پارت_۲۳۹
اون روز که بردنم کلانتری و ازم بازجویی کردن، گفتن که تا مشخص نشدن قضیهی ابویونا از شهر حق ندارم خارج بشم و منم چون اونقدری مطمئن بودم که ابویونا اسمی ازم نمیبره زودتر اقدام به رفتن نکردم. من دوبار توی زندانی که ابویونا تو دبی زندونی بود براش پیغام فرستادم حتی با اینکه تو انفرادی بود تهدیدش کردم و ازش خواستم اسمی ازم نبره اونقدری نفوذیهام دقیق کارشون رو انجام دادن که هیچکسی مشکوک نشد، ابویونا بهترین وکیل رو داشت و خبرم شده بود کارهاش داره خوب پیش میره اما این چند روز اخیر هیچ خبری ازش نشده که بگن بازجویی کردن ازش یا نه، همه چی خیلی آروم و بی سر و صدا بود و این مطمئنا آرامش قبل از طوفان بود که منو میترسوند! ولی من سیروسم به این راحتیها به کسی باخت نمیدم، خوب میدونم زمانِ دقیق آشکار و نهان شدن چه وقته؟! یک جوری غیب میشم که حتی سایهمم بهم شک نکنه چه برسه پلیس! کل زندگیم و دار و ندارم رو فروختم و کل پولهام رو ریختم تو یک حساب که توی سوئد به نام خودم باز کرده بودم البته توی سوئد من سیروس صامت نبودم، آدام نیکولاس بودم.
گوشیم رو گذاشتم کنار و رفتم طرف پنجره، کامران درحال تصفیه حساب با نگهبانها و بادیگاردها بود که امروز گفته بودم تصفیه شون کنه همگی برن، حتی باغبون و تمامی خدمتکارها رو تصفیه کردم رفتن، وقتی دیگه کل ملک و املاکم رو فروختم نوچه میخوام چیکار!؟ وقتی دارم تا یک ساعتِ دیگه برای همیشه از ایران غیب میشم و میرم این ملک و املاکم رو برای چی و کی نگه دارم. فقط به دلیل اینکه شاهرخ اینجا کلی بهم خدمت کرد و همیشه مراقب هرچیزی بود لطف کردم و یک سرویس خونهی ویلایی زدم به نام خواهر و برادرش که تو پروشگاه بودن و یک خورده پول هم ریختم تو حسابی که بهزیستی براشون باز کرده بود تا وقتی بزرگ شدن مشکلی براشون پیش نیاد.
حالا باید برم دنبال ققنوسم که شیشهی عمرمه و من بدون اون هیچم، حتی باید تا قبل از اینکه ملودی و تیرداد باهم ازدواج کنن برسم و جلوشون رو بگیرم، اون احمق ها از هیچی خبر ندارن که داره چه بلایی سرشون میاد، فقط دلشون خوشه که با ققنوس فرار کردن اما نمیدونن من همیشه یک قدم جلوتر از بقیهام و اونارو الآن تو مشتم دارم.
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم کامران با آخرین نگهبان هم تصفیه کرد و به همراه جاوید اومدن توی عمارت، پس از چند دقیقه در اتاقم به صدا در اومد که با بفرماییدی که گفتم هر دو اومدن داخل! رو بهشون گفتم:
- کل کارهایی که گفتم رو انجام دادین؟!
- بله آقا همه چیز رو آماده کردم، فقط مونده وسایلتون رو بردارین و بریم ماشین هم پشت عمارت حاضره.
نگاهی به جاوید که به تازگی استخدامش کرده بودم انداختم، فقط به دلیل اینکه واسه همچین روزی میخواستمش استخدامش کردم که این و کامران هرجا میرم محافظم باشن. چون باید برم دنبال ققنوس و بعدشم برم سوئد. حتما به دوتا بایدگاردِ قوی هیکل نیاز دارم. رو به جاوید گفتم:
- من دارم امشب برای همیشه از ایران خارج میشم، معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته، پلیس به احتمال خیلی زیاد زیر نظرم داره واسه همینم به صورت مخفیانه املاکم رو فروختم ممکنه پلیس تو خارج شناسایی و دستگیرم کنه یا اینکه به سلامتی از مرز رد بشیم و بریم اون ور آب زندگی کنیم شما هم برای من کار میکنید، هیچی به طور دقیقا و واضح معلوم نیست،حالا این کامران ننه آقاش فوت شدن و هیچ کس و کاری نداره میخواد دنبال من بیاد تو چی؟! تو مطمئنی میخوای برای همیشه تو خارج از کشور بادیگارد من باشی جاوید؟
- منم یکی ام مثل کامران ننه آقا دارم اما مرده حسابشون کن، هرجایی برین پشت سرتون میام سیروس خان.
- آفرین پسر، پس بزن بریم!
کامران گفت:
- آقا سیروس یک چیزی یادم رفت بهتون بگم، انگاری که توی حیاط پشتی بنزین ریخته بودن خیلی بوی بنزین میومد من که متوجه شدم کل حیاط رو آب ریختم تا اثرش بره یک وقت آتیش نگیره اون طرف.
با دندونای کلید شده گفتم:
- این یک اتفاقِ معمولی نیست همه چی داره به ضرر من پیش میره، اینجا اصلا امن نیست باید زودتر بریم.
ساکم رو برداشتم و کامران کوله پشتیش رو روی کولش درست کرد و همگی از اتاق من رفتیم بیرون، میخواستیم بریم حیاط پشتی که با سروصداهایی که از توی هال اومد نظرم به طرف در جلب شد. با وایستادنِ من، کامران و جاوید هم وایستادن که یهو دیدم در هال به طرز وحشیانهای باز شد و یکی اومد داخل. سریع اسلحهم رو در آوردم و نشونه گرفتم به طرف در. یکی داشت بهمون نزدیک میشد چون نیمه تاریک بود خوب صورتش مشخص نبود. گفتم:
- بهتره هرکی هستی کار احمقانه ای نکنی، اسلحه تو دستمه!
- کل عزیزام رو کردی زیر خاک، اون وقت از مرگ میترسونیم جلال؟
با این حرفش قلبم ریخت پایین، از فکری که تو ذهنم مثل برق گذشت، مغزم رگ به رگ شد. یکمی که اومد جلوتر نور افتاد توی صورتش و تازه چشمهای به خون نشستهش رو دیدم. خدای من! اون همون پلیسی بود که تو بندر نزدیک بود من و بن صدرا رو دستگیر کنه. خودم رو کنترل کردم و با پوزخند گفتم:
- باید همون جا توی بندر میکشتمت تا دیگه موی دماغم نشی.
- من برای دستگیریت نیومدم چون دیگه پلیس نیستم، تصفیه حساب من و تو برمیگرده به چهل سال پیش، ببینم منو یادت میاد جلال؟!
با این حرفش ناخواسته دستام لرزید، گفتم:
- چی میخوای بگی؟
با حرص خندید و گفت:
- منم عماد! پسر ریحانه و سَتّار که کردیشون زیر خاک یادت اومدم؟!
با گفتن این حرفش، قلبم از حرکت ایستاد، زبونم زودتر از عقلم کار کرد و گفتم:
- عـماد؟! پسرم!؟
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
اون روز که بردنم کلانتری و ازم بازجویی کردن، گفتن که تا مشخص نشدن قضیهی ابویونا از شهر حق ندارم خارج بشم و منم چون اونقدری مطمئن بودم که ابویونا اسمی ازم نمیبره زودتر اقدام به رفتن نکردم. من دوبار توی زندانی که ابویونا تو دبی زندونی بود براش پیغام فرستادم حتی با اینکه تو انفرادی بود تهدیدش کردم و ازش خواستم اسمی ازم نبره اونقدری نفوذیهام دقیق کارشون رو انجام دادن که هیچکسی مشکوک نشد، ابویونا بهترین وکیل رو داشت و خبرم شده بود کارهاش داره خوب پیش میره اما این چند روز اخیر هیچ خبری ازش نشده که بگن بازجویی کردن ازش یا نه، همه چی خیلی آروم و بی سر و صدا بود و این مطمئنا آرامش قبل از طوفان بود که منو میترسوند! ولی من سیروسم به این راحتیها به کسی باخت نمیدم، خوب میدونم زمانِ دقیق آشکار و نهان شدن چه وقته؟! یک جوری غیب میشم که حتی سایهمم بهم شک نکنه چه برسه پلیس! کل زندگیم و دار و ندارم رو فروختم و کل پولهام رو ریختم تو یک حساب که توی سوئد به نام خودم باز کرده بودم البته توی سوئد من سیروس صامت نبودم، آدام نیکولاس بودم.
گوشیم رو گذاشتم کنار و رفتم طرف پنجره، کامران درحال تصفیه حساب با نگهبانها و بادیگاردها بود که امروز گفته بودم تصفیه شون کنه همگی برن، حتی باغبون و تمامی خدمتکارها رو تصفیه کردم رفتن، وقتی دیگه کل ملک و املاکم رو فروختم نوچه میخوام چیکار!؟ وقتی دارم تا یک ساعتِ دیگه برای همیشه از ایران غیب میشم و میرم این ملک و املاکم رو برای چی و کی نگه دارم. فقط به دلیل اینکه شاهرخ اینجا کلی بهم خدمت کرد و همیشه مراقب هرچیزی بود لطف کردم و یک سرویس خونهی ویلایی زدم به نام خواهر و برادرش که تو پروشگاه بودن و یک خورده پول هم ریختم تو حسابی که بهزیستی براشون باز کرده بود تا وقتی بزرگ شدن مشکلی براشون پیش نیاد.
حالا باید برم دنبال ققنوسم که شیشهی عمرمه و من بدون اون هیچم، حتی باید تا قبل از اینکه ملودی و تیرداد باهم ازدواج کنن برسم و جلوشون رو بگیرم، اون احمق ها از هیچی خبر ندارن که داره چه بلایی سرشون میاد، فقط دلشون خوشه که با ققنوس فرار کردن اما نمیدونن من همیشه یک قدم جلوتر از بقیهام و اونارو الآن تو مشتم دارم.
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم کامران با آخرین نگهبان هم تصفیه کرد و به همراه جاوید اومدن توی عمارت، پس از چند دقیقه در اتاقم به صدا در اومد که با بفرماییدی که گفتم هر دو اومدن داخل! رو بهشون گفتم:
- کل کارهایی که گفتم رو انجام دادین؟!
- بله آقا همه چیز رو آماده کردم، فقط مونده وسایلتون رو بردارین و بریم ماشین هم پشت عمارت حاضره.
نگاهی به جاوید که به تازگی استخدامش کرده بودم انداختم، فقط به دلیل اینکه واسه همچین روزی میخواستمش استخدامش کردم که این و کامران هرجا میرم محافظم باشن. چون باید برم دنبال ققنوس و بعدشم برم سوئد. حتما به دوتا بایدگاردِ قوی هیکل نیاز دارم. رو به جاوید گفتم:
- من دارم امشب برای همیشه از ایران خارج میشم، معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته، پلیس به احتمال خیلی زیاد زیر نظرم داره واسه همینم به صورت مخفیانه املاکم رو فروختم ممکنه پلیس تو خارج شناسایی و دستگیرم کنه یا اینکه به سلامتی از مرز رد بشیم و بریم اون ور آب زندگی کنیم شما هم برای من کار میکنید، هیچی به طور دقیقا و واضح معلوم نیست،حالا این کامران ننه آقاش فوت شدن و هیچ کس و کاری نداره میخواد دنبال من بیاد تو چی؟! تو مطمئنی میخوای برای همیشه تو خارج از کشور بادیگارد من باشی جاوید؟
- منم یکی ام مثل کامران ننه آقا دارم اما مرده حسابشون کن، هرجایی برین پشت سرتون میام سیروس خان.
- آفرین پسر، پس بزن بریم!
کامران گفت:
- آقا سیروس یک چیزی یادم رفت بهتون بگم، انگاری که توی حیاط پشتی بنزین ریخته بودن خیلی بوی بنزین میومد من که متوجه شدم کل حیاط رو آب ریختم تا اثرش بره یک وقت آتیش نگیره اون طرف.
با دندونای کلید شده گفتم:
- این یک اتفاقِ معمولی نیست همه چی داره به ضرر من پیش میره، اینجا اصلا امن نیست باید زودتر بریم.
ساکم رو برداشتم و کامران کوله پشتیش رو روی کولش درست کرد و همگی از اتاق من رفتیم بیرون، میخواستیم بریم حیاط پشتی که با سروصداهایی که از توی هال اومد نظرم به طرف در جلب شد. با وایستادنِ من، کامران و جاوید هم وایستادن که یهو دیدم در هال به طرز وحشیانهای باز شد و یکی اومد داخل. سریع اسلحهم رو در آوردم و نشونه گرفتم به طرف در. یکی داشت بهمون نزدیک میشد چون نیمه تاریک بود خوب صورتش مشخص نبود. گفتم:
- بهتره هرکی هستی کار احمقانه ای نکنی، اسلحه تو دستمه!
- کل عزیزام رو کردی زیر خاک، اون وقت از مرگ میترسونیم جلال؟
با این حرفش قلبم ریخت پایین، از فکری که تو ذهنم مثل برق گذشت، مغزم رگ به رگ شد. یکمی که اومد جلوتر نور افتاد توی صورتش و تازه چشمهای به خون نشستهش رو دیدم. خدای من! اون همون پلیسی بود که تو بندر نزدیک بود من و بن صدرا رو دستگیر کنه. خودم رو کنترل کردم و با پوزخند گفتم:
- باید همون جا توی بندر میکشتمت تا دیگه موی دماغم نشی.
- من برای دستگیریت نیومدم چون دیگه پلیس نیستم، تصفیه حساب من و تو برمیگرده به چهل سال پیش، ببینم منو یادت میاد جلال؟!
با این حرفش ناخواسته دستام لرزید، گفتم:
- چی میخوای بگی؟
با حرص خندید و گفت:
- منم عماد! پسر ریحانه و سَتّار که کردیشون زیر خاک یادت اومدم؟!
با گفتن این حرفش، قلبم از حرکت ایستاد، زبونم زودتر از عقلم کار کرد و گفتم:
- عـماد؟! پسرم!؟
کد:
اون روز که بردنم کلانتری و ازم بازجویی کردن، گفتن که تا مشخص نشدن قضیهی ابویونا از شهر حق ندارم خارج بشم و منم چون اونقدری مطمئن بودم که ابویونا اسمی ازم نمیبره زودتر اقدام به رفتن نکردم. من دوبار توی زندانی که ابویونا تو دبی زندونی بود براش پیغام فرستادم حتی با اینکه تو انفرادی بود تهدیدش کردم و ازش خواستم اسمی ازم نبره اونقدری نفوذیهام دقیق کارشون رو انجام دادن که هیچکسی مشکوک نشد، ابویونا بهترین وکیل رو داشت و خبرم شده بود کارهاش داره خوب پیش میره اما این چند روز اخیر هیچ خبری ازش نشده که بگن بازجویی کردن ازش یا نه، همه چی خیلی آروم و بیسر و صدا بود و این مطمئناً آرامش قبل از طوفان بود که منو میترسوند! ولی من سیروسم به این راحتیها به کسی باخت نمیدم، خوب میدونم زمانِ دقیق آشکار و نهان شدن چه وقته؟! یک جوری غیب میشم که حتی سایهمم بهم شک نکنه چه برسه پلیس! کل زندگیم و دار و ندارم رو فروختم و کل پولهام رو ریختم تو یک حساب که توی سوئد به نام خودم باز کرده بودم البته توی سوئد من سیروس صامت نبودم، آدام نیکولاس بودم.
گوشیم رو گذاشتم کنار و رفتم طرف پنجره، کامران درحال تصفیه حساب با نگهبانها و بادیگاردها بود که امروز گفته بودم تصفیه شون کنه همگی برن، حتی باغبون و تمامی خدمتکارها رو تصفیه کردم رفتن، وقتی دیگه کل ملک و املاکم رو فروختم نوچه میخوام چیکار! ؟ وقتی دارم تا یک ساعتِ دیگه برای همیشه از ایران غیب میشم و میرم این ملک و املاکم رو برای چی و کی نگه دارم. فقط به دلیل اینکه شاهرخ اینجا کلی بهم خدمت کرد و همیشه مراقب هرچیزی بود لطف کردم و یک سرویس خونهی ویلایی زدم به نام خواهر و برادرش که تو پروشگاه بودن و یک خورده پول هم ریختم تو حسابی که بهزیستی براشون باز کرده بود تا وقتی بزرگ شدن مشکلی براشون پیش نیاد.
حالا باید برم دنبال ققنوسم که شیشهی عمرمه و من بدون اون هیچم، حتی باید تا قبل از اینکه ملودی و تیرداد باهم ازدواج کنن برسم و جلوشون رو بگیرم، اون احمقها از هیچی خبر ندارن که داره چه بلایی سرشون میاد، فقط دلشون خوشه که با ققنوس فرار کردن اما نمیدونن من همیشه یک قدم جلوتر از بقیهام و اونارو الآن تو مشتم دارم.
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم کامران با آخرین نگهبان هم تصفیه کرد و به همراه جاوید اومدن توی عمارت، پس از چند دقیقه در اتاقم به صدا در اومد که با بفرماییدی که گفتم هر دو اومدن داخل! رو بهشون گفتم:
- کل کارهایی که گفتم رو انجام دادین؟!
- بله آقا همه چیز رو آماده کردم، فقط مونده وسایلتون رو بردارین و بریم ماشین هم پشت عمارت حاضره.
نگاهی به جاوید که به تازگی استخدامش کرده بودم انداختم، فقط به دلیل اینکه واسه همچین روزی میخواستمش استخدامش کردم که این و کامران هرجا میرم محافظم باشن. چون باید برم دنبال ققنوس و بعدشم برم سوئد. حتماً به دوتا بایدگاردِ قوی هیکل نیاز دارم. رو به جاوید گفتم:
- من دارمامشب برای همیشه از ایران خارج میشم، معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته، پلیس به احتمال خیلی زیاد زیر نظرم داره واسه همینم به صورت مخفیانه املاکم رو فروختم ممکنه پلیس تو خارج شناسایی و دستگیرم کنه یا اینکه به سلامتی از مرز رد بشیم و بریم اون ور آب زندگی کنیم شما هم برای من کار میکنید، هیچی به طور دقیقاً و واضح معلوم نیست، حالا این کامران ننه آقاش فوت شدن و هیچ کس و کاری نداره میخواد دنبال من بیاد تو چی؟! تو مطمئنی میخوای برای همیشه تو خارج از کشور بادیگارد من باشی جاوید؟
- منم یکیام مثل کامران ننه آقا دارم اما مرده حسابشون کن، هرجایی برین پشت سرتون میام سیروس خان.
- آفرین پسر، پس بزن بریم!
کامران گفت:
- آقا سیروس یک چیزی یادم رفت بهتون بگم، انگاری که توی حیاط پشتی بنزین ریخته بودن خیلی بوی بنزین میومد من که متوجه شدم کل حیاط رو آب ریختم تا اثرش بره یک وقت آتیش نگیره اون طرف.
با دندونای کلید شده گفتم:
- این یک اتفاقِ معمولی نیست همه چی داره به ضرر من پیش میره، اینجا اصلاً امن نیست باید زودتر بریم.
ساکم رو برداشتم و کامران کوله پشتیش رو روی کولش درست کرد و همگی از اتاق من رفتیم بیرون، میخواستیم بریم حیاط پشتی که با سروصداهایی که از توی هال اومد نظرم به طرف در جلب شد. با وایستادنِ من، کامران و جاوید هم وایستادن کهیهو دیدم در هال به طرز وحشیانهای باز شد و یکی اومد داخل. سریع اسلحهم رو در آوردم و نشونه گرفتم به طرف در. یکی داشت بهمون نزدیک میشد چون نیمه تاریک بود خوب صورتش مشخص نبود. گفتم:
- بهتره هرکی هستی کار احمقانهای نکنی، اسلحه تو دستمه!
- کل عزیزام رو کردی زیر خاک، اون وقت از مرگ میترسونیم جلال؟
با این حرفش قلبم ریخت پایین، از فکری که تو ذهنم مثل برق گذشت، مغزم رگ به رگ شد. یکمی که اومد جلوتر نور افتاد توی صورتش و تازه چشمهای به خون نشستهش رو دیدم. خدای من! اون همون پلیسی بود که تو بندر نزدیک بود من و بن صدرا رو دستگیر کنه. خودم رو کنترل کردم و با پوزخند گفتم:
- باید همون جا توی بندر میکشتمت تا دیگه موی دماغم نشی.
- من برای دستگیریت نیومدم چون دیگه پلیس نیستم، تصفیه حساب من و تو برمیگرده به چهل سال پیش، ببینم منو یادت میاد جلال؟!
با این حرفش ناخواسته دستام لرزید، گفتم:
- چی میخوای بگی؟
با حرص خندید و گفت:
- منم عماد! پسر ریحانه و سَتّار که کردیشون زیر خاک یادت اومدم؟!
با گفتن این حرفش، قلبم از حرکتایستاد، زبونم زودتر از عقلم کار کرد و گفتم:
- عـماد؟! پسرم! ؟
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: