پارت_۲۲۰
«سیروس»
با حرفی که هاتف زد انگار تیزی کشید روی قرنیهٔ چشمم، سرم تیر کشید و حرفش تو ذهنم اکو شد.
- سرطان دارم، سرطان دارم، سرطان دارم!
سرم رو با دستام فشار دادم و ناباورانه به چشمهای رنگی هاتف زل زدم، با تردید سوالم رو دوباره تکرار کردم:
- هاتف چی گفتی؟ دوباره بگو!
به ل*بهاش خیره شدم و امیدوارانه منتظر جوابش موندم امید داشتم به اینکه حرفش رو تصحیح کنه و بگه من اشتباه شنیدم! به گوشهام باور نداشتم و از ته دل برای اولین بار خدا رو صدا زدم تا واسه یکبارم که شده همراهیم کنه، و حرفی که داشت ذره ذره قلبم رو متلاشی میکرد پوچ کنه بره هوا! هاتف ل*ب باز کرد حرفی بزنه که قبل از اینکه هنجرهش یاری کنه بغضش به سرعت به طرف چشماش دوید، اشک هاش بارید و صورتش خیس شد. با دیدن اشکهاش دلم به درد اومد!
ناخودآگاه دستم شل شد و لیوان افتاد و شکست، بیتوجه به صدای شکستن، دستم رو به طرف دستای هاتف بردم و گرفتمشون تو دستم! ملودی خواست حرفی بزنه که حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- هاتف گریه نکن پسر، بگو که دروغه بگو اشتباه شنیدم! دِ بگو بهم که اشتباه شنیدم!
هاتف بدون اینکه بغضش رو خفه کنه با صدایی گرفته گفت:
- دیگه کاری از دست هیچکس برام ساخته نیست، به قول معروف ساغر شکست و مِی ریخت! این سرطانِ مغز استخوان مثل اسید داره ذره ذره تمومم میکنه.
با این حرفش آخرین تیر خلاص رو بهم زد، ناخواسته بغضی سنگین راه گلوم رو بست. چیزی که ازم بعید بود. به سختی بغضم رو قورت دادم و تیکه تیکه گفتم:
- ن... نه هاتف! تو هیچیت نمیشه با هم درستش میکنیم خب! هر چقدر هزینهش باشه میدم، یا حتی اگه دوای درمونت زیر اقیانوس باشه یا لای ابرها یا توی یه کوه آتشفشان خودم برات پیداش میکنم من هرگز اجازه نمیدم تو چیزیت بشه پسر!
ملودی و هاتف با اندکی تعجب از حرفام بهم زل زدن اما الان تو این حالی که داشتم هیچی برام به جز سلامت هاتف مهم نبود. هاتف گفت:
- تو اصلا میدونی چی میگی سیروس؟ سرطان مغز و استخوان دارم یعنی یکی که همخون منه باید بهم مقداری از مغز و استخوانش رو بده تا دوباره سلامتم رو به دست بیارم وگرنه میمیرم، منم که هیچکس رو ندارم نه خواهر همخون و نه برادر! پدر و مادرمم که زیر یک خروار خاکن حتی استخونهاشونم نمونده که مغزی داشته باشه!
با این حرفاش ذهنم زیر و رو شد و تموم گذشته مثل برق از جلو چشمام رد شد! ملودی در حالی که گریهش گرفته بود گفت:
- خب... خب چرا اینا رو زودتر نگفتی هاتف؟! فقط که نباید برای درمانت از مغز و استخون همخونِت استفاده کنی حتی یکی که خونِش بهت بخوره هم میتونه بهت مغز و استخون بده من خودم اگه لازم باشه تک تک مردم این شهر رو میبرم آزمایش ب*دن تا یکی از توشون پیدا بشه که گروه خونیش به خونت بخوره ما نمیذاریم تو چیزیت بشه هاتف.
هاتف با چشم هایی مملوء از اشک، چشم دوخت به ملودی و گفت:
- هیچکس خونِش به خون من نمیخوره؛ یعنی احتمال اینکه همچین کسی پیدا بشه خیلی کمه حتی اگه هم پیدا بشه فقط واسه مدتی من سالم میشم بعدش بیماریم دوباره برمیگرده، نهایتا باید پیوند با همخونم انجام بشه! دیگه هیچ راهی نمونده من به زودی میمیرم.
ملودی: هاتف اینجوری نگو تو رو خدا، تو هیچیت نمیشه.
دستام رو گره کردم و مشت کوبوندم روی میز، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد ملودی و هاتف از دیدن وضعیت من بیش از حد متعجب شده بودن حتی تیرداد و کامران هم تعجب کرده بودن، جلوی اشکام رو نگرفتم و بهشون اجازه ریختن دادم. بدون اینکه تغییری تو لحن خشنم ایجاد کنم گفتم:
- لعنت به مادرم هیچی ازش به ما ارث نرسید به جز سرطانش، اون سرطانش رو به بچهم منتقل کرد! سرطانش ارثی شد. انشالله که آتیش از گورِش بلند بشه.
دلم خیلی گرفته بود هم از این خبرِ منحوس، هم از رمز و رازهایی که توش بود. شاید امروز همون روزی بود که خورشید از زیر ابرها بیرون میاومد و آفتاب، رازها رو آشکار میکرد، رازهایی سیاه که دلم رو تیره و تار کرده بود. رازهایی با قدمت بیشتر از بیست سال! تصمیم خودم رو گرفتم.
با عجز رو به هاتف گفتم:
- تو یک پدر داری هاتف پدرت زندهست اون میتونه لااقل یک کار واسه پارهی تنش انجام بده.
خودمم از این حرفم برای لحظاتی تنم یخ شد! هاتف از سر تعجب با لکنت گفت:
- چ... چی؟ چی میگی تو؟ هـا؟
دستاش رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- من، من پدر توام هاتف!
با این حرفِ من همه با تعجب بیشتری بهم خیره شدن. حق هم داشتن دیگه بس بود رازداری اونم وقتی که پسرم، پارهی تنم، جگر گوشهم، بین بودن روی زمین و رفتن به زیر زمین دست و پا میزد!
هاتف که انگار قبض روح شده بود گفت:
- چی میگی سیروس خان؟! اصلا میفهمی داری چی میگی؟ پدر من مُرده تو پدر خوندهی منی چرا توهّم زدی؟! نکنه چیزی زدی هـوم؟
- هاتف آروم باش! من این رو نمیتونستم بهت بگم اما دیگه رازهای مگو بسه باید میفهمیدی من پدرتم تو حق داشتی پدر واقعیت رو بشناسی هرچند به نفعت نبود ولی الان به خاطر بیماریت به نفعته بدونی، حتی به غیر از این من نمیتونستم به جای تو تصمیم بگیرم و چیزی که حقت بود بدونی رو ازت مخفی کنم.
تموم لحظاتی که داشتم این حرفارو میگفتم هاتف شوکه شده بود. یهویی از روبه روم بلند شد و با دردی که تو چشماش داد و بی داد میکرد، گفت:
- تو آینه به خودم نگاه میکنم، خودم رو نمیبینم یکی دیگه اونجاست، آره یکی دیگه اونجاست! دیگه من هاتف نیستم تو نابودم کردی سیروس. نابودم کردی. من امروز نفهمیدم یک پدر دارم تازه فهمیدم که پدرم دوباره مرد.
اشکاش سرازیر شد و دوید سمت در خروجی عمارت! با عجز فریاد زدم:
- تیرداد برو دنبالش، تنهاش نذار!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«سیروس»
با حرفی که هاتف زد انگار تیزی کشید روی قرنیهٔ چشمم، سرم تیر کشید و حرفش تو ذهنم اکو شد.
- سرطان دارم، سرطان دارم، سرطان دارم!
سرم رو با دستام فشار دادم و ناباورانه به چشمهای رنگی هاتف زل زدم، با تردید سوالم رو دوباره تکرار کردم:
- هاتف چی گفتی؟ دوباره بگو!
به ل*بهاش خیره شدم و امیدوارانه منتظر جوابش موندم امید داشتم به اینکه حرفش رو تصحیح کنه و بگه من اشتباه شنیدم! به گوشهام باور نداشتم و از ته دل برای اولین بار خدا رو صدا زدم تا واسه یکبارم که شده همراهیم کنه، و حرفی که داشت ذره ذره قلبم رو متلاشی میکرد پوچ کنه بره هوا! هاتف ل*ب باز کرد حرفی بزنه که قبل از اینکه هنجرهش یاری کنه بغضش به سرعت به طرف چشماش دوید، اشک هاش بارید و صورتش خیس شد. با دیدن اشکهاش دلم به درد اومد!
ناخودآگاه دستم شل شد و لیوان افتاد و شکست، بیتوجه به صدای شکستن، دستم رو به طرف دستای هاتف بردم و گرفتمشون تو دستم! ملودی خواست حرفی بزنه که حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- هاتف گریه نکن پسر، بگو که دروغه بگو اشتباه شنیدم! دِ بگو بهم که اشتباه شنیدم!
هاتف بدون اینکه بغضش رو خفه کنه با صدایی گرفته گفت:
- دیگه کاری از دست هیچکس برام ساخته نیست، به قول معروف ساغر شکست و مِی ریخت! این سرطانِ مغز استخوان مثل اسید داره ذره ذره تمومم میکنه.
با این حرفش آخرین تیر خلاص رو بهم زد، ناخواسته بغضی سنگین راه گلوم رو بست. چیزی که ازم بعید بود. به سختی بغضم رو قورت دادم و تیکه تیکه گفتم:
- ن... نه هاتف! تو هیچیت نمیشه با هم درستش میکنیم خب! هر چقدر هزینهش باشه میدم، یا حتی اگه دوای درمونت زیر اقیانوس باشه یا لای ابرها یا توی یه کوه آتشفشان خودم برات پیداش میکنم من هرگز اجازه نمیدم تو چیزیت بشه پسر!
ملودی و هاتف با اندکی تعجب از حرفام بهم زل زدن اما الان تو این حالی که داشتم هیچی برام به جز سلامت هاتف مهم نبود. هاتف گفت:
- تو اصلا میدونی چی میگی سیروس؟ سرطان مغز و استخوان دارم یعنی یکی که همخون منه باید بهم مقداری از مغز و استخوانش رو بده تا دوباره سلامتم رو به دست بیارم وگرنه میمیرم، منم که هیچکس رو ندارم نه خواهر همخون و نه برادر! پدر و مادرمم که زیر یک خروار خاکن حتی استخونهاشونم نمونده که مغزی داشته باشه!
با این حرفاش ذهنم زیر و رو شد و تموم گذشته مثل برق از جلو چشمام رد شد! ملودی در حالی که گریهش گرفته بود گفت:
- خب... خب چرا اینا رو زودتر نگفتی هاتف؟! فقط که نباید برای درمانت از مغز و استخون همخونِت استفاده کنی حتی یکی که خونِش بهت بخوره هم میتونه بهت مغز و استخون بده من خودم اگه لازم باشه تک تک مردم این شهر رو میبرم آزمایش ب*دن تا یکی از توشون پیدا بشه که گروه خونیش به خونت بخوره ما نمیذاریم تو چیزیت بشه هاتف.
هاتف با چشم هایی مملوء از اشک، چشم دوخت به ملودی و گفت:
- هیچکس خونِش به خون من نمیخوره؛ یعنی احتمال اینکه همچین کسی پیدا بشه خیلی کمه حتی اگه هم پیدا بشه فقط واسه مدتی من سالم میشم بعدش بیماریم دوباره برمیگرده، نهایتا باید پیوند با همخونم انجام بشه! دیگه هیچ راهی نمونده من به زودی میمیرم.
ملودی: هاتف اینجوری نگو تو رو خدا، تو هیچیت نمیشه.
دستام رو گره کردم و مشت کوبوندم روی میز، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد ملودی و هاتف از دیدن وضعیت من بیش از حد متعجب شده بودن حتی تیرداد و کامران هم تعجب کرده بودن، جلوی اشکام رو نگرفتم و بهشون اجازه ریختن دادم. بدون اینکه تغییری تو لحن خشنم ایجاد کنم گفتم:
- لعنت به مادرم هیچی ازش به ما ارث نرسید به جز سرطانش، اون سرطانش رو به بچهم منتقل کرد! سرطانش ارثی شد. انشالله که آتیش از گورِش بلند بشه.
دلم خیلی گرفته بود هم از این خبرِ منحوس، هم از رمز و رازهایی که توش بود. شاید امروز همون روزی بود که خورشید از زیر ابرها بیرون میاومد و آفتاب، رازها رو آشکار میکرد، رازهایی سیاه که دلم رو تیره و تار کرده بود. رازهایی با قدمت بیشتر از بیست سال! تصمیم خودم رو گرفتم.
با عجز رو به هاتف گفتم:
- تو یک پدر داری هاتف پدرت زندهست اون میتونه لااقل یک کار واسه پارهی تنش انجام بده.
خودمم از این حرفم برای لحظاتی تنم یخ شد! هاتف از سر تعجب با لکنت گفت:
- چ... چی؟ چی میگی تو؟ هـا؟
دستاش رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- من، من پدر توام هاتف!
با این حرفِ من همه با تعجب بیشتری بهم خیره شدن. حق هم داشتن دیگه بس بود رازداری اونم وقتی که پسرم، پارهی تنم، جگر گوشهم، بین بودن روی زمین و رفتن به زیر زمین دست و پا میزد!
هاتف که انگار قبض روح شده بود گفت:
- چی میگی سیروس خان؟! اصلا میفهمی داری چی میگی؟ پدر من مُرده تو پدر خوندهی منی چرا توهّم زدی؟! نکنه چیزی زدی هـوم؟
- هاتف آروم باش! من این رو نمیتونستم بهت بگم اما دیگه رازهای مگو بسه باید میفهمیدی من پدرتم تو حق داشتی پدر واقعیت رو بشناسی هرچند به نفعت نبود ولی الان به خاطر بیماریت به نفعته بدونی، حتی به غیر از این من نمیتونستم به جای تو تصمیم بگیرم و چیزی که حقت بود بدونی رو ازت مخفی کنم.
تموم لحظاتی که داشتم این حرفارو میگفتم هاتف شوکه شده بود. یهویی از روبه روم بلند شد و با دردی که تو چشماش داد و بی داد میکرد، گفت:
- تو آینه به خودم نگاه میکنم، خودم رو نمیبینم یکی دیگه اونجاست، آره یکی دیگه اونجاست! دیگه من هاتف نیستم تو نابودم کردی سیروس. نابودم کردی. من امروز نفهمیدم یک پدر دارم تازه فهمیدم که پدرم دوباره مرد.
اشکاش سرازیر شد و دوید سمت در خروجی عمارت! با عجز فریاد زدم:
- تیرداد برو دنبالش، تنهاش نذار!
کد:
«سیروس»
با حرفی که هاتف زد انگار تیزی کشید روی قرنیهٔ چشمم، سرم تیر کشید و حرفش تو ذهنم اکو شد.
- سرطان دارم، سرطان دارم، سرطان دارم!
سرم رو با دستام فشار دادم و ناباورانه به چشمهای رنگی هاتف زل زدم، با تردید سؤالم رو دوباره تکرار کردم:
- هاتف چی گفتی؟ دوباره بگو!
به ل*بهاش خیره شدم وامیدوارانه منتظر جوابش موندمامید داشتم به اینکه حرفش رو تصحیح کنه و بگه من اشتباه شنیدم! به گوشهام باور نداشتم و از ته دل برای اولین بار خدا رو صدا زدم تا واسه یکبارم که شده همراهیم کنه، و حرفی که داشت ذره ذره قلبم رو متلاشی میکرد پوچ کنه بره هوا! هاتف ل*ب باز کرد حرفی بزنه که قبل از اینکه هنجرهش یاری کنه بغضش به سرعت به طرف چشماش دوید، اشک هاش بارید و صورتش خیس شد. با دیدن اشکهاش دلم به درد اومد!
ناخودآگاه دستم شل شد و لیوان افتاد و شکست، بیتوجه به صدای شکستن، دستم رو به طرف دستای هاتف بردم و گرفتمشون تو دستم! ملودی خواست حرفی بزنه که حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- هاتف گریه نکن پسر، بگو که دروغه بگو اشتباه شنیدم! دِ بگو بهم که اشتباه شنیدم!
هاتف بدون اینکه بغضش رو خفه کنه با صدایی گرفته گفت:
- دیگه کاری از دست هیچکس برام ساخته نیست، به قول معروف ساغر شکست و مِی ریخت! این سرطانِ مغز استخوان مثل اسید داره ذره ذره تمومم میکنه.
با این حرفش آخرین تیر خلاص رو بهم زد، ناخواسته بغضی سنگین راه گلوم رو بست. چیزی که ازم بعید بود. به سختی بغضم رو قورت دادم و تیکه تیکه گفتم:
- ن... نه هاتف! تو هیچیت نمیشه با هم درستش میکنیم خب! هر چقدر هزینهش باشه میدم، یا حتی اگه دوای درمونت زیر اقیانوس باشه یا لای ابرها یا توییه کوه آتشفشان خودم برات پیداش میکنم من هرگز اجازه نمیدم تو چیزیت بشه پسر!
ملودی و هاتف با اندکی تعجب از حرفام بهم زل زدن اما الان تو این حالی که داشتم هیچی برام به جز سلامت هاتف مهم نبود. هاتف گفت:
- تو اصلاً میدونی چی میگی سیروس؟ سرطان مغز و استخوان دارم یعنی یکی که همخون منه باید بهم مقداری از مغز و استخوانش رو بده تا دوباره سلامتم رو به دست بیارم وگرنه میمیرم، منم که هیچکس رو ندارم نه خواهر همخون و نه برادر! پدر و مادرمم که زیر یک خروار خاکن حتی استخونهاشونم نمونده که مغزی داشته باشه!
با این حرفاش ذهنم زیر و رو شد و تموم گذشته مثل برق از جلو چشمام رد شد! ملودی در حالی که گریهش گرفته بود گفت:
- خب... خب چرا اینا رو زودتر نگفتی هاتف؟! فقط که نباید برای درمانت از مغز و استخون همخونِت استفاده کنی حتی یکی که خونِش بهت بخوره هم میتونه بهت مغز و استخون بده من خودم اگه لازم باشه تک تک مردم این شهر رو میبرم آزمایش ب*دن تا یکی از توشون پیدا بشه که گروه خونیش به خونت بخوره ما نمیذاریم تو چیزیت بشه هاتف.
هاتف با چشمهایی مملوء از اشک، چشم دوخت به ملودی و گفت:
- هیچکس خونِش به خون من نمیخوره؛ یعنی احتمال اینکه همچین کسی پیدا بشه خیلی کمه حتی اگه هم پیدا بشه فقط واسه مدتی من سالم میشم بعدش بیماریم دوباره برمیگرده، نهایتاً باید پیوند با همخونم انجام بشه! دیگه هیچ راهی نمونده من به زودی میمیرم.
ملودی: هاتف اینجوری نگو تو رو خدا، تو هیچیت نمیشه.
دستام رو گره کردم و مشت کوبوندم روی میز، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد ملودی و هاتف از دیدن وضعیت من بیش از حد متعجب شده بودن حتی تیرداد و کامران هم تعجب کرده بودن، جلوی اشکام رو نگرفتم و بهشون اجازه ریختن دادم. بدون اینکه تغییری تو لحن خشنم ایجاد کنم گفتم:
- لعنت به مادرم هیچی ازش به ما ارث نرسید به جز سرطانش، اون سرطانش رو به بچهم منتقل کرد! سرطانش ارثی شد. انشالله که آتیش از گورِش بلند بشه.
دلم خیلی گرفته بود هم از این خبرِ منحوس، هم از رمز و رازهایی که توش بود. شاید امروز همون روزی بود که خورشید از زیر ابرها بیرون میاومد و آفتاب، رازها رو آشکار میکرد، رازهایی سیاه که دلم رو تیره و تار کرده بود. رازهایی با قدمت بیشتر از بیست سال! تصمیم خودم رو گرفتم.
با عجز رو به هاتف گفتم:
- تو یک پدر داری هاتف پدرت زندهست اون میتونه لااقل یک کار واسه پارهی تنش انجام بده.
خودمم از این حرفم برای لحظاتی تنم یخ شد! هاتف از سر تعجب با لکنت گفت:
- چ... چی؟ چی میگی تو؟ هـا؟
دستاش رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- من، من پدر توام هاتف!
با این حرفِ من همه با تعجب بیشتری بهم خیره شدن. حق هم داشتن دیگه بس بود رازداری اونم وقتی که پسرم، پارهی تنم، جگر گوشهم، بین بودن روی زمین و رفتن به زیر زمین دست و پا میزد!
هاتف که انگار قبض روح شده بود گفت:
- چی میگی سیروس خان؟! اصلاً میفهمی داری چی میگی؟ پدر من مُرده تو پدر خوندهی منی چرا توهّم زدی؟! نکنه چیزی زدی هـوم؟
- هاتف آروم باش! من این رو نمیتونستم بهت بگم اما دیگه رازهای مگو بسه باید میفهمیدی من پدرتم تو حق داشتی پدر واقعیت رو بشناسی هرچند به نفعت نبود ولی الان به خاطر بیماریت به نفعته بدونی، حتی به غیر از این من نمیتونستم به جای تو تصمیم بگیرم و چیزی که حقت بود بدونی رو ازت مخفی کنم.
تموم لحظاتی که داشتم این حرفارو میگفتم هاتف شوکه شده بود. یهویی از روبه روم بلند شد و با دردی که تو چشماش داد و بیداد میکرد، گفت:
- تو آینه به خودم نگاه میکنم، خودم رو نمیبینم یکی دیگه اونجاست، آره یکی دیگه اونجاست! دیگه من هاتف نیستم تو نابودم کردی سیروس. نابودم کردی. من امروز نفهمیدم یک پدر دارم تازه فهمیدم که پدرم دوباره مرد.
اشکاش سرازیر شد و دوید سمت در خروجی عمارت! با عجز فریاد زدم:
- تیرداد برو دنبالش، تنهاش نذار!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: