• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۲۹


«ملودی»

گوشیم دستم بود و عکس‌هایی که با هاتف و ساغر انداخته بودیم ورق میزدم. عکس‌هایی که توشون واقعا زندگی کرده بودم و توی دونه به دونه شون قلبم رو جا گذاشته بودم، یه جا ساغر با هاتف دعوا کرده بود و چمشاش اشکی بود و هاتف درحالی که داشت واسش شکلک‌های خنده دار در میاورد ازشون عکس گرفته بودم، یه جاهم سه تایی مون یک مهمونی هالووین که رفیق هاتف تدارک دیده بود، رفته بودیم و درحالی که هر کدوم‌مون یک اسکلتِ سرِ آدم دستمون بود سلفی گرفته بودم من!
خیلی سخت بود کسایی که تو لحظه به لحظه زندگیت کنارت بودن حالا تبدیل به چندتا عکس شده باشن، واقعا سخت بود که چشماشون رو از تو عکس لمس کنی! هواشون رو از عکس‌شون نفس بکشی و جای خودشون با عکسشون حرف بزنی و درد دل کنی!
آخ که چقدر بغض تو گلوم بود، ملودیِ سنگدل و بی‌رحم حالا تبدیل به غم انگیز ترین دختر دنیا شده بود و تو دلش کلی غم تلنبار شده بود، آدم برفی توی چشماش هم که همیشه در حال آب شدن بود. چقدر شکسته شده بودم از این حجم بی کس کاری و تنهایی و دلتنگی واسه صاحب این عکس‌ها.
حتی عکساشون هم بوی رفتن و صدای چرخ های چمدون و هوای دلگیر میدادن. تو هر کدوم‌شون خوشحال بودم و لبخند به ل*ب داشتم، تو هر کدوم‌شون یک خاطره خوب بیانگر روزهای گذشته بود. روزهایی که جنایت هامون رو طبق عادت انجام می‌دادیم، حتی اگه حالمون هم بد بود بازم ما هم دیگه رو داشتیم با هم بودیم اما الان از بین ما فقط ساغر خوشبخت شد و به زندگی پر آرامشی که همیشه دوست داشت رسید، حتی هاتف هم با مرگش به اون آرامشی که در به در دنبالش بود رسید، ولی من! قوی ترین نسخه شکنجهٔ دنیا روم نصب بود و مدام آپدیت می‌شد.
آخه مگه من چی دارم که غم رفیق فابم شده؟! هم مامان و بابام تنهام گذاشتن هم ساغر و هم هاتف، اونا هم رفتن و تنهام گذاشتن، شُل درد نیستم و ناشکری و ناله هم نمی‌کنم اما بخدا این دردی که به این دل داده شد زیادی بزرگه، اندازه صبرم و دلم نمی‌شه! بلاخره یک روزی میرسه که می‌بینی زانوهات شکسته اون‌وقته که می‌فهمی واقعا زور زمونه بیشتره. هیچ‌وقت خودم رو این‌جوری لبه پرتگاه ندیده بودم سردر گمم بلاتکلیفم، تو خودم گم شدم بدون هیچ راه بلدی‌ای بدون هیچ چراغی که مسیرم رو روشن کنه بدون هیچ تابلو و راهنمایی!
هاتف قطعا بیگناه‌ترین شخصی بود که تقاص کارهای سیروس رو پس بده. تقاص کارهای سیروس رو فقط یک‌نفر باید پس بده اونم خود ناکسشه. تف به گور سیروس که این همه واسه خودش دشمن تراشی کرد که این همه رفت توی رقابت قاچاق و عصبانیت و خشم و نفرت بقیه‌ی قاچاقچی های گر*دن کلفت رو برانگیخت که حالا اونا هم با کشتن هاتف تلافی کردن! اصلا کسی چه میدونه شایدم کار خونواده و یا دوست و رفیق کسی باشه که جزو سلاخی هامون بوده، ولی آخه اگه کسی می‌دونست ما آدم کشتیم و بدنش رو پاره کردیم اعضاش رو فروختیم پس چرا به پلیس لومون نداده؟! ای سگ تو ذاتت سیروس با این زندگیه کثیفی که تو کردی. یعنی پول این‌قدر برات مهم بود که همه‌مون رو این‌جوری بد بخت کردی؟ واقعا از قدیم راست گفتن که هرچیزی رو میشه درست کرد الا ذات خ*را*ب رو!
با یاد هاتف باز ابر چشمام رو بارون گرفت این‌بار توفانی‌تر از همیشه بود، از سیل هم گذشته بود قطره های اشکام حالا داشتن دریا می‌ساختن! به خداوندی خدا خیلی داغون شدم و شکستم به شدت احساس تنهایی دارم و بغضمم که همه جا آبروی چشمام رو برده. دیگه این وضع بسه دیگه باید یک فکری براش بردارم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سر زندگیم بیاد ممکنه پلیس الانم دنبال‌مون باشه و بخواد اول سیروس و بعد من رو دستگیر کنه ولی من ملودی‌ام نه اون حنای ده ساله لوس و ننر که شب‌ها با عروسکش می‌خوابید و براش قصه تعریف می‌کرد، این ملودی رو خود سیروس ساخت و بهش یاد یاد هیچ وقت باخت نده من این وضع رو تغییر میدم، من آزاد به دنیا اومدم نباید دست پلیس بیوفتم یا سیروس مثل همیشه بهم اورت بده که چیکار کنم و نکنم، من هر باری که شکستم بازم گچ گرفتم خودم رو این بار هم دیگه گریه زاری بسه من هیچ وقت نمی‌ذارم کسی شکستم بده با برداشتن ققنوس ضربه کاری‌ای به سیروس میزنم و میرم!
کد:
«ملودی»

گوشیم دستم بود و عکس‌هایی که با هاتف و ساغر انداخته بودیم ورق میزدم. عکس‌هایی که توشون واقعاً زندگی کرده بودم و توی دونه به دونه شون قلبم رو جا گذاشته بودم، ‌یه جا ساغر با هاتف دعوا کرده بود و چمشاش اشکی بود و هاتف درحالی که داشت واسش شکلک‌های خنده دار در می‌اورد ازشون عکس گرفته بودم، ‌یه جاهم سه تایی مون یک مهمونی هالووین که رفیق هاتف تدارک دیده بود، رفته بودیم و درحالی که هر کدوم‌مون یک اسکلتِ سرِ آدم دستمون بود سلفی گرفته بودم من!
خیلی سخت بود کسایی که تو لحظه به لحظه زندگیت کنارت بودن حالا تبدیل به چندتا عکس شده باشن، واقعاً سخت بود که چشماشون رو از تو عکس لمس کنی! هواشون رو از عکس‌شون نفس بکشی و جای خودشون با عکسشون حرف بزنی و درد دل کنی!
آخ که چقدر بغض تو گلوم بود، ملودیِ سنگدل و بی‌رحم حالا تبدیل به غم انگیز‌ترین دختر دنیا شده بود و تو دلش کلی غم تلنبار شده بود، آدم برفی توی چشماش هم که همیشه در حال آب شدن بود. چقدر شکسته شده بودم از این حجم بی‌کس کاری و تنهایی و دلتنگی واسه صاحب این عکس‌ها.
حتی عکساشون هم بوی رفتن و صدای چرخ‌های چمدون و هوای دلگیر می‌دادن. تو هر کدوم‌شون خوشحال بودم و لبخند به ل*ب داشتم، تو هر کدوم‌شون یک خاطره خوب بیانگر روز‌های گذشته بود. روز‌هایی که جنایت هامون رو طبق عادت انجام می‌دادیم، حتی اگه حالمون هم بد بود بازم ما هم دیگه رو داشتیم با هم بودیم اما الان از بین ما فقط ساغر خوشبخت شد و به زندگی پر آرامشی که همیشه دوست داشت رسید، حتی هاتف هم با مرگش به اون آرامشی که در به در دنبالش بود رسید، ولی من! قوی‌ترین نسخه شکنجهٔ دنیا روم نصب بود و مدام آپدیت می‌شد.
آخه مگه من چی دارم که غم رفیق فابم شده؟! هم مامان و بابام تنهام گذاشتن هم ساغر و هم هاتف، اونا هم رفتن و تنهام گذاشتن، شُل درد نیستم و ناشکری و ناله هم نمی‌کنم اما بخدا این دردی که به این دل داده شد زیادی بزرگه، اندازه صبرم و دلم نمی‌شه! بلاخره یک روزی می‌رسه که می‌بینی زانوهات شکسته اون‌وقته که می‌فهمی واقعاً زور زمونه بیشتره. هیچ‌وقت خودم رو این‌جوری لبه پرتگاه ندیده بودم سردر گمم بلاتکلیفم، تو خودم گم شدم بدون هیچ راه بلدی‌ای بدون هیچ چراغی که مسیرم رو روشن کنه بدون هیچ تابلو و راهنمایی!
هاتف قطعاً بیگناه‌ترین شخصی بود که تقاص کار‌های سیروس رو پس بده. تقاص کار‌های سیروس رو فقط یک‌نفر باید پس بده اونم خود ناکسشه. تف به گور سیروس که این همه واسه خودش دشمن تراشی کرد که این همه رفت توی رقابت قاچاق و عصبانیت و خشم و نفرت بقیه‌ی قاچاقچی‌های گر*دن کلفت رو برانگیخت که حالا اونا هم با کشتن هاتف تلافی کردن! اصلاً کسی چه می‌دونه شایدم کار خونواده و یا دوست و رفیق کسی باشه که جزء سلاخی هامون بوده، ولی آخه اگه کسی می‌دونست ما آدم کشتیم و بدنش رو پاره کردیم اعضاش رو فروختیم پس چرا به پلیس لومون نداده؟!‌ای سگ تو ذاتت سیروس با این زندگیه کثیفی که تو کردی. یعنی پول این‌قدر برات مهم بود که همه‌مون رو این‌جوری بد بخت کردی؟ واقعاً از قدیم راست گفتن که هرچیزی رو میشه درست کرد الا ذات خ*را*ب رو!
با یاد هاتف باز ابر چشمام رو بارون گرفت این‌بار توفانی‌تر از همیشه بود، از سیل هم گذشته بود قطره‌های اشکام حالا داشتن دریا می‌ساختن! به خداوندی خدا خیلی داغون شدم و شکستم به شدت احساس تنهایی دارم و بغضمم که همه جا آبروی چشمام رو برده. دیگه این وضع بسه دیگه باید یک فکری براش بردارم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سر زندگیم بیاد ممکنه پلیس الانم دنبال‌مون باشه و بخواد اول سیروس و بعد من رو دستگیر کنه ولی من ملودی‌ام نه اون حنای ده ساله لوس و ننر که شب‌ها با عروسکش می‌خوابید و براش قصه تعریف می‌کرد، این ملودی رو خود سیروس ساخت و بهش یاد یاد هیچ وقت باخت نده من این وضع رو تغییر می‌دم، من آزاد به دنیا اومدم نباید دست پلیس بیوفتم یا سیروس مثل همیشه بهم اورت بده که چیکار کنم و نکنم، من هر باری که شکستم بازم گچ گرفتم خودم رو این بار هم دیگه گریه‌زاری بسه من هیچ وقت نمی‌ذارم کسی شکستم بده با برداشتن ققنوس ضربه کاری‌ای به سیروس می‌زنم و میرم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۰


آه وقتی میگم تنهام دقیقا مثل الانمه که دیروز اون اتفاق شوم افتاد و هاتف رو کشتن، از دیروز تا حالا تو خودم دارم آوار می‌شم اما تیرداد یک‌بار پیشم نیومد حالم رو بپرسه ناسلامتی من برادرم رو از دست دادم و قلبم از درد داره تیر می‌کشه هرچندم که سعی میکنم قوی باشم گریه نکنم بازم نمیشه، تیرداد حتی جواب تماس هامم نداده حتی زنگ نزده بگه چرا عمارت نیومده، واقعا نمی‌دونم چی بگم بهش! دیگه داره دلزده‌ام میکنه!
پوفی کشیدم و گوشیم رو کنار گذاشتم، پا شدم که برم توی حمام صورتم رو بشورم که در اتاق باز شد و یهو تیرداد رو جلو چشمام دیدم که چشماش پر اشک بود. ازش خیلی دلخور بودم همچنان عصبی! به سمتش یورش بردم که یک دعوای درست حسابی راه بندازم اما اون زودتر اقدام کرد و اومد طرفم و تا می‌خواست بهم نزدیک بشه خودم رو عقب کشیدم و با فریاد گفتم:
- همش تقصیر تو بود، اگه تو حواست رو جمع کرده بودی الان هاتف زنده بود، من یک عزیز رو یک برادر رو از دست دادم پس تو اون موقع کدوم گورت بودی که ازش محافظت نکردی هـان؟
و با یک سیلی زدن به صورتش، نصف عصبانیتم رو تخلیه کردم. تیرداد با اندکی تعجب و ناراحتی تو چشمام زل زد و بعد چند ثانیه که موقعیتش رو درک کرد با ناراحتی گفت:
- داری اشتباه فکر می‌کنی من..
- اشتباه کار تو بود، اشتباه رو تو کردی که تو اون شرایط افتضاح مراقب هاتف نبودی، اگه مراقبش بودی الان دشمنای سیروس پسرش رو نمی‌کشتن، اونا دنبال شکار بودن که تو هم گوشت رو دو دستی انداختی تو لونه‌شون، من تو رو مقصر مرگ هاتف می‌دونم! فقط تو رو!
تیرداد با ناباوری تمام بهم زل زده بود اما من آتیشی و جدی بودم. آهسته گفت:
- من دنبالش رفتم وقتی سیروس بهم دستور داد، ولی اون تو راه یهویی از جلو چشمام غیب شد خواستم اولش به سیروس بگم گمش کردم ولی ترسیدم سیروس اعصبانی بشه و بلایی سرم بیاره.
- پس چرا الان این‌جایی؟
- بعدش با خودم گفتم به خاطر تو هم که شده باید به این عمارت برگردم نمی‌تونستم چون فقط نتونستم مراقب هاتف باشم این‌جا نیام یا از ترس این‌که سیروس منو بکشه وقتی هم که نمی‌دونستم چه اتفاقی برای هاتف افتاده! من درک می‌کنم چقدر هاتف رو دوست داشتی هرچند که این اواخر خیلی اذیتت کرد، منم ازش ناراحت بودم بخاطر کارهاش اما اون‌قدر بی وجود نیستم به خاطر این‌که تو رو اذیت کرده بود به کشتنش بدم. اونم با مراقبت نکردنِ ازش. تو کم مونده بگی من هاتف رو کشتم! چرا این تهمت رو بهم میزنی با این‌که من رو خوب می‌شناسی؛ وقتی اومدم عمارت و تازه فهمیدم چی شده، حالم مثل وقتی شد که مادر و خواهرم فوت کرده بودن، حس می‌کردم یکی از عزیزام کشته شده از عمق وجودم قلبم شکست و گریه کردم، بعد تو اون وقت...
با این حرف‌هاش تازه به خودم اومدم و فهمیدم حرفم درست نبوده و دلخورش کردم، اون خودشم ناراحتی تو چشماش موح میزد. حالت تهاجمیم رو از دست دادم و گفتم:
- حالم خوب نیست، یکم تند رفتم، اوکی معذرت می‌خوام!
- بعضی از حرف‌ها دندون شکنن بعضی‌هاشون کمرشن و بعضی‌هاشونم متاسفانه دل شکن! همیشه مراقب حرف‌هایی که به یک نفر میزنی باش خصوصا اگه اون یک نفر عاشقت باشه!
این رو گفت و با همون ناراحتی و بغضی که توی صداش داد و بی داد می‌کرد، رفت سمت در اتاقم که بره بیرون اما زود با گریه فریاد زدم:
- یک ذره درک داشته باش تیرداد، متوجه شو چه مرگمه، هاتف مرده! همین دیشب با دستای خودم زیر خاکش کردم می‌فهمی چی می‌گم؟ هاتف مرده. بفهم اینو، بفهم مـنـو! تموم شب‌های ناراحتیم تموم دلتنگیام تموم خاطرات تلخ و شیرین بچگیم حساس ترین دوره‌های سنیم رو با اون گذروندم با اون خندیدم و گریه کردم و قد کشیدم و بزرگ شدم، اون جزوی از مهم ترین قسمت زندگیم بوده، اون برادرم بوده درکم کن یکم!
تیرداد با حرف‌های من بعد از کمی مکث نزدیکم شد و بدون هیچ حرفی تو چشمام زل زد و یک لبخند به معنای غصه نخور تحویلم داد، این مرد تو سلول به سلول تنم رِخنِه کرده بود ضربان قلب‌هامون با هم به صدا در اومده بود، این مرد تنها دلخوشیم بود و بس! اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- این‌قدری داره اتفاق های تلخ و بد برام میوفته که حس میکنم مُردَم و زمین جهنمه و خدا منو انداخته توش.
- عشق من اصلا از چیزی دلت نلرزه ها به مرگ مادرم تا آخرین لحظه عمرم پیشت می‌مونم نمی‌ذارم هیچ چیزی خم به ابروت بیاره قول میدم همیشه پیشتم، به موت قسم! ققنوس رو برداریم و همین امشب از اینجا بریم، هرچی زودتر بریم به نفعمونه!
صورتم رو پاک کردم و با عصبانیت گفتم:
- یعنی میگی خون هاتف رو روی زمین ول کنم و بریم از ایران؟ نـه امکان نداره من باید قاتل هاتف رو پیدا کنم.
- ملودی چی داری میگی تو؟
- حرف‌های دلم رو دارم میگم، از حق دارم حرف میزنم، دشمن‌های سیروس هاتف رو کشتن من باید انتقام خون هاتف رو از قاتلش بگیرم باید پیداش کنم وگرنه قلبم آروم نمی‌گیره باید بدونم کدوم بی‌شرفی هاتف رو کشت!
هول کرده بودم و تند تند صحبت می‌کردم، تیرداد دستام رو فشرد و گفت:
آروم باش ملودی، تو میدونی سیروس با کارهایی که کرده هزارتا دشمن داره فکر کردی راحته که بفهمی کار کدوم‌شون بوده؟! مطمئن باش سیروس جیگرش بیشتر از تو آتیش گرفته اون پدرِ هاتفه، تا هروقتی که شده قاتل بچه‌ش رو پیدا میکنه.
- هاتف بی گناه کشته شد تیرداد، بی گـنـاه!
- خدا جای حق نشسته هیچ خون بی‌گناهی روی زمین نمی‌مونه!
تیرداد دندون‌هاش رو کلید کرد و ادامه داد:
- مثلا ممکنه کسی که باعث مرگ خواهر و مادرم شده، الان خودش تو بدترین وضعیت باشه، منظورم کسیه که با ماشینش زد به ماشین مادرم و پرتش کرد تو دره! بی شک خون بی‌گناه بی‌جواب نمی‌مونه. الان من و تو فقط باید تمرکزمون روی رفتن باشه خواهش می‌کنم ازت ملودی، یک درصد فکر کن سیروس و تمام زیر دستاش که یکیش تو باشی، الان تحت تعقیب باشن خواهشا حواست رو جمع کن و درست تصمیم بگیر ما الان باید روی ققنوس تمرکز کنیم با برداشتن اون انتقام مرگ پدر و مادرت رو گرفتی! باید تا قبل از این‌که احتمالا دستگیرت کنن فرار کنیم!
با صدایی که خودمم به سختی شنیدمش گفتم:
- خب کی بریم؟! من الان باید چیکار کنم تو باید چیکار کنی؟
- من همه چیز رو ردیف کردم اون ماشینی که قاچاقی می‌بره ترکیه تقریبا سه چهارتا ماشین داره که هر کدوم‌شون به ترتیب تو مسیر ترکیه هستن، من میرم خونه‌مون کارهام رو ردیف میکنم و آخر شب ققنوس رو برمی‌داریم و میریم، واسه برداشتن ققنوس هم یک فکرایی دارم نگران نباش، تو فقط آماده رفتن باش!
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- نگران مسئله ققنوس نباش چون من قبلا حلش کردم!
کد:
آه وقتی می‌گم تنهام دقیقاً مثل الانمه که دیروز اون اتفاق شوم افتاد و هاتف رو کشتن، از دیروز تا حالا تو خودم دارم آوار میشم اما تیرداد یک‌بار پیشم نیومد حالم رو بپرسه ناسلامتی من برادرم رو از دست دادم و قلبم از درد داره تیر می‌کشه هرچندم که سعی می‌کنم قوی باشم گریه نکنم بازم نمی‌شه، تیرداد حتی جواب تماس هامم نداده حتی زنگ نزده بگه چرا عمارت نیومده، واقعاً نمی‌دونم چی بگم بهش! دیگه داره دلزده‌ام می‌کنه!
پوفی کشیدم و گوشیم رو کنار گذاشتم، پا شدم که برم توی حمام صورتم رو بشورم که در اتاق باز شد و‌یهو تیرداد رو جلو چشمام دیدم که چشماش پر اشک بود. ازش خیلی دلخور بودم همچنان عصبی! به سمتش یورش بردم که یک دعوای درست حسابی راه بندازم اما اون زودتر اقدام کرد و اومد طرفم و تا می‌خواست بهم نزدیک بشه خودم رو عقب کشیدم و با فریاد گفتم:
- همش تقصیر تو بود، اگه تو حواست رو جمع کرده بودی الان هاتف زنده بود، من یک عزیز رو یک برادر رو از دست دادم پس تو اون موقع کدوم گورت بودی که ازش محافظت نکردی هـان؟
و با یک سیلی زدن به صورتش، نصف عصبانیتم رو تخلیه کردم. تیرداد با اندکی تعجب و ناراحتی تو چشمام زل زد و بعد چند ثانیه که موقعیتش رو درک کرد با ناراحتی گفت:
- داری اشتباه فکر می‌کنی من..
- اشتباه کار تو بود، اشتباه رو تو کردی که تو اون شرایط افتضاح مراقب هاتف نبودی، اگه مراقبش بودی الان دشمنای سیروس پسرش رو نمی‌کشتن، اونا دنبال شکار بودن که تو هم گوشت رو دو دستی انداختی تو لونه‌شون، من تو رو مقصر مرگ هاتف می‌دونم! فقط تو رو!
تیرداد با ناباوری تمام بهم زل‌زده بود اما من آتیشی و جدی بودم. آهسته گفت:
- من دنبالش رفتم وقتی سیروس بهم دستور داد، ولی اون تو راه‌یهویی از جلو چشمام غیب شد خواستم اولش به سیروس بگم گمش کردم ولی ترسیدم سیروس اعصبانی بشه و بلایی سرم بیاره.
- پس چرا الان این‌جایی؟
- بعدش با خودم گفتم به خاطر تو هم که شده باید به این عمارت برگردم نمی‌تونستم چون فقط نتونستم مراقب هاتف باشم این‌جا نیام یا از ترس این‌که سیروس منو بکشه وقتی هم که نمی‌دونستم چه اتفاقی برای هاتف افتاده! من درک می‌کنم چقدر هاتف رو دوست داشتی هرچند که این اواخر خیلی اذیتت کرد، منم ازش ناراحت بودم بخاطر کارهاش اما اون‌قدر بی‌وجود نیستم به خاطر این‌که تو رو اذیت کرده بود به کشتنش بدم. اونم با مراقبت نکردنِ ازش. تو کم مونده بگی من هاتف رو کشتم! چرا این تهمت رو بهم می‌زنی با این‌که من رو خوب می‌شناسی؛ وقتی اومدم عمارت و تازه فهمیدم چی شده، حالم مثل وقتی شد که مادر و خواهرم فوت کرده بودن، حس می‌کردم یکی از عزیزام کشته شده از عمق وجودم قلبم شکست و گریه کردم، بعد تو اون وقت...
با این حرف‌هاش تازه به خودم اومدم و فهمیدم حرفم درست نبوده و دلخورش کردم، اون خودشم ناراحتی تو چشماش موح میزد. حالت تهاجمیم رو از دست دادم و گفتم:
- حالم خوب نیست، یکم تند رفتم، اوکی معذرت می‌خوام!
- بعضی از حرف‌ها دندون شکنن بعضی‌هاشون کمرشن و بعضی‌هاشونم متأسفانه دل شکن! همیشه مراقب حرف‌هایی که به یک نفر می‌زنی باش خصوصاً اگه اون یک نفر عاشقت باشه!
این رو گفت و با همون ناراحتی و بغضی که توی صداش داد و بی‌داد می‌کرد، رفت سمت در اتاقم که بره بیرون اما زود با گریه فریاد زدم:
- یک ذره درک داشته باش تیرداد، متوجه شو چه مرگمه، هاتف مرده! همین دیشب با دستای خودم زیر خاکش کردم می‌فهمی چی می‌گم؟ هاتف مرده. بفهم اینو، بفهم مـنـو! تموم شب‌های ناراحتیم تموم دلتنگیام تموم خاطرات تلخ و شیرین بچگیم حساس‌ترین دوره‌های سنیم رو با اون گذروندم با اون خندیدم و گریه کردم و قد کشیدم و بزرگ شدم، اون جزوی از مهم‌ترین قسمت زندگیم بوده، اون برادرم بوده درکم کن یکم!
تیرداد با حرف‌های من بعد از کمی مکث نزدیکم شد و بدون هیچ حرفی تو چشمام زل زد و یک لبخند به معنای غصه نخور تحویلم داد، این مرد تو سلول به سلول تنم رِخنِه کرده بود ضربان قلب‌هامون با هم به صدا در اومده بود، این مرد تنها دلخوشیم بود و بس! اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- این‌قدری داره اتفاق‌های تلخ و بد برام میوفته که حس می‌کنم مُردَم و زمین جهنمه و خدا منو انداخته توش.
- عشق من اصلاً از چیزی دلت نلرزه‌ها به مرگ مادرم تا آخرین لحظه عمرم پیشت می‌مونم نمی‌ذارم هیچ چیزی خم به ابروت بیاره قول می‌دم همیشه پیشتم، به موت قسم! ققنوس رو برداریم و همین‌امشب از اینجا بریم، هرچی زودتر بریم به نفعمونه!
صورتم رو پاک کردم و با عصبانیت گفتم:
- یعنی می‌گی خون هاتف رو روی زمین ول کنم و بریم از ایران؟ نـه امکان نداره من باید قاتل هاتف رو پیدا کنم.
- ملودی چی داری می‌گی تو؟
- حرف‌های دلم رو دارم می‌گم، از حق دارم حرف می‌زنم، دشمنهای سیروس هاتف رو کشتن من باید انتقام خون هاتف رو از قاتلش بگیرم باید پیداش کنم وگرنه قلبم آروم نمی‌گیره باید بدونم کدوم بی‌شرفی هاتف رو کشت!
هول کرده بودم و تند تند صحبت می‌کردم، تیرداد دستام رو فشرد و گفت:
آروم باش ملودی، تو می‌دونی سیروس با کار‌هایی که کرده هزارتا دشمن داره فکر کردی راحته که بفهمی کار کدوم‌شون بوده؟! مطمئن باش سیروس جیگرش بیشتر از تو آتیش گرفته اون پدرِ هاتفه، تا هروقتی که شده قاتل بچه‌ش رو پیدا می‌کنه.
- هاتف بی‌گناه کشته شد تیرداد، بی‌گـنـاه!
- خدا جای حق نشسته هیچ خون بی‌گناهی روی زمین نمی‌مونه!
تیرداد دندون‌هاش رو کلید کرد و ادامه داد:
- مثلاً ممکنه کسی که باعث مرگ خواهر و مادرم شده، الان خودش تو بدترین وضعیت باشه، منظورم کسیه که با ماشینش زد به ماشین مادرم و پرتش کرد تو دره! بی‌شک خون بی‌گناه بی‌جواب نمی‌مونه. الان من و تو فقط باید تمرکزمون روی رفتن باشه خواهش می‌کنم ازت ملودی، یک درصد فکر کن سیروس و تمام زیر دستاش که یکیش تو باشی، الان تحت تعقیب باشن خواهشا حواست رو جمع کن و درست تصمیم بگیر ما الان باید روی ققنوس تمرکز کنیم با برداشتن اون انتقام مرگ پدر و مادرت رو گرفتی! باید تا قبل از این‌که احتمالاً دستگیرت کنن فرار کنیم!
با صدایی که خودمم به سختی شنیدمش گفتم:
- خب کی بریم؟! من الان باید چیکار کنم تو باید چیکار کنی؟
- من همه چیز رو ردیف کردم اون ماشینی که قاچاقی می‌بره ترکیه تقریباً سه چهارتا ماشین داره که هر کدوم‌شون به ترتیب تو مسیر ترکیه هستن، من میرم خونه‌مون کارهام رو ردیف می‌کنم و آخر شب ققنوس رو برمی‌داریم و میریم، واسه برداشتن ققنوس هم یک فکرایی دارم نگران نباش، تو فقط آماده رفتن باش!
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- نگران مسأله ققنوس نباش چون من قبلاً حلش کردم!
!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۱


«کامران»

موضوعی که دیشب به طور اتفاقی فهمیدم، از اون موقع تا الان مثل خوره داشت ذره ذره مغزم رو می‌خورد. به جون ننه‌م قسم این اتفاق فکر کنم تا حالا واسه هیچ‌کس نیوفتاده باشه.
از دیشب تا حالا که اون عکس رو تو گوشی تیرداد دیده بودم و همزمان دوتا موضوع جدید رو در موردش فهمیده بودم گیج و منگ بودم نمی‌دونستم باید چیکار کنم به سیروس بگم یا خودم تنهایی حلش کنم؟! ولی سیروس دیشب رفت پیش هاتف که تا صبح باهاش بمونه چون دیشب، شبه اول قبرش بود بیچاره. دلم واسه هاتف سوخت خیلی وقت بود می‌شناختمش آدم خوبی بود و بابت مرگش ناراحت بودم.
دیشب که این هیجانِ پر تلاطم و علیان کل منو به هم ریخت خواستم با سیروس حرف بزنم اما سر در گم بودم و نمی‌دونستم تصمیم درست چیه! اما باید حتما با سیروس حرف میزدم و اجازه نمی‌دادم این اتفاقِ شوم واسه تیرداد و ملودی بیوفته! گناه می‌کردم ولی شیطان نبودم که از رخ دادن این اتفاقِ نادِر خنده‌م بگیره! هر چندم که هم خنده دار بود و هم در عین حال ترسناک. کل امروز منتظر اون سیروسِ دهن سرویس بودم ولی پیداش نبود که نبود تلفنش هم جواب نمیداد. باید همه چیز رو راجع به اون دوتا بهش می‌گفتم! اونا داشتن گناه‌بارترین گناه ناخواسته رو انجام میدادن، عَـی به جان ننه‌م با فکر کردن بهش مثل بید به خودم می‌لرزیدم فوق‌العاده اتفاق برگ ریزون و ترسناکیه که می‌تونه واسه تیرداد و ملودی رخ بده، هنوزم تو شوکم. همونقدر گـیج و همون‌قدر مـنگ!


« تیرداد»

سرم رو از لای در اتاق ملودی بردم بیرون، وقتی دیدم کسی نیست، آهسته رفتم بیرون، دوست نداشتم کسی به رفت و آمدم به اتاق ملودی مشکوک بشه در این صورت ته و توی همه چیز در میومد، فقط کافی بود یکی از بادیگاردهای وفادارِ سیروس بو ببره و بهش خبر بده اون‌وقت سیروس تا ن*ا*موس‌مون رو در میاورد! از پله ها رفتم پایین، فقط دوتا خدمتکار بودن که داشتن دکوری‌ها و کف هال رو برق می‌انداختن بعد از دیدن من تو گوش هم پچ پچ کردن که دور از چشمم نموند باید بیشتر مراقب باشم تا هم سر خودم و هم سر ملودی رو به باد ندادم!
ساعت حدوداً هشت بود و هیچ خبری از سیروس نبود، باید من و ملودی زودتر اقدام به رفتن کنیم اونم وقتی که موضوع ققنوس حل شده، از قبل با رفیقم برای قاچاقی رفتن به ترکیه هماهنگ کرده بودم فقط باید امشب بهش زنگ میزدم تا ببینم ماشین دارن یا نه!! رفیقم و چهار تا رفیقی که داشت هر کدوم‌شون نوبتی هرشب تو مسیر ترکیه بودن بعضی وقتا اگه یک نفر قرار بود قاچاقی از مرز رد بشه کلی پول میداد تا رفیقم ببردش. این‌طوری نبود که فقط ماهی یک بار قاچاقی بره ترکیه وقتی از هفته‌ها قبلش مسافر گیرش بیاد و کلی هماهنگ کنه. هرشب تو مسیر بودن اون‌ها پس به احتمال صد امشب هم ماشین داشتن که دیگه آخرای شب حرکت کنن. فقط باید بهشون زنگ بزنم ببینم چی میگن! وقتی من برم ترکیه دیگه کسی نیست به بابا تو آخرین تیراندازیش کمک کنه، پس باید همه چی رو ردیف کنم که وقتی نباشم بابا خودش به راحتی وارد عمارت بشه و سیروس رو بکشه، برای کشتن سیروس اول باید کل نگهبان‌ها و بادیگاردها از عمارت برن بیرون اونم با یک اتفاق یهویی، این اتفاق می‌تونه مثل قبل آتش سوزی باشه، دیگه پارکینگ فایده نداره چون پارکینگ چسبیده به دیوار عمارت، پس باید حیاط پشتی آتیش بگیره، یعنی دقیقا قفس طاووس‌ها و بوقلمون ها، ولی قبلش باید این حیوون‌های بی‌ز*ب*ون رو از اون‌جا خارج کنم! حیاط پشتی هم بزرگه هم از عمارت جداست، با آتیش گرفتنش کل نگهبان‌ها و بادیگاردها به اون سمت کشیده میشن، این‌طوری بابا راحت وارد عمارت میشه و کار سیروس رو خلاص می‌کنه، این بهترین راهه باید انجامش بدم! این آخرین کمکم به بابا برای زدنه آخرین تیر خلاصشه. همین لحظه صدایی از پشت سرم اومد:
- طاووس خیلی قشنگه علی رعم پاهای زشتش، پس هر زیبایی یک زشتی هم داره، باید حواسمون باشه گاهی وقتا این زشتی ها باعث نشه که زیبایی‌مون به چشم نیاد! این زشتی‌ها قلب‌مون رو زشت نکنه و تو مسیری قرارمون نده که برگشت ناپذیر باشه، میدونی وقتی قلب آدم کثیف باشه ناخودآگاه تو مسیرایی قرارت میده که هم خودت رو نابود میکنی هم نزدیک‌ترین کَست رو، پس زشتی ها باید اون‌قدری پنهون بمونن که هیچ‌وقت مغزت یادشون نیوفته!
با صدای کامران، حواسم رو جمع کردم و تازه چشمم بهش افتاد، دیدم توی حیاط پشتی‌ام و رو به روی قفس طاووس ها ایستادم و کامران کنارمه. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- منظور خاصی داری؟
- راستش تیرداد بعضی وقتا مغزم از این قلمبه سلمبه‌ها میده بیرون، ولی پر از معنا و مفهوم با دیدن تو هم خوشش اومد این جمله رو بگه، من کاملا بی تقصیرم!
و بلند خندید.
کد:
«کامران»

موضوعی که دیشب به طور اتفاقی فهمیدم، از اون موقع تا الان مثل خوره داشت ذره ذره مغزم رو می‌خورد. به جون ننه‌م قسم این اتفاق فکر کنم تا حالا واسه هیچ‌کس نیوفتاده باشه.
از دیشب تا حالا که اون عکس رو تو گوشی تیرداد دیده بودم و همزمان دوتا موضوع جدید رو در موردش فهمیده بودم گیج و منگ بودم نمی‌دونستم باید چیکار کنم به سیروس بگم یا خودم تنهایی حلش کنم؟! ولی سیروس دیشب رفت پیش هاتف که تا صبح باهاش بمونه چون دیشب، شبه اول قبرش بود بیچاره. دلم واسه هاتف سوخت خیلی وقت بود می‌شناختمش آدم خوبی بود و بابت مرگش ناراحت بودم.
دیشب که این هیجانِ پر تلاطم و علیان کل منو به هم ریخت خواستم با سیروس حرف بزنم اما سر در گم بودم و نمی‌دونستم تصمیم درست چیه! اما باید حتماً با سیروس حرف میزدم و اجازه نمی‌دادم این اتفاقِ شوم واسه تیرداد و ملودی بیوفته! گناه می‌کردم ولی شیطان نبودم که از رخ دادن این اتفاقِ نادِر خنده‌م بگیره! هر چندم که هم خنده دار بود و هم در عین حال ترسناک. کل امروز منتظر اون سیروسِ دهن سرویس بودم ولی پیداش نبود که نبود تلفنش هم جواب نمی‌داد. باید همه چیز رو راجع به اون دوتا بهش می‌گفتم! اونا داشتن گناه‌بارترین گناه ناخواسته رو انجام می‌دادن، عَـی به جان ننه‌م با فکر کردن بهش مثل بید به خودم میلرزیدم فوق‌العاده اتفاق برگ ریزون و ترسناکیه که می‌تونه واسه تیرداد و ملودی رخ بده، هنوزم تو شوکم. همونقدر گـیج و همون‌قدر مـنگ!


« تیرداد»

سرم رو از لای در اتاق ملودی بردم بیرون، وقتی دیدم کسی نیست، آهسته رفتم بیرون، دوست نداشتم کسی به رفت و آمدم به اتاق ملودی مشکوک بشه در این صورت ته و توی همه چیز در میومد، فقط کافی بود یکی از بادیگارد‌های وفادارِ سیروس بو ببره و بهش خبر بده اون‌وقت سیروس تا ن*ا*موس‌مون رو در می‌اورد! از پله‌ها رفتم پایین، فقط دوتا خدمتکار بودن که داشتن دکوری‌ها و کف هال رو برق میانداختن بعد از دیدن من تو گوش هم پچ پچ کردن که دور از چشمم نموند باید بیشتر مراقب باشم تا هم سر خودم و هم سر ملودی رو به باد ندادم!
ساعت حدوداً هشت بود و هیچ خبری از سیروس نبود، باید من و ملودی زودتر اقدام به رفتن کنیم اونم وقتی که موضوع ققنوس حل شده، از قبل با رفیقم برای قاچاقی رفتن به ترکیه هماهنگ کرده بودم فقط باید‌امشب بهش زنگ میزدم تا ببینم ماشین دارن یا نه!! رفیقم و چهار تا رفیقی که داشت هر کدوم‌شون نوبتی هرشب تو مسیر ترکیه بودن بعضی وقتا اگه یک نفر قرار بود قاچاقی از مرز رد بشه کلی پول می‌داد تا رفیقم ببردش. این‌طوری نبود که فقط ماهی یک بار قاچاقی بره ترکیه وقتی از هفته‌ها قبلش مسافر گیرش بیاد و کلی هماهنگ کنه. هرشب تو مسیر بودن اون‌ها پس به احتمال صد‌امشب هم ماشین داشتن که دیگه آخرای شب حرکت کنن. فقط باید بهشون زنگ بزنم ببینم چی می‌گن! وقتی من برم ترکیه دیگه کسی نیست به بابا تو آخرین تیراندازیش کمک کنه، پس باید همه چی رو ردیف کنم که وقتی نباشم بابا خودش به راحتی وارد عمارت بشه و سیروس رو بکشه، برای کشتن سیروس اول باید کل نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها از عمارت برن بیرون اونم با یک اتفاق‌یهویی، این اتفاق می‌تونه مثل قبل آتش سوزی باشه، دیگه پارکینگ فایده نداره چون پارکینگ چسبیده به دیوار عمارت، پس باید حیاط پشتی آتیش بگیره، یعنی دقیقاً قفس طاووس‌ها و بوقلمون‌ها، ولی قبلش باید این حیوون‌های بی‌ز*ب*ون رو از اون‌جا خارج کنم! حیاط پشتی هم بزرگه هم از عمارت جداست، با آتیش گرفتنش کل نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها به اون سمت کشیده میشن، این‌طوری بابا راحت وارد عمارت میشه و کار سیروس رو خلاص می‌کنه، این بهترین راهه باید انجامش بدم! این آخرین کمکم به بابا برای زدنه آخرین تیر خلاصشه. همین لحظه صدایی از پشت سرم اومد:
- طاووس خیلی قشنگه علی رعم پا‌های زشتش، پس هر زیبایی یک زشتی هم داره، باید حواسمون باشه گاهی وقتا این زشتی‌ها باعث نشه که زیبایی‌مون به چشم نیاد! این زشتی‌ها قلب‌مون رو زشت نکنه و تو مسیری قرارمون نده که برگشت ناپذیر باشه، می‌دونی وقتی قلب آدم کثیف باشه ناخودآگاه تو مسیرایی قرارت می‌ده که هم خودت رو نابود می‌کنی هم نزدیک‌ترین کَست رو، پس زشتی‌ها باید اون‌قدری پنهون بمونن که هیچ‌وقت مغزت یادشون نیوفته!
با صدای کامران، حواسم رو جمع کردم و تازه چشمم بهش افتاد، دیدم توی حیاط پشتی‌ام و رو به روی قفس طاووس ها‌ایستادم و کامران کنارمه. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- منظور خاصی داری؟
- راستش تیرداد بعضی وقتا مغزم از این قلمبه سلمبه‌ها می‌ده بیرون، ولی پر از معنا و مفهوم با دیدن تو هم خوشش اومد این جمله رو بگه، من کاملاً بی‌تقصیرم!
و بلند خندید.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۲



یک تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
- پس به مغزت یادآوری کن هرچیزی رو که از خروجیت میده بیرون از ورودیت بیرون نده!
- باور کن همه جای حرفت رو گرفتم به جز اون ورودی خروجیه!
- به مغزت فشار بیار درست می‌فهمی ورودی و خروجی آدما کجاست!
کامران مکثی کرد و ادامه داد:
- منطقیه! خب تو سیروس رو این دور و برا ندیدی؟
- نه خیر!
کامران سری تکون داد و سوت زنان رفت توی عمارت! هر چی دیوونه‌ست گیر من میوفته یا من آدما رو دیوونه میکنم؟ یک وضعیه اصلا! پوفی کشیدم و به این فکر کردم که چطور میشه این حیاط پشتی رو آتیش زد، بعد از کمی فکر کردن فهمیدم که باید بنزین و ا*ل*ک*ل قاطی بریزم توی حیاط و بعدشم یک طناب وصل کنم به قفس طاووس ها و بوقلمون ها بعدشم سر طناب رو بندازم از حیاط بیرون بعدشم که مایه‌اش فقط یک کبریته که کل حیاط عمارت بره رو هوا اما اول باید هرجوری شده این حیوون‌ها رو از این‌جا ببرم بیرون پس باید یک طناب و ا*ل*ک*ل و بنزین بیارم، همه چی رو ردیف کنم و آتیش زدنش هم باشه نوبت بابا.
ممکنه آخر شب بریم، اول یک زنگ به رفیقم میزنم ببینم اوضاع چطوره بعدش اگه اوکی بود کارهای ردیف کردن آتیش این‌جارو انجام میدم، به دنبال این فکر از در حیاط پشتی عمارت رفتم بیرون که با موتورم برم دنبال کارم. رفتم سمت در که نگهبان‌ها طبق معمول حواسشون به هیچی نبود و داشتن باهم سسعشر میگفتن تا من رو دیدن خواستن طبیعی سازی کنن و صاف سرجاشون وایستن اما اعصبانی خواستم بهشون حرفی بزنم که با دیدن دوتا مرد کنار یک ماشین پژو شیشه دودی توجه‌م به اونا جلب شد، اون دونفر تا چشمشون به ما خورد به حالت عادی رفتن بشینن تو ماشین اما با دیدن کلتی که توی جیب یکی شون بود موهای تنم سیخ شد، اونا پلیس بودن؟

«کامران»

عقربه های ساعت هی داشتن می‌چرخیدن و خبری از سیروس نبود حتی گوشیشم جواب نمیداد، از بقیه هم پرسیدم گفتن ازش خبر ندارن. معلوم نبود کجا رفته بود که کل امروز عمارت نبود و حالا هم که ساعت داشت به چهار صفر نزدیک میشد هنوز سر و کله‌ش پیدا نشده بود، دیشب که نشد باهاش صحبت کنم امشب هم که هیچی به هیچی، فقط لحظه شماری می‌کردم بیاد تا اون خبرهای برگ ریزون رو بهش بدم به جون ننم هنوز که هنوزه با به یادآوری اون چیزهایی که در مورد تیرداد و ملودی فهمیدم دلم می‌خواد برم تو افق محو شم، ولی افق خز شده میرم تو زیر زمین!!
با دیدن دختری که داشت مجسمه‌ها رو گردگیری میکرد چشمم بهش جلب شد! دختره بعد از گردگیری یکم آب پاشید روی گل‌ها و چرخید بره تو آشپزخونه که تازه صورتش رو دیدم، یا صاحب وحشت! از پشت هلو از جلو لولو!! فک به شدت زاویه‌ای و ل*ب‌های اندازه بشقاب و بینی که حالا دیگه تبدیل به ضایعات مرغ شده بود، مژه‌هاش که در حال رفتن تو موهاش بود از بلندی. و ابروهایی که ابروهای اصغر حیدری جلوش کم میاورد و موهای شنیون کرده و رنگین کمونی ناخوناشم یه متر کاشته بود! این دختر از س.تبر هم بدتر کرده بود خودش رو. این‌قدر آرایش رو صورتش داشت که اگه دست میزدی به صورتش دستت تا مچ میرفت توش!! فکر کنم هرچی تا به الان پول در آورده تو صورتش بایگانی کرده! با رفتنش به آشپزخونه چشم ازش برداشتم و خواستم برم توی حیاط تا هوا بخورم و با بچه ها یکم اختلاط کنیم که ملودی اومد توی عمارت، چشماش قرمز و پف‌دار بود و نوک بینیش هم قرمز شده بود فکر کنم گریه کرده بود، لباس‌هاشم گِلی بود و از سرتا پا مشکی پوشیده بود و این نشون میداد از قبر هاتف برگشته! داشت میرفت از پله‌ها بالا که دنبالش رفتم و صداش زدم، ایستاد و بدون این‌که به پشت سر برگرده گفت:
- چیه؟
- خانوم جسارتا از سر مزار آقا هاتف برمی‌گردین؟
- بله، چطور؟
سکوتی کردم و ادامه دادم:
- آقا هاتف رو کشتن چرا براش هیچ مراسمی نگرفتین؟! چرا به پلیس چیزی نگفتین؟ یعنی ممکنه یکی از روی دشمنی آقا هاتف رو کشته باشه؟
ملودی چرخید طرف من و با صورتی در هم کشیده گفت:
- این مسائل به تو ربطی نداره دیگه درموردش سوال نپرس سرت تو کار خودت باشه!
با استرس باشه‌ای گفتم و ملودی زهرچشمی ازم گرفت تا دوباره خواست بره بالا که زود گفتم:
- ببخشید خانوم خبری از سیروس خان نداری؟
- نه خیر.
بدون حرف برگشتم روی یکی از کاناپه ها نشستم، به احتمال زیاد این عمارت تنها جایی بود که بادیگارداش همیشه ول می‌چرخیدن و تقریبا هیچ کاری انجام نمی‌دادن به جز مواقع خاص و اضطراری که اونم انگاری حکم یک نگهبان داشتن تا از بروز اتفاقات برای عمارت جلوگیری کنن. تو حال خودم بودم که دیدم ملودی آهسته از در اتاقش اومد بیرون نگاهی به دور و برش انداخت و رفت سمت اتاق‌های دیگه، با تعجب داشتم رفتنش و دنبال می‌کردم که یک لحظه ایستاد و گفت:
- آش میدن؟
تازه فهمیدم این‌قدری خیره نگاهش کردم که متوجه شده، با لکنت گفتم:
- ببخشید خانوم.
- پاشو برو بیرون تو یک بادیگاردی لااقل حواست به عمارت باشه نشستی این‌جا چیکار؟ در ضمن فکر نکن چون سیروس استخدامت کرده این یک پوئن مثبت براته و می‌تونی هروقت دلت خواست تو عمارت ول بگردی، مفهومه؟
- بله.
دیگع نإیستادم تا بازم دعوا کنه، چترم رو برداشتم و رفتم بیرون عمارت اما چون بو کشیده بودم ملودی قراره یک کارایی بکنه حواسم بهش بود، از لای پنجره عمارت چشم دوختم داخل، دیدم ملودی رفت سمت اتاق سیروس و آهسته بازش کرد با کلید و رفت داخلش، با دیدن این صح*نه به شدت متعجب شدم آخه ملودی کجا اتاق سیروس کجا؟!
چشم دوختم بهش، خوبیش این بود که راهروی اتاقها دقیقا روبه روی هالِ بود و این پنجره هم توی هال بود. تقریبا بعد از بیست دقیقه که منتظر بودم ببینم چی میشه، صدای در عمارت اومد و تازه متوجه شدم سیروس برگشته! همین لحظه ملودی مثل این‌که متوجه حظور سیروس شده باشه، سریع از اتاقش رفت بیرون و دوید تو اتاق خودش!! عینهو روح دیده ها بهت زده بودم، این عمارت هم مثل فیلم و سریال‌های هیجانی شده بود بسکه چیزهای عجیب می‌دیدی یا می‌فهمیدی که حتی تو مخیلتم بهش فکر نکرده بودی! چون خواستم طبیعی جلوه بدم، رفتم سمت ماشین سیروس و در رو براش باز کردم. سیروس از ماشین پیاده شد و رفت سمت عمارت، پشت سرش رفتم و گفتم:
- سیروس خان باید باهاتون صحبت کنم خیلی مهمه!
- چی مهمه؟ نکنه بازم کسی رو کشتن؟
از بوی تلخ دهانش و حرکت‌های دست و پاهاش فهمیدم بازم مایه حرعت خورده، اه لعنتی من کل امروز رو منتظر بودم بیاد باهاش حرف بزنم حالا اینم که رفته تو عالم سرخوشی! گندش بزنن.
کد:
یک تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
- پس به مغزت یادآوری کن هرچیزی رو که از خروجیت می‌ده بیرون از ورودیت بیرون نده!
- باور کن همه جای حرفت رو گرفتم به جز اون ورودی خروجیه!
- به مغزت فشار بیار درست می‌فهمی ورودی و خروجی آدما کجاست!
کامران مکثی کرد و ادامه داد:
- منطقیه! خب تو سیروس رو این دور و برا ندیدی؟
- نه خیر!
کامران سری تکون داد و سوت زنان رفت توی عمارت! هر چی دیوونه‌ست گیر من میوفته یا من آدما رو دیوونه می‌کنم؟ یک وضعیه اصلا! پوفی کشیدم و به این فکر کردم که چطور میشه این حیاط پشتی رو آتیش زد، بعد از کمی فکر کردن فهمیدم که باید بنزین و ا*ل*ک*ل قاطی بریزم توی حیاط و بعدشم یک طناب وصل کنم به قفس طاووس‌ها و بوقلمون‌ها بعدشم سر طناب رو بندازم از حیاط بیرون بعدشم که مایه‌اش فقط یک کبریته که کل حیاط عمارت بره رو هوا اما اول باید هرجوری شده این حیوون‌ها رو از این‌جا ببرم بیرون پس باید یک طناب و ا*ل*ک*ل و بنزین بیارم، همه چی رو ردیف کنم و آتیش زدنش هم باشه نوبت بابا.
ممکنه آخر شب بریم، اول یک زنگ به رفیقم می‌زنم ببینم اوضاع چطوره بعدش اگه اوکی بود کار‌های ردیف کردن آتیش این‌جارو انجام می‌دم، به دنبال این فکر از در حیاط پشتی عمارت رفتم بیرون که با موتورم برم دنبال کارم. رفتم سمت در که نگهبان‌ها طبق معمول حواسشون به هیچی نبود و داشتن باهم سسعشر می‌گفتن تا من رو دیدن خواستن طبیعی‌سازی کنن و صاف سرجاشون وایستن اما اعصبانی خواستم بهشون حرفی بزنم که با دیدن دوتا مرد کنار یک ماشین پژو شیشه دودی توجه‌م به اونا جلب شد، اون دونفر تا چشمشون به ما خورد به حالت عادی رفتن بشینن تو ماشین اما با دیدن کلتی که توی جیب یکی شون بود مو‌های تنم سیخ شد، اونا پلیس بودن؟

«کامران»

عقربه‌های ساعت هی داشتن می‌چرخیدن و خبری از سیروس نبود حتی گوشیشم جواب نمی‌داد، از بقیه هم پرسیدم گفتن ازش خبر ندارن. معلوم نبود کجا رفته بود که کل امروز عمارت نبود و حالا هم که ساعت داشت به چهار صفر نزدیک می‌شد هنوز سر و کله‌ش پیدا نشده بود، دیشب که نشد باهاش صحبت کنم‌امشب هم که هیچی به هیچی، فقط لحظه شماری می‌کردم بیاد تا اون خبر‌های برگ ریزون رو بهش بدم به جون ننم هنوز که هنوزه با به یادآوری اون چیز‌هایی که در مورد تیرداد و ملودی فهمیدم دلم می‌خواد برم تو افق محو شم، ولی افق خز شده میرم تو زیر زمین!!
با دیدن دختری که داشت مجسمه‌ها رو گردگیری می‌کرد چشمم بهش جلب شد! دختره بعد از گردگیری یکم آب پاشید روی گل‌ها و چرخید بره تو آشپزخونه که تازه صورتش رو دیدم، یا صاحب وحشت! از پشت هلو از جلو لولو!! فک به شدت زاویه‌ای و ل*ب‌های اندازه بشقاب و بینی که حالا دیگه تبدیل به ضایعات مرغ شده بود، مژه‌هاش که در حال رفتن تو موهاش بود از بلندی. و ابرو‌هایی که ابرو‌های اصغر حیدری جلوش کم می‌اورد و مو‌های شنیون کرده و رنگین کمونی ناخوناشم‌یه متر کاشته بود! این دختر از س. تبر هم بدتر کرده بود خودش رو. این‌قدر آرایش رو صورتش داشت که اگه دست میزدی به صورتش دستت تا مچ می‌رفت توش!! فکر کنم هرچی تا به الان پول در آورده تو صورتش بایگانی کرده! با رفتنش به آشپزخونه چشم ازش برداشتم و خواستم برم توی حیاط تا هوا بخورم و با بچه‌ها یکم اختلاط کنیم که ملودی اومد توی عمارت، چشماش قرمز و پف‌دار بود و نوک بینیش هم قرمز شده بود فکر کنم گریه کرده بود، لباس‌هاشم گِلی بود و از سرتا پا مشکی پوشیده بود و این نشون می‌داد از قبر هاتف برگشته! داشت می‌رفت از پله‌ها بالا که دنبالش رفتم و صداش زدم، ‌ایستاد و بدون این‌که به پشت سر برگرده گفت:
- چیه؟
- خانم جسارتا از سر مزار آقا هاتف برمی‌گردین؟
- بله، چطور؟
سکوتی کردم و ادامه دادم:
- آقا هاتف رو کشتن چرا براش هیچ مراسمی نگرفتین؟! چرا به پلیس چیزی نگفتین؟ یعنی ممکنه یکی از روی دشمنی آقا هاتف رو کشته باشه؟
ملودی چرخید طرف من و با صورتی در هم کشیده گفت:
- این مسائل به تو ربطی نداره دیگه درموردش سؤال نپرس سرت تو کار خودت باشه!
با استرس باشه‌ای گفتم و ملودی زهرچشمی ازم گرفت تا دوباره خواست بره بالا که زود گفتم:
- ببخشید خانم خبری از سیروس خان نداری؟
- نه خیر.
بدون حرف برگشتم روی یکی از کاناپه‌ها نشستم، به احتمال زیاد این عمارت تنها جایی بود که بادیگارداش همیشه ول می‌چرخیدن و تقریباً هیچ کاری انجام نمی‌دادن به جز مواقع خاص و اضطراری که اونم انگاری حکم یک نگهبان داشتن تا از بروز اتفاقات برای عمارت جلوگیری کنن. تو حال خودم بودم که دیدم ملودی آهسته از در اتاقش اومد بیرون نگاهی به دور و برش انداخت و رفت سمت اتاق‌های دیگه، با تعجب داشتم رفتنش و دنبال می‌کردم که یک لحظه‌ایستاد و گفت:
- آش می‌دن؟
تازه فهمیدم این‌قدری خیره نگاهش کردم که متوجه شده، با لکنت گفتم:
- ببخشید خانم.
- پاشو برو بیرون تو یک بادیگاردی لااقل حواست به عمارت باشه نشستی این‌جا چیکار؟ در ضمن فکر نکن چون سیروس استخدامت کرده این یک پوئن مثبت براته و می‌تونی هروقت دلت خواست تو عمارت ول بگردی، مفهومه؟
- بله.
دیگع نإیستادم تا بازم دعوا کنه، چترم رو برداشتم و رفتم بیرون عمارت اما چون بو کشیده بودم ملودی قراره یک کارایی بکنه حواسم بهش بود، از لای پنجره عمارت چشم دوختم داخل، دیدم ملودی رفت سمت اتاق سیروس و آهسته بازش کرد با کلید و رفت داخلش، با دیدن این صح*نه به شدت متعجب شدم آخه ملودی کجا اتاق سیروس کجا؟!
چشم دوختم بهش، خوبیش این بود که راهروی اتاق‌ها دقیقاً روبه روی هالِ بود و این پنجره هم توی هال بود. تقریباً بعد از بیست دقیقه که منتظر بودم ببینم چی میشه، صدای در عمارت اومد و تازه متوجه شدم سیروس برگشته! همین لحظه ملودی مثل این‌که متوجه حضور سیروس شده باشه، سریع از اتاقش رفت بیرون و دوید تو اتاق خودش!! عینهو روح دیده‌ها بهت‌زده بودم، این عمارت هم مثل فیلم و سریال‌های هیجانی شده بود بسکه چیز‌های عجیب می‌دیدی یا می‌فهمیدی که حتی تو مخیلتم بهش فکر نکرده بودی! چون خواستم طبیعی جلوه بدم، رفتم سمت ماشین سیروس و در رو براش باز کردم. سیروس از ماشین پیاده شد و رفت سمت عمارت، پشت سرش رفتم و گفتم:
- سیروس خان باید باهاتون صحبت کنم خیلی مهمه!
- چی مهمه؟ نکنه بازم کسی رو کشتن؟
از بوی تلخ دهانش و حرکت‌های دست و پاهاش فهمیدم بازم مایه حرعت خورده، اه لعنتی من کل امروز رو منتظر بودم بیاد باهاش حرف بزنم حالا اینم که رفته تو عالم سرخوشی! گندش بزنن.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۳

«ملودی»

کل وسایلام رو یک‌بار دیگه چک کردم همه چیز آماده بود. لباس به اندازه ای که نیاز داشتم برداشته بودم و هم مدارک‌هام و هم پول‌هایی که طی این سال‌ها جمع کرده بودم و حالا همش رو تبدیل به طلا و دلار کرده بودم، ل*ب تاپ و قاب عکس‌های پدر و مادرم و وسایل‌هایی که جونم بهشون وصل بود برداشته بودم و اما ارزشمند‌ترین دارایی سیروس!! چیزی که سیروس ضربانش با وجود اون میزد چیزی که سیروس نفسش به بودنش بند بود، ققنوس!
سخت بود اما بلاخره موفق شدم بردارمش اونم همین امشب، وقتی که شهرام رفیقم، انگشت پلاستیکی که اثر انگشت سیروس روش بود رو برام ساخت وقت رو تلف نکردم و رفتم سراغ ققنوس. خیلی سخت بود و دنگ و فنگ داشت و باید از هفت خات رستم رد می‌شدم تا برسم بهش اما من از قبل راه های رسیدن به ققنوس رو هموار کرده بودم و امشب هم برداشتمش با این‌که می‌تونستم دو شب پیش که انگشت پلاستیکی آماده بود برم سراغش اما همین بهتر بود حالا که می‌خواستیم بریم ققنوس رو برداشتم اگه قبل از این برمی‌داشتم، سیروس زودی از نبودنش آگاه میشد.
یک بار دیگه ققنوسِ سفالی رو از توی کارتنی که گذاشته بودمش برداشتم و از بین کاغذ باطله‌هایی که دورش پیچیده بودم، که مبادا خ*را*ب بشه درش آوردم. یک ققنوس سفالی که اندازه‌ش یک وجب میشد. در عین سادگیش خیلی زیبا طراحی شده بود و بوی خاک نم خورده میداد که عاشقش بودم. این ققنوسِ نسبتا فرسوده هزاران سال قدمت داشت مطمئنا ارزش مادی خیلی زیادی داره که سیروس مثل جون و دل ازش نگهداری کرده و حتی دلش نیومده بفروشدش! با زنگ خوردن گوشیم با دستپاچگی، ققنوس رو گذاشتم توی همون کارتن و برگردوندمش توی ساکم. گوشیم رو از روی تخت برداشتم و با دیدن شماره تیرداد تماس رو وصل کردم که گفت:
- چرا از اون خونه دل نمی‌کَنی؟ بیا بیرون منتظرتم.
- چقدر زود کارت رو انجام دادی!
- ساعت از دوازده رد شده.
- نمی‌دونم شایدم زمان برای من زود گذشت، اوکی الان میام بیرون.
- مراقب باش ملودی یک اشتباه کافیه که جفتمون سر به باد بدیم!
- حواسم جمعه منتظر بمون اومدم.
تیرداد باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد، بلند شدم و بعد از پوشیدن مانتو و شالم، ساکم رو برداشتم و گذاشتمش تو کیسه زباله و زباله های خشک توی اتاقم رو که از قبل آماده کرده بودم ریختم روی ساکم و یک نگاه کلی به اتاقم کردم که چیزی جا نذاشته باشم! اما قول میدم آخرین چیزی که این‌جا بذارم و برم اون ملودی بی رحم و عصبیِ بداخلاق باشه که مثل آب خوردن آدم می‌کشت و بدون این‌که ذره‌ای حالش بد بشه اعضاشون رو در میاورد و دلش به حال خون‌های ریخته شده‌ نمی‌سوخت. من اون ملودی رو برای همیشه این‌جا دفن می‌کنم و ترجیح میدم دستام رو قطع کنم تا این‌که بخوابم یک روز نبش قبر کنم!
من پدر و مادرم رو از دست دادم، با قاتل شون سر یک سفره نشستم، قاتل شون من رو مثل خودش بی رحم کرد و این دختر بد رو ساخت.
ولی من به خودم ایمان داشتم که یک روز ملودی رو تغییر میدم، میشم همون حنایی که سال‌ها قبل بودم وقتی که انتقامم رو از سیروس گرفتم، البته موفق هم شدم من با برداشتن ققنوس یک تیکه از قلب سیروس رو ازش جدا کردم این اولین ضربه‌م به سیروسه و قسم میخورم وقتی رسیدم ترکیه ضربه آخرم رو بهش بزنم و تمام! با صدای تیک تاک ساعت که خبر از گذشتِ بی وقفه زمان میداد، حواسم رو جمع کردم و کیسه زباله رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، کیسه سنگین شده بود اما سعی کردم شل بگیرم دستم که جلب توجه نکنم.
ساعت به سمت یک حرکت میکرد و سیروس مثل شب‌های دیگه از شدت درد و غمی که از مرگ هاتف داشت، شل و ول برگشته بود عمارت و غرق در خواب بود و این عمارتی که به پایان خودش نزدیک بود تو سکوت و تاریکی به سر می‌برد. پس من هم با خیال راحت و بدون ترس، از پله ها رفتم پایین. خدمتکارها خواب بودن این وقت شب اما نگهبان‌ها و محافظ ها همگی مثل جغد بیدار بودن.
تو حیاط که رفتم اولین بادیگارد که نظرش بهم جلب شد طبق معمول کامران بود، این بشر خیلی فضول بود و دوست داشت سر از همه کار در بیاره، ازش خیلی بدم میومد، با اون چشمای گوجه‌ایش.
کامران بهم نزدیک شد و با دیدن کیسه زباله تو دستم نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- ساعت نزدیک به یکه ماشین های شهرداری ساعت نه آشغال ها رو جمع می‌کنن.
- تو اتاقم زباله بود خدمتکارها یادشون رفته بود ببرن بیرون.
کامران دستش رو برد سمت کیسه زباله و گفت:
- خب بدین من میبرمش بیرون!
کیسه رو محکم تر فشردم و به عقب کشیدم، گفتم:
- لازم نیست، دارم میرم یه خورده هوا بخورم خودم میذارمش تو سطلِ بیرون.
کامران یک‌بار دیگه نگاهی متعجب به کیسه و به من کرد و سری تکون داد رفت گوشه حیاط وایستاد، از ترس این‌که مشکلی پیش نیاد سریع قدم برداشتم به طرف درِ حیاط اما ناگهان متوجه شدم کیسه یک آن سبک شد. با استرس چشم دوختم به کیسه که دیدم زیرش پاره شده و ساک ازش افتاده و کاغذها و کارتن هایی که ریخته بودم تو کیسه از تهش دارن میریزن زمین، کامران و بقیه محافظ ها با تعجب همگی زل زده بودن به ساکی که بهش می‌خورد پر از وسایل باشه، قلبم از دیدن ساکم جلو چشم همه داشت میومد تو س*ی*نه‌ام. گندش بزنن! الان وقت پاره
شدن این کیسه بود؟!
کد:
«ملودی»

کل وسایلام رو یک‌بار دیگه چک کردم همه چیز آماده بود. لباس به اندازه‌ای که نیاز داشتم برداشته بودم و هم مدارک‌هام و هم پول‌هایی که طی این سال‌ها جمع کرده بودم و حالا همش رو تبدیل به طلا و دلار کرده بودم، ل*ب تاپ و قاب عکس‌های پدر و مادرم و وسایل‌هایی که جونم بهشون وصل بود برداشته بودم و اما ارزشمند‌ترین دارایی سیروس!! چیزی که سیروس ضربانش با وجود اون میزد چیزی که سیروس نفسش به بودنش بند بود، ققنوس!
سخت بود اما بلاخره موفق شدم بردارمش اونم همین‌امشب، وقتی که شهرام رفیقم، انگشت پلاستیکی که اثر انگشت سیروس روش بود رو برام ساخت وقت رو تلف نکردم و رفتم سراغ ققنوس. خیلی سخت بود و دنگ و فنگ داشت و باید از هفت خات رستم رد می‌شدم تا برسم بهش اما من از قبل راه‌های رسیدن به ققنوس رو هموار کرده بودم و‌امشب هم برداشتمش با این‌که می‌تونستم دو شب پیش که انگشت پلاستیکی آماده بود برم سراغش اما همین بهتر بود حالا که می‌خواستیم بریم ققنوس رو برداشتم اگه قبل از این برمی‌داشتم، سیروس زودی از نبودنش آگاه می‌شد.
یک بار دیگه ققنوسِ سفالی رو از توی کارتنی که گذاشته بودمش برداشتم و از بین کاغذ باطله‌هایی که دورش پیچیده بودم، که مبادا خ*را*ب بشه درش آوردم. یک ققنوس سفالی که اندازه‌ش یک وجب می‌شد. در عین سادگیش خیلی زیبا طراحی شده بود و بوی خاک نم خورده می‌داد که عاشقش بودم. این ققنوسِ نسبتاً فرسوده هزاران سال قدمت داشت مطمئناً ارزش مادی خیلی زیادی داره که سیروس مثل جون و دل ازش نگهداری کرده و حتی دلش نیومده بفروشدش! با زنگ خوردن گوشیم با دستپاچگی، ققنوس رو گذاشتم توی همون کارتن و برگردوندمش توی ساکم. گوشیم رو از روی تخت برداشتم و با دیدن شماره تیرداد تماس رو وصل کردم که گفت:
- چرا از اون خونه دل نمی‌کَنی؟ بیا بیرون منتظرتم.
- چقدر زود کارت رو انجام دادی!
- ساعت از دوازده رد شده.
- نمی‌دونم شایدم زمان برای من زود گذشت، اوکی الان می‌ام بیرون.
- مراقب باش ملودی یک اشتباه کافیه که جفتمون سر به باد بدیم!
- حواسم جمعه منتظر بمون اومدم.
تیرداد باشه‌ای گفت و تماس رو قطع کرد، بلند شدم و بعد از پوشیدن مانتو و شالم، ساکم رو برداشتم و گذاشتمش تو کیسه زباله و زباله‌های خشک توی اتاقم رو که از قبل آماده کرده بودم ریختم روی ساکم و یک نگاه کلی به اتاقم کردم که چیزی جا نذاشته باشم! اما قول می‌دم آخرین چیزی که این‌جا بذارم و برم اون ملودی بی‌رحم و عصبیِ بداخلاق باشه که مثل آب خوردن آدم می‌کشت و بدون این‌که ذره‌ای حالش بد بشه اعضاشون رو در می‌اورد و دلش به حال خون‌های ریخته شده نمی‌سوخت. من اون ملودی رو برای همیشه این‌جا دفن می‌کنم و ترجیح می‌دم دستام رو قطع کنم تا این‌که بخوابم یک روز نبش قبر کنم!
من پدر و مادرم رو از دست دادم، با قاتل شون سر یک سفره نشستم، قاتل شون من رو مثل خودش بی‌رحم کرد و این دختر بد رو ساخت.
ولی من به خودم‌ایمان داشتم که یک روز ملودی رو تغییر می‌دم، میشم همون حنایی که سال‌ها قبل بودم وقتی که انتقامم رو از سیروس گرفتم، البته موفق هم شدم من با برداشتن ققنوس یک تیکه از قلب سیروس رو ازش جدا کردم این اولین ضربه‌م به سیروسه و قسم می‌خورم وقتی رسیدم ترکیه ضربه آخرم رو بهش بزنم و تمام! با صدای تیک تاک ساعت که خبر از گذشتِ بی‌وقفه زمان می‌داد، حواسم رو جمع کردم و کیسه زباله رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، کیسه سنگین شده بود اما سعی کردم شل بگیرم دستم که جلب توجه نکنم.
ساعت به سمت یک حرکت می‌کرد و سیروس مثل شب‌های دیگه از شدت درد و غمی که از مرگ هاتف داشت، شل و ول برگشته بود عمارت و غرق در خواب بود و این عمارتی که به پایان خودش نزدیک بود تو سکوت و تاریکی به سر می‌برد. پس من هم با خیال راحت و بدون ترس، از پله‌ها رفتم پایین. خدمتکار‌ها خواب بودن این وقت شب اما نگهبان‌ها و محافظ‌ها همگی مثل جغد بیدار بودن.
تو حیاط که رفتم اولین بادیگارد که نظرش بهم جلب شد طبق معمول کامران بود، این بشر خیلی فضول بود و دوست داشت سر از همه کار در بیاره، ازش خیلی بدم میومد، با اون چشمای گوجه‌ایش.
کامران بهم نزدیک شد و با دیدن کیسه زباله تو دستم نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- ساعت نزدیک به یکه ماشین‌های شهرداری ساعت نه آشغال‌ها رو جمع می‌کنن.
- تو اتاقم زباله بود خدمتکار‌ها یادشون رفته بود ببرن بیرون.
کامران دستش رو برد سمت کیسه زباله و گفت:
- خب بدین من می‌برمش بیرون!
کیسه رو محکم‌تر فشردم و به عقب کشیدم، گفتم:
- لازم نیست، دارم میرم‌یه خورده هوا بخورم خودم می‌ذارمش تو سطلِ بیرون.
کامران یک‌بار دیگه نگاهی متعجب به کیسه و به من کرد و سری تکون داد رفت گوشه حیاط وایستاد، از ترس این‌که مشکلی پیش نیاد سریع قدم برداشتم به طرف درِ حیاط اما ناگهان متوجه شدم کیسه یک آن سبک شد. با استرس چشم دوختم به کیسه که دیدم زیرش پاره شده و ساک ازش افتاده و کاغذ‌ها و کارتنهایی که ریخته بودم تو کیسه از تهش دارن میریزن زمین، کامران و بقیه محافظ‌ها با تعجب همگی زل‌زده بودن به ساکی که بهش می‌خورد پر از وسایل باشه، قلبم از دیدن ساکم جلو چشم همه داشت میومد تو س*ی*نه‌ام. گندش بزنن! الان وقت پاره‌شدن این کیسه بود؟!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۴


خم شدم و کیسه رو پهن کردم و ساک و زباله‌های خشک رو ریختم وسطش. کامران اومد سمتم و گفت:
- حیف این ساک که بندازیدش آشغالی خیلی نو و ترتمیزه زیپاش هم که سالمه، بدینش به من.
تا خواست ساک رو برداره با عجله گوشه‌های کیسه رو به هم جمع کردم و گفتم:
- نه این ساک به درد نمی‌خوره چرم های داخلش همه کنده شده و تهشم سوراخه، یکی دیگه دارم مثل همینه بعدا از تو وسایلام پیدا میکنم بهت میدم!
کامران با شک باشه ای گفت و من هم وقت رو تلف نکردم کیسه رو جمع و جورش کردم و رفتم از حیاط بیرون. اون لحظه تو دلم کلی خداروشکر کردم که کامران از حیاط نیومد بیرون. هرچندم اگه میومد می‌فرستادمش دنبال نخود سیاه. وقتی رفتم بیرون دیدم، یک ماشین مشکی که کمی دور تر از عمارت پارک کرده بود، با دیدنم گ*از داد و اومد جلو پام ترمز زد. ماشین شیشه‌هاش دودی بود، شک داشتم که تیرداد باشه یا نه. همین لحظه یکی از درهای عقب باز شد که دیدم تیرداده و گفت:
- بپر بالا تا کسی ندیده مون!
با استرس رفتم تو ماشین سوار شدم. به جز تیرداد دو نفر مَرد هم جلو نشسته بودن که یکی‌شون راننده بود. سلامی به همدیگه کردیم و راننده سریع راه افتاد. با حرکت کردنش چراغ داخل ماشین خاموش شد، تیرداد کنار گوشم گفت:
- مشکلی که پیش نیومد وقتی خارج شدی؟
مثل خودش آهسته گفتم:
- خدا کنه تا برسیم ترکیه کسی از رفتن‌مون باخبر نشه!
- نگران نباش عشق من، وقتی رسدیم ارومیه، بعدش چشم به هم بزنیم تو خاک ترکیه‌ایم.
سرم رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم:
- دوست دارم وقتی چشمام رو باز می‌کنم تموم مشکلات حل شده باشه، همه کسایی که بدی کردن تقاص پس ب*دن، ابویونا سیروس رو لو بده و خودش رو هم اعدام کنن اونم اندازه سیروس ظلم کرده و خون ریخته، پلیس هم سیروس رو دستگیر کنه و با همون روشی که سیروس آدما رو کشت، بکشنش تا تقاص کارهاش رو پس بده، پدر تو‌ام با نبودنت یک مدت کنار بیاد، وقتی اوضاع آروم شد برگردیم ایران و ازدواج کنیم، فکر کن یک روز بیاد که توش هیچ مشکلی نداشته باشیم.
تیرداد موهام رو نوازش کرد و گفت:
- ته هر قصه‌ای آدم بدها باید بمیرن ولی این زندگیه، واقعیته یک قصه نیست! من و تو دوتایی حقت رو از این دنیا و کسایی که بهت بدی کردن می‌گیریم! قول میدم، باورم کن.
با این حرفش بغضی سنگین راه گلوم رو بست و خیلی زود تبدیل به اشک توی چشمام شد. حس کردم بعد از مدت‌ها تنهایی و بی کسی یه حامی دارم که هرموقع احساس تنهایی کردم بشه همدم تنهایی‌هام. اشک هام روی گونه هام سر می‌خوردن و روی پیراهن تیرداد فرود می‌اومدن؛ نخواستم متوجه حالم بشه که حالش بد شه واسه همین بغضم رو قورت دادم و چشمام رو بستم تا فارغ از هر تلاطمی تو زندگیم یک استراحت آروم کنم.

*دانای کل*

کامران سرش رو از لای در حیاط بیرون کشید و با خودش کلنجار رفت:
- یعنی کی بود که ملودی رو این وقت شب سوار ماشین کرد و برد، قضیه اون ساکی که داشت مخفیانه از عمارت خارج می‌کرد چی بود؟!
تمام تصاویری که در ذهنش بود رو چید کنار هم، اون عکس تو گوشی تیرداد، رفت و آمدهای تیرداد به اتاق ملودی، رفتن مخفیانه ملودی به اتاق سیروس و حالا هم اون ساکِ مرموز و رفتنِ ملودی! تمام این تصاویر یک سناریوی کامل از چیزی که کامران از قبل حس کرده بود، نشون میداد. از تعجب کل تنش یخ زده بود!
به خودش گفت:
- ملودی و تیرداد از اول هم یک نقشه‌هایی داشتن، چندبار خواستم به سیروس همه چیز رو بگم ولی یا غیرنرمال بود یا در دسترس نبود. امشب باید تکلیف همه چیز معلوم شه. خدا کنه کار از کار نگذشته باشه فقط.
به دنبال این کلنجارها دوید توی عمارت و به طرف اتاق سیروس رفت. در اتاق نیمه باز بود و کامران مستقیم رفت داخل اتاق؛ سیروس از وقتی که برگشته بود عمارت تمام تنش بوی ا*ل*ک*ل و سیگار میداد و با همون کت شلوار همیشگیش روی تختِ سلطنتیش خوابش برده بود. کامران پتو رو از روی سیروس کنار زد، در حال حاضر اگه جرات کرده بود که این کار رو بکنه فقط و فقط به‌خاطر چیزهای مهمی بود که می‌خواست به سیروس بگه، وگرنه یک آدم باید راضی به مرگش باشه که چنین جسارتی مقابل سیروس بکنه! کامران چندبار سیروس رو تکان داد و گفت:
- سیروس خان الان وقت خواب نیست بلند شین باید همه چیز رو بهتون بگم!
سیروس که یک آن به خودش اومد با عصبانیت غر زد:
- به چه حقی تو اتاق من اومدی؟! از جونت سیر شدی پسر؟
لرزش صداش و بوی تلخ دهانش نشون میداد که هنوز نو*شی*دنیِ تلخ از سرش نپریده.
کد:
خم شدم و کیسه رو پهن کردم و ساک و زباله‌های خشک رو ریختم وسطش. کامران اومد سمتم و گفت:
- حیف این ساک که بندازیدش آشغالی خیلی نو و ترتمیزه زیپاش هم که سالمه، بدینش به من.
تا خواست ساک رو برداره با عجله گوشه‌های کیسه رو به هم جمع کردم و گفتم:
- نه این ساک به درد نمی‌خوره چرم‌های داخلش همه کنده شده و تهشم سوراخه، یکی دیگه دارم مثل همینه بعداً از تو وسایلام پیدا می‌کنم بهت می‌دم!
کامران با شک باشه‌ای گفت و من هم وقت رو تلف نکردم کیسه رو جمع و جورش کردم و رفتم از حیاط بیرون. اون لحظه تو دلم کلی خداروشکر کردم که کامران از حیاط نیومد بیرون. هرچندم اگه میومد می‌فرستادمش دنبال نخود سیاه. وقتی رفتم بیرون دیدم، یک ماشین مشکی که کمی دور‌تر از عمارت پارک کرده بود، با دیدنم گ*از داد و اومد جلو پام ترمز زد. ماشین شیشه‌هاش دودی بود، شک داشتم که تیرداد باشه یا نه. همین لحظه یکی از در‌های عقب باز شد که دیدم تیرداده و گفت:
- بپر بالا تا کسی ندیده مون!
با استرس رفتم تو ماشین سوار شدم. به جز تیرداد دو نفر مَرد هم جلو نشسته بودن که یکی‌شون راننده بود. سلامی به همدیگه کردیم و راننده سریع راه افتاد. با حرکت کردنش چراغ داخل ماشین خاموش شد، تیرداد کنار گوشم گفت:
- مشکلی که پیش نیومد وقتی خارج شدی؟
مثل خودش آهسته گفتم:
- خدا کنه تا برسیم ترکیه کسی از رفتن‌مون باخبر نشه!
- نگران نباش عشق من، وقتی رسدیم ارومیه، بعدش چشم به هم بزنیم تو خاک ترکیه‌ایم.
سرم رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم:
- دوست دارم وقتی چشمام رو باز می‌کنم تموم مشکلات حل شده باشه، همه کسایی که بدی کردن تقاص پس ب*دن، ابویونا سیروس رو لو بده و خودش رو هم اعدام کنن اونم اندازه سیروس ظلم کرده و خون ریخته، پلیس هم سیروس رو دستگیر کنه و با همون روشی که سیروس آدما رو کشت، بکشنش تا تقاص کارهاش رو پس بده، پدر تو‌ام با نبودنت یک مدت کنار بیاد، وقتی اوضاع آروم شد برگردیم ایران و ازدواج کنیم، فکر کن یک روز بیاد که توش هیچ مشکلی نداشته باشیم.
تیرداد موهام رو نوازش کرد و گفت:
- ته هر قصه‌ای آدم بد‌ها باید بمیرن ولی این زندگیه، واقعیته یک قصه نیست! من و تو دوتایی حقت رو از این دنیا و کسایی که بهت بدی کردن می‌گیریم! قول می‌دم، باورم کن.
با این حرفش بغضی سنگین راه گلوم رو بست و خیلی زود تبدیل به اشک توی چشمام شد. حس کردم بعد از مدت‌ها تنهایی و بی‌کسی‌یه حامی دارم که هرموقع احساس تنهایی کردم بشه همدم تنهایی‌هام. اشک هام روی گونه هام سر می‌خوردن و روی پیراهن تیرداد فرود می‌اومدن؛ نخواستم متوجه حالم بشه که حالش بد شه واسه همین بغضم رو قورت دادم و چشمام رو بستم تا فارغ از هر تلاطمی تو زندگیم یک استراحت آروم کنم.

*دانای کل*

کامران سرش رو از لای در حیاط بیرون کشید و با خودش کلنجار رفت:
- یعنی کی بود که ملودی رو این وقت شب سوار ماشین کرد و برد، قضیه اون ساکی که داشت مخفیانه از عمارت خارج می‌کرد چی بود؟!
تمام تصاویری که در ذهنش بود رو چید کنار هم، اون عکس تو گوشی تیرداد، رفت و آمد‌های تیرداد به اتاق ملودی، رفتن مخفیانه ملودی به اتاق سیروس و حالا هم اون ساکِ مرموز و رفتنِ ملودی! تمام این تصاویر یک سناریوی کامل از چیزی که کامران از قبل حس کرده بود، نشون می‌داد. از تعجب کل تنش یخ‌زده بود!
به خودش گفت:
- ملودی و تیرداد از اول هم یک نقشه‌هایی داشتن، چندبار خواستم به سیروس همه چیز رو بگم ولی یا غیرنرمال بود یا در دسترس نبود. ‌امشب باید تکلیف همه چیز معلوم شه. خدا کنه کار از کار نگذشته باشه فقط.
به دنبال این کلنجار‌ها دوید توی عمارت و به طرف اتاق سیروس رفت. در اتاق نیمه باز بود و کامران مستقیم رفت داخل اتاق؛ سیروس از وقتی که برگشته بود عمارت تمام تنش بوی ا*ل*ک*ل و سیگار می‌داد و با همون کت شلوار همیشگیش روی تختِ سلطنتیش خوابش برده بود. کامران پتو رو از روی سیروس کنار زد، در حال حاضر اگه جرات کرده بود که این کار رو بکنه فقط و فقط به‌خاطر چیز‌های مهمی بود که می‌خواست به سیروس بگه، وگرنه یک آدم باید راضی به مرگش باشه که چنین جسارتی مقابل سیروس بکنه! کامران چندبار سیروس رو تکان داد و گفت:
- سیروس خان الان وقت خواب نیست بلند شین باید همه چیز رو بهتون بگم!
سیروس که یک آن به خودش اومد با عصبانیت غر زد:
- به چه حقی تو اتاق من اومدی؟! از جونت سیر شدی پسر؟
لرزش صداش و بوی تلخ دهانش نشون می‌داد که هنوز نو*شی*دنیِ تلخ از سرش نپریده.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۵


کامران گفت:
- یه چیزهای خیلی مهمی هست که باید بهتون بگم!
- نمی بینی حالم خوب نیست؟! برو بیرون.
- کسی که خوابه هیچ سودی نمی‌کنه اونی بیشترین منفعت رو میکنه که بیداره!
- اون‌که خدام بود، خدا ازم گرفتش دیگه تو چی میگی هـا؟! برو بتمرگ!
و بعد خمیازه‌ای کشید و دوباره سعی کرد بخوابه! کامران به خودش جرات داد و پارچ آب یخی که روی میز عسلی سیروس بود برداشت و همش رو یک آن خالی کرد تو صورت سیروس. سیروس هینی کشید و از شدت سرما تنش لرزید. کامران تا خواست حرفی بزنه که سیروس با عصبانیت تمام بلند شد و یورش برد سمتش و با داد و فریاد گفت:
- چه غلطی میکنی احمق؟!
و بعد دستش رو برد سمت اسلحه‌ش که همیشه پشت کمرش بود، بیرونش کشید و نشونه گرفت سمت کامران! کامران سریع گفت:
- آقا به جان ننه‌م می‌خوام یک چیزی بهتون بگم که از شنیدنش فک تون میوفته کف دستتون یک لحظه فقط به حرفام گوش بدین!
و از ترس این‌که سیروس بلایی سرش بیاره سریع گفت:
- اول بگم که وقتی این موضوع رو فهمیدم چندبار خواستم بهتون بگم ولی عمارت نبودین هروقت هم که برمی‌گشتین حالتون خوب نبود، موضوع اینه که راستش ملودی و تیرداد خودشون خبر ندارن اما اونا...
کامران حرفاش رو ادامه داد و سیروس با شنیدن هر کلمه‌ش خون تو رگاش یخ میزد، به چیزهایی که می‌شنید هرگز باور نداشت. مغزش کشش سنگینی این حقایق رو نداشت.

«عماد»

به قول تیرداد، ساعت از بوق سگ هم رد کرده بود و من خسته و بی رمق برگشتم خونه. از وقتی استفاء داده بودم تمومه دوستای درجه‌دار و تیمسارم بعضی وقتا یک دورهمی می‌گرفتن و دعوتم می‌کردن. حوصله این جور دورهمی‌های کسل کننده رو نداشتم اما رفاقت دیرینه‌م باهاشون مجاب می‌کرد که برم. هر بار که می‌رفتم پیششون بازم سر همون بحث همیشگی رو وا میکردن. بازگشت به اداره! به هر زبونی می‌گفتم حوصله برگشتن رو ندارم به خرجشون نمیرفت که نمیرفت. آخه کدوم‌شون میدونن من سر انتخاب کردنِ این شغلِ کذایی زنم و دخترم رو از دست دادم؟ کدوم‌شون میدونن این شغل نه تنها من رو به هدفم نرسوند و قاتل خونواده‌م رو دستگیر نکرد بلکه باعث شد به خاطرش زن و دخترم بمیرن؟ کی میدونه من چقدر از این شغل پلیس بودن متنفرم؟ متنفر!!
خسته و بی حال روی کاناپه ولو شدم، خوابم میومد اما چون قبلا چند باری این‌جا خوابم برده بود و ب*دن درد گرفته بودم، پس پاشدم و رفتم توی اتاقم. کُتَم رو روی چوب لباسی انداختم و کمربندم رو در آوردم و انداختم کنار، دراز کش شدم روی تخت ولی این ت*خت خو*اب محل آرامش و یک خواب راحت نبود که، این‌جا یه تله بود که توش کابوس‌های هرشبم انتظارم رو می‌کشیدن، کابوس‌هام بیشتر شده بود و از وقتی که قرصای اعصابم رو نمی‌خوردم لرزش دستام بیشتر شده بود. اصلا حواسم به خودم نبود، کل فکرم و ذهنم رو کشتن جلال احاطه کرده بود، انتظار ریختن خونش رو می‌کشیدم انتظار ذره ذره کشتن و عذاب دادنش، کشتن پسرش نه تنها از خشمم نکاهیده بود بلکه ل*ذت ریختن خون جلال رو توی دلم پرورش میداد. این همه روز گذشت پس چرا تیرداد کاری از پیش نمی‌بره، شدم مثل معتادی که فقط ریختن خون آرومش می‌کنه، تیرداد آخه کجایی تو پسر؟!
بی قرار شده بودم و هی دلم شور میزد حس می‌کردم جلال داره از دستم میره باید هرچه زودتر به سزای اعمالش می‌رسوندمش، اگه این سری نشه دیگه هیچ‌وقت نمی‌شه! باید قبل از این‌که پلیس دستش به اون برسه من دستگیرش کنم. ولی خوب می‌دونم اون کسی که اسمش ابویونا بود و با جلال کار می‌کرد تا حالا ازش کلی اعتراف کشیدن و جلال هم به احتمال نود و نه درصد پلیس دنبالشه، خودم اون همه سال کار و شغلم این بوده درست حدس میزنم داره چه اتفاقی میوفته. پلیس دنبال جلاله اگه هم تا الان دستگیرش نکرده یعنی می‌خوان باند های بزرگی که با جلال کار میکنن یا کار می‌کردن هم پیدا و دستگیر کنن. باید قبل از پلیس دستم به جلال برسه!!
به دنبال این فکر، گوشیم رو برداشتم و شماره تیرداد رو گرفتم تا ازش درمورد اتفاق های اخیر عمارت و نقشه‌ای که داشتیم صحبت کنیم، تیرداد دو روزی بود که ازش درست و حسابی خبر نداشتم هربار که زنگ می‌زدم، می‌گفت یک کارهای مهمی داره و بعدا خودش بهم زنگ میزنه اما اصلا بهم زنگ نزد. چند لحظه پشت خط منتظر موندم که همون جمله‌ای که همیشه دل نگرانم می‌کرد تو گوشم پیچید"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد"
کد:
کامران گفت:
-‌یه چیز‌های خیلی مهمی هست که باید بهتون بگم!
- نمی‌بینی حالم خوب نیست؟! برو بیرون.
- کسی که خوابه هیچ سودی نمی‌کنه اونی بیشترین منفعت رو می‌کنه که بیداره!
- اون‌که خدام بود، خدا ازم گرفتش دیگه تو چی می‌گی هـا؟! برو بتمرگ!
و بعد خمیازه‌ای کشید و دوباره سعی کرد بخوابه! کامران به خودش جرات داد و پارچ آب یخی که روی میز عسلی سیروس بود برداشت و همش رو یک آن خالی کرد تو صورت سیروس. سیروس هینی کشید و از شدت سرما تنش لرزید. کامران تا خواست حرفی بزنه که سیروس با عصبانیت تمام بلند شد و یورش برد سمتش و با داد و فریاد گفت:
- چه غلطی می‌کنی احمق؟!
و بعد دستش رو برد سمت اسلحه‌ش که همیشه پشت کمرش بود، بیرونش کشید و نشونه گرفت سمت کامران! کامران سریع گفت:
- آقا به جان ننه‌م می‌خوام یک چیزی بهتون بگم که از شنیدنش فک تون میوفته کف دستتون یک لحظه فقط به حرفام گوش بدین!
و از ترس این‌که سیروس بلایی سرش بیاره سریع گفت:
- اول بگم که وقتی این موضوع رو فهمیدم چندبار خواستم بهتون بگم ولی عمارت نبودین هروقت هم که برمی‌گشتین حالتون خوب نبود، موضوع اینه که راستش ملودی و تیرداد خودشون خبر ندارن اما اونا...
کامران حرفاش رو ادامه داد و سیروس با شنیدن هر کلمه‌ش خون تو رگاش یخ میزد، به چیز‌هایی که می‌شنید هرگز باور نداشت. مغزش کشش سنگینی این حقایق رو نداشت.

«عماد»

به قول تیرداد، ساعت از بوق سگ هم رد کرده بود و من خسته و بی‌رمق برگشتم خونه. از وقتی استفاء داده بودم تمومه دوستای درجه‌دار و تیمسارم بعضی وقتا یک دورهمی می‌گرفتن و دعوتم می‌کردن. حوصله این جور دورهمی‌های کسل‌کننده رو نداشتم اما رفاقت دیرینه‌م باهاشون مجاب می‌کرد که برم. هر بار که می‌رفتم پیششون بازم سر همون بحث همیشگی رو وا می‌کردن. بازگشت به اداره! به هر زبونی می‌گفتم حوصله برگشتن رو ندارم به خرجشون نمی‌رفت که نمی‌رفت. آخه کدوم‌شون می‌دونن من سر انتخاب کردنِ این شغلِ کذایی زنم و دخترم رو از دست دادم؟ کدوم‌شون می‌دونن این شغل نه تنها من رو به هدفم نرسوند و قاتل خونواده‌م رو دستگیر نکرد بلکه باعث شد به خاطرش زن و دخترم بمیرن؟ کی می‌دونه من چقدر از این شغل پلیس بودن متنفرم؟ متنفر!!
خسته و بی‌حال روی کاناپه ولو شدم، خوابم میومد اما چون قبلاً چند باری این‌جا خوابم برده بود و ب*دن درد گرفته بودم، پس پاشدم و رفتم توی اتاقم. کُتَم رو روی چوب لباسی انداختم و کمربندم رو در آوردم و انداختم کنار، دراز کش شدم روی تخت ولی این ت*خت خو*اب محل آرامش و یک خواب راحت نبود که، این‌جا‌یه تله بود که توش کابوس‌های هرشبم انتظارم رو می‌کشیدن، کابوس‌هام بیشتر شده بود و از وقتی که قرصای اعصابم رو نمی‌خوردم لرزش دستام بیشتر شده بود. اصلاً حواسم به خودم نبود، کل فکرم و ذهنم رو کشتن جلال احاطه کرده بود، انتظار ریختن خونش رو می‌کشیدم انتظار ذره ذره کشتن و عذاب دادنش، کشتن پسرش نه تنها از خشمم نکاهیده بود بلکه ل*ذت ریختن خون جلال رو توی دلم پرورش می‌داد. این همه روز گذشت پس چرا تیرداد کاری از پیش نمی‌بره، شدم مثل معتادی که فقط ریختن خون آرومش می‌کنه، تیرداد آخه کجایی تو پسر؟!
بی قرار شده بودم و هی دلم شور میزد حس می‌کردم جلال داره از دستم میره باید هرچه زودتر به سزای اعمالش می‌رسوندمش، اگه این سری نشه دیگه هیچ‌وقت نمی‌شه! باید قبل از این‌که پلیس دستش به اون برسه من دستگیرش کنم. ولی خوب می‌دونم اون کسی که اسمش ابویونا بود و با جلال کار می‌کرد تا حالا ازش کلی اعتراف کشیدن و جلال هم به احتمال نود و نه درصد پلیس دنبالشه، خودم اون همه سال کار و شغلم این بوده درست حدس می‌زنم داره چه اتفاقی میوفته. پلیس دنبال جلاله اگه هم تا الان دستگیرش نکرده یعنی می‌خوان باند‌های بزرگی که با جلال کار می‌کنن یا کار می‌کردن هم پیدا و دستگیر کنن. باید قبل از پلیس دستم به جلال برسه!!
به دنبال این فکر، گوشیم رو برداشتم و شماره تیرداد رو گرفتم تا ازش درمورد اتفاق‌های اخیر عمارت و نقشه‌ای که داشتیم صحبت کنیم، تیرداد دو روزی بود که ازش درست و حسابی خبر نداشتم هربار که زنگ میزدم، می‌گفت یک کار‌های مهمی داره و بعداً خودش بهم زنگ می‌زنه اما اصلاً بهم زنگ نزد. چند لحظه پشت خط منتظر موندم که همون جمله‌ای که همیشه دل نگرانم می‌کرد تو گوشم پیچید\"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد\"

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۶


معلوم نیست داره چی‌کار میکنه؛ ولی تیرداد زیاد منو منتظر نمی‌ذاره نهایتاً تا فردا پس فردا برمی‌گرده خونه حتما توی عمارت کاری براش پیش اومده. نباید زیاد حساس بشم، بهتره فکرم رو روی نقشه مون متمرکز کنم! گوشیم رو گذاشتم کنار و پتو رو کشیدم روی خودم، دستم رو بردم سمت لوستر تا خاموشش کنم اما با دیدن یک نامه، نظرم بهش جلب شد. این چی بود دیگه!؟ با کنجکاوی نامه رو برداشتم و بازش کردم یک متن نیمه بلند نوشته بود، عینکم رو از کشوی میز برداشتم، زدم به چشمم و شروع کردم به خوندنِ نامه!
متن نامه:
- سلام بابا، وقت زیادی ندارم باید هر چه زودتر برم، ملودی ممکنه جونش تو خطر باشه باید نجاتش بدم.
با خوندن این جمله قلبم ریخت، آخه مگه چی شده که تیرداد برام نامه گذاشته؟! شروع کردم و ادامه‌ی نامه رو با دلهره خوندم.
متن نامه:
- ببین بابا من بهت کمک کردم و تا این لحظه یک زخم کاری به سیروس زدیم، ما با کشتن پسرش هاتف، یک تیکه از وجود سیروس رو ازش جدا کردیم اون الان یک تیر کنار قلبش خورده و کافیه تو یکم جا به جاش کنی تا بمیره! بابا من قول دادم تا آخرش باهات باشم و انتقام‌مون رو از سیروس بگیریم ولی متاسفام بابا. نتونستم یعنی نشد! من عاشق شدم، عاشق ملودی! با لو رفتن سیروس ملودی هم جونش در خطره اگه سیروس رو دستگیر کنن که به احتمال زیاد میکنن و پلیس دنبالشه من خودم پلیس رو کنار خونه‌ش دیدم بابا. اگه سیروس دستگیر بشه ملودی رو هم دستگیر میکنن و بعدشم اعدام! قرار بود من نقش یک عاشق رو برای ملودی بازی کنم اما برام سخت شد از اون دختر استفاده کنم تا به منفعتم برسم و بعدم ولش کنم، برام سخت شد ملودی رو مثل یک آدم معمولی ببینم، من عاشق اون دختر شدم و حالا که دارم این نامه رو می‌نویسم تقریبا یک ساعت بعدش قراره با هم از ایران بریم. ولی بابا من تنهات نمی‌ذارم چون قول داده بودم تا آخرش باهم باشیم پس سر قولم هستم، تا قبل از این‌که پلیس سیروس رو دستگیر کنه برو عمارتش، پشت حیاط خلوت یک طناب می‌بینی که سرش یک تیکه پارچه‌ست، من اون طناب رو بنزینی کردم و توی حیاط خلوت بنزین ریختم فقط کافیه یک فندک بخوره تا کل حیاط پشتی عمارت بره رو هوا!
این‌جوری همه نگهبان‌ها و بادیگاردها میرن آتیش رو خاموش کنن تو هم از فرصت استفاده کن و سریع خودت رو برسون تو عمارت و کار سیروس رو خلاص کن، البته فراموش نکن پلیس اون خونه رو تحت نظر داره جوری برو که نشناسدت کسی!! کشتن سیروس آخرین کاری بود که قرار بود با هم انجام بدیم من مطمئنم تو از پسش بر میای! فقط می‌مونه ققنوس! بابا بهت گفته بودم پدر و مادر ملودی رو سیروس کشته و حالا ملودی ققنوس رو برداشت که این‌جوری از سیروس انتقام بگیره. بابا ملودی از هیچی خبر نداره اون فقط دنبال انتقام از سیروس بود اما چون بهش گفتم پلیس دنبال سیروسه اون ققنوس رو برداشت و حالا داریم از ایران خارج می‌شیم ولی بهت قول میدم وقتی رسیدیم همه چیز رو به ملودی میگم و نمی‌ذارم ققنوس رو بفروشه قول میدم ققنوس رو سالم بهت برگردونم، مطمئنا ملودی بدونه سیروس رو کشتی خیلی خوشحال میشه! بابا قول میدم وقتی اوضاع آروم شد با ملودی برگردیم پیشت و سه‌تایی یک زندگی جدید شروع کنیم!
بابایی لطفا من رو ببخش که تا آخرش کنارت نبودم، آخه خودت که عاشق شدی میدونی عشق یعنی چی من هم به تو قول دادم که به هدفت که البته هدف جفتمون بود برسونمت و هم به ملودی قول دادم بهش کمک کنم انتقام پدر و مادرش رو بگیره اما با این اوضاع گرگ و میش فقط تونست ققنوس رو برداره تا به سیروس ضربه بزنه، ممکن بود اگه صبر میکرد و تصمیم می‌گرفت سیروس رو بکشه، پلیس قبلش دستگیرشون می‌کرد هرچندم افتخار کشتن سیروس به تو داده شده؛ منتظرم باش بابایی همه چی که آروم شد برمی‌گردیم البته با ققنوس!! امیدوارم وقتی رسیدم جایی که داریم میریم خبر مرگ سیروس رو بشنوم!! مراقب خودت باش و درکم کن بابای مهربونم، پیشاپیش پیروزی‌مون مبارک!

با خوندن تک به تک این کلمات ماتم برده بود، توان هیچ واکنشی رو نداشتم. این‌قدر فشار عصبی بهم وارد شد و فکم منقبض شد که دندونام داشت می‌شکست!
کد:
معلوم نیست داره چی‌کار می‌کنه؛ ولی تیرداد زیاد منو منتظر نمی‌ذاره نهایتاً تا فردا پس فردا برمی‌گرده خونه حتماً توی عمارت کاری براش پیش اومده. نباید زیاد حساس بشم، بهتره فکرم رو روی نقشه مون متمرکز کنم! گوشیم رو گذاشتم کنار و پتو رو کشیدم روی خودم، دستم رو بردم سمت لوستر تا خاموشش کنم اما با دیدن یک نامه، نظرم بهش جلب شد. این چی بود دیگه! ؟ با کنجکاوی نامه رو برداشتم و بازش کردم یک متن نیمه بلند نوشته بود، عینکم رو از کشوی میز برداشتم، زدم به چشمم و شروع کردم به خوندنِ نامه!
متن نامه:
- سلام بابا، وقت زیادی ندارم باید هر چه زودتر برم، ملودی ممکنه جونش تو خطر باشه باید نجاتش بدم.
با خوندن این جمله قلبم ریخت، آخه مگه چی شده که تیرداد برام نامه گذاشته؟! شروع کردم و ادامه‌ی نامه رو با دلهره خوندم.
متن نامه:
- ببین بابا من بهت کمک کردم و تا این لحظه یک زخم کاری به سیروس زدیم، ما با کشتن پسرش هاتف، یک تیکه از وجود سیروس رو ازش جدا کردیم اون الان یک تیر کنار قلبش خورده و کافیه تو یکم جا به جاش کنی تا بمیره! بابا من قول دادم تا آخرش باهات باشم و انتقام‌مون رو از سیروس بگیریم ولی متأسفام بابا. نتونستم یعنی نشد! من عاشق شدم، عاشق ملودی! با لو رفتن سیروس ملودی هم جونش در خطره اگه سیروس رو دستگیر کنن که به احتمال زیاد می‌کنن و پلیس دنبالشه من خودم پلیس رو کنار خونه‌ش دیدم بابا. اگه سیروس دستگیر بشه ملودی رو هم دستگیر می‌کنن و بعدشم اعدام! قرار بود من نقش یک عاشق رو برای ملودی بازی کنم اما برام سخت شد از اون دختر استفاده کنم تا به منفعتم برسم و بعدم ولش کنم، برام سخت شد ملودی رو مثل یک آدم معمولی ببینم، من عاشق اون دختر شدم و حالا که دارم این نامه رو می‌نویسم تقریباً یک ساعت بعدش قراره با هم از ایران بریم. ولی بابا من تنهات نمی‌ذارم چون قول داده بودم تا آخرش باهم باشیم پس سر قولم هستم، تا قبل از این‌که پلیس سیروس رو دستگیر کنه برو عمارتش، پشت حیاط خلوت یک طناب می‌بینی که سرش یک تیکه پارچه‌ست، من اون طناب رو بنزینی کردم و توی حیاط خلوت بنزین ریختم فقط کافیه یک فندک بخوره تا کل حیاط پشتی عمارت بره رو هوا!
این‌جوری همه نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها میرن آتیش رو خاموش کنن تو هم از فرصت استفاده کن و سریع خودت رو برسون تو عمارت و کار سیروس رو خلاص کن، البته فراموش نکن پلیس اون خونه رو تحت نظر داره جوری برو که نشناسدت کسی!! کشتن سیروس آخرین کاری بود که قرار بود با هم انجام بدیم من مطمئنم تو از پسش بر می‌ای! فقط می‌مونه ققنوس! بابا بهت گفته بودم پدر و مادر ملودی رو سیروس کشته و حالا ملودی ققنوس رو برداشت که این‌جوری از سیروس انتقام بگیره. بابا ملودی از هیچی خبر نداره اون فقط دنبال انتقام از سیروس بود اما چون بهش گفتم پلیس دنبال سیروسه اون ققنوس رو برداشت و حالا داریم از ایران خارج میشیم ولی بهت قول می‌دم وقتی رسیدیم همه چیز رو به ملودی می‌گم و نمی‌ذارم ققنوس رو بفروشه قول می‌دم ققنوس رو سالم بهت برگردونم، مطمئناً ملودی بدونه سیروس رو کشتی خیلی خوشحال میشه! بابا قول می‌دم وقتی اوضاع آروم شد با ملودی برگردیم پیشت و سه‌تایی یک زندگی جدید شروع کنیم!
بابایی لطفاً من رو ببخش که تا آخرش کنارت نبودم، آخه خودت که عاشق شدی می‌دونی عشق یعنی چی من هم به تو قول دادم که به هدفت که البته هدف جفتمون بود برسونمت و هم به ملودی قول دادم بهش کمک کنم انتقام پدر و مادرش رو بگیره اما با این اوضاع گرگ و میش فقط تونست ققنوس رو برداره تا به سیروس ضربه بزنه، ممکن بود اگه صبر می‌کرد و تصمیم می‌گرفت سیروس رو بکشه، پلیس قبلش دستگیرشون می‌کرد هرچندم افتخار کشتن سیروس به تو داده شده؛ منتظرم باش بابایی همه چی که آروم شد برمی‌گردیم البته با ققنوس!!‌امیدوارم وقتی رسیدم جایی که داریم میریم خبر مرگ سیروس رو بشنوم!! مراقب خودت باش و درکم کن بابای مهربونم، پیشاپیش پیروزی‌مون مبارک!

با خوندن تک به تک این کلمات ماتم برده بود، توان هیچ واکنشی رو نداشتم. این‌قدر فشار عصبی بهم وارد شد و فکم منقبض شد که دندونام داشت می‌شکست!
#ققنوس_نحس
#الهه‌_کریمی‌فرد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۷


«سیروس»

با شنیدن حرفایی که کامران می‌گفت به معنای واقعی کلمه مو به تنم سیخ می‌شد، اصلا به گوشام اعتماد نداشتم، ملودی و تیرداد آخه چطور ممکنه که... این دیگه چه سرنوشت کوفتی ایه؟! چطوری سرنوشت این دوتا بهم گره خورد و عاشق هم شدن!؟ قسم می‌خورم تا حالا چیزی شبیه به این نه تو واقعیت نه تو فیلم‌ها دیدم؛ و نه جایی شنیدم! هنوزم گنگم و هنگ، چطور ممکنه اون دوتا... یا خدا این دیگه چه راز مسخره‌ای بود، موندم بخندم یا گریه کنم!! طی این سال‌ها این همه راز رو تو دلم چال کردم اما یک حقیقت مثل داستان تیرداد و ملودی دیگه نوبره والا!! اصلا باورم نمیشه یعنی اگه می‌دونستم که...
عرق سردی روی کمرم حس کردم و قلبم تو دهانم می‌کوبید از این حجمِ هیجان از بین این همه حرفایی که کامران گفت فقط این جمله تو گوشم اکو میشد ملودی و تیرداد چطور یهو با هم... خدایا چه بازی هایی با آدم میکنی آخه اون دوتا... هوف چطور هضمش کنم؟! اگه الان خدا رو با چشم می‌دیدم این‌قدر هیجان زده نمی‌شدم که فهمیدنِ این حقیقت هیجان زدم کرد. یک‌بار‍ِ دیگه کامران رو با شک نگاه کردم و گفتم:
- تو مطمئنی اون دوتا با هم...
- آقا به جون ننم میگم خودم عکس...
صدام رو بلند کردم و گفتم:
- خیله خب!! خیله خب، دیگه ادامه نده!
- سیروس خان، میگم ملودی با یک ساک از عمارت رفت بیرون همین بیست دقیقه پیش، بعدشم سوار یه ماشین شد و رفت، اون داشت ساک رو مخفیانه از عمارت خارج می‌کرد حتی گفتم که همین سر شبی که شما بیرون بودین رفت توی اتاق شما و وقتی شما برگشتین زودی در اومد، اینا هیچ کدوم براتون سوال نیست؟! حتی تیردادم از عصری که رفته بیرون هنوز برنگشته این‌جا.
با این حرف‌ها یک تلنگر به هوشم خورد، انگاری تازه گوشام وا شد بشنوم داره چی میگه، بس‌که اون راز منو درگیر خودش کرده بود دیگه نه هیچی می‌دیدم و نه می‌شندیم! با تعجب رو به کامران گفتم:
- یعنی چی که رفت بیرون منظورت چیه؟
- چه می‌دونم آقا میگم نکنه با هم فرار کردن؟! هوم؟
- پرت و پلا نگو برو کنار ببینم.
کامران رو کنار زدم و با قدم‌های بلندی خودم رو رسوندم تو اتاق ملودی در رو که باز کردم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد جای عکس‌های خالی روی دیوار بود، اون همیشه عکس پدرومادرش رو دیوار بود اما الان خبری ازشون نبود، اتاقشم خلوت تر به نظر می‌رسید. رفتم تو اتاقش و در کمد لباسش رو باز کردم، کامران که کنارم ایستاده بود گفت:
- این دختر حتی جوراباشم برده؛ دیدی گفتم ممکنه فرار کرده باشن آقا؟!
با صدایی که عصبانیت توش موج میزد داد زدم:
- بـیرون!
کامران که از صدام ترسید، فوری رفت بیرون، مغزم داشت می‌جوشید اگه الان کوه آتشفشان بودم ده بار فوران کرده بودم. اگه اون دوتا واقعا با هم فرار کرده باشن چی؟! اگه برن باهم ازدواج کنن چی؟! اگه قبلش ملودی از حرصی که ازم داره منو به پلیس لو بده چی اگه... وای کامران گفت ملودی رفت تو اتاق من امشب؟! درست فهمیدم؟!
با فکری که رسید به مغزم، دویدم توی راهرو و بعدشم رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم، رفتم توی کمد دیواری با کلید درش رو باز کردم و وارد اتاق مخفی‌ای شدم که دار و ندارِ زندگیم رو توش پنهون کرده بودم، وارد اتاقِ سنگی شدم و با عجله به طرف گاوصندوق بزرگم قدم برداشتم، آب دهانم رو قورت دادم و انگشتم رو روی قسمت قفل لمسیش فشردم که درش باز شد، دستگیره رو گرفتم و بازش کردم، دیدم جا تره و بچه نیست!! با دیدن جای خالی ققنوس از ته دل شروع کردم به خندیدن!
کد:
«سیروس»

با شنیدن حرفایی که کامران می‌گفت به معنای واقعی کلمه مو به تنم سیخ می‌شد، اصلاً به گوشام اعتماد نداشتم، ملودی و تیرداد آخه چطور ممکنه که... این دیگه چه سرنوشت کوفتی‌ایه؟! چطوری سرنوشت این دوتا بهم گره خورد و عاشق هم شدن! ؟ قسم می‌خورم تا حالا چیزی شبیه به این نه تو واقعیت نه تو فیلم‌ها دیدم؛ و نه جایی شنیدم! هنوزم گنگم و هنگ، چطور ممکنه اون دوتا... یا خدا این دیگه چه راز مسخره‌ای بود، موندم بخندم یا گریه کنم!! طی این سال‌ها این همه راز رو تو دلم چال کردم اما یک حقیقت مثل داستان تیرداد و ملودی دیگه نوبره والا!! اصلاً باورم نمی‌شه یعنی اگه می‌دونستم که...
عرق سردی روی کمرم حس کردم و قلبم تو دهانم می‌کوبید از این حجمِ هیجان از بین این همه حرفایی که کامران گفت فقط این جمله تو گوشم اکو می‌شد ملودی و تیرداد چطور‌یهو با هم... خدایا چه بازی‌هایی با آدم می‌کنی آخه اون دوتا... هوف چطور هضمش کنم؟! اگه الان خدا رو با چشم می‌دیدم این‌قدر هیجان‌زده نمی‌شدم که فهمیدنِ این حقیقت هیجان زدم کرد. یک‌بار‍ِ دیگه کامران رو با شک نگاه کردم و گفتم:
- تو مطمئنی اون دوتا با هم...
- آقا به جون ننم می‌گم خودم عکس...
صدام رو بلند کردم و گفتم:
- خیله خب!! خیله خب، دیگه ادامه نده!
- سیروس خان، می‌گم ملودی با یک ساک از عمارت رفت بیرون همین بیست دقیقه پیش، بعدشم سوار‌یه ماشین شد و رفت، اون داشت ساک رو مخفیانه از عمارت خارج می‌کرد حتی گفتم که همین سر شبی که شما بیرون بودین رفت توی اتاق شما و وقتی شما برگشتین زودی در اومد، اینا هیچ کدوم براتون سؤال نیست؟! حتی تیردادم از عصری که رفته بیرون هنوز برنگشته این‌جا.
با این حرف‌ها یک تلنگر به هوشم خورد، انگاری تازه گوشام وا شد بشنوم داره چی می‌گه، بس‌که اون راز منو درگیر خودش کرده بود دیگه نه هیچی می‌دیدم و نه میشندیم! با تعجب رو به کامران گفتم:
- یعنی چی که رفت بیرون منظورت چیه؟
- چه می‌دونم آقا می‌گم نکنه با هم فرار کردن؟! هوم؟
- پرت و پلا نگو برو کنار ببینم.
کامران رو کنار زدم و با قدم‌های بلندی خودم رو رسوندم تو اتاق ملودی در رو که باز کردم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد جای عکس‌های خالی روی دیوار بود، اون همیشه عکس پدرومادرش رو دیوار بود اما الان خبری ازشون نبود، اتاقشم خلوت‌تر به نظر می‌رسید. رفتم تو اتاقش و در کمد لباسش رو باز کردم، کامران که کنارم‌ایستاده بود گفت:
- این دختر حتی جوراباشم برده؛ دیدی گفتم ممکنه فرار کرده باشن آقا؟!
با صدایی که عصبانیت توش موج میزد داد زدم:
- بـیرون!
کامران که از صدام ترسید، فوری رفت بیرون، مغزم داشت می‌جوشید اگه الان کوه آتشفشان بودم ده بار فوران کرده بودم. اگه اون دوتا واقعاً با هم فرار کرده باشن چی؟! اگه برن باهم ازدواج کنن چی؟! اگه قبلش ملودی از حرصی که ازم داره منو به پلیس لو بده چی اگه... وای کامران گفت ملودی رفت تو اتاق من‌امشب؟! درست فهمیدم؟!
با فکری که رسید به مغزم، دویدم توی راهرو و بعدشم رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم، رفتم توی کمد دیواری با کلید درش رو باز کردم و وارد اتاق مخفی‌ای شدم که دار و ندارِ زندگیم رو توش پنهون کرده بودم، وارد اتاقِ سنگی شدم و با عجله به طرف گاوصندوق بزرگم قدم برداشتم، آب دهانم رو قورت دادم و انگشتم رو روی قسمت قفل لمسیش فشردم که درش باز شد، دستگیره رو گرفتم و بازش کردم، دیدم جا تره و بچه نیست!! با دیدن جای خالی ققنوس از ته دل شروع کردم به خندیدن!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳۸

ملودی و تیرداد فرار کرده بودن، با ققنوسی که جونم بهش وصل بود و شیشه عمرم بود. این همه سال نگرش داشتم بدون این‌که خط و خراشی روش بیوفته. اون با ارزش ترین دارییم بود حتی دلم نمی‌یومد بفروشمش! اما حالا اون دوتا ع*و*ضی ققنوس رو مثل آب خوردن برداشتن و فرار کردن.
تازه فهمیدم چرا شاهرخ بیچاره رو کشتن، من این‌قدری به شاهرخ اعتماد داشتم به هاتف نداشتم. واسه همینم گذاشتم تا نگهبان اتاقه مخفیم باشه، اتاقی که یک درش تو اتاق خودم بود و یک در دیگه‌ش توی زیر زمینِ هال که مخصوص نگهداری از نو*شی*دنی‌ها بود، باز می‌شد. واسه همینم نیاز داشتم یکی رو بذارم نگهبان اون‌جا باشه. احتمالا وقتی که تیرداد و ملودی داشتن دنبال ققنوس می‌گشتن شاهرخ اون‌هارو دیده و اوناهم از دستش خلاص شدن. لعنتی! تقصیر خودم بود که با سهل انگاریم وقتی ملودی سیزده سالش بود، یک شب ناخواسته ققنوس رو دید و اون‌جا بود که فهمید خیلی وسیله ارزشمندیه. ولی من ققنوس رو تو امن ترین جایی که پیدا کردنش کار هرکسی نبود قرار داده بودم اما اون دختر چطور دستش به اون‌جا رسید؟! باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم اون خیلی باهوش بود و هر وقت لج میکرد تا ته ماجرا رو در نمیاورد ولکن نبود. حالا هم با سماجت زیاد دستش به ققنوس رسیده و دزدیدتش!! همه چی تقصیر خودم بود که بیشتر از ققنوس محافظت نکردم. میدونم کار شهرامه که به ملودی کمک کرده، باید همون موقع که برای باز کردن گاوصندوق‌ها ازش کمک می‌گرفتم خلاصش می‌کردم تا حالا گل به خودی نزنم! با زنگ خوردنِ گوشیم، سیگار رو توی جاسیگاری له کردم و تماس رو وصل کردم! آقای ساریخانی بود مالکِ جدیدِ املاکِ من.
- سلام علیکم آقای صامت!
- سلام حالتون چطوره؟
- به لطف شما خوبم، آقای صامت من همه‌ی سند‌های املاک‌تون رو محضری کردم و حالا تمامش با امضای شما به نام من ثبت شد بدون هیچ کم و کسری تمام کارهای اداریش رو انجام دادم. فقط مونده بود یک چهارم مبلغِ کل املاک که حالا زنگ زدم بگم امروز صبح به اون شماره حسابی که برای آقای آدام نیکولاس بود واریز کردم طبق دستورِ شما.
- بله متوجه شدم، ازتون ممنونم و خوشحالم که املاکی که همیشه دوستشون داشتم به کسی مثل شما فروختم چون ازشون خوب مراقبت می‌کنید، خصوصا این عمارت که بخشی از زندگیم توش گذشته و بهش وابسته بودم، ما حالا تقریبا نیم ساعت دیگه عمارت‌تون رو ترک می‌کنیم کسی رو بفرست تا کلیدها رو بهش تحویل بدم.
- اختیار دارین تا هرچقدر که خواستین اون‌جا بمونید، فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده میتونم بپرسم؟
- بله بفرمایید.
شما ثروت خیلی زیادی داشتین، اسمتون تو کل شهر زبان زد خاص و عام بود یکی از موفق‌ترین تاجرهای خاورمیانه بودین حالا چی شد که تمام املاک‌تون رو فروختین؟!
این سوال خیلی اعصابم رو به هم ریخت، به خاطر مراقب نبودنِ ابویونا هم خودش توی درد سر افتاد و دستگیر شد و حالا هم من جونم در خطره و مجبور شدم کل زندگیم رو چوب حراج بزنم!
خنده‌ی فیکی زدم و گفتم:
- همیشه دوست داشتم جهان گردی کنم، منم که حالا پیر شدم دیگه فرصت زیادی ندارم به اندازه کافی چندین سال کارم تجارت بوده و خداروشکر اون‌قدری پول دارم که حالا با بچه هام بریم و کشورهایی که همیشه دوست داشتن بگردیم، می‌خوام این آخر عمری فقط برای خودم زندگی کنم دیگه دغدغه‌م مشغله کاری نباشه.
- به این میگن یک ل*ذت واقعی از زندگی، خیلی عالیه! امیدوارم موفق باشین همیشه. امری نیست؟
- ممنونم ازتون، شما هم موفق باشین، خدانگدار!
- خداحافظ.
همه‌ی مردم همین فکر رو می‌کردن که دیگه قرار نیست ایران بمونم و با بچه‌هام یعنی هاتف و ساغر و ملودی از ایران داریم میریم، اما بچه کجا بود؟! ساغر که از این وضعیت خسته شد و رفت دنبال شوهر و زندگی، هاتف بیچاره هم که قربانیِ شرارت های من شد. ملودی هم با ب... هوف هر وقت یاد اون راز میوفتم زبونم و عقلم و مغزم قفل میکنه. از یادآوریش دیوونه میشم! این دیگه چه جور حقیقت مسخره‌ایه که داره به زوال عقلی میرسوندم؟! قلبم با فکر کردن بهش از هیجان می‌لرزه. ا*و*ف!
همه حالا فکر می‌کردن خوشی زده زیر دلم و دارم از ایران میرم خوش بگذرونم، خبر نداشتن که خدا زده به کمرم و هرلحظه ممکنه پلیس بریزه این‌جا و کت بسته ببرتم. البته برام جای سوال بود چرا هیچ اتفاق خاصی نمیوفته، نه از ابویونا بازجویی میکنن که حرفی درمورد من بزنه، نه پلیس حتی بعد از این‌که یک‌بار ازم بازجویی کرد سراغم نیومد و اصلا هیچ خبری نیست، همه چی امن و امانه! ولی حسم بهم میگه که همه چیز در وضعیت بدی قرار داره، حسم بهم میگه که ابویونا قطعا به‌خاطر این‌که مجازاتش کمتر بشه اسم من رو با دلیل و مدرک به پلیس داده و گفته اعضاها و موادها رو از من می‌خریده اما چرا تا الان پلیس سراغم نیومده و دستگیرم نکرده برام جای سواله!!
کد:
ملودی و تیرداد فرار کرده بودن، با ققنوسی که جونم بهش وصل بود و شیشه عمرم بود. این همه سال نگرش داشتم بدون این‌که خط و خراشی روش بیوفته. اون با ارزش‌ترین دارییم بود حتی دلم نمی‌یومد بفروشمش! اما حالا اون دوتا ع*و*ضی ققنوس رو مثل آب خوردن برداشتن و فرار کردن.
تازه فهمیدم چرا شاهرخ بیچاره رو کشتن، من این‌قدری به شاهرخ اعتماد داشتم به هاتف نداشتم. واسه همینم گذاشتم تا نگهبان اتاقه مخفیم باشه، اتاقی که یک درش تو اتاق خودم بود و یک در دیگه‌ش توی زیر زمینِ هال که مخصوص نگهداری از نو*شی*دنی‌ها بود، باز می‌شد. واسه همینم نیاز داشتم یکی رو بذارم نگهبان اون‌جا باشه. احتمالاً وقتی که تیرداد و ملودی داشتن دنبال ققنوس می‌گشتن شاهرخ اون‌هارو دیده و اوناهم از دستش خلاص شدن. لعنتی! تقصیر خودم بود که با سهل انگاریم وقتی ملودی سیزده سالش بود، یک شب ناخواسته ققنوس رو دید و اون‌جا بود که فهمید خیلی وسیله ارزشمندیه. ولی من ققنوس رو تو امن‌ترین جایی که پیدا کردنش کار هرکسی نبود قرار داده بودم اما اون دختر چطور دستش به اون‌جا رسید؟! باید بیشتر حواسم رو جمع می‌کردم اون خیلی باهوش بود و هر وقت لج می‌کرد تا ته ماجرا رو در نمی‌اورد ولکن نبود. حالا هم با سماجت زیاد دستش به ققنوس رسیده و دزدیدتش!! همه چی تقصیر خودم بود که بیشتر از ققنوس محافظت نکردم. می‌دونم کار شهرامه که به ملودی کمک کرده، باید همون موقع که برای باز کردن گاوصندوق‌ها ازش کمک می‌گرفتم خلاصش می‌کردم تا حالا گل به خودی نزنم! با زنگ خوردنِ گوشیم، سیگار رو توی جاسیگاری له کردم و تماس رو وصل کردم! آقای ساریخانی بود مالکِ جدیدِ املاکِ من.
- سلام علیکم آقای صامت!
- سلام حالتون چطوره؟
- به لطف شما خوبم، آقای صامت من همه‌ی سند‌های املاک‌تون رو محضری کردم و حالا تمامش با امضای شما به نام من ثبت شد بدون هیچ کم و کسری تمام کار‌های اداریش رو انجام دادم. فقط مونده بود یک چهارم مبلغِ کل املاک که حالا زنگ زدم بگم امروز صبح به اون شماره حسابی که برای آقای آدام نیکولاس بود واریز کردم طبق دستورِ شما.
- بله متوجه شدم، ازتون ممنونم و خوشحالم که املاکی که همیشه دوستشون داشتم به کسی مثل شما فروختم چون ازشون خوب مراقبت می‌کنید، خصوصاً این عمارت که بخشی از زندگیم توش گذشته و بهش وابسته بودم، ما حالا تقریباً نیم ساعت دیگه عمارت‌تون رو ترک می‌کنیم کسی رو بفرست تا کلید‌ها رو بهش تحویل بدم.
- اختیار دارین تا هرچقدر که خواستین اون‌جا بمونید، فقط یک سؤال ذهنم رو درگیر کرده می‌تونم بپرسم؟
- بله بفرمایید.
شما ثروت خیلی زیادی داشتین، اسمتون تو کل شهر زبان زد خاص و عام بود یکی از موفق‌ترین تاجر‌های خاورمیانه بودین حالا چی شد که تمام املاک‌تون رو فروختین؟!
این سؤال خیلی اعصابم رو به هم ریخت، به خاطر مراقب نبودنِ ابویونا هم خودش توی درد سر افتاد و دستگیر شد و حالا هم من جونم در خطره و مجبور شدم کل زندگیم رو چوب حراج بزنم!
خنده‌ی فیکی زدم و گفتم:
- همیشه دوست داشتم جهان گردی کنم، منم که حالا پیر شدم دیگه فرصت زیادی ندارم به اندازه کافی چندین سال کارم تجارت بوده و خداروشکر اون‌قدری پول دارم که حالا با بچه هام بریم و کشور‌هایی که همیشه دوست داشتن بگردیم، می‌خوام این آخر عمری فقط برای خودم زندگی کنم دیگه دغدغه‌م مشغله کاری نباشه.
- به این می‌گن یک ل*ذت واقعی از زندگی، خیلی عالیه!‌امیدوارم موفق باشین همیشه. امری نیست؟
- ممنونم ازتون، شما هم موفق باشین، خدانگدار!
- خداحافظ.
همه‌ی مردم همین فکر رو می‌کردن که دیگه قرار نیست ایران بمونم و با بچه‌هام یعنی هاتف و ساغر و ملودی از ایران داریم میریم، اما بچه کجا بود؟! ساغر که از این وضعیت خسته شد و رفت دنبال شوهر و زندگی، هاتف بیچاره هم که قربانیِ شرارت‌های من شد. ملودی هم با ب... هوف هر وقت یاد اون راز میوفتم زبونم و عقلم و مغزم قفل می‌کنه. از یادآوریش دیوونه میشم! این دیگه چه جور حقیقت مسخره‌ایه که داره به زوال عقلی می‌رسوندم؟! قلبم با فکر کردن بهش از هیجان میلرزه. ا*و*ف!
همه حالا فکر می‌کردن خوشی‌زده زیر دلم و دارم از ایران میرم خوش بگذرونم، خبر نداشتن که خدا‌زده به کمرم و هرلحظه ممکنه پلیس بریزه این‌جا و کت بسته ببرتم. البته برام جای سؤال بود چرا هیچ اتفاق خاصی نمی‌وفته، نه از ابویونا بازجویی می‌کنن که حرفی درمورد من بزنه، نه پلیس حتی بعد از این‌که یک‌بار ازم بازجویی کرد سراغم نیومد و اصلاً هیچ خبری نیست، همه چی امن و‌امانه! ولی حسم بهم می‌گه که همه چیز در وضعیت بدی قرار داره، حسم بهم می‌گه که ابویونا قطعاً به‌خاطر این‌که مجازاتش کمتر بشه اسم من رو با دلیل و مدرک به پلیس داده و گفته اعضا‌ها و مواد‌ها رو از من می‌خریده اما چرا تا الان پلیس سراغم نیومده و دستگیرم نکرده برام جای سؤاله!!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا