کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۳۹



اون روز که بردنم کلانتری و ازم بازجویی کردن، گفتن که تا مشخص نشدن قضیه‌ی ابویونا از شهر حق ندارم خارج بشم و منم چون اون‌قدری مطمئن بودم که ابویونا اسمی ازم نمی‌بره زودتر اقدام به رفتن نکردم. من دوبار توی زندانی که ابویونا تو دبی زندونی بود براش پیغام فرستادم حتی با این‌که تو انفرادی بود تهدیدش کردم و ازش خواستم اسمی ازم نبره اون‌قدری نفوذی‌هام دقیق کارشون رو انجام دادن که هیچ‌کسی مشکوک نشد، ابویونا بهترین وکیل رو داشت و خبرم شده بود کارهاش داره خوب پیش میره اما این چند روز اخیر هیچ خبری ازش نشده که بگن بازجویی کردن ازش یا نه، همه چی خیلی آروم و بی سر و صدا بود و این مطمئنا آرامش قبل از طوفان بود که منو می‌ترسوند! ولی من سیروسم به این راحتی‌ها به کسی باخت نمیدم، خوب می‌دونم زمانِ دقیق آشکار و نهان شدن چه وقته؟! یک جوری غیب میشم که حتی سایه‌مم بهم شک نکنه چه برسه پلیس! کل زندگیم و دار و ندارم رو فروختم و کل پول‌هام رو ریختم تو یک حساب که توی سوئد به نام خودم باز کرده بودم البته توی سوئد من سیروس صامت نبودم، آدام نیکولاس بودم.
گوشیم رو گذاشتم کنار و رفتم طرف پنجره، کامران درحال تصفیه حساب با نگهبان‌ها و بادیگاردها بود که امروز گفته بودم تصفیه شون کنه همگی برن، حتی باغبون و تمامی خدمتکارها رو تصفیه کردم رفتن، وقتی دیگه کل ملک و املاکم رو فروختم نوچه می‌خوام چیکار!؟ وقتی دارم تا یک ساعتِ دیگه برای همیشه از ایران غیب میشم و میرم این ملک و املاکم رو برای چی و کی نگه دارم. فقط به دلیل این‌که شاهرخ این‌جا کلی بهم خدمت کرد و همیشه مراقب هرچیزی بود لطف کردم و یک سرویس خونه‌ی ویلایی زدم به نام خواهر و برادرش که تو پروشگاه بودن و یک خورده پول هم ریختم تو حسابی که بهزیستی براشون باز کرده بود تا وقتی بزرگ شدن مشکلی براشون پیش نیاد.
حالا باید برم دنبال ققنوسم که شیشه‌ی عمرمه و من بدون اون هیچم، حتی باید تا قبل از این‌که ملودی و تیرداد باهم ازدواج کنن برسم و جلوشون رو بگیرم، اون احمق ها از هیچی خبر ندارن که داره چه بلایی سرشون میاد، فقط دلشون خوشه که با ققنوس فرار کردن اما نمیدونن من همیشه یک قدم جلوتر از بقیه‌ام و اونارو الآن تو مشتم دارم.
داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم که دیدم کامران با آخرین نگهبان هم تصفیه کرد و به همراه جاوید اومدن توی عمارت، پس از چند دقیقه در اتاقم به صدا در اومد که با بفرماییدی که گفتم هر دو اومدن داخل! رو بهشون گفتم:
- کل کارهایی که گفتم رو انجام دادین؟!
- بله آقا همه چیز رو آماده کردم، فقط مونده وسایل‌تون رو بردارین و بریم ماشین هم پشت عمارت حاضره‌.
نگاهی به جاوید که به تازگی استخدامش کرده بودم انداختم، فقط به دلیل اینکه واسه همچین روزی می‌خواستمش استخدام‌ش کردم که این و کامران هرجا میرم محافظم باشن. چون باید برم دنبال ققنوس و بعدشم برم سوئد. حتما به دوتا بایدگاردِ قوی هیکل نیاز دارم. رو به جاوید گفتم:
- من دارم امشب برای همیشه از ایران خارج میشم، معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته، پلیس به احتمال خیلی زیاد زیر نظرم داره واسه همینم به صورت مخفیانه املاکم رو فروختم ممکنه پلیس تو خارج شناسایی و دستگیرم کنه یا این‌که به سلامتی از مرز رد بشیم و بریم اون ور آب زندگی کنیم شما هم برای من کار می‌کنید، هیچی به طور دقیقا و واضح معلوم نیست،حالا این کامران ننه آقاش فوت شدن و هیچ کس و کاری نداره می‌خواد دنبال من بیاد تو چی؟! تو مطمئنی می‌خوای برای همیشه تو خارج از کشور بادیگارد من باشی جاوید؟
- منم یکی ام مثل کامران ننه آقا دارم اما مرده حسابشون کن، هرجایی برین پشت سرتون میام سیروس خان.
- آفرین پسر، پس بزن بریم!
کامران گفت:
- آقا سیروس یک چیزی یادم رفت بهتون بگم، انگاری که توی حیاط پشتی بنزین ریخته بودن خیلی بوی بنزین میومد من که متوجه شدم کل حیاط رو آب ریختم تا اثرش بره یک وقت آتیش نگیره اون طرف.
با دندونای کلید شده گفتم:
- این یک اتفاقِ معمولی نیست همه چی داره به ضرر من پیش میره، اینجا اصلا امن نیست باید زودتر بریم.
ساکم رو برداشتم و کامران کوله پشتیش رو روی کولش درست کرد و همگی از اتاق من رفتیم بیرون، می‌خواستیم بریم حیاط پشتی که با سروصداهایی که از توی هال اومد نظرم به طرف در جلب شد. با وایستادنِ من، کامران و جاوید هم وایستادن که یهو دیدم در هال به طرز وحشیانه‌ای باز شد و یکی اومد داخل. سریع اسلحه‌م رو در آوردم و نشونه گرفتم به طرف در. یکی داشت بهمون نزدیک می‌شد چون نیمه تاریک بود خوب صورتش مشخص نبود. گفتم:
- بهتره هرکی هستی کار احمقانه ای نکنی، اسلحه تو دستمه!
- کل عزیزام رو کردی زیر خاک، اون وقت از مرگ می‌ترسونیم جلال؟
با این حرفش قلبم ریخت پایین، از فکری که تو ذهنم مثل برق گذشت، مغزم رگ به رگ شد. یکمی که اومد جلوتر نور افتاد توی صورتش و تازه چشم‌های به خون نشسته‌ش رو دیدم. خدای من! اون همون پلیسی بود که تو بندر نزدیک بود من و بن صدرا رو دستگیر کنه. خودم رو کنترل کردم و با پوزخند گفتم:
- باید همون جا توی بندر می‌کشتمت تا دیگه موی دماغم نشی.
- من برای دستگیریت نیومدم چون دیگه پلیس نیستم، تصفیه حساب من و تو برمی‌گرده به چهل سال پیش، ببینم منو یادت میاد جلال؟!
با این حرفش ناخواسته دستام لرزید، گفتم:
- چی میخوای بگی؟
با حرص خندید و گفت:
- منم عماد! پسر ریحانه و سَتّار که کردیشون زیر خاک یادت اومدم؟!
با گفتن این حرفش، قلبم از حرکت ایستاد، زبونم زودتر از عقلم کار کرد و گفتم:
- عـماد؟! پسرم!؟
کد:
اون روز که بردنم کلانتری و ازم بازجویی کردن، گفتن که تا مشخص نشدن قضیه‌ی ابویونا از شهر حق ندارم خارج بشم و منم چون اون‌قدری مطمئن بودم که ابویونا اسمی ازم نمی‌بره زودتر اقدام به رفتن نکردم. من دوبار توی زندانی که ابویونا تو دبی زندونی بود براش پیغام فرستادم حتی با این‌که تو انفرادی بود تهدیدش کردم و ازش خواستم اسمی ازم نبره اون‌قدری نفوذی‌هام دقیق کارشون رو انجام دادن که هیچ‌کسی مشکوک نشد، ابویونا بهترین وکیل رو داشت و خبرم شده بود کارهاش داره خوب پیش میره اما این چند روز اخیر هیچ خبری ازش نشده که بگن بازجویی کردن ازش یا نه، همه چی خیلی آروم و بی‌سر و صدا بود و این مطمئناً آرامش قبل از طوفان بود که منو می‌ترسوند! ولی من سیروسم به این راحتی‌ها به کسی باخت نمی‌دم، خوب می‌دونم زمانِ دقیق آشکار و نهان شدن چه وقته؟! یک جوری غیب میشم که حتی سایه‌مم بهم شک نکنه چه برسه پلیس! کل زندگیم و دار و ندارم رو فروختم و کل پول‌هام رو ریختم تو یک حساب که توی سوئد به نام خودم باز کرده بودم البته توی سوئد من سیروس صامت نبودم، آدام نیکولاس بودم.
گوشیم رو گذاشتم کنار و رفتم طرف پنجره، کامران درحال تصفیه حساب با نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها بود که امروز گفته بودم تصفیه شون کنه همگی برن، حتی باغبون و تمامی خدمتکار‌ها رو تصفیه کردم رفتن، وقتی دیگه کل ملک و املاکم رو فروختم نوچه می‌خوام چیکار! ؟ وقتی دارم تا یک ساعتِ دیگه برای همیشه از ایران غیب میشم و میرم این ملک و املاکم رو برای چی و کی نگه دارم. فقط به دلیل این‌که شاهرخ این‌جا کلی بهم خدمت کرد و همیشه مراقب هرچیزی بود لطف کردم و یک سرویس خونه‌ی ویلایی زدم به نام خواهر و برادرش که تو پروشگاه بودن و یک خورده پول هم ریختم تو حسابی که بهزیستی براشون باز کرده بود تا وقتی بزرگ شدن مشکلی براشون پیش نیاد.
حالا باید برم دنبال ققنوسم که شیشه‌ی عمرمه و من بدون اون هیچم، حتی باید تا قبل از این‌که ملودی و تیرداد باهم ازدواج کنن برسم و جلوشون رو بگیرم، اون احمق‌ها از هیچی خبر ندارن که داره چه بلایی سرشون میاد، فقط دلشون خوشه که با ققنوس فرار کردن اما نمی‌دونن من همیشه یک قدم جلوتر از بقیه‌ام و اونارو الآن تو مشتم دارم.
داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم که دیدم کامران با آخرین نگهبان هم تصفیه کرد و به همراه جاوید اومدن توی عمارت، پس از چند دقیقه در اتاقم به صدا در اومد که با بفرماییدی که گفتم هر دو اومدن داخل! رو بهشون گفتم:
- کل کار‌هایی که گفتم رو انجام دادین؟!
- بله آقا همه چیز رو آماده کردم، فقط مونده وسایل‌تون رو بردارین و بریم ماشین هم پشت عمارت حاضره‌.
نگاهی به جاوید که به تازگی استخدامش کرده بودم انداختم، فقط به دلیل اینکه واسه همچین روزی می‌خواستمش استخدام‌ش کردم که این و کامران هرجا میرم محافظم باشن. چون باید برم دنبال ققنوس و بعدشم برم سوئد. حتماً به دوتا بایدگاردِ قوی هیکل نیاز دارم. رو به جاوید گفتم:
- من دارم‌امشب برای همیشه از ایران خارج میشم، معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته، پلیس به احتمال خیلی زیاد زیر نظرم داره واسه همینم به صورت مخفیانه املاکم رو فروختم ممکنه پلیس تو خارج شناسایی و دستگیرم کنه یا این‌که به سلامتی از مرز رد بشیم و بریم اون ور آب زندگی کنیم شما هم برای من کار می‌کنید، هیچی به طور دقیقاً و واضح معلوم نیست، حالا این کامران ننه آقاش فوت شدن و هیچ کس و کاری نداره می‌خواد دنبال من بیاد تو چی؟! تو مطمئنی می‌خوای برای همیشه تو خارج از کشور بادیگارد من باشی جاوید؟
- منم یکی‌ام مثل کامران ننه آقا دارم اما مرده حسابشون کن، هرجایی برین پشت سرتون می‌ام سیروس خان.
- آفرین پسر، پس بزن بریم!
کامران گفت:
- آقا سیروس یک چیزی یادم رفت بهتون بگم، انگاری که توی حیاط پشتی بنزین ریخته بودن خیلی بوی بنزین میومد من که متوجه شدم کل حیاط رو آب ریختم تا اثرش بره یک وقت آتیش نگیره اون طرف.
با دندونای کلید شده گفتم:
- این یک اتفاقِ معمولی نیست همه چی داره به ضرر من پیش میره، اینجا اصلاً امن نیست باید زودتر بریم.
ساکم رو برداشتم و کامران کوله پشتیش رو روی کولش درست کرد و همگی از اتاق من رفتیم بیرون، می‌خواستیم بریم حیاط پشتی که با سروصدا‌هایی که از توی هال اومد نظرم به طرف در جلب شد. با وایستادنِ من، کامران و جاوید هم وایستادن که‌یهو دیدم در هال به طرز وحشیانه‌ای باز شد و یکی اومد داخل. سریع اسلحه‌م رو در آوردم و نشونه گرفتم به طرف در. یکی داشت بهمون نزدیک می‌شد چون نیمه تاریک بود خوب صورتش مشخص نبود. گفتم:
- بهتره هرکی هستی کار احمقانه‌ای نکنی، اسلحه تو دستمه!
- کل عزیزام رو کردی زیر خاک، اون وقت از مرگ می‌ترسونیم جلال؟
با این حرفش قلبم ریخت پایین، از فکری که تو ذهنم مثل برق گذشت، مغزم رگ به رگ شد. یکمی که اومد جلوتر نور افتاد توی صورتش و تازه چشم‌های به خون نشسته‌ش رو دیدم. خدای من! اون همون پلیسی بود که تو بندر نزدیک بود من و بن صدرا رو دستگیر کنه. خودم رو کنترل کردم و با پوزخند گفتم:
- باید همون جا توی بندر می‌کشتمت تا دیگه موی دماغم نشی.
- من برای دستگیریت نیومدم چون دیگه پلیس نیستم، تصفیه حساب من و تو برمی‌گرده به چهل سال پیش، ببینم منو یادت میاد جلال؟!
با این حرفش ناخواسته دستام لرزید، گفتم:
- چی می‌خوای بگی؟
با حرص خندید و گفت:
- منم عماد! پسر ریحانه و سَتّار که کردیشون زیر خاک یادت اومدم؟!
با گفتن این حرفش، قلبم از حرکت‌ایستاد، زبونم زودتر از عقلم کار کرد و گفتم:
- عـماد؟! پسرم! ؟

#ققنوس_نحس
#الهه‌_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۰


دستام شل شد و ساک توی دستم افتاد رو زمین، باورم نمیشد! تنم از فرط تعجب و هیجان داشت به خودش می‌لرزید. پسرم؟! پسری که یک عمر دنبالش گشتم روز و شب دنبالش گشتم الان دقیقا رو به روم ایستاده بود و از چشماش خون می‌بارید. پسری که از خون و گوشت و استخون من بود پسری که یادگار روزهای تلخ گذشته‌م بود حالا روبه روم با یک اسلحه ایستاده بود، اونم درست لحظه‌ای که برای همیشه می‌خواستم ایران رو ترک کنم. این باورنکردنی بود. عماد با چشم‌هایی که به صراحت کینه و خشم و نفرت توش آشکار بود بهم زل زده بود بدونِ این‌که لحظه ای پلک بزنه و این منو می‌ترسوند، تفنگش رو تو درستش چرخوند و با پوزخند گفت:
- پسرم؟! توهم زدی پیر خرفت؟ تو عموی من بودی. رفیق بابام بودی یادته چقدر دوستت داشتم؟ فکر می‌کردم آدم خوبه‌ی زندگی‌مونی که هی به پدرم کمک می‌کردی اونم وقتی که مغازه‌هاش آتیش گرفته بود و به نون شب محتاج بود. ولی در اصل تو نزدیک شدی تا زخم بزنی فقط یک رفیقِ خیانتکار برای پدرم بودی همون رفیق مار ذاتی که نیشش رو تا استخون فرو کرد و زهرش رو ریخت. فقط بهم بگو چرا؟! بگو چرا کمر به نابودی پدر و مادرم بستی مار صفت؟!

حرفاش که جای خود داشت، من حتی با لحن حرف زدنش هم تو گذشته میرفتم و تو خاطراتی که با ریحانه داشتم پرسه میزدم، من قلبم رو اون‌جا جا گذاشته بودم و حالا وجود عماد تداعی روزهای گذشته‌م بود که تو پرده چشمام نقش می‌بست. با یادآوری روزگارِ تلخِ قدیم و شکستی که از عشقم و رفیقم خوردم، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد، دیگه نمی‌تونستم و نمی‌شد این غم سنگینی که تو دلم داشتم رو چال کنم، پر شده بودم بسکه تو خودم ریخته بودم. جوری اشکام پی در پی می‌ریختن که فراموش کرده بودم دوتا نوچه هام زل زدن بهم. عماد با دیدن اشکام، فریاد زد:
- دِ حرف برن لعنتی الان وقت گریه کردن نیست، وقت این‌که بازم نقش یک آدم خوبه رو بازی کنی و رکب بزنی نیست چون من تو رو خوب بلدمت جلال! اوه نه سیروس. هع!! اسمتم عوض کردی زندگی تو عوض کردی ولی خوشم میاد ذاتت جای خودش رو همیشه باز کرد و اون لجنزارِ و مُردابِ درونت رو به همه نشون داد!
در حالی که اشکام می‌ریخت ل*ب زدم:
- تو زندگیم چشمام فقط یک زن رو دید، بعد از اونم هیچ‌کس رو ندید. درست روزهایی که شدت عشق مادرت و لحظه شماری برای دیدنش قلبم رو می‌لرزوند مادرت بهم خیانت کرد اونم با کی؟! با رفیقم ستار! ستار قلبم رو آتیش زد نابودم کرد منو کشت. این رو بدون آدم های بد از اولش بد نبودن، بد دیدن که بد شدن!
- خفه شو حیوون اسم مادر و پدرم رو به ز*ب*ون نجست نیار، پدر و مادر من همو دوست داشتن عاشق هم بودن تو چی می‌خواستی اون وسط؟! اصلا گیرم مادرم بهت خیانت کرد مگه حقش این بود که تو جونی حق نفس کشیدن رو ازش بگیری؟
داد زدم:
- اول من عاشق مادرت شدم وقتی بهش گفتم عاشقتم اونم متقابلا عشقش رو ابراز کرد. ما هرروز هم رو می‌دیدم و بیشتر عاشق می‌شدیم با این تفاوت که من عاشق مادرت، مادرت عاشقِ رفیقم سَّتار! ستار در جریان همه چیز بود. با پدر و مادرم صحبت کردم و راضیشون کردم که برن برام خواستگاری ریحانه وقتی رفتم این خبر رو به ریحانه بدم اون فقط یک جمله به من گفت"نمیتونم دوستت داشته باشم از زندگیم برو بیرون" ریحانه اصلا منو دوست نداشت اون یک زن منفعت طلب بود. تا وقتی که پدرش نوچه بابام بود و پول به جیب میزد ریحانه باهام خوب بود و ادای عاشق‌هارو در می آورد که مبادا باباش رو از نون خوردن بندازم. ولی درست وقتی که پدرش برای خودش یک مغازه راه انداخت و آقای خودش شد، ریحانه منو پس زد. این انصاف بود؟

تو تموم لحظه هایی که داشتم این‌هارو می‌گفتم، کامران و جاوید زل زده بودن به من و عماد ولی برام هیچی مهم نبود. عماد گفت:
- انصاف؟! د آخه تو میدونی انصاف چیه بی‌شرف؟! این‌که مادرم عاشقت نبوده، دلیل می‌شد تو هم اون و هم پدرم و پدربزرگم رو بکشی؟
چشمام رو چند لحظه فشردم و گفتم:
- بعد از این‌که ریحانه اون حرف رو بهم زد، طول کشید خودم رو جمع و جور کنم. غرورم نذاشت بهش التماس کنم برام سخت بود به پای کسی بیوفتم و عشق رو گدایی کنم. خودم رو جمع و جور کردم و چند روز بعدش یک پرواز مستقیم گرفتم به آلمان، هشت سال اون‌جا درس خوندم وقتی برگشتم ایران با شوق و ذوق سراغ رفیقم ستار رو گرفتم، رفیقی که از جونمم برام با ارزش‌تر و عزیز تر بود ولی تازه فهمیدم اون با عشقم ازدواج کرده و همه میگن یک پسر دارن، تو اون موقع هشت سالت بود. خودت رو جای من بذار ببین یهو بهت خبر ب*دن عشقت و رفیقت ازدواج کردن چه حالی می‌شی؟! حتی الانم که یادش میوفتم خونم به جوش میاد.
عماد با بغض گفت:
- این‌که دوتا عاشق واقعی بهم رسیدن دلیل می‌شد تو اونا رو بکشی و منم قربانی کینه‌ی خودت کنی!؟ لعنتی اون موقع که من فقط هشت، سالم بود آخه چندتا بغض به یک گلو نامرد؟ چندتا درد به یک قلب؟
- خیلی کینه ای ام قبول دارم، کینه‌م اجازه نداد عشقم رو کنار رفیقم ببینم و سکوت کنم. آره من با روی خوش جای خودم رو وسط زندگی‌شون باز کردم دلم می‌خواست ذره ذره نابودی‌شون رو ببینم واسه همین اول از آتیش کشیدن کل مغازه‌های ستار شروع کردم بعدشم پدرش رو کشتم بعدشم مادرت و...
با گفتن این جمله عماد بلند خندید و در عین خندیدن اشکاش قطره قطره سرازیر می‌شد، تو همون حالت خنده و گریه گفت:
- باشه ولی الان یک سوال دارم؛ الان حالت خوبه؟ زندگیت نرماله، د لعنتی جواب بده بگو شبها چه جوری سر رو بالشت می‌ذاری یک خواب راحت داری یا تو هم مثه من هرشب کابوس اون صح*نه ها رو می‌بینی؟
خیلی حالش بد شده بود و این رو لرزش صداش و دستاش ثابت می‌کرد، هم صداش می‌لرزید و هم دستاش دقیقا حال خودم رو داشت حتی نمی‌تونست تعادل داشته باشه حس می‌کردم مشکل اعصاب داره.
کد:
دستام شل شد و ساک توی دستم افتاد رو زمین، باورم نمی‌شد! تنم از فرط تعجب و هیجان داشت به خودش میلرزید. پسرم؟! پسری که یک عمر دنبالش گشتم روز و شب دنبالش گشتم الان دقیقاً رو به روم‌ایستاده بود و از چشماش خون می‌بارید. پسری که از خون و گوشت و استخون من بود پسری که یادگار روز‌های تلخ گذشته‌م بود حالا روبه روم با یک اسلحه‌ایستاده بود، اونم درست لحظه‌ای که برای همیشه می‌خواستم ایران رو ترک کنم. این باورنکردنی بود. عماد با چشم‌هایی که به صراحت کینه و خشم و نفرت توش آشکار بود بهم زل‌زده بود بدونِ این‌که لحظه‌ای پلک بزنه و این منو می‌ترسوند، تفنگش رو تو درستش چرخوند و با پوزخند گفت:
- پسرم؟! توهم زدی پیر خرفت؟ تو عموی من بودی. رفیق بابام بودی یادته چقدر دوستت داشتم؟ فکر می‌کردم آدم خوبه‌ی زندگی‌مونی که هی به پدرم کمک می‌کردی اونم وقتی که مغازه‌هاش آتیش گرفته بود و به نون شب محتاج بود. ولی در اصل تو نزدیک شدی تا زخم بزنی فقط یک رفیقِ خیانتکار برای پدرم بودی همون رفیق مار ذاتی که نیشش رو تا استخون فرو کرد و زهرش رو ریخت. فقط بهم بگو چرا؟! بگو چرا کمر به نابودی پدر و مادرم بستی مار صفت؟!

حرفاش که جای خود داشت، من حتی با لحن حرف زدنش هم تو گذشته می‌رفتم و تو خاطراتی که با ریحانه داشتم پرسه میزدم، من قلبم رو اون‌جا جا گذاشته بودم و حالا وجود عماد تداعی روز‌های گذشته‌م بود که تو پرده چشمام نقش می‌بست. با یادآوری روزگارِ تلخِ قدیم و شکستی که از عشقم و رفیقم خوردم، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد، دیگه نمی‌تونستم و نمی‌شد این غم سنگینی که تو دلم داشتم رو چال کنم، پر شده بودم بسکه تو خودم ریخته بودم. جوری اشکام پی در پی میریختن که فراموش کرده بودم دوتا نوچه هام زل زدن بهم. عماد با دیدن اشکام، فریاد زد:
- دِ حرف برن لعنتی الان وقت گریه کردن نیست، وقت این‌که بازم نقش یک آدم خوبه رو بازی کنی و رکب بزنی نیست چون من تو رو خوب بلدمت جلال! اوه نه سیروس. هع!! اسمتم عوض کردی زندگی تو عوض کردی ولی خوشم میاد ذاتت جای خودش رو همیشه باز کرد و اون لجنزارِ و مُردابِ درونت رو به همه نشون داد!
در حالی که اشکام میریخت ل*ب زدم:
- تو زندگیم چشمام فقط یک زن رو دید، بعد از اونم هیچ‌کس رو ندید. درست روز‌هایی که شدت عشق مادرت و لحظه شماری برای دیدنش قلبم رو میلرزوند مادرت بهم خیانت کرد اونم با کی؟! با رفیقم ستار! ستار قلبم رو آتیش زد نابودم کرد منو کشت. این رو بدون آدم‌های بد از اولش بد نبودن، بد دیدن که بد شدن!
- خفه شو حیوون اسم مادر و پدرم رو به ز*ب*ون نجست نیار، پدر و مادر من همو دوست داشتن عاشق هم بودن تو چی می‌خواستی اون وسط؟! اصلاً گیرم مادرم بهت خیانت کرد مگه حقش این بود که تو جونی حق نفس کشیدن رو ازش بگیری؟
داد زدم:
- اول من عاشق مادرت شدم وقتی بهش گفتم عاشقتم اونم متقابلا عشقش رو ابراز کرد. ما هرروز هم رو می‌دیدم و بیشتر عاشق می‌شدیم با این تفاوت که من عاشق مادرت، مادرت عاشقِ رفیقم سَّتار! ستار در جریان همه چیز بود. با پدر و مادرم صحبت کردم و راضیشون کردم که برن برام خواستگاری ریحانه وقتی رفتم این خبر رو به ریحانه بدم اون فقط یک جمله به من گفت\"نمیتونم دوستت داشته باشم از زندگیم برو بیرون\" ریحانه اصلاً منو دوست نداشت اون یک زن منفعت طلب بود. تا وقتی که پدرش نوچه بابام بود و پول به جیب میزد ریحانه باهام خوب بود و ادای عاشق‌هارو در می‌آورد که مبادا باباش رو از نون خوردن بندازم. ولی درست وقتی که پدرش برای خودش یک مغازه راه انداخت و آقای خودش شد، ریحانه منو پس زد. این انصاف بود؟

تو تموم لحظه‌هایی که داشتم این‌هارو می‌گفتم، کامران و جاوید زل‌زده بودن به من و عماد ولی برام هیچی مهم نبود. عماد گفت:
- انصاف؟! د آخه تو می‌دونی انصاف چیه بی‌شرف؟! این‌که مادرم عاشقت نبوده، دلیل می‌شد تو هم اون و هم پدرم و پدربزرگم رو بکشی؟
چشمام رو چند لحظه فشردم و گفتم:
- بعد از این‌که ریحانه اون حرف رو بهم زد، طول کشید خودم رو جمع و جور کنم. غرورم نذاشت بهش التماس کنم برام سخت بود به پای کسی بیوفتم و عشق رو گدایی کنم. خودم رو جمع و جور کردم و چند روز بعدش یک پرواز مستقیم گرفتم به آلمان، هشت سال اون‌جا درس خوندم وقتی برگشتم ایران با شوق و ذوق سراغ رفیقم ستار رو گرفتم، رفیقی که از جونمم برام با ارزش‌تر و عزیز‌تر بود ولی تازه فهمیدم اون با عشقم ازدواج کرده و همه می‌گن یک پسر دارن، تو اون موقع هشت سالت بود. خودت رو جای من بذار ببین‌یهو بهت خبر ب*دن عشقت و رفیقت ازدواج کردن چه حالی میشی؟! حتی الانم که یادش میوفتم خونم به جوش میاد.
عماد با بغض گفت:
- این‌که دوتا عاشق واقعی بهم رسیدن دلیل می‌شد تو اونا رو بکشی و منم قربانی کینه‌ی خودت کنی! ؟ لعنتی اون موقع که من فقط هشت، سالم بود آخه چندتا بغض به یک گلو نامرد؟ چندتا درد به یک قلب؟
- خیلی کینه‌ای‌ام قبول دارم، کینه‌م اجازه نداد عشقم رو کنار رفیقم ببینم و سکوت کنم. آره من با روی خوش جای خودم رو وسط زندگی‌شون باز کردم دلم می‌خواست ذره ذره نابودی‌شون رو ببینم واسه همین اول از آتیش کشیدن کل مغازه‌های ستار شروع کردم بعدشم پدرش رو کشتم بعدشم مادرت و...
با گفتن این جمله عماد بلند خندید و در عین خندیدن اشکاش قطره قطره سرازیر می‌شد، تو همون حالت خنده و گریه گفت:
- باشه ولی الان یک سؤال دارم؛ الان حالت خوبه؟ زندگیت نرماله، د لعنتی جواب بده بگو شب‌ها چه جوری سر رو بالشت می‌ذاری یک خواب راحت داری یا تو هم مثه من هرشب کابوس اون صح*نه‌ها رو می‌بینی؟
خیلی حالش بد شده بود و این رو لرزش صداش و دستاش ثابت می‌کرد، هم صداش میلرزید و هم دستاش دقیقاً حال خودم رو داشت حتی نمی‌تونست تعادل داشته باشه حس می‌کردم مشکل اعصاب داره.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۱


دلم نمی‌خواست پسرم رو تو این وضع آشفته ببینم، دوست داشتم بغلش کنم تا آروم بشه وقتی بهش نزدیک شدم تا دستش رو بگیرم ازم فاصله گرفت و گفت:
- اون شبی که با پدر و مادرم رفتین ققنوس رو بفروشین به عرب‌ها یادته؟! همون شبی که مادرم رو راهزن‌ها کشتن و همون‌ها هم ققنوس رو دزدیدن! درسته بابام با این‌که باورش شده بود همه چی کار راهزن هاست اما به‌خاطر مرگ مادرم باهات دعوا کرد و چاقو کشید روی صورتت. بابام باور کرد اما من با اون سن کمم باورم نشد، مادر من رو خودت کشتی نه راهزن‌ها، جلال من فقط هشت سالم بود می‌دونی صح*نه دیدن پدربزرگم وقتی که گ*ردنش رو زده بودی با کلاه، چی به روزم آورد؟! میدونی وقتی مادرم رو غرق در خون دیدم چه حالی شدم وقتی اون شب که گر*دن پدرم رو زده بودی تو خواب و من نصف شب بیدار شدم و بابام رو تو اون وضع دیدم می‌دونی چند بار تو خودم کشته شدم؟! ولی تو هم کینه‌ت رو خالی کردی هم صاحب ققنوس شدی خیلی خوش شانس بودی، ولی میدونی من چجوری زندگی کردم؟! منو بردن پروشگاه میدونی اون‌جا چه حالی داشتم؟ رو تموم در و دیواراش فقط صح*نه‌های کشتن خونواده‌م رو می‌دیدم یک عمر با کابوس صح*نه مرگشون زندگی کردم تو خواب و بیداری اون صح*نه برام تکرار می‌شد. تو منو نکشتی ولی کاری کردی هر روز بمیرم. به‌خدا که مرگ هم برای تو کمه!
با گفتن این حرفاش تو دلم هزار بار خودم رو نفرین کردم، از تصور این‌که عماد با اون سن کمش چجوری بزرگ شده قلبم برای دومین بار درد رو حس کرد. یک بار سر مرگ هاتف و یک‌بار هم الان.
رو بهش گفتم:
- اون شبی که ستار رو کشتم تصمیم داشتم با خودم بیرمت اما هول کردم و سریع از خونه زدم بیرون، فرداش اومدم خونه‌تون که دیدم ستار رو دارن می‌برن خاک کنن ولی تو نیستی، بعد از اون هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم!
- ورگرنه منو هم می‌کشتی!
- نه نه اصلا، ر*اب*طه‌م با تو هیچ‌وقت اجازه چنین کاری رو نمی‌داد. من اصلا دشمنی‌ای با تو نداشتم!
عماد اشکاش ریخت و گفت:
- نامرد! نه تنها پدر و مادر و پدربزرگم رو کشتی، تو حتی زنم و دخترمم کشتی!
- چی؟ چی میگی تو؟
- اون پلیسی که پونزده سال پیش، محموله‌ت رو گرفت و نزدیک بود خودت رو هم دستگیر کنه رو یادته؟! اون من بودم جلال، در عوض این‌که من محموله‌ت رو گرفتم تو هم زن و بچم رو با ماشینت از دره پرت کردی پایین. زن و بچه‌مم قربانیه کینه‌ت و کارهای کثیفت شدن. تک به تک عزیزام رو ازم گرفتی خودت بگو من چیکارت کنم که تقاص این همه خون‌های بیگناه رو پس بدی؟! به ولله که مرگ برات کمترین مجازاته!
از این حرفش مغزم ترک خورد. با ناباوری تمام زل زدم تو چشماش و گفتم:
- اون تو بودی؟! اون پلیسی که می‌خواستم خودشم بکشم تو بودی عماد؟ باورم نمیشه! اون زن و بچه هایی رو که پرت کردم ته دره، زن و بچه‌های تو بودن؟! بگو دروغه لطفا! وای خدای من!
دستم رو گرفتم رو قلبم و تکیه دادم به دیوار، قلبم داشت از شدت درد می‌ترکید! انگار داشتم سکته‌ی خفیف می‌کردم! عماد داد زد:
- باور کن ع*و*ضی باور کن نامردِ خائن، تو کل خونواده‌م رو ازم گرفتی و نابودم کردی ازم یک روانی ساختی درسته منو همراه پدر و مادرم نکشتی اما با این بلاهایی که سرم آوردی من هرروز تو وجودم کشته شدم می‌دونی فقط ریختن خونت بود که هرروز بهم انگیزه زندگی میداد زندگی که نه فقط رد و بدل نفس هام!! میدونی جلال وقتی که توی بندرعباس اومده بودم دستگیرت کنم با اون زخمی که بابام زده بود تو صورتت این خالی که روی گردنت داشتی و این کلاه گرد لبه دارت، من شناختمت! اگه شک داشتم که تو پدر و مادرم رو کشتی اما همون لحظه که خواستی با کلاهت منو بکشی و بعدش منصرف شدی فهمیدم کی هستی فهمیدم تو همون خلافکاری بودی که زن و بچه‌م و کل عزیزام رو کشتی. ولی خدا بهم رحم کرد که یکی از بچه‌هام تو اون تصادفی که کار تو بود کشته نشد. پسرم زنده موند. از همون وقتی که پیدات کردم پسرم تیرداد رو فرستادم این‌جا تا ازت انتقام بگیریم ولی اون دختره‌ی نوچه‌ت ملودی تیرداد منو عاشق خودش کرد و حالا هم باهم رفتن خدا میدونه کجا. تیرداد نموند کار رو خلاص کنیم اما من امشب همه چیز رو تمومش میکنم.
با تک تک این حرفاش موهای تنم سیخ میشد. این حقایق من رو دیوونه‌م میکرد. انگاری توهم زده بودم. باورنکردنی بود. گفتم:
- ببینم تیرداد پسرِ توعه؟! خدای من امشب با این حقایق من دارم سکته میکنم. یعنی تو تیرداد رو فرستادی از من انتقام بگیره آره؟
- جالبه بدونی هاتف رو هم من کشتم آره! پسرت رو من کشتم حالا هم اومدم این‌جا تا با ل*ذت جونت رو بگیرم برامم مهم نیست بعدش چی میشه فقط می‌خوام قلبم یکم آروم شه و روح خونواده‌مم تو آرامش باشن، نه تنها خونواده‌م بلکه تمام کسایی که با بی رحمی کشتی که حسابشون از دستت در رفته!
با لکنت گفتم:
- من از پدر و مادرت انتقام گرفتم کشتمشون به‌خاطر کاری که با من کردن بخاطر خیانت‌شون، زنت هم اگه کشتم چون تو رو نمی‌شناختم که کی هستی وگرنه هرگز این کار رو نمی‌کردم چون من هیچ‌وقت با تو دشمنی نداشتم و ندارم، اما خوشحال شدم تو اون حادثه بچه‌هات زنده موندن، ولی تو با این کینه‌ای که از من بهت به ارث رسید همه چیز رو نابود کردی تو با تک تک کارهایی که کردی فقط به خودت ضربه زدی! گل به خودی زدی عماد! گل به خودی زدی!
- چی میگی تو؟
- تو پسر منی عماد، من و مادرت قبل از این‌که با پدرت ستار بره ازدواج کنه ر*اب*طه داشتیم مادرت ازم حامله شد من چون می‌گفتم آبروریزی میشه یک وقت، خواستم تو رو سِقطِت کنه اما مادرت این‌کار رو نکرد وقتی اون بهم دست رد زد اینم گفت که تو رو سقط کرده و منم باورم شد اما وقتی که برگشتم ایران و فهمیدم مادرت و پدرت یک بچه هشت ساله دارن فهمیدم تو همون بچه‌ای هستی که از خون من بودی و مادرت نگرت داشت شک نداشتم تو پسر من بودی چون ستار عقیم بود و هیچ‌وقت نمی‌تونست بچه دار بشه. ستار تو بچگیش از بالای پشت بودم افتاد و بهش آسیب رسید فقط من و ستار می‌دونستیم که اون بهش آسیب رسیده و هرگز نمی‌تونه صاحب بچه بشه. ستار هم میدونست تو پسر منی ولی این‌قدر عاشق ریحانه بود که قبولش کرد. وقتی من به پدر و مادرت برای انتقام گرفتن نزدیک شدم صدها بار تو تنهایی به ریحانه گفتم عماد پسر منه اما اون انکار کرد. من به‌خوبی خودم رو توی صورتت میدیدم تو پسر من بودی و هستی عماد!
عماد بدون هیچ عکس‌العملی تو چشمام خیره موند، بدونِ پلک زدن!
کد:
دلم نمی‌خواست پسرم رو تو این وضع آشفته ببینم، دوست داشتم بغلش کنم تا آروم بشه وقتی بهش نزدیک شدم تا دستش رو بگیرم ازم فاصله گرفت و گفت:
- اون شبی که با پدر و مادرم رفتین ققنوس رو بفروشین به عرب‌ها یادته؟! همون شبی که مادرم رو راهزن‌ها کشتن و همون‌ها هم ققنوس رو دزدیدن! درسته بابام با این‌که باورش شده بود همه چی کار راهزن هاست اما به‌خاطر مرگ مادرم باهات دعوا کرد و چاقو کشید روی صورتت. بابام باور کرد اما من با اون سن کمم باورم نشد، مادر من رو خودت کشتی نه راهزن‌ها، جلال من فقط هشت سالم بود می‌دونی صح*نه دیدن پدربزرگم وقتی که گ*ردنش رو‌زده بودی با کلاه، چی به روزم آورد؟! می‌دونی وقتی مادرم رو غرق در خون دیدم چه حالی شدم وقتی اون شب که گر*دن پدرم رو‌زده بودی تو خواب و من نصف شب بیدار شدم و بابام رو تو اون وضع دیدم می‌دونی چند بار تو خودم کشته شدم؟! ولی تو هم کینه‌ت رو خالی کردی هم صاحب ققنوس شدی خیلی خوش شانس بودی، ولی می‌دونی من چجوری زندگی کردم؟! منو بردن پروشگاه می‌دونی اون‌جا چه حالی داشتم؟ رو تموم در و دیواراش فقط صح*نه‌های کشتن خونواده‌م رو می‌دیدم یک عمر با کابوس صح*نه مرگشون زندگی کردم تو خواب و بیداری اون صح*نه برام تکرار می‌شد. تو منو نکشتی ولی کاری کردی هر روز بمیرم. به‌خدا که مرگ هم برای تو کمه!
با گفتن این حرفاش تو دلم هزار بار خودم رو نفرین کردم، از تصور این‌که عماد با اون سن کمش چجوری بزرگ شده قلبم برای دومین بار درد رو حس کرد. یک بار سر مرگ هاتف و یک‌بار هم الان.
رو بهش گفتم:
- اون شبی که ستار رو کشتم تصمیم داشتم با خودم بیرمت اما هول کردم و سریع از خونه زدم بیرون، فرداش اومدم خونه‌تون که دیدم ستار رو دارن می‌برن خاک کنن ولی تو نیستی، بعد از اون هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم!
- ورگرنه منو هم می‌کشتی!
- نه نه اصلاً، ر*اب*طه‌م با تو هیچ‌وقت اجازه چنین کاری رو نمی‌داد. من اصلاً دشمنی‌ای با تو نداشتم!
عماد اشکاش ریخت و گفت:
- نامرد! نه تنها پدر و مادر و پدربزرگم رو کشتی، تو حتی زنم و دخترمم کشتی!
- چی؟ چی می‌گی تو؟
- اون پلیسی که پونزده سال پیش، محموله‌ت رو گرفت و نزدیک بود خودت رو هم دستگیر کنه رو یادته؟! اون من بودم جلال، در عوض این‌که من محموله‌ت رو گرفتم تو هم زن و بچم رو با ماشینت از دره پرت کردی پایین. زن و بچه‌مم قربانیه کینه‌ت و کار‌های کثیفت شدن. تک به تک عزیزام رو ازم گرفتی خودت بگو من چیکارت کنم که تقاص این همه خون‌های بیگناه رو پس بدی؟! به ولله که مرگ برات کمترین مجازاته!
از این حرفش مغزم ترک خورد. با ناباوری تمام زل زدم تو چشماش و گفتم:
- اون تو بودی؟! اون پلیسی که می‌خواستم خودشم بکشم تو بودی عماد؟ باورم نمی‌شه! اون زن و بچه‌هایی رو که پرت کردم ته دره، زن و بچه‌های تو بودن؟! بگو دروغه لطفا! وای خدای من!
دستم رو گرفتم رو قلبم و تکیه دادم به دیوار، قلبم داشت از شدت درد می‌ترکید! انگار داشتم سکته‌ی خفیف می‌کردم! عماد داد زد:
- باور کن ع*و*ضی باور کن نامردِ خائن، تو کل خونواده‌م رو ازم گرفتی و نابودم کردی ازم یک روانی ساختی درسته منو همراه پدر و مادرم نکشتی اما با این بلا‌هایی که سرم آوردی من هرروز تو وجودم کشته شدم می‌دونی فقط ریختن خونت بود که هرروز بهم انگیزه زندگی می‌داد زندگی که نه فقط رد و بدل نفس هام!! می‌دونی جلال وقتی که توی بندرعباس اومده بودم دستگیرت کنم با اون زخمی که بابام‌زده بود تو صورتت این خالی که روی گردنت داشتی و این کلاه گرد لبه دارت، من شناختمت! اگه شک داشتم که تو پدر و مادرم رو کشتی اما همون لحظه که خواستی با کلاهت منو بکشی و بعدش منصرف شدی فهمیدم کی هستی فهمیدم تو همون خلافکاری بودی که زن و بچه‌م و کل عزیزام رو کشتی. ولی خدا بهم رحم کرد که یکی از بچه‌هام تو اون تصادفی که کار تو بود کشته نشد. پسرم زنده موند. از همون وقتی که پیدات کردم پسرم تیرداد رو فرستادم این‌جا تا ازت انتقام بگیریم ولی اون دختره‌ی نوچه‌ت ملودی تیرداد منو عاشق خودش کرد و حالا هم باهم رفتن خدا می‌دونه کجا. تیرداد نموند کار رو خلاص کنیم اما من‌امشب همه چیز رو تمومش می‌کنم.
با تک تک این حرفاش مو‌های تنم سیخ می‌شد. این حقایق من رو دیوونه‌م می‌کرد. انگاری توهم‌زده بودم. باورنکردنی بود. گفتم:
- ببینم تیرداد پسرِ توعه؟! خدای من‌امشب با این حقایق من دارم سکته می‌کنم. یعنی تو تیرداد رو فرستادی از من انتقام بگیره آره؟
- جالبه بدونی هاتف رو هم من کشتم آره! پسرت رو من کشتم حالا هم اومدم این‌جا تا با ل*ذت جونت رو بگیرم برامم مهم نیست بعدش چی میشه فقط می‌خوام قلبم یکم آروم شه و روح خونواده‌مم تو آرامش باشن، نه تنها خونواده‌م بلکه تمام کسایی که با بی‌رحمی کشتی که حسابشون از دستت در رفته!
با لکنت گفتم:
- من از پدر و مادرت انتقام گرفتم کشتمشون به‌خاطر کاری که با من کردن بخاطر خیانت‌شون، زنت هم اگه کشتم چون تو رو نمی‌شناختم که کی هستی وگرنه هرگز این کار رو نمی‌کردم چون من هیچ‌وقت با تو دشمنی نداشتم و ندارم، اما خوشحال شدم تو اون حادثه بچه‌هات زنده موندن، ولی تو با این کینه‌ای که از من بهت به ارث رسید همه چیز رو نابود کردی تو با تک تک کار‌هایی که کردی فقط به خودت ضربه زدی! گل به خودی زدی عماد! گل به خودی زدی!
- چی می‌گی تو؟
- تو پسر منی عماد، من و مادرت قبل از این‌که با پدرت ستار بره ازدواج کنه ر*اب*طه داشتیم مادرت ازم حامله شد من چون می‌گفتم آبروریزی میشه یک وقت، خواستم تو رو سِقطِت کنه اما مادرت این‌کار رو نکرد وقتی اون بهم دست رد زد اینم گفت که تو رو سقط کرده و منم باورم شد اما وقتی که برگشتم ایران و فهمیدم مادرت و پدرت یک بچه هشت ساله دارن فهمیدم تو همون بچه‌ای هستی که از خون من بودی و مادرت نگرت داشت شک نداشتم تو پسر من بودی چون ستار عقیم بود و هیچ‌وقت نمی‌تونست بچه دار بشه. ستار تو بچگیش از بالای پشت بودم افتاد و بهش آسیب رسید فقط من و ستار می‌دونستیم که اون بهش آسیب رسیده و هرگز نمی‌تونه صاحب بچه بشه. ستار هم می‌دونست تو پسر منی ولی این‌قدر عاشق ریحانه بود که قبولش کرد. وقتی من به پدر و مادرت برای انتقام گرفتن نزدیک شدم صد‌ها بار تو تنهایی به ریحانه گفتم عماد پسر منه اما اون انکار کرد. من به‌خوبی خودم رو توی صورتت می‌دیدم تو پسر من بودی و هستی عماد!
عماد بدون هیچ عکس‌العملی تو چشمام خیره موند، بدونِ پلک زدن!
#ققنوس_نحس
#الهه‌_کریمی‌فرد
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۲


ادامه دادم:
- فقط این نیست که! هاتف پسر من بود، اون برادرت بود هم‌خونت بود تو برادر خودت رو کشتی!
عماد بهت زد با دهن باز به دهنم زل زده بود که گفتم:
- حقیقت رو باور کن تو پسر منی پسرِ جلال! تو سر کینه‌ی شتری‌ت که به من رفتی و شوق انتقام گرفتنت از من، بچه‌هاتم نابود کردی! هیچ می‌دونستی ملودی دختر خودته، خواهرِ تیرداده!
عماد بلند خندید و گفت:
- تو فکر می‌کنی من این‌قدر کودن و احمقم که حرفات رو باور کنم؟! نه من پسر توام نه هاتف برادر من بود و نه اون دختره، با من نسبتی داره! وقتی ماشین زنم رو پرت کردی ته دره، تیرداد از شیشه ماشین پرت شده بود و دست و پاهاش و سرش شکسته بود اما زنده موند. زن و دخترمم تو همون ماشین به‌خاطر آتیش سوزی مردن. منو احمق فرض نکن جلال من به هدفم رسیدم و فقط مونده یک گلوله تو مغزت خالی کنم، منو شست و شوی مغزی نده که این مغزم از همه گندکاریات پره!
رو کردم سمت کامران و گفتم:
- کامران بهت ثابت می‌کنه چی میگم!
جاوید که تحمل حرفامون رو نداشت و از همون اولش رفته بود بیرون، کامران هم که تا این لحظه زل زده بود به د*ه*ان ما و با ناباوری بهمون گوش میداد، با حرفی که بهش زدم تازه به خودش اومد. کامران رو به عماد گفت:
- سه سال پیش خونه‌ی پدر و مادر ملودی رو دزد زد! اون دزد من بودم. من دقیقا یادمه عکس بچگی ملودی رو توی اون خونه دیدم. این‌جا توی عمارت هم عکسی از بچگی ملودی توی اتاقش نبود وگرنه من می‌دونستم خونه‌ی کسی رو که زدم خونه‌ی ملودی بوده! چند روز پیش قبل از این‌که تیرداد و ملودی فرار کنن. من دقیقا یک دختر بچه مثل اون عکس رو روی صفحه گوشی تیرداد دیدم! دقیقا مثل عکس همون دختر بچه ای بود که تو اون خونه دیده بودم! یه ذره هم شک ندارم!

سیروس: سرنوشت یک جایی ما رو کشوند که هیچ کدوم مون حتی تصورش رو نمی‌کردیم! ببین چطوری ملودی زنده موند و دست من افتاد. تو همون دره ای که ماشین زنت رو انداختم یک رودخونه‌‌ی کم عمق بود. پایین همون رودخونه هم یک روستای کوچیک بود، ملودی توی اون حادثه انگاری توی رودخونه افتاده و آب به روستا رسوندتش. یک مدت بعد از اون ماجرا یک زن و مرد که اصالتا مال همون روستا بودن اومدن پیش من برای کار. اسمشون احمد و زینب بود اون‌ها ملودی رو پیدا کرده بودن و جای بچه خودشون بزرگ کرده بودن. من فکر می‌کردم ملودی بچه اوناست، احمد و زینب وقتی ملودی ده سالش بود سر یک اشتباه جون‌شون رو گرفتم و ملودی هم افتاد دستِ من.
عماد اون‌قدری شک زده بود که داشت کم کم خشکش میزد. تو مردمک های لرزونش خیره شدم و گفتم:
- حق داری، منم باورم نمیشه، زن و بچه های پلیسی رو که محموله‌م رو گرفت و قصد داشت دستگیرم کنه، پرت کردم ته دره! اما اون ها در واقع عروس و نوه هام می‌شدن. دختری که یک عمر پیش من کار کرد و اون همه اذیتش کردم نوه‌م از آب در اومد. تیردادی که این همه مدت جلو چشمام بود نوه‌م بود. پسرم هاتف کشته شد اونم به دست برادرش عماد! من تو رو بعد مدت‌ها در حالی که برای کشتنم اومدی پیدا کردم اونم درست همون لحظه ای که قصد داشتم ایران رو ترک کنم و برم که ملودی و تیرداد رو بکشم! همش باورنکردنیه مثل یک کابوس تلخ توی بیداری! چه پازلِ مرتب و نحسی شدیم! کجا این همه نحسی رو آوردیم چی شد که به اینجا رسیدیم!؟
عماد با این حرفام دستاش رو اطراف سرش گذاشت و گفت:
- دیگه ادامه نده جلال، ادامه نده، ادامـه نده لعنتی دارم دیوونه میشم!
انگاری یکی قلبم رو تو مشتش می‌فشرد، غمی که تو س*ی*نه‌م داشتم باور نکردنی بود، داشتم متلاشی می‌شدم تو خودم. گم می‌شدم تو این حقایقِ شیرین و در عین حال دردناک و زهرآلود! به عماد نزدیک شدم و هرچی که تو لحظه به ذهنم رسید رو به ز*ب*ون آوردم:
- بیا همه چیز رو با هم درستش کنیم، من دارم میرم دنبال ملودی و تیرداد چون باید ققنوس رو ازشون بگیرم حتی باید بهشون تمام حقایق رو بگم، من تا این لحظه نمی‌دونستم تیرداد پسر توعه! فقط به‌خاطر اون عکس ملودی تو گوشی تیرداد فکر می‌کردم خواهر و برادر یا حدااقل فامیل همدیگه‌ن! می‌خواستم به‌خاطر دزدیدنِ ققنوس جفت‌شون رو بکشم. اونا هم نمی‌دونن خواهر و برادرن، اگه با هم ازدواج کنن گناه کبیره‌ای رو مرتکب شدن! بیا باهم از این‌جا میریم و یک زندگی جدید رو شروع می‌کنیم من قول میدم بهت همه چیز رو درستش کنم! عماد به خدای احد و واحد پشیمونم باور کن. من میتونم همه چیز رو از نو بسازم پسرم!
عماد اشکاش ریخت و گفت:
- میتونی پدر و مادر و زنم رو زنده کنی؟! میتونی روزهای سخت بچگیم رو برام عوض کنی!؟ می‌تونی کابوس‌هایی که از مرگ عزیزام دیدم رو از ذهنم پاک کنی د میتونی لعنتی؟! میتونی عشق ممنوعی که تو قلب بچه هام ریشه زد رو پاک کنی؟! تو منو کشتی جلال نابودم کردی، تمام ضربه‌هایی که بهت زدم به خودم برگشت ببین منو به کجا رسوندی که موندم چه عکس‌العملی از وضعیتم نشون بدم! ببین منو خوب نگاهم کن. من الان هیچی نیستم پوچم خالی ام! به ته خط رسیدم ته خط! تو کاری با من کردی که شیطان با کسی نکرد. تو کی بودی تو از چه ذاتی بودی که این همه جفا کردی بهم؟ چه شبی آخه نطفه‌ات بسته شد که این قدر شرور شدی تو!؟
اشکام ریخت و با زجه گفتم:
- تو سفرم رو نرفتی مسیرم رو قضاوت میکنی؟! من از اولش آدم بدی نبودم بخدا نبودم. مادرت و پدرت با خیانتی که در حقم کردن منو تبدیل به این هیولا کردن. من فقط خواستم اونا رو بدبخت کنم از اولشم قصدم کشتن‌شون نبود تا وقتی که ققنوس وارد ماجرا شد. پدرت با ارزش ترین ارث از اجدادش بهش رسید من ققنوس رو طمع کردم بخاطرش دستام خونی شد!! اون ققنوسِ نحس منو وادار کرد صاحب اصلیش که پدر و مادرت بودن رو بکشم و خودم صاحب ققنوس بشم. اون ققنوسِ نحس این تجارتِ خونی و این کسب و کار حروم رو برام فراهم کرد. همش به‌خاطر اون ققنوسِ نجس بود. ولی من الان از تموم کارهام احساس شرمندگی دارم دلم فقط یک چیزی می‌خواد این‌که بذاری بغلت کنم تا قلبم آروم بگیره پسرم، فقط بذار یک بار بغلت کنم، یک بار!! نذار تو حسرت لمس کردن تنت بمیرم تو یادگار روزهای گذشتمی. بوی مادرت رو میدی! شبیه کسی هستی که همیشه دیوونه وار عاشقش بودم. بذار بغلت کنم عمادم!
کد:
ادامه دادم:
- فقط این نیست که! هاتف پسر من بود، اون برادرت بود هم‌خونت بود تو برادر خودت رو کشتی!
عماد بهت زد با دهن باز به دهنم زل‌زده بود که گفتم:
- حقیقت رو باور کن تو پسر منی پسرِ جلال! تو سر کینه‌ی شتری‌ت که به من رفتی و شوق انتقام گرفتنت از من، بچه‌هاتم نابود کردی! هیچ می‌دونستی ملودی دختر خودته، خواهرِ تیرداده!
عماد بلند خندید و گفت:
- تو فکر می‌کنی من این‌قدر کودن و احمقم که حرفات رو باور کنم؟! نه من پسر توام نه هاتف برادر من بود و نه اون دختره، با من نسبتی داره! وقتی ماشین زنم رو پرت کردی ته دره، تیرداد از شیشه ماشین پرت شده بود و دست و پاهاش و سرش شکسته بود اما زنده موند. زن و دخترمم تو همون ماشین به‌خاطر آتیش سوزی مردن. منو احمق فرض نکن جلال من به هدفم رسیدم و فقط مونده یک گلوله تو مغزت خالی کنم، منو شست و شوی مغزی نده که این مغزم از همه گندکاریات پره!
رو کردم سمت کامران و گفتم:
- کامران بهت ثابت می‌کنه چی می‌گم!
جاوید که تحمل حرفامون رو نداشت و از همون اولش رفته بود بیرون، کامران هم که تا این لحظه زل‌زده بود به د*ه*ان ما و با ناباوری بهمون گوش می‌داد، با حرفی که بهش زدم تازه به خودش اومد. کامران رو به عماد گفت:
- سه سال پیش خونه‌ی پدر و مادر ملودی رو دزد زد! اون دزد من بودم. من دقیقاً یادمه عکس بچگی ملودی رو توی اون خونه دیدم. این‌جا توی عمارت هم عکسی از بچگی ملودی توی اتاقش نبود وگرنه من می‌دونستم خونه‌ی کسی رو که زدم خونه‌ی ملودی بوده! چند روز پیش قبل از این‌که تیرداد و ملودی فرار کنن. من دقیقاً یک دختر بچه مثل اون عکس رو روی صفحه گوشی تیرداد دیدم! دقیقاً مثل عکس همون دختر بچه‌ای بود که تو اون خونه دیده بودم!‌یه ذره هم شک ندارم!

سیروس: سرنوشت یک جایی ما رو کشوند که هیچ کدوم مون حتی تصورش رو نمی‌کردیم! ببین چطوری ملودی زنده موند و دست من افتاد. تو همون دره‌ای که ماشین زنت رو انداختم یک رودخونه‌ی کم عمق بود. پایین همون رودخونه هم یک روستای کوچیک بود، ملودی توی اون حادثه انگاری توی رودخونه افتاده و آب به روستا رسوندتش. یک مدت بعد از اون ماجرا یک زن و مرد که اصالتاً مال همون روستا بودن اومدن پیش من برای کار. اسمشون احمد و زینب بود اون‌ها ملودی رو پیدا کرده بودن و جای بچه خودشون بزرگ کرده بودن. من فکر می‌کردم ملودی بچه اوناست، احمد و زینب وقتی ملودی ده سالش بود سر یک اشتباه جون‌شون رو گرفتم و ملودی هم افتاد دستِ من.
عماد اون‌قدری شک‌زده بود که داشت کم کم خشکش میزد. تو مردمک‌های لرزونش خیره شدم و گفتم:
- حق داری، منم باورم نمی‌شه، زن و بچه‌های پلیسی رو که محموله‌م رو گرفت و قصد داشت دستگیرم کنه، پرت کردم ته دره! اما اون‌ها در واقع عروس و نوه هام می‌شدن. دختری که یک عمر پیش من کار کرد و اون همه اذیتش کردم نوه‌م از آب در اومد. تیردادی که این همه مدت جلو چشمام بود نوه‌م بود. پسرم هاتف کشته شد اونم به دست برادرش عماد! من تو رو بعد مدت‌ها در حالی که برای کشتنم اومدی پیدا کردم اونم درست همون لحظه‌ای که قصد داشتم ایران رو ترک کنم و برم که ملودی و تیرداد رو بکشم! همش باورنکردنیه مثل یک کابوس تلخ توی بیداری! چه پازلِ مرتب و نحسی شدیم! کجا این همه نحسی رو آوردیم چی شد که به اینجا رسیدیم! ؟
عماد با این حرفام دستاش رو اطراف سرش گذاشت و گفت:
- دیگه ادامه نده جلال، ادامه نده، ادامـه نده لعنتی دارم دیوونه میشم!
انگاری یکی قلبم رو تو مشتش می‌فشرد، غمی که تو س*ی*نه‌م داشتم باور نکردنی بود، داشتم متلاشی می‌شدم تو خودم. گم می‌شدم تو این حقایقِ شیرین و در عین حال دردناک و زهرآلود! به عماد نزدیک شدم و هرچی که تو لحظه به ذهنم رسید رو به ز*ب*ون آوردم:
- بیا همه چیز رو با هم درستش کنیم، من دارم میرم دنبال ملودی و تیرداد چون باید ققنوس رو ازشون بگیرم حتی باید بهشون تمام حقایق رو بگم، من تا این لحظه نمی‌دونستم تیرداد پسر توعه! فقط به‌خاطر اون عکس ملودی تو گوشی تیرداد فکر می‌کردم خواهر و برادر یا حدااقل‌فامیل همدیگه‌ن! می‌خواستم به‌خاطر دزدیدنِ ققنوس جفت‌شون رو بکشم. اونا هم نمی‌دونن خواهر و برادرن، اگه با هم ازدواج کنن گناه کبیره‌ای رو مرتکب شدن! بیا باهم از این‌جا میریم و یک زندگی جدید رو شروع می‌کنیم من قول می‌دم بهت همه چیز رو درستش کنم! عماد به خدای احد و واحد پشیمونم باور کن. من می‌تونم همه چیز رو از نو بسازم پسرم!
عماد اشکاش ریخت و گفت:
- می‌تونی پدر و مادر و زنم رو زنده کنی؟! می‌تونی روز‌های سخت بچگیم رو برام عوض کنی! ؟ می‌تونی کابوس‌هایی که از مرگ عزیزام دیدم رو از ذهنم پاک کنی د می‌تونی لعنتی؟! می‌تونی عشق ممنوعی که تو قلب بچه هام ریشه زد رو پاک کنی؟! تو منو کشتی جلال نابودم کردی، تمام ضربه‌هایی که بهت زدم به خودم برگشت ببین منو به کجا رسوندی که موندم چه عکس‌العملی از وضعیتم نشون بدم! ببین منو خوب نگاهم کن. من الان هیچی نیستم پوچم خالی‌ام! به ته خط رسیدم ته خط! تو کاری با من کردی که شیطان با کسی نکرد. تو کی بودی تو از چه ذاتی بودی که این همه جفا کردی بهم؟ چه شبی آخه نطفه‌ات بسته شد که این قدر شرور شدی تو! ؟
اشکام ریخت و با زجه گفتم:
- تو سفرم رو نرفتی مسیرم رو قضاوت می‌کنی؟! من از اولش آدم بدی نبودم بخدا نبودم. مادرت و پدرت با خیانتی که در حقم کردن منو تبدیل به این هیولا کردن. من فقط خواستم اونا رو بدبخت کنم از اولشم قصدم کشتن‌شون نبود تا وقتی که ققنوس وارد ماجرا شد. پدرت با ارزش‌ترین ارث از اجدادش بهش رسید من ققنوس رو طمع کردم بخاطرش دستام خونی شد!! اون ققنوسِ نحس منو وادار کرد صاحب اصلیش که پدر و مادرت بودن رو بکشم و خودم صاحب ققنوس بشم. اون ققنوسِ نحس این تجارتِ خونی و این کسب و کار حروم رو برام فراهم کرد. همش به‌خاطر اون ققنوسِ نجس بود. ولی من الان از تموم کارهام احساس شرمندگی دارم دلم فقط یک چیزی می‌خواد این‌که بذاری بغلت کنم تا قلبم آروم بگیره پسرم، فقط بذار یک بار بغلت کنم، یک بار!! نذار تو حسرت لمس کردن تنت بمیرم تو یادگار روز‌های گذشتمی. بوی مادرت رو می‌دی! شبیه کسی هستی که همیشه دیوونه‌وار عاشقش بودم.. بذار بغلت کنم عمادم!
#ققنوس_نحس
#الهه‌_کریمی‌فرد
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۳


عماد پوزخندی زد و گفت:
- من هدفی که چهل سال توی سرم داشتم رو با این خزعبلات نمی‌بازم، من از حرفات یه داستانِ درام نمی‌سازم که بازنده‌ش تو باشی! اومدم این‌جا رنگ خونت رو بریزم. من یک‌بار دیگه بهت اعتماد نمیکنم مار صفت. بعد از کشتنت همه چیز خود به خود سر جاش برمی‌گرده. توی نجس رو امشب باید از زمین پاک کنم!
قبل از این‌که واکنشی نشون بدم عماد هفت تیرش رو سمتم نشونه گرفت و گفت:
- امشب قربانی بازی های کثیفت فقط خودتی!
با این حرفش عرق سردی روی کمرم حس کردم و لرزش دستام بیشتر شد، اسلحه توی دستم بود اما قلبم اجازه نمی‌داد با پسرم بجنگم. اون هم خونِ من بود ریختن خونش یعنی ریختن خونِ خودم!
به اسلحه ای که حالا روی شقیقه‌م نشونه گرفته بود چشم دوختم و گفتم:
- باور کن بزرگ‌ترین لطف رو در حقم می‌کنی! ماشه رو بکش من دوست دارم به دست پسرم بمیرم! چه مرگی شیرین تر از این؟!
چشمام رو بستم و منتظر شلیک گلوله موندم. این‌جا دیگه برام ایستگاه آخر بود. همین لحظه، جاوید از بیرون اومد تو و گفت:
- سیروس خان ماشین‌های پلیس بی سروصدا عمارت رو محاصره کردن باید هرچی سریع تر از اون راه خروجیه مخفی فرار کنیم تا نیومدن تو!
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود صدای کشیدن ماشه رو از هفت تیرِ عماد شنیدم. چشمام هنوزم رو هم بود. در کسری از ثانیه توسطِ کامران هول داده شدم روی زمین و گلوله به گلدون اصابت کرد.
عماد با دیدن افتادنِ من روی زمین برای چند ثانیه بدون پلک زدن بهم خیره موند. اسلحه‌ش که هنوز توی دستش بود رو روی من نشون گرفت، کامران و جاوید خواستن مانعش بشن و با زور اسلحه رو از دستش بگیرن که عماد اسلحه رو پرت کرد و از ته دل خندید و گفت:
- یک چیزی توی ذهنم هوسِ خوردنِ انگشتام رو کرده، داره میگه بهم انگشت بده. مسخره‌ست نه!! ولی میدم بهش بخوره، خب هوس کرده دیگه!
با شک به رفتارهای عجیبش خیره شدم، عماد انگشتش رو کرد توی دهانش و از عمارت دوید بیرون! داشتم حرفای عجیبش رو توی ذهنم مرور می‌کردم که یک صدا از بیرون عمارت به گوش رسید که توی بلندگو می‌گفت:
- سیروس صامت با تو دارم صحبت میکنم، من سرگرد رضوی هستم. خونه تحتِ محاصره‌ست دستات رو بذار رو سرت و از اون‌جا بیا بیرون! هیچ راه فراری نداری!
کامران: دیگه وقتی نمونده باید فوری از راه مخفی بریم بیرون تا نیومدن تو سیروس خان!
دستام رو گذاشتم روی زانوهام و به سختی بلند شدم گفتم:
- من این‌جا فقط عماد رو دارم، من بدون اون هیچ جا نمیرم!
اشکام روونه شد و با زانوهای سست قدم برداشتم سمت در عمارت که کامران دستام رو گرفت و گفت:
- الان دیگه وقت نجات دادنِ خودته سیروس خان، عماد که بچه نیست از پس خودش بر میاد. وقتی رفتیم از ایران همه چی که نرمال شد میای عماد رو هم می‌بری! مهم اینه که اون رو شناختی و پیداش کردی.
سرم رو به نشونه نه، تکون دادم و خواستم برم دنبال عماد اون لحظه به هیچی جز عماد فکر نمی‌کردم مخصوصا با اون حرف عجیبی که زد و رفت، اما کامران و جاوید مانع شدن و به‌زور منو کشوندن سمتِ راه خروجیه مخفی!

«عماد»

نمی‌دونم چه‌طور اما با اون حال بد و هیجانی که قلبم رو تسخیر کرده بود، بالاخره تونستم خودم رو برسونم خونه! سر تا پام لرز بدی گرفته بود و عجیب سر درد داشتم سرم داشت متلاشی می‌شد اون‌قدری که از این‌که تا الان منفجر نشده بود متعجب بودم. حتی نمی‌دونم چه‌طور شد وقتی از خونه‌ی جلال زدم بیرون تونستم از دست پلیس فرار کنم وگرنه به جرم ملاقات با جلال اون هم زمانی که می‌خواست فرار کنه حتما من رو هم دستگیر می‌کردن بدون این‌که در نظر بگیرن خودمم یک روز افسر پلیس بودم! وقتی رسیدم خونه از در ورودی رفتم تو، در باز بود. یادم اومد موقع خروج از خونه در رو نبسته بودم وقتی اون نامه‌ی تیرداد رو خوندم خونم به جوش اومد و تصمیمِ کشتن جلال خونَم رو می‌بلعید. اما منه احمق امشب نتونستم هیچ غلطی کنم! رفتم توی اتاقم و در رو محکم به هم کوبیدم، روبه ‌روی آینه قدی به خودم زل زدم و گفتم:
- فقط یک فرصت داشتی تا اون حروم خون رو بکشی اما این‌کار رو نکردی تو فرصتت رو حروم کردی! حالا چیزی که روی زمین می‌مونه اون جلالِ لجن ذاته و جوی خون‌های بی‌گناهی که جلال ریخته!
با ناراحتی به چشمام توی آینه زل زدم، لرزش مردمک چشمام به خوبی نمایان بود، یک دریا اشک پشت پلکام جا خوش کرده بود که حالا بهشون اجازه ریختن دادم. به خودم گفتم:
- نه این طور نیست! به‌خدا این طور نیست. من اسلحه توی دستم بود فقط برای کشتنش رفته بودم. من ماشه رو کشیدم و شقیقه‌ش رو هدف گرفتم اما، اما یک چیزی توی ذهنم مغزم رو به چنگ گرفته بود اون هوس خوردنِ انگشتام رو کرده بود مدام این رو مثل پُتک تو سرم می‌کوبید. اون انگشتام رو می‌خواست، می‌گفت بهم انگشت بده اون داشت اذیتم می‌کرد همونم نذاشت کارم رو انجام بدم دستام رو شل کرد و اسلحه از دستم افتاد.
لرزش صدام تو حرفام طنین انداز شده بود. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود بدنم ثانیه به ثانیه داشت سردتر و ضعیف‌تر می‌شد، بخاطر ناراحتی و استرس و هیجان! من امشب جلال رو نکشتم، من امشب به هدفم نرسیدم من موفق نشدم، من باخت دادم همش تقصیر اون صدای لعنتی بود که تا این لحظه ولم نمی‌کنه! حس میکنم تو وجودم و تو تک تک سلولام رخنه کرده یک چیز منحوث درونه منه که داره به هلاکت می‌کشونه روحم رو!
کد:
عماد پوزخندی زد و گفت:
- من هدفی که چهل سال توی سرم داشتم رو با این خزعبلات نمی‌بازم، من از حرفات‌یه داستانِ درام نمی‌سازم که بازنده‌ش تو باشی! اومدم این‌جا رنگ خونت رو بریزم. من یک‌بار دیگه بهت اعتماد نمی‌کنم مار صفت. بعد از کشتنت همه چیز خود به خود سر جاش برمی‌گرده. توی نجس رو‌امشب باید از زمین پاک کنم!
قبل از این‌که واکنشی نشون بدم عماد هفت تیرش رو سمتم نشونه گرفت و گفت:
-‌امشب قربانی بازی‌های کثیفت فقط خودتی!
با این حرفش عرق سردی روی کمرم حس کردم و لرزش دستام بیشتر شد، اسلحه توی دستم بود اما قلبم اجازه نمی‌داد با پسرم بجنگم. اون هم خونِ من بود ریختن خونش یعنی ریختن خونِ خودم!
به اسلحه‌ای که حالا روی شقیقه‌م نشونه گرفته بود چشم دوختم و گفتم:
- باور کن بزرگ‌ترین لطف رو در حقم می‌کنی! ماشه رو بکش من دوست دارم به دست پسرم بمیرم! چه مرگی شیرین‌تر از این؟!
چشمام رو بستم و منتظر شلیک گلوله موندم. این‌جا دیگه برام‌ایستگاه آخر بود. همین لحظه، جاوید از بیرون اومد تو و گفت:
- سیروس خان ماشین‌های پلیس بی‌سروصدا عمارت رو محاصره کردن باید هرچی سریع‌تر از اون راه خروجیه مخفی فرار کنیم تا نیومدن تو!
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود صدای کشیدن ماشه رو از هفت تیرِ عماد شنیدم. چشمام هنوزم رو هم بود. در کسری از ثانیه توسطِ کامران هول داده شدم روی زمین و گلوله به گلدون اصابت کرد.
عماد با دیدن افتادنِ من روی زمین برای چند ثانیه بدون پلک زدن بهم خیره موند. اسلحه‌ش که هنوز توی دستش بود رو روی من نشون گرفت، کامران و جاوید خواستن مانعش بشن و با زور اسلحه رو از دستش بگیرن که عماد اسلحه رو پرت کرد و از ته دل خندید و گفت:
- یک چیزی توی ذهنم هوسِ خوردنِ انگشتام رو کرده، داره می‌گه بهم انگشت بده. مسخره‌ست نه!! ولی می‌دم بهش بخوره، خب هوس کرده دیگه!
با شک به رفتار‌های عجیبش خیره شدم، عماد انگشتش رو کرد توی دهانش و از عمارت دوید بیرون! داشتم حرفای عجیبش رو توی ذهنم مرور می‌کردم که یک صدا از بیرون عمارت به گوش رسید که توی بلندگو می‌گفت:
- سیروس صامت با تو دارم صحبت می‌کنم، من سرگرد رضوی هستم. خونه تحتِ محاصره‌ست دستات رو بذار رو سرت و از اون‌جا بیا بیرون! هیچ راه فراری نداری!
کامران: دیگه وقتی نمونده باید فوری از راه مخفی بریم بیرون تا نیومدن تو سیروس خان!
دستام رو گذاشتم روی زانوهام و به سختی بلند شدم گفتم:
- من این‌جا فقط عماد رو دارم، من بدون اون هیچ جا نمی‌رم!
اشکام روونه شد و با زانو‌های سست قدم برداشتم سمت در عمارت که کامران دستام رو گرفت و گفت:
- الان دیگه وقت نجات دادنِ خودته سیروس خان، عماد که بچه نیست از پس خودش بر میاد. وقتی رفتیم از ایران همه چی که نرمال شد می‌ای عماد رو هم می‌بری! مهم اینه که اون رو شناختی و پیداش کردی.
سرم رو به نشونه نه، تکون دادم و خواستم برم دنبال عماد اون لحظه به هیچی جز عماد فکر نمی‌کردم مخصوصاً با اون حرف عجیبی که زد و رفت، اما کامران و جاوید مانع شدن و به‌زور منو کشوندن سمتِ راه خروجیه مخفی!

«عماد»

نمی‌دونم چه‌طور اما با اون حال بد و هیجانی که قلبم رو تسخیر کرده بود، بالاخره تونستم خودم رو برسونم خونه! سر تا پام لرز بدی گرفته بود و عجیب سر درد داشتم سرم داشت متلاشی می‌شد اون‌قدری که از این‌که تا الان منفجر نشده بود متعجب بودم. حتی نمی‌دونم چه‌طور شد وقتی از خونه‌ی جلال زدم بیرون تونستم از دست پلیس فرار کنم وگرنه به جرم ملاقات با جلال اون هم زمانی که می‌خواست فرار کنه حتماً من رو هم دستگیر می‌کردن بدون این‌که در نظر بگیرن خودمم یک روز افسر پلیس بودم! وقتی رسیدم خونه از در ورودی رفتم تو، در باز بود. یادم اومد موقع خروج از خونه در رو نبسته بودم وقتی اون نامه‌ی تیرداد رو خوندم خونم به جوش اومد و تصمیمِ کشتن جلال خونَم رو می‌بلعید. اما منه احمق‌امشب نتونستم هیچ غلطی کنم! رفتم توی اتاقم و در رو محکم به هم کوبیدم، روبه روی آینه قدی به خودم زل زدم و گفتم:
- فقط یک فرصت داشتی تا اون حروم خون رو بکشی اما این‌کار رو نکردی تو فرصتت رو حروم کردی! حالا چیزی که روی زمین می‌مونه اون جلالِ لجن ذاته و جوی خون‌های بی‌گناهی که جلال ریخته!
با ناراحتی به چشمام توی آینه زل زدم، لرزش مردمک چشمام به خوبی نمایان بود، یک دریا اشک پشت پلکام جا خوش کرده بود که حالا بهشون اجازه ریختن دادم. به خودم گفتم:
- نه این طور نیست! به‌خدا این طور نیست. من اسلحه توی دستم بود فقط برای کشتنش رفته بودم. من ماشه رو کشیدم و شقیقه‌ش رو هدف گرفتم اما، اما یک چیزی توی ذهنم مغزم رو به چنگ گرفته بود اون هوس خوردنِ انگشتام رو کرده بود مدام این رو مثل پُتک تو سرم می‌کوبید. اون انگشتام رو می‌خواست، می‌گفت بهم انگشت بده اون داشت اذیتم می‌کرد همونم نذاشت کارم رو انجام بدم دستام رو شل کرد و اسلحه از دستم افتاد.
لرزش صدام تو حرفام طنین انداز شده بود. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود بدنم ثانیه به ثانیه داشت سردتر و ضعیف‌تر می‌شد، بخاطر ناراحتی و استرس و هیجان! من‌امشب جلال رو نکشتم، من‌امشب به هدفم نرسیدم من موفق نشدم، من باخت دادم همش تقصیر اون صدای لعنتی بود که تا این لحظه ولم نمی‌کنه! حس می‌کنم تو وجودم و تو تک تک سلولام رخنه کرده یک چیز منحوث درونه منه که داره به هلاکت می‌کشونه روحم رو!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۴


بازم همون صدا مغزم رو به بازی گرفت! صدا تغییر کرده بود. صدای دخترم تبسم بود که می‌گفت:
- بابا عماد، من داداش تیردادم رو بیشتر از تو و مامان لیلی دوست دارم اون همیشه باهام بازی میکنه و مراقبمه! من عاشق تیردادم!
صدا توی گوشم موج میزد و تو مغزم سونامی به پا می‌کرد. صدای تبسم قطع شد و این بار صدای تیرداد بود که جمله‌ای رو که توی نامه برام نوشته بود، با صدای خودش تو مغزم می‌پیچید:
- بابا منم عاشق شدم، عاشقِ آبجیم ملودی!
و حالا صدای جلال که با قهقهه تو ذهنم اکو میشد، صدای جلال تو کل خونه می‌پیچید! از ترس داشتم پس میوفتادم.
- تموم حقایق رو فهمیدی عماد؟! کامران با دیدنِ اون عکس فهمید ملودی و تیرداد خواهر و برادرن حالا میدونی چطوری ملودی به دست من افتاد و اینجا بزرگ شد؟! ملودی دختر خودته که توی تصادف با زنت کشته نشد و آب رودخونه اون رو به یه روستا رسوند، یه زن و مرد مال همون روستا ملودی رو پیدا و بزرگش کردن، یه مدت بعد از اون اتفاق اون زن و مرد اومدن پیش من و کار کردن که چند سال بعدش بخاطر یه اشتباه جون‌شون رو گرفتم و ملودی رو پیش خودم بزرگ کردم. هاتف هم برادرِ خونیِ خودت بود که خونِش رو ریختی! منم پدرتم که خواستی ازم انتقام بگیری! تموم کینه‌ات خودت رو نابود کرد! گل به خودی زدی!
انگاری تو دنیای موازی بودم، هرچیزی که می‌شنیدم و اتفاق میوفتاد واقعی نبود، یعنی نمی‌خواستم باور کنم واقعیه! هیچ کدوم قابل باور نبودن، هر کدوم‌شون ذره ذره‌ی گوشتِ قلبم رو با دندون می‌کشید و می‌خورد. مغزم از فهمیدن این ماجراها چِت کرده بود داشت می‌پاچید از هم! ذهنم قفل کرده بود؛ حس می‌کردم توی کما رفتم و دارم خواب می‌بینم ای کاش واقعیت نداشته باشه، ای کاش بیدار بشم از این کابوس ای کـاش!
و دوباره صدای قهقهه‌ش گوشم رو کر کرد، صداش از توی سرم بلند می‌شد توی گوشم دور می‌چرخید و توی خونه اکو می‌شد. داشتم به معنی واقعی کلمه تبدیل به آدم دیگه ای می‌شدم، سیستمِ عقلم و مغزم اتصالی کرده بود. به تصویر خودم تو آینه خیره شدم، با دیدنِ عمادی که احمقانه ترین کار رو امشب با نکشتن سیروس انجام داد، مشتم رو گره کردم و محکم کوبیدم روی تصویر خودم که آینه هزارتا ترک خورد اما نریخت زمین! از دستم بی مهابا خون ریخت بیرون و آینه خونی شد. دستام رو دو طرف سرم گرفتم و با خودم گفتم:
- دقیقا تو لحظه‌ای از زندگیم ایستادم که هیچ‌وقت این موقعیت تو مخیلم نمی‌گنجید! همه چیز برعکس شد هرچی مار از خشمم پرورش دادم تهش برگشتن خودم رو نیش زدن، هرچی شمشیر واسه دشمنم تیز کردم تهش شاهرگ خودم رو زدن! هر چی خشم و نفرت و کنیه داشتم به خودم برگشت! خدایا داغون‌تر نبود؟ داغون‌تر از من نبود زیرِ آوارِ این حقایق استخونام خورد بشه؟! اگه خودم رو از بلندترین قله پرت کنم پایین سرم بشکنه و مغزم هزار بار متلاشی باشه اما حرف‌هایی که جلال امشب زد همیشه تو ذهنم می‌مونه و من رو کم کم تمومم میکنه!! خدایا چرا زندگیم رو ازم نمی‌گیری چرا زمان و برام ثابت نگه داشتی مگه نمیگی مرگ حقه حالا باید حقم و توی دستم بذاری پس منتظر چی هستی؟! آخه چرا؟! یه شعر هست که میگن" پروانه من در تار عنکبوتی گیر است که عنکبوتش سیر است، پروانه نه میتواند پرواز کند نه می‌میرد" الان قشنگ معنی این شعر رو درک می‌کنم چون وضعیتم این‌طوریه!
لبام رو به هم فشردم و اشکام رو با حرص پاک کردم. کل صداها ساکت شده بودن و گوشم از سکوت، کر می‌شد! چند ثانیه ای توی همون آینه ای که به‌خاطر شکستن ترک برداشته بود به تصویرِ هزار تیکه‌ی خودم زل زدم! انگاری یک نیروی عجیبی تو آینه نهفته بود که نگاهم رو به خودش می‌کشوند! هرچی سعی می‌کردم نمی‌تونستم چشم از آینه بردارم! کم کم تصویر تو آینه عوض شد که با هر لحظه عوض شدنش، موهای تنم سیخ میشد، عمادِ توی تصویر دود شد رفت هوا. هاله های سیاهی به طرف آینه هجوم آوردن که با نگاه کردن بهشون چشمام سیاهی میرفت و نفسم سنگین می‌شد. حالا یک مرد سیاه پوش که صورتش زیر ِ نقاب پنهان شده بود توی آینه نمایان شد! از دیدنش به خودم لرزیدم.
با ترس خواستم حرفی بزنم که زبونم یاری نمی‌کرد، خواستم چشمام رو ببندم که تصویرش رو نبینم اما پلک هام بسته نمیشد، حتی قادر به فریاد کشیدن هم نبودم! قدرت هر واکنشی رو اون موجود عجیب که نمی‌تونستم وجودش رو باور کنم ازم گرفته بود. انگاری کنترل من تو دستای موجودِ توی آینه بود، هرگز نمی‌تونستم چشم ازش بردارم، آینه‌ی هزار ترک رو فقط سیاهی پوشونده بود. بیشتر از هروقت دیگه ای ترسیده بودم و ضربان قلبم به شمارش افتاده بود! تو آینه اون موجودِ سیاه پوش و صورت مخفی بود که لحظه ای تکون نمی‌خورد و منم نمی‌تونستم هیچ واکنشی نشون بدم! وضعیتم خیلی مسخره و باورنکردنی بود اما واقعیت داشت و این منو می‌ترسوند؛ با ترس بهش خیره شده بودم که بالاخره صداش در اومد صداش مثل انسان نبود، طنین نداشت مثل صدای ربات‌ها بود، بی‌روح و بی‌طنین!
- انگشت میخوام عماد.
از شنیدن این جمله از خود بی خود شدم و ناخواسته خنده ای بلند سر دادم، حالا باورم شده بود که اون داره کنترلم میکنه. انگار دیگه منی وجود نداشت و این عماد جاش رو با یک عماد دیگه عوض کرده بود! با یک عماد که از دنیای موازی اومده بود. بدون این‌که خودم بخوام دستام سمت دهانم رفت اما باچیزی که به چشم دیدم خون به مغزم نرسید. انگشتام خونی بود و از انگشتای دست راستم فقط سه تا باقی مونده بود! خدای من! من قبلا دوتا تا از انگشتام رو خورده بودم! حتی ترسی احساس نمی‌کردم نمیدونم چی شده بود که توی آینه زل زدم و با حرص شروع به خندیدن کردم!
کد:
بازم همون صدا مغزم رو به بازی گرفت! صدا تغییر کرده بود. صدای دخترم تبسم بود که می‌گفت:
- بابا عماد، من داداش تیردادم رو بیشتر از تو و مامان لیلی دوست دارم اون همیشه باهام بازی می‌کنه و مراقبمه! من عاشق تیردادم!
صدا توی گوشم موج میزد و تو مغزم سونامی به پا می‌کرد. صدای تبسم قطع شد و این بار صدای تیرداد بود که جمله‌ای رو که توی نامه برام نوشته بود، با صدای خودش تو مغزم می‌پیچید:
- بابا منم عاشق شدم، عاشقِ آبجیم ملودی!
و حالا صدای جلال که با قهقهه تو ذهنم اکو می‌شد، صدای جلال تو کل خونه می‌پیچید! از ترس داشتم پس میوفتادم.
- تموم حقایق رو فهمیدی عماد؟! کامران با دیدنِ اون عکس فهمید ملودی و تیرداد خواهر و برادرن حالا می‌دونی چطوری ملودی به دست من افتاد و اینجا بزرگ شد؟! ملودی دختر خودته که توی تصادف با زنت کشته نشد و آب رودخونه اون رو به‌یه روستا رسوند، ‌یه زن و مرد مال همون روستا ملودی رو پیدا و بزرگش کردن، ‌یه مدت بعد از اون اتفاق اون زن و مرد اومدن پیش من و کار کردن که چند سال بعدش بخاطر‌یه اشتباه جون‌شون رو گرفتم و ملودی رو پیش خودم بزرگ کردم. هاتف هم برادرِ خونیِ خودت بود که خونِش رو ریختی! منم پدرتم که خواستی ازم انتقام بگیری! تموم کینه‌ات خودت رو نابود کرد! گل به خودی زدی!
انگاری تو دنیای موازی بودم، هرچیزی که می‌شنیدم و اتفاق میوفتاد واقعی نبود، یعنی نمی‌خواستم باور کنم واقعیه! هیچ کدوم قابل باور نبودن، هر کدوم‌شون ذره ذره‌ی گوشتِ قلبم رو با دندون می‌کشید و می‌خورد. مغزم از فهمیدن این ماجرا‌ها چِت کرده بود داشت می‌پاچید از هم! ذهنم قفل کرده بود؛ حس می‌کردم توی کما رفتم و دارم خواب می‌بینم‌ای کاش واقعیت نداشته باشه، ‌ای کاش بیدار بشم از این کابوس‌ای کـاش!
و دوباره صدای قهقهه‌ش گوشم رو کر کرد، صداش از توی سرم بلند می‌شد توی گوشم دور می‌چرخید و توی خونه اکو می‌شد. داشتم به معنی واقعی کلمه تبدیل به آدم دیگه‌ای می‌شدم، سیستمِ عقلم و مغزم اتصالی کرده بود. به تصویر خودم تو آینه خیره شدم، با دیدنِ عمادی که احمقانه‌ترین کار رو‌امشب با نکشتن سیروس انجام داد، مشتم رو گره کردم و محکم کوبیدم روی تصویر خودم که آینه هزارتا ترک خورد اما نریخت زمین! از دستم بی‌مهابا خون ریخت بیرون و آینه خونی شد. دستام رو دو طرف سرم گرفتم و با خودم گفتم:
- دقیقاً تو لحظه‌ای از زندگیم‌ایستادم که هیچ‌وقت این موقعیت تو مخیلم نمی‌گنجید! همه چیز برعکس شد هرچی مار از خشمم پرورش دادم تهش برگشتن خودم رو نیش زدن، هرچی شمشیر واسه دشمنم تیز کردم تهش شاهرگ خودم رو زدن! هر چی خشم و نفرت و کنیه داشتم به خودم برگشت! خدایا داغون‌تر نبود؟ داغون‌تر از من نبود زیرِ آوارِ این حقایق استخونام خورد بشه؟! اگه خودم رو از بلندترین قله پرت کنم پایین سرم بشکنه و مغزم هزار بار متلاشی باشه اما حرف‌هایی که جلال‌امشب زد همیشه تو ذهنم می‌مونه و من رو کم کم تمومم می‌کنه!! خدایا چرا زندگیم رو ازم نمی‌گیری چرا زمان و برام ثابت نگه داشتی مگه نمی‌گی مرگ حقه حالا باید حقم و توی دستم بذاری پس منتظر چی هستی؟! آخه چرا؟!‌یه شعر هست که می‌گن\" پروانه من در تار عنکبوتی گیر است که عنکبوتش سیر است، پروانه نه می‌تواند پرواز کند نه می‌میرد\" الان قشنگ معنی این شعر رو درک می‌کنم چون وضعیتم این‌طوریه!
لبام رو به هم فشردم و اشکام رو با حرص پاک کردم. کل صدا‌ها ساکت شده بودن و گوشم از سکوت، کر می‌شد! چند ثانیه‌ای توی همون آینه‌ای که به‌خاطر شکستن ترک برداشته بود به تصویرِ هزار تیکه‌ی خودم زل زدم! انگاری یک نیروی عجیبی تو آینه نهفته بود که نگاهم رو به خودش می‌کشوند! هرچی سعی می‌کردم نمی‌تونستم چشم از آینه بردارم! کم کم تصویر تو آینه عوض شد که با هر لحظه عوض شدنش، مو‌های تنم سیخ می‌شد، عمادِ توی تصویر دود شد رفت هوا. هاله‌های سیاهی به طرف آینه هجوم آوردن که با نگاه کردن بهشون چشمام سیاهی می‌رفت و نفسم سنگین می‌شد. حالا یک مرد سیاه پوش که صورتش زیر ِ نقاب پنهان شده بود توی آینه نمایان شد! از دیدنش به خودم لرزیدم.
با ترس خواستم حرفی بزنم که زبونم یاری نمی‌کرد، خواستم چشمام رو ببندم که تصویرش رو نبینم اما پلک هام بسته نمی‌شد، حتی قادر به فریاد کشیدن هم نبودم! قدرت هر واکنشی رو اون موجود عجیب که نمی‌تونستم وجودش رو باور کنم ازم گرفته بود. انگاری کنترل من تو دستای موجودِ توی آینه بود، هرگز نمی‌تونستم چشم ازش بردارم، آینه‌ی هزار ترک رو فقط سیاهی پوشونده بود. بیشتر از هروقت دیگه‌ای ترسیده بودم و ضربان قلبم به شمارش افتاده بود! تو آینه اون موجودِ سیاه پوش و صورت مخفی بود که لحظه‌ای تکون نمی‌خورد و منم نمی‌تونستم هیچ واکنشی نشون بدم! وضعیتم خیلی مسخره و باورنکردنی بود اما واقعیت داشت و این منو می‌ترسوند؛ با ترس بهش خیره شده بودم که بالاخره صداش در اومد صداش مثل انسان نبود، طنین نداشت مثل صدای ربات‌ها بود، بی‌روح و بی‌طنین!
- انگشت می‌خوام عماد.
از شنیدن این جمله از خود بی‌خود شدم و ناخواسته خنده‌ای بلند سر دادم، حالا باورم شده بود که اون داره کنترلم می‌کنه. انگار دیگه منی وجود نداشت و این عماد جاش رو با یک عماد دیگه عوض کرده بود! با یک عماد که از دنیای موازی اومده بود. بدون این‌که خودم بخوام دستام سمت دهانم رفت اما باچیزی که به چشم دیدم خون به مغزم نرسید. انگشتام خونی بود و از انگشتای دست راستم فقط سه تا باقی مونده بود! خدای من! من قبلاً دوتا تا از انگشتام رو خورده بودم! حتی ترسی احساس نمی‌کردم نمی‌دونم چی شده بود که توی آینه زل زدم و با حرص شروع به خندیدن کردم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۵


*دو روزبعد*


«تیرداد»

یک روزِ کامل توی مسیر خاکی ترکیه بودیم که همین امروز صبح رسیدیدم! خستگی و خواب ِ سفر یک طرف ترس از دزدیده شدن ققنوس هم یک طرف، گیرافتادنِ مینی ب*و*س مونم که جای خود داشت! وقتی از ارومیه حرکت کردیم با یک مینی ب*و*س کوچیک بویدم که پونزده نفر می‌شدیم، مسافرا هر کدوم یک گندی بالا آورده بودن و مثل ما مجبور به قاچاقی از ایران خارج شدن بودن! یکی شون گویا ناخواسته قتل کرده بود یکی دیگه هم با دوست دخترش داشتن فرار می‌کردن که برن ترکیه اونجا ازدواج کنن یکی دیگه هم از زندان فرار کرده بود و یکی دیگه هم دزدی کرده بود و لو رفته بود پلیس دنبالش بود. خلاصه هرکسی یک داستان مخصوص به خودش رو داشت! ایران و ترکیه یک مسیر خاکی و یک جاده مخصوص داشتن مسافرها هم می‌تونستن از راه هوایی برن و هم زمینی! اما چون ما قاچاقی داشتیم میرفتیم از یک راه دیگه حرکت کردیم از یک مسیرِ خسته کننده و طولانی که از کوه و بیابون عبور می‌کرد. مسیر سختی خودش رو داشت اما بی خوابی‌ای که من و ملودی تحمل کردیم سخت تر از هرچیزی بود!
از ترس این‌که ققنوس رو بدزدن یا گم بشه یا تو وسایل بشکنه یا هرچیز دیگه، نمی‌تونستیم لحظه ای چشم رو هم بذاریم، هرچی هم که بود یک گنجِ سیدسیلیاردی دستمون بود! فقط هر کدوم نوبتی می‌خوابیدم البته این کارمون جلب توجه می‌کرد پس تا رسیدن به ترکیه هر دومون بیدار موندیم. امروز صبح رسیدیم به اولین شهر ترکیه که سر راهمون بود "دغوبایزید" یک شهر کوچیک و باصفا. وقتی رسیدیم این‌جا هر کدوم از کسایی که همرامون بودن پاسپورت و مدارک جعلی داشتن پس رفتن هتل موندن. من و ملودی هم که هیچ مدارک جعلی درست نکرده بودیم و نداشتیم و بخاطر وضعیت ملودی نمی‌تونستیم بریم هتل چون ممکن بود سیروس رو شناسایی کرده باشن و ملودی هم لو بره! راننده که دوستم بود از وضعیت ما چیز زیادی نمی‌دونست فقط بهش گفته بودم ملودی دختر مورد علاقمه و خونواده هامون راضی نیستن ازدواج کنیم، با مدارک‌مون هم نمی‌تونیم بریم هتل چون ممکنه خونواده مون پیدامون کنن! دوستم یک مسافرخونه بهمون معرفی کرد و گفت چندتا سوئیت هست که صاحبش به افرادی که فراری میان ترکیه اجاره میده اما سه برابر حد معمول ازشون پول می‌گیره ما هم که دیگه چاره ای نداشتیم قبول کردیم! این شد که الان من و ملودی توی یک سوئیت کوچیک بودیم، یک حیاط بزرگ بود که توی اون حیاط هشت تا سوئیت بود، بعضی از مسافرها هم که همرامون بودن و پاسپورت نداشتن مثل ما اومدن سوئیت!
از حموم حوله پیچ اومدم بیرون درحالی که دندون‌هام از سرما میرقصیدن، دیدم ملودی کنار پنجره ایستاده و به بیرون زل زده، سرم رو تکون دادم تا یکم آب موهام بریزه و بعد رفتم کنار ملودی و گفتم:
- نمی‌خوای بخوابی عشقم؟
ملودی دود سیگارش رو فوت کرد و گفت:
- خوابم نمیاد.
تازه دیدم داره سیگار می‌کشه، سیگار کشیدنش رو دوست نداشتم اما چون باعث آروم بودنش میشد، مانعش نشدم! بهش گفتم:
- خب لااقل برو حموم خستگی سفر از تنت در بره!
- حس حموم کردن رو ندارم تیرداد، نگرانم!
- نگرانِ چی؟! ما که از ایران کیلومترها فاصله داریم کسی هم نمی‌تونه پیدامون کنه، آها یادم رفت این رو بهت بگم، دوستم گفت یکی رو این‌جا می‌شناسه که مثه آب خوردن می‌تونه پاسپورت جعلی درست کنه، وقتی پاسپورتامون جور بشه میریم کانادا، اون‌جا امن تره هیچ پلیسی نمی‌تونه به راحتی پیدات کنه! هروقت تکلیف سیروس مشخص شد، اعدامش کردن و همه چی مرتب شد برمی‌گردیم ایران البته تو کلا باید مدارک جعلی داشته باشی!
- تکلیف سیروس که مشخصه امکان نداره ابویونا حرفی درموردش نزده باشه اون این‌قدر جونش رو دوست داره یک سیلی بخوره همه چیز رو گفته پس سیروس تا الان لو رفته و شایدم دستگیرش کردن ما بی خبریم، منم کنار تو می‌دونم جام امنه! منظورم از نگرانم اینه که نگران باباتم، ما کار درستی کردیم باهم اومدیم؟! یعنی شاید تو نباید همرام میومدی بابات خیلی نگرانت میشه حالا دو سه روزه ازت بی خبره یک زنگ هم بهش نزدی، مطمئنا اون حالا از من متنفر شده که پسرش بخاطر من تنهاش گذاشته.
- این حرف رو نزن عشقِ من، بابای من از کسی به راحتی متنفر نمیشه، درسته اون نگرانمه اما من نمی‌تونم که بهش زنگ بزنم جون تو در خطره مطمئنا پلیس تا الان همه‌ی زیر دست‌های سیروس رو شناسایی کرده که تو هم نفر اولشی! شاید اینم فهمیدن که تو با من فرار کردی! به احتمال زیاد الان گوشی هردومون شنود باشه با اولین تماس ردمون رو میزنن، خط هامون خاموش بمونه بهتره! بذار خودم بعدش یک جوری با بابا تماس می‌گیرم و از نگرانی درش میارم! ما که تا ابد نمی‌خواییم خارج از ایران بمونیم به بابا هم گفتم زود برمی‌گردم پیشش!
کد:
*دو روزبعد*


«تیرداد»

یک روزِ کامل توی مسیر خاکی ترکیه بودیم که همین امروز صبح رسیدیدم! خستگی و خواب ِ سفر یک طرف ترس از دزدیده شدن ققنوس هم یک طرف، گیرأفتادنِ مینی ب*و*س مونم که جای خود داشت! وقتی از ارومیه حرکت کردیم با یک مینی ب*و*س کوچیک بویدم که پونزده نفر می‌شدیم، مسافرا هر کدوم یک گندی بالا آورده بودن و مثل ما مجبور به قاچاقی از ایران خارج شدن بودن! یکی شون گویا ناخواسته قتل کرده بود یکی دیگه هم با دوست دخترش داشتن فرار می‌کردن که برن ترکیه اونجا ازدواج کنن یکی دیگه هم از زندان فرار کرده بود و یکی دیگه هم دزدی کرده بود و لو رفته بود پلیس دنبالش بود. خلاصه هرکسی یک داستان مخصوص به خودش رو داشت! ایران و ترکیه یک مسیر خاکی و یک جاده مخصوص داشتن مسافر‌ها هم می‌تونستن از راه هوایی برن و هم زمینی! اما چون ما قاچاقی داشتیم می‌رفتیم از یک راه دیگه حرکت کردیم از یک مسیرِ خسته‌کننده و طولانی که از کوه و بیابون عبور می‌کرد. مسیر سختی خودش رو داشت اما بی‌خوابی‌ای که من و ملودی تحمل کردیم سخت‌تر از هرچیزی بود!
از ترس این‌که ققنوس رو بدزدن یا گم بشه یا تو وسایل بشکنه یا هرچیز دیگه، نمی‌تونستیم لحظه‌ای چشم رو هم بذاریم، هرچی هم که بود یک گنجِ سیدسیلیاردی دستمون بود! فقط هر کدوم نوبتی می‌خوابیدم البته این کارمون جلب توجه می‌کرد پس تا رسیدن به ترکیه هر دومون بیدار موندیم. امروز صبح رسیدیم به اولین شهر ترکیه که سر راهمون بود \"دغوبایزید\" یک شهر کوچیک و باصفا. وقتی رسیدیم این‌جا هر کدوم از کسایی که همرامون بودن پاسپورت و مدارک جعلی داشتن پس رفتن هتل موندن. من و ملودی هم که هیچ مدارک جعلی درست نکرده بودیم و نداشتیم و بخاطر وضعیت ملودی نمی‌تونستیم بریم هتل چون ممکن بود سیروس رو شناسایی کرده باشن و ملودی هم لو بره! راننده که دوستم بود از وضعیت ما چیز زیادی نمی‌دونست فقط بهش گفته بودم ملودی دختر مورد علاقمه و خونواده هامون راضی نیستن ازدواج کنیم، با مدارک‌مون هم نمی‌تونیم بریم هتل چون ممکنه خونواده مون پیدامون کنن! دوستم یک مسافرخونه بهمون معرفی کرد و گفت چندتا سوئیت هست که صاحبش به افرادی که فراری میان ترکیه اجاره می‌ده اما سه برابر حد معمول ازشون پول می‌گیره ما هم که دیگه چاره‌ای نداشتیم قبول کردیم! این شد که الان من و ملودی توی یک سوئیت کوچیک بودیم، یک حیاط بزرگ بود که توی اون حیاط هشت تا سوئیت بود، بعضی از مسافر‌ها هم که همرامون بودن و پاسپورت نداشتن مثل ما اومدن سوئیت!
از حموم حوله پیچ اومدم بیرون درحالی که دندون‌هام از سرما می‌ر*ق*صیدن، دیدم ملودی کنار پنجره‌ایستاده و به بیرون زل‌زده، سرم رو تکون دادم تا یکم آب موهام بریزه و بعد رفتم کنار ملودی و گفتم:
- نمی‌خوای بخوابی عشقم؟
ملودی دود سیگارش رو فوت کرد و گفت:
- خوابم نمیاد.
تازه دیدم داره سیگار می‌کشه، سیگار کشیدنش رو دوست نداشتم اما چون باعث آروم بودنش می‌شد، مانعش نشدم! بهش گفتم:
- خب لااقل برو حموم خستگی سفر از تنت در بره!
- حس حموم کردن رو ندارم تیرداد، نگرانم!
- نگرانِ چی؟! ما که از ایران کیلومتر‌ها فاصله داریم کسی هم نمی‌تونه پیدامون کنه، آ‌ها یادم رفت این رو بهت بگم، دوستم گفت یکی رو این‌جا می‌شناسه که مثه آب خوردن می‌تونه پاسپورت جعلی درست کنه، وقتی پاسپورتامون جور بشه میریم کانادا، اون‌جا امن تره هیچ پلیسی نمی‌تونه به راحتی پیدات کنه! هروقت تکلیف سیروس مشخص شد، اعدامش کردن و همه چی مرتب شد برمی‌گردیم ایران البته تو کلاً باید مدارک جعلی داشته باشی!
- تکلیف سیروس که مشخصه امکان نداره ابویونا حرفی درموردش نزده باشه اون این‌قدر جونش رو دوست داره یک سیلی بخوره همه چیز رو گفته پس سیروس تا الان لو رفته و شایدم دستگیرش کردن ما بی‌خبریم، منم کنار تو می‌دونم جام امنه! منظورم از نگرانم اینه که نگران باباتم، ما کار درستی کردیم باهم اومدیم؟! یعنی شاید تو نباید همرام میومدی بابات خیلی نگرانت میشه حالا دو سه روزه ازت بی‌خبره یک زنگ هم بهش نزدی، مطمئناً اون حالا از من متنفر شده که پسرش بخاطر من تنهاش گذاشته.
- این حرف رو نزن عشقِ من، بابای من از کسی به راحتی متنفر نمی‌شه، درسته اون نگرانمه اما من نمی‌تونم که بهش زنگ بزنم جون تو در خطره مطمئناً پلیس تا الان همه‌ی زیر دست‌های سیروس رو شناسایی کرده که تو هم نفر اولشی! شاید اینم فهمیدن که تو با من فرار کردی! به احتمال زیاد الان گوشی هردومون شنود باشه با اولین تماس ردمون رو می‌زنن، خط هامون خاموش بمونه بهتره! بذار خودم بعدش یک جوری با بابا تماس می‌گیرم و از نگرانی درش می‌ارم! ما که تا ابد نمی‌خواییم خارج از ایران بمونیم به بابا هم گفتم زود برمی‌گردم پیشش!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۶


ملودی من رو پس زد و گفت:
- عه تیرداد حواست کو؟ ور ور داری حرف میزنی یک ساعته سرت رو گذاشتی رو شونه‌ام خیس آب شدم خب!
تازه یادم افتاد موهام خیسه. خندیدم و گفتم:
- یعنی خودت الان فهمیدی خیس شدی؟! خیلی خب حالا که خیس شدی برو حموم.
- به‌خاطر این‌که برم حموم خیسم کردی آره؟! چیه بوی بدنم بدتر از بوی پاهای توعه که همیشه بو سگ مرده میده!؟
تا اومدم از این حرفش بخندم یک نیشگون از بازوم گرفت که یک جیغ بلند کشیدم!
- هیس دیوونه چته الان می‌شنون صدامون رو بهمون میخندن، مرد که جیغ نمی‌زنه.
- دستات، دست آدم که نیست دستِ خرچنگه؛ دردم گرفت خب.
- لوس نشو دیگه، من میرم حموم لباسام رو برام آماده کن، شب هم بریم بیرون یه دور بزنیم ببینم ترکیه چی داره نشون‌مون بده.
- ولی تلافی این نیشگون رو ازت می‌گیرم، خیلی دردم گرفت وحشی.
- هرکسی یک جور ابراز علاقه میکنه منم این‌طوری‌ام، از اول می‌دونستی نرمال نیستم نباید عاشقم می‌شدی!
- تو خودت رو تو پاچم کردی، آخه کی با این کارات میومد تو رو می‌گرفت؟!
ملودی بلند خندید و رفت طرف حموم و قبل از این‌که درش رو باز کنه ایستاد و بعد از کمی مکث گفت:
- تیرداد؟!
- جانم؟
- میشه یک روز همه چیز درست شه که دلم این‌قدر از هرچیزی نلرزه و استرس رو مخم اسکی نره؟
بهش نزدیک شدم تو چشم‌های شفافش نگاه کردم و گفتم:
- بهت قول میدم! تا من رو داری دلت نلرزه دلبر!
- خوشحالم که اومدی تو زندگیم! هیچ وقت نمی‌خوام از دستت بدم.
- منم اجازه نمی‌دم کسی مانع‌ با هم بودن‌مون بشه یا تو رو ازم بگیره.
ملودی لبخند ملیحی زد و رفت توی حموم! بعد از لباس پوشیدن و سشوار کشیدن موهام، نشستم لبه تخت و لپ‌تاپ ملودی رو در آوردم تا خبرهای اخیر رو دنبال کنم، بی شک هر اتفاقی از اون قضیه که افتاده بود رسانه ای می‌شد، لپ تاپ رو روشن کردم و صفحه خبرها رو باز کردم و یکی یکی خبرها رو دنبال کردم!
(یک افسر پلیس که استفاء داده بود بر اثر هیجان زیاد روانه‌ی تیمارستان شد او انگشت‌های دستان خود را تا آخر خورد و...)
می‌خواستم این خبر رو بخونم اما با دیدن اسم مقداد الرشید سریع چشم دوختم به خبری که با خط قرمز نوشته شده بود. (بزرگ‌ترین تاجرِ اعضای ب*دنِ انسان با نام مستعار "یونا‌اَل*بَلوی" بعد از دستگیری حکم سنگسارش صادر شد، او امروز صبح در دبی به دستِ مردم سنگسار شد و...
انگار شوک الکتریکی به سرم وصل کردن! هنوز خبر سنگسار ابویونا رو هضم نکرده بودم که عکس سیروس که وصله این خبر بود، روح رو از تنم خارج کرد.
(سیروس صامت یکی از فروشندگان بین‌المللی اعضای ب*دنِ انسان، توسط پلیس شناسایی شد! هم اکنون این فرد تحت تعقیب پلیس می‌باشد از شهروندان عزیز تقاضا می‌شود در صورت شناسایی وی، فوراً به مراکز پلیس اطلاع دهند و...)
با خوندن این اخبار، از سر خوشحالی و تعجب و هیجان و ترس کلی احساسات قاطی یهو سراغم اومد و موندم چه واکنشی نشون بدم!

«ملودی»

از حموم اومدم بیرون، با این‌که شوفاژ تا آخر روشن بود اما اتاق هنوزم سرد بود، از اون‌جایی که توی این شهر برف باریده بود دیگه حتی آتیش هم روشن می‌کردی خوب گرمت نمی‌شد، تنم می‌لرزید انگار استخونام رو داشتن با تبر نصف می‌کردن. سردم بود رفتم کنار شوفاژ، دوست داشتم بغلش کنم تا گرم بشم! تیرداد توی اتاق نبود فکر کنم رفته بود یا ناهار بگیره یا بیرون سیگار بکشه، یه دست لباس برام گذاشته بود روی تخت، خوب خودم رو خشک کردم و یک خورده که گرمم شد رفتم کنار تخت، می‌خواستم لباسام رو بپوشم که متوجه لپ‌تاپم شدم که روی میزِ کنار تخت گذاشته بود، دلم خواست یک چرخی توش بزنم ببینم چه خبره!
لپ‌تاپ رو روشن کردم و رفتم تو صفحه خبرها، خبر جدیدی نبود بیشتر صفحه‌ جام جهانی فوتبال د*اغ بود که منم هیچ علاقه‌ای به فوتبال نداشتم! خبرها رو یکی یکی دنبال کردم تا رسیدم به یک خبر که با خوندنِ جمله اولش کرک و پرام ریخت!
(یک افسر پلیس که استفاء داده بود بر اثر فشار عصبی و هیجان زیاد روانه‌ی تیمارستان شد او انگشت‌های دستان خود را خورد و...)
داشتم خبر رو می‌خوندم که درِ اتاق باز شد و تیرداد با یک سینی غذا اومد تو و گذاشتش روی میز غذاخوری! تا خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
- تیرداد تو صفحه خبرهای تازه نوشته یک افسر پلیس رو بخاطر فشار عصبی و هیجان زیاد بردنش تیمارستان شد، اون انگشت‌های دستاش رو خورده و گفته خوردن انگشت‌هام بهم حس خوردن هویج میده! این خیلی مسخره‌ست و در عین حال غیر قابل باور مگه می‌شه یکی انگشت‌هاش رو بخوره اصلا مگه انگشت با استخونش خورده میشه؟
- مسخره نیست چون تا حالا از این موارد زیاد خوندم حتی بوده یه آدم روانی که چشم خودش رو در آورده. ببین آدم که فشار عصبی بهش وارد میشه کنترل مغز خودش رو از دست میده و هرکار دردناکی که بکنه دیگه حالیش نیست دقیقا مثل کسایی که شیشه یا هرویین میزنن میرن تو توهم! بیمارهای روانی هم این‌جوری می‌شن هیچ درکی از هیچی ندارن، این بنده خدا هم فشار عصبی بهش وارد شده کنترل مغزش رو از دست داده در ضمن انگشت که فقط استخون نداره گوشت هم داره غضروف هم داره، می‌تونه که گوشت انگشت رو انقدر بجوه تا له بشه این کجاش باورنکردنیه؟! اگه روانی ها از این کارهای عجیب نکنن که روانی نیستن؛ هستن؟! منم صبح این خبر رو خوندم. گفته بودن یک افسر پلیس این‌کار رو کرده درسته!؟
درحالی که داشتم ادامه‌ی همون خبر رو می‌خوندم گفتم:
- آره حالا بذار ببینم اسمش چیه!
همین لحظه در اتاق چندبار کوبیده شد و تیرداد به طرف در رفت و منم چشم از لپ‌تاپ برداشتم، صدای صحبت تیرداد و شخص پشت در بلند شد فکر کنم خدمه بود که تیرداد باهاش به ز*ب*ون ترکیه‌ای صحبت می‌کرد! بیشعور به من نگفته بود ترکی بلده!
کد:
ملودی من رو پس زد و گفت:
- عه تیرداد حواست کو؟ ور ور داری حرف می‌زنی یک ساعته سرت رو گذاشتی رو شونه‌ام خیس آب شدم خب!
تازه یادم افتاد موهام خیسه. خندیدم و گفتم:
- یعنی خودت الان فهمیدی خیس شدی؟! خیلی خب حالا که خیس شدی برو حموم.
- به‌خاطر این‌که برم حموم خیسم کردی آره؟! چیه بوی بدنم بدتر از بوی پا‌های توعه که همیشه بو سگ مرده می‌ده! ؟
تا اومدم از این حرفش بخندم یک نیشگون از بازوم گرفت که یک جیغ بلند کشیدم!
- هیس دیوونه چته الان می‌شنون صدامون رو بهمون می‌خندن، مرد که جیغ نمی‌زنه.
- دستات، دست آدم که نیست دستِ خرچنگه؛ دردم گرفت خب.
- لوس نشو دیگه، من میرم حموم لباسام رو برام آماده کن، شب هم بریم بیرون‌یه دور بزنیم ببینم ترکیه چی داره نشون‌مون بده.
- ولی تلافی این نیشگون رو ازت می‌گیرم، خیلی دردم گرفت وحشی.
- هرکسی یک جور ابراز علاقه می‌کنه منم این‌طوری‌ام، از اول می‌دونستی نرمال نیستم نباید عاشقم می‌شدی!
- تو خودت رو تو پاچم کردی، آخه کی با این کارات میومد تو رو می‌گرفت؟!
ملودی بلند خندید و رفت طرف حموم و قبل از این‌که درش رو باز کنه‌ایستاد و بعد از کمی مکث گفت:
- تیرداد؟!
- جانم؟
- میشه یک روز همه چیز درست شه که دلم این‌قدر از هرچیزی نلرزه و استرس رو مخم اسکی نره؟
بهش نزدیک شدم تو چشم‌های شفافش نگاه کردم و گفتم:
- بهت قول می‌دم! تا من رو داری دلت نلرزه دلبر!
- خوشحالم که اومدی تو زندگیم! هیچ وقت نمی‌خوام از دستت بدم.
- منم اجازه نمی‌دم کسی مانع با هم بودن‌مون بشه یا تو رو ازم بگیره.
ملودی لبخند ملیحی زد و رفت توی حموم! بعد از لباس پوشیدن و سشوار کشیدن موهام، نشستم لبه تخت و لپ‌تاپ ملودی رو در آوردم تا خبر‌های اخیر رو دنبال کنم، بی‌شک هر اتفاقی از اون قضیه که افتاده بود رسانه‌ای می‌شد، لپ تاپ رو روشن کردم و صفحه خبر‌ها رو باز کردم و یکی یکی خبر‌ها رو دنبال کردم!
(یک افسر پلیس که استفاء داده بود بر اثر هیجان زیاد روانه‌ی تیمارستان شد او انگشت‌های دستان خود را تا آخر خورد و... )
می‌خواستم این خبر رو بخونم اما با دیدن اسم مقداد الرشید سریع چشم دوختم به خبری که با خط قرمز نوشته شده بود. (بزرگ‌ترین تاجرِ اعضای ب*دنِ انسان با نام مستعار \"یونا‌اَل*بَلوی\" بعد از دستگیری حکم سنگسارش صادر شد، او امروز صبح در دبی به دستِ مردم سنگسار شد و...
انگار شوک الکتریکی به سرم وصل کردن! هنوز خبر سنگسار ابویونا رو هضم نکرده بودم که عکس سیروس که وصله این خبر بود، روح رو از تنم خارج کرد.
(سیروس صامت یکی از فروشندگان بین‌المللی اعضای ب*دنِ انسان، توسط پلیس شناسایی شد! هم اکنون این فرد تحت تعقیب پلیس می‌باشد از شهروندان عزیز تقاضا می‌شود در صورت شناسایی وی، فوراً به مراکز پلیس اطلاع دهند و... )
با خوندن این اخبار، از سر خوشحالی و تعجب و هیجان و ترس کلی احساسات قاطی‌یهو سراغم اومد و موندم چه واکنشی نشون بدم!

«ملودی»

از حموم اومدم بیرون، با این‌که شوفاژ تا آخر روشن بود اما اتاق هنوزم سرد بود، از اون‌جایی که توی این شهر برف باریده بود دیگه حتی آتیش هم روشن می‌کردی خوب گرمت نمی‌شد، تنم میلرزید انگار استخونام رو داشتن با تبر نصف می‌کردن. سردم بود رفتم کنار شوفاژ، دوست داشتم بغلش کنم تا گرم بشم! تیرداد توی اتاق نبود فکر کنم رفته بود یا ناهار بگیره یا بیرون سیگار بکشه، ‌یه دست لباس برام گذاشته بود روی تخت، خوب خودم رو خشک کردم و یک خورده که گرمم شد رفتم کنار تخت، می‌خواستم لباسام رو بپوشم که متوجه لپ‌تاپم شدم که روی میزِ کنار تخت گذاشته بود، دلم خواست یک چرخی توش بزنم ببینم چه خبره!
لپ‌تاپ رو روشن کردم و رفتم تو صفحه خبر‌ها، خبر جدیدی نبود بیشتر صفحه جام جهانی فوتبال د*اغ بود که منم هیچ علاقه‌ای به فوتبال نداشتم! خبر‌ها رو یکی یکی دنبال کردم تا رسیدم به یک خبر که با خوندنِ جمله اولش کرک و پرام ریخت!
(یک افسر پلیس که استفاء داده بود بر اثر فشار عصبی و هیجان زیاد روانه‌ی تیمارستان شد او انگشت‌های دستان خود را خورد و... )
داشتم خبر رو می‌خوندم که درِ اتاق باز شد و تیرداد با یک سینی غذا اومد تو و گذاشتش روی میز غذاخوری! تا خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
- تیرداد تو صفحه خبر‌های تازه نوشته یک افسر پلیس رو بخاطر فشار عصبی و هیجان زیاد بردنش تیمارستان شد، اون انگشت‌های دستاش رو خورده و گفته خوردن انگشت‌هام بهم حس خوردن هویج می‌ده! این خیلی مسخره‌ست و در عین حال غیر قابل باور مگه میشه یکی انگشت‌هاش رو بخوره اصلاً مگه انگشت با استخونش خورده میشه؟
- مسخره نیست چون تا حالا از این موارد زیاد خوندم حتی بوده‌یه آدم روانی که چشم خودش رو در آورده. ببین آدم که فشار عصبی بهش وارد میشه کنترل مغز خودش رو از دست می‌ده و هرکار دردناکی که بکنه دیگه حالیش نیست دقیقاً مثل کسایی که شیشه یا هرویین می‌زنن میرن تو توهم! بیمار‌های روانی هم این‌جوری میشن هیچ درکی از هیچی ندارن، این بنده خدا هم فشار عصبی بهش وارد شده کنترل مغزش رو از دست داده در ضمن انگشت که فقط استخون نداره گوشت هم داره غضروف هم داره، می‌تونه که گوشت انگشت رو انقدر بجوه تا له بشه این کجاش باورنکردنیه؟! اگه روانی‌ها از این کار‌های عجیب نکنن که روانی نیستن؛ هستن؟! منم صبح این خبر رو خوندم. گفته بودن یک افسر پلیس این‌کار رو کرده درسته! ؟
درحالی که داشتم ادامه‌ی همون خبر رو می‌خوندم گفتم:
- آره حالا بذار ببینم اسمش چیه!
همین لحظه در اتاق چندبار کوبیده شد و تیرداد به طرف در رفت و منم چشم از لپ‌تاپ برداشتم، صدای صحبت تیرداد و شخص پشت در بلند شد فکر کنم خدمه بود که تیرداد باهاش به ز*ب*ون ترکیه‌ای صحبت می‌کرد! بیشعور به من نگفته بود ترکی بلده!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۷


خدمه رفت و تیرداد اومد تو، پاشدم در حالی که میرفتم سمت میز گفتم:
- چقدر خوب ترکی صحبت میکنی به من نگفته بودی زبونشون رو بلدی، انتظار داشتم انگلیسی صحبت کنی.
- چند سالی ترکیه بودم برای تحصیل اومده بودم بعدش رفتم...
هنوز حرفش کامل نشده بود که سینی از دستش افتاد روی زمین و لیوان نوشابه ها و ظرف ماست ها و سس ها و کلی چیز ریخت روی فرش و کثیف شد! بهش گفتم:
- عه حواست کجاست؟
- وای ملودی، وای وای! این‌قدر خوشحالم و هیجان زده که پاک فراموش کردم بگم ابویونا رو امروز صبح تو دبی سنگسار کردن و سیروس هم لو رفته و تحت تعقیبه!
با این حرف تیرداد میخ‌کوب شدم سر جام، دهانم قد غار علیصدر باز شد و چشمام جوری گرد شده که مژه هام داشت میرفت تو موهام!
-بهت گفته بودم دیر یا زود داره سوخت و سوز نداره، دیدی بالاخره هر کی که بدی کرد تقاص پس داد گفته بودم دنیا دارالمکافاته هرکی خون بی‌گناهی رو بریزه تو همین دنیا تقاص پس میده چه برسه به این سیروس و ابویونا که صدها نفر روکشتن و خون و گوشت و استخون‌شون رو فروختن!
بهت زده بودم و از هیجان و خوشحالی زبونم بند اومده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم و چی بگم، خیلی خوشحال بودم که زمین از یک جانیِ روانی پاک شد و فقط موند سیروس! اون‌ها خیلی آدم کشته بودن و با پول خون‌شون واسه خودشون امپراطوری راه انداخته بودن. ولی ابویونا باید بدترین مرگ رو داشت حتی سنگسار واسش کم بود بی شرفِ نجس! حالا کل آدم‌هایی که کشته و با ب*دن‌شون تجارت کرده، روح اون آدم‌ها به آرامش میرسه از تعداد شیطان‌هایی که این‌کار وحشیانه رو می‌کردن کم شد حتی یکی و این خودش خیلیه! امیدوارم سیروسه کفتار صفت هم فورا گیر بیوفته و دستگیر بشه تا اونم به سزای اعمالش برسه!
اما من... من چی؟! منم که با اون‌ها همکاری کردم درواقع من بودم که آدمارو می دزدیدم و میکشتم‌شون و اعضای بدنشون رو به دست ابویونا می‌رسوندم من خودمم لایق مرگم و گناهم کمتر از اونا نیست. با هجوم این فکر به سرم اشکام قطره قطره شروع به ریختن کرد، قلبم به آتیش کشیده شد، آره منم جزو همون شیطان صفت ها بودم که الان دارم راست راست واسه خودم می‌گردم با این‌که نفس صدها نفر رو گرفتم اما هنوز نفسم میره و میاد! تیرداد با دیدن اشک‌هام اومد کنارم روی صندلی نشست و دلداریم داد آدم برفیه تو چشمای منم شروع به ذوب شدن کرد!
تیرداد گفت:
- نمی‌خوام بپرسم چرا گریه میکنی چون خوب میدونم دلیلش چیه! ولی بدون تو بیگناه‌ترین گناه کاری هستی که تو کل زندگیم دیدم! تو مجبور بودی ملودی! اونا تو رو مجبور می‌کردن اون کارهای کثیف رو براشون انجام بدی و اعضای ب*دن جور کنی وگرنه می‌کشتنت، اگه تو هم کشته می‌شدی هیچ فرقی براشون نمی‌کرد سیروس بازم اون کار کثیفش رو انجام میداد چه با تو چه بی تو! ولی تو مجبور شدی قبول کنی چون ته قلبت همیشه یکی فریاد میزد که سیروس رو به بدترین شکل ممکن میکشی و انتقام کسایی که دستور مرگشون رو صادر کرد و انتقام پدر و مادرت رو ازش می‌گیری؛ هنوزم میگم تو بیگناه‌ترین گناهکاری! نمی‌خوام با این حرفام آرومت کنم و از عذاب وجدانت کم کنم حرفام واسه تسکین قلبت نیست هرچی میگم عین حقیقته! اونا چه با تو چه بی تو دست از کاراشون برنمی‌داشتن تو هم اگه قبول کردی فقط واسه انتقام گرفتن ازشون بود اما دنیا یه جوری میزون کرد که ابویونا مرگ سختی داشته باشه شاید تو فقط با گلوله خلاصش می‌کردی اما مردم سنگسارش کردن! چی بدتر از این!؟ اگه نتونستی هم که انتقام خودت و اون کشته شده ها رو از سیروس بگیری شاید واسه این بود که سیروس مرگ سخت تری در انتظارشه کسی چه میدونه!؟
- نمی‌دونم تیرداد نمی‌دونم! شاید یه راهی بود که بدون اینکه با سیروس همکاری کنم، بهش نزدیک بمونم و انتقام پدر و مادرم رو ازش بگیرم. من قبول کردم اون کارهای کثیف رو براش انجام بدم تا پیشش بمونم واسه روزِ انتقام. شاید واقعا راهی بود تا بهش ثابت کنم وفادارشم اما خون ریختنی در کار نباشه این‌طوری بدون گناه کردن انتقام خون پدر و مادرم رو می‌گرفتم، من خیلی کم کاری کردم!
- سیروس یک خون خوارِ به تمام عیاره! امکان نداشت بدونِ ریختن خونِ کسی بهش ثابت کنی وفادارشی تا نزدیکش بمونی، خودت رو سرزنش نکن ملودی وقتی روزگار متهمه سرت رو با افتخار بالا بگیر!
- وقتی سیروس بمیره وقتی بکشنش من قول میدم، قسم می‌خورم که تا وقتی که زنده‌م و نفس میکشم حتی یک مورچه رو هم اذیت نکنم چه برسه بخوام لهش کنم! من وقتی از خونه سیروس برای همیشه اومدم بیرون اون ملودی رو همون‌جا، جا گذاشتم و کشتمش. من حنا بودم سیروس منو وقتی برد تو عمارتش ملودی صدام زد. وقتی پدر و مادرم رو کشته بود و من روز شبم گریه زاری بود اسمم رو گذاشت "ملودی" بهم گفت~ملودیِه گریه‌هات بهم آرامش میده گفت دوست دارم هرروز برام گریه کنی گریه های یتیم قدرتمند ترم میکنه، بی رحم ترم میکنه و این واسه یک آدم مثل من که نیاز به یک دلِ سنگ داره عالیه. من اون شبی که با تو از اون خونه اومدم بیرون اون ملودی رو کشتم و هنون‌جا چالش کردم و حالا هم قسم می‌خورم اگه سیروس بمیره و بکشنش دیگه نبش قبر ملودی رو نکنم! وگرنه مجبور میشم بشم ملودی و دستام به خون کثیفِ سیروس آلوده شه!
کد:
خدمه رفت و تیرداد اومد تو، پاشدم در حالی که می‌رفتم سمت میز گفتم:
- چقدر خوب ترکی صحبت می‌کنی به من نگفته بودی زبونشون رو بلدی، انتظار داشتم انگلیسی صحبت کنی.
- چند سالی ترکیه بودم برای تحصیل اومده بودم بعدش رفتم...
هنوز حرفش کامل نشده بود که سینی از دستش افتاد روی زمین و لیوان نوشابه‌ها و ظرف ماست‌ها و سس‌ها و کلی چیز ریخت روی فرش و کثیف شد! بهش گفتم:
- عه حواست کجاست؟
- وای ملودی، وای وای! این‌قدر خوشحالم و هیجان‌زده که پاک فراموش کردم بگم ابویونا رو امروز صبح تو دبی سنگسار کردن و سیروس هم لو رفته و تحت تعقیبه!
با این حرف تیرداد می‌خ‌کوب شدم سر جام، دهانم قد غار علیصدر باز شد و چشمام جوری گرد شده که مژه هام داشت می‌رفت تو موهام!
-بهت گفته بودم دیر یا زود داره سوخت و سوز نداره، دیدی بالاخره هر کی که بدی کرد تقاص پس داد گفته بودم دنیا دارالمکافاته هرکی خون بی‌گناهی رو بریزه تو همین دنیا تقاص پس می‌ده چه برسه به این سیروس و ابویونا که صد‌ها نفر روکشتن و خون و گوشت و استخون‌شون رو فروختن!
بهت‌زده بودم و از هیجان و خوشحالی زبونم بند اومده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم و چی بگم، خیلی خوشحال بودم که زمین از یک جانیِ روانی پاک شد و فقط موند سیروس! اون‌ها خیلی آدم کشته بودن و با پول خون‌شون واسه خودشون امپراتوری راه انداخته بودن. ولی ابویونا باید بدترین مرگ رو داشت حتی سنگسار واسش کم بود بی‌شرفِ نجس! حالا کل آدم‌هایی که کشته و با ب*دن‌شون تجارت کرده، روح اون آدم‌ها به آرامش می‌رسه از تعداد شیطان‌هایی که این‌کار وحشیانه رو می‌کردن کم شد حتی یکی و این خودش خیلیه!‌امیدوارم سیروسه کفتار صفت هم فوراً گیر بیوفته و دستگیر بشه تا اونم به سزای اعمالش برسه!
اما من... من چی؟! منم که با اون‌ها همکاری کردم درواقع من بودم که آدمارو می‌دزدیدم و می‌کشتم‌شون و اعضای بدنشون رو به دست ابویونا می‌رسوندم من خودمم لایق مرگم و گناهم کمتر از اونا نیست. با هجوم این فکر به سرم اشکام قطره قطره شروع به ریختن کرد، قلبم به آتیش کشیده شد، آره منم جزء همون شیطان صفت‌ها بودم که الان دارم راست راست واسه خودم می‌گردم با این‌که نفس صد‌ها نفر رو گرفتم اما هنوز نفسم میره و میاد! تیرداد با دیدن اشک‌هام اومد کنارم روی صندلی نشست و دلداریم داد آدم برفیه تو چشمای منم شروع به ذوب شدن کرد!
تیرداد گفت:
- نمی‌خوام بپرسم چرا گریه می‌کنی چون خوب می‌دونم دلیلش چیه! ولی بدون تو بیگناه‌ترین گناه کاری هستی که تو کل زندگیم دیدم! تو مجبور بودی ملودی! اونا تو رو مجبور می‌کردن اون کار‌های کثیف رو براشون انجام بدی و اعضای ب*دن جور کنی وگرنه می‌کشتنت، اگه تو هم کشته می‌شدی هیچ فرقی براشون نمی‌کرد سیروس بازم اون کار کثیفش رو انجام می‌داد چه با تو چه بی‌تو! ولی تو مجبور شدی قبول کنی چون ته قلبت همیشه یکی فریاد میزد که سیروس رو به بدترین شکل ممکن می‌کشی و انتقام کسایی که دستور مرگشون رو صادر کرد و انتقام پدر و مادرت رو ازش می‌گیری؛ هنوزم می‌گم تو بیگناه‌ترین گناهکاری! نمی‌خوام با این حرفام آرومت کنم و از عذاب وجدانت کم کنم حرفام واسه تسکین قلبت نیست هرچی می‌گم عین حقیقته! اونا چه با تو چه بی‌تو دست از کاراشون برنمی‌داشتن تو هم اگه قبول کردی فقط واسه انتقام گرفتن ازشون بود اما دنیا‌یه جوری میزون کرد که ابویونا مرگ سختی داشته باشه شاید تو فقط با گلوله خلاصش می‌کردی اما مردم سنگسارش کردن! چی بدتر از این! ؟ اگه نتونستی هم که انتقام خودت و اون کشته شده‌ها رو از سیروس بگیری شاید واسه این بود که سیروس مرگ سخت‌تری در انتظارشه کسی چه می‌دونه! ؟
- نمی‌دونم تیرداد نمی‌دونم! شاید‌یه راهی بود که بدون اینکه با سیروس همکاری کنم، بهش نزدیک بمونم و انتقام پدر و مادرم رو ازش بگیرم. من قبول کردم اون کار‌های کثیف رو براش انجام بدم تا پیشش بمونم واسه روزِ انتقام. شاید واقعاً راهی بود تا بهش ثابت کنم وفادارشم اما خون ریختنی در کار نباشه این‌طوری بدون گناه کردن انتقام خون پدر و مادرم رو می‌گرفتم، من خیلی کم کاری کردم!
- سیروس یک خون خوارِ به تمام عیاره! امکان نداشت بدونِ ریختن خونِ کسی بهش ثابت کنی وفادارشی تا نزدیکش بمونی، خودت رو سرزنش نکن ملودی وقتی روزگار متهمه سرت رو با افتخار بالا بگیر!
- وقتی سیروس بمیره وقتی بکشنش من قول می‌دم، قسم می‌خورم که تا وقتی که زنده‌م و نفس می‌کشم حتی یک مورچه رو هم اذیت نکنم چه برسه بخوام لهش کنم! من وقتی از خونه سیروس برای همیشه اومدم بیرون اون ملودی رو همون‌جا، جا گذاشتم و کشتمش. من حنا بودم سیروس منو وقتی برد تو عمارتش ملودی صدام زد. وقتی پدر و مادرم رو کشته بود و من روز شبم گریه‌زاری بود اسمم رو گذاشت \"ملودی\" بهم گفت~ملودیِه گریه‌هات بهم آرامش می‌ده گفت دوست دارم هرروز برام گریه کنی گریه‌های یتیم قدرتمند ترم می‌کنه، بی‌رحم ترم می‌کنه و این واسه یک آدم مثل من که نیاز به یک دلِ سنگ داره عالیه. من اون شبی که با تو از اون خونه اومدم بیرون اون ملودی رو کشتم و هنون‌جا چالش کردم و حالا هم قسم می‌خورم اگه سیروس بمیره و بکشنش دیگه نبش قبر ملودی رو نکنم! وگرنه مجبور میشم بشم ملودی و دستام به خون کثیفِ سیروس آلوده شه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴۸


تیرداد گفت:
- پلیس دنبال سیروسه عکسش رو تو کل دنیا پخش کرده مطمئن باش حتما دستگیر می‌شه، منم دیگه اجازه نمیدم جنایتی کنی ملودی اجازه نمیدم آدمی که کنارمه بشه همون کسی که سیروس ساخته‌دش! تو حنایی منم از این به بعد حنا صدات میزنم. تو باید به حقیقت خودت برگردی!
بین بغضم خندیدم و گفتم:
- تو که عاشق ملودی شدی نه حنا!
- من هیچ‌وقت عاشق ملودی نبودم و نشدم! من عاشق اون دخترک معصومی بودم که وقتی ملودی گریه می‌کرد تو چشماش می‌دیدم وقتی حرف میزد تو صداش می‌شنیدمش، همیشه ملودی، ملودی نبود! بعضی وقتا به اصل خودش برمیگشت و یک دختر ساده و مهربون می‌شد. من عاشق اون دختر شدم که تو وجود ملودی بود نه خودِ ملودی!
لبخندی زدم و گفتم:
- حالا این دختر قول میده همیشه تو اصلِ خودش بمونه بشه همون حنای معصوم و ساده و مهربون؛ اما حنا هرگز فراموش نمی‌کنه تو بودی که از تون باتلاق خون بیرونش کشیدی. قهرمانِ این زندگی و این عشق تویی!
- خیلی خوشحالم که دارمت حنا! تو رو هرگز از دست نمیدم!
- خدا همه چیزم رو ازم گرفت ولی به چیزی که رسوندم ارزشش رو داشت، تو همون کسی بودی که همیشه تو تنهاییام از خدا آرزوش رو می‌کردم. خوشحالم که تموم زندگیم خلاصه تو یک نفره!
- آی حنا دیگه هندی بازی بسه، صدای قورباغه‌ی تو شیکمم بلند شد. بیا ناهار بخوریم!
- دیوونه تازه داشتم حس می‌گرفتم! ذوقم روکور کردی!
- تو قراره یک عمر کنارم باشی، وقت واسه معاشقه زیاده فعلا دارم از گشنگی تلف میشم نمی‌بینی به غذا که نگاه می‌کنم آه میکشه؟!
- خیلی خب بخور زودی بریم بیرون دور بزنیم دلم پوسید تو این چهار دیواری! باید به مناسبت به درک رفتن ابویونا امشب جشن بگیریم!
- باشه اما قبل از بیرون رفتن باید گریم کنیم صورت مون رو تا کسی نشناسدمون، فعلا که تو تحت تعقیبی و منم شدم هم دستت!
- حواسم هست!

«تیرداد»

به صورت پر آرایشه حنا و اون موهای بلوندِ بلندش نگاه کردم و در حالی که بین خشم و خنده گیر کرده بودم گفتم:
- تو شدی زن بابای سیندرلا منم شدم خر شِرِک!! شرط می‌بندم الان اگه به صورتت دست بزنم دستم تا مچ فرو میره تو آرایش‌هات! آخه این چه گریمیه که واسه خودم و خودت پیاده کردی حنا؟! اسم خودتم گذاشتی گریمور؟! نکشیمون خفن!
حنا خندید و گفت:
- اتفاقا به این میگن یک گریم عالی.
- ولی فکر نمی‌کنی این گریم یکم سنگینه، نیم کیلو آرایش آخه؟! قیافه هامون رو ببین الان هرکی ببیندمون فکر میکنه از سیرک فرار کردیم.
- حالا هرچی، ما می‌خواستیم کسی نشناستمون که به هدفمون رسیدیم. خوب شدیم دیگه گیر نده با اون کلاه گیس فرفریت، ببعی!
خندیدم و رفتم جلوی آینه، ریش سبیل قهوه ای سوخته‌ام رو که همرنگ موهام بود چسبوندم به صورتم و خوب محکمش کردم تا خیالم از در نیوفتادنش راحت باشه! وقتی هر دومون کاملا آماده شدیم، ملودی کیف دستی نیلیش رو برداشت و باهم از اتاق خارج شدیم! بعضی از مسافرایی که با ما اومده بودن هنوز همین‌جا بودن و جایی نرفته بودن، به نظرم اونام منتظر این بودن که پاسپورت جعلی درست کنن و بزنن به چاک! با یادآوری چیزی، رو به حنا گفتم:
- راستی با رفیقم صحبت کردم قراره فردا صبح آدرس اونی که میتونه پاسپورت قلابی برامون درست کنه رو بده، فردا صبح ساعت 9 با چندتا از بچه های این‌جا میریم پیشش!
- بچه های اینجا؟
- دیدی که اونایی که از قبل پاسپورت جعلی داشتن مستقیم رفتن استانبول بلیط بگیرن برن کشورای دیگه! اونایی هم که نداشتن مثل ما اومدن این‌جا، منم گفتم حالا که کسی رو می‌شناسم واسه پاسپورت ساختن بهشون کمک کنم! مخصوصا اون دختر پسره!
- منظورت هموناست که به‌خاطر ازدواج‌شون فرار کردن اومدن این‌جا؟
- آره می‌خوان برن نروژ، آخه یکی از فامیلای پسره اون‌جاست و براشون کار سراغ داره اینام منتظر پاسپورتن که برن!
- باشه ولی اول باید کار خودمون رو راه بندازه! حالا که سیروس لو رفته من و شاهرخ و هاتف شناسایی شدیم اون دوتا خدابیامرز که زیر یک مشت خاکن! ولی پلیس الان کل سوراخ سمبه ها رو داره دنبال من میگرده حتی مطمئنا از بادیگاردهای سیروس و خدمتکارها هم بازجویی‌ای سفت و محکمی میکنه!
- حواسم به همه چی هست عشقم! تا منو داری غم نداری خودم چهار چشم مراقبتم مگه من مرده باشم کسی...
- عه تیرداد خیلی خب میدونم حواست بهم هست ولی هیچ وقت حرف از مردن نزن دیگه، من تو این دنیا به جز تو کسی رو ندارم تو هم اگه بلایی سرت بیاد من تک و تنها می‌شم!
کنار خیابون ایستاده بودیم که همین لحظه یک تاکسی جلوی پامون ترمز زد! رو به حنا گفتم:
- از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش، پس دیگه تا آخرش بیخ ریش خودمی.
حنا درحالی که اعتراض میکرد، خندید! منم خندیدم و هر دو سوار تاکسی شدیم و به راننده گفتم بره سرای اسحاق پاشا!
کد:
تیرداد گفت:
- پلیس دنبال سیروسه عکسش رو تو کل دنیا پخش کرده مطمئن باش حتماً دستگیر میشه، منم دیگه اجازه نمی‌دم جنایتی کنی ملودی اجازه نمی‌دم آدمی که کنارمه بشه همون کسی که سیروس ساخته‌دش! تو حنایی منم از این به بعد حنا صدات می‌زنم. تو باید به حقیقت خودت برگردی!
بین بغضم خندیدم و گفتم:
- تو که عاشق ملودی شدی نه حنا!
- من هیچ‌وقت عاشق ملودی نبودم و نشدم! من عاشق اون دخترک معصومی بودم که وقتی ملودی گریه می‌کرد تو چشماش می‌دیدم وقتی حرف میزد تو صداش می‌شنیدمش، همیشه ملودی، ملودی نبود! بعضی وقتا به اصل خودش برمیگشت و یک دختر ساده و مهربون می‌شد. من عاشق اون دختر شدم که تو وجود ملودی بود نه خودِ ملودی!
لبخندی زدم و گفتم:
- حالا این دختر قول می‌ده همیشه تو اصلِ خودش بمونه بشه همون حنای معصوم و ساده و مهربون؛ اما حنا هرگز فراموش نمی‌کنه تو بودی که از تون باتلاق خون بیرونش کشیدی. قهرمانِ این زندگی و این عشق تویی!
- خیلی خوشحالم که دارمت حنا! تو رو هرگز از دست نمی‌دم!
- خدا همه چیزم رو ازم گرفت ولی به چیزی که رسوندم ارزشش رو داشت، تو همون کسی بودی که همیشه تو تنهاییام از خدا آرزوش رو می‌کردم. خوشحالم که تموم زندگیم خلاصه تو یک نفره!
- آی حنا دیگه هندی بازی بسه، صدای قورباغه‌ی تو شیکمم بلند شد. بیا ناهار بخوریم!
- دیوونه تازه داشتم حس می‌گرفتم! ذوقم روکور کردی!
- تو قراره یک عمر کنارم باشی، وقت واسه معاشقه زیاده فعلا دارم از گشنگی تلف میشم نمی‌بینی به غذا که نگاه می‌کنم آه می‌کشه؟!
- خیلی خب بخور زودی بریم بیرون دور بزنیم دلم پوسید تو این چهار دیواری! باید به مناسبت به درک رفتن ابویونا‌امشب جشن بگیریم!
- باشه اما قبل از بیرون رفتن باید گریم کنیم صورت مون رو تا کسی نشناسدمون، فعلا که تو تحت تعقیبی و منم شدم هم دستت!
- حواسم هست!

«تیرداد»

به صورت پر آرایشه حنا و اون مو‌های بلوندِ بلندش نگاه کردم و در حالی که بین خشم و خنده گیر کرده بودم گفتم:
- تو شدی زن بابای سیندرلا منم شدم خر شِرِک!! شرط می‌بندم الان اگه به صورتت دست بزنم دستم تا مچ فرو میره تو آرایش‌هات! آخه این چه گریمیه که واسه خودم و خودت پیاده کردی حنا؟! اسم خودتم گذاشتی گریمور؟! نکشیمون خفن!
حنا خندید و گفت:
- اتفاقاً به این می‌گن یک گریم عالی.
- ولی فکر نمی‌کنی این گریم یکم سنگینه، نیم کیلو آرایش آخه؟! قیافه هامون رو ببین الان هرکی ببیندمون فکر می‌کنه از سیرک فرار کردیم.
- حالا هرچی، ما می‌خواستیم کسی نشناستمون که به هدفمون رسیدیم. خوب شدیم دیگه گیر نده با اون کلاه گیس فرفریت، ببعی!
خندیدم و رفتم جلوی آینه، ریش سبیل قهوه‌ای سوخته‌ام رو که همرنگ موهام بود چسبوندم به صورتم و خوب محکمش کردم تا خیالم از در نیوفتادنش راحت باشه! وقتی هر دومون کاملاً آماده شدیم، ملودی کیف دستی نیلیش رو برداشت و باهم از اتاق خارج شدیم! بعضی از مسافرایی که با ما اومده بودن هنوز همین‌جا بودن و جایی نرفته بودن، به نظرم اونام منتظر این بودن که پاسپورت جعلی درست کنن و بزنن به چاک! با یادآوری چیزی، رو به حنا گفتم:
- راستی با رفیقم صحبت کردم قراره فردا صبح آدرس اونی که می‌تونه پاسپورت قلابی برامون درست کنه رو بده، فردا صبح ساعت ۹ با چندتا از بچه‌های این‌جا میریم پیشش!
- بچه‌های اینجا؟
- دیدی که اونایی که از قبل پاسپورت جعلی داشتن مستقیم رفتن استانبول بلیط بگیرن برن کشورای دیگه! اونایی هم که نداشتن مثل ما اومدن این‌جا، منم گفتم حالا که کسی رو می‌شناسم واسه پاسپورت ساختن بهشون کمک کنم! مخصوصاً اون دختر پسره!
- منظورت هموناست که به‌خاطر ازدواج‌شون فرار کردن اومدن این‌جا؟
- آره می‌خوان برن نروژ، آخه یکی از‌فامیلای پسره اون‌جاست و براشون کار سراغ داره اینام منتظر پاسپورتن که برن!
- باشه ولی اول باید کار خودمون رو راه بندازه! حالا که سیروس لو رفته من و شاهرخ و هاتف شناسایی شدیم اون دوتا خدابیامرز که زیر یک مشت خاکن! ولی پلیس الان کل سوراخ سمبه‌ها رو داره دنبال من می‌گرده حتی مطمئناً از بادیگارد‌های سیروس و خدمتکار‌ها هم بازجویی‌ای سفت و محکمی می‌کنه!
- حواسم به همه چی هست عشقم! تا منو داری غم نداری خودم چهار چشم مراقبتم مگه من مرده باشم کسی...
- عه تیرداد خیلی خب می‌دونم حواست بهم هست ولی هیچ وقت حرف از مردن نزن دیگه، من تو این دنیا به جز تو کسی رو ندارم تو هم اگه بلایی سرت بیاد من تک و تنها میشم!
کنار خیابون‌ایستاده بودیم که همین لحظه یک تاکسی جلوی پامون ترمز زد! رو به حنا گفتم:
- از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش، پس دیگه تا آخرش بیخ ریش خودمی.
حنا درحالی که اعتراض می‌کرد، خندید! منم خندیدم و هر دو سوار تاکسی شدیم و به راننده گفتم بره سرای اسحاق پاشا!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا