پارت_۱۱۹
«دانای کل»
سیروس نگاهی به کوزهی سفالی کرد و با خوشحالی لمسش کرد. هاتف گفت:
- شیء ارزشمندیه واقعاً، ارزش خریدن داشت.
ملودی:
- آره خیلی خوبه.
سیروس گفت:
- میخوام این رو به ابویونا هدیه بدم. خیلی خوشحال میشه. اون عاشقاشیاء قیمتیه!
همین لحظه گوشی سیروس شروع به زنگ خوردن کرد. سیروس گوشیش رو از توی کتش در آورد و با دیدن اسم ابویونا لبخندی زد و گفت:
- چه حلالزاده!
تماس رو وصل کرد و رفت توی اتاقش.
ملودی و هاتف کوزهی سفالی رو گذاشتن کنار بقیهی دکوریها، یک بوفهی بزرگ بود واشیاء تقریباً ارزشمندِ سیروس اونجا نگهداری میشد البته باز کردنش کار هرکسی نبود و سیروس صرفاً برای دکور اونارو نگه داشته بود!
هاتف و ملودی بعد از اینکه کوزه رو کنار بقیهیاشیاء گذاشتن در بوفه رو با رمز بستن و رفتن توی هال نشستن، چند دقیقه بعد سیروس از اتاق کارش اومد بیرون و رو به ملودی گفت:
- ابویونا دیگه صداش در اومده آماده باش که به همین زودیا باید بری دبی.
- چشم آقا!
- چشم آقا کافی نیست! پاشو از انبار بندر یک آمار بگیر ببین چند کیلو داریم، اعضاء هم جفت و جور کن باید سریع رد کنیم بره که خیلی وقت نداریم باید بار رو ببری.
ملودی چشمی گفت و پاشد همراه شاهرخ رفت خونه باغ.
سیروس:
- هاتف باید بریم جایی آماده باش
وقتی که هاتف و سیروس رفتن بیرون، نادیا یک سینی غذا برداشت و برد توی اتاق دریا، دریا کنار پنجرهایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد. همینکه نادیا اومد تو اتاقش و سینی رو گذاشت کنار تختش، دریا بهش گفت:
- کی توی عمارته الان؟!
- همه رفتن بیرون.
دریا با خوشحالی به نادیا نزدیک شد و گفت:
- پس من میرم بیرون یکم هوا بخورم.
- نه نمیشه خانم؛ سیروس خان به من دستور داده که اصلاً نذارم از اتاقتون بیاین بیرون اگه بفهمه رفتین بیرون خیلی اعصبانی میشه.
دریا پوزخندی زد و گفت:
- که اینطور.
و بعد انگشترش رو از دستش در آورد و گذاشت کف دست نادیا و گفت:
- حالا چی؟
نادیا با دستپاچگی گفت:
- خانم اگه سیروس خان بفهمه منو....
- نه اصلاً نمیفهمه نگران هیچی نباش، بقیهی خدمتکارا رو هم راضی میکنم دهن لقی نکنن من فقط هوا میخورم و زود برمیگردم تو اتاقم.
نادیا سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون دریا هم با خوشحالی رفت پایین و توی هال ولو شد، خندهای زد و شیشه نو*شی*دنی روی میز رو برداشت و تا آخرین قطرهش رو سر کشید و به خودش گفت:
- آخیش این نو*شی*دنی هم خودش یک نعمته! دلم بازم خواست.
همین که بلند شد بره سمت میز نو*شی*دنیها که چشمش افتاد به کوزهی سفالیای که توی دکوراسیون جا خوش کرده بود دریا خندید و گفت:
- من حساب همهی شما خوشگلهارو دارم تو هم تازه اومدی پس دارم برات!
و بعد بلند خندید!
***
«ساغر»
ساعت نه شب بود کنار پنجره نشسته بودم و با استرس روی زمین ضرب گرفته بودم منتظر بودم میلا بره بیرون، طولی نکشید که دیدم میلا و دخترا از خونه زدن بیرون و آروم از حیاط رفتن. البته انتظار داشتم زودتر از اینا بره بیرون. با خوشحالی رو به لورا گفتم:
- رفت! بدو اون طناب رو بده بندازیمش پایین.
لورا کش موهاش رو سفت کرد و طناب رو از زیر تخت بیرون کشید و داد دستم، ازش گرفتم و بستم به میلهی وسط پنجره و انداختمش بیرون. رو به لورا گفتم:
- لورا بپر بیرون.
لورا اومد کنار پنجره کلهش رو از پنجره برد بیرون و گفت:
- خداروشکر جفتمون لاغریم میتونیم از پنجره رد بشیم.
و بعد پاهاش رو برد بیرون و طناب رو گرفت. همین لحظه صدای انداختنِ چیزی توی قفل در اتاق اومد. نفس تو س*ی*نهم حبس شد، لورا زود اومد داخل و شروع کرد به باز کردن طناب! هنوز کاملاً بازش نکرده بود که در اتاق باز شد و آلین اومد تو! با دیدن آلین نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- تویی؟ فکر کردم میلاست!
آلین گفت:
- میدونستم بال بال میزنین میلا از خونه بره بیرون که بزنین به چاک، ولی خب از پنجره پریدن پایین خطرناکه. بیاین از در برین راحت تره. ماهم شتر دیدیم ندیدم، پرنده از پنجره پرید بیرون مگه نه؟
لورا گفت:
- چطور درو باز کردی آلین؟
- با سنجاقِ موهام! حالا زود برین و برگردین تا سروکلهی میلا پیدا نشده.
رو بهش گفتم:
- دمت گرم!
و با لورا از خونه رفتیم بیرون و به سرعت دویدیم سمت همون خونهایی که چندشب پیش رفتیم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«دانای کل»
سیروس نگاهی به کوزهی سفالی کرد و با خوشحالی لمسش کرد. هاتف گفت:
- شیء ارزشمندیه واقعاً، ارزش خریدن داشت.
ملودی:
- آره خیلی خوبه.
سیروس گفت:
- میخوام این رو به ابویونا هدیه بدم. خیلی خوشحال میشه. اون عاشقاشیاء قیمتیه!
همین لحظه گوشی سیروس شروع به زنگ خوردن کرد. سیروس گوشیش رو از توی کتش در آورد و با دیدن اسم ابویونا لبخندی زد و گفت:
- چه حلالزاده!
تماس رو وصل کرد و رفت توی اتاقش.
ملودی و هاتف کوزهی سفالی رو گذاشتن کنار بقیهی دکوریها، یک بوفهی بزرگ بود واشیاء تقریباً ارزشمندِ سیروس اونجا نگهداری میشد البته باز کردنش کار هرکسی نبود و سیروس صرفاً برای دکور اونارو نگه داشته بود!
هاتف و ملودی بعد از اینکه کوزه رو کنار بقیهیاشیاء گذاشتن در بوفه رو با رمز بستن و رفتن توی هال نشستن، چند دقیقه بعد سیروس از اتاق کارش اومد بیرون و رو به ملودی گفت:
- ابویونا دیگه صداش در اومده آماده باش که به همین زودیا باید بری دبی.
- چشم آقا!
- چشم آقا کافی نیست! پاشو از انبار بندر یک آمار بگیر ببین چند کیلو داریم، اعضاء هم جفت و جور کن باید سریع رد کنیم بره که خیلی وقت نداریم باید بار رو ببری.
ملودی چشمی گفت و پاشد همراه شاهرخ رفت خونه باغ.
سیروس:
- هاتف باید بریم جایی آماده باش
وقتی که هاتف و سیروس رفتن بیرون، نادیا یک سینی غذا برداشت و برد توی اتاق دریا، دریا کنار پنجرهایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد. همینکه نادیا اومد تو اتاقش و سینی رو گذاشت کنار تختش، دریا بهش گفت:
- کی توی عمارته الان؟!
- همه رفتن بیرون.
دریا با خوشحالی به نادیا نزدیک شد و گفت:
- پس من میرم بیرون یکم هوا بخورم.
- نه نمیشه خانم؛ سیروس خان به من دستور داده که اصلاً نذارم از اتاقتون بیاین بیرون اگه بفهمه رفتین بیرون خیلی اعصبانی میشه.
دریا پوزخندی زد و گفت:
- که اینطور.
و بعد انگشترش رو از دستش در آورد و گذاشت کف دست نادیا و گفت:
- حالا چی؟
نادیا با دستپاچگی گفت:
- خانم اگه سیروس خان بفهمه منو....
- نه اصلاً نمیفهمه نگران هیچی نباش، بقیهی خدمتکارا رو هم راضی میکنم دهن لقی نکنن من فقط هوا میخورم و زود برمیگردم تو اتاقم.
نادیا سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون دریا هم با خوشحالی رفت پایین و توی هال ولو شد، خندهای زد و شیشه نو*شی*دنی روی میز رو برداشت و تا آخرین قطرهش رو سر کشید و به خودش گفت:
- آخیش این نو*شی*دنی هم خودش یک نعمته! دلم بازم خواست.
همین که بلند شد بره سمت میز نو*شی*دنیها که چشمش افتاد به کوزهی سفالیای که توی دکوراسیون جا خوش کرده بود دریا خندید و گفت:
- من حساب همهی شما خوشگلهارو دارم تو هم تازه اومدی پس دارم برات!
و بعد بلند خندید!
***
«ساغر»
ساعت نه شب بود کنار پنجره نشسته بودم و با استرس روی زمین ضرب گرفته بودم منتظر بودم میلا بره بیرون، طولی نکشید که دیدم میلا و دخترا از خونه زدن بیرون و آروم از حیاط رفتن. البته انتظار داشتم زودتر از اینا بره بیرون. با خوشحالی رو به لورا گفتم:
- رفت! بدو اون طناب رو بده بندازیمش پایین.
لورا کش موهاش رو سفت کرد و طناب رو از زیر تخت بیرون کشید و داد دستم، ازش گرفتم و بستم به میلهی وسط پنجره و انداختمش بیرون. رو به لورا گفتم:
- لورا بپر بیرون.
لورا اومد کنار پنجره کلهش رو از پنجره برد بیرون و گفت:
- خداروشکر جفتمون لاغریم میتونیم از پنجره رد بشیم.
و بعد پاهاش رو برد بیرون و طناب رو گرفت. همین لحظه صدای انداختنِ چیزی توی قفل در اتاق اومد. نفس تو س*ی*نهم حبس شد، لورا زود اومد داخل و شروع کرد به باز کردن طناب! هنوز کاملاً بازش نکرده بود که در اتاق باز شد و آلین اومد تو! با دیدن آلین نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- تویی؟ فکر کردم میلاست!
آلین گفت:
- میدونستم بال بال میزنین میلا از خونه بره بیرون که بزنین به چاک، ولی خب از پنجره پریدن پایین خطرناکه. بیاین از در برین راحت تره. ماهم شتر دیدیم ندیدم، پرنده از پنجره پرید بیرون مگه نه؟
لورا گفت:
- چطور درو باز کردی آلین؟
- با سنجاقِ موهام! حالا زود برین و برگردین تا سروکلهی میلا پیدا نشده.
رو بهش گفتم:
- دمت گرم!
و با لورا از خونه رفتیم بیرون و به سرعت دویدیم سمت همون خونهایی که چندشب پیش رفتیم.
کد:
«دانای کل»
سیروس نگاهی به کوزهی سفالی کرد و با خوشحالی لمسش کرد. هاتف گفت:
- شیء ارزشمندیه واقعاً، ارزش خریدن داشت.
ملودی:
- آره خیلی خوبه.
سیروس گفت:
- میخوام این رو به ابویونا هدیه بدم. خیلی خوشحال میشه. اون عاشقاشیاء قیمتیه!
همین لحظه گوشی سیروس شروع به زنگ خوردن کرد. سیروس گوشیش رو از توی کتش در آورد و با دیدن اسم ابویونا لبخندی زد و گفت:
- چه حلالزاده!
تماس رو وصل کرد و رفت توی اتاقش.
ملودی و هاتف کوزهی سفالی رو گذاشتن کنار بقیهی دکوریها، یک بوفهی بزرگ بود واشیاء تقریباً ارزشمندِ سیروس اونجا نگهداری میشد البته باز کردنش کار هرکسی نبود و سیروس صرفاً برای دکور اونارو نگه داشته بود!
هاتف و ملودی بعد از اینکه کوزه رو کنار بقیهیاشیاء گذاشتن در بوفه رو با رمز بستن و رفتن توی هال نشستن، چند دقیقه بعد سیروس از اتاق کارش اومد بیرون و رو به ملودی گفت:
- ابویونا دیگه صداش در اومده آماده باش که به همین زودیا باید بری دبی.
- چشم آقا!
- چشم آقا کافی نیست! پاشو از انبار بندر یک آمار بگیر ببین چند کیلو داریم، اعضاء هم جفت و جور کن باید سریع رد کنیم بره که خیلی وقت نداریم باید بار رو ببری.
ملودی چشمی گفت و پاشد همراه شاهرخ رفت خونه باغ.
سیروس:
- هاتف باید بریم جایی آماده باش
وقتی که هاتف و سیروس رفتن بیرون، نادیا یک سینی غذا برداشت و برد توی اتاق دریا، دریا کنار پنجرهایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد. همینکه نادیا اومد تو اتاقش و سینی رو گذاشت کنار تختش، دریا بهش گفت:
- کی توی عمارته الان؟!
- همه رفتن بیرون.
دریا با خوشحالی به نادیا نزدیک شد و گفت:
- پس من میرم بیرون یکم هوا بخورم.
- نه نمیشه خانم؛ سیروس خان به من دستور داده که اصلاً نذارم از اتاقتون بیاین بیرون اگه بفهمه رفتین بیرون خیلی اعصبانی میشه.
دریا پوزخندی زد و گفت:
- که اینطور.
و بعد انگشترش رو از دستش در آورد و گذاشت کف دست نادیا و گفت:
- حالا چی؟
نادیا با دستپاچگی گفت:
- خانم اگه سیروس خان بفهمه منو....
- نه اصلاً نمیفهمه نگران هیچی نباش، بقیهی خدمتکارا رو هم راضی میکنم دهن لقی نکنن من فقط هوا میخورم و زود برمیگردم تو اتاقم.
نادیا سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون دریا هم با خوشحالی رفت پایین و توی هال ولو شد، خندهای زد و شیشه نو*شی*دنی روی میز رو برداشت و تا آخرین قطرهش رو سر کشید و به خودش گفت:
- آخیش این نو*شی*دنی هم خودش یک نعمته! دلم بازم خواست.
همین که بلند شد بره سمت میز نو*شی*دنیها که چشمش افتاد به کوزهی سفالیای که توی دکوراسیون جا خوش کرده بود دریا خندید و گفت:
- من حساب همهی شما خوشگلهارو دارم تو هم تازه اومدی پس دارم برات!
و بعد بلند خندید!
***
«ساغر»
ساعت نه شب بود کنار پنجره نشسته بودم و با استرس روی زمین ضرب گرفته بودم منتظر بودم میلا بره بیرون، طولی نکشید که دیدم میلا و دخترا از خونه زدن بیرون و آروم از حیاط رفتن. البته انتظار داشتم زودتر از اینا بره بیرون. با خوشحالی رو به لورا گفتم:
- رفت! بدو اون طناب رو بده بندازیمش پایین.
لورا کش موهاش رو سفت کرد و طناب رو از زیر تخت بیرون کشید و داد دستم، ازش گرفتم و بستم به میلهی وسط پنجره و انداختمش بیرون. رو به لورا گفتم:
- لورا بپر بیرون.
لورا اومد کنار پنجره کلهش رو از پنجره برد بیرون و گفت:
- خداروشکر جفتمون لاغریم میتونیم از پنجره رد بشیم.
و بعد پاهاش رو برد بیرون و طناب رو گرفت. همین لحظه صدای انداختنِ چیزی توی قفل در اتاق اومد. نفس تو س*ی*نهم حبس شد، لورا زود اومد داخل و شروع کرد به باز کردن طناب! هنوز کاملاً بازش نکرده بود که در اتاق باز شد و آلین اومد تو! با دیدن آلین نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- تویی؟ فکر کردم میلاست!
آلین گفت:
- میدونستم بال بال میزنین میلا از خونه بره بیرون که بزنین به چاک، ولی خب از پنجره پریدن پایین خطرناکه. بیاین از در برین راحت تره. ماهم شتر دیدیم ندیدم، پرنده از پنجره پرید بیرون مگه نه؟
لورا گفت:
- چطور درو باز کردی آلین؟
- با سنجاقِ موهام! حالا زود برین و برگردین تا سروکلهی میلا پیدا نشده.
رو بهش گفتم:
- دمت گرم!
و با لورا از خونه رفتیم بیرون و به سرعت دویدیم سمت همون خونهایی که چندشب پیش رفتیم.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: