• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۷۹



هاتف از بین ل*ب‌های خشکش گفت:
- گلوم خشک شده.
ناچار یک لیوان آب تا نصفه پر کردم و دادم دستش و گفتم:
- خوبی؟
هاتف آب رو سر کشید و گفت:
- از نظر جسمی رو به بهبودم ولی از نظر روحی دلم می‌خواد سرم رو به دیوار بکوبم!
- عجب بارمون گیر افشین افتاد! والا این بار سیروس خون به پا می‌کنه مطمئنم یک بلایی سر جفتمون می‌اره!
هاتف با بی‌حالی خندید و گفت:
- من که سهم خودم رو از این ماجرا دادم پام تیر خورد! حالا باید ببینیم سهم تو این وسط چیه؟
- هاتف خودم استرس دارم لطفاً پرت و چرت نگو!
- اوکی! کمکم کن بشینم رو تخت پشتم درد گرفت بسکه تو این چند ساعت دراز کشیدم!
نزدیکش شدم و با کمک خودش بلندش کردم که تکیه داد به پشتیِ تخت! هاتف گفت:
- یکی راپورت‌مون رو به افشین داده شک ندارم، باید حتماً سر در بیارم تو اون خونه کی باهاش در ارتباطه کی داره راه به راه آمارمون رو رد می‌کنه.
- از هر طرف که بهش فکر می‌کنم تهش می‌رسم به دریا!
- لعنت به روزی که سر و کله‌ش تو خونه پیدا شد. وقتی برگردیم به احتمال خیلی کم اگه زنده موندیم باید بعدش مثه خر کار کنیم و اعضاء جمع‌آوری کنیم تا بعدشم مثه سگ با ترس و استرس ببریم دبی!
- وقتی به اون همه زحمتی که کشیدیم و به باد رفت فکر می‌کنم دلم می‌خواد خودم رو حلق آویز کنم.
- نگران نباش حالا یک طوری میشه دیگه؛ جای این حرف‌ها برو دوتا نو*شی*دنی میکس بردار بیار بزنیم.
- من آب به زور دادم دستت خوردی حالا تو نو*شی*دنی می‌خوای؟ اونم میکس؟ بابا کم کن از اون روت یکم.
تا هاتف خواست حرفی بزنه که گفتم:
- استراحت کن چند ساعت دیگه باید برگردیم تهران!
و از اتاق خارج شدم!
***
«دانای‌کل»
سیروس و دریا تو ایوان نشسته بودن و در حال خوش و بش بودن که یکی از بادیگارد‌ها اومد و گفت:
- سیروس خان یکی از افراد افشین اومده و می‌گه پیغامی برای شما آورده!
دریا با شنیدن این حرف کمی استرس گرفت و سیروس با تعجب به بادیگاردش گفت:
- بگو بیاد ببینم چی می‌گه!
چند لحظه بعد فرستاده‌ی افشین اومد و رو به سیروس گفت:
- از طرف افشین خان پیغامی براتون آوردم!
سیروس با پوز خند گفت:
- مورچه چیه کله پاچه‌ش چی باشه، بگو بشنوم اون لاشه خور چی گفته؟
- ظاهراً کسی که از این به بعد باید لاشخوری کنه شمایین!
سیروس سؤالی چشم دوخت بهش که اون شخص ادامه داد:
- افشین خان کل بارتون رو امروز صبح‌زده و الانم رسیده کویت و درحال فروختن بارتونه؛ پس مِن بعد لاشخور شما می‌شین نه افشین خان که طعمه‌ی اصلی زیر دندونشه!
دریا با شنیدن این حرف لبخندی از سر خوشحالی زد و قبل از اینکه کسی متوجه بشه، زود حالت صورتش رو عوض کرد سیروس با خشم و غضب رو به فرستاده‌ی افشین گفت:
- تو چی گفتی؟! یعنی، یعنی الان کل محموله‌ی من الان دست افشینه؟
- بله!
سیروس با خشم جنون انگیزش بلند شد و کلت بادیگاردش رو از دستش کشید و مستقیم شلیک کرد به اون شخص که مغزش همراه با خون پاشید روی دیوار! دریا با دیدن این صح*نه جیغ بلندی کشید و چشماش رو بست. سیروس با عصبانیت و لحن کشداری نعره زد:
- می‌کشمت لاشخور!
***
«ملودی»

ساعت دوازده‌ی شب بود که رسیدیم تهران. با هر دقیقه که به عمارت نزدیک می‌شدیم قلبم توی دهانم می‌کوبید و به مرز سکته نزدیک می‌شدم. مطمئن بودم قبل از رسیدن ما خبر به گوش سیروس رسیده و حالا خونِش در حال جوشیدنه. حتی از این‌که تصور کنم قراره چه اتفاقی برامون بیوفته دلم هوّری میریخت!
همین لحظه هاتف سکوت بِینمون رو شکست و گفت:
- هرچی دعا و سوره بلد بودم خوندم، آیت‌الکرسی رو دیگه تو بخون ملو من بلد نیستم!
- چرت نگو هاتف من آیت‌الکرسی از کجا بلد باشم؟ سیروس نماز می‌خونده که ازش یاد بگیرم؟
- ا*و*ف ملودی اسم سیروس رو نیار که من از ترس نزدیکه تو شلوارم بارون بیاد!
- به نظرت باهامون چی‌کار می‌کنه؟
- اگه نکشتمون قطعاً دارمون می‌زنه!
- منطقیه!
هاتف کلافه‌وار دستی توی موهاش کشید و سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داد؛ دیگه تا رسیدن به عمارت هیچ کدوم مون حرفی نزدیم!

کد:
هاتف از بین ل*ب‌های خشکش گفت:
- گلوم خشک شده.
ناچار یک لیوان آب تا نصفه پر کردم و دادم دستش و گفتم:
- خوبی؟
هاتف آب رو سر کشید و گفت:
- از نظر جسمی رو به بهبودم ولی از نظر روحی دلم می‌خواد سرم رو به دیوار بکوبم!
- عجب بارمون گیر افشین افتاد! والا این بار سیروس خون به پا می‌کنه مطمئنم یک بلایی سر جفتمون می‌اره!
هاتف با بی‌حالی خندید و گفت:
- من که سهم خودم رو از این ماجرا دادم پام تیر خورد! حالا باید ببینیم سهم تو این وسط چیه؟
- هاتف خودم استرس دارم لطفاً پرت و چرت نگو!
- اوکی! کمکم کن بشینم رو تخت پشتم درد گرفت بسکه تو این چند ساعت دراز کشیدم!
نزدیکش شدم و با کمک خودش بلندش کردم که تکیه داد به پشتیِ تخت! هاتف گفت:
- یکی راپورت‌مون رو به افشین داده شک ندارم، باید حتماً سر در بیارم تو اون خونه کی باهاش در ارتباطه کی داره راه به راه آمارمون رو رد می‌کنه.
- از هر طرف که بهش فکر می‌کنم تهش می‌رسم به دریا!
- لعنت به روزی که سر و کله‌ش تو خونه پیدا شد. وقتی برگردیم به احتمال خیلی کم اگه زنده موندیم باید بعدش مثه خر کار کنیم و اعضاء جمع‌آوری کنیم تا بعدشم مثه سگ با ترس و استرس ببریم دبی!
- وقتی به اون همه زحمتی که کشیدیم و به باد رفت فکر می‌کنم دلم می‌خواد خودم رو حلق آویز کنم.
- نگران نباش حالا یک طوری میشه دیگه؛ جای این حرف‌ها برو دوتا نو*شی*دنی میکس بردار بیار بزنیم.
- من آب به زور دادم دستت خوردی حالا تو نو*شی*دنی می‌خوای؟ اونم میکس؟ بابا کم کن از اون روت یکم.
تا هاتف خواست حرفی بزنه که گفتم:
- استراحت کن چند ساعت دیگه باید برگردیم تهران!
و از اتاق خارج شدم!
***
«دانای‌کل»
سیروس و دریا تو ایوان نشسته بودن و در حال خوش و بش بودن که یکی از بادیگارد‌ها اومد و گفت:
- سیروس خان یکی از افراد افشین اومده و می‌گه پیغامی برای شما آورده!
دریا با شنیدن این حرف کمی استرس گرفت و سیروس با تعجب به بادیگاردش گفت:
- بگو بیاد ببینم چی می‌گه!
چند لحظه بعد فرستاده‌ی افشین اومد و رو به سیروس گفت:
- از طرف افشین خان پیغامی براتون آوردم!
سیروس با پوز خند گفت:
- مورچه چیه کله پاچه‌ش چی باشه، بگو بشنوم اون لاشه خور چی گفته؟
- ظاهراً کسی که از این به بعد باید لاشخوری کنه شمایین!
سیروس سؤالی چشم دوخت بهش که اون شخص ادامه داد:
- افشین خان کل بارتون رو امروز صبح‌زده و الانم رسیده کویت و درحال فروختن بارتونه؛ پس مِن بعد لاشخور شما می‌شین نه افشین خان که طعمه‌ی اصلی زیر دندونشه!
دریا با شنیدن این حرف لبخندی از سر خوشحالی زد و قبل از اینکه کسی متوجه بشه، زود حالت صورتش رو عوض کرد سیروس با خشم و غضب رو به فرستاده‌ی افشین گفت:
- تو چی گفتی؟! یعنی، یعنی الان کل محموله‌ی من الان دست افشینه؟
- بله!
سیروس با خشم جنون انگیزش بلند شد و کلت بادیگاردش رو از دستش کشید و مستقیم شلیک کرد به اون شخص که مغزش همراه با خون پاشید روی دیوار! دریا با دیدن این صح*نه جیغ بلندی کشید و چشماش رو بست. سیروس با عصبانیت و لحن کشداری نعره زد:
- می‌کشمت لاشخور!
***
«ملودی»

ساعت دوازده‌ی شب بود که رسیدیم تهران. با هر دقیقه که به عمارت نزدیک می‌شدیم قلبم توی دهانم می‌کوبید و به مرز سکته نزدیک می‌شدم. مطمئن بودم قبل از رسیدن ما خبر به گوش سیروس رسیده و حالا خونِش در حال جوشیدنه. حتی از این‌که تصور کنم قراره چه اتفاقی برامون بیوفته دلم هوّری میریخت!
همین لحظه هاتف سکوت بِینمون رو شکست و گفت:
- هرچی دعا و سوره بلد بودم خوندم، آیت‌الکرسی رو دیگه تو بخون ملو من بلد نیستم!
- چرت نگو هاتف من آیت‌الکرسی از کجا بلد باشم؟ سیروس نماز می‌خونده که ازش یاد بگیرم؟
- ا*و*ف ملودی اسم سیروس رو نیار که من از ترس نزدیکه تو شلوارم بارون بیاد!
- به نظرت باهامون چی‌کار می‌کنه؟
- اگه نکشتمون قطعاً دارمون می‌زنه!
- منطقیه!
هاتف کلافه‌وار دستی توی موهاش کشید و سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داد؛ دیگه تا رسیدن به عمارت هیچ کدوم مون حرفی نزدیم!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۰



وقتی رسیدیم عمارت؛ شاهرخ چندتا بوق زد که نگهبان‌ها در رو باز کردن و ما وارد عمارت شدیم، من و هاتف از ماشین پیاده شدیم و شاهرخ رفت توی پارکینگ تا ماشین رو پارک کنه! نگاهی به عمارت انداختم که علی‌رغم من در آرامش و سکوت به سر می‌برد رو به هاتف که دستش رو گذاشته بود روی پاش و سعی می‌کرد قدم برداره گفتم:
- من خیلی می‌ترسم میشه نریم تو عمارت؟
- چی می‌گی ملودی پس کجا بریم؟
تا خواستم حرفی بزنم که سیروس به سرعت از در عمارت اومد بیرون که با دیدنش قلبم اومد تو حلقم! سیروس یورش برد سمت هاتف و با مشت زد توی صورتش که هاتف نقش زمین شد، از ترس جیغی کشیدم و تا خواستم برم سمت هاتف که سیروس بهم نزدیک شد و موهام رو کشید و پیچوند دور دستش هفت تیرش رو از کتش در آورد و گرفت روی شقیقه‌م و گفت:
- دونه دونه‌ش رو توی مغزت خالی کنم یا می‌گی کار کی بوده منو به اون حروم زاده‌ی لاشه‌خور فروخته هان؟
با بغض گفتم:
- سیروس خان اگه می‌دونستم کیه قبل از شما خودم می‌کشتمش.
سیروس هفت تیرش رو بیشتر فشار داد روی شقیقه‌م و گفت:
- نکنه کار خودت بوده هان؟ آره کار خودته؛ من پدر و مادر ع*و*ضی تو کشتم و تو خواستی تلافی کنی با این کار؛ تو رو به بدترین شکل ممکن می‌کشمت ملودی!
با صدای لرزونم و چونه‌ای که از ترس میلرزید گفتم:
- من غلط بکنم بخوام شما رو به کسی لو بدم وقتی که می‌دونم بعدش منو حتماً می‌کشین مگه من از جونم سیر شدم که همچین خبطی کنم؟! من کاری نکردم قسم می‌خورم.
سیروس دندون قروچه‌ای کرد و من رو محکم هل داد که سُر خوردم و سرم خورد لبه‌ی استخر و فوراً خونریزی کرد؛ سیروس حمله کرد طرف هاتف و با لگد زد توی شیکمش و گفت:
- حرف بزن بگو چی شده بگو چه غلطی کردین تا با دستای خودم پو*ست از سرت نکندم یالا حرف بزن بگو کی منو به افشین فروخته؟ بگو چطوری فهمید دارین بار می‌برین چطوری اون همه بار من به فنا رفت؟ حرف بزن لامصب.
هاتف بخاطر وضعیت پاش، زیر مشت و لگد‌های محکم سیروس نمی‌تونست هیج دفاعی از خودش بکنه سعی کردم از روی زمین بلند شم و هاتف رو نجات بدم که دریا اومد پایین و با دیدن کتک خوردن هاتف جیغی کشید و خودش رو انداخت روی دست سیروس و گفت:
-سیروس جان تو رو خدا خودت رو کنترل کن آروم باش کار هاتف نیست که شاید، شاید کار خدمتکار‌ها یا محافظات باشه!
خیلی متعجب شدم دریا داشت از هاتف دفاع می‌کرد. سیروس دست از کتک زدن هاتف برداشت و نعره‌ای کشید؛ همین لحظه شاهرخ از توی پارکینگ اومد بیرون و با ترس چشم دوخت به سیروس که سیروس هفت تیرش رو نشونه گرفت سمتش و شلیک کرد توی س*ی*نه‌ش که شاهرخ افتاد روی زمین و بی‌هوش شد با دیدن این صح*نه بدون هیچ واکنشی اشکام ریخت توی صورتم.
رفتم طرف سیروس تا بهش التماس کنم کاری باهامون نداشته باشه؛ اما اون یورش برد سمت دوتا بادیگاردایی که همیشه کنارش بودن و ازش محافظت می‌کردن و دوتا گلوله توی مغز جفتشون خالی کرد! بعد از اون با قدم‌های بلندی خودش رو به نگهبان‌های کنار در رسوند و سه نفرشون رو کشت. از دیدن این صح*نه‌ها و عصبانیت سیروس و کشته شدن شاهرخ و بی‌حالیِ هاتف، شوکه شده بودم و دیگه نمی‌دونستم باید چیکار کنم فقط اشکام مثل سیل جاری می‌شد و با ناباوری جسد‌هایی که یک به یک روی زمین افتاده بودن و تو خون غرق بودن رو نگاه می‌کردم!
سیروس هفت تیرش رو روی یک نگهبان دیگه نشونه گرفت که نگهبانه از ترس بی‌هوش شد سیروس چندبار ماشه رو فشرد اما دیگه تیری توی تفنگش باقی نمونده بود برای همین مثل وحشی‌ها رفت توی عمارت و دریا دوید پشت سرش منم گیج و منگ نگهبان‌ها رو نگاه می‌کردم که سه نفر بودن و از ترس و لرز مونده بودن چیکار کنن‌یهو یکی شون در حیاط رو باز کرد و دوید بیرون و اون یکی شون هم به خودشون اومد و فرار کردن.
بی‌اهمیت به فرار کردن نگهبان‌ها به هاتف نزدیک شدم و چندبار تکونش دادم که متوجه شدم بی‌هوش شده و پاش داره خونریزی می‌کنه تا خواستم کاری کنم که سیروس از عمارت اومد بیرون و دوید سمت در، متوجه شد نگهبان‌ها فرار کردن مثل وحشی‌ها چند تا تیرهوایی شلیک کرد و به سرعت رفت توی عمارت که مطمئن بودم این‌بار هدفش خدمتکار‌ها بودن؛ از ترس اینکه بلایی سرشون بیاره بلند شدم و با قدم‌های بلند خودم رو رسوندم توی عمارت. سیروس رفت توی آشپزخونه و با فریاد گوش کر کن رو به خدمتکارا گفت:
-کدوم تون؟ کدوم تون آمار من رو به دشمنم به رقیبم دادین هان؟ کار کدوم تون بوده؟
همین لحظه دریا اومد توی آشپزخونه و یک گوشه‌ایستاد و مثل تماشاچی‌ها با لبخند چشم دوخت به خدمتکار‌ها که داشتن با ترس سیروس رو نگاه می‌کردن با تیری که شلیک شد نگاهم رو از دریا برداشتم و جیغ بلندی کشیدم که متوجه شدم سیروس توی مغز یکی از خدمتکار‌ها شلیک کرده و خون داره از سرش مثل جوی آب راه می‌یوفته! با دیدن این صح*نه قلبم برای چند ثانیه نزد.

کد:
وقتی رسیدیم عمارت؛ شاهرخ چندتا بوق زد که نگهبان‌ها در رو باز کردن و ما وارد عمارت شدیم، من و هاتف از ماشین پیاده شدیم و شاهرخ رفت توی پارکینگ تا ماشین رو پارک کنه! نگاهی به عمارت انداختم که علی‌رغم من در آرامش و سکوت به سر می‌برد رو به هاتف که دستش رو گذاشته بود روی پاش و سعی می‌کرد قدم برداره گفتم:
- من خیلی می‌ترسم میشه نریم تو عمارت؟
- چی می‌گی ملودی پس کجا بریم؟
تا خواستم حرفی بزنم که سیروس به سرعت از در عمارت اومد بیرون که با دیدنش قلبم اومد تو حلقم! سیروس یورش برد سمت هاتف و با مشت زد توی صورتش که هاتف نقش زمین شد، از ترس جیغی کشیدم و تا خواستم برم سمت هاتف که سیروس بهم نزدیک شد و موهام رو کشید و پیچوند دور دستش هفت تیرش رو از کتش در آورد و گرفت روی شقیقه‌م و گفت:
- دونه دونه‌ش رو توی مغزت خالی کنم یا می‌گی کار کی بوده منو به اون حروم زاده‌ی لاشه‌خور فروخته هان؟
با بغض گفتم:
- سیروس خان اگه می‌دونستم کیه قبل از شما خودم می‌کشتمش.
سیروس هفت تیرش رو بیشتر فشار داد روی شقیقه‌م و گفت:
- نکنه کار خودت بوده هان؟ آره کار خودته؛ من پدر و مادر ع*و*ضی تو کشتم و تو خواستی تلافی کنی با این کار؛ تو رو به بدترین شکل ممکن می‌کشمت ملودی!
با صدای لرزونم و چونه‌ای که از ترس میلرزید گفتم:
- من غلط بکنم بخوام شما رو به کسی لو بدم وقتی که می‌دونم بعدش منو حتماً می‌کشین مگه من از جونم سیر شدم که همچین خبطی کنم؟! من کاری نکردم قسم می‌خورم.
سیروس دندون قروچه‌ای کرد و من رو محکم هل داد که سُر خوردم و سرم خورد لبه‌ی استخر و فوراً خونریزی کرد؛ سیروس حمله کرد طرف هاتف و با لگد زد توی شیکمش و گفت:
- حرف بزن بگو چی شده بگو چه غلطی کردین تا با دستای خودم پو*ست از سرت نکندم یالا حرف بزن بگو کی منو به افشین فروخته؟ بگو چطوری فهمید دارین بار می‌برین چطوری اون همه بار من به فنا رفت؟ حرف بزن لامصب.
هاتف بخاطر وضعیت پاش، زیر مشت و لگد‌های محکم سیروس نمی‌تونست هیج دفاعی از خودش بکنه سعی کردم از روی زمین بلند شم و هاتف رو نجات بدم که دریا اومد پایین و با دیدن کتک خوردن هاتف جیغی کشید و خودش رو انداخت روی دست سیروس و گفت:
-سیروس جان تو رو خدا خودت رو کنترل کن آروم باش کار هاتف نیست که شاید، شاید کار خدمتکار‌ها یا محافظات باشه!
خیلی متعجب شدم دریا داشت از هاتف دفاع می‌کرد. سیروس دست از کتک زدن هاتف برداشت و نعره‌ای کشید؛ همین لحظه شاهرخ از توی پارکینگ اومد بیرون و با ترس چشم دوخت به سیروس که سیروس هفت تیرش رو نشونه گرفت سمتش و شلیک کرد توی س*ی*نه‌ش که شاهرخ افتاد روی زمین و بی‌هوش شد با دیدن این صح*نه بدون هیچ واکنشی اشکام ریخت توی صورتم.
رفتم طرف سیروس تا بهش التماس کنم کاری باهامون نداشته باشه؛ اما اون یورش برد سمت دوتا بادیگاردایی که همیشه کنارش بودن و ازش محافظت می‌کردن و دوتا گلوله توی مغز جفتشون خالی کرد! بعد از اون با قدم‌های بلندی خودش رو به نگهبان‌های کنار در رسوند و سه نفرشون رو کشت. از دیدن این صح*نه‌ها و عصبانیت سیروس و کشته شدن شاهرخ و بی‌حالیِ هاتف، شوکه شده بودم و دیگه نمی‌دونستم باید چیکار کنم فقط اشکام مثل سیل جاری می‌شد و با ناباوری جسد‌هایی که یک به یک روی زمین افتاده بودن و تو خون غرق بودن رو نگاه می‌کردم!
سیروس هفت تیرش رو روی یک نگهبان دیگه نشونه گرفت که نگهبانه از ترس بی‌هوش شد سیروس چندبار ماشه رو فشرد اما دیگه تیری توی تفنگش باقی نمونده بود برای همین مثل وحشی‌ها رفت توی عمارت و دریا دوید پشت سرش منم گیج و منگ نگهبان‌ها رو نگاه می‌کردم که سه نفر بودن و از ترس و لرز مونده بودن چیکار کنن‌یهو یکی شون در حیاط رو باز کرد و دوید بیرون و اون یکی شون هم به خودشون اومد و فرار کردن.
بی‌اهمیت به فرار کردن نگهبان‌ها به هاتف نزدیک شدم و چندبار تکونش دادم که متوجه شدم بی‌هوش شده و پاش داره خونریزی می‌کنه تا خواستم کاری کنم که سیروس از عمارت اومد بیرون و دوید سمت در، متوجه شد نگهبان‌ها فرار کردن مثل وحشی‌ها چند تا تیرهوایی شلیک کرد و به سرعت رفت توی عمارت که مطمئن بودم این‌بار هدفش خدمتکار‌ها بودن؛ از ترس اینکه بلایی سرشون بیاره بلند شدم و با قدم‌های بلند خودم رو رسوندم توی عمارت. سیروس رفت توی آشپزخونه و با فریاد گوش کر کن رو به خدمتکارا گفت:
-کدوم تون؟ کدوم تون آمار من رو به دشمنم به رقیبم دادین هان؟ کار کدوم تون بوده؟
همین لحظه دریا اومد توی آشپزخونه و یک گوشه‌ایستاد و مثل تماشاچی‌ها با لبخند چشم دوخت به خدمتکار‌ها که داشتن با ترس سیروس رو نگاه می‌کردن با تیری که شلیک شد نگاهم رو از دریا برداشتم و جیغ بلندی کشیدم که متوجه شدم سیروس توی مغز یکی از خدمتکار‌ها شلیک کرده و خون داره از سرش مثل جوی آب راه می‌یوفته! با دیدن این صح*نه قلبم برای چند ثانیه نزد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۱



سیروس به اون خدمتکار تازه وارده هم شلیک کرد که دختره از ترس پرید تو هوا و تیر خورد توی بازوش و بیهوش شد؛ آخرین نفر سمت خاتون نشونه گرفت که خاتون با بغض و ناباوری چشم دوخت به سیروس.
سیروس گفت:
- این همه سال توی خونه‌ی من نون و نمک من رو خوردی و از همه‌ی کارهام خبر داشتی جدیدا هم هوای رفتن برت داشته بود، کار توعه نه؟
خاتون اشکاش سرازیر شد و گفت:
- این همه سال این‌جا بودم و بهتون خدمت کردم کوچک‌ترین مشکلی از طرف من براتون پیش نیومد حالا به من شک می‌کنین؟ گاهی وقتا به شک خودت هم شک کن خان؛ به خدا قسم من از چیزی خبر ندارم و کاری نکردم باور کن.
سیروس با غیض و با چشم‌های به خون نشسته گفت:
- نه باورم نمی‌شه!
این رو گفت و دستش رو برد سمت ماشه‌ی تفنگش؛ سریع خودم رو انداختم روی دست سیروس تا مانعش بشم که سیروس هلم داد و سرم خورد به گوشه‌ی سینک و بی‌حال افتادم روی زمین؛ تنها صح*نه‌ای که قبل از بیهوش شدنم دیدم؛ صح*نه‌ی کشته شدن خاتون بود و دریای خونی که کف آشپزخونه از خونِ خدمتکار‌ها جمع شده بود!
***
«دانای‌کل»
لوکاس رو به رازمیک گفت:
- الان دیگه دیر شده باید هرچه زودتر کارمون رو شروع کنیم تا دختر‌ها شک نکردن!
رازمیک با عصبانیت گفت:
- لوکاس برای بار هزارم گفتم این دوتا دختر نه! این همه دختر هست خوب اونا رو جور می‌کنیم چه‌گیری دادین به ساغر و لورا!
- چرا متوجه نیستی رازمیک؟! بابام جلوتر کلی پول گرفته ما باید هرچه زودتر دخترا رو تحویل بابام بدیم تا اون بفروشدشون به گرجی‌ها وگرنه عصبانی میشه.
- ببین لوکاس دست از سر این دوتا دختر بردار من خودم به هر طریقی که شده دوتا دیگه جور می‌کنم و تحویل بابات می‌دم خوبه؟
- رازمیک تو واقعا‌زده به سرت؛ یادت رفته تو چه فلاکتی بودی بابام دستت رو گرفت و کلی پول بهت داد تا بتونی باهاش پدرت رو از زندان آزاد کنی و هزینه‌ی درمان مادرت رو پرداخت کنی این خودت بودی که قبول کردی عوض این همه پول به بابام توی کار‌های خلافش کمک کنی یادت رفته؟
رازمیک کلافه‌وار دستی صورتش کشید و گفت:
- نه یادم نرفته سرقولم هستم تا وقتی که بدهیم رو با پدرت تصفیه کنم کنارش می‌مونم و کارهاش رو انجام می‌دم اما الان تنها خواهش من اینه که دست از سر این دوتا دختر بردارین تا من دونفر دیگه براتون گیر بندازم و تحویل گرجی‌ها بدین.
- اون وقت چه دلیلی داره این دوتا دختر و نفروشیم؟
رازمیک آهسته گفت:
- خب، من عاشق شدم!
لوکاس خندید و گفت:
- عاشق هردوتا شون؟
- نه من عاشق یک نفر شدم اونم ساغر! من کلی نقشه کشیدم تا حسم رو بهش بگم و اگه قبولم کنه باهم یک زندگی جدید شروع کنیم ببین لوکاس قصد من جدیه من واقعاً عاشق اون دختر شدم برای همین لطفاً دست از سرش بردار لورا هم چون دختر خیلی خوبیه و دوست ساغره نمی‌خوام آسیبی بهش برسه وگرنه ساغر توی این کشور غریب خیلی تنها میشه اون به لورا عادت کرده.
لوکاس با تندخویی گفت:
- کل زحمتای من رو به باد دادی من چند وقت برای لورا نقشه کشیدم و بهش فهموندم عاشقش شدم تا باهام به اون خونه بیاد و تحویلش بدم لورا و ساغر چهره‌هاشون ترکیبی از شرقی و غربیه! پول بیشتری بابتشون گیرمون میاد. به نظرت چرا دارم بیخودی اصرار می‌کنم؟ ببین این کارِ تو که نمی‌خوای اونا رو تحویل بدیم بابام رو خیلی اعصبانی می‌کنه! تو که عصبانیت بابام رو دیدی.
- اگه حواست باشه با هم دختر‌های زیادی رو فریب دادیم و بهشون گفتیم عاشقشون شدیم، تنها چهره‌ی این دوتا نیست که شرقی و غربیه! ما همزمان با هشت تا دختر دیگه هم بودیم اوناهم قیافه هاشون خوب بود خب اونا رو بفروشیم به گرجی‌ها!
- بابام پول هر ده نفر رو گرفته اون وقت ما هشت نفر تحویل بدیم توهم زدی تو رازمیک؟

کد:
سیروس به اون خدمتکار تازه وارده هم شلیک کرد که دختره از ترس پرید تو هوا و تیر خورد توی بازوش و بیهوش شد؛ آخرین نفر سمت خاتون نشونه گرفت که خاتون با بغض و ناباوری چشم دوخت به سیروس.
سیروس گفت:
- این همه سال توی خونه‌ی من نون و نمک من رو خوردی و از همه‌ی کارهام خبر داشتی جدیدا هم هوای رفتن برت داشته بود، کار توعه نه؟
خاتون اشکاش سرازیر شد و گفت:
- این همه سال این‌جا بودم و بهتون خدمت کردم کوچک‌ترین مشکلی از طرف من براتون پیش نیومد حالا به من شک می‌کنین؟ گاهی وقتا به شک خودت هم شک کن خان؛ به خدا قسم من از چیزی خبر ندارم و کاری نکردم باور کن.
سیروس با غیض و با چشم‌های به خون نشسته گفت:
- نه باورم نمی‌شه!
این رو گفت و دستش رو برد سمت ماشه‌ی تفنگش؛ سریع خودم رو انداختم روی دست سیروس تا مانعش بشم که سیروس هلم داد و سرم خورد به گوشه‌ی سینک و بی‌حال افتادم روی زمین؛ تنها صح*نه‌ای که قبل از بیهوش شدنم دیدم؛ صح*نه‌ی کشته شدن خاتون بود و دریای خونی که کف آشپزخونه از خونِ خدمتکار‌ها جمع شده بود!
***
«دانای‌کل»
لوکاس رو به رازمیک گفت:
- الان دیگه دیر شده باید هرچه زودتر کارمون رو شروع کنیم تا دختر‌ها شک نکردن!
رازمیک با عصبانیت گفت:
- لوکاس برای بار هزارم گفتم این دوتا دختر نه! این همه دختر هست خوب اونا رو جور می‌کنیم چه‌گیری دادین به ساغر و لورا!
- چرا متوجه نیستی رازمیک؟! بابام جلوتر کلی پول گرفته ما باید هرچه زودتر دخترا رو تحویل بابام بدیم تا اون بفروشدشون به گرجی‌ها وگرنه عصبانی میشه.
- ببین لوکاس دست از سر این دوتا دختر بردار من خودم به هر طریقی که شده دوتا دیگه جور می‌کنم و تحویل بابات می‌دم خوبه؟
- رازمیک تو واقعا‌زده به سرت؛ یادت رفته تو چه فلاکتی بودی بابام دستت رو گرفت و کلی پول بهت داد تا بتونی باهاش پدرت رو از زندان آزاد کنی و هزینه‌ی درمان مادرت رو پرداخت کنی این خودت بودی که قبول کردی عوض این همه پول به بابام توی کار‌های خلافش کمک کنی یادت رفته؟
رازمیک کلافه‌وار دستی صورتش کشید و گفت:
- نه یادم نرفته سرقولم هستم تا وقتی که بدهیم رو با پدرت تصفیه کنم کنارش می‌مونم و کارهاش رو انجام می‌دم اما الان تنها خواهش من اینه که دست از سر این دوتا دختر بردارین تا من دونفر دیگه براتون گیر بندازم و تحویل گرجی‌ها بدین.
- اون وقت چه دلیلی داره این دوتا دختر و نفروشیم؟
رازمیک آهسته گفت:
- خب، من عاشق شدم!
لوکاس خندید و گفت:
- عاشق هردوتا شون؟
- نه من عاشق یک نفر شدم اونم ساغر! من کلی نقشه کشیدم تا حسم رو بهش بگم و اگه قبولم کنه باهم یک زندگی جدید شروع کنیم ببین لوکاس قصد من جدیه من واقعاً عاشق اون دختر شدم برای همین لطفاً دست از سرش بردار لورا هم چون دختر خیلی خوبیه و دوست ساغره نمی‌خوام آسیبی بهش برسه وگرنه ساغر توی این کشور غریب خیلی تنها میشه اون به لورا عادت کرده.
لوکاس با تندخویی گفت:
- کل زحمتای من رو به باد دادی من چند وقت برای لورا نقشه کشیدم و بهش فهموندم عاشقش شدم تا باهام به اون خونه بیاد و تحویلش بدم لورا و ساغر چهره‌هاشون ترکیبی از شرقی و غربیه! پول بیشتری بابتشون گیرمون میاد. به نظرت چرا دارم بیخودی اصرار می‌کنم؟ ببین این کارِ تو که نمی‌خوای اونا رو تحویل بدیم بابام رو خیلی اعصبانی می‌کنه! تو که عصبانیت بابام رو دیدی.
- اگه حواست باشه با هم دختر‌های زیادی رو فریب دادیم و بهشون گفتیم عاشقشون شدیم، تنها چهره‌ی این دوتا نیست که شرقی و غربیه! ما همزمان با هشت تا دختر دیگه هم بودیم اوناهم قیافه هاشون خوب بود خب اونا رو بفروشیم به گرجی‌ها!
- بابام پول هر ده نفر رو گرفته اون وقت ما هشت نفر تحویل بدیم توهم زدی تو رازمیک؟

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۲


لورا همون‌طور که روی تاب نشسته بود و خودش رو تکون می‌داد لباش رو آویزون کرد و رو به ساغر گفت:
-من دیگه صدای شکمم از گرسنگی در اومد پس این لوکاس و رازمیک کجا موندن؟!
ساغر از روی تاب اومد پایین و گفت:
- من الان میرم دنبال شون همین جا بمون تا برگردیم جایی نری‌ها.
-با این طرز حرف زدنت‌یه لحظه حس کردم بچه‌م!
دوتاشون از این حرف خندیدن که ساغر همون‌طور با خنده راه افتاد سمت جایی که مغازه‌ها بودن؛ به پیتزا فروشی رسید واردش شد و متوجه شد نه رازمیک اون‌جاست و نه لوکاس. کلافه‌وار از مغازه بیرون رفت و می‌خواست برگرده پیش لورا که صدای پچ پچ از پشت مغازه به گوشش رسید. با کنجکاوی رفت پشت مغازه و دید لوکاس و رازمیک دارن با عصبانیت باهم بحث می‌کنن و از جایی که به تازگی داشت به ز*ب*ون ارمنی مسلط می‌شد حرفاشون رو تیکه پاره فهمید!
-دیگه وقتی برامون نمونده باید هرچه زودتر کارمون و شروع کنیم بفهم دیگه!
-چرا متوجه نیستی لوکاس می‌گم این طوری نمی‌شه!
ساغر که متوجه شد حرفاشون بو داره و‌یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست سریع قدم برداشت و خواست دور از چشمشون به مابقی حرفاشون گوش بده که لوکاس متوجه‌ی ساغر شد و گفت:
- عه ساغر تو اونجایی؟
ساغر که خواست طبیعی رفتار کنه خنده‌ی ساختگی کرد و گفت:
- آره دیر کردین اومدم دنبال تون.
لوکاس که متوجه شد ساغر تازه رسیده و فقط آخرای حرفاشون رو فهمیده برای جمع و جور کردن حرفاشون گفت:
- راستش ما داشتیم می‌گفتیم که من باید از لورا خواستگاری کنم و هرچه زودتر باهم ازدواج کنیم ولی رازمیک می‌گفت که اینطوری نمی‌شه بی‌مقدمه بهش این حرف و نزنم و براش برنامه‌ریزی کنم و توی‌یه موقعیت خاص بهش بگم.
ساغر با ذوق گفت:
-عه؟! جدی؟ چه خوب آره منم با رازمیک موافقم این جور خبرهارو باید توی‌یه موقعیت خاص گفت که هم رمانتیک بشه و هم به یاد موندنی!
لوکاس خوشحال از اینکه تونسته با حرفاش ساغر رو دور بزنه گفت:
-آره حق با شماست پس باید براش برنامه‌ریزی کنم لطفاً تا اون موقع به لورا چیزی نگو!
-حتما.
رازمیک گفت:
- خب حالا دیگه فکر کنم پیتزا‌ها آماده شده بریم بگیریم که الان لورا با چوب میاد دنبالمون!
سه تایی خندیدن و رفتن سمت مغازه اما ساغر توی ذهنش کلی سؤال بی‌جواب از این حرف‌ها و رفتار‌های عجیب لوکاس و رازمیک به وجود اومد.
***
تیرداد توی هال نشسته بود و چشم دوخته بود به قاب عکس خونوادگی شون که مربوط به هفده سال گذشته بود توی قاب عکس پدر و مادرش کنار هم‌ایستاده بودن و خودش و تبسم روی صندلی نشسته بودن و در حالی که هر کدوم اسباب بازی دستشون بود ازشون عکس گرفته بودن. تیرداد با هر بار نگاه کردن به این قاب عکس و یادآوری اینکه چطور بی‌رحمانه خواهرش و مادرش کشته شدن مثل کوه آتشفشان درونِ خودش فواره می‌کرد. دلش می‌خواست سیروس رو به سلابه بکشه و هرروز‌یه تیکه از گوشت بدنش رو جدا کنه تا با زجر بمیره؛ اما به تنهایی هیچ کاری ازش ساخته نبود و به سلابه کشوندن سیروس هم کار آسونی نبود. تیرداد فقط منتظر این بود که با کمک پدرش‌یه نقشه‌ی توپ برای سیروس بکشه و بتونه وارد اون عمارت بشه برای همین چشم از قاب عکس برداشت و به این فکر کرد که چطور می‌تونه وارد عمارت بشه!
!

کد:
لورا همون‌طور که روی تاب نشسته بود و خودش رو تکون می‌داد لباش رو آویزون کرد و رو به ساغر گفت:
-من دیگه صدای شکمم از گرسنگی در اومد پس این لوکاس و رازمیک کجا موندن؟!
ساغر از روی تاب اومد پایین و گفت:
- من الان میرم دنبال شون همین جا بمون تا برگردیم جایی نری‌ها.
-با این طرز حرف زدنت‌یه لحظه حس کردم بچه‌م!
دوتاشون از این حرف خندیدن که ساغر همون‌طور با خنده راه افتاد سمت جایی که مغازه‌ها بودن؛ به پیتزا فروشی رسید واردش شد و متوجه شد نه رازمیک اون‌جاست و نه لوکاس. کلافه‌وار از مغازه بیرون رفت و می‌خواست برگرده پیش لورا که صدای پچ پچ از پشت مغازه به گوشش رسید. با کنجکاوی رفت پشت مغازه و دید لوکاس و رازمیک دارن با عصبانیت باهم بحث می‌کنن و از جایی که به تازگی داشت به ز*ب*ون ارمنی مسلط می‌شد حرفاشون رو تیکه پاره فهمید!
-دیگه وقتی برامون نمونده باید هرچه زودتر کارمون و شروع کنیم بفهم دیگه!
-چرا متوجه نیستی لوکاس می‌گم این طوری نمی‌شه!
ساغر که متوجه شد حرفاشون بو داره و‌یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست سریع قدم برداشت و خواست دور از چشمشون به مابقی حرفاشون گوش بده که لوکاس متوجه‌ی ساغر شد و گفت:
- عه ساغر تو اونجایی؟
ساغر که خواست طبیعی رفتار کنه خنده‌ی ساختگی کرد و گفت:
- آره دیر کردین اومدم دنبال تون.
لوکاس که متوجه شد ساغر تازه رسیده و فقط آخرای حرفاشون رو فهمیده برای جمع و جور کردن حرفاشون گفت:
- راستش ما داشتیم می‌گفتیم که من باید از لورا خواستگاری کنم و هرچه زودتر باهم ازدواج کنیم ولی رازمیک می‌گفت که اینطوری نمی‌شه بی‌مقدمه بهش این حرف و نزنم و براش برنامه‌ریزی کنم و توی‌یه موقعیت خاص بهش بگم.
ساغر با ذوق گفت:
-عه؟! جدی؟ چه خوب آره منم با رازمیک موافقم این جور خبرهارو باید توی‌یه موقعیت خاص گفت که هم رمانتیک بشه و هم به یاد موندنی!
لوکاس خوشحال از اینکه تونسته با حرفاش ساغر رو دور بزنه گفت:
-آره حق با شماست پس باید براش برنامه‌ریزی کنم لطفاً تا اون موقع به لورا چیزی نگو!
-حتما.
رازمیک گفت:
- خب حالا دیگه فکر کنم پیتزا‌ها آماده شده بریم بگیریم که الان لورا با چوب میاد دنبالمون!
سه تایی خندیدن و رفتن سمت مغازه اما ساغر توی ذهنش کلی سؤال بی‌جواب از این حرف‌ها و رفتار‌های عجیب لوکاس و رازمیک به وجود اومد.
***
تیرداد توی هال نشسته بود و چشم دوخته بود به قاب عکس خونوادگی شون که مربوط به هفده سال گذشته بود توی قاب عکس پدر و مادرش کنار هم‌ایستاده بودن و خودش و تبسم روی صندلی نشسته بودن و در حالی که هر کدوم اسباب بازی دستشون بود ازشون عکس گرفته بودن. تیرداد با هر بار نگاه کردن به این قاب عکس و یادآوری اینکه چطور بی‌رحمانه خواهرش و مادرش کشته شدن مثل کوه آتشفشان درونِ خودش فواره می‌کرد. دلش می‌خواست سیروس رو به سلابه بکشه و هرروز‌یه تیکه از گوشت بدنش رو جدا کنه تا با زجر بمیره؛ اما به تنهایی هیچ کاری ازش ساخته نبود و به سلابه کشوندن سیروس هم کار آسونی نبود. تیرداد فقط منتظر این بود که با کمک پدرش‌یه نقشه‌ی توپ برای سیروس بکشه و بتونه وارد اون عمارت بشه برای همین چشم از قاب عکس برداشت و به این فکر کرد که چطور می‌تونه وارد عمارت بشه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۳



صدای باز و بسته شدن در حیاط اومد و چند دقیقه بعدش عماد وارد خونه شد و وسایل‌های توی دستش رو گذاشت روی میز؛ تیرداد از روی مبل بلند شد و بعد از احوالپرسی با عماد گفت:
- این وسایل‌ها چیه بابا؟
عماد لبخندی زد و گفت:
- وسایل شروع نقشه مون!
تیرداد سؤالی عماد رو نگاه کرد که عماد همون‌طور که وسایل‌ها رو بیرون می‌آورد گفت:
- دیروز جلال سر این‌که دوباره محموله‌ش لو رفته همه‌ی خدمتکار‌ها و نگهبان‌های خونه‌ش رو کشته!
- یعنی محموله‌ش دست پلیس افتاده؟
- نه دست رقیبش افتاده یعنی محموله رو ازش دزدیده؛ فکرش رو بکن تیرداد! محموله‌ش دست پلیس نیوفتاده و کل کارکنان عمارتش رو کشته اگه دست پلیس می‌یوفتاد چه می‌کرد! ؟
- خب شما از کجا فهمیدین بابا؟
- دیگه زشته من از دشمنم خبر دار نشم که!
تیرداد خنده‌ی تلخی زد و گفت:
- پس اگه منم توی اون خونه برم و کوچک‌ترین اشتباهی ازم سر بزنه جلال صد به یقین منو هم می‌کشه!
عماد دستی روی شونه‌ی تیرداد زد و گفت:
- تو پسر منی، از خون منی همون‌طور که من کل خونواده‌م کشته شد و تا توی این سن دست از انتقام برنداشتم و بیخیال نشدم تو هم باید مثل من باشی باید قوی باشی و هیچ ترسی به دلت راه ندی و جا نزنی!
- بابا من از چیزی یا از کسی نمی‌ترسم فقط می‌گم ما باید یک نقشه‌ی توپ بکشیم که مو لای درزش نره که مبادا بدون این که انتقام بگیریم کشته بشیم وگرنه میشیم مثل اون کسی که می‌خواست با مگس کش یک فیل رو بکشه موفق نشد و فیل لگدش کرد‌.
- اون کسی که می‌خواست با مگس کش فیل رو بکشه احمق بود چون به این فکر نکرده بود با یک موش می‌تونه فیل رو از پا دربیاره! ماهم باید همه‌ی جوانب رو در نظر بگیریم و بفهمیم نقطه ضعف جلال چیه و از همون‌جا زمینش بزنیم.
- بله بابا حق با شماست حالا نقشه‌تون چیه باید چطور وارد عمارت بشم؟
- همون‌طور که گفتم جلال کل بادیگارد‌ها و نگهبان‌ها و خدمتکاراش رو کشته.
تیرداد خندید و گفت:
- توقع ندارین که من به عنوان خدمتکار برم توی اون خونه؟
- نه تو باید به عنوان بادیگاردش بری توی اون خونه چون الان جلال بیشتر از هرچیزی به بادیگارد احتیاج داره حتی پسری که دست راستش بود هم توی درگیری تیر خورده و نمی‌تونه فعلا کنارش باشه تو می‌تونی به عنوان بادیگارد وارد خونه‌ش بشی و بعد از اینکه توی یک نقشه‌ی دیگه خودت رو قهرمان نشون دادی بشی دست راست سیروس.
- من که مدرک بادیگاردی ندارم بابا.
- من برات جور کردم، تو باید....
***
«ملودی»
کنار پنجره‌ایستادم و پُک عمیقی به سیگارم زدم؛ دیگه حتی سیگار کشیدن هم آرومم نمی‌کرد بعد از اون شب شومی که سیروس خونابه توی عمارت راه انداخت دیگه هیچی آرومم نمی‌کرد و از ته دل مرگش رو آرزو می‌کردم! دود سیگارم رو از ریه‌م خارج کردم و نگاهم رو دوختم به حیاط، حیاطی که تا چند روز پیش پر از نگهبان و بادیگارد بود اما الان یک نفر هم توش نبود. سیروس کشتن اون همه آدم راضیش نکرد و امروز باغبون بی‌چاره رو هم کشت! دیگه به جز دریا کس دیگه‌ای نمونده که سیروس بهش آسیب بزنه! هع دریا!
همه‌ی آتیش‌ها و خون این بیچاره‌هایی که سیروس قتل عامشون کرد همش تقصیر این دختره‌ی حروم‌خون بود. اگه پای نحسش رو توی عمارت نذاشته بود سیروس، ساغر بیچاره رو به ارمنستان نمی‌فرستاد این دریا بود که بسکه زیر گوش سیروس خوند که ساغر باید تنبیه بشه که سیروس ساغر رو فرستاد توی کشور دور و غریب؛ تقصیر دریا بود که سیروس نزدیک بود محموله‌ش توی بندر دست پلیس بیوفته چون دریا باعث شد ساغر از سیروس کینه بگیره و به پلیس لوش بده؛ اگه سیروس دست پلیس افتاده بود مطمئناً به هر طریقی که شده بود همه‌مون رو می‌کشت! حتی تیر خوردن هاتف و این‌که افشین کل محموله‌مون رو گرفت هم تقصیر دریاست و مطمئناً اون بوده که ما رو بهش لو داد چون هیچ‌کسی به جز من و هاتف و دریا و خود سیروس، از این ماجرا خبر نداشت وقتی کار من و هاتف نیست یعنی کار دریاست! خاتون بیچاره هم به خاطر این دختره‌ی ع*و*ضی کشته شد. وقتی یاد اون شب می‌یوفتم جیگرم آتیش می‌گیره وقتی یاد اشک‌ها و التماس‌هاش به سیروس می‌یوفتم قلبم از جا کنده میشه!

کد:
صدای باز و بسته شدن در حیاط اومد و چند دقیقه بعدش عماد وارد خونه شد و وسایل‌های توی دستش رو گذاشت روی میز؛ تیرداد از روی مبل بلند شد و بعد از احوالپرسی با عماد گفت:
- این وسایل‌ها چیه بابا؟
عماد لبخندی زد و گفت:
- وسایل شروع نقشه مون!
تیرداد سؤالی عماد رو نگاه کرد که عماد همون‌طور که وسایل‌ها رو بیرون می‌آورد گفت:
- دیروز جلال سر این‌که دوباره محموله‌ش لو رفته همه‌ی خدمتکار‌ها و نگهبان‌های خونه‌ش رو کشته!
- یعنی محموله‌ش دست پلیس افتاده؟
- نه دست رقیبش افتاده یعنی محموله رو ازش دزدیده؛ فکرش رو بکن تیرداد! محموله‌ش دست پلیس نیوفتاده و کل کارکنان عمارتش رو کشته اگه دست پلیس می‌یوفتاد چه می‌کرد! ؟
- خب شما از کجا فهمیدین بابا؟
- دیگه زشته من از دشمنم خبر دار نشم که!
تیرداد خنده‌ی تلخی زد و گفت:
- پس اگه منم توی اون خونه برم و کوچک‌ترین اشتباهی ازم سر بزنه جلال صد به یقین منو هم می‌کشه!
عماد دستی روی شونه‌ی تیرداد زد و گفت:
- تو پسر منی، از خون منی همون‌طور که من کل خونواده‌م کشته شد و تا توی این سن دست از انتقام برنداشتم و بیخیال نشدم تو هم باید مثل من باشی باید قوی باشی و هیچ ترسی به دلت راه ندی و جا نزنی!
- بابا من از چیزی یا از کسی نمی‌ترسم فقط می‌گم ما باید یک نقشه‌ی توپ بکشیم که مو لای درزش نره که مبادا بدون این که انتقام بگیریم کشته بشیم وگرنه میشیم مثل اون کسی که می‌خواست با مگس کش یک فیل رو بکشه موفق نشد و فیل لگدش کرد‌.
- اون کسی که می‌خواست با مگس کش فیل رو بکشه احمق بود چون به این فکر نکرده بود با یک موش می‌تونه فیل رو از پا دربیاره! ماهم باید همه‌ی جوانب رو در نظر بگیریم و بفهمیم نقطه ضعف جلال چیه و از همون‌جا زمینش بزنیم.
- بله بابا حق با شماست حالا نقشه‌تون چیه باید چطور وارد عمارت بشم؟
- همون‌طور که گفتم جلال کل بادیگارد‌ها و نگهبان‌ها و خدمتکاراش رو کشته.
تیرداد خندید و گفت:
- توقع ندارین که من به عنوان خدمتکار برم توی اون خونه؟
- نه تو باید به عنوان بادیگاردش بری توی اون خونه چون الان جلال بیشتر از هرچیزی به بادیگارد احتیاج داره حتی پسری که دست راستش بود هم توی درگیری تیر خورده و نمی‌تونه فعلا کنارش باشه تو می‌تونی به عنوان بادیگارد وارد خونه‌ش بشی و بعد از اینکه توی یک نقشه‌ی دیگه خودت رو قهرمان نشون دادی بشی دست راست سیروس.
- من که مدرک بادیگاردی ندارم بابا.
- من برات جور کردم، تو باید....
***
«ملودی»
کنار پنجره‌ایستادم و پُک عمیقی به سیگارم زدم؛ دیگه حتی سیگار کشیدن هم آرومم نمی‌کرد بعد از اون شب شومی که سیروس خونابه توی عمارت راه انداخت دیگه هیچی آرومم نمی‌کرد و از ته دل مرگش رو آرزو می‌کردم! دود سیگارم رو از ریه‌م خارج کردم و نگاهم رو دوختم به حیاط، حیاطی که تا چند روز پیش پر از نگهبان و بادیگارد بود اما الان یک نفر هم توش نبود. سیروس کشتن اون همه آدم راضیش نکرد و امروز باغبون بی‌چاره رو هم کشت! دیگه به جز دریا کس دیگه‌ای نمونده که سیروس بهش آسیب بزنه! هع دریا!
همه‌ی آتیش‌ها و خون این بیچاره‌هایی که سیروس قتل عامشون کرد همش تقصیر این دختره‌ی حروم‌خون بود. اگه پای نحسش رو توی عمارت نذاشته بود سیروس، ساغر بیچاره رو به ارمنستان نمی‌فرستاد این دریا بود که بسکه زیر گوش سیروس خوند که ساغر باید تنبیه بشه که سیروس ساغر رو فرستاد توی کشور دور و غریب؛ تقصیر دریا بود که سیروس نزدیک بود محموله‌ش توی بندر دست پلیس بیوفته چون دریا باعث شد ساغر از سیروس کینه بگیره و به پلیس لوش بده؛ اگه سیروس دست پلیس افتاده بود مطمئناً به هر طریقی که شده بود همه‌مون رو می‌کشت! حتی تیر خوردن هاتف و این‌که افشین کل محموله‌مون رو گرفت هم تقصیر دریاست و مطمئناً اون بوده که ما رو بهش لو داد چون هیچ‌کسی به جز من و هاتف و دریا و خود سیروس، از این ماجرا خبر نداشت وقتی کار من و هاتف نیست یعنی کار دریاست! خاتون بیچاره هم به خاطر این دختره‌ی ع*و*ضی کشته شد. وقتی یاد اون شب می‌یوفتم جیگرم آتیش می‌گیره وقتی یاد اشک‌ها و التماس‌هاش به سیروس می‌یوفتم قلبم از جا کنده میشه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۴



این خاتون بود از بچگی که وارد این عمارت نحس شدم همیشه مراقبم بود و وقتایی که حالم بد بود مثل‌یه مادر بالا سرم بود و ازم مراقب می‌کرد هر وقت سیروس تنبیه‌م می‌کرد و من رو توی زیر زمین زندانی می‌کرد خاتون بود که یواشکی برام آب و غذا می‌آورد و یک شمع کنارم روشن می‌کرد که از تاریکی نترسم وقتایی که دلم می‌گرفت سرم رو رو پای اون می‌ذاشتم و اون آرومم می‌کرد! به خودم اومدم دیدم چشام پر از اشکه، قبل از ریختنش دست کشیدم روی چشمام و اشکام رو پاک کردم. همین لحظه با صدای ناله‌های شاهرخ به عقب برگشتم که دیدم دستش رو گذاشته روی کتفش و داره ناله می‌کنه؛ ف*یل*تر سیگارم رو انداختم زمین و زیر کفشم لهش کردم. رفتم کنار شاهرخ بالشت رو زیر سرش درست کردم و گفتم:
- خوبی؟
شاهرخ صورتش از درد مچاله شده بود، با صدای ضعیف و لرزونش گفت:
- کتفم خیلی درد می‌کنه تشنه‌مم هست!
با یک دستمال صورتش رو که عرق کرده بود پاک کردم و گفتم:
- شانس آوردی زنده موندی شاهرخ؛ گلوله چند ثانت بالاتر از قلبت خورده.
- کاش مرده بودم ان‌قدر درد نمی‌کشیدم!
- اگه مرده بودی به نظرت خواهر و برادر بیچاره‌ت چه بلایی سرشون می‌یومد؟ اوناهم حتماً مثل من دست سیروس می‌افتادن و عذاب می‌کشیدن؛ پس دیگه هیچ‌وقت این حرف رو نزن.
شاهرخ بی‌توجه به حرفام اخماش رو تو هم کرد و گفت:
- گلوم خشک شده آب می‌خوام!
نباید بهش آب می‌دادم چون خون زیادی از دست داده بود و خوردن آب براش مثل خوردن سم بود؛ برای همین کمی آب ریختم کف دستم و پاشیدم توی صورتش تا کمی از عطشش کم بشه. شاهرخ زیر ل*ب غرغر کرد که بی‌توجه بهش یک آمپول خواب‌آور از وسایل‌های دکتر برداشتم و زدم توی دستش که خیلی زود چشماش بسته شد و خوابش برد! اون دکتر بد‌بخت هم بعد از مرگش فقط وسایلش برامون مونده بود که من با همین وسایل شاهرخ رو درمان کردم. واقعاً به مرگ دکتر هم که فکر می‌کنم می‌بینم بدتر از قتل عام شدن بود بیچاره رو تمساح درسته قورت داد آه واقعاً مرگ دردناکی داشت!
وسایل رو گذاشتم کنار و رفتم کنار تخت اون خدمتکاری که تیر توی بازوش خورده بود؛ از وقتی که تیر رو از بازوش در آورده بودم و زخمش رو بخیه‌زده بودم خوابیده بود. از بین اون همه کسایی که سیروس کشتشون فقط شاهرخ و این دختره پری جون سالم به در برده بودن، آخ سیروس چرا من هرچی نفرینت می‌کنم توی شیطان هیچیت نمی‌شه و همیشه سالمی آره دیگه از قدیم گفتن ظالم همیشه سالمه!
همون‌طور که زیر ل*ب کلی نفرین نثار سیروس می‌کردم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق هاتف تا ببینم حالش چطوره!
جلوی اتاقش که رسیدم چند تقه به در زدم و وقتی صدایی نشنیدم در رو باز کردم و رفتم توی اتاق دیدم هاتف هم آروم خوابیده؛ از وقتی که پانسمان پاش رو عوض کرده بودم خوابیده بود. هعف! منم توی این گیر و دار، تک و تنها شده بودم پرستار سه تا آدم و حمال سیروس که باید کلی کار تنهایی براش انجام می‌دادم! از اتاق اومدم بیرون و پله‌ها رو به سمت پایین طی کردم؛ رفتم توی هال دیدم خبری از دریا نیست و سیروس تنهایی نشسته داره نو*شی*دنی می‌خوره. اون همه آدم کشت و کلی جنازه پشت سرش راه انداخت، حالا با خیال راحت نشسته داره عشق می‌کنه، تف بهت حروم نطفه!

کد:
این خاتون بود از بچگی که وارد این عمارت نحس شدم همیشه مراقبم بود و وقتایی که حالم بد بود مثل‌یه مادر بالا سرم بود و ازم مراقب می‌کرد هر وقت سیروس تنبیه‌م می‌کرد و من رو توی زیر زمین زندانی می‌کرد خاتون بود که یواشکی برام آب و غذا می‌آورد و یک شمع کنارم روشن می‌کرد که از تاریکی نترسم وقتایی که دلم می‌گرفت سرم رو رو پای اون می‌ذاشتم و اون آرومم می‌کرد! به خودم اومدم دیدم چشام پر از اشکه، قبل از ریختنش دست کشیدم روی چشمام و اشکام رو پاک کردم. همین لحظه با صدای ناله‌های شاهرخ به عقب برگشتم که دیدم دستش رو گذاشته روی کتفش و داره ناله می‌کنه؛ ف*یل*تر سیگارم رو انداختم زمین و زیر کفشم لهش کردم. رفتم کنار شاهرخ بالشت رو زیر سرش درست کردم و گفتم:
- خوبی؟
شاهرخ صورتش از درد مچاله شده بود، با صدای ضعیف و لرزونش گفت:
- کتفم خیلی درد می‌کنه تشنه‌مم هست!
با یک دستمال صورتش رو که عرق کرده بود پاک کردم و گفتم:
- شانس آوردی زنده موندی شاهرخ؛ گلوله چند ثانت بالاتر از قلبت خورده.
- کاش مرده بودم ان‌قدر درد نمی‌کشیدم!
- اگه مرده بودی به نظرت خواهر و برادر بیچاره‌ت چه بلایی سرشون می‌یومد؟ اوناهم حتماً مثل من دست سیروس می‌افتادن و عذاب می‌کشیدن؛ پس دیگه هیچ‌وقت این حرف رو نزن.
شاهرخ بی‌توجه به حرفام اخماش رو تو هم کرد و گفت:
- گلوم خشک شده آب می‌خوام!
نباید بهش آب می‌دادم چون خون زیادی از دست داده بود و خوردن آب براش مثل خوردن سم بود؛ برای همین کمی آب ریختم کف دستم و پاشیدم توی صورتش تا کمی از عطشش کم بشه. شاهرخ زیر ل*ب غرغر کرد که بی‌توجه بهش یک آمپول خواب‌آور از وسایل‌های دکتر برداشتم و زدم توی دستش که خیلی زود چشماش بسته شد و خوابش برد! اون دکتر بد‌بخت هم بعد از مرگش فقط وسایلش برامون مونده بود که من با همین وسایل شاهرخ رو درمان کردم. واقعاً به مرگ دکتر هم که فکر می‌کنم می‌بینم بدتر از قتل عام شدن بود بیچاره رو تمساح درسته قورت داد آه واقعاً مرگ دردناکی داشت!
وسایل رو گذاشتم کنار و رفتم کنار تخت اون خدمتکاری که تیر توی بازوش خورده بود؛ از وقتی که تیر رو از بازوش در آورده بودم و زخمش رو بخیه‌زده بودم خوابیده بود. از بین اون همه کسایی که سیروس کشتشون فقط شاهرخ و این دختره پری جون سالم به در برده بودن، آخ سیروس چرا من هرچی نفرینت می‌کنم توی شیطان هیچیت نمی‌شه و همیشه سالمی آره دیگه از قدیم گفتن ظالم همیشه سالمه!
همون‌طور که زیر ل*ب کلی نفرین نثار سیروس می‌کردم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق هاتف تا ببینم حالش چطوره!
جلوی اتاقش که رسیدم چند تقه به در زدم و وقتی صدایی نشنیدم در رو باز کردم و رفتم توی اتاق دیدم هاتف هم آروم خوابیده؛ از وقتی که پانسمان پاش رو عوض کرده بودم خوابیده بود. هعف! منم توی این گیر و دار، تک و تنها شده بودم پرستار سه تا آدم و حمال سیروس که باید کلی کار تنهایی براش انجام می‌دادم! از اتاق اومدم بیرون و پله‌ها رو به سمت پایین طی کردم؛ رفتم توی هال دیدم خبری از دریا نیست و سیروس تنهایی نشسته داره نو*شی*دنی می‌خوره. اون همه آدم کشت و کلی جنازه پشت سرش راه انداخت، حالا با خیال راحت نشسته داره عشق می‌کنه، تف بهت حروم نطفه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۵


بی توجه بهش اخمی کردم و خواستم برم بیرون که صدام زد و گفت:
-بیا اینجا!
پوفی کشیدم و رفتم سمتش و گفتم:
- بله؟
چیزی نگفت و نوشیدنیش رو سرکشید، همین لحظه گفتم:
-دریا کجاست؟
نوشیدنیش رو کنار گذاشت و گفت:
-رفته چند روزی پیش مادرش بمونه حال مادرش خوب نیست تو بیمارستان بستریش کردن!
-عجب!
-ببینم افراد جدید استخدام کردی؟
-چند تا بادیگارد عصر میان اگه خوب بودن که استخدام شون می‌کنم؛ نگهبان هم الان داشتم می‌رفتم دنبالشون! خدمتکار هم زنگ زدم از شرکت چند نفررو بفرستن اگه خوب بودن که دائمی شون می‌کنم.
-خوبه! جسد اون افراد رو چیکار کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-همه رو بردم گذاشتم توی زیر زمین خونه‌باغ تو یخچال، تا سر فرصت برم اعضاشون رو در بیارم!
-خوبه!
-با من کاری ندارین؟!
سیروس دست کرد توی کتش و‌یه شیشه‌ی کوچیک بیرون آورد و گفت:
-باید این و بریزی تو غذای زن افشین!
-چی؟ منظورت چیه؟
-زن افشین بعد از ده سال زندگی کردن با افشین الان بارداره؛ تو باید بری تو خونه‌ش و این محلول رو به خوردِ زنش بدی تا بچه‌شون سِقط بشه!
-واقعاً شما می‌خواین این‌طوری از افشین انتقام بگیرین؟
-ببینم تو فکر کردی اینکه من یکی رو بفرستم توی خونه‌ش و اون رو بکشم برام کار سختیه؟! من می‌خوام از اون لاشه‌خوار بی‌شرف انتقام بگیرم و ذره ذره بکشمش اون لایق‌یه مرگ راحت نیست اون باید با درد و زجر بمیره باید مرگ عزیزترین کساش رو ببینه و بمیره می‌خوام اول نابودش کنم بعد جونش رو بگیرم تا این بشه عاقبت کسایی که با سیروس در می‌یوفتن بشه درس عبرت واسه بقیه‌ی رقبای من؛ می‌دونی چند ساله بچه دار نشی و‌یهو خدا‌یه بچه بهت بده و اون بچه بمیره چه حالیه؟! این کاری که گفتم رو بکن تا ببینی چه حالی پیدا می‌کنه افشین، تا ببینی دردش بدتر از درد از دست دادن چندین میلیون دلاره!
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه فقط اگه من برم توی اون خونه هرچندم اگه گریم داشته باشم و هرکاری کنم افشین من رو می‌شناسه اگه هم پنهونی برم ممکنه لو برم بهتره یکی دیگه رو بفرستم اونجا به هر حال احتیاط شرط اوله عقله!
-هرکاری می‌خوای بکن فقط این کار باید تا فردا انجام بشه و حواست باشه چه خودت تو اون خونه میری چه کسی رو می‌فرستی لو نرین چون همون‌طور که تک تک افرادم رو کشتم کسی که لو بره هم می‌کشمش!
شیشه رو از دست سیروس گرفتم و با حرص گفتم:
- می‌دونم!
-خوبه!
تا می‌خواستم برم که سیروس گفت:
-راستی حال هاتف چطوره؟
نزدیک بود هاتف رو بکشه، حالا با وقاحتِ تمام، می‌پرسه حالش چطوره واقعاً این مرد خیلی مرموزه! از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-بهتره!
این رو گفتم و رفتم بیرون اما لبخندی که سیروس بعد از شنیدن حرفم زد، از چشمم دور نموند!
***
ساعت شش عصر بود، بعد از اینکه شرکت چند تا خدمه فرستاد عمارت؛ بهشون گفتم که برای همیشه می‌خوام اینجا کار کنن و به هرکدوم شون‌یه کار مخصوص دادم، بعد از اینکه قواعد و قوانین عمارت رو بهشون گفتم، رفتن دنبال کارشون!
ده تا نگهبان هم استخدام کردم و به هرکدوم از اونا هم قوانین عمارت رو گفتم و فرستادم‌شون دنبال کارشون. همه چی که خوب پیش رفت و کارم که تموم شد رفتم طبقه‌ی بالا و وارد اتاق هاتف شدم.

کد:
بی توجه بهش اخمی کردم و خواستم برم بیرون که صدام زد و گفت:
-بیا اینجا!
پوفی کشیدم و رفتم سمتش و گفتم:
- بله؟
چیزی نگفت و نوشیدنیش رو سرکشید، همین لحظه گفتم:
-دریا کجاست؟
نوشیدنیش رو کنار گذاشت و گفت:
-رفته چند روزی پیش مادرش بمونه حال مادرش خوب نیست تو بیمارستان بستریش کردن!
-عجب!
-ببینم افراد جدید استخدام کردی؟
-چند تا بادیگارد عصر میان اگه خوب بودن که استخدام شون می‌کنم؛ نگهبان هم الان داشتم می‌رفتم دنبالشون! خدمتکار هم زنگ زدم از شرکت چند نفررو بفرستن اگه خوب بودن که دائمی شون می‌کنم.
-خوبه! جسد اون افراد رو چیکار کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-همه رو بردم گذاشتم توی زیر زمین خونه‌باغ تو یخچال، تا سر فرصت برم اعضاشون رو در بیارم!
-خوبه!
-با من کاری ندارین؟!
سیروس دست کرد توی کتش و‌یه شیشه‌ی کوچیک بیرون آورد و گفت:
-باید این و بریزی تو غذای زن افشین!
-چی؟ منظورت چیه؟
-زن افشین بعد از ده سال زندگی کردن با افشین الان بارداره؛ تو باید بری تو خونه‌ش و این محلول رو به خوردِ زنش بدی تا بچه‌شون سِقط بشه!
-واقعاً شما می‌خواین این‌طوری از افشین انتقام بگیرین؟
-ببینم تو فکر کردی اینکه من یکی رو بفرستم توی خونه‌ش و اون رو بکشم برام کار سختیه؟! من می‌خوام از اون لاشه‌خوار بی‌شرف انتقام بگیرم و ذره ذره بکشمش اون لایق‌یه مرگ راحت نیست اون باید با درد و زجر بمیره باید مرگ عزیزترین کساش رو ببینه و بمیره می‌خوام اول نابودش کنم بعد جونش رو بگیرم تا این بشه عاقبت کسایی که با سیروس در می‌یوفتن بشه درس عبرت واسه بقیه‌ی رقبای من؛ می‌دونی چند ساله بچه دار نشی و‌یهو خدا‌یه بچه بهت بده و اون بچه بمیره چه حالیه؟! این کاری که گفتم رو بکن تا ببینی چه حالی پیدا می‌کنه افشین، تا ببینی دردش بدتر از درد از دست دادن چندین میلیون دلاره!
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه فقط اگه من برم توی اون خونه هرچندم اگه گریم داشته باشم و هرکاری کنم افشین من رو می‌شناسه اگه هم پنهونی برم ممکنه لو برم بهتره یکی دیگه رو بفرستم اونجا به هر حال احتیاط شرط اوله عقله!
-هرکاری می‌خوای بکن فقط این کار باید تا فردا انجام بشه و حواست باشه چه خودت تو اون خونه میری چه کسی رو می‌فرستی لو نرین چون همون‌طور که تک تک افرادم رو کشتم کسی که لو بره هم می‌کشمش!
شیشه رو از دست سیروس گرفتم و با حرص گفتم:
- می‌دونم!
-خوبه!
تا می‌خواستم برم که سیروس گفت:
-راستی حال هاتف چطوره؟
نزدیک بود هاتف رو بکشه، حالا با وقاحتِ تمام، می‌پرسه حالش چطوره واقعاً این مرد خیلی مرموزه! از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-بهتره!
این رو گفتم و رفتم بیرون اما لبخندی که سیروس بعد از شنیدن حرفم زد، از چشمم دور نموند!
***
ساعت شش عصر بود، بعد از اینکه شرکت چند تا خدمه فرستاد عمارت؛ بهشون گفتم که برای همیشه می‌خوام اینجا کار کنن و به هرکدوم شون‌یه کار مخصوص دادم، بعد از اینکه قواعد و قوانین عمارت رو بهشون گفتم، رفتن دنبال کارشون!
ده تا نگهبان هم استخدام کردم و به هرکدوم از اونا هم قوانین عمارت رو گفتم و فرستادم‌شون دنبال کارشون. همه چی که خوب پیش رفت و کارم که تموم شد رفتم طبقه‌ی بالا و وارد اتاق هاتف شدم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۶



همین که‌یهو رفتم تو اتاق اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با اخم گفت:
- بلد نیستی در بزنی؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- اتفاقاً چون بلد بودم در نزدم!
هاتف دکمه‌های پیراهنش و بست و گفت:
- کاری داری؟
پشت سرش‌ایستادم و همون‌طور که سعی می‌کردم از پشت قد بلندش توی آینه زخم پیشونیم رو ببینم گفتم:
- اومده بودم ببینم حالت چطوره که حالا مطمئن شدم از من بهتری!
هاتف از جلوی آینه رفت کنار و گفت:
- شاهرخ چطوره؟
- اونم بهتره ولی ان‌قدر درد داره که ساعتی یک آرام‌بخش بهش تزریق می‌کنم!
- لعنت به ذات سیروس.
- و دریا.
- از امروز تنها هدف من اینه که دستش و رو کنم!
- منم همین‌طور! باید هرطوری که شده اون روی دومش و به سیروس نشون بدیم البته با دلیل و مدرک!
- بدجوری حالش و می‌گیرم!
- فقط منتظر روزی‌ام که دستش رو بشه و ذات واقعیش رو سیروس ببینه.
- و اون روز دیر نیست!
این رو گفت و از اتاقش رفت بیرون منم رفتم پشت سرش که یکی از نگهبان‌ها اومد بالا و گفت:
- خانم چندتا بادیگاردی که قرار بود استخدام کنی اومدن!
- خیلی خب تو برو پایین منم الان می‌ام!
نگهبان که رفت پایین رو به هاتف گفتم:
- امروز چندتا خدمتکار و نگهبان استخدام کردم الانم می‌خوام بادیگارد استخدام کنم تو هم باهام بیا پایین، ببین خوبن؟!
-ذحوصله‌ش رو ندارم ملودی خودت انجامش بده می‌خوام به شاهرخ سر بزنم!
بعد از این حرفش رفت توی اتاقی که شاهرخ توش بستری بود! این هاتف هم انگاری افسردگی پس از زایمان گرفته با این رفتاراش! پوفی کشیدم و از پله‌ها رفتم توی هال، دیدم شش تا بادیگارد هرکول با قد‌های بلند و هیکل‌های ورزیده ردیفی کنار هم‌ایستادن از طرز‌ایستادنشون خنده‌م گرفت اما چون می‌خواستم از همین اول جدی باشم که ازم حساب ببرن، خنده م رو جمع کردم و اخمام رو کردم تو هم و با حالت جدی رفتم روبه‌روشون‌ایستادم که همشون سلام کردن. سری تکون دادم و گفتم:
- مدارک‌تون رو بدین!
یکی یکی اومدن جلو و مدارک‌شون، دادن مدارک‌شون رو گرفتم و چک کردم که دیدم کامل هستن و هیچ عیب و ایرادی ندارن! یکی یکی بادیگارد‌ها رو از نظر گذروندم. هیکلشون واقعاً قوی و ورزیده بود مطمئن بودم یک مشت شون یک آدم رو از پا می‌ندازه! قدشون هم که هرکدوم دو متر بود، همین‌طور که داشتم نگاشون می‌کردم چشمم روی یکی‌شون که آخر‌ایستاده بود ثابت موند؛ پسره کم سن و سال میزد و هیکل آن‌چنانی نداشت که تو نگاه اول بشه فهمید بادیگارده، ولی قدش بلند بود. نزدیکش شدم و ازش پرسیدم:
- اسمت چیه؟!
صاف تو چشمای من نگاه کرد و با لحن جدی گفت:
- تیرداد!
- چندسالته؟
با همون لحن ادامه داد:
- شما که مدارکم رو چک کردین مشکلی پیش اومده که دوباره می‌پرسین؟
محکم و جدی گفتم:
- من هرچی که بپرسم تو وظیفته جواب بدی! فهمیدی؟
آب دهنش رو قورت داد و با یک اخم غلیظ گفت:
- بیست و دو سالمه!
- چه کم سن و سال! تو با این سنت باریگارد شدی؟ هیکل آن‌چنانی هم که نداری فقط قدت بلنده!
- به سن و سال و قد و هیکل نیست به وجوده.
- اوکی که به وجوده! پس حاضری الان با یکی از این بادیگاردا مبارزه کنی؟!
تا خواست حرفی برنه که صدای سیروس از پشت سرم اومد:
- ملودی چی‌کار می‌کنی؟
- دارم با این بادیگارد‌ها مصاحبه می‌کنم!
سیروس نگاهی بهشون انداخت که همه‌شون سلام کردن سیروس در جوابشون سری تکون داد و رو به من گفت:
- من دارم میرم جایی اگه استخدام شون کردی دونفرشون رو بفرست همرام، بیرون منتظرم‌.
- چشم سیروس خان!

کد:
همین که‌یهو رفتم تو اتاق اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با اخم گفت:
- بلد نیستی در بزنی؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- اتفاقاً چون بلد بودم در نزدم!
هاتف دکمه‌های پیراهنش و بست و گفت:
- کاری داری؟
پشت سرش‌ایستادم و همون‌طور که سعی می‌کردم از پشت قد بلندش توی آینه زخم پیشونیم رو ببینم گفتم:
- اومده بودم ببینم حالت چطوره که حالا مطمئن شدم از من بهتری!
هاتف از جلوی آینه رفت کنار و گفت:
- شاهرخ چطوره؟
- اونم بهتره ولی ان‌قدر درد داره که ساعتی یک آرام‌بخش بهش تزریق می‌کنم!
- لعنت به ذات سیروس.
- و دریا.
- از امروز تنها هدف من اینه که دستش و رو کنم!
- منم همین‌طور! باید هرطوری که شده اون روی دومش و به سیروس نشون بدیم البته با دلیل و مدرک!
- بدجوری حالش و می‌گیرم!
- فقط منتظر روزی‌ام که دستش رو بشه و ذات واقعیش رو سیروس ببینه.
- و اون روز دیر نیست!
این رو گفت و از اتاقش رفت بیرون منم رفتم پشت سرش که یکی از نگهبان‌ها اومد بالا و گفت:
- خانم چندتا بادیگاردی که قرار بود استخدام کنی اومدن!
- خیلی خب تو برو پایین منم الان می‌ام!
نگهبان که رفت پایین رو به هاتف گفتم:
- امروز چندتا خدمتکار و نگهبان استخدام کردم الانم می‌خوام بادیگارد استخدام کنم تو هم باهام بیا پایین، ببین خوبن؟!
-ذحوصله‌ش رو ندارم ملودی خودت انجامش بده می‌خوام به شاهرخ سر بزنم!
بعد از این حرفش رفت توی اتاقی که شاهرخ توش بستری بود! این هاتف هم انگاری افسردگی پس از زایمان گرفته با این رفتاراش! پوفی کشیدم و از پله‌ها رفتم توی هال، دیدم شش تا بادیگارد هرکول با قد‌های بلند و هیکل‌های ورزیده ردیفی کنار هم‌ایستادن از طرز‌ایستادنشون خنده‌م گرفت اما چون می‌خواستم از همین اول جدی باشم که ازم حساب ببرن، خنده م رو جمع کردم و اخمام رو کردم تو هم و با حالت جدی رفتم روبه‌روشون‌ایستادم که همشون سلام کردن. سری تکون دادم و گفتم:
- مدارک‌تون رو بدین!
یکی یکی اومدن جلو و مدارک‌شون، دادن مدارک‌شون رو گرفتم و چک کردم که دیدم کامل هستن و هیچ عیب و ایرادی ندارن! یکی یکی بادیگارد‌ها رو از نظر گذروندم. هیکلشون واقعاً قوی و ورزیده بود مطمئن بودم یک مشت شون یک آدم رو از پا می‌ندازه! قدشون هم که هرکدوم دو متر بود، همین‌طور که داشتم نگاشون می‌کردم چشمم روی یکی‌شون که آخر‌ایستاده بود ثابت موند؛ پسره کم سن و سال میزد و هیکل آن‌چنانی نداشت که تو نگاه اول بشه فهمید بادیگارده، ولی قدش بلند بود. نزدیکش شدم و ازش پرسیدم:
- اسمت چیه؟!
صاف تو چشمای من نگاه کرد و با لحن جدی گفت:
- تیرداد!
- چندسالته؟
با همون لحن ادامه داد:
- شما که مدارکم رو چک کردین مشکلی پیش اومده که دوباره می‌پرسین؟
محکم و جدی گفتم:
- من هرچی که بپرسم تو وظیفته جواب بدی! فهمیدی؟
آب دهنش رو قورت داد و با یک اخم غلیظ گفت:
- بیست و دو سالمه!
- چه کم سن و سال! تو با این سنت باریگارد شدی؟ هیکل آن‌چنانی هم که نداری فقط قدت بلنده!
- به سن و سال و قد و هیکل نیست به وجوده.
- اوکی که به وجوده! پس حاضری الان با یکی از این بادیگاردا مبارزه کنی؟!
تا خواست حرفی برنه که صدای سیروس از پشت سرم اومد:
- ملودی چی‌کار می‌کنی؟
- دارم با این بادیگارد‌ها مصاحبه می‌کنم!
سیروس نگاهی بهشون انداخت که همه‌شون سلام کردن سیروس در جوابشون سری تکون داد و رو به من گفت:
- من دارم میرم جایی اگه استخدام شون کردی دونفرشون رو بفرست همرام، بیرون منتظرم‌.
- چشم سیروس خان!
!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت-۸۷



سیروس سری تکون داد و رفت بیرون. رو به بادیگاردا کردم تا خواستم حرفی بزنم دیدم اون پسره تیرداد با کنجکاوی داره رفتن سیروس رو نگاه می‌کنه اما همین‌طور که متوجه نگاه من شد سرش رو انداخت پایین! با غیض رو بهش گفتم:
- تو این خونه کنجکاوی و سر در آوردن از هرچیزی نداریم باید سرت تو کار خودت باشه فهمیدی؟
پسره سریع ببخشیدی گفت و نگاهش رو ازم گرفت. این بار رو به همه‌شون گفتم:
- حالا که استخدام تون کردم لازمه یک چیزی رو همین الان بگم که آویزه‌ی گوشتون کنید، تو این خونه باید مثل یک آدم کر و کور رفتار کنید هرچیزی غیر از مسائل امنیتی و کاری که بهتون مربوط نیست رو دیدین انگار کور بودین و هرچیزی هم غیر از اون‌چه که به کارتون مربوطه، شنیدین انگار کر بودین وگرنه اگه کوچک‌ترین حرفی از این خونه بیرون برده بشه بدونین که حکم مرگ خودتون رو صادر کردین! هرکسی هم با این قضیه مشکلی داره و نمی‌تونه این‌طور که گفتم رفتار کنه همین الان از این‌جا بره بیرون!
هیچ کدوم‌شون حرفی نزدن و سر جاشون‌ایستادن، وقتی که خیالم ازشون راحت شد دونفرشون رو فرستادم برن با سیروس و بقیه‌شون هم فرستادم مراقب عمارت باشن!
***
«سیروس»

ریموتِ آینه‌ی قدی رو فشردم و آینه کنار رفت و درِ سنگیِ زیر زمین نمایان شد، به در نزدیک شدم و کلید آهنی رو درون قفل فرو کردم و در رو باز کردم. بعد از این‌که وارد شدم در رو بستم و از پله‌ها پایین رفتم که رسیدم به زیرزمین. با دیدن گاو صندوقِ بزرگی که چندین سال بود توی زیر زمین بود و ارزشمندترین دارایی‌هام اون‌جا نگهداری می‌شد؛ لبخند عمیقی زدم و بهش نزدیک شدم در گاو صندوق رو با اثر انگشتم باز کردم و نگاهی به یورو‌ها و سکه‌ها و جواهرات انداختم و در آخر هم با دیدن « ققنوس» چشمام برق زد. ققنوس رو آهسته برداشتم و ب*وسه‌ای به بال‌هاش زدم و از ته دل خندیدم! این ققنوس ِ سفالی حدود چند صد سال قدمت داشت و ارزشمندترین دارایی‌ام بود که با فروختنش تا هزاران نسلِ بعدم روی پرِ قو می‌تونستن بخوابن و قرقاول بخورن. با لمس کردن ققنوس به خودم افتخار می‌کردم. یک گوشه‌ای نشستم و همون‌طور که ققنوس رو غرق ب*وسه می‌کردم یاد گذشته افتادم یاد وقتی که صاحب این جواهرِ بی‌قیمت شدم!
اونشب که ستار ققنوس رو از زیر زمین پیدا کرد بهم گفت براش مشتری پیدا کنم، ستار فکر می‌کرد این زیرخاکی فقط چند میلیون بیشتر پولش نیست اما نمی‌دونست این ققنوس اون‌قدر ارزشمنده که نمی‌شه هیچ قیمتی روش گذاشت! من که یک دل نه صد دل عاشقِ این ققنوسِ ارزشمند شده بودم، فکرش دیوونه‌م می‌کرد باید هرجور شده بود به دستش می‌آوردم واسه همین این وسط یک نقشه کشیدم. تصمیم گرفتم با ابویونا درمورد ققنوس صحبت کنم و بگم اون شبی که با ستار می‌ام تا بفروشیمش شما خودتون رو جای اشرار بزنین و بهمون حمله کنین و ققنوس رو بدزدین تا بعداً ققنوس رو بفروشیم و باهم پولش رو نصف کنیم ابویونا هم قبول کرد درصورتی که من قرار بود به خودش رکب بزنم هم به اون هم به ستار، واسه همین یک شب رفتم خونه‌ی ستار و با هر مکافاتی که می‌شد یک ققنوس تقلبی جای اون اصلیه قالب کردم و اصلش رو برای خودم برداشتم!
فردای اون روز به ستار گفتم که برای ققنوس مشتری پیدا کردم و ستار و ریحانه هم با خوشحالی ققنوس جعلی که فکر می‌کردن اصلیه رو برداشتن و با هم شب رفتیم سر قرار و همون موقع اشرار‌ها که در واقع افراد ابویونا بودن به ستار و ریحانه حمله کردن و به دستورِ قبلیه من ریحانه رو کشتن و ققنوس جعلی رو دزدیدن اما ستار خودش رو نجات داد و فرار کرد وگرنه من گفته بودم که ستار رو هم بکشن!

کد:
سیروس سری تکون داد و رفت بیرون. رو به بادیگاردا کردم تا خواستم حرفی بزنم دیدم اون پسره تیرداد با کنجکاوی داره رفتن سیروس رو نگاه می‌کنه اما همین‌طور که متوجه نگاه من شد سرش رو انداخت پایین! با غیض رو بهش گفتم:
- تو این خونه کنجکاوی و سر در آوردن از هرچیزی نداریم باید سرت تو کار خودت باشه فهمیدی؟
پسره سریع ببخشیدی گفت و نگاهش رو ازم گرفت. این بار رو به همه‌شون گفتم:
- حالا که استخدام تون کردم لازمه یک چیزی رو همین الان بگم که آویزه‌ی گوشتون کنید، تو این خونه باید مثل یک آدم کر و کور رفتار کنید هرچیزی غیر از مسائل امنیتی و کاری که بهتون مربوط نیست رو دیدین انگار کور بودین و هرچیزی هم غیر از اون‌چه که به کارتون مربوطه، شنیدین انگار کر بودین وگرنه اگه کوچک‌ترین حرفی از این خونه بیرون برده بشه بدونین که حکم مرگ خودتون رو صادر کردین! هرکسی هم با این قضیه مشکلی داره و نمی‌تونه این‌طور که گفتم رفتار کنه همین الان از این‌جا بره بیرون!
هیچ کدوم‌شون حرفی نزدن و سر جاشون‌ایستادن، وقتی که خیالم ازشون راحت شد دونفرشون رو فرستادم برن با سیروس و بقیه‌شون هم فرستادم مراقب عمارت باشن!
***
«سیروس»

ریموتِ آینه‌ی قدی رو فشردم و آینه کنار رفت و درِ سنگیِ زیر زمین نمایان شد، به در نزدیک شدم و کلید آهنی رو درون قفل فرو کردم و در رو باز کردم. بعد از این‌که وارد شدم در رو بستم و از پله‌ها پایین رفتم که رسیدم به زیرزمین. با دیدن گاو صندوقِ بزرگی که چندین سال بود توی زیر زمین بود و ارزشمندترین دارایی‌هام اون‌جا نگهداری می‌شد؛ لبخند عمیقی زدم و بهش نزدیک شدم در گاو صندوق رو با اثر انگشتم باز کردم و نگاهی به یورو‌ها و سکه‌ها و جواهرات انداختم و در آخر هم با دیدن « ققنوس» چشمام برق زد. ققنوس رو آهسته برداشتم و ب*وسه‌ای به بال‌هاش زدم و از ته دل خندیدم! این ققنوس ِ سفالی حدود چند صد سال قدمت داشت و ارزشمندترین دارایی‌ام بود که با فروختنش تا هزاران نسلِ بعدم روی پرِ قو می‌تونستن بخوابن و قرقاول بخورن. با لمس کردن ققنوس به خودم افتخار می‌کردم. یک گوشه‌ای نشستم و همون‌طور که ققنوس رو غرق ب*وسه می‌کردم یاد گذشته افتادم یاد وقتی که صاحب این جواهرِ بی‌قیمت شدم!
اونشب که ستار ققنوس رو از زیر زمین پیدا کرد بهم گفت براش مشتری پیدا کنم، ستار فکر می‌کرد این زیرخاکی فقط چند میلیون بیشتر پولش نیست اما نمی‌دونست این ققنوس اون‌قدر ارزشمنده که نمی‌شه هیچ قیمتی روش گذاشت! من که یک دل نه صد دل عاشقِ این ققنوسِ ارزشمند شده بودم، فکرش دیوونه‌م می‌کرد باید هرجور شده بود به دستش می‌آوردم واسه همین این وسط یک نقشه کشیدم. تصمیم گرفتم با ابویونا درمورد ققنوس صحبت کنم و بگم اون شبی که با ستار می‌ام تا بفروشیمش شما خودتون رو جای اشرار بزنین و بهمون حمله کنین و ققنوس رو بدزدین تا بعداً ققنوس رو بفروشیم و باهم پولش رو نصف کنیم ابویونا هم قبول کرد درصورتی که من قرار بود به خودش رکب بزنم هم به اون هم به ستار، واسه همین یک شب رفتم خونه‌ی ستار و با هر مکافاتی که می‌شد یک ققنوس تقلبی جای اون اصلیه قالب کردم و اصلش رو برای خودم برداشتم!
فردای اون روز به ستار گفتم که برای ققنوس مشتری پیدا کردم و ستار و ریحانه هم با خوشحالی ققنوس جعلی که فکر می‌کردن اصلیه رو برداشتن و با هم شب رفتیم سر قرار و همون موقع اشرار‌ها که در واقع افراد ابویونا بودن به ستار و ریحانه حمله کردن و به دستورِ قبلیه من ریحانه رو کشتن و ققنوس جعلی رو دزدیدن اما ستار خودش رو نجات داد و فرار کرد وگرنه من گفته بودم که ستار رو هم بکشن!
!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۸



بعد از اون شب چون ابویونا فهمید که ققنوس جعلی هست و من بهش رو دست زدم خواست کار و رفاقتش رو با من به هم بزنه اما من این‌قدر قصه سر هم کردم تا باورش شد من واقعاً نمی‌دونستم که ققنوس یک شیء بی‌ارزش و جعلیه، البته وقتی ققنوس رو به دست آوردم دیگه برام مهم نبود که ابویونا حرفام رو باور می‌کنه و باهام به کارش ادامه می‌ده یا نه!
ستار که دید ققنوسش دست اشرار افتاده و زنش هم کشته شده با من دعوا کرد و توی صورتم با چاقو خط انداخت که من بیشتر کینه به دل گرفتم و یک شب رفتم توی خونه‌ش و ستار رو با روش خاص خودم به قتل رسوندم و سرش رو بریدم اما پسرش عماد رو بعد از کشتن ستار دیگه پیداش نکردم هرچندم که نمی‌خواستم اون رو بکشمش!
ریحانه تقاص کاری که با من کرد رو پس داد من هم خودش و هم اون ستارِ ع*و*ضی و هم پدرش رو کشتم هرکسی به من رکب بزنه و بازیم بده یا بخواد چوب لای چرخم بذاره از خشم من در‌امان نیست. من دیگه یک انسان نیستم خودم قبول دارم یک هیولام، هیولایی که برای به دست آوردن ثروت و شهرت و قدرت، خون و گوشت مردم رو می‌فروشه و این هیولای بی‌رحم رو مدیون کاری‌ام که ریحانه و ستار باهام کردن البته این وسط برام بد نشد من هم انتقامم رو گرفتم هم یک فرد قدرتمند شدم و از جلالِ بی‌عرضه‌ی عاشق تبدیل به سیروس‌خان شدم، هم یک شیء با ارزش مثل ققنوس رو به دست آوردم که هیچ قیمتی نمی‌شه روش گذاشت! لبخندی زدم و بار دیگه ققنوس رو ب*و*سیدم و گفتم:
- تو مال منی من تو رو به سختی به دست آوردم تو با ارزش‌ترین داراییِ‌منی تو رو هرگز از دست نمی‌دم!
و بلند خندیدم!
***
«ملودی»

نیمه‌های شب بود؛ دلم خیلی گرفته بود و خوابم نمی‌برد واسه همین از روی تخت بلند شدم و بعد از این‌که پاکت سیگارم رو برداشتم رفتم توی تراس تا هوایی بخورم و سیگار بکشم. در تراس رو باز کردم و رفتم داخلش و به نرده‌ها تکیه دادم، یک نخ در آوردم و روشن کردم و یک کام عمیق گرفتم. نگهبان‌ها توی حیاط‌ایستاده بودن و نگهبانی می‌دادن واقعاً بیچاره‌تر از من اینا بودن که یک خواب درست درمون نداشتن. لبخند تلخی زدم و یک کام دیگه از سیگارم گرفتم و یک لحظه یاد شاهرخ و پری افتادم و گفتم بهتره یک سر بهشون بزنم! سیگارم رو که کامل کشیدم خاموشش کردم و پرتش کردم توی حیاط و از اتاقم رفتم بیرون، وارد اتاقی شدم که مثلاً بیمارهام توش بستری بودن.
چه مسخره! مثلاً من دکترم، دکتری که تا کلاس پنجم بیشتر درس نخونده. از افکار خودم خنده‌م گرفت و وارد اتاق شدم دیدم شاهرخ خوابیده اما تخت پری خالیه! از این‌که جای خالیش رو دیدم تعجب کردم یعنی اون با این وضع دستش کجا می‌تونه رفته باشه؟! از اتاق رفتم بیرون و اتاق‌های دیگه رو چک کردم دیدم اون‌جا هم نیست و در آخر با تردید نزدیک اتاق سیروس شدم و دیدم درِ اتاقش نیمه بازه از لای در سرک کشیدم دیدم سیروس روی تختش نیست! این بیشتر من رو کنجکاو کرد. در اتاق رو آهسته باز کردم و وارد اتاق شدم اما با چیزی که دیدم عقل از سرم پرید! پری جلوی در زیرزمین‌ایستاده بود و دسته‌ی در رو گرفته بود و سعی داشت بازش کنه، بهت‌زده داشتم نگاهش می‌کردم که یک لحظه پری تا چشمش بهم خورد جیغ خفیفی کشید و از جلوی در کنار رفت! همین لحظه در زیر زمین باز شد و سیروس اومد بیرون و تا چشمش به من و پری خورد خونش یخ بست.

کد:
بعد از اون شب چون ابویونا فهمید که ققنوس جعلی هست و من بهش رو دست زدم خواست کار و رفاقتش رو با من به هم بزنه اما من این‌قدر قصه سر هم کردم تا باورش شد من واقعاً نمی‌دونستم که ققنوس یک شیء بی‌ارزش و جعلیه، البته وقتی ققنوس رو به دست آوردم دیگه برام مهم نبود که ابویونا حرفام رو باور می‌کنه و باهام به کارش ادامه می‌ده یا نه!
ستار که دید ققنوسش دست اشرار افتاده و زنش هم کشته شده با من دعوا کرد و توی صورتم با چاقو خط انداخت که من بیشتر کینه به دل گرفتم و یک شب رفتم توی خونه‌ش و ستار رو با روش خاص خودم به قتل رسوندم و سرش رو بریدم اما پسرش عماد رو بعد از کشتن ستار دیگه پیداش نکردم هرچندم که نمی‌خواستم اون رو بکشمش!
ریحانه تقاص کاری که با من کرد رو پس داد من هم خودش و هم اون ستارِ ع*و*ضی و هم پدرش رو کشتم هرکسی به من رکب بزنه و بازیم بده یا بخواد چوب لای چرخم بذاره از خشم من در‌امان نیست. من دیگه یک انسان نیستم خودم قبول دارم یک هیولام، هیولایی که برای به دست آوردن ثروت و شهرت و قدرت، خون و گوشت مردم رو می‌فروشه و این هیولای بی‌رحم رو مدیون کاری‌ام که ریحانه و ستار باهام کردن البته این وسط برام بد نشد من هم انتقامم رو گرفتم هم یک فرد قدرتمند شدم و از جلالِ بی‌عرضه‌ی عاشق تبدیل به سیروس‌خان شدم، هم یک شیء با ارزش مثل ققنوس رو به دست آوردم که هیچ قیمتی نمی‌شه روش گذاشت! لبخندی زدم و بار دیگه ققنوس رو ب*و*سیدم و گفتم:
- تو مال منی من تو رو به سختی به دست آوردم تو با ارزش‌ترین داراییِ‌منی تو رو هرگز از دست نمی‌دم!
و بلند خندیدم!
***
«ملودی»

نیمه‌های شب بود؛ دلم خیلی گرفته بود و خوابم نمی‌برد واسه همین از روی تخت بلند شدم و بعد از این‌که پاکت سیگارم رو برداشتم رفتم توی تراس تا هوایی بخورم و سیگار بکشم. در تراس رو باز کردم و رفتم داخلش و به نرده‌ها تکیه دادم، یک نخ در آوردم و روشن کردم و یک کام عمیق گرفتم. نگهبان‌ها توی حیاط‌ایستاده بودن و نگهبانی می‌دادن واقعاً بیچاره‌تر از من اینا بودن که یک خواب درست درمون نداشتن. لبخند تلخی زدم و یک کام دیگه از سیگارم گرفتم و یک لحظه یاد شاهرخ و پری افتادم و گفتم بهتره یک سر بهشون بزنم! سیگارم رو که کامل کشیدم خاموشش کردم و پرتش کردم توی حیاط و از اتاقم رفتم بیرون، وارد اتاقی شدم که مثلاً بیمارهام توش بستری بودن.
چه مسخره! مثلاً من دکترم، دکتری که تا کلاس پنجم بیشتر درس نخونده. از افکار خودم خنده‌م گرفت و وارد اتاق شدم دیدم شاهرخ خوابیده اما تخت پری خالیه! از این‌که جای خالیش رو دیدم تعجب کردم یعنی اون با این وضع دستش کجا می‌تونه رفته باشه؟! از اتاق رفتم بیرون و اتاق‌های دیگه رو چک کردم دیدم اون‌جا هم نیست و در آخر با تردید نزدیک اتاق سیروس شدم و دیدم درِ اتاقش نیمه بازه از لای در سرک کشیدم دیدم سیروس روی تختش نیست! این بیشتر من رو کنجکاو کرد. در اتاق رو آهسته باز کردم و وارد اتاق شدم اما با چیزی که دیدم عقل از سرم پرید! پری جلوی در زیرزمین‌ایستاده بود و دسته‌ی در رو گرفته بود و سعی داشت بازش کنه، بهت‌زده داشتم نگاهش می‌کردم که یک لحظه پری تا چشمش بهم خورد جیغ خفیفی کشید و از جلوی در کنار رفت! همین لحظه در زیر زمین باز شد و سیروس اومد بیرون و تا چشمش به من و پری خورد خونش یخ بست.
.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا