کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۹۹


طبق معمول هاتف زودتر از همه نشسته بود سر میز صبحونه و چای می‌خورد. صبح بخیری گفتم و نشستم کنارش که نادیا خدمتکار جدیدمون اومد و برام چای و صبحونه گذاشت و رفت تو آشپزخونه! هاتف صبح بخیری گفت و پرسید:
- دیروز من نبودم چی شد؟
- چیز خاصی نشد فقط ماتحت افشین رو سوزوندم.
- عه! پس بچه‌شون افتاد شد آره؟
- اهوم.
- فکر نکنم ساکت بشینه!
- از هر دستی بده از همون دستم پس می‌گیره تاحالا هر ضرری به سیروس رسونده سیروس چند برابرش رو جبران کرده خوب می‌دونه اگه بازم بخواد دست از پا خطا کنه سیروس این بار زنش رو نشونه می‌گیره.
- آره سیروس همیشه ازجایی که کسی فکرش رو نمی‌کنه ضربه می‌زنه، من به جاش بودم دیگه با سیروس در نمی‌افتادم. خب سر پری چی اومد؟
- شاهرخ کشتش!
هاتف تا خواست حرفی بزنه که سیروس گفت:
- دخترک بیچاره! لااقل اعضاش رو نگه می‌داشتین به کار می‌یومد.
من و هاتف هر دو پاشدیم و رو به سیروس و دریا که داشتن می‌یومدن سمت میز صبح بخیر گفتیم. سیروس با لبخند نادرش، صبح بخیری گفت اما دریا مثل برج زهرمار چیزی نگفت و نشست رو‌به‌روی ما. من و هاتف هم نشستیم و نادیا اومد براشون صبحونه گذاشت و رفت! سیروس قهوه‌تُرکش رو آروم سر کشید و گفت:
- ملودی کار دیروزت چطور پیش رفت؟
نگاهی به دریا انداختم و با لبخند گفتم:
- اون دارویی که دادین، دادم به پری ریخت توی غذای زن افشین که همون دیروز بچه‌ش سِقط شد.
دریا با چشمای به خون نشسته نگاهم کرد و فکش منقبض شد اما بی‌توجه بهش به سیروس گفتم:
- الان خونه‌ی افشین عزاست سیروس خان.
بعدِ این حرفم سیروس بلند زد زیر خنده و من و هاتف هم باهاش خندیدیم. سیروس گفت:
- کارت حرف نداشت ملودی به قول ابویونا احسنتم بنتی.
دریا نگاهی به سیروس کرد و با صدایی که سعی داشت خوشحال و آروم به نظر برسه گفت:
- سیروس جان فکر نمی‌کنی نقشه‌ی خوبی نبود برای اینکه افشین رو بچزونی؟ این همه راه داشتی حالا چرا بچه‌شون؟
سیروس نگاهش کرد و گفت:
- افشین سال‌ها بود که بچه دار نمی‌شد حالا هم که شد من بچه‌ش رو از بین بردم بخدا منم اگه جای اون بودم بدجور سوخته بودم.
من گفتم:
- بله دریا جون، سیروس خان در حق اون بچه لطف کرد که سَقَطش کرد اون بچه‌یه پدر کرکس صفتِ لاشخور می‌خواست چیکار؟ هوم؟
بعد این حرف من سیروس بلندتر از قبل خندید که من و هاتف هم خندیدیم. دریا با حرص خواست حرفی بزنه که هاتف گفت:
- خوب تعریف کن دریا حال مادرت خوب شد این چند روزی که بیمارستان بستری بود؟
- خوبه!
- خوبه!
کد:
طبق معمول هاتف زودتر از همه نشسته بود سر میز صبحونه و چای می‌خورد. صبح بخیری گفتم و نشستم کنارش که نادیا خدمتکار جدیدمون اومد و برام چای و صبحونه گذاشت و رفت تو آشپزخونه! هاتف صبح بخیری گفت و پرسید:
- دیروز من نبودم چی شد؟
- چیز خاصی نشد فقط ماتحت افشین رو سوزوندم.
- عه! پس بچه‌شون افتاد شد آره؟
- اهوم.
- فکر نکنم ساکت بشینه!
- از هر دستی بده از همون دستم پس می‌گیره تاحالا هر ضرری به سیروس رسونده سیروس چند برابرش رو جبران کرده خوب می‌دونه اگه بازم بخواد دست از پا خطا کنه سیروس این بار زنش رو نشونه می‌گیره.
- آره سیروس همیشه ازجایی که کسی فکرش رو نمی‌کنه ضربه می‌زنه، من به جاش بودم دیگه با سیروس در نمی‌افتادم. خب سر پری چی اومد؟
- شاهرخ کشتش!
هاتف تا خواست حرفی بزنه که سیروس گفت:
- دخترک بیچاره! لااقل اعضاش رو نگه می‌داشتین به کار می‌یومد.
من و هاتف هر دو پاشدیم و رو به سیروس و دریا که داشتن می‌یومدن سمت میز صبح بخیر گفتیم. سیروس با لبخند نادرش، صبح بخیری گفت اما دریا مثل برج زهرمار چیزی نگفت و نشست رو‌به‌روی ما. من و هاتف هم نشستیم و نادیا اومد براشون صبحونه گذاشت و رفت! سیروس قهوه‌تُرکش رو آروم سر کشید و گفت:
- ملودی کار دیروزت چطور پیش رفت؟
نگاهی به دریا انداختم و با لبخند گفتم:
- اون دارویی که دادین، دادم به پری ریخت توی غذای زن افشین که همون دیروز بچه‌ش سِقط شد.
دریا با چشمای به خون نشسته نگاهم کرد و فکش منقبض شد اما بی‌توجه بهش به سیروس گفتم:
- الان خونه‌ی افشین عزاست سیروس خان.
بعدِ این حرفم سیروس بلند زد زیر خنده و من و هاتف هم باهاش خندیدیم. سیروس گفت:
- کارت حرف نداشت ملودی به قول ابویونا احسنتم بنتی.
دریا نگاهی به سیروس کرد و با صدایی که سعی داشت خوشحال و آروم به نظر برسه گفت:
- سیروس جان فکر نمی‌کنی نقشه‌ی خوبی نبود برای اینکه افشین رو بچزونی؟ این همه راه داشتی حالا چرا بچه‌شون؟
سیروس نگاهش کرد و گفت:
- افشین سال‌ها بود که بچه دار نمی‌شد حالا هم که شد من بچه‌ش رو از بین بردم بخدا منم اگه جای اون بودم بدجور سوخته بودم.
من گفتم:
- بله دریا جون، سیروس خان در حق اون بچه لطف کرد که سَقَطش کرد اون بچه‌یه پدر کرکس صفتِ لاشخور می‌خواست چیکار؟ هوم؟
بعد این حرف من سیروس بلندتر از قبل خندید که من و هاتف هم خندیدیم. دریا با حرص خواست حرفی بزنه که هاتف گفت:
- خوب تعریف کن دریا حال مادرت خوب شد این چند روزی که بیمارستان بستری بود؟
- خوبه!
- خوبه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱٠٠



سیروس گفت:
- سر یک فرصت بیام آسایشگاه بهش سر بزنم! اصلاً چرا هرچی اصرار می‌کنم نمی‌اریش اینجا زندگی کنه؟
- سیروس جان صدبار گفتم بهت مادر من مشکل اعصاب داره و دکترش گفته یک مکان آروم براش خوبه نه این‌جا که یک مکان پر تنش و اضطراب‌آوره.
- باشه هرطور راحته!
من گفتم:
- دخترش که به این‌جا عادت کرده خودشم بیاد صد به یقین عادت می‌کنه دیگه جم نمی‌خوره از اینجا اینطور نیست؟
دریا بدون توجه به حرفم بلند شد صندلی رو داد جلو و گفت:
- نوش جون، من باید برم به مادرم سر بزنم زود برمی‌گردم
سیروس:
- باشه برو، مراقب خودت باش
دریا لبخند فیکی زد و رفت از پله‌ها بالا تا آماده بشه و بره، سیروس هم بلند شد رفت بیرون. هاتف گفت:
- ملودی مطمئنم این دریا داره میره دیدن افشین الان وقتشه که دنبالش بری و مدرک جمع کنی.
- یعنی برم دنبالش ازش عکس و فیلم بگیرم؟ پس چرا وقتی که پری رو نکشته بودیم لوش ندادی الان چه فرقی می‌کنه؟
- چون مدرک ما اون موقع فقط پری بود که دریا به راحتی می‌تونست انکار کنه و بگه اون حرف‌هارو خودمون به پری یاد دادیم ولی الان اگه ازش عکس و فیلم بگیریم دیگه نمی‌تونه انکار کنه پاشو برو تا نرفته.
باشه‌ای گفتم و به سرعت رفتم توی اتاقم. یک مانتو و شال پوشیدم و گوشیم رو برداشتم زودی از عمارت خارج شدم و رفتم بیرون. اولین تاکسی جلوی پام ترمز زد و سوارش شدم و بهش گفتم‌یه گوشه بایسته. همین لحظه دریا با ماشینش از در حیاطِ عمارت بیرون اومد و حرکت کرد که به راننده گفتم بره دنبالش. نخواستم با ماشین شخصی دنبالش برم چون دریا همه‌ی ماشین‌های عمارت رو می‌شناخت!
طولی نکشید که دریا جلوی آسایشگاه پارک کرد و سریع وارد شد. تاکسی هم پشت ماشینش پارک کرد عینکم رو زدم ماسکمم کشیدم بالا و رو به راننده گفتم:
- همین‌جا منتظر باش تا بیام.
راننده سیگارش رو از شیشه ماشین پرت کرد بیرون و گفت:
- خانم یعنی چی مارو تو این گرما پزون این‌جا علاف نگه می‌داری خودم هزار تا بدبختی دارم اگه می‌خوای طولش بدی....
دست کردم توی کیفم چندتا اسکناس پنجاه تومنی بهش دادم که رانندهه چشاش برق زد و گفت:
- خانم هستم برو هروقت کارت تموم شد بیا منتظرت می‌مونم.
پوزخندی به روش زدم و رفتم توی آسایشگاه که دیدم دریا با عجله وارد سرویس بهداشتی شد. پشت سرش رفتم توی سرویس دیدم رفته توی یکی از دستشویی‌ها و داره با گوشیش حرف می‌زنه.
- باهاش حرف بزن، دلداریش بده، وای! الان خودم دارم می‌ام نگران نباش.
بعد از گفتن این حرف‌ها دیگه صداش رو نشنیدم و شروع کردم الکی به شستن دستام. همین لحظه دریا از دستشویی اومد بیرون از توی آینه‌ی روبه‌روم نگاهی بهش انداختم دیدم لباساش رو عوض کرده و عینک دودی‌زده. بدون توجه به من دستاش رو شست و سریع از دستشویی خارج شد با احتیاط پشت سرش رفتم که دیدم از آسایشگاه رفت بیرون خودم رو رسوندم دم در و پشت‌یه درخت‌ایستادم که همین لحظه‌یه آژانس اومد و دریا سوارش شد و حرکت کردن.
ای رکب زنِ قهار! پس این‌طوری همه رو گول می‌زنه نه؟ واسه اینکه کسی بهش شک نکنه که با افشین قرار می‌ذاره اول میاد توی آسایشگاه و با تغییر دادن قیافه‌اش خارج میشه، دختره‌ی چموش!

کد:
سیروس گفت:
- سر یک فرصت بیام آسایشگاه بهش سر بزنم! اصلاً چرا هرچی اصرار می‌کنم نمی‌اریش اینجا زندگی کنه؟
- سیروس جان صدبار گفتم بهت مادر من مشکل اعصاب داره و دکترش گفته یک مکان آروم براش خوبه نه این‌جا که یک مکان پر تنش و اضطراب‌آوره.
- باشه هرطور راحته!
من گفتم:
- دخترش که به این‌جا عادت کرده خودشم بیاد صد به یقین عادت می‌کنه دیگه جم نمی‌خوره از اینجا اینطور نیست؟
دریا بدون توجه به حرفم بلند شد صندلی رو داد جلو و گفت:
- نوش جون، من باید برم به مادرم سر بزنم زود برمی‌گردم
سیروس:
- باشه برو، مراقب خودت باش
دریا لبخند فیکی زد و رفت از پله‌ها بالا تا آماده بشه و بره، سیروس هم بلند شد رفت بیرون. هاتف گفت:
- ملودی مطمئنم این دریا داره میره دیدن افشین الان وقتشه که دنبالش بری و مدرک جمع کنی.
- یعنی برم دنبالش ازش عکس و فیلم بگیرم؟ پس چرا وقتی که پری رو نکشته بودیم لوش ندادی الان چه فرقی می‌کنه؟
- چون مدرک ما اون موقع فقط پری بود که دریا به راحتی می‌تونست انکار کنه و بگه اون حرف‌هارو خودمون به پری یاد دادیم ولی الان اگه ازش عکس و فیلم بگیریم دیگه نمی‌تونه انکار کنه پاشو برو تا نرفته.
باشه‌ای گفتم و به سرعت رفتم توی اتاقم. یک مانتو و شال پوشیدم و گوشیم رو برداشتم زودی از عمارت خارج شدم و رفتم بیرون. اولین تاکسی جلوی پام ترمز زد و سوارش شدم و بهش گفتم‌یه گوشه بایسته. همین لحظه دریا با ماشینش از در حیاطِ عمارت بیرون اومد و حرکت کرد که به راننده گفتم بره دنبالش. نخواستم با ماشین شخصی دنبالش برم چون دریا همه‌ی ماشین‌های عمارت رو می‌شناخت!
طولی نکشید که دریا جلوی آسایشگاه پارک کرد و سریع وارد شد. تاکسی هم پشت ماشینش پارک کرد عینکم رو زدم ماسکمم کشیدم بالا و رو به راننده گفتم:
- همین‌جا منتظر باش تا بیام.
راننده سیگارش رو از شیشه ماشین پرت کرد بیرون و گفت:
- خانم یعنی چی مارو تو این گرما پزون این‌جا علاف نگه می‌داری خودم هزار تا بدبختی دارم اگه می‌خوای طولش بدی....
دست کردم توی کیفم چندتا اسکناس پنجاه تومنی بهش دادم که رانندهه چشاش برق زد و گفت:
- خانم هستم برو هروقت کارت تموم شد بیا منتظرت می‌مونم.
پوزخندی به روش زدم و رفتم توی آسایشگاه که دیدم دریا با عجله وارد سرویس بهداشتی شد. پشت سرش رفتم توی سرویس دیدم رفته توی یکی از دستشویی‌ها و داره با گوشیش حرف می‌زنه.
- باهاش حرف بزن، دلداریش بده، وای! الان خودم دارم می‌ام نگران نباش.
بعد از گفتن این حرف‌ها دیگه صداش رو نشنیدم و شروع کردم الکی به شستن دستام. همین لحظه دریا از دستشویی اومد بیرون از توی آینه‌ی روبه‌روم نگاهی بهش انداختم دیدم لباساش رو عوض کرده و عینک دودی‌زده. بدون توجه به من دستاش رو شست و سریع از دستشویی خارج شد با احتیاط پشت سرش رفتم که دیدم از آسایشگاه رفت بیرون خودم رو رسوندم دم در و پشت‌یه درخت‌ایستادم که همین لحظه‌یه آژانس اومد و دریا سوارش شد و حرکت کردن.
ای رکب زنِ قهار! پس این‌طوری همه رو گول می‌زنه نه؟ واسه اینکه کسی بهش شک نکنه که با افشین قرار می‌ذاره اول میاد توی آسایشگاه و با تغییر دادن قیافه‌اش خارج میشه، دختره‌ی چموش!
!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_101



رفتم سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم پشت سر آژانس حرکت کنه، برم دنبالش تا ببینم منو امروز کجا می‌بره این فاسد کوچولوی چشم آبی. یکم که گذشت آژانسی که دریا سوارش بود جلوی بیمارستان پارک کرد و دریا پیاده شد و رفت توی بیمارستان. از تاکسی پیاده شدم و به راننده گفتم:
- باش تا برگردم.
- خب این‌جا گرمه اگه میشه یک چندتا دیگه بده تا....
- ببند گاله رو مر*تیکه‌ی حروم خور اون همه پولت دادم از سرتم زیاده فکر کردی بچه گیر آوردی هی بکنی تو پاچش اگه بخوام تا قرون آخرش رو همین الان از حلقت می‌کشم بیرون.
-‌ای بابا چرا فحش می‌دی مگه چی گفتم؟
دیگه نمی‌تونستم بمونم این‌جا با این ز*ب*ون نفهم کل بندازم در ماشین رو محکم کوبوندم که راننده چندتا فحش آبدار بهم داد و گازش رو گرفت و رفت، بخدا اگه الان جاش بود از وسطش آویزونش می‌کردم، نالوطی!
سریع وارد بیمارستان شدم و اطرافم رو نگاه کردم که دیدم خبری از دریا نیست، اه لعنتی گندش بزنن حالا توی شلوغی این رو از کجا پیدا کنم ساعت ملاقات هم هست همه مثل مور و ملخ ریختن.
بی‌هدف سالن‌ها و راهرو‌ها رو بالا پایین کردم و تا جایی که تونستم به اتاق‌ها سر زدم اما خبری از دریا نبود که نبود، دیگه مونده بودم کجا دنبالش بگردم، ‌یهو یادم اومد که زن افشین بچه‌ش رو سِقط کرده پس اگه دریا بخواد احتمالاً اون رو ببینه باید بخش زنان بره. آره خودشه!
زود از راهروی آی‌سی‌یو بیرون اومدم و با علامت‌هایی که روی دیوار بود خودم رو رسوندم بخش زنان حالا باید تک تک اتاق‌ها رو بگردم ببینم کدوم اتاق رفته. کلافه ماسکم رو پایین کشیدم تا یکم نفس آزاد بکشم اما این‌جا ان‌قدر بوی ضد عفونی و محلول‌های تزریقی میومد که یک لحظه خواستم بالا بیارم، منی که هی اعضا از ب*دن آدم‌ها در می‌ارم الان با بوی ضدعفونی حالم داشت بد می‌شد واقعاً مسخره‌ست.
سریع ماسکم رو کشیدم بالا و رفتم وارد اولین اتاق شدم چندتا زن بستری بودن که یکی شون داشت به بچه شیر می‌داد، بی‌توجه بهش رفتم بیرون. اتاق‌های دیگه رو هم یکی یکی سر زدم اما هیچ خبری از دریا نبود. رسیدم اتاق آخری در اتاق نیمه باز بود و صدای گریه می‌یومد یواشکی از لای در سرک کشیدم دیدم دریا کنار یک تخت نشسته و افشین هم کنارش‌ایستاده و دارن با یک زن حرف می‌زنن و زنه هم گریه می‌کنه. با دیدنشون لبخند مرموزی زدم که همین لحظه افشین سرش رو چرخوند سمت در که زود خودم رو کشیدم کنار. دختره‌ی دو رو بلاخره گیرش انداختم، معلوم نیست به جز افشین با زنش چه سر و سری داره که اومده ملاقاتش باید سر در بیارم.
الان باید ازشون عکس می‌گرفتم دریا هم روبه‌روم نشسته بود و افشین هم قیافه‌ش کاملاً مشخص بود پس باید کارم رو شروع کنم فقط از لای در نیمه باز نمی‌تونم درست عکس بگیرم باید یک فکری به حال در بکنم.

کد:
رفتم سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم پشت سر آژانس حرکت کنه، برم دنبالش تا ببینم منو امروز کجا می‌بره این فاسد کوچولوی چشم آبی. یکم که گذشت آژانسی که دریا سوارش بود جلوی بیمارستان پارک کرد و دریا پیاده شد و رفت توی بیمارستان. از تاکسی پیاده شدم و به راننده گفتم:
- باش تا برگردم.
- خب این‌جا گرمه اگه میشه یک چندتا دیگه بده تا....
- ببند گاله رو مر*تیکه‌ی حروم خور اون همه پولت دادم از سرتم زیاده فکر کردی بچه گیر آوردی هی بکنی تو پاچش اگه بخوام تا قرون آخرش رو همین الان از حلقت می‌کشم بیرون.
-‌ای بابا چرا فحش می‌دی مگه چی گفتم؟
دیگه نمی‌تونستم بمونم این‌جا با این ز*ب*ون نفهم کل بندازم در ماشین رو محکم کوبوندم که راننده چندتا فحش آبدار بهم داد و گازش رو گرفت و رفت، بخدا اگه الان جاش بود از وسطش آویزونش می‌کردم، نالوطی!
سریع وارد بیمارستان شدم و اطرافم رو نگاه کردم که دیدم خبری از دریا نیست، اه لعنتی گندش بزنن حالا توی شلوغی این رو از کجا پیدا کنم ساعت ملاقات هم هست همه مثل مور و ملخ ریختن.
بی‌هدف سالن‌ها و راهرو‌ها رو بالا پایین کردم و تا جایی که تونستم به اتاق‌ها سر زدم اما خبری از دریا نبود که نبود، دیگه مونده بودم کجا دنبالش بگردم، ‌یهو یادم اومد که زن افشین بچه‌ش رو سِقط کرده پس اگه دریا بخواد احتمالاً اون رو ببینه باید بخش زنان بره. آره خودشه!
زود از راهروی آی‌سی‌یو بیرون اومدم و با علامت‌هایی که روی دیوار بود خودم رو رسوندم بخش زنان حالا باید تک تک اتاق‌ها رو بگردم ببینم کدوم اتاق رفته. کلافه ماسکم رو پایین کشیدم تا یکم نفس آزاد بکشم اما این‌جا ان‌قدر بوی ضد عفونی و محلول‌های تزریقی میومد که یک لحظه خواستم بالا بیارم، منی که هی اعضا از ب*دن آدم‌ها در می‌ارم الان با بوی ضدعفونی حالم داشت بد می‌شد واقعاً مسخره‌ست.
سریع ماسکم رو کشیدم بالا و رفتم وارد اولین اتاق شدم چندتا زن بستری بودن که یکی شون داشت به بچه شیر می‌داد، بی‌توجه بهش رفتم بیرون. اتاق‌های دیگه رو هم یکی یکی سر زدم اما هیچ خبری از دریا نبود. رسیدم اتاق آخری در اتاق نیمه باز بود و صدای گریه می‌یومد یواشکی از لای در سرک کشیدم دیدم دریا کنار یک تخت نشسته و افشین هم کنارش‌ایستاده و دارن با یک زن حرف می‌زنن و زنه هم گریه می‌کنه. با دیدنشون لبخند مرموزی زدم که همین لحظه افشین سرش رو چرخوند سمت در که زود خودم رو کشیدم کنار. دختره‌ی دو رو بلاخره گیرش انداختم، معلوم نیست به جز افشین با زنش چه سر و سری داره که اومده ملاقاتش باید سر در بیارم.
الان باید ازشون عکس می‌گرفتم دریا هم روبه‌روم نشسته بود و افشین هم قیافه‌ش کاملاً مشخص بود پس باید کارم رو شروع کنم فقط از لای در نیمه باز نمی‌تونم درست عکس بگیرم باید یک فکری به حال در بکنم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱٠۲



تو همین افکار بودم که با برخورد‌یه توپ تو کله‌م مغزم جا به جا شد. با عصبانیت سمت چپم رو نگاه کردم دیدم یک دختر بچه‌ی تقریباً شش، هفت ساله دنبال توپ دوید و اومد سمت توپ که پشت سرم افتاده بود، شانس آورد بچه بود اگه آدم بزرگ بود توپ رو می‌کردم تو آستینش!
دختره نیم نگاهی بهم کرد و با اخم رفت سمت توپش. توپش رو زیر پام نگه داشتم و گفتم:
- ببینم تو حرفی نداری به من بزنی توپت خورد تو کله‌م اصلاً مگه بیمارستان جای توپ بازیه؟
- زود توپم رو رد کن بیاد زرنگ بازی برا من در نیار‌ها بعدشم مامانم دکتره هرکاری دلم بخواد این‌جا می‌کنم.
اوه اوه؛ با این نیم وجب قدش چه زبونی هم داره!
در جوابش گفتم:
- اگه ندم چی‌کار می‌کنی‌ها؟
- یک مشتِ بروسلی‌ای میاد تو صورتت کیف کنی!
از این حرفش خنده‌م گرفت دختر با این سن و سال چه خشن، می‌خواستم توپش رو بهش بدم اما با فکری که به سرم زد توپش رو شوت کردم سمت اتاقی که دریا توش بود توپ خورد به در و در تا آخر باز شد، خودم رو کشیدم کنار تا چشمشون بهم نیوفته. دختربچه لگدی به پام زد و گفت:
- دختره‌ی کودن!
این رو گفت و وارد اتاق شد و بعد از این‌که توپش رو برداشت از اتاق خارج شد و در رو نبست، بعد از یک زهرچشم گرفتن از من از راهرو رفت بیرون. نفسم رو با صدا بیرون دادم خوب شد فکرم جواب داد.
پشت آب‌سرد کن خودم رو مخفی کردم و گوشیم رو در آوردم و شروع کردم به عکس گرفتن. همین طور که داشتم از همه جهت‌های مختلف ازشون عکس می‌گرفتم به حرفاشونم گوش دادم.
اون زنه که به احتمال زیاد زن افشین بود و دریا باهاش صحبت می‌کرد و سعی داشت آرومش کنه، خودش رو انداخت تو ب*غ*ل دریا و گفت:
- من دیگه بچه دار نمی‌شم دیگه بچه دار نمی‌شم خدایا!‌ای وایِ من.
و گریه‌ش شدت گرفت!
افشین دستش رو گرفت و گفت:
- میشی عزیز من نگران نباش همون طور که این دفعه بچه دار شدی بازم میشی.
- نه نمی‌شم دکترم گفت دیگه بچه دار نمی‌شم‌ای خدا چه گناهی کردم که بچه‌م سِقط شد من که مثل چشم‌هام ازش مراقبت کردم آخه چرا بچه‌م از دستم رفت چرا؟ حالا من چی‌کار کنم، منی که اون‌قدر شوق و ذوق داشتم اون‌قدر خودم رو واسه مادر بودن آماده کرده بودم آرزوهام دود شد رفت هوا. تو حسرت آرزوهایی‌ام که قبل از جوونه زدن، پژمرده شدن.
دریا موهاش رو نوازش کرد و گفت:
- بسه دیگه گریه نکن عزیزدلم همه چی درست میشه آبجی!
با اون واژه‌ای که گفت شوکه شدم. آبجی یعنی... واو! با چیزی که شنیدم از دریا، بنده یک درخت شدم که‌یهو کل برگام ریخت زمین! اصلاً تو مخیل هیشکی نمی‌گنجید دریا خواهر زن افشین باشه از اول یک شکایی کرده بودم بهش این‌که گفته بود مادرش توی آسایشگاست اصلاً باورم نمی‌شد چون اگه دریا می‌خواست می‌تونست مادرش رو بیاره عمارت ولی این بیشتر شوکه‌م کرد که‌یهو خواهرزن افشین از آب در اومد! یعنی حالا افشین و زنش خونواده‌ی دریا هستن! ؟
وای چطور ممکنه عجب مکری داره این دختر، من احتمال می‌دادم که افشین فقط هم‌دستش باشه تو دزدی کردن و هاپولی کردن پول‌های سیروس، نه این‌که شوهرخواهرش باشه. خونوادگی چنبره زدن رو ثروت سیروس که با خاک یکسانش کنن!

کد:
تو همین افکار بودم که با برخورد‌یه توپ تو کله‌م مغزم جا به جا شد. با عصبانیت سمت چپم رو نگاه کردم دیدم یک دختر بچه‌ی تقریباً شش، هفت ساله دنبال توپ دوید و اومد سمت توپ که پشت سرم افتاده بود، شانس آورد بچه بود اگه آدم بزرگ بود توپ رو می‌کردم تو آستینش!
دختره نیم نگاهی بهم کرد و با اخم رفت سمت توپش. توپش رو زیر پام نگه داشتم و گفتم:
- ببینم تو حرفی نداری به من بزنی توپت خورد تو کله‌م اصلاً مگه بیمارستان جای توپ بازیه؟
- زود توپم رو رد کن بیاد زرنگ بازی برا من در نیار‌ها بعدشم مامانم دکتره هرکاری دلم بخواد این‌جا می‌کنم.
اوه اوه؛ با این نیم وجب قدش چه زبونی هم داره!
در جوابش گفتم:
- اگه ندم چی‌کار می‌کنی‌ها؟
- یک مشتِ بروسلی‌ای میاد تو صورتت کیف کنی!
از این حرفش خنده‌م گرفت دختر با این سن و سال چه خشن، می‌خواستم توپش رو بهش بدم اما با فکری که به سرم زد توپش رو شوت کردم سمت اتاقی که دریا توش بود توپ خورد به در و در تا آخر باز شد، خودم رو کشیدم کنار تا چشمشون بهم نیوفته. دختربچه لگدی به پام زد و گفت:
- دختره‌ی کودن!
این رو گفت و وارد اتاق شد و بعد از این‌که توپش رو برداشت از اتاق خارج شد و در رو نبست، بعد از یک زهرچشم گرفتن از من از راهرو رفت بیرون. نفسم رو با صدا بیرون دادم خوب شد فکرم جواب داد.
پشت آب‌سرد کن خودم رو مخفی کردم و گوشیم رو در آوردم و شروع کردم به عکس گرفتن. همین طور که داشتم از همه جهت‌های مختلف ازشون عکس می‌گرفتم به حرفاشونم گوش دادم.
اون زنه که به احتمال زیاد زن افشین بود و دریا باهاش صحبت می‌کرد و سعی داشت آرومش کنه، خودش رو انداخت تو ب*غ*ل دریا و گفت:
- من دیگه بچه دار نمی‌شم دیگه بچه دار نمی‌شم خدایا!‌ای وایِ من.
و گریه‌ش شدت گرفت!
افشین دستش رو گرفت و گفت:
- میشی عزیز من نگران نباش همون طور که این دفعه بچه دار شدی بازم میشی.
- نه نمی‌شم دکترم گفت دیگه بچه دار نمی‌شم‌ای خدا چه گناهی کردم که بچه‌م سِقط شد من که مثل چشم‌هام ازش مراقبت کردم آخه چرا بچه‌م از دستم رفت چرا؟ حالا من چی‌کار کنم، منی که اون‌قدر شوق و ذوق داشتم اون‌قدر خودم رو واسه مادر بودن آماده کرده بودم آرزوهام دود شد رفت هوا. تو حسرت آرزوهایی‌ام که قبل از جوونه زدن، پژمرده شدن.
دریا موهاش رو نوازش کرد و گفت:
- بسه دیگه گریه نکن عزیزدلم همه چی درست میشه آبجی!
با اون واژه‌ای که گفت شوکه شدم. آبجی یعنی... واو! با چیزی که شنیدم از دریا، بنده یک درخت شدم که‌یهو کل برگام ریخت زمین! اصلاً تو مخیل هیشکی نمی‌گنجید دریا خواهر زن افشین باشه از اول یک شکایی کرده بودم بهش این‌که گفته بود مادرش توی آسایشگاست اصلاً باورم نمی‌شد چون اگه دریا می‌خواست می‌تونست مادرش رو بیاره عمارت ولی این بیشتر شوکه‌م کرد که‌یهو خواهرزن افشین از آب در اومد! یعنی حالا افشین و زنش خونواده‌ی دریا هستن! ؟
وای چطور ممکنه عجب مکری داره این دختر، من احتمال می‌دادم که افشین فقط هم‌دستش باشه تو دزدی کردن و هاپولی کردن پول‌های سیروس، نه این‌که شوهرخواهرش باشه. خونوادگی چنبره زدن رو ثروت سیروس که با خاک یکسانش کنن!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱٠۳



همین‌طور که داشتم عکس می‌گرفتم صدای کسی از پشت سرم اومد.
- چی‌کار می‌کنی خانم؟
برگشتم پشتم رو نگاه کردم دیدم یک پرستاره، یک لبخند فیک زدم و گفتم:
- اووم. هیچی دارم از خودم سلفی می‌گیرم.
- این‌جا؟
با دستپاچگی‌ای که کمتر تو خودم دیده بودم جواب دادم:
- هرجا چه فرقی می‌کنی این‌جا یا بخش‌ای‌سی‌یو یا سی‌سی‌یو یا جراحی، بیمارستان بیمارستانه دیگه.
پرستار خندید و گفت:
- خانم حالتون خوبه؟
- مرسی شما خوبین؟
پرستار خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
- چیزی تا پایان ساعت ملاقات نمونده کارتون تموم شد برین بیرون البته اگه واسه ملاقات اومده باشین.
- خوب معلومه واسه ملاقات اومدم دیگه.
زود یک لیوان آب از آب‌سرد‌کن پر کردم و الکی وارد اتاق کناریم شدم که چندتا زن بستری بودن و اتاق چون ساعت ملاقات بود شلوغ بود. نگاهی به آدمای توی اتاق کردم و لیوان آب رو سر کشیدم و گفتم:
- ببخشید اشتباهی اومدم.
این رو گفتم و رفتم از اتاق بیرون خداروشکر پرستار رفته بود. نگاهی به اتاقی که دریا و افشین و زنش توش بودن انداختم دیدم در اتاق بسته شده. آه از نهادم بلند شد لعنتی حرفاشون داشت به جا‌های جالب کشیده می‌شد. بهترین موقع بود که ازشون فیلم بگیرم اما حالا چی‌کار کنم در بسته شده. باید به جز عکس گرفتن ازشون فیلم بگیرم یا صدا ضبط کنم که دریا اگه اصل بودن عکس‌هارو حاشا کنه فیلم یا صداش رو داشته باشیم. باید هرطور شده وارد اون اتاق بشم اگه این‌بار دریا از دستم در بره دیگه معلوم نیست کی می‌تونم تو همچین موقعیتی ببینمش. ورگرنه این نکبت حالا حالا‌ها مثل بختک رو زندگیمونه. همه مون رو بدبخت می‌کنه.
همین‌طور که کلافه‌وار فکر می‌کردم، که یک دکتر از اتاق ته راهرو بیرون اومد و به طرف سالن رفت، پوئن مثبتش این بود که در اتاق رو قفل نکرد. با فکری که به مغزم خطور کرد، نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم همه چیز امن و‌امانه به طرف اتاق دکتر قدم برداشتم.
***
«دانای کل»

ملودی با احتیاط وارد اتاق خانم دکتر شد و با دیدن روپوش سفید که به چوب لباسی آویزون بود، برش داشت و روی مانتوش پوشید و دکمه هاش رو بست. ماسکش رو درست کرد همین‌که خواست طرفِ در بره که ناگهان چند تقه به در خورد که ملودی به سرعت پشت میز خانم دکتر خودش رو مخفی کرد‌. همین لحظه یک پرستار وارد اتاق دکتر شد و صداش زد وقتی دید دکتر توی اتاقش نیست، رفت بیرون در و بست.
ملودی که متوجه شد پرستاره از اتاق رفت بیرون سریع از پشت میز اومد بیرون و از اتاق خارج شد، توی راهرو به جز چند نفر که در حال رفت و آمد بودن پزشک یا پرستاری نبود که خیال ملودی رو راحت می‌کرد. ملودی پشت در اتاق ساحل‌ایستاد و بعد از این‌که گوشیش رو سایلنت کرد و روی ضبط صدا تنظیمش کرد، نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد. ساحل همچنان گریه می‌کرد و دریا و افشین سعی در آروم کردنش داشتن وقتی‌که ملودی وارد شد دریا نیم نگاهی بهش کرد و سرش رو چرخوند چون ملودی ماسک و عینک داشت نشناختش، ملودی نزدیک پرده شد و کشیدش کنار و خیلی سریع گوشیش رو پشت پرده مخفی کرد و از اتاق خارج شد.

کد:
همین‌طور که داشتم عکس می‌گرفتم صدای کسی از پشت سرم اومد.
- چی‌کار می‌کنی خانم؟
برگشتم پشتم رو نگاه کردم دیدم یک پرستاره، یک لبخند فیک زدم و گفتم:
- اووم. هیچی دارم از خودم سلفی می‌گیرم.
- این‌جا؟
با دستپاچگی‌ای که کمتر تو خودم دیده بودم جواب دادم:
- هرجا چه فرقی می‌کنی این‌جا یا بخش‌ای‌سی‌یو یا سی‌سی‌یو یا جراحی، بیمارستان بیمارستانه دیگه.
پرستار خندید و گفت:
- خانم حالتون خوبه؟
- مرسی شما خوبین؟
پرستار خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
- چیزی تا پایان ساعت ملاقات نمونده کارتون تموم شد برین بیرون البته اگه واسه ملاقات اومده باشین.
- خوب معلومه واسه ملاقات اومدم دیگه.
زود یک لیوان آب از آب‌سرد‌کن پر کردم و الکی وارد اتاق کناریم شدم که چندتا زن بستری بودن و اتاق چون ساعت ملاقات بود شلوغ بود. نگاهی به آدمای توی اتاق کردم و لیوان آب رو سر کشیدم و گفتم:
- ببخشید اشتباهی اومدم.
این رو گفتم و رفتم از اتاق بیرون خداروشکر پرستار رفته بود. نگاهی به اتاقی که دریا و افشین و زنش توش بودن انداختم دیدم در اتاق بسته شده. آه از نهادم بلند شد لعنتی حرفاشون داشت به جا‌های جالب کشیده می‌شد. بهترین موقع بود که ازشون فیلم بگیرم اما حالا چی‌کار کنم در بسته شده. باید به جز عکس گرفتن ازشون فیلم بگیرم یا صدا ضبط کنم که دریا اگه اصل بودن عکس‌هارو حاشا کنه فیلم یا صداش رو داشته باشیم. باید هرطور شده وارد اون اتاق بشم اگه این‌بار دریا از دستم در بره دیگه معلوم نیست کی می‌تونم تو همچین موقعیتی ببینمش. ورگرنه این نکبت حالا حالا‌ها مثل بختک رو زندگیمونه. همه مون رو بدبخت می‌کنه.
همین‌طور که کلافه‌وار فکر می‌کردم، که یک دکتر از اتاق ته راهرو بیرون اومد و به طرف سالن رفت، پوئن مثبتش این بود که در اتاق رو قفل نکرد. با فکری که به مغزم خطور کرد، نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم همه چیز امن و‌امانه به طرف اتاق دکتر قدم برداشتم.
***
«دانای کل»

ملودی با احتیاط وارد اتاق خانم دکتر شد و با دیدن روپوش سفید که به چوب لباسی آویزون بود، برش داشت و روی مانتوش پوشید و دکمه هاش رو بست. ماسکش رو درست کرد همین‌که خواست طرفِ در بره که ناگهان چند تقه به در خورد که ملودی به سرعت پشت میز خانم دکتر خودش رو مخفی کرد‌. همین لحظه یک پرستار وارد اتاق دکتر شد و صداش زد وقتی دید دکتر توی اتاقش نیست، رفت بیرون در و بست.
ملودی که متوجه شد پرستاره از اتاق رفت بیرون سریع از پشت میز اومد بیرون و از اتاق خارج شد، توی راهرو به جز چند نفر که در حال رفت و آمد بودن پزشک یا پرستاری نبود که خیال ملودی رو راحت می‌کرد. ملودی پشت در اتاق ساحل‌ایستاد و بعد از این‌که گوشیش رو سایلنت کرد و روی ضبط صدا تنظیمش کرد، نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد. ساحل همچنان گریه می‌کرد و دریا و افشین سعی در آروم کردنش داشتن وقتی‌که ملودی وارد شد دریا نیم نگاهی بهش کرد و سرش رو چرخوند چون ملودی ماسک و عینک داشت نشناختش، ملودی نزدیک پرده شد و کشیدش کنار و خیلی سریع گوشیش رو پشت پرده مخفی کرد و از اتاق خارج شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱٠۴



برای کشتن وقت و این‌که کسی بهش مشکوک نشه وارد سرویس بهداشتی شد و چند دقیقه بعد که صدای همهمه و شلوغی شنید اومد بیرون که متوجه شد ساعت ملاقات تموم شده و مسئولین بخش دارن بقیه رو بیرون می‌کنن. ملودی با احتیاط وارد سالن شد و رفت بخش زنان، در اتاق ساحل باز بود و دریا کیفش رو برداشته بود و درحال خدافظی کردن بود که ملودی سریع وارد شد و پرده رو کشید و گوشیش رو از پشتش برداشت و از اتاق رفت بیرون. بعد از این‌که توی سرویس بهداشتی روپوشش رو در آورد از بیمارستان خارج شد!
ساحل همون‌طور که به پهنای صورت اشک میریخت رو به دریا گفت:
- آبجی من دیگه نمی‌تونم این‌جا بمونم بیمارستان حالم رو بد می‌کنه به دکترم بگو من رو ترخیصم کنه.
افشین جواب داد:
- عزیز من! تا حالت کاملاً خوب نشده که نمی‌تونی از این‌جا بری بیرون تازه جراحیت تموم شده باید....
ساحل دوباره گریه‌ش شدت گرفت و گفت:
- وای خدا بچه‌م، سیاه بخت شدم!
دریا رو به افشین غرید:
- توهم حالا هی یادش بنداز.
افشین تا خواست حرفی بزنه دریا رو به ساحل گفت:
- باشه آبجی جونم خودم الان با دکتر صحبت می‌کنم نگران نباش.
این رو گفت و از اتاق خارج شد و سمت اتاق دکتر که ته راهرو بود قدم برداشت چندتقه به در زد که با شنیدن بفرمایید وارد اتاق شد و با دکتر خوش و بش کرد.
- جانم کاری داشتین؟
- راستش خانم دکتر....
دریا در حال صحبت کردن بود که با دیدن دستبند آشنایی که زیر میز دکتر افتاده بود، رعشه‌ای از ترس در بدنش افتاد.
***
«ملودی»

از تاکسی پیاده شدم و وارد عمارت شدم، هرکسی به کار خودش مشغول بود نگاهم رو از اطراف گرفتم و وارد شدم کسی توی هال نبود رفتم طبقه‌ی بالا و با خوشحالی سمت اتاق هاتف قدم برداشتم، همین موقع متوجه شدم تیرداد جلوی اتاقِ سیروس‌ایستاده و درحین نگهبانی دادن داره با گوشیش ور میره، اینم دیگه از حد گذرونده بود.
نزدیکش شدم و گفتم:
- می‌خواری نه؟
تیرداد از این حرفم چندثانیه خندید اما وقتی که دید جدی‌ام خندش رو جمع کرد و گفت:
- ببخشید خانم.
- نه مثل این‌که اون سیلیِ صبح بدنت رو به خارش انداخته می‌خوای کاری کنم از خارش بیوفتی؟
- ببخشید دیگه تکرار نمی‌شه.
پوفی کشیدم و گفتم:
- الان حالم خوبه و حس دعوا ندارم وگرنه می‌دونستم چطور از خارش بندازمت.
- حس دعوا ندارین و این‌طوری خشن هستین دیگه اگه....
یک تای ابروم رو دادم بالا و زل زدم تو چشماش که مکثی کرد و گفت:
- عذر می‌خوام.
زهر چشمی ازش گرفتم و چند لحظه بعد وارد اتاق هاتف شدم، هاتف درحال ور رفتن با اسلحه‌ش بود همین‌که چشمش بهم افتاد گفت:
- عه ملودی برگشتی! ؟
- صدبار سیروس بهت گفت اسلحه تو خونه نگه ندار تو کَتت بره دیگه!
- خودش نگه می‌داره هیچی من نگه دارم جای زمین و آسمون عوض میشه؟
- اون خودش هزارتا سوراخ سمبه‌ی مخفی داره این‌جا تو چی؟
- خب منم دارم خب که چی؟ اینا رو ول کن ملو بگو چی شد چی‌کار کردی؟
گوشیم رو گرفتم روبه‌روش و گفتم:
- دست پر برگشتم. مشتم پر از مدارکه به خاک دادنِ دریاست دیگه فاتحه‌ش خوندست این بار.

کد:
برای کشتن وقت و این‌که کسی بهش مشکوک نشه وارد سرویس بهداشتی شد و چند دقیقه بعد که صدای همهمه و شلوغی شنید اومد بیرون که متوجه شد ساعت ملاقات تموم شده و مسئولین بخش دارن بقیه رو بیرون می‌کنن. ملودی با احتیاط وارد سالن شد و رفت بخش زنان، در اتاق ساحل باز بود و دریا کیفش رو برداشته بود و درحال خدافظی کردن بود که ملودی سریع وارد شد و پرده رو کشید و گوشیش رو از پشتش برداشت و از اتاق رفت بیرون. بعد از این‌که توی سرویس بهداشتی روپوشش رو در آورد از بیمارستان خارج شد!
ساحل همون‌طور که به پهنای صورت اشک میریخت رو به دریا گفت:
- آبجی من دیگه نمی‌تونم این‌جا بمونم بیمارستان حالم رو بد می‌کنه به دکترم بگو من رو ترخیصم کنه.
افشین جواب داد:
- عزیز من! تا حالت کاملاً خوب نشده که نمی‌تونی از این‌جا بری بیرون تازه جراحیت تموم شده باید....
ساحل دوباره گریه‌ش شدت گرفت و گفت:
- وای خدا بچه‌م، سیاه بخت شدم!
دریا رو به افشین غرید:
- توهم حالا هی یادش بنداز.
افشین تا خواست حرفی بزنه دریا رو به ساحل گفت:
- باشه آبجی جونم خودم الان با دکتر صحبت می‌کنم نگران نباش.
این رو گفت و از اتاق خارج شد و سمت اتاق دکتر که ته راهرو بود قدم برداشت چندتقه به در زد که با شنیدن بفرمایید وارد اتاق شد و با دکتر خوش و بش کرد.
- جانم کاری داشتین؟
- راستش خانم دکتر....
دریا در حال صحبت کردن بود که با دیدن دستبند آشنایی که زیر میز دکتر افتاده بود، رعشه‌ای از ترس در بدنش افتاد.
***
«ملودی»

از تاکسی پیاده شدم و وارد عمارت شدم، هرکسی به کار خودش مشغول بود نگاهم رو از اطراف گرفتم و وارد شدم کسی توی هال نبود رفتم طبقه‌ی بالا و با خوشحالی سمت اتاق هاتف قدم برداشتم، همین موقع متوجه شدم تیرداد جلوی اتاقِ سیروس‌ایستاده و درحین نگهبانی دادن داره با گوشیش ور میره، اینم دیگه از حد گذرونده بود.
نزدیکش شدم و گفتم:
- می‌خواری نه؟
تیرداد از این حرفم چندثانیه خندید اما وقتی که دید جدی‌ام خندش رو جمع کرد و گفت:
- ببخشید خانم.
- نه مثل این‌که اون سیلیِ صبح بدنت رو به خارش انداخته می‌خوای کاری کنم از خارش بیوفتی؟
- ببخشید دیگه تکرار نمی‌شه.
پوفی کشیدم و گفتم:
- الان حالم خوبه و حس دعوا ندارم وگرنه می‌دونستم چطور از خارش بندازمت.
- حس دعوا ندارین و این‌طوری خشن هستین دیگه اگه....
یک تای ابروم رو دادم بالا و زل زدم تو چشماش که مکثی کرد و گفت:
- عذر می‌خوام.
زهر چشمی ازش گرفتم و چند لحظه بعد وارد اتاق هاتف شدم، هاتف درحال ور رفتن با اسلحه‌ش بود همین‌که چشمش بهم افتاد گفت:
- عه ملودی برگشتی! ؟
- صدبار سیروس بهت گفت اسلحه تو خونه نگه ندار تو کَتت بره دیگه!
- خودش نگه می‌داره هیچی من نگه دارم جای زمین و آسمون عوض میشه؟
- اون خودش هزارتا سوراخ سمبه‌ی مخفی داره این‌جا تو چی؟
- خب منم دارم خب که چی؟ اینا رو ول کن ملو بگو چی شد چی‌کار کردی؟
گوشیم رو گرفتم روبه‌روش و گفتم:
- دست پر برگشتم. مشتم پر از مدارکه به خاک دادنِ دریاست دیگه فاتحه‌ش خوندست این بار.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱٠۵




هاتف سریع گوشی رو از دستم قاپید و رفت توی گالریش کنارش‌ایستادم که عکس‌ها رو باز کرد، دریا و زن افشین و خود افشین و بعد چند تا عکس واضحِ دیگه از دریا و افشین که رو‌به‌روی هم درحال صحبت بودن. هاتف گفت:
- دختره‌ی بی‌شرف، هم از کوزه آب می‌خوره همه از سبو!
- حال کردی عکس‌هارو؟! از همه جهت‌های مختلف ردیفش کردم.
- دمت گرم ملودی کارت عالی بود.
- این تموم ماجرا نیست می‌خوام برگ بعدی و رو کنم.
هاتف سؤالی نگاهم کرد که گوشیم رو از دستش گرفتم و رفتم تو برنامه‌ی ضبط صدا و اولین فایل رو باز کردم که صدای دریا پخش شد:
- آبجی الهی قربونت برم غصه نخور خدا بزرگه مطمئنم بازم بچه دار می‌شین.
- نه آبجی دکترم گفت اگه این بچه به هر نحوی بیوفته دیگه هیچ وقت بچه دار نمی‌شم.
و بعد از این حرف صدای گریه اومد، فقط این لحظه قیافه‌ی هاتف دیدن داشت چشماش از تعجب‌زده بود بیرون و دهانش مثل غار علیصدر وا مونده بود! دوباره صدای دریا اومد:
- آبجی بسه گریه نکن دیگه.
و بعد صدای افشین:
- درست می‌گه خواهرت، گریه نکن دیگه عزیزم شاید قسمت نشد ما بچه دار بشیم.
- ان‌قدر نگین گریه نکن، سیاه بختی هم گریه داره.
دریا خطاب به افشین:
- افشین تو هم یک مدت دست خواهرم رو بگیر دوتایی برین مسافرت تا حال و هواتون عوض شه بعدش برگردین خودم شخصاً به همه چی رسیدگی می‌کنم.
ساحل: یعنی چی؟
- خب، خب یعنی میریم پیش یک دکتر خوب و...
صدارو قطع کردم. هاتف گفت:
- عه خب بذار بقیه‌شم گوش کنم دیگه.
- بقیه‌ش دیگه چرت می‌گن باو درمورد خودشون صحبت می‌کنن مهم اولش بود که فهمیدی قضیه از چه قراره.
- باورم نمی‌شه هنوز، یعنی زن افشین خواهرِ دریاست؟!
- یعنی تموم دفعه‌هایی که بارمون دست افشین می‌یوفتاد و سیروس کل افراد بی‌گناهمون رو قتل عام می‌کرد همش تقصیر این دختره‌ی فاسد بود که راه به راه آمارمون رو رد می‌کرد.
- تقاص همه‌شون رو باید پس بده، سیروس زنده‌ش نمی‌ذاره.
- پاشو بریم بهش بگیم. حالا که مدرک‌مون جوره و بی‌عیب و نقص، هیچ چیزی رو نمی‌تونه حاشا کنه!
***
«ساغر»

مثل هرشب با دخترا از کوچه پس کوچه‌ها رد شدیم و رسیدیم به جای مورد نظر، همین لحظه لوکاس و رازمیک با دیدن ما از مخفی‌گاه‌شون بیرون اومدن و زیپ کوله پشتی‌هاشون رو باز کردن که ماهم بسته‌های مواد رو از لباسامون در آوردیم و ریختیم داخل کوله پشتی‌ها. وقتی تموم بسته‌ها رو رد کردیم، لوکاس تشکری کرد و کوله‌پشتیش رو بست اما متعجب شدم که رازمیک اصلاً بهم محل نذاشت و کوله‌ش رو انداخت رو دوشش و رفت. همین لحظه صداش زدم:
- رازمیک؟
رازمیک برگشت و بدون نگاه کردن به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
- بله؟
- چیزی شده از دستم ناراحتی؟
- نه چطور؟
- پس چرا بهم نگاه نمی‌کنی؟
رازمیک صورتش رو آورد بالا و نگاهم کرد، با دیدن زخم وحشتناکی که از توی پیشونیش تا پایین چونه‌ش کشیده شده بود، جیغ خفه‌ای کشیدم و گفتم:
- چی شده این زخم چیه توی صورتت؟

کد:
هاتف سریع گوشی رو از دستم قاپید و رفت توی گالریش کنارش‌ایستادم که عکس‌ها رو باز کرد، دریا و زن افشین و خود افشین و بعد چند تا عکس واضحِ دیگه از دریا و افشین که رو‌به‌روی هم درحال صحبت بودن. هاتف گفت:
- دختره‌ی بی‌شرف، هم از کوزه آب می‌خوره همه از سبو!
- حال کردی عکس‌هارو؟! از همه جهت‌های مختلف ردیفش کردم.
- دمت گرم ملودی کارت عالی بود.
- این تموم ماجرا نیست می‌خوام برگ بعدی و رو کنم.
هاتف سؤالی نگاهم کرد که گوشیم رو از دستش گرفتم و رفتم تو برنامه‌ی ضبط صدا و اولین فایل رو باز کردم که صدای دریا پخش شد:
- آبجی الهی قربونت برم غصه نخور خدا بزرگه مطمئنم بازم بچه دار می‌شین.
- نه آبجی دکترم گفت اگه این بچه به هر نحوی بیوفته دیگه هیچ وقت بچه دار نمی‌شم.
و بعد از این حرف صدای گریه اومد، فقط این لحظه قیافه‌ی هاتف دیدن داشت چشماش از تعجب‌زده بود بیرون و دهانش مثل غار علیصدر وا مونده بود! دوباره صدای دریا اومد:
- آبجی بسه گریه نکن دیگه.
و بعد صدای افشین:
- درست می‌گه خواهرت، گریه نکن دیگه عزیزم شاید قسمت نشد ما بچه دار بشیم.
- ان‌قدر نگین گریه نکن، سیاه بختی هم گریه داره.
دریا خطاب به افشین:
- افشین تو هم یک مدت دست خواهرم رو بگیر دوتایی برین مسافرت تا حال و هواتون عوض شه بعدش برگردین خودم شخصاً به همه چی رسیدگی می‌کنم.
ساحل: یعنی چی؟
- خب، خب یعنی میریم پیش یک دکتر خوب و...
صدارو قطع کردم. هاتف گفت:
- عه خب بذار بقیه‌شم گوش کنم دیگه.
- بقیه‌ش دیگه چرت می‌گن باو درمورد خودشون صحبت می‌کنن مهم اولش بود که فهمیدی قضیه از چه قراره.
- باورم نمی‌شه هنوز، یعنی زن افشین خواهرِ دریاست؟!
- یعنی تموم دفعه‌هایی که بارمون دست افشین می‌یوفتاد و سیروس کل افراد بی‌گناهمون رو قتل عام می‌کرد همش تقصیر این دختره‌ی فاسد بود که راه به راه آمارمون رو رد می‌کرد.
- تقاص همه‌شون رو باید پس بده، سیروس زنده‌ش نمی‌ذاره.
- پاشو بریم بهش بگیم. حالا که مدرک‌مون جوره و بی‌عیب و نقص، هیچ چیزی رو نمی‌تونه حاشا کنه!
***
«ساغر»

مثل هرشب با دخترا از کوچه پس کوچه‌ها رد شدیم و رسیدیم به جای مورد نظر، همین لحظه لوکاس و رازمیک با دیدن ما از مخفی‌گاه‌شون بیرون اومدن و زیپ کوله پشتی‌هاشون رو باز کردن که ماهم بسته‌های مواد رو از لباسامون در آوردیم و ریختیم داخل کوله پشتی‌ها. وقتی تموم بسته‌ها رو رد کردیم، لوکاس تشکری کرد و کوله‌پشتیش رو بست اما متعجب شدم که رازمیک اصلاً بهم محل نذاشت و کوله‌ش رو انداخت رو دوشش و رفت. همین لحظه صداش زدم:
- رازمیک؟
رازمیک برگشت و بدون نگاه کردن به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
- بله؟
- چیزی شده از دستم ناراحتی؟
- نه چطور؟
- پس چرا بهم نگاه نمی‌کنی؟
رازمیک صورتش رو آورد بالا و نگاهم کرد، با دیدن زخم وحشتناکی که از توی پیشونیش تا پایین چونه‌ش کشیده شده بود، جیغ خفه‌ای کشیدم و گفتم:
- چی شده این زخم چیه توی صورتت؟
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت 106



لورا هم متعجب به رازمیک خیره شد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
رازمیک نگاهی به لوکاس کرد و گفت:
- دیشب با یکی دعوام شد، تو دعوا بهم چاقو زد!
- ولی این زخمش مثل چاقو نیست این خیلی بدتره صورتت ازهم باز شده!
رازمیک دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
- نه چیزی نیست ساغر! نگران نباش!
و بعد رو به لوکاس گفت:
- خب دیگه بریم تا سروکله‌ی کسی پیدا نشده.
لوکاس با اخم خطاب به رازمیک گفت:
- قرار بود چیزی به دخترا بگی فکر کنم یادت رفت.
رازمیک مکثی کرد و نگاهی به من و لورا انداخت و گفت:
- اوم خب، فرداشب یک مهمونی کوچیک توی خونه‌مون تدارک دیدم کل دوستامم میان شماهم حتماً بیاین خوش می‌گذره.
- جدی؟ به چه مناسبتی؟
لوکاس جواب داد:
- دیگه خودتون بعداً می‌فهمین، سورپرایزه!! فردا رازمیک بهتون آدرس می‌ده.
بعد از این حرف دوتاشون از من و لورا خدافظی کردن و رفتن. نگاهی به لورا انداختم که داشت رفتنشون رو با چشم دنبال می‌کرد. گفتم:
- به نطرت رفتاراشون عجیب نیست؟
- چطور مگه؟
- خالکوبی‌های عجیبشون رفتاراشون دعوا‌ها و کل کل هاشون به نطر من یکم عجیب غریبن حتی همین مهمونیِ فرداشب!
- نه بابا الکی شکاک شدی من بهتر از تو، لوکاس و رازمیک رو می‌شناسم پسرای خوبی‌ان، خب حالا بیخیال این حرفا شو بیا بریم یکم قدم بزنیم.
زیر ل*ب به خودم گفتم:
- خدا کنه پسرای خوبی باشن، ولی من حس خوبی ازشون نمی‌گیرم.

***

«ملودی»

من و هاتف توی هال منتظر سیروس نشسته بودیم معمولاً دیگه این ساعت از عصر میومد پایین و چپق می‌کشید. خیلی استرس داشتم دلم می‌خواست زودتر این ماجرا تموم بشه بره و دریا از این عمارت گورش رو گم کنه شایدم سیروس با یک فشنگ از شرش خلاص‌مون می‌کرد کسی چه می‌دونست، فقط‌امیدوار بودم سیروس به اصل بودن عکس‌ها و صدای ضبط شده شک نکنه یا این‌که دریا حاشا نکنه بگه براش پاپوش دوختیم، وگرنه اون‌وقت بیچاره‌مون می‌کنه سیروس.
همین‌طور که از استرس با نوک انگشتا‌ی‌دستم، روی لبه‌ی مبل ضرب گرفته بودم که هاتف گفت:
- چته چرا مضطربی؟
-‌امیدوارم این قضیه زودتر تموم شه یکم استرس دارم.
هاتف همون‌طور که سیگار از پاکتش در می‌آورد گفت:
- نگران چیزی نباش‌امشب قصه‌ی دریا تموم میشه.
- به نظرت می‌کشتش؟
- شک ندارم، سیروس از هیچ چیزی به اندازه‌ی خیانت متنفر نیست.
تا خواستم چیزی بگم که سیروس چپق به دست از پله‌ها اومد پایین و تیرداد و یکی از بادیگارد‌ها هم پشت سرش اومدن پایین، سیروس اومد تو هال سلامی بهش کردیم که دود چپقش رو بیرون داد و علیکی گفت. همین طور که ل*ب‌تر می‌کردم حرفم رو بهش بزنم که تیرداد رو صدا زد و گفت:
- آماده باش یکم دیگه باید بریم جایی؟
تیرداد چشمی گفت و رفت عقب. هاتف نگاهی به من کرد بعد به سیروس گفت:
- سیروس خان می‌خواستیم درمورد یک چیزی باهاتون صحبت کنیم.
سیروس سبیلش رو تاب داد و گفت:
- اهوم بگو میشنفم.
- درمورد دریاست.
سیروس سؤالی من و هاتف رو نگاه کرد که سریع گوشیم رو باز کردم و رفتم توی گالری و دادمش دست سیروس.
- خودتون همه چیز رو ببینید.
سیروس با اخم گوشی رو از دستم گرفت و به عکس خیره شد که اخماش رفت تو هم.


کد:
لورا هم متعجب به رازمیک خیره شد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
رازمیک نگاهی به لوکاس کرد و گفت:
- دیشب با یکی دعوام شد، تو دعوا بهم چاقو زد!
- ولی این زخمش مثل چاقو نیست این خیلی بدتره صورتت ازهم باز شده!
رازمیک دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
- نه چیزی نیست ساغر! نگران نباش!
و بعد رو به لوکاس گفت:
- خب دیگه بریم تا سروکله‌ی کسی پیدا نشده.
لوکاس با اخم خطاب به رازمیک گفت:
- قرار بود چیزی به دخترا بگی فکر کنم یادت رفت.
رازمیک مکثی کرد و نگاهی به من و لورا انداخت و گفت:
- اوم خب، فرداشب یک مهمونی کوچیک توی خونه‌مون تدارک دیدم کل دوستامم میان شماهم حتماً بیاین خوش می‌گذره.
- جدی؟ به چه مناسبتی؟
لوکاس جواب داد:
- دیگه خودتون بعداً می‌فهمین، سورپرایزه!! فردا رازمیک بهتون آدرس می‌ده.
بعد از این حرف دوتاشون از من و لورا خدافظی کردن و رفتن. نگاهی به لورا انداختم که داشت رفتنشون رو با چشم دنبال می‌کرد. گفتم:
- به نطرت رفتاراشون عجیب نیست؟
- چطور مگه؟
- خالکوبی‌های عجیبشون رفتاراشون دعوا‌ها و کل کل هاشون به نطر من یکم عجیب غریبن حتی همین مهمونیِ فرداشب!
- نه بابا الکی شکاک شدی من بهتر از تو، لوکاس و رازمیک رو می‌شناسم پسرای خوبی‌ان، خب حالا بیخیال این حرفا شو بیا بریم یکم قدم بزنیم.
زیر ل*ب به خودم گفتم:
- خدا کنه پسرای خوبی باشن، ولی من حس خوبی ازشون نمی‌گیرم.

***

«ملودی»

من و هاتف توی هال منتظر سیروس نشسته بودیم معمولاً دیگه این ساعت از عصر میومد پایین و چپق می‌کشید. خیلی استرس داشتم دلم می‌خواست زودتر این ماجرا تموم بشه بره و دریا از این عمارت گورش رو گم کنه شایدم سیروس با یک فشنگ از شرش خلاص‌مون می‌کرد کسی چه می‌دونست، فقط‌امیدوار بودم سیروس به اصل بودن عکس‌ها و صدای ضبط شده شک نکنه یا این‌که دریا حاشا نکنه بگه براش پاپوش دوختیم، وگرنه اون‌وقت بیچاره‌مون می‌کنه سیروس.
همین‌طور که از استرس با نوک انگشتا‌ی‌دستم، روی لبه‌ی مبل ضرب گرفته بودم که هاتف گفت:
- چته چرا مضطربی؟
-‌امیدوارم این قضیه زودتر تموم شه یکم استرس دارم.
هاتف همون‌طور که سیگار از پاکتش در می‌آورد گفت:
- نگران چیزی نباش‌امشب قصه‌ی دریا تموم میشه.
- به نظرت می‌کشتش؟
- شک ندارم، سیروس از هیچ چیزی به اندازه‌ی خیانت متنفر نیست.
تا خواستم چیزی بگم که سیروس چپق به دست از پله‌ها اومد پایین و تیرداد و یکی از بادیگارد‌ها هم پشت سرش اومدن پایین، سیروس اومد تو هال سلامی بهش کردیم که دود چپقش رو بیرون داد و علیکی گفت. همین طور که ل*ب‌تر می‌کردم حرفم رو بهش بزنم که تیرداد رو صدا زد و گفت:
- آماده باش یکم دیگه باید بریم جایی؟
تیرداد چشمی گفت و رفت عقب. هاتف نگاهی به من کرد بعد به سیروس گفت:
- سیروس خان می‌خواستیم درمورد یک چیزی باهاتون صحبت کنیم.
سیروس سبیلش رو تاب داد و گفت:
- اهوم بگو میشنفم.
- درمورد دریاست.
سیروس سؤالی من و هاتف رو نگاه کرد که سریع گوشیم رو باز کردم و رفتم توی گالری و دادمش دست سیروس.
- خودتون همه چیز رو ببینید.
سیروس با اخم گوشی رو از دستم گرفت و به عکس خیره شد که اخماش رفت تو هم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱٠۷



هاتف رو به سیروس گفت:
- ورق بزن صح*نه‌های جالب‌تری هست!
سیروس چندبار عکس‌ها رو ورق زد و اخماش لحظه به لحظه توهم گره خورد. همین لحظه گوشی رو محکم فشرد و گفت:
- این عکس‌ها...
هاتف گفت:
- همش واقعیه همین امروز صبح که ملودی تعقیبش کرد رفته بود بیمارستان عیادت زن افشین.
- سیروس خان هنوز تموم نشده، یک لحظه!
گوشی رو از دست سیروس گرفتم و فایل صوتی رو باز کردم که صدا پخش شد:
- آبجی الهی قربونت برم غصه نخور خدا بزرگه بازم بچه دار می‌شین!
- نه آبجی دکترم گفت اگه این بچه به هر نحوی بیوفته دیگه هیچ‌وقت بچه دار نمی‌شم، افشین بیچاره شدیم.
سیروس صدا رو قطع کرد و گوشی رو انداخت رو مبل. ان‌قدر اعصبانی بود که کم مونده بود دود از سرش بلند بشه. خواست چیزی بگه که گفتم:
- سیروس خان این‌ها هیچ کدوم‌شون فیک و دست‌ساز نیست اگه فکر می‌کنی فیکه می‌تونین برین بیمارستان و بخواین دوربین‌ها رو چک کنین اون‌وقت می‌بینین که دریا امروز عیادت زن افشین بوده. یا بهتره بگم خواهرش!
هاتف گفت:
- دست جمعی براتون نقشه کشیدن سیروس خان. تموم مدت دریا با افشین همکاری کرده و محموله‌هاتون رو به فنا داده. نباید بهش اعتماد می‌کردین.
- درست می‌گه هاتف در واقع یک مارِ دوسر تو آستین‌تون پرورش دادین.
سیروس سرخ شده بود و از شدت عصبانیت فکش میلرزید، بلند شد با فریادی ترسناک گفت:
- می‌کشم‌تون امروز همه تون رو می‌کشم توله سگای حرومی!
بلند بلند نفس زد و نعره‌ی گوش خراشی کشید. ‌یهو به سرعت تمام رفت طبقه‌ی بالا و به دقیقه نکشید برگشت پایین. کلتش رو تو دستش فشرد و گفت:
- سزای خیانت به سیروس مرگِ با عذابه! کجاست اون دختره‌ی بی‌شرف؟
هاتف گفت:
- سیروس خان به اعصاب خودت مسلط باش بذار هروقت برگشت خونه اون موقع هرکار خواستی بکن.
با پوزخند گفتم:
- منم اگه بهم خیانت شده بود آروم نمی‌نشستم.
سیروس با دندون قروچه گفت:
- خون به پا می‌کنم‌امشب!
و بعد رو به تیرداد و اون یکی بادیگارد گفت:
- دنبالم بیاین.
همینکه خواست از عمارت بره بیرون دریا اومد تو عمارت. من و هاتف هر دو بلند شدیم و چشم دوختیم به دریا و سیروس! سیروس نزدیک دریا شد و گفت و با صدایی که از خشم میلرزید گفت:
- فاسدِ حروم نطفه تو به من خیانت کردی؟ با افشین همکاری می‌کردی آره؟
دریا از ترس عقب عقب رفت که سیروس بلندتر غرید:
- جواب منو بده بی‌شرف! با چه رویی برگشتی عمارت؟
دریا‌یهو مکثی کرد و گفت:
- حالا که خودت فهمیدی انکار نمی‌کنم، من که نمی‌تونستم بخاطر دشمنی تو و افشین از خواهرم بگذرم.
- خفه شو سگ پدر!
و یک مشت محکم حواله‌ی صورتش کرد که یک آن خون از دماغ دریا فوراه زد. دریا پرت شد رو زمین و شروع کرد به گریه‌زاری، سیروس با مشت و لگد‌های مکرر افتاد به جونش و مثل یک وحشی کتکش زد که من جای اون دردم می‌گرفت! هاتف رو به من گفت:
- با دیدن لحظه به لحظه‌ی این صح*نه جیگرم داره حال میاد ملودی.
- منم! بذار تقاص ریختن خون نگهبان‌ها و بادیگارد‌های بی‌گناه رو پس بده خصوصاً خاتون.
و بعد لبخندی مهمون لبام شد و حریصانه چشم دوختم به زجه زدنِ دریا و از درد کشیدنش ل*ذت بردم! سیروس که حسابی کتکش زد و سیاه و کبودش کرد، کلتش رو در آورد و نشونه گرفت سمت دریا و گفت:
- از همون اولم باید می‌دونستم یک دختر کم سن و فاسدی مثل تو نمی‌تونه عاشق مرد شصت ساله‌ای مثل من باشه تو فقط عاشق پول و ثروتم شدی
دریا خواست چیزی بگه که سیروس فریاد زد:
- تموم این مدت آمار من رو به دشمنم رد می‌کردی منو فروختی به افشین به شوهرخواهرت! من احمق بودم که بهت اعتماد کردم و هرچی ملودی گفت تو‌یه ریگی به کفشته به خرج من نرفت و عوضش این دختر رو کتک زدم. باید زودتر از این می‌کشتمت تو و افشین برای مال و ثروت من دندون تیز کردین!
و بعد ماشه رو کشید. دریا گفت:
- باشه می‌خوای منو بکشی بکش من ترسی از مردن ندارم ولی این‌طوری قاتل بچه‌ی خودتم میشی!

کد:
هاتف رو به سیروس گفت:
- ورق بزن صح*نه‌های جالب‌تری هست!
سیروس چندبار عکس‌ها رو ورق زد و اخماش لحظه به لحظه توهم گره خورد. همین لحظه گوشی رو محکم فشرد و گفت:
- این عکس‌ها...
هاتف گفت:
- همش واقعیه همین امروز صبح که ملودی تعقیبش کرد رفته بود بیمارستان عیادت زن افشین.
- سیروس خان هنوز تموم نشده، یک لحظه!
گوشی رو از دست سیروس گرفتم و فایل صوتی رو باز کردم که صدا پخش شد:
- آبجی الهی قربونت برم غصه نخور خدا بزرگه بازم بچه دار می‌شین!
- نه آبجی دکترم گفت اگه این بچه به هر نحوی بیوفته دیگه هیچ‌وقت بچه دار نمی‌شم، افشین بیچاره شدیم.
سیروس صدا رو قطع کرد و گوشی رو انداخت رو مبل. ان‌قدر اعصبانی بود که کم مونده بود دود از سرش بلند بشه. خواست چیزی بگه که گفتم:
- سیروس خان این‌ها هیچ کدوم‌شون فیک و دست‌ساز نیست اگه فکر می‌کنی فیکه می‌تونین برین بیمارستان و بخواین دوربین‌ها رو چک کنین اون‌وقت می‌بینین که دریا امروز عیادت زن افشین بوده. یا بهتره بگم خواهرش!
هاتف گفت:
- دست جمعی براتون نقشه کشیدن سیروس خان. تموم مدت دریا با افشین همکاری کرده و محموله‌هاتون رو به فنا داده. نباید بهش اعتماد می‌کردین.
- درست می‌گه هاتف در واقع یک مارِ دوسر تو آستین‌تون پرورش دادین.
سیروس سرخ شده بود و از شدت عصبانیت فکش میلرزید، بلند شد با فریادی ترسناک گفت:
- می‌کشم‌تون امروز همه تون رو می‌کشم توله سگای حرومی!
بلند بلند نفس زد و نعره‌ی گوش خراشی کشید. ‌یهو به سرعت تمام رفت طبقه‌ی بالا و به دقیقه نکشید برگشت پایین. کلتش رو تو دستش فشرد و گفت:
- سزای خیانت به سیروس مرگِ با عذابه! کجاست اون دختره‌ی بی‌شرف؟
هاتف گفت:
- سیروس خان به اعصاب خودت مسلط باش بذار هروقت برگشت خونه اون موقع هرکار خواستی بکن.
با پوزخند گفتم:
- منم اگه بهم خیانت شده بود آروم نمی‌نشستم.
سیروس با دندون قروچه گفت:
- خون به پا می‌کنم‌امشب!
و بعد رو به تیرداد و اون یکی بادیگارد گفت:
- دنبالم بیاین.
همینکه خواست از عمارت بره بیرون دریا اومد تو عمارت. من و هاتف هر دو بلند شدیم و چشم دوختیم به دریا و سیروس! سیروس نزدیک دریا شد و گفت و با صدایی که از خشم میلرزید گفت:
- فاسدِ حروم نطفه تو به من خیانت کردی؟ با افشین همکاری می‌کردی آره؟
دریا از ترس عقب عقب رفت که سیروس بلندتر غرید:
- جواب منو بده بی‌شرف! با چه رویی برگشتی عمارت؟
دریا‌یهو مکثی کرد و گفت:
- حالا که خودت فهمیدی انکار نمی‌کنم، من که نمی‌تونستم بخاطر دشمنی تو و افشین از خواهرم بگذرم.
- خفه شو سگ پدر!
و یک مشت محکم حواله‌ی صورتش کرد که یک آن خون از دماغ دریا فوراه زد. دریا پرت شد رو زمین و شروع کرد به گریه‌زاری، سیروس با مشت و لگد‌های مکرر افتاد به جونش و مثل یک وحشی کتکش زد که من جای اون دردم می‌گرفت! هاتف رو به من گفت:
- با دیدن لحظه به لحظه‌ی این صح*نه جیگرم داره حال میاد ملودی.
- منم! بذار تقاص ریختن خون نگهبان‌ها و بادیگارد‌های بی‌گناه رو پس بده خصوصاً خاتون.
و بعد لبخندی مهمون لبام شد و حریصانه چشم دوختم به زجه زدنِ دریا و از درد کشیدنش ل*ذت بردم! سیروس که حسابی کتکش زد و سیاه و کبودش کرد، کلتش رو در آورد و نشونه گرفت سمت دریا و گفت:
- از همون اولم باید می‌دونستم یک دختر کم سن و فاسدی مثل تو نمی‌تونه عاشق مرد شصت ساله‌ای مثل من باشه تو فقط عاشق پول و ثروتم شدی
دریا خواست چیزی بگه که سیروس فریاد زد:
- تموم این مدت آمار من رو به دشمنم رد می‌کردی منو فروختی به افشین به شوهرخواهرت! من احمق بودم که بهت اعتماد کردم و هرچی ملودی گفت تو‌یه ریگی به کفشته به خرج من نرفت و عوضش این دختر رو کتک زدم. باید زودتر از این می‌کشتمت تو و افشین برای مال و ثروت من دندون تیز کردین!
و بعد ماشه رو کشید. دریا گفت:
- باشه می‌خوای منو بکشی بکش من ترسی از مردن ندارم ولی این‌طوری قاتل بچه‌ی خودتم میشی!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_108


«ساغر»

از اونجایی که میلا‌امشب خونه بود و عین جغد حواسش به همه چی بود من و لورا به دخترا گفتیم سرش رو گرم کنن تا بتونیم بریم بیرون، اگه می‌دونست با لوکاس و رازمیک قرار داریم عمراً اجازه نمی‌داد بریم. اون چندباری هم که باهاشون رفتیم بیرون دزدکی بود. میلا کلاً همیشه حواسش بهم بود و نمی‌ذاشت آسیبی بهم برسه و اصلاً اذیتم نمی‌کرد اون طوری که ملودی گفته بود اصلاً هیولا نبود یعنی بود ولی هیولای مهربون بود. فکر کنم یا ملودی یا هاتف بهش گفته بودن که هوامو داشته باشه یعنی در اون حدی که با بقیه‌ی دخترا دعوا می‌کنه با من نمی‌کنه و هوامو داره.
همین طور که داشتم توی آینه رژ قرمزم رو بی‌قیدانه روی لبام می‌کشیدم که گوشیم زنگ خورد! از روی میز برداشتمش که صدای پر اضطراب رازمیک پیچید تو گوشم.
- الو ساغر؟
- بله!
- زنگ زدم بگم من نمی‌تونم بیام دنبالتون آدرس می‌فرستم خودتون بیاین چون اینجا دوستامون اومدن یکم شلوغ شده وقت نمی‌کنم بیام دنبال‌تون.
- خیلی خب!
رازمیک بعد از خدافظی قطع کرد. مشکوک زل زدم به گوشی. همش حس می‌کردم داره چیزی رو مخفی می‌کنه حال و هوای رازمیک اخیراً عوض شده بود بعد از اون شبی که حرفاشون رو شنیدم دیگه رازمیک اون رازمیکِ سابق نبود و باهام بگو بخند نمی‌کرد‌یه غمی نشناخته تو چشماش بود. یاد اون شب افتادم که پشت فست‌فودی توی پارک دوتایی صحبت می‌کردن همون موقع لوکاس گفت که می‌خواد لورا رو سورپرایز کنه و بگه می‌خواد باهاش ازدواج کنه یعنی ممکنه مهمونی‌امشب بخاطر همون موضوع باشه؟! ولی اگه اینطوره چرا منو در جریان نذاشتن منکه از همه چی خبر داشتم. هوف خدا دیگه دارم گیج میشم!
دوطرف سرم رو توی دستام فشردم که لورا اومد توی اتاقم و گفت:
- خوشگل شدم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- دیوونه شدی این‌طوری آزادنه توی خونه می‌گردی ممکنه میلا ما رو ببینه و اجازه نده بریم!
- خودم ترتیب میلا رو دادم‌ایشون دارن توی حموم به نظافت می‌پردازن.
- چی؟
- سگش رو کثیف کردم میلاهم که حساس!! الان بردش حموم.
- خیلی ناقلایی.
- می‌دونم! خب خب زود باش بریم ساعت هفته.
***
روبه‌روی خونه‌ای که رازمیک آدرسش رو فرستاده بود‌ایستادیم و به خونه‌ی رنگ و رو رفته‌ای که صدای ضبطش‌یه محله رو کر کرده بود، زل زدیم!
لورا با هیجان گفت:
- آخ که من چقدر دلم واسه یک مهمونیه توپ و لاو ترکوندن تنگ شده بود.
همین‌طوری نگاهش کردم که گفت:
- پس چرا منتظری دختر زنگ رو بزن!
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی زنگ در. فقط‌امیدوار بودم‌امشب همه چی خوب پیش بره یا لااقل‌یه چیزی بشه که من از این همه شک و شبهه خلاص بشم! همین لحظه در با صدای تیکی باز شد که من و لورا وارد خونه شدیم، حیاط کثیفی که توش پر از پشکل مرغ و گوسفند بود و‌یه حوض کثیفی که ماهی‌ها توش مرده بودن و آبش خشک شده بود. در و پنجره‌ای که نیم وجب خاک روش نشسته بود. انگاری این خونه سال‌ها بدون سکنه مونده بود.
همین طور که داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم که لورا با فریاد گفت:
- عوق چقدر کثیفه این‌جا مهمونی تو همچین جایی. انگار اینا دیوونه شدن. نکردن لااقل یکم تمیز کنن خونه رو!
بخاطر صدای بلند آهنگ مجبور بودیم بلند صحبت کنیم. لوکاس همین لحظه از در اومد بیرون و با خوشحالی کلاهش رو چرخوند و گفت:
- خوش اومدین دخترا چقدرم خوشگل شدین.
لورا ذوق‌زده به لوکاس خیره شد که لوکاس گفت:
- بیاین تو کم کم مهمون‌ها می‌رسن.
مهمون‌ها می‌رسن؟ مگه رازمیک نگفت که دوستاش اومدن و شلوغ شده؟! پس چطور الآن... دیگه داشتم از حجم گیج بودن عصبانی می‌شدم. خیلی همه چیز مشکوک بود برام!

کد:
«ساغر»

از اونجایی که میلا‌امشب خونه بود و عین جغد حواسش به همه چی بود من و لورا به دخترا گفتیم سرش رو گرم کنن تا بتونیم بریم بیرون، اگه می‌دونست با لوکاس و رازمیک قرار داریم عمراً اجازه نمی‌داد بریم. اون چندباری هم که باهاشون رفتیم بیرون دزدکی بود. میلا کلاً همیشه حواسش بهم بود و نمی‌ذاشت آسیبی بهم برسه و اصلاً اذیتم نمی‌کرد اون طوری که ملودی گفته بود اصلاً هیولا نبود یعنی بود ولی هیولای مهربون بود. فکر کنم یا ملودی یا هاتف بهش گفته بودن که هوامو داشته باشه یعنی در اون حدی که با بقیه‌ی دخترا دعوا می‌کنه با من نمی‌کنه و هوامو داره.
همین طور که داشتم توی آینه رژ قرمزم رو بی‌قیدانه روی لبام می‌کشیدم که گوشیم زنگ خورد! از روی میز برداشتمش که صدای پر اضطراب رازمیک پیچید تو گوشم.
- الو ساغر؟
- بله!
- زنگ زدم بگم من نمی‌تونم بیام دنبالتون آدرس می‌فرستم خودتون بیاین چون اینجا دوستامون اومدن یکم شلوغ شده وقت نمی‌کنم بیام دنبال‌تون.
- خیلی خب!
رازمیک بعد از خدافظی قطع کرد. مشکوک زل زدم به گوشی. همش حس می‌کردم داره چیزی رو مخفی می‌کنه حال و هوای رازمیک اخیراً عوض شده بود بعد از اون شبی که حرفاشون رو شنیدم دیگه رازمیک اون رازمیکِ سابق نبود و باهام بگو بخند نمی‌کرد‌یه غمی نشناخته تو چشماش بود. یاد اون شب افتادم که پشت فست‌فودی توی پارک دوتایی صحبت می‌کردن همون موقع لوکاس گفت که می‌خواد لورا رو سورپرایز کنه و بگه می‌خواد باهاش ازدواج کنه یعنی ممکنه مهمونی‌امشب بخاطر همون موضوع باشه؟! ولی اگه اینطوره چرا منو در جریان نذاشتن منکه از همه چی خبر داشتم. هوف خدا دیگه دارم گیج میشم!
دوطرف سرم رو توی دستام فشردم که لورا اومد توی اتاقم و گفت:
- خوشگل شدم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- دیوونه شدی این‌طوری آزادنه توی خونه می‌گردی ممکنه میلا ما رو ببینه و اجازه نده بریم!
- خودم ترتیب میلا رو دادم‌ایشون دارن توی حموم به نظافت می‌پردازن.
- چی؟
- سگش رو کثیف کردم میلاهم که حساس!! الان بردش حموم.
- خیلی ناقلایی.
- می‌دونم! خب خب زود باش بریم ساعت هفته.
***
روبه‌روی خونه‌ای که رازمیک آدرسش رو فرستاده بود‌ایستادیم و به خونه‌ی رنگ و رو رفته‌ای که صدای ضبطش‌یه محله رو کر کرده بود، زل زدیم!
لورا با هیجان گفت:
- آخ که من چقدر دلم واسه یک مهمونیه توپ و لاو ترکوندن تنگ شده بود.
همین‌طوری نگاهش کردم که گفت:
- پس چرا منتظری دختر زنگ رو بزن!
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی زنگ در. فقط‌امیدوار بودم‌امشب همه چی خوب پیش بره یا لااقل‌یه چیزی بشه که من از این همه شک و شبهه خلاص بشم! همین لحظه در با صدای تیکی باز شد که من و لورا وارد خونه شدیم، حیاط کثیفی که توش پر از پشکل مرغ و گوسفند بود و‌یه حوض کثیفی که ماهی‌ها توش مرده بودن و آبش خشک شده بود. در و پنجره‌ای که نیم وجب خاک روش نشسته بود. انگاری این خونه سال‌ها بدون سکنه مونده بود.
همین طور که داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم که لورا با فریاد گفت:
- عوق چقدر کثیفه این‌جا مهمونی تو همچین جایی. انگار اینا دیوونه شدن. نکردن لااقل یکم تمیز کنن خونه رو!
بخاطر صدای بلند آهنگ مجبور بودیم بلند صحبت کنیم. لوکاس همین لحظه از در اومد بیرون و با خوشحالی کلاهش رو چرخوند و گفت:
- خوش اومدین دخترا چقدرم خوشگل شدین.
لورا ذوق‌زده به لوکاس خیره شد که لوکاس گفت:
- بیاین تو کم کم مهمون‌ها می‌رسن.
مهمون‌ها می‌رسن؟ مگه رازمیک نگفت که دوستاش اومدن و شلوغ شده؟! پس چطور الآن... دیگه داشتم از حجم گیج بودن عصبانی می‌شدم. خیلی همه چیز مشکوک بود برام!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا