پارت_۷۹
هاتف از بین ل*بهای خشکش گفت:
- گلوم خشک شده.
ناچار یک لیوان آب تا نصفه پر کردم و دادم دستش و گفتم:
- خوبی؟
هاتف آب رو سر کشید و گفت:
- از نظر جسمی رو به بهبودم ولی از نظر روحی دلم میخواد سرم رو به دیوار بکوبم!
- عجب بارمون گیر افشین افتاد! والا این بار سیروس خون به پا میکنه مطمئنم یک بلایی سر جفتمون میاره!
هاتف با بیحالی خندید و گفت:
- من که سهم خودم رو از این ماجرا دادم پام تیر خورد! حالا باید ببینیم سهم تو این وسط چیه؟
- هاتف خودم استرس دارم لطفاً پرت و چرت نگو!
- اوکی! کمکم کن بشینم رو تخت پشتم درد گرفت بسکه تو این چند ساعت دراز کشیدم!
نزدیکش شدم و با کمک خودش بلندش کردم که تکیه داد به پشتیِ تخت! هاتف گفت:
- یکی راپورتمون رو به افشین داده شک ندارم، باید حتماً سر در بیارم تو اون خونه کی باهاش در ارتباطه کی داره راه به راه آمارمون رو رد میکنه.
- از هر طرف که بهش فکر میکنم تهش میرسم به دریا!
- لعنت به روزی که سر و کلهش تو خونه پیدا شد. وقتی برگردیم به احتمال خیلی کم اگه زنده موندیم باید بعدش مثه خر کار کنیم و اعضاء جمعآوری کنیم تا بعدشم مثه سگ با ترس و استرس ببریم دبی!
- وقتی به اون همه زحمتی که کشیدیم و به باد رفت فکر میکنم دلم میخواد خودم رو حلق آویز کنم.
- نگران نباش حالا یک طوری میشه دیگه؛ جای این حرفها برو دوتا نو*شی*دنی میکس بردار بیار بزنیم.
- من آب به زور دادم دستت خوردی حالا تو نو*شی*دنی میخوای؟ اونم میکس؟ بابا کم کن از اون روت یکم.
تا هاتف خواست حرفی بزنه که گفتم:
- استراحت کن چند ساعت دیگه باید برگردیم تهران!
و از اتاق خارج شدم!
***
«دانایکل»
سیروس و دریا تو ایوان نشسته بودن و در حال خوش و بش بودن که یکی از بادیگاردها اومد و گفت:
- سیروس خان یکی از افراد افشین اومده و میگه پیغامی برای شما آورده!
دریا با شنیدن این حرف کمی استرس گرفت و سیروس با تعجب به بادیگاردش گفت:
- بگو بیاد ببینم چی میگه!
چند لحظه بعد فرستادهی افشین اومد و رو به سیروس گفت:
- از طرف افشین خان پیغامی براتون آوردم!
سیروس با پوز خند گفت:
- مورچه چیه کله پاچهش چی باشه، بگو بشنوم اون لاشه خور چی گفته؟
- ظاهراً کسی که از این به بعد باید لاشخوری کنه شمایین!
سیروس سؤالی چشم دوخت بهش که اون شخص ادامه داد:
- افشین خان کل بارتون رو امروز صبحزده و الانم رسیده کویت و درحال فروختن بارتونه؛ پس مِن بعد لاشخور شما میشین نه افشین خان که طعمهی اصلی زیر دندونشه!
دریا با شنیدن این حرف لبخندی از سر خوشحالی زد و قبل از اینکه کسی متوجه بشه، زود حالت صورتش رو عوض کرد سیروس با خشم و غضب رو به فرستادهی افشین گفت:
- تو چی گفتی؟! یعنی، یعنی الان کل محمولهی من الان دست افشینه؟
- بله!
سیروس با خشم جنون انگیزش بلند شد و کلت بادیگاردش رو از دستش کشید و مستقیم شلیک کرد به اون شخص که مغزش همراه با خون پاشید روی دیوار! دریا با دیدن این صح*نه جیغ بلندی کشید و چشماش رو بست. سیروس با عصبانیت و لحن کشداری نعره زد:
- میکشمت لاشخور!
***
«ملودی»
ساعت دوازدهی شب بود که رسیدیم تهران. با هر دقیقه که به عمارت نزدیک میشدیم قلبم توی دهانم میکوبید و به مرز سکته نزدیک میشدم. مطمئن بودم قبل از رسیدن ما خبر به گوش سیروس رسیده و حالا خونِش در حال جوشیدنه. حتی از اینکه تصور کنم قراره چه اتفاقی برامون بیوفته دلم هوّری میریخت!
همین لحظه هاتف سکوت بِینمون رو شکست و گفت:
- هرچی دعا و سوره بلد بودم خوندم، آیتالکرسی رو دیگه تو بخون ملو من بلد نیستم!
- چرت نگو هاتف من آیتالکرسی از کجا بلد باشم؟ سیروس نماز میخونده که ازش یاد بگیرم؟
- ا*و*ف ملودی اسم سیروس رو نیار که من از ترس نزدیکه تو شلوارم بارون بیاد!
- به نظرت باهامون چیکار میکنه؟
- اگه نکشتمون قطعاً دارمون میزنه!
- منطقیه!
هاتف کلافهوار دستی توی موهاش کشید و سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داد؛ دیگه تا رسیدن به عمارت هیچ کدوم مون حرفی نزدیم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
هاتف از بین ل*بهای خشکش گفت:
- گلوم خشک شده.
ناچار یک لیوان آب تا نصفه پر کردم و دادم دستش و گفتم:
- خوبی؟
هاتف آب رو سر کشید و گفت:
- از نظر جسمی رو به بهبودم ولی از نظر روحی دلم میخواد سرم رو به دیوار بکوبم!
- عجب بارمون گیر افشین افتاد! والا این بار سیروس خون به پا میکنه مطمئنم یک بلایی سر جفتمون میاره!
هاتف با بیحالی خندید و گفت:
- من که سهم خودم رو از این ماجرا دادم پام تیر خورد! حالا باید ببینیم سهم تو این وسط چیه؟
- هاتف خودم استرس دارم لطفاً پرت و چرت نگو!
- اوکی! کمکم کن بشینم رو تخت پشتم درد گرفت بسکه تو این چند ساعت دراز کشیدم!
نزدیکش شدم و با کمک خودش بلندش کردم که تکیه داد به پشتیِ تخت! هاتف گفت:
- یکی راپورتمون رو به افشین داده شک ندارم، باید حتماً سر در بیارم تو اون خونه کی باهاش در ارتباطه کی داره راه به راه آمارمون رو رد میکنه.
- از هر طرف که بهش فکر میکنم تهش میرسم به دریا!
- لعنت به روزی که سر و کلهش تو خونه پیدا شد. وقتی برگردیم به احتمال خیلی کم اگه زنده موندیم باید بعدش مثه خر کار کنیم و اعضاء جمعآوری کنیم تا بعدشم مثه سگ با ترس و استرس ببریم دبی!
- وقتی به اون همه زحمتی که کشیدیم و به باد رفت فکر میکنم دلم میخواد خودم رو حلق آویز کنم.
- نگران نباش حالا یک طوری میشه دیگه؛ جای این حرفها برو دوتا نو*شی*دنی میکس بردار بیار بزنیم.
- من آب به زور دادم دستت خوردی حالا تو نو*شی*دنی میخوای؟ اونم میکس؟ بابا کم کن از اون روت یکم.
تا هاتف خواست حرفی بزنه که گفتم:
- استراحت کن چند ساعت دیگه باید برگردیم تهران!
و از اتاق خارج شدم!
***
«دانایکل»
سیروس و دریا تو ایوان نشسته بودن و در حال خوش و بش بودن که یکی از بادیگاردها اومد و گفت:
- سیروس خان یکی از افراد افشین اومده و میگه پیغامی برای شما آورده!
دریا با شنیدن این حرف کمی استرس گرفت و سیروس با تعجب به بادیگاردش گفت:
- بگو بیاد ببینم چی میگه!
چند لحظه بعد فرستادهی افشین اومد و رو به سیروس گفت:
- از طرف افشین خان پیغامی براتون آوردم!
سیروس با پوز خند گفت:
- مورچه چیه کله پاچهش چی باشه، بگو بشنوم اون لاشه خور چی گفته؟
- ظاهراً کسی که از این به بعد باید لاشخوری کنه شمایین!
سیروس سؤالی چشم دوخت بهش که اون شخص ادامه داد:
- افشین خان کل بارتون رو امروز صبحزده و الانم رسیده کویت و درحال فروختن بارتونه؛ پس مِن بعد لاشخور شما میشین نه افشین خان که طعمهی اصلی زیر دندونشه!
دریا با شنیدن این حرف لبخندی از سر خوشحالی زد و قبل از اینکه کسی متوجه بشه، زود حالت صورتش رو عوض کرد سیروس با خشم و غضب رو به فرستادهی افشین گفت:
- تو چی گفتی؟! یعنی، یعنی الان کل محمولهی من الان دست افشینه؟
- بله!
سیروس با خشم جنون انگیزش بلند شد و کلت بادیگاردش رو از دستش کشید و مستقیم شلیک کرد به اون شخص که مغزش همراه با خون پاشید روی دیوار! دریا با دیدن این صح*نه جیغ بلندی کشید و چشماش رو بست. سیروس با عصبانیت و لحن کشداری نعره زد:
- میکشمت لاشخور!
***
«ملودی»
ساعت دوازدهی شب بود که رسیدیم تهران. با هر دقیقه که به عمارت نزدیک میشدیم قلبم توی دهانم میکوبید و به مرز سکته نزدیک میشدم. مطمئن بودم قبل از رسیدن ما خبر به گوش سیروس رسیده و حالا خونِش در حال جوشیدنه. حتی از اینکه تصور کنم قراره چه اتفاقی برامون بیوفته دلم هوّری میریخت!
همین لحظه هاتف سکوت بِینمون رو شکست و گفت:
- هرچی دعا و سوره بلد بودم خوندم، آیتالکرسی رو دیگه تو بخون ملو من بلد نیستم!
- چرت نگو هاتف من آیتالکرسی از کجا بلد باشم؟ سیروس نماز میخونده که ازش یاد بگیرم؟
- ا*و*ف ملودی اسم سیروس رو نیار که من از ترس نزدیکه تو شلوارم بارون بیاد!
- به نظرت باهامون چیکار میکنه؟
- اگه نکشتمون قطعاً دارمون میزنه!
- منطقیه!
هاتف کلافهوار دستی توی موهاش کشید و سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داد؛ دیگه تا رسیدن به عمارت هیچ کدوم مون حرفی نزدیم!
کد:
هاتف از بین ل*بهای خشکش گفت:
- گلوم خشک شده.
ناچار یک لیوان آب تا نصفه پر کردم و دادم دستش و گفتم:
- خوبی؟
هاتف آب رو سر کشید و گفت:
- از نظر جسمی رو به بهبودم ولی از نظر روحی دلم میخواد سرم رو به دیوار بکوبم!
- عجب بارمون گیر افشین افتاد! والا این بار سیروس خون به پا میکنه مطمئنم یک بلایی سر جفتمون میاره!
هاتف با بیحالی خندید و گفت:
- من که سهم خودم رو از این ماجرا دادم پام تیر خورد! حالا باید ببینیم سهم تو این وسط چیه؟
- هاتف خودم استرس دارم لطفاً پرت و چرت نگو!
- اوکی! کمکم کن بشینم رو تخت پشتم درد گرفت بسکه تو این چند ساعت دراز کشیدم!
نزدیکش شدم و با کمک خودش بلندش کردم که تکیه داد به پشتیِ تخت! هاتف گفت:
- یکی راپورتمون رو به افشین داده شک ندارم، باید حتماً سر در بیارم تو اون خونه کی باهاش در ارتباطه کی داره راه به راه آمارمون رو رد میکنه.
- از هر طرف که بهش فکر میکنم تهش میرسم به دریا!
- لعنت به روزی که سر و کلهش تو خونه پیدا شد. وقتی برگردیم به احتمال خیلی کم اگه زنده موندیم باید بعدش مثه خر کار کنیم و اعضاء جمعآوری کنیم تا بعدشم مثه سگ با ترس و استرس ببریم دبی!
- وقتی به اون همه زحمتی که کشیدیم و به باد رفت فکر میکنم دلم میخواد خودم رو حلق آویز کنم.
- نگران نباش حالا یک طوری میشه دیگه؛ جای این حرفها برو دوتا نو*شی*دنی میکس بردار بیار بزنیم.
- من آب به زور دادم دستت خوردی حالا تو نو*شی*دنی میخوای؟ اونم میکس؟ بابا کم کن از اون روت یکم.
تا هاتف خواست حرفی بزنه که گفتم:
- استراحت کن چند ساعت دیگه باید برگردیم تهران!
و از اتاق خارج شدم!
***
«دانایکل»
سیروس و دریا تو ایوان نشسته بودن و در حال خوش و بش بودن که یکی از بادیگاردها اومد و گفت:
- سیروس خان یکی از افراد افشین اومده و میگه پیغامی برای شما آورده!
دریا با شنیدن این حرف کمی استرس گرفت و سیروس با تعجب به بادیگاردش گفت:
- بگو بیاد ببینم چی میگه!
چند لحظه بعد فرستادهی افشین اومد و رو به سیروس گفت:
- از طرف افشین خان پیغامی براتون آوردم!
سیروس با پوز خند گفت:
- مورچه چیه کله پاچهش چی باشه، بگو بشنوم اون لاشه خور چی گفته؟
- ظاهراً کسی که از این به بعد باید لاشخوری کنه شمایین!
سیروس سؤالی چشم دوخت بهش که اون شخص ادامه داد:
- افشین خان کل بارتون رو امروز صبحزده و الانم رسیده کویت و درحال فروختن بارتونه؛ پس مِن بعد لاشخور شما میشین نه افشین خان که طعمهی اصلی زیر دندونشه!
دریا با شنیدن این حرف لبخندی از سر خوشحالی زد و قبل از اینکه کسی متوجه بشه، زود حالت صورتش رو عوض کرد سیروس با خشم و غضب رو به فرستادهی افشین گفت:
- تو چی گفتی؟! یعنی، یعنی الان کل محمولهی من الان دست افشینه؟
- بله!
سیروس با خشم جنون انگیزش بلند شد و کلت بادیگاردش رو از دستش کشید و مستقیم شلیک کرد به اون شخص که مغزش همراه با خون پاشید روی دیوار! دریا با دیدن این صح*نه جیغ بلندی کشید و چشماش رو بست. سیروس با عصبانیت و لحن کشداری نعره زد:
- میکشمت لاشخور!
***
«ملودی»
ساعت دوازدهی شب بود که رسیدیم تهران. با هر دقیقه که به عمارت نزدیک میشدیم قلبم توی دهانم میکوبید و به مرز سکته نزدیک میشدم. مطمئن بودم قبل از رسیدن ما خبر به گوش سیروس رسیده و حالا خونِش در حال جوشیدنه. حتی از اینکه تصور کنم قراره چه اتفاقی برامون بیوفته دلم هوّری میریخت!
همین لحظه هاتف سکوت بِینمون رو شکست و گفت:
- هرچی دعا و سوره بلد بودم خوندم، آیتالکرسی رو دیگه تو بخون ملو من بلد نیستم!
- چرت نگو هاتف من آیتالکرسی از کجا بلد باشم؟ سیروس نماز میخونده که ازش یاد بگیرم؟
- ا*و*ف ملودی اسم سیروس رو نیار که من از ترس نزدیکه تو شلوارم بارون بیاد!
- به نظرت باهامون چیکار میکنه؟
- اگه نکشتمون قطعاً دارمون میزنه!
- منطقیه!
هاتف کلافهوار دستی توی موهاش کشید و سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داد؛ دیگه تا رسیدن به عمارت هیچ کدوم مون حرفی نزدیم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: