کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۱۹


و بعد از این حرفش قهقهه‌ی بلندی سر داد. می‌دونستم باهوش تر از این حرفاست که پیش پلیس گاف بده که بخوان بندازنش زندان. ملودی با خوشحالی گفت:
- آره والا ما یک گوشه نشستیم داریم نون و ماست‌مون رو می‌خوریم چی‌کار به ابویونا داریم خب!
و بلند شروع به خندیدن کرد، سیروس مثل این‌که چیزی یادش اومده باشه توی یک بشقاب چند تیکه گوشت مار گذاشت و پا شد بشقاب رو داد به کامران و گفت:
- خوشم میاد ذائقه‌ت مثل خودمه پسر، می‌دونم دوست داری، پس بخور تا از دهن نیوفتاده.
کامران: ممنون آقا ولی آخه...
سیروس: میدونم ناهار خوردی این‌جا اما دست سیروس خان رد کردن نداره ها.
کامران چند تیکه گوشت برداشت و شروع به خوردن کرد که دوست داشتم بالا بیارم از این صح*نه ها به زور جلوی خودم رو گرفته بودم! گوشت مار آخه؟ چندش ها! سیروس رو به من گفت:
- برای تو ام بیارم تیرداد؟ گوشت مار خیلی مقویه ها!
- نه ممنونم آقا.
سیروس سری تکون داد و رفت سر میز نشست و شروع به خوردن مابقی غذاش کرد، نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. همین لحظه هاتف از بیرون اومد و سیروس با دیدنش صداش زد اونم با بی میلی رفت سر میز نشست.
دلم می‌خواست بعد از اون کتک هایی که به ملودی زده، بگیرم به حال مرگ بزنمش ولی فعلا موقعش نبود، صبر می‌کنم کارمون رو که تموم کردم حساب اینم میرسم! دیگه خیلی شورش رو در آورده من بمیرم کسی بخواد ملودی رو اذیت کنه.
سیروس رو به هاتف گفت:
- ما به درک هاتف، لازم نکرده بپرسی چی شد که بردنم کلانتری و چی شد که آزادم کردن لااقل یک لقمه‌نون بخور از گشنگی نمیری.
هاتف جواب داد:
- می‌دونستم اتفاقی براتون نمیوفته هر چی هم که باشه شما سیروس خانی!
- اوهوم حق با توعه، خب آخرش نگفتی چرا از دست ملودی اعصبانی بودی به قدری که می‌خواستی...
ملودی حرف سیروس رو قطع کرد و تا خواست حرفی بزنه که هاتف سریع گفت:
- دست از سر من بکشین چی‌کار به من دارین آخه؟
ملودی: والا کسی با تو کاری نداره، تو داری هی پاچه می‌گیری!
هاتف: دهنت رو ببند ملودی.
سیروس: باشه تو دهنت رو باز کن هرچی داری بریز بیرون ببینیم دردت از چیه!؟
ملودی: آقا دردش عاشقیه سیروس خان! اوهو اگه هم بدونی عاشق کی شده بود که...
هاتف محکم کوبید رو میز و گفت: به توی نکبت چی که من عاشق کی شدم به تو چه ها؟
دستام رو گره کردم، دلم می‌خواست همین الان سرش رو بگیرم بکوبم به همین میز، بیشرف سر ملودی داد میزنه بخاطر اون دریا‌ی فاسد ِ نجس؟
ملودی مثل خودش داد زد:
- به خاطر اون نزدیک بود من رو بکشی حالا میگی به من ربطی نداره؟
سیروس: ساکت شین جفت‌تون.
هاتف: وگرنه چی ها؟
سیروس دندون قروچه ای کرد و گفت:
- هاتف تو خیلی پر رو شدی زیاد از حد گذروندی ها، قبلا زهر چشم ازت می‌گرفتم سرت رو می‌نداختی پایین لال می شدی حالا صدات رو برای من بلند میکنی؟ به چه جراتی؟
هاتف پا شد گفت:
- نه دیگه ازت نمی‌ترسم سیروس! نمی‌تونی هیچ بلایی سرم بیاری، چون من خودم دارم می‌میرم چه امروز باشه چه فرد!
سیروس و ملودی هر دو با تعجب زل زدن به هاتف، منم می‌خواستم بدونم منظورش چیه! سوالی که داشتم رو سیروس به ز*ب*ون آورد.
سیروس: چی میگی تو ها؟ یعنی چی که داری می‌میری؟
هاتف صورتش غمگین شد و گفت:
- من سرطان دارم؛ سرطان خون!
کد:
و بعد از این حرفش قهقهه‌ی بلندی سر داد. می‌دونستم باهوش‌تر از این حرفاست که پیش پلیس گاف بده که بخوان بندازنش زندان. ملودی با خوشحالی گفت:
- آره والا ما یک گوشه نشستیم داریم نون و ماست‌مون رو می‌خوریم چی‌کار به ابویونا داریم خب!
و بلند شروع به خندیدن کرد، سیروس مثل این‌که چیزی یادش اومده باشه توی یک بشقاب چند تیکه گوشت مار گذاشت و پا شد بشقاب رو داد به کامران و گفت:
- خوشم میاد ذائقه‌ت مثل خودمه پسر، می‌دونم دوست داری، پس بخور تا از دهن نیوفتاده.
کامران: ممنون آقا ولی آخه...
سیروس: می‌دونم ناهار خوردی این‌جا اما دست سیروس خان رد کردن نداره‌ها.
کامران چند تیکه گوشت برداشت و شروع به خوردن کرد که دوست داشتم بالا بیارم از این صح*نه‌ها به زور جلوی خودم رو گرفته بودم! گوشت مار آخه؟ چندش‌ها! سیروس رو به من گفت:
- برای تو‌ام بیارم تیرداد؟ گوشت مار خیلی مقویه‌ها!
- نه ممنونم آقا.
سیروس سری تکون داد و رفت سر میز نشست و شروع به خوردن مابقی غذاش کرد، نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. همین لحظه هاتف از بیرون اومد و سیروس با دیدنش صداش زد اونم با بی‌میلی رفت سر میز نشست.
دلم می‌خواست بعد از اون کتک‌هایی که به ملودی‌زده، بگیرم به حال مرگ بزنمش ولی فعلا موقعش نبود، صبر می‌کنم کارمون رو که تموم کردم حساب اینم می‌رسم! دیگه خیلی شورش رو در آورده من بمیرم کسی بخواد ملودی رو اذیت کنه.
سیروس رو به هاتف گفت:
- ما به درک هاتف، لازم نکرده بپرسی چی شد که بردنم کلانتری و چی شد که آزادم کردن لااقل یک لقمه‌نون بخور از گشنگی نمی‌ری.
هاتف جواب داد:
- می‌دونستم اتفاقی براتون نمی‌وفته هر چی هم که باشه شما سیروس خانی!
- اوهوم حق با توعه، خب آخرش نگفتی چرا از دست ملودی اعصبانی بودی به قدری که می‌خواستی...
ملودی حرف سیروس رو قطع کرد و تا خواست حرفی بزنه که هاتف سریع گفت:
- دست از سر من بکشین چی‌کار به من دارین آخه؟
ملودی: والا کسی با تو کاری نداره، تو داری هی پاچه می‌گیری!
هاتف: دهنت رو ببند ملودی.
سیروس: باشه تو دهنت رو باز کن هرچی داری بریز بیرون ببینیم دردت از چیه! ؟
ملودی: آقا دردش عاشقیه سیروس خان! اوهو اگه هم بدونی عاشق کی شده بود که...
هاتف محکم کوبید رو میز و گفت: به توی نکبت چی که من عاشق کی شدم به تو چه‌ها؟
دستام رو گره کردم، دلم می‌خواست همین الان سرش رو بگیرم بکوبم به همین میز، بیشرف سر ملودی داد می‌زنه بخاطر اون دریا‌ی فاسد ِ نجس؟
ملودی مثل خودش داد زد:
- به خاطر اون نزدیک بود من رو بکشی حالا می‌گی به من ربطی نداره؟
سیروس: ساکت شین جفت‌تون.
هاتف: وگرنه چی‌ها؟
سیروس دندون قروچه‌ای کرد و گفت:
- هاتف تو خیلی پر رو شدی زیاد از حد گذروندی‌ها، قبلاً زهر چشم ازت می‌گرفتم سرت رو می‌نداختی پایین لال می‌شدی حالا صدات رو برای من بلند می‌کنی؟ به چه جراتی؟
هاتف پا شد گفت:
- نه دیگه ازت نمی‌ترسم سیروس! نمی‌تونی هیچ بلایی سرم بیاری، چون من خودم دارم می‌میرم چه امروز باشه چه فرد!
سیروس و ملودی هر دو با تعجب زل زدن به هاتف، منم می‌خواستم بدونم منظورش چیه! سؤالی که داشتم رو سیروس به ز*ب*ون آورد.
سیروس: چی می‌گی تو‌ها؟ یعنی چی که داری می‌میری؟
هاتف صورتش غمگین شد و گفت:
- من سرطان دارم؛ سرطان خون!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۰


«سیروس»

با حرفی که هاتف زد انگار تیزی کشید روی قرنیهٔ چشمم، سرم تیر کشید و حرفش تو ذهنم اکو شد.
- سرطان دارم، سرطان دارم، سرطان دارم!
سرم رو با دستام فشار دادم و ناباورانه به چشم‌های رنگی هاتف زل زدم، با تردید سوالم رو دوباره تکرار کردم:
- هاتف چی گفتی؟ دوباره بگو!
به ل*ب‌هاش خیره شدم و امیدوارانه منتظر جوابش موندم امید داشتم به این‌که حرفش رو تصحیح کنه و بگه من اشتباه شنیدم! به گوش‌هام باور نداشتم و از ته دل برای اولین بار خدا رو صدا زدم تا واسه یک‌بارم که شده همراهیم کنه، و حرفی که داشت ذره ذره قلبم رو متلاشی می‌کرد پوچ کنه بره هوا! هاتف ل*ب باز کرد حرفی بزنه که قبل از این‌که هنجره‌ش یاری کنه بغضش به سرعت به طرف چشماش دوید، اشک هاش بارید و صورتش خیس شد. با دیدن اشک‌هاش دلم به درد اومد!
ناخودآگاه دستم شل شد و لیوان افتاد و شکست، بی‌توجه به صدای شکستن، دستم رو به طرف دستای هاتف بردم و گرفتم‌شون تو دستم! ملودی خواست حرفی بزنه که حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- هاتف گریه نکن پسر، بگو که دروغه بگو اشتباه شنیدم! دِ بگو بهم که اشتباه شنیدم!
هاتف بدون این‌که بغضش رو خفه کنه با صدایی گرفته گفت:
- دیگه کاری از دست هیچ‌کس برام ساخته نیست، به قول معروف ساغر شکست و مِی ریخت! این سرطانِ مغز استخوان مثل اسید داره ذره ذره تمومم می‌کنه.
با این حرفش آخرین تیر خلاص رو بهم زد، ناخواسته بغضی سنگین راه گلوم رو بست. چیزی که ازم بعید بود. به سختی بغضم رو قورت دادم و تیکه تیکه گفتم:
- ن... نه هاتف! تو هیچیت نمی‌شه با هم درستش می‌کنیم خب! هر چقدر هزینه‌ش باشه میدم، یا حتی اگه دوای درمونت زیر اقیانوس باشه یا لای ابرها یا توی یه کوه آتشفشان خودم برات پیداش می‌کنم من هرگز اجازه نمی‌دم تو چیزیت بشه پسر!
ملودی و هاتف با اندکی تعجب از حرفام بهم زل زدن اما الان تو این حالی که داشتم هیچی برام به جز سلامت هاتف مهم نبود. هاتف گفت:
- تو اصلا می‌دونی چی میگی سیروس؟ سرطان مغز و استخوان دارم یعنی یکی که همخون منه باید بهم مقداری از مغز و استخوانش رو بده تا دوباره سلامتم رو به دست بیارم وگرنه می‌میرم، منم که هیچکس رو ندارم نه خواهر همخون و نه برادر! پدر و مادرمم که زیر یک خروار خاکن حتی استخون‌هاشونم نمونده که مغزی داشته باشه!
با این حرفاش ذهنم زیر و رو شد و تموم گذشته مثل برق از جلو چشمام رد شد! ملودی در حالی که گریه‌ش گرفته بود گفت:
- خب... خب چرا اینا رو زودتر نگفتی هاتف؟! فقط که نباید برای درمانت از مغز و استخون همخونِت استفاده کنی حتی یکی که خونِش بهت بخوره هم می‌تونه بهت مغز و استخون بده من خودم اگه لازم باشه تک تک مردم این شهر رو می‌برم آزمایش ب*دن تا یکی از توشون پیدا بشه که گروه خونیش به خونت بخوره ما نمی‌ذاریم تو چیزیت بشه هاتف.
هاتف با چشم هایی مملوء از اشک، چشم دوخت به ملودی و گفت:
- هیچ‌کس خونِش به خون من نمی‌خوره؛ یعنی احتمال این‌که همچین کسی پیدا بشه خیلی کمه حتی اگه هم پیدا بشه فقط واسه مدتی من سالم می‌شم بعدش بیماریم دوباره برمی‌گرده، نهایتا باید پیوند با همخونم انجام بشه! دیگه هیچ راهی نمونده من به زودی می‌میرم.
ملودی: هاتف این‌جوری نگو تو رو خدا، تو هیچیت نمی‌شه.
دستام رو گره کردم و مشت کوبوندم روی میز، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد ملودی و هاتف از دیدن وضعیت من بیش از حد متعجب شده بودن حتی تیرداد و کامران هم تعجب کرده بودن، جلوی اشکام رو نگرفتم و بهشون اجازه ریختن دادم. بدون اینکه تغییری تو لحن خشنم ایجاد کنم گفتم:
- لعنت به مادرم هیچی ازش به ما ارث نرسید به جز سرطانش، اون سرطانش رو به بچه‌م منتقل کرد! سرطانش ارثی شد. انشالله که آتیش از گورِش بلند بشه.
دلم خیلی گرفته بود هم از این خبرِ منحوس، هم از رمز و رازهایی که توش بود. شاید امروز همون روزی بود که خورشید از زیر ابرها بیرون می‌اومد و آفتاب، رازها رو آشکار می‌کرد، رازهایی سیاه که دلم رو تیره و تار کرده بود. رازهایی با قدمت بیشتر از بیست سال! تصمیم خودم رو گرفتم.
با عجز رو به هاتف گفتم:
- تو یک پدر داری هاتف پدرت زنده‌ست اون می‌تونه لااقل یک کار واسه پاره‌ی تنش انجام بده.
خودمم از این حرفم برای لحظاتی تنم یخ شد! هاتف از سر تعجب با لکنت گفت:
- چ... چی؟ چی میگی تو؟ هـا؟
دستاش رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- من، من پدر توام هاتف!
با این حرفِ من همه با تعجب بیشتری بهم خیره شدن. حق هم داشتن دیگه بس بود رازداری اونم وقتی که پسرم، پاره‌ی تنم، جگر گوشه‌م، بین بودن روی زمین و رفتن به زیر زمین دست و پا میزد!
هاتف که انگار قبض روح شده بود گفت:
- چی میگی سیروس خان؟! اصلا می‌فهمی داری چی میگی؟ پدر من مُرده تو پدر خونده‌ی منی چرا توهّم زدی؟! نکنه چیزی زدی هـوم؟
- هاتف آروم باش! من این رو نمی‌تونستم بهت بگم اما دیگه رازهای مگو بسه باید می‌فهمیدی من پدرتم تو حق داشتی پدر واقعیت رو بشناسی هرچند به نفعت نبود ولی الان به خاطر بیماریت به نفعته بدونی، حتی به غیر از این من نمی‌تونستم به جای تو تصمیم بگیرم و چیزی که حقت بود بدونی رو ازت مخفی کنم.
تموم لحظاتی که داشتم این حرفارو می‌گفتم هاتف شوکه شده بود. یهویی از روبه روم بلند شد و با دردی که تو چشماش داد و بی داد می‌کرد، گفت:
- تو آینه به خودم نگاه می‌کنم، خودم رو نمی‌بینم یکی دیگه اون‌جاست، آره یکی دیگه اون‌جاست! دیگه من هاتف نیستم تو نابودم کردی سیروس. نابودم کردی. من امروز نفهمیدم یک پدر دارم تازه فهمیدم که پدرم دوباره مرد.
اشکاش سرازیر شد و دوید سمت در خروجی عمارت! با عجز فریاد زدم:
- تیرداد برو دنبالش، تنهاش نذار!
کد:
«سیروس»

با حرفی که هاتف زد انگار تیزی کشید روی قرنیهٔ چشمم، سرم تیر کشید و حرفش تو ذهنم اکو شد.
- سرطان دارم، سرطان دارم، سرطان دارم!
سرم رو با دستام فشار دادم و ناباورانه به چشم‌های رنگی هاتف زل زدم، با تردید سؤالم رو دوباره تکرار کردم:
- هاتف چی گفتی؟ دوباره بگو!
به ل*ب‌هاش خیره شدم و‌امیدوارانه منتظر جوابش موندم‌امید داشتم به این‌که حرفش رو تصحیح کنه و بگه من اشتباه شنیدم! به گوش‌هام باور نداشتم و از ته دل برای اولین بار خدا رو صدا زدم تا واسه یک‌بارم که شده همراهیم کنه، و حرفی که داشت ذره ذره قلبم رو متلاشی می‌کرد پوچ کنه بره هوا! هاتف ل*ب باز کرد حرفی بزنه که قبل از این‌که هنجره‌ش یاری کنه بغضش به سرعت به طرف چشماش دوید، اشک هاش بارید و صورتش خیس شد. با دیدن اشک‌هاش دلم به درد اومد!
ناخودآگاه دستم شل شد و لیوان افتاد و شکست، بی‌توجه به صدای شکستن، دستم رو به طرف دستای هاتف بردم و گرفتم‌شون تو دستم! ملودی خواست حرفی بزنه که حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- هاتف گریه نکن پسر، بگو که دروغه بگو اشتباه شنیدم! دِ بگو بهم که اشتباه شنیدم!
هاتف بدون این‌که بغضش رو خفه کنه با صدایی گرفته گفت:
- دیگه کاری از دست هیچ‌کس برام ساخته نیست، به قول معروف ساغر شکست و مِی ریخت! این سرطانِ مغز استخوان مثل اسید داره ذره ذره تمومم می‌کنه.
با این حرفش آخرین تیر خلاص رو بهم زد، ناخواسته بغضی سنگین راه گلوم رو بست. چیزی که ازم بعید بود. به سختی بغضم رو قورت دادم و تیکه تیکه گفتم:
- ن... نه هاتف! تو هیچیت نمی‌شه با هم درستش می‌کنیم خب! هر چقدر هزینه‌ش باشه می‌دم، یا حتی اگه دوای درمونت زیر اقیانوس باشه یا لای ابر‌ها یا توی‌یه کوه آتشفشان خودم برات پیداش می‌کنم من هرگز اجازه نمی‌دم تو چیزیت بشه پسر!
ملودی و هاتف با اندکی تعجب از حرفام بهم زل زدن اما الان تو این حالی که داشتم هیچی برام به جز سلامت هاتف مهم نبود. هاتف گفت:
- تو اصلاً می‌دونی چی می‌گی سیروس؟ سرطان مغز و استخوان دارم یعنی یکی که همخون منه باید بهم مقداری از مغز و استخوانش رو بده تا دوباره سلامتم رو به دست بیارم وگرنه می‌میرم، منم که هیچکس رو ندارم نه خواهر همخون و نه برادر! پدر و مادرمم که زیر یک خروار خاکن حتی استخون‌هاشونم نمونده که مغزی داشته باشه!
با این حرفاش ذهنم زیر و رو شد و تموم گذشته مثل برق از جلو چشمام رد شد! ملودی در حالی که گریه‌ش گرفته بود گفت:
- خب... خب چرا اینا رو زودتر نگفتی هاتف؟! فقط که نباید برای درمانت از مغز و استخون همخونِت استفاده کنی حتی یکی که خونِش بهت بخوره هم می‌تونه بهت مغز و استخون بده من خودم اگه لازم باشه تک تک مردم این شهر رو می‌برم آزمایش ب*دن تا یکی از توشون پیدا بشه که گروه خونیش به خونت بخوره ما نمی‌ذاریم تو چیزیت بشه هاتف.
هاتف با چشم‌هایی مملوء از اشک، چشم دوخت به ملودی و گفت:
- هیچ‌کس خونِش به خون من نمی‌خوره؛ یعنی احتمال این‌که همچین کسی پیدا بشه خیلی کمه حتی اگه هم پیدا بشه فقط واسه مدتی من سالم میشم بعدش بیماریم دوباره برمی‌گرده، نهایتاً باید پیوند با همخونم انجام بشه! دیگه هیچ راهی نمونده من به زودی می‌میرم.
ملودی: هاتف این‌جوری نگو تو رو خدا، تو هیچیت نمی‌شه.
دستام رو گره کردم و مشت کوبوندم روی میز، اشکام با لجبازی شروع به ریختن کرد ملودی و هاتف از دیدن وضعیت من بیش از حد متعجب شده بودن حتی تیرداد و کامران هم تعجب کرده بودن، جلوی اشکام رو نگرفتم و بهشون اجازه ریختن دادم. بدون اینکه تغییری تو لحن خشنم ایجاد کنم گفتم:
- لعنت به مادرم هیچی ازش به ما ارث نرسید به جز سرطانش، اون سرطانش رو به بچه‌م منتقل کرد! سرطانش ارثی شد. انشالله که آتیش از گورِش بلند بشه.
دلم خیلی گرفته بود هم از این خبرِ منحوس، هم از رمز و راز‌هایی که توش بود. شاید امروز همون روزی بود که خورشید از زیر ابر‌ها بیرون می‌اومد و آفتاب، راز‌ها رو آشکار می‌کرد، راز‌هایی سیاه که دلم رو تیره و تار کرده بود. راز‌هایی با قدمت بیشتر از بیست سال! تصمیم خودم رو گرفتم.
با عجز رو به هاتف گفتم:
- تو یک پدر داری هاتف پدرت زنده‌ست اون می‌تونه لااقل یک کار واسه پاره‌ی تنش انجام بده.
خودمم از این حرفم برای لحظاتی تنم یخ شد! هاتف از سر تعجب با لکنت گفت:
- چ... چی؟ چی می‌گی تو؟ هـا؟
دستاش رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- من، من پدر توام هاتف!
با این حرفِ من همه با تعجب بیشتری بهم خیره شدن. حق هم داشتن دیگه بس بود رازداری اونم وقتی که پسرم، پاره‌ی تنم، جگر گوشه‌م، بین بودن روی زمین و رفتن به زیر زمین دست و پا میزد!
هاتف که انگار قبض روح شده بود گفت:
- چی می‌گی سیروس خان؟! اصلاً می‌فهمی داری چی می‌گی؟ پدر من مُرده تو پدر خونده‌ی منی چرا توهّم زدی؟! نکنه چیزی زدی هـوم؟
- هاتف آروم باش! من این رو نمی‌تونستم بهت بگم اما دیگه راز‌های مگو بسه باید می‌فهمیدی من پدرتم تو حق داشتی پدر واقعیت رو بشناسی هرچند به نفعت نبود ولی الان به خاطر بیماریت به نفعته بدونی، حتی به غیر از این من نمی‌تونستم به جای تو تصمیم بگیرم و چیزی که حقت بود بدونی رو ازت مخفی کنم.
تموم لحظاتی که داشتم این حرفارو می‌گفتم هاتف شوکه شده بود. ‌یهویی از روبه روم بلند شد و با دردی که تو چشماش داد و بی‌داد می‌کرد، گفت:
- تو آینه به خودم نگاه می‌کنم، خودم رو نمی‌بینم یکی دیگه اون‌جاست، آره یکی دیگه اون‌جاست! دیگه من هاتف نیستم تو نابودم کردی سیروس. نابودم کردی. من امروز نفهمیدم یک پدر دارم تازه فهمیدم که پدرم دوباره مرد.
اشکاش سرازیر شد و دوید سمت در خروجی عمارت! با عجز فریاد زدم:
- تیرداد برو دنبالش، تنهاش نذار!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۱



«تیرداد»

موهای تنم سیخ شده بود، به شدت متحیر شده بودم. هاتف سرطان داشت! اوه! سیروس هم که پدرش از آب در اومد؛ این یکی دیگه شوکه کننده‌ترین خبری بود که می‌تونستم بشنوم. اگه امام زمان الان جلوم ظهور کرده بود این‌قدر متعجب نمی‌شدم. مطمئنا اگه یک درخت بودم الان برگام ریخته بود. با تعجب خیلی زیادی زل زده بودم به سیروس. وقتی دیدم با عصبانیت لباش جنبید تازه به خودم اومدم و گوش‌هام به کار افتاد. سیروس گفت:
- دِ وایستادی چرا؟ مگه نمیگم برو دنبالش!
به خودم اومدم و بدون حرفی دویدم تو حیاط عمارت. هاتف با حال بدش، سوار یکی از موتورهای تو پارکینگ شد و رفت بیرون، منم سریع سوار یکی از ماشین‌ها شدم که کامران اومد گفت:
- منم باهات میام!
- لازم نکرده، من حواسم بهش هست تو این‌جا بمون بادیگارد سیروس خانی ناسلامتی!
بعد گفتن این حرفم، بی توجه به نگاه چپی که بهم انداخت از عمارت زدم بیرون و دنبال هاتف راه افتادم، هاتف به سرعت زیادی داشت می‌روند و منم پشت سرش بودم اون الان عصبانی بود و ممکن بود هر بلایی سر خودش بیاره سیروس هم صرفا به خاطر همین منو دنبالش فرستاد. اما الان که فهمیدم پسر سیروسه دلم می‌خواد خودم تیکه تیکه‌ش کنم. ولی هنوز هم تو شوکم آخه هاتف کجا سیروس کجا؟! اگه واقعا سیروس پدر هاتف بود پس چرا این همه سال هیچی بهش نگفت یا چرا با وجود این‌که می‌دونست هاتف پسرشه اون رو توی کارهای کثیفش دخالت داد و این همه کارهای خطر پذیر رو سپرد به هاتف از جمله مواد و اعضای ب*دن فروختن؟! چرا ازش مراقبت نکرد و مثل یک شاهزاده نگرش نداشت!؟ اوه خدایا یعنی این‌که پدر و مادر هاتف مردن و سیروس هم اون رو از پرورشگاه گرفت آوردش عمارت، نکنه این هم نقشه‌ی سیروس باشه. ممکنه اصلا خود سیروس پدر و مادر هاتف رو کشته تا هاتف رو بیاره پیش خودش! از اون شیطان رجیم هیچی بعید نیست.
گیج و منگ بودم و تو ذهنم یه علامت سوال خیلی بزرگ به وجود اومده بود؛ یکم بعد از رانندگی کردن پشت سر هاتف، دیدم که در یک خونه‌ی ویلایی نگه داشت و چند لحظه بعد وارد خونه شد و در رو بست. باید به یکی از رفیقام زنگ بزنم و بگم بیاد این‌جا کشیک بده هاتف از خونه خارج نشه. خودمم برم خونه و به بابا همه چیز رو بگم شاید این فرصت دیگه پیدا نشه تا کلک پسر سیروس خان رو بکنیم!

«ملودی»

تقریبا غروب شده بود. این‌قدر به چیزهای مختلف فکر کرده بودم مغزم داشت متلاشی می‌شد حتی تو خیالمم تا حالا به این فکر نکرده بودم هاتف ممکنه پسر سیروس باشه، فکرشم به نظرم یک چیز مضحک و مسخره بود. این خبر اون‌قدر برام شوکه کننده بود که بعد از شنیدنش تا ساعت‌ها آدرنالینم ترشح می‌شد. یک خبر هیجان انگیز و غیر قابل باور. یعنی سیروس واقعا پدرش بود پس چرا گذاشت هاتف این‌قدر سختی بکشه چرا تا الان چیزی به هاتف نگفت! آخه مگه یک مرد چقدر می‌تونه مرموز باشه چقدر می‌تونه این‌قدر پست باشه که بچه‌ی خودش رو برای به دست آوردن پول و ثروت تو خطر قرار بده و جلوی گلوله بفرسته! کاری که سال‌های سال سیروس با هاتف کرد و اون رو یک وسیله برای پول در آوردنش کرد.
کار از نفرین کردن کردن هم گذشته بود فقط دیگه خدا می‌تونه جواب کارهای منفورش رو بده. نمی‌تونستم تو اتاق کز کنم و هی به این موضوع فکر کنم و هزاران سوال بی حواب ذهنم رو احاطه کنه پس بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون تا با سیروس صحبت کنم فقط اون می‌تونست جواب سوالام رو بده مطمئنا بعد از پرده برداشتن از این راز خیلی حرف‌ها داشت که اون بگه و من بشنوم!
از اتاقم رفتم بیرون و خواستم برم سمت اتاق سیروس که دیدم طبقه‌ی پایین توی هال نشسته و داره سیگار برگ می‌کشه. واقعا الان چطور می‌تونست بعد از مخرب کردن روح و روان هاتف، یک جا بشینه و ریلکس کنه؟ شیطان هم پیش این مرد کم می‌آورد.
کد:
«تیرداد»

مو‌های تنم سیخ شده بود، به شدت متحیر شده بودم. هاتف سرطان داشت! اوه! سیروس هم که پدرش از آب در اومد؛ این یکی دیگه شوکه‌کننده‌ترین خبری بود که می‌تونستم بشنوم. اگه امام زمان الان جلوم ظهور کرده بود این‌قدر متعجب نمی‌شدم. مطمئناً اگه یک درخت بودم الان برگام ریخته بود. با تعجب خیلی زیادی زل‌زده بودم به سیروس. وقتی دیدم با عصبانیت لباش جنبید تازه به خودم اومدم و گوش‌هام به کار افتاد. سیروس گفت:
- دِ وایستادی چرا؟ مگه نمی‌گم برو دنبالش!
به خودم اومدم و بدون حرفی دویدم تو حیاط عمارت. هاتف با حال بدش، سوار یکی از موتور‌های تو پارکینگ شد و رفت بیرون، منم سریع سوار یکی از ماشین‌ها شدم که کامران اومد گفت:
- منم باهات می‌ام!
- لازم نکرده، من حواسم بهش هست تو این‌جا بمون بادیگارد سیروس خانی ناسلامتی!
بعد گفتن این حرفم، بی‌توجه به نگاه چپی که بهم انداخت از عمارت زدم بیرون و دنبال هاتف راه افتادم، هاتف به سرعت زیادی داشت ‌می‌روند و منم پشت سرش بودم اون الان عصبانی بود و ممکن بود هر بلایی سر خودش بیاره سیروس هم صرفاً به خاطر همین منو دنبالش فرستاد. اما الان که فهمیدم پسر سیروسه دلم می‌خواد خودم تیکه تیکه‌ش کنم. ولی هنوز هم تو شوکم آخه هاتف کجا سیروس کجا؟! اگه واقعاً سیروس پدر هاتف بود پس چرا این همه سال هیچی بهش نگفت یا چرا با وجود این‌که می‌دونست هاتف پسرشه اون رو توی کار‌های کثیفش دخالت داد و این همه کار‌های خطر‌پذیر رو سپرد به هاتف از جمله مواد و اعضای ب*دن فروختن؟! چرا ازش مراقبت نکرد و مثل یک شاهزاده نگرش نداشت! ؟ اوه خدایا یعنی این‌که پدر و مادر هاتف مردن و سیروس هم اون رو از پرورشگاه گرفت آوردش عمارت، نکنه این هم نقشه‌ی سیروس باشه. ممکنه اصلاً خود سیروس پدر و مادر هاتف رو کشته تا هاتف رو بیاره پیش خودش! از اون شیطان رجیم هیچی بعید نیست.
گیج و منگ بودم و تو ذهنم‌یه علامت سؤال خیلی بزرگ به وجود اومده بود؛ یکم بعد از رانندگی کردن پشت سر هاتف، دیدم که در یک خونه‌ی ویلایی نگه داشت و چند لحظه بعد وارد خونه شد و در رو بست. باید به یکی از رفیقام زنگ بزنم و بگم بیاد این‌جا کشیک بده هاتف از خونه خارج نشه. خودمم برم خونه و به بابا همه چیز رو بگم شاید این فرصت دیگه پیدا نشه تا کلک پسر سیروس خان رو بکنیم!

«ملودی»

تقریباً غروب شده بود. این‌قدر به چیز‌های مختلف فکر کرده بودم مغزم داشت متلاشی می‌شد حتی تو خیالمم تا حالا به این فکر نکرده بودم هاتف ممکنه پسر سیروس باشه، فکرشم به نظرم یک چیز مضحک و مسخره بود. این خبر اون‌قدر برام شوکه‌کننده بود که بعد از شنیدنش تا ساعت‌ها آدرنالینم ترشح می‌شد. یک خبر هیجان‌انگیز و غیر قابل باور. یعنی سیروس واقعاً پدرش بود پس چرا گذاشت هاتف این‌قدر سختی بکشه چرا تا الان چیزی به هاتف نگفت! آخه مگه یک مرد چقدر می‌تونه مرموز باشه چقدر می‌تونه این‌قدر پست باشه که بچه‌ی خودش رو برای به دست آوردن پول و ثروت تو خطر قرار بده و جلوی گلوله بفرسته! کاری که سال‌های سال سیروس با هاتف کرد و اون رو یک وسیله برای پول در آوردنش کرد.
کار از نفرین کردن کردن هم گذشته بود فقط دیگه خدا می‌تونه جواب کار‌های منفورش رو بده. نمی‌تونستم تو اتاق کز کنم و هی به این موضوع فکر کنم و هزاران سؤال بی‌حواب ذهنم رو احاطه کنه پس بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون تا با سیروس صحبت کنم فقط اون می‌تونست جواب سؤالام رو بده مطمئناً بعد از پرده برداشتن از این راز خیلی حرف‌ها داشت که اون بگه و من بشنوم!
از اتاقم رفتم بیرون و خواستم برم سمت اتاق سیروس که دیدم طبقه‌ی پایین توی هال نشسته و داره سیگار برگ می‌کشه. واقعاً الان چطور می‌تونست بعد از مخرب کردن روح و روان هاتف، یک جا بشینه و ریلکس کنه؟ شیطان هم پیش این مرد کم می‌آورد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۲


«سیروس»

ابویونا لو رفته بود، من در خطر بودم، پسرم سرطان گرفته بود و به تازگی هم مجبور به فاش کردن حقیقتی شدم که همیشه حتی با به یاد آوردنش تنم می‌لرزید. حتی یکی از این اتفاق ها کافی بود که روانیم کنه، عصبانیتم رو ت*ح*ریک کنه و بیش از هر وقت خشمگینم کنه! اما بقیه چی میدونن هاتف چی میدونه از این‌که من ازش پنهون کردم پدرشم از این‌که حسرت به دل موندم تا یک‌بار بهم بگه بابا تا یک‌بار دست بکشم رو سرش و بغلش کنم این‌که آوردمش تو این عمارت این‌که بهش نگفتم پدرشم همش دلیل داشت مو به مو دلیل داشت! تو این داستان همه منو مقصر میدونن ولی من فقط خواستم از هاتف محافظت کنم همین! اه دیگه حالم حتی با کشیدن این سیگار هم خوب نمی‌شه، وقتایی که حال آدم بده فقط یک نفر می‌تونه آرومش کنه اونم همونیه که داغونش کرده، هاتف با اون جمله‌ آخری که بهم گفت منو زنده زنده سوزوند برای اولین بار آرزوی مرگ کردم. این دیگه چه سرنوشت کثیفی بود این دیگه چه رمز و رازهای پر باروتی بود که زندگیم رو به آتیش کشونده بود. اون از پسر بزرگم که هیچ‌وقت ازش خبر دار نشدم و پیداش نکردم و اینم از هاتف که حالا برای همیشه از دستش دادم مطمئنا حالا هر چیزی که بهش بگم اون دیگه قبولم نمی‌کنه و منو بخاطر کارم نمی‌بخشه. من با گفتن این راز هاتف رو برای همیشه از دست دادم هرچند که می‌خواستم فقط ازش محافظت کنم خواستم بدونه پدرشم تا بهش مغز استخوان بدم! الان فقط هاتف می‌تونست آرومم کنه حتی با رفتاری که می‌دونستم بعد از دیدنم انجام میده؛ گوشیم رو از رو میز برداشتم و شماره‌ی تیرداد رو گرفتم تا سراغ هاتف رو بگیرم و برم پیشش. هنوز بوق نخورده بود که ملودی از پله ها اومد پایین و حالا روبه‌روم قرار گرفت با لحنی که سعی می‌کرد آروم باشه گفت:
- متاسفم بابت این حرفم ولی از خودت خجالت نمی‌کشی؟ تو دیگه چجور آدمی هستی؟! چطور تونستی این همه سال این راز رو پیش خودت نگه داری و دم نزنی درحالی که دیدی هاتف تو تب نبودن پدرش می‌سوخت واقعا درکت نمی‌کنم سیروس خان؟! تو چطور می‌تونی تو آینه به خودت نگاه کنی و از خودت خجالت نکشی؟
وقتی دیدم به حد زیادی عصبانیه و ممکنه حرف های بدتری بزنه، تماس رو قطع کردم و به کامران که پشت سرم ایستاده بود اشاره ای کردم که از عمارت رفت بیرون! نمی‌خواستم اون شاهد حرفامون باشه. هرچندم تقریبا همه‌ی موضوع رو فهمیده بود! ملودی این بار بلندتر از قبل داد کشید:
- چطور تونستی شب‌ها راحت سر به بالشت بذاری وقتای که هاتف با گریه به خاطر مرگ پدرومادرش خوابش می‌برد! اسم خودتم گذاشتی مرد به خودتم میگی پدر؟
سیگارم رو تو جاسیگاری خاموش کردم و گفتم:
- مراقب حرف‌هایی که میزنی باش ملودی؛ بعدا طناب دار نشه، خفه‌ت کنه!
- تو هرکاری با هرکی دلت خواست کردی تو هر چی بلا بود سر بچه‌ی خودت سر هم خونِت آوار کردی، منم کم ازت نخوردم دیگه به همه چی عادت کردم دیگه ازت نمیترسم سیروس می‌شنوی؟ ازت نمـی‌تـرسم!
با فریادی که زد خونم به جوش اومد، از جام بلند شدم و یک سیلی محکم زدم تو گوشش که صورتش به یک طرف برگشت! فریاد زدم:
- تو به چه جراتی با صدای بلند با من صحبت می‌کنی ها؟! از جونت سیر شدی؟!
- آره بزن بازم بزن، تو ما رو بزن خدا تو رو می‌زنه تو با صدا بزن خدا بی صدا بهت میرنه چشم باز کن ببین سیروش حقیت تو اینه یک مرد سنگدل و سیاه قلب، خوب نگاه کن ببین دیگه هیچ کس دورت نمونده هرکسی رو که تو زندگیت داشتی خدا ازت گرفت چشم باز کن ببین کجای داستان رسیدی؟! تو یک آدم تموم شده ای واسه همه. تو یک آدم نفرت انگیزی که همه رو یاد خاطرات بدشون می‌ندازی، تو این‌قدر سنگدل بودی که ذره ذره پسرت جلو چشمات آب شد و تو سکوت کردی الان که داره می‌میره برمی‌گردی بهش میگی پدرشی که چی مثلا که خوشحال بشه که بعد از مرگش یکی هست سر قبرش آب بریزه؟ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
شقیقه هام داشت از حرفاش سوت می‌کشید، اون داشت من رو زیر حرف‌های حقش له می‌کرد که تحمل شنیدنش
رو نداشتم!
کد:
«سیروس»

ابویونا لو رفته بود، من در خطر بودم، پسرم سرطان گرفته بود و به تازگی هم مجبور به فاش کردن حقیقتی شدم که همیشه حتی با به یاد آوردنش تنم میلرزید. حتی یکی از این اتفاق‌ها کافی بود که روانیم کنه، عصبانیتم رو ت*ح*ریک کنه و بیش از هر وقت خشمگینم کنه! اما بقیه چی می‌دونن هاتف چی می‌دونه از این‌که من ازش پنهون کردم پدرشم از این‌که حسرت به دل موندم تا یک‌بار بهم بگه بابا تا یک‌بار دست بکشم رو سرش و بغلش کنم این‌که آوردمش تو این عمارت این‌که بهش نگفتم پدرشم همش دلیل داشت مو به مو دلیل داشت! تو این داستان همه منو مقصر می‌دونن ولی من فقط خواستم از هاتف محافظت کنم همین! اه دیگه حالم حتی با کشیدن این سیگار هم خوب نمی‌شه، وقتایی که حال آدم بده فقط یک نفر می‌تونه آرومش کنه اونم همونیه که داغونش کرده، هاتف با اون جمله آخری که بهم گفت منو زنده زنده سوزوند برای اولین بار آرزوی مرگ کردم. این دیگه چه سرنوشت کثیفی بود این دیگه چه رمز و راز‌های پر باروتی بود که زندگیم رو به آتیش کشونده بود. اون از پسر بزرگم که هیچ‌وقت ازش خبر دار نشدم و پیداش نکردم و اینم از هاتف که حالا برای همیشه از دستش دادم مطمئناً حالا هر چیزی که بهش بگم اون دیگه قبولم نمی‌کنه و منو بخاطر کارم نمی‌بخشه. من با گفتن این راز هاتف رو برای همیشه از دست دادم هرچند که می‌خواستم فقط ازش محافظت کنم خواستم بدونه پدرشم تا بهش مغز استخوان بدم! الان فقط هاتف می‌تونست آرومم کنه حتی با رفتاری که می‌دونستم بعد از دیدنم انجام می‌ده؛ گوشیم رو از رو میز برداشتم و شماره‌ی تیرداد رو گرفتم تا سراغ هاتف رو بگیرم و برم پیشش. هنوز بوق نخورده بود که ملودی از پله‌ها اومد پایین و حالا روبه‌روم قرار گرفت با لحنی که سعی می‌کرد آروم باشه گفت:
- متأسفم بابت این حرفم ولی از خودت خجالت نمی‌کشی؟ تو دیگه چجور آدمی هستی؟! چطور تونستی این همه سال این راز رو پیش خودت نگه داری و دم نزنی درحالی که دیدی هاتف تو تب نبودن پدرش می‌سوخت واقعاً درکت نمی‌کنم سیروس خان؟! تو چطور می‌تونی تو آینه به خودت نگاه کنی و از خودت خجالت نکشی؟
وقتی دیدم به حد زیادی عصبانیه و ممکنه حرف‌های بدتری بزنه، تماس رو قطع کردم و به کامران که پشت سرم‌ایستاده بود اشاره‌ای کردم که از عمارت رفت بیرون! نمی‌خواستم اون شاهد حرفامون باشه. هرچندم تقریباً همه‌ی موضوع رو فهمیده بود! ملودی این بار بلندتر از قبل داد کشید:
- چطور تونستی شب‌ها راحت سر به بالشت بذاری وقتای که هاتف با گریه به خاطر مرگ پدرومادرش خوابش می‌برد! اسم خودتم گذاشتی مرد به خودتم می‌گی پدر؟
سیگارم رو تو جاسیگاری خاموش کردم و گفتم:
- مراقب حرف‌هایی که می‌زنی باش ملودی؛ بعداً طناب دار نشه، خفه‌ت کنه!
- تو هرکاری با هرکی دلت خواست کردی تو هر چی بلا بود سر بچه‌ی خودت سر هم خونِت آوار کردی، منم کم ازت نخوردم دیگه به همه چی عادت کردم دیگه ازت نمی‌ترسم سیروس می‌شنوی؟ ازت نمـی‌تـرسم!
با فریادی که زد خونم به جوش اومد، از جام بلند شدم و یک سیلی محکم زدم تو گوشش که صورتش به یک طرف برگشت! فریاد زدم:
- تو به چه جراتی با صدای بلند با من صحبت می‌کنی‌ها؟! از جونت سیر شدی؟! »
- آره بزن بازم بزن، تو ما رو بزن خدا تو رو می‌زنه تو با صدا بزن خدا بی‌صدا بهت میرنه چشم باز کن ببین سیروش حقیت تو اینه یک مرد سنگدل و سیاه قلب، خوب نگاه کن ببین دیگه هیچ کس دورت نمونده هرکسی رو که تو زندگیت داشتی خدا ازت گرفت چشم باز کن ببین کجای داستان رسیدی؟! تو یک آدم تموم شده‌ای واسه همه. تو یک آدم نفرت‌انگیزی که همه رو یاد خاطرات بدشون می‌ندازی، تو این‌قدر سنگدل بودی که ذره ذره پسرت جلو چشمات آب شد و تو سکوت کردی الان که داره می‌میره برمی‌گردی بهش می‌گی پدرشی که چی مثلاً که خوشحال بشه که بعد از مرگش یکی هست سر قبرش آب بریزه؟ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
شقیقه هام داشت از حرفاش سوت می‌کشید، اون داشت من رو زیر حرف‌های حقش له می‌کرد که تحمل شنیدنش رو نداشتم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۳


با اعصبانیت یقه‌ش رو گرفتم تو دستام و با چشم‌های به خون نشسته‌م داد زدم:
- تو ازم چی می‌دونی ها؟ ازم چی می‌دونی؟! مادر هاتف یک زن فاسد بود که ناخواسته از من باردار شد من بچه نمی‌خواستم اما اون پنهونی از من بچه رو نگه داشت و رفت تو یک شهر دیگه شوهر کرد اون خونواده نداشت با اولین مرد ناخلفی که اومده بود خواستگاریش ازدواج کرد، وقتی هاتف ده سالش شده بود من تازه مادرش رو پیدا کردم و همون موقع فهمیدم ازدواج کرده، قبل از اون فکر می‌کردم مادر هاتف، بچه رو سِقط کرده و برگشته شهرستان خونه‌ی پدریش!
ملودی دستام رو از دور یقه‌ش باز کرد و گفت:
- واسه همینم مادرش و شوهر مادرش رو کشتی چون نه تهدید کردن و نه باج دادن روشون اثر نذاشت که هاتف رو به تو ب*دن پس تصمیم گرفتی اونا رو تو آتیش بسوزونی تا بعدش وقتی هاتف رو بردن پرورشگاه بری سرپرستیش رو قبول کنی! هع واقعا نقشه‌ی بی عیب و نقصی بود باریکلا!
حالت تهاجمیم فروکش کرد و با عجز گفتم:
- اون بچه‌م بود پاره‌ی تنم بود از خون من بود! چطور می‌تونستم قبول کنم دور از من زندگی کنه چطور قبول می‌کردم به یکی دیگه به جز من بگه بابا؟
ملودی با حرص خندید و گفت:
- خوشم میاد خوب خودت رو می‌شناسی! تو میدونی این‌قدر خودخواه بودی که قبول کردی هاتف رو از ب*غ*ل گرم مادرش جدا کنی قبول کردی یک عمر حسرت داشتن پدر و مادرش رو بخوره قبول کردی غم از دست دادن پدر و مادرش رو تحمل کنه فقط به خاطر این‌که تو هاتف رو کنارت داشته باشی؟ ببینم تو چه منفعتی واسه هاتف داشتی غیر از این‌که اون رو همیشه تو دل مرگ فرستادی؟
دستام لرزید و با صدای غم‌آلودی گفتم:
- من فقط بچه‌م رو می‌خواستم فقط دوست داشتم پسرم تو هوایی که من نفس می‌کشم نفس بکشه فقط می‌خواستم جلو چشمم باشه و مراقبش باشم و...
- واسه همین هر بار می‌فرستادیش با تُن ها کیلو مواد مخدر تو کشورهای مختلف واسه همین بهش از ده سالگی سلاخی کردن یاد دادی واسه همین صدها بار با کلی اعضا فرستادیش دبی، بشمار ببین چندبار گلوله خورد و تا یک قدمی مرگ رفت و برگشت! مگه هاتف چه گناهی کرده بود که تو پدرش شدی؟ حالا چی می‌خوای بهش بگی؟ چطور می‌خوای قانعش کنی دوباره به زندگی برگرده اون ازت متنفر بود مخصوصا حالا که فهمید پدرشی، عمرا اگه قبول کنه بهش مغز استخوان بدی واسه! تو فقط با گفتن این راز، نابودترش کردی همین! ولی حق هاتف این نبود، این نـبود سیروس!
- آره بهش نگفتم پدرشم چون من کلی دشمن توی این شهر داشتم یکیش سهیل بود که اگه پلیس دستگیرش نمی‌کرد همه مون رو با هم می‌کشت یکیش جمشید بود که اگه تو آخرین معامله‌ش با راهزان‌ها درگیر نمی‌شد و کشته نمی‌شد حتما دودمان منو به آتیش می‌کشید یکیشم افشین بود که تو کشتیش، با وجود این همه دشمن اگه می‌دونستن هاتف پسرمه تا الان هزار بار کشته بودنش.
- همه اینایی که گفتی درسته سیروس، اما کل این قضیه به اولش برمی‌گرده تو نباید مادر و ناپدری هاتف رو می‌کشتی اگه این‌کار رو نمی‌کردی هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها واسه اون هاتف بیچاره نمی‌یوفتاد، با یک تصمیم اشتباه زندگی اون پسر رو به فنا کشوندی! اگه مادرش زنده بود الان هاتف بیمار نبود اگه هم بیمار می‌شد تا الان خوب شده بود. ببین به کجا رسوندیش. فقط یک سوال هنوزم شب ها راحت می‌خوابی؟
- بسه ملودی دیگه ادامه نده تمومش کن، من هرکاری از دستم بر بیاد واسه هاتف می‌کنم تا قبول کنه درمان بشه من فقط به خاطر درمانش بخاطر مغز و استخون دادن بهش، گفتم که پدرشم!
- من نمی‌دونم هاتف قراره چیکار کنه اما من اگه جای اون بودم راضی به مرگ می‌شدم ولی واسه زنده موندن از پدر خودخواهی مثل تو کمک نمی‌گرفتم.
ملودی این رو گفت و رفت بیرون. بغضم سر باز کرد و اشک‌هام چکید. با شنیدن تک به تک این کلمات انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار داد حق با ملودیه من خودخواهم اون رو از مادرش جدا کردم خودخواهم اون رو به خاطر پول و ثروت تو دهن مرگ فرستادم، من نمی‌خواستم بهش بگم پدرشم اما مجبور شدم چون باید هاتف درمان بشه. اما بد کردم بهش، خیلی هم بد کردم واسه اولین بار تو عمرم از کاری که کردم پشیمون شدم! دیگه هیچ راهی واسه جبران نیست هیچ‌کس نمی‌تونه به هاتف کمک کنه خصوصا من که حالا دیگه ازم متنفر شده، امکان نداره بهش واسه درمانش کمک کنم. من امروز واسه دومین بار هاتف رو از دست دادم! لعنت به من لعنــت!
چرا دارم این‌قدر نحسی رو نحسی میارم چرا همه چی داره این‌طوری پیش میره؟ چرا هیچوقت طعم عشق رو نچشیدم و هر کی رو داشتم از خودم روندم آخه این چه سرنوشتیه که نصیبم شد؟ ملودی راست میگه دیگه هیچکس دور و برم نمونده! زانوهام شل شد و افتادم رو زمین، شونه هام لرزید و اشک‌هایی که قلبم رو فشار میداد روونه شد.
کد:
با اعصبانیت یقه‌ش رو گرفتم تو دستام و با چشم‌های به خون نشسته‌م داد زدم:
- تو ازم چی می‌دونی‌ها؟ ازم چی می‌دونی؟! مادر هاتف یک زن فاسد بود که ناخواسته از من باردار شد من بچه نمی‌خواستم اما اون پنهونی از من بچه رو نگه داشت و رفت تو یک شهر دیگه شوهر کرد اون خونواده نداشت با اولین مرد ناخلفی که اومده بود خواستگاریش ازدواج کرد، وقتی هاتف ده سالش شده بود من تازه مادرش رو پیدا کردم و همون موقع فهمیدم ازدواج کرده، قبل از اون فکر می‌کردم مادر هاتف، بچه رو سِقط کرده و برگشته شهرستان خونه‌ی پدریش!
ملودی دستام رو از دور یقه‌ش باز کرد و گفت:
- واسه همینم مادرش و شوهر مادرش رو کشتی چون نه تهدید کردن و نه باج دادن روشون اثر نذاشت که هاتف رو به تو ب*دن پس تصمیم گرفتی اونا رو تو آتیش بسوزونی تا بعدش وقتی هاتف رو بردن پرورشگاه بری سرپرستیش رو قبول کنی! هع واقعاً نقشه‌ی بی‌عیب و نقصی بود باریکلا!
حالت تهاجمیم فروکش کرد و با عجز گفتم:
- اون بچه‌م بود پاره‌ی تنم بود از خون من بود! چطور می‌تونستم قبول کنم دور از من زندگی کنه چطور قبول می‌کردم به یکی دیگه به جز من بگه بابا؟
ملودی با حرص خندید و گفت:
- خوشم میاد خوب خودت رو می‌شناسی! تو می‌دونی این‌قدر خودخواه بودی که قبول کردی هاتف رو از ب*غ*ل گرم مادرش جدا کنی قبول کردی یک عمر حسرت داشتن پدر و مادرش رو بخوره قبول کردی غم از دست دادن پدر و مادرش رو تحمل کنه فقط به خاطر این‌که تو هاتف رو کنارت داشته باشی؟ ببینم تو چه منفعتی واسه هاتف داشتی غیر از این‌که اون رو همیشه تو دل مرگ فرستادی؟
دستام لرزید و با صدای غم‌آلودی گفتم:
- من فقط بچه‌م رو می‌خواستم فقط دوست داشتم پسرم تو هوایی که من نفس می‌کشم نفس بکشه فقط می‌خواستم جلو چشمم باشه و مراقبش باشم و...
- واسه همین هر بار می‌فرستادیش با تُن‌ها کیلو مواد مخدر تو کشور‌های مختلف واسه همین بهش از ده سالگی سلاخی کردن یاد دادی واسه همین صد‌ها بار با کلی اعضا فرستادیش دبی، بشمار ببین چندبار گلوله خورد و تا یک قدمی مرگ رفت و برگشت! مگه هاتف چه گناهی کرده بود که تو پدرش شدی؟ حالا چی می‌خوای بهش بگی؟ چطور می‌خوای قانعش کنی دوباره به زندگی برگرده اون ازت متنفر بود مخصوصاً حالا که فهمید پدرشی، عمراً اگه قبول کنه بهش مغز استخوان بدی واسه! تو فقط با گفتن این راز، نابودترش کردی همین! ولی حق هاتف این نبود، این نـبود سیروس!
- آره بهش نگفتم پدرشم چون من کلی دشمن توی این شهر داشتم یکیش سهیل بود که اگه پلیس دستگیرش نمی‌کرد همه مون رو با هم می‌کشت یکیش جمشید بود که اگه تو آخرین معامله‌ش با راهزان‌ها درگیر نمی‌شد و کشته نمی‌شد حتماً دودمان منو به آتیش می‌کشید یکیشم افشین بود که تو کشتیش، با وجود این همه دشمن اگه می‌دونستن هاتف پسرمه تا الان هزار بار کشته بودنش.
- همه اینایی که گفتی درسته سیروس، اما کل این قضیه به اولش برمی‌گرده تو نباید مادر و ناپدری هاتف رو می‌کشتی اگه این‌کار رو نمی‌کردی هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها واسه اون هاتف بیچاره نمی‌یوفتاد، با یک تصمیم اشتباه زندگی اون پسر رو به فنا کشوندی! اگه مادرش زنده بود الان هاتف بیمار نبود اگه هم بیمار می‌شد تا الان خوب شده بود. ببین به کجا رسوندیش. فقط یک سؤال هنوزم شب‌ها راحت می‌خوابی؟
- بسه ملودی دیگه ادامه نده تمومش کن، من هرکاری از دستم بر بیاد واسه هاتف می‌کنم تا قبول کنه درمان بشه من فقط به خاطر درمانش بخاطر مغز و استخون دادن بهش، گفتم که پدرشم!
- من نمی‌دونم هاتف قراره چیکار کنه اما من اگه جای اون بودم راضی به مرگ می‌شدم ولی واسه زنده موندن از پدر خودخواهی مثل تو کمک نمی‌گرفتم.
ملودی این رو گفت و رفت بیرون. بغضم سر باز کرد و اشک‌هام چکید. با شنیدن تک به تک این کلمات انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار داد حق با ملودیه من خودخواهم اون رو از مادرش جدا کردم خودخواهم اون رو به خاطر پول و ثروت تو دهن مرگ فرستادم، من نمی‌خواستم بهش بگم پدرشم اما مجبور شدم چون باید هاتف درمان بشه. اما بد کردم بهش، خیلی هم بد کردم واسه اولین بار تو عمرم از کاری که کردم پشیمون شدم! دیگه هیچ راهی واسه جبران نیست هیچ‌کس نمی‌تونه به هاتف کمک کنه خصوصاً من که حالا دیگه ازم متنفر شده، امکان نداره بهش واسه درمانش کمک کنم. من امروز واسه دومین بار هاتف رو از دست دادم! لعنت به من لعنــت!
چرا دارم این‌قدر نحسی رو نحسی می‌ارم چرا همه چی داره این‌طوری پیش میره؟ چرا هیچوقت طعم عشق رو نچشیدم و هر کی رو داشتم از خودم روندم آخه این چه سرنوشتیه که نصیبم شد؟ ملودی راست می‌گه دیگه هیچکس دور و برم نمونده! زانوهام شل شد و افتادم رو زمین، شونه هام لرزید و اشک‌هایی که قلبم رو فشار می‌داد روونه شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۴



«هاتف»

این‌جا خونه ای بود که همیشه با دوست و رفیقام توش مهمونی می‌گرفتیم و خوش می‌گذروندیم اما حالا من با یک کوله بار درد و رنج و سختی زل زده بودم به دیوارهاش، دیوارهایی که شاهد عذابم بودن. به شدت داغون بودم این‌قدر حالم از زندگی به هم می‌خورد که نفس‌هام بوی مرگ گرفته بود. این‌قدر اشک ریخته بودم که دیگه چشمام سویی نداشت! کاش تموم می‌شد این زندگیه با ذلت؛ سیزده چهارده سال تو دوری پدر و مادرم آه کشیدم چه وقتایی که با گریه گذروندم و چه وقتایی که با در آ*غ*و*ش گرفتنِ قبر پدر و مادرم شب رو صبح کردم؛ حالا یهو سیروس میگه من پدرتم! چطور باورم بشه خدایا؟ اون هیولا نمی‌تونه پدر من باشه! این حقیقت نداره خدایا نذار حقیقت داشته باشه من پدری مثل سیروس نمی‌خوام!
فریاد زدم:
- خدایـا خسته‌م، خسته‌م خـدا! تمومش کن این زندگی نکبت بار رو! این حق من از زندگی نبود خدا این همه سختی کشیدن حق من نبود! من حقم نیست سیروس پدر من باشه! حقم این زندگی با رنج و عذاب نیست خدا! اون‌که عشقم بود اومد پیش خودت، پدر و مادرم اومدن پیش خودت الان منو هم ببر پیشت خدا من دیگه این زندگی رو نمی‌خوام خسته‌م به خودت قسم خسته‌م! اگه نگاهم کنی خودت بغلم می‌کنی و خیابون‌هارو پا به پام سیگار می‌کشی، اگه نگاهم کنی خودت عزرائیل رو برام هدیه می‌فرستی، فقط نگاهم کن خـدا نگاهم کن.
حتی گریه کردن هم آرومم نمی‌کرد، یه حال عجیب داشتم موقعیتم رو درک نمی‌کردم نمی‌تونستم درست و غلط رو از هم تشخیص بدم! نفسم مدام می‌گرفت و بدنم یخ کرده بود اما از درون داشتم آتیش می‌گرفتم یه درد باورنکردنی تو س*ی*نه‌م داشتم که چاره‌ش فقط مرگ بود و بس! از شدت غم و درد و رنج، اشک‌هام با هم مسابقه گذاشته بودن و طعم شور اشک‌هام رو تو دهانم حس می‌کردم؛ دلم بیشتر از هر وقت دیگه یک آ*غ*و*ش گرم می‌خواست، ولی هیچ‌کس کنارم نبود هیچ‌کس رو نداشتم تو این لحظات تلخ و سخت کنارم باشه! حتی تو آینه هم همتای من مرده بود. به خدا که بی‌سابقه بود این حجم تنهایی! هیچی الان حالم رو خوب نمی‌کرد به جز یک خواب سنگین و طولانی. چشمام رو بستم و متن آهنگ مورد علاقه‌‌م رو زمزمه کردم.

Derdim olsun, kadehler dolsun
دردم باشه، جام ها پر باشن
Ben kaybederken Azrail seyre dursun
موقع باختن عزرائیل نگاهم کنه
Dinliyorsun, görmüyorsun
می‌شنوی، ولی نمی‌بینی
?Kurban ederler, kimlerle geziyorsun
قربونت بشم، با کی داری وقت می گذرونی؟
Kaç cehennem söndü İçimde bilmiyorum
نمی‌دونم چند تا جهنم تو دلم آروم گرفت
Deli sanıyorlar
فکر میکنن که من دیوونه ام
Beni arıyorlar
دارن دنبالم میگردن.

همین لحظه زنگ در خونه، به صدا در اومد، بلند شدم و رفتم سمت آیفون دیدم یک پسر بود که عینک آفتابی بزرگی زده بود اونم این وقت شب! برام عجیب بود. گفتم:
- کیه؟
- تیردادم اگه می‌شه در رو باز کن!
با شنیدن صداش جا خوردم، اون این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ چی‌کار می‌تونست با من داشته باشه، شونه ای بالا انداختم و دکمه آیفن رو زدم و برگشتم روی کاناپه دراز کشیدم! آهنگ رو بازم زیر ل*ب زمزمه کردم.

?Görenler var mı
یعنی پیدام کردن!؟

Düşen bu yaprağım gençliğimin rüyasıymış
این برگی که روی زمین افتاد، رویای جوونی من بود.
Kağıda yaza yaza, hasretim beyaza
رو کاغذ نوشتنی، دلتنگ یک صفحه سفیدم!

در توسط تیرداد باز شد و اومد داخل، بلند شدم و روبه روش ایستادم و گفتم:
- چی می‌خوای؟ چیکار داری اومدی این‌جا؟ سیروس فرستادت؟
تیرداد دستکش‌هایی که از جیب کاپشنش پیدا بود، بیرون کشید و پوشید و بعد لبخند مرموزی زد و گفت:
- نه دشمن سیروس فرستادتم؛ تو هم قربانی بازی های کثیف پدرت شدی! هـاتـف! متاسفم.
حتی اجازه‌ی تعجب هم بهم نداد، بعد از این حرفش سریع مشتی زد توی صورتم که کنترلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین، تیرداد روم خیمه زد و چاقوی تیزی که تو دستش بود فرو کرد تو شکمم، آه بلندی کشیدم درد چاقو تا مغز استخونم رسوخ کرد و کل تنم تیر کشید، چاقو گوشت تنم رو پاره کرد.
تیرداد چاقو رو از شکمم بیرون کشید که صدای پاره شدن شکمم رو به وسیله‌ی دوندونه های چاقو به وضوح شنیدم، درد پیچید تو مغزم. دوباره چاقو رو فرو کرد تو شکمم که از درد چشمام داشت سیاهی میرفت. خون از دهانم ریخت بیرون و با همون درد عذاب آور بقیه‌ی متن آهنگ رو زمزمه کردم:

Kararı vermişim ben, ellerimse kanlıymış
تصمیم خودم رو گرفتم، در حالی که دستام خونی‌ان
Tanrı vurdu saza, ölmeden mezara
خدا شروع کرد به
نواختن ساز، زنده زنده به قبر افتادم.
کد:
 «هاتف»
این‌جا خونه ای بود که همیشه با دوست و رفیقام توش مهمونی می‌گرفتیم و خوش می‌گذروندیم اما حالا من با یک کوله بار درد و رنج و سختی زل زده بودم به دیوارهاش، دیوارهایی که شاهد عذابم بودن. به شدت داغون بودم این‌قدر حالم از زندگی به هم می‌خورد که نفس‌هام بوی مرگ گرفته بود. این‌قدر اشک ریخته بودم که دیگه چشمام سویی نداشت! کاش تموم می‌شد این زندگیه با ذلت؛  سیزده چهارده سال تو دوری پدر و مادرم آه کشیدم چه وقتایی که با گریه گذروندم و چه وقتایی که با در آ*غ*و*ش گرفتنِ قبر پدر و مادرم شب رو صبح کردم؛ حالا یهو سیروس میگه من پدرتم! چطور باورم بشه خدایا؟ اون هیولا نمی‌تونه پدر من باشه! این حقیقت نداره خدایا نذار حقیقت داشته باشه من پدری مثل سیروس نمی‌خوام!
فریاد زدم:
- خدایـا خسته‌م، خسته‌م خـدا! تمومش کن این زندگی نکبت بار رو! این حق من از زندگی نبود خدا این همه سختی کشیدن حق من نبود! من حقم نیست سیروس پدر من باشه! حقم این زندگی با رنج و عذاب نیست خدا! اون‌که عشقم بود اومد پیش خودت، پدر و مادرم اومدن پیش خودت الان منو هم ببر پیشت خدا من دیگه این زندگی رو نمی‌خوام خسته‌م به خودت قسم خسته‌م! اگه نگاهم کنی خودت بغلم می‌کنی و خیابون‌هارو پا به پام سیگار می‌کشی، اگه نگاهم کنی خودت عزرائیل رو برام هدیه می‌فرستی، فقط نگاهم کن خـدا نگاهم کن.
حتی گریه کردن هم آرومم نمی‌کرد، یه حال عجیب داشتم موقعیتم رو درک نمی‌کردم نمی‌تونستم درست و غلط رو از هم تشخیص بدم!  نفسم مدام می‌گرفت و بدنم یخ کرده بود اما از درون داشتم آتیش می‌گرفتم یه درد باورنکردنی تو س*ی*نه‌م داشتم که چاره‌ش فقط مرگ بود و بس! از شدت غم و درد و رنج، اشک‌هام با هم مسابقه گذاشته بودن و طعم شور اشک‌هام رو تو دهانم حس می‌کردم؛ دلم بیشتر از هر وقت دیگه یک آ*غ*و*ش گرم می‌خواست، ولی هیچ‌کس کنارم نبود هیچ‌کس رو نداشتم تو این لحظات تلخ و سخت کنارم باشه! حتی تو آینه هم همتای من مرده بود. به خدا که بی‌سابقه بود این حجم تنهایی! هیچی الان حالم رو خوب نمی‌کرد به جز یک خواب سنگین و طولانی. چشمام رو بستم و متن آهنگ مورد علاقه‌‌م رو زمزمه کردم.

Derdim olsun, kadehler dolsun
دردم باشه، جام ها پر باشن
Ben kaybederken Azrail seyre dursun
موقع باختن عزرائیل نگاهم کنه
Dinliyorsun, görmüyorsun
می‌شنوی، ولی نمی‌بینی
?Kurban ederler, kimlerle geziyorsun
قربونت بشم، با کی داری وقت می گذرونی؟
Kaç cehennem söndü İçimde bilmiyorum
نمی‌دونم چند تا جهنم تو دلم آروم گرفت
Deli sanıyorlar
فکر میکنن که من دیوونه ام
Beni arıyorlar
دارن دنبالم میگردن.

همین لحظه زنگ در خونه، به صدا در اومد، بلند شدم و رفتم سمت آیفون دیدم یک پسر بود که عینک آفتابی بزرگی زده بود اونم این وقت شب! برام عجیب بود. گفتم:
- کیه؟
- تیردادم اگه می‌شه در رو باز کن!
با شنیدن صداش جا خوردم، اون این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ چی‌کار می‌تونست با من داشته باشه، شونه ای بالا انداختم و دکمه آیفن رو زدم و برگشتم روی کاناپه دراز کشیدم! آهنگ رو بازم زیر ل*ب زمزمه کردم.

?Görenler var mı
یعنی پیدام کردن!؟

Düşen bu yaprağım gençliğimin rüyasıymış
این برگی که روی زمین افتاد، رویای جوونی من بود.
Kağıda yaza yaza, hasretim beyaza
رو کاغذ نوشتنی، دلتنگ یک صفحه سفیدم!

در توسط تیرداد باز شد و اومد داخل، بلند شدم و روبه روش ایستادم و گفتم:
- چی می‌خوای؟ چیکار داری اومدی این‌جا؟ سیروس فرستادت؟
تیرداد دستکش‌هایی که از جیب کاپشنش پیدا بود،  بیرون کشید و پوشید و بعد لبخند مرموزی زد و گفت:
- نه دشمن سیروس فرستادتم؛ تو هم قربانی بازی های کثیف پدرت شدی! هـاتـف! متاسفم.
حتی اجازه‌ی تعجب هم بهم نداد، بعد از این حرفش سریع مشتی زد توی صورتم که کنترلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین، تیرداد روم خیمه زد و چاقوی تیزی که تو دستش بود فرو کرد تو شکمم، آه بلندی کشیدم درد چاقو تا مغز استخونم رسوخ کرد و کل تنم تیر کشید، چاقو گوشت تنم رو پاره کرد.
تیرداد چاقو رو از شکمم بیرون کشید که صدای پاره شدن شکمم رو به وسیله‌ی دوندونه های چاقو به وضوح شنیدم، درد پیچید تو مغزم. دوباره چاقو رو فرو کرد تو شکمم که از درد چشمام داشت سیاهی میرفت. خون از دهانم ریخت بیرون و با همون درد عذاب آور بقیه‌ی متن آهنگ رو زمزمه کردم:

Kararı vermişim ben, ellerimse kanlıymış
تصمیم خودم رو گرفتم، در حالی که دستام خونی‌ان
Tanrı vurdu saza, ölmeden mezara
خدا شروع کرد به نواختن ساز، زنده زنده به قبر افتادم.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۵


«دانای کل»

سیروس نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، ساعت ده شب رو نشون میداد و تا این موقع نه خبری از هاتف بود و نه از تیرداد. با بدخوییِ تمام لیوان رو کوبید به میز که نو*شی*دنی‌ها شروع به ریختن کرد، با سوزشِ انگشتش نگاهی بهش انداخت که خونِ غلیظش شروع به چکیدن روی کفشش کرد، با غمی که توی دلش داشت و عنکبوتی که مدام توی گلوش تار بغض می‌تنید، باقی‌مونده‌ی نو*شی*دنی توی شیشه رو خالی کرد روی انگشتش که از تعب و رنج، نفس تو س*ی*نه‌ش حبس شد اما هیچ اهمیتی به درد جان‌سوزش نداد اون فقط دوست داشت با هاتف همدرد باشه دوست داشت اگه هاتف از دلشکستگی قلبش می‌سوزه خودش هم پا به پای هاتف بسوزه تا حالش رو درک کنه! سیروس بیشتر از هر وقت دیگه نگران هاتف بود از این‌که قراره از این به بعد پیشش بمونه یا نه!؟ قراره به عنوان پدر قبولش کنه یا نه، اصلا قراره راضی بشه از سیروس مغز و استخون قبول کنه یا نه؟! تمام ذهنش رو هاتف پر کرده بود اما دیگه خبر نداشت هاتف ساعت‌هاست که هیچ درد و رنجی رو حس نمی‌کنه. اون پسر آروم خوابیده اونم بعدِ یک عمر سختی!
در حس و حال دردناک خودش سِیر می‌کرد که کامران اومد توی اتاقش و گفت:
- سیروس خان خبری نه از هاتف دستگیرم شد و نه از تیرداد، چی امر می‌فرمایین؟
سیروس فریاد کشید:
- بگرد، بازم بگرد. چند تا از افراد رو با خودت ببر بگو تمام شهر رو دنبالش بگردن اگه بلایی سر هاتف بیاد تیکه بزرگ‌تون گوش‌تونه
کامران به آرومی دستکش‌های چرمش رو پوشید، و خواست بره بیرون که سیروس خطاب بهش گفت:
- پیگیر اون موضوعی هم که بهت گفتم باش، شش گوشه حواست رو بهش جمع کنی البته بعد از این‌که با هاتف برگشتی خونه؟
- چشم خان ، بعدِ پیدا کردن هاتف هر جور که شده درمورد اون موضوع پرس و جو می‌کنم و تمام اطلاعات دقیق رو بهتون میگم!
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. با رفتنِ کامران، ملودی اومد تو اتاق سیروس و گفت:
- هرجا گشتم پیداش نکردم، حتی خونه‌ش هم رفتم هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد، منم کلید اون‌جا رو ندارم.
سیروس از خشم پَره‌های بینیش باز و بسته شد و غرید:
- همش تقصیر اون پسره‌ی بی شعوره، من فرستادمش دنبال هاتف بهش گفتم حواسش جمع باشه اما حالا خودشم گم و گور شده! هاتف اگه پیداش نشه تیرداد رو تیکه تکیه‌ می‌کنم.
- نه تیرداد هرکاری رو بهش سپردین دقیق انجام داد. لابت الان هم پیش هاتفه داره آرومش می‌کنه!
- خزعبلات سر هم نکن ملودی، از عصر دارم شماره‌شون رو می‌گیرم هیچ کدوم‌شون جواب نمیدن.
- آروم باش سیروس خان، هاتف الان با یک بُرههٔ جدی از زندگیش روبه رو شده اون الان یک حقیقت خیلی بزرگ رو فهمیده باید بهش زمان بدی تا خودش رو پیدا کنه اون الان فقط نیاز به تنهایی داره.
- اون کله‌ش داغه اگه بخواد...
با زنگ خوردن گوشیش ز*ب*ون از صحبت بست و گوشیش رو از روی میز برداشت نگاهی به صفحه‌ش انداخت که متوجه شد تلفن عمومیه، با شک تماس رو وصل کرد که شخصِ پشت تلفن گفت:
- تا حالا چیزی راجع به ققنوس شنیدی؟
سیروس مکثی کرد و ادامه داد:
- میگن یک پرنده افسانه‌ایه شایدم واقعی؛ که هزارسال عمر می‌کنه وقتی عمرش به سر اومد یک آتیش درست می‌کنه و با سر دادن آواز، خودش رو تو آتیش می‌سوزونه و از خاکسترش یک ققنوسِ دیگه متولد می‌شه!
ملودی با شنیدن این حرف‌ها گوش تیز کرد و چشم دوخت به ل*ب‌های سیروس!
- آفرین دقیق گفتی! من زاده‌ی همون ققنوسی‌ام که خودت آتیش کشوندیش، خیلی وقته سر از خاکستر در آوردم چون دنبال باروت و کبریت بودم واسه تو، که الان هر جفتش تو دستمه! فقط تو رو کم دارم البته خوشحال نباش چون الان جیگرت تو اون یکی دستمه!
- من که نمی‌شناسمت ولی از لحنت مشخصه چقدر عقده تو دلت جمعه، خورده حساب داری بگو تصفیه‌ش کنیم!
- حساب من با تو پولَکی نیست، زورَکیه!
- چه جالب بگو می‌شنوم.
تو خیلی خوردی و بردی و خوشی کردی منم تمام عمرم تو حسرت نبودن عزیزام زیر همون خاکستر د*اغ شدم و حالا هم باد زیر و روم کرده اومدم آتیش بکشونمت سیروس!
- چی می‌خوای بگی تو؟
- یک هدیهٔ دیدنی برات تو قبرستون گذاشتم همون جایی که مادرت دفن شده دقیقا کنار قبر مادرت! البته از قبر پدرت که هیچ وقت، هیچ کس خبردار نشد! فوری خودت رو برسون شاید دیگه فرصت وداع نداشته باشی باهاش! دقیقا با توله‌ت سیــروس خـان!
و تماس رو قطع کرد، سیروس مثل بید به خودش لرزید و گفت:
- نکنه ک... وای وای! پـسرم، هـاتفم! نـه!
با دستپاچگی دوید از اتاقش بیرون، ملودی رفت پشت سرش و گفت:
- چی شده خان؟! هاتف چش شده؟
سیروس که پله ها رو دوتا یکی طی می‌کرد، یهو خواست بیوفته که خودش رو به نرده نگه داشت و گفت:
- اون مرد خیلی عقده داشت! نفرت از صداش می‌بارید نکنه خونه خرابم کنه، ای وایِ من!
و بعد پا تند کرد و با عجله رفت از عمارت بیرون. ملودی هم با هول و وَلا دنبالش دوید ، سیروس که رسید توی حیاط بدون این‌ که اجازه بده یکی از راننده هاش نزدیکش بیان، سریع سوار یکی از ماشین ها شد و روشنش کرد، ملودی هم نشست تو ماشین و با هم به سرعت از عمارت خارج شدن.
کد:
«دانای کل»

سیروس نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، ساعت ده شب رو نشون می‌داد و تا این موقع نه خبری از هاتف بود و نه از تیرداد. با بدخوییِ تمام لیوان رو کوبید به میز که نو*شی*دنی‌ها شروع به ریختن کرد، با سوزشِ انگشتش نگاهی بهش انداخت که خونِ غلیظش شروع به چکیدن روی کفشش کرد، با غمی که توی دلش داشت و عنکبوتی که مدام توی گلوش تار بغض می‌تنید، باقی‌مونده‌ی نو*شی*دنی توی شیشه رو خالی کرد روی انگشتش که از تعب و رنج، نفس تو س*ی*نه‌ش حبس شد اما هیچ اهمیتی به درد جان‌سوزش نداد اون فقط دوست داشت با هاتف همدرد باشه دوست داشت اگه هاتف از دلشکستگی قلبش می‌سوزه خودش هم پا به پای هاتف بسوزه تا حالش رو درک کنه! سیروس بیشتر از هر وقت دیگه نگران هاتف بود از این‌که قراره از این به بعد پیشش بمونه یا نه! ؟ قراره به عنوان پدر قبولش کنه یا نه، اصلاً قراره راضی بشه از سیروس مغز و استخون قبول کنه یا نه؟! تمام ذهنش رو هاتف پر کرده بود اما دیگه خبر نداشت هاتف ساعت‌هاست که هیچ درد و رنجی رو حس نمی‌کنه. اون پسر آروم خوابیده اونم بعدِ یک عمر سختی!
در حس و حال دردناک خودش سِیر می‌کرد که کامران اومد توی اتاقش و گفت:
- سیروس خان خبری نه از هاتف دستگیرم شد و نه از تیرداد، چی امر می‌فرمایین؟
سیروس فریاد کشید:
- بگرد، بازم بگرد. چند تا از افراد رو با خودت ببر بگو تمام شهر رو دنبالش بگردن اگه بلایی سر هاتف بیاد تیکه بزرگ‌تون گوش‌تونه
کامران به آرومی دستکش‌های چرمش رو پوشید، و خواست بره بیرون که سیروس خطاب بهش گفت:
- پیگیر اون موضوعی هم که بهت گفتم باش، شش گوشه حواست رو بهش جمع کنی البته بعد از این‌که با هاتف برگشتی خونه؟
- چشم خان، بعدِ پیدا کردن هاتف هر جور که شده درمورد اون موضوع پرس و جو می‌کنم و تمام اطلاعات دقیق رو بهتون می‌گم!
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. با رفتنِ کامران، ملودی اومد تو اتاق سیروس و گفت:
- هرجا گشتم پیداش نکردم، حتی خونه‌ش هم رفتم هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد، منم کلید اون‌جا رو ندارم.
سیروس از خشم پَره‌های بینیش باز و بسته شد و غرید:
- همش تقصیر اون پسره‌ی بی‌شعوره، من فرستادمش دنبال هاتف بهش گفتم حواسش جمع باشه اما حالا خودشم گم و گور شده! هاتف اگه پیداش نشه تیرداد رو تیکه تکیه می‌کنم.
- نه تیرداد هرکاری رو بهش سپردین دقیق انجام داد. لابت الان هم پیش هاتفه داره آرومش می‌کنه!
- خزعبلات سر هم نکن ملودی، از عصر دارم شماره‌شون رو می‌گیرم هیچ کدوم‌شون جواب نمی‌دن.
- آروم باش سیروس خان، هاتف الان با یک بُرههٔ جدی از زندگیش روبه رو شده اون الان یک حقیقت خیلی بزرگ رو فهمیده باید بهش زمان بدی تا خودش رو پیدا کنه اون الان فقط نیاز به تنهایی داره.
- اون کله‌ش داغه اگه بخواد...
با زنگ خوردن گوشیش ز*ب*ون از صحبت بست و گوشیش رو از روی میز برداشت نگاهی به صفحه‌ش انداخت که متوجه شد تلفن عمومیه، با شک تماس رو وصل کرد که شخصِ پشت تلفن گفت:
- تا حالا چیزی راجع به ققنوس شنیدی؟
سیروس مکثی کرد و ادامه داد:
- می‌گن یک پرنده افسانه‌ایه شایدم واقعی؛ که هزارسال عمر می‌کنه وقتی عمرش به سر اومد یک آتیش درست می‌کنه و با سر دادن آواز، خودش رو تو آتیش می‌سوزونه و از خاکسترش یک ققنوسِ دیگه متولد میشه!
ملودی با شنیدن این حرف‌ها گوش تیز کرد و چشم دوخت به ل*ب‌های سیروس!
- آفرین دقیق گفتی! من زاده‌ی همون ققنوسی‌ام که خودت آتیش کشوندیش، خیلی وقته سر از خاکستر در آوردم چون دنبال باروت و کبریت بودم واسه تو، که الان هر جفتش تو دستمه! فقط تو رو کم دارم البته خوشحال نباش چون الان جیگرت تو اون یکی دستمه!
- من که نمی‌شناسمت ولی از لحنت مشخصه چقدر عقده تو دلت جمعه، خورده حساب داری بگو تصفیه‌ش کنیم!
- حساب من با تو پولَکی نیست، زورَکیه!
- چه جالب بگو می‌شنوم.
تو خیلی خوردی و بردی و خوشی کردی منم تمام عمرم تو حسرت نبودن عزیزام زیر همون خاکستر د*اغ شدم و حالا هم باد زیر و روم کرده اومدم آتیش بکشونمت سیروس!
- چی می‌خوای بگی تو؟
- یک هدیهٔ دیدنی برات تو قبرستون گذاشتم همون جایی که مادرت دفن شده دقیقاً کنار قبر مادرت! البته از قبر پدرت که هیچ وقت، هیچ کس خبردار نشد! فوری خودت رو برسون شاید دیگه فرصت وداع نداشته باشی باهاش! دقیقاً با توله‌ت سیــروس خـان!
و تماس رو قطع کرد، سیروس مثل بید به خودش لرزید و گفت:
- نکنه کـ... وای وای! پـسرم، هـاتفم! نــه!
با دستپاچگی دوید از اتاقش بیرون، ملودی رفت پشت سرش و گفت:
- چی شده خان؟! هاتف چش شده؟
سیروس که پله‌ها رو دوتا یکی طی می‌کرد، ‌یهو خواست بیوفته که خودش رو به نرده نگه داشت و گفت:
- اون مرد خیلی عقده داشت! نفرت از صداش می‌بارید نکنه خونه خرابم کنه، ‌ای وایِ من!
و بعد پا تند کرد و با عجله رفت از عمارت بیرون. ملودی هم با هول و وَلا دنبالش دوید، سیروس که رسید توی حیاط بدون این که اجازه بده یکی از راننده هاش نزدیکش بیان، سریع سوار یکی از ماشین‌ها شد و روشنش کرد، ملودی هم نشست تو ماشین و با هم به سرعت از عمارت خارج شدن.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۶


آسمون مثل چند روزِ گذشته نیمه ابری بود تا امروز؛ اما وقتی شب شد، ابرهای استراتوسِ وحشی‌ای آسمون رو پوشوندن، خدا هم از سرنوشت این افراد گریه‌ش گرفته بود و این از بارون غمناکی که حالا نم‌نم می‌بارید پیدا بود، و اما تیرگی ابرها برابری می‌کرد با قلبِ سیاه سیروس.
ملودی و سیروس رسیدن قبرستون، مثل هرشب تاریک بود و دلگیر؛ دریغ از یک کور سوی شمع هرچندم دیگه بارون می‌بارید و تمام روشنایی‌ها رو خاموش کرده بود. هوا یخبندان بود و قبرستون به شدت تاریک و دلگیر و بوی غم، پر کرده بود فضاش رو. ملودی از ماشین پیاده شد، با دستپاچگی چراغِ گوشیش رو روشن کرد و رو به سیروس که هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:
- سیروس خان چی شده؟ چرا اومدین قبرستون چه خبره اینجا؟ مربوط به اون تلفنی بود که باهاتون تماس گرفت؟
سیروس بدون جواب دادن به ملودی، گوشیش رو از دستش گرفت و به دنبال قطعه مورد نظر گذشت، چند لحظه بعد از گشتن شماره قطعه رو پیدا کرد و به طرف قبرها قدم برداشت، با هر قدمی که برمی‌داشت نفس تو س*ی*نه‌ش حبس می‌شد و قلبش تو دهانش می‌کوبید، به خوبی بوی خطر رو شنیده بود و حالا سنسورهای مغزش به دنبال رد خطر و رفع اون بودن. شخص پشت تلفن گفته بود " تو حسرت نبود خونواده‌م سوختم " پیش خودش فکر کرد تا به خاطر بیاره که خونواده‌ی چه کسی رو کشته بود. یک آن تمام خاطرات سلاخی کردن و گلوله زدن و خون ریختن رو به یاد آورد. اون آدم‌های زیادی رو کشته بود جوری که حسابشون از دستش در رفته بود. به خودش گفت یعنی اون شخص می‌خواد انتقام خون خونواده‌ش و بگیره ازم؟ یعنی جایی گاف دادم که حالا ردم رو زده؟
خودش رو تو دلش سرزنش کرد و به خاطر ردپایی که ممکن بود از جنایت‌هاش به جا گذاشته باشه. اما خوب می‌دونست هر بلایی که سرش بیاد تک به تکش تقاص کارهایی هست که اون با آد‌م‌ها انجام داده خوب می‌دونست چیزی به نامِ کارما یک روز حقش رو کف دستش می‌ذاره، چون به گفته‌ی خودش اگه فراموش می‌کرد چه ظلمی به دیگران کرده یا اگه دیگران ظلمش رو فراموش می‌کردن اما کارما یک تو دهنی محکم بهش میزد که خودش ظلم‌هاش رو فراموش نکنه! دوباره به یاد آورد که شخص پشت تلفن گفت براش سر قبر مادرش یک هدیه گذاشته با این فکر قدم‌هاش رو تند تر کرد و تقریبا دوید سر قبر مادرش! از اضطراب و دلهره تا مرز سکته رفته بود چون بوی خون به مشامش می‌خورد. وقتی رسید اون‌جا با تابوتی خونی‌ که سر قبر دید، بدنش یخ کرد، ملودی که پشت سرش بود با دیدن تابوت بهت زده شد و ناخودآگاه جیغ بلندی کشید، سیروس چند لحظه بعد که موقعیت خودش رو پیدا کرد به خودش جرأت داد نزدیک تابوت شد، درش رو باز کرد که با دیدن هاتف توی کفن وحشت زده شد و چند قدم به عقب برداشت ملودی با عکس‌العمل سیروس، نزدیک تابوت شد و داخلش رو نگاه کرد. هاتف رو با یک کفن سفید پوشونده بودن و دستمال توی گوش هاش و سوراخ بینی‌ش بود، هاتف ساعت‌ها بود که با این دنیا الوداع گفته بود. ملودی از شدتِ شوکه یهویی که بهش وارد شد بدون هیچ حرف یا جیغ زدنی، شل روی زمین افتاد و بهت زده چشم دوخت به جسمِ بی روحِ هاتف.
سیروس با دیدن هاتف تو تابوتِ سیاه، تنش شروع به لرزیدن کرد با پاهای سست کنار تابوت نشست و ناباورانه دست کشید رو صورت هاتف، صورتش یخ کرده بود و جسم بی جانش بی روح و به رنگ گچ بود. به چشم‌هاش اعتماد نداشت دیگه خودش رو هم باور نمی‌کرد، جگر گوشه‌ش توی تابوت بود حتی کفنشم کرده بودن و کنار قبر مادرش برای پسرش قبر کنده بودن! سیروس اشکاش بی مهابا ریخت تو صورتش، دست‌هاش رو توی خاک برد که حالا بر اثر بارون، خاک تبدیل به گِل شده بود مشتش رو پر گِل کرد و ریخت توی سر و و صورتش، قلبش فشرده می‌شد و از درون داشت آتیش می‌گرفت! عزیزترین دارائی زندگیش پرپر شده بود و برای همیشه از پیشش رفته بود.
فریاد گوش خراشی زد و گفت:
- خـدا! ازت متنفرم خـدا! دار و ندار زندگیم رو باختم قبلا، بچه‌م دیگه چـرا؟! چطور دلت اومد هاتف رو ببری پیش خودت؟ اون بی‌گناه ترین کسی بود که تقاص کارهای منو پس بده خدا!
جوری قلبش فشرده میزد و ریتمش یه یکی در میون میزد که گویا یک تیکه از بدنش رو با کند ترین چاقو داشتن ازش جدا می‌کردن، همین‌قدر دردناک همین‌قدر ترسناک! با فکر این‌که قاتل هاتف همین دور و برا باشه و شاهد دیدن این صح*نه باشه، بلند شد و فریاد کشید:
- می‌دونم اینجایی ع*و*ضی! اگه وجودش رو داری خودت رو نشون بده نامـرد، بچه‌م رو چرا انتخاب کردی، چـرا؟! چـرا از خودم انتقام نگرفتی پسرم چرا؟! پاره تنم چرا، خـدام چرا؟ اگه بدونم کی هستی تیکه تیکه‌ت می‌کنم به جون بی روح هاتفم قسم می‌کشمت نامردِ مظلوم کـش!
کد:
آسمون مثل چند روزِ گذشته نیمه ابری بود تا امروز؛ اما وقتی شب شد، ابر‌های استراتوسِ وحشی‌ای آسمون رو پوشوندن، خدا هم از سرنوشت این افراد گریه‌ش گرفته بود و این از بارون غمناکی که حالا نم‌نم می‌بارید پیدا بود، و اما تیرگی ابر‌ها برابری می‌کرد با قلبِ سیاه سیروس.
ملودی و سیروس رسیدن قبرستون، مثل هرشب تاریک بود و دلگیر؛ دریغ از یک کور سوی شمع هرچندم دیگه بارون می‌بارید و تمام روشنایی‌ها رو خاموش کرده بود. هوا یخبندان بود و قبرستون به شدت تاریک و دلگیر و بوی غم، پر کرده بود فضاش رو. ملودی از ماشین پیاده شد، با دستپاچگی چراغِ گوشیش رو روشن کرد و رو به سیروس که هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:
- سیروس خان چی شده؟ چرا اومدین قبرستون چه خبره اینجا؟ مربوط به اون تلفنی بود که باهاتون تماس گرفت؟
سیروس بدون جواب دادن به ملودی، گوشیش رو از دستش گرفت و به دنبال قطعه مورد نظر گذشت، چند لحظه بعد از گشتن شماره قطعه رو پیدا کرد و به طرف قبر‌ها قدم برداشت، با هر قدمی که برمی‌داشت نفس تو س*ی*نه‌ش حبس می‌شد و قلبش تو دهانش می‌کوبید، به خوبی بوی خطر رو شنیده بود و حالا سنسور‌های مغزش به دنبال رد خطر و رفع اون بودن. شخص پشت تلفن گفته بود \" تو حسرت نبود خونواده‌م سوختم \" پیش خودش فکر کرد تا به خاطر بیاره که خونواده‌ی چه کسی رو کشته بود. یک آن تمام خاطرات سلاخی کردن و گلوله زدن و خون ریختن رو به یاد آورد. اون آدم‌های زیادی رو کشته بود جوری که حسابشون از دستش در رفته بود. به خودش گفت یعنی اون شخص می‌خواد انتقام خون خونواده‌ش و بگیره ازم؟ یعنی جایی گاف دادم که حالا ردم رو‌زده؟
خودش رو تو دلش سرزنش کرد و به خاطر ردپایی که ممکن بود از جنایت‌هاش به جا گذاشته باشه. اما خوب می‌دونست هر بلایی که سرش بیاد تک به تکش تقاص کار‌هایی هست که اون با آد‌م‌ها انجام داده خوب می‌دونست چیزی به نامِ کارما یک روز حقش رو کف دستش می‌ذاره، چون به گفته‌ی خودش اگه فراموش می‌کرد چه ظلمی به دیگران کرده یا اگه دیگران ظلمش رو فراموش می‌کردن اما کارما یک تو دهنی محکم بهش میزد که خودش ظلم‌هاش رو فراموش نکنه! دوباره به یاد آورد که شخص پشت تلفن گفت براش سر قبر مادرش یک هدیه گذاشته با این فکر قدم‌هاش رو تند‌تر کرد و تقریباً دوید سر قبر مادرش! از اضطراب و دلهره تا مرز سکته رفته بود چون بوی خون به مشامش می‌خورد. وقتی رسید اون‌جا با تابوتی خونی که سر قبر دید، بدنش یخ کرد، ملودی که پشت سرش بود با دیدن تابوت بهت‌زده شد و ناخودآگاه جیغ بلندی کشید، سیروس چند لحظه بعد که موقعیت خودش رو پیدا کرد به خودش جرأت داد نزدیک تابوت شد، درش رو باز کرد که با دیدن هاتف توی کفن وحشت‌زده شد و چند قدم به عقب برداشت ملودی با عکس‌العمل سیروس، نزدیک تابوت شد و داخلش رو نگاه کرد. هاتف رو با یک کفن سفید پوشونده بودن و دستمال توی گوش هاش و سوراخ بینی‌ش بود، هاتف ساعت‌ها بود که با این دنیا الوداع گفته بود. ملودی از شدتِ شوکه‌یهویی که بهش وارد شد بدون هیچ حرف یا جیغ زدنی، شل روی زمین افتاد و بهت‌زده چشم دوخت به جسمِ بی‌روحِ هاتف.
سیروس با دیدن هاتف تو تابوتِ سیاه، تنش شروع به لرزیدن کرد با پا‌های سست کنار تابوت نشست و ناباورانه دست کشید رو صورت هاتف، صورتش یخ کرده بود و جسم بی‌جانش بی‌روح و به رنگ گچ بود. به چشم‌هاش اعتماد نداشت دیگه خودش رو هم باور نمی‌کرد، جگر گوشه‌ش توی تابوت بود حتی کفنشم کرده بودن و کنار قبر مادرش برای پسرش قبر کنده بودن! سیروس اشکاش بی‌مهابا ریخت تو صورتش، دست‌هاش رو توی خاک برد که حالا بر اثر بارون، خاک تبدیل به گِل شده بود مشتش رو پر گِل کرد و ریخت توی سر و و صورتش، قلبش فشرده می‌شد و از درون داشت آتیش می‌گرفت! عزیزترین دارائی زندگیش پرپر شده بود و برای همیشه از پیشش رفته بود.
فریاد گوش خراشی زد و گفت:
- خـدا! ازت متنفرم خـدا! دار و ندار زندگیم رو باختم قبلاً، بچه‌م دیگه چـرا؟! چطور دلت اومد هاتف رو ببری پیش خودت؟ اون بی‌گناه‌ترین کسی بود که تقاص کار‌های منو پس بده خدا!
جوری قلبش فشرده میزد و ریتمش‌یه یکی در میون میزد که گویا یک تیکه از بدنش رو با کند‌ترین چاقو داشتن ازش جدا می‌کردن، همین‌قدر دردناک همین‌قدر ترسناک! با فکر این‌که قاتل هاتف همین دور و برا باشه و شاهد دیدن این صح*نه باشه، بلند شد و فریاد کشید:
- می‌دونم اینجایی ع*و*ضی! اگه وجودش رو داری خودت رو نشون بده نامـرد، بچه‌م رو چرا انتخاب کردی، چـرا؟! چـرا از خودم انتقام نگرفتی پسرم چرا؟! پاره تنم چرا، خـدام چرا؟ اگه بدونم کی هستی تیکه تیکه‌ت می‌کنم به جون بی‌روح هاتفم قسم می‌کشمت نامردِ مظلوم کـش!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۷


ملودی با عصبانیتِ تمام رو به سیروس گفت:
- درست شنیدم؟ مظلوم کش؟ این کلمه به خودت برنخورد؟ تو آدم‌های کمی رو کشتی مگه؟ بچه ها و زن‌های کمی رو کشتی مگه؟! به خودت نگاه کن سیروس تو با تجارتِ خونِ مردم بیگناه این آدمِ گر*دن کلفت شدی! تو با خوردن خون بقیه تغذیه و رشد کردی؛ خوب نگاه کن، هاتف رو ببین پسرت رو ببین، به خاطر تو هاتف رو کشتن؛ همش تقصیر توعه همش تقصیر تو! چرا نابود نمی‌شی سیروس چرا خدا از روی زمین برت نمی‌داره؟ لعنتی چرا با نفرین خوردن قوی تر می‌شی تو؟
سیروس وسط گریه هاش خندید و گفت:
- همین امروز گفتی چرا سال‌های قبل نگفتم هاتف پسرمه حالا ببین این تابوت لعنتی رو؛ هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته که اونم فقط به شماها گفتم هاتف پسرمه ببین چه زود توی تابوتش کردن! حالا جواب سوالات رو گرفتی؟! هــان؟! حالا بازم بهم بگو من آدم بَدِه‌ام!
ملودی موهای خیسش رو از پیشونیش کنار زد و گفت:
- تو آدم‌های بی‌گناه رو کشتی بعد توقع داشتی یکی از اونا بخاطر مرگ خونواده‌ش ازت انتقام نگیره؟! این چوب خداست سیروس هرکاری با بقیه کردی حالا داره سر خودت میاد ببین چقدر جگرت سوخته، همون‌طوری که جگر بقیه رو سوزوندی! خودت رو بذار جای خونواده تمام کسایی که کشتی‌شون و گوشت و خون و استخون‌شون رو فروختی.
- شایدم حق با توعه، من طمع داشتم همیشه طمع این‌که بهترین باشم بهترین چیزها مال من باشه، هم پدر و مادر هم زن هم بچه! دوست داشتم تو همه چیز اولین باشم خصوصا پول و ثروت، اما با به دست آوردنش همه‌ی کس و کارم رو از دست دادم، راه رو کج رفتم میدونم، میدونم اشتباه کردم، به خاطر طمع کثیفم کل خونواده‌ام رو از دست دادم می‌دونم دیگه راه جبران نمونده، حالا بهم بگو چطور باید تحمل کنم چطور با این درد تموم نشدنی کنار بیام؟
ملودی سکوت کرد و با حرص صورتش رو برگردوند. بارون به شدت می‌بارید و باد می‌وزید هر دو اما د*اغ بودن، د*اغ از جوون مرگ شدنِ هاتف! د*اغ از درد، د*اغ از رنج، د*اغ از سوزش قلب!
سیروس همون‌جا زانو زد و با عجز چشم دوخت به هاتف و با صدای لرزونی گفت:
- مرگ تو تقصیر منه پسرم، می‌دونم هیچ‌وقت منو نمی‌بخشی ازت معذرت می‌خوام هاتفم، هر چند که دیگه از وقتش خیلی گذشته، پـدر خوبی برات نبودم من اصلا آدم خوبی نبودم، دارم تقاص پس میدم و این کارِما هست که داره انتقام همه رو ازم می‌گیره، لعنت به من! هاتف بلند شو پسرم بدون تو کجا برم چشمم به چشم‌های کی گره بخوره دلم به کی خوش باشه تو تنها کسی بودی که تو این دنیا داشتم دیگه هیچ‌کس رو ندارم هیچ کس رو! این یک بار رو تو بزرگی کن و ازم بگذر پسرم خودت رو ازم دریغ نکن من هنوز به تو محتاجم، کمرم رو با رفتنت نشکن عزیزم!
ملودی که تا این لحظه ایستاده بود و از حرف‌های سیروس دلش آب می‌شد یک آن بالای تابوت هاتف نشست و تقریبا خم شد رو جنازه‌ش و از ته دل شروع به گریه کرد. سیروس به سختی بغضش رو قورت داد، گریه هاش رو کنار زد و گفت:
- بارون داره شدت می‌گیره ، هاتفم سردشه اذیت میشه پاشو دفنش کنیم ملودی. دیگه وقت خدافظی باهاشه!
ملودی بی توجه بهش، دست کشید رو ب*دن کفن شده‌ی هاتف و گفت:
- دوست دارم بازم مثل چند روز پیش دعوام کنی و سرم داد بزنی. دوست دارم بازم کینه و نفرت رو تو چشمات ببینم به خدا راست میگم حتی دوست دارم برگردی بُکُشی من رو! پاشو هاتف من بدون تو هیچی نیستم، داداشم نبودی اما تو دلم ریشه زدی هیچ‌کس نمی‌تونه تو رو از دلم جدا کنه داداشی، اصلا نگران نباشی هاتف خیلی هم خوب شد که رفتی زمین خیلی آلوده شده! داداش اون بالا برات بهتره اون‌جا کسایی رو داری که دوست‌شون داری اما این‌جا چی؟! یک مشت آدم پر از کینه و نفرت و لجنزارهِ گناه که بوی تعفن گرفتن. این‌جا هیچی که بهش وابستگی پیدا کنی نیست! زمین و هواش خیلی وقته مسموم شده. بخدا اگه جای تو مرده بودم راضی بودم تا این زندگی نکبت بار رو تحمل کنم. تو این دنیا دیگه هیچ دلخوشی‌ای وجود نداره عزیز دلم آروم بخواب خدا هوات رو داره همون‌طوری که از این زمینِ لجن نجاتت داد!
ملودی با تک به تک این حرف ها از درون آوار می‌شد و تو قلبش میریخت.
"قلبشان را اگر در زمین می‌کاشتی میوه آبدار با طعم غم رشد می‌کرد"
سیروس هم این‌قدر عذاب سلول به سلول تنش رو پر کرده بود که دیگه نای حرف زدن و اشک ریختن نداشت، الان زمانی بود که به خوبی می‌تونست حال تمام کسایی رو که به درد و رنج و تعب انداخته بود درک کنه، اما دیگه دیر شده بود اون خون‌های زیادی رو ریخته بود دیگه جای بخششی نذاشته بود حتی برای توبه کردن دیر شده بود. این‌قدر خون ریخته بود که اگه همه‌ش یک جا جمع می‌شد سیروس رو تو خودش غرق می‌کرد.
سیروس گفت:
- ملودی پاشو دفنش کنیم!
ملودی با شنیدن این حرف، بغض بدتری گلوش رو چنگ زد. می‌دونست حالا که بار آخره اگه نگاهش کنه و بخواد ازش خدافظی کنه، تاب و تحمل نمیاره و نمی‌تونه از کنار تابوتش بلند بشه. برای همین بدون این‌که دوباره نگاهش کنه از کنارش بلند شد. سیروس اما برای چند دقیقه جنازه رو تو بغلش گرفت و عطر تن هاتف رو بو کشید و حرف‌هایی که خودش و خداش می‌دونستن تو گوشش هاتف زمزمه کرد. چند لحظه بعد به سختی از کنارش بلند شد و با کمک ملودی، هاتف رو از تابوت در آوردن و گذاشتن تو قبری که از قبل قاتل هاتف کنده بودش. هر دو با دست شروع کردن به خاک ریختن تو قبر. سیروس حالا یک تیکه از وجودش رو تو همین قبر با هاتف دفن کرد.
کد:
ملودی با عصبانیتِ تمام رو به سیروس گفت:
- درست شنیدم؟ مظلوم کش؟ این کلمه به خودت برنخورد؟ تو آدم‌های کمی رو کشتی مگه؟ بچه‌ها و زن‌های کمی رو کشتی مگه؟! به خودت نگاه کن سیروس تو با تجارتِ خونِ مردم بیگناه این آدمِ گر*دن کلفت شدی! تو با خوردن خون بقیه تغذیه و رشد کردی؛ خوب نگاه کن، هاتف رو ببین پسرت رو ببین، به خاطر تو هاتف رو کشتن؛ همش تقصیر توعه همش تقصیر تو! چرا نابود نمی‌شی سیروس چرا خدا از روی زمین برت نمی‌داره؟ لعنتی چرا با نفرین خوردن قوی‌تر میشی تو؟
سیروس وسط گریه هاش خندید و گفت:
- همین امروز گفتی چرا سال‌های قبل نگفتم هاتف پسرمه حالا ببین این تابوت لعنتی رو؛ هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته که اونم فقط به شما‌ها گفتم هاتف پسرمه ببین چه زود توی تابوتش کردن! حالا جواب سؤالات رو گرفتی؟! هــان؟! حالا بازم بهم بگو من آدم بَدِه‌ام!
ملودی مو‌های خیسش رو از پیشونیش کنار زد و گفت:
- تو آدم‌های بی‌گناه رو کشتی بعد توقع داشتی یکی از اونا بخاطر مرگ خونواده‌ش ازت انتقام نگیره؟! این چوب خداست سیروس هرکاری با بقیه کردی حالا داره سر خودت میاد ببین چقدر جگرت سوخته، همون‌طوری که جگر بقیه رو سوزوندی! خودت رو بذار جای خونواده تمام کسایی که کشتی‌شون و گوشت و خون و استخون‌شون رو فروختی.
- شایدم حق با توعه، من طمع داشتم همیشه طمع این‌که بهترین باشم بهترین چیز‌ها مال من باشه، هم پدر و مادر هم زن هم بچه! دوست داشتم تو همه چیز اولین باشم خصوصاً پول و ثروت، اما با به دست آوردنش همه‌ی کس و کارم رو از دست دادم، راه رو کج رفتم می‌دونم، می‌دونم اشتباه کردم، به خاطر طمع کثیفم کل خونواده‌ام رو از دست دادم می‌دونم دیگه راه جبران نمونده، حالا بهم بگو چطور باید تحمل کنم چطور با این درد تموم نشدنی کنار بیام؟
ملودی سکوت کرد و با حرص صورتش رو برگردوند. بارون به شدت می‌بارید و باد میوزید هر دو اما د*اغ بودن، د*اغ از جوون مرگ شدنِ هاتف! د*اغ از درد، د*اغ از رنج، د*اغ از سوزش قلب!
سیروس همون‌جا زانو زد و با عجز چشم دوخت به هاتف و با صدای لرزونی گفت:
- مرگ تو تقصیر منه پسرم، می‌دونم هیچ‌وقت منو نمی‌بخشی ازت معذرت می‌خوام هاتفم، هر چند که دیگه از وقتش خیلی گذشته، پـدر خوبی برات نبودم من اصلاً آدم خوبی نبودم، دارم تقاص پس می‌دم و این کارِما هست که داره انتقام همه رو ازم می‌گیره، لعنت به من! هاتف بلند شو پسرم بدون تو کجا برم چشمم به چشم‌های کی گره بخوره دلم به کی خوش باشه تو تنها کسی بودی که تو این دنیا داشتم دیگه هیچ‌کس رو ندارم هیچ کس رو! این یک بار رو تو بزرگی کن و ازم بگذر پسرم خودت رو ازم دریغ نکن من هنوز به تو محتاجم، کمرم رو با رفتنت نشکن عزیزم!
ملودی که تا این لحظه‌ایستاده بود و از حرف‌های سیروس دلش آب می‌شد یک آن بالای تابوت هاتف نشست و تقریباً خم شد رو جنازه‌ش و از ته دل شروع به گریه کرد. سیروس به سختی بغضش رو قورت داد، گریه هاش رو کنار زد و گفت:
- بارون داره شدت می‌گیره، هاتفم سردشه اذیت میشه پاشو دفنش کنیم ملودی. دیگه وقت خدافظی باهاشه!
ملودی بی‌توجه بهش، دست کشید رو ب*دن کفن شده‌ی هاتف و گفت:
- دوست دارم بازم مثل چند روز پیش دعوام کنی و سرم داد بزنی. دوست دارم بازم کینه و نفرت رو تو چشمات ببینم به خدا راست می‌گم حتی دوست دارم برگردی بُکُشی من رو! پاشو هاتف من بدون تو هیچی نیستم، داداشم نبودی اما تو دلم ریشه زدی هیچ‌کس نمی‌تونه تو رو از دلم جدا کنه داداشی، اصلاً نگران نباشی هاتف خیلی هم خوب شد که رفتی زمین خیلی آلوده شده! داداش اون بالا برات بهتره اون‌جا کسایی رو داری که دوست‌شون داری اما این‌جا چی؟! یک مشت آدم پر از کینه و نفرت و لجنزارهِ گناه که بوی تعفن گرفتن. این‌جا هیچی که بهش وابستگی پیدا کنی نیست! زمین و هواش خیلی وقته مسموم شده. بخدا اگه جای تو مرده بودم راضی بودم تا این زندگی نکبت بار رو تحمل کنم. تو این دنیا دیگه هیچ دلخوشی‌ای وجود نداره عزیز دلم آروم بخواب خدا هوات رو داره همون‌طوری که از این زمینِ لجن نجاتت داد!
ملودی با تک به تک این حرف‌ها از درون آوار می‌شد و تو قلبش میریخت.
\"قلبشان را اگر در زمین می‌کاشتی میوه آبدار با طعم غم رشد می‌کرد\"
سیروس هم این‌قدر عذاب سلول به سلول تنش رو پر کرده بود که دیگه نای حرف زدن و اشک ریختن نداشت، الان زمانی بود که به خوبی می‌تونست حال تمام کسایی رو که به درد و رنج و تعب انداخته بود درک کنه، اما دیگه دیر شده بود اون خون‌های زیادی رو ریخته بود دیگه جای بخششی نذاشته بود حتی برای توبه کردن دیر شده بود. این‌قدر خون ریخته بود که اگه همه‌ش یک جا جمع می‌شد سیروس رو تو خودش غرق می‌کرد.
سیروس گفت:
- ملودی پاشو دفنش کنیم!
ملودی با شنیدن این حرف، بغض بدتری گلوش رو چنگ زد. می‌دونست حالا که بار آخره اگه نگاهش کنه و بخواد ازش خدافظی کنه، تاب و تحمل نمی‌اره و نمی‌تونه از کنار تابوتش بلند بشه. برای همین بدون این‌که دوباره نگاهش کنه از کنارش بلند شد. سیروس اما برای چند دقیقه جنازه رو تو بغلش گرفت و عطر تن هاتف رو بو کشید و حرف‌هایی که خودش و خداش می‌دونستن تو گوشش هاتف زمزمه کرد. چند لحظه بعد به سختی از کنارش بلند شد و با کمک ملودی، هاتف رو از تابوت در آوردن و گذاشتن تو قبری که از قبل قاتل هاتف کنده بودش. هر دو با دست شروع کردن به خاک ریختن تو قبر. سیروس حالا یک تیکه از وجودش رو تو همین قبر با هاتف دفن کرد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۲۸



«عماد»

جلال با دست‌های خودش خاک می‌ریخت تو قبر پسرش و با هر بار تکرار کردن این کار از ته دل ناله و فریاد می‌کرد می‌تونستم به خوبی حس کنم الان دقیقا چه حالی داره اما این مرد مثل من جوری نابود نمیشه که تمام خونواده‌م رو کشت. اون فقط با کشته شدن پسرش این‌جوری داد و بیداد می‌کرد اما من تو بچگی پدر و مادرم رو و تو جوونی بچه و زنم رو از دست دادم البته این جلال کشت شون.
با دیدن این صح*نه که از دور تماشاگرش بودم قلبم خنک می‌شد انگار آب یخ رو قلبم می‌ریختن با خوشحالی به این صح*نه خیره شده بودم و با هر بار ناله‌ی جلال یاد خودم می‌افتادم شبی که پدربزرگم رو کشت و گ*ردنش رو قطع کرد شبی که مادرم به‌خاطر اون حیوون گلوله خورد و کشته شد شبی که پدرم رو کشته بود و من هنوز این صح*نه ها یادم نمیره، وقتی که دخترم و زنم توی آتیش سوختن و حتی جنازه‌شون به طور کامل از ماشینی که توش بودن جدا نشد و ما نصف جنازه شو دفن کردیم، وقتی تیرداد با اون سن کمش توی اون تصادف پاش و سرش شکسته بود. وقتی زنم و دخترم رو دفن کردم وقتی یک هفته پشت در اتاق عمل منتظر بودم تیرداد به هوش بیاد، این دیگه از خوبی خدا بود که لااقل یکی رو واسم نگه داشت من هیچ‌کدوم‌شون یادم نمیره، لحظه به لحظه عذاب کشیدنم و صح*نه‌هایی که همیشه کابوسمه هرروز جلو چشمامه. با کشتن پسر جلال جیگرم حال اومد جلال کل خونواده‌م رو کشت و من فقط یکی رو ازش گرفتم اون الان این‌طوری داره ناله و زاری میکنه اگه جای من بود قطعا یک روانیه تیمارستانی شده بود، مرگ پسرش که هیچی من بلایی سرش بیارم که زنده زنده مرگ رو به چشم ببینه! جلال با اون دختری که همراهش بود هاتف رو دفنش کردن و هر دو سر قبرش گریه می‌کردن و جلال فریاد می‌کشید، کاری به دختره نداشتم اما با دیدن زجه های جلال چیزی تو وجودم حسابی آروم می‌شد، واسه همین چترم رو کمی آوردم پایین تر، خم شدم و به طرف نزدیک‌ترین درخت به قبر پسر جلال رفتم، حالا ناله های جلال واضح تر به گوش میرسید صدای ناله‌هاش برام آرامش بخش بود و مسکن قلب زخمیم. تیرداد دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
- بابا بسه دیگه دفنش کردن بیا برگردیم، داره توفان میاد.
- نه تیرداد تازه صدای زجه‌هاش داره دلنشین‌تر میشه دوست دارم گوش بدم!
- باشه، این پیروزی واسه خودت هست بابا تا میتونی ل*ذت ببر به امید روزی که سیروس رو تو عذاب آورترین وضع ببینیم و ل*ذت ببریم باهم!
دست تیرداد و فشردم و گفتم:
- این پیروزی رو مدیون تو ام پسر، می‌بینی جلال چقدر داره عذاب می‌کشه آخ که با دیدنش داره قلبم خنک میشه داره جیگرم حال میداد تیرداد دلم خنک شده!
- قربون دلت برم بابا، تا باشه از این دلخنکی ها

*دانای کل*

*وقتی میخوام برم خونه ظلمت و تاریکیه
از کوچه‌مون تا خونه‌مون یه راه باریکیه
در اون تاریکی شب وقتی قدم میذارم
عذاب مردنم رو به یاد خود میارم
روبه‌ی خونه مون پنجره ای رو به خدا بود یه روزی
خیلی کم وا میشد اما قبله عشق و صفا بود یه روزی
ناگهان یه روز دیدم اون پنجره با گل و خاک بسته شده
بسکه اون بالا رو نگاه کردم، مژه هام دونه دونه کنده شده
نه نه نه نه*

با صدای تیرداد به خودش اومد:
- سیروس خان بیدارین؟
سیروس آهنگ گوشیش رو قطع کرد و چشماش رو ماساژ داد به ساعت مچیش نگاه کرد که دقیقا یک رو نشون میداد غذاهای روی میز یخ زده بودن و جام های نو*شی*دنی هم ل*ب از ل*ب تکون نخورده بودن! سیروس نگاهی به لباس‌های گِلیش انداخت و توی دلش گفت
- از وقتی از قبرستون برگشتم به کل همین جا خوابم برده.
بلند شد تا بره سمت اتاقش که تیرداد جلوش زانو زد و با اشک ریختن ساختگی، گفت:
- به‌خاطر مرگ هاتف تسلیت میگم، همش تقصیر من بود که توی خیابون گمش کردم و به درستی حواسم بهش جمع نبود، اگه من حواسم رو جمع ک...
سیروس با بغض خندید و گفت:
- اگه منم حواسم رو جمع کرده بودم شاید الان این آدم نبودم شاید این اتفاق واسه هاتف نمی‌افتاد و... هزاران شایدِ دیگه! کاش و شاید برادرن هرکدوم‌شون رو کاشتن سبز نشد، بی فایده‌ست این کلمه تیرداد!
- امروز بعد از این‌که هاتف رو تو خیابون گم کردم دیگه روم نشد بیام این‌جا و بگم کارم رو درست انجام ندادم میدونم با معذرت خواهی چیزی درست نمیشه اما من لایق بدترین تنبیه‌ام با اتفاقی که برای هاتف افتاد لطفا منو تنبیه کنید!
سیروس دستی رو سر تیرداد کشید و گفت:
- اگه تو هم حواست رو جمع می‌کردی یا اگه هاتف هم امروز با قهر از خونه بیرون نمیرفت بازم دشمنایی که داشتم حتما هاتف رو می‌کشتن و این ضربه رو به من میزدن، تقصیر تو نیست پسر پاشو برو استراحت کن ساعت یک شبه!
این رو گفت و از پله ها رفت بالا، تیرداد از این‌که سیروس بخاطر این اتفاق چیزی بهش نگفته از تعجب نزدیک بود شاخ رو کله‌ش در بیاد. با هاج و واج برگشت که از عمارت بره بیرون همین موقع کامران از بیرون اومد و گفت:
- تو این‌جایی پسر کی اومدی؟
تیرداد خواست برگرده عقب که محکم خورد به کامران و گوشیش از دستش افتاد زمین، کامران سریع خم شد و گوشی تیرداد رو از رو زمین برداشت و خواست بده به تیرداد که با عکس پس زمینه گوشیش، تنش یخ کرد!
کد:
«عماد»

جلال با دست‌های خودش خاک میریخت تو قبر پسرش و با هر بار تکرار کردن این کار از ته دل ناله و فریاد می‌کرد می‌تونستم به خوبی حس کنم الان دقیقاً چه حالی داره اما این مرد مثل من جوری نابود نمی‌شه که تمام خونواده‌م رو کشت. اون فقط با کشته شدن پسرش این‌جوری داد و بیداد می‌کرد اما من تو بچگی پدر و مادرم رو و تو جوونی بچه و زنم رو از دست دادم البته این جلال کشت شون.
با دیدن این صح*نه که از دور تماشاگرش بودم قلبم خنک می‌شد انگار آب یخ رو قلبم میریختن با خوشحالی به این صح*نه خیره شده بودم و با هر بار ناله‌ی جلال یاد خودم می‌افتادم شبی که پدربزرگم رو کشت و گ*ردنش رو قطع کرد شبی که مادرم به‌خاطر اون حیوون گلوله خورد و کشته شد شبی که پدرم رو کشته بود و من هنوز این صح*نه‌ها یادم نمی‌ره، وقتی که دخترم و زنم توی آتیش سوختن و حتی جنازه‌شون به طور کامل از ماشینی که توش بودن جدا نشد و ما نصف جنازه شو دفن کردیم، وقتی تیرداد با اون سن کمش توی اون تصادف پاش و سرش شکسته بود. وقتی زنم و دخترم رو دفن کردم وقتی یک هفته پشت در اتاق عمل منتظر بودم تیرداد به هوش بیاد، این دیگه از خوبی خدا بود که لااقل یکی رو واسم نگه داشت من هیچ‌کدوم‌شون یادم نمی‌ره، لحظه به لحظه عذاب کشیدنم و صح*نه‌هایی که همیشه کابوسمه هرروز جلو چشمامه. با کشتن پسر جلال جیگرم حال اومد جلال کل خونواده‌م رو کشت و من فقط یکی رو ازش گرفتم اون الان این‌طوری داره ناله و‌زاری می‌کنه اگه جای من بود قطعاً یک روانیه تیمارستانی شده بود، مرگ پسرش که هیچی من بلایی سرش بیارم که زنده زنده مرگ رو به چشم ببینه! جلال با اون دختری که همراهش بود هاتف رو دفنش کردن و هر دو سر قبرش گریه می‌کردن و جلال فریاد می‌کشید، کاری به دختره نداشتم اما با دیدن زجه‌های جلال چیزی تو وجودم حسابی آروم می‌شد، واسه همین چترم رو کمی آوردم پایین‌تر، خم شدم و به طرف نزدیک‌ترین درخت به قبر پسر جلال رفتم، حالا ناله‌های جلال واضح‌تر به گوش می‌رسید صدای ناله‌هاش برام آرامش بخش بود و مسکن قلب زخمیم. تیرداد دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- بابا بسه دیگه دفنش کردن بیا برگردیم، داره توفان میاد.
- نه تیرداد تازه صدای زجه‌هاش داره دلنشین‌تر میشه دوست دارم گوش بدم!
- باشه، این پیروزی واسه خودت هست بابا تا می‌تونی ل*ذت ببر به‌امید روزی که سیروس رو تو عذاب آورترین وضع ببینیم و ل*ذت ببریم باهم!
دست تیرداد و فشردم و گفتم:
- این پیروزی رو مدیون تو‌ام پسر، می‌بینی جلال چقدر داره عذاب می‌کشه آخ که با دیدنش داره قلبم خنک میشه داره جیگرم حال می‌داد تیرداد دلم خنک شده!
- قربون دلت برم بابا، تا باشه از این دلخنکی‌ها

*دانای کل*

*وقتی می‌خوام برم خونه ظلمت و تاریکیه
از کوچه‌مون تا خونه‌مون‌یه راه باریکیه
در اون تاریکی شب وقتی قدم می‌ذارم
عذاب مردنم رو به یاد خود می‌ارم
روبه‌ی خونه مون پنجره‌ای رو به خدا بود‌یه روزی
خیلی کم وا می‌شد اما قبله عشق و صفا بود‌یه روزی
ناگهان‌یه روز دیدم اون پنجره با گل و خاک بسته شده
بسکه اون بالا رو نگاه کردم، مژه هام دونه دونه کنده شده
نه نه نه نه*

با صدای تیرداد به خودش اومد:
- سیروس خان بیدارین؟
سیروس آهنگ گوشیش رو قطع کرد و چشماش رو ماساژ داد به ساعت مچیش نگاه کرد که دقیقاً یک رو نشون می‌داد غذا‌های روی میز یخ‌زده بودن و جام‌های نو*شی*دنی هم ل*ب از ل*ب تکون نخورده بودن! سیروس نگاهی به لباس‌های گِلیش انداخت و توی دلش گفت
- از وقتی از قبرستون برگشتم به کل همین جا خوابم برده.
بلند شد تا بره سمت اتاقش که تیرداد جلوش زانو زد و با اشک ریختن ساختگی، گفت:
- به‌خاطر مرگ هاتف تسلیت می‌گم، همش تقصیر من بود که توی خیابون گمش کردم و به درستی حواسم بهش جمع نبود، اگه من حواسم رو جمع ک...
سیروس با بغض خندید و گفت:
- اگه منم حواسم رو جمع کرده بودم شاید الان این آدم نبودم شاید این اتفاق واسه هاتف نمی‌افتاد و... هزاران شایدِ دیگه! کاش و شاید برادرن هرکدوم‌شون رو کاشتن سبز نشد، بی‌فایده‌ست این کلمه تیرداد!
- امروز بعد از این‌که هاتف رو تو خیابون گم کردم دیگه روم نشد بیام این‌جا و بگم کارم رو درست انجام ندادم می‌دونم با معذرت خواهی چیزی درست نمی‌شه اما من لایق بدترین تنبیه‌ام با اتفاقی که برای هاتف افتاد لطفاً منو تنبیه کنید!
سیروس دستی رو سر تیرداد کشید و گفت:
- اگه تو هم حواست رو جمع می‌کردی یا اگه هاتف هم امروز با قهر از خونه بیرون نمی‌رفت بازم دشمنایی که داشتم حتماً هاتف رو می‌کشتن و این ضربه رو به من میزدن، تقصیر تو نیست پسر پاشو برو استراحت کن ساعت یک شبه!
این رو گفت و از پله‌ها رفت بالا، تیرداد از این‌که سیروس بخاطر این اتفاق چیزی بهش نگفته از تعجب نزدیک بود شاخ رو کله‌ش در بیاد. با هاج و واج برگشت که از عمارت بره بیرون همین موقع کامران از بیرون اومد و گفت:
- تو این‌جایی پسر کی اومدی؟
تیرداد خواست برگرده عقب که محکم خورد به کامران و گوشیش از دستش افتاد زمین، کامران سریع خم شد و گوشی تیرداد رو از رو زمین برداشت و خواست بده به تیرداد که با عکس پس زمینه گوشیش، تنش یخ کرد!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا