پارت-۳۹
*عماد*
بابابزرگ قصهش که تموم شد با ذوق گفتم:
-یه بار دیگه برام تعریف کن!
بابابزرگ دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:
- نه دیگه پسرم موقع اذانه باید تیمم کنم و نمازم رو بخونم! وقتی که خواستی بخوابی بیا پیش خودم تا براتیه قصهی جدید تعریف کنم.
بعد از این چرخهای ویلچرش رو حرکت داد و رفت توی اتاق خودش؛ همین لحظه مامان اومد توی حیاط و چادرش رو از روی طناب برداشت و سرش کرد. رفتم پیشش و گفتم:
- مامان ریحانه جایی میخوای بری؟
-میرم مسجد نماز بخونم تو هم مراقب پدربزرگت باش نبینم باز این وقت غروب رفتی بیرون داری بازی میکنیها من زود برمیگردم.
-خوب لااقل بذار برم پیش بابا مغازه، ببینم دوچرخهم رو درست کرده یا نه زود برمیگردم مامان.
- گفتم نه، اگه درستش کرده باشه میارتش خونه.
این رو گفت و از حیاط رفت بیرون. حوصلهم حسابی سر رفته بود امروز تا درس و مشق هام رو نوشتم شب شد حالا هم مامان نمیذاره برم بیرون؛ هوف یعنی چیکار کنم؟!
یهو چشمم به توپم خورد کهیه گوشه حیاط افتاده بود با ذوق رفتم طرفش توپم و برداشتم و یواشکی از حیاط رفتم بیرون تا قبل از اینکه مامان از مسجد برمیگرده یکم بازی کنم و زود برگردم خونه. دوستام همه تو کوچه داشتن بازی میکردن تا چشمشون بهم خورد اومدن پیشم و گفتن باهم فوتبال بازی کنیم منم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم بازی!
ده دقیقه گذشته بود و حسابی مسخ بازی شده بود حواسم به هیچی نبود و سرگرم بازی بودم! من بخاطر قد بلندم دروازهبان شده بودم و بچهها وسط پاس کاری میکردنیهو یکی از دوستام نزدیکم شد و گفت:
-عماد اون آقاهه کیه؟
نگاهی به در حیاطمون انداختم دیدمیه مرد قد بلند با پالتوی مشکی و کلاه لبه دارِ گِرد از خونهمون در اومد بخاطر کلاه گردش که آورده بودش روی چشماش و صورتش پیدا نبود و نمیتونستم چهرهش رو ببینم آقاهه پشتش و کرد به ما و رفت توی کوچهی کناری ویهو غیبش زد. سریع دویدم سمت خونهمون و رفتم توی حیاط با چیزی که روبه روم دیدم مثل برق گرفتهها خشکم زد.
پدربزرگ توی حیاط روی ویلچرش بود و گلوش پاره شده بود و خون به شدت میریخت روی پیراهن سفیدش انگاری گلوش رو بایه چیزی پاره کرده بودن. شوکه شده بودم! همین لحظه چشمم روی کلاه لبه دار مشکیای ثابت موند که کنار ویلچر پدربزرگ افتاده بود و ازش خون میچکید!
*ساغر*
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم که یک و نیم رو نشون میداد به ساعت دیواری نگاه کردم که اون یک رو نشون میداد ساعت مچیم رو به وقت ارمنستان نیم ساعت عقب کشیدم، از روی تخت بلند شدم و مانتو شلوارم رو بایه جین مشکی و تیشرت سبز عوض کردم و موهام رو بالا سرم جمع کردم. خوبی اینجا این بود که میتونستم به راحتی از این لباسها بپوشم هم تو خونه هم بیرون! همین لحظه لورا اومد توی اتاق و گفت:
-میلا اومده بیا باید کار رو شروع کنیم.
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون. چند تا دختر کناریه میز بزرگایستاده بودن و میلا هم دست به کمر جلوشونایستاده بود و حرف میزد تا چشمش به من خورد لبخند کجی زد و گفت:
-دخترا مهمون جدید داریم از این به بعد ساغر هم باشما کار میکنه!
دخترا نگاهی بهم کردن و به فارسی سلام گفتن منم با لبخند جوابشون رو دادم و کنارشونایستادم. میلا گفت:
-خب منیه توضیح کوتاهی بهتون بدم و شما کار رو شروع کنید!
و شروع به صحبت کرد. بدون توجه به حرفاش نگاهی بهش انداختم. میلایه زن قد بلند با پو*ست سبزه و موهای شرابیِ فر و کوتاه بود. لباساشیه شلوار جین و پیراهن قرمز بود کهیه صلیب بزرگ هم دور گ*ردنش آویزون بود. تازه فهمیدم دین مردم اینجا مسیحی هست. میلا چشم و ابروی مشکی داشت با بینی و ل*ب کوچیک بهش نمیخورد زیاد آدم بدجنسی باشه اما خب معلوم بود زرنگه. هیکلش لاغر بود و با هر حرفی که میزدیه چال بزرگ روی گونهش مشخص میشد که بامزهش میکرد. اما اصلاً نمیتونستم حس خوبی بهش داشته باشم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
*عماد*
بابابزرگ قصهش که تموم شد با ذوق گفتم:
-یه بار دیگه برام تعریف کن!
بابابزرگ دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:
- نه دیگه پسرم موقع اذانه باید تیمم کنم و نمازم رو بخونم! وقتی که خواستی بخوابی بیا پیش خودم تا براتیه قصهی جدید تعریف کنم.
بعد از این چرخهای ویلچرش رو حرکت داد و رفت توی اتاق خودش؛ همین لحظه مامان اومد توی حیاط و چادرش رو از روی طناب برداشت و سرش کرد. رفتم پیشش و گفتم:
- مامان ریحانه جایی میخوای بری؟
-میرم مسجد نماز بخونم تو هم مراقب پدربزرگت باش نبینم باز این وقت غروب رفتی بیرون داری بازی میکنیها من زود برمیگردم.
-خوب لااقل بذار برم پیش بابا مغازه، ببینم دوچرخهم رو درست کرده یا نه زود برمیگردم مامان.
- گفتم نه، اگه درستش کرده باشه میارتش خونه.
این رو گفت و از حیاط رفت بیرون. حوصلهم حسابی سر رفته بود امروز تا درس و مشق هام رو نوشتم شب شد حالا هم مامان نمیذاره برم بیرون؛ هوف یعنی چیکار کنم؟!
یهو چشمم به توپم خورد کهیه گوشه حیاط افتاده بود با ذوق رفتم طرفش توپم و برداشتم و یواشکی از حیاط رفتم بیرون تا قبل از اینکه مامان از مسجد برمیگرده یکم بازی کنم و زود برگردم خونه. دوستام همه تو کوچه داشتن بازی میکردن تا چشمشون بهم خورد اومدن پیشم و گفتن باهم فوتبال بازی کنیم منم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم بازی!
ده دقیقه گذشته بود و حسابی مسخ بازی شده بود حواسم به هیچی نبود و سرگرم بازی بودم! من بخاطر قد بلندم دروازهبان شده بودم و بچهها وسط پاس کاری میکردنیهو یکی از دوستام نزدیکم شد و گفت:
-عماد اون آقاهه کیه؟
نگاهی به در حیاطمون انداختم دیدمیه مرد قد بلند با پالتوی مشکی و کلاه لبه دارِ گِرد از خونهمون در اومد بخاطر کلاه گردش که آورده بودش روی چشماش و صورتش پیدا نبود و نمیتونستم چهرهش رو ببینم آقاهه پشتش و کرد به ما و رفت توی کوچهی کناری ویهو غیبش زد. سریع دویدم سمت خونهمون و رفتم توی حیاط با چیزی که روبه روم دیدم مثل برق گرفتهها خشکم زد.
پدربزرگ توی حیاط روی ویلچرش بود و گلوش پاره شده بود و خون به شدت میریخت روی پیراهن سفیدش انگاری گلوش رو بایه چیزی پاره کرده بودن. شوکه شده بودم! همین لحظه چشمم روی کلاه لبه دار مشکیای ثابت موند که کنار ویلچر پدربزرگ افتاده بود و ازش خون میچکید!
*ساغر*
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم که یک و نیم رو نشون میداد به ساعت دیواری نگاه کردم که اون یک رو نشون میداد ساعت مچیم رو به وقت ارمنستان نیم ساعت عقب کشیدم، از روی تخت بلند شدم و مانتو شلوارم رو بایه جین مشکی و تیشرت سبز عوض کردم و موهام رو بالا سرم جمع کردم. خوبی اینجا این بود که میتونستم به راحتی از این لباسها بپوشم هم تو خونه هم بیرون! همین لحظه لورا اومد توی اتاق و گفت:
-میلا اومده بیا باید کار رو شروع کنیم.
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون. چند تا دختر کناریه میز بزرگایستاده بودن و میلا هم دست به کمر جلوشونایستاده بود و حرف میزد تا چشمش به من خورد لبخند کجی زد و گفت:
-دخترا مهمون جدید داریم از این به بعد ساغر هم باشما کار میکنه!
دخترا نگاهی بهم کردن و به فارسی سلام گفتن منم با لبخند جوابشون رو دادم و کنارشونایستادم. میلا گفت:
-خب منیه توضیح کوتاهی بهتون بدم و شما کار رو شروع کنید!
و شروع به صحبت کرد. بدون توجه به حرفاش نگاهی بهش انداختم. میلایه زن قد بلند با پو*ست سبزه و موهای شرابیِ فر و کوتاه بود. لباساشیه شلوار جین و پیراهن قرمز بود کهیه صلیب بزرگ هم دور گ*ردنش آویزون بود. تازه فهمیدم دین مردم اینجا مسیحی هست. میلا چشم و ابروی مشکی داشت با بینی و ل*ب کوچیک بهش نمیخورد زیاد آدم بدجنسی باشه اما خب معلوم بود زرنگه. هیکلش لاغر بود و با هر حرفی که میزدیه چال بزرگ روی گونهش مشخص میشد که بامزهش میکرد. اما اصلاً نمیتونستم حس خوبی بهش داشته باشم.
کد:
*عماد*
بابابزرگ قصهش که تموم شد با ذوق گفتم:
-یه بار دیگه برام تعریف کن!
بابابزرگ دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:
- نه دیگه پسرم موقع اذانه باید تیمم کنم و نمازم رو بخونم! وقتی که خواستی بخوابی بیا پیش خودم تا براتیه قصهی جدید تعریف کنم.
بعد از این چرخهای ویلچرش رو حرکت داد و رفت توی اتاق خودش؛ همین لحظه مامان اومد توی حیاط و چادرش رو از روی طناب برداشت و سرش کرد. رفتم پیشش و گفتم:
- مامان ریحانه جایی میخوای بری؟
-میرم مسجد نماز بخونم تو هم مراقب پدربزرگت باش نبینم باز این وقت غروب رفتی بیرون داری بازی میکنیها من زود برمیگردم.
-خوب لااقل بذار برم پیش بابا مغازه، ببینم دوچرخهم رو درست کرده یا نه زود برمیگردم مامان.
- گفتم نه، اگه درستش کرده باشه میارتش خونه.
این رو گفت و از حیاط رفت بیرون. حوصلهم حسابی سر رفته بود امروز تا درس و مشق هام رو نوشتم شب شد حالا هم مامان نمیذاره برم بیرون؛ هوف یعنی چیکار کنم؟!
یهو چشمم به توپم خورد کهیه گوشه حیاط افتاده بود با ذوق رفتم طرفش توپم و برداشتم و یواشکی از حیاط رفتم بیرون تا قبل از اینکه مامان از مسجد برمیگرده یکم بازی کنم و زود برگردم خونه. دوستام همه تو کوچه داشتن بازی میکردن تا چشمشون بهم خورد اومدن پیشم و گفتن باهم فوتبال بازی کنیم منم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم بازی!
ده دقیقه گذشته بود و حسابی مسخ بازی شده بود حواسم به هیچی نبود و سرگرم بازی بودم! من بخاطر قد بلندم دروازهبان شده بودم و بچهها وسط پاس کاری میکردنیهو یکی از دوستام نزدیکم شد و گفت:
-عماد اون آقاهه کیه؟
نگاهی به در حیاطمون انداختم دیدمیه مرد قد بلند با پالتوی مشکی و کلاه لبه دارِ گِرد از خونهمون در اومد بخاطر کلاه گردش که آورده بودش روی چشماش و صورتش پیدا نبود و نمیتونستم چهرهش رو ببینم آقاهه پشتش و کرد به ما و رفت توی کوچهی کناری ویهو غیبش زد. سریع دویدم سمت خونهمون و رفتم توی حیاط با چیزی که روبه روم دیدم مثل برق گرفتهها خشکم زد.
پدربزرگ توی حیاط روی ویلچرش بود و گلوش پاره شده بود و خون به شدت میریخت روی پیراهن سفیدش انگاری گلوش رو بایه چیزی پاره کرده بودن. شوکه شده بودم! همین لحظه چشمم روی کلاه لبه دار مشکیای ثابت موند که کنار ویلچر پدربزرگ افتاده بود و ازش خون میچکید!
*ساغر*
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم که یک و نیم رو نشون میداد به ساعت دیواری نگاه کردم که اون یک رو نشون میداد ساعت مچیم رو به وقت ارمنستان نیم ساعت عقب کشیدم، از روی تخت بلند شدم و مانتو شلوارم رو بایه جین مشکی و تیشرت سبز عوض کردم و موهام رو بالا سرم جمع کردم. خوبی اینجا این بود که میتونستم به راحتی از این لباسها بپوشم هم تو خونه هم بیرون! همین لحظه لورا اومد توی اتاق و گفت:
-میلا اومده بیا باید کار رو شروع کنیم.
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون. چند تا دختر کناریه میز بزرگایستاده بودن و میلا هم دست به کمر جلوشونایستاده بود و حرف میزد تا چشمش به من خورد لبخند کجی زد و گفت:
-دخترا مهمون جدید داریم از این به بعد ساغر هم باشما کار میکنه!
دخترا نگاهی بهم کردن و به فارسی سلام گفتن منم با لبخند جوابشون رو دادم و کنارشونایستادم. میلا گفت:
-خب منیه توضیح کوتاهی بهتون بدم و شما کار رو شروع کنید!
و شروع به صحبت کرد. بدون توجه به حرفاش نگاهی بهش انداختم. میلایه زن قد بلند با پو*ست سبزه و موهای شرابیِ فر و کوتاه بود. لباساشیه شلوار جین و پیراهن قرمز بود کهیه صلیب بزرگ هم دور گ*ردنش آویزون بود. تازه فهمیدم دین مردم اینجا مسیحی هست. میلا چشم و ابروی مشکی داشت با بینی و ل*ب کوچیک بهش نمیخورد زیاد آدم بدجنسی باشه اما خب معلوم بود زرنگه. هیکلش لاغر بود و با هر حرفی که میزدیه چال بزرگ روی گونهش مشخص میشد که بامزهش میکرد. اما اصلاً نمیتونستم حس خوبی بهش داشته باشم.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: