پارت_۱۱٠
«ساغر»
میلا با حرص توی اتاق قدم رو میرفت و از عصباینت کم مونده بودیه کتک مفصلمون بزنه. لورا که بیوقفه گریه میکرد و از ترس به خودش میلرزید، منم بسکه دویده بودم کف پاهام ذوق ذوق میکرد، اونقدرم عصبانی و به هم ریخته بودم دلم میخواست لوکاس رو به بدترین شکل شکنجهش بدم و بکشمش پسرهی هفت خطه دروغگو میخواست ما رو بازی بده. با فریاد بلندی که میلا زد از کلنجار رفتن با خودم دست کشیدم و با ترس بهش خیره شدم تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم، صورتش خیلی ترسناک شده بود. میلا از بین دندونهای کلید شدهاش گفت:
- چرا؟! چرا سعی کردین منو بپیچونین و از خونه فرار کنین؟
لورا گفت:
- ماکه فرار نکردیم.
- اینکه یواشکی از خونه میرین بیرون اگه اسمش فرار نیست پس چیه؟ اگه به موقع از دست اون مر*تیکه نجاتتون نداده بودم که معلوم نبود الان تو چه وضعی بودین.
لبمو گ*از گرفتم و رو به میلا که از عصبانیت نفس نفس میزد گفتم:
- ما اشتباه کردیم ببخشید.
- خوبه متحول شدم. راستش رو بگین با این لباسهای مهمونی و این سر و وضع کجا داشتین میرفتین و اون مر*تیکه چرا دنبالتون میدوید، حرف بزنین!
- راستش داشتیم میرفتیم بار یکم تفریح کنیم که با اون مر*تیکه دعوامون شد و اونم راه افتاد دنبالمون.
- شماها که تا بودین هیچوقت اینجا نو*شی*دنی نمیخوردین پس چرا رفتین بار؟
سرم رو انداختم پایین و حرفی نزدم واقعاً هم هیچ دروغ قانعکنندهای نداشتم بگم، با این وضع لباسامون و فرار کردنمون و اون مر*تیکهای که دنبالمون میدوید همه چیز مشکوک بود براش. بعد از اینکه داشتیم از خونهی لوکاس فرار میکردیم میلا اتفاقی ما رو توی راه برگشت به خونه دید و نجاتمون داد اگه به موقع نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرمون مییومد. میلا داد زد:
- پس نمیخواین راستش رو بگین آره؟ باشه که اینطور.
و بعد از این، گوشی من و لورا رو از دستمون گرفت و گفت:
- تکلیفتون رو معلوم میکنم.
سریع از اتاق خارج شد و در رو از رومون قفل کرد! لورا پشت سرش رفت و چندبار کوبید به در و گفت:
- خواهش میکنم در رو باز کن میلا لطفا! .
وقتیکه صدایی از میلا نیومد، لورا رو کرد سمت من اشکاش رو پاک کرد گفت:
- بیچاره شدیم ساغر، حالا معلوم نیست میخواد باهامون چیکار کنه!
بی توجه به حرفش گفتم:
- به نظرت لوکاس میخواست باهامون چیکار کنه؟ چرا اون کار رو کرد هدفش چی بود؟
- مگه نشنیدی به اون دوتا مر*تیکهی گرجی چی گفت؟
- حرفایی میزنیها من از کجا باید ز*ب*ون گرجیای بلد باشم؟
- اونها به لوکاس گفتن که دخترای خوبیان و ارزش خریدن دارن لوکاس هم گفت قابلتون رو ندار.
- چی؟! یعنی لوکاس میخواست مارو به اونا بفروشه؟ درست فهمیدم؟
- آره اگه رازمیکِ بیچاره نجاتمون نداده بود معلوم نبود الان کجا بودیم.
با دندونهای بهم فشرده گفتم:
- پسرهی ع*و*ضی به چه جراتی خواست همچین غلطی کنه؟ از اولم بهش شک داشتم با اون ضایع بازی هاش میدونستم یک چیزی رو مخفی میکنه! دارم براش ببین چه بلایی سرش بیارم هنوز من رو نشناخته سگ پدر.
- ما باید همه چیز رو به میلا بگیم!
- نه اول باید رازمیک رو نجات بدیم. معلوم نیست لوکاس باهاش چیکار میکنه؟ اونم بعد از اینکه ما رو فراری داد.
- نه بیخیال شو ساغر، دیوونه شدی مگه؟ باز میخوای تو درد سر بیوفتیم؟! رازمیک بدون ما از بس خودش برمیاد.
- اون مارو نجات داد ماهم باید نجاتش بدیم، مشکلی نیست تو اگه میترسی نیا من خودم یک جوری از اینجا میرم بیرون و رازمیک رو نجاتش میدم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«ساغر»
میلا با حرص توی اتاق قدم رو میرفت و از عصباینت کم مونده بودیه کتک مفصلمون بزنه. لورا که بیوقفه گریه میکرد و از ترس به خودش میلرزید، منم بسکه دویده بودم کف پاهام ذوق ذوق میکرد، اونقدرم عصبانی و به هم ریخته بودم دلم میخواست لوکاس رو به بدترین شکل شکنجهش بدم و بکشمش پسرهی هفت خطه دروغگو میخواست ما رو بازی بده. با فریاد بلندی که میلا زد از کلنجار رفتن با خودم دست کشیدم و با ترس بهش خیره شدم تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم، صورتش خیلی ترسناک شده بود. میلا از بین دندونهای کلید شدهاش گفت:
- چرا؟! چرا سعی کردین منو بپیچونین و از خونه فرار کنین؟
لورا گفت:
- ماکه فرار نکردیم.
- اینکه یواشکی از خونه میرین بیرون اگه اسمش فرار نیست پس چیه؟ اگه به موقع از دست اون مر*تیکه نجاتتون نداده بودم که معلوم نبود الان تو چه وضعی بودین.
لبمو گ*از گرفتم و رو به میلا که از عصبانیت نفس نفس میزد گفتم:
- ما اشتباه کردیم ببخشید.
- خوبه متحول شدم. راستش رو بگین با این لباسهای مهمونی و این سر و وضع کجا داشتین میرفتین و اون مر*تیکه چرا دنبالتون میدوید، حرف بزنین!
- راستش داشتیم میرفتیم بار یکم تفریح کنیم که با اون مر*تیکه دعوامون شد و اونم راه افتاد دنبالمون.
- شماها که تا بودین هیچوقت اینجا نو*شی*دنی نمیخوردین پس چرا رفتین بار؟
سرم رو انداختم پایین و حرفی نزدم واقعاً هم هیچ دروغ قانعکنندهای نداشتم بگم، با این وضع لباسامون و فرار کردنمون و اون مر*تیکهای که دنبالمون میدوید همه چیز مشکوک بود براش. بعد از اینکه داشتیم از خونهی لوکاس فرار میکردیم میلا اتفاقی ما رو توی راه برگشت به خونه دید و نجاتمون داد اگه به موقع نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرمون مییومد. میلا داد زد:
- پس نمیخواین راستش رو بگین آره؟ باشه که اینطور.
و بعد از این، گوشی من و لورا رو از دستمون گرفت و گفت:
- تکلیفتون رو معلوم میکنم.
سریع از اتاق خارج شد و در رو از رومون قفل کرد! لورا پشت سرش رفت و چندبار کوبید به در و گفت:
- خواهش میکنم در رو باز کن میلا لطفا! .
وقتیکه صدایی از میلا نیومد، لورا رو کرد سمت من اشکاش رو پاک کرد گفت:
- بیچاره شدیم ساغر، حالا معلوم نیست میخواد باهامون چیکار کنه!
بی توجه به حرفش گفتم:
- به نظرت لوکاس میخواست باهامون چیکار کنه؟ چرا اون کار رو کرد هدفش چی بود؟
- مگه نشنیدی به اون دوتا مر*تیکهی گرجی چی گفت؟
- حرفایی میزنیها من از کجا باید ز*ب*ون گرجیای بلد باشم؟
- اونها به لوکاس گفتن که دخترای خوبیان و ارزش خریدن دارن لوکاس هم گفت قابلتون رو ندار.
- چی؟! یعنی لوکاس میخواست مارو به اونا بفروشه؟ درست فهمیدم؟
- آره اگه رازمیکِ بیچاره نجاتمون نداده بود معلوم نبود الان کجا بودیم.
با دندونهای بهم فشرده گفتم:
- پسرهی ع*و*ضی به چه جراتی خواست همچین غلطی کنه؟ از اولم بهش شک داشتم با اون ضایع بازی هاش میدونستم یک چیزی رو مخفی میکنه! دارم براش ببین چه بلایی سرش بیارم هنوز من رو نشناخته سگ پدر.
- ما باید همه چیز رو به میلا بگیم!
- نه اول باید رازمیک رو نجات بدیم. معلوم نیست لوکاس باهاش چیکار میکنه؟ اونم بعد از اینکه ما رو فراری داد.
- نه بیخیال شو ساغر، دیوونه شدی مگه؟ باز میخوای تو درد سر بیوفتیم؟! رازمیک بدون ما از بس خودش برمیاد.
- اون مارو نجات داد ماهم باید نجاتش بدیم، مشکلی نیست تو اگه میترسی نیا من خودم یک جوری از اینجا میرم بیرون و رازمیک رو نجاتش میدم!
کد:
«ساغر»
میلا با حرص توی اتاق قدم رو میرفت و از عصباینت کم مونده بودیه کتک مفصلمون بزنه. لورا که بیوقفه گریه میکرد و از ترس به خودش میلرزید، منم بسکه دویده بودم کف پاهام ذوق ذوق میکرد، اونقدرم عصبانی و به هم ریخته بودم دلم میخواست لوکاس رو به بدترین شکل شکنجهش بدم و بکشمش پسرهی هفت خطه دروغگو میخواست ما رو بازی بده. با فریاد بلندی که میلا زد از کلنجار رفتن با خودم دست کشیدم و با ترس بهش خیره شدم تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم، صورتش خیلی ترسناک شده بود. میلا از بین دندونهای کلید شدهاش گفت:
- چرا؟! چرا سعی کردین منو بپیچونین و از خونه فرار کنین؟
لورا گفت:
- ماکه فرار نکردیم.
- اینکه یواشکی از خونه میرین بیرون اگه اسمش فرار نیست پس چیه؟ اگه به موقع از دست اون مر*تیکه نجاتتون نداده بودم که معلوم نبود الان تو چه وضعی بودین.
لبمو گ*از گرفتم و رو به میلا که از عصبانیت نفس نفس میزد گفتم:
- ما اشتباه کردیم ببخشید.
- خوبه متحول شدم. راستش رو بگین با این لباسهای مهمونی و این سر و وضع کجا داشتین میرفتین و اون مر*تیکه چرا دنبالتون میدوید، حرف بزنین!
- راستش داشتیم میرفتیم بار یکم تفریح کنیم که با اون مر*تیکه دعوامون شد و اونم راه افتاد دنبالمون.
- شماها که تا بودین هیچوقت اینجا نو*شی*دنی نمیخوردین پس چرا رفتین بار؟
سرم رو انداختم پایین و حرفی نزدم واقعاً هم هیچ دروغ قانعکنندهای نداشتم بگم، با این وضع لباسامون و فرار کردنمون و اون مر*تیکهای که دنبالمون میدوید همه چیز مشکوک بود براش. بعد از اینکه داشتیم از خونهی لوکاس فرار میکردیم میلا اتفاقی ما رو توی راه برگشت به خونه دید و نجاتمون داد اگه به موقع نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرمون مییومد. میلا داد زد:
- پس نمیخواین راستش رو بگین آره؟ باشه که اینطور.
و بعد از این، گوشی من و لورا رو از دستمون گرفت و گفت:
- تکلیفتون رو معلوم میکنم.
سریع از اتاق خارج شد و در رو از رومون قفل کرد! لورا پشت سرش رفت و چندبار کوبید به در و گفت:
- خواهش میکنم در رو باز کن میلا لطفا! .
وقتیکه صدایی از میلا نیومد، لورا رو کرد سمت من اشکاش رو پاک کرد گفت:
- بیچاره شدیم ساغر، حالا معلوم نیست میخواد باهامون چیکار کنه!
بی توجه به حرفش گفتم:
- به نظرت لوکاس میخواست باهامون چیکار کنه؟ چرا اون کار رو کرد هدفش چی بود؟
- مگه نشنیدی به اون دوتا مر*تیکهی گرجی چی گفت؟
- حرفایی میزنیها من از کجا باید ز*ب*ون گرجیای بلد باشم؟
- اونها به لوکاس گفتن که دخترای خوبیان و ارزش خریدن دارن لوکاس هم گفت قابلتون رو ندار.
- چی؟! یعنی لوکاس میخواست مارو به اونا بفروشه؟ درست فهمیدم؟
- آره اگه رازمیکِ بیچاره نجاتمون نداده بود معلوم نبود الان کجا بودیم.
با دندونهای بهم فشرده گفتم:
- پسرهی ع*و*ضی به چه جراتی خواست همچین غلطی کنه؟ از اولم بهش شک داشتم با اون ضایع بازی هاش میدونستم یک چیزی رو مخفی میکنه! دارم براش ببین چه بلایی سرش بیارم هنوز من رو نشناخته سگ پدر.
- ما باید همه چیز رو به میلا بگیم!
- نه اول باید رازمیک رو نجات بدیم. معلوم نیست لوکاس باهاش چیکار میکنه؟ اونم بعد از اینکه ما رو فراری داد.
- نه بیخیال شو ساغر، دیوونه شدی مگه؟ باز میخوای تو درد سر بیوفتیم؟! رازمیک بدون ما از بس خودش برمیاد.
- اون مارو نجات داد ماهم باید نجاتش بدیم، مشکلی نیست تو اگه میترسی نیا من خودم یک جوری از اینجا میرم بیرون و رازمیک رو نجاتش میدم!
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: