پارت_۲۴۹
***
ساعت حدود هفت شب بود، بعد از اینکه حسابی با حنا از سرای اسحاق پاشا دیدن کردیم و عکس گرفیتم، برگشتیم توی شهر تا اونجا هم یک چرخی بزنیم! شهر دغوبایزید زیاد بزرگ نبود و آنچنان مراکز تفریحی و گردشگری نداشت فقط بازار کوچیکش باصفا بود و البته شلوغ!! به اولین مغازهای که رسیدیم با دیدن سیمیت ها به حنا گفتم:
- حنا میخوری از اینا خیلی خوشمزهست ها!
- چرا اینقدر حنا صدام میزنی؟
- از وقتیکه ظهر گفتی ملودی رو تو خونهی سیروس چال کردی و اومدی باهام، پس دیگه ملودیای وجود نداره.
- پس قول میدم همیشه حنا بمونم!
- مطمئنا همینطوره!
بعد از گرفتن چندتا سیمیت، به راه رفتنمون تو بازار ادامه دادیم، مردم ترکیه همشون خوش رو و خونگرم بودن مخصوصا پیرهاشون که هر جا چشم میدوختیم سر یک میز نشسته بودن باهم چای میخوردن و شطرنج بازی میکردن من همیشه عاشق ترکیه بودم مخصوصا استانبولش، دوست دارم فورا کارامون ردیف شه بریم ترکیه هم بمونیم چند روز! با دیدن کبابی رو به حنا گفتم:
- دلم کباب ترکی خواست، تعریف اینجا رو از خدمه های اون مسافرخونه خیلی شنیدم نظرت چیه بریم بخوریم؟
حنا موهاش رو زیر کلاه فرستاد و گفت:
- تیرداد یک چیزی بهت میگم جلب توجه نکن به اطرافتم نگاه نکن!
انگاری شاخک هام خطر رو حس کرد، ناخودآگاه ضربانم شدت گرفت و پاهام سست شد، هربلایی سر خودم میومد ککم نمیگزید فقط برام ملودی مهم بود مخصوصا الان که تبدیل به حنا شده بود. گفتم:
- زودتر بگو دیگه جون به ل*بم کردی!
- یکی داره تعقیب مون میکنه!!
قلبم با این حرفش تو دهنم کوبید!
- تو مطمئنی؟
- از وقتی از اون مسافرخونه خارج شدیم حس کردم یکی دنبالمونه اما الان مطمئنم یکی داره سایه به سایه تعقیبمون میکنه الانم چشمش دقیقا رو ماست!
- خیلی خوب آروم باش!
- چی چیو آروم باش خودت داری از ترس پس میوفتی!
با همون حال آشفتهم تک خنده ای زدم و گفتم:
- بدون هیچ جلب توجهی به راه رفتنمون ادامه میدیم! پا به پام راه بیا فقط!
بعد از این حرفم به سیمیت خوردنمون ادامه دادیم و آهسته قدم زدیم، سعی داشتم بیشتر تو قسمتهای شلوغِ بازار بریم تا هرکی دنبالمونه گممون کنه اما با این گریم ضایع و رنگارنگی که ما کرده بودیم از بین هزارتا دلقک هم قابل شناسایی بودیم! هرکی دنبالمونه فقط خدا کنه پلیس نباشه! دست حنا رو تو دستم قفل کردم تو قسمت شلوغ راه رفتیم کمکم قدمامون رو تندتر کردیم، قشنگ حس میکردم یکی دنبالمونه حالا دیگه شک نداشتم! با تند شدن قدمامون یکی تند تند پشت سرمون میومد! به حنا گفتم:
- حالا وقتشه!
حنا کیفش رو دور گ*ردنش و دستش انداخت، دستامون تو دست هم بود و سریع شروع به دویدن کردیم، از بین مردم. پیر و جوون و بچه رو هول دادیم و سریع سه دویدیم. باید از بازار میرفتیم بیرون و تو کوچه پس کوچه های اطراف گم و گور میشدیم! اینقدر دویدیم تا به انتهای بازار رسیدیم. با خارج شدنمون از اونجا فوری رفتیم سمت یک کوچهی تنگ و باریک اونی که دنبالمون بود خودش رو بهمون رسوند یک لحظه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم یک مرده که داره به سرعت بهمون نزدیک میشه، حنا هم تا چشمش به مر*تیکه افتاد جیغ خفیفی کشید و سرعتش رو بیشتر کرد. هرکی بود پلیس نبود و این یک جورایی بیشتر منو میترسوند! سریع دویدیم و از کوچه که خارج شدیم، رسیدیم به خیابون، رسیدنمون به خیابون و ترمز زدن تاکسی و سوار شدن یک مسافر دقیقا تو یک لحظه اتفاق افتاد، فورا خودمون رو به تاکسی رسوندیم، نشستیم داخلش و درها رو بستیم! قبل از اینکه اون مسافری که قرار بود؛ سوار بشه، به راننده به ز*ب*ون ترکی گفتم:
- سریع حرکت کن لطفا!
راننده هم با غرولند ماشین رو به حرکت در آورد و راه افتاد! با حرکت کردن ماشین سرم رو چرخوندم و از پشت شیشه به اون مر*تیکه نگاه کردم که دیدم چندقدم دنبال تاکسی دوید وقتی سرعت راننده بیشتر شد ایستاد و واسه بقیه تاکسی ها دست تکون داد اما ما دیگه خیلی ازاونجا دور شدیم.
نفس های عمیق کشیدم و سرم رو به شیشه تکون دادم تا نفسهام مرتب بشه، قلبم خیلی میکوبید!
حنا از بین نفسهای به شمار افتادهش گفت:
- یعنی کی بود ولکن نبود؟!
- هرکی بود پلیس نبود، ولی خوب شد متوجه تعقیبش شدی ها وگرنه معلوم نبود چی میشد!
- دیگه زشته من با اون همه تجربه متوجه نشم کسی تعقیبم میکنه!
با این حرفش دوتایی خندیدم و بعد از اینکه به راننده آدرس دادم سرم رو روی شونه حنا گذاشتم و چشمام رو بستم تا استرسم کم بشه!
وقتی رسیدم به اون محله ای که مسافرخونهی مخفی داخلش بود، پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم و با حنا از توی کوچه ها به سمت مسافر خونه رفتیم چون این مسافرخونه به افراد بدون مدرک جا و مکان میداد مکانش مثل یک خونه شخصی بود تا کسی بهش مشکوک نشه؛ وقتی رسیدیم خواستم آیفون رو بزنم تا در رو باز کنن اما دیدم در حیاط بازه بدون توجه به چیزی با حنا وارد مسافرخونه شدیم! خبری از بقیه مسافرا نبود و چراغ اتاقها خاموش بود! حنا گفت:
- یعنی الان همهی مسافرها خوابیدن؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم شایدم رفتن بیرون بگردن!
حنا کلید اتاق رو از کیفش در آورد و در اتاقمون رو باز کرد، با وارد شدن به اتاق با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود و ققنوس رو لمس میکرد مغزمون رگ به رگ شد!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
***
ساعت حدود هفت شب بود، بعد از اینکه حسابی با حنا از سرای اسحاق پاشا دیدن کردیم و عکس گرفیتم، برگشتیم توی شهر تا اونجا هم یک چرخی بزنیم! شهر دغوبایزید زیاد بزرگ نبود و آنچنان مراکز تفریحی و گردشگری نداشت فقط بازار کوچیکش باصفا بود و البته شلوغ!! به اولین مغازهای که رسیدیم با دیدن سیمیت ها به حنا گفتم:
- حنا میخوری از اینا خیلی خوشمزهست ها!
- چرا اینقدر حنا صدام میزنی؟
- از وقتیکه ظهر گفتی ملودی رو تو خونهی سیروس چال کردی و اومدی باهام، پس دیگه ملودیای وجود نداره.
- پس قول میدم همیشه حنا بمونم!
- مطمئنا همینطوره!
بعد از گرفتن چندتا سیمیت، به راه رفتنمون تو بازار ادامه دادیم، مردم ترکیه همشون خوش رو و خونگرم بودن مخصوصا پیرهاشون که هر جا چشم میدوختیم سر یک میز نشسته بودن باهم چای میخوردن و شطرنج بازی میکردن من همیشه عاشق ترکیه بودم مخصوصا استانبولش، دوست دارم فورا کارامون ردیف شه بریم ترکیه هم بمونیم چند روز! با دیدن کبابی رو به حنا گفتم:
- دلم کباب ترکی خواست، تعریف اینجا رو از خدمه های اون مسافرخونه خیلی شنیدم نظرت چیه بریم بخوریم؟
حنا موهاش رو زیر کلاه فرستاد و گفت:
- تیرداد یک چیزی بهت میگم جلب توجه نکن به اطرافتم نگاه نکن!
انگاری شاخک هام خطر رو حس کرد، ناخودآگاه ضربانم شدت گرفت و پاهام سست شد، هربلایی سر خودم میومد ککم نمیگزید فقط برام ملودی مهم بود مخصوصا الان که تبدیل به حنا شده بود. گفتم:
- زودتر بگو دیگه جون به ل*بم کردی!
- یکی داره تعقیب مون میکنه!!
قلبم با این حرفش تو دهنم کوبید!
- تو مطمئنی؟
- از وقتی از اون مسافرخونه خارج شدیم حس کردم یکی دنبالمونه اما الان مطمئنم یکی داره سایه به سایه تعقیبمون میکنه الانم چشمش دقیقا رو ماست!
- خیلی خوب آروم باش!
- چی چیو آروم باش خودت داری از ترس پس میوفتی!
با همون حال آشفتهم تک خنده ای زدم و گفتم:
- بدون هیچ جلب توجهی به راه رفتنمون ادامه میدیم! پا به پام راه بیا فقط!
بعد از این حرفم به سیمیت خوردنمون ادامه دادیم و آهسته قدم زدیم، سعی داشتم بیشتر تو قسمتهای شلوغِ بازار بریم تا هرکی دنبالمونه گممون کنه اما با این گریم ضایع و رنگارنگی که ما کرده بودیم از بین هزارتا دلقک هم قابل شناسایی بودیم! هرکی دنبالمونه فقط خدا کنه پلیس نباشه! دست حنا رو تو دستم قفل کردم تو قسمت شلوغ راه رفتیم کمکم قدمامون رو تندتر کردیم، قشنگ حس میکردم یکی دنبالمونه حالا دیگه شک نداشتم! با تند شدن قدمامون یکی تند تند پشت سرمون میومد! به حنا گفتم:
- حالا وقتشه!
حنا کیفش رو دور گ*ردنش و دستش انداخت، دستامون تو دست هم بود و سریع شروع به دویدن کردیم، از بین مردم. پیر و جوون و بچه رو هول دادیم و سریع سه دویدیم. باید از بازار میرفتیم بیرون و تو کوچه پس کوچه های اطراف گم و گور میشدیم! اینقدر دویدیم تا به انتهای بازار رسیدیم. با خارج شدنمون از اونجا فوری رفتیم سمت یک کوچهی تنگ و باریک اونی که دنبالمون بود خودش رو بهمون رسوند یک لحظه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم یک مرده که داره به سرعت بهمون نزدیک میشه، حنا هم تا چشمش به مر*تیکه افتاد جیغ خفیفی کشید و سرعتش رو بیشتر کرد. هرکی بود پلیس نبود و این یک جورایی بیشتر منو میترسوند! سریع دویدیم و از کوچه که خارج شدیم، رسیدیم به خیابون، رسیدنمون به خیابون و ترمز زدن تاکسی و سوار شدن یک مسافر دقیقا تو یک لحظه اتفاق افتاد، فورا خودمون رو به تاکسی رسوندیم، نشستیم داخلش و درها رو بستیم! قبل از اینکه اون مسافری که قرار بود؛ سوار بشه، به راننده به ز*ب*ون ترکی گفتم:
- سریع حرکت کن لطفا!
راننده هم با غرولند ماشین رو به حرکت در آورد و راه افتاد! با حرکت کردن ماشین سرم رو چرخوندم و از پشت شیشه به اون مر*تیکه نگاه کردم که دیدم چندقدم دنبال تاکسی دوید وقتی سرعت راننده بیشتر شد ایستاد و واسه بقیه تاکسی ها دست تکون داد اما ما دیگه خیلی ازاونجا دور شدیم.
نفس های عمیق کشیدم و سرم رو به شیشه تکون دادم تا نفسهام مرتب بشه، قلبم خیلی میکوبید!
حنا از بین نفسهای به شمار افتادهش گفت:
- یعنی کی بود ولکن نبود؟!
- هرکی بود پلیس نبود، ولی خوب شد متوجه تعقیبش شدی ها وگرنه معلوم نبود چی میشد!
- دیگه زشته من با اون همه تجربه متوجه نشم کسی تعقیبم میکنه!
با این حرفش دوتایی خندیدم و بعد از اینکه به راننده آدرس دادم سرم رو روی شونه حنا گذاشتم و چشمام رو بستم تا استرسم کم بشه!
وقتی رسیدم به اون محله ای که مسافرخونهی مخفی داخلش بود، پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم و با حنا از توی کوچه ها به سمت مسافر خونه رفتیم چون این مسافرخونه به افراد بدون مدرک جا و مکان میداد مکانش مثل یک خونه شخصی بود تا کسی بهش مشکوک نشه؛ وقتی رسیدیم خواستم آیفون رو بزنم تا در رو باز کنن اما دیدم در حیاط بازه بدون توجه به چیزی با حنا وارد مسافرخونه شدیم! خبری از بقیه مسافرا نبود و چراغ اتاقها خاموش بود! حنا گفت:
- یعنی الان همهی مسافرها خوابیدن؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم شایدم رفتن بیرون بگردن!
حنا کلید اتاق رو از کیفش در آورد و در اتاقمون رو باز کرد، با وارد شدن به اتاق با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود و ققنوس رو لمس میکرد مغزمون رگ به رگ شد!
کد:
***
ساعت حدود هفت شب بود، بعد از اینکه حسابی با حنا از سرای اسحاق پاشا دیدن کردیم و عکس گرفیتم، برگشتیم توی شهر تا اونجا هم یک چرخی بزنیم! شهر دغوبایزید زیاد بزرگ نبود و آنچنان مراکز تفریحی و گردشگری نداشت فقط بازار کوچیکش باصفا بود و البته شلوغ!! به اولین مغازهای که رسیدیم با دیدن سیمیتها به حنا گفتم:
- حنا میخوری از اینا خیلی خوشمزهستها!
- چرا اینقدر حنا صدام میزنی؟
- از وقتیکه ظهر گفتی ملودی رو تو خونهی سیروس چال کردی و اومدی باهام، پس دیگه ملودیای وجود نداره.
- پس قول میدم همیشه حنا بمونم!
- مطمئناً همینطوره!
بعد از گرفتن چندتا سیمیت، به راه رفتنمون تو بازار ادامه دادیم، مردم ترکیه همشون خوش رو و خونگرم بودن مخصوصاً پیرهاشون که هر جا چشم میدوختیم سر یک میز نشسته بودن باهم چای میخوردن و شطرنج بازی میکردن من همیشه عاشق ترکیه بودم مخصوصاً استانبولش، دوست دارم فوراً کارامون ردیف شه بریم ترکیه هم بمونیم چند روز! با دیدن کبابی رو به حنا گفتم:
- دلم کباب ترکی خواست، تعریف اینجا رو از خدمههای اون مسافرخونه خیلی شنیدم نظرت چیه بریم بخوریم؟
حنا موهاش رو زیر کلاه فرستاد و گفت:
- تیرداد یک چیزی بهت میگم جلب توجه نکن به اطرأفتم نگاه نکن!
انگاری شاخک هام خطر رو حس کرد، ناخودآگاه ضربانم شدت گرفت و پاهام سست شد، هربلایی سر خودم میومد ککم نمیگزید فقط برام ملودی مهم بود مخصوصاً الان که تبدیل به حنا شده بود. گفتم:
- زودتر بگو دیگه جون به ل*بم کردی!
- یکی داره تعقیب مون میکنه!!
قلبم با این حرفش تو دهنم کوبید!
- تو مطمئنی؟
- از وقتی از اون مسافرخونه خارج شدیم حس کردم یکی دنبالمونه اما الان مطمئنم یکی داره سایه به سایه تعقیبمون میکنه الانم چشمش دقیقاً رو ماست!
- خیلی خوب آروم باش!
- چی چیو آروم باش خودت داری از ترس پس میوفتی!
با همون حال آشفتهم تک خندهای زدم و گفتم:
- بدون هیچ جلب توجهی به راه رفتنمون ادامه میدیم! پا به پام راه بیا فقط!
بعد از این حرفم به سیمیت خوردنمون ادامه دادیم و آهسته قدم زدیم، سعی داشتم بیشتر تو قسمتهای شلوغِ بازار بریم تا هرکی دنبالمونه گممون کنه اما با این گریم ضایع و رنگارنگی که ما کرده بودیم از بین هزارتا دلقک هم قابل شناسایی بودیم! هرکی دنبالمونه فقط خدا کنه پلیس نباشه! دست حنا رو تو دستم قفل کردم تو قسمت شلوغ راه رفتیم کمکم قدمامون رو تندتر کردیم، قشنگ حس میکردم یکی دنبالمونه حالا دیگه شک نداشتم! با تند شدن قدمامون یکی تند تند پشت سرمون میومد! به حنا گفتم:
- حالا وقتشه!
حنا کیفش رو دور گ*ردنش و دستش انداخت، دستامون تو دست هم بود و سریع شروع به دویدن کردیم، از بین مردم. پیر و جوون و بچه رو هول دادیم و سریع سه دویدیم. باید از بازار میرفتیم بیرون و تو کوچه پس کوچههای اطراف گم و گور میشدیم! اینقدر دویدیم تا به انتهای بازار رسیدیم. با خارج شدنمون از اونجا فوری رفتیم سمت یک کوچهی تنگ و باریک اونی که دنبالمون بود خودش رو بهمون رسوند یک لحظه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم یک مرده که داره به سرعت بهمون نزدیک میشه، حنا هم تا چشمش به مر*تیکه افتاد جیغ خفیفی کشید و سرعتش رو بیشتر کرد. هرکی بود پلیس نبود و این یک جورایی بیشتر منو میترسوند! سریع دویدیم و از کوچه که خارج شدیم، رسیدیم به خیابون، رسیدنمون به خیابون و ترمز زدن تاکسی و سوار شدن یک مسافر دقیقاً تو یک لحظه اتفاق افتاد، فوراً خودمون رو به تاکسی رسوندیم، نشستیم داخلش و درها رو بستیم! قبل از اینکه اون مسافری که قرار بود؛ سوار بشه، به راننده به ز*ب*ون ترکی گفتم:
- سریع حرکت کن لطفا!
راننده هم با غرولند ماشین رو به حرکت در آورد و راه افتاد! با حرکت کردن ماشین سرم رو چرخوندم و از پشت شیشه به اون مر*تیکه نگاه کردم که دیدم چندقدم دنبال تاکسی دوید وقتی سرعت راننده بیشتر شدایستاد و واسه بقیه تاکسیها دست تکون داد اما ما دیگه خیلی ازاونجا دور شدیم.
نفسهای عمیق کشیدم و سرم رو به شیشه تکون دادم تا نفسهام مرتب بشه، قلبم خیلی میکوبید!
حنا از بین نفسهای به شمار افتادهش گفت:
- یعنی کی بود ولکن نبود؟!
- هرکی بود پلیس نبود، ولی خوب شد متوجه تعقیبش شدیها وگرنه معلوم نبود چی میشد!
- دیگه زشته من با اون همه تجربه متوجه نشم کسی تعقیبم میکنه!
با این حرفش دوتایی خندیدم و بعد از اینکه به راننده آدرس دادم سرم رو روی شونه حنا گذاشتم و چشمام رو بستم تا استرسم کم بشه!
وقتی رسیدم به اون محلهای که مسافرخونهی مخفی داخلش بود، پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم و با حنا از توی کوچهها به سمت مسافر خونه رفتیم چون این مسافرخونه به افراد بدون مدرک جا و مکان میداد مکانش مثل یک خونه شخصی بود تا کسی بهش مشکوک نشه؛ وقتی رسیدیم خواستم آیفون رو بزنم تا در رو باز کنن اما دیدم در حیاط بازه بدون توجه به چیزی با حنا وارد مسافرخونه شدیم! خبری از بقیه مسافرا نبود و چراغ اتاقها خاموش بود! حنا گفت:
- یعنی الان همهی مسافرها خوابیدن؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم شایدم رفتن بیرون بگردن!
حنا کلید اتاق رو از کیفش در آورد و در اتاقمون رو باز کرد، با وارد شدن به اتاق با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود و ققنوس رو لمس میکرد مغزمون رگ به رگ شد!
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: