پارت_۲۱۹
و بعد از این حرفش قهقههی بلندی سر داد. میدونستم باهوش تر از این حرفاست که پیش پلیس گاف بده که بخوان بندازنش زندان. ملودی با خوشحالی گفت:
- آره والا ما یک گوشه نشستیم داریم نون و ماستمون رو میخوریم چیکار به ابویونا داریم خب!
و بلند شروع به خندیدن کرد، سیروس مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه توی یک بشقاب چند تیکه گوشت مار گذاشت و پا شد بشقاب رو داد به کامران و گفت:
- خوشم میاد ذائقهت مثل خودمه پسر، میدونم دوست داری، پس بخور تا از دهن نیوفتاده.
کامران: ممنون آقا ولی آخه...
سیروس: میدونم ناهار خوردی اینجا اما دست سیروس خان رد کردن نداره ها.
کامران چند تیکه گوشت برداشت و شروع به خوردن کرد که دوست داشتم بالا بیارم از این صح*نه ها به زور جلوی خودم رو گرفته بودم! گوشت مار آخه؟ چندش ها! سیروس رو به من گفت:
- برای تو ام بیارم تیرداد؟ گوشت مار خیلی مقویه ها!
- نه ممنونم آقا.
سیروس سری تکون داد و رفت سر میز نشست و شروع به خوردن مابقی غذاش کرد، نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. همین لحظه هاتف از بیرون اومد و سیروس با دیدنش صداش زد اونم با بی میلی رفت سر میز نشست.
دلم میخواست بعد از اون کتک هایی که به ملودی زده، بگیرم به حال مرگ بزنمش ولی فعلا موقعش نبود، صبر میکنم کارمون رو که تموم کردم حساب اینم میرسم! دیگه خیلی شورش رو در آورده من بمیرم کسی بخواد ملودی رو اذیت کنه.
سیروس رو به هاتف گفت:
- ما به درک هاتف، لازم نکرده بپرسی چی شد که بردنم کلانتری و چی شد که آزادم کردن لااقل یک لقمهنون بخور از گشنگی نمیری.
هاتف جواب داد:
- میدونستم اتفاقی براتون نمیوفته هر چی هم که باشه شما سیروس خانی!
- اوهوم حق با توعه، خب آخرش نگفتی چرا از دست ملودی اعصبانی بودی به قدری که میخواستی...
ملودی حرف سیروس رو قطع کرد و تا خواست حرفی بزنه که هاتف سریع گفت:
- دست از سر من بکشین چیکار به من دارین آخه؟
ملودی: والا کسی با تو کاری نداره، تو داری هی پاچه میگیری!
هاتف: دهنت رو ببند ملودی.
سیروس: باشه تو دهنت رو باز کن هرچی داری بریز بیرون ببینیم دردت از چیه!؟
ملودی: آقا دردش عاشقیه سیروس خان! اوهو اگه هم بدونی عاشق کی شده بود که...
هاتف محکم کوبید رو میز و گفت: به توی نکبت چی که من عاشق کی شدم به تو چه ها؟
دستام رو گره کردم، دلم میخواست همین الان سرش رو بگیرم بکوبم به همین میز، بیشرف سر ملودی داد میزنه بخاطر اون دریای فاسد ِ نجس؟
ملودی مثل خودش داد زد:
- به خاطر اون نزدیک بود من رو بکشی حالا میگی به من ربطی نداره؟
سیروس: ساکت شین جفتتون.
هاتف: وگرنه چی ها؟
سیروس دندون قروچه ای کرد و گفت:
- هاتف تو خیلی پر رو شدی زیاد از حد گذروندی ها، قبلا زهر چشم ازت میگرفتم سرت رو مینداختی پایین لال می شدی حالا صدات رو برای من بلند میکنی؟ به چه جراتی؟
هاتف پا شد گفت:
- نه دیگه ازت نمیترسم سیروس! نمیتونی هیچ بلایی سرم بیاری، چون من خودم دارم میمیرم چه امروز باشه چه فرد!
سیروس و ملودی هر دو با تعجب زل زدن به هاتف، منم میخواستم بدونم منظورش چیه! سوالی که داشتم رو سیروس به ز*ب*ون آورد.
سیروس: چی میگی تو ها؟ یعنی چی که داری میمیری؟
هاتف صورتش غمگین شد و گفت:
- من سرطان دارم؛ سرطان خون!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
و بعد از این حرفش قهقههی بلندی سر داد. میدونستم باهوش تر از این حرفاست که پیش پلیس گاف بده که بخوان بندازنش زندان. ملودی با خوشحالی گفت:
- آره والا ما یک گوشه نشستیم داریم نون و ماستمون رو میخوریم چیکار به ابویونا داریم خب!
و بلند شروع به خندیدن کرد، سیروس مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه توی یک بشقاب چند تیکه گوشت مار گذاشت و پا شد بشقاب رو داد به کامران و گفت:
- خوشم میاد ذائقهت مثل خودمه پسر، میدونم دوست داری، پس بخور تا از دهن نیوفتاده.
کامران: ممنون آقا ولی آخه...
سیروس: میدونم ناهار خوردی اینجا اما دست سیروس خان رد کردن نداره ها.
کامران چند تیکه گوشت برداشت و شروع به خوردن کرد که دوست داشتم بالا بیارم از این صح*نه ها به زور جلوی خودم رو گرفته بودم! گوشت مار آخه؟ چندش ها! سیروس رو به من گفت:
- برای تو ام بیارم تیرداد؟ گوشت مار خیلی مقویه ها!
- نه ممنونم آقا.
سیروس سری تکون داد و رفت سر میز نشست و شروع به خوردن مابقی غذاش کرد، نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. همین لحظه هاتف از بیرون اومد و سیروس با دیدنش صداش زد اونم با بی میلی رفت سر میز نشست.
دلم میخواست بعد از اون کتک هایی که به ملودی زده، بگیرم به حال مرگ بزنمش ولی فعلا موقعش نبود، صبر میکنم کارمون رو که تموم کردم حساب اینم میرسم! دیگه خیلی شورش رو در آورده من بمیرم کسی بخواد ملودی رو اذیت کنه.
سیروس رو به هاتف گفت:
- ما به درک هاتف، لازم نکرده بپرسی چی شد که بردنم کلانتری و چی شد که آزادم کردن لااقل یک لقمهنون بخور از گشنگی نمیری.
هاتف جواب داد:
- میدونستم اتفاقی براتون نمیوفته هر چی هم که باشه شما سیروس خانی!
- اوهوم حق با توعه، خب آخرش نگفتی چرا از دست ملودی اعصبانی بودی به قدری که میخواستی...
ملودی حرف سیروس رو قطع کرد و تا خواست حرفی بزنه که هاتف سریع گفت:
- دست از سر من بکشین چیکار به من دارین آخه؟
ملودی: والا کسی با تو کاری نداره، تو داری هی پاچه میگیری!
هاتف: دهنت رو ببند ملودی.
سیروس: باشه تو دهنت رو باز کن هرچی داری بریز بیرون ببینیم دردت از چیه!؟
ملودی: آقا دردش عاشقیه سیروس خان! اوهو اگه هم بدونی عاشق کی شده بود که...
هاتف محکم کوبید رو میز و گفت: به توی نکبت چی که من عاشق کی شدم به تو چه ها؟
دستام رو گره کردم، دلم میخواست همین الان سرش رو بگیرم بکوبم به همین میز، بیشرف سر ملودی داد میزنه بخاطر اون دریای فاسد ِ نجس؟
ملودی مثل خودش داد زد:
- به خاطر اون نزدیک بود من رو بکشی حالا میگی به من ربطی نداره؟
سیروس: ساکت شین جفتتون.
هاتف: وگرنه چی ها؟
سیروس دندون قروچه ای کرد و گفت:
- هاتف تو خیلی پر رو شدی زیاد از حد گذروندی ها، قبلا زهر چشم ازت میگرفتم سرت رو مینداختی پایین لال می شدی حالا صدات رو برای من بلند میکنی؟ به چه جراتی؟
هاتف پا شد گفت:
- نه دیگه ازت نمیترسم سیروس! نمیتونی هیچ بلایی سرم بیاری، چون من خودم دارم میمیرم چه امروز باشه چه فرد!
سیروس و ملودی هر دو با تعجب زل زدن به هاتف، منم میخواستم بدونم منظورش چیه! سوالی که داشتم رو سیروس به ز*ب*ون آورد.
سیروس: چی میگی تو ها؟ یعنی چی که داری میمیری؟
هاتف صورتش غمگین شد و گفت:
- من سرطان دارم؛ سرطان خون!
کد:
و بعد از این حرفش قهقههی بلندی سر داد. میدونستم باهوشتر از این حرفاست که پیش پلیس گاف بده که بخوان بندازنش زندان. ملودی با خوشحالی گفت:
- آره والا ما یک گوشه نشستیم داریم نون و ماستمون رو میخوریم چیکار به ابویونا داریم خب!
و بلند شروع به خندیدن کرد، سیروس مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه توی یک بشقاب چند تیکه گوشت مار گذاشت و پا شد بشقاب رو داد به کامران و گفت:
- خوشم میاد ذائقهت مثل خودمه پسر، میدونم دوست داری، پس بخور تا از دهن نیوفتاده.
کامران: ممنون آقا ولی آخه...
سیروس: میدونم ناهار خوردی اینجا اما دست سیروس خان رد کردن ندارهها.
کامران چند تیکه گوشت برداشت و شروع به خوردن کرد که دوست داشتم بالا بیارم از این صح*نهها به زور جلوی خودم رو گرفته بودم! گوشت مار آخه؟ چندشها! سیروس رو به من گفت:
- برای توام بیارم تیرداد؟ گوشت مار خیلی مقویهها!
- نه ممنونم آقا.
سیروس سری تکون داد و رفت سر میز نشست و شروع به خوردن مابقی غذاش کرد، نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. همین لحظه هاتف از بیرون اومد و سیروس با دیدنش صداش زد اونم با بیمیلی رفت سر میز نشست.
دلم میخواست بعد از اون کتکهایی که به ملودیزده، بگیرم به حال مرگ بزنمش ولی فعلا موقعش نبود، صبر میکنم کارمون رو که تموم کردم حساب اینم میرسم! دیگه خیلی شورش رو در آورده من بمیرم کسی بخواد ملودی رو اذیت کنه.
سیروس رو به هاتف گفت:
- ما به درک هاتف، لازم نکرده بپرسی چی شد که بردنم کلانتری و چی شد که آزادم کردن لااقل یک لقمهنون بخور از گشنگی نمیری.
هاتف جواب داد:
- میدونستم اتفاقی براتون نمیوفته هر چی هم که باشه شما سیروس خانی!
- اوهوم حق با توعه، خب آخرش نگفتی چرا از دست ملودی اعصبانی بودی به قدری که میخواستی...
ملودی حرف سیروس رو قطع کرد و تا خواست حرفی بزنه که هاتف سریع گفت:
- دست از سر من بکشین چیکار به من دارین آخه؟
ملودی: والا کسی با تو کاری نداره، تو داری هی پاچه میگیری!
هاتف: دهنت رو ببند ملودی.
سیروس: باشه تو دهنت رو باز کن هرچی داری بریز بیرون ببینیم دردت از چیه! ؟
ملودی: آقا دردش عاشقیه سیروس خان! اوهو اگه هم بدونی عاشق کی شده بود که...
هاتف محکم کوبید رو میز و گفت: به توی نکبت چی که من عاشق کی شدم به تو چهها؟
دستام رو گره کردم، دلم میخواست همین الان سرش رو بگیرم بکوبم به همین میز، بیشرف سر ملودی داد میزنه بخاطر اون دریای فاسد ِ نجس؟
ملودی مثل خودش داد زد:
- به خاطر اون نزدیک بود من رو بکشی حالا میگی به من ربطی نداره؟
سیروس: ساکت شین جفتتون.
هاتف: وگرنه چیها؟
سیروس دندون قروچهای کرد و گفت:
- هاتف تو خیلی پر رو شدی زیاد از حد گذروندیها، قبلاً زهر چشم ازت میگرفتم سرت رو مینداختی پایین لال میشدی حالا صدات رو برای من بلند میکنی؟ به چه جراتی؟
هاتف پا شد گفت:
- نه دیگه ازت نمیترسم سیروس! نمیتونی هیچ بلایی سرم بیاری، چون من خودم دارم میمیرم چه امروز باشه چه فرد!
سیروس و ملودی هر دو با تعجب زل زدن به هاتف، منم میخواستم بدونم منظورش چیه! سؤالی که داشتم رو سیروس به ز*ب*ون آورد.
سیروس: چی میگی توها؟ یعنی چی که داری میمیری؟
هاتف صورتش غمگین شد و گفت:
- من سرطان دارم؛ سرطان خون!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: