کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۰۹


ملودی با صدای گرفته‌ش گفت:
- اون یک خواهر و بردار پنج ساله داشت! اون‌ها خیلی تنها می‌شن.
- چرا تنها، پدر و مادر دارن که!
- پدر و مادر کجا بوده شاهرخ هم یک بی کس و کار مثل ما بود.
- نگران‌شون نباش اون‌ها رو هم یتیم خونه بزرگ می‌کنه.
ملودی تا ل*ب باز کرد حرفی بزنه که چراغ‌های ماشین سیروس افتادن روی ماشینمون و چند لحظه بعد سیروس کنارمون پارک کرد. من و ملودی از ماشین پیاده شدیم که متوجه شدم دوتا از بادیگاردهای عمارت از ماشین سیروس پیاده شدن و در رو براش باز کردن، هع! ترسو آخه این‌جا دیگه نیاز به بادیگارد داره یا مرده ها بهش حمله می‌کنن که بادیگارد آورده با خودش بزدل.
سیروس از ماشین پیاده شد، رفتیم سمتش که گفت:
- چی شده؟ چرا گفتین بیام این‌جا این وقت شب؟
دهنش بوی تلخی میداد اما معلوم بود خیلی نخورده پس نمی‌شد دست به سرش کنم باید یک جوری دیگه قانعش کنم. ملودی هم که هنوز گیج و منگ بود و نمی‌دونست چرا سیروس رو کشوندم این‌جا بی هیچ حرفی چشم دوخت به دهن من،
رو به سیروس گفتم:
- راستش سیروس خان ملودی رفت سر مزار پدر و مادرش من و شاهرخ هم باهاش رفتیم که اون‌جا چند تا زورگیر بهمون حمله کردن ما نمی‌خواستیم درگیر شیم اما وقتی با چاقو بهمون حمله کردن ما هم ناچار به حمله شدیم که یک تعدادی شون گلوله خوردن!
- خب؟
صدام رو غمگین کردم و گفتم:
- متاسفانه تو این درگیری شاهرخ کشته شد.
از گفتن این حرفم سیروس با عصبانیت داد زد:
- چـی؟! شما سه نفر بودین یعنی چی که چندتا زور گیر رو حریف نشدین می‌گی اونا که فقط چاقو داشتن اما شما اسلحه داشتین چطور از پسشون بر نیومدین؟
- چندتا شون رو با گلوله زدیم آخریه چاقو پرت کرد سمت شاهرخ که اونم حواسش پرت شد و اسلحه از دستش افتاد اون زورگیر هم خیلی سریع اسلحه رو برداشت و شاهرخ رو زد.
- پس شما دوتا اون لحظه داشتین چه غلطی می‌کردین؟
- باور کنید این‌قدر همه چی یهویی شد که حواسمون پرت شد.
- خاک بر سرتون بریزن نفله‌های ابله، بخاطر بی‌عرضگی شما اون بچه کشته شد تو که عرضه داشتی من بادیگارد گذاشتمت.
و رو به ملودی گفت:
- توی حروم زاده هم که این‌قدر دست و پاچلفتی نبودی، چرا حواست رو جمع نکردی هـا؟ اصلا این وقت شب میرفتی سر قبر ننت چه غلطی بکنی؟
ملودی: ببخشید سیروس خان، باید بیشتر حواسم و جمع می‌کردم.
- دختره‌ بی عرضه، حالا کجاست جسدش؟
جواب دادم:
- تو جعبه‌س آوردیمش این‌جا تا اگه راضی بودین اینجا دفنش کنیم.
- نه خیر چرا دفنش کنین؟! ملودی خودش میدونه چیکارش کنه.
از این حرفش فهمیدم که غیرمستقیم به ملودی گفت اعضاش رو در بیاره، با فهمیدن این جمله مغزم آتیش گرفت تا الان نگران از دست دادن شاهرخ بود اما الان اعضاش رو می‌خواست.
- شاهرخ یکی از بهترین بادیگاردام بود شما خیلی بی عرضگی کردین نمی‌بخشم‌تون.
این رو گفت و بعد از این‌که با بادیگارداش نشستن تو ماشین حرکت کردن. همین لخظه ملودی گفت:
- اون یه خواهر و بردار شش ساله داشت چرا کشتیش ع*و*ضی؟
- چرا تبر زدی ملودی؟ اگه نمی‌کشتمش تا الان مچ بسته تحویل سیروس داده بودت.
- شاید نمی‌خواست این‌کار رو بکنه شاید...
- مگه نشنیدی گفت اگه سیروس بفهمه زنده‌ت نمی‌ذاره، ملودی اون نگهبان مکان مخفی سیروس بود حتی واسه جلب اعتمادِ بیشتر سیروس هم که شده بود تو رو حتما تحویل سیروس میداد.
- اون گفت سیروس اگه بفهمه منو می‌کشه نگفت که به سیروس همه چیز رو میگه! شاهرخ محال بود منو به سیروس لو بده.
- یعنی میگی اگه نکشته بودمش اون به سیروس هیچی نمی‌گفت؟! هع صد خیال باطل.
- شاهرخ خیلی از من حساب می‌برد اون زندگی پر رفاه خواهر برادرش رو مدیون من بود، اون مثل یک خواهر منو دوست داشت امکان نداشت به سیروس چیزی بگه، چرا کشتیش لعنتی چرا!؟
- اون مظلوم نمایی کرده چرا بهش این‌قدر اعتماد داری، سیروس اون رو نگهبان ققنوسش گذاشته بود واقعا فکر کردی اینکه رفتی ققنوس سیروس رو بدزدی شاهرخ می‌گفت بفرما بیا برش دار که تهش سیروس منو بکشه که نگهبان خوبی نبودم؟
- ققنوس؟! ققنوس دیگه چیه؟
با این حرفش نگاهم رو ازش گرفتم و برای آروم کردن خودم چشمام رو کنی فشار دادم، تازه متوجه شدم سوتی دادم. ملودی نمی‌دونست من از وجود ققنوس با خبرم، خدایا حالا چجور جمعش کنم؟!
- پرسیدم ققنوس چیه؟
- شاهرخ گفت دیگه! وقتی مچت رو گرفت گفت فکر کردی سیروس برای مکان ققنوسش نگهبان نمی‌ذاره؟
- اون اسم ققنوس رو نیاورد گفت فکر کردی سیروس برای این مکان نگهبان نمی‌ذاره. دیگه تو مابقی حرفاشم ققنوسی نشنیدم من!
- تو اون لحظه ترسیده بودی نمی‌دونستی داره چی میگه، اگه نگفته بود من الان از کجا می‌دونستم ققنوس چیه؟
ملودی سرش رو تو دستاش گرفت و گفت:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم مغزم چت کرده.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- ملودی تو می‌دونی من چقدر عاشقتم خودتم عاشقمی این رو خوب می‌فهمی من نمی‌دونم چه اصراری داری از این قضیه فرار کنی؟ بهم اعتماد داشته باش به جون مادرم قسم می‌خورم کمکت کنم دیگه قسم از این بالاتر تا بفهمی منو؟
ملودی مکثی کرد و ادامه داد:
- فقط یک‌بار تیرداد، یک‌بار بهت اعتماد می‌کنم و هدفم رو بهت می‌گم هرچندم دیگه خودت الان همه چیز رو فهمیدی ولی بدون اگه حتی یک درصد بهت شک کنم که می‌خوای دهن لقی کنی جایی، به خداوندی خدا قسم خونت رو میریزم با این‌که می‌دونی چقدر عاشقتم!
کد:
ملودی با صدای گرفته‌ش گفت:
- اون یک خواهر و بردار پنج ساله داشت! اون‌ها خیلی تنها میشن.
- چرا تنها، پدر و مادر دارن که!
- پدر و مادر کجا بوده شاهرخ هم یک بی‌کس و کار مثل ما بود.
- نگران‌شون نباش اون‌ها رو هم یتیم خونه بزرگ می‌کنه.
ملودی تا ل*ب باز کرد حرفی بزنه که چراغ‌های ماشین سیروس افتادن روی ماشینمون و چند لحظه بعد سیروس کنارمون پارک کرد. من و ملودی از ماشین پیاده شدیم که متوجه شدم دوتا از بادیگارد‌های عمارت از ماشین سیروس پیاده شدن و در رو براش باز کردن، هع! ترسو آخه این‌جا دیگه نیاز به بادیگارد داره یا مرده‌ها بهش حمله می‌کنن که بادیگارد آورده با خودش بزدل.
سیروس از ماشین پیاده شد، رفتیم سمتش که گفت:
- چی شده؟ چرا گفتین بیام این‌جا این وقت شب؟
دهنش بوی تلخی می‌داد اما معلوم بود خیلی نخورده پس نمی‌شد دست به سرش کنم باید یک جوری دیگه قانعش کنم. ملودی هم که هنوز گیج و منگ بود و نمی‌دونست چرا سیروس رو کشوندم این‌جا بی‌هیچ حرفی چشم دوخت به دهن من،
رو به سیروس گفتم:
- راستش سیروس خان ملودی رفت سر مزار پدر و مادرش من و شاهرخ هم باهاش رفتیم که اون‌جا چند تا زورگیر بهمون حمله کردن ما نمی‌خواستیم درگیر شیم اما وقتی با چاقو بهمون حمله کردن ما هم ناچار به حمله شدیم که یک تعدادی شون گلوله خوردن!
- خب؟
صدام رو غمگین کردم و گفتم:
- متأسفانه تو این درگیری شاهرخ کشته شد.
از گفتن این حرفم سیروس با عصبانیت داد زد:
- چـی؟! شما سه نفر بودین یعنی چی که چندتا زور گیر رو حریف نشدین می‌گی اونا که فقط چاقو داشتن اما شما اسلحه داشتین چطور از پسشون بر نیومدین؟
- چندتا شون رو با گلوله زدیم آخریه چاقو پرت کرد سمت شاهرخ که اونم حواسش پرت شد و اسلحه از دستش افتاد اون زورگیر هم خیلی سریع اسلحه رو برداشت و شاهرخ رو زد.
- پس شما دوتا اون لحظه داشتین چه غلطی می‌کردین؟
- باور کنید این‌قدر همه چی‌یهویی شد که حواسمون پرت شد.
- خاک بر سرتون بریزن نفله‌های ابله، بخاطر بی‌عرضگی شما اون بچه کشته شد تو که عرضه داشتی من بادیگارد گذاشتمت.
و رو به ملودی گفت:
- توی حروم‌زاده هم که این‌قدر دست و پاچلفتی نبودی، چرا حواست رو جمع نکردی هـا؟ اصلاً این وقت شب می‌رفتی سر قبر ننت چه غلطی بکنی؟
ملودی: ببخشید سیروس خان، باید بیشتر حواسم و جمع می‌کردم.
- دختره بی‌عرضه، حالا کجاست جسدش؟
جواب دادم:
- تو جعبه‌س آوردیمش این‌جا تا اگه راضی بودین اینجا دفنش کنیم.
- نه خیر چرا دفنش کنین؟! ملودی خودش می‌دونه چیکارش کنه.
از این حرفش فهمیدم که غیرمستقیم به ملودی گفت اعضاش رو در بیاره، با فهمیدن این جمله مغزم آتیش گرفت تا الان نگران از دست دادن شاهرخ بود اما الان اعضاش رو می‌خواست.
- شاهرخ یکی از بهترین بادیگاردام بود شما خیلی بی‌عرضگی کردین نمی‌بخشم‌تون.
این رو گفت و بعد از این‌که با بادیگارداش نشستن تو ماشین حرکت کردن. همین لخظه ملودی گفت:
- اون‌یه خواهر و بردار شش ساله داشت چرا کشتیش ع*و*ضی؟
- چرا تبر زدی ملودی؟ اگه نمی‌کشتمش تا الان مچ بسته تحویل سیروس داده بودت.
- شاید نمی‌خواست این‌کار رو بکنه شاید...
- مگه نشنیدی گفت اگه سیروس بفهمه زنده‌ت نمی‌ذاره، ملودی اون نگهبان مکان مخفی سیروس بود حتی واسه جلب اعتمادِ بیشتر سیروس هم که شده بود تو رو حتماً تحویل سیروس می‌داد.
- اون گفت سیروس اگه بفهمه منو می‌کشه نگفت که به سیروس همه چیز رو می‌گه! شاهرخ محال بود منو به سیروس لو بده.
- یعنی می‌گی اگه نکشته بودمش اون به سیروس هیچی نمی‌گفت؟! هع صد خیال باطل.
- شاهرخ خیلی از من حساب می‌برد اون زندگی پر رفاه خواهر برادرش رو مدیون من بود، اون مثل یک خواهر منو دوست داشت امکان نداشت به سیروس چیزی بگه، چرا کشتیش لعنتی چرا! ؟
- اون مظلوم نمایی کرده چرا بهش این‌قدر اعتماد داری، سیروس اون رو نگهبان ققنوسش گذاشته بود واقعاً فکر کردی اینکه رفتی ققنوس سیروس رو بدزدی شاهرخ می‌گفت بفرما بیا برش دار که تهش سیروس منو بکشه که نگهبان خوبی نبودم؟
- ققنوس؟! ققنوس دیگه چیه؟
با این حرفش نگاهم رو ازش گرفتم و برای آروم کردن خودم چشمام رو کنی فشار دادم، تازه متوجه شدم سوتی دادم. ملودی نمی‌دونست من از وجود ققنوس با خبرم، خدایا حالا چجور جمعش کنم؟!
- پرسیدم ققنوس چیه؟
- شاهرخ گفت دیگه! وقتی مچت رو گرفت گفت فکر کردی سیروس برای مکان ققنوسش نگهبان نمی‌ذاره؟
- اون اسم ققنوس رو نیاورد گفت فکر کردی سیروس برای این مکان نگهبان نمی‌ذاره. دیگه تو مابقی حرفاشم ققنوسی نشنیدم من!
- تو اون لحظه ترسیده بودی نمی‌دونستی داره چی می‌گه، اگه نگفته بود من الان از کجا می‌دونستم ققنوس چیه؟
ملودی سرش رو تو دستاش گرفت و گفت:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم مغزم چت کرده.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- ملودی تو می‌دونی من چقدر عاشقتم خودتم عاشقمی این رو خوب می‌فهمی من نمی‌دونم چه اصراری داری از این قضیه فرار کنی؟ بهم اعتماد داشته باش به جون مادرم قسم می‌خورم کمکت کنم دیگه قسم از این بالاتر تا بفهمی منو؟
ملودی مکثی کرد و ادامه داد:
- فقط یک‌بار تیرداد، یک‌بار بهت اعتماد می‌کنم و هدفم رو بهت می‌گم هرچندم دیگه خودت الان همه چیز رو فهمیدی ولی بدون اگه حتی یک درصد بهت شک کنم که می‌خوای دهن لقی کنی جایی، به خداوندی خدا قسم خونت رو میریزم با این‌که می‌دونی چقدر عاشقتم!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۰

«ملودی»

بعد از گذروندن یک شبانه روزِ طولانی و پر دردسر و البته پر اتفاق، توی هال نشسته بودم و سر صبحی نو*شی*دنی می‌خوردم هیچی مثل این زهرماری اونم تو این شرایط نمی‌تونست مغز خسته‌م رو آروم کنه، ذره ذره‌ی وجودم از غم مرگ شاهرخ ناراحت بود و نمی‌تونستم این موضوع رو هضم کنم شاهرخ همیشه هوای من و ساغر و هاتف رو داشت اون همیشه اولویت اول تو کارش ما بودیم بعد سیروس خان، ولی نمی‌دونم چجوری یهو محافظ مکان مخفی سیروس از آب در اومد! هنوزم برگام داره می‌ریزه، سیروس خیلی بهش اطمینان داشته که اون رو گذاشته نگهبان مکان مخفیش این برام خیلی شوکه کننده‌ست! ولی دیشب خوب شد تیرداد اومد نجاتم داد و بعدشم واسه سیروس اون نقشه رو ردیف کرد وگرنه اگه اصلا حواسش بهم نبود ممکن بود شاهرخ هرچیزی رو دیده بود به سیروس بگه اون‌وقت سیروس بی‌برو برگشت کلکم رو می‌کند؛ اما هنوزم که هنوزه میگم سیروس یک شیطان به تمام معناست اون حتی به جنازه‌ی شاهرخ هم رحم نکرد گفت اعضاش رو در بیاریم واسه فروش؛ آدم دیگه این‌قدر پست فطرت و سگ صفت لقب سگ هم بهش بدی سگ ناراحت میشه!واقعا! البته من به حرفش گوش نکردم و شاهرخ رو همون‌جا دفنش کردم.
دیشب نتونستم کارم رو به درستی انجام بدم اما امروز اون چسبی که اثر انگشت سیروس رو باهاش برداشتم می‌برم پیش شهرام تا ازش یک انگشت پلاستیکی با اثر انگشت سیروس بسازه هروقت ردیف شد سه سوته ققنوس تو مشتمه البته این بار باید حسابی حواسم رو جمع کنم و تیرداد هم قراره بهم کمک کنه، بهش اطمینان دارم و می‌دونم آدم ساده لوحی نیست ولی اگه سر از سر خطا کنه می‌کشمش! همین موقع صدای سیروس اومد:
- صبح و سحر و باده‌ی گس؟
با صدای سیروس به خودم اومدم و گفتم:
- صبح بخیر سیروس خان.
- این وقت روز ش*ر*اب نو*شی*دنی؟
- ساعت ده صبحه که!
- هر چیزی زمانی داره دختر، زمان خوردن نو*شی*دنی هم این وقت روز نیست!
- دیگه حال بد زمان نمی‌شناسه سیروس خان.
- فیلسوف شدی؟
- وقتی کل زندگیت رو سختی بکشی فیلسوف لحظه ها هم می‌شی، خب حالا شما چی‌کار کردین؟
سیروس تلویزون رو روشن کرد و طبق معمول زد شبکه‌ی خبر و گفت:
- به وکیلم گفتم بادیگاردم گم شده و چند روزیه خبری ازش نیست اونم قرار شد به پلیس گزارش بده و...
- پای پلیس رو چرا می‌کشین وسط بد نشه یک وقت.
- به خیاط، قیچی رو می‌شناسونی؟
- ببخشید، جسارت نکردم.
- نگران پلیس نباش چیزی نمی‌شه وقتی مطمئن شدن گم شده بیخیالش می‌شن خواهر و برادرشم می‌برن پرورشگاه.
با شنیدن پرورشگاه قلبم درد گرفت، دو تا بچه نه پدر و مادر داشتن نه کس و کاری از دار دنیا فقط یک برادر بزرگ‌تر داشتن که اون‌هم دیشب ما زدیم کشتیمش، خدا می‌دونه چه آینده‌ای نصیبشون بشه، ولی من تا هستم قسم می‌خورم هر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام بدم چون شاهرخ بخاطر من کشته شد.
- خب چه خبر از ساغر...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هاتف اومد توی هال و داشت میرفت بیرون که سیروس صداش زد! هاتف وایستاد و رو بهش سلام کرد.
- تو معلومه سر خود واسه خودت کجا میری کجا میای و چی‌کار می‌کنی؟ اصلا تو خونه نیستی!
- خب خودتون گفتین چند روز دیگه با ملودی باید بار ببریم واسه ابویونا منم دارم میرم اعضا گیر بیارم.
- لازم نکرده فعلا دست نگه دار هرچی به ابویونا زنگ میزنم گوشیش رو جواب نمیده اول باید از یک چیزایی مطمئن بشم بعدش بهتون میگم چی‌کار کنید.
- خیلی خب پس، میرم بیرون هوا بخورم.
این رو گفت و رفت که سیروس با نگرانی که به وضوح تو چشماش موج میزد، رفتنش رو دنبال کرد. معلوم بود این روزها که اخلاق و رفتار هاتف عوض شده و بی‌حال و حوصله‌ست سیروس خیلی نگرانشه! هعی! این همیشه هاتف رو بیشتر از من و ساغر دوست داشت. همین موقع که هاتف رفت بیرون، تیرداد و یک بادیگارد که اولین بار بود می‌دیدمش اومدن تو هال و رو به روی سیروس ایستادن. بادیگارد جدیده دومتر قد داشت و هیکلشم عینهو غول بود، یک پا الکساندر کارلین بود برای خودش! سوالی به تیرداد نگاه کردم و تا خواستم صحبتی کنم که سیروس گفت:
- خوش اومدی کامران.
کد:
«ملودی»

بعد از گذروندن یک شبانه روزِ طولانی و پر دردسر و البته پر اتفاق، توی هال نشسته بودم و سر صبحی نو*شی*دنی می‌خوردم هیچی مثل این زهرماری اونم تو این شرایط نمی‌تونست مغز خسته‌م رو آروم کنه، ذره ذره‌ی وجودم از غم مرگ شاهرخ ناراحت بود و نمی‌تونستم این موضوع رو هضم کنم شاهرخ همیشه هوای من و ساغر و هاتف رو داشت اون همیشه اولویت اول تو کارش ما بودیم بعد سیروس خان، ولی نمی‌دونم چجوری‌یهو محافظ مکان مخفی سیروس از آب در اومد! هنوزم برگام داره میریزه، سیروس خیلی بهش اطمینان داشته که اون رو گذاشته نگهبان مکان مخفیش این برام خیلی شوکه‌کننده‌ست! ولی دیشب خوب شد تیرداد اومد نجاتم داد و بعدشم واسه سیروس اون نقشه رو ردیف کرد وگرنه اگه اصلاً حواسش بهم نبود ممکن بود شاهرخ هرچیزی رو دیده بود به سیروس بگه اون‌وقت سیروس بی‌برو برگشت کلکم رو می‌کند؛ اما هنوزم که هنوزه می‌گم سیروس یک شیطان به تمام معناست اون حتی به جنازه‌ی شاهرخ هم رحم نکرد گفت اعضاش رو در بیاریم واسه فروش؛ آدم دیگه این‌قدر پست فطرت و سگ صفت لقب سگ هم بهش بدی سگ ناراحت میشه! واقعا! البته من به حرفش گوش نکردم و شاهرخ رو همون‌جا دفنش کردم.
دیشب نتونستم کارم رو به درستی انجام بدم اما امروز اون چسبی که اثر انگشت سیروس رو باهاش برداشتم می‌برم پیش شهرام تا ازش یک انگشت پلاستیکی با اثر انگشت سیروس بسازه هروقت ردیف شد سه سوته ققنوس تو مشتمه البته این بار باید حسابی حواسم رو جمع کنم و تیرداد هم قراره بهم کمک کنه، بهش اطمینان دارم و می‌دونم آدم ساده لوحی نیست ولی اگه سر از سر خطا کنه می‌کشمش! همین موقع صدای سیروس اومد:
- صبح و سحر و باده‌ی گس؟
با صدای سیروس به خودم اومدم و گفتم:
- صبح بخیر سیروس خان.
- این وقت روز ش*ر*اب نو*شی*دنی؟
- ساعت ده صبحه که!
- هر چیزی زمانی داره دختر، زمان خوردن نو*شی*دنی هم این وقت روز نیست!
- دیگه حال بد زمان نمی‌شناسه سیروس خان.
- فیلسوف شدی؟
- وقتی کل زندگیت رو سختی بکشی فیلسوف لحظه‌ها هم میشی، خب حالا شما چی‌کار کردین؟
سیروس تلویزون رو روشن کرد و طبق معمول زد شبکه‌ی خبر و گفت:
- به وکیلم گفتم بادیگاردم گم شده و چند روزیه خبری ازش نیست اونم قرار شد به پلیس گزارش بده و...
- پای پلیس رو چرا می‌کشین وسط بد نشه یک وقت.
- به خیاط، قیچی رو می‌شناسونی؟
- ببخشید، جسارت نکردم.
- نگران پلیس نباش چیزی نمی‌شه وقتی مطمئن شدن گم شده بیخیالش میشن خواهر و برادرشم می‌برن پرورشگاه.
با شنیدن پرورشگاه قلبم درد گرفت، دو تا بچه نه پدر و مادر داشتن نه کس و کاری از دار دنیا فقط یک برادر بزرگ‌تر داشتن که اون‌هم دیشب ما زدیم کشتیمش، خدا می‌دونه چه آینده‌ای نصیبشون بشه، ولی من تا هستم قسم می‌خورم هر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام بدم چون شاهرخ بخاطر من کشته شد.
- خب چه خبر از ساغر...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هاتف اومد توی هال و داشت می‌رفت بیرون که سیروس صداش زد! هاتف وایستاد و رو بهش سلام کرد.
- تو معلومه سر خود واسه خودت کجا میری کجا می‌ای و چی‌کار می‌کنی؟ اصلاً تو خونه نیستی!
- خب خودتون گفتین چند روز دیگه با ملودی باید بار ببریم واسه ابویونا منم دارم میرم اعضا گیر بیارم.
- لازم نکرده فعلا دست نگه دار هرچی به ابویونا زنگ می‌زنم گوشیش رو جواب نمی‌ده اول باید از یک چیزایی مطمئن بشم بعدش بهتون می‌گم چی‌کار کنید.
- خیلی خب پس، میرم بیرون هوا بخورم.
این رو گفت و رفت که سیروس با نگرانی که به وضوح تو چشماش موج میزد، رفتنش رو دنبال کرد. معلوم بود این روز‌ها که اخلاق و رفتار هاتف عوض شده و بی‌حال و حوصله‌ست سیروس خیلی نگرانشه! هعی! این همیشه هاتف رو بیشتر از من و ساغر دوست داشت. همین موقع که هاتف رفت بیرون، تیرداد و یک بادیگارد که اولین بار بود می‌دیدمش اومدن تو هال و رو به روی سیروس‌ایستادن. بادیگارد جدیده دومتر قد داشت و هیکلشم عینهو غول بود، یک پا الکساندر کارلین بود برای خودش! سؤالی به تیرداد نگاه کردم و تا خواستم صحبتی کنم که سیروس گفت:
- خوش اومدی کامران.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۱


من: کامران؟
سیروس: این کامرانه می‌خواستم بیارمش عمارت اما چون این‌جا به اندازه‌ی کافی نگهبان و بادیگارد داشتیم جایی براش نبود، اما با اتفاقی که برای شاهرخ افتاد از این به بعد کامران جاش رو پر می‌کنه.
کامران: هر کاری بگی انجام میدم سیروس خان شما فقط ل*ب تر کن!
سیروس از سر جاش بلند شد و روبه‌روی پسره بادیگارده ایستاد چندبار زد رو شونه‌ش و گفت: خوبه! راستی گفتی گوشت مار دوست داری آره؟
کامران: آره عاشقشم آقا.
سیروس: خوبه! می‌دونی من به کسایی که گوشت مار دوست دارن علاقه‌‌ی خاصی دارم پسر.
و بعد این حرفش دوتایی با اون کامران زدن زیر خنده که هیچی از معنی‌ حرفاشون رو نفهمیدم.
سیروس دستی رو سر کچل کامران کشید و گفت:
- همین دور و برا باش من به مارخوری مثل تو هر لحظه احتیاج دارم! تیرداد تو هم هوای همکارت رو داشته باش.
تیرداد و کامران چشمی گفتن و هر دو رفتن بیرون.
رو به سیروس گفتم:
- این رو از قبل می‌شناختین؟
- چند روزی میشه باهاش آشنا شدم یک پا گرگه واسه خودش از صفر تا صد هرکاری رو خوب بلده بادیگارد باید این‌جوری باشه.
- خوبه.
- من میرم تو اتاقم، بگو برام صبحونه بیارن، خاویار باشه.
- چشم.
سیروس داشت میرفت سمت پله‌ها منم خواستم برم تو آشپزخونه، که همین موقع اخبار توی تلوزیون اعلام کرد:
- شب گذشته در دوحه‌ شخصی به نام مقداد الرشید فرزند یونا هنگام فروش اعضای انسان به روسی‌ها دستگیر شد، اکنون اخبار بیشتری وجود ندارد اما جزئیات بیشتر این موضوع بعداً اطلاع رسانی خواهد شد.
با شنیدن این جمله، جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- خدای من! ابویونا.... ابویونا دستگیر شد!
سیروس با دستپاچگی اومد صدای تلوزیون رو بیشتر کرد اما خبری که درمورد دستگیری ابویونا بود تموم شد. سیروس که تو شک بود گفت:
- باورم نمیشه! ابویونا؛ اوه، اوه!
- حالا چیکار کنیم سیروس خان، به ابویونا فقط شما مواد و اعضا می‌فروختین اگه کوچک‌ترین اسمی از شما ببره تو دردسر بزرگی میوفتین.
سیروس آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- ملودی همین الان به هاتف زنگ بزن بیاد، تمام هر چی که هست و نیست رو باید نابود کنین باید تمام ردپاهایی که امکان داره گذاشته باشیم رو پاک کنید عجله کنین.

*یک روز بعد*

«عماد»

ساعت حدودا چهار و نیم عصر بود و داشتم تو باغچه، گل و گیاه می‌کاشتم که در حیاط باز شد و تیرداد سراسیمه اومد تو، بعد از این‌که موتورش رو گوشه‌ی حیاط پارک کرد اومد کنارم وایستاد و گفت:
- بابا! باید باهم صحبت کنیم!
- چه عجب تو بعد از دو روز پیدات شد! توی عمارت جلال خیلی بهت خوش می‌گذره اونم با ملودی آره؟
- این‌هارو بیخیال بابا اگه بدونی چی شده!
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
- چی شده؟
- ابویونا رو یادته؟ اونی که بهت گفتم با ملودی رفتیم دبی و براش اعضای آدم و مواد مخدر برد؟
بیلچه رو کنار گذاشتم و بلند شدم گفتم:
- خب بگو چی شده؟
- پریشب دستگیر شده!
از سر تعجب دست‌های خاکیم رو گرفتم جلوی دهانم و گفتم:
- جدی میگی؟! چطوری؟ پس چرا زودتر نگفتی؟
- اخبارش رو مگه از تلویزیون نشنیدی؟ پریشب داشته به چندنفر ج*ن*س و اعضاء می‌فروخته که دستگیر شده منم این رو از ملودی شنیدم.
- خب این‌که خیلی برای سیروس بد می‌شه چون سیروس این‌هارو بهش می‌‌فروخته.
- دقیقا! خیلی براش بد میشه دیروز صبح هم با قطار رفتیم بندر من و ملودی و هاتف، اون‌جا یه خونه داشتن که توش پر از مواد بود، کلی اسلحه هم داشتن همه‌شون رو هاتف و ملودی از اون‌جا بردن توی یک خونه‌‌ی دیگه چال کردن تازه یک ناخدا رو هم کشتن.
- معلومه خب ردپاهای احتمالیش رو پاک میکنه که گیر نیوفته جلال بی شرف، حالا ناخدا رو چرا کشتن؟
- خوب خودت که داری میگی ردپاهاشون رو پاک می‌کنن دیگه، با اون ناخدا همیشه ج*ن*س می‌بردن دبی تازه دفعه‌ی قبل ام من و ملودی با اون پیرمرد رفتیم دبی دیروز هم که بندر رسیدیم هاتف کشتش امروز صبح هم با قطار برگشتیم تهران و تا همین نیم ساعت پیش داشتن خونه باغشون رو خالی می‌کردن اون‌جا در اصل مکان اعضا ها بوده.
- اگه جلال لو بره یعنی اگه اون مر*تیکه‌ی عرب اسمی ازش ببره جلال رو هم بی برو برگشت دستگیر می‌کنن باید قبل از این‌که پلیس دستگیرش کنه ما بکشیمش تیرداد خوب چشم و گوشِت رو باز کن و منتظر دستور من باش پسر.
- فقط بکشیمش؟
- نه باید هر چیزی که مربوط به جلال میشه رو جلال روش حساسه رو نابود کنیم و بعدشم خودش رو بکشیم در ضمن دیگه وقتی برای سلاخی کردنش نمونده باید فقط آتیشش بزنیم می‌فهمی چی میگم!
- آره بابا.
- از ققنوس چه خبر؟ تونستی جاش رو از ز*ب*ون ملودی بکشی بیرون؟ یادت باشه اون ققنوس آبااجدادی مونه حتما باید به دستش بیاریم بدون اون زحمتامون بی فایده‌ست.
- نگران ققنوس نباش تو مشت‌مونه.
- ایول پسر، به هدفمون خلیی نزدیک شدیم باید بیشتر و محتاط تر عمل کنیم، به امید اینکه مرگ جلال رو باهم جشن بگیریم!
- نوشیدنیش هم پای من!
و هر دو بلند خندیدیم.
کد:
من: کامران؟
سیروس: این کامرانه می‌خواستم بیارمش عمارت اما چون این‌جا به اندازه‌ی کافی نگهبان و بادیگارد داشتیم جایی براش نبود، اما با اتفاقی که برای شاهرخ افتاد از این به بعد کامران جاش رو پر می‌کنه.
کامران: هر کاری بگی انجام می‌دم سیروس خان شما فقط ل*ب‌تر کن!
سیروس از سر جاش بلند شد و روبه‌روی پسره بادیگارده‌ایستاد چندبار زد رو شونه‌ش و گفت: خوبه! راستی گفتی گوشت مار دوست داری آره؟
کامران: آره عاشقشم آقا.
سیروس: خوبه! می‌دونی من به کسایی که گوشت مار دوست دارن علاقه‌ی خاصی دارم پسر.
و بعد این حرفش دوتایی با اون کامران زدن زیر خنده که هیچی از معنی حرفاشون رو نفهمیدم.
سیروس دستی رو سر کچل کامران کشید و گفت:
- همین دور و برا باش من به مارخوری مثل تو هر لحظه احتیاج دارم! تیرداد تو هم هوای همکارت رو داشته باش.
تیرداد و کامران چشمی گفتن و هر دو رفتن بیرون.
رو به سیروس گفتم:
- این رو از قبل می‌شناختین؟
- چند روزی میشه باهاش آشنا شدم یک پا گرگه واسه خودش از صفر تا صد هرکاری رو خوب بلده بادیگارد باید این‌جوری باشه.
- خوبه.
- من میرم تو اتاقم، بگو برام صبحونه بیارن، خاویار باشه.
- چشم.
سیروس داشت می‌رفت سمت پله‌ها منم خواستم برم تو آشپزخونه، که همین موقع اخبار توی تلوزیون اعلام کرد:
- شب گذشته در دوحه شخصی به نام مقداد الرشید فرزند یونا هنگام فروش اعضای انسان به روسی‌ها دستگیر شد، اکنون اخبار بیشتری وجود ندارد اما جزئیات بیشتر این موضوع بعداً اطلاع‌رسانی خواهد شد.
با شنیدن این جمله، جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- خدای من! ابویونا.... ابویونا دستگیر شد!
سیروس با دستپاچگی اومد صدای تلوزیون رو بیشتر کرد اما خبری که درمورد دستگیری ابویونا بود تموم شد. سیروس که تو شک بود گفت:
- باورم نمی‌شه! ابویونا؛ اوه، اوه!
- حالا چیکار کنیم سیروس خان، به ابویونا فقط شما مواد و اعضا می‌فروختین اگه کوچک‌ترین اسمی از شما ببره تو دردسر بزرگی میوفتین.
سیروس آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- ملودی همین الان به هاتف زنگ بزن بیاد، تمام هر چی که هست و نیست رو باید نابود کنین باید تمام ردپا‌هایی که امکان داره گذاشته باشیم رو پاک کنید عجله کنین.

*یک روز بعد*

«عماد»

ساعت حدوداً چهار و نیم عصر بود و داشتم تو باغچه، گل و گیاه می‌کاشتم که در حیاط باز شد و تیرداد سراسیمه اومد تو، بعد از این‌که موتورش رو گوشه‌ی حیاط پارک کرد اومد کنارم وایستاد و گفت:
- بابا! باید باهم صحبت کنیم!
- چه عجب تو بعد از دو روز پیدات شد! توی عمارت جلال خیلی بهت خوش می‌گذره اونم با ملودی آره؟
- این‌هارو بیخیال بابا اگه بدونی چی شده!
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
- چی شده؟
- ابویونا رو یادته؟ اونی که بهت گفتم با ملودی رفتیم دبی و براش اعضای آدم و مواد مخدر برد؟
بیلچه رو کنار گذاشتم و بلند شدم گفتم:
- خب بگو چی شده؟
- پریشب دستگیر شده!
از سر تعجب دست‌های خاکیم رو گرفتم جلوی دهانم و گفتم:
- جدی می‌گی؟! چطوری؟ پس چرا زودتر نگفتی؟
- اخبارش رو مگه از تلویزیون نشنیدی؟ پریشب داشته به چندنفر ج*ن*س و اعضاء می‌فروخته که دستگیر شده منم این رو از ملودی شنیدم.
- خب این‌که خیلی برای سیروس بد میشه چون سیروس این‌هارو بهش می‌فروخته.
- دقیقا! خیلی براش بد میشه دیروز صبح هم با قطار رفتیم بندر من و ملودی و هاتف، اون‌جا‌یه خونه داشتن که توش پر از مواد بود، کلی اسلحه هم داشتن همه‌شون رو هاتف و ملودی از اون‌جا بردن توی یک خونه‌ی دیگه چال کردن تازه یک ناخدا رو هم کشتن.
- معلومه خب ردپا‌های احتمالیش رو پاک می‌کنه که گیر نیوفته جلال بی‌شرف، حالا ناخدا رو چرا کشتن؟
- خوب خودت که داری می‌گی ردپاهاشون رو پاک می‌کنن دیگه، با اون ناخدا همیشه ج*ن*س می‌بردن دبی تازه دفعه‌ی قبل‌ام من و ملودی با اون پیرمرد رفتیم دبی دیروز هم که بندر رسیدیم هاتف کشتش امروز صبح هم با قطار برگشتیم تهران و تا همین نیم ساعت پیش داشتن خونه باغشون رو خالی می‌کردن اون‌جا در اصل مکان اعضا‌ها بوده.
- اگه جلال لو بره یعنی اگه اون مر*تیکه‌ی عرب اسمی ازش ببره جلال رو هم بی‌برو برگشت دستگیر می‌کنن باید قبل از این‌که پلیس دستگیرش کنه ما بکشیمش تیرداد خوب چشم و گوشِت رو باز کن و منتظر دستور من باش پسر.
- فقط بکشیمش؟
- نه باید هر چیزی که مربوط به جلال میشه رو جلال روش حساسه رو نابود کنیم و بعدشم خودش رو بکشیم در ضمن دیگه وقتی برای سلاخی کردنش نمونده باید فقط آتیشش بزنیم می‌فهمی چی می‌گم!
- آره بابا.
- از ققنوس چه خبر؟ تونستی جاش رو از ز*ب*ون ملودی بکشی بیرون؟ یادت باشه اون ققنوس آبااجدادی مونه حتماً باید به دستش بیاریم بدون اون زحمتامون بی‌فایده‌ست.
- نگران ققنوس نباش تو مشت‌مونه.
- ایول پسر، به هدفمون خلیی نزدیک شدیم باید بیشتر و محتاط‌تر عمل کنیم، به‌امید اینکه مرگ جلال رو باهم جشن بگیریم!
- نوشیدنیش هم پای من!
و هر دو بلند خندیدیم.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۲


«هاتف»

شبِ بارونی بود و بارون داشت تبدیل می‌شد به طوفانی شدید، کنار پنجره‌ی اتاقم ایستاده بودم و سیگار می‌کشیدم بارون هم شلاقش رو به هرجایی که می‌رسید میزد! ابویونا دستگیر شده بود و سیروس از ترسش کل ردپاهاش رو از دم پاک کرده بود حتی بهمون گفت سیمکارت هامونم در بیاریم بشکنیم، بادیگاردها و نگهبان‌های اضافی رو هم اخراج کرده بود تا جلب توجه نشه اسلحه ها رو هم از عمارت خارج کرده بود و حتی یک شیشه نو*شی*دنی هم تو عمارت نذاشته بود. سیروس خیلی ترسیده بود هر لحظه امکان داشت همه دار و ندارش رو تبدیل به یورو کنه و بزنه به چاک چون اگه پلیس از لابه لای حرف‌های ابویونا چیزی از سیروس می‌فهمید حتما میومد سراغش، حتی اگه ابویونا هم چیزی به پلیس درمورد سیروس نگه بازم پلیس سراغ سیروس میاد و این دور از انتظار نیست چون همه فکر می‌کنن سیروس تاجر فرش هست و فرش های ایرانی رو به دبی صادر می‌کنه و می‌فروشه به ابویونا به همین خاطر با هم رفیقن و خونه‌ی هم دیگه رفت و آمد دارن پلیس به‌ خاطر اینم که شده سراغ سیروس میاد! هرچیزی پایانی داره و وقت خون خوردن سیروس و ابویونا هم تموم شد! دیگه این‌که هر روز میلیارد ها پول بره تو جیب سیروس و ابویونا تموم شد رفت پی کارش؛ دیگه پایان‌ هردوشون هم نزدیکه. اگه سیروس رو دستگیر کنن من و ملودی و تمام افراد سیروس هم دستگیر می‌کنن من‌که معلوم نیست امروز بمیرم یا فردا اما باید تا قبل از این‌که پلیس با مدرک معتبر پاش به این خونه باز بشه و به جز سیروس ما رو هم دستگیر کنه، باید ملودی رو به درک بفرستم باید انتقامم رو ازش بگیرم وگرنه شاید هیچ‌وقت دیگه فرصت نکنم و بعد از مرگم حسرت کشتن ملودی رو بخورم! اوم! چطوره همین امشب کارش رو تموم کنم، عمارت خلوت و تاریک. من بیدار و اون خواب دیگه هیچ کس نیست نجاتش بده! آب در سبو و سنگ هم حاضر هر کی سبو شکست و آب خورد و هر بی عرضه‌ای که تشنه گذشت! ولی من بی عرضه نیستم من هاتفم دست پرورده‌ی سیروس خوب میدونم چطور حقم رو بگیرم و حق بقیه رو هم بذارم کف دستشون
با خطور این فکر به ذهنم لبخند مرموزی نشست رو لبام. سیگارم رو از پنجره پرت کردم بیرون و راهم رو‌ سمت اتاق ملودی کج کردم.



«دانای کل»

هاتف بالشت رو روی صورت ملودی فشرد، ملودی غرق در خواب بود که با نفس کم آوردن و فشار چیزی به صورتش هوشیاریش رو به دست آورد و بی مکث تقلا برای رهایی کرد اما هاتف با عصبانیتِ تمام فقط به کارش ادامه میداد ملودی دست‌های هاتف رو چنگ زد تا بتونه خودش رو نجات بده اما زورش به دست‌های قوی هاتف نرسید و این نفس‌های داغش بود که توی س*ی*نه‌ش زندونی شده بودن و راه فرار نداشتن. سیروس با صدای رعد و بارش شدید از خواب بیدار شد و احساس تشنگی کرد اما باز خدمتکار فراموش کرده بود پارچ آب بذاره توی اتاقش، سیروس نچ نچی کرد و پا شد از اتاقش رفت بیرون تا بره طبقه‌ی پایین به دنبال آب، داشت از راهرو رد می‌شد که متوجه شد در اتاق ملودی نیمه بازه و صداهای خفه ای داره از اتاقش میاد. مشکوک به در اتاق خیره شد و چند ثانیه بعد قدم برداشت به سمت در، با کنجکاوی از لای در به داخل اتاق خیره شد، با دیدن هاتف که با خشم بالشت رو روی صورت ملودی فشرده بود و دست بردار نبود؛ متعجب شد با عجله وارد اتاق شد دست و هاتف رو کشید به سمت خودش و کنترلش کرد.
کد:
«هاتف»

شبِ بارونی بود و بارون داشت تبدیل می‌شد به طوفانی شدید، کنار پنجره‌ی اتاقم‌ایستاده بودم و سیگار می‌کشیدم بارون هم شلاقش رو به هرجایی که می‌رسید میزد! ابویونا دستگیر شده بود و سیروس از ترسش کل ردپاهاش رو از دم پاک کرده بود حتی بهمون گفت سیمکارت هامونم در بیاریم بشکنیم، بادیگارد‌ها و نگهبان‌های اضافی رو هم اخراج کرده بود تا جلب توجه نشه اسلحه‌ها رو هم از عمارت خارج کرده بود و حتی یک شیشه نو*شی*دنی هم تو عمارت نذاشته بود. سیروس خیلی ترسیده بود هر لحظه امکان داشت همه دار و ندارش رو تبدیل به یورو کنه و بزنه به چاک چون اگه پلیس از لابه لای حرف‌های ابویونا چیزی از سیروس می‌فهمید حتماً میومد سراغش، حتی اگه ابویونا هم چیزی به پلیس درمورد سیروس نگه بازم پلیس سراغ سیروس میاد و این دور از انتظار نیست چون همه فکر می‌کنن سیروس تاجر فرش هست و فرش‌های ایرانی رو به دبی صادر می‌کنه و می‌فروشه به ابویونا به همین خاطر با هم رفیقن و خونه‌ی هم دیگه رفت و آمد دارن پلیس به خاطر اینم که شده سراغ سیروس میاد! هرچیزی پایانی داره و وقت خون خوردن سیروس و ابویونا هم تموم شد! دیگه این‌که هر روز میلیارد‌ها پول بره تو جیب سیروس و ابویونا تموم شد رفت پی کارش؛ دیگه پایان هردوشون هم نزدیکه. اگه سیروس رو دستگیر کنن من و ملودی و تمام افراد سیروس هم دستگیر می‌کنن من‌که معلوم نیست امروز بمیرم یا فردا اما باید تا قبل از این‌که پلیس با مدرک معتبر پاش به این خونه باز بشه و به جز سیروس ما رو هم دستگیر کنه، باید ملودی رو به درک بفرستم باید انتقامم رو ازش بگیرم وگرنه شاید هیچ‌وقت دیگه فرصت نکنم و بعد از مرگم حسرت کشتن ملودی رو بخورم! اوم! چطوره همین‌امشب کارش رو تموم کنم، عمارت خلوت و تاریک. من بیدار و اون خواب دیگه هیچ کس نیست نجاتش بده! آب در سبو و سنگ هم حاضر هر کی سبو شکست و آب خورد و هر بی‌عرضه‌ای که تشنه گذشت! ولی من بی‌عرضه نیستم من هاتفم دست پرورده‌ی سیروس خوب می‌دونم چطور حقم رو بگیرم و حق بقیه رو هم بذارم کف دستشون
با خطور این فکر به ذهنم لبخند مرموزی نشست رو لبام. سیگارم رو از پنجره پرت کردم بیرون و راهم رو سمت اتاق ملودی کج کردم.



«دانای کل»

هاتف بالشت رو روی صورت ملودی فشرد، ملودی غرق در خواب بود که با نفس کم آوردن و فشار چیزی به صورتش هوشیاریش رو به دست آورد و بی‌مکث تقلا برای ر‌هایی کرد اما هاتف با عصبانیتِ تمام فقط به کارش ادامه می‌داد ملودی دست‌های هاتف رو چنگ زد تا بتونه خودش رو نجات بده اما زورش به دست‌های قوی هاتف نرسید و این نفس‌های داغش بود که توی س*ی*نه‌ش زندونی شده بودن و راه فرار نداشتن. سیروس با صدای رعد و بارش شدید از خواب بیدار شد و احساس تشنگی کرد اما باز خدمتکار فراموش کرده بود پارچ آب بذاره توی اتاقش، سیروس نچ نچی کرد و پا شد از اتاقش رفت بیرون تا بره طبقه‌ی پایین به دنبال آب، داشت از راهرو رد می‌شد که متوجه شد در اتاق ملودی نیمه بازه و صدا‌های خفه‌ای داره از اتاقش میاد. مشکوک به در اتاق خیره شد و چند ثانیه بعد قدم برداشت به سمت در، با کنجکاوی از لای در به داخل اتاق خیره شد، با دیدن هاتف که با خشم بالشت رو روی صورت ملودی فشرده بود و دست بردار نبود؛ متعجب شد با عجله وارد اتاق شد دست و هاتف رو کشید به سمت خودش و کنترلش کرد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۳


ملودی که نفسش یهو برگشت، بلند شد و شروع کرد به سرفه زدن. هاتف با چشم‌هایی به خون نشسته ملودی رو نگاه می‌کرد. سیروس با عصبانیت رو به هاتف گفت: دِ چه مرگته هاتف، چیکار می‌کردی ها؟
هاتف دوباره یورش برد سمت ملودی و گفت:
- ولم کن می‌خوام این رو تیکه تیکه‌ش کنم!
تا خواست گلوی ملودی رو تو دستاش بگیره که سیروس محکم دستاش رو گرفت و هلش داد طرف در! و گفت:
- زده به سرت پسر؟ چت شده تو؟ نکنه خواب نما شدی؟
هاتف داد زد:
- تو الان جلوی من رو بگیر ولی من تا هروقتی شده این نحس رو می‌کشمش حالا می‌بینی!
سیروس مثل خودش فریاد زد:
- مگه چیکار کرده ملودی که لایق مرگه؟
ملودی که نفس‌هاش مرتب شد با لحن محکمی رو به هاتف گفت:
- پس چرا نمیگی چه کوفتیته ع*و*ضی چرا یهو وحشی می‌شی؟
هاتف: ببین ملودی الان نشد، ولی من قسم می‌خورم تا وقتی که خونت رو نریزم دست بردار نیستم دود بشی بری هوا، آب بشی بری زیر خاک پیدات می‌کنم به شرفم قسم می‌کشمت.
ملودی: آخه تو شرف داری نامرد؟ نصف شبی میای تو اتاقم می‌خوای خفه‌م کنی بی هیچ دلیلی، روانی شدی آشغال؟
هاتف: گاله تو ببند تا گل نگرفتم برات حرومی!
سیروس: خفه شین جفتتون، هاتف چرا نمیگی چته؟! ملودی چی‌کار کردی تو؟
ملودی: سیروس خان شما دیگه چرا این سوال رو می‌پرسی من چی‌کار به هاتف دارم آخه می‌بینی که این اصلا تو عمارت نیست که حتی چشمم تو چشمش بخوره چه برسه بحث یا دعوا کنم باهاش، والا اسب هم نداره که بهش بگم یابو!
هاتف انگشتش رو تهدید آمیز به سمت ملودی نشونه گرفت و گفت:
- بدون تا وقتی داری نفس می‌کشی از دست من در امان نیستی این رو هرگز فراموش نکن!
این حرف رو زد و رفت بیرون و در رو جوری محکم به هم کوبید که ستون های عمارت به لرزه در اومدن، بعد از رفتنش سیروس رو به ملودی گفت:
- مطمئنی اتفاقی بین‌تون نیوفتاده؟
- والا اگه روحم با هاتف درگیر شده که آره!
- من باهاش صحبت می‌کنم؛ تو هم سعی کن جلو چشمش نباشی تا وقتی بفهمم دردش از کجاست!
و بعد این از اتاق ملودی رفت بیرون و در رو بست، ملودی بغضی رو که تا این لحظه به زور توی گلوش خفه کرده بود رو با عجز رها کرد.

«ملودی»

بعد از اتفاقی که دیشب افتاد خیلی گریه کردم ولی بیشتر از این‌که از کار هاتف عصبانی بشم ناراحت بودم ازش چون اصلا تو مخیلم نمی‌گنجید هاتف باهام همچنین کاری بکنه من از وقتی از ارمنستان برگشتم با هاتف فقط یک‌بار حرف زدم و اون‌هم که اصلا با هم دعوایی نداشتیم بعد از اون‌هم که هاتف رو خیلی کم توی عمارت می‌دیدم بدون هیچ حرف و داستانی؛ اما حالا موندم یهو چرا وحشی شده و می‌خواد من رو بکشه باید بفهمم چی‌کار کردم که مستحق مرگم از نظر اون، باید تا قبل از این‌که دوباره بیاد سراغم مشکلم رو باهاش حل کنم!
توی آینه موهام رو شونه کشیدم و جعبه‌ کوچیکی که توش چسب اثرانگشت سیروس بود رو برداشتم، بعد از این‌که با هاتف صحبت کنم میرم پیش شهرام و میگم از این چسب یک انگشت پلاستیکی بسازه، البته اگه بعد از حرف زدن با هاتف زنده موندم اون‌هم بعد از عصبانیتی که الان ازم داره.
جعبه رو گذاشتم تو جیب کاپشنم و یک شال پوشیدم و رفتم بیرون و به سمت اتاق هاتف قدم برداشتم، چند تقه به در زدم و وارد اتاقش شدم! از سرویس اتاقش صدای آب می‌یومد فکر کنم داشت دست و صورتش رو می‌شست! چند لحظه منتظر موندم که اومد بیرون و با دیدنم دندون قروچه‌ای کرد و گفت:
- تا قبل از این‌که زنده زنده آتیشت بزنم از اتاقم گمشو بیرون، دارم سعی می‌کنم با همه چی کنار بیام.
- آره آتیشم بزن، بذار بسوزم من که دادم به آسمون نرسید لااقل دودم برسه!
- گمشو بیرون نمی‌خوام چشمام به چشمات بیوفته.
با لحن خودش گفتم:
- هاتف منو اعصبانی نکن می‌دونی که من اگه روی سگم بلند بشه اصلا دختر خوبی نیستم منم مثل تو دست پرورده‌ی خودِ سیروسم منو آتیشیم نکن که خودتم می‌سوزی!
- تهدید میکنی؟ جای تهدید هم مونده؟
- من آدم عملم نه تهدید! توی این سیزده سالی که باهم بزرگ شدیم تو منو بهتر از خودم می‌شناسی اگه تا الان این‌جوری باهات صحبت نکردم چون توی نالوتی رو برادر خودم می‌دونم دیشب هم جای این‌که ازت اعصبانی بشم و جواب کارت رو بدم بیشتر ازت دلخور شدم حتی تو مخیلمم نمی‌گنجید یک روز بخوای منو بکشی.
هاتف نگاهش رنگ غم گرفت و گفت:
- من تو رو نکشتم ملودی تو زنده ای هنوز داری نفس می‌کشی ولی تو قلب من رو کشتی، داغونم کردی هست و نیستم رو با خاک یکی کردی!
کد:
ملودی که نفسش‌یهو برگشت، بلند شد و شروع کرد به سرفه زدن. هاتف با چشم‌هایی به خون نشسته ملودی رو نگاه می‌کرد. سیروس با عصبانیت رو به هاتف گفت: دِ چه مرگته هاتف، چیکار می‌کردی‌ها؟
هاتف دوباره یورش برد سمت ملودی و گفت:
- ولم کن می‌خوام این رو تیکه تیکه‌ش کنم!
تا خواست گلوی ملودی رو تو دستاش بگیره که سیروس محکم دستاش رو گرفت و هلش داد طرف در! و گفت:
-‌زده به سرت پسر؟ چت شده تو؟ نکنه خواب نما شدی؟
هاتف داد زد:
- تو الان جلوی من رو بگیر ولی من تا هروقتی شده این نحس رو می‌کشمش حالا می‌بینی!
سیروس مثل خودش فریاد زد:
- مگه چیکار کرده ملودی که لایق مرگه؟
ملودی که نفس‌هاش مرتب شد با لحن محکمی رو به هاتف گفت:
- پس چرا نمی‌گی چه کوفتیته ع*و*ضی چرا‌یهو وحشی میشی؟
هاتف: ببین ملودی الان نشد، ولی من قسم می‌خورم تا وقتی که خونت رو نریزم دست بردار نیستم دود بشی بری هوا، آب بشی بری زیر خاک پیدات می‌کنم به شرفم قسم می‌کشمت.
ملودی: آخه تو شرف داری نامرد؟ نصف شبی می‌ای تو اتاقم می‌خوای خفه‌م کنی بی‌هیچ دلیلی، روانی شدی آشغال؟
هاتف: گاله تو ببند تا گل نگرفتم برات حرومی!
سیروس: خفه شین جفتتون، هاتف چرا نمی‌گی چته؟! ملودی چی‌کار کردی تو؟
ملودی: سیروس خان شما دیگه چرا این سؤال رو می‌پرسی من چی‌کار به هاتف دارم آخه می‌بینی که این اصلاً تو عمارت نیست که حتی چشمم تو چشمش بخوره چه برسه بحث یا دعوا کنم باهاش، والا اسب هم نداره که بهش بگم یابو!
هاتف انگشتش رو تهدید‌آمیز به سمت ملودی نشونه گرفت و گفت:
- بدون تا وقتی داری نفس می‌کشی از دست من در‌امان نیستی این رو هرگز فراموش نکن!
این حرف رو زد و رفت بیرون و در رو جوری محکم به هم کوبید که ستون‌های عمارت به لرزه در اومدن، بعد از رفتنش سیروس رو به ملودی گفت:
- مطمئنی اتفاقی بین‌تون نیوفتاده؟
- والا اگه روحم با هاتف درگیر شده که آره!
- من باهاش صحبت می‌کنم؛ تو هم سعی کن جلو چشمش نباشی تا وقتی بفهمم دردش از کجاست!
و بعد این از اتاق ملودی رفت بیرون و در رو بست، ملودی بغضی رو که تا این لحظه به زور توی گلوش خفه کرده بود رو با عجز ر‌ها کرد.

«ملودی»

بعد از اتفاقی که دیشب افتاد خیلی گریه کردم ولی بیشتر از این‌که از کار هاتف عصبانی بشم ناراحت بودم ازش چون اصلاً تو مخیلم نمی‌گنجید هاتف باهام همچنین کاری بکنه من از وقتی از ارمنستان برگشتم با هاتف فقط یک‌بار حرف زدم و اون‌هم که اصلاً با هم دعوایی نداشتیم بعد از اون‌هم که هاتف رو خیلی کم توی عمارت می‌دیدم بدون هیچ حرف و داستانی؛ اما حالا موندم‌یهو چرا وحشی شده و می‌خواد من رو بکشه باید بفهمم چی‌کار کردم که مستحق مرگم از نظر اون، باید تا قبل از این‌که دوباره بیاد سراغم مشکلم رو باهاش حل کنم!
توی آینه موهام رو شونه کشیدم و جعبه کوچیکی که توش چسب اثرانگشت سیروس بود رو برداشتم، بعد از این‌که با هاتف صحبت کنم میرم پیش شهرام و می‌گم از این چسب یک انگشت پلاستیکی بسازه، البته اگه بعد از حرف زدن با هاتف زنده موندم اون‌هم بعد از عصبانیتی که الان ازم داره.
جعبه رو گذاشتم تو جیب کاپشنم و یک شال پوشیدم و رفتم بیرون و به سمت اتاق هاتف قدم برداشتم، چند تقه به در زدم و وارد اتاقش شدم! از سرویس اتاقش صدای آب می‌یومد فکر کنم داشت دست و صورتش رو می‌شست! چند لحظه منتظر موندم که اومد بیرون و با دیدنم دندون قروچه‌ای کرد و گفت:
- تا قبل از این‌که زنده زنده آتیشت بزنم از اتاقم گمشو بیرون، دارم سعی می‌کنم با همه چی کنار بیام.
- آره آتیشم بزن، بذار بسوزم من که دادم به آسمون نرسید لااقل دودم برسه!
- گمشو بیرون نمی‌خوام چشمام به چشمات بیوفته.
با لحن خودش گفتم:
- هاتف منو اعصبانی نکن می‌دونی که من اگه روی سگم بلند بشه اصلاً دختر خوبی نیستم منم مثل تو دست پرورده‌ی خودِ سیروسم منو آتیشیم نکن که خودتم می‌سوزی!
- تهدید می‌کنی؟ جای تهدید هم مونده؟
- من آدم عملم نه تهدید! توی این سیزده سالی که باهم بزرگ شدیم تو منو بهتر از خودم می‌شناسی اگه تا الان این‌جوری باهات صحبت نکردم چون توی نالوتی رو برادر خودم می‌دونم دیشب هم جای این‌که ازت اعصبانی بشم و جواب کارت رو بدم بیشتر ازت دلخور شدم حتی تو مخیلمم نمی‌گنجید یک روز بخوای منو بکشی.
هاتف نگاهش رنگ غم گرفت و گفت:
- من تو رو نکشتم ملودی تو زنده‌ای هنوز داری نفس می‌کشی ولی تو قلب من رو کشتی، داغونم کردی هست و نیستم رو با خاک یکی کردی!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۴


- با کلمات بازی نکن بنال بینم دردت از چیه؟
- من عاشق دریا بودم تو دریا رو کشتی و تبدیلش کردی به چندتا تیکه اعضای یخ زده!
با این جمله‌ی هاتف اولش متعجب نگاهش کردم و بعد از این شوخی مسخره‌ای که کرد بلند زدم زیر خنده!؛ که هاتف بازم از چشماش عصبانیت و نفرت بارید!
- خدا نکشدت سر صبحی روده بر شدم از خنده!
- دهنتو ببند کثافط! بیشتر از این منو اعصبانی نکن تازه آتیشم خاموش شده.
- خدایی حرف‌هایی که خودت میزنی رو می‌شنوی؟ دریا؟! تو عاشق دریا بودی؟ جون بابا خب منم عاشق تِسو ام!
- می‌شه وقتی دارم باهات جدی حرف می‌زنم نخندی؟
خنده‌م رو جمع کردم و گفتم:
- اوکی! پس دریا آره؟ اون‌که قرار بود داداشت رو به دنیا بیاره اون‌که زنِ پدرخونده‌ت بود اونکه می‌گفتی ازش متنفری می‌گفتی فاسده می‌گفتی هرز...
- خفه شو دیگه ادامه نده؛ دریا قبل از این‌که زن سیروس بشه زن سیغه‌ایه من بود ولی گول خورد عاشق پول سیروس شد و دقیقا همون موقع که داشت سر عقل میومد و ما تصمیم گرفتیم فرار کنیم خارج تو اون رو کشتی.
از این حرفهای هاتف دهانم قد غار باز شد با لکنت گفتم:
- ت... تو خودت گفتی اون رو بکشم تو گفتی خوشحالی از این‌که کشتمش،اصلاً باورم نمی‌شه کسی که رو به روم ایستاده و داره از دریا میگه، تویی هاتف!
تا هاتف خواست حرفی بزنه که یکی از نگهبان‌ها سراسیمه اومد توی اتاق و گفت:
- پلیس، پلیس اومده سیروس خان رو ببره!
شوکه شدم از این حرف! نگاهی به هاتف انداختم که بیخیال رفت روی تختش لم داد بدون توجه به این آدمِ غیرنرمال رو به نگهبان گفتم:
- من میرم با پلیس صحبت کنم تو هم سریع به سیروس خان خبر بده عجله کن.
و بعد از اتاق رفتم پایین، پله ها رو دوتا یکی طی کردم و رسیدم توی حیاط عمارت، در حیاط نیمه باز بود و یکی از پلیس‌ها داشت با تیرداد صحبت می‌کرد! رفتم سمت در تیرداد رو کنار زدم و گفتم:
- بفرمایید جناب سروان مشکلی پیش اومده؟
- اومدیم تا نذاریم مشکلی پیش بیاد!
- متوجه نشدم.
- سیروس صامت اینجا زندگی میکنه؟
- بله چطور؟
- چه نسبتی با شما داره اون وقت؟
- پدر خونده‌م هستن.
- که این‌طور، باید با ما تشریف بیارن کلانتری!
- به چه جرمی اون وقت؟
- تو کلانتری مشخص می‌شه! لطفا صداشون بزنید بیان. وگرنه با زور متوسل می‌شیم!
تا اومدم چیزی بگم که صدای سیروس از پشت سرم بلند شد. با دیدن سیروس مونده بودم بخنده‌م یا هول کنم، یک کت شلوار سرمه‌ای ساده پوشیده بود و دکمه‌ی پیراهنش رو تا گر*دن بسته بود و موهایی که همیشه شلخته میداد سمت چپ صورتش، این بار بالا داده بود. انگشتر های طلاش رو در آورده بود و به جاش انگشترهایی با نگین بزرگ پوشیده بود و یه تسبیح هم توی دستش بود! گوشه های سبیل فرمونیشم کوتاه کرده بود. صد و هشاد درجه تغییر کرده بود مثل حاج آقاها شده بود! حتی تیرداد و بقیه‌ی نگهبان ها هم متوجه‌ی تغییر سیروس شده بودن چون داشتن با تعجب نگاهش می‌کردن و ریز ریز می‌خندیدن. سیروس خطاب به من گفت:
- دخترم چرا جناب سروان رو دم در نگه داشتی تعارف می‌کردی بیاد تو چای یا قهوه در خدمتش بودیم.
پلیس گفت:
- نه ممنون حین ماموریت اجازه‌ی خوردن و آشامیدن ندارم، شما آقای سیروس صامت هستین؟!
- بله چطور؟
- باید با ما تشریف بیارین کلانتری!
- کلانتری؟ ما انسان‌های شریفی هستیم جناب سروان تا حالا حتی یک پرونده‌ی قضایی هم نداشتیم بنده تاجر فرش هستم کل امورات خیریه منو می‌شناسن دست به خیرم، فکر می‌کنم اشتباهی پیش اومده.
- بنده هم مامورم و هم معذور! باید ببرمتون کلانتری.
واسه این‌که عادی رفتار کنم، با بغض ساختگی گفتم:
- نه من نمی‌ذارم بابام رو ببرین.
واقعا نباید سیروس میرفت کلانتری چون اگه ابویونا اسمی از سیروس آورده باشه هم واسه اون بد میشه هم واسه من و هاتف و تمام زیر دست‌های سیروس که کمک‌مون خلاف کردن!
پلیس گفت:
- نگران نباشید فکر می‌کنم چندتا سوال و جواب ساده‌ست.
سیروس: آره زود برمی‌گردم دخترم نگران نباش. تو برو به کلاس قرآنت برس دیر نشه!
و بعد این سوار ماشین پلیس شد و حرکت کردن.
کد:
- با کلمات بازی نکن بنال بینم دردت از چیه؟
- من عاشق دریا بودم تو دریا رو کشتی و تبدیلش کردی به چندتا تیکه اعضای یخ‌زده!
با این جمله‌ی هاتف اولش متعجب نگاهش کردم و بعد از این شوخی مسخره‌ای که کرد بلند زدم زیر خنده!؛ که هاتف بازم از چشماش عصبانیت و نفرت بارید!
- خدا نکشدت سر صبحی روده بر شدم از خنده!
- دهنتو ببند کثافط! بیشتر از این منو اعصبانی نکن تازه آتیشم خاموش شده.
- خدایی حرف‌هایی که خودت می‌زنی رو می‌شنوی؟ دریا؟! تو عاشق دریا بودی؟ جون بابا خب منم عاشق تِسو‌ام!
- میشه وقتی دارم باهات جدی حرف می‌زنم نخندی؟
خنده‌م رو جمع کردم و گفتم:
- اوکی! پس دریا آره؟ اون‌که قرار بود داداشت رو به دنیا بیاره اون‌که زنِ پدرخونده‌ت بود اونکه می‌گفتی ازش متنفری می‌گفتی فاسده می‌گفتی هرز...
- خفه شو دیگه ادامه نده؛ دریا قبل از این‌که زن سیروس بشه زن سیغه‌ایه من بود ولی گول خورد عاشق پول سیروس شد و دقیقاً همون موقع که داشت سر عقل میومد و ما تصمیم گرفتیم فرار کنیم خارج تو اون رو کشتی.
از این حرف‌های هاتف دهانم قد غار باز شد با لکنت گفتم:
- تـ... تو خودت گفتی اون رو بکشم تو گفتی خوشحالی از این‌که کشتمش، اصلاً باورم نمی‌شه کسی که رو به روم‌ایستاده و داره از دریا می‌گه، تویی هاتف!
تا هاتف خواست حرفی بزنه که یکی از نگهبان‌ها سراسیمه اومد توی اتاق و گفت:
- پلیس، پلیس اومده سیروس خان رو ببره!
شوکه شدم از این حرف! نگاهی به هاتف انداختم که بیخیال رفت روی تختش لم داد بدون توجه به این آدمِ غیرنرمال رو به نگهبان گفتم:
- من میرم با پلیس صحبت کنم تو هم سریع به سیروس خان خبر بده عجله کن.
و بعد از اتاق رفتم پایین، پله‌ها رو دوتا یکی طی کردم و رسیدم توی حیاط عمارت، در حیاط نیمه باز بود و یکی از پلیس‌ها داشت با تیرداد صحبت می‌کرد! رفتم سمت در تیرداد رو کنار زدم و گفتم:
- بفرمایید جناب سروان مشکلی پیش اومده؟
- اومدیم تا نذاریم مشکلی پیش بیاد!
- متوجه نشدم.
- سیروس صامت اینجا زندگی می‌کنه؟
- بله چطور؟
- چه نسبتی با شما داره اون وقت؟
- پدر خونده‌م هستن.
- که این‌طور، باید با ما تشریف بیارن کلانتری!
- به چه جرمی اون وقت؟
- تو کلانتری مشخص میشه! لطفاً صداشون بزنید بیان. وگرنه با زور متوسل میشیم!
تا اومدم چیزی بگم که صدای سیروس از پشت سرم بلند شد. با دیدن سیروس مونده بودم بخنده‌م یا هول کنم، یک کت شلوار سرمه‌ای ساده پوشیده بود و دکمه‌ی پیراهنش رو تا گر*دن بسته بود و مو‌هایی که همیشه شلخته می‌داد سمت چپ صورتش، این بار بالا داده بود. انگشتر‌های طلاش رو در آورده بود و به جاش انگشتر‌هایی با نگین بزرگ پوشیده بود و‌یه تسبیح هم توی دستش بود! گوشه‌های سبیل فرمونیشم کوتاه کرده بود. صد و هشاد درجه تغییر کرده بود مثل حاج آقا‌ها شده بود! حتی تیرداد و بقیه‌ی نگهبان‌ها هم متوجه‌ی تغییر سیروس شده بودن چون داشتن با تعجب نگاهش می‌کردن و ریز ریز می‌خندیدن. سیروس خطاب به من گفت:
- دخترم چرا جناب سروان رو دم در نگه داشتی تعارف می‌کردی بیاد تو چای یا قهوه در خدمتش بودیم.
پلیس گفت:
- نه ممنون حین ماموریت اجازه‌ی خوردن و آشامیدن ندارم، شما آقای سیروس صامت هستین؟!
- بله چطور؟
- باید با ما تشریف بیارین کلانتری!
- کلانتری؟ ما انسان‌های شریفی هستیم جناب سروان تا حالا حتی یک پرونده‌ی قضایی هم نداشتیم بنده تاجر فرش هستم کل امورات خیریه منو می‌شناسن دست به خیرم، فکر می‌کنم اشتباهی پیش اومده.
- بنده هم مامورم و هم معذور! باید ببرمتون کلانتری.
واسه این‌که عادی رفتار کنم، با بغض ساختگی گفتم:
- نه من نمی‌ذارم بابام رو ببرین.
واقعاً نباید سیروس می‌رفت کلانتری چون اگه ابویونا اسمی از سیروس آورده باشه هم واسه اون بد میشه هم واسه من و هاتف و تمام زیر دست‌های سیروس که کمک‌مون خلاف کردن!
پلیس گفت:
- نگران نباشید فکر می‌کنم چندتا سؤال و جواب ساده‌ست.
سیروس: آره زود برمی‌گردم دخترم نگران نباش. تو برو به کلاس قرآنت برس دیر نشه!
و بعد این سوار ماشین پلیس شد و حرکت کردن.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۵



«تیرداد»

یک ساعتی می‌شد سیروس رو برده بودن کلانتری و پشت سر اونم ملودی و هاتف از خونه رفته بودن بیرون. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده و اون پیرمرد عرب چیا گفته که حالا تو ایران اومدن سراغ سیروس؛ امیدوارم یک جوری بشه که سیروس قِصِر در ره هرچندم مقصره که با ابویونا معامله کرده و یک طرف قضیه‌ی جرم و جنایت هاست، ولی مطمئنم سیروس خیلی هوشیار و زرنگه. فوری خودش رو تبرعه می‌کنه، کاش مشکلی براش پیش نیاد تا قبل هر کی و هرچی کلکش رو خودمون بکنیم! ولی نباید به بابا بگم اومدن بردنش کلانتری چون باز حرص می‌خوره و هزارتا فکر و خیال می‌کنه که مبادا دستمون بهش نرسه! اما به دور از همه‌ی این اتفاقات خیلی واسه شاهرخ ناراحت بودم چون اولین کسی بود که دستم به خونش آلوده شد، اون بی‌گناه ترین آدمی بود که می‌تونستم بکشمش، من و بابا تنها هدفمون نابودی سیروسه نه بیشتر نه کمتر اما گاهی اوقات برای رسیدن به هدف باید خیلی چیزا رو خیلی کس ها رو قربانی کنی مخصوصا اگه هدف ریختن خون یک آدم کثیف باشه، منم برای جلب توجه ملودی مجبور شدم این کار و کنم حتی اگه شاهرخ رو نمی‌کشتم ملودی حتما کشته می‌شد اگه پیش سیروس لو رفته بود، به حال خون یکی این وسط ریخته می‌شد بین شاهرخ و ملودی! که حالا شاهرخ عمرش به سر رسید.
مثل هر روز توی حیاط عمارت ایستاده بودم و مگس می‌پروندم. خدایی نه ملودی هیچ‌وقت نیاز به بادیگارد داشت نه هاتف و نه سیروس! من موندم این سیروس چرا بادیگارد می‌گیره تند تند، یعنی واسه جلب توجه یا می‌خواد به بقیه رقباش بگه منم می‌تونم یا از دست آدم‌ها کلا جونش در خطره؟! اصلا یک وضعیه! با صدای کامران که حالا کنارم وایستاده بود رشته‌ی افکارم پاره شد.
- بچه کجایی؟
می‌خواستم جواب سربالا بهش بدم ولی وقتی باز چشمم به هیکل نر غولش افتاد نظرم عوض شد.
- جنوب شهر!
- چند وقته اینجایی؟
- چند ماهی می‌شه.
- اها، چند سالته؟
- مطمئنا تو بازپرس خوبی می‌شدی اگه درسش رو خونده بودی.
کامران چند بار زد به بازوم و گفت:
- تو هم نفوذی خوبی می‌شدی اگه راهش رو رفته بودی.
دستشو انداختم پایین و گفتم:
- نفوذی کدومه داش چرا حرف دهن مردم می‌ذاری؟
کامران بلند خندید و گفت:
- حال می‌کنم باهات! بچه خوبی هستی ردیفیم باهم. موهاتم بزن بالا بیشتر بهت میاد.
دستی کشید رو موهای ریخته‌ شده‌ توی پیشونیم و دادشون بالا؛ و سوت زنان یک نخ سیگار روشن کرد رفت پیش بقیه‌‌ نگهبان ها. اینم نرمال نیست به مولا کلا من تو این عمارت با هر کی سر و کار دارم یا خیلی کم داره یا خیلی زیاد! همین لحظه یک ماشین از در حیاط عمارت اومد داخل که چند لحظه بعد دیدم ملودی از پشت فرمون اومد بیرون و دستش رو جلوی دهانش گرفت و دوید تو عمارت، چیزی که خیلی متعجبم کرد مایع قرمز رنگ توی صورتش بود. بی معطلی دویدم توی عمارت اما نگاه های کنجکاو و مرموز کامران از چشمم دور نموند ولی خب الان واسه من فقط ملودی مهم بود. رفتم توی عمارت و از پله ها دویدم بالا و یک راست رفتم تو اتاق ملودی در رو هم بستم؛ ملودی توی سرویس بهداشتی بود و صدای آب میومد که طنین گریه های ملودی هم توش قاطی شده بود! چندبار زدم به در و گفتم:
- ملودی حالت خوبه؟ ملودی با توام.
- برو بیرون تیرداد.
- عه چرا یهو جن زده می‌شی تو؟
همین لحظه ملودی اومد بیرون و گفت:
- چیه منو می‌خواستی ببینی بیا ببین، ببین صورتم رو!
با دیدن پیشونی شکسته‌ش که خونریزی می‌کرد و گوشه ل*بش که پاره شد بود و خونی‌مالی بود خونم به جوش اومد، دستام رو مشت کردم و گفتم:
- کی این بلا رو سرت آورده؟
ملودی بی توجه به سوالم رفت جلوی آینه و با دستمال کاغذی مشغول تمیز کردن خون صورتش شد.
داد زدم:
- کـی؟
ملودی هم مثل من داد زد:
- به تو چه ها؟! به تو چه ربطی داره اصلا تو کیه منی؟
دستمال کاغذی رو از دستش گرفتم و همون‌طور که با حرص مشغول تمیز کردن زخماش بودم، گفتم:
- همین دیشب باهم صحبت کردیم، گفتم عاشقتم تو هم گفتی دوستم داری گفتم بهت کمک می‌کنم تا ققنوس رو از سیروس بدزدی فقط واسه این‌که عاشقتم ملودی بعد بهم میگی من کیه توام؟
ملودی ازم فاصله گرفت و گفت:
- همین دیشب هاتف نزدیک بود خفه‌م کنه اگه سیروس به موقع نرسیده بود و نجاتم نداده بود الان منم کنار پدر و مادرم بودم که ای کاش سیروس نجاتم نداده بود، من نمی‌دونم هاتف پاک دیوونه شده اداهاش مثل روانی ها شده با کسی حرف نمی‌زنه تو تتهاییش راحت تره حالا هم که قصد جون من رو کرده بهش گفتم چت شده دردت چیه گفت تو رو باید بکشم چون دریا رو کشتی وقتی به حرفش خندیدم راه افتاد دنبالم و توی خیابون کتکم زد.
- چی؟ هاتف می‌خواد تو رو بکشه بخاطر دریا؟ این دیگه چه جوک مسخره ایه؟
- نمی‌دونم، یا من مشکل دارم که حرفاش تو کتم نمیره یا اون چرت میگه؛ میگه من و دریا نزدیک بود باهم فرار کنیم بریم خارج که تو دریا رو کشتی.
- مزخرف تر از این حرف هم مگه داریم؟! دریا زن سیروس بوده زن بابای پدر خونده‌‌ش؛ مگه آدم عاشق زن باباش میشه؟
- نمی‌دونم تیرداد حالا که می‌بینی هاتف خاطر خواه دریا از آب در اومد، می‌بینی که قصد جونم رو کرده ما داشتیم قبل از این‌که پلیس بیاد باهم صحبت می‌کردیم به محض این‌که گفت عاشق دریا شده و من به حرفش خندیدم اولش واکنشی نشون نداد اما همین‌که واسه یه کاری رفتم بیرون پشت سرم اومد تو خیابون این‌جوری کتکم زد!
- لعنت بهش ع*و*ضی، می‌خوای آدم اجیر کنم به حد مرگ بزننش؟
- نه خیر! من هنوزم هاتف رو مثل قبل دوست دارم اون رو هنوزم برادر خودم می‌دونم هرچندم ناتنی؛ هرچندم که الان قصد داره به خاطر اون عشق یهویی و مسخره‌ش منو بکشه‌.
- الان می‌خوای چیکار کنی ملودی تصمیمت چیه؟
ملودی بغضش شکست و اشکاش بی مهابا شروع به ریختن کرد تکیه‌ش رو داد به دیوار و گفت:
- من عاشقت شدم حرفمم انکار نمی‌کنم بهت گفتم می‌خوام از سیروس انتقام خون پدر و مادرم بگیرم اینم انکار نمی‌کنم گفتم می‌خوام ققنوس رو که وصله‌ی جون سیروس هست رو بدزدم اینم اینکار نمی‌کنم ولی تو خیلی پستی تیرداد خیلی پست؛ اگه واقعا عاشق من بودی می‌گفتی حالا چیکار کنیم نه این‌که ازم بپرسی می‌خوام چی‌کار کنم؛ تو حتی مشکل من رو مشکل خودت نمی‌دونی پس ادعا نکن عاشقمی!
- به جون خودت منظوری نداشتم فقط خواستم بدونم تصمیمت همونیه که دیشب بهم گفتی یا عوض شده؟
- بسه قسم نخور، هاتف که الان پاک روانی شده و خدا می‌دونه باز کی واسه کشتنم بیاد سراغم، سیروس هم که معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد اگه ابویونا رو شکنجه کنن صددرصد اسم سیروس رو میاره شایدم آورده باشه که سیروس رو تا الآن نذاشتن برگرده فعلا هیچی معلوم نیست اگه سیروس لو بره کلک من هم کنده‌ست باید قبل از این‌که دستگیر بشم ققنوس رو بردارم و از ایران برم.
با این حرف ملودی یک لحظه قلبم تیر کشید. ناباورانه گفتم:
- چی؟ از ایران بری؟
- دیگه وقت انتقام نمونده تیرداد! من با برداشتن ققنوس بزرگترین ضربه رو به سیروس زدم اگه هم اون لو بره و اعدامش کنن انتقام خون پدر و مادرمم گرفته می‌شه من نمی‌تونم ریسک کنم و معطل بمونم تا به منم شک کنن و بگیرنم؛ ققنوس رو برمی‌دارم و فرار می‌کنم خارج این بهترین راهه.
- بسه ملودی این‌قدر حرف از رفتن نزن منو بیشتر از این دیوونه نکن، ما عاشق همیم اگه تو بری پس تکلیف من چیه اصلا به من فکر کردی؟! نکنه عاشقم نیستی که به راحتی حرف از رفتن میزنی.

این حرفایی که الان پیوسته و پشت هم از دهنم خارج شد یک فرق خیلی بزرگ با بقیه‌ حرفام داشت، این حرفارو قلبم می‌گفت نه زبونم. برای اولین بار قلبم از تصور رفتن ملودی شکست و احساس تنهایی کردم. ملودی گفت:
- تو یک پدر داری باید از اون مراقبت کنی ما چه بخوایم چه نخوایم راهمون از هم جدا میشه، اون دفعه هم که گفتم عاشقت نیستم فقط بخاطر این لحظه گفتم. من مجبورم برم از ایران جای من این‌جا نیست بین این همه خطر! تو هم نمی‌تونی پدرت رو تنها بذاری و دنبال من بیای؛ ما مجبوریم از هم جدا بشیم تیرداد این رو بفهم.
بغضی که کم کم داشت سر باز می‌کرد تا آبروی اشکام رو ببره رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- کی گفته مجبوریم ملودی؟ من عاشقتم تو هم عاشقمی وقتی خودمون بخوایم باهم باشیم هیچ‌کس و هیچ چیز نمی‌تونه جدامون کنه، من هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم به مرگ مادرم قسم می‌خورم هرجایی بری منم همرات میام به موت قسم!
خوب می‌دونستم نباید این‌طوری می‌شد من خواستم یکم ملودی رو دوست
داشته باشم اما از دستم در رفت و عاشقش شدم.
کد:
«تیرداد»

یک ساعتی می‌شد سیروس رو برده بودن کلانتری و پشت سر اونم ملودی و هاتف از خونه رفته بودن بیرون. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده و اون پیرمرد عرب چیا گفته که حالا تو ایران اومدن سراغ سیروس؛ ‌امیدوارم یک جوری بشه که سیروس قِصِر در ره هرچندم مقصره که با ابویونا معامله کرده و یک طرف قضیه‌ی جرم و جنایت هاست، ولی مطمئنم سیروس خیلی هوشیار و زرنگه. فوری خودش رو تبرعه می‌کنه، کاش مشکلی براش پیش نیاد تا قبل هر کی و هرچی کلکش رو خودمون بکنیم! ولی نباید به بابا بگم اومدن بردنش کلانتری چون باز حرص می‌خوره و هزارتا فکر و خیال می‌کنه که مبادا دستمون بهش نرسه! اما به دور از همه‌ی این اتفاقات خیلی واسه شاهرخ ناراحت بودم چون اولین کسی بود که دستم به خونش آلوده شد، اون بی‌گناه‌ترین آدمی بود که می‌تونستم بکشمش، من و بابا تنها هدفمون نابودی سیروسه نه بیشتر نه کمتر اما گاهی اوقات برای رسیدن به هدف باید خیلی چیزا رو خیلی کس‌ها رو قربانی کنی مخصوصاً اگه هدف ریختن خون یک آدم کثیف باشه، منم برای جلب توجه ملودی مجبور شدم این کار و کنم حتی اگه شاهرخ رو نمی‌کشتم ملودی حتماً کشته می‌شد اگه پیش سیروس لو رفته بود، به حال خون یکی این وسط ریخته می‌شد بین شاهرخ و ملودی! که حالا شاهرخ عمرش به سر رسید.
مثل هر روز توی حیاط عمارت‌ایستاده بودم و مگس می‌پروندم. خدایی نه ملودی هیچ‌وقت نیاز به بادیگارد داشت نه هاتف و نه سیروس! من موندم این سیروس چرا بادیگارد می‌گیره تند تند، یعنی واسه جلب توجه یا می‌خواد به بقیه رقباش بگه منم می‌تونم یا از دست آدم‌ها کلاً جونش در خطره؟! اصلاً یک وضعیه! با صدای کامران که حالا کنارم وایستاده بود رشته‌ی افکارم پاره شد.
- بچه کجایی؟
می‌خواستم جواب سربالا بهش بدم ولی وقتی باز چشمم به هیکل نر غولش افتاد نظرم عوض شد.
- جنوب شهر!
- چند وقته اینجایی؟
- چند ماهی میشه.
- ا‌ها، چند سالته؟
- مطمئناً تو بازپرس خوبی می‌شدی اگه درسش رو خونده بودی.
کامران چند بار زد به بازوم و گفت:
- تو هم نفوذی خوبی می‌شدی اگه راهش رو رفته بودی.
دستشو انداختم پایین و گفتم:
- نفوذی کدومه داش چرا حرف دهن مردم می‌ذاری؟
کامران بلند خندید و گفت:
- حال می‌کنم باهات! بچه خوبی هستی ردیفیم باهم. موهاتم بزن بالا بیشتر بهت میاد.
دستی کشید رو مو‌های ریخته شده توی پیشونیم و دادشون بالا؛ و سوت زنان یک نخ سیگار روشن کرد رفت پیش بقیه نگهبان‌ها. اینم نرمال نیست به مولا کلاً من تو این عمارت با هر کی سر و کار دارم یا خیلی کم داره یا خیلی زیاد! همین لحظه یک ماشین از در حیاط عمارت اومد داخل که چند لحظه بعد دیدم ملودی از پشت فرمون اومد بیرون و دستش رو جلوی دهانش گرفت و دوید تو عمارت، چیزی که خیلی متعجبم کرد مایع قرمز رنگ توی صورتش بود. بی‌معطلی دویدم توی عمارت اما نگاه‌های کنجکاو و مرموز کامران از چشمم دور نموند ولی خب الان واسه من فقط ملودی مهم بود. رفتم توی عمارت و از پله‌ها دویدم بالا و یک راست رفتم تو اتاق ملودی در رو هم بستم؛ ملودی توی سرویس بهداشتی بود و صدای آب میومد که طنین گریه‌های ملودی هم توش قاطی شده بود! چندبار زدم به در و گفتم:
- ملودی حالت خوبه؟ ملودی با توام.
- برو بیرون تیرداد.
- عه چرا‌یهو جن‌زده میشی تو؟
همین لحظه ملودی اومد بیرون و گفت:
- چیه منو می‌خواستی ببینی بیا ببین، ببین صورتم رو!
با دیدن پیشونی شکسته‌ش که خونریزی می‌کرد و گوشه ل*بش که پاره شد بود و خونی‌مالی بود خونم به جوش اومد، دستام رو مشت کردم و گفتم:
- کی این بلا رو سرت آورده؟
ملودی بی‌توجه به سؤالم رفت جلوی آینه و با دستمال کاغذی مشغول تمیز کردن خون صورتش شد.
داد زدم:
- کـی؟
ملودی هم مثل من داد زد:
- به تو چه‌ها؟! به تو چه ربطی داره اصلاً تو کیه منی؟
دستمال کاغذی رو از دستش گرفتم و همون‌طور که با حرص مشغول تمیز کردن زخماش بودم، گفتم:
- همین دیشب باهم صحبت کردیم، گفتم عاشقتم تو هم گفتی دوستم داری گفتم بهت کمک می‌کنم تا ققنوس رو از سیروس بدزدی فقط واسه این‌که عاشقتم ملودی بعد بهم می‌گی من کیه توام؟
ملودی ازم فاصله گرفت و گفت:
- همین دیشب هاتف نزدیک بود خفه‌م کنه اگه سیروس به موقع نرسیده بود و نجاتم نداده بود الان منم کنار پدر و مادرم بودم که‌ای کاش سیروس نجاتم نداده بود، من نمی‌دونم هاتف پاک دیوونه شده اداهاش مثل روانی‌ها شده با کسی حرف نمی‌زنه تو تتهاییش راحت تره حالا هم که قصد جون من رو کرده بهش گفتم چت شده دردت چیه گفت تو رو باید بکشم چون دریا رو کشتی وقتی به حرفش خندیدم راه افتاد دنبالم و توی خیابون کتکم زد.
- چی؟ هاتف می‌خواد تو رو بکشه بخاطر دریا؟ این دیگه چه جوک مسخره‌ایه؟
- نمی‌دونم، یا من مشکل دارم که حرفاش تو کتم نمی‌ره یا اون چرت می‌گه؛ می‌گه من و دریا نزدیک بود باهم فرار کنیم بریم خارج که تو دریا رو کشتی.
- مزخرف‌تر از این حرف هم مگه داریم؟! دریا زن سیروس بوده زن بابای پدر خونده‌ش؛ مگه آدم عاشق زن باباش میشه؟
- نمی‌دونم تیرداد حالا که می‌بینی هاتف خاطر خواه دریا از آب در اومد، می‌بینی که قصد جونم رو کرده ما داشتیم قبل از این‌که پلیس بیاد باهم صحبت می‌کردیم به محض این‌که گفت عاشق دریا شده و من به حرفش خندیدم اولش واکنشی نشون نداد اما همین‌که واسه‌یه کاری رفتم بیرون پشت سرم اومد تو خیابون این‌جوری کتکم زد!
- لعنت بهش ع*و*ضی، می‌خوای آدم اجیر کنم به حد مرگ بزننش؟
- نه خیر! من هنوزم هاتف رو مثل قبل دوست دارم اون رو هنوزم برادر خودم می‌دونم هرچندم ناتنی؛ هرچندم که الان قصد داره به خاطر اون عشق‌یهویی و مسخره‌ش منو بکشه‌.
- الان می‌خوای چیکار کنی ملودی تصمیمت چیه؟
ملودی بغضش شکست و اشکاش بی‌مهابا شروع به ریختن کرد تکیه‌ش رو داد به دیوار و گفت:
- من عاشقت شدم حرفمم انکار نمی‌کنم بهت گفتم می‌خوام از سیروس انتقام خون پدر و مادرم بگیرم اینم انکار نمی‌کنم گفتم می‌خوام ققنوس رو که وصله‌ی جون سیروس هست رو بدزدم اینم اینکار نمی‌کنم ولی تو خیلی پستی تیرداد خیلی پست؛ اگه واقعاً عاشق من بودی می‌گفتی حالا چیکار کنیم نه این‌که ازم بپرسی می‌خوام چی‌کار کنم؛ تو حتی مشکل من رو مشکل خودت نمی‌دونی پس ادعا نکن عاشقمی!
- به جون خودت منظوری نداشتم فقط خواستم بدونم تصمیمت همونیه که دیشب بهم گفتی یا عوض شده؟
- بسه قسم نخور، هاتف که الان پاک روانی شده و خدا می‌دونه باز کی واسه کشتنم بیاد سراغم، سیروس هم که معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد اگه ابویونا رو شکنجه کنن صددرصد اسم سیروس رو می‌اره شایدم آورده باشه که سیروس رو تا الآن نذاشتن برگرده فعلا هیچی معلوم نیست اگه سیروس لو بره کلک من هم کنده‌ست باید قبل از این‌که دستگیر بشم ققنوس رو بردارم و از ایران برم.
با این حرف ملودی یک لحظه قلبم تیر کشید. ناباورانه گفتم:
- چی؟ از ایران بری؟
- دیگه وقت انتقام نمونده تیرداد! من با برداشتن ققنوس بزرگترین ضربه رو به سیروس زدم اگه هم اون لو بره و اعدامش کنن انتقام خون پدر و مادرمم گرفته میشه من نمی‌تونم ریسک کنم و معطل بمونم تا به منم شک کنن و بگیرنم؛ ققنوس رو برمی‌دارم و فرار می‌کنم خارج این بهترین راهه.
- بسه ملودی این‌قدر حرف از رفتن نزن منو بیشتر از این دیوونه نکن، ما عاشق همیم اگه تو بری پس تکلیف من چیه اصلاً به من فکر کردی؟! نکنه عاشقم نیستی که به راحتی حرف از رفتن می‌زنی.

این حرفایی که الان پیوسته و پشت هم از دهنم خارج شد یک فرق خیلی بزرگ با بقیه حرفام داشت، این حرفارو قلبم می‌گفت نه زبونم. برای اولین بار قلبم از تصور رفتن ملودی شکست و احساس تنهایی کردم. ملودی گفت:
- تو یک پدر داری باید از اون مراقبت کنی ما چه بخوایم چه نخوایم راهمون از هم جدا میشه، اون دفعه هم که گفتم عاشقت نیستم فقط بخاطر این لحظه گفتم. من مجبورم برم از ایران جای من این‌جا نیست بین این همه خطر! تو هم نمی‌تونی پدرت رو تنها بذاری و دنبال من بیای؛ ما مجبوریم از هم جدا بشیم تیرداد این رو بفهم.
بغضی که کم کم داشت سر باز می‌کرد تا آبروی اشکام رو ببره رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- کی گفته مجبوریم ملودی؟ من عاشقتم تو هم عاشقمی وقتی خودمون بخوایم باهم باشیم هیچ‌کس و هیچ چیز نمی‌تونه جدامون کنه، من هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم به مرگ مادرم قسم می‌خورم هرجایی بری منم همرات می‌ام به موت قسم!
خوب می‌دونستم نباید این‌طوری می‌شد من خواستم یکم ملودی رو دوست داشته باشم اما از دستم در رفت و عاشقش شدم.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۶


«ملودی»

رو به تیرداد گفتم:
- مطمئنی می‌خوای باهام بیای؟
- بهت قول دادم ملودی، خیلی سریع همه چیز رو ردیف می‌کنیم میریم.
- پس پدرت چی؟ اون قبول می‌کنه باهام باشی؟
تیرداد نگاهش غم‌آلود شد و گفت:
- من پسر خوبی براش بودم! هر کاری رو تا حالا گفت انجام دادم، اما برای زندگی و آینده‌م خودم تصمیم می‌گیرم.
- می‌خوای تنهاش بذاری؟
- نه اصلا! هرگز تنهاش نمی‌ذارم، من و تو هم که نمی‌خوایم تا ابد فرار کنیم. از این‌جا میریم هروقت که اوضاع آروم شد برمی‌گردیم پیش پدرم.
- ببین سیروس تا الان پیداش نشده اگه اوضاع همین‌طور بمونه مطمئنا یا منو هم دستگیر می‌کنن یا ممنوع الخروج، حتی اگه این اتفاق هام پیش نیاد، وقتی که ققنوس رو بردارم سیروس زود متوجه میشه و به پلیس می‌گه من از خونه‌ش دزدی کردم اون‌وقت ممنوع الخروجم می‌کنن در هر صورت نمی‌تونیم قانونی بریم.
- تو که دختر سیروسی اون تو رو به فرزند خوندگی گرفته تو شناسنامت هم که اسم و فامیل سیروس به عنوان پدرت ثبت شده پس میشی دختر سیروس، اون که نمی‌تونه به پلیس بگه دخترم ازم دزدی کرده.
- من فامیلیم شجاعی هست نه صامت که فامیلی سیروسه! اون بعد این‌که پدر و مادرم رو کشت برام به اسم خودش شناسنامه نگرفت نه واسه من نه واسه ساغر. همه فکر می‌کردن ما دختر خونده‌های سیروسیم اما این‌طور نیست، سیروس فقط برای هاتف شناسنامه گرفت که اونم وقتی از پرورشگاه گرفتش مجبور شد فامیلی خودش رو بهش بده.
- که این‌طور؛ اصلا نگران نباش من یکی رو می‌شناسم قاچاقی می‌بره ترکیه با اون صحبت می‌کنم وقتی ققنوس رو برداشتیم میریم.
- یعنی الان می‌خوای به پدرت بگی این موضوع رو؟
- نه نمی‌تونم بهش بگم فعلا! یک کار کوچیکی هست که باید انجامش بدم بعد از اون هم هماهنگ می‌کنیم ققنوس رو برمی‌داریم میریم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- فقط تویی که می‌تونی قلبم رو آروم کنی.
- بذار از اینجا بریم وقتی چند ماه بعد همه چی آروم شد برمی‌گردیم عقدت می‌کنم دیگه هم اصلا اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه بهت قول مردونه میدم همیشه باهاتم.
- تیرداد تو اولین پسری هستی که بهش علاقه‌مند شدم، واسه اون حس اعتمادی که همیشه تو چشمات بود صفر تا صد زندگیم رو برات ریختم رو دایره، من رو پشیمونم نکنی یک وقت.
- قول دادم بهت، عزیزم.
- خیلی خوب دیگه برو بیرون، زیاد دور و برم نپلک ممکنه سیروس این‌جا جاسوس گذاشته باشه. اون خیلی چموشه.
- باشه پس تو هم وسایلات رو آماده کن ممکنه هر لحظه یک اتفاق غیر منتظره بیوفته، باید آماده رفتن باشیم! منم میرم خونه‌مون یک کار کوچولو انجام میدم زودی برمی‌گردم.
و بعد از این حرفش رفت بیرون.

***

فقط این پسر بود که حتی با نگاهش قلبم رو آروم می‌کرد، با چشم‌های روشنش و اون گرمی نگاهش یک حس آرامش بخشی به وجودم تزریق می‌کرد. اون منه وحشیه دیوونه رو با همین حرف‌های گرمش رام کرد. همیشه به خودم می‌گفتم من کجا عشق کجا اما جوری عاشق شدم که نفهمیدم کی و کجا؛ اصلا عشق که خبر نمی‌کنه تا به خودم اومدم دیدم دلم رفته براش دیدم طاقت دیدن ناراحتیش رو ندارم دیدم تا ازم دور میشه هی استرس می‌گیرتم این حرف‌ها به دختری مثل من نمی‌خوره اما به قدم هاش وصل شده نفسم. خدا کنه همه چی خوب پیش بره و سیروس هم زودی آزاد کنن اما زیاد نگرانش نیستم چون هنوز زمان زیادی از بردنش به کلانتری نگذشته. به جز اون سیروس گر*دن کلفت ترین وکیل شهر رو داره و پارتیش حسابی کلفته امکان نداره به این راحتی ها گیر بیوفته و این سیروسی هم که من می‌شناسم اگه اراده کنه تو همون زندان‌های دبی ابویونا رو سر به نیست می‌کنه تا نتونه اسمی ازش ببره! سیروس از صد فرسخی خطر رو بو می‌کشه اگه بو ببره اوضاع به نفعش نیست جوری گم و گور می‌کنه خودش رو که جن هم جاش رو نتونه پیدا کنه! مطمئنا اگه هم امروز خیالش از بابت این‌که اتفاقی براش نمیوفته راحت نبود، عمرا اگه به کلانتری میرفت! موزمار تر از سیروس خودِ شیطانشه.
ولی من باید وسایلام رو جمع کنم و آماده باشم، ممکنه هر لحظه با کمک تیرداد ققنوس رو بدزدیم و فرار کنیم اما قبلش باید برم انگشت پلاستیکی که شهرام برام ساخته رو بگیرم اگه اون انگشت که اثر انگشت سیروس روشه نباشه، هرگز در اون گاوصندوق باز نمی‌شه! شهرام گفت عصر ساعت پنج برم پیشش یعنی پنج ساعت دیگه، پس قبل اون باید وسایلام رو جمع کنم.
کد:
«ملودی»

رو به تیرداد گفتم:
- مطمئنی می‌خوای باهام بیای؟
- بهت قول دادم ملودی، خیلی سریع همه چیز رو ردیف می‌کنیم میریم.
- پس پدرت چی؟ اون قبول می‌کنه باهام باشی؟
تیرداد نگاهش غم‌آلود شد و گفت:
- من پسر خوبی براش بودم! هر کاری رو تا حالا گفت انجام دادم، اما برای زندگی و آینده‌م خودم تصمیم می‌گیرم.
- می‌خوای تنهاش بذاری؟
- نه اصلا! هرگز تنهاش نمی‌ذارم، من و تو هم که نمی‌خوایم تا ابد فرار کنیم. از این‌جا میریم هروقت که اوضاع آروم شد برمی‌گردیم پیش پدرم.
- ببین سیروس تا الان پیداش نشده اگه اوضاع همین‌طور بمونه مطمئناً یا منو هم دستگیر می‌کنن یا ممنوع الخروج، حتی اگه این اتفاق هام پیش نیاد، وقتی که ققنوس رو بردارم سیروس زود متوجه میشه و به پلیس می‌گه من از خونه‌ش دزدی کردم اون‌وقت ممنوع الخروجم می‌کنن در هر صورت نمی‌تونیم قانونی بریم.
- تو که دختر سیروسی اون تو رو به فرزند خوندگی گرفته تو شناسنامت هم که اسم و‌فامیل سیروس به عنوان پدرت ثبت شده پس میشی دختر سیروس، اون که نمی‌تونه به پلیس بگه دخترم ازم دزدی کرده.
- من‌فامیلیم شجاعی هست نه صامت که‌فامیلی سیروسه! اون بعد این‌که پدر و مادرم رو کشت برام به اسم خودش شناسنامه نگرفت نه واسه من نه واسه ساغر. همه فکر می‌کردن ما دختر خونده‌های سیروسیم اما این‌طور نیست، سیروس فقط برای هاتف شناسنامه گرفت که اونم وقتی از پرورشگاه گرفتش مجبور شد‌فامیلی خودش رو بهش بده.
- که این‌طور؛ اصلاً نگران نباش من یکی رو می‌شناسم قاچاقی می‌بره ترکیه با اون صحبت می‌کنم وقتی ققنوس رو برداشتیم میریم.
- یعنی الان می‌خوای به پدرت بگی این موضوع رو؟
- نه نمی‌تونم بهش بگم فعلا! یک کار کوچیکی هست که باید انجامش بدم بعد از اون هم هماهنگ می‌کنیم ققنوس رو برمی‌داریم میریم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- فقط تویی که می‌تونی قلبم رو آروم کنی.
- بذار از اینجا بریم وقتی چند ماه بعد همه چی آروم شد برمی‌گردیم عقدت می‌کنم دیگه هم اصلاً اجازه نمی‌دم کسی اذیتت کنه بهت قول مردونه می‌دم همیشه باهاتم.
- تیرداد تو اولین پسری هستی که بهش علاقه‌مند شدم، واسه اون حس اعتمادی که همیشه تو چشمات بود صفر تا صد زندگیم رو برات ریختم رو دایره، من رو پشیمونم نکنی یک وقت.
- قول دادم بهت، عزیزم.
- خیلی خوب دیگه برو بیرون، زیاد دور و برم نپلک ممکنه سیروس این‌جا جاسوس گذاشته باشه. اون خیلی چموشه.
- باشه پس تو هم وسایلات رو آماده کن ممکنه هر لحظه یک اتفاق غیر منتظره بیوفته، باید آماده رفتن باشیم! منم میرم خونه‌مون یک کار کوچولو انجام می‌دم زودی برمی‌گردم.
و بعد از این حرفش رفت بیرون.

***

فقط این پسر بود که حتی با نگاهش قلبم رو آروم می‌کرد، با چشم‌های روشنش و اون گرمی نگاهش یک حس آرامش بخشی به وجودم تزریق می‌کرد. اون منه وحشیه دیوونه رو با همین حرف‌های گرمش رام کرد. همیشه به خودم می‌گفتم من کجا عشق کجا اما جوری عاشق شدم که نفهمیدم کی و کجا؛ اصلاً عشق که خبر نمی‌کنه تا به خودم اومدم دیدم دلم رفته براش دیدم طاقت دیدن ناراحتیش رو ندارم دیدم تا ازم دور میشه هی استرس می‌گیرتم این حرف‌ها به دختری مثل من نمی‌خوره اما به قدم هاش وصل شده نفسم. خدا کنه همه چی خوب پیش بره و سیروس هم زودی آزاد کنن اما زیاد نگرانش نیستم چون هنوز زمان زیادی از بردنش به کلانتری نگذشته. به جز اون سیروس گر*دن کلفت‌ترین وکیل شهر رو داره و پارتیش حسابی کلفته امکان نداره به این راحتی‌ها گیر بیوفته و این سیروسی هم که من می‌شناسم اگه اراده کنه تو همون زندان‌های دبی ابویونا رو سر به نیست می‌کنه تا نتونه اسمی ازش ببره! سیروس از صد فرسخی خطر رو بو می‌کشه اگه بو ببره اوضاع به نفعش نیست جوری گم و گور می‌کنه خودش رو که جن هم جاش رو نتونه پیدا کنه! مطمئناً اگه هم امروز خیالش از بابت این‌که اتفاقی براش نمی‌وفته راحت نبود، عمراً اگه به کلانتری می‌رفت! موزمار‌تر از سیروس خودِ شیطانشه.
ولی من باید وسایلام رو جمع کنم و آماده باشم، ممکنه هر لحظه با کمک تیرداد ققنوس رو بدزدیم و فرار کنیم اما قبلش باید برم انگشت پلاستیکی که شهرام برام ساخته رو بگیرم اگه اون انگشت که اثر انگشت سیروس روشه نباشه، هرگز در اون گاوصندوق باز نمی‌شه! شهرام گفت عصر ساعت پنج برم پیشش یعنی پنج ساعت دیگه، پس قبل اون باید وسایلام رو جمع کنم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۷


به دنبال این فکر، یک ساک برداشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایل‌هام، البته وسایل های مهمم! شناسنامه‌م و مابقی مدارکام. قاب عکس‌های پدر و مادرم که به دیوار آویزون کرده بودم. حتی از بچگیِ پدر و مادرمم عکس دارم اما عکس‌های بچگی خودم رو هیچ جا ندارم! سیروسِ بی‌شرف یک روز همه شون رو عمدا شکست. چند دست از لباسام رو برداشتم و خورده وسایل‌هایی که خیلی دوسشون داشته‌م و یک مقدار پول نقد که تبدیل به دلار کرده بودم و در آخر هم لپ تاپم رو! خیلی وقت بود به لپ تاپم دست نزده بودم‌. به دنبال این فکرم لپ تاپم رو روشن کردم و پسوردم رو زدم؛ یک راست رفتم توی ایمیل هام، کلی ایمیل برام اومده بود که تاریخ هاشون همه به تازگی بود!
اولین ایمیلِ ناشناس رو باز کردم با دیدن عکس ساغر توی لباس عروس و رازمیکی که حسابی خوشتیپ شده بود اشک تو چشمام حلقه زد. به دقت عکس‌هایی که فرستاده بود رو نگاه کردم. ساغر شاد و خوشحال توی لباس عروسِ سیندرلایی و یک تاج پر زرق و برق رو سرش و دسته گل توی دستش و چندتا زن و مرد هم کنارش بودن که احتمالا خونواده‌ی رازمیک بودن، عکس بعدی هم ساغر و رازمیک و لورا بودن که خیلی قشنگ شده بود ژست عکسشون! اشک‌هام امان ندادن و یکی بعد از دیگری روونه‌ی گونه هام شدن.
آدرس ایمیل به نام رازمیک بود، ایمیل بعدی رو باز کردم که برام یک متن نوشته بودن.
- ملودی من و رازمیک داریم ازدواج می‌کنیم امشب، برات چند روز پیش آدرس فرستادم چرا نیومدی؟! خوب می‌تونستی دور از چشم سیروس خیلی زود بیای و برگردی. ارمنستان که بیخ گوشِتِه؛ امشب همه‌ی کسایی که این‌جا باهاشون آشنا شدم، هستن ولی تو نیومدی نامرد.
و ته این حرفاشم اموجی بغض و اشک بود. ایمیل‌های قبل از این رو باز کردم دیدم ساغر آدرس خونه‌شون رو توی ارمنستان برام فرستاده و دعوتم کرده و کلی صحبت هم درمورد خودش و رازمیک کرده، همین‌طور که اشک‌هام از خوشحالی صورتم رو خیس می‌کرد شروع کردم به خوندن حرف هاش.
- سلام ملودی، دلم بیشتر از هروقت دیگه ای برات تنگ شده، امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم. الان که این ایمیل رو برات می‌زنم، رازمیک و خونواده‌ش دارن درمورد تاریخ ازدواج‌مون صحبت می‌کنن احتمالا تو یکی از روزهای هفته آینده، من و رازمیک باهم ازدواج کنیم، راستش وقتی از خونه‌ی میلا فرار کردم با رازمیک مستقیم اومدیم گیومری! اون منو به خونواده‌ش معرفی کرد و گفت نامزدمه انتظار داشتم مادرش از خونه پرت‌مون کنه بیرون اما پدر و مادرش با خوشحالی ازم استقبال کردن. اونها منو با همین شرایطی که داشتم، یعنی علی رغم در نظر گرفتنِ این بی‌کس و کاریم و غریبه بودنم، واسمون جشن نامزدی گرفتن و حالا هم دارن تاریخ ازدواج‌مون رو مشخص می‌کنن! رازمیک یک خواهر داره خیلی مهربونه کلا همه شون هوام رو دارن و نمی‌ذارن آب تو دلم تکون بخوره! واسه عروسی هم کلی خرید کردیم و یک خونه گرفتیم با کلی وسایل! حتی میلا و لورا و خونواده‌ش رو هم دعوت کردیم! ملودی این روزها یک حس خیلی عجیبی دارم احساس میکنم قراره خیلی خوشبخت بشم. قلبم و روحم و دلم خیلی آروم شده زندگی معمولی و بی دردسر خیلی قشنگه بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی پر از احساس قشنگه! امیدوارم همه چی همیشه این‌طوری بمونه. ملودی از خودت بگو تو داری چیکار میکنی؟ از اون عمارت چه خبرا کاری رو که می‌خواستی چی؟ انجامش دادی؟! جواب بده ملو نگرانتم.
تو ایمیل بعدیشم باز از این حرف‌ها زده بود و گفته بود دلش برام تنگه و دارن میرم لباس عروس انتخاب کنن، این ایمیل ها قبل از عروسیش بوده که برام فرستاده و اون عکس ها هم تاریخش واسه دو روز پیشه، یعنی ساغر و رازمیک دو روزه که با هم ازدواج کردن. از ته قلبم براشون خوشحال شدم. اشکام رو پاک کردم و شروع کردم به نوشتن ایمیل براش، از هر چیزی که بعد از رفتنش اتفاق افتاد.

کد:
به دنبال این فکر، یک ساک برداشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایل‌هام، البته وسایل‌های مهمم! شناسنامه‌م و مابقی مدارکام. قاب عکس‌های پدر و مادرم که به دیوار آویزون کرده بودم. حتی از بچگیِ پدر و مادرمم عکس دارم اما عکس‌های بچگی خودم رو هیچ جا ندارم! سیروسِ بی‌شرف یک روز همه شون رو عمداً شکست. چند دست از لباسام رو برداشتم و خورده وسایل‌هایی که خیلی دوسشون داشته‌م و یک مقدار پول نقد که تبدیل به دلار کرده بودم و در آخر هم لپ تاپم رو! خیلی وقت بود به لپ تاپم دست نزده بودم‌. به دنبال این فکرم لپ تاپم رو روشن کردم و پسوردم رو زدم؛ یک راست رفتم توی‌ایمیل هام، کلی‌ایمیل برام اومده بود که تاریخ هاشون همه به تازگی بود!
اولین‌ایمیلِ ناشناس رو باز کردم با دیدن عکس ساغر توی لباس عروس و رازمیکی که حسابی خوشتیپ شده بود اشک تو چشمام حلقه زد. به دقت عکس‌هایی که فرستاده بود رو نگاه کردم. ساغر شاد و خوشحال توی لباس عروسِ سیندرلایی و یک تاج پر زرق و برق رو سرش و دسته گل توی دستش و چندتا زن و مرد هم کنارش بودن که احتمالاً خونواده‌ی رازمیک بودن، عکس بعدی هم ساغر و رازمیک و لورا بودن که خیلی قشنگ شده بود ژست عکسشون! اشک‌هام‌امان ندادن و یکی بعد از دیگری روونه‌ی گونه هام شدن.
آدرس‌ایمیل به نام رازمیک بود، ‌ایمیل بعدی رو باز کردم که برام یک متن نوشته بودن.
- ملودی من و رازمیک داریم ازدواج می‌کنیم‌امشب، برات چند روز پیش آدرس فرستادم چرا نیومدی؟! خوب می‌تونستی دور از چشم سیروس خیلی زود بیای و برگردی. ارمنستان که بیخ گوشِتِه؛ ‌امشب همه‌ی کسایی که این‌جا باهاشون آشنا شدم، هستن ولی تو نیومدی نامرد.
و ته این حرفاشم اموجی بغض و اشک بود. ‌ایمیل‌های قبل از این رو باز کردم دیدم ساغر آدرس خونه‌شون رو توی ارمنستان برام فرستاده و دعوتم کرده و کلی صحبت هم درمورد خودش و رازمیک کرده، همین‌طور که اشک‌هام از خوشحالی صورتم رو خیس می‌کرد شروع کردم به خوندن حرف هاش.
- سلام ملودی، دلم بیشتر از هروقت دیگه‌ای برات تنگ شده، ‌امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم. الان که این‌ایمیل رو برات می‌زنم، رازمیک و خونواده‌ش دارن درمورد تاریخ ازدواج‌مون صحبت می‌کنن احتمالاً تو یکی از روز‌های هفته آینده، من و رازمیک باهم ازدواج کنیم، راستش وقتی از خونه‌ی میلا فرار کردم با رازمیک مستقیم اومدیم گیومری! اون منو به خونواده‌ش معرفی کرد و گفت نامزدمه انتظار داشتم مادرش از خونه پرت‌مون کنه بیرون اما پدر و مادرش با خوشحالی ازم استقبال کردن. اون‌ها منو با همین شرایطی که داشتم، یعنی علی رغم در نظر گرفتنِ این بی‌کس و کاریم و غریبه بودنم، واسمون جشن نامزدی گرفتن و حالا هم دارن تاریخ ازدواج‌مون رو مشخص می‌کنن! رازمیک یک خواهر داره خیلی مهربونه کلاً همه شون هوام رو دارن و نمی‌ذارن آب تو دلم تکون بخوره! واسه عروسی هم کلی خرید کردیم و یک خونه گرفتیم با کلی وسایل! حتی میلا و لورا و خونواده‌ش رو هم دعوت کردیم! ملودی این روز‌ها یک حس خیلی عجیبی دارم احساس می‌کنم قراره خیلی خوشبخت بشم. قلبم و روحم و دلم خیلی آروم شده زندگی معمولی و بی‌دردسر خیلی قشنگه بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی پر از احساس قشنگه!‌امیدوارم همه چی همیشه این‌طوری بمونه. ملودی از خودت بگو تو داری چیکار می‌کنی؟ از اون عمارت چه خبرا کاری رو که می‌خواستی چی؟ انجامش دادی؟! جواب بده ملو نگرانتم.
تو‌ایمیل بعدیشم باز از این حرف‌ها‌زده بود و گفته بود دلش برام تنگه و دارن میرم لباس عروس انتخاب کنن، این‌ایمیل‌ها قبل از عروسیش بوده که برام فرستاده و اون عکس‌ها هم تاریخش واسه دو روز پیشه، یعنی ساغر و رازمیک دو روزه که با هم ازدواج کردن. از ته قلبم براشون خوشحال شدم. اشکام رو پاک کردم و شروع کردم به نوشتن‌ایمیل براش، از هر چیزی که بعد از رفتنش اتفاق افتاد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۸


«تیرداد»


هوا ابری شده بود اما بارونی در کار نبود، فقط آسمون تیره و دلگیر شده بود مثل دل من، بعضی وقتا دلم خیلی می‌گرفت درست مثل امروز که یهو اون قول رو به ملودی دادم و میدونم با کاری که می‌خوام انجام بدم بابا خیلی ازم ناراحت میشه. اما منم آدمم و احساس دارم آره من عاشق ملودی شدم این بار دیگه هیچ نقشی بازی نمی‌کنم و خودِ واقعیمم، قرار بود به ملودی بگم عاشقشم تا ازش برای رسیدن به نقشه‌مون استفاده کنیم اما من از دستم در رفت و واقعا عاشقش شدم قرار نبود این‌طور بشه اما شد؛ حالا هم که هیچ کجای نقشه‌مون به هم نریخته. علی رغم تصمیمی که گرفتم که به بابا نگم سیروس رو بردن کلانتری اما بهش این موضوع رو گفتم بابا هم گفت سیروس امکان نداره خودش رو تو تله بندازه اون این‌قدری از خودش مطمئن بوده که با پلیسا رفته کلانتری وگرنه فرار می‌کرد.
قرار گذاشتیم وقتی سیروس از کلانتری برگشت طبق نقشه‌مون نگهبان‌ها و بادیگارد ها رو بکشونیم نصف شب بیرون و من در ها رو باز بذارم که بابا بیاد توی عمارت و افتخار کشتن سیروس رو نصیب خودش کنه، البته منم تو این فرصت بیکار نشینم و دنبال ققنوس بگردم. اما من تا جایی به بابا کمک می‌کنم که سیروس رو بکُشه و بزنه از عمارت بیرون چون اگه ققنوس رو بدزدم و بدم به بابا، این بار ملودی به هدفش نمی‌رسه اون تصمیم داره با دزدیدن ققنوس به سیروس ضربه بزنه من می‌خوام این وسط هم بابا دلش خنک بکشه که به هدفش رسیده و سیروس رو کشته هم ملودی خوشحال بشه که با دزدیدن ققنوس به سیروس ضربه زده! درسته وقتی بابا سیروس رو بکشه دیگه سیروسی وجود نداره که با باختن ققنوس عصبانی بشه و ضربه بخوره اما من به ملودی قول دادم بهش کمک کنم و نمی‌تونم زیر قولم بزنم خصوصا که عاشقشم و اون باورم کرده. این هم درسته ققنوس حق بابامه و میراث آبااجدادشه اما وقتی من و ملودی فرار کردیم و از این‌جا رفتیم، اوضاع که آروم شد بهش در مورد ققنوس همه چیز رو ثابت می‌کنم و میگم که اون عتیقه متعلق به پدرمه و اجازه نمیدم اون رو بفروشه؛ وقتش که برسه همه چیز رو به ملودی میگم از این‌که سیروس چه بلاهایی سر خونواده‌م آورد و هدف من از وارد شدن به عمارت چی بود. من در حق هیچ‌کس قرار نیست نامردی کنم نه بابا نه ملودی به هر دوشون کمک می‌کنم به هدفشون برسن، چون بهشون قول دادم. ملودی رو می‌برمش خارج تا چند ماه بگذره و همه چی این‌جا آروم بشه بعدشم برمی‌گردیم و ازدواج می‌کنیم. الانم قرار نیست به بابا هدفم رو بگم چون صد و بیست درصد مانعم میشه و به احتمال زیاد نمی‌ذاره با ملودی ازدواج کنم.
ولی زمان زیادی بابا رو این‌جا تنها نمی‌ذارم زودی برمی‌گردم پیشش، اگه نریم ملودی این‌جا تو دردسر میوفته به خاطر کارهایی که با سیروس انجام داده و دستیارش بوده تو جنایت‌هاش. اگه ابویونا حرفی بزنه قطعا ملودی رو به جرم همکاری با سیروس می‌ندازن زندان، سیروس هم که به درک واصلش می‌کنم، وقتی از ایران رفتیم باید تکلیف ابویونا روشن بشه تا برگردیم اما امیدوارم زودتر بمیره قبل از این‌که اسم کسی رو به ز*ب*ون بیاره! فعلا باید ملودی رو نجات بدم، بعدشم برمی‌گردیم پیش بابا البته وقتی که ازدواج کردیم چون می‌دونم بابا هرگز اجازه نمیده با دختری مثل ملودی ازدواج کنم.
با ورود ماشینی که اومد توی حیاط از افکارم بیرون اومدم و دیدم سیروس با لبخندی که پیروزی توش به خوبی نمایان بود از ماشین پیاده شد. من و کامران هر دو به طرف سیروس رفتیم و کنارش مثل محافظ ها ایستادیم! این‌قدر این‌جا سرپا می‌ایستادم که دیگه پاهام خم نمی‌شد، چیز زیادی نمونده باید تحملش کنم. سیروس از سر خوشحالی‌ای که داشت دستی رو شونه‌ی منو کامران زد و رفت توی عمارت ماهم پشت سرش راه افتادیم. ملودی که توی هال نشسته بود و با لپ‌تاپش کار می‌کرد با دیدن سیروس لپ‌تاپش رو کنار گذاشت و اومد طرفش و پرسید:
- عه سیروس خان برگشتین؟ خب چی شد چرا بردنتون کلانتری؟
سیروس با همون لبخندش به طرف میز غذاخوری رفت و بلند صدا زد:
- گلنار؟ گلنار ساعت یک شده پس کی می‌خوای میز رو بچینی؟! گفته بودم برام گوشت مار کباب کنی! کردی؟
گلنار که سرآشپز عمارت بود اومد توی هال و با دیدن سیروس گفت:
- بله سیروس خان همه چیز آماده‌ست همین الان میگم میز رو بچینن براتون!
سیروس پشت میز نشست و ملودی هم با همون نگاه سوالیش روبه روی سیروس نشست، طولی نکشید که گوشت مار کباب شده روی میز قرار گرفت به علاوه‌ی خورشت و پلو برای ملودی. سیروس گوشت رو گرفت تو دستاش و شروع به خوردن کرد. ملودی گفت:
- سیروس خان چرا نمی‌گی چی شد؟
سیروس جواب داد:
- قرار بود چی بشه مگه؟ من یک تاجر فرشم که به اون ابویونای جنایتکار فرش می‌فروختم دیگه چه می‌دونستم اون از ایران برای خودش اعضای ب*دن آدم لای فرش می‌ذاره می‌بره دبی؟ از اولشم این موضوع به ما مربوط نبود مگه نه دختر؟
کد:
«تیرداد»


هوا ابری شده بود اما بارونی در کار نبود، فقط آسمون تیره و دلگیر شده بود مثل دل من، بعضی وقتا دلم خیلی می‌گرفت درست مثل امروز که‌یهو اون قول رو به ملودی دادم و می‌دونم با کاری که می‌خوام انجام بدم بابا خیلی ازم ناراحت میشه. اما منم آدمم و احساس دارم آره من عاشق ملودی شدم این بار دیگه هیچ نقشی بازی نمی‌کنم و خودِ واقعیمم، قرار بود به ملودی بگم عاشقشم تا ازش برای رسیدن به نقشه‌مون استفاده کنیم اما من از دستم در رفت و واقعاً عاشقش شدم قرار نبود این‌طور بشه اما شد؛ حالا هم که هیچ کجای نقشه‌مون به هم نریخته. علی رغم تصمیمی که گرفتم که به بابا نگم سیروس رو بردن کلانتری اما بهش این موضوع رو گفتم بابا هم گفت سیروس امکان نداره خودش رو تو تله بندازه اون این‌قدری از خودش مطمئن بوده که با پلیسا رفته کلانتری وگرنه فرار می‌کرد.
قرار گذاشتیم وقتی سیروس از کلانتری برگشت طبق نقشه‌مون نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها رو بکشونیم نصف شب بیرون و من در‌ها رو باز بذارم که بابا بیاد توی عمارت و افتخار کشتن سیروس رو نصیب خودش کنه، البته منم تو این فرصت بیکار نشینم و دنبال ققنوس بگردم. اما من تا جایی به بابا کمک می‌کنم که سیروس رو بکُشه و بزنه از عمارت بیرون چون اگه ققنوس رو بدزدم و بدم به بابا، این بار ملودی به هدفش نمی‌رسه اون تصمیم داره با دزدیدن ققنوس به سیروس ضربه بزنه من می‌خوام این وسط هم بابا دلش خنک بکشه که به هدفش رسیده و سیروس رو کشته هم ملودی خوشحال بشه که با دزدیدن ققنوس به سیروس ضربه‌زده! درسته وقتی بابا سیروس رو بکشه دیگه سیروسی وجود نداره که با باختن ققنوس عصبانی بشه و ضربه بخوره اما من به ملودی قول دادم بهش کمک کنم و نمی‌تونم زیر قولم بزنم خصوصاً که عاشقشم و اون باورم کرده. این هم درسته ققنوس حق بابامه و میراث آبااجدادشه اما وقتی من و ملودی فرار کردیم و از این‌جا رفتیم، اوضاع که آروم شد بهش در مورد ققنوس همه چیز رو ثابت می‌کنم و می‌گم که اون عتیقه متعلق به پدرمه و اجازه نمی‌دم اون رو بفروشه؛ وقتش که برسه همه چیز رو به ملودی می‌گم از این‌که سیروس چه بلا‌هایی سر خونواده‌م آورد و هدف من از وارد شدن به عمارت چی بود. من در حق هیچ‌کس قرار نیست نامردی کنم نه بابا نه ملودی به هر دوشون کمک می‌کنم به هدفشون برسن، چون بهشون قول دادم. ملودی رو می‌برمش خارج تا چند ماه بگذره و همه چی این‌جا آروم بشه بعدشم برمی‌گردیم و ازدواج می‌کنیم. الانم قرار نیست به بابا هدفم رو بگم چون صد و بیست درصد مانعم میشه و به احتمال زیاد نمی‌ذاره با ملودی ازدواج کنم.
ولی زمان زیادی بابا رو این‌جا تنها نمی‌ذارم زودی برمی‌گردم پیشش، اگه نریم ملودی این‌جا تو دردسر میوفته به خاطر کار‌هایی که با سیروس انجام داده و دستیارش بوده تو جنایت‌هاش. اگه ابویونا حرفی بزنه قطعاً ملودی رو به جرم همکاری با سیروس می‌ندازن زندان، سیروس هم که به درک واصلش می‌کنم، وقتی از ایران رفتیم باید تکلیف ابویونا روشن بشه تا برگردیم اما‌امیدوارم زودتر بمیره قبل از این‌که اسم کسی رو به ز*ب*ون بیاره! فعلا باید ملودی رو نجات بدم، بعدشم برمی‌گردیم پیش بابا البته وقتی که ازدواج کردیم چون می‌دونم بابا هرگز اجازه نمی‌ده با دختری مثل ملودی ازدواج کنم.
با ورود ماشینی که اومد توی حیاط از افکارم بیرون اومدم و دیدم سیروس با لبخندی که پیروزی توش به خوبی نمایان بود از ماشین پیاده شد. من و کامران هر دو به طرف سیروس رفتیم و کنارش مثل محافظ ها‌ایستادیم! این‌قدر این‌جا سرپا می‌ایستادم که دیگه پاهام خم نمی‌شد، چیز زیادی نمونده باید تحملش کنم. سیروس از سر خوشحالی‌ای که داشت دستی رو شونه‌ی منو کامران زد و رفت توی عمارت ماهم پشت سرش راه افتادیم. ملودی که توی هال نشسته بود و با لپ‌تاپش کار می‌کرد با دیدن سیروس لپ‌تاپش رو کنار گذاشت و اومد طرفش و پرسید:
- عه سیروس خان برگشتین؟ خب چی شد چرا بردنتون کلانتری؟
سیروس با همون لبخندش به طرف میز غذاخوری رفت و بلند صدا زد:
- گلنار؟ گلنار ساعت یک شده پس کی می‌خوای میز رو بچینی؟! گفته بودم برام گوشت مار کباب کنی! کردی؟
گلنار که سرآشپز عمارت بود اومد توی هال و با دیدن سیروس گفت:
- بله سیروس خان همه چیز آماده‌ست همین الان می‌گم میز رو بچینن براتون!
سیروس پشت میز نشست و ملودی هم با همون نگاه سؤالیش روبه روی سیروس نشست، طولی نکشید که گوشت مار کباب شده روی میز قرار گرفت به علاوه‌ی خورشت و پلو برای ملودی. سیروس گوشت رو گرفت تو دستاش و شروع به خوردن کرد. ملودی گفت:
- سیروس خان چرا نمی‌گی چی شد؟
سیروس جواب داد:
- قرار بود چی بشه مگه؟ من یک تاجر فرشم که به اون ابویونای جنایتکار فرش می‌فروختم دیگه چه می‌دونستم اون از ایران برای خودش اعضای ب*دن آدم لای فرش می‌ذاره می‌بره دبی؟ از اولشم این موضوع به ما مربوط نبود مگه نه دختر؟!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا