پارت_۲۳۰
آه وقتی میگم تنهام دقیقا مثل الانمه که دیروز اون اتفاق شوم افتاد و هاتف رو کشتن، از دیروز تا حالا تو خودم دارم آوار میشم اما تیرداد یکبار پیشم نیومد حالم رو بپرسه ناسلامتی من برادرم رو از دست دادم و قلبم از درد داره تیر میکشه هرچندم که سعی میکنم قوی باشم گریه نکنم بازم نمیشه، تیرداد حتی جواب تماس هامم نداده حتی زنگ نزده بگه چرا عمارت نیومده، واقعا نمیدونم چی بگم بهش! دیگه داره دلزدهام میکنه!
پوفی کشیدم و گوشیم رو کنار گذاشتم، پا شدم که برم توی حمام صورتم رو بشورم که در اتاق باز شد و یهو تیرداد رو جلو چشمام دیدم که چشماش پر اشک بود. ازش خیلی دلخور بودم همچنان عصبی! به سمتش یورش بردم که یک دعوای درست حسابی راه بندازم اما اون زودتر اقدام کرد و اومد طرفم و تا میخواست بهم نزدیک بشه خودم رو عقب کشیدم و با فریاد گفتم:
- همش تقصیر تو بود، اگه تو حواست رو جمع کرده بودی الان هاتف زنده بود، من یک عزیز رو یک برادر رو از دست دادم پس تو اون موقع کدوم گورت بودی که ازش محافظت نکردی هـان؟
و با یک سیلی زدن به صورتش، نصف عصبانیتم رو تخلیه کردم. تیرداد با اندکی تعجب و ناراحتی تو چشمام زل زد و بعد چند ثانیه که موقعیتش رو درک کرد با ناراحتی گفت:
- داری اشتباه فکر میکنی من..
- اشتباه کار تو بود، اشتباه رو تو کردی که تو اون شرایط افتضاح مراقب هاتف نبودی، اگه مراقبش بودی الان دشمنای سیروس پسرش رو نمیکشتن، اونا دنبال شکار بودن که تو هم گوشت رو دو دستی انداختی تو لونهشون، من تو رو مقصر مرگ هاتف میدونم! فقط تو رو!
تیرداد با ناباوری تمام بهم زل زده بود اما من آتیشی و جدی بودم. آهسته گفت:
- من دنبالش رفتم وقتی سیروس بهم دستور داد، ولی اون تو راه یهویی از جلو چشمام غیب شد خواستم اولش به سیروس بگم گمش کردم ولی ترسیدم سیروس اعصبانی بشه و بلایی سرم بیاره.
- پس چرا الان اینجایی؟
- بعدش با خودم گفتم به خاطر تو هم که شده باید به این عمارت برگردم نمیتونستم چون فقط نتونستم مراقب هاتف باشم اینجا نیام یا از ترس اینکه سیروس منو بکشه وقتی هم که نمیدونستم چه اتفاقی برای هاتف افتاده! من درک میکنم چقدر هاتف رو دوست داشتی هرچند که این اواخر خیلی اذیتت کرد، منم ازش ناراحت بودم بخاطر کارهاش اما اونقدر بی وجود نیستم به خاطر اینکه تو رو اذیت کرده بود به کشتنش بدم. اونم با مراقبت نکردنِ ازش. تو کم مونده بگی من هاتف رو کشتم! چرا این تهمت رو بهم میزنی با اینکه من رو خوب میشناسی؛ وقتی اومدم عمارت و تازه فهمیدم چی شده، حالم مثل وقتی شد که مادر و خواهرم فوت کرده بودن، حس میکردم یکی از عزیزام کشته شده از عمق وجودم قلبم شکست و گریه کردم، بعد تو اون وقت...
با این حرفهاش تازه به خودم اومدم و فهمیدم حرفم درست نبوده و دلخورش کردم، اون خودشم ناراحتی تو چشماش موح میزد. حالت تهاجمیم رو از دست دادم و گفتم:
- حالم خوب نیست، یکم تند رفتم، اوکی معذرت میخوام!
- بعضی از حرفها دندون شکنن بعضیهاشون کمرشن و بعضیهاشونم متاسفانه دل شکن! همیشه مراقب حرفهایی که به یک نفر میزنی باش خصوصا اگه اون یک نفر عاشقت باشه!
این رو گفت و با همون ناراحتی و بغضی که توی صداش داد و بی داد میکرد، رفت سمت در اتاقم که بره بیرون اما زود با گریه فریاد زدم:
- یک ذره درک داشته باش تیرداد، متوجه شو چه مرگمه، هاتف مرده! همین دیشب با دستای خودم زیر خاکش کردم میفهمی چی میگم؟ هاتف مرده. بفهم اینو، بفهم مـنـو! تموم شبهای ناراحتیم تموم دلتنگیام تموم خاطرات تلخ و شیرین بچگیم حساس ترین دورههای سنیم رو با اون گذروندم با اون خندیدم و گریه کردم و قد کشیدم و بزرگ شدم، اون جزوی از مهم ترین قسمت زندگیم بوده، اون برادرم بوده درکم کن یکم!
تیرداد با حرفهای من بعد از کمی مکث نزدیکم شد و بدون هیچ حرفی تو چشمام زل زد و یک لبخند به معنای غصه نخور تحویلم داد، این مرد تو سلول به سلول تنم رِخنِه کرده بود ضربان قلبهامون با هم به صدا در اومده بود، این مرد تنها دلخوشیم بود و بس! اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- اینقدری داره اتفاق های تلخ و بد برام میوفته که حس میکنم مُردَم و زمین جهنمه و خدا منو انداخته توش.
- عشق من اصلا از چیزی دلت نلرزه ها به مرگ مادرم تا آخرین لحظه عمرم پیشت میمونم نمیذارم هیچ چیزی خم به ابروت بیاره قول میدم همیشه پیشتم، به موت قسم! ققنوس رو برداریم و همین امشب از اینجا بریم، هرچی زودتر بریم به نفعمونه!
صورتم رو پاک کردم و با عصبانیت گفتم:
- یعنی میگی خون هاتف رو روی زمین ول کنم و بریم از ایران؟ نـه امکان نداره من باید قاتل هاتف رو پیدا کنم.
- ملودی چی داری میگی تو؟
- حرفهای دلم رو دارم میگم، از حق دارم حرف میزنم، دشمنهای سیروس هاتف رو کشتن من باید انتقام خون هاتف رو از قاتلش بگیرم باید پیداش کنم وگرنه قلبم آروم نمیگیره باید بدونم کدوم بیشرفی هاتف رو کشت!
هول کرده بودم و تند تند صحبت میکردم، تیرداد دستام رو فشرد و گفت:
آروم باش ملودی، تو میدونی سیروس با کارهایی که کرده هزارتا دشمن داره فکر کردی راحته که بفهمی کار کدومشون بوده؟! مطمئن باش سیروس جیگرش بیشتر از تو آتیش گرفته اون پدرِ هاتفه، تا هروقتی که شده قاتل بچهش رو پیدا میکنه.
- هاتف بی گناه کشته شد تیرداد، بی گـنـاه!
- خدا جای حق نشسته هیچ خون بیگناهی روی زمین نمیمونه!
تیرداد دندونهاش رو کلید کرد و ادامه داد:
- مثلا ممکنه کسی که باعث مرگ خواهر و مادرم شده، الان خودش تو بدترین وضعیت باشه، منظورم کسیه که با ماشینش زد به ماشین مادرم و پرتش کرد تو دره! بی شک خون بیگناه بیجواب نمیمونه. الان من و تو فقط باید تمرکزمون روی رفتن باشه خواهش میکنم ازت ملودی، یک درصد فکر کن سیروس و تمام زیر دستاش که یکیش تو باشی، الان تحت تعقیب باشن خواهشا حواست رو جمع کن و درست تصمیم بگیر ما الان باید روی ققنوس تمرکز کنیم با برداشتن اون انتقام مرگ پدر و مادرت رو گرفتی! باید تا قبل از اینکه احتمالا دستگیرت کنن فرار کنیم!
با صدایی که خودمم به سختی شنیدمش گفتم:
- خب کی بریم؟! من الان باید چیکار کنم تو باید چیکار کنی؟
- من همه چیز رو ردیف کردم اون ماشینی که قاچاقی میبره ترکیه تقریبا سه چهارتا ماشین داره که هر کدومشون به ترتیب تو مسیر ترکیه هستن، من میرم خونهمون کارهام رو ردیف میکنم و آخر شب ققنوس رو برمیداریم و میریم، واسه برداشتن ققنوس هم یک فکرایی دارم نگران نباش، تو فقط آماده رفتن باش!
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- نگران مسئله ققنوس نباش چون من قبلا حلش کردم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آه وقتی میگم تنهام دقیقا مثل الانمه که دیروز اون اتفاق شوم افتاد و هاتف رو کشتن، از دیروز تا حالا تو خودم دارم آوار میشم اما تیرداد یکبار پیشم نیومد حالم رو بپرسه ناسلامتی من برادرم رو از دست دادم و قلبم از درد داره تیر میکشه هرچندم که سعی میکنم قوی باشم گریه نکنم بازم نمیشه، تیرداد حتی جواب تماس هامم نداده حتی زنگ نزده بگه چرا عمارت نیومده، واقعا نمیدونم چی بگم بهش! دیگه داره دلزدهام میکنه!
پوفی کشیدم و گوشیم رو کنار گذاشتم، پا شدم که برم توی حمام صورتم رو بشورم که در اتاق باز شد و یهو تیرداد رو جلو چشمام دیدم که چشماش پر اشک بود. ازش خیلی دلخور بودم همچنان عصبی! به سمتش یورش بردم که یک دعوای درست حسابی راه بندازم اما اون زودتر اقدام کرد و اومد طرفم و تا میخواست بهم نزدیک بشه خودم رو عقب کشیدم و با فریاد گفتم:
- همش تقصیر تو بود، اگه تو حواست رو جمع کرده بودی الان هاتف زنده بود، من یک عزیز رو یک برادر رو از دست دادم پس تو اون موقع کدوم گورت بودی که ازش محافظت نکردی هـان؟
و با یک سیلی زدن به صورتش، نصف عصبانیتم رو تخلیه کردم. تیرداد با اندکی تعجب و ناراحتی تو چشمام زل زد و بعد چند ثانیه که موقعیتش رو درک کرد با ناراحتی گفت:
- داری اشتباه فکر میکنی من..
- اشتباه کار تو بود، اشتباه رو تو کردی که تو اون شرایط افتضاح مراقب هاتف نبودی، اگه مراقبش بودی الان دشمنای سیروس پسرش رو نمیکشتن، اونا دنبال شکار بودن که تو هم گوشت رو دو دستی انداختی تو لونهشون، من تو رو مقصر مرگ هاتف میدونم! فقط تو رو!
تیرداد با ناباوری تمام بهم زل زده بود اما من آتیشی و جدی بودم. آهسته گفت:
- من دنبالش رفتم وقتی سیروس بهم دستور داد، ولی اون تو راه یهویی از جلو چشمام غیب شد خواستم اولش به سیروس بگم گمش کردم ولی ترسیدم سیروس اعصبانی بشه و بلایی سرم بیاره.
- پس چرا الان اینجایی؟
- بعدش با خودم گفتم به خاطر تو هم که شده باید به این عمارت برگردم نمیتونستم چون فقط نتونستم مراقب هاتف باشم اینجا نیام یا از ترس اینکه سیروس منو بکشه وقتی هم که نمیدونستم چه اتفاقی برای هاتف افتاده! من درک میکنم چقدر هاتف رو دوست داشتی هرچند که این اواخر خیلی اذیتت کرد، منم ازش ناراحت بودم بخاطر کارهاش اما اونقدر بی وجود نیستم به خاطر اینکه تو رو اذیت کرده بود به کشتنش بدم. اونم با مراقبت نکردنِ ازش. تو کم مونده بگی من هاتف رو کشتم! چرا این تهمت رو بهم میزنی با اینکه من رو خوب میشناسی؛ وقتی اومدم عمارت و تازه فهمیدم چی شده، حالم مثل وقتی شد که مادر و خواهرم فوت کرده بودن، حس میکردم یکی از عزیزام کشته شده از عمق وجودم قلبم شکست و گریه کردم، بعد تو اون وقت...
با این حرفهاش تازه به خودم اومدم و فهمیدم حرفم درست نبوده و دلخورش کردم، اون خودشم ناراحتی تو چشماش موح میزد. حالت تهاجمیم رو از دست دادم و گفتم:
- حالم خوب نیست، یکم تند رفتم، اوکی معذرت میخوام!
- بعضی از حرفها دندون شکنن بعضیهاشون کمرشن و بعضیهاشونم متاسفانه دل شکن! همیشه مراقب حرفهایی که به یک نفر میزنی باش خصوصا اگه اون یک نفر عاشقت باشه!
این رو گفت و با همون ناراحتی و بغضی که توی صداش داد و بی داد میکرد، رفت سمت در اتاقم که بره بیرون اما زود با گریه فریاد زدم:
- یک ذره درک داشته باش تیرداد، متوجه شو چه مرگمه، هاتف مرده! همین دیشب با دستای خودم زیر خاکش کردم میفهمی چی میگم؟ هاتف مرده. بفهم اینو، بفهم مـنـو! تموم شبهای ناراحتیم تموم دلتنگیام تموم خاطرات تلخ و شیرین بچگیم حساس ترین دورههای سنیم رو با اون گذروندم با اون خندیدم و گریه کردم و قد کشیدم و بزرگ شدم، اون جزوی از مهم ترین قسمت زندگیم بوده، اون برادرم بوده درکم کن یکم!
تیرداد با حرفهای من بعد از کمی مکث نزدیکم شد و بدون هیچ حرفی تو چشمام زل زد و یک لبخند به معنای غصه نخور تحویلم داد، این مرد تو سلول به سلول تنم رِخنِه کرده بود ضربان قلبهامون با هم به صدا در اومده بود، این مرد تنها دلخوشیم بود و بس! اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- اینقدری داره اتفاق های تلخ و بد برام میوفته که حس میکنم مُردَم و زمین جهنمه و خدا منو انداخته توش.
- عشق من اصلا از چیزی دلت نلرزه ها به مرگ مادرم تا آخرین لحظه عمرم پیشت میمونم نمیذارم هیچ چیزی خم به ابروت بیاره قول میدم همیشه پیشتم، به موت قسم! ققنوس رو برداریم و همین امشب از اینجا بریم، هرچی زودتر بریم به نفعمونه!
صورتم رو پاک کردم و با عصبانیت گفتم:
- یعنی میگی خون هاتف رو روی زمین ول کنم و بریم از ایران؟ نـه امکان نداره من باید قاتل هاتف رو پیدا کنم.
- ملودی چی داری میگی تو؟
- حرفهای دلم رو دارم میگم، از حق دارم حرف میزنم، دشمنهای سیروس هاتف رو کشتن من باید انتقام خون هاتف رو از قاتلش بگیرم باید پیداش کنم وگرنه قلبم آروم نمیگیره باید بدونم کدوم بیشرفی هاتف رو کشت!
هول کرده بودم و تند تند صحبت میکردم، تیرداد دستام رو فشرد و گفت:
آروم باش ملودی، تو میدونی سیروس با کارهایی که کرده هزارتا دشمن داره فکر کردی راحته که بفهمی کار کدومشون بوده؟! مطمئن باش سیروس جیگرش بیشتر از تو آتیش گرفته اون پدرِ هاتفه، تا هروقتی که شده قاتل بچهش رو پیدا میکنه.
- هاتف بی گناه کشته شد تیرداد، بی گـنـاه!
- خدا جای حق نشسته هیچ خون بیگناهی روی زمین نمیمونه!
تیرداد دندونهاش رو کلید کرد و ادامه داد:
- مثلا ممکنه کسی که باعث مرگ خواهر و مادرم شده، الان خودش تو بدترین وضعیت باشه، منظورم کسیه که با ماشینش زد به ماشین مادرم و پرتش کرد تو دره! بی شک خون بیگناه بیجواب نمیمونه. الان من و تو فقط باید تمرکزمون روی رفتن باشه خواهش میکنم ازت ملودی، یک درصد فکر کن سیروس و تمام زیر دستاش که یکیش تو باشی، الان تحت تعقیب باشن خواهشا حواست رو جمع کن و درست تصمیم بگیر ما الان باید روی ققنوس تمرکز کنیم با برداشتن اون انتقام مرگ پدر و مادرت رو گرفتی! باید تا قبل از اینکه احتمالا دستگیرت کنن فرار کنیم!
با صدایی که خودمم به سختی شنیدمش گفتم:
- خب کی بریم؟! من الان باید چیکار کنم تو باید چیکار کنی؟
- من همه چیز رو ردیف کردم اون ماشینی که قاچاقی میبره ترکیه تقریبا سه چهارتا ماشین داره که هر کدومشون به ترتیب تو مسیر ترکیه هستن، من میرم خونهمون کارهام رو ردیف میکنم و آخر شب ققنوس رو برمیداریم و میریم، واسه برداشتن ققنوس هم یک فکرایی دارم نگران نباش، تو فقط آماده رفتن باش!
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- نگران مسئله ققنوس نباش چون من قبلا حلش کردم!
کد:
آه وقتی میگم تنهام دقیقاً مثل الانمه که دیروز اون اتفاق شوم افتاد و هاتف رو کشتن، از دیروز تا حالا تو خودم دارم آوار میشم اما تیرداد یکبار پیشم نیومد حالم رو بپرسه ناسلامتی من برادرم رو از دست دادم و قلبم از درد داره تیر میکشه هرچندم که سعی میکنم قوی باشم گریه نکنم بازم نمیشه، تیرداد حتی جواب تماس هامم نداده حتی زنگ نزده بگه چرا عمارت نیومده، واقعاً نمیدونم چی بگم بهش! دیگه داره دلزدهام میکنه!
پوفی کشیدم و گوشیم رو کنار گذاشتم، پا شدم که برم توی حمام صورتم رو بشورم که در اتاق باز شد ویهو تیرداد رو جلو چشمام دیدم که چشماش پر اشک بود. ازش خیلی دلخور بودم همچنان عصبی! به سمتش یورش بردم که یک دعوای درست حسابی راه بندازم اما اون زودتر اقدام کرد و اومد طرفم و تا میخواست بهم نزدیک بشه خودم رو عقب کشیدم و با فریاد گفتم:
- همش تقصیر تو بود، اگه تو حواست رو جمع کرده بودی الان هاتف زنده بود، من یک عزیز رو یک برادر رو از دست دادم پس تو اون موقع کدوم گورت بودی که ازش محافظت نکردی هـان؟
و با یک سیلی زدن به صورتش، نصف عصبانیتم رو تخلیه کردم. تیرداد با اندکی تعجب و ناراحتی تو چشمام زل زد و بعد چند ثانیه که موقعیتش رو درک کرد با ناراحتی گفت:
- داری اشتباه فکر میکنی من..
- اشتباه کار تو بود، اشتباه رو تو کردی که تو اون شرایط افتضاح مراقب هاتف نبودی، اگه مراقبش بودی الان دشمنای سیروس پسرش رو نمیکشتن، اونا دنبال شکار بودن که تو هم گوشت رو دو دستی انداختی تو لونهشون، من تو رو مقصر مرگ هاتف میدونم! فقط تو رو!
تیرداد با ناباوری تمام بهم زلزده بود اما من آتیشی و جدی بودم. آهسته گفت:
- من دنبالش رفتم وقتی سیروس بهم دستور داد، ولی اون تو راهیهویی از جلو چشمام غیب شد خواستم اولش به سیروس بگم گمش کردم ولی ترسیدم سیروس اعصبانی بشه و بلایی سرم بیاره.
- پس چرا الان اینجایی؟
- بعدش با خودم گفتم به خاطر تو هم که شده باید به این عمارت برگردم نمیتونستم چون فقط نتونستم مراقب هاتف باشم اینجا نیام یا از ترس اینکه سیروس منو بکشه وقتی هم که نمیدونستم چه اتفاقی برای هاتف افتاده! من درک میکنم چقدر هاتف رو دوست داشتی هرچند که این اواخر خیلی اذیتت کرد، منم ازش ناراحت بودم بخاطر کارهاش اما اونقدر بیوجود نیستم به خاطر اینکه تو رو اذیت کرده بود به کشتنش بدم. اونم با مراقبت نکردنِ ازش. تو کم مونده بگی من هاتف رو کشتم! چرا این تهمت رو بهم میزنی با اینکه من رو خوب میشناسی؛ وقتی اومدم عمارت و تازه فهمیدم چی شده، حالم مثل وقتی شد که مادر و خواهرم فوت کرده بودن، حس میکردم یکی از عزیزام کشته شده از عمق وجودم قلبم شکست و گریه کردم، بعد تو اون وقت...
با این حرفهاش تازه به خودم اومدم و فهمیدم حرفم درست نبوده و دلخورش کردم، اون خودشم ناراحتی تو چشماش موح میزد. حالت تهاجمیم رو از دست دادم و گفتم:
- حالم خوب نیست، یکم تند رفتم، اوکی معذرت میخوام!
- بعضی از حرفها دندون شکنن بعضیهاشون کمرشن و بعضیهاشونم متأسفانه دل شکن! همیشه مراقب حرفهایی که به یک نفر میزنی باش خصوصاً اگه اون یک نفر عاشقت باشه!
این رو گفت و با همون ناراحتی و بغضی که توی صداش داد و بیداد میکرد، رفت سمت در اتاقم که بره بیرون اما زود با گریه فریاد زدم:
- یک ذره درک داشته باش تیرداد، متوجه شو چه مرگمه، هاتف مرده! همین دیشب با دستای خودم زیر خاکش کردم میفهمی چی میگم؟ هاتف مرده. بفهم اینو، بفهم مـنـو! تموم شبهای ناراحتیم تموم دلتنگیام تموم خاطرات تلخ و شیرین بچگیم حساسترین دورههای سنیم رو با اون گذروندم با اون خندیدم و گریه کردم و قد کشیدم و بزرگ شدم، اون جزوی از مهمترین قسمت زندگیم بوده، اون برادرم بوده درکم کن یکم!
تیرداد با حرفهای من بعد از کمی مکث نزدیکم شد و بدون هیچ حرفی تو چشمام زل زد و یک لبخند به معنای غصه نخور تحویلم داد، این مرد تو سلول به سلول تنم رِخنِه کرده بود ضربان قلبهامون با هم به صدا در اومده بود، این مرد تنها دلخوشیم بود و بس! اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- اینقدری داره اتفاقهای تلخ و بد برام میوفته که حس میکنم مُردَم و زمین جهنمه و خدا منو انداخته توش.
- عشق من اصلاً از چیزی دلت نلرزهها به مرگ مادرم تا آخرین لحظه عمرم پیشت میمونم نمیذارم هیچ چیزی خم به ابروت بیاره قول میدم همیشه پیشتم، به موت قسم! ققنوس رو برداریم و همینامشب از اینجا بریم، هرچی زودتر بریم به نفعمونه!
صورتم رو پاک کردم و با عصبانیت گفتم:
- یعنی میگی خون هاتف رو روی زمین ول کنم و بریم از ایران؟ نـه امکان نداره من باید قاتل هاتف رو پیدا کنم.
- ملودی چی داری میگی تو؟
- حرفهای دلم رو دارم میگم، از حق دارم حرف میزنم، دشمنهای سیروس هاتف رو کشتن من باید انتقام خون هاتف رو از قاتلش بگیرم باید پیداش کنم وگرنه قلبم آروم نمیگیره باید بدونم کدوم بیشرفی هاتف رو کشت!
هول کرده بودم و تند تند صحبت میکردم، تیرداد دستام رو فشرد و گفت:
آروم باش ملودی، تو میدونی سیروس با کارهایی که کرده هزارتا دشمن داره فکر کردی راحته که بفهمی کار کدومشون بوده؟! مطمئن باش سیروس جیگرش بیشتر از تو آتیش گرفته اون پدرِ هاتفه، تا هروقتی که شده قاتل بچهش رو پیدا میکنه.
- هاتف بیگناه کشته شد تیرداد، بیگـنـاه!
- خدا جای حق نشسته هیچ خون بیگناهی روی زمین نمیمونه!
تیرداد دندونهاش رو کلید کرد و ادامه داد:
- مثلاً ممکنه کسی که باعث مرگ خواهر و مادرم شده، الان خودش تو بدترین وضعیت باشه، منظورم کسیه که با ماشینش زد به ماشین مادرم و پرتش کرد تو دره! بیشک خون بیگناه بیجواب نمیمونه. الان من و تو فقط باید تمرکزمون روی رفتن باشه خواهش میکنم ازت ملودی، یک درصد فکر کن سیروس و تمام زیر دستاش که یکیش تو باشی، الان تحت تعقیب باشن خواهشا حواست رو جمع کن و درست تصمیم بگیر ما الان باید روی ققنوس تمرکز کنیم با برداشتن اون انتقام مرگ پدر و مادرت رو گرفتی! باید تا قبل از اینکه احتمالاً دستگیرت کنن فرار کنیم!
با صدایی که خودمم به سختی شنیدمش گفتم:
- خب کی بریم؟! من الان باید چیکار کنم تو باید چیکار کنی؟
- من همه چیز رو ردیف کردم اون ماشینی که قاچاقی میبره ترکیه تقریباً سه چهارتا ماشین داره که هر کدومشون به ترتیب تو مسیر ترکیه هستن، من میرم خونهمون کارهام رو ردیف میکنم و آخر شب ققنوس رو برمیداریم و میریم، واسه برداشتن ققنوس هم یک فکرایی دارم نگران نباش، تو فقط آماده رفتن باش!
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- نگران مسأله ققنوس نباش چون من قبلاً حلش کردم!
!
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: