۴۷-
متفکر گفتم:
- مغز که شامل مخ مخچه و نمیدونم چی هست.
آبروی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونی چی هست؟
- اهوم.
سرم رو از روی پاش بلند کردم و بادی که داشت میوزید موهام رو توی صورتم پخش کرد شاکی پوفی کشیدم و حرصی با چشم غرهای که از پشت موهای توی صورتم بهش رفتم گفتم:
- حالا مش عزیز میاد برام میبندشون!
اخمی کرد و تند گفت:
- عزیز کیه؟
با انگشت اشاره پشت گردنم رو ماساژ کوتاهی دادم و متفکر گفتم:
- فکر کنم جد پنجم یا ششمم.
توی گلو خندید که چهرهش رو فوقالعاده جذاب نشون داد.
اخمی کردم و رو برگردوندم که یه دفعه دستهاش دو طرف پهلوهام قرار گرفت.
- هین... میخوای چیکار کنی؟
متعجب از حالت من سر خم کرد تا صورتم رو ببینه و دید و گفت:
- میخوام چیکار کنم؟!
جوابش رو دادم:
- چه میدونم تو باید بگی که کم مونده بیعفتمون کنی.
تک خندهای کرد و با پررویی گفت:
- اگه تو من رو بیعفت نکنی من بیعفتت نمیکنم.
مثل عروسک بلندم کرد و وسط پاش قرار داد.
- میگم ها یه وقت محرم نا*مح*رم که الحمدلله سرت میشه؟
آتش: خیلی.
کشدار گفت و مشغول بافتن موهام شد منم که عین خیالم نبود لم داده بودم و از حرکت انگشتهای مردونهش که با آرامش توی موهام پیچ میخورد. ل*ذت بردم.
اصلاًخدایی میکرد واسه خودش یه حس قشنگی بود که دوست داشتی همیشه توی همون حالت بمونی و اون موهات رو لمس کنه و باهاشون بازی کنه.
عجیب بود با اینور اونور شدن من باز هم با آرامش مشغول بافتن موهام بود.
بعد از بافتن موهام روی شونهی راستم رهاشون کرد و خودش سرش رو روی شونهی چپم گذاشت و دستهاش هم که دور تنم قفل بود.
- جات راحته؟
آتش: خیلی.
- زشته برو کنار
آتش: کجاش زشته؟
- همه جاش یکی بیاد ببینه چی؟ بعدش هم تو نامحرمی.
نه اینکه خیلی توی قید و بند محرم نامحرمی هم هستم.
روی سرم رو ب*و*سید شال توی گردنم رو روی موهام انداخت. دستهاش رو از دور تنم برداشت. عقب رفت. بلند شدم روبهروی اونی که ایستاده بود ایستادم. خیره به هم نگاه میکردیم نگاه من کنجکاو و نگاه اون یه حس داشت که قادر به فهمیدنش نبودم.
ابرویی بالا انداختم و دست به س.ی.نه گفتم:
- تموم شد؟
با پررویی تمام کنج ل*بش خندهی ریزی نشست و گفت:
- نه.
#آدینه_ابری
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
متفکر گفتم:
- مغز که شامل مخ مخچه و نمیدونم چی هست.
آبروی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونی چی هست؟
- اهوم.
سرم رو از روی پاش بلند کردم و بادی که داشت میوزید موهام رو توی صورتم پخش کرد شاکی پوفی کشیدم و حرصی با چشم غرهای که از پشت موهای توی صورتم بهش رفتم گفتم:
- حالا مش عزیز میاد برام میبندشون!
اخمی کرد و تند گفت:
- عزیز کیه؟
با انگشت اشاره پشت گردنم رو ماساژ کوتاهی دادم و متفکر گفتم:
- فکر کنم جد پنجم یا ششمم.
توی گلو خندید که چهرهش رو فوقالعاده جذاب نشون داد.
اخمی کردم و رو برگردوندم که یه دفعه دستهاش دو طرف پهلوهام قرار گرفت.
- هین... میخوای چیکار کنی؟
متعجب از حالت من سر خم کرد تا صورتم رو ببینه و دید و گفت:
- میخوام چیکار کنم؟!
جوابش رو دادم:
- چه میدونم تو باید بگی که کم مونده بیعفتمون کنی.
تک خندهای کرد و با پررویی گفت:
- اگه تو من رو بیعفت نکنی من بیعفتت نمیکنم.
مثل عروسک بلندم کرد و وسط پاش قرار داد.
- میگم ها یه وقت محرم نا*مح*رم که الحمدلله سرت میشه؟
آتش: خیلی.
کشدار گفت و مشغول بافتن موهام شد منم که عین خیالم نبود لم داده بودم و از حرکت انگشتهای مردونهش که با آرامش توی موهام پیچ میخورد. ل*ذت بردم.
اصلاًخدایی میکرد واسه خودش یه حس قشنگی بود که دوست داشتی همیشه توی همون حالت بمونی و اون موهات رو لمس کنه و باهاشون بازی کنه.
عجیب بود با اینور اونور شدن من باز هم با آرامش مشغول بافتن موهام بود.
بعد از بافتن موهام روی شونهی راستم رهاشون کرد و خودش سرش رو روی شونهی چپم گذاشت و دستهاش هم که دور تنم قفل بود.
- جات راحته؟
آتش: خیلی.
- زشته برو کنار
آتش: کجاش زشته؟
- همه جاش یکی بیاد ببینه چی؟ بعدش هم تو نامحرمی.
نه اینکه خیلی توی قید و بند محرم نامحرمی هم هستم.
روی سرم رو ب*و*سید شال توی گردنم رو روی موهام انداخت. دستهاش رو از دور تنم برداشت. عقب رفت. بلند شدم روبهروی اونی که ایستاده بود ایستادم. خیره به هم نگاه میکردیم نگاه من کنجکاو و نگاه اون یه حس داشت که قادر به فهمیدنش نبودم.
ابرویی بالا انداختم و دست به س.ی.نه گفتم:
- تموم شد؟
با پررویی تمام کنج ل*بش خندهی ریزی نشست و گفت:
- نه.
کد:
۴۷-
متفکر گفتم:
- مغز که شامل مخ مخچه و نمیدونم چی هست.
آبروی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونی چی هست؟
- اهوم.
سرم رو از روی پاش بلند کردم و بادی که داشت میوزید موهام رو توی صورتم پخش کرد شاکی پوفی کشیدم و حرصی با چشم غرهای که از پشت موهای توی صورتم بهش رفتم گفتم:
- حالا مش عزیز میاد برام میبندشون!
اخمی کرد و تند گفت:
- عزیز کیه؟
با انگشت اشاره پشت گردنم رو ماساژ کوتاهی دادم و متفکر گفتم:
- فکر کنم جد پنجم یا ششمم.
توی گلو خندید که چهرهش رو فوقالعاده جذاب نشون داد.
اخمی کردم و رو برگردوندم که یه دفعه دستهاش دو طرف پهلوهام قرار گرفت.
- هین... میخوای چیکار کنی؟
متعجب از حالت من سر خم کرد تا صورتم رو ببینه و دید و گفت:
- میخوام چیکار کنم؟!
جوابش رو دادم:
- چه میدونم تو باید بگی که کم مونده بیعفتمون کنی.
تک خندهای کرد و با پررویی گفت:
- اگه تو من رو بیعفت نکنی من بیعفتت نمیکنم.
مثل عروسک بلندم کرد و وسط پاش قرار داد.
- میگم ها یه وقت محرم نا*مح*رم که الحمدلله سرت میشه؟
آتش: خیلی.
کشدار گفت و مشغول بافتن موهام شد منم که عین خیالم نبود لم داده بودم و از حرکت انگشتهای مردونهش که با آرامش توی موهام پیچ میخورد. ل*ذت بردم.
اصلاًخدایی میکرد واسه خودش یه حس قشنگی بود که دوست داشتی همیشه توی همون حالت بمونی و اون موهات رو لمس کنه و باهاشون بازی کنه.
عجیب بود با اینور اونور شدن من باز هم با آرامش مشغول بافتن موهام بود.
بعد از بافتن موهام روی شونهی راستم رهاشون کرد و خودش سرش رو روی شونهی چپم گذاشت و دستهاش هم که دور تنم قفل بود.
- جات راحته؟
آتش: خیلی.
- زشته برو کنار
آتش: کجاش زشته؟
- همه جاش یکی بیاد ببینه چی؟ بعدش هم تو نامحرمی.
نه اینکه خیلی توی قید و بند محرم نامحرمی هم هستم.
روی سرم رو ب*و*سید شال توی گردنم رو روی موهام انداخت. دستهاش رو از دور تنم برداشت. عقب رفت. بلند شدم روبهروی اونی که ایستاده بود ایستادم. خیره به هم نگاه میکردیم نگاه من کنجکاو و نگاه اون یه حس داشت که قادر به فهمیدنش نبودم.
ابرویی بالا انداختم و دست به س.ی.نه گفتم:
- تموم شد؟
با پررویی تمام کنج ل*بش خندهی ریزی نشست و گفت:
- نه.
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان