کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱۹



«دانای کل»

سیروس نگاهی به کوزه‌ی سفالی کرد و با خوشحالی لمسش کرد. هاتف گفت:
- شیء ارزشمندیه واقعاً، ارزش خریدن داشت.
ملودی:
- آره خیلی خوبه.
سیروس گفت:
- می‌خوام این رو به ابویونا هدیه بدم. خیلی خوشحال میشه. اون عاشق‌اشیاء قیمتیه!
همین لحظه گوشی سیروس شروع به زنگ خوردن کرد. سیروس گوشیش رو از توی کتش در آورد و با دیدن اسم ابویونا لبخندی زد و گفت:
- چه حلال‌زاده!
تماس رو وصل کرد و رفت توی اتاقش.
ملودی و هاتف کوزه‌ی سفالی رو گذاشتن کنار بقیه‌ی دکوری‌ها، یک بوفه‌ی بزرگ بود و‌اشیاء تقریباً ارزشمندِ سیروس اونجا نگهداری می‌شد البته باز کردنش کار هرکسی نبود و سیروس صرفاً برای دکور اونارو نگه داشته بود!
هاتف و ملودی بعد از اینکه کوزه رو کنار بقیه‌ی‌اشیاء گذاشتن در بوفه رو با رمز بستن و رفتن توی هال نشستن، چند دقیقه بعد سیروس از اتاق کارش اومد بیرون و رو به ملودی گفت:
- ابویونا دیگه صداش در اومده آماده باش که به همین زودیا باید بری دبی.
- چشم آقا!
- چشم آقا کافی نیست! پاشو از انبار بندر یک آمار بگیر ببین چند کیلو داریم، اعضاء هم جفت و جور کن باید سریع رد کنیم بره که خیلی وقت نداریم باید بار رو ببری.
ملودی چشمی گفت و پاشد همراه شاهرخ رفت خونه باغ.
سیروس:
- هاتف باید بریم جایی آماده باش
وقتی که هاتف و سیروس رفتن بیرون، نادیا یک سینی غذا برداشت و برد توی اتاق دریا، دریا کنار پنجره‌ایستاده بود و بیرون رو نگاه می‌کرد. همین‌که نادیا اومد تو اتاقش و سینی رو گذاشت کنار تختش، دریا بهش گفت:
- کی توی عمارته الان؟!
- همه رفتن بیرون.
دریا با خوشحالی به نادیا نزدیک شد و گفت:
- پس من میرم بیرون یکم هوا بخورم.
- نه نمی‌شه خانم؛ سیروس خان به من دستور داده که اصلاً نذارم از اتاقتون بیاین بیرون اگه بفهمه رفتین بیرون خیلی اعصبانی میشه.
دریا پوزخندی زد و گفت:
- که این‌طور.
و بعد انگشترش رو از دستش در آورد و گذاشت کف دست نادیا و گفت:
- حالا چی؟
نادیا با دستپاچگی گفت:
- خانم اگه سیروس خان بفهمه منو....
- نه اصلاً نمی‌فهمه نگران هیچی نباش، بقیه‌ی خدمتکارا رو هم راضی می‌کنم دهن لقی نکنن من فقط هوا می‌خورم و زود برمی‌گردم تو اتاقم.
نادیا سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون دریا هم با خوشحالی رفت پایین و توی هال ولو شد، خنده‌ای زد و شیشه نو*شی*دنی روی میز رو برداشت و تا آخرین قطره‌ش رو سر کشید و به خودش گفت:
- آخیش این نو*شی*دنی هم خودش یک نعمته! دلم بازم خواست.
همین که بلند شد بره سمت میز نو*شی*دنی‌ها که چشمش افتاد به کوزه‌ی سفالی‌ای که توی دکوراسیون جا خوش کرده بود دریا خندید و گفت:
- من حساب همه‌ی شما خوشگل‌هارو دارم تو هم تازه اومدی پس دارم برات!
و بعد بلند خندید!
***
«ساغر»
ساعت نه شب بود کنار پنجره نشسته بودم و با استرس روی زمین ضرب گرفته بودم منتظر بودم میلا بره بیرون، طولی نکشید که دیدم میلا و دخترا از خونه زدن بیرون و آروم از حیاط رفتن. البته انتظار داشتم زود‌تر از اینا بره بیرون. با خوشحالی رو به لورا گفتم:
- رفت! بدو اون طناب رو بده بندازیمش پایین.
لورا کش موهاش رو سفت کرد و طناب رو از زیر تخت بیرون کشید و داد دستم، ازش گرفتم و بستم به میله‌ی وسط پنجره و انداختمش بیرون. رو به لورا گفتم:
- لورا بپر بیرون.
لورا اومد کنار پنجره کله‌ش رو از پنجره برد بیرون و گفت:
- خداروشکر جفتمون لاغریم می‌تونیم از پنجره رد بشیم.
و بعد پاهاش رو برد بیرون و طناب رو گرفت. همین لحظه صدای انداختنِ چیزی توی قفل در اتاق اومد. نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد، لورا زود اومد داخل و شروع کرد به باز کردن طناب! هنوز کاملاً بازش نکرده بود که در اتاق باز شد و آلین اومد تو! با دیدن آلین نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- تویی؟ فکر کردم میلاست!
آلین گفت:
- می‌دونستم بال بال می‌زنین میلا از خونه بره بیرون که بزنین به چاک، ولی خب از پنجره پریدن پایین خطرناکه. بیاین از در برین راحت تره. ماهم شتر دیدیم ندیدم، پرنده از پنجره پرید بیرون مگه نه؟
لورا گفت:
- چطور درو باز کردی آلین؟
- با سنجاقِ موهام! حالا زود برین و برگردین تا سروکله‌ی میلا پیدا نشده.
رو بهش گفتم:
- دمت گرم!
و با لورا از خونه رفتیم بیرون و به سرعت دویدیم سمت همون خونه‌ایی که چندشب پیش رفتیم.

کد:
«دانای کل»

سیروس نگاهی به کوزه‌ی سفالی کرد و با خوشحالی لمسش کرد. هاتف گفت:
- شیء ارزشمندیه واقعاً، ارزش خریدن داشت.
ملودی:
- آره خیلی خوبه.
سیروس گفت:
- می‌خوام این رو به ابویونا هدیه بدم. خیلی خوشحال میشه. اون عاشق‌اشیاء قیمتیه!
همین لحظه گوشی سیروس شروع به زنگ خوردن کرد. سیروس گوشیش رو از توی کتش در آورد و با دیدن اسم ابویونا لبخندی زد و گفت:
- چه حلال‌زاده!
تماس رو وصل کرد و رفت توی اتاقش.
ملودی و هاتف کوزه‌ی سفالی رو گذاشتن کنار بقیه‌ی دکوری‌ها، یک بوفه‌ی بزرگ بود و‌اشیاء تقریباً ارزشمندِ سیروس اونجا نگهداری می‌شد البته باز کردنش کار هرکسی نبود و سیروس صرفاً برای دکور اونارو نگه داشته بود!
هاتف و ملودی بعد از اینکه کوزه رو کنار بقیه‌ی‌اشیاء گذاشتن در بوفه رو با رمز بستن و رفتن توی هال نشستن، چند دقیقه بعد سیروس از اتاق کارش اومد بیرون و رو به ملودی گفت:
- ابویونا دیگه صداش در اومده آماده باش که به همین زودیا باید بری دبی.
- چشم آقا!
- چشم آقا کافی نیست! پاشو از انبار بندر یک آمار بگیر ببین چند کیلو داریم، اعضاء هم جفت و جور کن باید سریع رد کنیم بره که خیلی وقت نداریم باید بار رو ببری.
ملودی چشمی گفت و پاشد همراه شاهرخ رفت خونه باغ.
سیروس:
- هاتف باید بریم جایی آماده باش
وقتی که هاتف و سیروس رفتن بیرون، نادیا یک سینی غذا برداشت و برد توی اتاق دریا، دریا کنار پنجره‌ایستاده بود و بیرون رو نگاه می‌کرد. همین‌که نادیا اومد تو اتاقش و سینی رو گذاشت کنار تختش، دریا بهش گفت:
- کی توی عمارته الان؟!
- همه رفتن بیرون.
دریا با خوشحالی به نادیا نزدیک شد و گفت:
- پس من میرم بیرون یکم هوا بخورم.
- نه نمی‌شه خانم؛ سیروس خان به من دستور داده که اصلاً نذارم از اتاقتون بیاین بیرون اگه بفهمه رفتین بیرون خیلی اعصبانی میشه.
دریا پوزخندی زد و گفت:
- که این‌طور.
و بعد انگشترش رو از دستش در آورد و گذاشت کف دست نادیا و گفت:
- حالا چی؟
نادیا با دستپاچگی گفت:
- خانم اگه سیروس خان بفهمه منو....
- نه اصلاً نمی‌فهمه نگران هیچی نباش، بقیه‌ی خدمتکارا رو هم راضی می‌کنم دهن لقی نکنن من فقط هوا می‌خورم و زود برمی‌گردم تو اتاقم.
نادیا سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون دریا هم با خوشحالی رفت پایین و توی هال ولو شد، خنده‌ای زد و شیشه نو*شی*دنی روی میز رو برداشت و تا آخرین قطره‌ش رو سر کشید و به خودش گفت:
- آخیش این نو*شی*دنی هم خودش یک نعمته! دلم بازم خواست.
همین که بلند شد بره سمت میز نو*شی*دنی‌ها که چشمش افتاد به کوزه‌ی سفالی‌ای که توی دکوراسیون جا خوش کرده بود دریا خندید و گفت:
- من حساب همه‌ی شما خوشگل‌هارو دارم تو هم تازه اومدی پس دارم برات!
و بعد بلند خندید!
***
«ساغر»
ساعت نه شب بود کنار پنجره نشسته بودم و با استرس روی زمین ضرب گرفته بودم منتظر بودم میلا بره بیرون، طولی نکشید که دیدم میلا و دخترا از خونه زدن بیرون و آروم از حیاط رفتن. البته انتظار داشتم زود‌تر از اینا بره بیرون. با خوشحالی رو به لورا گفتم:
- رفت! بدو اون طناب رو بده بندازیمش پایین.
لورا کش موهاش رو سفت کرد و طناب رو از زیر تخت بیرون کشید و داد دستم، ازش گرفتم و بستم به میله‌ی وسط پنجره و انداختمش بیرون. رو به لورا گفتم:
- لورا بپر بیرون.
لورا اومد کنار پنجره کله‌ش رو از پنجره برد بیرون و گفت:
- خداروشکر جفتمون لاغریم می‌تونیم از پنجره رد بشیم.
و بعد پاهاش رو برد بیرون و طناب رو گرفت. همین لحظه صدای انداختنِ چیزی توی قفل در اتاق اومد. نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد، لورا زود اومد داخل و شروع کرد به باز کردن طناب! هنوز کاملاً بازش نکرده بود که در اتاق باز شد و آلین اومد تو! با دیدن آلین نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- تویی؟ فکر کردم میلاست!
آلین گفت:
- می‌دونستم بال بال می‌زنین میلا از خونه بره بیرون که بزنین به چاک، ولی خب از پنجره پریدن پایین خطرناکه. بیاین از در برین راحت تره. ماهم شتر دیدیم ندیدم، پرنده از پنجره پرید بیرون مگه نه؟
لورا گفت:
- چطور درو باز کردی آلین؟
- با سنجاقِ موهام! حالا زود برین و برگردین تا سروکله‌ی میلا پیدا نشده.
رو بهش گفتم:
- دمت گرم!
و با لورا از خونه رفتیم بیرون و به سرعت دویدیم سمت همون خونه‌ایی که چندشب پیش رفتیم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۰




وقتی به خونه رسیدیم لورا گفت:
- بیا این تو اینم خونه حالا برو رازمیک رو نجات بده.
- جای این غر زدنات به این فکر کن چطور باید بریم تو خونه؟
لورا دستاش رو به کمرش تکیه داد و گفت:
- من که بعید می‌دونم بتونیم بریم تو.
همین لحظه صدای چندتا مرد اومد. سریع دست لورا رو گرفتم و آهسته رفتیم پشت خونه و کمی از ب*غ*ل دیوار سرک کشیدم ببینم کیه. ‌یهو دیدم همون دوتا مرد گرجی که اون‌شب توی همین خونه بودن و می‌خواستن ما رو بخرن اومدن جلوی حیاط وایستادن و زنگ در رو زدن که لوکاس اومد در رو براشون باز کرد. سرم رو کشیدم و گفتم:
- لورا الان چطور بفهمیم رازمیک توی این خونه‌ست چطور بفهمیم اون دوتا مر*تیکه کارشون چیه و می‌خوان چیکار کنن؟
- دنبالم بیا.
این رو گفت و دستم رو کشید. رفتیم پشت خونه‌ی لوکاس و دیدم‌یه پنجره هست! گفتم:
- الان توقع داری از پنجره بریم تو خونه؟
لورا بدون حرف دستم رو کشید و بردم کنار پنجره که صدای اون مر*تیکه‌ها و لوکاس به راحتی شنیده می‌شد ولی به ز*ب*ونِ گرجی‌ای حرف میزدن که من نمی‌دونستم چی می‌گن. چند دقیقه بود که داشتیم به حرفاشون گوش می‌دادیم. ناگهان با دیدن یک سایه کنار پام سریع دست لورا رو کشیدم و به سرعت دویدیم!
***
«ملودی»

با شاهرخ یک عملیات اعضاء انجام دادیم کارمون که تموم شد شاهرخ یک مرخصی کوتاه گرفت بره به خونه‌ش سر بزنه، منم رفتم عمارت. بعد از این‌که ماشین رو پارک کردم رفتم توی خونه، هاتف سر میز شام تنها نشسته بود رفتم پیشش نشستم و گفتم:
- چه تنها نشستی، خان سالارمون کو پس؟
- باهم رفتیم‌یه معامله کرد و....
- معامله‌ی چی؟
- چندتا قاچاقچیِ مواد بودن که ج*ن*س می‌بردن بندر و شهرای اطراف‌، سیروس نمونه‌ی موادشون رو که خیلی مرغوب بود پسندید و اونام قرار شد چند روز دیگه ج*ن*س ببرن بندر.
- خب؟
- هیچی دیگه کارمون که تموم شد، سیروس رفت خونه‌ی یکی و گفت که شب نمیاد نمی‌دونم خونه‌ی کی بود؟
- جداً؟ چه جالب.
- فکر کنم باز زن جدید ص*ی*غه کرده.
خندیدم و گفتم:
- تاریخ انقضاء دریا گذشته خب!
هاتف بدون هیچ حرفی کمی اخم کرد و یک لیوان آب برداشت سر کشید. همین موقع نادیا رو صدا زدم و گفتم برامون شام بیاره چون منتظر سیروس بود تا واسه شام بیاد، سیروسم که‌امشب رفته پی خوشگذرونی جدید. طولی نکشید که نادیا اومد و برامون شام کشید و رفت. در حال خوردن بودیم که نادیا با یک سینی غذا رفت سمت پله‌ها که بره بالا، صداش زدم گفتم:
- برای دریا می‌بری؟
- بله خانم.
- تیرداد اومده؟
- بله!
- واسه اونم ببر.
- چشم خانم می‌خواستم اول واسه دریا خانم ببرم.
- نه خیر اول واسه تیرداد ببر.
بعد از این‌که شام خوردیم هاتف با دوستاش رفت بیرون و منم رفتم توی اتاقم تا یکم استراحت کنم خیلی خسته بودم هم از نظر جسمی هم از نظر روحی. اتفاقات اخیر خسته‌م کرده بود. اگه دست خودم بود یک ماه می‌رفتم مسافرت تا حس و حالم عوض بشه اما این سیروس جوری به پام پیچیده که نمی‌تونم تکون بخورم. دلم می‌خواد فرصتش پیش بیاد تا کله‌ش رو کنم زیر آب ولی نمی‌شه حالا حالا‌ها باید دندون رو جیگر بذارم تا وقتش برسه.
پوف کلافه‌ای کشیدم و رفتم تو تراس و طبق معمول سیگاری روشن کردم و گذاشتم بینِ ل*بم. هوا دیگه این اواخر داشت خنک می‌شد و نسیم خنکی میوزید ماه هم کامل شده بود و تاریکیِ شب رو به مهتاب تبدیل کرده بود.
الان!‌امشب! توی این شهر چقدر خونواده‌ها با هم شاد هستن و چه زوج‌های عاشقی دست تو دست باهم قدم می‌زنن و کلی عشق بازی می‌کنن، چقدر زندگی‌شون آروم و خوبه، چقدر زندگی واسه مردم عادی قشنگه! ولی واسه منه بی‌کِس و کاری که افتادم دست سیروس و کل کار‌های لجنش رو انجام می‌دم و با خوردن پول خون مردم، زندگی می‌کنم همه چی در آشوبه تا خودم رو از این لجن نکشم بیرون هیچ‌وقت نمی‌تونم در آرامش زندگی کنم و معنیه زندگی رو بفهمم همش باید ترس از لو رفتن پیش پلیس و یا خ*را*ب شدن محموله‌ی سیروس موقع معامله و درست انجام ندادنِ معامله و ترس آدم دزدیدن واسه قاچاق اعضاش داشته باشم همش در تلاطمم، هـعـی! کاشکی یک روز همه این کار‌ها رو بشه کنار گذاشت و با عشق و آرامش زندگی کرد یک زندگی بدون هیچ کدوم از این تنش‌ها و کار‌های حال به هم زن.

کد:
وقتی به خونه رسیدیم لورا گفت:
- بیا این تو اینم خونه حالا برو رازمیک رو نجات بده.
- جای این غر زدنات به این فکر کن چطور باید بریم تو خونه؟
لورا دستاش رو به کمرش تکیه داد و گفت:
- من که بعید می‌دونم بتونیم بریم تو.
همین لحظه صدای چندتا مرد اومد. سریع دست لورا رو گرفتم و آهسته رفتیم پشت خونه و کمی از ب*غ*ل دیوار سرک کشیدم ببینم کیه. ‌یهو دیدم همون دوتا مرد گرجی که اون‌شب توی همین خونه بودن و می‌خواستن ما رو بخرن اومدن جلوی حیاط وایستادن و زنگ در رو زدن که لوکاس اومد در رو براشون باز کرد. سرم رو کشیدم و گفتم:
- لورا الان چطور بفهمیم رازمیک توی این خونه‌ست چطور بفهمیم اون دوتا مر*تیکه کارشون چیه و می‌خوان چیکار کنن؟
- دنبالم بیا.
این رو گفت و دستم رو کشید. رفتیم پشت خونه‌ی لوکاس و دیدم‌یه پنجره هست! گفتم:
- الان توقع داری از پنجره بریم تو خونه؟
لورا بدون حرف دستم رو کشید و بردم کنار پنجره که صدای اون مر*تیکه‌ها و لوکاس به راحتی شنیده می‌شد ولی به ز*ب*ونِ گرجی‌ای حرف میزدن که من نمی‌دونستم چی می‌گن. چند دقیقه بود که داشتیم به حرفاشون گوش می‌دادیم. ناگهان با دیدن یک سایه کنار پام سریع دست لورا رو کشیدم و به سرعت دویدیم!
***
«ملودی»

با شاهرخ یک عملیات اعضاء انجام دادیم کارمون که تموم شد شاهرخ یک مرخصی کوتاه گرفت بره به خونه‌ش سر بزنه، منم رفتم عمارت. بعد از این‌که ماشین رو پارک کردم رفتم توی خونه، هاتف سر میز شام تنها نشسته بود رفتم پیشش نشستم و گفتم:
- چه تنها نشستی، خان سالارمون کو پس؟
- باهم رفتیم‌یه معامله کرد و....
- معامله‌ی چی؟
- چندتا قاچاقچیِ مواد بودن که ج*ن*س می‌بردن بندر و شهرای اطراف‌، سیروس نمونه‌ی موادشون رو که خیلی مرغوب بود پسندید و اونام قرار شد چند روز دیگه ج*ن*س ببرن بندر.
- خب؟
- هیچی دیگه کارمون که تموم شد، سیروس رفت خونه‌ی یکی و گفت که شب نمیاد نمی‌دونم خونه‌ی کی بود؟
- جداً؟ چه جالب.
- فکر کنم باز زن جدید ص*ی*غه کرده.
خندیدم و گفتم:
- تاریخ انقضاء دریا گذشته خب!
هاتف بدون هیچ حرفی کمی اخم کرد و یک لیوان آب برداشت سر کشید. همین موقع نادیا رو صدا زدم و گفتم برامون شام بیاره چون منتظر سیروس بود تا واسه شام بیاد، سیروسم که‌امشب رفته پی خوشگذرونی جدید. طولی نکشید که نادیا اومد و برامون شام کشید و رفت. در حال خوردن بودیم که نادیا با یک سینی غذا رفت سمت پله‌ها که بره بالا، صداش زدم گفتم:
- برای دریا می‌بری؟
- بله خانم.
- تیرداد اومده؟
- بله!
- واسه اونم ببر.
- چشم خانم می‌خواستم اول واسه دریا خانم ببرم.
- نه خیر اول واسه تیرداد ببر.
بعد از این‌که شام خوردیم هاتف با دوستاش رفت بیرون و منم رفتم توی اتاقم تا یکم استراحت کنم خیلی خسته بودم هم از نظر جسمی هم از نظر روحی. اتفاقات اخیر خسته‌م کرده بود. اگه دست خودم بود یک ماه می‌رفتم مسافرت تا حس و حالم عوض بشه اما این سیروس جوری به پام پیچیده که نمی‌تونم تکون بخورم. دلم می‌خواد فرصتش پیش بیاد تا کله‌ش رو کنم زیر آب ولی نمی‌شه حالا حالا‌ها باید دندون رو جیگر بذارم تا وقتش برسه.
پوف کلافه‌ای کشیدم و رفتم تو تراس و طبق معمول سیگاری روشن کردم و گذاشتم بینِ ل*بم. هوا دیگه این اواخر داشت خنک می‌شد و نسیم خنکی میوزید ماه هم کامل شده بود و تاریکیِ شب رو به مهتاب تبدیل کرده بود.
الان!‌امشب! توی این شهر چقدر خونواده‌ها با هم شاد هستن و چه زوج‌های عاشقی دست تو دست باهم قدم می‌زنن و کلی عشق بازی می‌کنن، چقدر زندگی‌شون آروم و خوبه، چقدر زندگی واسه مردم عادی قشنگه! ولی واسه منه بی‌کِس و کاری که افتادم دست سیروس و کل کار‌های لجنش رو انجام می‌دم و با خوردن پول خون مردم، زندگی می‌کنم همه چی در آشوبه تا خودم رو از این لجن نکشم بیرون هیچ‌وقت نمی‌تونم در آرامش زندگی کنم و معنیه زندگی رو بفهمم همش باید ترس از لو رفتن پیش پلیس و یا خ*را*ب شدن محموله‌ی سیروس موقع معامله و درست انجام ندادنِ معامله و ترس آدم دزدیدن واسه قاچاق اعضاش داشته باشم همش در تلاطمم، هـعـی! کاشکی یک روز همه این کار‌ها رو بشه کنار گذاشت و با عشق و آرامش زندگی کرد یک زندگی بدون هیچ کدوم از این تنش‌ها و کار‌های حال به هم زن.
.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۱



چقدر من توی این عمارت کوفتی تنها بودم چقدر دلم واسه ساغر تنگ شده بود باید از سیروس بخوام بذاره برگرده این‌جا بدون اون اصلاً خوش نیست، درسته خرابکاری می‌کنه اما دوسش دارم. اون بیچاره هم معلوم نیست توی کشور غریب پیش اون میلای بدجنس چی می‌کشه هر کدوم‌مون یک‌جور بدبختی داریم واقعاً دمت گرم زندگی!‌ای کاش یک پدر و مادر داشتم و باهم توی یک شهر دیگه زندگی می‌کردیم و مثل بقیه‌ی دخترا درس می‌خوندم و یک آینده‌ی خوب برای خودم رقم میزدم. کاش هیچ‌وقت با سیروس آشنا نشده بود بابام، وگرنه الان اونا زیر خاک نبودن و منم آواره نبودم. کاش این‌قدر سنگدل و بی‌رحم نبودم و می‌تونستم عاشق بشم تا بفهمم چه لذتی داره! ولی خب کاش و کاشتن و هیچ‌وقت سبز نشد، اصلاً مگه آرزو کردن و رویا داشتن واسه یک دختر بی‌کس و کار مثل من منطقیه؟! نه! من هیچ‌کس رو نداشتم و هیچکس هم نمی‌خوام نه هیچی داشتم و نه دیگه چیزی می‌خوام! هیچ‌وقت هیچ‌کس نبود خودم بودم، بازم هیچ‌کسی نباشه خودم هستم.
با ریختن خاکستر سیگار روی دستم به خودم اومدم و پرتش کردم روی زمین، اشکی که توی چشمام حلقه‌زده بود رو پاک کردم و برگشتم توی اتاقم، بعد از این‌که یک مانتو و شال پوشیدم، از عمارت زدم بیرون.
***
کلید رو انداختم توی در حیاط و وارد خونه شدم از آخرین باری که این‌جا اومده بودم یک سال گذشته بود. خونه‌مون چقدر سوت و کور و بی‌روح بود، یک روزی این‌جا فقط صدای خنده‌های من و مامان بابام به گوش می‌رسید. این حیاط پر از گل و گیاه‌هایی بود که بابام کاشته بود اما حالا فقط پر شده بود از یک مشت خاک و سنگ و آت آشغالی که باد یک گوشه‌ی حیاط جمع کرده بود. اون خونه‌ی با صفا به همراه اون خونواده‌ی شاد خیلی وقته رفته بود زیر آوار و نابود شده بود.
آهی کشیدم و رفتم سمت خونه، کلید رو انداختم توی در و وارد شدم. تک تک خاطرات جلوی چشمام زنده شد و اشکام سرازیر! چقدر خوشبخت بودیم چه روزای شادی داشتیم یک خونواده‌ی سه نفری با صفا چقدر کنار مامان و بابا خوش بود اما الان شدم‌یه دختر تک و تنها اسیرِ دستِ سیروس که بدترین روز‌های زندگیم رو می‌گذرونم دیگه هیچ‌وقت رنگ شادی رو نمی‌بینم و اون روزای خوب برنمی‌گرده کاش می‌شد مرد ولی جرأت اونم ندارم.
رفتم توی هال و ملحفه‌ای که روی مبل‌ها کشیده بودم و سه وجب خاک روش جا خوش کرده بود برداشتم و گذاشتمش کنار، خواستم بشینم چشمم افتاد به تنها قاب عکسی که از مامان و بابا روی دیوار بود. با دیدنشون لبخندی زدم و قاب عکس رو از روی دیوار برداشتم و بوسیدمش! حتی سیروس اجازه نمی‌داد یک عکس از مامان بابام توی اون عمارت داشته باشم چراش رو هیچ‌وقت ندونستم.
قاب عکس رو برداشتم و نشستم روی مبل و اشکام بی‌محابا چکید روی قاب عکس، چندبار بوسیدمش و روی صورت مامان و بابا دست کشیدم. من توی این عکس هشت سالم بود و کنار مامان و بابا در حال فوت کردن شمع‌های تولدم بودم، ‌ای کاش می‌شد برگشت به این روز ولی حیف!
امشب خیلی ریخته بودم به هم و دلم عجیب هوای مامان و بابام رو کرده بود که فقط می‌تونستم با گریه کردن آروم بشم، پس قاب عکس رو به خودم فشردم و از ته دل زجه زدم. هرچی بغض توی گلوم جمع کرده بودم تبدیل به اشک شد و قطره قطره چکید صورتم رو خیس کرد ان‌قدر درد کشیدم که خدا هم ریخت بهم.

کد:
چقدر من توی این عمارت کوفتی تنها بودم چقدر دلم واسه ساغر تنگ شده بود باید از سیروس بخوام بذاره برگرده این‌جا بدون اون اصلاً خوش نیست، درسته خرابکاری می‌کنه اما دوسش دارم. اون بیچاره هم معلوم نیست توی کشور غریب پیش اون میلای بدجنس چی می‌کشه هر کدوم‌مون یک‌جور بدبختی داریم واقعاً دمت گرم زندگی!‌ای کاش یک پدر و مادر داشتم و باهم توی یک شهر دیگه زندگی می‌کردیم و مثل بقیه‌ی دخترا درس می‌خوندم و یک آینده‌ی خوب برای خودم رقم میزدم. کاش هیچ‌وقت با سیروس آشنا نشده بود بابام، وگرنه الان اونا زیر خاک نبودن و منم آواره نبودم. کاش این‌قدر سنگدل و بی‌رحم نبودم و می‌تونستم عاشق بشم تا بفهمم چه لذتی داره! ولی خب کاش و کاشتن و هیچ‌وقت سبز نشد، اصلاً مگه آرزو کردن و رویا داشتن واسه یک دختر بی‌کس و کار مثل من منطقیه؟! نه! من هیچ‌کس رو نداشتم و هیچکس هم نمی‌خوام نه هیچی داشتم و نه دیگه چیزی می‌خوام! هیچ‌وقت هیچ‌کس نبود خودم بودم، بازم هیچ‌کسی نباشه خودم هستم.
با ریختن خاکستر سیگار روی دستم به خودم اومدم و پرتش کردم روی زمین، اشکی که توی چشمام حلقه‌زده بود رو پاک کردم و برگشتم توی اتاقم، بعد از این‌که یک مانتو و شال پوشیدم، از عمارت زدم بیرون.
***
کلید رو انداختم توی در حیاط و وارد خونه شدم از آخرین باری که این‌جا اومده بودم یک سال گذشته بود. خونه‌مون چقدر سوت و کور و بی‌روح بود، یک روزی این‌جا فقط صدای خنده‌های من و مامان بابام به گوش می‌رسید. این حیاط پر از گل و گیاه‌هایی بود که بابام کاشته بود اما حالا فقط پر شده بود از یک مشت خاک و سنگ و آت آشغالی که باد یک گوشه‌ی حیاط جمع کرده بود. اون خونه‌ی با صفا به همراه اون خونواده‌ی شاد خیلی وقته رفته بود زیر آوار و نابود شده بود.
آهی کشیدم و رفتم سمت خونه، کلید رو انداختم توی در و وارد شدم. تک تک خاطرات جلوی چشمام زنده شد و اشکام سرازیر! چقدر خوشبخت بودیم چه روزای شادی داشتیم یک خونواده‌ی سه نفری با صفا چقدر کنار مامان و بابا خوش بود اما الان شدم‌یه دختر تک و تنها اسیرِ دستِ سیروس که بدترین روز‌های زندگیم رو می‌گذرونم دیگه هیچ‌وقت رنگ شادی رو نمی‌بینم و اون روزای خوب برنمی‌گرده کاش می‌شد مرد ولی جرأت اونم ندارم.
رفتم توی هال و ملحفه‌ای که روی مبل‌ها کشیده بودم و سه وجب خاک روش جا خوش کرده بود برداشتم و گذاشتمش کنار، خواستم بشینم چشمم افتاد به تنها قاب عکسی که از مامان و بابا روی دیوار بود. با دیدنشون لبخندی زدم و قاب عکس رو از روی دیوار برداشتم و بوسیدمش! حتی سیروس اجازه نمی‌داد یک عکس از مامان بابام توی اون عمارت داشته باشم چراش رو هیچ‌وقت ندونستم.
قاب عکس رو برداشتم و نشستم روی مبل و اشکام بی‌محابا چکید روی قاب عکس، چندبار بوسیدمش و روی صورت مامان و بابا دست کشیدم. من توی این عکس هشت سالم بود و کنار مامان و بابا در حال فوت کردن شمع‌های تولدم بودم، ‌ای کاش می‌شد برگشت به این روز ولی حیف!
امشب خیلی ریخته بودم به هم و دلم عجیب هوای مامان و بابام رو کرده بود که فقط می‌تونستم با گریه کردن آروم بشم، پس قاب عکس رو به خودم فشردم و از ته دل زجه زدم. هرچی بغض توی گلوم جمع کرده بودم تبدیل به اشک شد و قطره قطره چکید صورتم رو خیس کرد ان‌قدر درد کشیدم که خدا هم ریخت بهم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۲



عکس رو محکم به خودم فشردم و گفتم:
- خیلی دلم براتون تنگ شده کاش یک شب بیاین به خوابم.
- گنگسترام گریه می‌کنن؟
با شنیدن این صدا سرم رو بلند کردم دیدم تیرداد رو‌به روم وایستاده، از تعجب نزدیک بود سکته کنم.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی نمی‌گی‌یهویی می‌ای من....
- ترسیدی؟
بلند شدم رفتم نزدیکش بازوش رو فشردم و با عصبانیت گفتم:
- تعقیبم کردی؟
- آی، آی زخمم!
دستم رو برداشتم که گفت:
- ناسلامتی گلوله خوردم نمی‌گی خونریزی می‌کنه؟
- جواب منو بده تعقیبم کردی آره؟
- دیدم حالت بد بود و توی تراس داشتی گریه می‌کردی بعدشم از عمارت زدی بیرون منم گفتم بیام دنبالت یک وقت بلایی سر خودت نیاری.
- هع! من اگه بلا سر نزدیک‌ترین کسام بیارم سر خودم نمی‌ارم خیالت راحت، ضمنا تو کارت فقط محافظته دیگه نبینم تعقیبم کنی‌ها وگرنه خونت حلاله.
- خب منم می‌خواستم ازت محافظت کنم دیگه.
- تو خیلی غلط کردی، من از پس خودم بر می‌ام دیگه نبینم دنبال من بیای جایی فهمیدی ضمنا یاد بگیر سرت تو کار خودت باشه مثل بقیه‌ی محافظا وگرنه سرت رو به باد می‌دی.
- من رو بگو نگرانت شدم و این همه راه دنبالت اومدم که این‌جا این‌طوری باهام دعوا... آخ.
و بعد از این حرفش دیدم بازوش داره خونریزی می‌کنه! نگاهی به دستش کرد و گفت:
- ببین خونم رو در آوردی.
- این‌جا هیچ وسیله‌ای نیست باید بریم داروخونه‌ای که این نزدیکه وسایلش رو بگیرم و پانسمانت رو عوص کنم، دنبالم بیا.
***
«دانای کل»

ساعت یک شب بود. سیروس بیرون عمارت‌ایستاده بود منتظرِ هاتف، طولی نکشید که هاتف با‌ماشین اومد جلوی سیروس ترمز زد و گفت:
- آقا ردش رو زدم بذار به بقیه هم بگم بیان با هم بریم.
سیروس سوار ماشین شد و گفت:
- لازم نکرده تو هستی کافیه.
و بعد حرکت کردن سمت لواسان. وقتی رسیدن هاتف پشت چندتا درخت ماشین رو پارک کرد و رو به سیروس گفت:
- اون توعه پلشتِ کرکس.
سیروس به خونه‌ی سنگی نگاه کرد لبخند کجی زد و گفت:
-‌امشب قبرش رو می‌کنم.
صورتاشون رو پوشوندن و با هاتف پیاده شدن و به طرف ویلای سنگی قدم برداشتن، یک ویلای کوچیک سنگی بود که اطرافش رو درخت پوشونده بود و چندتا دوربین مدار بسته به خونه وصل بود.
سیروس و هاتف رفتن پشت خونه و از دیوار پریدن تو حیاط، سه‌تا از محافظای افشین توی حیاط بودن که با دیدن سیروس و هاتف حمله کردن سمتشون، هاتف باهاشون درگیر شد و با اسلحه‌ش نفری یک گلوله خالی کرد تو مغزشون، سیروس پا داد روی خون محافظا و وارد ویلا شد. هاتف هم پشت سرش رفت تو، افشین توی اتاقِ کناری بود و پول‌های بسته‌بندی شده رو گاو صندوقش خارج می‌کرد. سیروس گفت:
- جیره‌ی سوا هم واسه خودت داری لاشه‌خور؟
افشین با شنیدن این حرف روح از بدنش خارج شد. سریع پشت سرش رو نگاه کرد و با دیدن سیروس خون تو رگاش یخ بست!
- تو؟ تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
هاتف بهش نزدیک شد و مشتی توی صورتش خوابوند و گفت:
- بشین سرجات صدا نده.
و بعد به اسکناس‌های بسته‌بندی شده نزدیک شد و رو به سیروس گفت:
- آقا به نظر میاد ارزش این دلار‌ها اندازه‌ی همه‌ی اون محموله‌هایی باشه که ازمون زد.
افشین گفت:
- برین گمشین بیرون، الان محافظام میان حسابتون رو می‌رسن.
سیروس با پوزخند جواب داد:
- یک سال نقشه‌های من رو نقش بر آب کردی و هر بار خواستم محموله رد کنم اون‌ور طعمه‌ی آماده گیر انداختی و همش رو تا ته با اون دریای حرمزاده خوردی. می‌خواستم بگم سرتو کنن زیر آب ولی صبر کردم تا خودت آدم شی تا خودت جُربزه‌ی شکار داشته باشی ولی تو اون لاشه خوری بودی که همیشه از پس مونده‌ی‌های عقاب‌ها خوردی و یک لاشه‌خور هیچ‌وقت به خودش زحمت نمی‌ده دنبال طعمه بگرده! واسه دریا هم دارم بچه‌م رو که به دنیا آورد جوری می‌کشمش که تاحالا هیچ‌کس رو اون‌طور نکشتم، فعلا اول باید از شر تو خلاص شم تا دیگه هوس زدن بار من رو نکنی این‌جا دیگه آخر خطه افشین الان وقتشه هرچی ته مونده خوردی از دماغت بزنه بیرون!
و بعد از این اسلحه‌ش رو سمت افشین نشونه گرفت. افشین با ترس گفت:
- نه سیروس نزن، من‌امشب می‌خوام با زنم از ایران برم و دیگه هیچ وقت برنمی‌گردم هیچ وقت.
سیروس ماشه رو کشید، همین لحظه هاتف از توی یکی از اتاق‌ها بیرون اومد و گفت:
- سیروس خان حیفه گلوله حرومش کنی، بیا این‌جا رو ببین بساط یک مرگ با شکوه فراهمه!

کد:
عکس رو محکم به خودم فشردم و گفتم:
- خیلی دلم براتون تنگ شده کاش یک شب بیاین به خوابم.
- گنگسترام گریه می‌کنن؟
با شنیدن این صدا سرم رو بلند کردم دیدم تیرداد رو‌به روم وایستاده، از تعجب نزدیک بود سکته کنم.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی نمی‌گی‌یهویی می‌ای من....
- ترسیدی؟
بلند شدم رفتم نزدیکش بازوش رو فشردم و با عصبانیت گفتم:
- تعقیبم کردی؟
- آی، آی زخمم!
دستم رو برداشتم که گفت:
- ناسلامتی گلوله خوردم نمی‌گی خونریزی می‌کنه؟
- جواب منو بده تعقیبم کردی آره؟
- دیدم حالت بد بود و توی تراس داشتی گریه می‌کردی بعدشم از عمارت زدی بیرون منم گفتم بیام دنبالت یک وقت بلایی سر خودت نیاری.
- هع! من اگه بلا سر نزدیک‌ترین کسام بیارم سر خودم نمی‌ارم خیالت راحت، ضمنا تو کارت فقط محافظته دیگه نبینم تعقیبم کنی‌ها وگرنه خونت حلاله.
- خب منم می‌خواستم ازت محافظت کنم دیگه.
- تو خیلی غلط کردی، من از پس خودم بر می‌ام دیگه نبینم دنبال من بیای جایی فهمیدی ضمنا یاد بگیر سرت تو کار خودت باشه مثل بقیه‌ی محافظا وگرنه سرت رو به باد می‌دی.
- من رو بگو نگرانت شدم و این همه راه دنبالت اومدم که این‌جا این‌طوری باهام دعوا... آخ.
و بعد از این حرفش دیدم بازوش داره خونریزی می‌کنه! نگاهی به دستش کرد و گفت:
- ببین خونم رو در آوردی.
- این‌جا هیچ وسیله‌ای نیست باید بریم داروخونه‌ای که این نزدیکه وسایلش رو بگیرم و پانسمانت رو عوص کنم، دنبالم بیا.
***
«دانای کل»

ساعت یک شب بود. سیروس بیرون عمارت‌ایستاده بود منتظرِ هاتف، طولی نکشید که هاتف با‌ماشین اومد جلوی سیروس ترمز زد و گفت:
- آقا ردش رو زدم بذار به بقیه هم بگم بیان با هم بریم.
سیروس سوار ماشین شد و گفت:
- لازم نکرده تو هستی کافیه.
و بعد حرکت کردن سمت لواسان. وقتی رسیدن هاتف پشت چندتا درخت ماشین رو پارک کرد و رو به سیروس گفت:
- اون توعه پلشتِ کرکس.
سیروس به خونه‌ی سنگی نگاه کرد لبخند کجی زد و گفت:
-‌امشب قبرش رو می‌کنم.
صورتاشون رو پوشوندن و با هاتف پیاده شدن و به طرف ویلای سنگی قدم برداشتن، یک ویلای کوچیک سنگی بود که اطرافش رو درخت پوشونده بود و چندتا دوربین مدار بسته به خونه وصل بود.
سیروس و هاتف رفتن پشت خونه و از دیوار پریدن تو حیاط، سه‌تا از محافظای افشین توی حیاط بودن که با دیدن سیروس و هاتف حمله کردن سمتشون، هاتف باهاشون درگیر شد و با اسلحه‌ش نفری یک گلوله خالی کرد تو مغزشون، سیروس پا داد روی خون محافظا و وارد ویلا شد. هاتف هم پشت سرش رفت تو، افشین توی اتاقِ کناری بود و پول‌های بسته‌بندی شده رو گاو صندوقش خارج می‌کرد. سیروس گفت:
- جیره‌ی سوا هم واسه خودت داری لاشه‌خور؟
افشین با شنیدن این حرف روح از بدنش خارج شد. سریع پشت سرش رو نگاه کرد و با دیدن سیروس خون تو رگاش یخ بست!
- تو؟ تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
هاتف بهش نزدیک شد و مشتی توی صورتش خوابوند و گفت:
- بشین سرجات صدا نده.
و بعد به اسکناس‌های بسته‌بندی شده نزدیک شد و رو به سیروس گفت:
- آقا به نظر میاد ارزش این دلار‌ها اندازه‌ی همه‌ی اون محموله‌هایی باشه که ازمون زد.
افشین گفت:
- برین گمشین بیرون، الان محافظام میان حسابتون رو می‌رسن.
سیروس با پوزخند جواب داد:
- یک سال نقشه‌های من رو نقش بر آب کردی و هر بار خواستم محموله رد کنم اون‌ور طعمه‌ی آماده گیر انداختی و همش رو تا ته با اون دریای حرمزاده خوردی. می‌خواستم بگم سرتو کنن زیر آب ولی صبر کردم تا خودت آدم شی تا خودت جُربزه‌ی شکار داشته باشی ولی تو اون لاشه خوری بودی که همیشه از پس مونده‌ی‌های عقاب‌ها خوردی و یک لاشه‌خور هیچ‌وقت به خودش زحمت نمی‌ده دنبال طعمه بگرده! واسه دریا هم دارم بچه‌م رو که به دنیا آورد جوری می‌کشمش که تاحالا هیچ‌کس رو اون‌طور نکشتم، فعلا اول باید از شر تو خلاص شم تا دیگه هوس زدن بار من رو نکنی این‌جا دیگه آخر خطه افشین الان وقتشه هرچی ته مونده خوردی از دماغت بزنه بیرون!
و بعد از این اسلحه‌ش رو سمت افشین نشونه گرفت. افشین با ترس گفت:
- نه سیروس نزن، من‌امشب می‌خوام با زنم از ایران برم و دیگه هیچ وقت برنمی‌گردم هیچ وقت.
سیروس ماشه رو کشید، همین لحظه هاتف از توی یکی از اتاق‌ها بیرون اومد و گفت:
- سیروس خان حیفه گلوله حرومش کنی، بیا این‌جا رو ببین بساط یک مرگ با شکوه فراهمه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۳



سیروس لبخند کجی زد و رفت توی اون اتاق، یک تخت بود و یک پایه سرم و سرمی که یک محمول سبز رنگ داخلش بود. سیروس با دیدن این صح*نه بلند خندید و گفت:
- بیارش این‌جا هاتف.
هاتف رفت پیش افشین و گلوله رو گذاشت روی شقیقه‌ش و به سمت اتاق هلش داد. وقتی افشین رو برد توی اتاق، پرتش کرد روی تخت و دستاش رو بست به تخت و سیروس سرم رو زد توی رگش.
افشین گفت:
- سیروس التماست می‌کنم این بار رو بگذر.
- باشه گذشتم. از این‌جا تا شمال!
و بعد از این اشاره‌ای به هاتف کرد. هاتف گفت:
- این کم کم تو رو می‌کشه، ذره ذره جونت رو می‌گیره، دیگه نیستی هی تو کارای سیروس خان هرز بپرونی حالا با عذاب بمیر!
و بعد پیچ سِرُم رو‌یه ذره باز کرد و گفت:
- با زهر مار بمیر!
این رو گفت و وقتی که پول‌ها رو برداشتن با سیروس سریع از خونه خارج شدن. همین لحظه دریا از پشت درِ یکی از اتاق‌ها اومد بیرون و سریع رفت پیش افشین، زهر مار فقط چندسانتی‌متر دیگه مونده بود از شلنگ سِرُم خارج بشه و بریزه توی رگ افشین که دریا سریع سوزن رو از رگ افشین کشید بیرون.
دریا دستای افشین رو از روی تخت باز کرد، افشین از تخت اومد پایین آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- کم مونده بود‌ها!
دریا پوفی کشید و عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- اگه دیر رسیده بودم الان خواهرم بیوه شده بود.
- چطور فهمیدی؟
- نادیا بهم گفت منم ردشون رو زدم ملودی هم تو اون خونه نبود راحت تونستم بیام بیرون.
- خوب شد اومدی وگرنه... ، خب حالا اون‌جا چطور می‌گذره؟!
- می‌خواست منو بکشه وقتی که جریان رو فهمید قضیه‌ی این حاملگیه دروغی رو راه انداختم فقط خوب شد پولی که به دکتر مجد دادم تونست راضیش کنه و باهام همکاری کنه.
افشین با یادآوری چیزی سریع رفت تو هال که دید کل پول‌هارو سیروس برده. مشتش رو کوبید تو دیوار و گفت:
- ناکس آش رو با جاش برده.
- کل پول تو که اینا نیست. بیشتر از اینا تو بانک داری. تو و ساحل برین منم وقتی سهم خودم رو برداشتم می‌ام.
- خیلی خطرناکه سیروس اگه بفهمه باز گولش زدی می‌کشه تو رو، بیخیاله مال و ثروتش شو باهامون بیا بریم از ایران این بازی رو همین‌جا تموم کنیم تا بیچاره نشدیم!
- نچ! من سهم خودم رو تا از ثروت سیروس برندارم هیچ کجا نمی‌ام، ضمنا شماره‌ی نادیا رو که داری هروقت خواستی حرکت کنی بهش خبر بده، الانم باید برگردم عمارت ممکنه شک کنن نیستم، باز درد سر میشه برام.
این رو گفت و سریع از خونه زد بیرون؛ تیرداد دوربین گوشیش رو قطع کرد و از پشت کمد اومد بیرون و به خودش گفت:
- چه ماجرا‌های جالبی!

کد:
سیروس لبخند کجی زد و رفت توی اون اتاق، یک تخت بود و یک پایه سرم و سرمی که یک محمول سبز رنگ داخلش بود. سیروس با دیدن این صح*نه بلند خندید و گفت:
- بیارش این‌جا هاتف.
هاتف رفت پیش افشین و گلوله رو گذاشت روی شقیقه‌ش و به سمت اتاق هلش داد. وقتی افشین رو برد توی اتاق، پرتش کرد روی تخت و دستاش رو بست به تخت و سیروس سرم رو زد توی رگش.
افشین گفت:
- سیروس التماست می‌کنم این بار رو بگذر.
- باشه گذشتم. از این‌جا تا شمال!
و بعد از این اشاره‌ای به هاتف کرد. هاتف گفت:
- این کم کم تو رو می‌کشه، ذره ذره جونت رو می‌گیره، دیگه نیستی هی تو کارای سیروس خان هرز بپرونی حالا با عذاب بمیر!
و بعد پیچ سِرُم رو‌یه ذره باز کرد و گفت:
- با زهر مار بمیر!
این رو گفت و وقتی که پول‌ها رو برداشتن با سیروس سریع از خونه خارج شدن. همین لحظه دریا از پشت درِ یکی از اتاق‌ها اومد بیرون و سریع رفت پیش افشین، زهر مار فقط چندسانتی‌متر دیگه مونده بود از شلنگ سِرُم خارج بشه و بریزه توی رگ افشین که دریا سریع سوزن رو از رگ افشین کشید بیرون.
دریا دستای افشین رو از روی تخت باز کرد، افشین از تخت اومد پایین آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- کم مونده بود‌ها!
دریا پوفی کشید و عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- اگه دیر رسیده بودم الان خواهرم بیوه شده بود.
- چطور فهمیدی؟
- نادیا بهم گفت منم ردشون رو زدم ملودی هم تو اون خونه نبود راحت تونستم بیام بیرون.
- خوب شد اومدی وگرنه... ، خب حالا اون‌جا چطور می‌گذره؟!
- می‌خواست منو بکشه وقتی که جریان رو فهمید قضیه‌ی این حاملگیه دروغی رو راه انداختم فقط خوب شد پولی که به دکتر مجد دادم تونست راضیش کنه و باهام همکاری کنه.
افشین با یادآوری چیزی سریع رفت تو هال که دید کل پول‌هارو سیروس برده. مشتش رو کوبید تو دیوار و گفت:
- ناکس آش رو با جاش برده.
- کل پول تو که اینا نیست. بیشتر از اینا تو بانک داری. تو و ساحل برین منم وقتی سهم خودم رو برداشتم می‌ام.
- خیلی خطرناکه سیروس اگه بفهمه باز گولش زدی می‌کشه تو رو، بیخیاله مال و ثروتش شو باهامون بیا بریم از ایران این بازی رو همین‌جا تموم کنیم تا بیچاره نشدیم!
- نچ! من سهم خودم رو تا از ثروت سیروس برندارم هیچ کجا نمی‌ام، ضمنا شماره‌ی نادیا رو که داری هروقت خواستی حرکت کنی بهش خبر بده، الانم باید برگردم عمارت ممکنه شک کنن نیستم، باز درد سر میشه برام.
این رو گفت و سریع از خونه زد بیرون؛ تیرداد دوربین گوشیش رو قطع کرد و از پشت کمد اومد بیرون و به خودش گفت:
- چه ماجرا‌های جالبی!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۴



«ساغر»

دیشب وقتی رفتیم رازمیک رو نجات بدیم، یکی از همون گرجی‌ها افتاد دنبالمون و به سختی تونستیم از دستش فرار کنیم. ول نمی‌کرد که تا نزدیکِ خونه‌ی میلا دنبالمون دوید یک دفعه که ما رفتیم توی کوچه پس کوچه‌ها گم‌مون کرد وگرنه تا الان دست لوکاس افتاده بودیم، ولی میلا نفهمیده بود از خونه خارج شدیم و هنوزم توی اتاق زندونی‌مون کرده بود و اصرار داشت تا سر از کارمون در بیار.
نگاهی به ساعت انداختم که ده رو نشون می‌داد، فقط یک ساعت فرصت داشتیم تا بریم رازمیک رو نجات بدیم. دیشب از حرف‌های لوکاس و گرجی‌ها فهمیده بودیم که‌امشب لوکاس، رازمیک رو قراره بفروشه اگه گیر گرجی‌ها می‌یوفتاد حتماً می‌کشتنش و اعضاش رو برای فروش در می‌اوردن!
هرطور شده بود باید‌امشب رازمیک رو نجات می‌دادم چون جونم رو بهش مدیون بودم اگه اون نبود معلوم نبود تا الان لوکاس چه بلایی سرمون آورده بود. اون دو بار جون من رو نجات داد یکبار دیگه هم وقتی پرید جلوی گلوله بخاطر من!
همین‌طور که کنارِ پنجره وایستاده بودم و لحظه شماری می‌کردم میلا از خونه خارج بشه، یک دفعه در اتاق باز شد و میلا اومد تو! نگاهی به من و لورا کرد و گفت:
- هنوزم نمی‌خواین چیزی بگین؟
با عصبانیت رو بهش گفتم:
- ما چیزی رو قایم نمی‌کنیم که بخوایم بگیم.
- فکر کردین من خرم؟! این اواخر خیلی بیرون می‌چرخیدین نتونستم آخرش سر از کارتون در بیارم خوب می‌دونم یک چیزی رو قایم می‌کنین.
لورا از رو تخت بلند شد و با فریاد گفت:
- لطفاً تمومش کن میلا! این بازی‌ها رو کنار بذار، یعنی چی که ما رو توی اتاق زندونی کردی مگه بچه‌ایم؟ هیچ فکر کردی اگه باد به گوش هاتف برادرِ ساغر برسونه که ساغر رو اذیت می‌کنی چه بلایی سرت می‌اره اون بود که ازت خواست مراقب ساغر باشی!
میلا به لورا نزدیک شد و با حرص زد تو صورتش، اصلاً انتظار اینو ازش نداشتم. میلا داد زد:
- اگه می‌خوای بکشمت یک بار دیگه منو تهدید کن!
حیف که به قول معروف دستام بسته بود و نمی‌تونستم قلدر بازی در بیارم وگرنه خوب می‌دونستم چطور جواب سیلیش رو پس بدم. نگاه نفرت‌انگیزی به میلا انداختم و رفتم پیش لورا و گفتم:
- حالت خوبه؟
لورا کنار پنجره‌ایستاد و بدون هیچ حرفی، سعی داشت بغضش رو قورت بده. میلا گفت:
- چند وقته از لوکاس و رازمیک خبری نیست دیگه نمی‌ان ازم ج*ن*س بخرن، شما می‌دونین اونا کجان؟ »
- حتماً ج*ن*س‌های بهتری پیدا کردن که سراغ شما نمی‌ان!
میلا در جوابم پوزخندی زد و گفت:
- بزودی همه چی رو معلوم می‌کنم.
و از اتاق رفت بیرون و در رو قفل کرد. به لورا نزدیک شدم دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:
- نگران نباش همش می‌گذره دختر!
لورا اشکی رو که از گوشه چشمش چکید رو پاک کرد و گفت:
- ولی من از این روزا نمی‌گذرم، هرکی که اذیتم کرده باید تقاص پس بده.
تا خواستم چیزی بگم که متوجه شدم میلا و همه‌ی دخترا با هم رفتن تو حیاط و یکی یکی خارج شدن. آخر سر از هم آلین که می‌خواست خارج بشه نگاهی به طرف پنجره انداخت و یک چیزایی با حرکت دستاش گفت انگار می‌خواست بهمون چیزی بفهمونه ولی متوجه‌ی منظورش نشدم، همین موقع که میلا صداش زد سریع از حیاط رفت بیرون. رو به لورا گفتم:
- زود باش طناب رو بنداز پایین بریم.
- خودت بنداز تا اون موقع منم آماده میشم.
باشه‌ای گفتم و طنابی که آلین از قبل یواشکی بهمون داده بود رو از زیر تخت در آوردم و بستم به میله‌های پنجره و اون سرش رو انداختم پایین. لورا که آماده شد رفت از پنجره بیرون و طناب رو گرفت و آروم آروم رفت پایین، منم سریع‌یه شلوار جین و‌یه هودی تابستونی پوشیدم. اگه از قبل لباس بیرون می‌پوشیدیم میلا بهمون شک می‌کرد.

کد:
«ساغر»

دیشب وقتی رفتیم رازمیک رو نجات بدیم، یکی از همون گرجی‌ها افتاد دنبالمون و به سختی تونستیم از دستش فرار کنیم. ول نمی‌کرد که تا نزدیکِ خونه‌ی میلا دنبالمون دوید یک دفعه که ما رفتیم توی کوچه پس کوچه‌ها گم‌مون کرد وگرنه تا الان دست لوکاس افتاده بودیم، ولی میلا نفهمیده بود از خونه خارج شدیم و هنوزم توی اتاق زندونی‌مون کرده بود و اصرار داشت تا سر از کارمون در بیار.
نگاهی به ساعت انداختم که ده رو نشون می‌داد، فقط یک ساعت فرصت داشتیم تا بریم رازمیک رو نجات بدیم. دیشب از حرف‌های لوکاس و گرجی‌ها فهمیده بودیم که‌امشب لوکاس، رازمیک رو قراره بفروشه اگه گیر گرجی‌ها می‌یوفتاد حتماً می‌کشتنش و اعضاش رو برای فروش در می‌اوردن!
هرطور شده بود باید‌امشب رازمیک رو نجات می‌دادم چون جونم رو بهش مدیون بودم اگه اون نبود معلوم نبود تا الان لوکاس چه بلایی سرمون آورده بود. اون دو بار جون من رو نجات داد یکبار دیگه هم وقتی پرید جلوی گلوله بخاطر من!
همین‌طور که کنارِ پنجره وایستاده بودم و لحظه شماری می‌کردم میلا از خونه خارج بشه، یک دفعه در اتاق باز شد و میلا اومد تو! نگاهی به من و لورا کرد و گفت:
- هنوزم نمی‌خواین چیزی بگین؟
با عصبانیت رو بهش گفتم:
- ما چیزی رو قایم نمی‌کنیم که بخوایم بگیم.
- فکر کردین من خرم؟! این اواخر خیلی بیرون می‌چرخیدین نتونستم آخرش سر از کارتون در بیارم خوب می‌دونم یک چیزی رو قایم می‌کنین.
لورا از رو تخت بلند شد و با فریاد گفت:
- لطفاً تمومش کن میلا! این بازی‌ها رو کنار بذار، یعنی چی که ما رو توی اتاق زندونی کردی مگه بچه‌ایم؟ هیچ فکر کردی اگه باد به گوش هاتف برادرِ ساغر برسونه که ساغر رو اذیت می‌کنی چه بلایی سرت می‌اره اون بود که ازت خواست مراقب ساغر باشی!
میلا به لورا نزدیک شد و با حرص زد تو صورتش، اصلاً انتظار اینو ازش نداشتم. میلا داد زد:
- اگه می‌خوای بکشمت یک بار دیگه منو تهدید کن!
حیف که به قول معروف دستام بسته بود و نمی‌تونستم قلدر بازی در بیارم وگرنه خوب می‌دونستم چطور جواب سیلیش رو پس بدم. نگاه نفرت‌انگیزی به میلا انداختم و رفتم پیش لورا و گفتم:
- حالت خوبه؟
لورا کنار پنجره‌ایستاد و بدون هیچ حرفی، سعی داشت بغضش رو قورت بده. میلا گفت:
- چند وقته از لوکاس و رازمیک خبری نیست دیگه نمی‌ان ازم ج*ن*س بخرن، شما می‌دونین اونا کجان؟ »
- حتماً ج*ن*س‌های بهتری پیدا کردن که سراغ شما نمی‌ان!
میلا در جوابم پوزخندی زد و گفت:
- بزودی همه چی رو معلوم می‌کنم.
و از اتاق رفت بیرون و در رو قفل کرد. به لورا نزدیک شدم دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:
- نگران نباش همش می‌گذره دختر!
لورا اشکی رو که از گوشه چشمش چکید رو پاک کرد و گفت:
- ولی من از این روزا نمی‌گذرم، هرکی که اذیتم کرده باید تقاص پس بده.
تا خواستم چیزی بگم که متوجه شدم میلا و همه‌ی دخترا با هم رفتن تو حیاط و یکی یکی خارج شدن. آخر سر از هم آلین که می‌خواست خارج بشه نگاهی به طرف پنجره انداخت و یک چیزایی با حرکت دستاش گفت انگار می‌خواست بهمون چیزی بفهمونه ولی متوجه‌ی منظورش نشدم، همین موقع که میلا صداش زد سریع از حیاط رفت بیرون. رو به لورا گفتم:
- زود باش طناب رو بنداز پایین بریم.
- خودت بنداز تا اون موقع منم آماده میشم.
باشه‌ای گفتم و طنابی که آلین از قبل یواشکی بهمون داده بود رو از زیر تخت در آوردم و بستم به میله‌های پنجره و اون سرش رو انداختم پایین. لورا که آماده شد رفت از پنجره بیرون و طناب رو گرفت و آروم آروم رفت پایین، منم سریع‌یه شلوار جین و‌یه هودی تابستونی پوشیدم. اگه از قبل لباس بیرون می‌پوشیدیم میلا بهمون شک می‌کرد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۵


وقتی لورا پرید پایین منم طناب رو گرفتم و رفتم پایین. خونه دو طبقه بود و پایین رفتن سخت! سه متر دیگه مونده بود برسم پایین که ناگهان طناب پاره شد و محکم خوردم زمین، لورا با جیغِ خفه‌ای اومد پیشم و گفت:
- چت شد ساغر؟
به سختی از رو زمین بلند شدم و گفتم:
- تو که می‌دونستی من گره زدن بلد نیستم چرا گفتی گره بزنم، اگه از همون اول میوفتادم الان باید جنازم رو جمع می‌کردی که.
- ببخشید دردت اومد؟
مچ دستم رو فشردم و گفتم:
- فکر کنم پیچ خورده.
- ببینمش؟
از جیبم دوتا ماسک کشیدم بیرون و گفتم:
- بیخیال زود باش این ماسک رو بزن بریم تا میلا نیومده.
سریع ماسک‌هامون رو زدیم روی صورتمون و بعد از این‌که کفشامون رو از جلوی در پوشیدیم، از حیاط رفتیم بالا و پریدیم پایین؛ میلا همیشه در حیاط رو قفل می‌کرد. رفتیم سر خیابون تاکسی گرفتیم و به سمت خونه‌ی لوکاس راه افتادیم، راه طولانی‌ای تا اون‌جا نبود ولی زمان کمی داشتیم و باید سر فرصت می‌رسیدیم قبل از این‌که لوکاسِ روباه صفت بلایی سرِ رازمیک بیاره.
وقتی رسیدیم پیاده شدیم پول تاکسی رو دادیم و با احتیاط رفتیم پشت خونه‌ای که روبه‌روی خونه‌ی لوکاس بود، سرک کشیدیم تا ببینیم چه خبره؛ کسی جلوی خونه نبود و سر و صدایی هم ازش نمی‌یومد. رو به لورا گفتم:
- بریم پشت همون پنجره ببینیم چه خبره!
لورا باشه‌ای گفت و به دنبالم اومد، آهسته رفتیم پشت خونه‌ی لوکاس که متوجه شدم پنجره نیمه بازه. از پنجره سرک کشیدم دیدم رازمیک رو روی صندلی چوبی بستن چون پشتش به ما بود صورتش رو نمی‌دیدیم. خبری هم از لوکاس نبود همین لحظه یکی از گُرجی‌ها اومد توی اتاق و یک مشت زد توی شیکم رازمیک و یک حرفایی بهش زد. بیچاره رازمیک!
باز که رازمیک چیزی نگفت دوباره خواست مشتش بزنه که رفیقش اومد توی اتاق و یک چیزایی به هم گفتن که لورا دست من رو کشید و رفتیم پشت همون خونه‌ی روبه‌رویی. به لورا گفتم:
- خب چی گفتن؟
- گفتن که لوکاس زنگ‌زده گفته باید رازمیک رو ببرن تحویل ب*دن، اون یکی‌شونم گفت که ون رو آماده کن تا ببریمش.
- خب پس الان باید بریم دنبال‌شون!
- ساغر بازم فکرات رو بکن به نظرت خطرناک نیست؟ اگه گیر بیوفتیم چی؟
-‌ای بابا تو چقدر منفی بافی یکم مثبت فکر کن تا اتفاق‌های مثبت بیوفته.
- آخه ببین رازمیک یک پسره که می‌خوان به گرجی‌ها بفروشنش حالا یا اعضاش رو در می‌ارن یا می‌برن پادوش می‌کنن همون‌طور که پدرِ لوکاس پادوش کرده بود ولی ما دوتا دختریم با ما هزار تا کار می‌تونن بکنن بخدا زندگی‌مون جهنم میشه اگه گیر گرجی‌ها بیوفتیم.
تا خواستم چیزی بگم که صدایی از پشت سرمون اومد.
- ماجراجویی تا این حد؟!
با صدای میلا قلبم هوری ریخت پایین! پشتم رو نگاه کردم دیدم با چشم‌هایی به خون نشسته داره به من و لورا نگاه می‌کنه! میلا از بین دندوناش گفت:
- چشمم روشن!
جواب دادم:
- ما فقط....
با سیلی‌ای که میلا تو صورتم زد حرف تو دهنم ماسید! میلا با فریاد گفت:
- چطور تونستین منو دست بندازین و از خونه فرار کنین؟ همین الان برمی‌گردیم تا تکلیف‌تون رو معلوم کنم.
و بعد محکم هل‌مون داد و گفت:
- راه بیوفتین ببینم.
همین لحظه آمپولی که توی جیبم قایم کرده بودم رو یواشکی در آوردم و محکم زدم تو گ*ردنش و تا آخرین قطره‌ش رو خالی کردم. میلا دستی روی گ*ردنش گذاشت و با تعجب بهم نگاه کرد و کم کم شل شد افتاد روی زمین. لورا گفت:
- وای کشتیش؟
- چه بدونم این سُرَنگ رو از خودش کش رفتم حالا یا واسه بی‌هوشیه یا مرگ ولی‌امیدوارم نمی‌ره زیاد اذیتم نکرد بیچاره فقط یک سیلی زد.
- ما که تو اتاق زندونی بودیم از کجا این رو برداشتی ساغر؟
- از جیبش کش رفتم وقتی اومد توی اتاق‌مون.
- چطوری؟ پس چرا به من نگفتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چون سیروس بهم یاد داده تمامم رو واسه کسی رو نکنم.
تا لورا خواست حرفی بزنه دیدم یک ون مشکی آهسته از حیاط خونه‌ی لوکاس اومد بیرون و سمت خیابون حرکت کرد. ماسک‌هامون رو کشیدیم بالا و رفتیم سمت خیابون بعد از این‌که یک تاکسی گرفتیم رفتیم دنبالشون!

کد:
وقتی لورا پرید پایین منم طناب رو گرفتم و رفتم پایین. خونه دو طبقه بود و پایین رفتن سخت! سه متر دیگه مونده بود برسم پایین که ناگهان طناب پاره شد و محکم خوردم زمین، لورا با جیغِ خفه‌ای اومد پیشم و گفت:
- چت شد ساغر؟
به سختی از رو زمین بلند شدم و گفتم:
- تو که می‌دونستی من گره زدن بلد نیستم چرا گفتی گره بزنم، اگه از همون اول میوفتادم الان باید جنازم رو جمع می‌کردی که.
- ببخشید دردت اومد؟
مچ دستم رو فشردم و گفتم:
- فکر کنم پیچ خورده.
- ببینمش؟
از جیبم دوتا ماسک کشیدم بیرون و گفتم:
- بیخیال زود باش این ماسک رو بزن بریم تا میلا نیومده.
سریع ماسک‌هامون رو زدیم روی صورتمون و بعد از این‌که کفشامون رو از جلوی در پوشیدیم، از حیاط رفتیم بالا و پریدیم پایین؛ میلا همیشه در حیاط رو قفل می‌کرد. رفتیم سر خیابون تاکسی گرفتیم و به سمت خونه‌ی لوکاس راه افتادیم، راه طولانی‌ای تا اون‌جا نبود ولی زمان کمی داشتیم و باید سر فرصت می‌رسیدیم قبل از این‌که لوکاسِ روباه صفت بلایی سرِ رازمیک بیاره.
وقتی رسیدیم پیاده شدیم پول تاکسی رو دادیم و با احتیاط رفتیم پشت خونه‌ای که روبه‌روی خونه‌ی لوکاس بود، سرک کشیدیم تا ببینیم چه خبره؛ کسی جلوی خونه نبود و سر و صدایی هم ازش نمی‌یومد. رو به لورا گفتم:
- بریم پشت همون پنجره ببینیم چه خبره!
لورا باشه‌ای گفت و به دنبالم اومد، آهسته رفتیم پشت خونه‌ی لوکاس که متوجه شدم پنجره نیمه بازه. از پنجره سرک کشیدم دیدم رازمیک رو روی صندلی چوبی بستن چون پشتش به ما بود صورتش رو نمی‌دیدیم. خبری هم از لوکاس نبود همین لحظه یکی از گُرجی‌ها اومد توی اتاق و یک مشت زد توی شیکم رازمیک و یک حرفایی بهش زد. بیچاره رازمیک!
باز که رازمیک چیزی نگفت دوباره خواست مشتش بزنه که رفیقش اومد توی اتاق و یک چیزایی به هم گفتن که لورا دست من رو کشید و رفتیم پشت همون خونه‌ی روبه‌رویی. به لورا گفتم:
- خب چی گفتن؟
- گفتن که لوکاس زنگ‌زده گفته باید رازمیک رو ببرن تحویل ب*دن، اون یکی‌شونم گفت که ون رو آماده کن تا ببریمش.
- خب پس الان باید بریم دنبال‌شون!
- ساغر بازم فکرات رو بکن به نظرت خطرناک نیست؟ اگه گیر بیوفتیم چی؟
-‌ای بابا تو چقدر منفی بافی یکم مثبت فکر کن تا اتفاق‌های مثبت بیوفته.
- آخه ببین رازمیک یک پسره که می‌خوان به گرجی‌ها بفروشنش حالا یا اعضاش رو در می‌ارن یا می‌برن پادوش می‌کنن همون‌طور که پدرِ لوکاس پادوش کرده بود ولی ما دوتا دختریم با ما هزار تا کار می‌تونن بکنن بخدا زندگی‌مون جهنم میشه اگه گیر گرجی‌ها بیوفتیم.
تا خواستم چیزی بگم که صدایی از پشت سرمون اومد.
- ماجراجویی تا این حد؟!
با صدای میلا قلبم هوری ریخت پایین! پشتم رو نگاه کردم دیدم با چشم‌هایی به خون نشسته داره به من و لورا نگاه می‌کنه! میلا از بین دندوناش گفت:
- چشمم روشن!
جواب دادم:
- ما فقط....
با سیلی‌ای که میلا تو صورتم زد حرف تو دهنم ماسید! میلا با فریاد گفت:
- چطور تونستین منو دست بندازین و از خونه فرار کنین؟ همین الان برمی‌گردیم تا تکلیف‌تون رو معلوم کنم.
و بعد محکم هل‌مون داد و گفت:
- راه بیوفتین ببینم.
همین لحظه آمپولی که توی جیبم قایم کرده بودم رو یواشکی در آوردم و محکم زدم تو گ*ردنش و تا آخرین قطره‌ش رو خالی کردم. میلا دستی روی گ*ردنش گذاشت و با تعجب بهم نگاه کرد و کم کم شل شد افتاد روی زمین. لورا گفت:
- وای کشتیش؟
- چه بدونم این سُرَنگ رو از خودش کش رفتم حالا یا واسه بی‌هوشیه یا مرگ ولی‌امیدوارم نمی‌ره زیاد اذیتم نکرد بیچاره فقط یک سیلی زد.
- ما که تو اتاق زندونی بودیم از کجا این رو برداشتی ساغر؟
- از جیبش کش رفتم وقتی اومد توی اتاق‌مون.
- چطوری؟ پس چرا به من نگفتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چون سیروس بهم یاد داده تمامم رو واسه کسی رو نکنم.
تا لورا خواست حرفی بزنه دیدم یک ون مشکی آهسته از حیاط خونه‌ی لوکاس اومد بیرون و سمت خیابون حرکت کرد. ماسک‌هامون رو کشیدیم بالا و رفتیم سمت خیابون بعد از این‌که یک تاکسی گرفتیم رفتیم دنبالشون!
!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۶


چهل دقیقه‌ای بود که پشت کامیون در حال حرکت بودیم از شهر کم‌کم دور شدن و سمت خارج از شهر حرکت کردن که راننده صداش در اومد.
- خانم اینا دارن از شهر خارج میشن من که نمی‌تونم تا هرجا رفتن پشت سرشون برم من فقط درون شهر کار می‌کنم.
جواب دادم:
- خواهش می‌کنم دنبال‌شون برو هرچقدر کرایه‌ت باشه من دو برابرش رو بهت می‌دم.
راننده غری زد و به راهش ادامه داد. چند لحظه بعد ون رو کنار خیابون پارک کردن، راننده هم تقریباً پنجاه متر عقب‌تر از اون‌ها پشت سرشون نگه داشت. همین لحظه یکی از همون گرجی‌ها بیرون اومد و با لگد به لاستیک ماشین زد و دستش رو گذاشت رو شقیقه‌اش. اون یکی شون هم از سمت شاگرد با یک گالن پیاده شد و بعد از این‌که به دوستش یک چیزایی گفت ل*ب جاده‌ایستاد و چند دقیقه بعدش یک موتوری جلو پاش ترمز زد و سوارش کرد و مسیر رو برگشتن. لورا در گوشم گفت:
- فکر کنم بنزین تموم کردن.
- آره الان وقتشه من میرم، تو هم این‌جا بمون تا صدات بزنم.
دوباره راننده شروع کرد به غر زدن که لورا گفت: - بسه دیگه تمومش کن اه.
و دست کرد توی جیبش، چندتا اسکناس در آورد و پرت کرد رو صندلی جلو!
- لورا چی‌کار می‌کنی؟ ما باید با این برگردیم‌ها»
راننده گفت:
- شما دیگه طلا هم باشین من جا‌به‌جاتون نمی‌کنم.
لورا: لیاقت شما‌ها همونه که توی شهر سگ گردون کنین دیگه.
و بعد از ماشین پیاده شد منم از ماشین پیاده شدم و راننده با غرولند گازش رو گرفت رفت.
- مر*تیکه‌ی گراز.
- بیخیال لورا بیا بریم.
هر دومون آهسته رفتیم طرف ون، راننده توی ون نشسته بود و حواسش به چیزی نبود. لورا گفت:
- تا من دخل اون مر*تیکه‌ی گرجی رو می‌ارم تو هم بپر رازمیک رو از اون پشت در بیار.
- باشه.
- وایستا ببینم ساغر! دیگه از اون آمپولا نداری؟
- جیبِ میلا انباری نبود که یک بسته ازش کش برم.
- خیلی خب بابا.
به ون که نزدیک شدیم لورا یک سنگ تقریباً بزرگ برداشت و آهسته رفت سمت راننده، با این‌که قلبم از استرس داشت بی‌وقفه می‌کوبید رفتم پشت ون و آهسته جعبه‌ش رو بازش کردم که دیدم رازمیک دست و پا بسته و در حالی که رو سرش یک کلاه صورت پوش گذاشته بودن پشت ون انداخته بودنش، با خوشحالی شروع کردم دستاش رو باز کردم پاهاشم باز کردم و کشیدمش پایین رازمیک که روی پاهاش‌ایستاد، کلاهش رو از سرش برداشت. با چیزی که دیدم مغزم رگ به رگ شد! اون... لوکاس بود!
جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم، لوکاس نیشخندی زد و بهم نزدیک شد با لگدی که زد به پام افتادم رو زمین. با درد سرم رو بالا آوردم که دیدم اون مر*تیکه‌ی گرجی تفنگش رو گذاشته رو شقیقه‌ی لورا و روبه‌رو‌م‌ایستاده! ما بازم از لوکاس رو دست خوردیم، از شدت شوکی که بهم وارد شد چشمام سیاهی رفت و بی‌هوش شدم!
***
«تیرداد»

دیشب وقتی متوجه شدم ملودی حالش خوب نیست و از عمارت خارج شد، رفتم دنبالش که حواسم بهش باشه اما اون دیوونه گرفت زخمم رو فشار داد، دستم کلی خون‌ریزی کرد که زود رفتیم داروخونه و برام پانسمان گرفت و با اون قبلی عوضش کرد. بابا بهم گفت هر کسی به سیروس نزدیکه باید بهش نزدیک بشم چون این‌طوری زودتر می‌تونیم زیر و بمِ سیروس رو بکشیم بیرون و بفهمیم داره چیکارا می‌کنه وگرنه من کجا اون دختره‌ی سگ اخلاق کجا؟!
دیشب که ساعت یک با ملودی برگشتیم خونه، اون مستقیم رفت تو اتاقش خوابید؛ منم مثل هرشب منتظر بودم سیروس بره بخوابه که برم در اتاقش نگهبانی بدم همون موقع دیدم سیروس اومد توی عمارت و چند دقیقه بعد با هاتف دونفری رفتن بیرون چون نخواست من برم همراشون حس کنجکاویم گل کرد و با یکی از موتور‌های توی حیاط رفتم دنبالشون که رسیدم به لواسان! اونا رفتن تو حیاطِ یک ویلا و بعد از این‌که چندتا نگهبان رو کشتن رفتن تو، راه که واسه منم باز شد یواشکی رفتم تو ویلا ببینم چه خبره که با کلی صح*نه‌ی جالب رو به رو شدم و فیلم گرفتم بعدشم سریع برگشتم عمارت.
امروز صبح هم یک مرخصی کوتاه گرفتم و چون بابا خونه نبود رفتم پیشش اداره‌ی پلیس که اون‌جا کار می‌کرد و بهش فیلم رو نشون دادم بابا هم گفت برای این‌که من بیشتر بتونم به سیروس نزدیک بشم باید اون دختره دریا رو لو بدم وقتی که ببینن دشمن‌شون رو لو دادم بهم اعتماد می‌کنن.

کد:
چهل دقیقه‌ای بود که پشت کامیون در حال حرکت بودیم از شهر کم‌کم دور شدن و سمت خارج از شهر حرکت کردن که راننده صداش در اومد.
- خانم اینا دارن از شهر خارج میشن من که نمی‌تونم تا هرجا رفتن پشت سرشون برم من فقط درون شهر کار می‌کنم.
جواب دادم:
- خواهش می‌کنم دنبال‌شون برو هرچقدر کرایه‌ت باشه من دو برابرش رو بهت می‌دم.
راننده غری زد و به راهش ادامه داد. چند لحظه بعد ون رو کنار خیابون پارک کردن، راننده هم تقریباً پنجاه متر عقب‌تر از اون‌ها پشت سرشون نگه داشت. همین لحظه یکی از همون گرجی‌ها بیرون اومد و با لگد به لاستیک ماشین زد و دستش رو گذاشت رو شقیقه‌اش. اون یکی شون هم از سمت شاگرد با یک گالن پیاده شد و بعد از این‌که به دوستش یک چیزایی گفت ل*ب جاده‌ایستاد و چند دقیقه بعدش یک موتوری جلو پاش ترمز زد و سوارش کرد و مسیر رو برگشتن. لورا در گوشم گفت:
- فکر کنم بنزین تموم کردن.
- آره الان وقتشه من میرم، تو هم این‌جا بمون تا صدات بزنم.
دوباره راننده شروع کرد به غر زدن که لورا گفت: - بسه دیگه تمومش کن اه.
و دست کرد توی جیبش، چندتا اسکناس در آورد و پرت کرد رو صندلی جلو!
- لورا چی‌کار می‌کنی؟ ما باید با این برگردیم‌ها»
راننده گفت:
- شما دیگه طلا هم باشین من جا‌به‌جاتون نمی‌کنم.
لورا: لیاقت شما‌ها همونه که توی شهر سگ گردون کنین دیگه.
و بعد از ماشین پیاده شد منم از ماشین پیاده شدم و راننده با غرولند گازش رو گرفت رفت.
- مر*تیکه‌ی گراز.
- بیخیال لورا بیا بریم.
هر دومون آهسته رفتیم طرف ون، راننده توی ون نشسته بود و حواسش به چیزی نبود. لورا گفت:
- تا من دخل اون مر*تیکه‌ی گرجی رو می‌ارم تو هم بپر رازمیک رو از اون پشت در بیار.
- باشه.
- وایستا ببینم ساغر! دیگه از اون آمپولا نداری؟
- جیبِ میلا انباری نبود که یک بسته ازش کش برم.
- خیلی خب بابا.
به ون که نزدیک شدیم لورا یک سنگ تقریباً بزرگ برداشت و آهسته رفت سمت راننده، با این‌که قلبم از استرس داشت بی‌وقفه می‌کوبید رفتم پشت ون و آهسته جعبه‌ش رو بازش کردم که دیدم رازمیک دست و پا بسته و در حالی که رو سرش یک کلاه صورت پوش گذاشته بودن پشت ون انداخته بودنش، با خوشحالی شروع کردم دستاش رو باز کردم پاهاشم باز کردم و کشیدمش پایین رازمیک که روی پاهاش‌ایستاد، کلاهش رو از سرش برداشت. با چیزی که دیدم مغزم رگ به رگ شد! اون... لوکاس بود!
جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم، لوکاس نیشخندی زد و بهم نزدیک شد با لگدی که زد به پام افتادم رو زمین. با درد سرم رو بالا آوردم که دیدم اون مر*تیکه‌ی گرجی تفنگش رو گذاشته رو شقیقه‌ی لورا و روبه‌رو‌م‌ایستاده! ما بازم از لوکاس رو دست خوردیم، از شدت شوکی که بهم وارد شد چشمام سیاهی رفت و بی‌هوش شدم!
***
«تیرداد»

دیشب وقتی متوجه شدم ملودی حالش خوب نیست و از عمارت خارج شد، رفتم دنبالش که حواسم بهش باشه اما اون دیوونه گرفت زخمم رو فشار داد، دستم کلی خون‌ریزی کرد که زود رفتیم داروخونه و برام پانسمان گرفت و با اون قبلی عوضش کرد. بابا بهم گفت هر کسی به سیروس نزدیکه باید بهش نزدیک بشم چون این‌طوری زودتر می‌تونیم زیر و بمِ سیروس رو بکشیم بیرون و بفهمیم داره چیکارا می‌کنه وگرنه من کجا اون دختره‌ی سگ اخلاق کجا؟!
دیشب که ساعت یک با ملودی برگشتیم خونه، اون مستقیم رفت تو اتاقش خوابید؛ منم مثل هرشب منتظر بودم سیروس بره بخوابه که برم در اتاقش نگهبانی بدم همون موقع دیدم سیروس اومد توی عمارت و چند دقیقه بعد با هاتف دونفری رفتن بیرون چون نخواست من برم همراشون حس کنجکاویم گل کرد و با یکی از موتور‌های توی حیاط رفتم دنبالشون که رسیدم به لواسان! اونا رفتن تو حیاطِ یک ویلا و بعد از این‌که چندتا نگهبان رو کشتن رفتن تو، راه که واسه منم باز شد یواشکی رفتم تو ویلا ببینم چه خبره که با کلی صح*نه‌ی جالب رو به رو شدم و فیلم گرفتم بعدشم سریع برگشتم عمارت.
امروز صبح هم یک مرخصی کوتاه گرفتم و چون بابا خونه نبود رفتم پیشش اداره‌ی پلیس که اون‌جا کار می‌کرد و بهش فیلم رو نشون دادم بابا هم گفت برای این‌که من بیشتر بتونم به سیروس نزدیک بشم باید اون دختره دریا رو لو بدم وقتی که ببینن دشمن‌شون رو لو دادم بهم اعتماد می‌کنن.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۷


ساعت حدوداً هفت شب بود و ملودی با شاهرخ رفته بود بیرون و هنوز برنگشته بودن، می‌خواستم به اون همه چیز رو درمورد دریا بگم اگه مستقیماً به سیروس می‌گفتم شاید برام درد سر درست می‌شد ولی ملودی با اون دختره دریا لجه اگه بفهمه ازش آتو گیر آوردم خیلی خوشحال میشه.
نیم ساعتی بود که توی عمارت پشت در اتاق سیروس نگهبانی می‌دادم متوجه شدم ملودی از در اومد داخل، به بادیگارد کناریم گفتم منتظرم وایسته الان برمی‌گردم. می‌خواستم از پله‌ها برم پایین که ملودی خودش اومد بالا و رفت توی اتاقش، با اکراه رفتم پشت در اتاق و چند ضربه به در زدم که گفت:
- کیه؟!
فقط بلد بود با فریاد حرف بزنه این دختر یکم عاطفه نداشت. زود گفتم:
- منم. می‌تونم بیام تو؟
- بعدا.
- آخه مهمه خانم.
ملودی در رو باز کرد و گفت:
- چیه؟!
نگاهی به بادیگاردِ جلو در اتاق سیروس کردم که داشت بر و بر نگامون می‌کرد، ملودی نگاهی به اون بادیگارد انداخت و زهرچشمی ازش گرفت و بعد از جلو در کنار رفت که منم رفتم تو اتاقش و در رو بستم. ملودی گفت:
- تو یک بادیگاردی بیش نیستی چی‌کار می‌تونی با من داشته باشی آخه؟
پوفی کشیدم و به صورتش خیره شدم، اون اخم وسط ابروهاش همیشه مهمونِ صورتش بود، تو عمرم دختری عصبی مثل این ندیده بودم. ملودی گفت:
- اومدی این‌جا زل بزنی به چشم و ابروم؟
- نه درمورد دریاست.
یک تای ابروش رو داد بالا و گفت:
- دریا چه ربطی به تو داره؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- اگه قول می‌دی سرم بخاطرِ محافظت کردن از سیروس خان به باد نره، منم می‌گم.
ملودی این‌بار اخماش رو باز کرد و با خنده گفت:
- چرا باید بکشمت اونم بخاطر محافظت کردنت! خب تو این‌جا یک بادیگاردی و از سیروس که کارش تجارته محافظت می‌کنی چون اون مرد ثروتمندیه و همیشه جونش در خطره.
- یعنی حتی اگه سیروس خان نخواسته باشه من برای چند ساعت ازش محافظت کنم و من خودم خودسرانه دنبالش رفته باشم اون وقت شما باهام دعوا نمی‌کنی که تهش اخراجم کنی! ؟
- دیگه داری کلافه‌م می‌کنی خب بگو ببینم چی شده؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- راستش دیشب وقتی از بیرون برگشتیم و شما رفتین خوابیدین، سیروس خان و هاتف باهم رفتن بیرون ولی سیروس خان بهم نگفت برم همراش منم چون یک بادیگاردم و کارم محافظت از اونه رفتم دنبالش که متأسفانه یا خوشبختانه یک چیزایی فهمیدم.
ملودی چشماش رو باریک کرد و گفت:
- چی چیزی؟
گوشیم رو در آوردم و فیلمی که از دریا گرفته بودم رو براش پلی کردم و گوشی رو دادم دستش. فیلم دو قسمت بود یک قسمتش واسه اون جایی که سیروس می‌خواست اون مر*تیکه افشین رو بکشه و دریا اومد نجاتش داد و قسمت دومش از حرف‌های دریا و افشین بود که دریا می‌گفت حاملگیم دروغیه و من می‌خوام ثروت سیروس رو بالا بکشم و فرار کنم. اگه فیلم آدم کشتن سیروس رو نشون می‌دادم ملودی صد به یقین منو می‌کشت چون شاهد اتفاق خوبی نشده بودم و این برای سیروس خطرناک بود. پس منم فقط فیلم حرف‌های دریا و افشین رو به ملودی نشون دادم تا واسه خودم دردسر درست نشه، اون قسمتی که سیروس می‌خواست افشین رو بکشه رو واسه خودم نگه داشتم.
ملودی با لحظه لحظه‌ی نگاه کردنِ فیلم بیشتر از اینکه متعجب بشه اعصبانی می‌شد؛ به نظرم اون دختره دریا خیلی آدم رذل و فریبکاری بود که ملودی با دیدنِ رکب هاش اصلاً متعجب نشد. همین لحظه که فیلم تموم شد ملودی با عصبانیت فریاد کشید:
- می‌کشمت دریـا!
و سریع از اتاق خارج شد.

کد:
ساعت حدوداً هفت شب بود و ملودی با شاهرخ رفته بود بیرون و هنوز برنگشته بودن، می‌خواستم به اون همه چیز رو درمورد دریا بگم اگه مستقیماً به سیروس می‌گفتم شاید برام درد سر درست می‌شد ولی ملودی با اون دختره دریا لجه اگه بفهمه ازش آتو گیر آوردم خیلی خوشحال میشه.
نیم ساعتی بود که توی عمارت پشت در اتاق سیروس نگهبانی می‌دادم متوجه شدم ملودی از در اومد داخل، به بادیگارد کناریم گفتم منتظرم وایسته الان برمی‌گردم. می‌خواستم از پله‌ها برم پایین که ملودی خودش اومد بالا و رفت توی اتاقش، با اکراه رفتم پشت در اتاق و چند ضربه به در زدم که گفت:
- کیه؟!
فقط بلد بود با فریاد حرف بزنه این دختر یکم عاطفه نداشت. زود گفتم:
- منم. می‌تونم بیام تو؟
- بعدا.
- آخه مهمه خانم.
ملودی در رو باز کرد و گفت:
- چیه؟!
نگاهی به بادیگاردِ جلو در اتاق سیروس کردم که داشت بر و بر نگامون می‌کرد، ملودی نگاهی به اون بادیگارد انداخت و زهرچشمی ازش گرفت و بعد از جلو در کنار رفت که منم رفتم تو اتاقش و در رو بستم. ملودی گفت:
- تو یک بادیگاردی بیش نیستی چی‌کار می‌تونی با من داشته باشی آخه؟
پوفی کشیدم و به صورتش خیره شدم، اون اخم وسط ابروهاش همیشه مهمونِ صورتش بود، تو عمرم دختری عصبی مثل این ندیده بودم. ملودی گفت:
- اومدی این‌جا زل بزنی به چشم و ابروم؟
- نه درمورد دریاست.
یک تای ابروش رو داد بالا و گفت:
- دریا چه ربطی به تو داره؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- اگه قول می‌دی سرم بخاطرِ محافظت کردن از سیروس خان به باد نره، منم می‌گم.
ملودی این‌بار اخماش رو باز کرد و با خنده گفت:
- چرا باید بکشمت اونم بخاطر محافظت کردنت! خب تو این‌جا یک بادیگاردی و از سیروس که کارش تجارته محافظت می‌کنی چون اون مرد ثروتمندیه و همیشه جونش در خطره.
- یعنی حتی اگه سیروس خان نخواسته باشه من برای چند ساعت ازش محافظت کنم و من خودم خودسرانه دنبالش رفته باشم اون وقت شما باهام دعوا نمی‌کنی که تهش اخراجم کنی! ؟
- دیگه داری کلافه‌م می‌کنی خب بگو ببینم چی شده؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- راستش دیشب وقتی از بیرون برگشتیم و شما رفتین خوابیدین، سیروس خان و هاتف باهم رفتن بیرون ولی سیروس خان بهم نگفت برم همراش منم چون یک بادیگاردم و کارم محافظت از اونه رفتم دنبالش که متأسفانه یا خوشبختانه یک چیزایی فهمیدم.
ملودی چشماش رو باریک کرد و گفت:
- چی چیزی؟
گوشیم رو در آوردم و فیلمی که از دریا گرفته بودم رو براش پلی کردم و گوشی رو دادم دستش. فیلم دو قسمت بود یک قسمتش واسه اون جایی که سیروس می‌خواست اون مر*تیکه افشین رو بکشه و دریا اومد نجاتش داد و قسمت دومش از حرف‌های دریا و افشین بود که دریا می‌گفت حاملگیم دروغیه و من می‌خوام ثروت سیروس رو بالا بکشم و فرار کنم. اگه فیلم آدم کشتن سیروس رو نشون می‌دادم ملودی صد به یقین منو می‌کشت چون شاهد اتفاق خوبی نشده بودم و این برای سیروس خطرناک بود. پس منم فقط فیلم حرف‌های دریا و افشین رو به ملودی نشون دادم تا واسه خودم دردسر درست نشه، اون قسمتی که سیروس می‌خواست افشین رو بکشه رو واسه خودم نگه داشتم.
ملودی با لحظه لحظه‌ی نگاه کردنِ فیلم بیشتر از اینکه متعجب بشه اعصبانی می‌شد؛ به نظرم اون دختره دریا خیلی آدم رذل و فریبکاری بود که ملودی با دیدنِ رکب هاش اصلاً متعجب نشد. همین لحظه که فیلم تموم شد ملودی با عصبانیت فریاد کشید:
- می‌کشمت دریـا!
و سریع از اتاق خارج شد.
.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۸



«دانای کل»

ملودی با عصبانیتِ تمام دندون‌هاش رو به هم فشرد و رفت به طرفِ اتاق دریا، دریا توی اتاقش نشسته بود و استراحت می‌کرد همین لحظه ملودی در اتاقش رو باز کرد و رفت تو و فریاد کشید:
- تو باز هم به ما رو دست زدی؟ خودم می‌کشمت حروم‌زاده.
رفت سمت دریا موهاش رو کشید و با مشت و لگد شروع کرد به کتک زدنش، مشت‌های محکمی که از هر طرف به تنِ دریا فرود می‌اومد. دریا همون‌طور که سعی می‌کرد از خودش دفاع کنه گفت:
- چی‌کار می‌کنی وحشی من حامله‌م!
ملودی لگد زد تو شکمش و گفت:
- تو این شکمه تو روده راست هم نیست چه برسه بچه‌!
و دوباره موهاش رو کشید و با مشت و لگد افتاد به جونش، تیرداد هم که تا این لحظه وایستاده بود به کار‌های ملودی می‌خندید با خودش گفت:
- خیلی اوضاع خیطه بهتره برم پایین تا برام شر نشده.
وقتی تیرداد رفت پایین، نادیا با سروصدایی که از اتاقِ دریا می‌یومد اومد طبقه‌ی بالا و نزدیک اتاق‌ایستاد تا بفهمه جریان چیه. ملودی همون‌طور که مشت و لگد‌های محکمش رو روی سر و کله‌ی دریا فرود می‌آورد فریاد کشید:
- تو با این حاملگیِ دروغیت خواستی قِصِر در ری ولی خودم می‌کشمت هم تو رو هم اون افشینِ بی‌وجود رو. نادیا که داشت به حرفاشون گوش می‌داد، با شنیدن صدای پا برگشت پشت سرش رو نگاه کرد که با دیدن سیروس خون تو رگ‌هاش منجمد شد. سیروس گفت:
- گوش وایستادی آره؟
- من اومده بودم از خانم بپرسم غذا....
سیروس نذاشت حرفش رو تموم کنه و یک مشت محکم خوابوند تو دهن نادیا که پرت شد روی زمین، تا خواست دوباره بهش حمله کنه که صدای جیغ از تو اتاق آخری به گوشش رسید؛ سیروس دست از کتک زدنِ نادیا برداشت و زهر چشمی ازش گرفت و رفت سمت اتاقِ دریا. بعد از رفتنِ سیروس نادیا به سختی از روی زمین بلند شد و خونِ گوشه دهانش رو پاک کرد و با عجله رفت پایین گوشیش رو برداشت تا خبر‌های جدید رو به افشین برسونه.
سیروس با خشم وارد اتاق دریا شد و دید ملودی مو‌های دریا رو گرفته تو دستش و داره به حد مرگ کتکش می‌زنه، سیروس با دیدن این صح*نه رفت سمت ملودی دستاش رو گرفت و گفت:
- احمق چی‌کار می‌کنی؟ بچه‌ی من تو شکم این زنه.
ملودی با حرص دستاش رو کشید و گفت:
- کدوم بچه؟ این بی‌پدر دوباره گولت‌زده، بچه کجا بوده ازش رکب خوردی!
- چی می‌گی تو ملودی؟
دریا با گریه نالید:
- دروغ می‌گه سیروس معلوم نیست چی از جونِ من می‌خواد.
ملودی دوباره بهش حمله کرد و با مشت زد تو س*ی*نه‌ش که سیروس جلوش رو گرفت و رو به دریا گفت:
- دهنت رو ببند تا پاره‌ش نکردم حقه بازِ چَموش!
و بعد رو به ملودی ادامه داد:
- ملودی تو از کجا فهمیدی این حامله نیست؟ ما با هم دکتر رفتیم و دریا آزمایش داد.
- این بی‌شرفه رذل دیشب پیشِ افشین بوده بهش گفته من حامله نیستم و این دروغ رو راه انداختم تا ثروت سیروس رو بالا بکشم و برم! اصلاً خودت بیا فیلمش رو ببین با کمک نادیا دیشب بدون این‌که کسی بفهمه از خونه رفته بیرون، دکتر مجد هم با این حروم‌زاده همکاری کرده و بهمتون دروغ گفته.
و بعد گوشی تیرداد رو از جیب شلوارش در آورد و فیلم رو پلی کرد داد دستِ سیروس. چند لحظه بعد سیروس یک لگد محکم توی شکم دریا زد و گفت:
- دریا من‌امشب ازت دریای خون راه می‌ندازم.
ولی اول باید حساب اون حروم لقمه رو برسم.
و بعد از این حرفش اسلحه‌ش رو از پشت کمرش در آورد و با عصبانیتِ تمام رفت پایین و وارد آشپزخونه شد. خدمتکار‌ها با دیدنش سلامی کردن و کنار‌ایستادن. نادیا با ترس گفت:
- چیزی لازم دارین آقا؟
سیروس ماشه رو کشید و تا ملودی خودش رو رسوند به آشپزخونه که جلوش رو بگیره که سیروس هر شش تیرِ هفت تیرش رو توی صورتِ نادیا خالی کرد، خدمتکار‌ها و ملودی با دیدنِ اون صح*نه‌ی دلخراش جیغی کشیدن و فوراً از آشپرخونه رفتن بیرون. سیروس نادیا رو که غرق در خون بود موهاش رو گرفت و کشون کشون بردش توی هال و رو به کل خدمتکار‌ها و بادیگارد‌ها گفت:
- تقاص کسی که آمارِ من رو به دشمنم رد کنه اینه. خوب ببینید درس عبرت بشه براتون!

کد:
«دانای کل»

ملودی با عصبانیتِ تمام دندون‌هاش رو به هم فشرد و رفت به طرفِ اتاق دریا، دریا توی اتاقش نشسته بود و استراحت می‌کرد همین لحظه ملودی در اتاقش رو باز کرد و رفت تو و فریاد کشید:
- تو باز هم به ما رو دست زدی؟ خودم می‌کشمت حروم‌زاده.
رفت سمت دریا موهاش رو کشید و با مشت و لگد شروع کرد به کتک زدنش، مشت‌های محکمی که از هر طرف به تنِ دریا فرود می‌اومد. دریا همون‌طور که سعی می‌کرد از خودش دفاع کنه گفت:
- چی‌کار می‌کنی وحشی من حامله‌م!
ملودی لگد زد تو شکمش و گفت:
- تو این شکمه تو روده راست هم نیست چه برسه بچه‌!
و دوباره موهاش رو کشید و با مشت و لگد افتاد به جونش، تیرداد هم که تا این لحظه وایستاده بود به کار‌های ملودی می‌خندید با خودش گفت:
- خیلی اوضاع خیطه بهتره برم پایین تا برام شر نشده.
وقتی تیرداد رفت پایین، نادیا با سروصدایی که از اتاقِ دریا می‌یومد اومد طبقه‌ی بالا و نزدیک اتاق‌ایستاد تا بفهمه جریان چیه. ملودی همون‌طور که مشت و لگد‌های محکمش رو روی سر و کله‌ی دریا فرود می‌آورد فریاد کشید:
- تو با این حاملگیِ دروغیت خواستی قِصِر در ری ولی خودم می‌کشمت هم تو رو هم اون افشینِ بی‌وجود رو. نادیا که داشت به حرفاشون گوش می‌داد، با شنیدن صدای پا برگشت پشت سرش رو نگاه کرد که با دیدن سیروس خون تو رگ‌هاش منجمد شد. سیروس گفت:
- گوش وایستادی آره؟
- من اومده بودم از خانم بپرسم غذا....
سیروس نذاشت حرفش رو تموم کنه و یک مشت محکم خوابوند تو دهن نادیا که پرت شد روی زمین، تا خواست دوباره بهش حمله کنه که صدای جیغ از تو اتاق آخری به گوشش رسید؛ سیروس دست از کتک زدنِ نادیا برداشت و زهر چشمی ازش گرفت و رفت سمت اتاقِ دریا. بعد از رفتنِ سیروس نادیا به سختی از روی زمین بلند شد و خونِ گوشه دهانش رو پاک کرد و با عجله رفت پایین گوشیش رو برداشت تا خبر‌های جدید رو به افشین برسونه.
سیروس با خشم وارد اتاق دریا شد و دید ملودی مو‌های دریا رو گرفته تو دستش و داره به حد مرگ کتکش می‌زنه، سیروس با دیدن این صح*نه رفت سمت ملودی دستاش رو گرفت و گفت:
- احمق چی‌کار می‌کنی؟ بچه‌ی من تو شکم این زنه.
ملودی با حرص دستاش رو کشید و گفت:
- کدوم بچه؟ این بی‌پدر دوباره گولت‌زده، بچه کجا بوده ازش رکب خوردی!
- چی می‌گی تو ملودی؟
دریا با گریه نالید:
- دروغ می‌گه سیروس معلوم نیست چی از جونِ من می‌خواد.
ملودی دوباره بهش حمله کرد و با مشت زد تو س*ی*نه‌ش که سیروس جلوش رو گرفت و رو به دریا گفت:
- دهنت رو ببند تا پاره‌ش نکردم حقه بازِ چَموش!
و بعد رو به ملودی ادامه داد:
- ملودی تو از کجا فهمیدی این حامله نیست؟ ما با هم دکتر رفتیم و دریا آزمایش داد.
- این بی‌شرفه رذل دیشب پیشِ افشین بوده بهش گفته من حامله نیستم و این دروغ رو راه انداختم تا ثروت سیروس رو بالا بکشم و برم! اصلاً خودت بیا فیلمش رو ببین با کمک نادیا دیشب بدون این‌که کسی بفهمه از خونه رفته بیرون، دکتر مجد هم با این حروم‌زاده همکاری کرده و بهمتون دروغ گفته.
و بعد گوشی تیرداد رو از جیب شلوارش در آورد و فیلم رو پلی کرد داد دستِ سیروس. چند لحظه بعد سیروس یک لگد محکم توی شکم دریا زد و گفت:
- دریا من‌امشب ازت دریای خون راه می‌ندازم.
ولی اول باید حساب اون حروم لقمه رو برسم.
و بعد از این حرفش اسلحه‌ش رو از پشت کمرش در آورد و با عصبانیتِ تمام رفت پایین و وارد آشپزخونه شد. خدمتکار‌ها با دیدنش سلامی کردن و کنار‌ایستادن. نادیا با ترس گفت:
- چیزی لازم دارین آقا؟
سیروس ماشه رو کشید و تا ملودی خودش رو رسوند به آشپزخونه که جلوش رو بگیره که سیروس هر شش تیرِ هفت تیرش رو توی صورتِ نادیا خالی کرد، خدمتکار‌ها و ملودی با دیدنِ اون صح*نه‌ی دلخراش جیغی کشیدن و فوراً از آشپرخونه رفتن بیرون. سیروس نادیا رو که غرق در خون بود موهاش رو گرفت و کشون کشون بردش توی هال و رو به کل خدمتکار‌ها و بادیگارد‌ها گفت:
- تقاص کسی که آمارِ من رو به دشمنم رد کنه اینه. خوب ببینید درس عبرت بشه براتون!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا