پارت_۲۱۰
«ملودی»
بعد از گذروندن یک شبانه روزِ طولانی و پر دردسر و البته پر اتفاق، توی هال نشسته بودم و سر صبحی نو*شی*دنی میخوردم هیچی مثل این زهرماری اونم تو این شرایط نمیتونست مغز خستهم رو آروم کنه، ذره ذرهی وجودم از غم مرگ شاهرخ ناراحت بود و نمیتونستم این موضوع رو هضم کنم شاهرخ همیشه هوای من و ساغر و هاتف رو داشت اون همیشه اولویت اول تو کارش ما بودیم بعد سیروس خان، ولی نمیدونم چجوری یهو محافظ مکان مخفی سیروس از آب در اومد! هنوزم برگام داره میریزه، سیروس خیلی بهش اطمینان داشته که اون رو گذاشته نگهبان مکان مخفیش این برام خیلی شوکه کنندهست! ولی دیشب خوب شد تیرداد اومد نجاتم داد و بعدشم واسه سیروس اون نقشه رو ردیف کرد وگرنه اگه اصلا حواسش بهم نبود ممکن بود شاهرخ هرچیزی رو دیده بود به سیروس بگه اونوقت سیروس بیبرو برگشت کلکم رو میکند؛ اما هنوزم که هنوزه میگم سیروس یک شیطان به تمام معناست اون حتی به جنازهی شاهرخ هم رحم نکرد گفت اعضاش رو در بیاریم واسه فروش؛ آدم دیگه اینقدر پست فطرت و سگ صفت لقب سگ هم بهش بدی سگ ناراحت میشه!واقعا! البته من به حرفش گوش نکردم و شاهرخ رو همونجا دفنش کردم.
دیشب نتونستم کارم رو به درستی انجام بدم اما امروز اون چسبی که اثر انگشت سیروس رو باهاش برداشتم میبرم پیش شهرام تا ازش یک انگشت پلاستیکی با اثر انگشت سیروس بسازه هروقت ردیف شد سه سوته ققنوس تو مشتمه البته این بار باید حسابی حواسم رو جمع کنم و تیرداد هم قراره بهم کمک کنه، بهش اطمینان دارم و میدونم آدم ساده لوحی نیست ولی اگه سر از سر خطا کنه میکشمش! همین موقع صدای سیروس اومد:
- صبح و سحر و بادهی گس؟
با صدای سیروس به خودم اومدم و گفتم:
- صبح بخیر سیروس خان.
- این وقت روز ش*ر*اب نو*شی*دنی؟
- ساعت ده صبحه که!
- هر چیزی زمانی داره دختر، زمان خوردن نو*شی*دنی هم این وقت روز نیست!
- دیگه حال بد زمان نمیشناسه سیروس خان.
- فیلسوف شدی؟
- وقتی کل زندگیت رو سختی بکشی فیلسوف لحظه ها هم میشی، خب حالا شما چیکار کردین؟
سیروس تلویزون رو روشن کرد و طبق معمول زد شبکهی خبر و گفت:
- به وکیلم گفتم بادیگاردم گم شده و چند روزیه خبری ازش نیست اونم قرار شد به پلیس گزارش بده و...
- پای پلیس رو چرا میکشین وسط بد نشه یک وقت.
- به خیاط، قیچی رو میشناسونی؟
- ببخشید، جسارت نکردم.
- نگران پلیس نباش چیزی نمیشه وقتی مطمئن شدن گم شده بیخیالش میشن خواهر و برادرشم میبرن پرورشگاه.
با شنیدن پرورشگاه قلبم درد گرفت، دو تا بچه نه پدر و مادر داشتن نه کس و کاری از دار دنیا فقط یک برادر بزرگتر داشتن که اونهم دیشب ما زدیم کشتیمش، خدا میدونه چه آیندهای نصیبشون بشه، ولی من تا هستم قسم میخورم هر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام بدم چون شاهرخ بخاطر من کشته شد.
- خب چه خبر از ساغر...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هاتف اومد توی هال و داشت میرفت بیرون که سیروس صداش زد! هاتف وایستاد و رو بهش سلام کرد.
- تو معلومه سر خود واسه خودت کجا میری کجا میای و چیکار میکنی؟ اصلا تو خونه نیستی!
- خب خودتون گفتین چند روز دیگه با ملودی باید بار ببریم واسه ابویونا منم دارم میرم اعضا گیر بیارم.
- لازم نکرده فعلا دست نگه دار هرچی به ابویونا زنگ میزنم گوشیش رو جواب نمیده اول باید از یک چیزایی مطمئن بشم بعدش بهتون میگم چیکار کنید.
- خیلی خب پس، میرم بیرون هوا بخورم.
این رو گفت و رفت که سیروس با نگرانی که به وضوح تو چشماش موج میزد، رفتنش رو دنبال کرد. معلوم بود این روزها که اخلاق و رفتار هاتف عوض شده و بیحال و حوصلهست سیروس خیلی نگرانشه! هعی! این همیشه هاتف رو بیشتر از من و ساغر دوست داشت. همین موقع که هاتف رفت بیرون، تیرداد و یک بادیگارد که اولین بار بود میدیدمش اومدن تو هال و رو به روی سیروس ایستادن. بادیگارد جدیده دومتر قد داشت و هیکلشم عینهو غول بود، یک پا الکساندر کارلین بود برای خودش! سوالی به تیرداد نگاه کردم و تا خواستم صحبتی کنم که سیروس گفت:
- خوش اومدی کامران.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«ملودی»
بعد از گذروندن یک شبانه روزِ طولانی و پر دردسر و البته پر اتفاق، توی هال نشسته بودم و سر صبحی نو*شی*دنی میخوردم هیچی مثل این زهرماری اونم تو این شرایط نمیتونست مغز خستهم رو آروم کنه، ذره ذرهی وجودم از غم مرگ شاهرخ ناراحت بود و نمیتونستم این موضوع رو هضم کنم شاهرخ همیشه هوای من و ساغر و هاتف رو داشت اون همیشه اولویت اول تو کارش ما بودیم بعد سیروس خان، ولی نمیدونم چجوری یهو محافظ مکان مخفی سیروس از آب در اومد! هنوزم برگام داره میریزه، سیروس خیلی بهش اطمینان داشته که اون رو گذاشته نگهبان مکان مخفیش این برام خیلی شوکه کنندهست! ولی دیشب خوب شد تیرداد اومد نجاتم داد و بعدشم واسه سیروس اون نقشه رو ردیف کرد وگرنه اگه اصلا حواسش بهم نبود ممکن بود شاهرخ هرچیزی رو دیده بود به سیروس بگه اونوقت سیروس بیبرو برگشت کلکم رو میکند؛ اما هنوزم که هنوزه میگم سیروس یک شیطان به تمام معناست اون حتی به جنازهی شاهرخ هم رحم نکرد گفت اعضاش رو در بیاریم واسه فروش؛ آدم دیگه اینقدر پست فطرت و سگ صفت لقب سگ هم بهش بدی سگ ناراحت میشه!واقعا! البته من به حرفش گوش نکردم و شاهرخ رو همونجا دفنش کردم.
دیشب نتونستم کارم رو به درستی انجام بدم اما امروز اون چسبی که اثر انگشت سیروس رو باهاش برداشتم میبرم پیش شهرام تا ازش یک انگشت پلاستیکی با اثر انگشت سیروس بسازه هروقت ردیف شد سه سوته ققنوس تو مشتمه البته این بار باید حسابی حواسم رو جمع کنم و تیرداد هم قراره بهم کمک کنه، بهش اطمینان دارم و میدونم آدم ساده لوحی نیست ولی اگه سر از سر خطا کنه میکشمش! همین موقع صدای سیروس اومد:
- صبح و سحر و بادهی گس؟
با صدای سیروس به خودم اومدم و گفتم:
- صبح بخیر سیروس خان.
- این وقت روز ش*ر*اب نو*شی*دنی؟
- ساعت ده صبحه که!
- هر چیزی زمانی داره دختر، زمان خوردن نو*شی*دنی هم این وقت روز نیست!
- دیگه حال بد زمان نمیشناسه سیروس خان.
- فیلسوف شدی؟
- وقتی کل زندگیت رو سختی بکشی فیلسوف لحظه ها هم میشی، خب حالا شما چیکار کردین؟
سیروس تلویزون رو روشن کرد و طبق معمول زد شبکهی خبر و گفت:
- به وکیلم گفتم بادیگاردم گم شده و چند روزیه خبری ازش نیست اونم قرار شد به پلیس گزارش بده و...
- پای پلیس رو چرا میکشین وسط بد نشه یک وقت.
- به خیاط، قیچی رو میشناسونی؟
- ببخشید، جسارت نکردم.
- نگران پلیس نباش چیزی نمیشه وقتی مطمئن شدن گم شده بیخیالش میشن خواهر و برادرشم میبرن پرورشگاه.
با شنیدن پرورشگاه قلبم درد گرفت، دو تا بچه نه پدر و مادر داشتن نه کس و کاری از دار دنیا فقط یک برادر بزرگتر داشتن که اونهم دیشب ما زدیم کشتیمش، خدا میدونه چه آیندهای نصیبشون بشه، ولی من تا هستم قسم میخورم هر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام بدم چون شاهرخ بخاطر من کشته شد.
- خب چه خبر از ساغر...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هاتف اومد توی هال و داشت میرفت بیرون که سیروس صداش زد! هاتف وایستاد و رو بهش سلام کرد.
- تو معلومه سر خود واسه خودت کجا میری کجا میای و چیکار میکنی؟ اصلا تو خونه نیستی!
- خب خودتون گفتین چند روز دیگه با ملودی باید بار ببریم واسه ابویونا منم دارم میرم اعضا گیر بیارم.
- لازم نکرده فعلا دست نگه دار هرچی به ابویونا زنگ میزنم گوشیش رو جواب نمیده اول باید از یک چیزایی مطمئن بشم بعدش بهتون میگم چیکار کنید.
- خیلی خب پس، میرم بیرون هوا بخورم.
این رو گفت و رفت که سیروس با نگرانی که به وضوح تو چشماش موج میزد، رفتنش رو دنبال کرد. معلوم بود این روزها که اخلاق و رفتار هاتف عوض شده و بیحال و حوصلهست سیروس خیلی نگرانشه! هعی! این همیشه هاتف رو بیشتر از من و ساغر دوست داشت. همین موقع که هاتف رفت بیرون، تیرداد و یک بادیگارد که اولین بار بود میدیدمش اومدن تو هال و رو به روی سیروس ایستادن. بادیگارد جدیده دومتر قد داشت و هیکلشم عینهو غول بود، یک پا الکساندر کارلین بود برای خودش! سوالی به تیرداد نگاه کردم و تا خواستم صحبتی کنم که سیروس گفت:
- خوش اومدی کامران.
کد:
«ملودی»
بعد از گذروندن یک شبانه روزِ طولانی و پر دردسر و البته پر اتفاق، توی هال نشسته بودم و سر صبحی نو*شی*دنی میخوردم هیچی مثل این زهرماری اونم تو این شرایط نمیتونست مغز خستهم رو آروم کنه، ذره ذرهی وجودم از غم مرگ شاهرخ ناراحت بود و نمیتونستم این موضوع رو هضم کنم شاهرخ همیشه هوای من و ساغر و هاتف رو داشت اون همیشه اولویت اول تو کارش ما بودیم بعد سیروس خان، ولی نمیدونم چجورییهو محافظ مکان مخفی سیروس از آب در اومد! هنوزم برگام داره میریزه، سیروس خیلی بهش اطمینان داشته که اون رو گذاشته نگهبان مکان مخفیش این برام خیلی شوکهکنندهست! ولی دیشب خوب شد تیرداد اومد نجاتم داد و بعدشم واسه سیروس اون نقشه رو ردیف کرد وگرنه اگه اصلاً حواسش بهم نبود ممکن بود شاهرخ هرچیزی رو دیده بود به سیروس بگه اونوقت سیروس بیبرو برگشت کلکم رو میکند؛ اما هنوزم که هنوزه میگم سیروس یک شیطان به تمام معناست اون حتی به جنازهی شاهرخ هم رحم نکرد گفت اعضاش رو در بیاریم واسه فروش؛ آدم دیگه اینقدر پست فطرت و سگ صفت لقب سگ هم بهش بدی سگ ناراحت میشه! واقعا! البته من به حرفش گوش نکردم و شاهرخ رو همونجا دفنش کردم.
دیشب نتونستم کارم رو به درستی انجام بدم اما امروز اون چسبی که اثر انگشت سیروس رو باهاش برداشتم میبرم پیش شهرام تا ازش یک انگشت پلاستیکی با اثر انگشت سیروس بسازه هروقت ردیف شد سه سوته ققنوس تو مشتمه البته این بار باید حسابی حواسم رو جمع کنم و تیرداد هم قراره بهم کمک کنه، بهش اطمینان دارم و میدونم آدم ساده لوحی نیست ولی اگه سر از سر خطا کنه میکشمش! همین موقع صدای سیروس اومد:
- صبح و سحر و بادهی گس؟
با صدای سیروس به خودم اومدم و گفتم:
- صبح بخیر سیروس خان.
- این وقت روز ش*ر*اب نو*شی*دنی؟
- ساعت ده صبحه که!
- هر چیزی زمانی داره دختر، زمان خوردن نو*شی*دنی هم این وقت روز نیست!
- دیگه حال بد زمان نمیشناسه سیروس خان.
- فیلسوف شدی؟
- وقتی کل زندگیت رو سختی بکشی فیلسوف لحظهها هم میشی، خب حالا شما چیکار کردین؟
سیروس تلویزون رو روشن کرد و طبق معمول زد شبکهی خبر و گفت:
- به وکیلم گفتم بادیگاردم گم شده و چند روزیه خبری ازش نیست اونم قرار شد به پلیس گزارش بده و...
- پای پلیس رو چرا میکشین وسط بد نشه یک وقت.
- به خیاط، قیچی رو میشناسونی؟
- ببخشید، جسارت نکردم.
- نگران پلیس نباش چیزی نمیشه وقتی مطمئن شدن گم شده بیخیالش میشن خواهر و برادرشم میبرن پرورشگاه.
با شنیدن پرورشگاه قلبم درد گرفت، دو تا بچه نه پدر و مادر داشتن نه کس و کاری از دار دنیا فقط یک برادر بزرگتر داشتن که اونهم دیشب ما زدیم کشتیمش، خدا میدونه چه آیندهای نصیبشون بشه، ولی من تا هستم قسم میخورم هر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام بدم چون شاهرخ بخاطر من کشته شد.
- خب چه خبر از ساغر...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هاتف اومد توی هال و داشت میرفت بیرون که سیروس صداش زد! هاتف وایستاد و رو بهش سلام کرد.
- تو معلومه سر خود واسه خودت کجا میری کجا میای و چیکار میکنی؟ اصلاً تو خونه نیستی!
- خب خودتون گفتین چند روز دیگه با ملودی باید بار ببریم واسه ابویونا منم دارم میرم اعضا گیر بیارم.
- لازم نکرده فعلا دست نگه دار هرچی به ابویونا زنگ میزنم گوشیش رو جواب نمیده اول باید از یک چیزایی مطمئن بشم بعدش بهتون میگم چیکار کنید.
- خیلی خب پس، میرم بیرون هوا بخورم.
این رو گفت و رفت که سیروس با نگرانی که به وضوح تو چشماش موج میزد، رفتنش رو دنبال کرد. معلوم بود این روزها که اخلاق و رفتار هاتف عوض شده و بیحال و حوصلهست سیروس خیلی نگرانشه! هعی! این همیشه هاتف رو بیشتر از من و ساغر دوست داشت. همین موقع که هاتف رفت بیرون، تیرداد و یک بادیگارد که اولین بار بود میدیدمش اومدن تو هال و رو به روی سیروسایستادن. بادیگارد جدیده دومتر قد داشت و هیکلشم عینهو غول بود، یک پا الکساندر کارلین بود برای خودش! سؤالی به تیرداد نگاه کردم و تا خواستم صحبتی کنم که سیروس گفت:
- خوش اومدی کامران.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: