۳۷-
. . .
خاله: به هر حال من بازم میگم حتما یه چیزی هست.
بابا ماشاالله هوش... کنجکاوتر و پیگیرتر از خبرنگارها.
جهان قاطع که جای حرفی باقی نمونه گفت:
- باشه اصلا یه چی باشه من به خواهرم اعتماد دارم و میدونم که هر کاری هم بکنه پا کج نمیذاره... شما هم که خوب اخلاق مردهای روستا رو میدونید پس لطفا قضاوت نکنید.
باورم نمیشه جهان همچین حرفایی رو به ز*ب*ون آورد و برای شاید اولین بار از من دفاع کرد اونهم جلوی کی؟ خاله خانم! دمش گرم.
خاله خانم دیگه چیزی نگفت. با یادآوری فردا رو کردم سمت جهان و گفتم:
- جهان فردا وقت داری؟
جهان سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:
- برای چی؟
- قرار بود بریم ده بالا برای دیدن عمارت.
بابا جلوتر از جهان جواب داد:
- آره برید... من که کارهای زمین کمی ازش مونده بقیه رو خودم انجام میدم.
ستاره مشتاق با ذهنی پر از پلیدی و مرموزی گفت:
- بابا میشه فردا منو کیان بیایم کمکت لطفا.
ارواح عمهت راست میگی.
بابا سادهی من هم که واقعا فکر میکرد قصد کمک دارن دستی به ریش گندمیاش کشید و گفت:
- باشه بابا جان.
هی بابای سادهی من واسه کمک به تو نه واسه دیدن معشوقههاشون میان باهات تا کمک کنن اون هم کی ستاره و کیانایی که از این کارها متنفر بودن.
زمین کشاورزی ما وسط زمین دوتا از پسرهای خان که سردار و کارن باشن هست.
عجیب بود که ارسطو نگفت با ما بیاد به جاش رو به پدرم گفت:
- عمو منم بیام کمک؟
بابا: زحمتت میشه پسرم.
ارسطو: زحمتی نیست رحمتین.
بالأخره یه حرف راست ازش شنیدیم.
خاله واسه این خود شیرینیِ نوهاش گفت:
- آره آقای محبی بزارین بیاد چیزهای جدید یاد میگیره.. .پسرم مردی واسه خودش.
داشتم سیب رو میجویدم که یه دفعه یه تیکهاش گیر کرد توی گلوم جهان هم که فاصلهی زیادی باهام نداشت هی محکم میکوبید پشت کمرم... رسماً داشت از وسط نصف میشد.
خاله با تیکه نگاهی به منی که لیوان آب رو از ستاره گرفتم و داشتم کمکم میخوردم گفت:
- خوب سیب رو بجو نه قورت بده.
لیوان رو از ل*بم فاصله دادم و ز*ب*ون روی ل*بهای نم برداشتهم کشیدم و مثل خودش با تیکه گفتم:
- من که داشتم خوب سیبم رو میجویدم حرف شما زیادی سنگین بود.
مامان حین بلند شدن چشم غرهای به من رفت و صدام کرد.
مامان: آسمان.
آب دهنم رو قورت دادم:
- جانم؟
مامان حین کج کردن راهش سمت آشپزخونه گفت:
- بیا میز رو بچینیم.
غلط کردم خدایا دیگه ز*ب*وندرازی نمیکنم مامان برگشت و با دیدن منی که نشستم چشم و ابرو برام اومد یعنی بلند شو.
بلند شدم و آروم به طرف آشپزخونه رفتم خاله و ارسطو با قیافهی راضی که انگار میدونن مامان میخواد کتکم بزنه پوزخندی زدن.
وارد آشپزخونه شدم و از دیدرس محو.
- چیکار کنم مامان.
مامان دست از جمع کردن بشقابها برداشت و دست به کمر به طرفم برگشت. ملایم اما جدی گفت:
- کم با خالهتختم بحث کن.
- مامان خودت که میدونی مقصر من نیستم.
مامان: آره خب مقصر اون زبونته که از همون اول کوتاهش نکردم.
قری به گردنم دادم و مامان سمت سینک برگشت. مشغول درآوردن لیوان از جا لیوانی بالای سینک که وصل بود به لبهی کابینت.
- اون زمان کوتاه نکردین الان که دیگه هیچجوره کوتاه نمیشه.
مامان: خوبه خوبه... بیا میز رو بچینیم.
- چه عجب نزدی منو.
مامان گر*دن کج کرد و با نگاه ریز شده گفت:
- دلت کتک میخواد؟
سریع و تند گفتم:
- نه نه... من غلط بکنم دلم چیزی بخواد.
به کمک مامان رفتم و میز رو چیدم و بقیه رو هم صدا زدم و پشت میز نشستیم و خونسرد توی سکوت غذام رو میخوردم که یه لحظه سر بلند کردم نمکدون رو بردارم با دیدن ارسطو که تا کمر خم شده بود روی غذاش لبخند خبیثی روی ل*بهام نقش بست.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
. . .
خاله: به هر حال من بازم میگم حتما یه چیزی هست.
بابا ماشاالله هوش... کنجکاوتر و پیگیرتر از خبرنگارها.
جهان قاطع که جای حرفی باقی نمونه گفت:
- باشه اصلا یه چی باشه من به خواهرم اعتماد دارم و میدونم که هر کاری هم بکنه پا کج نمیذاره... شما هم که خوب اخلاق مردهای روستا رو میدونید پس لطفا قضاوت نکنید.
باورم نمیشه جهان همچین حرفایی رو به ز*ب*ون آورد و برای شاید اولین بار از من دفاع کرد اونهم جلوی کی؟ خاله خانم! دمش گرم.
خاله خانم دیگه چیزی نگفت. با یادآوری فردا رو کردم سمت جهان و گفتم:
- جهان فردا وقت داری؟
جهان سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:
- برای چی؟
- قرار بود بریم ده بالا برای دیدن عمارت.
بابا جلوتر از جهان جواب داد:
- آره برید... من که کارهای زمین کمی ازش مونده بقیه رو خودم انجام میدم.
ستاره مشتاق با ذهنی پر از پلیدی و مرموزی گفت:
- بابا میشه فردا منو کیان بیایم کمکت لطفا.
ارواح عمهت راست میگی.
بابا سادهی من هم که واقعا فکر میکرد قصد کمک دارن دستی به ریش گندمیاش کشید و گفت:
- باشه بابا جان.
هی بابای سادهی من واسه کمک به تو نه واسه دیدن معشوقههاشون میان باهات تا کمک کنن اون هم کی ستاره و کیانایی که از این کارها متنفر بودن.
زمین کشاورزی ما وسط زمین دوتا از پسرهای خان که سردار و کارن باشن هست.
عجیب بود که ارسطو نگفت با ما بیاد به جاش رو به پدرم گفت:
- عمو منم بیام کمک؟
بابا: زحمتت میشه پسرم.
ارسطو: زحمتی نیست رحمتین.
بالأخره یه حرف راست ازش شنیدیم.
خاله واسه این خود شیرینیِ نوهاش گفت:
- آره آقای محبی بزارین بیاد چیزهای جدید یاد میگیره.. .پسرم مردی واسه خودش.
داشتم سیب رو میجویدم که یه دفعه یه تیکهاش گیر کرد توی گلوم جهان هم که فاصلهی زیادی باهام نداشت هی محکم میکوبید پشت کمرم... رسماً داشت از وسط نصف میشد.
خاله با تیکه نگاهی به منی که لیوان آب رو از ستاره گرفتم و داشتم کمکم میخوردم گفت:
- خوب سیب رو بجو نه قورت بده.
لیوان رو از ل*بم فاصله دادم و ز*ب*ون روی ل*بهای نم برداشتهم کشیدم و مثل خودش با تیکه گفتم:
- من که داشتم خوب سیبم رو میجویدم حرف شما زیادی سنگین بود.
مامان حین بلند شدن چشم غرهای به من رفت و صدام کرد.
مامان: آسمان.
آب دهنم رو قورت دادم:
- جانم؟
مامان حین کج کردن راهش سمت آشپزخونه گفت:
- بیا میز رو بچینیم.
غلط کردم خدایا دیگه ز*ب*وندرازی نمیکنم مامان برگشت و با دیدن منی که نشستم چشم و ابرو برام اومد یعنی بلند شو.
بلند شدم و آروم به طرف آشپزخونه رفتم خاله و ارسطو با قیافهی راضی که انگار میدونن مامان میخواد کتکم بزنه پوزخندی زدن.
وارد آشپزخونه شدم و از دیدرس محو.
- چیکار کنم مامان.
مامان دست از جمع کردن بشقابها برداشت و دست به کمر به طرفم برگشت. ملایم اما جدی گفت:
- کم با خالهتختم بحث کن.
- مامان خودت که میدونی مقصر من نیستم.
مامان: آره خب مقصر اون زبونته که از همون اول کوتاهش نکردم.
قری به گردنم دادم و مامان سمت سینک برگشت. مشغول درآوردن لیوان از جا لیوانی بالای سینک که وصل بود به لبهی کابینت.
- اون زمان کوتاه نکردین الان که دیگه هیچجوره کوتاه نمیشه.
مامان: خوبه خوبه... بیا میز رو بچینیم.
- چه عجب نزدی منو.
مامان گر*دن کج کرد و با نگاه ریز شده گفت:
- دلت کتک میخواد؟
سریع و تند گفتم:
- نه نه... من غلط بکنم دلم چیزی بخواد.
به کمک مامان رفتم و میز رو چیدم و بقیه رو هم صدا زدم و پشت میز نشستیم و خونسرد توی سکوت غذام رو میخوردم که یه لحظه سر بلند کردم نمکدون رو بردارم با دیدن ارسطو که تا کمر خم شده بود روی غذاش لبخند خبیثی روی ل*بهام نقش بست.
کد:
۳۷-
. . .
خاله: به هر حال من بازم میگم حتما یه چیزی هست.
بابا ماشاالله هوش... کنجکاوتر و پیگیرتر از خبرنگارها.
جهان قاطع که جای حرفی باقی نمونه گفت:
- باشه اصلا یه چی باشه من به خواهرم اعتماد دارم و میدونم که هر کاری هم بکنه پا کج نمیذاره... شما هم که خوب اخلاق مردهای روستا رو میدونید پس لطفا قضاوت نکنید.
باورم نمیشه جهان همچین حرفایی رو به ز*ب*ون آورد و برای شاید اولین بار از من دفاع کرد اونهم جلوی کی؟ خاله خانم! دمش گرم.
خاله خانم دیگه چیزی نگفت. با یادآوری فردا رو کردم سمت جهان و گفتم:
- جهان فردا وقت داری؟
جهان سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:
- برای چی؟
- قرار بود بریم ده بالا برای دیدن عمارت.
بابا جلوتر از جهان جواب داد:
- آره برید... من که کارهای زمین کمی ازش مونده بقیه رو خودم انجام میدم.
ستاره مشتاق با ذهنی پر از پلیدی و مرموزی گفت:
- بابا میشه فردا منو کیان بیایم کمکت لطفا.
ارواح عمهت راست میگی.
بابا سادهی من هم که واقعا فکر میکرد قصد کمک دارن دستی به ریش گندمیاش کشید و گفت:
- باشه بابا جان.
هی بابای سادهی من واسه کمک به تو نه واسه دیدن معشوقههاشون میان باهات تا کمک کنن اون هم کی ستاره و کیانایی که از این کارها متنفر بودن.
زمین کشاورزی ما وسط زمین دوتا از پسرهای خان که سردار و کارن باشن هست.
عجیب بود که ارسطو نگفت با ما بیاد به جاش رو به پدرم گفت:
- عمو منم بیام کمک؟
بابا: زحمتت میشه پسرم.
ارسطو: زحمتی نیست رحمتین.
بالأخره یه حرف راست ازش شنیدیم.
خاله واسه این خود شیرینیِ نوهاش گفت:
- آره آقای محبی بزارین بیاد چیزهای جدید یاد میگیره.. .پسرم مردی واسه خودش.
داشتم سیب رو میجویدم که یه دفعه یه تیکهاش گیر کرد توی گلوم جهان هم که فاصلهی زیادی باهام نداشت هی محکم میکوبید پشت کمرم... رسماً داشت از وسط نصف میشد.
خاله با تیکه نگاهی به منی که لیوان آب رو از ستاره گرفتم و داشتم کمکم میخوردم گفت:
- خوب سیب رو بجو نه قورت بده.
لیوان رو از ل*بم فاصله دادم و ز*ب*ون روی ل*بهای نم برداشتهم کشیدم و مثل خودش با تیکه گفتم:
- من که داشتم خوب سیبم رو میجویدم حرف شما زیادی سنگین بود.
مامان حین بلند شدن چشم غرهای به من رفت و صدام کرد.
مامان: آسمان.
آب دهنم رو قورت دادم:
- جانم؟
مامان حین کج کردن راهش سمت آشپزخونه گفت:
- بیا میز رو بچینیم.
غلط کردم خدایا دیگه ز*ب*وندرازی نمیکنم مامان برگشت و با دیدن منی که نشستم چشم و ابرو برام اومد یعنی بلند شو.
بلند شدم و آروم به طرف آشپزخونه رفتم خاله و ارسطو با قیافهی راضی که انگار میدونن مامان میخواد کتکم بزنه پوزخندی زدن.
وارد آشپزخونه شدم و از دیدرس محو.
- چیکار کنم مامان.
مامان دست از جمع کردن بشقابها برداشت و دست به کمر به طرفم برگشت. ملایم اما جدی گفت:
- کم با خالهتختم بحث کن.
- مامان خودت که میدونی مقصر من نیستم.
مامان: آره خب مقصر اون زبونته که از همون اول کوتاهش نکردم.
قری به گردنم دادم و مامان سمت سینک برگشت. مشغول درآوردن لیوان از جا لیوانی بالای سینک که وصل بود به لبهی کابینت.
- اون زمان کوتاه نکردین الان که دیگه هیچجوره کوتاه نمیشه.
مامان: خوبه خوبه... بیا میز رو بچینیم.
- چه عجب نزدی منو.
مامان گر*دن کج کرد و با نگاه ریز شده گفت:
- دلت کتک میخواد؟
سریع و تند گفتم:
- نه نه... من غلط بکنم دلم چیزی بخواد.
به کمک مامان رفتم و میز رو چیدم و بقیه رو هم صدا زدم و پشت میز نشستیم و خونسرد توی سکوت غذام رو میخوردم که یه لحظه سر بلند کردم نمکدون رو بردارم با دیدن ارسطو که تا کمر خم شده بود روی غذاش لبخند خبیثی روی ل*بهام نقش بست.
#آدینه_ابری
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان