پارت_۲۰۹
ملودی با صدای گرفتهش گفت:
- اون یک خواهر و بردار پنج ساله داشت! اونها خیلی تنها میشن.
- چرا تنها، پدر و مادر دارن که!
- پدر و مادر کجا بوده شاهرخ هم یک بی کس و کار مثل ما بود.
- نگرانشون نباش اونها رو هم یتیم خونه بزرگ میکنه.
ملودی تا ل*ب باز کرد حرفی بزنه که چراغهای ماشین سیروس افتادن روی ماشینمون و چند لحظه بعد سیروس کنارمون پارک کرد. من و ملودی از ماشین پیاده شدیم که متوجه شدم دوتا از بادیگاردهای عمارت از ماشین سیروس پیاده شدن و در رو براش باز کردن، هع! ترسو آخه اینجا دیگه نیاز به بادیگارد داره یا مرده ها بهش حمله میکنن که بادیگارد آورده با خودش بزدل.
سیروس از ماشین پیاده شد، رفتیم سمتش که گفت:
- چی شده؟ چرا گفتین بیام اینجا این وقت شب؟
دهنش بوی تلخی میداد اما معلوم بود خیلی نخورده پس نمیشد دست به سرش کنم باید یک جوری دیگه قانعش کنم. ملودی هم که هنوز گیج و منگ بود و نمیدونست چرا سیروس رو کشوندم اینجا بی هیچ حرفی چشم دوخت به دهن من،
رو به سیروس گفتم:
- راستش سیروس خان ملودی رفت سر مزار پدر و مادرش من و شاهرخ هم باهاش رفتیم که اونجا چند تا زورگیر بهمون حمله کردن ما نمیخواستیم درگیر شیم اما وقتی با چاقو بهمون حمله کردن ما هم ناچار به حمله شدیم که یک تعدادی شون گلوله خوردن!
- خب؟
صدام رو غمگین کردم و گفتم:
- متاسفانه تو این درگیری شاهرخ کشته شد.
از گفتن این حرفم سیروس با عصبانیت داد زد:
- چـی؟! شما سه نفر بودین یعنی چی که چندتا زور گیر رو حریف نشدین میگی اونا که فقط چاقو داشتن اما شما اسلحه داشتین چطور از پسشون بر نیومدین؟
- چندتا شون رو با گلوله زدیم آخریه چاقو پرت کرد سمت شاهرخ که اونم حواسش پرت شد و اسلحه از دستش افتاد اون زورگیر هم خیلی سریع اسلحه رو برداشت و شاهرخ رو زد.
- پس شما دوتا اون لحظه داشتین چه غلطی میکردین؟
- باور کنید اینقدر همه چی یهویی شد که حواسمون پرت شد.
- خاک بر سرتون بریزن نفلههای ابله، بخاطر بیعرضگی شما اون بچه کشته شد تو که عرضه داشتی من بادیگارد گذاشتمت.
و رو به ملودی گفت:
- توی حروم زاده هم که اینقدر دست و پاچلفتی نبودی، چرا حواست رو جمع نکردی هـا؟ اصلا این وقت شب میرفتی سر قبر ننت چه غلطی بکنی؟
ملودی: ببخشید سیروس خان، باید بیشتر حواسم و جمع میکردم.
- دختره بی عرضه، حالا کجاست جسدش؟
جواب دادم:
- تو جعبهس آوردیمش اینجا تا اگه راضی بودین اینجا دفنش کنیم.
- نه خیر چرا دفنش کنین؟! ملودی خودش میدونه چیکارش کنه.
از این حرفش فهمیدم که غیرمستقیم به ملودی گفت اعضاش رو در بیاره، با فهمیدن این جمله مغزم آتیش گرفت تا الان نگران از دست دادن شاهرخ بود اما الان اعضاش رو میخواست.
- شاهرخ یکی از بهترین بادیگاردام بود شما خیلی بی عرضگی کردین نمیبخشمتون.
این رو گفت و بعد از اینکه با بادیگارداش نشستن تو ماشین حرکت کردن. همین لخظه ملودی گفت:
- اون یه خواهر و بردار شش ساله داشت چرا کشتیش ع*و*ضی؟
- چرا تبر زدی ملودی؟ اگه نمیکشتمش تا الان مچ بسته تحویل سیروس داده بودت.
- شاید نمیخواست اینکار رو بکنه شاید...
- مگه نشنیدی گفت اگه سیروس بفهمه زندهت نمیذاره، ملودی اون نگهبان مکان مخفی سیروس بود حتی واسه جلب اعتمادِ بیشتر سیروس هم که شده بود تو رو حتما تحویل سیروس میداد.
- اون گفت سیروس اگه بفهمه منو میکشه نگفت که به سیروس همه چیز رو میگه! شاهرخ محال بود منو به سیروس لو بده.
- یعنی میگی اگه نکشته بودمش اون به سیروس هیچی نمیگفت؟! هع صد خیال باطل.
- شاهرخ خیلی از من حساب میبرد اون زندگی پر رفاه خواهر برادرش رو مدیون من بود، اون مثل یک خواهر منو دوست داشت امکان نداشت به سیروس چیزی بگه، چرا کشتیش لعنتی چرا!؟
- اون مظلوم نمایی کرده چرا بهش اینقدر اعتماد داری، سیروس اون رو نگهبان ققنوسش گذاشته بود واقعا فکر کردی اینکه رفتی ققنوس سیروس رو بدزدی شاهرخ میگفت بفرما بیا برش دار که تهش سیروس منو بکشه که نگهبان خوبی نبودم؟
- ققنوس؟! ققنوس دیگه چیه؟
با این حرفش نگاهم رو ازش گرفتم و برای آروم کردن خودم چشمام رو کنی فشار دادم، تازه متوجه شدم سوتی دادم. ملودی نمیدونست من از وجود ققنوس با خبرم، خدایا حالا چجور جمعش کنم؟!
- پرسیدم ققنوس چیه؟
- شاهرخ گفت دیگه! وقتی مچت رو گرفت گفت فکر کردی سیروس برای مکان ققنوسش نگهبان نمیذاره؟
- اون اسم ققنوس رو نیاورد گفت فکر کردی سیروس برای این مکان نگهبان نمیذاره. دیگه تو مابقی حرفاشم ققنوسی نشنیدم من!
- تو اون لحظه ترسیده بودی نمیدونستی داره چی میگه، اگه نگفته بود من الان از کجا میدونستم ققنوس چیه؟
ملودی سرش رو تو دستاش گرفت و گفت:
- نمیدونم، نمیدونم مغزم چت کرده.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- ملودی تو میدونی من چقدر عاشقتم خودتم عاشقمی این رو خوب میفهمی من نمیدونم چه اصراری داری از این قضیه فرار کنی؟ بهم اعتماد داشته باش به جون مادرم قسم میخورم کمکت کنم دیگه قسم از این بالاتر تا بفهمی منو؟
ملودی مکثی کرد و ادامه داد:
- فقط یکبار تیرداد، یکبار بهت اعتماد میکنم و هدفم رو بهت میگم هرچندم دیگه خودت الان همه چیز رو فهمیدی ولی بدون اگه حتی یک درصد بهت شک کنم که میخوای دهن لقی کنی جایی، به خداوندی خدا قسم خونت رو میریزم با اینکه میدونی چقدر عاشقتم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
ملودی با صدای گرفتهش گفت:
- اون یک خواهر و بردار پنج ساله داشت! اونها خیلی تنها میشن.
- چرا تنها، پدر و مادر دارن که!
- پدر و مادر کجا بوده شاهرخ هم یک بی کس و کار مثل ما بود.
- نگرانشون نباش اونها رو هم یتیم خونه بزرگ میکنه.
ملودی تا ل*ب باز کرد حرفی بزنه که چراغهای ماشین سیروس افتادن روی ماشینمون و چند لحظه بعد سیروس کنارمون پارک کرد. من و ملودی از ماشین پیاده شدیم که متوجه شدم دوتا از بادیگاردهای عمارت از ماشین سیروس پیاده شدن و در رو براش باز کردن، هع! ترسو آخه اینجا دیگه نیاز به بادیگارد داره یا مرده ها بهش حمله میکنن که بادیگارد آورده با خودش بزدل.
سیروس از ماشین پیاده شد، رفتیم سمتش که گفت:
- چی شده؟ چرا گفتین بیام اینجا این وقت شب؟
دهنش بوی تلخی میداد اما معلوم بود خیلی نخورده پس نمیشد دست به سرش کنم باید یک جوری دیگه قانعش کنم. ملودی هم که هنوز گیج و منگ بود و نمیدونست چرا سیروس رو کشوندم اینجا بی هیچ حرفی چشم دوخت به دهن من،
رو به سیروس گفتم:
- راستش سیروس خان ملودی رفت سر مزار پدر و مادرش من و شاهرخ هم باهاش رفتیم که اونجا چند تا زورگیر بهمون حمله کردن ما نمیخواستیم درگیر شیم اما وقتی با چاقو بهمون حمله کردن ما هم ناچار به حمله شدیم که یک تعدادی شون گلوله خوردن!
- خب؟
صدام رو غمگین کردم و گفتم:
- متاسفانه تو این درگیری شاهرخ کشته شد.
از گفتن این حرفم سیروس با عصبانیت داد زد:
- چـی؟! شما سه نفر بودین یعنی چی که چندتا زور گیر رو حریف نشدین میگی اونا که فقط چاقو داشتن اما شما اسلحه داشتین چطور از پسشون بر نیومدین؟
- چندتا شون رو با گلوله زدیم آخریه چاقو پرت کرد سمت شاهرخ که اونم حواسش پرت شد و اسلحه از دستش افتاد اون زورگیر هم خیلی سریع اسلحه رو برداشت و شاهرخ رو زد.
- پس شما دوتا اون لحظه داشتین چه غلطی میکردین؟
- باور کنید اینقدر همه چی یهویی شد که حواسمون پرت شد.
- خاک بر سرتون بریزن نفلههای ابله، بخاطر بیعرضگی شما اون بچه کشته شد تو که عرضه داشتی من بادیگارد گذاشتمت.
و رو به ملودی گفت:
- توی حروم زاده هم که اینقدر دست و پاچلفتی نبودی، چرا حواست رو جمع نکردی هـا؟ اصلا این وقت شب میرفتی سر قبر ننت چه غلطی بکنی؟
ملودی: ببخشید سیروس خان، باید بیشتر حواسم و جمع میکردم.
- دختره بی عرضه، حالا کجاست جسدش؟
جواب دادم:
- تو جعبهس آوردیمش اینجا تا اگه راضی بودین اینجا دفنش کنیم.
- نه خیر چرا دفنش کنین؟! ملودی خودش میدونه چیکارش کنه.
از این حرفش فهمیدم که غیرمستقیم به ملودی گفت اعضاش رو در بیاره، با فهمیدن این جمله مغزم آتیش گرفت تا الان نگران از دست دادن شاهرخ بود اما الان اعضاش رو میخواست.
- شاهرخ یکی از بهترین بادیگاردام بود شما خیلی بی عرضگی کردین نمیبخشمتون.
این رو گفت و بعد از اینکه با بادیگارداش نشستن تو ماشین حرکت کردن. همین لخظه ملودی گفت:
- اون یه خواهر و بردار شش ساله داشت چرا کشتیش ع*و*ضی؟
- چرا تبر زدی ملودی؟ اگه نمیکشتمش تا الان مچ بسته تحویل سیروس داده بودت.
- شاید نمیخواست اینکار رو بکنه شاید...
- مگه نشنیدی گفت اگه سیروس بفهمه زندهت نمیذاره، ملودی اون نگهبان مکان مخفی سیروس بود حتی واسه جلب اعتمادِ بیشتر سیروس هم که شده بود تو رو حتما تحویل سیروس میداد.
- اون گفت سیروس اگه بفهمه منو میکشه نگفت که به سیروس همه چیز رو میگه! شاهرخ محال بود منو به سیروس لو بده.
- یعنی میگی اگه نکشته بودمش اون به سیروس هیچی نمیگفت؟! هع صد خیال باطل.
- شاهرخ خیلی از من حساب میبرد اون زندگی پر رفاه خواهر برادرش رو مدیون من بود، اون مثل یک خواهر منو دوست داشت امکان نداشت به سیروس چیزی بگه، چرا کشتیش لعنتی چرا!؟
- اون مظلوم نمایی کرده چرا بهش اینقدر اعتماد داری، سیروس اون رو نگهبان ققنوسش گذاشته بود واقعا فکر کردی اینکه رفتی ققنوس سیروس رو بدزدی شاهرخ میگفت بفرما بیا برش دار که تهش سیروس منو بکشه که نگهبان خوبی نبودم؟
- ققنوس؟! ققنوس دیگه چیه؟
با این حرفش نگاهم رو ازش گرفتم و برای آروم کردن خودم چشمام رو کنی فشار دادم، تازه متوجه شدم سوتی دادم. ملودی نمیدونست من از وجود ققنوس با خبرم، خدایا حالا چجور جمعش کنم؟!
- پرسیدم ققنوس چیه؟
- شاهرخ گفت دیگه! وقتی مچت رو گرفت گفت فکر کردی سیروس برای مکان ققنوسش نگهبان نمیذاره؟
- اون اسم ققنوس رو نیاورد گفت فکر کردی سیروس برای این مکان نگهبان نمیذاره. دیگه تو مابقی حرفاشم ققنوسی نشنیدم من!
- تو اون لحظه ترسیده بودی نمیدونستی داره چی میگه، اگه نگفته بود من الان از کجا میدونستم ققنوس چیه؟
ملودی سرش رو تو دستاش گرفت و گفت:
- نمیدونم، نمیدونم مغزم چت کرده.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- ملودی تو میدونی من چقدر عاشقتم خودتم عاشقمی این رو خوب میفهمی من نمیدونم چه اصراری داری از این قضیه فرار کنی؟ بهم اعتماد داشته باش به جون مادرم قسم میخورم کمکت کنم دیگه قسم از این بالاتر تا بفهمی منو؟
ملودی مکثی کرد و ادامه داد:
- فقط یکبار تیرداد، یکبار بهت اعتماد میکنم و هدفم رو بهت میگم هرچندم دیگه خودت الان همه چیز رو فهمیدی ولی بدون اگه حتی یک درصد بهت شک کنم که میخوای دهن لقی کنی جایی، به خداوندی خدا قسم خونت رو میریزم با اینکه میدونی چقدر عاشقتم!
کد:
ملودی با صدای گرفتهش گفت:
- اون یک خواهر و بردار پنج ساله داشت! اونها خیلی تنها میشن.
- چرا تنها، پدر و مادر دارن که!
- پدر و مادر کجا بوده شاهرخ هم یک بیکس و کار مثل ما بود.
- نگرانشون نباش اونها رو هم یتیم خونه بزرگ میکنه.
ملودی تا ل*ب باز کرد حرفی بزنه که چراغهای ماشین سیروس افتادن روی ماشینمون و چند لحظه بعد سیروس کنارمون پارک کرد. من و ملودی از ماشین پیاده شدیم که متوجه شدم دوتا از بادیگاردهای عمارت از ماشین سیروس پیاده شدن و در رو براش باز کردن، هع! ترسو آخه اینجا دیگه نیاز به بادیگارد داره یا مردهها بهش حمله میکنن که بادیگارد آورده با خودش بزدل.
سیروس از ماشین پیاده شد، رفتیم سمتش که گفت:
- چی شده؟ چرا گفتین بیام اینجا این وقت شب؟
دهنش بوی تلخی میداد اما معلوم بود خیلی نخورده پس نمیشد دست به سرش کنم باید یک جوری دیگه قانعش کنم. ملودی هم که هنوز گیج و منگ بود و نمیدونست چرا سیروس رو کشوندم اینجا بیهیچ حرفی چشم دوخت به دهن من،
رو به سیروس گفتم:
- راستش سیروس خان ملودی رفت سر مزار پدر و مادرش من و شاهرخ هم باهاش رفتیم که اونجا چند تا زورگیر بهمون حمله کردن ما نمیخواستیم درگیر شیم اما وقتی با چاقو بهمون حمله کردن ما هم ناچار به حمله شدیم که یک تعدادی شون گلوله خوردن!
- خب؟
صدام رو غمگین کردم و گفتم:
- متأسفانه تو این درگیری شاهرخ کشته شد.
از گفتن این حرفم سیروس با عصبانیت داد زد:
- چـی؟! شما سه نفر بودین یعنی چی که چندتا زور گیر رو حریف نشدین میگی اونا که فقط چاقو داشتن اما شما اسلحه داشتین چطور از پسشون بر نیومدین؟
- چندتا شون رو با گلوله زدیم آخریه چاقو پرت کرد سمت شاهرخ که اونم حواسش پرت شد و اسلحه از دستش افتاد اون زورگیر هم خیلی سریع اسلحه رو برداشت و شاهرخ رو زد.
- پس شما دوتا اون لحظه داشتین چه غلطی میکردین؟
- باور کنید اینقدر همه چییهویی شد که حواسمون پرت شد.
- خاک بر سرتون بریزن نفلههای ابله، بخاطر بیعرضگی شما اون بچه کشته شد تو که عرضه داشتی من بادیگارد گذاشتمت.
و رو به ملودی گفت:
- توی حرومزاده هم که اینقدر دست و پاچلفتی نبودی، چرا حواست رو جمع نکردی هـا؟ اصلاً این وقت شب میرفتی سر قبر ننت چه غلطی بکنی؟
ملودی: ببخشید سیروس خان، باید بیشتر حواسم و جمع میکردم.
- دختره بیعرضه، حالا کجاست جسدش؟
جواب دادم:
- تو جعبهس آوردیمش اینجا تا اگه راضی بودین اینجا دفنش کنیم.
- نه خیر چرا دفنش کنین؟! ملودی خودش میدونه چیکارش کنه.
از این حرفش فهمیدم که غیرمستقیم به ملودی گفت اعضاش رو در بیاره، با فهمیدن این جمله مغزم آتیش گرفت تا الان نگران از دست دادن شاهرخ بود اما الان اعضاش رو میخواست.
- شاهرخ یکی از بهترین بادیگاردام بود شما خیلی بیعرضگی کردین نمیبخشمتون.
این رو گفت و بعد از اینکه با بادیگارداش نشستن تو ماشین حرکت کردن. همین لخظه ملودی گفت:
- اونیه خواهر و بردار شش ساله داشت چرا کشتیش ع*و*ضی؟
- چرا تبر زدی ملودی؟ اگه نمیکشتمش تا الان مچ بسته تحویل سیروس داده بودت.
- شاید نمیخواست اینکار رو بکنه شاید...
- مگه نشنیدی گفت اگه سیروس بفهمه زندهت نمیذاره، ملودی اون نگهبان مکان مخفی سیروس بود حتی واسه جلب اعتمادِ بیشتر سیروس هم که شده بود تو رو حتماً تحویل سیروس میداد.
- اون گفت سیروس اگه بفهمه منو میکشه نگفت که به سیروس همه چیز رو میگه! شاهرخ محال بود منو به سیروس لو بده.
- یعنی میگی اگه نکشته بودمش اون به سیروس هیچی نمیگفت؟! هع صد خیال باطل.
- شاهرخ خیلی از من حساب میبرد اون زندگی پر رفاه خواهر برادرش رو مدیون من بود، اون مثل یک خواهر منو دوست داشت امکان نداشت به سیروس چیزی بگه، چرا کشتیش لعنتی چرا! ؟
- اون مظلوم نمایی کرده چرا بهش اینقدر اعتماد داری، سیروس اون رو نگهبان ققنوسش گذاشته بود واقعاً فکر کردی اینکه رفتی ققنوس سیروس رو بدزدی شاهرخ میگفت بفرما بیا برش دار که تهش سیروس منو بکشه که نگهبان خوبی نبودم؟
- ققنوس؟! ققنوس دیگه چیه؟
با این حرفش نگاهم رو ازش گرفتم و برای آروم کردن خودم چشمام رو کنی فشار دادم، تازه متوجه شدم سوتی دادم. ملودی نمیدونست من از وجود ققنوس با خبرم، خدایا حالا چجور جمعش کنم؟!
- پرسیدم ققنوس چیه؟
- شاهرخ گفت دیگه! وقتی مچت رو گرفت گفت فکر کردی سیروس برای مکان ققنوسش نگهبان نمیذاره؟
- اون اسم ققنوس رو نیاورد گفت فکر کردی سیروس برای این مکان نگهبان نمیذاره. دیگه تو مابقی حرفاشم ققنوسی نشنیدم من!
- تو اون لحظه ترسیده بودی نمیدونستی داره چی میگه، اگه نگفته بود من الان از کجا میدونستم ققنوس چیه؟
ملودی سرش رو تو دستاش گرفت و گفت:
- نمیدونم، نمیدونم مغزم چت کرده.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- ملودی تو میدونی من چقدر عاشقتم خودتم عاشقمی این رو خوب میفهمی من نمیدونم چه اصراری داری از این قضیه فرار کنی؟ بهم اعتماد داشته باش به جون مادرم قسم میخورم کمکت کنم دیگه قسم از این بالاتر تا بفهمی منو؟
ملودی مکثی کرد و ادامه داد:
- فقط یکبار تیرداد، یکبار بهت اعتماد میکنم و هدفم رو بهت میگم هرچندم دیگه خودت الان همه چیز رو فهمیدی ولی بدون اگه حتی یک درصد بهت شک کنم که میخوای دهن لقی کنی جایی، به خداوندی خدا قسم خونت رو میریزم با اینکه میدونی چقدر عاشقتم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: