• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۹


پریدن ما به سمت پایین و شلیک کردن اون پلیسِ تو یک لحظه اتفاق افتاد. پریدیم توی کامیون؛ پام درد گرفت‌یه خورده، به سختی پا شدم و خودم رو جمع و جور کردم. به رازمیک نگاهی کردم که روی شکم افتاده بود صورتش مچاله شده بود و دستش رو محکم گرفته بود تو اون یکی دستش. به دستش نگاهی کردم که متوجه شدم گلوله خورده و داره خونریزی می‌کنه. رازمیک چشماش رو از شدت درد بسته بود. رفتم کنارش و چندبار زدم توی صورتش و گفتم:
-رازمیک؛ رازمیک چشمات رو باز کن!
رازمیک لحظه به لحظه داشت از هوش می‌رفت! اونقدری ترسیده بودم و تنم میلرزید که نمی‌دونستم باید چیکار کنم. همین موقع‌یه ماشین کنار کامیون‌ایستاد و به ارمنی‌یه چیزایی گفت بلند شدم پایین رو نگاه کردم دیدم لوکاسه. با دیدن لوکاس چشمام از خوشحالی برق زد. لوکاس به انگلیسی گفت:
- سریع بیاین بریم تا نیومدن دنبالمون.
همون طوری جوابش رو دادم:
-رازمیک تیر خورده بیا کمک کن بیاریمش پایین.

*دانای کل*
ساعت دو و نیم شب بود. هاتف گوشی افرادش رو گرفت و همه رو گذاشت تو‌یه جعبه و در آخر گوشی خودش رو هم که خاموش شده بود انداخت توی جعبه و رو گذاشتش تو‌یه اتاق و درش رو قفل کرد. بعد از اون یکی از افرادش اومد توی هال و گفت:
-آقا هاتف همه‌ی بسته‌ها رو بار کامیون زدیم و همه‌ی افراد حاضرن.
همین لحظه سیروس با کُلتی که توی دست داشت اومد توی هال‌یه نگاه به کُلتش کرد و گفت:
-خوبه پس حرکت می‌کنیم.
هاتف و افرادش رفتن توی حیاط و یکی‌شون نشست پشت رول و بقیه افراد و هاتف پشت کامیون نشستن! کامیون که از حیاط خارج شد، سیروس هم سوار ون مشکیش شد و با چندتا از افرادش دنبال کامیون حرکت کرد.
کمی که گذشت کامیون با احتیاط از شهر خارج شد و نیم ساعت بعد رسید مکان معامله که‌یه کارخونه متروکه بود، کامیون رفت تو کارخونه و سیروس هم پشت کامیون وارد کارخونه شد و از ماشین پیاده شد. هاتف رو به افرادش گفت:
-هر کدوم‌تون‌یه جا وایستین و همه جا رو خوب زیر نظر بگیرین مشکلی پیش اومد فوراً بگین.
همه‌ی افرادش اطاعت کردن و هر کدوم گوشه‌ای از ساختمون‌ایستادن، همین لحظه کامیون بن‌صدرا و چندتا ماشین دیگه به سرعت اومدن سمت کارخونه؛ کامیون و ماشین‌ها رو آوردن توی کارخونه؛ پارک کردن و پیاده شدن. بن‌صدرا از ماشین پیاده شد و سیروس رفت پیش بن‌صدرا دستش رو دراز کرد و گفت:
- فکر نمی‌کردم انقدر زود برسین خوش اومدین!
بن‌صدرا اخمی کرد و با لهجه‌ی غلیظ عربیش گفت:
-یادم نرفته معامله‌ی قبلی چطور شکست خورد و کل کارام رو ریخت به هم.
سیروس دستش رو مشت کرد و عقب کشید و گفت:
- معامله‌ی قبلی با سرعت انجام شد و کار‌ها خوب پیش نرفت من متأسفم ولی این بار اومدم برای جبران.
- معلوم میشه.
و بعد از این چفیه‌ش رو روی سرش درست کرد و رفت سمت کامیون و رو به هاتف گفت که بازش کنه؛ هاتف در کامیون رو باز کرد و‌یه بسته‌ی بیست کیلویی آورد پایین. بن‌صدرا در بسته رو با چاقو پاره کرد و دستش رو کرد توی بسته و‌یه مقدار شیشه آورد بالا نگاهی به خورده شیشه‌های شفاف کرد و بعد با کف دستاش لهش کرد و ریخت توی دماغش.
- هوم این خیلی خوبه.
سیروس از این حرف بن‌صدرا خوشحال شد و قهقهه‌ای زد، بن‌صدرا رو به یکی از افرادش به عربی‌یه چیزایی گفت که سریع چندتا کیف از ماشین خارج کرد و گذاشت جلو پای سیروس و درش رو باز کرد. توی کیف پر از اسکناس‌های تا نخورده‌ی یورو بود. سیروس با دیدن یورو‌ها چشماش از خوشحالی برق زد. بن‌صدرا رو به سیروس گفت:
- به جای دلار برات یورو آماده کردم که هم حجم پول‌ها کم بشه هم حملش آسون‌تر.
-الان جا داره که من خودم بگم احسنت!
این رو گفت و خنده‌ی بلندی کرد و بعد رو به هاتف دستور داد کامیون رو خالی کنه. بن‌صدرا هم به افرادش دستور داد به هاتف کمک کنن و بسته‌های شیشه رو جا به جا کنن!

کد:
پریدن ما به سمت پایین و شلیک کردن اون پلیسِ تو یک لحظه اتفاق افتاد. پریدیم توی کامیون؛ پام درد گرفت‌یه خورده، به سختی پا شدم و خودم رو جمع و جور کردم. به رازمیک نگاهی کردم که روی شکم افتاده بود صورتش مچاله شده بود و دستش رو محکم گرفته بود تو اون یکی دستش. به دستش نگاهی کردم که متوجه شدم گلوله خورده و داره خونریزی می‌کنه. رازمیک چشماش رو از شدت درد بسته بود. رفتم کنارش و چندبار زدم توی صورتش و گفتم:
-رازمیک؛ رازمیک چشمات رو باز کن!
رازمیک لحظه به لحظه داشت از هوش می‌رفت! اونقدری ترسیده بودم و تنم میلرزید که نمی‌دونستم باید چیکار کنم. همین موقع‌یه ماشین کنار کامیون‌ایستاد و به ارمنی‌یه چیزایی گفت بلند شدم پایین رو نگاه کردم دیدم لوکاسه. با دیدن لوکاس چشمام از خوشحالی برق زد. لوکاس به انگلیسی گفت:
- سریع بیاین بریم تا نیومدن دنبالمون.
همون طوری جوابش رو دادم:
-رازمیک تیر خورده بیا کمک کن بیاریمش پایین.

*دانای کل*
ساعت دو و نیم شب بود. هاتف گوشی افرادش رو گرفت و همه رو گذاشت تو‌یه جعبه و در آخر گوشی خودش رو هم که خاموش شده بود انداخت توی جعبه و رو گذاشتش تو‌یه اتاق و درش رو قفل کرد. بعد از اون یکی از افرادش اومد توی هال و گفت:
-آقا هاتف همه‌ی بسته‌ها رو بار کامیون زدیم و همه‌ی افراد حاضرن.
همین لحظه سیروس با کُلتی که توی دست داشت اومد توی هال‌یه نگاه به کُلتش کرد و گفت:
-خوبه پس حرکت می‌کنیم.
هاتف و افرادش رفتن توی حیاط و یکی‌شون نشست پشت رول و بقیه افراد و هاتف پشت کامیون نشستن! کامیون که از حیاط خارج شد، سیروس هم سوار ون مشکیش شد و با چندتا از افرادش دنبال کامیون حرکت کرد.
کمی که گذشت کامیون با احتیاط از شهر خارج شد و نیم ساعت بعد رسید مکان معامله که‌یه کارخونه متروکه بود، کامیون رفت تو کارخونه و سیروس هم پشت کامیون وارد کارخونه شد و از ماشین پیاده شد. هاتف رو به افرادش گفت:
-هر کدوم‌تون‌یه جا وایستین و همه جا رو خوب زیر نظر بگیرین مشکلی پیش اومد فوراً بگین.
همه‌ی افرادش اطاعت کردن و هر کدوم گوشه‌ای از ساختمون‌ایستادن، همین لحظه کامیون بن‌صدرا و چندتا ماشین دیگه به سرعت اومدن سمت کارخونه؛ کامیون و ماشین‌ها رو آوردن توی کارخونه؛ پارک کردن و پیاده شدن. بن‌صدرا از ماشین پیاده شد و سیروس رفت پیش بن‌صدرا دستش رو دراز کرد و گفت:
- فکر نمی‌کردم انقدر زود برسین خوش اومدین!
بن‌صدرا اخمی کرد و با لهجه‌ی غلیظ عربیش گفت:
-یادم نرفته معامله‌ی قبلی چطور شکست خورد و کل کارام رو ریخت به هم.
سیروس دستش رو مشت کرد و عقب کشید و گفت:
- معامله‌ی قبلی با سرعت انجام شد و کار‌ها خوب پیش نرفت من متأسفم ولی این بار اومدم برای جبران.
- معلوم میشه.
و بعد از این چفیه‌ش رو روی سرش درست کرد و رفت سمت کامیون و رو به هاتف گفت که بازش کنه؛ هاتف در کامیون رو باز کرد و‌یه بسته‌ی بیست کیلویی آورد پایین. بن‌صدرا در بسته رو با چاقو پاره کرد و دستش رو کرد توی بسته و‌یه مقدار شیشه آورد بالا نگاهی به خورده شیشه‌های شفاف کرد و بعد با کف دستاش لهش کرد و ریخت توی دماغش.
- هوم این خیلی خوبه.
سیروس از این حرف بن‌صدرا خوشحال شد و قهقهه‌ای زد، بن‌صدرا رو به یکی از افرادش به عربی‌یه چیزایی گفت که سریع چندتا کیف از ماشین خارج کرد و گذاشت جلو پای سیروس و درش رو باز کرد. توی کیف پر از اسکناس‌های تا نخورده‌ی یورو بود. سیروس با دیدن یورو‌ها چشماش از خوشحالی برق زد. بن‌صدرا رو به سیروس گفت:
- به جای دلار برات یورو آماده کردم که هم حجم پول‌ها کم بشه هم حملش آسون‌تر.
-الان جا داره که من خودم بگم احسنت!
این رو گفت و خنده‌ی بلندی کرد و بعد رو به هاتف دستور داد کامیون رو خالی کنه. بن‌صدرا هم به افرادش دستور داد به هاتف کمک کنن و بسته‌های شیشه رو جا به جا کنن!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌فرد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۶٠


***
سرگرد عماد از امروز صبح تا الان با نیروهاش کارخونه رو محاصره کرده بودن و همه جا رو زیر نظر داشتن، و الان که سیروس و بن‌صدرا توی ساختمون بودن و خرید و فروش مواد می‌کردن وقت انجام عملیات بود. سرگرد عماد رو به نیرو‌ها گفت:
-الان وقتشه، اجازه ندین اون کامیون‌ها از ساختمون خارج بشن، باید همه شون رو دستگیر کنیم.
نیرو‌ها اطاعت کردن و عماد اسلحه‌ش رو دستش گرفت و ماشه رو کشید گذاشت جلوی چشمش و به اولین هدف که یکی از افراد سیروس بود و توی اتاق کنار پنجره نگهبانی می‌داد، شلیک کرد که اون شخص با برخورد تیر به کتفش از پنجره پرت شد و با سر به زمین برخورد کرد و مغزش پاچید.
سیروس با صدای شلیک جا خورد و سریع گفت:
- نه نه نه لعنتی! پلیس اومد؛ هاتف سریع بقیه‌ی افرادمون رو خبر کن بیان زود باش! سریع!
هاتف چشمی گفت و با بی‌سیم مخصوصش به همه‌ی افرادشون خبر داد که بیان. بن‌صدرا گفت:
-لعنت بهت سیروس تو نحسی! این آخرین باری هست که چشمم به چشمت می‌یوفته دیگه معامله با تو حرامه برام!
و بعد رو به افرادش به عربی گفت:
-سریع‌تر بقیه‌ی بسته‌ها رو بذارین تو کامیون حرکت کنیم.
سیروس رو بهش گفت:
- مطمئن باش از این ساختمون بیرون بری جون سالم به در نمی‌بری صبر کن تا بقیه‌ی افرادم برسن با هم از این خ*را*ب شده خارج میشیم.
همین موقع عماد که از روبه‌روی ساختمون نزدیک می‌شد‌یه تیر شلیک کرد خورد به پای بن‌صدرا که بن‌صدرا افتاد رو زمین. وقتیکه بن‌صدرا به زمین افتاد سیروس سریع رفت پشت‌یه ماشین و با فریاد رو به افراد بن‌صدرا گفت:
- ارباب تون رو ببرید‌یه جای امن الان بقیه‌ی افرادم می‌رسن زود باشین!
بعد از این سیروس به هاتف که پشت کامیون پنهون شده بود و به سمت نیرو‌های پلیس شلیک می‌کرد گفت:
-هاتف جای پول‌ها امنه؟
-خیالت راحت سیروس خان.
- دمت گرم پسر.
مامور‌های پلیس از توی‌یه راهروی باریک رفتن و از در پشتی کارخونه وارد شدن و اومدن توی کارخونه و پشت ضایعات و وسایل آهنی قایم شدن و به سمت سیروس و افرادش شلیک کردن یکی از افراد سیروس تیر خورد توی پیشونیش و نقش زمین شد. یکی هم تیر خورد توی س*ی*نه‌ش و بی‌حرکت روی زمین افتاد، سیروس که پشت ماشین بود، به افراد پلیس شلیک کرد و دو نفرشون رو گلوله زد.
عماد پشت‌یه میز آهنی مخفی شد و سمت افراد سیروس نشونه گرفت و یکی‌شون و زد باز رفت پشت میز و هاتف چندبار شلیک کرد که بهش گلوله نخورد؛ عماد از پشت میز بیرون اومد و در کسری از ثانیه سه تا از افراد سیروس و زد. تنها یازده نفر دیگه از افراد سیروس و بن‌صدرا باقی مونده بودن؛ اما افراد عماد بیست و سه نفرشون زنده بودن.
سیروس که گلوله‌های کلتش خالی شد با عصبانیت کُلتِش رو به زمین پرت کرد و به هاتف اشاره‌ای کرد که هاتف فهمید حرفش رو. همین لحظه هاتف رو به افراد خودش و بن‌صدرا اشاره کرد که سر پلیس‌ها رو گرم کنن تا سیروس از پشت درب آهنی بره پشت کامیون! یکی از نیرو‌های عماد به سمت سیروس شلیک کرد که گلوله خورد توی شیشه ماشین و ریخت پایین. عماد با عصبانیت رو به نیروهاش گفت که سمت سیروس شلیک نکنن چون زنده می‌خواست دستگیرش کنه.
همین موقع افراد سیروس و بن‌صدرا که جمعا هفت نفر مونده بودن از توی اتاق‌های بالایی به سمت نیرو‌های پلیس که پایین بودن شلیک کردن که سه نفرشون کشته شدن و دو نفرشون زخمی شدن. سیروس این فرصت رو غنیمت شمرد و به سرعت دوید پشت کامیون، تا هاتف و افرادش خواستن باز به نیرو‌های پلیس شلیک کنن که پلیس‌ها سه تا از افرادشون رو گلوله زدن و همشون کشته شدن.
سیروس‌یه اسلحه برداشت خواست به عماد شلیک کنه که صدای شلیک از طرف افراد عماد اومد و سیروس متوجه شد کل افرادش کشته شدن به جز هاتف و چهار نفر دیگه.
سیروس با عصبانیت لگدی به لاستیک کامیون زد و گفت:
- لعنتی گیر افتادیم! پس چرا اون حروم لقمه‌ها نمی‌ان؟
هاتف همون‌طور که حواسش به افراد عماد بود، گفت:
-نگران‌نباش مطمئنم به زودی می‌رسن.
-دیگه کِی؟ وقتی دستیگر شدیم؟
عماد فریاد زد:
- اسلحه هاتون رو بندازین و تسلیم بشین دیگه هیچ راهی به جز این ندارین.
و بعد آروم از پشت ضایعات آهنی اومد بیرون و به طرف کامیون سیروس قدم برداشت.

کد:
***
سرگرد عماد از امروز صبح تا الان با نیروهاش کارخونه رو محاصره کرده بودن و همه جا رو زیر نظر داشتن، و الان که سیروس و بن‌صدرا توی ساختمون بودن و خرید و فروش مواد می‌کردن وقت انجام عملیات بود. سرگرد عماد رو به نیرو‌ها گفت:
-الان وقتشه، اجازه ندین اون کامیون‌ها از ساختمون خارج بشن، باید همه شون رو دستگیر کنیم.
نیرو‌ها اطاعت کردن و عماد اسلحه‌ش رو دستش گرفت و ماشه رو کشید گذاشت جلوی چشمش و به اولین هدف که یکی از افراد سیروس بود و توی اتاق کنار پنجره نگهبانی می‌داد، شلیک کرد که اون شخص با برخورد تیر به کتفش از پنجره پرت شد و با سر به زمین برخورد کرد و مغزش پاچید.
سیروس با صدای شلیک جا خورد و سریع گفت:
- نه نه نه لعنتی! پلیس اومد؛ هاتف سریع بقیه‌ی افرادمون رو خبر کن بیان زود باش! سریع!
هاتف چشمی گفت و با بی‌سیم مخصوصش به همه‌ی افرادشون خبر داد که بیان. بن‌صدرا گفت:
-لعنت بهت سیروس تو نحسی! این آخرین باری هست که چشمم به چشمت می‌یوفته دیگه معامله با تو حرامه برام!
و بعد رو به افرادش به عربی گفت:
-سریع‌تر بقیه‌ی بسته‌ها رو بذارین تو کامیون حرکت کنیم.
سیروس رو بهش گفت:
- مطمئن باش از این ساختمون بیرون بری جون سالم به در نمی‌بری صبر کن تا بقیه‌ی افرادم برسن با هم از این خ*را*ب شده خارج میشیم.
همین موقع عماد که از روبه‌روی ساختمون نزدیک می‌شد‌یه تیر شلیک کرد خورد به پای بن‌صدرا که بن‌صدرا افتاد رو زمین. وقتیکه بن‌صدرا به زمین افتاد سیروس سریع رفت پشت‌یه ماشین و با فریاد رو به افراد بن‌صدرا گفت:
- ارباب تون رو ببرید‌یه جای امن الان بقیه‌ی افرادم می‌رسن زود باشین!
بعد از این سیروس به هاتف که پشت کامیون پنهون شده بود و به سمت نیرو‌های پلیس شلیک می‌کرد گفت:
-هاتف جای پول‌ها امنه؟
-خیالت راحت سیروس خان.
- دمت گرم پسر.
مامور‌های پلیس از توی‌یه راهروی باریک رفتن و از در پشتی کارخونه وارد شدن و اومدن توی کارخونه و پشت ضایعات و وسایل آهنی قایم شدن و به سمت سیروس و افرادش شلیک کردن یکی از افراد سیروس تیر خورد توی پیشونیش و نقش زمین شد. یکی هم تیر خورد توی س*ی*نه‌ش و بی‌حرکت روی زمین افتاد، سیروس که پشت ماشین بود، به افراد پلیس شلیک کرد و دو نفرشون رو گلوله زد.
عماد پشت‌یه میز آهنی مخفی شد و سمت افراد سیروس نشونه گرفت و یکی‌شون و زد باز رفت پشت میز و هاتف چندبار شلیک کرد که بهش گلوله نخورد؛ عماد از پشت میز بیرون اومد و در کسری از ثانیه سه تا از افراد سیروس و زد. تنها یازده نفر دیگه از افراد سیروس و بن‌صدرا باقی مونده بودن؛ اما افراد عماد بیست و سه نفرشون زنده بودن.
سیروس که گلوله‌های کلتش خالی شد با عصبانیت کُلتِش رو به زمین پرت کرد و به هاتف اشاره‌ای کرد که هاتف فهمید حرفش رو. همین لحظه هاتف رو به افراد خودش و بن‌صدرا اشاره کرد که سر پلیس‌ها رو گرم کنن تا سیروس از پشت درب آهنی بره پشت کامیون! یکی از نیرو‌های عماد به سمت سیروس شلیک کرد که گلوله خورد توی شیشه ماشین و ریخت پایین. عماد با عصبانیت رو به نیروهاش گفت که سمت سیروس شلیک نکنن چون زنده می‌خواست دستگیرش کنه.
همین موقع افراد سیروس و بن‌صدرا که جمعا هفت نفر مونده بودن از توی اتاق‌های بالایی به سمت نیرو‌های پلیس که پایین بودن شلیک کردن که سه نفرشون کشته شدن و دو نفرشون زخمی شدن. سیروس این فرصت رو غنیمت شمرد و به سرعت دوید پشت کامیون، تا هاتف و افرادش خواستن باز به نیرو‌های پلیس شلیک کنن که پلیس‌ها سه تا از افرادشون رو گلوله زدن و همشون کشته شدن.
سیروس‌یه اسلحه برداشت خواست به عماد شلیک کنه که صدای شلیک از طرف افراد عماد اومد و سیروس متوجه شد کل افرادش کشته شدن به جز هاتف و چهار نفر دیگه.
سیروس با عصبانیت لگدی به لاستیک کامیون زد و گفت:
- لعنتی گیر افتادیم! پس چرا اون حروم لقمه‌ها نمی‌ان؟
هاتف همون‌طور که حواسش به افراد عماد بود، گفت:
-نگران‌نباش مطمئنم به زودی می‌رسن.
-دیگه کِی؟ وقتی دستیگر شدیم؟
عماد فریاد زد:
- اسلحه هاتون رو بندازین و تسلیم بشین دیگه هیچ راهی به جز این ندارین.
و بعد آروم از پشت ضایعات آهنی اومد بیرون و به طرف کامیون سیروس قدم برداشت.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۶۱


اون چهار نفر که سه‌نفره نفرشون افراد سیروس بودن و یکی‌شون افراد بن‌صدرا؛ بدون اینکه اسلحه هاشون رو بندازن چشم دوختن به سیروس و منتظر دستورش موندن. سیروس رو به سرگرد عماد گفت:
-مگر این که تو خواب ببینی تسلیم بشم.
- خواب چرا؟! الان که بیدارم و دارم باختتون رو می‌بینم! هیچ راهی بجز تسلیم شدن ندارین! .
- من شده خون خودم رو بریزم باخت نمی‌دم.
عماد همون طور که به کامیون نزدیک می‌شد گفت: -اسلحه هاتون رو بندازین و بیاین جلو.
هاتف با استرس سیروس رو نگاه کرد که سیروس بدون ذره‌ای ترس، گفت:
-بذار یکم وقت کُشی کنیم تا افرادمون برسن از چی ترسیدی تو؟
هاتف در جوابش سکوت کرد. عماد که در ن*زد*یک*ی کامیون‌ایستاده بود گفت:
-برای آخرین بار می‌گم دستاتون رو بذارین رو سرتون و بیاین جلو اینجا دیگه آخر خطه.
سیروس در جوابش گفت:
-از آخر خط رد شدن تو خونِ منه!
تا عماد خواست بره پشت کامیون و سیروس رو دستیگر کنه، چند تا ماشین اومدن سمت کارخونه و افراد سیروس ازش پیاده شدن که تعدادشون حدوداً سی نفر می‌شد. با تفنگ‌های رگباری وارد ساختمون شدن و حمله کردن سمت افراد پلیس. عماد سریع از پشت کامیون رفت پشت‌یه بشکه که هیچ کس متوجه‌ش نشد.
افراد سیروس رگباری شلیک کردن و تک به تک نیرو‌های پلیس رو کشتن. حتی کسایی هم که زخمی شده بودن! کارشون که تموم شد ردیفی جلوی سیروس‌ایستادن؛ سیروس بهشون نزدیک شد و به هر کدوم‌شون‌یه سیلی محکم زد و با فریاد گفت:
- احمق‌ها اگه فقط چند دقیقه دیر‌تر می‌رسیدین گیر پلیس می‌افتادیم!
افرادش چیزی نگفتن و سرشون و با شرمندگی پایین انداختن. عماد که دید همه‌ی افرادش کشته شدن و ممکنه افراد سیروس گیرش بندازن و بکشنش، آروم از پشت بشکه فاصله گرفت و از پله‌هایی که فقط چند قدم باهاش فاصله داشت، رفت طبقه‌ی بالا و وارد‌یه اتاق شد، دید یکی از افراد سیروس تیر خورده توی زانوش و داره از درد می‌ناله، عماد با طناب باریکی که توی جلیقه‌ش داشت دستاش رو بست و دهنش رو چسب زد و بردش پشت‌یه صفحه‌ی آلومینیومی که توی اتاق بود و خودشم پشتش قایم شد.
سیروس رو به نیرو‌های پلیس که همشون کشته شده بودن، با غرور نگاه کرد و گفت:
-من از جا‌هایی رد شدم که واسه خیلی‌ها آخر خط بود؛ آخر خط!
این رو گفت و قهقهه‌ای سر داد. هاتف رو به افرادشون گفت:
-زود باشین کامیون‌ها رو از اینجا خارج کنین بن‌صدرا رو هم از طبقه‌ی بالا بیارین پایین سریع!
افرادش چشمی گفتن و رفتن، سیروس خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
-خیلی خب هاتف تو هم کیف پول‌ها رو بیار تا فوراً از اینجا خارج بشیم اینجا دیگه امن نیست.
هاتف چشمی گفت و رفت طبقه‌ی بالا! افراد سیروس؛ بن‌صدرا رو از طبقه‌بالا آوردن و بعد از اینکه افراد کشته شده‌شون رو هم گذاشتن توی ماشین‌ها سریع از کارخونه خارج شدن و کامیون‌ها رو هم بردن! هاتف بعد از اینکه کیف پول‌ها رو گذاشت توی ماشین رو به سیروس گفت:
-سیروس خان همه چی رو جمع کردم سریع باید از اینجا بریم تا پلیس‌ها نیومدن!
تا سیروس خواست حرفی بزنه که چند قطره خون از سقف بالای سرش چکید تو صورتش؛ سیروس دست کشید توی صورتش و متوجه شد دستش خونیه؛ بالا رو نگاه کرد دید‌یه گوشه از دیوار که به اندازه‌ی نیم متر شکستگی داره، ازش خون می‌چکه پایین!
-مثل اینکه همه رو جمع نکردی هاتف!
این رو گفت و رفت طبقه‌ی بالا!

کد:
اون چهار نفر که سه‌نفره نفرشون افراد سیروس بودن و یکی‌شون افراد بن‌صدرا ؛ بدون اینکه اسلحه هاشون رو بندازن چشم دوختن به سیروس و منتظر دستورش موندن. سیروس رو به سرگرد عماد گفت:
-مگر این که تو خواب ببینی تسلیم بشم.
- خواب چرا؟! الان که بیدارم و دارم  باختتون رو می‌بینم! هیچ راهی بجز تسلیم شدن ندارین!.
- من شده خون خودم رو بریزم باخت نمی‌دم.
عماد همون طور که به کامیون نزدیک می‌شد گفت:  -اسلحه هاتون رو بندازین و بیاین جلو.
هاتف با استرس سیروس رو نگاه کرد که سیروس بدون ذره ای ترس، گفت:
-بذار یکم وقت کُشی کنیم تا افرادمون برسن از چی ترسیدی تو؟
هاتف در جوابش سکوت کرد. عماد که در ن*زد*یک*ی کامیون ایستاده بود گفت:
-برای آخرین بار میگم دستاتون رو بذارین رو سرتون و بیاین جلو اینجا دیگه آخر خطه.
سیروس در جوابش گفت:
-از آخر خط رد شدن تو خونِ منه!
تا عماد خواست بره پشت کامیون و سیروس رو دستیگر کنه، چند تا ماشین اومدن سمت کارخونه و افراد سیروس ازش پیاده شدن که تعدادشون حدودا سی نفر میشد. با تفنگ های رگباری وارد ساختمون شدن و حمله کردن سمت افراد پلیس. عماد سریع از پشت کامیون رفت پشت یه بشکه که هیچ کس متوجه‌ش نشد.
افراد سیروس رگباری شلیک کردن و تک به تک نیروهای پلیس رو کشتن.حتی کسایی هم که زخمی شده بودن! کارشون که تموم شد ردیفی جلوی سیروس ایستادن ؛ سیروس بهشون نزدیک شد و به هر کدوم‌شون یه سیلی محکم زد و با فریاد گفت:
- احمق ها اگه فقط چند دقیقه دیر تر می‌رسیدین گیر پلیس می‌افتادیم!
افرادش چیزی نگفتن و سرشون و با شرمندگی پایین انداختن. عماد که دید همه‌ی افرادش کشته شدن  و ممکنه افراد سیروس گیرش بندازن و بکشنش ، آروم از پشت بشکه فاصله گرفت و از پله هایی که فقط چند قدم  باهاش فاصله داشت ، رفت طبقه‌ی بالا  و وارد یه اتاق شد، دید یکی از افراد سیروس تیر خورده توی زانوش و داره از درد می‌ناله، عماد با طناب باریکی که توی جلیقه‌ش داشت دستاش رو بست و دهنش رو چسب زد و بردش پشت یه صفحه‌ی آلومینیومی که توی اتاق بود و خودشم پشتش قایم شد.
سیروس رو به نیرو های پلیس که همشون کشته شده بودن ، با غرور نگاه کرد و گفت:
-من از جاهایی رد شدم که واسه خیلی ها آخر خط بود ؛ آخر خط!
این رو گفت و قهقهه ای سر داد.هاتف رو به افرادشون گفت:
-زود باشین کامیون ها رو از اینجا خارج کنین بن‌صدرا رو هم از طبقه‌ی بالا بیارین پایین سریع!
افرادش چشمی گفتن و رفتن، سیروس خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
-خیلی خب هاتف تو هم کیف پولها رو بیار تا فورا از اینجا خارج بشیم اینجا دیگه امن نیست.
هاتف چشمی گفت و رفت طبقه‌ی بالا!افراد سیروس ؛ بن‌صدرا رو از طبقه‌بالا آوردن و بعد از اینکه افراد کشته شده‌شون رو هم گذاشتن توی

اون چهار نفر که سه‌نفره نفرشون افراد سیروس بودن و یکی‌شون افراد بن‌صدرا؛ بدون اینکه اسلحه هاشون رو بندازن چشم دوختن به سیروس و منتظر دستورش موندن. سیروس رو به سرگرد عماد گفت:
-مگر این که تو خواب ببینی تسلیم بشم.
- خواب چرا؟! الان که بیدارم و دارم باختتون رو می‌بینم! هیچ راهی بجز تسلیم شدن ندارین! .
- من شده خون خودم رو بریزم باخت نمی‌دم.
عماد همون طور که به کامیون نزدیک می‌شد گفت: -اسلحه هاتون رو بندازین و بیاین جلو.
هاتف با استرس سیروس رو نگاه کرد که سیروس بدون ذره‌ای ترس، گفت:
-بذار یکم وقت کُشی کنیم تا افرادمون برسن از چی ترسیدی تو؟
هاتف در جوابش سکوت کرد. عماد که در ن*زد*یک*ی کامیون‌ایستاده بود گفت:
-برای آخرین بار می‌گم دستاتون رو بذارین رو سرتون و بیاین جلو اینجا دیگه آخر خطه.
سیروس در جوابش گفت:
-از آخر خط رد شدن تو خونِ منه!
تا عماد خواست بره پشت کامیون و سیروس رو دستیگر کنه، چند تا ماشین اومدن سمت کارخونه و افراد سیروس ازش پیاده شدن که تعدادشون حدوداً سی نفر می‌شد. با تفنگ‌های رگباری وارد ساختمون شدن و حمله کردن سمت افراد پلیس. عماد سریع از پشت کامیون رفت پشت‌یه بشکه که هیچ کس متوجه‌ش نشد.
افراد سیروس رگباری شلیک کردن و تک به تک نیرو‌های پلیس رو کشتن. حتی کسایی هم که زخمی شده بودن! کارشون که تموم شد ردیفی جلوی سیروس‌ایستادن؛ سیروس بهشون نزدیک شد و به هر کدوم‌شون‌یه سیلی محکم زد و با فریاد گفت:
- احمق‌ها اگه فقط چند دقیقه دیر‌تر می‌رسیدین گیر پلیس می‌افتادیم!
افرادش چیزی نگفتن و سرشون و با شرمندگی پایین انداختن. عماد که دید همه‌ی افرادش کشته شدن و ممکنه افراد سیروس گیرش بندازن و بکشنش، آروم از پشت بشکه فاصله گرفت و از پله‌هایی که فقط چند قدم باهاش فاصله داشت، رفت طبقه‌ی بالا و وارد‌یه اتاق شد، دید یکی از افراد سیروس تیر خورده توی زانوش و داره از درد می‌ناله، عماد با طناب باریکی که توی جلیقه‌ش داشت دستاش رو بست و دهنش رو چسب زد و بردش پشت‌یه صفحه‌ی آلومینیومی که توی اتاق بود و خودشم پشتش قایم شد.
سیروس رو به نیرو‌های پلیس که همشون کشته شده بودن، با غرور نگاه کرد و گفت:
-من از جا‌هایی رد شدم که واسه خیلی‌ها آخر خط بود؛ آخر خط!
این رو گفت و قهقهه‌ای سر داد. هاتف رو به افرادشون گفت:
-زود باشین کامیون‌ها رو از اینجا خارج کنین بن‌صدرا رو هم از طبقه‌ی بالا بیارین پایین سریع!
افرادش چشمی گفتن و رفتن، سیروس خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
-خیلی خب هاتف تو هم کیف پول‌ها رو بیار تا فوراً از اینجا خارج بشیم اینجا دیگه امن نیست.
هاتف چشمی گفت و رفت طبقه‌ی بالا! افراد سیروس؛ بن‌صدرا رو از طبقه‌بالا آوردن و بعد از اینکه افراد کشته شده‌شون رو هم گذاشتن توی ماشین‌ها سریع از کارخونه خارج شدن و کامیون‌ها رو هم بردن! هاتف بعد از اینکه کیف پول‌ها رو گذاشت توی ماشین رو به سیروس گفت:
-سیروس خان همه چی رو جمع کردم سریع باید از اینجا بریم تا پلیس‌ها نیومدن!
تا سیروس خواست حرفی بزنه که چند قطره خون از سقف بالای سرش چکید تو صورتش؛ سیروس دست کشید توی صورتش و متوجه شد دستش خونیه؛ بالا رو نگاه کرد دید‌یه گوشه از دیوار که به اندازه‌ی نیم متر شکستگی داره، ازش خون می‌چکه پایین!
-مثل اینکه همه رو جمع نکردی هاتف!
این رو گفت و رفت طبقه‌ی بالا!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۶۲


عماد و اون شخصی که جزء افراد سیروس بود، پشت‌یه صفحه‌ی آلومینیومی قایم شده بودن اما عماد متوجه نشده بود که زیر پای اون شخص قبلاً ریزش کرده و داره خونی که از زانوش می‌چکه، میریزه طبقه‌ی پایین.
سیروس رفت طبقه‌ی بالا؛ عماد که صدای پا شنید سریع بازوش رو به خون اون شخصی که تیر توی زانوش خورده بود آغشته کرد و از پشت اون صفحه‌ی آلومینیومی اومد بیرون و روی زمین دراز کشید! سیروس وارد اتاق شد و دید عماد روی زمین افتاده و یکی از دستاش و دور بازوی خونیش حلقه‌کرده و داره از درد می‌ناله. سیروس با دیدن این صح*نه بلند خندید و گفت:
-حالا دیدی من موندم و تو به فنا رفتی؟ نگفتم من از خیلی از آخر خط‌ها رد شدم؟
عماد با دیدن صورت سیروس مثل برق گرفته‌ها خشکش زد. همون نگاه همون چهره همون زخم چاقویی که سال‌ها پیش توی صورتش خورده بود و از توی پیشونیش تا زیر چونش رو خط انداخته بود همون قد و هیکل حتی همون کلاه گرد لبه دار. موقع درگیری سیروس رو دیده بود اما اینقدر بهش توجه نکرده که الان توی فاصله‌ی سه متریش‌ایستاده بود.
سیروس خنده‌ش رو جمع کرد و کلاهش رو از سرش در آورد دستش رو برد بالا و خواست کلاهش رو پرت کنه زیر گلوی عماد که یک آن دستش توی هوا خشک شد. عماد با تعجب بهش خیره شده بود.
سیروس گفت:
- نه تو رو نمی‌کشم تو رو زنده نگه می‌دارم که بری به بالا دستی‌هات بگی ما‌هایی که خلاف می‌کنیم سالهاست که پی باختن رو به بدنمون کشیدیم و با مرگ رفیق شدیم پس سعی نکنن ما رو با چهارتا مامور پلیس زپرتی مثل تو گیر بندازن چون ما اگه‌یه دور روی پرده کار می‌کنیم ده دور زیر پرده کار کردیم و همیشه رو دست خوردین ازمون پس ما هیچ‌وقت باخت نمی‌دیم ضمنا هیچ جا برامون آخر خط نیست! این و حتماً به مافوقت بگو.
این رو گفت و از اتاق خارج شد. عماد اگه یک درصد شک داشت که این سیروس همون شخص باشه با این حرکت آخری که سیروس کرد و می‌خواست با کلاه بکشتش دیگه مطمئن شد که سیروس همون جلالِه. از فهمیدن این موضوع مثل بید داشت میلرزید.
وقتی صدای لاستیکای کامیون اومد و عماد مطمئن شد که سیروس از کارخونه خارج شده، سریع از روی زمین بلند شد و صفحه‌ی آهنی رو کنار زد به اون شخصی که از افراد سیروس بود، نزدیک شد و چسب دور دهانش رو باز کرد و آستین پاره‌ش رو جر داد و دور زانوش رو بست.
و بعد ازش پرسید:
- اسمت چیه؟
اون شخص با چشمایی که از شدت درد به زور باز نگهشون داشته بود نگاهی به عماد کرد و وقتی فهمید پلیسه حرفی نزد و از شدت درد ناله کرد!
عماد لگدی به زانوی زخمیش زد که اون از شدت درد نعره‌ی بلندی سر داد.
-ببین بچه من وقت واسه بازی ندارم جواب من رو بده وگرنه وقتی تحویلت دادم‌یه پرونده‌ای برات درست می‌کنم که تا آخر عمرت رنگ بیرون رو نبینی.
-از جون من چی می‌خوای؟
-آدرس خونه‌ی سیروس رو.
-بهتره من رو بکشی اگه صدبار دیگه هم بپرسی من چیزی بهت نمی‌گم چون اگه تو من رو نکشی اون حتماً می‌کشتم.
-یه شرط دارم! تو آدرس سیروس رو بده منم همین الان آزادت می‌کنم بری! بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کنی ارزشش رو داره.
- اگه سیروس رو لو بدم اون کل خونواده‌م رو می‌کشه. دیگه ارزشش رو نداره مگه نه؟
-قسم می‌خورم تو و خونواده‌ت رو ببرم جایی که دست هیچ بشری بهتون نرسه خوبه؟
-از کجا باید باور کنم آدرسش رو بهت بدم تو منو تحویل پلیس نمی‌دی؟
- باید باور کنی؛ مجبوری باور کنی!
-بسه دیگه خودت رو خسته نکن من حرفی نمی‌زنم. اگه بهت آدرسش رو بدم سیروس من رو می‌کشه من هیچی نمی‌گم، من رو دستگیر کن!
عماد با نقشه‌ای که تو سرش داشت، لبخند ژکوندی زد و گفت:
-باشه خودت خواستی.

کد:
عماد و اون شخصی که جزء افراد سیروس بود، پشت‌یه صفحه‌ی آلومینیومی قایم شده بودن اما عماد متوجه نشده بود که زیر پای اون شخص قبلاً ریزش کرده و داره خونی که از زانوش می‌چکه، میریزه طبقه‌ی پایین.
سیروس رفت طبقه‌ی بالا؛ عماد که صدای پا شنید سریع بازوش رو به خون اون شخصی که تیر توی زانوش خورده بود آغشته کرد و از پشت اون صفحه‌ی آلومینیومی اومد بیرون و روی زمین دراز کشید! سیروس وارد اتاق شد و دید عماد روی زمین افتاده و یکی از دستاش و دور بازوی خونیش حلقه‌کرده و داره از درد می‌ناله. سیروس با دیدن این صح*نه بلند خندید و گفت:
-حالا دیدی من موندم و تو به فنا رفتی؟ نگفتم من از خیلی از آخر خط‌ها رد شدم؟
عماد با دیدن صورت سیروس مثل برق گرفته‌ها خشکش زد. همون نگاه همون چهره همون زخم چاقویی که سال‌ها پیش توی صورتش خورده بود و از توی پیشونیش تا زیر چونش رو خط انداخته بود همون قد و هیکل حتی همون کلاه گرد لبه دار. موقع درگیری سیروس رو دیده بود اما اینقدر بهش توجه نکرده که الان توی فاصله‌ی سه متریش‌ایستاده بود.
سیروس خنده‌ش رو جمع کرد و کلاهش رو از سرش در آورد دستش رو برد بالا و خواست کلاهش رو پرت کنه زیر گلوی عماد که یک آن دستش توی هوا خشک شد. عماد با تعجب بهش خیره شده بود.
سیروس گفت:
- نه تو رو نمی‌کشم تو رو زنده نگه می‌دارم که بری به بالا دستی‌هات بگی ما‌هایی که خلاف می‌کنیم سالهاست که پی باختن رو به بدنمون کشیدیم و با مرگ رفیق شدیم پس سعی نکنن ما رو با چهارتا مامور پلیس زپرتی مثل تو گیر بندازن چون ما اگه‌یه دور روی پرده کار می‌کنیم ده دور زیر پرده کار کردیم و همیشه رو دست خوردین ازمون پس ما هیچ‌وقت باخت نمی‌دیم ضمنا هیچ جا برامون آخر خط نیست! این و حتماً به مافوقت بگو.
این رو گفت و از اتاق خارج شد. عماد اگه یک درصد شک داشت که این سیروس همون شخص باشه با این حرکت آخری که سیروس کرد و می‌خواست با کلاه بکشتش دیگه مطمئن شد که سیروس همون جلالِه. از فهمیدن این موضوع مثل بید داشت میلرزید.
وقتی صدای لاستیکای کامیون اومد و عماد مطمئن شد که سیروس از کارخونه خارج شده، سریع از روی زمین بلند شد و صفحه‌ی آهنی رو کنار زد به اون شخصی که از افراد سیروس بود، نزدیک شد و چسب دور دهانش رو باز کرد و آستین پاره‌ش رو جر داد و دور زانوش رو بست.
و بعد ازش پرسید:
- اسمت چیه؟
اون شخص با چشمایی که از شدت درد به زور باز نگهشون داشته بود نگاهی به عماد کرد و وقتی فهمید پلیسه حرفی نزد و از شدت درد ناله کرد!
عماد لگدی به زانوی زخمیش زد که اون از شدت درد نعره‌ی بلندی سر داد.
-ببین بچه من وقت واسه بازی ندارم جواب من رو بده وگرنه وقتی تحویلت دادم‌یه پرونده‌ای برات درست می‌کنم که تا آخر عمرت رنگ بیرون رو نبینی.
-از جون من چی می‌خوای؟
-آدرس خونه‌ی سیروس رو.
-بهتره من رو بکشی اگه صدبار دیگه هم بپرسی من چیزی بهت نمی‌گم چون اگه تو من رو نکشی اون حتماً می‌کشتم.
-یه شرط دارم! تو آدرس سیروس رو بده منم همین الان آزادت می‌کنم بری! بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کنی ارزشش رو داره.
- اگه سیروس رو لو بدم اون کل خونواده‌م رو می‌کشه. دیگه ارزشش رو نداره مگه نه؟
-قسم می‌خورم تو و خونواده‌ت رو ببرم جایی که دست هیچ بشری بهتون نرسه خوبه؟
-از کجا باید باور کنم آدرسش رو بهت بدم تو منو تحویل پلیس نمی‌دی؟
- باید باور کنی؛ مجبوری باور کنی!
-بسه دیگه خودت رو خسته نکن من حرفی نمی‌زنم. اگه بهت آدرسش رو بدم سیروس من رو می‌کشه من هیچی نمی‌گم، من رو دستگیر کن!
عماد با نقشه‌ای که تو سرش داشت، لبخند ژکوندی زد و گفت:
-باشه خودت خواستی.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۶۳


عماد اون رو از روی زمین بلند کرد و کولش کرد بردش از کارخونه بیرون؛ رفت طرف ماشینِ شخصی‌ای که موقع اومدن به عملیات باهاش اومده بود و خیلی دورتر از ساختمون پشت درخت‌ها. پارکش کرده بود. عماد اون شخص رو گذاشت رو صندلی‌های عقب و خودش پشت رول نشست و بعد از اینکه در‌ها رو قفل کرد حرکت کرد سمت اداره پلیس.
گیر آوردن آدرس سیروس یا همون جلال که اسمش رو عوض کرده، برای عماد خیلی مهم بود و حاضر بود برای پیدا کردنش و انتقام گرفتن ازش، دست به هر کاری بزنه انقدری که انتقام براش مهم بود زندگیش براش مهم نبود حاضر بود عمرش رو بده اما با چشم‌های خودش نابودی سیروس رو ببینه. پس حتماً باید آدرسش رو پیدا می‌کرد.
عماد که توی جاده در حال رانندگی بود هرازگاهی صندلی عقب رو نگاه می‌کرد که اون شخص دراز کشیده بود و به راحتی از توی صورتش می‌شد فهمید بین دوراهیِ گفتن و نگفتن گیر کرده. عماد که قصدش این نبود اون رو بازداشت کنه فقط می‌خواست بترسوندش که آدرس سیروس رو بهش بده، وگرنه خوب می‌دونست اگه اون رو تحویل پلیس بده قبل از خودش، پلیس دستش به سیروس می‌رسه که عماد اینو نمی‌خواست و قصدش این بود که خودش به تنهایی پشت سیروس رو به خاک بزنه. از توی آینه نگاهی به اون شخص کرد و گفت: -برای آخرین بار بهت می‌گم آدرس سیروس رو بده وگرنه کل کار‌های سیروس رو پای تو می‌نویسم!
اون شخص حرفی نزد و سرش و پایین انداخت، عماد پدال ترمز رو فشرد و گوشه‌ای از خیابون پارک کرد و گفت:
-ببین بهت قول می‌دم اگه آدرسش رو بدی همین الان بذارم بری؛ بهت قول می‌دم‌یه کاری کنم که خبر به گوش سیروس برسه که تو گیر پلیس افتادی و قبل از اینکه اطلاعات ازت بگیریم خودکشی کردی! اصلاً کاری می‌کنم متوجه بشه تو دستگیر نشدی و فرار کردی خوبه؟
-جدی می‌گی؟
-بی‌شرف عالمم اگه دروغ بگم به روح دخترم قسم این کارایی که گفتم رو می‌کنم!
-باشه می‌گم ولی همین الان ولم کن برم دنبالمم نیا و به گوش سیروس برسون که من خودکشی کردم.
-قول می‌دم.

***
*ملودی*
از دیروز تا حالا که ساعت سه بعد از ظهر بود هر چی به هاتف زنگ میزدم گوشیش در دسترس نبود، گوشی سیروس هم خاموش بود. همش تو دلم دعا می‌کردم گیر پلیس نیوفتاده باشن. توی لپ‌تاپم خبر‌ها رو دنبال می‌کردم چون اگه دستگیرشون کرده بودن به احتمال صددرصد اخبار اعلام می‌کرد اونم با اون‌یه تن شیشه‌ای که قرار بود معامله کنن اگه دستگیر شده بودن مثل بمب صدا می‌کرد. خیلی کلافه شده بودم حتی امروز می‌خواستم عملیات اعضا انجام بدم ولی اصلاً دست و دلم به کار نمی‌رفت و نگرانی و استرس تو تک تک سلول‌های تنم رخنه کرده بود. اگه کل محموله‌ی شیشه دست پلیس می‌افتاد یا حتی سیروس رو دستگیر می‌کردن ذره‌ای برام مهم نبود فقط از این می‌ترسیدم که هاتف طوریش بشه، دلم می‌خواست برم ارمنستان و به معنی واقعی جمله، سر ساغر گور به گور شده رو بِکَنم! حتی امروز هرچی به میلا زنگ زدم گوشیش رو جواب نمی‌داد وگرنه دست می‌کردم تو گوشی و ساغر رو جر می‌دادم؛ دنیا مثل این آدم پر درد سر به خودش ندیده تا حالا!

کد:
عماد اون رو از روی زمین بلند کرد و کولش کرد بردش از کارخونه بیرون؛ رفت طرف ماشینِ شخصی‌ای که موقع اومدن به عملیات باهاش اومده بود و خیلی دورتر از ساختمون پشت درخت‌ها. پارکش کرده بود. عماد اون شخص رو گذاشت رو صندلی‌های عقب و خودش پشت رول نشست و بعد از اینکه در‌ها رو قفل کرد حرکت کرد سمت اداره پلیس.
گیر آوردن آدرس سیروس یا همون جلال که اسمش رو عوض کرده، برای عماد خیلی مهم بود و حاضر بود برای پیدا کردنش و انتقام گرفتن ازش، دست به هر کاری بزنه انقدری که انتقام براش مهم بود زندگیش براش مهم نبود حاضر بود عمرش رو بده اما با چشم‌های خودش نابودی سیروس رو ببینه. پس حتماً باید آدرسش رو پیدا می‌کرد.
عماد که توی جاده در حال رانندگی بود هرازگاهی صندلی عقب رو نگاه می‌کرد که اون شخص دراز کشیده بود و به راحتی از توی صورتش می‌شد فهمید بین دوراهیِ گفتن و نگفتن گیر کرده. عماد که قصدش این نبود اون رو بازداشت کنه فقط می‌خواست بترسوندش که آدرس سیروس رو بهش بده، وگرنه خوب می‌دونست اگه اون رو تحویل پلیس بده قبل از خودش، پلیس دستش به سیروس می‌رسه که عماد اینو نمی‌خواست و قصدش این بود که خودش به تنهایی پشت سیروس رو به خاک بزنه. از توی آینه نگاهی به اون شخص کرد و گفت: -برای آخرین بار بهت می‌گم آدرس سیروس رو بده وگرنه کل کار‌های سیروس رو پای تو می‌نویسم!
اون شخص حرفی نزد و سرش و پایین انداخت، عماد پدال ترمز رو فشرد و گوشه‌ای از خیابون پارک کرد و گفت:
-ببین بهت قول می‌دم اگه آدرسش رو بدی همین الان بذارم بری؛ بهت قول می‌دم‌یه کاری کنم که خبر به گوش سیروس برسه که تو گیر پلیس افتادی و قبل از اینکه اطلاعات ازت بگیریم خودکشی کردی! اصلاً کاری می‌کنم متوجه بشه تو دستگیر نشدی و فرار کردی خوبه؟
-جدی می‌گی؟
-بی‌شرف عالمم اگه دروغ بگم به روح دخترم قسم این کارایی که گفتم رو می‌کنم!
-باشه می‌گم ولی همین الان ولم کن برم دنبالمم نیا و به گوش سیروس برسون که من خودکشی کردم.
-قول می‌دم.

***
*ملودی*
از دیروز تا حالا که ساعت سه بعد از ظهر بود هر چی به هاتف زنگ میزدم گوشیش در دسترس نبود، گوشی سیروس هم خاموش بود. همش تو دلم دعا می‌کردم گیر پلیس نیوفتاده باشن. توی لپ‌تاپم خبر‌ها رو دنبال می‌کردم چون اگه دستگیرشون کرده بودن به احتمال صددرصد اخبار اعلام می‌کرد اونم با اون‌یه تن شیشه‌ای که قرار بود معامله کنن اگه دستگیر شده بودن مثل بمب صدا می‌کرد. خیلی کلافه شده بودم حتی امروز می‌خواستم عملیات اعضا انجام بدم ولی اصلاً دست و دلم به کار نمی‌رفت و نگرانی و استرس تو تک تک سلول‌های تنم رخنه کرده بود. اگه کل محموله‌ی شیشه دست پلیس می‌افتاد یا حتی سیروس رو دستگیر می‌کردن ذره‌ای برام مهم نبود فقط از این می‌ترسیدم که هاتف طوریش بشه، دلم می‌خواست برم ارمنستان و به معنی واقعی جمله، سر ساغر گور به گور شده رو بِکَنم! حتی امروز هرچی به میلا زنگ زدم گوشیش رو جواب نمی‌داد وگرنه دست می‌کردم تو گوشی و ساغر رو جر می‌دادم؛ دنیا مثل این آدم پر درد سر به خودش ندیده تا حالا!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت _۶۴


همین طور که داشتم با لپ‌تاپم کار می‌کردم شاهرخ اومد توی اتاق و با خوشحالی گفت:
- خانم سیروس خان و آقا هاتف همین الان اومدن عمارت!
ناباورانه شاهرخ رو نگاه کردم و قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد، سریع پا شدم شاهرخ رو کنار زدم و از اتاقم رفتم بیرون، دریا هم جلوتر از من داشت می‌رفت پایین. بدون توجه بهش از پله‌ها دویدم پایین و رفتم توی حیاط که دیدم سیروس رو به روی نگهبان‌ها و بادیگاردها‌ایستاده و تفنگش هم رو به رو شون نشونه گرفته؛ هاتفم کنارش‌ایستاده و سعی داره با حرف آرومش کنه. با دیدن این صح*نه جیغ خفیفی کشیدم و رفتم پیش سیروس و گفتم:
- سیروس خان اینجا چه خبره؟
هاتف اشاره‌ای بهم کرد که عقب وایستم. سیروس داد زد:
- می‌پرسی چه خبره؟ دیشب نزدیک بود پلیس دستگیرمون کنه، ‌یه نفر ما رو فروخته یکی ما رو به پلیس لو داده و فقط می‌تونه کار یکی از اعضای همین خونه باشه چون به غیر از اینا کسی از کار‌های من خبر نداره!
با این حرفش، شوکه شدم! همین لحظه دریا اومد و گفت:
- مطمئناً همین طورِ سیروس جان! به غیر از افراد نزدیکت هیچ‌کس زمان و مکان معامله رو نمی‌دونست.
نگاه برزخی‌ای به دریا انداختم و گفتم:
-منظورت چیه؟
تا دریا خواست حرفی بزنه که سیروس با عصبانیت فریادی کشید و نشونه گرفت سمت یکی از بادیگاردهاش و شلیک کرد. جیغ بلندی کشیدم و عقب وایستادم اما دریا خنده از رو لباش جم نخورد. سیروس دومی؛ سومی و چهارمین نفر رو کشت که دو تا نگهبان بودن و دوتا بادیگارد، خواست به پنجمین نفر هم شلیک کنه که هاتف به خودش جرات داد و سریع دست سیروس رو زد کنار که تیر خورد به گلدون تزئینی لبه‌ی حیاط و شکست! سیروس، هاتف رو به عقب هل داد و گفت:
-چیکار می‌کنی تو؟
-سیروس خان شما الان عصبانی هستین یکم آروم شین با هم صحبت می‌کنیم!
تا سیروس خواست چیزی بگه که هاتف گفت:
-خواهش می‌کنم!
سیروس با غیض اسلحه رو پرت کرد روی زمین و با دریا رفتن توی عمارت! هاتف رو به شاهرخ گفت:
-این جنازه‌ها رو جمع کن و سر فرصت ببر خونه باغ بقیه هم برگردن سر کارشون! همه‌ی نگهبان‌ها اینقدر ترسیده بودن که سر جاشون خشک‌شون‌زده بود. به هاتف نزدیک شدم و گفتم:
-چی شده هاتف؟ معامله‌تون چطور پیش رفت؟ چطور پلیس جاتون و پیدا کرد؟!
-ملودی خسته‌م بعداً باهم صحبت می‌کنیم.
این رو گفت و رفت توی عمارت! با عصبانیت تمامی که داشتم دستام و مشت کردم و گفتم:
-لعنت بهت ساغر که حتی مکان معامله رو هم لو دادی!
***
یک ساعتی بود که توی اتاقم کلافه‌وار قدم رو می‌رفتم. سیروس و دریا تو اتاق خودشون بودن و هاتف هم توی اتاق خوش بود هر چی منتظرش موندم نیومد باهام صحبت کنیم پس تصمیم گرفتم خودم برم پیشش. از اتاقم رفتم بیرون و جلوی اتاق هاتف‌ایستادم چند تقه به در زدم؛ هاتف در رو باز کرد و با دیدنم رفت کنار. پشت سرش وارد اتاق شدم و گفتم:
- چی شده هاتف؟
-همه چی خ*را*ب شد.
-یعنی چی؟
- بن‌صدرا دیگه با سیروس کار نمی‌کنه!
-خب چی شده تعریف کن!
هاتف کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
-ما وقتی رفتیم بندر‌عباس ج*ن*س‌ها از کرمان رسیده بودن همه رو بسته‌بندی کردیم همه چی خوب بود بن‌صدرا از قطر داشت می‌یومد دیشب ساعت دو ج*ن*س‌ها رو بار کامیون زدیم و رفتیم توی همون کارخونه‌ی خرابه بعدش بن‌صدرا اومد و...
-خب!
-ج*ن*س‌ها رو نگاه کرد و پسندید پولش رو داد به سیروس ما داشتیم ج*ن*س‌ها رو بار کامیون بن‌صدرا می‌کردیم که‌یهو پلیس اومد نمی‌دونم چی‌شد کی لو داد یا چطور لو رفتیم! پلیس به بن‌صدرا شلیک کرد و تیر خورد توی پا، پلیس بیشترِ افرادمون رو کشت فقط من و سیروس و سه نفر دیگه مونده بودیم نزدیک بود دستگیر بشیم که افرادمون اومدن و کل نیرو‌های پلیس و رگبار بستن!
-خب؟
-فقط سیروس یکی از مامور‌ها رو زنده نگه داشت تا به پلیس‌یه حرفایی بزنه نمی‌دونم؛ بعدش با افراد زخمی و کشته شده و زنده‌مون و افراد بن‌صدرا و خودش و محموله از کارخونه زدیم بیرون وقتی‌که رسیدیم خونه دکتر رو خبر کردیم گلوله رو از پای بن‌صدرا خارج کرد و یکم که حالش خوب شد به سیروس گفت دیگه از این به بعد باهاش کار نمی‌کنه و با تنها نفر از افرادش که زنده مونده بود محموله‌ش رو برداشت و با کشتیش برگشت قطر؛ ما و افرادمون هم که صبح زود با قطار برگشتیم.

کد:
همین طور که داشتم با لپ‌تاپم کار می‌کردم شاهرخ اومد توی اتاق و با خوشحالی گفت:
- خانم سیروس خان و آقا هاتف همین الان اومدن عمارت!
ناباورانه شاهرخ رو نگاه کردم و قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد، سریع پا شدم شاهرخ رو کنار زدم و از اتاقم رفتم بیرون، دریا هم جلوتر از من داشت می‌رفت پایین. بدون توجه بهش از پله‌ها دویدم پایین و رفتم توی حیاط که دیدم سیروس رو به روی نگهبان‌ها و بادیگاردها‌ایستاده و تفنگش هم رو به رو شون نشونه گرفته؛ هاتفم کنارش‌ایستاده و سعی داره با حرف آرومش کنه. با دیدن این صح*نه جیغ خفیفی کشیدم و رفتم پیش سیروس و گفتم:
- سیروس خان اینجا چه خبره؟
هاتف اشاره‌ای بهم کرد که عقب وایستم. سیروس داد زد:
- می‌پرسی چه خبره؟ دیشب نزدیک بود پلیس دستگیرمون کنه، ‌یه نفر ما رو فروخته یکی ما رو به پلیس لو داده و فقط می‌تونه کار یکی از اعضای همین خونه باشه چون به غیر از اینا کسی از کار‌های من خبر نداره!
با این حرفش، شوکه شدم! همین لحظه دریا اومد و گفت:
- مطمئناً همین طورِ سیروس جان! به غیر از افراد نزدیکت هیچ‌کس زمان و مکان معامله رو نمی‌دونست.
نگاه برزخی‌ای به دریا انداختم و گفتم:
-منظورت چیه؟
تا دریا خواست حرفی بزنه که سیروس با عصبانیت فریادی کشید و نشونه گرفت سمت یکی از بادیگاردهاش و شلیک کرد. جیغ بلندی کشیدم و عقب وایستادم اما دریا خنده از رو لباش جم نخورد. سیروس دومی؛ سومی و چهارمین نفر رو کشت که دو تا نگهبان بودن و دوتا بادیگارد، خواست به پنجمین نفر هم شلیک کنه که هاتف به خودش جرات داد و سریع دست سیروس رو زد کنار که تیر خورد به گلدون تزئینی لبه‌ی حیاط و شکست! سیروس، هاتف رو به عقب هل داد و گفت:
-چیکار می‌کنی تو؟
-سیروس خان شما الان عصبانی هستین یکم آروم شین با هم صحبت می‌کنیم!
تا سیروس خواست چیزی بگه که هاتف گفت:
-خواهش می‌کنم!
سیروس با غیض اسلحه رو پرت کرد روی زمین و با دریا رفتن توی عمارت! هاتف رو به شاهرخ گفت:
-این جنازه‌ها رو جمع کن و سر فرصت ببر خونه باغ بقیه هم برگردن سر کارشون! همه‌ی نگهبان‌ها اینقدر ترسیده بودن که سر جاشون خشک‌شون‌زده بود. به هاتف نزدیک شدم و گفتم:
-چی شده هاتف؟ معامله‌تون چطور پیش رفت؟ چطور پلیس جاتون و پیدا کرد؟!
-ملودی خسته‌م بعداً باهم صحبت می‌کنیم.
این رو گفت و رفت توی عمارت! با عصبانیت تمامی که داشتم دستام و مشت کردم و گفتم:
-لعنت بهت ساغر که حتی مکان معامله رو هم لو دادی!
***
یک ساعتی بود که توی اتاقم کلافه‌وار قدم رو می‌رفتم. سیروس و دریا تو اتاق خودشون بودن و هاتف هم توی اتاق خوش بود هر چی منتظرش موندم نیومد باهام صحبت کنیم پس تصمیم گرفتم خودم برم پیشش. از اتاقم رفتم بیرون و جلوی اتاق هاتف‌ایستادم چند تقه به در زدم؛ هاتف در رو باز کرد و با دیدنم رفت کنار. پشت سرش وارد اتاق شدم و گفتم:
- چی شده هاتف؟
-همه چی خ*را*ب شد.
-یعنی چی؟
- بن‌صدرا دیگه با سیروس کار نمی‌کنه!
-خب چی شده تعریف کن!
هاتف کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
-ما وقتی رفتیم بندر‌عباس ج*ن*س‌ها از کرمان رسیده بودن همه رو بسته‌بندی کردیم همه چی خوب بود بن‌صدرا از قطر داشت می‌یومد دیشب ساعت دو ج*ن*س‌ها رو بار کامیون زدیم و رفتیم توی همون کارخونه‌ی خرابه بعدش بن‌صدرا اومد و...
-خب!
-ج*ن*س‌ها رو نگاه کرد و پسندید پولش رو داد به سیروس ما داشتیم ج*ن*س‌ها رو بار کامیون بن‌صدرا می‌کردیم که‌یهو پلیس اومد نمی‌دونم چی‌شد کی لو داد یا چطور لو رفتیم! پلیس به بن‌صدرا شلیک کرد و تیر خورد توی پا، پلیس بیشترِ افرادمون رو کشت فقط من و سیروس و سه نفر دیگه مونده بودیم نزدیک بود دستگیر بشیم که افرادمون اومدن و کل نیرو‌های پلیس و رگبار بستن!
-خب؟
-فقط سیروس یکی از مامور‌ها رو زنده نگه داشت تا به پلیس‌یه حرفایی بزنه نمی‌دونم؛ بعدش با افراد زخمی و کشته شده و زنده‌مون و افراد بن‌صدرا و خودش و محموله از کارخونه زدیم بیرون وقتی‌که رسیدیم خونه دکتر رو خبر کردیم گلوله رو از پای بن‌صدرا خارج کرد و یکم که حالش خوب شد به سیروس گفت دیگه از این به بعد باهاش کار نمی‌کنه و با تنها نفر از افرادش که زنده مونده بود محموله‌ش رو برداشت و با کشتیش برگشت قطر؛ ما و افرادمون هم که صبح زود با قطار برگشتیم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۶۵


با ناراحتی گفتم:
-خیلی بد شد سیروس مشتریش رو از دست داد اونم بن‌صدرا رو. ولی خیلی هم شانس آوردین که محموله دست پلیس نیفتاد و هیچ کدومتون دستگیر نشدین حالا چند نفر از افرادمون کشته شدن؟!
-به جز من سی نفر بودن، هفده نفر کشته شدن که همون دیشب اعضاشون رو در آوردیم و باقیمونده‌ی جسدشون رو تو اسید حل کردیم مشکلی پیش نیاد؛ نه نفر هم زخمی شدن که دکتر مداواشون کرد و سه نفر هم سالم موندن!
تک خنده‌ی تلخی زدم و گفتم:
-پس توی بندر هم کلی اعضا داریم.
هاتف اخمی کرد و زیر ل*ب با خودش‌یه چیزایی گفت!
- چی شده هاتف؟
- از سی نفر افرادمون هفده نفر کشته شدن دوازده نفر هم سالم موندن که باهاشون برگشتیم پس اون‌یه نفر کجاست؟
-یعنی چی؟!
هاتف همون‌طور که از اتاقش می‌رفت بیرون گفت:
- یعنی بدبخت شدیم!
دنبالش رفتم بیرون که از عمارت خارج شد و رفت توی حیاط، شاهرخ رو که می‌خواست سوار ماشین بشه صدا زد که زود اومد پیش‌مون. هاتف رو به شاهرخ گفت:
-تو حواست بود ما با چند نفر برگشتیم؟
- با دوازده نفر برگشتین آقا.
-خیلی خوب برو دنبال کارت!
بهش نزدیک شدم و گفتم:
-می‌شه به منم بگی چه خبر شده؟
-یکی از افرادمون نیست یا کشته شده یا گیر پلیس افتاده!
این رو گفت و رفت توی عمارت. از میز نو*شی*دنی ها‌یه شیشه برداشت درش رو باز کرد و تا نصفه سر کشید؛ می‌دونستم خیلی اعصابش خورده زیاد پاپیچش نشدم؛ هاتف چند قلپ دیگه از نوشیدنیش رو سر کشید و روی مبل توی هال ولو شد؛ بدون اینکه چیزی بهش بگم رفتم کنارش نشستم.
بخاطر کاری که ساغرِ نادون انجام داد حالا اگه همه‌مون لو بریم و یا گیر پلیس بیفتیم نابود میشیم؛ حتی اگه اون شخص از افرادمون اگه دستیگر شده باشه صددرصد بیچاره میشیم! لعنت بهت ساغر هرچی هم لعنتت کنم بازم کمه! همین لحظه سیروس و دریا از طبقه‌ی بالا اومدن پایین و سیروس با اخم اومد جلومون نشست و دریا هم نشست کنارش؛ هاتف شیشه‌ی نوشیدنیش رو، روی میز گذاشت و خودش رو جمع و جور کرد! سیروس رو به من گفت:
-ملودی؟! تو این چند روز که نبودم تونستی اعضا جمع کنی؟
- بله آقا اعضای ده نفر رو در آوردم، دکتر هم خونه‌باغه و داره گروه خون‌شون رو مشخص می‌کنه!
سیروس تک خنده‌ای زد و گفت:
-دکتر! دکتر بیچاره؛ اشکال نداره عادت می‌کنه.
پس از چند لحظه گفت:
-حالا که بن‌صدرا دیگه نمی‌خواد باهامون کار کنه باید خرید و فروش موادمون رو توی ارمنستان گسترش بدیم هاتف! این موضوع رو حتماً به میلا بگو.
-چشم.
-در ضمن اون شخصی که ما رو به پلیس لو داد رو زنده می‌خوام!
همین لحظه دریا پوز خندی زد و گفت:
-سیروس جان توی خونه‌ی خودت جاسوسی می‌کنن نمی‌تونی کاری کنی، نمی‌تونی اون شخص رو پیدا کنی حتی من رو هم با چاقو زدن نه تو تونستی بفهمی اون شخص کیه نه پلیس به نظرت این عجیب نیست؟
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
-دریا جون طوری حرف می‌زنی که انگار اونی که بهت چاقو‌زده یکی از افراد این خونه بوده!
دریا گفت:
-منظورت چیه؟
-این رو من باید از تو بپرسم.
-آره خب اونی که سیروس جان رو لو می‌ده صدتا کار دیگه هم ازش بر میاد!
-از کجا معلوم اونی که بهت چاقو‌زده زور‌گیری چیزی نبوده باشه آخه تو انقدر با حرص طلا و جواهر به خودت آویزون می‌کنی که هر کی باشه وسوسه میشه!
-وسایل خودمه، اختیارش رو دارم!
- تو هرچی داری مال خودته کسی قرار نیست ازت بگیره اینقدرم حرص نخور صورتت چروک می‌فته باید دوباره بری بوتاکس کنی‌ها!
دریا جیغ خفیفی کشید و رو به سیروس گفت:
-می‌بینی با من چطور حرف می‌زنه؟
سیروس گفت:
-اعصابم به حد کافی به هم ریخته‌ست جفتتون بس کنید!
دریا حرفی نزد و‌یه نگاه برزخی بهم کرد که با‌یه لبخند حرصش رو در آوردم. همین موقع هاتف که تا الان ساکت نشسته بود گفت:
-سیروس خان‌یه موضوعی هست که باید بهتون بگم!
سیروس سؤالی چشم دوخت به هاتف، خاتون هم اومد و برای همه‌مون شربت آورد.
هاتف گفت:
- راستش سیروس خان، تازه متوجه شدم یکی از افرادمون نیست ما از بندر با دوازده نفر برگشتیم درصورتی که هفده نفر کشته شدن و باید با سیزده نفر برمی‌گشتیم! چون تعدادمون سی نفر بود.
خاتون سینی رو گرفت جلوی سیروس که سیروس با حرص و خشم، بلند شد و سینی رو از دست خاتون گرفت و محکم به زمین کوبید که صدای گوش‌خراشی ایجاد شد! سیروس از بین دندونای کلید شده‌ش، غرید:
-وای به حالت هاتف، وای به حالت اگه اونی که می‌گی نیستش دستگیر شده باشه من دودمان همتون رو به آتیش می‌کشم. توی احمق چطور دیشب این رو نفهمیدی؟
هاتف آب دهانش رو قورت داد و گفت:
-دیشب درگیر شدیم اصلاً وقت نشد ببینم چند نفر زنده موندن امروز متوجه شدم.
- تا یک ساعت دیگه فرصت داری بفهمی اون کیه و چی سرش اومده. وگرنه خونت پای خودته.

کد:
با ناراحتی گفتم:
-خیلی بد شد سیروس مشتریش رو از دست داد اونم بن‌صدرا رو. ولی خیلی هم شانس آوردین که محموله دست پلیس نیفتاد و هیچ کدومتون دستگیر نشدین حالا چند نفر از افرادمون کشته شدن؟!
-به جز من سی نفر بودن، هفده نفر کشته شدن که همون دیشب اعضاشون رو در آوردیم و باقیمونده‌ی جسدشون رو تو اسید حل کردیم مشکلی پیش نیاد؛ نه نفر هم زخمی شدن که دکتر مداواشون کرد و سه نفر هم سالم موندن!
تک خنده‌ی تلخی زدم و گفتم:
-پس توی بندر هم کلی اعضا داریم.
هاتف اخمی کرد و زیر ل*ب با خودش‌یه چیزایی گفت!
- چی شده هاتف؟
- از سی نفر افرادمون هفده نفر کشته شدن دوازده نفر هم سالم موندن که باهاشون برگشتیم پس اون‌یه نفر کجاست؟
-یعنی چی؟!
هاتف همون‌طور که از اتاقش می‌رفت بیرون گفت:
- یعنی بدبخت شدیم!
دنبالش رفتم بیرون که از عمارت خارج شد و رفت توی حیاط، شاهرخ رو که می‌خواست سوار ماشین بشه صدا زد که زود اومد پیش‌مون. هاتف رو به شاهرخ گفت:
-تو حواست بود ما با چند نفر برگشتیم؟
- با دوازده نفر برگشتین آقا.
-خیلی خوب برو دنبال کارت!
بهش نزدیک شدم و گفتم:
-می‌شه به منم بگی چه خبر شده؟
-یکی از افرادمون نیست یا کشته شده یا گیر پلیس افتاده!
این رو گفت و رفت توی عمارت. از میز نو*شی*دنی ها‌یه شیشه برداشت درش رو باز کرد و تا نصفه سر کشید؛ می‌دونستم خیلی اعصابش خورده زیاد پاپیچش نشدم؛ هاتف چند قلپ دیگه از نوشیدنیش رو سر کشید و روی مبل توی هال ولو شد؛ بدون اینکه چیزی بهش بگم رفتم کنارش نشستم.
بخاطر کاری که ساغرِ نادون انجام داد حالا اگه همه‌مون لو بریم و یا گیر پلیس بیفتیم نابود میشیم؛ حتی اگه اون شخص از افرادمون اگه دستیگر شده باشه صددرصد بیچاره میشیم! لعنت بهت ساغر هرچی هم لعنتت کنم بازم کمه! همین لحظه سیروس و دریا از طبقه‌ی بالا اومدن پایین و سیروس با اخم اومد جلومون نشست و دریا هم نشست کنارش؛ هاتف شیشه‌ی نوشیدنیش رو، روی میز گذاشت و خودش رو جمع و جور کرد! سیروس رو به من گفت:
-ملودی؟! تو این چند روز که نبودم تونستی اعضا جمع کنی؟
- بله آقا اعضای ده نفر رو در آوردم، دکتر هم خونه‌باغه و داره گروه خون‌شون رو مشخص می‌کنه!
سیروس تک خنده‌ای زد و گفت:
-دکتر! دکتر بیچاره؛ اشکال نداره عادت می‌کنه.
پس از چند لحظه گفت:
-حالا که بن‌صدرا دیگه نمی‌خواد باهامون کار کنه باید خرید و فروش موادمون رو توی ارمنستان گسترش بدیم هاتف! این موضوع رو حتماً به میلا بگو.
-چشم.
-در ضمن اون شخصی که ما رو به پلیس لو داد رو زنده می‌خوام!
همین لحظه دریا پوز خندی زد و گفت:
-سیروس جان توی خونه‌ی خودت جاسوسی می‌کنن نمی‌تونی کاری کنی، نمی‌تونی اون شخص رو پیدا کنی حتی من رو هم با چاقو زدن نه تو تونستی بفهمی اون شخص کیه نه پلیس به نظرت این عجیب نیست؟
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
-دریا جون طوری حرف می‌زنی که انگار اونی که بهت چاقو‌زده یکی از افراد این خونه بوده!
دریا گفت:
-منظورت چیه؟
-این رو من باید از تو بپرسم.
-آره خب اونی که سیروس جان رو لو می‌ده صدتا کار دیگه هم ازش بر میاد!
-از کجا معلوم اونی که بهت چاقو‌زده زور‌گیری چیزی نبوده باشه آخه تو انقدر با حرص طلا و جواهر به خودت آویزون می‌کنی که هر کی باشه وسوسه میشه!
-وسایل خودمه، اختیارش رو دارم!
- تو هرچی داری مال خودته کسی قرار نیست ازت بگیره اینقدرم حرص نخور صورتت چروک می‌فته باید دوباره بری بوتاکس کنی‌ها!
دریا جیغ خفیفی کشید و رو به سیروس گفت:
-می‌بینی با من چطور حرف می‌زنه؟
سیروس گفت:
-اعصابم به حد کافی به هم ریخته‌ست جفتتون بس کنید!
دریا حرفی نزد و‌یه نگاه برزخی بهم کرد که با‌یه لبخند حرصش رو در آوردم. همین موقع هاتف که تا الان ساکت نشسته بود گفت:
-سیروس خان‌یه موضوعی هست که باید بهتون بگم!
سیروس سؤالی چشم دوخت به هاتف، خاتون هم اومد و برای همه‌مون شربت آورد.
هاتف گفت:
- راستش سیروس خان، تازه متوجه شدم یکی از افرادمون نیست ما از بندر با دوازده نفر برگشتیم درصورتی که هفده نفر کشته شدن و باید با سیزده نفر برمی‌گشتیم! چون تعدادمون سی نفر بود.
خاتون سینی رو گرفت جلوی سیروس که سیروس با حرص و خشم، بلند شد و سینی رو از دست خاتون گرفت و محکم به زمین کوبید که صدای گوش‌خراشی ایجاد شد! سیروس از بین دندونای کلید شده‌ش، غرید:
-وای به حالت هاتف، وای به حالت اگه اونی که می‌گی نیستش دستگیر شده باشه من دودمان همتون رو به آتیش می‌کشم. توی احمق چطور دیشب این رو نفهمیدی؟
هاتف آب دهانش رو قورت داد و گفت:
-دیشب درگیر شدیم اصلاً وقت نشد ببینم چند نفر زنده موندن امروز متوجه شدم.
- تا یک ساعت دیگه فرصت داری بفهمی اون کیه و چی سرش اومده. وگرنه خونت پای خودته.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۶۶


*ساغر*
امروز وقت نکردم به ملودی زنگ بزنم واسه همین چند دقیقه پیش گوشی لورا رو گرفتم و به ملودی زنگ زدم؛ برای بار هفتم شماره‌ش رو گرفتم که بوق خورد اما جواب نداد با ناراحتی تماس رو قطع کردم و گوشی رو کنار گذاشتم.
دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید خیلی حالم بد بود از‌یه طرف رازمیک به خاطر من تیر خورد از‌یه طرف هم معلوم نبود چه بلایی سر هاتف اومده و ملودی چش شده که جواب نمی‌ده دیگه شماره‌ی کسی از افراد عمارت رو بلد نبودم که بهشون زنگ بزنم هاتف که گوشیش خاموش بود ملودی هم که جواب نمی‌داد. به سیروس هم جرأت نداشتم زنگ بزنم.
بدجور فکرم ریخته بود به هم! همش تو دلم دعا می‌کردم که بلایی سر هاتف نیاد و دستگیر نشده باشه وگرنه عذاب وجدان تا آخر عمر ولم نمی‌کرد؛ کاش اون کار احمقانه رو نکرده بودم و سیروس رو به پلیس لو نداده بودم؛ ولی خب بیهوده‌ترین واژه توی لغت فارسی \"کاش\" هست چون هیچی رو عوض نمی‌کنه. تو افکار خودم غرق بودم که لورا اومد توی اتاقم و گفت:
- پاشو بریم ساغر!
سری تکون دادم و پاشدم گوشیش رو بهش دادم و از اتاق رفتیم بیرون؛ میلا و بقیه‌ی دخترا خونه نبودن! از وقتی که اون شب پلیس نزدیک بود دستگیرمون کنه تا الان میلا کم تو خونه پیداش می‌شد! البته اخلاقش مثل سگ شده بود کسی نمی‌تونست باهاش حرف بزنه بازم خوب شد بسته‌های شیشه دست پلیس نیفتاد و کسی هم دستگیر نشد وگرنه فکر کنم میلا همه مون رو قتل عام می‌کرد؛ خشم و عصبانیتش کمتر از سیروس نبود.
از خونه رفتیم بیرون و سر خیابون تاکسی گرفتیم و لورا بهش آدرس جایی که قرار بود بریم رو داد! سرم رو تکیه دادم به شیشه‌ی ماشین و بازم افکارم کشیده شد سمت ملودی و هاتف!
متوجه نشدم چقدر گذشت که لورا گفت:
- رسیدیم ساغر پیاده شو!
با صدای لورا به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم. هردو به طرف پارک راه افتادیم، توی پارک که رفتیم رازمیک و لوکاس رو دیدم که روی‌یه نیمکت نشسته بودن و باهم صحبت می‌کردن لوکاس همین‌که چشمش به ما افتاد با لبخند‌یه چیزایی به رازمیک گفت که هر دو پاشدن و اومدن سمت ما.
اول از همه لوکاس به انگلیسی با لورا و من احوالپرسی کرد و بعد از اینکه لورا حال رازمیک رو پرسید و بهش سرسلامتی گفت با لوکاس رفتن‌یه طرف پارک و برای خودشون قدم زدن.
نگاهی به بازوی پانسمان شده‌ی رازمیک انداختم و گفتم:
- واقعاً متأسفم بخاطر من تیر خوردی!
-چرا می‌گی به خاطر من؟ بخاطر تو نبود که! خودت رو ناراحت نکن دختر.
-بخاطر من بود دیگه اون پلیس هدفش من بودم می‌خواست اول به من شلیک کنه تو منو هول دادی پایین گلوله به خودت خورد!
-اشکال نداره، دیگه هرچی بود تموم شد منم الان حالم خوبه!
با ناراحتی سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. رازمیک از توی جیب شلوارش‌یه گوشی در آورد و گرفت طرف من و گفت:
-یه گوشی آیفون مثل گوشی خودت برات خریده بودم ولی اون شبی که پلیس اومد و فرار کردیم گوشی از جیبم افتاده بود که بعدش متوجه شدم و لوکاس رو فرستادم همون اطراف دنبالش بگرده اما گوشی پیدا نشد حالا کدش رو دادم مخابرات برام پیداش کنه اگه دست کسی باشه که حتماً گیر می‌یوفته ولی اگه جایی افتاده باشه که دیگه نمی‌شه پیداش کرد.
نگاهی به گوشی تو دست رازمیک انداختم و از دستش گرفتم، ‌یه گوشی سامسونگ بود.
- واقعاً متأسفم ساغر، هرچی پول داشتم دادم اون گوشی آیفون رو خریدم، دیگه با مقدار کمی که پول داشتم فقط تونستم این رو بخرم ولی قول می‌دم برات جبران کنم.
- اصلاً اشکال نداره همین واسم کافیه!
رازمیک لبخندی زد و گفت:
-خیلی خب پس موافقی بریم بستنی بخوریم و یکم مثل اون دوتا مرغ عشق، لوکاس و لورا قدم بزنیم؟!
- حتماً چرا که نه.

***

*دانای‌کل*
کلاه‌های لبه دار رو توی دستش گرفته و با چشم‌هایی که خون ازش می‌بارید بهشون زل زد. این کلاه‌ها جونِ تک تک عزیزاش رو گرفته بودن و توی خاک کرده بودن، این کلاه‌ها یک عمر باعث تنهاییش شده بودن، این کلاه‌ها یک عمر باعث کابوسش شده بودن، خوشبختی‌رو ازش دزدیده بودن و باعث عذابش شده بودن این کلاه‌ها بوی خون و نفرت و عذاب و درد می‌دادن این کلاه‌ها اون رو بی‌رحم کرده بودن و باعث و بانی‌ش فقط یک نفر بود. \" سیروس\"
عماد همون طور که به کلاه‌ها زل‌زده بود و با خشم و نفرت اون‌ها رو توی دستش می‌فشرد؛ ناگهان چشم هاش پر از اشک شد و چند قطره چکید روی کلاه‌ها؛ همون طور که اشک‌هاش صورتش رو خیس می‌کرد ناگهان بین گریه‌هاش از ته دل خندید و به خودش گفت:
-‌یه عمر دنبالت بودم نامرد! الان که پیدات کردم باید جامون رو عوض کنیم من ل*ذت ببرم از خوشی‌ای که با عذاب دادن تو به دست می‌ارم و توی مار صفت هم یک عمر باید عذاب بکشی. طعم تمام بدبختی‌هایی که من چشیدم رو تو هم باید بچشی تمام عذاب‌هایی رو که من ذره ذره لمس کردم تو هم باید لمس کنی و بفهمی درد و رنج چیه! خوشبختیت رو ازت می‌گیرم و بیچاره‌ت می‌کنم جوری که برای مردنت التماسم کنی و به پام بیوفتی سیروس!
کد:
*ساغر*
امروز وقت نکردم به ملودی زنگ بزنم واسه همین چند دقیقه پیش گوشی لورا رو گرفتم و به ملودی زنگ زدم؛ برای بار هفتم شماره‌ش رو گرفتم که بوق خورد اما جواب نداد با ناراحتی تماس رو قطع کردم و گوشی رو کنار گذاشتم.
دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید خیلی حالم بد بود از‌یه طرف رازمیک به خاطر من تیر خورد از‌یه طرف هم معلوم نبود چه بلایی سر هاتف اومده و ملودی چش شده که جواب نمی‌ده دیگه شماره‌ی کسی از افراد عمارت رو بلد نبودم که بهشون زنگ بزنم هاتف که گوشیش خاموش بود ملودی هم که جواب نمی‌داد. به سیروس هم جرأت نداشتم زنگ بزنم.
بدجور فکرم ریخته بود به هم! همش تو دلم دعا می‌کردم که بلایی سر هاتف نیاد و دستگیر نشده باشه وگرنه عذاب وجدان تا آخر عمر ولم نمی‌کرد؛ کاش اون کار احمقانه رو نکرده بودم و سیروس رو به پلیس لو نداده بودم؛ ولی خب بیهوده‌ترین واژه توی لغت فارسی \"کاش\" هست چون هیچی رو عوض نمی‌کنه. تو افکار خودم غرق بودم که لورا اومد توی اتاقم و گفت:
- پاشو بریم ساغر!
سری تکون دادم و پاشدم گوشیش رو بهش دادم و از اتاق رفتیم بیرون؛ میلا و بقیه‌ی دخترا خونه نبودن! از وقتی که اون شب پلیس نزدیک بود دستگیرمون کنه تا الان میلا کم تو خونه پیداش می‌شد! البته اخلاقش مثل سگ شده بود کسی نمی‌تونست باهاش حرف بزنه بازم خوب شد بسته‌های شیشه دست پلیس نیفتاد و کسی هم دستگیر نشد وگرنه فکر کنم میلا همه مون رو قتل عام می‌کرد؛ خشم و عصبانیتش کمتر از سیروس نبود.
از خونه رفتیم بیرون و سر خیابون تاکسی گرفتیم و لورا بهش آدرس جایی که قرار بود بریم رو داد! سرم رو تکیه دادم به شیشه‌ی ماشین و بازم افکارم کشیده شد سمت ملودی و هاتف!
متوجه نشدم چقدر گذشت که لورا گفت:
- رسیدیم ساغر پیاده شو!
با صدای لورا به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم. هردو به طرف پارک راه افتادیم، توی پارک که رفتیم رازمیک و لوکاس رو دیدم که روی‌یه نیمکت نشسته بودن و باهم صحبت می‌کردن لوکاس همین‌که چشمش به ما افتاد با لبخند‌یه چیزایی به رازمیک گفت که هر دو پاشدن و اومدن سمت ما.
اول از همه لوکاس به انگلیسی با لورا و من احوالپرسی کرد و بعد از اینکه لورا حال رازمیک رو پرسید و بهش سرسلامتی گفت با لوکاس رفتن‌یه طرف پارک و برای خودشون قدم زدن.
نگاهی به بازوی پانسمان شده‌ی رازمیک انداختم و گفتم:
- واقعاً متأسفم بخاطر من تیر خوردی!
-چرا می‌گی به خاطر من؟ بخاطر تو نبود که! خودت رو ناراحت نکن دختر.
-بخاطر من بود دیگه اون پلیس هدفش من بودم می‌خواست اول به من شلیک کنه تو منو هول دادی پایین گلوله به خودت خورد!
-اشکال نداره، دیگه هرچی بود تموم شد منم الان حالم خوبه!
با ناراحتی سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. رازمیک از توی جیب شلوارش‌یه گوشی در آورد و گرفت طرف من و گفت:
-یه گوشی آیفون مثل گوشی خودت برات خریده بودم ولی اون شبی که پلیس اومد و فرار کردیم گوشی از جیبم افتاده بود که بعدش متوجه شدم و لوکاس رو فرستادم همون اطراف دنبالش بگرده اما گوشی پیدا نشد حالا کدش رو دادم مخابرات برام پیداش کنه اگه دست کسی باشه که حتماً گیر می‌یوفته ولی اگه جایی افتاده باشه که دیگه نمی‌شه پیداش کرد.
نگاهی به گوشی تو دست رازمیک انداختم و از دستش گرفتم، ‌یه گوشی سامسونگ بود.
- واقعاً متأسفم ساغر، هرچی پول داشتم دادم اون گوشی آیفون رو خریدم، دیگه با مقدار کمی که پول داشتم فقط تونستم این رو بخرم ولی قول می‌دم برات جبران کنم.
- اصلاً اشکال نداره همین واسم کافیه!
رازمیک لبخندی زد و گفت:
-خیلی خب پس موافقی بریم بستنی بخوریم و یکم مثل اون دوتا مرغ عشق، لوکاس و لورا قدم بزنیم؟!
- حتماً چرا که نه.

***

*دانای‌کل*
کلاه‌های لبه دار رو توی دستش گرفته و با چشم‌هایی که خون ازش می‌بارید بهشون زل زد. این کلاه‌ها جونِ تک تک عزیزاش رو گرفته بودن و توی خاک کرده بودن، این کلاه‌ها یک عمر باعث تنهاییش شده بودن، این کلاه‌ها یک عمر باعث کابوسش شده بودن، خوشبختی‌رو ازش دزدیده بودن و باعث عذابش شده بودن این کلاه‌ها بوی خون و نفرت و عذاب و درد می‌دادن این کلاه‌ها اون رو بی‌رحم کرده بودن و باعث و بانی‌ش فقط یک نفر بود. \" سیروس\"
عماد همون طور که به کلاه‌ها زل‌زده بود و با خشم و نفرت اون‌ها رو توی دستش می‌فشرد؛ ناگهان چشم هاش پر از اشک شد و چند قطره چکید روی کلاه‌ها؛ همون طور که اشک‌هاش صورتش رو خیس می‌کرد ناگهان بین گریه‌هاش از ته دل خندید و به خودش گفت:
-‌یه عمر دنبالت بودم نامرد! الان که پیدات کردم باید جامون رو عوض کنیم من ل*ذت ببرم از خوشی‌ای که با عذاب دادن تو به دست می‌ارم و توی مار صفت هم یک عمر باید عذاب بکشی. طعم تمام بدبختی‌هایی که من چشیدم رو تو هم باید بچشی تمام عذاب‌هایی رو که من ذره ذره لمس کردم تو هم باید لمس کنی و بفهمی درد و رنج چیه! خوشبختیت رو ازت می‌گیرم و بیچاره‌ت می‌کنم جوری که برای مردنت التماسم کنی و به پام بیوفتی سیروس!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۶۷


همین لحظه تیرداد پشت در اتاقش‌ایستاد و چند تقه به در زد. عماد با شنیدن صدای در اشکاش رو پاک کرد و بله‌ای گفت که تیرداد وارد اتاق شد و با دیدن عماد با خوشحالی گفت:
- بابا! ماموریتت توی بندر تموم شد؟
عماد لبخندی به صورت تیرداد زد و گفت:
-آره پسرم.
تیرداد رفت پیش عماد و روی کاناپه نشست و گفت:
-خوش‌حالم که سالم برگشتی حالا چی شد مجرم‌ها رو دستگیر کردی؟
عماد یاد ماموریت پنج روز پیش افتاد که هیچ کدوم از افراد سیروس رو دستگیر نکرد حتی شخصی که آدرس سیروس رو بهش داده بود هم آزاد گذاشت رفت؛ چون نمی‌خواست سیروس و افرادش گیر پلیس بیفتن. عماد از اینکه همه‌ی افرادش کشته شده بودن و جناب سرهنگ بخاطر این عملیات مشکوک کلی ازش بازجویی کرده بود مضطرب بود یکم! تیرداد از اینکه دید پدرش مثل هر روز حال روحی خوبی نداره و مثل همیشه به کلاه‌ها زل‌زده؛ سؤالی ازش نپرسید و نخواست پاپیچش بشه، دستی روی شونه‌ی عماد زد و از جاش بلند شد و گفت:
-به نظر میاد خسته‌ای یکم، استراحت کن.
این رو گفت و چند قدم برداشت سمت در که عماد با بغض گفت:
-پیداش کردم!
تیرداد برگشت سمت عماد و با شک پرسید:
-چی رو پیدا کردی بابا؟
-اونی که خونواده‌م رو کشت، اونی که بیچاره‌م کرد و‌یه عمر عذابم داد رو پیدا کردم؛ جلال رو پیدا کردم!
تیرداد شوکه شده چشم دوخت به عماد!
-اون خودش بود! همون کلاه گرد لبه دار هنوزم روی سرش بود و اون زخم چاقویی که بابام بهش زد هنوزم توی صورتش بود اون خودش بود تیرداد؛ من پیداش کردم.
-چطوری پیداش کردی بابا؟ اون کیه؟ کجا بود؟
-اون شخصی که برای دستگیریش رفته بودم بندر فهمیدم جلاله که کل نیرو‌های من رو کشت و با محموله‌ش فرار کرد!
-جلال؟
-همه چیز رو راجع بهش فهمیدم اون خود جلاله که اسمش رو عوض کرده و گذاشته سیروس! اون قیافه‌ش هنوزم جلوی چشمامه همون کلاه لبه دار سرش بود و همون زخم روی صورتش و حتی همون خالکوبیه قدیمی! جلال الان شده رئیس‌یه باند مافیای بزرگ که تو چندتا کشور خارجی کار می‌کنه و کلی واسه خودش اسم و رسم ساخته و همه ازش به عنوان‌یه تاجر موفق و‌یه آدم خَیّر یاد می‌کنن اون خیلی قوی شده، خیلی!
تیرداد کنار عماد نشست و گفت:
-خب الان می‌خوای چیکار کنیم؟
-از این لحظه به بعد من تو زندگیم فقط‌یه هدف دارم که برای رسیدنش حاضرم زندگیم رو بدم و اون هم نابود شدن جلاله و بس!
-بابا فقط آدرسش رو بده تا خودم آتیشش بزنم.
عماد با جدیتِ تمام گفت:
- خودم تا آخرین قطره‌ی خونم تلاش می‌کنم تا نابودش کنم و به خاک سیاه بشونمش کاری می‌کنم که آرزو کنه بمیره!
-آروم باش بابا؛ الان آدرسش رو داری می‌دونی کجاست؟
-همه چیز رو راجبش می‌دونم؛ همه چیز رو!

کد:
همین لحظه تیرداد پشت در اتاقش‌ایستاد و چند تقه به در زد. عماد با شنیدن صدای در اشکاش رو پاک کرد و بله‌ای گفت که تیرداد وارد اتاق شد و با دیدن عماد با خوشحالی گفت:
- بابا! ماموریتت توی بندر تموم شد؟
عماد لبخندی به صورت تیرداد زد و گفت:
-آره پسرم.
تیرداد رفت پیش عماد و روی کاناپه نشست و گفت:
-خوش‌حالم که سالم برگشتی حالا چی شد مجرم‌ها رو دستگیر کردی؟
عماد یاد ماموریت پنج روز پیش افتاد که هیچ کدوم از افراد سیروس رو دستگیر نکرد حتی شخصی که آدرس سیروس رو بهش داده بود هم آزاد گذاشت رفت؛ چون نمی‌خواست سیروس و افرادش گیر پلیس بیفتن. عماد از اینکه همه‌ی افرادش کشته شده بودن و جناب سرهنگ بخاطر این عملیات مشکوک کلی ازش بازجویی کرده بود مضطرب بود یکم! تیرداد از اینکه دید پدرش مثل هر روز حال روحی خوبی نداره و مثل همیشه به کلاه‌ها زل‌زده؛ سؤالی ازش نپرسید و نخواست پاپیچش بشه، دستی روی شونه‌ی عماد زد و از جاش بلند شد و گفت:
-به نظر میاد خسته‌ای یکم، استراحت کن.
این رو گفت و چند قدم برداشت سمت در که عماد با بغض گفت:
-پیداش کردم!
تیرداد برگشت سمت عماد و با شک پرسید:
-چی رو پیدا کردی بابا؟
-اونی که خونواده‌م رو کشت، اونی که بیچاره‌م کرد و‌یه عمر عذابم داد رو پیدا کردم؛ جلال رو پیدا کردم!
تیرداد شوکه شده چشم دوخت به عماد!
-اون خودش بود! همون کلاه گرد لبه دار هنوزم روی سرش بود و اون زخم چاقویی که بابام بهش زد هنوزم توی صورتش بود اون خودش بود تیرداد؛ من پیداش کردم.
-چطوری پیداش کردی بابا؟ اون کیه؟ کجا بود؟
-اون شخصی که برای دستگیریش رفته بودم بندر فهمیدم جلاله که کل نیرو‌های من رو کشت و با محموله‌ش فرار کرد!
-جلال؟
-همه چیز رو راجع بهش فهمیدم اون خود جلاله که اسمش رو عوض کرده و گذاشته سیروس! اون قیافه‌ش هنوزم جلوی چشمامه همون کلاه لبه دار سرش بود و همون زخم روی صورتش و حتی همون خالکوبیه قدیمی! جلال الان شده رئیس‌یه باند مافیای بزرگ که تو چندتا کشور خارجی کار می‌کنه و کلی واسه خودش اسم و رسم ساخته و همه ازش به عنوان‌یه تاجر موفق و‌یه آدم خَیّر یاد می‌کنن اون خیلی قوی شده، خیلی!
تیرداد کنار عماد نشست و گفت:
-خب الان می‌خوای چیکار کنیم؟
-از این لحظه به بعد من تو زندگیم فقط‌یه هدف دارم که برای رسیدنش حاضرم زندگیم رو بدم و اون هم نابود شدن جلاله و بس!
-بابا فقط آدرسش رو بده تا خودم آتیشش بزنم.
عماد با جدیتِ تمام گفت:
- خودم تا آخرین قطره‌ی خونم تلاش می‌کنم تا نابودش کنم و به خاک سیاه بشونمش کاری می‌کنم که آرزو کنه بمیره!
-آروم باش بابا؛ الان آدرسش رو داری می‌دونی کجاست؟
-همه چیز رو راجبش می‌دونم؛ همه چیز رو!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۶۸


تیرداد گفت:
-خب چطوری فهمیدی بابا؟
-وقتی کل نیروهام کشته شدن من رفتم توی‌یه اتاق مخفی شدم و دیدم یکی از افراد جلال تیر خورده توی زانوش من دست و پاش رو بستم و دهانش رو چسب زدم و پشت‌یه صفحه‌ی آلومینیومی مخفیش کردم، خودمم همونجا موندم؛ چون جلال داشت کل افراد کشته شده و زخمیش رو از اونجا خارج می‌کرد. منکه نمی‌دونستم کسی که سالهاست دارم دنبالش می‌گردم همونیه که برای دستگیریش رفتم بندر، خواستم اون شخصی که از افرادش بود رو پنهونی دستگیر کنم چون اون تنها کسی بود که جلال پیداش نکرد و داشتن از اون ساختمون خارج می‌شدن که نمی‌دونم چی شد جلال اومد توی همون اتاق و من دیدمش! خود بی‌شرفش بود از دیدنش شوکه شدم می‌خواست من رو هم با کلاه بکشه اما زنده‌م گذاشت تا مثلاً برم به بالا دستی هام بگم امثال اون هیچ‌وقت گیر نمی‌یوفتن این رو گفت و رفت فقط خداروشکر که چشمش به اونی نیفتاد که از افرادش بود وقتی‌که جلال رفت من در ازای آزادی اون شخص ازش اطلاعات جلال رو گرفتم و رهاش کردم بره!
-مر*تیکه‌ی ع*و*ضی!
-تیرداد کمکم می‌کنی ازش انتقام بگیرم؟!
-این چه حرفیه بابا معلومه که کمکت می‌کنم، خودم اون بی‌ن*ا*موس رو می‌کشمش.
-پس حالا من و تو‌یه هدف مشترک داریم!
-فقط بابا میشه ازتون خواهش کنم‌یه بار دیگه گذشته رو برام تعریف کنی؟! می‌دونم سخته ولی‌یه بار دیگه بگین چه اتفاقایی افتاده دوست دارم همه چیز رو‌یه بار دیگه بدونم چون حالا که می‌خوایم وارد‌یه هدف مشترک بشیم باید بدونم این جلال واقعاً چیکارا کرده!
عماد‌یه لیوان آب پر کرد و خورد و بعد از کمی مکث گفت:
-باشه می‌گم!
و ادامه داد:
-چهل سال پیش وقتی‌که من هشت سالم بود پدربزرگم جهانگیر که برج ساز بود و ساختمون خرید و فروش می‌کرد از روی‌یه ساختمون سه طبقه افتاد پایین و قطع نخاع شد بعد از اون نتونست کارهاش رو مدیریت کنه و همه چیز رو سپرد دست بابام سَتّار! بابام بجز خرید و فروش ساختمون‌یه مغازه‌ی فرش فروشی هم داشت. همه چیز از جایی شروع شد که پدربزرگم‌یه شب که توی خونه‌مون تنها بود و مامانم رفت مسجد نماز بخونه و به من سپرد که حواسم به پدربزرگم باشه اما من گوش نکردم و رفتم با دوستام تو کوچه بازی کردم که بعد از چند دقیقه متوجه شدم‌یه مرد مشکی پوش با کلاه لبه دارش از خونه‌مون رفت بیرون کلاهش اونقدر پایین بود که صورتش رو ندیدم سریع دویدم توی خونه‌مون و دیدم‌یه کلاه لبه دار مشکی کنار ویلچر پدربزرگم افتاده و گلوی پدربزرگم بریده شد و خونریزی می‌کنه! اون موقع انقدر ترسیدم که کلاه رو پیش خودم نگه داشتم و هیچ‌وقت به کسی حرفی نزدم!

کد:
تیرداد گفت:
-خب چطوری فهمیدی بابا؟
-وقتی کل نیروهام کشته شدن من رفتم توی‌یه اتاق مخفی شدم و دیدم یکی از افراد جلال تیر خورده توی زانوش من دست و پاش رو بستم و دهانش رو چسب زدم و پشت‌یه صفحه‌ی آلومینیومی مخفیش کردم، خودمم همونجا موندم؛ چون جلال داشت کل افراد کشته شده و زخمیش رو از اونجا خارج می‌کرد. منکه نمی‌دونستم کسی که سالهاست دارم دنبالش می‌گردم همونیه که برای دستگیریش رفتم بندر، خواستم اون شخصی که از افرادش بود رو پنهونی دستگیر کنم چون اون تنها کسی بود که جلال پیداش نکرد و داشتن از اون ساختمون خارج می‌شدن که نمی‌دونم چی شد جلال اومد توی همون اتاق و من دیدمش! خود بی‌شرفش بود از دیدنش شوکه شدم می‌خواست من رو هم با کلاه بکشه اما زنده‌م گذاشت تا مثلاً برم به بالا دستی هام بگم امثال اون هیچ‌وقت گیر نمی‌یوفتن این رو گفت و رفت فقط خداروشکر که چشمش به اونی نیفتاد که از افرادش بود وقتی‌که جلال رفت من در ازای آزادی اون شخص ازش اطلاعات جلال رو گرفتم و رهاش کردم بره!
-مر*تیکه‌ی ع*و*ضی!
-تیرداد کمکم می‌کنی ازش انتقام بگیرم؟!
-این چه حرفیه بابا معلومه که کمکت می‌کنم، خودم اون بی‌ن*ا*موس رو می‌کشمش.
-پس حالا من و تو‌یه هدف مشترک داریم!
-فقط بابا میشه ازتون خواهش کنم‌یه بار دیگه گذشته رو برام تعریف کنی؟! می‌دونم سخته ولی‌یه بار دیگه بگین چه اتفاقایی افتاده دوست دارم همه چیز رو‌یه بار دیگه بدونم چون حالا که می‌خوایم وارد‌یه هدف مشترک بشیم باید بدونم این جلال واقعاً چیکارا کرده!
عماد‌یه لیوان آب پر کرد و خورد و بعد از کمی مکث گفت:
-باشه می‌گم!
و ادامه داد:
-چهل سال پیش وقتی‌که من هشت سالم بود پدربزرگم جهانگیر که برج ساز بود و ساختمون خرید و فروش می‌کرد از روی‌یه ساختمون سه طبقه افتاد پایین و قطع نخاع شد بعد از اون نتونست کارهاش رو مدیریت کنه و همه چیز رو سپرد دست بابام سَتّار! بابام بجز خرید و فروش ساختمون‌یه مغازه‌ی فرش فروشی هم داشت. همه چیز از جایی شروع شد که پدربزرگم‌یه شب که توی خونه‌مون تنها بود و مامانم رفت مسجد نماز بخونه و به من سپرد که حواسم به پدربزرگم باشه اما من گوش نکردم و رفتم با دوستام تو کوچه بازی کردم که بعد از چند دقیقه متوجه شدم‌یه مرد مشکی پوش با کلاه لبه دارش از خونه‌مون رفت بیرون کلاهش اونقدر پایین بود که صورتش رو ندیدم سریع دویدم توی خونه‌مون و دیدم‌یه کلاه لبه دار مشکی کنار ویلچر پدربزرگم افتاده و گلوی پدربزرگم بریده شد و خونریزی می‌کنه! اون موقع انقدر ترسیدم که کلاه رو پیش خودم نگه داشتم و هیچ‌وقت به کسی حرفی نزدم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا