پارت_۴٠
میلا حرفاش رو تموم کرد و گفت:
-متوجه شدین؟
همهی دخترا باهم گفتن:
-بله.
برام عجیب بود که میلا ارمنی بود اما با همه فارسی صحبت میکرد درسته که مادرش ایرانی بوده اما خب این جه ربطی داره که با بقیه ارمنی صحبت میکنه؟!
میلا: خب جاساز کنین برین ببینمامشب چیکار میکنین؟
همه دخترا بستههای کوچیکی که روی میز بود رو برداشتن و توی جیب لباسهاشون و کفشهاشون جا دادن. لورا کنارم وایستاد و گفت:
- هر چقدرشون رو که میتونی جا بده توی لباس هات سریع باش!
چندتا از بستههای مواد رو برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم و توی کفش هام چند لحظه بعد همهی موادها جاسازی و روی میز خالی شد! میلا سوتی زد و گفت:
- برین زود حواستون هم جمع باشه!
همه چشمی گفتن و رفتن توی حیاط. لورا در حیاط رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-الان دیگه خلوته هیچکس نیست بریم!
این رو گفت و همه یکی یکی رفتن بیرون منم بینشون رفتم بیرون لورا در رو آروم بست و ازیه کوچه تاریک شروع به حرکت کردیم یکم استرس داشتم اولین بار بود که توییه کشور غریبه خلاف میکردم! همه مون قطاری پشت سر هم از توی کوچهای که چشم، چشم رو نمیدید حرکت میکردیم. معلوم بود اینا اینقدر از این کوچه پس کوچهها رفت و آمد کردن که چشم بسته هم میتونن قدم بردارن!
رسیدیم به ته کوچه و ازیه خیابون رد شدیم، واردیه کوچهی دیگه شدیم هر هفت نفرمون پشت سر لورا میرفتیم و اون راهنمامون بود! فکر کنم این لورا بیشتر از من هیجان دوست داره! همین طور که داشتم میرفتمیهویه چیزی جلوی پام گیر کرد و همینکه اومدم بخورم زمین یکی از دخترا بازوم رو گرفت و به ارمنییه چیزی گفت. فکر کنم فارسی بلد بود اما چونیهو خواست حرف بزنه ز*ب*ون ارمنیش زودتر به حرکت در اومد.
بهش گفتم:
-با اینکه نفهمیدم چی گفتی ولی ممنون!
صدای لورا از جلو اومد:
-با هم صحبت نکنین ممکنه یکی بشنوه!
-خودتم که الان داری صحبت میکنی.
از این حرف من همه ریز ریز خندیدن! لورا پوف کلافهای کشید و به راهش ادامه داد! یکم که حرکت کردیم بهیه کوچهی دیگه رسیدیم و تا آخرش رفتیم که بنبست بود. همهایستادن و لورا از جیبشیه کاغذ برداشت و پرت کرد توی حیاط که ته کوچه بود! همین لحظه دو نفر از بالای حیاط پریدن توی کوچه و بهمون نزدیک شدن. خوب که دقت کردم دیدم پسر هستن. یکی از پسرا کلاه آفتابیش رو یکم کشید بالا و به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی به لورا گفت که لورا هم جوابش رو داد.
پسره گوشهی ل*بش رو به نشونهی خندیدن کج کرد ویه نگاهی به همهی دخترا کرد و آروم به من نزدیک شد. وقتی کامل جلومایستاد کلاهش رو در آورد که متوجه تتوی عجیبی روی گونهش شدم تتوش به شکل صلیب بود که دورشیه دایرهی قرمز بود و اطراف صلیب قطرههایی به شکل خون بود! همهجا تاریک بود و من صورتش رو با نور ضعیفی از ماه میدیدم.
پسره بهم نزدیک شد و به انگلیسی گفت:
-عضو جدید توی اکیپ میبینم!
انگلیسیم زیاد خوب نبود اما دست و پا شکسته میتونستم حرف بزنم و بفهمم چی میگن! نگاهی تو چشمای پسره انداختم و گفتم:
- آره جدیدم!
-نه! معلومهیه چیزی هستی! خوشم اومد.
تا خواستم حرفی بزنم که لورا به پسره نزدیک شد و گفت: -رازمیک! ؟
پسره نگاهش کرد و لورا به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی بهش گفت. پسره سریع در کوله پشتیش رو باز کرد و اونیه پسر دیگه هم کوله پشتیشو باز کرد و همهی دخترها کل موادهای جاسازی شده رو در آوردن و ریختن توی کوله پشتیها. منم موادها رو از توی کفشام و جیب شلوارم در آوردم و ریختم توی کوله پشتیها. اون پسره که تازه فهمیدم اسمش رازمیکه گفت:
- تو هم مواد جاساز کردی زدی تو این کار؟ ازت خوشم اومد.
- بهتره از من خوشت نیاد چون من اصلاً دختر خوبی نیستم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمیفرد
#انجمن_تک_رمان
میلا حرفاش رو تموم کرد و گفت:
-متوجه شدین؟
همهی دخترا باهم گفتن:
-بله.
برام عجیب بود که میلا ارمنی بود اما با همه فارسی صحبت میکرد درسته که مادرش ایرانی بوده اما خب این جه ربطی داره که با بقیه ارمنی صحبت میکنه؟!
میلا: خب جاساز کنین برین ببینمامشب چیکار میکنین؟
همه دخترا بستههای کوچیکی که روی میز بود رو برداشتن و توی جیب لباسهاشون و کفشهاشون جا دادن. لورا کنارم وایستاد و گفت:
- هر چقدرشون رو که میتونی جا بده توی لباس هات سریع باش!
چندتا از بستههای مواد رو برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم و توی کفش هام چند لحظه بعد همهی موادها جاسازی و روی میز خالی شد! میلا سوتی زد و گفت:
- برین زود حواستون هم جمع باشه!
همه چشمی گفتن و رفتن توی حیاط. لورا در حیاط رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-الان دیگه خلوته هیچکس نیست بریم!
این رو گفت و همه یکی یکی رفتن بیرون منم بینشون رفتم بیرون لورا در رو آروم بست و ازیه کوچه تاریک شروع به حرکت کردیم یکم استرس داشتم اولین بار بود که توییه کشور غریبه خلاف میکردم! همه مون قطاری پشت سر هم از توی کوچهای که چشم، چشم رو نمیدید حرکت میکردیم. معلوم بود اینا اینقدر از این کوچه پس کوچهها رفت و آمد کردن که چشم بسته هم میتونن قدم بردارن!
رسیدیم به ته کوچه و ازیه خیابون رد شدیم، واردیه کوچهی دیگه شدیم هر هفت نفرمون پشت سر لورا میرفتیم و اون راهنمامون بود! فکر کنم این لورا بیشتر از من هیجان دوست داره! همین طور که داشتم میرفتمیهویه چیزی جلوی پام گیر کرد و همینکه اومدم بخورم زمین یکی از دخترا بازوم رو گرفت و به ارمنییه چیزی گفت. فکر کنم فارسی بلد بود اما چونیهو خواست حرف بزنه ز*ب*ون ارمنیش زودتر به حرکت در اومد.
بهش گفتم:
-با اینکه نفهمیدم چی گفتی ولی ممنون!
صدای لورا از جلو اومد:
-با هم صحبت نکنین ممکنه یکی بشنوه!
-خودتم که الان داری صحبت میکنی.
از این حرف من همه ریز ریز خندیدن! لورا پوف کلافهای کشید و به راهش ادامه داد! یکم که حرکت کردیم بهیه کوچهی دیگه رسیدیم و تا آخرش رفتیم که بنبست بود. همهایستادن و لورا از جیبشیه کاغذ برداشت و پرت کرد توی حیاط که ته کوچه بود! همین لحظه دو نفر از بالای حیاط پریدن توی کوچه و بهمون نزدیک شدن. خوب که دقت کردم دیدم پسر هستن. یکی از پسرا کلاه آفتابیش رو یکم کشید بالا و به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی به لورا گفت که لورا هم جوابش رو داد.
پسره گوشهی ل*بش رو به نشونهی خندیدن کج کرد ویه نگاهی به همهی دخترا کرد و آروم به من نزدیک شد. وقتی کامل جلومایستاد کلاهش رو در آورد که متوجه تتوی عجیبی روی گونهش شدم تتوش به شکل صلیب بود که دورشیه دایرهی قرمز بود و اطراف صلیب قطرههایی به شکل خون بود! همهجا تاریک بود و من صورتش رو با نور ضعیفی از ماه میدیدم.
پسره بهم نزدیک شد و به انگلیسی گفت:
-عضو جدید توی اکیپ میبینم!
انگلیسیم زیاد خوب نبود اما دست و پا شکسته میتونستم حرف بزنم و بفهمم چی میگن! نگاهی تو چشمای پسره انداختم و گفتم:
- آره جدیدم!
-نه! معلومهیه چیزی هستی! خوشم اومد.
تا خواستم حرفی بزنم که لورا به پسره نزدیک شد و گفت: -رازمیک! ؟
پسره نگاهش کرد و لورا به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی بهش گفت. پسره سریع در کوله پشتیش رو باز کرد و اونیه پسر دیگه هم کوله پشتیشو باز کرد و همهی دخترها کل موادهای جاسازی شده رو در آوردن و ریختن توی کوله پشتیها. منم موادها رو از توی کفشام و جیب شلوارم در آوردم و ریختم توی کوله پشتیها. اون پسره که تازه فهمیدم اسمش رازمیکه گفت:
- تو هم مواد جاساز کردی زدی تو این کار؟ ازت خوشم اومد.
- بهتره از من خوشت نیاد چون من اصلاً دختر خوبی نیستم!
کد:
میلا حرفاش رو تموم کرد و گفت:
-متوجه شدین؟
همهی دخترا باهم گفتن:
-بله.
برام عجیب بود که میلا ارمنی بود اما با همه فارسی صحبت میکرد درسته که مادرش ایرانی بوده اما خب این جه ربطی داره که با بقیه ارمنی صحبت میکنه؟!
میلا: خب جاساز کنین برین ببینمامشب چیکار میکنین؟
همه دخترا بستههای کوچیکی که روی میز بود رو برداشتن و توی جیب لباسهاشون و کفشهاشون جا دادن. لورا کنارم وایستاد و گفت:
- هر چقدرشون رو که میتونی جا بده توی لباس هات سریع باش!
چندتا از بستههای مواد رو برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم و توی کفش هام چند لحظه بعد همهی موادها جاسازی و روی میز خالی شد! میلا سوتی زد و گفت:
- برین زود حواستون هم جمع باشه!
همه چشمی گفتن و رفتن توی حیاط. لورا در حیاط رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-الان دیگه خلوته هیچکس نیست بریم!
این رو گفت و همه یکی یکی رفتن بیرون منم بینشون رفتم بیرون لورا در رو آروم بست و ازیه کوچه تاریک شروع به حرکت کردیم یکم استرس داشتم اولین بار بود که توییه کشور غریبه خلاف میکردم! همه مون قطاری پشت سر هم از توی کوچهای که چشم، چشم رو نمیدید حرکت میکردیم. معلوم بود اینا اینقدر از این کوچه پس کوچهها رفت و آمد کردن که چشم بسته هم میتونن قدم بردارن!
رسیدیم به ته کوچه و ازیه خیابون رد شدیم، واردیه کوچهی دیگه شدیم هر هفت نفرمون پشت سر لورا میرفتیم و اون راهنمامون بود! فکر کنم این لورا بیشتر از من هیجان دوست داره! همین طور که داشتم میرفتمیهویه چیزی جلوی پام گیر کرد و همینکه اومدم بخورم زمین یکی از دخترا بازوم رو گرفت و به ارمنییه چیزی گفت. فکر کنم فارسی بلد بود اما چونیهو خواست حرف بزنه ز*ب*ون ارمنیش زودتر به حرکت در اومد.
بهش گفتم:
-با اینکه نفهمیدم چی گفتی ولی ممنون!
صدای لورا از جلو اومد:
-با هم صحبت نکنین ممکنه یکی بشنوه!
-خودتم که الان داری صحبت میکنی.
از این حرف من همه ریز ریز خندیدن! لورا پوف کلافهای کشید و به راهش ادامه داد! یکم که حرکت کردیم بهیه کوچهی دیگه رسیدیم و تا آخرش رفتیم که بنبست بود. همهایستادن و لورا از جیبشیه کاغذ برداشت و پرت کرد توی حیاط که ته کوچه بود! همین لحظه دو نفر از بالای حیاط پریدن توی کوچه و بهمون نزدیک شدن. خوب که دقت کردم دیدم پسر هستن. یکی از پسرا کلاه آفتابیش رو یکم کشید بالا و به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی به لورا گفت که لورا هم جوابش رو داد.
پسره گوشهی ل*بش رو به نشونهی خندیدن کج کرد ویه نگاهی به همهی دخترا کرد و آروم به من نزدیک شد. وقتی کامل جلومایستاد کلاهش رو در آورد که متوجه تتوی عجیبی روی گونهش شدم تتوش به شکل صلیب بود که دورشیه دایرهی قرمز بود و اطراف صلیب قطرههایی به شکل خون بود! همهجا تاریک بود و من صورتش رو با نور ضعیفی از ماه میدیدم.
پسره بهم نزدیک شد و به انگلیسی گفت:
-عضو جدید توی اکیپ میبینم!
انگلیسیم زیاد خوب نبود اما دست و پا شکسته میتونستم حرف بزنم و بفهمم چی میگن! نگاهی تو چشمای پسره انداختم و گفتم:
- آره جدیدم!
-نه! معلومهیه چیزی هستی! خوشم اومد.
تا خواستم حرفی بزنم که لورا به پسره نزدیک شد و گفت: -رازمیک! ؟
پسره نگاهش کرد و لورا به ز*ب*ون ارمنییه چیزایی بهش گفت. پسره سریع در کوله پشتیش رو باز کرد و اونیه پسر دیگه هم کوله پشتیشو باز کرد و همهی دخترها کل موادهای جاسازی شده رو در آوردن و ریختن توی کوله پشتیها. منم موادها رو از توی کفشام و جیب شلوارم در آوردم و ریختم توی کوله پشتیها. اون پسره که تازه فهمیدم اسمش رازمیکه گفت:
- تو هم مواد جاساز کردی زدی تو این کار؟ ازت خوشم اومد.
- بهتره از من خوشت نیاد چون من اصلاً دختر خوبی نیستم!
#الهه_کریمیفرد
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: