پارت_۲۴۰
دستام شل شد و ساک توی دستم افتاد رو زمین، باورم نمیشد! تنم از فرط تعجب و هیجان داشت به خودش میلرزید. پسرم؟! پسری که یک عمر دنبالش گشتم روز و شب دنبالش گشتم الان دقیقا رو به روم ایستاده بود و از چشماش خون میبارید. پسری که از خون و گوشت و استخون من بود پسری که یادگار روزهای تلخ گذشتهم بود حالا روبه روم با یک اسلحه ایستاده بود، اونم درست لحظهای که برای همیشه میخواستم ایران رو ترک کنم. این باورنکردنی بود. عماد با چشمهایی که به صراحت کینه و خشم و نفرت توش آشکار بود بهم زل زده بود بدونِ اینکه لحظه ای پلک بزنه و این منو میترسوند، تفنگش رو تو درستش چرخوند و با پوزخند گفت:
- پسرم؟! توهم زدی پیر خرفت؟ تو عموی من بودی. رفیق بابام بودی یادته چقدر دوستت داشتم؟ فکر میکردم آدم خوبهی زندگیمونی که هی به پدرم کمک میکردی اونم وقتی که مغازههاش آتیش گرفته بود و به نون شب محتاج بود. ولی در اصل تو نزدیک شدی تا زخم بزنی فقط یک رفیقِ خیانتکار برای پدرم بودی همون رفیق مار ذاتی که نیشش رو تا استخون فرو کرد و زهرش رو ریخت. فقط بهم بگو چرا؟! بگو چرا کمر به نابودی پدر و مادرم بستی مار صفت؟!
حرفاش که جای خود داشت، من حتی با لحن حرف زدنش هم تو گذشته میرفتم و تو خاطراتی که با ریحانه داشتم پرسه میزدم، من قلبم رو اونجا جا گذاشته بودم و حالا وجود عماد تداعی روزهای گذشتهم بود که تو پرده چشمام نقش میبست. با یادآوری روزگارِ تلخِ قدیم و شکستی که از عشقم و رفیقم خوردم، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد، دیگه نمیتونستم و نمیشد این غم سنگینی که تو دلم داشتم رو چال کنم، پر شده بودم بسکه تو خودم ریخته بودم. جوری اشکام پی در پی میریختن که فراموش کرده بودم دوتا نوچه هام زل زدن بهم. عماد با دیدن اشکام، فریاد زد:
- دِ حرف برن لعنتی الان وقت گریه کردن نیست، وقت اینکه بازم نقش یک آدم خوبه رو بازی کنی و رکب بزنی نیست چون من تو رو خوب بلدمت جلال! اوه نه سیروس. هع!! اسمتم عوض کردی زندگی تو عوض کردی ولی خوشم میاد ذاتت جای خودش رو همیشه باز کرد و اون لجنزارِ و مُردابِ درونت رو به همه نشون داد!
در حالی که اشکام میریخت ل*ب زدم:
- تو زندگیم چشمام فقط یک زن رو دید، بعد از اونم هیچکس رو ندید. درست روزهایی که شدت عشق مادرت و لحظه شماری برای دیدنش قلبم رو میلرزوند مادرت بهم خیانت کرد اونم با کی؟! با رفیقم ستار! ستار قلبم رو آتیش زد نابودم کرد منو کشت. این رو بدون آدم های بد از اولش بد نبودن، بد دیدن که بد شدن!
- خفه شو حیوون اسم مادر و پدرم رو به ز*ب*ون نجست نیار، پدر و مادر من همو دوست داشتن عاشق هم بودن تو چی میخواستی اون وسط؟! اصلا گیرم مادرم بهت خیانت کرد مگه حقش این بود که تو جونی حق نفس کشیدن رو ازش بگیری؟
داد زدم:
- اول من عاشق مادرت شدم وقتی بهش گفتم عاشقتم اونم متقابلا عشقش رو ابراز کرد. ما هرروز هم رو میدیدم و بیشتر عاشق میشدیم با این تفاوت که من عاشق مادرت، مادرت عاشقِ رفیقم سَّتار! ستار در جریان همه چیز بود. با پدر و مادرم صحبت کردم و راضیشون کردم که برن برام خواستگاری ریحانه وقتی رفتم این خبر رو به ریحانه بدم اون فقط یک جمله به من گفت"نمیتونم دوستت داشته باشم از زندگیم برو بیرون" ریحانه اصلا منو دوست نداشت اون یک زن منفعت طلب بود. تا وقتی که پدرش نوچه بابام بود و پول به جیب میزد ریحانه باهام خوب بود و ادای عاشقهارو در می آورد که مبادا باباش رو از نون خوردن بندازم. ولی درست وقتی که پدرش برای خودش یک مغازه راه انداخت و آقای خودش شد، ریحانه منو پس زد. این انصاف بود؟
تو تموم لحظه هایی که داشتم اینهارو میگفتم، کامران و جاوید زل زده بودن به من و عماد ولی برام هیچی مهم نبود. عماد گفت:
- انصاف؟! د آخه تو میدونی انصاف چیه بیشرف؟! اینکه مادرم عاشقت نبوده، دلیل میشد تو هم اون و هم پدرم و پدربزرگم رو بکشی؟
چشمام رو چند لحظه فشردم و گفتم:
- بعد از اینکه ریحانه اون حرف رو بهم زد، طول کشید خودم رو جمع و جور کنم. غرورم نذاشت بهش التماس کنم برام سخت بود به پای کسی بیوفتم و عشق رو گدایی کنم. خودم رو جمع و جور کردم و چند روز بعدش یک پرواز مستقیم گرفتم به آلمان، هشت سال اونجا درس خوندم وقتی برگشتم ایران با شوق و ذوق سراغ رفیقم ستار رو گرفتم، رفیقی که از جونمم برام با ارزشتر و عزیز تر بود ولی تازه فهمیدم اون با عشقم ازدواج کرده و همه میگن یک پسر دارن، تو اون موقع هشت سالت بود. خودت رو جای من بذار ببین یهو بهت خبر ب*دن عشقت و رفیقت ازدواج کردن چه حالی میشی؟! حتی الانم که یادش میوفتم خونم به جوش میاد.
عماد با بغض گفت:
- اینکه دوتا عاشق واقعی بهم رسیدن دلیل میشد تو اونا رو بکشی و منم قربانی کینهی خودت کنی!؟ لعنتی اون موقع که من فقط هشت، سالم بود آخه چندتا بغض به یک گلو نامرد؟ چندتا درد به یک قلب؟
- خیلی کینه ای ام قبول دارم، کینهم اجازه نداد عشقم رو کنار رفیقم ببینم و سکوت کنم. آره من با روی خوش جای خودم رو وسط زندگیشون باز کردم دلم میخواست ذره ذره نابودیشون رو ببینم واسه همین اول از آتیش کشیدن کل مغازههای ستار شروع کردم بعدشم پدرش رو کشتم بعدشم مادرت و...
با گفتن این جمله عماد بلند خندید و در عین خندیدن اشکاش قطره قطره سرازیر میشد، تو همون حالت خنده و گریه گفت:
- باشه ولی الان یک سوال دارم؛ الان حالت خوبه؟ زندگیت نرماله، د لعنتی جواب بده بگو شبها چه جوری سر رو بالشت میذاری یک خواب راحت داری یا تو هم مثه من هرشب کابوس اون صح*نه ها رو میبینی؟
خیلی حالش بد شده بود و این رو لرزش صداش و دستاش ثابت میکرد، هم صداش میلرزید و هم دستاش دقیقا حال خودم رو داشت حتی نمیتونست تعادل داشته باشه حس میکردم مشکل اعصاب داره.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
دستام شل شد و ساک توی دستم افتاد رو زمین، باورم نمیشد! تنم از فرط تعجب و هیجان داشت به خودش میلرزید. پسرم؟! پسری که یک عمر دنبالش گشتم روز و شب دنبالش گشتم الان دقیقا رو به روم ایستاده بود و از چشماش خون میبارید. پسری که از خون و گوشت و استخون من بود پسری که یادگار روزهای تلخ گذشتهم بود حالا روبه روم با یک اسلحه ایستاده بود، اونم درست لحظهای که برای همیشه میخواستم ایران رو ترک کنم. این باورنکردنی بود. عماد با چشمهایی که به صراحت کینه و خشم و نفرت توش آشکار بود بهم زل زده بود بدونِ اینکه لحظه ای پلک بزنه و این منو میترسوند، تفنگش رو تو درستش چرخوند و با پوزخند گفت:
- پسرم؟! توهم زدی پیر خرفت؟ تو عموی من بودی. رفیق بابام بودی یادته چقدر دوستت داشتم؟ فکر میکردم آدم خوبهی زندگیمونی که هی به پدرم کمک میکردی اونم وقتی که مغازههاش آتیش گرفته بود و به نون شب محتاج بود. ولی در اصل تو نزدیک شدی تا زخم بزنی فقط یک رفیقِ خیانتکار برای پدرم بودی همون رفیق مار ذاتی که نیشش رو تا استخون فرو کرد و زهرش رو ریخت. فقط بهم بگو چرا؟! بگو چرا کمر به نابودی پدر و مادرم بستی مار صفت؟!
حرفاش که جای خود داشت، من حتی با لحن حرف زدنش هم تو گذشته میرفتم و تو خاطراتی که با ریحانه داشتم پرسه میزدم، من قلبم رو اونجا جا گذاشته بودم و حالا وجود عماد تداعی روزهای گذشتهم بود که تو پرده چشمام نقش میبست. با یادآوری روزگارِ تلخِ قدیم و شکستی که از عشقم و رفیقم خوردم، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد، دیگه نمیتونستم و نمیشد این غم سنگینی که تو دلم داشتم رو چال کنم، پر شده بودم بسکه تو خودم ریخته بودم. جوری اشکام پی در پی میریختن که فراموش کرده بودم دوتا نوچه هام زل زدن بهم. عماد با دیدن اشکام، فریاد زد:
- دِ حرف برن لعنتی الان وقت گریه کردن نیست، وقت اینکه بازم نقش یک آدم خوبه رو بازی کنی و رکب بزنی نیست چون من تو رو خوب بلدمت جلال! اوه نه سیروس. هع!! اسمتم عوض کردی زندگی تو عوض کردی ولی خوشم میاد ذاتت جای خودش رو همیشه باز کرد و اون لجنزارِ و مُردابِ درونت رو به همه نشون داد!
در حالی که اشکام میریخت ل*ب زدم:
- تو زندگیم چشمام فقط یک زن رو دید، بعد از اونم هیچکس رو ندید. درست روزهایی که شدت عشق مادرت و لحظه شماری برای دیدنش قلبم رو میلرزوند مادرت بهم خیانت کرد اونم با کی؟! با رفیقم ستار! ستار قلبم رو آتیش زد نابودم کرد منو کشت. این رو بدون آدم های بد از اولش بد نبودن، بد دیدن که بد شدن!
- خفه شو حیوون اسم مادر و پدرم رو به ز*ب*ون نجست نیار، پدر و مادر من همو دوست داشتن عاشق هم بودن تو چی میخواستی اون وسط؟! اصلا گیرم مادرم بهت خیانت کرد مگه حقش این بود که تو جونی حق نفس کشیدن رو ازش بگیری؟
داد زدم:
- اول من عاشق مادرت شدم وقتی بهش گفتم عاشقتم اونم متقابلا عشقش رو ابراز کرد. ما هرروز هم رو میدیدم و بیشتر عاشق میشدیم با این تفاوت که من عاشق مادرت، مادرت عاشقِ رفیقم سَّتار! ستار در جریان همه چیز بود. با پدر و مادرم صحبت کردم و راضیشون کردم که برن برام خواستگاری ریحانه وقتی رفتم این خبر رو به ریحانه بدم اون فقط یک جمله به من گفت"نمیتونم دوستت داشته باشم از زندگیم برو بیرون" ریحانه اصلا منو دوست نداشت اون یک زن منفعت طلب بود. تا وقتی که پدرش نوچه بابام بود و پول به جیب میزد ریحانه باهام خوب بود و ادای عاشقهارو در می آورد که مبادا باباش رو از نون خوردن بندازم. ولی درست وقتی که پدرش برای خودش یک مغازه راه انداخت و آقای خودش شد، ریحانه منو پس زد. این انصاف بود؟
تو تموم لحظه هایی که داشتم اینهارو میگفتم، کامران و جاوید زل زده بودن به من و عماد ولی برام هیچی مهم نبود. عماد گفت:
- انصاف؟! د آخه تو میدونی انصاف چیه بیشرف؟! اینکه مادرم عاشقت نبوده، دلیل میشد تو هم اون و هم پدرم و پدربزرگم رو بکشی؟
چشمام رو چند لحظه فشردم و گفتم:
- بعد از اینکه ریحانه اون حرف رو بهم زد، طول کشید خودم رو جمع و جور کنم. غرورم نذاشت بهش التماس کنم برام سخت بود به پای کسی بیوفتم و عشق رو گدایی کنم. خودم رو جمع و جور کردم و چند روز بعدش یک پرواز مستقیم گرفتم به آلمان، هشت سال اونجا درس خوندم وقتی برگشتم ایران با شوق و ذوق سراغ رفیقم ستار رو گرفتم، رفیقی که از جونمم برام با ارزشتر و عزیز تر بود ولی تازه فهمیدم اون با عشقم ازدواج کرده و همه میگن یک پسر دارن، تو اون موقع هشت سالت بود. خودت رو جای من بذار ببین یهو بهت خبر ب*دن عشقت و رفیقت ازدواج کردن چه حالی میشی؟! حتی الانم که یادش میوفتم خونم به جوش میاد.
عماد با بغض گفت:
- اینکه دوتا عاشق واقعی بهم رسیدن دلیل میشد تو اونا رو بکشی و منم قربانی کینهی خودت کنی!؟ لعنتی اون موقع که من فقط هشت، سالم بود آخه چندتا بغض به یک گلو نامرد؟ چندتا درد به یک قلب؟
- خیلی کینه ای ام قبول دارم، کینهم اجازه نداد عشقم رو کنار رفیقم ببینم و سکوت کنم. آره من با روی خوش جای خودم رو وسط زندگیشون باز کردم دلم میخواست ذره ذره نابودیشون رو ببینم واسه همین اول از آتیش کشیدن کل مغازههای ستار شروع کردم بعدشم پدرش رو کشتم بعدشم مادرت و...
با گفتن این جمله عماد بلند خندید و در عین خندیدن اشکاش قطره قطره سرازیر میشد، تو همون حالت خنده و گریه گفت:
- باشه ولی الان یک سوال دارم؛ الان حالت خوبه؟ زندگیت نرماله، د لعنتی جواب بده بگو شبها چه جوری سر رو بالشت میذاری یک خواب راحت داری یا تو هم مثه من هرشب کابوس اون صح*نه ها رو میبینی؟
خیلی حالش بد شده بود و این رو لرزش صداش و دستاش ثابت میکرد، هم صداش میلرزید و هم دستاش دقیقا حال خودم رو داشت حتی نمیتونست تعادل داشته باشه حس میکردم مشکل اعصاب داره.
کد:
دستام شل شد و ساک توی دستم افتاد رو زمین، باورم نمیشد! تنم از فرط تعجب و هیجان داشت به خودش میلرزید. پسرم؟! پسری که یک عمر دنبالش گشتم روز و شب دنبالش گشتم الان دقیقاً رو به رومایستاده بود و از چشماش خون میبارید. پسری که از خون و گوشت و استخون من بود پسری که یادگار روزهای تلخ گذشتهم بود حالا روبه روم با یک اسلحهایستاده بود، اونم درست لحظهای که برای همیشه میخواستم ایران رو ترک کنم. این باورنکردنی بود. عماد با چشمهایی که به صراحت کینه و خشم و نفرت توش آشکار بود بهم زلزده بود بدونِ اینکه لحظهای پلک بزنه و این منو میترسوند، تفنگش رو تو درستش چرخوند و با پوزخند گفت:
- پسرم؟! توهم زدی پیر خرفت؟ تو عموی من بودی. رفیق بابام بودی یادته چقدر دوستت داشتم؟ فکر میکردم آدم خوبهی زندگیمونی که هی به پدرم کمک میکردی اونم وقتی که مغازههاش آتیش گرفته بود و به نون شب محتاج بود. ولی در اصل تو نزدیک شدی تا زخم بزنی فقط یک رفیقِ خیانتکار برای پدرم بودی همون رفیق مار ذاتی که نیشش رو تا استخون فرو کرد و زهرش رو ریخت. فقط بهم بگو چرا؟! بگو چرا کمر به نابودی پدر و مادرم بستی مار صفت؟!
حرفاش که جای خود داشت، من حتی با لحن حرف زدنش هم تو گذشته میرفتم و تو خاطراتی که با ریحانه داشتم پرسه میزدم، من قلبم رو اونجا جا گذاشته بودم و حالا وجود عماد تداعی روزهای گذشتهم بود که تو پرده چشمام نقش میبست. با یادآوری روزگارِ تلخِ قدیم و شکستی که از عشقم و رفیقم خوردم، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد، دیگه نمیتونستم و نمیشد این غم سنگینی که تو دلم داشتم رو چال کنم، پر شده بودم بسکه تو خودم ریخته بودم. جوری اشکام پی در پی میریختن که فراموش کرده بودم دوتا نوچه هام زل زدن بهم. عماد با دیدن اشکام، فریاد زد:
- دِ حرف برن لعنتی الان وقت گریه کردن نیست، وقت اینکه بازم نقش یک آدم خوبه رو بازی کنی و رکب بزنی نیست چون من تو رو خوب بلدمت جلال! اوه نه سیروس. هع!! اسمتم عوض کردی زندگی تو عوض کردی ولی خوشم میاد ذاتت جای خودش رو همیشه باز کرد و اون لجنزارِ و مُردابِ درونت رو به همه نشون داد!
در حالی که اشکام میریخت ل*ب زدم:
- تو زندگیم چشمام فقط یک زن رو دید، بعد از اونم هیچکس رو ندید. درست روزهایی که شدت عشق مادرت و لحظه شماری برای دیدنش قلبم رو میلرزوند مادرت بهم خیانت کرد اونم با کی؟! با رفیقم ستار! ستار قلبم رو آتیش زد نابودم کرد منو کشت. این رو بدون آدمهای بد از اولش بد نبودن، بد دیدن که بد شدن!
- خفه شو حیوون اسم مادر و پدرم رو به ز*ب*ون نجست نیار، پدر و مادر من همو دوست داشتن عاشق هم بودن تو چی میخواستی اون وسط؟! اصلاً گیرم مادرم بهت خیانت کرد مگه حقش این بود که تو جونی حق نفس کشیدن رو ازش بگیری؟
داد زدم:
- اول من عاشق مادرت شدم وقتی بهش گفتم عاشقتم اونم متقابلا عشقش رو ابراز کرد. ما هرروز هم رو میدیدم و بیشتر عاشق میشدیم با این تفاوت که من عاشق مادرت، مادرت عاشقِ رفیقم سَّتار! ستار در جریان همه چیز بود. با پدر و مادرم صحبت کردم و راضیشون کردم که برن برام خواستگاری ریحانه وقتی رفتم این خبر رو به ریحانه بدم اون فقط یک جمله به من گفت\"نمیتونم دوستت داشته باشم از زندگیم برو بیرون\" ریحانه اصلاً منو دوست نداشت اون یک زن منفعت طلب بود. تا وقتی که پدرش نوچه بابام بود و پول به جیب میزد ریحانه باهام خوب بود و ادای عاشقهارو در میآورد که مبادا باباش رو از نون خوردن بندازم. ولی درست وقتی که پدرش برای خودش یک مغازه راه انداخت و آقای خودش شد، ریحانه منو پس زد. این انصاف بود؟
تو تموم لحظههایی که داشتم اینهارو میگفتم، کامران و جاوید زلزده بودن به من و عماد ولی برام هیچی مهم نبود. عماد گفت:
- انصاف؟! د آخه تو میدونی انصاف چیه بیشرف؟! اینکه مادرم عاشقت نبوده، دلیل میشد تو هم اون و هم پدرم و پدربزرگم رو بکشی؟
چشمام رو چند لحظه فشردم و گفتم:
- بعد از اینکه ریحانه اون حرف رو بهم زد، طول کشید خودم رو جمع و جور کنم. غرورم نذاشت بهش التماس کنم برام سخت بود به پای کسی بیوفتم و عشق رو گدایی کنم. خودم رو جمع و جور کردم و چند روز بعدش یک پرواز مستقیم گرفتم به آلمان، هشت سال اونجا درس خوندم وقتی برگشتم ایران با شوق و ذوق سراغ رفیقم ستار رو گرفتم، رفیقی که از جونمم برام با ارزشتر و عزیزتر بود ولی تازه فهمیدم اون با عشقم ازدواج کرده و همه میگن یک پسر دارن، تو اون موقع هشت سالت بود. خودت رو جای من بذار ببینیهو بهت خبر ب*دن عشقت و رفیقت ازدواج کردن چه حالی میشی؟! حتی الانم که یادش میوفتم خونم به جوش میاد.
عماد با بغض گفت:
- اینکه دوتا عاشق واقعی بهم رسیدن دلیل میشد تو اونا رو بکشی و منم قربانی کینهی خودت کنی! ؟ لعنتی اون موقع که من فقط هشت، سالم بود آخه چندتا بغض به یک گلو نامرد؟ چندتا درد به یک قلب؟
- خیلی کینهایام قبول دارم، کینهم اجازه نداد عشقم رو کنار رفیقم ببینم و سکوت کنم. آره من با روی خوش جای خودم رو وسط زندگیشون باز کردم دلم میخواست ذره ذره نابودیشون رو ببینم واسه همین اول از آتیش کشیدن کل مغازههای ستار شروع کردم بعدشم پدرش رو کشتم بعدشم مادرت و...
با گفتن این جمله عماد بلند خندید و در عین خندیدن اشکاش قطره قطره سرازیر میشد، تو همون حالت خنده و گریه گفت:
- باشه ولی الان یک سؤال دارم؛ الان حالت خوبه؟ زندگیت نرماله، د لعنتی جواب بده بگو شبها چه جوری سر رو بالشت میذاری یک خواب راحت داری یا تو هم مثه من هرشب کابوس اون صح*نهها رو میبینی؟
خیلی حالش بد شده بود و این رو لرزش صداش و دستاش ثابت میکرد، هم صداش میلرزید و هم دستاش دقیقاً حال خودم رو داشت حتی نمیتونست تعادل داشته باشه حس میکردم مشکل اعصاب داره.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: