام که هیچ منم فراموش می‌کنه.
نگران توی چشماش موج می‌زنه انگار بغض هم داره که موقعه صحبت صداش می‌لرزه.
گلنار: آ... آقا جهان... حالتون خوبه؟ اَ... از سرتون خون میاد.
- جمع کن خودت رو آقا چیه؟ انگار غریبه این‌جاست من که می‌دونم می‌خواین جا لیلی مجنون که نه جا جهان و گلنار رو پر کنین پس ادا نیاین.
جهان توبیخانه گفت:
کد:
۳۸-
. . .
یه اشاره به جهان کردم که خودش رو زد به نفهمی به پاش زدم که نگاهم کرد اشاره به ارسطو کردم و بعدش یه لبخند خبیث هم پشتش ،کسی متوجه ما نبود.
جهان وا رفته و ملتمس نگاهم کرد و پُر خواهش خواست که منصرف بشم ولی مرغ من یه پا داشت. یکی دیگه به پاش زدم و با چشم ابرو و هجی گفتم:
- از گلنار خبری نیستا.
اخمی کرد و یه دفعه دست پشت کمر ارسطو گذاشت که همه سرها به سمتش برگشتند نگاهم کرد که خودم رو مشغول غذا خوردن نشون دادم. زیر چشمی دیدم چشم و ابرو اومد یعنی کارم تمومه.
جهان برای این‌که ضایع نشه گفت:
- ارسطو اینطوری چشم و گردنت درد می‌گیره کمر صاف کن غذا بخور.
ارسطو: باشه داداش.
جهان صورتش رو جمع کرد و نگاه برزخی حواله‌م کرد.
بعد از ناهار قبل از اینکه دست جهان بهم برسه خودم رو توی اتاق زندونی کردم.
جهان حرصی مشتی به در زد و با صدایی پایین و حرصی گفت:
- تو که آخر میای بیرون.
ز*ب*ون از پشت در براش در آوردم و گفتم:
- می‌خواستی اون کار رو نکنی.
جهان: باشه آسمان دارم برات.
مشتی به در زد اداش رو درآوردم و کمی گذشت دیدم صداش نمیاد همین که برگشتم یه چی پرت شد توی صورتم.
جیغی کشیدم و شالم بود که جهان جمعش کرده بود شکل توپ.‌‌
با ضربه‌ش جیغ و ترسی که یه دفعه عجین شد باهام برگشتم که با صورت رفتم توی در.
صدای قهقهه‌ی جهان بلند شد.
بازم یادم رفت پنجره رو ببندم ای سگ تو شانس.
همونطور که دماغم رو می‌مالیدم غریدم:
- جهان می‌کشمت!
جهان رو کشیده گفتم. برگشتم طرفش که ادام رو درآورد و در رفت. همین که خواست از پنجره بگذره و پاش این‌طرف بود. پاش رو کشیدم که صدای آخش بلند شد.
رفتم سمتش که کله پا شده بود اما خون توی صورتش پخش شده بود هینی از ترس کشیدم و سریع از اتاق خارج شدم. وارد اتاق جهان شدم و از پنجره‌اش بیرون پریدم و به سمت پنجره اتاق خودم دویدم.
بعد این‌که از خم خونه رد شدم دیدمش که تکیه داده بود به پشت دیوار اتاقم و دست روی سرش گذاشت.
مضطرب به سمتش رفتم.
صدام داشت می‌لرزید.
- جهان... داداشی خوبی؟
از سرش خون هنوز می‌اومد و دیگه به گریه افتادم و دست خودم نبود که جیغ زدم:
- جهان داره خون میاد... یا خدا غلط کردم.
شالم رو از دور گردنم آزاد کردم و روی پیشونیش و سرش گذاشتم.
روبه‌روش چمباتمه( حالت روی دو زانو نشستن) زدم.
با گریه و ترس دستی به سرش کشیدم اون هم که عادی داشت نگاهم می‌کرد.
- خوبی دورت بگردم؟
لبخند کمرنگی زد و چشم بست.
جهان: فعلاً که زنده‌ام.
اشکم جاری شد.
جهان: نگاش کن دختره‌ی گنده رو داری گریه می‌کنی؟
- از دماغت هم خون میاد.
دستی به بینیش کشید و با دیدن خون نگاهم کرد و زیر ل*ب گفت:
- وحشی.
با جیغ من بقیه هم اومدن مامان با دیدن دردونه‌اش توی همچین وضعیتی مثل همیشه روی گونه‌اش زد و با گریه سمتون اومد و گفت:
- یا امام‌ حسین‌... جهان خوبی مادر چی‌شده؟
جهان: خوبم چیزی نیست... خوردم زمین.
خاله: مرده گنده حواست رو جمع کن.
خاله پوزخندی زد و با نیش کنایه‌ای که زد همراه ارسطو رفت. شرمنده رو به جهان گفتم:
- ببخشید.
جهان: اشکال نداره... چیزی نشد که یه خراش سطحیِ.
مامان که خواست به من بتونه با دیدن قیافه‌م پشیمون شد و گفت:
- بیا بریم داخل زخمش رو ببندم... تو هم یه چی بنداز رو اون زلفات.
مامان اکثر وقت‌ها به موی بلند من و کیا و ستا می‌گفت زلف.
ستاره که توی اتاق من بود از پنجره شالی رو سمتم پرت کرد که خورد توی سرم.
جهان خودش جلو اومد و شال رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
- دفعه‌ی آخرته جلوی غریبه شال از سرت درمیاری.
- هول شدم! ببخشید.
الان در وضعیتی نبود وگرنه یک جوابی بهش می‌دادم.
غریبه از نظر جهان یعنی نا*مح*رم.
گونه‌م رو ب*و*سید و گفت:
- پیش میاد دیگه حرفش رو نزن.
متعجب جهان رو نگاه می‌کنم خیلی کم پیش میاد مهربونیش رو ببینیم.
داخل می‌ریم.
مامان که جعبه کمک‌های اولیه رو پیدا نمی‌کنه جهان رو مجبور می‌کنه بره درمانگاه که جهان اصرار داره مامان باهاش نره منم که مقصر می‌دونم خودم رو راضیش می‌کنم و از اونجایی که از عذاب وجدان می‌میرم تا بیاد، که منم باهاش برم که به زور قبول کرد.
زود لباس‌هام رو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و همراه جهان شدم.
جهان: تو کجا؟
- می‌میرم از استرس تا بیای... بزار بیام.
پوفی کشید و به راه افتادیم. تا درمانگاه زیاد راه نبود شاید بیست دقیقه. از خونه خارج شدیم که همزمان گلنار هم از در بغلی خونه‌ی ما که خونشونِ بیرون می‌زنه.
با دیدن ما می‌خواد سلام کنه که با دیدن جهان سلام که هیچ منم فراموش می‌کنه.
نگران توی چشماش موج می‌زنه انگار بغض هم داره که موقعه صحبت صداش می‌لرزه.
گلنار: آ... آقا جهان... حالتون خوبه؟ اَ... از سرتون خون میاد.
- جمع کن خودت رو آقا چیه؟ انگار غریبه این‌جاست من که می‌دونم می‌خواین جا لیلی مجنون که نه جا جهان و گلنار رو پر کنین پس ادا نیاین.
جهان توبیخانه گفت:
- آسمان.
- راست می‌گم... مگه دروغه؟
- آسمان.
- راست می‌گم... مگه دروغه؟

#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۳۹-
. . .
گلنار سرخ شد و جهان خیره نگاهش می‌کرد.
انگار که نه انگار منم هستم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- عه سلام خوبی گرشا؟
جهان و گلنار سریع به سمت در خونه گلنار این‌ها برمی‌گر*دن با دیدن جای خالی گرشا برزخی سمتم برمی‌گر*دن.
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- زشته توی روستاییم، جایی می‌خواستی بری گلنار؟
گلی: آره می‌خوام برم داروهای مادربزرگم رو از درمانگاه بگیرم‌.
- آها‌‌‌... اتفاقا ما هم داریم می‌ریم همون‌جا.
گلنار رو به جهان نگران گفت:
- خوبی؟
جهان عمیق نگاهش کرد و گفت:
- خوبم‌
دستم رو گرفت و راه می‌افتیم.
- چیزی شده؟
جهان: نه.
- گلنار بود ها.
جهان: باشه.
- حالت خوبه این همون دختریِ که می‌خوای باهاش ازدواج کنی.
تیز برگشت سمتم و گفت:
-آسمان! دیگه حرفش رو نزن.
- چرا مگه چی‌شده؟
گلنار رو دیدم که اشک‌هاش رو پاک کرد و از کنارمون گذشت. من که می‌دونم اگه جهان ادامه بده به این مسخره بازیش دق می‌کنه.
- اشکش رو درآوردی بی‌شعور! چته جهان! از چی دلخوری؟
جهان خیره بهش گفت:
- قرار با پسر عموش ازدواج کنه.
متعجب ایستادم و نگاهش کردم.
- کی؟ گلنار؟ نه بابا حتما اشتباهی شده.
جهان به راه افتاد و نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- خودم دیدم... و شنیدم.
- گلنار؟
با صدام ایستاد و برگشت.
جهان مچ دستم رو گرفت و گفت :
-ول کن آسمان.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- مطمئنم در اشتباهی گلنار دوسِت داره.
به سمت گلنار پا تند کردم و باهاش هم‌قدم شدم.
- می‌خوای ازدواج کنی؟
ایستاد و پر استرس نگاه به چشم‌هام کرد و گفت:
- چی؟ کی گفته؟
راه افتادم و دستش رو کشیدم که راه بیفته.
- جهان! گفته شنیده می‌خوای ازدواج کنی اون هم با پسر عموت... تو مگه جهان رو نمی‌خوای؟
حالا دیگه از روستا خارج شده بودیم.
گلنار با گریه گفت:
- می‌خوان مجبورم کنن میگن تا کی می‌خوای منتظر جهان باشی، هنوزم دوسش دارن آسمان من نوزده سالمه پدرم میگه موقعه ازدواجمه همه مخالفن اما اگه بابا بگه یعنی تموم.
- چرا وای‌نمی‌ایستی بگی جهان رو دوست داری؟
گلی: کیه که ندونه من جهان رو دوست دارم، بابام هم حتی می‌دونه و دوست داره جهان دامادش بشه اما انگار جهان فقط به حرف گفته دوست داشتنش رو.
- جهان غلط کرد که به حرف گفته باشه.
با صدای جهان عقب برگشتیم.
گلنار با گریه هق زد و گفت:
- مگه دروغه؟
جهان پر اخم گفت:
- گریه نکن این صد بار... معلومه که دروغه تو باید می‌اومدی به من بگی نه این‌که پسر عموت رو برات انتخاب کنن.
گلنار: می‌اومدم چی می‌گفتم بهت، می‌گفتم بیا منو بگیر.
جهان رُک گفت:
- آره.
وا رفته گفتم:
- جهان آدم‌ها غرور دارن.
گلنار: درسته آسمان ولی کسی که عاشقِ غرور به چه دردش می‌خوره.
توی اون قسمتی که ما وایساده بودیم پرنده هم پر نمی‌زد.
گلنار انگشتر رو از دستش درآورد و جلوی جهان زانو زد که چشمان گرد شد.
گلی: با من ازدواج می‌کنی؟!
شوکه اسمش رو صدا زدم.
- گلنار!
گلنار: نه آسمان، می‌خوام اولین دختر روستایی باشم که زیر تمام رسم و رسومات می‌زنم و از داداشت خواستگاری می‌کنم.
جهان خنده‌ش گرفته بود خم شد و زیر ب*غ*ل گلنار رو گرفت و مجبورش کرد بلند بشه.
جهان: حالا نه در این حد.
گلی: خودت گفتی من از غرورم برات زدم چون بیشتر از هر کسی توی زندگیم دوستت دارم.
جهان دست پشت گ*ردنش برد و سمت تنش هلش داد و دورش با بازوهایش حصار درست کرد.
روی سرش رو ب*و*سید.
متعجب صدا بلند کردم و گفتم:
- گرشا کجایی که خواهرت رو ببینی؟
- پشت سرتم.
با صدای گرشا جهان و گلنار از هم جدا شدن. به سمتش برگشتند و گفتم:
- تعقیبمون می‌کردی؟
خندید و گفت:
- نچ!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجیبه کارشون نداری!
گرشا: آدم که عاشق باشه مکان و زمان رو فراموش می‌کنه درکشون می‌کنم که چیزی نمیگم، این‌ها که آخرش مال همن آسمان خانوم فوقش من چهار تا لیچار هم بارشون کنم.
- اووو چه روشن فکر.
رو کردم به جهان و گفتم:
- جهان اگه تو جای گرشا بودی من جای گلنار تو چیکار می‌کردی؟
جهان اخم کرده گفت:
- توی میدون روستا دارت می‌زدم.
- یکم از گرشا یاد بگیر، خودت آره من نه.
جهان: من فرق می‌کنم.
- باشه پس گرشا هم این‌جوری باید به گلنار گیر بده.
گرشا خندید و گفت:
- هنوز زبونت همون‌قدر.
جهان: کم که هیچ بیشتر هم شده.
گرشا برام مثل جهانِ از بچگی توی همون مدت کوتاهی که پیششون بودم کلی خاطره دارم.
گرشا: ان‌قدر گیر نده جهان.
جهان: باشه.
- آخ جون پس من برم دنبال معشوقه‌ی نداشتم... بغلش کنم.
جهان اخم کرد و گرشا و گلنار خندیدن.
به درمانگاه رفتیم. گرشا همون میون راه خداحافظی کرد. ضربه‌ای که به سر جهان خورد یکم عمیق بود که دکتر گفت نیازی به بخیه نیست و بانداژش کرد.
چند تا گ*از استریل داد تا بعد باند زخمش رو خودمون عوض کنیم. گلنار هم با
کد:
۳۹-
. . .
گلنار سرخ شد و جهان خیره نگاهش می‌کرد.
انگار که نه انگار منم هستم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- عه سلام خوبی گرشا؟
جهان و گلنار سریع به سمت در خونه گلنار این‌ها برمی‌گر*دن با دیدن جای خالی گرشا برزخی سمتم برمی‌گر*دن.
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- زشته توی روستاییم، جایی می‌خواستی بری گلنار؟
گلی: آره می‌خوام برم داروهای مادربزرگم رو از درمانگاه بگیرم‌.
- آها‌‌‌... اتفاقا ما هم داریم می‌ریم همون‌جا.
گلنار رو به جهان نگران گفت:
- خوبی؟
جهان عمیق نگاهش کرد و گفت:
- خوبم‌
دستم رو گرفت و راه می‌افتیم.
- چیزی شده؟
جهان: نه.
- گلنار بود ها.
جهان: باشه.
- حالت خوبه این همون دختریِ که می‌خوای باهاش ازدواج کنی.
تیز برگشت سمتم و گفت:
-آسمان! دیگه حرفش رو نزن.
- چرا مگه چی‌شده؟
گلنار رو دیدم که اشک‌هاش رو پاک کرد و از کنارمون گذشت. من که می‌دونم اگه جهان ادامه بده به این مسخره بازیش دق می‌کنه.
- اشکش رو درآوردی بی‌شعور! چته جهان! از چی دلخوری؟
جهان خیره بهش گفت:
- قرار با پسر عموش ازدواج کنه.
متعجب ایستادم و نگاهش کردم.
- کی؟ گلنار؟ نه بابا حتما اشتباهی شده.
جهان به راه افتاد و نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- خودم دیدم... و شنیدم.
- گلنار؟
با صدام ایستاد و برگشت.
جهان مچ دستم رو گرفت و گفت :
-ول کن آسمان.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- مطمئنم در اشتباهی گلنار دوسِت داره.
به سمت گلنار پا تند کردم و باهاش هم‌قدم شدم.
- می‌خوای ازدواج کنی؟
ایستاد و پر استرس نگاه به چشم‌هام کرد و گفت:
- چی؟ کی گفته؟
راه افتادم و دستش رو کشیدم که راه بیفته.
- جهان! گفته شنیده می‌خوای ازدواج کنی اون هم با پسر عموت... تو مگه جهان رو نمی‌خوای؟
حالا دیگه از روستا خارج شده بودیم.
گلنار با گریه گفت:
- می‌خوان مجبورم کنن میگن تا کی می‌خوای منتظر جهان باشی، هنوزم دوسش دارن آسمان من نوزده سالمه پدرم میگه موقعه ازدواجمه همه مخالفن اما اگه بابا بگه یعنی تموم.
- چرا وای‌نمی‌ایستی بگی جهان رو دوست داری؟
گلی: کیه که ندونه من جهان رو دوست دارم، بابام هم حتی می‌دونه و دوست داره جهان دامادش بشه اما انگار جهان فقط به حرف گفته دوست داشتنش رو.
- جهان غلط کرد که به حرف گفته باشه.
با صدای جهان عقب برگشتیم.
گلنار با گریه هق زد و گفت:
- مگه دروغه؟
جهان پر اخم گفت:
- گریه نکن این صد بار... معلومه که دروغه تو باید می‌اومدی به من بگی نه این‌که پسر عموت رو برات انتخاب کنن.
گلنار: می‌اومدم چی می‌گفتم بهت، می‌گفتم بیا منو بگیر.
جهان رُک گفت:
- آره.
وا رفته گفتم:
- جهان آدم‌ها غرور دارن.
گلنار: درسته آسمان ولی کسی که عاشقِ غرور به چه دردش می‌خوره.
توی اون قسمتی که ما وایساده بودیم پرنده هم پر نمی‌زد.
گلنار انگشتر رو از دستش درآورد و جلوی جهان زانو زد که چشمان گرد شد.
گلی: با من ازدواج می‌کنی؟!
شوکه اسمش رو صدا زدم.
- گلنار!
گلنار: نه آسمان، می‌خوام اولین دختر روستایی باشم که زیر تمام رسم و رسومات می‌زنم و از داداشت خواستگاری می‌کنم.
جهان خنده‌ش گرفته بود خم شد و زیر ب*غ*ل گلنار رو گرفت و مجبورش کرد بلند بشه.
جهان: حالا نه در این حد.
گلی: خودت گفتی من از غرورم برات زدم چون بیشتر از هر کسی توی زندگیم دوستت دارم.
جهان دست پشت گ*ردنش برد و سمت تنش هلش داد و دورش با بازوهایش حصار درست کرد.
روی سرش رو ب*و*سید.
متعجب صدا بلند کردم و گفتم:
- گرشا کجایی که خواهرت رو ببینی؟
- پشت سرتم.
با صدای گرشا جهان و گلنار از هم جدا شدن. به سمتش برگشتند و گفتم:
- تعقیبمون می‌کردی؟
خندید و گفت:
- نچ!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجیبه کارشون نداری!
گرشا: آدم که عاشق باشه مکان و زمان رو فراموش می‌کنه درکشون می‌کنم که چیزی نمیگم، این‌ها که آخرش مال همن آسمان خانوم فوقش من چهار تا لیچار هم بارشون کنم.
- اووو چه روشن فکر.
رو کردم به جهان و گفتم:
- جهان اگه تو جای گرشا بودی من جای گلنار تو چیکار می‌کردی؟
جهان اخم کرده گفت:
- توی میدون روستا دارت می‌زدم.
- یکم از گرشا یاد بگیر، خودت آره من نه.
جهان: من فرق می‌کنم.
- باشه پس گرشا هم این‌جوری باید به گلنار گیر بده.
گرشا خندید و گفت:
- هنوز زبونت همون‌قدر.
جهان: کم که هیچ بیشتر هم شده.
گرشا برام مثل جهانِ از بچگی توی همون مدت کوتاهی که پیششون بودم کلی خاطره دارم.
گرشا: ان‌قدر گیر نده جهان.
جهان: باشه.
- آخ جون پس من برم دنبال معشوقه‌ی نداشتم... بغلش کنم.
جهان اخم کرد و گرشا و گلنار خندیدن.
به درمانگاه رفتیم. گرشا همون میون راه خداحافظی کرد. ضربه‌ای که به سر جهان خورد یکم عمیق بود که دکتر گفت نیازی به بخیه نیست و بانداژش کرد.
چند تا گ*از استریل داد تا بعد باند زخمش رو خودمون عوض کنیم. گلنار هم با گرفتن دارو سمتمون اومد و راه افتادیم.
گرفتن دارو سمتمون اومد و راه افتادیم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۴۰-
. . .
من و گلنار جلوتر راه افتادیم و در حال حرف زدن بودیم. جهان هم پشت سرمون با فاصله راه می‌اومد.
هر کی که از کنارمون رد می‌شد و با دیدن سر جهان‌ با نگرانی فیک رو بهش می‌گفت:
- خدا بد نده... اتفاقی افتاده؟
جهان هم در جواب متین می‌گفت:
- چیزی نیست، یه خراش ساده‌س.
وقتی به کوچه رسیدیم با گلی خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم.
همون شب جهان به بابا گفت می‌خواد بره خواستگاری گلنار. بابا و مامان هم که از خداشون بود. با سرخوشی قبول کردن.
حیاط خونه‌ی ما بزرگ بود و جهان خودش خونه توی حیاط درست کرده یه دو طبقه‌ی که طبقه‌ اولش درست شده و طبقه دومش هم دیواراش رو زده. واسه برداشت زمین کشاورزی کمک دست بابا بود دیگه نشد بگیره خونه رو... بقیه‌ش رو درست کنه.
خونه‌ش خیلی قشنگه تقریبا دوبلِکسِ. فقط چند تا وسیله هم کم داره تا جایی که می‌دونم... شلغش رو تا جایی که اطلاع دارم گفته که فیتری و برق آرگونِ.
یه ماهی میشه اومده مرخصی که بعد از دِرو ‌دوباره میره سرکار. البته با این شرایط و خواستگاری که در پیش داریم بعید می‌دونم زود بره.
خلاصه که قرار داش جهان ما هم دوماد بشه.
***
بند کفش‌های سفیدم رو پاپیونی بستم
کوله‌م رو که کنارم روی سکو بُتنی بود برداشتم و بطری آب رو هم از ستاره گرفتم. با یه خداحافظی کوتاه همراه جهان از خونه خارج شدیم.
پیش به سوی مقصد که عمارت ده بالاست.
- جهان با عمو حسن صحبت کردی راجب گلنار؟
جهان: بابا گفت "خودم صحبت می‌کنم".
- خونه‌ت تکمیله؟ بالایی؟
جهان: برق و آب و گازش رو وصل کنم حله.
- خب می‌رفتی شهر خونه می‌گرفتی!
جهان: چند سال دیگه تو، ستاره و کیانا ازدواج می‌کنین مامان و بابا تنها می‌مونن وظیفه‌ی پسر پیش خانواده‌اش بمونه گلنار این‌ها هم که همسایه قدیمی ما هستن و با مامان و شما ر*اب*طه‌ی خوبی داره و کنار میاد.
متفکر گفتم:
- آها راست میگی... کی میری سرکارت؟
جهان: نشون رو که بردم یه جشن نامزدی هم می‌گیرم بعد.
- جشن هم می‌گیری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نگیرم؟!
- نه این‌که نگیر... نامزدی و عقد یکیه؟
جهان: آره اگه قبول کنن.
- تو که می‌دونی ماشین هم باید بگیری!
جهان: یه مقدار پس انداز دارم تا بعد عقد که رفتم سرکار برگشتم یکی می‌خرم... امر دیگه‌ی نیست؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- اوممم... خونه‌ت هم رنگش مونده‌ها.
نگاهی کرد... خودش هم خندید و گفت:
- فعلا زوده برای رنگ بعد عقد که راحت‌تر شد رفت و آمدها خودتون میدین رنگ کنه.
- یه مرد باید باشه.
جهان: بابا گرشا و عمو حسن هستن.
- طلا و این چیزها؟
جهان: بی هیچ که نمیشه پا پیش گذاشت کارم رو که دارم خونه‌ام هم که تکمیلِ ماشین هم بعداً می‌گیرم... طلا هم از قبل پول دادم مامان بخره و اگه خواست می‌بره عوض کنه.
- بابا ایول دمت گرم... یه پسر همه‌چی تموم خوش به حال گلنار.
خندید و دست دور شونه‌ام حلقه کرد و گفت:
- حسودی نکن! خوب نیست.
- من که حسود نیستم بعدش هم داداشمی باید ازت تعریف کنم غیره اینه؟
خندید و گونه‌م رو ب*و*سید و گفت:
- نه.
اصلاً یه کارهایی انجام میده که قبلاً ازشون متنفر بود مثل همین ب*وسه.

کد:
۴۰-
.  .  .
من و گلنار جلوتر راه افتادیم و در حال حرف زدن بودیم. جهان هم پشت سرمون با فاصله راه می‌اومد.
هر کی که از کنارمون رد می‌شد و با دیدن سر جهان‌ با نگرانی فیک رو بهش می‌گفت:
- خدا بد نده... اتفاقی افتاده؟
جهان هم در جواب متین می‌گفت:
- چیزی نیست، یه خراش ساده‌س.
وقتی به کوچه رسیدیم با گلی خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم.
همون شب جهان به بابا گفت می‌خواد بره خواستگاری گلنار. بابا و مامان هم که از خداشون بود. با سرخوشی قبول کردن.
حیاط خونه‌ی ما بزرگ بود و جهان خودش خونه توی حیاط درست کرده یه دو طبقه‌ی که طبقه‌ اولش درست شده و طبقه دومش هم دیواراش رو زده. واسه برداشت زمین کشاورزی کمک دست بابا بود دیگه نشد بگیره خونه رو... بقیه‌ش رو درست کنه.
خونه‌ش خیلی قشنگه تقریبا دوبلِکسِ. فقط چند تا وسیله هم کم داره تا جایی که می‌دونم... شلغش رو تا جایی که اطلاع دارم گفته که فیتری و برق آرگونِ.
یه ماهی میشه اومده مرخصی که بعد از دِرو ‌دوباره میره سرکار. البته با این شرایط و خواستگاری که در پیش داریم بعید می‌دونم زود بره.
خلاصه که قرار داش جهان ما هم دوماد بشه.
***
بند کفش‌های سفیدم رو پاپیونی بستم
کوله‌م رو که کنارم روی سکو بُتنی بود برداشتم و بطری آب رو هم از ستاره گرفتم. با یه خداحافظی کوتاه همراه جهان از خونه خارج شدیم.
پیش به سوی مقصد که عمارت ده بالاست.
- جهان با عمو حسن صحبت کردی راجب گلنار؟
جهان: بابا گفت "خودم صحبت می‌کنم".
- خونه‌ت تکمیله؟ بالایی؟
جهان: برق و آب و گازش رو وصل کنم حله.
- خب می‌رفتی شهر خونه می‌گرفتی!
جهان: چند سال دیگه تو، ستاره و کیانا ازدواج می‌کنین مامان و بابا تنها می‌مونن وظیفه‌ی پسر پیش خانواده‌اش بمونه گلنار این‌ها هم که همسایه قدیمی ما هستن و با مامان و شما ر*اب*طه‌ی خوبی داره و کنار میاد.
متفکر گفتم:
- آها راست میگی... کی میری سرکارت؟
جهان: نشون رو که بردم یه جشن نامزدی هم می‌گیرم بعد.
- جشن هم می‌گیری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نگیرم؟!
- نه این‌که نگیر... نامزدی و عقد یکیه؟
جهان: آره اگه قبول کنن.
- تو که می‌دونی ماشین هم باید بگیری!
جهان: یه مقدار پس انداز دارم تا بعد عقد که رفتم سرکار برگشتم یکی می‌خرم... امر دیگه‌ی نیست؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- اوممم... خونه‌ت هم رنگش مونده‌ها.
نگاهی کرد... خودش هم خندید و گفت:
- فعلا زوده برای رنگ بعد عقد که راحت‌تر شد رفت و آمدها خودتون میدین رنگ کنه.
- یه مرد باید باشه.
جهان: بابا گرشا و عمو حسن هستن.
- طلا و این چیزها؟
جهان: بی هیچ که نمیشه پا پیش گذاشت کارم رو که دارم خونه‌ام هم که تکمیلِ ماشین هم بعداً می‌گیرم... طلا هم از قبل پول دادم مامان بخره و اگه خواست می‌بره عوض کنه.
- بابا ایول دمت گرم... یه پسر همه‌چی تموم خوش به حال گلنار.
خندید و دست دور شونه‌ام حلقه کرد و گفت:
- حسودی نکن! خوب نیست.
- من که حسود نیستم بعدش هم داداشمی باید ازت تعریف کنم غیره اینه؟
خندید و گونه‌م رو ب*و*سید و گفت:
- نه.
اصلاً یه کارهایی انجام میده که قبلاً ازشون متنفر بود مثل همین ب*وسه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۴۱-
. . .
بعد چهل و پنج دقیقه‌ رسیدیم به روستا... اون هم اولش.
روی سنگ همون اول که پشتش زمین کشاورزی در حال دِرو بود؟ نشستم.
نفسی گرفتم و کمی آب خوردم و بطری رو به سمت جهان گرفتم که ازم گرفتش و گفتم:
- چقدر راهش طولانی شده؟
جهان بطری رو از ل*بش فاصله داد و گفت:
- نه قبلاً هم همین قدر بود.
- مطمئنی؟
بطری رو به سمتم گرفت و گفت:
- آره، بیا از این سمت باید بریم.
سری تکون دادم و حین بلند شدن بطری رو ازش گرفتم و توی جیب ب*غ*ل کوله‌م جا دادم.
دوباره به راه افتادیم و بالاخره به در بزرگ و سفید سیاه که رنگ چوقای بختیاری رو داشت، رسیدیم.
طرح در واقعا قشنگ بود. اما حیف که رنگ بعضی جاهاش کنده شده بود.
جهان در زد و بعد کمی معطلی نگهبان در رو باز کرد.
وارد شدیم یکی باید دهن من رو جمع کنه! خدای من این‌جا چقدر قشنگه... اصلاً انگار یه تیکه از بهشتِ. کاخِ این...؟ مثل توی فیلما. یه خونه‌ی دوبلکس بزرگ!
وسط حیاط که اون قسمتی که خونه بود تا بیست متر دورش فقط فضا سبز بود طرف راستش درخت‌های زیادی بود و طرف چپ هم باغچه‌های خوشگل و البته یه قفس بزرگ هم اون وسط به چشم می‌اومد که با پارس سگ به بازو جهان چسبیدم‌.
خنده‌ای کرد و چیزی نگفت.
خدایی که خونش خیلی قشنگه.
مگه این کاخ کمه واسه صاحبش؟ لامصب چقدر طمع. پیری و معرکه گیری!
نگهبان به سمت داخل هدایتمون کرد. آب دهنم رو قورت دادم خدایی هر چی می‌خوام نمیشه که ببندم دهنم رو داخلش عین قصر من فقط اون تیکه‌ش بیشتر از همه دوست دارم و به چشمم میاد که یه لوستر بزرگ و مجلل از سقف آویزون و زیرش هم مبل‌های سفید و طلایی جای داده شده و با پرده‌های سفید و طلایی که ست شده واقعا معرکه‌س.
البته که بقیه جاهاش هم قشنگه اما این قسمت بیشتر به چشمم اومد. مخصوصاً اين‌که این سالن رو ست تزئین کرده بودن. به دیوار یه کمد سفید وصل بود که یه پَیه کوچک بتنی زیرش رو به عنوان نما گرفته بود.
توی اون کمد سفید هم مجسمه‌های سفید نقره‌ای و طلایی رنگ قرار داشت مجسمه شیر، اسب، فیل و گرگی که به رنگ سفید و کمی هم مشکی که چشم خیره می‌کرد.
داخل شبیه قصر شاه عباس صفوی است.
(حالا انگار قصر شاه عباس جون رو دیدم)
البته که بهتر از اون بود، نمای جالب و قشنگی بقیه جاهاش داشت طرح سنتی و ساختش کاملاً قدیمی و مشخص.
به مبل‌های سفید سلطنتی اشاره کرد و نشستیم.
مرد نگهبان رفت تا اربابش رو خبر کنه. بعد از چند دقیقه که دید زدن من هم تموم شد یه مرد شکم گنده با یه پسر جوون قد رعنا خوش استایل اما اخمو و مغرور با یه خانوم میانسال و یه دختر پر از غرور و افاده.
بلند شدیم و مرد شکم گنده با شاره به مبل های پشت سرمون گفت:
- خوش اومدین... منتظرتون بودیم.
- ممنون.
مرد اخمو: شما قرار طراحی این خونه رو برعهده بگیرین؟
- بله! به من گفتن.
به سمت راهرو راه افتاد و گفت:
- پس همراه من بیاید.
مردک بوزینه بزار دو دقیقه بشینیم خو.
بلند شدیم و با جهان به سمت پسره رفتیم که دختره گفت:
- هاتف به سبک اروپایی و مدرن باشه.
وای خدا صداش رو اصلاً یه جور بد تو دماغی و لوس.
مرد اخمو اخمش پررنگ‌تر شد و سری تکون داد.
به همراه مرد هاتف نام خارج می‌شیم. هر چیزی که لازم بود رو یادداشت کردم. حرف‌های هاتف رو اين‌که چه جوری و چه طرحی باشه. خو خودت بیا دیگه طراحیش کن چرا به من می‌گی بز؟
تقریباً چهار ساعت تمام داشتیم اطراف رو بررسی می‌کردیم بعد کلی حساب و کتاب بالاخره چیزی رو که می‌خواستم یادداشت کردم.
یه خونه‌ی شیک به سبک مدرن اروپایی. والا می‌گفتن کاخ سفید بهتر بود. حداقلش می‌گفتن ایران هم کاخ سفید داره.
خسته داخل میریم و بعد ناهار کنار هم می‌نشینیم و صحبت‌های لازم خانوم و دخترِ و مرد شکم گنده رو گوش میدم.
و در آخر هاتف گفت:
- کی تحویل میدین؟
- کی می‌خواینِش؟
هاتف با کمی مکث ل*بش رو تر کرد و گفت:
- حداکثر یک ماه دیگه تا خ*را*ب بشه و... طول می‌کشه.
- من چند طرح تا اون موقع می‌کشم که اگه یکیشون مشکل داشت اون رو انتخاب کنید... می‌تونین یه کار دیگه هم بکنید.
مرد شکم گنده: چیکار؟
- البته این فقط یه نظرِ..‌ حیاط این‌جا خیلی بزرگه می‌تونید عمارت جدیدی رو که می‌خواین بنا کنید بدون خ*را*ب کردن این خونه جلوش بسازید.
دختره تخس و جدی گفت:
-تو نمی‌خواد نظر بدی... خ*را*ب می‌کنیم.
دختره‌ی الاغ.
هاتف: درمورد پولش هم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شرمنده وسط حرفتون پریدم اما من اول کارم رو نشون میدم و بعد اگر طرف خوشش اومد درمورد مبلغ صحبت می‌کنیم.
مرد شکم گنده سری تکون داد و گفت:
- باشه هر طور مایلید... پس... .
ادامه نداد و به جاش صداش رو بلند کرد و فردی به اسم هاشم رو صدا زد.

کد:
۴۱-
.  .  .
بعد چهل و پنج دقیقه‌ رسیدیم به روستا... اون هم اولش.
روی سنگ همون اول که پشتش زمین کشاورزی در حال دِرو بود؟ نشستم.
نفسی گرفتم و کمی آب خوردم و بطری رو به سمت جهان گرفتم که ازم گرفتش و گفتم:
- چقدر راهش طولانی شده؟
جهان بطری رو از ل*بش فاصله داد و گفت:
- نه قبلاً هم همین قدر بود.
- مطمئنی؟
بطری رو به سمتم گرفت و گفت:
- آره، بیا از این سمت باید بریم.
سری تکون دادم و حین بلند شدن بطری رو ازش گرفتم و توی جیب ب*غ*ل کوله‌م جا دادم.
دوباره به راه افتادیم و بالاخره به در بزرگ و سفید سیاه که رنگ چوقای بختیاری رو داشت، رسیدیم.
طرح در واقعا قشنگ بود. اما حیف که رنگ بعضی جاهاش کنده شده بود.
جهان در زد و بعد کمی معطلی نگهبان در رو باز کرد.
وارد شدیم یکی باید دهن من رو جمع کنه! خدای من این‌جا چقدر قشنگه... اصلاً انگار یه تیکه از بهشتِ. کاخِ این...؟ مثل توی فیلما. یه خونه‌ی دوبلکس بزرگ!
وسط حیاط که اون قسمتی که خونه بود تا بیست متر دورش فقط فضا سبز بود طرف راستش درخت‌های زیادی بود و طرف چپ هم باغچه‌های خوشگل و البته یه قفس بزرگ هم اون وسط به چشم می‌اومد که با پارس سگ به بازو جهان چسبیدم‌.
خنده‌ای کرد و چیزی نگفت.
خدایی که خونش خیلی قشنگه.
مگه این کاخ کمه واسه صاحبش؟ لامصب چقدر طمع. پیری و معرکه گیری!
نگهبان به سمت داخل هدایتمون کرد. آب دهنم رو قورت دادم خدایی هر چی می‌خوام نمیشه که ببندم دهنم رو داخلش عین قصر من فقط اون تیکه‌ش بیشتر از همه دوست دارم و به چشمم میاد که یه لوستر بزرگ و مجلل از سقف آویزون و زیرش هم مبل‌های سفید و طلایی جای داده شده و با پرده‌های سفید و طلایی که ست شده واقعا معرکه‌س.
البته که بقیه جاهاش هم قشنگه اما این قسمت بیشتر به چشمم اومد. مخصوصاً اين‌که این سالن رو ست تزئین کرده بودن. به دیوار یه کمد سفید وصل بود که یه پَیه کوچک بتنی زیرش رو به عنوان نما گرفته بود.
توی اون کمد سفید هم مجسمه‌های سفید نقره‌ای و طلایی رنگ قرار داشت مجسمه شیر، اسب، فیل و گرگی که به رنگ سفید و کمی هم مشکی که چشم خیره می‌کرد.
داخل شبیه قصر شاه عباس صفوی است.
(حالا انگار قصر شاه عباس جون رو دیدم)
البته که بهتر از اون بود، نمای جالب و قشنگی بقیه جاهاش داشت طرح سنتی و ساختش کاملاً قدیمی و مشخص.
به مبل‌های سفید سلطنتی اشاره کرد و نشستیم.
مرد نگهبان رفت تا اربابش رو خبر کنه. بعد از چند دقیقه که دید زدن من هم تموم شد یه مرد شکم گنده با یه پسر جوون قد رعنا خوش استایل اما اخمو و مغرور با یه خانوم میانسال و یه دختر پر از غرور و افاده.
بلند شدیم و مرد شکم گنده با شاره به مبل های پشت سرمون گفت:
- خوش اومدین... منتظرتون بودیم.
- ممنون.
مرد اخمو: شما قرار طراحی این خونه رو برعهده بگیرین؟
- بله! به من گفتن.
به سمت راهرو راه افتاد و گفت:
- پس همراه من بیاید.
مردک بوزینه بزار دو دقیقه بشینیم خو.
بلند شدیم و با جهان به سمت پسره رفتیم که دختره گفت:
- هاتف به سبک اروپایی و مدرن باشه.
وای خدا صداش رو اصلاً یه جور بد تو دماغی و لوس.
مرد اخمو اخمش پررنگ‌تر شد و سری تکون داد.
به همراه مرد هاتف نام خارج می‌شیم. هر چیزی که لازم بود رو یادداشت کردم. حرف‌های هاتف رو اين‌که چه جوری و چه طرحی باشه. خو خودت بیا دیگه طراحیش کن چرا به من می‌گی بز؟
تقریباً چهار ساعت تمام داشتیم اطراف رو بررسی می‌کردیم بعد کلی حساب و کتاب بالاخره چیزی رو که می‌خواستم یادداشت کردم.
یه خونه‌ی شیک به سبک مدرن اروپایی. والا می‌گفتن کاخ سفید بهتر بود. حداقلش می‌گفتن ایران هم کاخ سفید داره.
خسته داخل میریم و بعد ناهار کنار هم می‌نشینیم و صحبت‌های لازم خانوم و دخترِ و مرد شکم گنده رو گوش میدم.
و در آخر هاتف گفت:
- کی تحویل میدین؟
- کی می‌خواینِش؟
هاتف با کمی مکث ل*بش رو تر کرد و گفت:
- حداکثر یک ماه دیگه تا خ*را*ب بشه و... طول می‌کشه.
- من چند طرح تا اون موقع می‌کشم که اگه یکیشون مشکل داشت اون رو انتخاب کنید... می‌تونین یه کار دیگه هم بکنید.
مرد شکم گنده: چیکار؟
- البته این فقط یه نظرِ..‌ حیاط این‌جا خیلی بزرگه می‌تونید عمارت جدیدی رو که می‌خواین بنا کنید بدون خ*را*ب کردن این خونه جلوش بسازید.
دختره تخس و جدی گفت:
-تو نمی‌خواد نظر بدی... خ*را*ب می‌کنیم.
دختره‌ی الاغ.
هاتف: درمورد پولش هم...  .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شرمنده وسط حرفتون پریدم اما من اول کارم رو نشون میدم و بعد اگر طرف خوشش اومد درمورد مبلغ صحبت می‌کنیم.
مرد شکم گنده سری تکون داد و گفت:
- باشه هر طور مایلید... پس...  .
ادامه نداد و به جاش صداش رو بلند کرد و فردی به اسم هاشم رو صدا زد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۴۲-
. . .
مردی داخل شد و تا کمر خم شد و گفت:
- جانم آقا جان؟
مرد شکم گنده: وسایل طراحی رو از اتاق طراح بیار.
مرد هاشم نام کمر صاف کرد اما قبلش گفت:
- چشم قربانتان گردم.
به سمتی رفت. مرد شکم گنده رو کرد سمت من و دستی به شکم بزرگش کشید و گفت:
- قبل از شما یه طراح دیگه گرفتیم کارش رو خوب انجام نداد و از این‌جا رفت وسایلی که براش تهیه کردیم استفاده نشده... حتماً به کارتون میاد.
سری تکون دادم و منتظر شدم. هاشم با یه پلاستیک زباله‌ای مشکی اومد و اون رو روی میز شیشه‌ای وسط جمع گذاشت.
مرد شکم گنده: همه چی رو جمع کردی؟
هاشم: بله آقا.
مرد رو به من کرد و گفت:
- مطمئنم به کارتون میاد.
- مچکرم.
بلند شدیم و بعد برداشتن اون پلاستیک که اتفاقاً جهان هم برش داشت خداحافظی کردیم و از قصرشون خارج وارد کاخ که همون حیاط بود شدیم.
ماشینی آماده بود تا ما رو برسونه و از این پیکان‌های سفید بود.
صورتم رو جمع کردم هنوز از این‌ها هم پیدا میشه.
هاشم با راهنمایی به سمت ماشین رفت در رو برای جهانی که دست پر بود باز کرد و پشت فرمون نشست و با اکراه به خودم زحمت دادم و در پشت رو باز کردم.
نشستم در رو بستم خداروشکر که بو نمی‌داد اما زنگ زده بود. بدبخت‌های گدا گشنه.
راه افتاد و منم از موقعیت استفاده کردم و گوشیم رو از جیب کوله‌م بیرون کشیدم و به خاله پیام دادم. از یه جا توی صفحه چت خاله بودم و از یه جا هم توی صفحه چت آتش!
- چیزی شده؟
با صدای جهان سر بلند کردم و نگاهش کردم که دیدم منظورش به لبخندمه.
لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
- نه دارم به خاله میگم چند روز دیگه که اومد با خودش وسایل طراحی رو بیاره.
جهان: این همه وسیله بهت داد.
- نه اصلی‌ها پیش خاله‌ن چند تا از وسایل کمه که باید کامل باشن تا کارم رو شروع کنم.
جهان: آها... بعد تو ندیده این‌ها رو فهمیدی؟
- من یه طراحم جهان.. همون نیم نگاه آخری باعث شد حساب کار بیاد دستم.. بعدش هم یه طراح موفق باید همیشه تمام وسایل مورد نیازش کنارش باشه.
جهان ابرویی بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت.
طراحی خونه‌ی جهان هم از من بود به عنوان کادو عروسی البته که اولین کارم هم بود.
خاله که آف شد. منم مشغول چت با آتش شدم‌.
آتش: کجایی؟
- توی ماشین داریم میایم روستا.
آتش: کی رفتی ده بالا؟
- ساعت تقریبا نه بود.
استیکر تعجب فرستاد و نوشت:
- هفت ساعت طول کشید؟؟؟
تند تند نوشتم:
- اهوم... خب اون چیزی که اون‌ها می‌خواستن فراتر از حد تصورم بود.
آتش: آره خب اون‌ها زیاده خواهن.
- اهوم... راستی نقاشیت رو نمی‌رسم امروز بیارم بمونه واسه فردا!
آتش: باشه پس فردا ساعت ده می‌بینمت.
- باشه... فعلا.
گوشی رو خاموش و توی جیب کوله‌م گذاشتم. چون دیگه رسیدیم تشکری کردم و پیاده شدم.
در سمت جهان رو باز کردم و اون هم پیاده شد. ماشین رفت و ما از وسط جاده گذشتیم و به سمت چپ رفتیم.
سیم کنار دیوار و در رو کشیدم و وارد شدیم.
با پشت پا بی‌حوصله در رو بستم و پشت سر جهان راه افتادم خیلی خسته شدم و دلم خواب می‌خواست اما قبلش باید حتماً می‌رفتم حموم.
جهان وسایل رو توی اتاق گذاشت و به سمت اتاق خودش رفت. منم با برداشتن لباس‌هام وارد حموم شدم با تموم خستگیم یه دوش چند دقیقه‌ی گرفتم و بعد پوشیدن لباس‌هام بیرون اومدم.
موهام رو دور حوله‌ی نارنجی پیچیدم و وارد خونه شدم. صدای دست و خنده از توی پذیرایی می‌اومد.
به همون سمت راه افتادم و با خشک کردن موهام توی همون وضع کنار ورودی ایستادم و با ابرویی بالا رفته گفتم:
- چیزی شده؟
همه به سمتم برگشتن و ستاره قبل از همه گفت:
- آره عروس خانوم بله رو داد.
پر شوق و ذوق رو به جهان گفتم:
- واقعا؟ مبارکه داداش.
رو به جمع خمیازه‌ای کشیدم البته دست روی دهنم گذاشتم و گفتم:
- من خسته‌م برم بخوابم.
بابا با خنده و چشم‌های برق انداخته گفت:
- برو دخترم‌.
مامان: آسمان اول موهات رو خشک کن.
سری تکون دادم. به سمت اتاق رفتم و نرسیده به تخت خوابم برد‌.
ان‌قدر خسته بودم که نه توان خشک کردن موهام رو داشتم نه توان روی تخت خوابیدن و با کشیدن پتو و بالش و افتادن‌شون روی قالی نرم سفید سیاه به سه نرسید خوابم برد.

کد:
۴۲-
.  .  .
مردی داخل شد و تا کمر خم شد و گفت:
- جانم آقا جان؟
مرد شکم گنده: وسایل طراحی رو از اتاق طراح بیار.
مرد هاشم نام کمر صاف کرد اما قبلش گفت:
- چشم قربانتان گردم.
به سمتی رفت. مرد شکم گنده رو کرد سمت من و دستی به شکم بزرگش کشید و گفت:
- قبل از شما یه طراح دیگه گرفتیم کارش رو خوب انجام نداد و از این‌جا رفت وسایلی که براش تهیه کردیم استفاده نشده... حتماً به کارتون میاد.
سری تکون دادم و منتظر شدم. هاشم با یه پلاستیک زباله‌ای مشکی اومد و اون رو روی میز شیشه‌ای وسط جمع گذاشت.
مرد شکم گنده: همه چی رو جمع کردی؟
هاشم: بله آقا.
مرد رو به من کرد و گفت:
- مطمئنم به کارتون میاد.
- مچکرم.
بلند شدیم و بعد برداشتن اون پلاستیک که اتفاقاً جهان هم برش داشت خداحافظی کردیم و از قصرشون خارج وارد کاخ که همون حیاط بود شدیم.
ماشینی آماده بود تا ما رو برسونه و از این پیکان‌های سفید بود.
صورتم رو جمع کردم هنوز از این‌ها هم پیدا میشه.
هاشم با راهنمایی به سمت ماشین رفت در رو برای جهانی که دست پر بود باز کرد و پشت فرمون نشست و با اکراه به خودم زحمت دادم و در پشت رو باز کردم.
نشستم در رو بستم خداروشکر که بو نمی‌داد اما زنگ زده بود. بدبخت‌های گدا گشنه.
راه افتاد و منم از موقعیت استفاده کردم و گوشیم رو از جیب کوله‌م بیرون کشیدم و به خاله پیام دادم. از یه جا توی صفحه چت خاله بودم و از یه جا هم توی صفحه چت آتش!
- چیزی شده؟
با صدای جهان سر بلند کردم و نگاهش کردم که دیدم منظورش به لبخندمه.
لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
- نه دارم به خاله میگم چند روز دیگه که اومد با خودش وسایل طراحی رو بیاره.
جهان: این همه وسیله بهت داد.
- نه اصلی‌ها پیش خاله‌ن چند تا از وسایل کمه که باید کامل باشن تا کارم رو شروع کنم.
جهان: آها... بعد تو ندیده این‌ها رو فهمیدی؟
- من یه طراحم جهان.. همون نیم نگاه آخری باعث شد حساب کار بیاد دستم.. بعدش هم یه طراح موفق باید همیشه تمام وسایل مورد نیازش کنارش باشه.
جهان ابرویی بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت.
طراحی خونه‌ی جهان هم از من بود به عنوان کادو عروسی البته که اولین کارم هم بود.
خاله که آف شد. منم مشغول چت با آتش شدم‌.
آتش: کجایی؟
- توی ماشین داریم میایم روستا.
آتش: کی رفتی ده بالا؟
- ساعت تقریبا نه بود.
استیکر تعجب فرستاد و نوشت:
- هفت ساعت طول کشید؟؟؟
تند تند نوشتم:
- اهوم... خب اون چیزی که اون‌ها می‌خواستن فراتر از حد تصورم بود.
آتش: آره خب اون‌ها زیاده خواهن.
- اهوم... راستی نقاشیت رو نمی‌رسم امروز بیارم بمونه واسه فردا!
آتش: باشه پس فردا ساعت ده می‌بینمت.
- باشه... فعلا.
گوشی رو خاموش و توی جیب کوله‌م گذاشتم. چون دیگه رسیدیم تشکری کردم و پیاده شدم.
در سمت جهان رو باز کردم و اون هم پیاده شد. ماشین رفت و ما از وسط جاده گذشتیم و به سمت چپ رفتیم.
سیم کنار دیوار و در رو کشیدم و وارد شدیم.
با پشت پا بی‌حوصله در رو بستم و پشت سر جهان راه افتادم خیلی خسته شدم و دلم خواب می‌خواست اما قبلش باید حتماً می‌رفتم حموم.
جهان وسایل رو توی اتاق گذاشت و به سمت اتاق خودش رفت. منم با برداشتن لباس‌هام وارد حموم شدم با تموم خستگیم یه دوش چند دقیقه‌ی گرفتم و بعد پوشیدن لباس‌هام بیرون اومدم.
موهام رو دور حوله‌ی نارنجی پیچیدم و وارد خونه شدم. صدای دست و خنده از توی پذیرایی می‌اومد.
به همون سمت راه افتادم و با خشک کردن موهام توی همون وضع کنار ورودی ایستادم و با ابرویی بالا رفته گفتم:
- چیزی شده؟
همه به سمتم برگشتن و ستاره قبل از همه گفت:
- آره عروس خانوم بله رو داد.
پر شوق و ذوق رو به جهان گفتم:
- واقعا؟ مبارکه داداش.
رو به جمع خمیازه‌ای کشیدم البته دست روی دهنم گذاشتم و گفتم:
- من خسته‌م برم بخوابم.
بابا با خنده و چشم‌های برق انداخته گفت:
- برو دخترم‌.
مامان: آسمان اول موهات رو خشک کن.
سری تکون دادم. به سمت اتاق رفتم و نرسیده به تخت خوابم برد‌.
ان‌قدر خسته بودم که نه توان خشک کردن موهام رو داشتم نه توان روی تخت خوابیدن و با کشیدن پتو و بالش و افتادن‌شون روی قالی نرم سفید سیاه به سه نرسید خوابم برد.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۴۳-
***
مامان: آسمان شب می‌خوایم بریم خواستگاری داداشت دیر نکنی.
- وا مامان یه ساعته‌ ها.
مامان همونطور که بالای سرم ایستاده بود گفت:
- تو بگو نیم ساعت نمی‌بینی سرمون شلوغه.
- خاله داره میاد کمکت.
مامان: لاله؟
- آره.
مامان: اون میاد خسته‌س.
بوت مشکی رو پا می‌کنم و همون‌طور که بند‌هاش رو به پا می‌بندم جواب دادم:
- مامان یه ساعته تو که می‌دونی نمیشه فردا برم... صبح نوبت مردم ده بالاس.
مامان: چی بگم تو که حرف تو کَتِت نمیره زود برمی‌گردی! دیر نکنی.
بلند شدم و با تکون دادن خاک‌های روی هودی صورمه‌ای جواب دادم:
- خیلی خب... باشه.
مامان: اون شالت رو هم بکش جلوتر... توی روستایی.
پوفی کشیدم و شال زرد رو جلوتر کشیدم. اصلاً یک تضاد فوق‌العاده با پو*ست صورتم داشت.
حرف بقیه واسم مهم نیس که اگه بود واسه مسخره کردنم توسط‌شون این شال و با این رنگ رو نمی‌پوشیدم.
واسه دل خودم زندگی می‌کنم که اگه این نبود تا الان به ملکوت می‌پیوستم از بی اعتماد به نفسی.
خلاصه که خدای اعتماد به نفسیم ما.
از خونه خارج شدم و قبل از این‌که کسی منو ببینه پیچیدم توی فرعی کوچه و از پشت خونه راه جنگل رو در پیش گرفتم. به ابتدای که رسیدم به راست پیچیدم و مثل همیشه از راه میانبر که می‌رفتم و سریع می‌رسیدم... استفاده کردم.
هنوز ده دقیقه نبود که داشتم می‌رفتم که با دیدن دو تا از مردهای کثیف ده بالا ایستادم و آب دهنم رو قورت دادم و اخمی ما بین ابروهام از نگاه چرون‌شون نشوندم.
با لبخند‌های چندش و زشتی داشتن نگاه می‌کردن و با نگاهشون کل اندامم رو رصد می‌کردن.
اخمم غلیظ‌تر شد. دوست نداشتم باهاشون روبه‌رو بشم پس قدمی به عقب برداشتم که بالاخره نگاهشون رو از من گرفتن و به هم دوختن و با یه سر تکون دادن به سمت من پا تند کردن.
که سریع فرار کردم و پشت این درخت و اون درخت می‌رفتم تا گرفتنم واسشون سخت‌تر بشه با وجود قد کوچیکم فرز بودم و سخت می‌شد گرفتم اما نگفتم نمی‌تونن بگیرنم.
چون با پریدن از روی تکه چوب همین که پام به زمین اون ور چوب رسید کوله‌م از پشت کشیده شد و به عقب پرت شدم.
کوله‌م توی دستش موند و از زیر دستش در رفتم که اون یکی در بی‌حواسیم یکی از پاهاش رو سد پاهام کرد و به پشت خوردم زمین.
آخی از درد کمرم گفت و همون‌طور عقب‌عقب می‌رفتم... که یکیشون به خودش جنبید و پشت سرم قرار گرفت و با یه پاش واسم تکیه‌گاه درست کرد که عقب‌تر نرم.
اون یکی هم داشت با ل*ذت نگاهم می‌کرد. چشم‌هاش داشت برق می‌زد زبونش رو با ل*ذت روی ل*بش کشید و اوم کشداری گفت. اخم روی صورتم نشوندم و با چندی ازش رو گرفتم.
مرد روبه‌رویی داشت سرتاپا رو رصد می‌کرد و رو به مرد پشت سریم با سرخوشی گفت:
- چه حالی کنیم ما.
مرد پشت سری جون کشداری گفت و بلند بلند خندیدن. اخم شدیدتر شد و خشم و ترس تمام جونم رو گرفته بود.
با وجود ترس قصد داشتم شجاع بودنم رو نشون بدم.
با همون دندون‌های کلید شده و حرصی گفتم:
- ولم کنید چی از من می‌خواین؟
پشت سریم گفت:
- ناصر چموش و خشن دوست داری؟
مرد ناصر نام با چندشی خنده‌ی بلند سر داد و گفت:
- اوممم... چه‌جورم تو دوست نداری؟
پشت سریم پوزخندی به تغییر حالت‌های که گاهی خشم بود و گاهی ترس، زد و گفت:
- آخی ناصر کوچولومون ترسیده.
سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد و گفت:
- قول میدیم بهت خوش بگذره به قول شیخ ... .
انگار ادامه حرفش رو یادش رفت که رو به ناصر گفت:
- شیخ چی می‌گفت؟
ناصر: لیدی جذاب.
پشت سری: اوم همون ... لیدی چموش و کوچولو.
ناصر: هوشنگ به نظرت تحمل داره... آخه کوچولو الانِ بزنه زیر گریه.
بعد بلند قهقهه‌ی زشتی سر دادند با نفرت آب دهنم رو تف کردم جلوش و رو برگردوندم.
مرد هوشنگ نام شال روی سرم رو با موهام چنگ زد ان‌قدر محکم بود حس کردم الانِ موهام از ریشه دربیاد و همین باعث شد جیغ بلندی بزنم.
محکم ول کرد که اگه خودم رو نمی‌گرفتم سرم به سنگ می‌خورد. نفسی گرفتم و سر بلند کردم و با تمام وجود جیغ زدم و کمک خواستم.
برای آبروم هم که شده نمی‌تونم ریسکی انجام بدم. با تو دهنی که خوردم شوری خون و حس پاره شدن ل*بم آخی گفتم و خون به همراه آب دهنم رو زمین چکید.
ساکت ننشستم و داد زدم:
- مر*تیکه بی‌شعور بی‌شرف سگ صفت لاش... .
با قرار دادن دستش جلوی دهنم نطقم رو کور کرد. دستش رو محکم روی دهنم چفت کرده بود جوری که نفس کشیدم هم واسم سخت شده بود.
هر کاری کردم که دستش رو گ*از بگیرم نشد. تقلا کردم که ولم کنه که ناصر یکی زد زیر گوشم و با نفرت گفت:
- ان‌قدر تقلا نکن من که می‌دونم این‌کاره‌ای ج.نی.دا خانوم.
عصبی نگاهش کردم هوشنگ برای تنفس یکمی دستش رو پایین‌تر آورد.
با تمام توان تقلا می‌کردم محکم گرفته بود و ول نمی‌کرد در حد یه ثانیه دستش رو برداشت و توی همون یک ثانیه جیغ بلند دیگه‌ای کشیدم و کمک خواستم.
ناصر که در حال باز کردن دکمه‌های پیراهن سفیدش بود و حال کامل دکمه‌ها رو باز کرد و ب*دن پر موش هویدا شد.
داشت آروم آروم نزدیک می‌شد.
خدایا کمکم کن غلط کردم اومدم خدا جونم دورت بگردم قربون کرمت فدای رحمتت یه کمکی هم به ما بکن.
در
کد:
۴۳-
***
مامان: آسمان شب می‌خوایم بریم خواستگاری داداشت دیر نکنی.
- وا مامان یه ساعته‌ ها.
مامان همونطور که بالای سرم ایستاده بود گفت:
- تو بگو نیم ساعت نمی‌بینی سرمون شلوغه.
- خاله داره میاد کمکت.
مامان: لاله؟
- آره.
مامان: اون میاد خسته‌س.
بوت مشکی رو پا می‌کنم و همون‌طور که بند‌هاش رو به پا می‌بندم جواب دادم:
- مامان یه ساعته تو که می‌دونی نمیشه فردا برم... صبح نوبت مردم ده بالاس.
مامان: چی بگم تو که حرف تو کَتِت نمیره زود برمی‌گردی! دیر نکنی.
بلند شدم و با تکون دادن خاک‌های روی هودی صورمه‌ای جواب دادم:
- خیلی خب... باشه.
مامان: اون شالت رو هم بکش جلوتر... توی روستایی.
پوفی کشیدم و شال زرد رو جلوتر کشیدم. اصلاً یک تضاد فوق‌العاده با پو*ست صورتم داشت.
حرف بقیه واسم مهم نیس که اگه بود واسه مسخره کردنم توسط‌شون این شال و با این رنگ رو نمی‌پوشیدم.
واسه دل خودم زندگی می‌کنم که اگه این نبود تا الان به ملکوت می‌پیوستم از بی اعتماد به نفسی.
خلاصه که خدای اعتماد به نفسیم ما.
از خونه خارج شدم و قبل از این‌که کسی منو ببینه پیچیدم توی فرعی کوچه  و از پشت خونه راه جنگل رو در پیش گرفتم. به ابتدای که رسیدم به راست پیچیدم و مثل همیشه از راه میانبر که می‌رفتم و سریع می‌رسیدم... استفاده کردم.
هنوز ده دقیقه نبود که داشتم می‌رفتم که با دیدن دو تا از مردهای کثیف ده بالا ایستادم و آب دهنم رو قورت دادم و اخمی ما بین ابروهام از نگاه چرون‌شون نشوندم.
با لبخند‌های چندش و زشتی داشتن نگاه می‌کردن و با نگاهشون کل اندامم رو رصد می‌کردن.
اخمم غلیظ‌تر شد. دوست نداشتم باهاشون روبه‌رو بشم پس قدمی به عقب برداشتم که بالاخره نگاهشون رو از من گرفتن و به هم دوختن و با یه سر تکون دادن به سمت من پا تند کردن.
که سریع فرار کردم و پشت این درخت و اون درخت می‌رفتم تا گرفتنم واسشون سخت‌تر بشه با وجود قد کوچیکم فرز بودم و سخت می‌شد گرفتم اما نگفتم نمی‌تونن بگیرنم.
چون با پریدن از روی تکه چوب همین که پام به زمین اون ور چوب رسید کوله‌م از پشت کشیده شد و به عقب پرت شدم.
کوله‌م توی دستش موند و از زیر دستش در رفتم که اون یکی در بی‌حواسیم یکی از پاهاش رو سد پاهام کرد و به پشت خوردم زمین.
آخی از درد کمرم گفت و همون‌طور عقب‌عقب می‌رفتم... که یکیشون به خودش جنبید و پشت سرم قرار گرفت و با یه پاش واسم تکیه‌گاه درست کرد که عقب‌تر نرم.
اون یکی هم داشت با ل*ذت نگاهم می‌کرد. چشم‌هاش داشت برق می‌زد زبونش رو با ل*ذت روی ل*بش کشید و اوم کشداری گفت. اخم روی صورتم نشوندم و با چندی ازش رو گرفتم.
مرد روبه‌رویی داشت سرتاپا رو رصد می‌کرد و رو به مرد پشت سریم با سرخوشی گفت:
- چه حالی کنیم ما.
مرد پشت سری جون کشداری گفت و بلند بلند خندیدن. اخم شدیدتر شد و خشم و ترس تمام جونم رو گرفته بود.
با وجود ترس قصد داشتم شجاع بودنم رو نشون بدم.
با همون دندون‌های کلید شده و حرصی گفتم:
- ولم کنید چی از من می‌خواین؟
پشت سریم گفت:
- ناصر چموش و خشن دوست داری؟
مرد ناصر نام با چندشی خنده‌ی بلند سر داد و گفت:
- اوممم... چه‌جورم تو دوست نداری؟
پشت سریم پوزخندی به تغییر حالت‌های که گاهی خشم بود و گاهی ترس، زد و گفت:
- آخی ناصر کوچولومون ترسیده.
سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد و گفت:
- قول میدیم بهت خوش بگذره به قول شیخ ... .
انگار ادامه حرفش رو یادش رفت که رو به ناصر گفت:
- شیخ چی می‌گفت؟
ناصر: لیدی جذاب.
پشت سری: اوم همون ... لیدی چموش و کوچولو.
ناصر: هوشنگ به نظرت تحمل داره... آخه کوچولو الانِ بزنه زیر گریه.
بعد بلند قهقهه‌ی زشتی سر دادند با نفرت آب دهنم رو تف کردم جلوش و رو برگردوندم.
مرد هوشنگ نام شال روی سرم رو با موهام چنگ زد ان‌قدر محکم بود حس کردم الانِ موهام از ریشه دربیاد و همین باعث شد جیغ بلندی بزنم.
محکم ول کرد که اگه خودم رو نمی‌گرفتم سرم به سنگ می‌خورد. نفسی گرفتم و سر بلند کردم و با تمام وجود جیغ زدم و کمک خواستم.
برای آبروم هم که شده نمی‌تونم ریسکی انجام بدم. با تو دهنی که خوردم شوری خون و حس پاره شدن ل*بم آخی گفتم و خون به همراه آب دهنم رو زمین چکید.
ساکت ننشستم و داد زدم:
- مر*تیکه بی‌شعور بی‌شرف سگ صفت لاش... .
با قرار دادن دستش جلوی دهنم نطقم رو کور کرد. دستش رو محکم روی دهنم چفت کرده بود جوری که نفس کشیدم هم واسم سخت شده بود.
هر کاری کردم که دستش رو گ*از بگیرم نشد. تقلا کردم که ولم کنه که ناصر یکی زد زیر گوشم و با نفرت گفت:
- ان‌قدر تقلا نکن من که می‌دونم این‌کاره‌ای ج.نی.دا خانوم.
عصبی نگاهش کردم هوشنگ برای تنفس یکمی دستش رو پایین‌تر آورد.
با تمام توان تقلا می‌کردم محکم گرفته بود و ول نمی‌کرد در حد یه ثانیه دستش رو برداشت و توی همون یک ثانیه جیغ بلند دیگه‌ای کشیدم و کمک خواستم.
ناصر که در حال باز کردن دکمه‌های پیراهن سفیدش بود و حال کامل دکمه‌ها رو باز کرد و ب*دن پر موش هویدا شد.
داشت آروم آروم نزدیک می‌شد.
خدایا کمکم کن غلط کردم اومدم خدا جونم دورت بگردم قربون کرمت فدای رحمتت یه کمکی هم به ما بکن.
در حال راز و نیاز با خدا بودم که با صدای فریادی به خودم اومدم.
حال راز و نیاز با خدا بودم که با صدای فریادی به خودم اومدم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۴۴-
. . .
با صدای فریادی سر مرد به سرعت باد به عقب برگشت.
با دیدن آتش از خوشحالی چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید.
آتش با صورتی که از عصبانیت و خشم رو به ک*بودی می‌رفت. نزدیک مرد عر*یان شد و رسیده نرسیده سرش رو محکم به صورت مرد کوبید.
جوری که گفتم الانِ که تیکه‌های جمجه‌ی سرش روی زمین بریزه.
ناصر با فریاد روی زمین افتاد سرش رو توی دستش گرفته بود و جنین‌وار جمع شده بود.
هوشنگ من رو ول می‌کنه و به سمت آتش میره می‌خواد در بی‌حواسی آتش حسابش رو برسه که با جیغ من روی برمی‌گردنه و قبل از این‌که مشت توی صورتش فرود بیاد بالاتنه‌اش رو سی سانت خم می‌کنه.
صاف می‌ایسته و به سمت هوشنگ میاد مشت محکمی توی صورتش کوبید که سر هوشنگ به یه سمت کج شد و قبل این‌که هوشنگ به خودش بیاد.
این‌بار مشتش رو عصبی توی شکمش فرود میاره و این‌بار فریاد هوشنگ رو درمیاره.
آتش هوشنگی رو که خم شده از کتفش گرفت و با زانو چند باری به شکمش زد و هوشنگ روی زمین افتاد.
قبل از اين‌که من توجهی بکنم یا آتش متوجه بشه با مشتی که به کتفش خورد و باعث شد تعادلش رو از دست بده.
جیغی کشیدم و از پشت به سمت ناصر که به سمت آتش خم شده می‌رفت، نزدیک شدم چشم چرخوند و با دیدن چوب یه متری چشم‌هام برق زد.
چوب رو چنگ زدم و از پشت نزدیکش شدم همین که می‌خواد آتش رو بزنه با چوب به جونش می‌افتم.
آتش هم که با هوشنگ سرپا شده درگیرِ. آتش با لگدی که به هوشنگ زد نزدیک من انداختش و هوشنگ هم از این حالت استفاده کرد و جفت پاهام رو کشید که تعادلم رو از دست دادم و با صورت پخش زمین شدم.
ناصر به سمت آتش رفت و هوشنگ که روی زمین دراز شده بود غلط زد و قبل این‌که به خودم بیام روم قرار گرفت.
جیغ کوتاهی کشیدم و صورتم رو برگردوندم. آتش رو صدا زدم.
آتش ناصر رو که از دماغش خون می‌اومد ول کرد و به سمت من گام برمی‌داشت و قبل این‌که سر مرد توی گردنم فرود بیاد از موهای بلندش گرفت و از روم بلندش کرد.
هوشنگ نعره‌ای زد. بلند شدم و عقب رفتم. با سر به زمین کوبید مرد رد و دوباره بلندش کرد و مشتی به فکش کوبید و ولش کرد.
آتش عربده کشید و با اون چشم‌های به خون نشسته خط و نشون کشید:
- یه بار دیگه این طرف ببینمتون خونتون رو می‌ریزم.
به سمتم اومد گوشه‌ی ل*بش پاره شده بود.
خم شد و از روی زمین بند کوله‌م رو توی مشتش گرفت و مچ دست منم گرفت و به دنبال خودش کشید.
هر چی توان داشت رو انگار توی مشتش جمع کرده بود و حتم دادم جای کبود شدنش می‌مونه... روی مچ دستم.
انقدر عصبی و سریع حرکت می‌کنه که هر چی صداش زدم انگار نمی‌شنید.
- آتش.
این‌بار سر من فریاد کشید.
آتش: چیه؟
بغض کردم و با حالت چهره‌ی گرفته گفتم:
- چرا این‌طوری می‌کنی؟
دستم رو ول کرد و دستش رو توی موهاش کشید و عصبی چند قدم راه رفت بعد کمی رو به من با حرص خشمی که سعی در مهار کردنش داشت گفت:
- اگه دیر می‌رسیدم!
تند گفتم:
- خداروشکر که زود رسیدی!
خشن گفت:
- نمی‌بینی دارم جز می‌زنم که اکه دیر می‌رسیدم چی می‌شد؟ که نزنمت چرا با این سر و وضع اومدی؟
نگاهی به سر و وضع خاکی‌م انداختم و آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- سر وضعم چشه مگه؟ دلیل این همه عصبانیتت رو درک نمی‌کنم.

کد:
۴۴-
.  .  .
با صدای فریادی سر مرد به سرعت باد به عقب برگشت.
با دیدن آتش از خوشحالی چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید.
آتش با صورتی که از عصبانیت و خشم رو به ک*بودی می‌رفت. نزدیک مرد عر*یان شد و رسیده نرسیده سرش رو محکم به صورت مرد کوبید.
جوری که گفتم الانِ که تیکه‌های جمجه‌ی سرش روی زمین بریزه.
ناصر با فریاد روی زمین افتاد سرش رو توی دستش گرفته بود و جنین‌وار جمع شده بود.
هوشنگ من رو ول می‌کنه و به سمت آتش میره می‌خواد در بی‌حواسی آتش حسابش رو برسه که با جیغ من روی برمی‌گردنه و قبل از این‌که مشت توی صورتش فرود بیاد بالاتنه‌اش رو سی سانت خم می‌کنه.
صاف می‌ایسته و به سمت هوشنگ میاد مشت محکمی توی صورتش کوبید که سر هوشنگ به یه سمت کج شد و قبل این‌که هوشنگ به خودش بیاد.
این‌بار مشتش رو عصبی توی شکمش فرود میاره و این‌بار فریاد هوشنگ رو درمیاره.
آتش هوشنگی رو که خم شده از کتفش گرفت و با زانو چند باری به شکمش زد و هوشنگ روی زمین افتاد.
قبل از اين‌که من توجهی بکنم یا آتش متوجه بشه با مشتی که به کتفش خورد و باعث شد تعادلش رو از دست بده.
جیغی کشیدم و از پشت به سمت ناصر که به سمت آتش خم شده می‌رفت، نزدیک شدم چشم چرخوند و با دیدن چوب یه متری چشم‌هام برق زد.
چوب رو چنگ زدم و از پشت نزدیکش شدم همین که می‌خواد آتش رو بزنه با چوب به جونش می‌افتم.
آتش هم که با هوشنگ سرپا شده درگیرِ. آتش با لگدی که به هوشنگ زد نزدیک من انداختش و هوشنگ هم از این حالت استفاده کرد و جفت پاهام رو کشید که تعادلم رو از دست دادم و با صورت پخش زمین شدم.
ناصر به سمت آتش رفت و هوشنگ که روی زمین دراز شده بود غلط زد و قبل این‌که به خودم بیام روم قرار گرفت.
جیغ کوتاهی کشیدم و صورتم رو برگردوندم. آتش رو صدا زدم.
آتش ناصر رو که از دماغش خون می‌اومد ول کرد و به سمت من گام برمی‌داشت و قبل این‌که سر مرد توی گردنم فرود بیاد از موهای بلندش گرفت و از روم بلندش کرد.
هوشنگ نعره‌ای زد. بلند شدم و عقب رفتم. با سر به زمین کوبید مرد رد و دوباره بلندش کرد و مشتی به فکش کوبید و ولش کرد.
آتش عربده کشید و با اون چشم‌های به خون نشسته خط و نشون کشید:
- یه بار دیگه این طرف ببینمتون خونتون رو می‌ریزم.
به سمتم اومد گوشه‌ی ل*بش پاره شده بود.
خم شد و از روی زمین بند کوله‌م رو توی مشتش گرفت و مچ دست منم گرفت و به دنبال خودش کشید.
هر چی توان داشت رو انگار توی مشتش جمع کرده بود و حتم دادم جای کبود شدنش می‌مونه... روی مچ دستم.
انقدر عصبی و سریع حرکت می‌کنه که هر چی صداش زدم انگار نمی‌شنید.
- آتش.
این‌بار سر من فریاد کشید.
آتش: چیه؟
بغض کردم و با حالت چهره‌ی گرفته گفتم:
- چرا این‌طوری می‌کنی؟
دستم رو ول کرد و دستش رو توی موهاش کشید و عصبی چند قدم راه رفت بعد کمی رو به من با حرص خشمی که سعی در مهار کردنش داشت گفت:
- اگه دیر می‌رسیدم!
تند گفتم:
- خداروشکر که زود رسیدی!
خشن گفت:
- نمی‌بینی دارم جز می‌زنم که اکه دیر می‌رسیدم چی می‌شد؟ که نزنمت چرا با این سر و وضع اومدی؟
نگاهی به سر و وضع خاکی‌م انداختم و آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- سر وضعم چشه مگه؟ دلیل این همه عصبانیتت رو درک نمی‌کنم.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۴۵-
. . .
عصبی نگاهم کرد. این‌بار با ملایمت‌تر دستم رو گرفت و همراه خودش کشید. به ن*زد*یک*ی آبشار که رسیدیم دستم رو ول کرد.
هنوز هم عصبی بود و رگ گ*ردنش توی چشم می‌زد.
آروم به سمتش قدم برداشتم و نگران گفتم:
- خوبی؟
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- آره خیلی.
دلخور از لحن حرف زدنش گفتم:
- جنگ داری؟
نزدیکم شد درست روبه‌روم ایستاد و سر خم کرد تا خوب صورتم رو ببینه و دید.
آتش: دارم آتیش می‌گیرم نمی‌بینی؟ دارم جز می‌زنم و حرص می‌خورم که اگه بهت دست می‌زدن چی؟ چرا نکشتمشون؟
ناخودآگاه پرسیدم:
- چرا؟
انگار که افسار پاره کرده باشه چند قدم عقب رفت موهاش رو چنگ زد و به طرف برگشت و با ولوم بالایی حرفاش رو به ز*ب*ون آورد.
آتش: چون دوست دارم... چون نمی‌خوام کنارت مردی رو ببینم... چون غیرتم داره منو می‌کشه که چرا بیشتر کتکشون نزدم؟چون دوست ندارم با این لباس کسی ببینتت... اصلاً دوست ندارم کسی ببینتت... دوست دارم فقط جلوی چشم خودم باشی... خنده‌ت مال من باشه اسم من ورد زبونت باشه... چون بیشتر از وسعت اسمت خاطرت رو می‌خوام.
بهت زده نگاهش می‌کردم اصلاً انگار قدرت تکلم رو از دست دادم انگار تمام رادار‌های مغزم تعطیل رسمی اعلام کردن.
همه چی خیلی یهویی شد و تنها واکنشی که می‌تونستم بدم این بود.
- ها؟
متعجب نگاهم کرد و بعد کمی ل*بش به خنده‌ی کوتاهی سوق خورد و گفت:
- هر لحظه مغزت کمدی می‌زنه!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم نه اين‌که خجالت بکشم نه فقط چون هنوز توی شوک بودم و باید چند روزی می‌نشستم واسه هلاجی حرف‌هاش.
- گو... گوشه‌ی لبت خون میاد.
متوجه عوض کردن بحث شد عمیق نگاهم کرد و بعد کمی نگاهش رو گرفت و به سمت رودخونه رفت.
نزدیک لبه نشست و مشتش رو پر آب کرد و روی سر و صورتش ریخت. به سمتش رفتم و از توی کوله‌م دستمال مامان دوز رو درآوردم.
کنارش نشستم و نگاهی به صورتش انداختم.
کمی از دستمال توی دستم رو خیس کردم و با دستی که روی شونه‌ش گذاشتم به سمتم برگشت.
دستمال خیس رو جای زخمی که هنوز خون می‌اومد کشیدم و زیر نگاه سنگینش خون رو پاک می‌کردم و هر بار بیشتر خون می‌اومد.
- آب بزن صورتت.
سر برگردون، روی دو زانو نشست و کله‌ش رو توی آب فرو کرد. با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم.
زدم به شونه‌ش و گفتم:
- عه چیکار می‌کنی؟ خفه میشی الان!
با فشاری که به دو سر بازوش وارد کردم بالاخره سر از زیر آب بیرون آورد.
آب از سر و صورتش می‌چکید و جذاب کرده بود.

کد:
۴۵-
.  .  .
عصبی نگاهم کرد. این‌بار با ملایمت‌تر دستم رو گرفت و همراه خودش کشید. به ن*زد*یک*ی آبشار که رسیدیم دستم رو ول کرد.
هنوز هم عصبی بود و رگ گ*ردنش توی چشم می‌زد.
آروم به سمتش قدم برداشتم و نگران گفتم:
- خوبی؟
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- آره خیلی.
دلخور از لحن حرف زدنش گفتم:
- جنگ داری؟
نزدیکم شد درست روبه‌روم ایستاد و سر خم کرد تا خوب صورتم رو ببینه و دید.
آتش: دارم آتیش می‌گیرم نمی‌بینی؟ دارم جز می‌زنم و حرص می‌خورم که اگه بهت دست می‌زدن چی؟ چرا نکشتمشون؟
ناخودآگاه پرسیدم:
- چرا؟
انگار که افسار پاره کرده باشه چند قدم عقب رفت موهاش رو چنگ زد و به طرف برگشت و با ولوم بالایی حرفاش رو به ز*ب*ون آورد.
آتش: چون دوست دارم... چون نمی‌خوام کنارت مردی رو ببینم... چون غیرتم داره منو می‌کشه که چرا بیشتر کتکشون نزدم؟چون دوست ندارم با این لباس کسی ببینتت... اصلاً دوست ندارم کسی ببینتت... دوست دارم فقط جلوی چشم خودم باشی... خنده‌ت مال من باشه اسم من ورد زبونت باشه... چون بیشتر از وسعت اسمت خاطرت رو می‌خوام.
بهت زده نگاهش می‌کردم اصلاً انگار قدرت تکلم رو از دست دادم انگار تمام رادار‌های مغزم تعطیل رسمی اعلام کردن.
همه چی خیلی یهویی شد و تنها واکنشی که می‌تونستم بدم این بود.
- ها؟
متعجب نگاهم کرد و بعد کمی ل*بش به خنده‌ی کوتاهی سوق خورد و گفت:
- هر لحظه مغزت کمدی می‌زنه!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم نه اين‌که خجالت بکشم نه فقط چون هنوز توی شوک بودم و باید چند روزی می‌نشستم واسه هلاجی حرف‌هاش.
- گو... گوشه‌ی لبت خون میاد.
متوجه عوض کردن بحث شد عمیق نگاهم کرد و بعد کمی نگاهش رو گرفت و به سمت رودخونه رفت.
نزدیک لبه نشست و مشتش رو پر آب کرد و روی سر و صورتش ریخت. به سمتش رفتم و از توی کوله‌م دستمال مامان دوز رو درآوردم.
کنارش نشستم و نگاهی به صورتش انداختم.
کمی از دستمال توی دستم رو خیس کردم و با دستی که روی شونه‌ش گذاشتم به سمتم برگشت.
دستمال خیس رو جای زخمی که هنوز خون می‌اومد کشیدم و زیر نگاه سنگینش خون رو پاک می‌کردم و هر بار بیشتر خون می‌اومد.
- آب بزن صورتت.
سر برگردون، روی دو زانو نشست و کله‌ش رو توی آب فرو کرد. با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم.
زدم به شونه‌ش و گفتم:
- عه چیکار می‌کنی؟ خفه میشی الان!
با فشاری که به دو سر بازوش وارد کردم بالاخره سر از زیر آب بیرون آورد.
آب از سر و صورتش می‌چکید و جذاب کرده بود.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,857
Points
452
۴۶-
سر بلند کرد نیم نگاهی سمتم انداخت، از رودخونه فاصله گرفت و روی سبزه‌های کنار رودخونه با فاصله‌ی زیاد از خودِ رودخونه دراز کشید.
دستمالی که خونی شده بود رو آب کشیدم و به سمتش رفتم هنوز هم کمی خون از گوشه‌ی ل*بش می‌اومد. دستمال دستم رو جلوی خون گذاشتم تا بند بیاد.
- بهتری؟
با چشم‌های بسته جواب داد:
- نگرانمی؟
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. نگرانشم؟ نه! اگه نه چرا به فکرشم؟ چرا دارم کمکش می‌کنم؟ چون نجاتم داد از دست اون ع*و*ضی‌ها... شاید فقط حس انسان دوستانه‌س. فقط؟ نمی‌دونم گیج شدم‌... گیر کردم بین احساساتم.
آتش: فکر کردم نمیای!
با صداش از فکر بیرون اومدم بدون اين‌که بهش نگاه کنم گفتم:
- چرا همچین فکری کردی؟ من زیر قولم نمی‌زنم.
آتش: خواستگاری داداشت امشبِ‌.
- آره مامانم گیر داد که نیام اما بد قول نیستم.
با لحن سرزنشگری گفت:
- کاش مامانت جلوت رو می‌گرفت و نمی‌اومدی.
به چهره‌ش خیره شدم و گفتم:
- به هر حال من فقط اومدم نقاشی رو پس بدم.
دستمالی که روی صورتش گوشه‌ی ل*بش جا خوش کرده رو ول کردم و بلند شدم که به سمت کوله‌م برم که خیلی یهویی دستم رو کشید طرف خودش ان‌قدر یهویی که زیر پام که خیس بود از خیسی سُر خوردم و سرم روی پاش افتاد.
خواستم بلند بشم که نذاشت و در عوض خودش بلند شد و با نگاهی به صورت گرفته‌م بم و خش‌دار از داد و فریاد همین چند دقیقه قبل گفت:
- باز که قهر کردی!
اخمی کردم و با جدیتی که از من بعید بود گفتم:
- مگه بچه‌م؟
نیشخندی زد و گفت:
- نکنه فکر کردی بزرگی؟
با اعتماد به نفس گفتم:
- معلومه که بزرگم.
ابرویی بالا انداخت و دستمال رو از گوشه‌ی ل*بش برداشت، جریان خون قطع شده بود. دوباره اومدم بلند بشم که نذاشت و در عوض دست برد سمت موهام که شالم دور گردنم افتاد بود. کش موی قرمز ساده رو از دور موهای پر و خرمایی رنگم باز کرد. شاکی نگاهش کردم و حرصی ل*ب زدم:
- اِ چیکار می‌کنی؟ مگه مریضی؟ به زور بستمشون.
کش موم رو دور مچ دستش بست و موهام رو از زیر سرم برداشت و پخش و پلا کرد و همزمان گفت:
- خودم برات می‌بندم.
- نمی‌خوام.
موهام رو به بینیش نزدیک کرد و عمیق بو کشید نگاهی به آسمون بعد آتش که چشم‌هاش رو بسته بود و لبخند به ل*ب داشت کردم و دوباره رو به آسمون و خطاب به خدا گفتم:
- خدایا شفا بده... آمین.
لبخندش عمق گرفت و با چشم‌هایی که برق می‌زد و حس نهفته در کلامش گفت:
- عطر موهات رو دوست دارم سوگلی من.
شاکی و در عین اين‌که حس حسودیم گل انداخته بود گفتم:
- سوگل کیه من آسمانم‌.
بلند خندید و زد به سرم و گفت:
- توی این چیه؟
کد:
۴۶-
سر بلند کرد نیم نگاهی سمتم انداخت، از رودخونه فاصله گرفت و روی سبزه‌های کنار رودخونه با فاصله‌ی زیاد از خودِ رودخونه دراز کشید.
دستمالی که خونی شده بود رو آب کشیدم و به سمتش رفتم هنوز هم کمی خون از گوشه‌ی ل*بش می‌اومد. دستمال دستم رو جلوی خون گذاشتم تا بند بیاد.
- بهتری؟
با چشم‌های بسته جواب داد:
- نگرانمی؟
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. نگرانشم؟ نه! اگه نه چرا به فکرشم؟ چرا دارم کمکش می‌کنم؟ چون نجاتم داد از دست اون ع*و*ضی‌ها... شاید فقط حس انسان دوستانه‌س. فقط؟ نمی‌دونم گیج شدم‌... گیر کردم بین احساساتم.
آتش: فکر کردم نمیای!
با صداش از فکر بیرون اومدم بدون اين‌که بهش نگاه کنم گفتم:
- چرا همچین فکری کردی؟ من زیر قولم نمی‌زنم.
آتش: خواستگاری داداشت امشبِ‌.
- آره مامانم گیر داد که نیام اما بد قول نیستم.
با لحن سرزنشگری گفت:
- کاش مامانت جلوت رو می‌گرفت و نمی‌اومدی.
به چهره‌ش خیره شدم و گفتم:
- به هر حال من فقط اومدم نقاشی رو پس بدم.
دستمالی که روی صورتش گوشه‌ی ل*بش جا خوش کرده رو ول کردم و بلند شدم که به سمت کوله‌م برم که خیلی یهویی دستم رو کشید طرف خودش ان‌قدر یهویی که زیر پام که خیس بود از خیسی سُر خوردم و سرم روی پاش افتاد.
خواستم بلند بشم که نذاشت و در عوض خودش بلند شد و با نگاهی به صورت گرفته‌م بم و خش‌دار از داد و فریاد همین چند دقیقه قبل گفت:
- باز که قهر کردی!
اخمی کردم و با جدیتی که از من بعید بود گفتم:
- مگه بچه‌م؟
نیشخندی زد و گفت:
- نکنه فکر کردی بزرگی؟
با اعتماد به نفس گفتم:
- معلومه که بزرگم.
ابرویی بالا انداخت و دستمال رو از گوشه‌ی ل*بش برداشت، جریان خون قطع شده بود. دوباره اومدم بلند بشم که نذاشت و در عوض دست برد سمت موهام که شالم دور گردنم افتاد بود. کش موی قرمز ساده رو از دور موهای پر و خرمایی رنگم باز کرد. شاکی نگاهش کردم و حرصی ل*ب زدم:
- اِ چیکار می‌کنی؟ مگه مریضی؟ به زور بستمشون.
کش موم رو دور مچ دستش بست و موهام رو از زیر سرم برداشت و پخش و پلا کرد و همزمان گفت:
- خودم برات می‌بندم.
- نمی‌خوام.
موهام رو به بینیش نزدیک کرد و عمیق بو کشید نگاهی به آسمون بعد آتش که چشم‌هاش رو بسته بود و لبخند به ل*ب داشت کردم و دوباره رو به آسمون و خطاب به خدا گفتم:
- خدایا شفا بده... آمین.
لبخندش عمق گرفت و با چشم‌هایی که برق می‌زد و حس نهفته در کلامش گفت:
- عطر موهات رو دوست دارم سوگلی من.
شاکی و در عین اين‌که حس حسودیم گل انداخته بود گفتم:
- سوگل کیه من آسمانم‌.
بلند خندید و زد به سرم و گفت:
- توی این چیه؟
#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا