کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۴۹


***

ساعت حدود هفت شب بود، بعد از این‌که حسابی با حنا از سرای اسحاق پاشا دیدن کردیم و عکس گرفیتم، برگشتیم توی شهر تا اون‌جا هم یک چرخی بزنیم! شهر دغوبایزید زیاد بزرگ نبود و آنچنان مراکز تفریحی و گردشگری نداشت فقط بازار کوچیکش باصفا بود و البته شلوغ!! به اولین مغازه‌ای که رسیدیم با دیدن سیمیت ها به حنا گفتم:
- حنا میخوری از اینا خیلی خوشمزه‌ست ها!
- چرا این‌قدر حنا صدام میزنی؟
- از وقتی‌که ظهر گفتی ملودی رو تو خونه‌ی سیروس چال کردی و اومدی باهام، پس دیگه ملودی‌ای وجود نداره.
- پس قول میدم همیشه حنا بمونم!
- مطمئنا همین‌طوره!
بعد از گرفتن چندتا سیمیت، به راه رفتنمون تو بازار ادامه دادیم، مردم ترکیه همشون خوش رو و خونگرم بودن مخصوصا پیرهاشون که هر جا چشم می‌دوختیم سر یک میز نشسته بودن باهم چای میخوردن و شطرنج بازی می‌کردن من همیشه عاشق ترکیه بودم مخصوصا استانبولش، دوست دارم فورا کارامون ردیف شه بریم ترکیه هم بمونیم چند روز! با دیدن کبابی رو به حنا گفتم:
- دلم کباب ترکی خواست، تعریف این‌جا رو از خدمه های اون مسافرخونه خیلی شنیدم نظرت چیه بریم بخوریم؟
حنا موهاش رو زیر کلاه فرستاد و گفت:
- تیرداد یک چیزی بهت میگم جلب توجه نکن به اطرافتم نگاه نکن!
انگاری شاخک هام خطر رو حس کرد، ناخودآگاه ضربانم شدت گرفت و پاهام سست شد، هربلایی سر خودم میومد ککم نمی‌گزید فقط برام ملودی مهم بود مخصوصا الان که تبدیل به حنا شده بود. گفتم:
- زودتر بگو دیگه جون به ل*بم کردی!
- یکی داره تعقیب مون میکنه!!
قلبم با این حرفش تو دهنم کوبید!
- تو مطمئنی؟
- از وقتی از اون مسافرخونه خارج شدیم حس کردم یکی دنبال‌مونه اما الان مطمئنم یکی داره سایه به سایه تعقیب‌مون می‌کنه الانم چشمش دقیقا رو ماست!
- خیلی خوب آروم باش!
- چی چیو آروم باش خودت داری از ترس پس میوفتی!
با همون حال آشفته‌م تک خنده ای زدم و گفتم:
- بدون هیچ جلب توجهی به راه رفتنمون ادامه میدیم! پا به پام راه بیا فقط!
بعد از این حرفم به سیمیت خوردن‌مون ادامه دادیم و آهسته قدم زدیم، سعی داشتم بیشتر تو قسمت‌های شلوغِ بازار بریم تا هرکی دنبال‌مونه گم‌مون کنه اما با این گریم ضایع و رنگارنگی که ما کرده بودیم از بین هزارتا دلقک هم قابل شناسایی بودیم! هرکی دنبال‌مونه فقط خدا کنه پلیس نباشه! دست حنا رو تو دستم قفل کردم تو قسمت شلوغ راه رفتیم کم‌کم قدمامون رو تندتر کردیم، قشنگ حس می‌کردم یکی دنبال‌مونه حالا دیگه شک نداشتم! با تند شدن قدمامون یکی تند تند پشت سرمون میومد! به حنا گفتم:
- حالا وقتشه!
حنا کیفش رو دور گ*ردنش و دستش انداخت، دستامون تو دست هم بود و سریع شروع به دویدن کردیم، از بین مردم. پیر و جوون و بچه رو هول دادیم و سریع سه دویدیم. باید از بازار می‌رفتیم بیرون و تو کوچه پس کوچه های اطراف گم و گور می‌شدیم! این‌قدر دویدیم تا به انتهای بازار رسیدیم. با خارج شدن‌مون از اون‌جا فوری رفتیم سمت یک کوچه‌ی تنگ و باریک اونی که دنبال‌مون بود خودش رو بهمون رسوند یک لحظه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم یک مرده که داره به سرعت بهمون نزدیک میشه، حنا هم تا چشمش به مر*تیکه افتاد جیغ خفیفی کشید و سرعتش رو بیشتر کرد. هرکی بود پلیس نبود و این یک جورایی بیشتر منو می‌ترسوند! سریع دویدیم و از کوچه که خارج شدیم، رسیدیم به خیابون، رسیدن‌مون به خیابون و ترمز زدن تاکسی و سوار شدن یک مسافر دقیقا تو یک لحظه اتفاق افتاد، فورا خودمون رو به تاکسی رسوندیم، نشستیم داخلش و درها رو بستیم! قبل از این‌که اون مسافری که قرار بود؛ سوار بشه، به راننده به ز*ب*ون ترکی گفتم:
- سریع حرکت کن لطفا!
راننده هم با غرولند ماشین رو به حرکت در آورد و راه افتاد! با حرکت کردن ماشین سرم رو چرخوندم و از پشت شیشه به اون مر*تیکه نگاه کردم که دیدم چندقدم دنبال تاکسی دوید وقتی سرعت راننده بیشتر شد ایستاد و واسه بقیه تاکسی ها دست تکون داد اما ما دیگه خیلی ازاون‌جا دور شدیم.
نفس های عمیق کشیدم و سرم رو به شیشه تکون دادم تا نفس‌هام مرتب بشه، قلبم خیلی می‌کوبید!
حنا از بین نفس‌های به شمار افتاده‌ش گفت:
- یعنی کی بود ولکن نبود؟!
- هرکی بود پلیس نبود، ولی خوب شد متوجه تعقیبش شدی ها وگرنه معلوم نبود چی میشد!
- دیگه زشته من با اون همه تجربه متوجه نشم کسی تعقیبم می‌کنه!
با این حرفش دوتایی خندیدم و بعد از این‌که به راننده آدرس دادم سرم رو روی شونه‌ حنا گذاشتم و چشمام رو بستم تا استرسم کم بشه!
وقتی رسیدم به اون محله ای که مسافرخونه‌ی مخفی داخلش بود، پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم و با حنا از توی کوچه ها به سمت مسافر خونه رفتیم چون این مسافرخونه به افراد بدون مدرک جا و مکان میداد مکانش مثل یک خونه شخصی بود تا کسی بهش مشکوک نشه؛ وقتی رسیدیم خواستم آیفون رو بزنم تا در رو باز کنن اما دیدم در حیاط بازه بدون توجه به چیزی با حنا وارد مسافرخونه شدیم! خبری از بقیه مسافرا نبود و چراغ اتاقها خاموش بود! حنا گفت:
- یعنی الان همه‌ی مسافرها خوابیدن؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم شایدم رفتن بیرون بگردن!
حنا کلید اتاق رو از کیفش در آورد و در اتاق‌مون رو باز کرد، با وارد شدن به اتاق با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود و ققنوس رو لمس می‌کرد مغزمون رگ به رگ شد!
کد:
***

ساعت حدود هفت شب بود، بعد از این‌که حسابی با حنا از سرای اسحاق پاشا دیدن کردیم و عکس گرفیتم، برگشتیم توی شهر تا اون‌جا هم یک چرخی بزنیم! شهر دغوبایزید زیاد بزرگ نبود و آنچنان مراکز تفریحی و گردشگری نداشت فقط بازار کوچیکش باصفا بود و البته شلوغ!! به اولین مغازه‌ای که رسیدیم با دیدن سیمیت‌ها به حنا گفتم:
- حنا می‌خوری از اینا خیلی خوشمزه‌ست‌ها!
- چرا این‌قدر حنا صدام می‌زنی؟
- از وقتی‌که ظهر گفتی ملودی رو تو خونه‌ی سیروس چال کردی و اومدی باهام، پس دیگه ملودی‌ای وجود نداره.
- پس قول می‌دم همیشه حنا بمونم!
- مطمئناً همین‌طوره!
بعد از گرفتن چندتا سیمیت، به راه رفتنمون تو بازار ادامه دادیم، مردم ترکیه همشون خوش رو و خونگرم بودن مخصوصاً پیرهاشون که هر جا چشم می‌دوختیم سر یک میز نشسته بودن باهم چای می‌خوردن و شطرنج بازی می‌کردن من همیشه عاشق ترکیه بودم مخصوصاً استانبولش، دوست دارم فوراً کارامون ردیف شه بریم ترکیه هم بمونیم چند روز! با دیدن کبابی رو به حنا گفتم:
- دلم کباب ترکی خواست، تعریف این‌جا رو از خدمه‌های اون مسافرخونه خیلی شنیدم نظرت چیه بریم بخوریم؟
حنا موهاش رو زیر کلاه فرستاد و گفت:
- تیرداد یک چیزی بهت می‌گم جلب توجه نکن به اطرأفتم نگاه نکن!
انگاری شاخک هام خطر رو حس کرد، ناخودآگاه ضربانم شدت گرفت و پاهام سست شد، هربلایی سر خودم میومد ککم نمی‌گزید فقط برام ملودی مهم بود مخصوصاً الان که تبدیل به حنا شده بود. گفتم:
- زودتر بگو دیگه جون به ل*بم کردی!
- یکی داره تعقیب مون می‌کنه!!
قلبم با این حرفش تو دهنم کوبید!
- تو مطمئنی؟
- از وقتی از اون مسافرخونه خارج شدیم حس کردم یکی دنبال‌مونه اما الان مطمئنم یکی داره سایه به سایه تعقیب‌مون می‌کنه الانم چشمش دقیقاً رو ماست!
- خیلی خوب آروم باش!
- چی چیو آروم باش خودت داری از ترس پس میوفتی!
با همون حال آشفته‌م تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- بدون هیچ جلب توجهی به راه رفتنمون ادامه می‌دیم! پا به پام راه بیا فقط!
بعد از این حرفم به سیمیت خوردن‌مون ادامه دادیم و آهسته قدم زدیم، سعی داشتم بیشتر تو قسمت‌های شلوغِ بازار بریم تا هرکی دنبال‌مونه گم‌مون کنه اما با این گریم ضایع و رنگارنگی که ما کرده بودیم از بین هزارتا دلقک هم قابل شناسایی بودیم! هرکی دنبال‌مونه فقط خدا کنه پلیس نباشه! دست حنا رو تو دستم قفل کردم تو قسمت شلوغ راه رفتیم کم‌کم قدمامون رو تندتر کردیم، قشنگ حس می‌کردم یکی دنبال‌مونه حالا دیگه شک نداشتم! با تند شدن قدمامون یکی تند تند پشت سرمون میومد! به حنا گفتم:
- حالا وقتشه!
حنا کیفش رو دور گ*ردنش و دستش انداخت، دستامون تو دست هم بود و سریع شروع به دویدن کردیم، از بین مردم. پیر و جوون و بچه رو هول دادیم و سریع سه دویدیم. باید از بازار می‌رفتیم بیرون و تو کوچه پس کوچه‌های اطراف گم و گور می‌شدیم! این‌قدر دویدیم تا به انتهای بازار رسیدیم. با خارج شدن‌مون از اون‌جا فوری رفتیم سمت یک کوچه‌ی تنگ و باریک اونی که دنبال‌مون بود خودش رو بهمون رسوند یک لحظه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم یک مرده که داره به سرعت بهمون نزدیک میشه، حنا هم تا چشمش به مر*تیکه افتاد جیغ خفیفی کشید و سرعتش رو بیشتر کرد. هرکی بود پلیس نبود و این یک جورایی بیشتر منو می‌ترسوند! سریع دویدیم و از کوچه که خارج شدیم، رسیدیم به خیابون، رسیدن‌مون به خیابون و ترمز زدن تاکسی و سوار شدن یک مسافر دقیقاً تو یک لحظه اتفاق افتاد، فوراً خودمون رو به تاکسی رسوندیم، نشستیم داخلش و در‌ها رو بستیم! قبل از این‌که اون مسافری که قرار بود؛ سوار بشه، به راننده به ز*ب*ون ترکی گفتم:
- سریع حرکت کن لطفا!
راننده هم با غرولند ماشین رو به حرکت در آورد و راه افتاد! با حرکت کردن ماشین سرم رو چرخوندم و از پشت شیشه به اون مر*تیکه نگاه کردم که دیدم چندقدم دنبال تاکسی دوید وقتی سرعت راننده بیشتر شد‌ایستاد و واسه بقیه تاکسی‌ها دست تکون داد اما ما دیگه خیلی ازاون‌جا دور شدیم.
نفس‌های عمیق کشیدم و سرم رو به شیشه تکون دادم تا نفس‌هام مرتب بشه، قلبم خیلی می‌کوبید!
حنا از بین نفس‌های به شمار افتاده‌ش گفت:
- یعنی کی بود ولکن نبود؟!
- هرکی بود پلیس نبود، ولی خوب شد متوجه تعقیبش شدی‌ها وگرنه معلوم نبود چی می‌شد!
- دیگه زشته من با اون همه تجربه متوجه نشم کسی تعقیبم می‌کنه!
با این حرفش دوتایی خندیدم و بعد از این‌که به راننده آدرس دادم سرم رو روی شونه حنا گذاشتم و چشمام رو بستم تا استرسم کم بشه!
وقتی رسیدم به اون محله‌ای که مسافرخونه‌ی مخفی داخلش بود، پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم و با حنا از توی کوچه‌ها به سمت مسافر خونه رفتیم چون این مسافرخونه به افراد بدون مدرک جا و مکان می‌داد مکانش مثل یک خونه شخصی بود تا کسی بهش مشکوک نشه؛ وقتی رسیدیم خواستم آیفون رو بزنم تا در رو باز کنن اما دیدم در حیاط بازه بدون توجه به چیزی با حنا وارد مسافرخونه شدیم! خبری از بقیه مسافرا نبود و چراغ اتاق‌ها خاموش بود! حنا گفت:
- یعنی الان همه‌ی مسافر‌ها خوابیدن؟!
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم شایدم رفتن بیرون بگردن!
حنا کلید اتاق رو از کیفش در آورد و در اتاق‌مون رو باز کرد، با وارد شدن به اتاق با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود و ققنوس رو لمس می‌کرد مغزمون رگ به رگ شد!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۵۰


«سیروس»

به چهره های آشفته و سرشار از ترس و تعجبِ خواهر و برادری که رو به روم ایستاده بودن زل زدم. ملودی و تیرداد! جلوی در ایستاده بودن و با دلهره‌ای که به خوبی تو نگاهشون موج میزد به صورت گریم شده‌ی من چشم دوختن! کامران و جاوید پشت سر ملودی و تیرداد ایستاده بودن که با اشاره‌ای که بهشون کردم هردوشون رو هل دادن تو اتاق و بعد از این‌که خودشون هم اومدن داخل، در رو بستن!
برای این‌که پلیس اینترپل دنبالم بود مجبور شده بودم گریم کنم تا کسی نشناسدم، ریش و سبیل بلند گذاشته بودم با کلا گیس مشکی! ملودی و تیرداد با شوک نگاهم می‌کردن. پوزخندی زدم و کلاه گیسم رو در آوردم و پرت کردم جلو پاشون و بعد ریش و سبیلم رو کَندَم! با نمایان کردنِ چهره‌ام، تعجب به چهره‌شون افزوده شد، در حالی‌که داشتم بال‌های ققنوس رو لمس می‌کردم با خنده گفتم:
- چیه؟! فکر کردین فقط خودتون می‌تونید گریم کنید؟
ملودی با لکنت گفت:
- تو... تو این‌جارو چطوری پیدا کردی؟! چطوری از این جا سر در آوردی؟
تیرداد: نمی‌تونم باور کنم تو این‌جایی! به چشمام اعتماد ندارم!
من: البته درستشم همینه آدم نباید حتی به چشماش هم اعتماد کنه مثل من که به تو اعتماد کردم و توی عمارتم راهت دادم تا به بدترین شکل بهم ضربه بزنی نادون!
بعد از این صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- شما فکر کردین می‌تونید باارزش ترین دارایی سیروس خان رو بردارین و قِصِر در برین؟! فکر کردین می‌ذارم به این راحتی‌ها ققنوس رو بدزدین برین صفاسیتی؟ این ققنوس شیشه عمر منه فکر کردین شیشه عمرم رو به راحتی دست شما میدم؟پیش خودتون فکر کردین من قاقم؟
ملودی با حرص دستاش رو به هم زد و گفت:
- این حجم از زرنگی و باهوشیت قابل تحسینه سیروس، ما پیش تو درس پس میدیم!! حیف که هیچ وقت یک ذره از هوش و ذکاوتت رو یاد نگرفتیم، بازم به گرد پات نرسیدیم سیروس ثابت کردی همونی هستی که همیشه دست شیطان رو از پشت بست، فقط بهم بگو چطوری این‌جا رو پیدا کردی؟ بگو چطوری ازت رو دست خوردیم؟
زیر بال ققنوس یک چسب رنگی بود، به رنگِ ققنوس! چسب رو کندم و ردیابی که عرضش اندازه‌ی عزض کاغذ بود و طولش اندازه یک بند انگشت، درش آوردم و گفتم:
- به وسیله این ردیاب پیداتون کردم، واقعا فکر کردین به راحتی ققنوس رو از دست میدم؟! هع!زهی خیال باطل!
با این حرفم دوتاشون اعصبانی شدن از این‌که رو دست خوردن! تیرداد با حرص کلاه گیسش رو کند و دستی توی موهاش کشید. ملودی چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
- چی می‌خوای سیروس دردت چیه؟ علاجت چیه آدمِ ع*و*ضی!؟ زندگی منو نابود کردی به خاک سیاهم کشوندی پدر و مادرم رو کشتی، ساغر به‌خاطر تو مجبور شد بره توی یک‌ کشور غریب زندگی کنه. هاتف به خاطر تو کشته شد، چرا دست از سرمون برنمی‌داری تا کی می‌خوای به بدبخت کردن‌مون ادامه بدی؟! الان دردت ققنوسه؟! برش دار ببر تو قبرت بذارش، اما فقط راحت‌مون بذار!
تیرداد کنترلش رو از دست داد و تو صورت ملودی فریاد زد:
- چی میگی تو حنا! مگه صاحب اصلی اون ققنوس جلاله که برش داره ببردش؟! اون ققنوس متعلق به پدربزرگ من بوده و این حروم‌زاده دزدیده ازش، در اصل صاحب اصلی این ققنوس پدرِ منه! یک درصدم فکر نکن اجازه بدم ارثی که از نیاکانِ من بوده دست این حیوون بیوفته!
ملودی هوش از سرش پرید و گفت:
- پدربزرگت؟ ققنوس واسه اونه؟ چی میگی تو تیرداد حالت خوبه؟
خون جلو چشمام رو گرفت، ققنوس رو یک گوشه گذاشتم و پاشدم فریاد زدم:
- پس واسه همین هم هاتف رو کشتی به دستور پدرت آره؟ واسه همین یک تیکه از قلبم رو جدا کردی و تو قبرستون چال کردی!؟ واسه انتقام عمارتِ من اومدی تا زخم بزنی بهم! حالا نشونت میدم اون روی سکه رو!
به طرف کامران رفتم، تفنگی که تو جیبش بود کشیدم بیرون و موهای تیرداد رو گرفتم تو چنگم، تفنگ رو گذاشتم رو شقیقه‌ش، ملودی با جیغ بهم نزدیک شد تا مانعم بشه اما کامران مانعش شد.
تیرداد زور زد تا خودش رو از دستم رها کنه اما من تمام زورم رو توی دستام ریخته بودم و حرص و خشم و خون جلو چشمام بود، جسد هاتف توی تابوت و اون لحظه ای که خودم دفنش کردم از پرده چشمام کنار نمی‌رفت و قلبم رو مچاله می‌کرد.
تفنگ رو فشردم رو شقیقه‌ش و جوری با حرص و خشم حرف زدم که از بین دندونام تُف میزد بیرون!
تو گوشش داد کشیدم:
- تو و بابات هاتف رو کشتین و انداختین س*ی*نه قبرستون، قلب منم با هاتف کشتین و نابود کردین! اگه کلِ این گلوله ها رو تو مغزت خالی کنم و مغزت هزار دفعه جلو چشمام بپاچه و متلاشی بشه اما باز دلم خنک نمیشه چون دیگه دلی برام نمونده، نظرت چیه دونه دونه این گلوله ها رو تو مغزت خالی کنم و به درک بفرستمت ها؟ اما نمی‌تونم ع*و*ضی دستام می‌لرزه نمی‌تونم بزنمت چون تو نوه‌ منی! بکشمت که یک دردِ دیگه به دردام اضافه شه؟!
ملودی با شنیدن این جمله ها دست از جیغ جیغ کردنش برداشت و برای چند ثانیه سکوت حکم فرما شد! با اکراه تفنگ رو از رو شقیقه تیرداد برداشتم که دیدم اشکاش داره میریزه! بی‌توجه بهش، ‌به کامران اشاره کردم که دستش رو از جلو د*ه*ان ملودی برداشت و ولش کرد! تفنگ رو غلاف کردم که ملودی با قدم‌های سست به ت*خت خو*اب نزدیک شد و بالشت رو برداشت گذاشت جلو دهانش چند ثانیه به تیرداد خیره شد و یک آن از ته دل جیغ کشید! جیغ های بلندی می‌کشید که اگه بالشت جلو دهانش نذاشته بود پرده گوشامون پاره می‌شد! انگارحرصِ صد ساله تو دلش جمع شده بود. این‌قدر جیغ کشید که اشکاش روونه‌ی صورتش شد.
کد:
«سیروس»

به چهره‌های آشفته و سرشار از ترس و تعجبِ خواهر و برادری که رو به روم‌ایستاده بودن زل زدم. ملودی و تیرداد! جلوی در‌ایستاده بودن و با دلهره‌ای که به خوبی تو نگاهشون موج میزد به صورت گریم شده‌ی من چشم دوختن! کامران و جاوید پشت سر ملودی و تیرداد‌ایستاده بودن که با اشاره‌ای که بهشون کردم هردوشون رو هل دادن تو اتاق و بعد از این‌که خودشون هم اومدن داخل، در رو بستن!
برای این‌که پلیس اینترپل دنبالم بود مجبور شده بودم گریم کنم تا کسی نشناسدم، ریش و سبیل بلند گذاشته بودم با کلاً گیس مشکی! ملودی و تیرداد با شوک نگاهم می‌کردن. پوزخندی زدم و کلاه گیسم رو در آوردم و پرت کردم جلو پاشون و بعد ریش و سبیلم رو کَندَم! با نمایان کردنِ چهره‌ام، تعجب به چهره‌شون افزوده شد، در حالی‌که داشتم بال‌های ققنوس رو لمس می‌کردم با خنده گفتم:
- چیه؟! فکر کردین فقط خودتون می‌تونید گریم کنید؟
ملودی با لکنت گفت:
- تو... تو این‌جارو چطوری پیدا کردی؟! چطوری از این جا سر در آوردی؟
تیرداد: نمی‌تونم باور کنم تو این‌جایی! به چشمام اعتماد ندارم!
من: البته درستشم همینه آدم نباید حتی به چشماش هم اعتماد کنه مثل من که به تو اعتماد کردم و توی عمارتم راهت دادم تا به بدترین شکل بهم ضربه بزنی نادون!
بعد از این صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- شما فکر کردین می‌تونید باارزش‌ترین دارایی سیروس خان رو بردارین و قِصِر در برین؟! فکر کردین می‌ذارم به این راحتی‌ها ققنوس رو بدزدین برین صفاسیتی؟ این ققنوس شیشه عمر منه فکر کردین شیشه عمرم رو به راحتی دست شما می‌دم؟ پیش خودتون فکر کردین من قاقم؟
ملودی با حرص دستاش رو به هم زد و گفت:
- این حجم از زرنگی و باهوشیت قابل تحسینه سیروس، ما پیش تو درس پس می‌دیم!! حیف که هیچ وقت یک ذره از هوش و ذکاوتت رو یاد نگرفتیم، بازم به گرد پات نرسیدیم سیروس ثابت کردی همونی هستی که همیشه دست شیطان رو از پشت بست، فقط بهم بگو چطوری این‌جا رو پیدا کردی؟ بگو چطوری ازت رو دست خوردیم؟
زیر بال ققنوس یک چسب رنگی بود، به رنگِ ققنوس! چسب رو کندم و ردیابی که عرضش اندازه‌ی عزض کاغذ بود و طولش اندازه یک بند انگشت، درش آوردم و گفتم:
- به وسیله این ردیاب پیداتون کردم، واقعاً فکر کردین به راحتی ققنوس رو از دست می‌دم؟! هع! زهی خیال باطل!
با این حرفم دوتاشون اعصبانی شدن از این‌که رو دست خوردن! تیرداد با حرص کلاه گیسش رو کند و دستی توی موهاش کشید. ملودی چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
- چی می‌خوای سیروس دردت چیه؟ علاجت چیه آدمِ ع*و*ضی! ؟ زندگی منو نابود کردی به خاک سیاهم کشوندی پدر و مادرم رو کشتی، ساغر به‌خاطر تو مجبور شد بره توی یک کشور غریب زندگی کنه. هاتف به خاطر تو کشته شد، چرا دست از سرمون برنمی‌داری تا کی می‌خوای به بدبخت کردن‌مون ادامه بدی؟! الان دردت ققنوسه؟! برش دار ببر تو قبرت بذارش، اما فقط راحت‌مون بذار!
تیرداد کنترلش رو از دست داد و تو صورت ملودی فریاد زد:
- چی می‌گی تو حنا! مگه صاحب اصلی اون ققنوس جلاله که برش داره ببردش؟! اون ققنوس متعلق به پدربزرگ من بوده و این حروم‌زاده دزدیده ازش، در اصل صاحب اصلی این ققنوس پدرِ منه! یک درصدم فکر نکن اجازه بدم ارثی که از نیاکانِ من بوده دست این حیوون بیوفته!
ملودی هوش از سرش پرید و گفت:
- پدربزرگت؟ ققنوس واسه اونه؟ چی می‌گی تو تیرداد حالت خوبه؟
خون جلو چشمام رو گرفت، ققنوس رو یک گوشه گذاشتم و پاشدم فریاد زدم:
- پس واسه همین هم هاتف رو کشتی به دستور پدرت آره؟ واسه همین یک تیکه از قلبم رو جدا کردی و تو قبرستون چال کردی! ؟ واسه انتقام عمارتِ من اومدی تا زخم بزنی بهم! حالا نشونت می‌دم اون روی سکه رو!
به طرف کامران رفتم، تفنگی که تو جیبش بود کشیدم بیرون و مو‌های تیرداد رو گرفتم تو چنگم، تفنگ رو گذاشتم رو شقیقه‌ش، ملودی با جیغ بهم نزدیک شد تا مانعم بشه اما کامران مانعش شد.
تیرداد زور زد تا خودش رو از دستم ر‌ها کنه اما من تمام زورم رو توی دستام ریخته بودم و حرص و خشم و خون جلو چشمام بود، جسد هاتف توی تابوت و اون لحظه‌ای که خودم دفنش کردم از پرده چشمام کنار نمی‌رفت و قلبم رو مچاله می‌کرد.
تفنگ رو فشردم رو شقیقه‌ش و جوری با حرص و خشم حرف زدم که از بین دندونام تُف میزد بیرون!
تو گوشش داد کشیدم:
- تو و بابات هاتف رو کشتین و انداختین س*ی*نه قبرستون، قلب منم با هاتف کشتین و نابود کردین! اگه کلِ این گلوله‌ها رو تو مغزت خالی کنم و مغزت هزار دفعه جلو چشمام بپاچه و متلاشی بشه اما باز دلم خنک نمی‌شه چون دیگه دلی برام نمونده، نظرت چیه دونه دونه این گلوله‌ها رو تو مغزت خالی کنم و به درک بفرستمت‌ها؟ اما نمی‌تونم ع*و*ضی دستام میلرزه نمی‌تونم بزنمت چون تو نوه منی! بکشمت که یک دردِ دیگه به دردام اضافه شه؟!
ملودی با شنیدن این جمله‌ها دست از جیغ جیغ کردنش برداشت و برای چند ثانیه سکوت حکم فرما شد! با اکراه تفنگ رو از رو شقیقه تیرداد برداشتم که دیدم اشکاش داره میریزه! بی‌توجه بهش، به کامران اشاره کردم که دستش رو از جلو د*ه*ان ملودی برداشت و ولش کرد! تفنگ رو غلاف کردم که ملودی با قدم‌های سست به ت*خت خو*اب نزدیک شد و بالشت رو برداشت گذاشت جلو دهانش چند ثانیه به تیرداد خیره شد و یک آن از ته دل جیغ کشید! جیغ‌های بلندی می‌کشید که اگه بالشت جلو دهانش نذاشته بود پرده گوشامون پاره می‌شد! انگارحرصِ صد ساله تو دلش جمع شده بود. این‌قدر جیغ کشید که اشکاش روونه‌ی صورتش شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۵۱


تیرداد بهش نزدیک شد تا حرفی بهش بزنه که ملودی خودش رو عقب کشید و با لکنت گفت:
- ت... تو هاتف رو ک... کشتی! به من نزدیک نشو نزدیک نشو بهم! ازم دور بمون.
تیرداد با صدایی خش دار ناشی از گریه گفت:
- خواهش می‌کنم آروم باش عشقم، نفسات به شمارش افتاده نفس عمیق بکش برات خوب نیست نفست می‌گیره! آروم باش همه چیز رو برات توضیح میدم تو نمی‌دونی این سیروس! سیروس نه جلال تو گذشته چه بلایی سر خونواده پدرم آورده، این جلال کل خونواده پدرم رو کشت و مادر و خواهر منم تو دره انداخت! به‌خدا من به کسی ظلم نکردم نه من نه بابا عمادم، ماهرکاری کردیم نتیجه کارهای خودش بوده!
ملودی دستش رو روی گوشاش گذاشت و گفت:
- دیگه هیچی نگو تیرداد ،هیچی نمی‌خوام بشنوم! تو هاتف رو کشتی، تو هاتف رو کشتی! هاتف رو کشتی! تو...
تیرداد حرفش رو قطع کرد و گفت:
- الان اعصبانی هستی هیچی نگو خواهش می‌کنم!خودم همه چیز رو بهت میگم.
داد زدم: دهنت رو ببند نه تو از چیزی خبر داری و نه خواهرت!
با این حرف من دوتاشون چشم دوختن به من، از جمله خواهر و برادر شوکه شدن! ساعتم رو چک کردم و گفتم:
- وقت زیادی برای توضیح ندارم اومدم تا یک چیزایی رو براتون روشن کنم و با ققنوسم برای همیشه برم! همه چیز برمی‌گرده به چهل سال پیش من عاشق ریحانه شدم سَّتار هم که رفیقم بود همه چیز رو می‌دونست، من و ریحانه با هم ر*اب*طه داشتیم تا چندماه گذشت که یک روز ریحانه گفت منو نمی‌خواد در حالی پسرم تو شکمش بود، بهش گفتم باشه منو نخواه اما بچه رو باید سقطش کنی اون گفت سِقطِش کردم و حالا اومدم بگم دیگه نمی‌خوام باهات باشم، منم غرورم خورد شد اما بهش التماس نکردم که بمونه!
همون موقع بود که برای ادامه تحصیل رفتم آلمان، هشت سال اون‌جا درس خوندم وقتی برگشتم ایران تازه فهمیدم بهترین رفیقم ستار و عشقم ریحانه با هم ازدواج کردن و یک پسر هشت ساله به اسم عماد دارن. اون‌جا بود که فهمیدم ریحانه بچه مون رو نگه داشت چون مطمئن بودم ستار نمی‌تونست بچه دار بشه چون عقیم بود. اون از عشق کورکورانه‌ی زیادش به ریحانه، با وجود این‌که ریحانه بچه‌ی منو باردار بوده باهاش ازدواج کرده منم خیلی قلبم شکست و تصمیم گرفتم ازشون انتقام بگیرم. این شد که از در دوستی وارد شدم و کم کم انتقامم رو شروع کردم و ستار به نون شب محتاج شد، تا این‌که یک ارث از پدرش به دستش رسید، اون ارث ققنوس بود. همون ققنوس نحسی که ماجرا رو به این‌جا کشوند! ققنوس خیلی باارزش بود منم عاشقش شدم، تصمیم گرفتم همه رو بکشم و ققنوس رو مال خودم کنم. هم پدر ستار، جهانگیر رو کشتم هم ریحانه رو کشتم و هم ستار رو! بعد از کشتن اونا درحالی که سر یک موضوع ققنوس دست من افتاده بود، خواستم با عماد که پسر من بود و اون موقع هشت سالش بود ایران رو ترک کنم اما بعد از خاکسپاریِ ستار، دیگه عماد رو ندیدم اون رو برده بودن پرورشگاه هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم تا با خودم ببرمش!
تیرداد: بابام عماد همه چیز رو قبلا بهم گفته تو داری دروغ میگی بابام پسر تو نیست، اون پسرِ سَّتارِ نه تو!اینا همش یک بازیه که ما رو فریب بدی!
ملودی اما با بغض و تعجب و حال بد چشم به د*ه*ان من دوخته بود. رو به تیرداد گفتم:
- تو چهل سال پیش هنوز تو کمر بابات نبودی! مگه دیدی چه اتفاقایی بین من و ستار و ریحانه افتاد؟! وقت زیادی نمونده باید ادامه ماجرا رو هم بشنوین! از اون اتفاق گذشت تا بیست سال بعد. یک‌بار یک افسر پلیس تو معامله ای که با بن صدرا یکی از مشتری‌هام داشتم، کل محموله‌م رو که اون موقع ارزشش سی میلیون بود گرفت و نزدیک بود خودمم دستگیر کنه. من نتونستم معامله‌م رو انجام بدم و سی میلیون هم بهم ضرر رسید من تصمیم گرفتم از اون افسر پلیس که در واقع همون عماد بود و من نمیشناختم‌ش انتقام بگیرم، این شد که تصمیم گرفتم زن و بچه های دوقلوش که چهار پنج ساله بودن رو بکشم! واسه همین ماشین زن عماد رو که تو جاده داشت میرفت با کامیون زدم بهش و پرتش کردم تو دره! بچه های دوقلوی عماد درواقع شما دوتا بودین و من این موضوع رو حالا فهمیدم! حتی الان فهمیدم که پسرم عماد هنوز زنده‌ست فکر می‌کردم بلایی سرش اومده! وقتی ماشین مادرتون رو پرت کردم تو دره تیرداد از شیشه پرت شد پایین و فقط دست و پا و سرش شکست ملودی هم پرت شده بود توی رودخونه کم عمقی که ته اون دره بود، مادرتون هم توی اون ماشینش که بر اثر پرت شدن تو دره باک بنزینش سوراخ شده بود، آتیش گرفت و کاملا سوخت!
کد:
تیرداد بهش نزدیک شد تا حرفی بهش بزنه که ملودی خودش رو عقب کشید و با لکنت گفت:
- ت... تو هاتف رو ک... کشتی! به من نزدیک نشو نزدیک نشو بهم! ازم دور بمون.
تیرداد با صدایی خش دار ناشی از گریه گفت:
- خواهش می‌کنم آروم باش عشقم، نفسات به شمارش افتاده نفس عمیق بکش برات خوب نیست نفست می‌گیره! آروم باش همه چیز رو برات توضیح می‌دم تو نمی‌دونی این سیروس! سیروس نه جلال تو گذشته چه بلایی سر خونواده پدرم آورده، این جلال کل خونواده پدرم رو کشت و مادر و خواهر منم تو دره انداخت! به‌خدا من به کسی ظلم نکردم نه من نه بابا عمادم، ماهرکاری کردیم نتیجه کار‌های خودش بوده!
ملودی دستش رو روی گوشاش گذاشت و گفت:
- دیگه هیچی نگو تیرداد، هیچی نمی‌خوام بشنوم! تو هاتف رو کشتی، تو هاتف رو کشتی! هاتف رو کشتی! تو...
تیرداد حرفش رو قطع کرد و گفت:
- الان اعصبانی هستی هیچی نگو خواهش می‌کنم! خودم همه چیز رو بهت می‌گم.
داد زدم: دهنت رو ببند نه تو از چیزی خبر داری و نه خواهرت!
با این حرف من دوتاشون چشم دوختن به من، از جمله خواهر و برادر شوکه شدن! ساعتم رو چک کردم و گفتم:
- وقت زیادی برای توضیح ندارم اومدم تا یک چیزایی رو براتون روشن کنم و با ققنوسم برای همیشه برم! همه چیز برمی‌گرده به چهل سال پیش من عاشق ریحانه شدم سَّتار هم که رفیقم بود همه چیز رو می‌دونست، من و ریحانه با هم ر*اب*طه داشتیم تا چندماه گذشت که یک روز ریحانه گفت منو نمی‌خواد در حالی پسرم تو شکمش بود، بهش گفتم باشه منو نخواه اما بچه رو باید سقطش کنی اون گفت سِقطِش کردم و حالا اومدم بگم دیگه نمی‌خوام باهات باشم، منم غرورم خورد شد اما بهش التماس نکردم که بمونه!
همون موقع بود که برای ادامه تحصیل رفتم آلمان، هشت سال اون‌جا درس خوندم وقتی برگشتم ایران تازه فهمیدم بهترین رفیقم ستار و عشقم ریحانه با هم ازدواج کردن و یک پسر هشت ساله به اسم عماد دارن. اون‌جا بود که فهمیدم ریحانه بچه مون رو نگه داشت چون مطمئن بودم ستار نمی‌تونست بچه دار بشه چون عقیم بود. اون از عشق کورکورانه‌ی زیادش به ریحانه، با وجود این‌که ریحانه بچه‌ی منو باردار بوده باهاش ازدواج کرده منم خیلی قلبم شکست و تصمیم گرفتم ازشون انتقام بگیرم. این شد که از در دوستی وارد شدم و کم کم انتقامم رو شروع کردم و ستار به نون شب محتاج شد، تا این‌که یک ارث از پدرش به دستش رسید، اون ارث ققنوس بود. همون ققنوس نحسی که ماجرا رو به این‌جا کشوند! ققنوس خیلی باارزش بود منم عاشقش شدم، تصمیم گرفتم همه رو بکشم و ققنوس رو مال خودم کنم. هم پدر ستار، جهانگیر رو کشتم هم ریحانه رو کشتم و هم ستار رو! بعد از کشتن اونا درحالی که سر یک موضوع ققنوس دست من افتاده بود، خواستم با عماد که پسر من بود و اون موقع هشت سالش بود ایران رو ترک کنم اما بعد از خاکسپاریِ ستار، دیگه عماد رو ندیدم اون رو برده بودن پرورشگاه هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم تا با خودم ببرمش!
تیرداد: بابام عماد همه چیز رو قبلاً بهم گفته تو داری دروغ می‌گی بابام پسر تو نیست، اون پسرِ سَّتارِ نه تو! اینا همش یک بازیه که ما رو فریب بدی!
ملودی اما با بغض و تعجب و حال بد چشم به د*ه*ان من دوخته بود. رو به تیرداد گفتم:
- تو چهل سال پیش هنوز تو کمر بابات نبودی! مگه دیدی چه اتفاقایی بین من و ستار و ریحانه افتاد؟! وقت زیادی نمونده باید ادامه ماجرا رو هم بشنوین! از اون اتفاق گذشت تا بیست سال بعد. یک‌بار یک افسر پلیس تو معامله‌ای که با بن صدرا یکی از مشتری‌هام داشتم، کل محموله‌م رو که اون موقع ارزشش سی میلیون بود گرفت و نزدیک بود خودمم دستگیر کنه. من نتونستم معامله‌م رو انجام بدم و سی میلیون هم بهم ضرر رسید من تصمیم گرفتم از اون افسر پلیس که در واقع همون عماد بود و من نمی‌شناختم‌ش انتقام بگیرم، این شد که تصمیم گرفتم زن و بچه‌های دوقلوش که چهار پنج ساله بودن رو بکشم! واسه همین ماشین زن عماد رو که تو جاده داشت می‌رفت با کامیون زدم بهش و پرتش کردم تو دره! بچه‌های دوقلوی عماد درواقع شما دوتا بودین و من این موضوع رو حالا فهمیدم! حتی الان فهمیدم که پسرم عماد هنوز زنده‌ست فکر می‌کردم بلایی سرش اومده! وقتی ماشین مادرتون رو پرت کردم تو دره تیرداد از شیشه پرت شد پایین و فقط دست و پا و سرش شکست ملودی هم پرت شده بود توی رودخونه کم عمقی که ته اون دره بود، مادرتون هم توی اون ماشینش که بر اثر پرت شدن تو دره باک بنزینش سوراخ شده بود، آتیش گرفت و کاملاً سوخت!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۵۲


ملودی درحالی که مغزش چت کرده بود، بی صدا اشک می‌ریخت، ل*ب زد و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی من و تیرداد که عاشق هم شدیم، خواهر و برادریم؟! نه سیروس التماست می‌کنم اینو نگو، من رو بکش منو تیکه تیکه کن اما این رو نگو درسته الان از تیرداد به‌خاطر اینکه میگی هاتفر و کشته عصبی‌ام به شدت، اما چندبرابر این شدت هم عاشقشم نگو ما خواهر و برادریم که من طاقت نمیارم، جون هاتف قسمت میدم این رو نگو ! نگو عشقم برادرمه نگو که خودم رو می‌کشم، التماست میکنم سیروس!
ملودی بعد از این حرفش پاشد اومد سمتم خواست خودش رو واسه التماس بندازه رو پاهام که تیرداد مانعش شد و دستاش رو گرفت و گفت:
- اون واسه این‌که ققنوس رو ازش دزدیدیم سعی داره ازمون انتقام بگیره تو بهتر از من اون رو می‌شناسی، چرا این خزعبلات رو باور میکنی؟ دوباره به این ذات خ*را*ب اعتماد نکن حنا!
پوزخندی زدم و گفتم:
- خزعبلات نیست عینِ واقعیته، برای اثبات حرفم مدرک دارم! وقتی ملودی توی رودخونه افتاد زینب و احمد که یک مدت نوچه‌ی من بودن و اهل همون روستایی بودن که پایین اون دره بود، ملودی رو پیداش کردن و اسمش رو حنا گذاشتن و بعدش برای کار کردن پیش من اومدن تهران، منم سر یک خطایی که احمد کرد جون خودش و زنش رو گرفتم و ملودی هم آوردم پیش خودم تا پیشم کار کنه! من خودمم همین چند روز پیش فهمیدم شما دوتا خواهر و برادرین!
ملودی زجه زد: تو رو خدا دیگه حرفی نزن من دارم دیوونه میشم دیگه ادامه نده سیروس!
تیرداد داد زد : با گریه‌هات دیوونه‌م نکن حنا! میگم این پدرسگ هیچ مدرکی نداره حرفش رو ثابت کنه باورش نکن داره بهمون رکب میزنه!
تو چشمای تیرداد زل زدم و گفتم:
- مدرک اثباتش توی گوشی خودته، پس زمینه گوشیت رو به ملودی نشون بده همه چیز رو می‌فهمین! ملودی تو یادته چند سال پیش خونه‌ی ننه بابات رو دزد زد؟! اون دزد کامران بود که عکس بچگی تو رو توی اون خونه دیده بود، بعدش دقیقا عین همون عکس رو توی گوشی تیرداد دیده! فکر کنم تا حالا به گوشی تیرداد دست نزدی که عکس خودت رو توی تصویر زمینه‌ش ببینی آره؟
ملودی با این حرفم سریع رفت سمت چمدون تیرداد، در زیپش رو باز کرد و گوشی تیرداد رو که توی چمدونش بود، برداشت روشنش کرد چند لحظه بعد با روشن شدنِ صفحه گوشی دستش رو روی قلبش گذاشت و با ناباوری به تیرداد نزدیک شد و گوشیش رو نشونش داد!
ملودی همون طور که بی مهابا اشک می‌ریخت به صفحه گوشی اشاره کرد و گفت:
- این که عکس بچگیه منه، اینم حتما تویی که بغلم کردی! یعنی این عکس رو تو بچگی مامان و بابامون ازمون گرفتن قبل از این‌که مامان بمیره و ما از هم جدا بشیم! پس یعنی من و تو که دیوونه وار عاشق هم بودیم و برای آینده مون نقشه کشیده بودیم اون همه عشق همش بین یک خواهر و برادر همخون اتفاق افتاده؟!
تیرداد با اشک‌هایی که می‌ریخت چشم دوخته بود به ملودی و دستاش رو گره کرده بود، انگار یک چیزی مانعش می‌شد که بهش نزدیک بشه و بخواد برای آروم کردنش بغلش کنه؛ فکر کنم همون حس عشق بود که تازه داشت جاش رو با حس برادرانه عوض می‌کرد! این دوتا تو سخت ترین موقعیت دنیا بودن، دلم براشون می‌سوخت! تیرداد دستی تو موهاش کشید و ل*ب زد:
- کاش از این خواب بیدار شم، دارم روانی میشم خدایا!
ملودی به من خیره شد و با صدایی ضعیف گفت:
- به قول هاتف، تو آینه به خودم نگاه می‌کنم، دیگه این مَن، مَن نیستم! نیستم!
بعد از گفتن این حرف یک گوشه از اتاق نشست و گریه‌ش شدت گرفت!
من: قصه‌ی تلخیه از ته قلبت عاشق کسی باشی که بعدش بدونی ر*اب*طه‌ی خونیِ ن*زد*یک*ی بهش داری یا در اصل اون خواهرته یا برادرت! حتی منم ناراحت شدم از این بابت، متاسفم!
و حالا تیرداد بود که نشست گوشه زمین و صورتش رو قاب دستاش کرد و پا به پای ملودی اشک ریخت!
دستی به ریشم کشیدم و گفتم:
- اگه تیرداد و عماد سعی نداشتن از من انتقام بگیرن نه هاتف کشته میشد که عموی شما دوتا بود، نه شما دوتا که خواهر و برادرین عاشق هم می‌شدین! حتی شاید یک روز نمی‌دونستین که منزجر کننده ترین آدمی که ازش متنفرین یعنی من، پدربزرگتونم و نه پدرتون عماد بعد از فهمیدن یک سری حقایق روونه‌ی تیمارستان می‌شد!
با این حرفم تیرداد سریع پاشد و با چشم‌هایی سرخ و به خون نشسته گفت:
- چی گفتی تو، کی روونه‌ی تیمارستان شده؟
با بغضی که گلوی خودمم چنگ زد و قلبم رو فشرد گفتم:
- مگه خبر ندارین شما؟ پدرتون عماد بعد از این‌که شما اومدین ترکیه اومد خونه‌ی من دقیقا شبی که می‌خواستم با هلیکوپترم فرار کنم! اومد عمارت و بعضی از حقایق رو من فهمیدم و بعضی حقایق رو اون فهمید! اون‌جا بود فهمیدم پسرم عماد هنوز زنده‌ست و تو هم پسرشی و هاتف رو تو به دستور عماد کشتی و با ملودی خواهر و برادرین! عماد هم فهمید هاتف برادرشه و منم پدرشم و ملودی هم که با عشق با تو فرار کرده در اصل دخترشه! اون می‌خواست من رو بکشه اما با فشار عصبی که بهش وارد شد گفت خوردن انگشتام بهم حس خوبی میده! باباتون روانی شده و انگشت‌های دستش رو می‌خورد، راه افتاده بود تو کوچه خیابون و انگشتاش رو می‌خورد آخرم گرفتن بردنش تیمارستان! این‌که بردنش تیمارستان رو از صفحه خبرها خوندم اگه پلیس دنبالم نبود هرگز اجازه نمی‌دادم حال و روز عماد این بشه حتما اون رو با خودم میاوردم. من همون‌قدر که هاتف رو دوست دارم عماد رو بیشتر دوست دارم هرچی هم که باشه اون یادگار از روزهای عاشقانه ایه که با مادرش ریحانه داشتم! عماد یک تیکه از وجودمه اگه پلیس دستگیرم نکرد حتما نجاتش میدم!
کد:
ملودی درحالی که مغزش چت کرده بود، بی‌صدا اشک میریخت، ل*ب زد و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی من و تیرداد که عاشق هم شدیم، خواهر و برادریم؟! نه سیروس التماست می‌کنم اینو نگو، من رو بکش منو تیکه تیکه کن اما این رو نگو درسته الان از تیرداد به‌خاطر اینکه می‌گی هاتفر و کشته عصبی‌ام به شدت، اما چندبرابر این شدت هم عاشقشم نگو ما خواهر و برادریم که من طاقت نمی‌ارم، جون هاتف قسمت می‌دم این رو نگو! نگو عشقم برادرمه نگو که خودم رو می‌کشم، التماست می‌کنم سیروس!
ملودی بعد از این حرفش پاشد اومد سمتم خواست خودش رو واسه التماس بندازه رو پاهام که تیرداد مانعش شد و دستاش رو گرفت و گفت:
- اون واسه این‌که ققنوس رو ازش دزدیدیم سعی داره ازمون انتقام بگیره تو بهتر از من اون رو می‌شناسی، چرا این خزعبلات رو باور می‌کنی؟ دوباره به این ذات خ*را*ب اعتماد نکن حنا!
پوزخندی زدم و گفتم:
- خزعبلات نیست عینِ واقعیته، برای اثبات حرفم مدرک دارم! وقتی ملودی توی رودخونه افتاد زینب و احمد که یک مدت نوچه‌ی من بودن و اهل همون روستایی بودن که پایین اون دره بود، ملودی رو پیداش کردن و اسمش رو حنا گذاشتن و بعدش برای کار کردن پیش من اومدن تهران، منم سر یک خطایی که احمد کرد جون خودش و زنش رو گرفتم و ملودی هم آوردم پیش خودم تا پیشم کار کنه! من خودمم همین چند روز پیش فهمیدم شما دوتا خواهر و برادرین!
ملودی زجه زد: تو رو خدا دیگه حرفی نزن من دارم دیوونه میشم دیگه ادامه نده سیروس!
تیرداد داد زد: با گریه‌هات دیوونه‌م نکن حنا! می‌گم این پدرسگ هیچ مدرکی نداره حرفش رو ثابت کنه باورش نکن داره بهمون رکب می‌زنه!
تو چشمای تیرداد زل زدم و گفتم:
- مدرک اثباتش توی گوشی خودته، پس زمینه گوشیت رو به ملودی نشون بده همه چیز رو می‌فهمین! ملودی تو یادته چند سال پیش خونه‌ی ننه بابات رو دزد زد؟! اون دزد کامران بود که عکس بچگی تو رو توی اون خونه دیده بود، بعدش دقیقاً عین همون عکس رو توی گوشی تیرداد دیده! فکر کنم تا حالا به گوشی تیرداد دست نزدی که عکس خودت رو توی تصویر زمینه‌ش ببینی آره؟
ملودی با این حرفم سریع رفت سمت چمدون تیرداد، در زیپش رو باز کرد و گوشی تیرداد رو که توی چمدونش بود، برداشت روشنش کرد چند لحظه بعد با روشن شدنِ صفحه گوشی دستش رو روی قلبش گذاشت و با ناباوری به تیرداد نزدیک شد و گوشیش رو نشونش داد!
ملودی همون طور که بی‌مهابا اشک میریخت به صفحه گوشی اشاره کرد و گفت:
- این که عکس بچگیه منه، اینم حتماً تویی که بغلم کردی! یعنی این عکس رو تو بچگی مامان و بابامون ازمون گرفتن قبل از این‌که مامان بمیره و ما از هم جدا بشیم! پس یعنی من و تو که دیوونه‌وار عاشق هم بودیم و برای آینده مون نقشه کشیده بودیم اون همه عشق همش بین یک خواهر و برادر همخون اتفاق افتاده؟!
تیرداد با اشک‌هایی که میریخت چشم دوخته بود به ملودی و دستاش رو گره کرده بود، انگار یک چیزی مانعش می‌شد که بهش نزدیک بشه و بخواد برای آروم کردنش بغلش کنه؛ فکر کنم همون حس عشق بود که تازه داشت جاش رو با حس برادرانه عوض می‌کرد! این دوتا تو سخت‌ترین موقعیت دنیا بودن، دلم براشون می‌سوخت! تیرداد دستی تو موهاش کشید و ل*ب زد:
- کاش از این خواب بیدار شم، دارم روانی میشم خدایا!
ملودی به من خیره شد و با صدایی ضعیف گفت:
- به قول هاتف، تو آینه به خودم نگاه می‌کنم، دیگه این مَن، مَن نیستم! نیستم!
بعد از گفتن این حرف یک گوشه از اتاق نشست و گریه‌ش شدت گرفت!
من: قصه‌ی تلخیه از ته قلبت عاشق کسی باشی که بعدش بدونی ر*اب*طه‌ی خونیِ ن*زد*یک*ی بهش داری یا در اصل اون خواهرته یا برادرت! حتی منم ناراحت شدم از این بابت، متأسفم!
و حالا تیرداد بود که نشست گوشه زمین و صورتش رو قاب دستاش کرد و پا به پای ملودی اشک ریخت!
دستی به ریشم کشیدم و گفتم:
- اگه تیرداد و عماد سعی نداشتن از من انتقام بگیرن نه هاتف کشته می‌شد که عموی شما دوتا بود، نه شما دوتا که خواهر و برادرین عاشق هم می‌شدین! حتی شاید یک روز نمی‌دونستین که منزجر‌کننده‌ترین آدمی که ازش متنفرین یعنی من، پدربزرگتونم و نه پدرتون عماد بعد از فهمیدن یک سری حقایق روونه‌ی تیمارستان می‌شد!
با این حرفم تیرداد سریع پاشد و با چشم‌هایی سرخ و به خون نشسته گفت:
- چی گفتی تو، کی روونه‌ی تیمارستان شده؟
با بغضی که گلوی خودمم چنگ زد و قلبم رو فشرد گفتم:
- مگه خبر ندارین شما؟ پدرتون عماد بعد از این‌که شما اومدین ترکیه اومد خونه‌ی من دقیقاً شبی که می‌خواستم با هلیکوپترم فرار کنم! اومد عمارت و بعضی از حقایق رو من فهمیدم و بعضی حقایق رو اون فهمید! اون‌جا بود فهمیدم پسرم عماد هنوز زنده‌ست و تو هم پسرشی و هاتف رو تو به دستور عماد کشتی و با ملودی خواهر و برادرین! عماد هم فهمید هاتف برادرشه و منم پدرشم و ملودی هم که با عشق با تو فرار کرده در اصل دخترشه! اون می‌خواست من رو بکشه اما با فشار عصبی که بهش وارد شد گفت خوردن انگشتام بهم حس خوبی می‌ده! باباتون روانی شده و انگشت‌های دستش رو می‌خورد، راه افتاده بود تو کوچه خیابون و انگشتاش رو می‌خورد آخرم گرفتن بردنش تیمارستان! این‌که بردنش تیمارستان رو از صفحه خبر‌ها خوندم اگه پلیس دنبالم نبود هرگز اجازه نمی‌دادم حال و روز عماد این بشه حتماً اون رو با خودم می‌اوردم. من همون‌قدر که هاتف رو دوست دارم عماد رو بیشتر دوست دارم هرچی هم که باشه اون یادگار از روز‌های عاشقانه‌ایه که با مادرش ریحانه داشتم! عماد یک تیکه از وجودمه اگه پلیس دستگیرم نکرد حتماً نجاتش می‌دم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۵۳


ملودی که به هیچی گوش نمی‌کرد و فقط صدای گریه‌هاش طنین انداز شده بود اما تیرداد با شنیدن این خبر، دندون‌هاش رو به هم سایید و اخمی غلیظ پیشونیش رو گرفت. در کسری از ثانیه بهم حمله کرد و گفت:
- نجس نطفه، با دستای خودم خفه‌ت می‌کنم!
با این حرفش خودم رو عقب کشیدم که جاوید و کامران دو دستی تیرداد رو گرفتن، هرچی که تیرداد تقلا می‌کرد ولش کنن تا به من حمله کنه اما اونا محکم نگرش داشته بودن. ققنوس رو برداشتم و گذاشتم تو ساکِ کوچیکم، ساکم رو برداشتم و در حالی که به در نزدیک می‌شدم گفتم:
- تو دنیا هیچ‌کس به جز خودم برام مهم نیست فقط کمی دوتا پسرام رو دوست داشتم عماد و هاتف! ققنوس رو هم همین قدر دوست دارم! تیرداد تو هاتف رو کشتی و ملودی تو هم ققنوس رو ازم دزدیدی شاید هیچ‌وقت دستم به ققنوس نمی‌رسید. باید تقاص کارتون رو پس بدین! این منم که تعیین میکنم سرنوشت هرکسی رو که دلم بخواد شما دوتا هم لایق عذابین، خوش بگذره نوه های گلم! به قول ترک‌ها، گوله گوله!
و بعد رو به کامران و جاوید گفتم:
- میرم هلیکوپتر رو تنظیم کنم، کارشون رو تموم کنید و بپرین بالا بریم! منتظرم آتش رو فورا روشن کنید و بیاین!
ملودی با این حرفم به خودش اومد و تا خواست بلند بشه و به طرفم بِدَوه که جاوید گرفتش! با خنده دستی براشون تکون دادم و خواستم از اتاق برم بیرون که ملودی فریاد زد:
- باشه ما رو بسوزون ما که دادمون به آسمون نرسید شاید دودمون برسه اما بدون دنیا دارالمکافاته سیروس از هر دستی بدی از همون دست هم پس می‌گیری. یک آدم ظالم مثل تو توی همین دنیا تقاص پس میده ببین کِی گفتم! ما مرده تو زنده!
تیرداد: بی شرف! مطمئنما قبل از این‌که ما رو بسوزونی تو آتیش همین ققنوسی می‌سوزی که متعلق به ماست، فراموش نکن سیروس این آتیشی که می‌خوای واسه ما روشن کنی خودت رو زودتر می‌سوزونه!
بی توجه بهشون از اتاق زدم بیرون، هیچ‌کس توی این مسافرخونه نبود چون با تهدیدِ من صاحبش خالیش کرده بود و خودش رو هم گم و گور کرده بود! از پله ها رفتم بالای ساختمون و نشستم توی هلیکوپترِ شخصیم! منتظر موندم کامران و جاوید کارِ اون دوتا توله رو تموم کنن و بیان؛ طولی نکشید که دود آتیش بلند شد و صدای شکستن شیشه همون اتاق به گوشم رسید! بالاخره ملودی و تیرداد رو به آتیش کشیدن! اون دوتا جوجه یکی شون هاتفم رو کشت و یکی شون هم ققنوس رو ازم دزدید. تو منطقِ من کارشون غیر قابل ببخش بود. همون بهتر که تو آتیش بسوزن و خاکستر بشن! به درک که نوه‌ام هستن باید مجازات بشن! درحالی که هلیکوپتر رو آماده پرواز کردم، سیگار برگم رو در آوردم و آتیش کردم گذاشتم گوشه ل*بم؛ همیشه همین بوده، هرکی با سیروس خان در افتاده ور افتاده!

*دانای کل*

به ساعتش نگاه کرد ساعت دقیقا دوازده بود، باید سریع‌تر پرواز می‌کرد قبل از این‌که پلیس به هلیکوپترش مشکوک می‌شد یا صاحبِ مسافرخونه لوش میداد! آتیش از پایین ساختمون زبونه می‌کشید و هی بلند می‌شد، اعصابش خورد بود که تا این لحظه سر و کله‌ی کامران و جاوید هنوز پیدا نشده بود. عقربه های ساعت داشتن می‌چرخیدن و جون سیروس هرلحظه در خطر بود نمی‌تونست ریسک کنه و منتظر دوتا بادیگاردِ دست و پاچلفتی وایسته، واسه همین سریع دسته کنترل هلیکوپتر رو کشید و از روی ساختمون بلند شد، هلیکوپتر رو به سرعت به پرواز در آورد باید از خاک ترکیه هرچه سریع تر خارج می‌شد. تو آسمون ترکیه به طرف شمال حرکت کرد و از روی مسیر یاب و نقشه هایی که داشت تصمیم گرفته بود بره کشور بلغارستان و از اون‌جا هم بره یونان! ندونست چرا اما یک بغض سنگین راه گلوش رو یک آن بست، گلوش رو فشرد و به خودش گفت:
- نمی‌خواستم با این دوتا بچه اینکار رو کنم اما من کینه ای بودم من ذاتم خ*را*ب بود هر مخروبه ای رو توی دنیا می‌شه درست کرد اِلا ذات خ*را*ب رو. من تو چهره‌ی تیرداد صح*نه‌ای که هاتف رو کشته بود دیدم، من توی صورت ملودی نفرت و سعی به گرفتن انتقام دیدم. من تو صورتشون هرچیزی رو دیدم به جز چهره‌ی عماد رو اون دوتا بچه‌های عماد بودن اونا از رگ و ریشه‌ی من بودن اون‌قدر کینه دلم رو سیاه کرد، اون‌قدر ذاتم خرابه که از نوه های خودمم انتقام گرفتم.
من با به دست آوردنِ این ققنوسی که خوب میدونم نحسه همه چیزایی که می‌تونستم تو زندگیم داشته باشم رو از دست دادم! اگه دندون گرد نکرده بودم واسه به دست آوردنِ ققنوس هیچ‌وقت سَّتار و ریحانه رو نمی‌کشتم وقتی که فهمیدم اونا ازدواج کردن درست بود که تصمیم گرفتم نابودشون کنم اما اون موقع نابودی یک معنی رو میداد خ*را*ب کردن زندگی شون و آتیش زدن مغازه هاشون! من هیچ‌وقت نخواستم ستار و ریحانه رو بکشم تا وقتی که چشمم این ققنوس نحس رو دید!
این ققنوس بود که راه خلاف رو باز کرد و منو تبدیل به یک طمع کارِ ثروت و قدرت و شهرت کرد! من شدم تاجر خون مردم به قیمت به دست آوردن این سه چیز "ثروت، قدرت، شهرت" من به‌خاطر این سه چیز سنگدل شدم. اگه طمع به پول بیشتر نمی‌کردم محال بود اتفاقی عماد بخواد محموله‌م رو بگیره که بعدش منم ازش انتقام بگیرم و زنش رو بکشم و این سرنوشت رو واسه بچه هاش رقم بزنم! اگه طمع به شهرت و قدرت نمی‌کردم محال بود که تجارت خون رو با ابویونا راه بندازم و پیش چشم مردم خودم رو یه تاجرِ فرشِ ثروتمند و خیر معرفی کنم! اگه به خاطر ققنوس، ستار و ریحانه رو نکشته بودم عماد هیچ‌وقت سعی به انتقام گرفتن از من نمی‌کرد و هاتف رو نمی‌کشت و خودشم تحت حرفایی که بهش زدم و حقیقت هایی رو که گفتم روانی نمی‌شد پسرم؛ اگه طمعِ به دست آوردن ققنوس نبود من تا ترکیه نمیومدم تا نوه‌هام رو بکشم و ققنوس رو ازشون بگیرم! لعنت به من همه‌‌ی خوش‌بختیم رو بخاطر طمعم آتیش زدم!

بغضش سنگین شد و بالاخره به پرده اشکاش چنگ انداخت. اشکی که هرچقدر می‌ریخت تمومی نداشت. این‌قدر از ققنوس بدش اومده بود که حتی نمی‌خواست یک ثانیه هم نگرش داره! ققنوس با نحسیش سرنوشت و زندگیِ همه رو نابود کرد!
اون رو به جایی کشوند که هیچ‌گاه تصورشم نمی‌کرد! کل زندگیش رو توی یک ساک کوچیک جمع کرده بود و از آینده خودش هیچ خبری نداشت! ناگهان هلیکوپترهایی که آرمِ پرچم ترکیه داشتن پشت سرش هجوم آوردن و تیر شلیک کردن می‌خواستن سیروس رو متوقف کنن!
سیروس که متوجه شد پلیس دنبالشه، بین اشک‌هاش پوزخندی زد و سرعت هلیکوپتر رو بیشتر کرد و کنترلش رو چرخوند سمت چپ و به سرعتِ موشک ازشون جلو زد، پلیس ترکیه هم به سرعت پشت سرش پرواز کرد. سیروس عاشق تعقیب و گریز بود! چند کیلومتری ازشون فاصله گرفته بود که چندتا تیرشلیک کردن و خورد به باله‌های هلیکوپتر ناگهان سرعت هلیکوپتر کم و کمتر شد و از ارتفاعش کاهیده شد، کنترلش رو از دست داد هرچه خواست به باله ها سرعت بده اما نشد که نشد سرعتش لحظه به لحظه کمتر می‌شد، توی مسیر کوهستانی بود و از روی نقشه مشخص بود این‌جا کوه آتشفشانِ فعاله! سیروس با درک موقعیت کنترل هلیکوپتر رو ول کرد و از پشت صندلی بلند شد و لبه در ایستاد. در حالی که هلیکوپتر داشت سقوط می‌کرد، سرشو رو به آسمون گرفت و گفت:
- محاله به کسی باخت بدم، مرگم نزدیکه اما من هرگز نمیگم پشیمونم! از این آخر خط هم رد میشم. چون همیشه گفتم گذشتن از آخر خط ها تو خونِ منه!
کد:
ملودی که به هیچی گوش نمی‌کرد و فقط صدای گریه‌هاش طنین انداز شده بود اما تیرداد با شنیدن این خبر، دندون‌هاش رو به هم سایید و اخمی غلیظ پیشونیش رو گرفت. در کسری از ثانیه بهم حمله کرد و گفت:
- نجس نطفه، با دستای خودم خفه‌ت می‌کنم!
با این حرفش خودم رو عقب کشیدم که جاوید و کامران دو دستی تیرداد رو گرفتن، هرچی که تیرداد تقلا می‌کرد ولش کنن تا به من حمله کنه اما اونا محکم نگرش داشته بودن. ققنوس رو برداشتم و گذاشتم تو ساکِ کوچیکم، ساکم رو برداشتم و در حالی که به در نزدیک می‌شدم گفتم:
- تو دنیا هیچ‌کس به جز خودم برام مهم نیست فقط کمی دوتا پسرام رو دوست داشتم عماد و هاتف! ققنوس رو هم همین قدر دوست دارم! تیرداد تو هاتف رو کشتی و ملودی تو هم ققنوس رو ازم دزدیدی شاید هیچ‌وقت دستم به ققنوس نمی‌رسید. باید تقاص کارتون رو پس بدین! این منم که تعیین می‌کنم سرنوشت هرکسی رو که دلم بخواد شما دوتا هم لایق عذابین، خوش بگذره نوه‌های گلم! به قول ترک‌ها، گوله گوله!
و بعد رو به کامران و جاوید گفتم:
- میرم هلیکوپتر رو تنظیم کنم، کارشون رو تموم کنید و بپرین بالا بریم! منتظرم آتش رو فوراً روشن کنید و بیاین!
ملودی با این حرفم به خودش اومد و تا خواست بلند بشه و به طرفم بِدَوه که جاوید گرفتش! با خنده دستی براشون تکون دادم و خواستم از اتاق برم بیرون که ملودی فریاد زد:
- باشه ما رو بسوزون ما که دادمون به آسمون نرسید شاید دودمون برسه اما بدون دنیا دارالمکافاته سیروس از هر دستی بدی از همون دست هم پس می‌گیری. یک آدم ظالم مثل تو توی همین دنیا تقاص پس می‌ده ببین کِی گفتم! ما مرده تو زنده!
تیرداد: بی‌شرف! مطمئنما قبل از این‌که ما رو بسوزونی تو آتیش همین ققنوسی می‌سوزی که متعلق به ماست، فراموش نکن سیروس این آتیشی که می‌خوای واسه ما روشن کنی خودت رو زودتر می‌سوزونه!
بی توجه بهشون از اتاق زدم بیرون، هیچ‌کس توی این مسافرخونه نبود چون با تهدیدِ من صاحبش خالیش کرده بود و خودش رو هم گم و گور کرده بود! از پله‌ها رفتم بالای ساختمون و نشستم توی هلیکوپترِ شخصیم! منتظر موندم کامران و جاوید کارِ اون دوتا توله رو تموم کنن و بیان؛ طولی نکشید که دود آتیش بلند شد و صدای شکستن شیشه همون اتاق به گوشم رسید! بالاخره ملودی و تیرداد رو به آتیش کشیدن! اون دوتا جوجه یکی شون هاتفم رو کشت و یکی شون هم ققنوس رو ازم دزدید. تو منطقِ من کارشون غیر قابل ببخش بود. همون بهتر که تو آتیش بسوزن و خاکستر بشن! به درک که نوه‌ام هستن باید مجازات بشن! درحالی که هلیکوپتر رو آماده پرواز کردم، سیگار برگم رو در آوردم و آتیش کردم گذاشتم گوشه ل*بم؛ همیشه همین بوده، هرکی با سیروس خان در افتاده ور افتاده!

*دانای کل*

به ساعتش نگاه کرد ساعت دقیقاً دوازده بود، باید سریع‌تر پرواز می‌کرد قبل از این‌که پلیس به هلیکوپترش مشکوک می‌شد یا صاحبِ مسافرخونه لوش می‌داد! آتیش از پایین ساختمون زبونه می‌کشید و هی بلند می‌شد، اعصابش خورد بود که تا این لحظه سر و کله‌ی کامران و جاوید هنوز پیدا نشده بود. عقربه‌های ساعت داشتن می‌چرخیدن و جون سیروس هرلحظه در خطر بود نمی‌تونست ریسک کنه و منتظر دوتا بادیگاردِ دست و پاچلفتی وایسته، واسه همین سریع دسته کنترل هلیکوپتر رو کشید و از روی ساختمون بلند شد، هلیکوپتر رو به سرعت به پرواز در آورد باید از خاک ترکیه هرچه سریع‌تر خارج می‌شد. تو آسمون ترکیه به طرف شمال حرکت کرد و از روی مسیر یاب و نقشه‌هایی که داشت تصمیم گرفته بود بره کشور بلغارستان و از اون‌جا هم بره یونان! ندونست چرا اما یک بغض سنگین راه گلوش رو یک آن بست، گلوش رو فشرد و به خودش گفت:
- نمی‌خواستم با این دوتا بچه اینکار رو کنم اما من کینه‌ای بودم من ذاتم خ*را*ب بود هر مخروبه‌ای رو توی دنیا میشه درست کرد اِلا ذات خ*را*ب رو. من تو چهره‌ی تیرداد صح*نه‌ای که هاتف رو کشته بود دیدم، من توی صورت ملودی نفرت و سعی به گرفتن انتقام دیدم. من تو صورتشون هرچیزی رو دیدم به جز چهره‌ی عماد رو اون دوتا بچه‌های عماد بودن اونا از رگ و ریشه‌ی من بودن اون‌قدر کینه دلم رو سیاه کرد، اون‌قدر ذاتم خرابه که از نوه‌های خودمم انتقام گرفتم.
من با به دست آوردنِ این ققنوسی که خوب می‌دونم نحسه همه چیزایی که می‌تونستم تو زندگیم داشته باشم رو از دست دادم! اگه دندون گرد نکرده بودم واسه به دست آوردنِ ققنوس هیچ‌وقت سَّتار و ریحانه رو نمی‌کشتم وقتی که فهمیدم اونا ازدواج کردن درست بود که تصمیم گرفتم نابودشون کنم اما اون موقع نابودی یک معنی رو می‌داد خ*را*ب کردن زندگی شون و آتیش زدن مغازه هاشون! من هیچ‌وقت نخواستم ستار و ریحانه رو بکشم تا وقتی که چشمم این ققنوس نحس رو دید!
این ققنوس بود که راه خلاف رو باز کرد و منو تبدیل به یک طمع کارِ ثروت و قدرت و شهرت کرد! من شدم تاجر خون مردم به قیمت به دست آوردن این سه چیز \"ثروت، قدرت، شهرت\" من به‌خاطر این سه چیز سنگدل شدم. اگه طمع به پول بیشتر نمی‌کردم محال بود اتفاقی عماد بخواد محموله‌م رو بگیره که بعدش منم ازش انتقام بگیرم و زنش رو بکشم و این سرنوشت رو واسه بچه هاش رقم بزنم! اگه طمع به شهرت و قدرت نمی‌کردم محال بود که تجارت خون رو با ابویونا راه بندازم و پیش چشم مردم خودم رو‌یه تاجرِ فرشِ ثروتمند و خیر معرفی کنم! اگه به خاطر ققنوس، ستار و ریحانه رو نکشته بودم عماد هیچ‌وقت سعی به انتقام گرفتن از من نمی‌کرد و هاتف رو نمی‌کشت و خودشم تحت حرفایی که بهش زدم و حقیقت‌هایی رو که گفتم روانی نمی‌شد پسرم؛ اگه طمعِ به دست آوردن ققنوس نبود من تا ترکیه نمی‌ومدم تا نوه‌هام رو بکشم و ققنوس رو ازشون بگیرم! لعنت به من همه‌ی خوش‌بختیم رو بخاطر طمعم آتیش زدم!

بغضش سنگین شد و بالاخره به پرده اشکاش چنگ انداخت. اشکی که هرچقدر میریخت تمومی نداشت. این‌قدر از ققنوس بدش اومده بود که حتی نمی‌خواست یک ثانیه هم نگرش داره! ققنوس با نحسیش سرنوشت و زندگیِ همه رو نابود کرد!
اون رو به جایی کشوند که هیچ‌گاه تصورشم نمی‌کرد! کل زندگیش رو توی یک ساک کوچیک جمع کرده بود و از آینده خودش هیچ خبری نداشت! ناگهان هلیکوپتر‌هایی که آرمِ پرچم ترکیه داشتن پشت سرش هجوم آوردن و تیر شلیک کردن می‌خواستن سیروس رو متوقف کنن!
سیروس که متوجه شد پلیس دنبالشه، بین اشک‌هاش پوزخندی زد و سرعت هلیکوپتر رو بیشتر کرد و کنترلش رو چرخوند سمت چپ و به سرعتِ موشک ازشون جلو زد، پلیس ترکیه هم به سرعت پشت سرش پرواز کرد. سیروس عاشق تعقیب و گریز بود! چند کیلومتری ازشون فاصله گرفته بود که چندتا تیرشلیک کردن و خورد به باله‌های هلیکوپتر ناگهان سرعت هلیکوپتر کم و کمتر شد و از ارتفاعش کاهیده شد، کنترلش رو از دست داد هرچه خواست به باله‌ها سرعت بده اما نشد که نشد سرعتش لحظه به لحظه کمتر می‌شد، توی مسیر کوهستانی بود و از روی نقشه مشخص بود این‌جا کوه آتشفشانِ فعاله! سیروس با درک موقعیت کنترل هلیکوپتر رو ول کرد و از پشت صندلی بلند شد و لبه در‌ایستاد. در حالی که هلیکوپتر داشت سقوط می‌کرد، سرشو رو به آسمون گرفت و گفت:
- محاله به کسی باخت بدم، مرگم نزدیکه اما من هرگز نمی‌گم پشیمونم! از این آخر خط هم رد میشم. چون همیشه گفتم گذشتن از آخر خط‌ها تو خونِ منه!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_آخر


ساعت 1:30 بامداد همان شب

*ترکیه*

آتش نشانی، آتش مسافرخونه رو به طور کامل خاموش کرده بود، تمام مردم دور تا دورِ مسافرخونه جمع شده بودن اما پلیس حصار کشیده بود و به کسی اجازه ورود به محوطه رو نمیداد! نصف بیشتر اتاق‌های مسافرخونه سوخته بود! صاحب مسافرخونه یک گوشه نشسته بود و با اشک و آه و ناله به مسافرخونه چشم دوخته بود در حالی که یک دستبند به جفت دستاش بود و دوتا پلیس کنارش ایستاده بودن! افسر مَرت به صاحب مسافرخونه نزدیک شد و گفت:
- می‌بینی به‌خاطر کار غیرقانونیت توی این مکانی که اسمش رو مسافرخونه گذاشتی و به آدم‌های جانی و فراری پناه دادی چی شد؟! به‌خاطر آدمهای بی عقل و طمع کاری مثل تو از این اتفاق‌ها میوفته. اگه مسافرخونه رو قانونی کرده بودی این اتفاق نمیوفتاد تو طمع کردی تا از افراد فراری که اینجا جا میدی چند برابر پول به جیب بزنی!
صاحب مسافرخونه گفت:
- آقای پلیس من چه گناهی کردم آخه؟! بد کردم خواستم به آدم‌های غریب که از کشورهای دیگه میان اینجا جا و مکان بدم و نذارم تو خیابون بخوابن حالا چون‌که مدرک نداشتن کارم شد غیرقانونی؟! حتی منکه خودم اون مریتکه‌ی خلافکار که پلیس دنبالش بود رو بهتون لو دادم چرا مثل مجرم ها جلو همسایه هام بهم دستبند زدین؟
افسر مَرت جواب داد:
- شاید به خاطر این کارت یک تخفیف توی مجازاتت قائل بشیم که اون خلافکار رو لو دادی اما این حرفات اصل ماجرا رو عوض نمی‌کنه که یک مسافرخونه‌ی غیر قانونی راه اندازی کردی، باید برم توی اتاق ها رو ببینم خیلی بد میشه برات اگه به کسی آسیب رسیده باشه!
هنوز حرف افسر پلیس تموم نشده بود که نیروهای آتش نشانی دوتا جنازه کاملا سوخته رو با برانکارد از یکی از اتاق‌ها خارج کردن! اون دوتا جنازه این‌قدری سوخته بودن که صورت‌شون که هیچ حتی جنسیت‌شون هم قابل تشخیص نبود! هیچ‌کس نمی‌دونست اون‌ها کی ان!

***

« دو روز بعد، ایران، تیمارستان تهران»

پرستار تا چشمش به سرپرستِ تیمارستان افتاد مقنعه‌ش رو درست کرد و به طرف اتاقی که برای سرپرست بود رفت! پشت در اتاق سرپرست ایستاد و چند تقه زد به در! با بفرماییدی که شنید وارد اتاق شد! سرپرست با دیدنش گفت:
- کاری داشتید؟
- آقای عموزاده دستورتون در مورد بیمار اتاق هفده چیه؟ چند روزیه خودش رو به خواب زده دیگه مثل قبل سر و صدا نمی‌کنه و حرفی از باز کردن دستبندش نمیزنه! آب و غذا و داروهاشم مصرف نمی‌کنه!
- با دکترش صحبت کردم، افسردگی شدید گرفته اما با مصرف داروهاش زودتر خوب میشه، ضمنا داری میری اتاقش دستبندش رو باز کن بذار یک امروز آزاد بشه ببینم چه واکنشی نشون میده!
- چشم حتما.
پرستار از اتاق رفت بیرون و به طرف آشپزخونه تیمارستان قدم برداشت سینی غذا و داروهای بیمار رو برداشت و خواست از آشپزخونه خارج بشه که چشمش به روزنامه‌ی روی میز افتاد، اون رو برداشت و زیر بغلش گذاشت و گفت:
- بعدا که بیکار شدم یکم جدول حل می‌کنم سرگرم بشم.
رفت بیرون و به طرف راهروی اتاق ها قدم برداشت، شانزده تا اتاق رو رد کرد تا رسید به اتاق هفدهم، دستگیره در رو فشرد و وارد اتاق شد. عماد با ریش و سبیل و موهای بلند و آشفته، روی تخت خوابیده بود در حالی که دست و پاهاش رو با دستبند به تخت بسته بودن. با صدای تق تق پاشنه کفش‌های پرستار چشماش رو باز کرد و توی اتاق رو نگاه انداخت! پرستار سینی غذا رو گذاشت روی میز و کلید دستبند رو از جیبش برداشت، به طرف عماد رفت و شروع کرد به باز کردن دستبند دست و پاهاش! عماد بدون این‌که نگاهی به پرستار بندازه یا بخواد بهش حمله کنه و انگشت‌های اون رو هم بخوره، شروع کرد به گریه کردن. رو به پرستار گفت:
- میشه به تیرداد و تبسم بگی بیان دیدنم؟ دلم واسه شون تنگ شده اگه بهشون نگی بیان جلال حتما اون‌ها رو میکشه، آره اونا رو میکشه مثل آب خوردن! خواهش میکنم بهشون بگو بیان این‌جا جونشون در خطره!
پرستار گفت:
- اه کلافه‌م کردی با این حرف‌هات از وقتی آوردنت اینجا هی میگی تیرداد و تبسم خب من چه بدونم اونا کی ان؟! پاشو جای این حرف‌ها داروها و غذات رو بخور تا دوباره انگشتات رو نخوردی! اگه غذا نخوری میگم صمد آقا بیاد بزور بریزه تو حلقت!
عماد با عصبانیت فریاد کشید:
- من هیچی نمی‌خوام من خوبم می‌بینی که باز دلم نمی‌خواد انگشت بخورم! من فقط تیرداد و تبسم رو می‌خوام قاتل های سفید پوش! چرا حرفام رو نمی‌فهمین!؟
- پریروز هم همین ور گفتی اما بعدش اگه صمد آقا ندیده بودت اون دوتا انگشتتم می‌خوردی!
عماد سریع پاشد که پرستار جیغی کشید و از اتاق رفت بیرون و در رو قفل کرد، فکر کرد عماد می‌خواد بهش حمله کنه غافل از این‌که عماد بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد و با دیدنِ بارون اشک‌هاش ریخت روی گونه هاش! اون کاملا فراموشی گرفته بود و هیچی یادش نمیومد به جز تصویر ذهنیش از تیرداد و ملودی!
عماد با حس چیزی سمت در اتاق چرخید که چشمش افتاد به روزنامه؛ بهش نزدیک شد که همین موقع صمد آقا وارد اتاق شد تا به عماد آب و غذا بده اما چشمش افتاد روی روزنامه که بلعکس روی زمین افتاده بود و صفحه اولش با رنگ قرمز نوشته شده بود:
« بزرگترین جانی دنیا "سیروس صامت" که با اعضای ب*دن انسان تجارت می‌کرد دیروز در ترکیه هنگام فرار با هلیکوپترِ شخصی اش در کوه آتشفشان فعال افتاد و جان باخت»

***

پِی نوشت: به نظرتون اون دوتا جسد سوخته ملودی و تیرداد بودن یا کامران و جاوید؟!
کد:
ساعت ۱: ۳۰ بامداد همان شب

*ترکیه*

آتش نشانی، آتش مسافرخونه رو به طور کامل خاموش کرده بود، تمام مردم دور تا دورِ مسافرخونه جمع شده بودن اما پلیس حصار کشیده بود و به کسی اجازه ورود به محوطه رو نمی‌داد! نصف بیشتر اتاق‌های مسافرخونه سوخته بود! صاحب مسافرخونه یک گوشه نشسته بود و با اشک و آه و ناله به مسافرخونه چشم دوخته بود در حالی که یک دستبند به جفت دستاش بود و دوتا پلیس کنارش‌ایستاده بودن! افسر مَرت به صاحب مسافرخونه نزدیک شد و گفت:
- می‌بینی به‌خاطر کار غیرقانونیت توی این مکانی که اسمش رو مسافرخونه گذاشتی و به آدم‌های جانی و فراری پناه دادی چی شد؟! به‌خاطر آدم‌های بی‌عقل و طمع کاری مثل تو از این اتفاق‌ها میوفته. اگه مسافرخونه رو قانونی کرده بودی این اتفاق نمی‌وفتاد تو طمع کردی تا از افراد فراری که اینجا جا می‌دی چند برابر پول به جیب بزنی!
صاحب مسافرخونه گفت:
- آقای پلیس من چه گناهی کردم آخه؟! بد کردم خواستم به آدم‌های غریب که از کشور‌های دیگه میان اینجا جا و مکان بدم و نذارم تو خیابون بخوابن حالا چون‌که مدرک نداشتن کارم شد غیرقانونی؟! حتی منکه خودم اون مریتکه‌ی خلافکار که پلیس دنبالش بود رو بهتون لو دادم چرا مثل مجرم‌ها جلو همسایه هام بهم دستبند زدین؟
افسر مَرت جواب داد:
- شاید به خاطر این کارت یک تخفیف توی مجازاتت قائل بشیم که اون خلافکار رو لو دادی اما این حرفات اصل ماجرا رو عوض نمی‌کنه که یک مسافرخونه‌ی غیر قانونی راه‌اندازی کردی، باید برم توی اتاق‌ها رو ببینم خیلی بد میشه برات اگه به کسی آسیب رسیده باشه!
هنوز حرف افسر پلیس تموم نشده بود که نیرو‌های آتش نشانی دوتا جنازه کاملاً سوخته رو با برانکارد از یکی از اتاق‌ها خارج کردن! اون دوتا جنازه این‌قدری سوخته بودن که صورت‌شون که هیچ حتی جنسیت‌شون هم قابل تشخیص نبود! هیچ‌کس نمی‌دونست اون‌ها کی ان!

***

« دو روز بعد، ایران، تیمارستان تهران»

پرستار تا چشمش به سرپرستِ تیمارستان افتاد مقنعه‌ش رو درست کرد و به طرف اتاقی که برای سرپرست بود رفت! پشت در اتاق سرپرست‌ایستاد و چند تقه زد به در! با بفرماییدی که شنید وارد اتاق شد! سرپرست با دیدنش گفت:
- کاری داشتید؟
- آقای عموزاده دستورتون در مورد بیمار اتاق هفده چیه؟ چند روزیه خودش رو به خواب‌زده دیگه مثل قبل سر و صدا نمی‌کنه و حرفی از باز کردن دستبندش نمی‌زنه! آب و غذا و داروهاشم مصرف نمی‌کنه!
- با دکترش صحبت کردم، افسردگی شدید گرفته اما با مصرف داروهاش زودتر خوب میشه، ضمنا داری میری اتاقش دستبندش رو باز کن بذار یک امروز آزاد بشه ببینم چه واکنشی نشون می‌ده!
- چشم حتما.
پرستار از اتاق رفت بیرون و به طرف آشپزخونه تیمارستان قدم برداشت سینی غذا و دارو‌های بیمار رو برداشت و خواست از آشپزخونه خارج بشه که چشمش به روزنامه‌ی روی میز افتاد، اون رو برداشت و زیر بغلش گذاشت و گفت:
- بعداً که بیکار شدم یکم جدول حل می‌کنم سرگرم بشم.
رفت بیرون و به طرف راهروی اتاق‌ها قدم برداشت، شانزده تا اتاق رو رد کرد تا رسید به اتاق هفدهم، دستگیره در رو فشرد و وارد اتاق شد. عماد با ریش و سبیل و مو‌های بلند و آشفته، روی تخت خوابیده بود در حالی که دست و پاهاش رو با دستبند به تخت بسته بودن. با صدای تق تق پاشنه کفش‌های پرستار چشماش رو باز کرد و توی اتاق رو نگاه انداخت! پرستار سینی غذا رو گذاشت روی میز و کلید دستبند رو از جیبش برداشت، به طرف عماد رفت و شروع کرد به باز کردن دستبند دست و پاهاش! عماد بدون این‌که نگاهی به پرستار بندازه یا بخواد بهش حمله کنه و انگشت‌های اون رو هم بخوره، شروع کرد به گریه کردن. رو به پرستار گفت:
- میشه به تیرداد و تبسم بگی بیان دیدنم؟ دلم واسه شون تنگ شده اگه بهشون نگی بیان جلال حتماً اون‌ها رو می‌کشه، آره اونا رو می‌کشه مثل آب خوردن! خواهش می‌کنم بهشون بگو بیان این‌جا جونشون در خطره!
پرستار گفت:
- اه کلافه‌م کردی با این حرف‌هات از وقتی آوردنت اینجا هی می‌گی تیرداد و تبسم خب من چه بدونم اونا کی ان؟! پاشو جای این حرف‌ها دارو‌ها و غذات رو بخور تا دوباره انگشتات رو نخوردی! اگه غذا نخوری می‌گم صمد آقا بیاد بزور بریزه تو حلقت!
عماد با عصبانیت فریاد کشید:
- من هیچی نمی‌خوام من خوبم می‌بینی که باز دلم نمی‌خواد انگشت بخورم! من فقط تیرداد و تبسم رو می‌خوام قاتل‌های سفید پوش! چرا حرفام رو نمی‌فهمین! ؟
- پریروز هم همین ور گفتی اما بعدش اگه صمد آقا ندیده بودت اون دوتا انگشتتم می‌خوردی!
عماد سریع پاشد که پرستار جیغی کشید و از اتاق رفت بیرون و در رو قفل کرد، فکر کرد عماد می‌خواد بهش حمله کنه غافل از این‌که عماد بلند شد و رفت کنار پنجره‌ایستاد و با دیدنِ بارون اشک‌هاش ریخت روی گونه هاش! اون کاملاً فراموشی گرفته بود و هیچی یادش نمی‌ومد به جز تصویر ذهنیش از تیرداد و ملودی!
عماد با حس چیزی سمت در اتاق چرخید که چشمش افتاد به روزنامه؛ بهش نزدیک شد که همین موقع صمد آقا وارد اتاق شد تا به عماد آب و غذا بده اما چشمش افتاد روی روزنامه که بلعکس روی زمین افتاده بود و صفحه اولش با رنگ قرمز نوشته شده بود:
« بزرگترین جانی دنیا \"سیروس صامت\" که با اعضای ب*دن انسان تجارت می‌کرد دیروز در ترکیه هنگام فرار با هلیکوپترِ شخصی‌اش در کوه آتشفشان فعال افتاد و جان باخت»

***

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Lunika✧
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا