پارت_۵۹
پریدن ما به سمت پایین و شلیک کردن اون پلیسِ تو یک لحظه اتفاق افتاد. پریدیم توی کامیون؛ پام درد گرفتیه خورده، به سختی پا شدم و خودم رو جمع و جور کردم. به رازمیک نگاهی کردم که روی شکم افتاده بود صورتش مچاله شده بود و دستش رو محکم گرفته بود تو اون یکی دستش. به دستش نگاهی کردم که متوجه شدم گلوله خورده و داره خونریزی میکنه. رازمیک چشماش رو از شدت درد بسته بود. رفتم کنارش و چندبار زدم توی صورتش و گفتم:
-رازمیک؛ رازمیک چشمات رو باز کن!
رازمیک لحظه به لحظه داشت از هوش میرفت! اونقدری ترسیده بودم و تنم میلرزید که نمیدونستم باید چیکار کنم. همین موقعیه ماشین کنار کامیونایستاد و به ارمنییه چیزایی گفت بلند شدم پایین رو نگاه کردم دیدم لوکاسه. با دیدن لوکاس چشمام از خوشحالی برق زد. لوکاس به انگلیسی گفت:
- سریع بیاین بریم تا نیومدن دنبالمون.
همون طوری جوابش رو دادم:
-رازمیک تیر خورده بیا کمک کن بیاریمش پایین.
*دانای کل*
ساعت دو و نیم شب بود. هاتف گوشی افرادش رو گرفت و همه رو گذاشت تویه جعبه و در آخر گوشی خودش رو هم که خاموش شده بود انداخت توی جعبه و رو گذاشتش تویه اتاق و درش رو قفل کرد. بعد از اون یکی از افرادش اومد توی هال و گفت:
-آقا هاتف همهی بستهها رو بار کامیون زدیم و همهی افراد حاضرن.
همین لحظه سیروس با کُلتی که توی دست داشت اومد توی هالیه نگاه به کُلتش کرد و گفت:
-خوبه پس حرکت میکنیم.
هاتف و افرادش رفتن توی حیاط و یکیشون نشست پشت رول و بقیه افراد و هاتف پشت کامیون نشستن! کامیون که از حیاط خارج شد، سیروس هم سوار ون مشکیش شد و با چندتا از افرادش دنبال کامیون حرکت کرد.
کمی که گذشت کامیون با احتیاط از شهر خارج شد و نیم ساعت بعد رسید مکان معامله کهیه کارخونه متروکه بود، کامیون رفت تو کارخونه و سیروس هم پشت کامیون وارد کارخونه شد و از ماشین پیاده شد. هاتف رو به افرادش گفت:
-هر کدومتونیه جا وایستین و همه جا رو خوب زیر نظر بگیرین مشکلی پیش اومد فوراً بگین.
همهی افرادش اطاعت کردن و هر کدوم گوشهای از ساختمونایستادن، همین لحظه کامیون بنصدرا و چندتا ماشین دیگه به سرعت اومدن سمت کارخونه؛ کامیون و ماشینها رو آوردن توی کارخونه؛ پارک کردن و پیاده شدن. بنصدرا از ماشین پیاده شد و سیروس رفت پیش بنصدرا دستش رو دراز کرد و گفت:
- فکر نمیکردم انقدر زود برسین خوش اومدین!
بنصدرا اخمی کرد و با لهجهی غلیظ عربیش گفت:
-یادم نرفته معاملهی قبلی چطور شکست خورد و کل کارام رو ریخت به هم.
سیروس دستش رو مشت کرد و عقب کشید و گفت:
- معاملهی قبلی با سرعت انجام شد و کارها خوب پیش نرفت من متأسفم ولی این بار اومدم برای جبران.
- معلوم میشه.
و بعد از این چفیهش رو روی سرش درست کرد و رفت سمت کامیون و رو به هاتف گفت که بازش کنه؛ هاتف در کامیون رو باز کرد ویه بستهی بیست کیلویی آورد پایین. بنصدرا در بسته رو با چاقو پاره کرد و دستش رو کرد توی بسته ویه مقدار شیشه آورد بالا نگاهی به خورده شیشههای شفاف کرد و بعد با کف دستاش لهش کرد و ریخت توی دماغش.
- هوم این خیلی خوبه.
سیروس از این حرف بنصدرا خوشحال شد و قهقههای زد، بنصدرا رو به یکی از افرادش به عربییه چیزایی گفت که سریع چندتا کیف از ماشین خارج کرد و گذاشت جلو پای سیروس و درش رو باز کرد. توی کیف پر از اسکناسهای تا نخوردهی یورو بود. سیروس با دیدن یوروها چشماش از خوشحالی برق زد. بنصدرا رو به سیروس گفت:
- به جای دلار برات یورو آماده کردم که هم حجم پولها کم بشه هم حملش آسونتر.
-الان جا داره که من خودم بگم احسنت!
این رو گفت و خندهی بلندی کرد و بعد رو به هاتف دستور داد کامیون رو خالی کنه. بنصدرا هم به افرادش دستور داد به هاتف کمک کنن و بستههای شیشه رو جا به جا کنن!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمیفرد
#انجمن_تک_رمان
پریدن ما به سمت پایین و شلیک کردن اون پلیسِ تو یک لحظه اتفاق افتاد. پریدیم توی کامیون؛ پام درد گرفتیه خورده، به سختی پا شدم و خودم رو جمع و جور کردم. به رازمیک نگاهی کردم که روی شکم افتاده بود صورتش مچاله شده بود و دستش رو محکم گرفته بود تو اون یکی دستش. به دستش نگاهی کردم که متوجه شدم گلوله خورده و داره خونریزی میکنه. رازمیک چشماش رو از شدت درد بسته بود. رفتم کنارش و چندبار زدم توی صورتش و گفتم:
-رازمیک؛ رازمیک چشمات رو باز کن!
رازمیک لحظه به لحظه داشت از هوش میرفت! اونقدری ترسیده بودم و تنم میلرزید که نمیدونستم باید چیکار کنم. همین موقعیه ماشین کنار کامیونایستاد و به ارمنییه چیزایی گفت بلند شدم پایین رو نگاه کردم دیدم لوکاسه. با دیدن لوکاس چشمام از خوشحالی برق زد. لوکاس به انگلیسی گفت:
- سریع بیاین بریم تا نیومدن دنبالمون.
همون طوری جوابش رو دادم:
-رازمیک تیر خورده بیا کمک کن بیاریمش پایین.
*دانای کل*
ساعت دو و نیم شب بود. هاتف گوشی افرادش رو گرفت و همه رو گذاشت تویه جعبه و در آخر گوشی خودش رو هم که خاموش شده بود انداخت توی جعبه و رو گذاشتش تویه اتاق و درش رو قفل کرد. بعد از اون یکی از افرادش اومد توی هال و گفت:
-آقا هاتف همهی بستهها رو بار کامیون زدیم و همهی افراد حاضرن.
همین لحظه سیروس با کُلتی که توی دست داشت اومد توی هالیه نگاه به کُلتش کرد و گفت:
-خوبه پس حرکت میکنیم.
هاتف و افرادش رفتن توی حیاط و یکیشون نشست پشت رول و بقیه افراد و هاتف پشت کامیون نشستن! کامیون که از حیاط خارج شد، سیروس هم سوار ون مشکیش شد و با چندتا از افرادش دنبال کامیون حرکت کرد.
کمی که گذشت کامیون با احتیاط از شهر خارج شد و نیم ساعت بعد رسید مکان معامله کهیه کارخونه متروکه بود، کامیون رفت تو کارخونه و سیروس هم پشت کامیون وارد کارخونه شد و از ماشین پیاده شد. هاتف رو به افرادش گفت:
-هر کدومتونیه جا وایستین و همه جا رو خوب زیر نظر بگیرین مشکلی پیش اومد فوراً بگین.
همهی افرادش اطاعت کردن و هر کدوم گوشهای از ساختمونایستادن، همین لحظه کامیون بنصدرا و چندتا ماشین دیگه به سرعت اومدن سمت کارخونه؛ کامیون و ماشینها رو آوردن توی کارخونه؛ پارک کردن و پیاده شدن. بنصدرا از ماشین پیاده شد و سیروس رفت پیش بنصدرا دستش رو دراز کرد و گفت:
- فکر نمیکردم انقدر زود برسین خوش اومدین!
بنصدرا اخمی کرد و با لهجهی غلیظ عربیش گفت:
-یادم نرفته معاملهی قبلی چطور شکست خورد و کل کارام رو ریخت به هم.
سیروس دستش رو مشت کرد و عقب کشید و گفت:
- معاملهی قبلی با سرعت انجام شد و کارها خوب پیش نرفت من متأسفم ولی این بار اومدم برای جبران.
- معلوم میشه.
و بعد از این چفیهش رو روی سرش درست کرد و رفت سمت کامیون و رو به هاتف گفت که بازش کنه؛ هاتف در کامیون رو باز کرد ویه بستهی بیست کیلویی آورد پایین. بنصدرا در بسته رو با چاقو پاره کرد و دستش رو کرد توی بسته ویه مقدار شیشه آورد بالا نگاهی به خورده شیشههای شفاف کرد و بعد با کف دستاش لهش کرد و ریخت توی دماغش.
- هوم این خیلی خوبه.
سیروس از این حرف بنصدرا خوشحال شد و قهقههای زد، بنصدرا رو به یکی از افرادش به عربییه چیزایی گفت که سریع چندتا کیف از ماشین خارج کرد و گذاشت جلو پای سیروس و درش رو باز کرد. توی کیف پر از اسکناسهای تا نخوردهی یورو بود. سیروس با دیدن یوروها چشماش از خوشحالی برق زد. بنصدرا رو به سیروس گفت:
- به جای دلار برات یورو آماده کردم که هم حجم پولها کم بشه هم حملش آسونتر.
-الان جا داره که من خودم بگم احسنت!
این رو گفت و خندهی بلندی کرد و بعد رو به هاتف دستور داد کامیون رو خالی کنه. بنصدرا هم به افرادش دستور داد به هاتف کمک کنن و بستههای شیشه رو جا به جا کنن!
کد:
پریدن ما به سمت پایین و شلیک کردن اون پلیسِ تو یک لحظه اتفاق افتاد. پریدیم توی کامیون؛ پام درد گرفتیه خورده، به سختی پا شدم و خودم رو جمع و جور کردم. به رازمیک نگاهی کردم که روی شکم افتاده بود صورتش مچاله شده بود و دستش رو محکم گرفته بود تو اون یکی دستش. به دستش نگاهی کردم که متوجه شدم گلوله خورده و داره خونریزی میکنه. رازمیک چشماش رو از شدت درد بسته بود. رفتم کنارش و چندبار زدم توی صورتش و گفتم:
-رازمیک؛ رازمیک چشمات رو باز کن!
رازمیک لحظه به لحظه داشت از هوش میرفت! اونقدری ترسیده بودم و تنم میلرزید که نمیدونستم باید چیکار کنم. همین موقعیه ماشین کنار کامیونایستاد و به ارمنییه چیزایی گفت بلند شدم پایین رو نگاه کردم دیدم لوکاسه. با دیدن لوکاس چشمام از خوشحالی برق زد. لوکاس به انگلیسی گفت:
- سریع بیاین بریم تا نیومدن دنبالمون.
همون طوری جوابش رو دادم:
-رازمیک تیر خورده بیا کمک کن بیاریمش پایین.
*دانای کل*
ساعت دو و نیم شب بود. هاتف گوشی افرادش رو گرفت و همه رو گذاشت تویه جعبه و در آخر گوشی خودش رو هم که خاموش شده بود انداخت توی جعبه و رو گذاشتش تویه اتاق و درش رو قفل کرد. بعد از اون یکی از افرادش اومد توی هال و گفت:
-آقا هاتف همهی بستهها رو بار کامیون زدیم و همهی افراد حاضرن.
همین لحظه سیروس با کُلتی که توی دست داشت اومد توی هالیه نگاه به کُلتش کرد و گفت:
-خوبه پس حرکت میکنیم.
هاتف و افرادش رفتن توی حیاط و یکیشون نشست پشت رول و بقیه افراد و هاتف پشت کامیون نشستن! کامیون که از حیاط خارج شد، سیروس هم سوار ون مشکیش شد و با چندتا از افرادش دنبال کامیون حرکت کرد.
کمی که گذشت کامیون با احتیاط از شهر خارج شد و نیم ساعت بعد رسید مکان معامله کهیه کارخونه متروکه بود، کامیون رفت تو کارخونه و سیروس هم پشت کامیون وارد کارخونه شد و از ماشین پیاده شد. هاتف رو به افرادش گفت:
-هر کدومتونیه جا وایستین و همه جا رو خوب زیر نظر بگیرین مشکلی پیش اومد فوراً بگین.
همهی افرادش اطاعت کردن و هر کدوم گوشهای از ساختمونایستادن، همین لحظه کامیون بنصدرا و چندتا ماشین دیگه به سرعت اومدن سمت کارخونه؛ کامیون و ماشینها رو آوردن توی کارخونه؛ پارک کردن و پیاده شدن. بنصدرا از ماشین پیاده شد و سیروس رفت پیش بنصدرا دستش رو دراز کرد و گفت:
- فکر نمیکردم انقدر زود برسین خوش اومدین!
بنصدرا اخمی کرد و با لهجهی غلیظ عربیش گفت:
-یادم نرفته معاملهی قبلی چطور شکست خورد و کل کارام رو ریخت به هم.
سیروس دستش رو مشت کرد و عقب کشید و گفت:
- معاملهی قبلی با سرعت انجام شد و کارها خوب پیش نرفت من متأسفم ولی این بار اومدم برای جبران.
- معلوم میشه.
و بعد از این چفیهش رو روی سرش درست کرد و رفت سمت کامیون و رو به هاتف گفت که بازش کنه؛ هاتف در کامیون رو باز کرد ویه بستهی بیست کیلویی آورد پایین. بنصدرا در بسته رو با چاقو پاره کرد و دستش رو کرد توی بسته ویه مقدار شیشه آورد بالا نگاهی به خورده شیشههای شفاف کرد و بعد با کف دستاش لهش کرد و ریخت توی دماغش.
- هوم این خیلی خوبه.
سیروس از این حرف بنصدرا خوشحال شد و قهقههای زد، بنصدرا رو به یکی از افرادش به عربییه چیزایی گفت که سریع چندتا کیف از ماشین خارج کرد و گذاشت جلو پای سیروس و درش رو باز کرد. توی کیف پر از اسکناسهای تا نخوردهی یورو بود. سیروس با دیدن یوروها چشماش از خوشحالی برق زد. بنصدرا رو به سیروس گفت:
- به جای دلار برات یورو آماده کردم که هم حجم پولها کم بشه هم حملش آسونتر.
-الان جا داره که من خودم بگم احسنت!
این رو گفت و خندهی بلندی کرد و بعد رو به هاتف دستور داد کامیون رو خالی کنه. بنصدرا هم به افرادش دستور داد به هاتف کمک کنن و بستههای شیشه رو جا به جا کنن!
#الهه_کریمیفرد
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: