• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت-۳۹


*عماد*

بابابزرگ قصه‌ش که تموم شد با ذوق گفتم:
-یه بار دیگه برام تعریف کن!
بابا‌بزرگ دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:
- نه دیگه پسرم موقع اذانه باید تیمم کنم و نمازم رو بخونم! وقتی که خواستی بخوابی بیا پیش خودم تا برات‌یه قصه‌ی جدید تعریف کنم.
بعد از این چرخ‌های ویلچرش رو حرکت داد و رفت توی اتاق خودش؛ همین لحظه مامان اومد توی حیاط و چادرش رو از روی طناب برداشت و سرش کرد. رفتم پیشش و گفتم:
- مامان ریحانه جایی می‌خوای بری؟
-میرم مسجد نماز بخونم تو هم مراقب پدربزرگت باش نبینم باز این وقت غروب رفتی بیرون داری بازی می‌کنی‌ها من زود برمی‌گردم.
-خوب لااقل بذار برم پیش بابا مغازه‌، ببینم دوچرخه‌م رو درست کرده یا نه زود برمی‌گردم مامان.
- گفتم نه، اگه درستش کرده باشه می‌ارتش خونه.
این رو گفت و از حیاط رفت بیرون. حوصله‌م حسابی سر رفته بود امروز تا درس و مشق هام رو نوشتم شب شد حالا هم مامان نمی‌ذاره برم بیرون؛ هوف یعنی چیکار کنم؟!
یهو چشمم به توپم خورد که‌یه گوشه حیاط افتاده بود با ذوق رفتم طرفش توپم و برداشتم و یواشکی از حیاط رفتم بیرون تا قبل از اینکه مامان از مسجد برمی‌گرده یکم بازی کنم و زود برگردم خونه. دوستام همه تو کوچه داشتن بازی می‌کردن تا چشمشون بهم خورد اومدن پیشم و گفتن باهم فوتبال بازی کنیم منم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم بازی!
ده دقیقه گذشته بود و حسابی مسخ بازی شده بود حواسم به هیچی نبود و سرگرم بازی بودم! من بخاطر قد بلندم دروازه‌بان شده بودم و بچه‌ها وسط پاس کاری می‌کردن‌یهو یکی از دوستام نزدیکم شد و گفت:
-عماد اون آقاهه کیه؟
نگاهی به در حیاط‌مون انداختم دیدم‌یه مرد قد بلند با پالتوی مشکی و کلاه لبه دارِ گِرد از خونه‌مون در اومد بخاطر کلاه گردش که آورده بودش روی چشماش و صورتش پیدا نبود و نمی‌تونستم چهره‌ش رو ببینم آقاهه پشتش و کرد به ما و رفت توی کوچه‌ی کناری و‌یهو غیبش زد. سریع دویدم سمت خونه‌مون و رفتم توی حیاط با چیزی که روبه روم دیدم مثل برق گرفته‌ها خشکم زد.
پدربزرگ توی حیاط روی ویلچرش بود و گلوش پاره شده بود و خون به شدت میریخت روی پیراهن سفیدش انگاری گلوش رو با‌یه چیزی پاره کرده بودن. شوکه شده بودم! همین لحظه چشمم روی کلاه لبه دار مشکی‌ای ثابت موند که کنار ویلچر پدربزرگ افتاده بود و ازش خون می‌چکید!

*ساغر*

یه نگاه به ساعت مچیم انداختم که یک و نیم رو نشون می‌داد به ساعت دیواری نگاه کردم که اون یک رو نشون می‌داد ساعت مچیم رو به وقت ارمنستان نیم ساعت عقب کشیدم، از روی تخت بلند شدم و مانتو شلوارم رو با‌یه جین مشکی و تی‌شرت سبز عوض کردم و موهام رو بالا سرم جمع کردم. خوبی اینجا این بود که می‌تونستم به راحتی از این لباس‌ها بپوشم هم تو خونه هم بیرون! همین لحظه لورا اومد توی اتاق و گفت:
-میلا اومده بیا باید کار رو شروع کنیم.
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون. چند تا دختر کنار‌یه میز بزرگ‌ایستاده بودن و میلا هم دست به کمر جلوشون‌ایستاده بود و حرف میزد تا چشمش به من خورد لبخند کجی زد و گفت:
-دخترا مهمون جدید داریم از این به بعد ساغر هم باشما کار می‌کنه!
دخترا نگاهی بهم کردن و به فارسی سلام گفتن منم با لبخند جوابشون رو دادم و کنارشون‌ایستادم. میلا گفت:
-خب من‌یه توضیح کوتاهی بهتون بدم و شما کار رو شروع کنید!
و شروع به صحبت کرد. بدون توجه به حرفاش نگاهی بهش انداختم. میلا‌یه زن قد بلند با پو*ست سبزه و مو‌های شرابیِ فر و کوتاه بود. لباساش‌یه شلوار جین و پیراهن قرمز بود که‌یه صلیب بزرگ هم دور گ*ردنش آویزون بود‌. تازه فهمیدم دین مردم اینجا مسیحی هست. میلا چشم و ابروی مشکی داشت با بینی و ل*ب کوچیک بهش نمی‌خورد زیاد آدم بدجنسی باشه اما خب معلوم بود زرنگه. هیکلش لاغر بود و با هر حرفی که میزد‌یه چال بزرگ روی گونه‌ش مشخص می‌شد که بامزه‌ش می‌کرد. اما اصلاً نمی‌تونستم حس خوبی بهش داشته باشم.

کد:
*عماد*

بابابزرگ قصه‌ش که تموم شد با ذوق گفتم:
-یه بار دیگه برام تعریف کن!
بابا‌بزرگ دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:
- نه دیگه پسرم موقع اذانه باید تیمم کنم و نمازم رو بخونم! وقتی که خواستی بخوابی بیا پیش خودم تا برات‌یه قصه‌ی جدید تعریف کنم.
بعد از این چرخ‌های ویلچرش رو حرکت داد و رفت توی اتاق خودش؛ همین لحظه مامان اومد توی حیاط و چادرش رو از روی طناب برداشت و سرش کرد. رفتم پیشش و گفتم:
- مامان ریحانه جایی می‌خوای بری؟
-میرم مسجد نماز بخونم تو هم مراقب پدربزرگت باش نبینم باز این وقت غروب رفتی بیرون داری بازی می‌کنی‌ها من زود برمی‌گردم.
-خوب لااقل بذار برم پیش بابا مغازه‌، ببینم دوچرخه‌م رو درست کرده یا نه زود برمی‌گردم مامان.
- گفتم نه، اگه درستش کرده باشه می‌ارتش خونه.
این رو گفت و از حیاط رفت بیرون. حوصله‌م حسابی سر رفته بود امروز تا درس و مشق هام رو نوشتم شب شد حالا هم مامان نمی‌ذاره برم بیرون؛ هوف یعنی چیکار کنم؟!
یهو چشمم به توپم خورد که‌یه گوشه حیاط افتاده بود با ذوق رفتم طرفش توپم و برداشتم و یواشکی از حیاط رفتم بیرون تا قبل از اینکه مامان از مسجد برمی‌گرده یکم بازی کنم و زود برگردم خونه. دوستام همه تو کوچه داشتن بازی می‌کردن تا چشمشون بهم خورد اومدن پیشم و گفتن باهم فوتبال بازی کنیم منم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم بازی!
ده دقیقه گذشته بود و حسابی مسخ بازی شده بود حواسم به هیچی نبود و سرگرم بازی بودم! من بخاطر قد بلندم دروازه‌بان شده بودم و بچه‌ها وسط پاس کاری می‌کردن‌یهو یکی از دوستام نزدیکم شد و گفت:
-عماد اون آقاهه کیه؟
نگاهی به در حیاط‌مون انداختم دیدم‌یه مرد قد بلند با پالتوی مشکی و کلاه لبه دارِ گِرد از خونه‌مون در اومد بخاطر کلاه گردش که آورده بودش روی چشماش و صورتش پیدا نبود و نمی‌تونستم چهره‌ش رو ببینم آقاهه پشتش و کرد به ما و رفت توی کوچه‌ی کناری و‌یهو غیبش زد. سریع دویدم سمت خونه‌مون و رفتم توی حیاط با چیزی که روبه روم دیدم مثل برق گرفته‌ها خشکم زد.
پدربزرگ توی حیاط روی ویلچرش بود و گلوش پاره شده بود و خون به شدت میریخت روی پیراهن سفیدش انگاری گلوش رو با‌یه چیزی پاره کرده بودن. شوکه شده بودم! همین لحظه چشمم روی کلاه لبه دار مشکی‌ای ثابت موند که کنار ویلچر پدربزرگ افتاده بود و ازش خون می‌چکید!

*ساغر*

یه نگاه به ساعت مچیم انداختم که یک و نیم رو نشون می‌داد به ساعت دیواری نگاه کردم که اون یک رو نشون می‌داد ساعت مچیم رو به وقت ارمنستان نیم ساعت عقب کشیدم، از روی تخت بلند شدم و مانتو شلوارم رو با‌یه جین مشکی و تی‌شرت سبز عوض کردم و موهام رو بالا سرم جمع کردم. خوبی اینجا این بود که می‌تونستم به راحتی از این لباس‌ها بپوشم هم تو خونه هم بیرون! همین لحظه لورا اومد توی اتاق و گفت:
-میلا اومده بیا باید کار رو شروع کنیم.
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون. چند تا دختر کنار‌یه میز بزرگ‌ایستاده بودن و میلا هم دست به کمر جلوشون‌ایستاده بود و حرف میزد تا چشمش به من خورد لبخند کجی زد و گفت:
-دخترا مهمون جدید داریم از این به بعد ساغر هم باشما کار می‌کنه!
دخترا نگاهی بهم کردن و به فارسی سلام گفتن منم با لبخند جوابشون رو دادم و کنارشون‌ایستادم. میلا گفت:
-خب من‌یه توضیح کوتاهی بهتون بدم و شما کار رو شروع کنید!
و شروع به صحبت کرد. بدون توجه به حرفاش نگاهی بهش انداختم. میلا‌یه زن قد بلند با پو*ست سبزه و مو‌های شرابیِ فر و کوتاه بود. لباساش‌یه شلوار جین و پیراهن قرمز بود که‌یه صلیب بزرگ هم دور گ*ردنش آویزون بود‌. تازه فهمیدم دین مردم اینجا مسیحی هست. میلا چشم و ابروی مشکی داشت با بینی و ل*ب کوچیک بهش نمی‌خورد زیاد آدم بدجنسی باشه اما خب معلوم بود زرنگه. هیکلش لاغر بود و با هر حرفی که میزد‌یه چال بزرگ روی گونه‌ش مشخص می‌شد که بامزه‌ش می‌کرد. اما اصلاً نمی‌تونستم حس خوبی بهش داشته باشم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_۴٠



میلا حرفاش رو تموم کرد و گفت:
-متوجه شدین؟
همه‌ی دخترا باهم گفتن:
-بله.
برام عجیب بود که میلا ارمنی بود اما با همه فارسی صحبت می‌کرد درسته که مادرش ایرانی بوده اما خب این جه ربطی داره که با بقیه ارمنی صحبت می‌کنه؟!
میلا: خب جاساز کنین برین ببینم‌امشب چیکار می‌کنین؟
همه دخترا بسته‌های کوچیکی که روی میز بود رو برداشتن و توی جیب لباس‌هاشون و کفش‌هاشون جا دادن. لورا کنارم وایستاد و گفت:
- هر چقدرشون رو که می‌تونی جا بده توی لباس هات سریع باش!
چندتا از بسته‌های مواد رو برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم و توی کفش هام چند لحظه بعد همه‌ی مواد‌ها جاسازی و روی میز خالی شد! میلا سوتی زد و گفت:
- برین زود حواستون هم جمع باشه!
همه چشمی گفتن و رفتن توی حیاط. لورا در حیاط رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-الان دیگه خلوته هیچکس نیست بریم!
این رو گفت و همه یکی یکی رفتن بیرون منم بینشون رفتم بیرون لورا در رو آروم بست و از‌یه کوچه تاریک شروع به حرکت کردیم یکم استرس داشتم اولین بار بود که توی‌یه کشور غریبه خلاف می‌کردم! همه مون قطاری پشت سر هم از توی کوچه‌ای که چشم، چشم رو نمی‌دید حرکت می‌کردیم. معلوم بود اینا اینقدر از این کوچه پس کوچه‌ها رفت و آمد کردن که چشم بسته هم می‌تونن قدم بردارن!
رسیدیم به ته کوچه و از‌یه خیابون رد شدیم، وارد‌یه کوچه‌ی دیگه شدیم هر هفت نفرمون پشت سر لورا می‌رفتیم و اون راهنمامون بود! فکر کنم این لورا بیشتر از من هیجان دوست داره! همین طور که داشتم می‌رفتم‌یهو‌یه چیزی جلوی پام گیر کرد و همین‌که اومدم بخورم زمین یکی از دخترا بازوم رو گرفت و به ارمنی‌یه چیزی گفت. فکر کنم فارسی بلد بود اما چون‌یهو خواست حرف بزنه ز*ب*ون ارمنیش زودتر به حرکت در اومد.
بهش گفتم:
-با اینکه نفهمیدم چی گفتی ولی ممنون!
صدای لورا از جلو اومد:
-با هم صحبت نکنین ممکنه یکی بشنوه!
-خودتم که الان داری صحبت می‌کنی.
از این حرف من همه ریز ریز خندیدن! لورا پوف کلافه‌ای کشید و به راهش ادامه داد! یکم که حرکت کردیم به‌یه کوچه‌ی دیگه رسیدیم و تا آخرش رفتیم که بن‌بست بود. همه‌ایستادن و لورا از جیبش‌یه کاغذ برداشت و پرت کرد توی حیاط که ته کوچه بود! همین لحظه دو نفر از بالای حیاط پریدن توی کوچه و بهمون نزدیک شدن. خوب که دقت کردم دیدم پسر هستن. یکی از پسرا کلاه آفتابیش رو یکم کشید بالا و به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی به لورا گفت که لورا هم جوابش رو داد.
پسره گوشه‌ی ل*بش رو به نشونه‌ی خندیدن کج کرد و‌یه نگاهی به همه‌ی دخترا کرد و آروم به من نزدیک شد. وقتی کامل جلوم‌ایستاد کلاهش رو در آورد که متوجه تتوی عجیبی روی گونه‌ش شدم تتوش به شکل صلیب بود که دورش‌یه دایره‌ی قرمز بود و اطراف صلیب قطره‌هایی به شکل خون بود! همه‌جا تاریک بود و من صورتش رو با نور ضعیفی از ماه می‌دیدم.
پسره بهم نزدیک شد و به انگلیسی گفت:
-عضو جدید توی اکیپ می‌بینم!
انگلیسیم زیاد خوب نبود اما دست و پا شکسته می‌تونستم حرف بزنم و بفهمم چی می‌گن! نگاهی تو چشمای پسره انداختم و گفتم:
- آره جدیدم!
-نه! معلومه‌یه چیزی هستی! خوشم اومد.
تا خواستم حرفی بزنم که لورا به پسره نزدیک شد و گفت: -رازمیک! ؟
پسره نگاهش کرد و لورا به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی بهش گفت. پسره سریع در کوله پشتیش رو باز کرد و اون‌یه پسر دیگه هم کوله پشتی‌شو باز کرد و همه‌ی دختر‌ها کل مواد‌های جاسازی شده رو در آوردن و ریختن توی کوله پشتی‌ها. منم مواد‌ها رو از توی کفشام و جیب شلوارم در آوردم و ریختم توی کوله پشتی‌ها. اون پسره که تازه فهمیدم اسمش رازمیکه گفت:
- تو هم مواد جاساز کردی زدی تو این کار؟ ازت خوشم اومد.
- بهتره از من خوشت نیاد چون من اصلاً دختر خوبی نیستم!

کد:
میلا حرفاش رو تموم کرد و گفت:
-متوجه شدین؟
همه‌ی دخترا باهم گفتن:
-بله.
برام عجیب بود که میلا ارمنی بود اما با همه فارسی صحبت می‌کرد درسته که مادرش ایرانی بوده اما خب این جه ربطی داره که با بقیه ارمنی صحبت می‌کنه؟!
میلا: خب جاساز کنین برین ببینم‌امشب چیکار می‌کنین؟
همه دخترا بسته‌های کوچیکی که روی میز بود رو برداشتن و توی جیب لباس‌هاشون و کفش‌هاشون جا دادن. لورا کنارم وایستاد و گفت:
- هر چقدرشون رو که می‌تونی جا بده توی لباس هات سریع باش!
چندتا از بسته‌های مواد رو برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم و توی کفش هام چند لحظه بعد همه‌ی مواد‌ها جاسازی و روی میز خالی شد! میلا سوتی زد و گفت:
- برین زود حواستون هم جمع باشه!
همه چشمی گفتن و رفتن توی حیاط. لورا در حیاط رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-الان دیگه خلوته هیچکس نیست بریم!
این رو گفت و همه یکی یکی رفتن بیرون منم بینشون رفتم بیرون لورا در رو آروم بست و از‌یه کوچه تاریک شروع به حرکت کردیم یکم استرس داشتم اولین بار بود که توی‌یه کشور غریبه خلاف می‌کردم! همه مون قطاری پشت سر هم از توی کوچه‌ای که چشم، چشم رو نمی‌دید حرکت می‌کردیم. معلوم بود اینا اینقدر از این کوچه پس کوچه‌ها رفت و آمد کردن که چشم بسته هم می‌تونن قدم بردارن!
رسیدیم به ته کوچه و از‌یه خیابون رد شدیم، وارد‌یه کوچه‌ی دیگه شدیم هر هفت نفرمون پشت سر لورا می‌رفتیم و اون راهنمامون بود! فکر کنم این لورا بیشتر از من هیجان دوست داره! همین طور که داشتم می‌رفتم‌یهو‌یه چیزی جلوی پام گیر کرد و همین‌که اومدم بخورم زمین یکی از دخترا بازوم رو گرفت و به ارمنی‌یه چیزی گفت. فکر کنم فارسی بلد بود اما چون‌یهو خواست حرف بزنه ز*ب*ون ارمنیش زودتر به حرکت در اومد.
بهش گفتم:
-با اینکه نفهمیدم چی گفتی ولی ممنون!
صدای لورا از جلو اومد:
-با هم صحبت نکنین ممکنه یکی بشنوه!
-خودتم که الان داری صحبت می‌کنی.
از این حرف من همه ریز ریز خندیدن! لورا پوف کلافه‌ای کشید و به راهش ادامه داد! یکم که حرکت کردیم به‌یه کوچه‌ی دیگه رسیدیم و تا آخرش رفتیم که بن‌بست بود. همه‌ایستادن و لورا از جیبش‌یه کاغذ برداشت و پرت کرد توی حیاط که ته کوچه بود! همین لحظه دو نفر از بالای حیاط پریدن توی کوچه و بهمون نزدیک شدن. خوب که دقت کردم دیدم پسر هستن. یکی از پسرا کلاه آفتابیش رو یکم کشید بالا و به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی به لورا گفت که لورا هم جوابش رو داد.
پسره گوشه‌ی ل*بش رو به نشونه‌ی خندیدن کج کرد و‌یه نگاهی به همه‌ی دخترا کرد و آروم به من نزدیک شد. وقتی کامل جلوم‌ایستاد کلاهش رو در آورد که متوجه تتوی عجیبی روی گونه‌ش شدم تتوش به شکل صلیب بود که دورش‌یه دایره‌ی قرمز بود و اطراف صلیب قطره‌هایی به شکل خون بود! همه‌جا تاریک بود و من صورتش رو با نور ضعیفی از ماه می‌دیدم.
پسره بهم نزدیک شد و به انگلیسی گفت:
-عضو جدید توی اکیپ می‌بینم!
انگلیسیم زیاد خوب نبود اما دست و پا شکسته می‌تونستم حرف بزنم و بفهمم چی می‌گن! نگاهی تو چشمای پسره انداختم و گفتم:
- آره جدیدم!
-نه! معلومه‌یه چیزی هستی! خوشم اومد.
تا خواستم حرفی بزنم که لورا به پسره نزدیک شد و گفت: -رازمیک! ؟
پسره نگاهش کرد و لورا به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی بهش گفت. پسره سریع در کوله پشتیش رو باز کرد و اون‌یه پسر دیگه هم کوله پشتی‌شو باز کرد و همه‌ی دختر‌ها کل مواد‌های جاسازی شده رو در آوردن و ریختن توی کوله پشتی‌ها. منم مواد‌ها رو از توی کفشام و جیب شلوارم در آوردم و ریختم توی کوله پشتی‌ها. اون پسره که تازه فهمیدم اسمش رازمیکه گفت:
- تو هم مواد جاساز کردی زدی تو این کار؟ ازت خوشم اومد.
- بهتره از من خوشت نیاد چون من اصلاً دختر خوبی نیستم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌فرد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_۴۱


رازمیک بلند خندید که لورا‌یه چیزایی بهش گفت و رازمیک هم چند کلمه باهاش حرف زد! همین لحظه رفتم تو بهر تیپ و هیکل رازمیک. قدش خیلی بلند بود و لاغر بود پوستش سفید بود و موهاش قهوه‌ای سوخته بود روی هر دوتا دستش تتو‌های عجیب غریبی داشت که معنای هیچ کدوم‌شون رو نمی‌دونستم، تتویی که خیلی جلب توجه می‌کرد‌یه مثلث روی گونه‌ش بود که یک چشم داخلش بود به علاوه عدد ششصد و شصت و شش! لباس‌هاش عجیب و غریب بودن و پیراهنی به طرح صلیب و دایره قرمز دورش پوشیده بود!‌یه شلوارک هم پوشیده بود که تا بالای زانوش بود، با کفش‌های اسپورت و کلاه آفتابی. به نظرم پسر مرموزی می‌یومد!
گفت و گوی رازمیک و لورا که تموم شد؛ رازمیک و اون پسره کوله‌پشتی هاشون رو انداختن توی حیاط و بعد خودشون از بالای دیوار پریدن توی حیاط!
لورا رو به همه‌یه چیزی گفت که همه‌ی دخترا رفتن و بعد رو به من گفت:
- آماده‌ای بریم شب گردی؟
- میلا چیزی نمی‌گه؟
- تو هم از میلا تو ذهنت‌یه هیولا ساختی‌ها! حالا ج*ن*س هاش با موفقیت معامله شدن دیگه خیالش راحته بالأخره ماهم که چند ساعت می‌تونیم برای خودمون باشیم نه؟! . لبخندی زدم و با لورا قدم برداشتیم سمت خیابون!

*ملودی*

سیروس‌یه بسته اسکناس روی میز گذاشت و گفت:
- امروز کارت رو انجام بده و این پول‌ها رو هم بده به بچه‌ها هرچقدر آدم گیر آوردن اعضاشون رو خارج کن، دکتر رو هم ببر اونجا که گروه خونی‌شون رو تشخیص بده.
-چشم، فقط شما کِی از بندر بر‌می‌گردین؟!
-کارمون که تموم شد برمی‌گردیم؛ سه روز دیگه!
- خیلی‌خوب.
هاتف از بیرون اومد داخل عمارت و گفت:
-سیروس خان همه‌چی آماده ست بریم؟
سیروس سری تکون داد و گفت:
-همه‌چی رو سپردم به تو ملودی؛ در نبود من حسابی حواست جمع باشه! مراقب دریا هم باش حالش زیاد خوب نیست.
-چشم.
سیروس رفت سمت در خروجی، بعد از اینکه من و هاتف هم با هم دیگه خداحافظی کردیم، هاتف ساکش رو برداشت و رفت بیرون؛ منم رفتم توی حیاط. سیروس و هاتف و چندتا از بادیگارد‌ها سوار ماشین شدن و از در عمارت خارج شدن!
سیروس اینجا توی تهران اعضاء جمع‌آوری می‌کرد و با یکی از کامیون‌هایی که بار گوشت و مرغ به بندر می‌بردن همکاری می‌کرد و اعضاء ب*دن قاچاقی رو به بندر عباس می‌بردن.
سیروس‌یه خونه‌ی بزرگ هم اونجا داشت که وقتی می‌رسیدیم بندر اونجا استراحت می‌کردیم و‌یه لنج که میره دبی رو رندوم می‌گرفتیم و می‌گفتیم بارمون رو قاچاقی ببره دبی اما به ناخدا نمی‌گفتیم بارمون چیه و بعضی وقتا با پول دهانش رو می‌بستیم! سیروس اینجا مواد خرده فروشی می‌کرد اما ج*ن*س‌های اصلی مواد رو که می‌داد به بن‌صدرا رو از کرمان وارد بندرعباس می‌کرد و هروقت ساغر می‌خواست ببره قطر توی بندر بسته‌بندی می‌کرد و با کشتی به قطر می‌برد!

همین لحظه بود که در حیاط باز شد و‌یه ماشین اومد تو پارکینگ؛ شاهرخ از ماشین پیاده شد و آبجی و داداشش هم پیاده شدن! شاهرخ دستشون رو گرفت و آوردشون پیش من و گفت:
- خانم آوردمشون!
-خیلی خوب حالا برین خونه باغ همه چی رو آماده کنین تا ببینم کار امروزمون چطور پیش میره!
شاهرخ چشمی گفت و با چندتا از افرادش رفتن خونه باغ!
نگاهی به آبجی و داداش شاهرخ انداختم شش سالشون بود و دوقلو بودن! پسره که اسمش شایان بود چشم ابرو مشکی بود و دختره هم اسمش شبنم بود مو‌های مشکی بلندی داشت و لباس عروسکی خوشگلی پوشیده بود! شاهرخ مثل من و ساغر و هاتف بی‌خونواده بود و به جز آبجی و داداشش هیچکسی رو نداشت. سه سال پیش که پدر و مادرش توی زلزله مردن و خونه‌شون خ*را*ب شد، شاهرخ و خواهر برادرش آواره شده بودن و هیچ مکان و منزلی نداشتن که به طور اتفاقی با ساغر آشنا شدن و ساغر آوردشون توی این کار؛ شاهرخ پادوی سیروس شد و خواهر و برادرش هم توی جمع‌آوری اعضا کمک می‌کنن که سیروس پول زیادی بهشون می‌ده!

کد:
رازمیک بلند خندید که لورا‌یه چیزایی بهش گفت و رازمیک هم چند کلمه باهاش حرف زد! همین لحظه رفتم تو بهر تیپ و هیکل رازمیک. قدش خیلی بلند بود و لاغر بود پوستش سفید بود و موهاش قهوه‌ای سوخته بود روی هر دوتا دستش تتو‌های عجیب غریبی داشت که معنای هیچ کدوم‌شون رو نمی‌دونستم، تتویی که خیلی جلب توجه می‌کرد‌یه مثلث روی گونه‌ش بود که یک چشم داخلش بود به علاوه عدد ششصد و شصت و شش! لباس‌هاش عجیب و غریب بودن و پیراهنی به طرح صلیب و دایره قرمز دورش پوشیده بود!‌یه شلوارک هم پوشیده بود که تا بالای زانوش بود، با کفش‌های اسپورت و کلاه آفتابی. به نظرم پسر مرموزی می‌یومد!
گفت و گوی رازمیک و لورا که تموم شد؛ رازمیک و اون پسره کوله‌پشتی هاشون رو انداختن توی حیاط و بعد خودشون از بالای دیوار پریدن توی حیاط!
لورا رو به همه‌یه چیزی گفت که همه‌ی دخترا رفتن و بعد رو به من گفت:
- آماده‌ای بریم شب گردی؟
- میلا چیزی نمی‌گه؟
- تو هم از میلا تو ذهنت‌یه هیولا ساختی‌ها! حالا ج*ن*س هاش با موفقیت معامله شدن دیگه خیالش راحته بالأخره ماهم که چند ساعت می‌تونیم برای خودمون باشیم نه؟! . لبخندی زدم و با لورا قدم برداشتیم سمت خیابون!

*ملودی*

سیروس‌یه بسته اسکناس روی میز گذاشت و گفت:
- امروز کارت رو انجام بده و این پول‌ها رو هم بده به بچه‌ها هرچقدر آدم گیر آوردن اعضاشون رو خارج کن، دکتر رو هم ببر اونجا که گروه خونی‌شون رو تشخیص بده.
-چشم، فقط شما کِی از بندر بر‌می‌گردین؟!
-کارمون که تموم شد برمی‌گردیم؛ سه روز دیگه!
- خیلی‌خوب.
هاتف از بیرون اومد داخل عمارت و گفت:
-سیروس خان همه‌چی آماده ست بریم؟
سیروس سری تکون داد و گفت:
-همه‌چی رو سپردم به تو ملودی؛ در نبود من حسابی حواست جمع باشه! مراقب دریا هم باش حالش زیاد خوب نیست.
-چشم.
سیروس رفت سمت در خروجی، بعد از اینکه من و هاتف هم با هم دیگه خداحافظی کردیم، هاتف ساکش رو برداشت و رفت بیرون؛ منم رفتم توی حیاط. سیروس و هاتف و چندتا از بادیگارد‌ها سوار ماشین شدن و از در عمارت خارج شدن!
سیروس اینجا توی تهران اعضاء جمع‌آوری می‌کرد و با یکی از کامیون‌هایی که بار گوشت و مرغ به بندر می‌بردن همکاری می‌کرد و اعضاء ب*دن قاچاقی رو به بندر عباس می‌بردن.
سیروس‌یه خونه‌ی بزرگ هم اونجا داشت که وقتی می‌رسیدیم بندر اونجا استراحت می‌کردیم و‌یه لنج که میره دبی رو رندوم می‌گرفتیم و می‌گفتیم بارمون رو قاچاقی ببره دبی اما به ناخدا نمی‌گفتیم بارمون چیه و بعضی وقتا با پول دهانش رو می‌بستیم! سیروس اینجا مواد خرده فروشی می‌کرد اما ج*ن*س‌های اصلی مواد رو که می‌داد به بن‌صدرا رو از کرمان وارد بندرعباس می‌کرد و هروقت ساغر می‌خواست ببره قطر توی بندر بسته‌بندی می‌کرد و با کشتی به قطر می‌برد!

همین لحظه بود که در حیاط باز شد و‌یه ماشین اومد تو پارکینگ؛ شاهرخ از ماشین پیاده شد و آبجی و داداشش هم پیاده شدن! شاهرخ دستشون رو گرفت و آوردشون پیش من و گفت:
- خانم آوردمشون!
-خیلی خوب حالا برین خونه باغ همه چی رو آماده کنین تا ببینم کار امروزمون چطور پیش میره!
شاهرخ چشمی گفت و با چندتا از افرادش رفتن خونه باغ!
نگاهی به آبجی و داداش شاهرخ انداختم شش سالشون بود و دوقلو بودن! پسره که اسمش شایان بود چشم ابرو مشکی بود و دختره هم اسمش شبنم بود مو‌های مشکی بلندی داشت و لباس عروسکی خوشگلی پوشیده بود! شاهرخ مثل من و ساغر و هاتف بی‌خونواده بود و به جز آبجی و داداشش هیچکسی رو نداشت. سه سال پیش که پدر و مادرش توی زلزله مردن و خونه‌شون خ*را*ب شد، شاهرخ و خواهر برادرش آواره شده بودن و هیچ مکان و منزلی نداشتن که به طور اتفاقی با ساغر آشنا شدن و ساغر آوردشون توی این کار؛ شاهرخ پادوی سیروس شد و خواهر و برادرش هم توی جمع‌آوری اعضا کمک می‌کنن که سیروس پول زیادی بهشون می‌ده!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_۴۲


دستی رو سر بچه‌ها کشیدم و گفتم:
-شایان و شبنم خوب آماده‌این امروز هم کارتون رو انجام بدین؟!
-خاله ملودی ما کارمون رو انجام می‌دیم ولی چرا باید به آدم‌ها بگیم گم شدیم؟
- خاله بازم سؤال پرسیدی؟! گفتم که ما به آدم‌های نیازمند کمک می‌کنیم همین.
تا شبنم خواست حرفی بزنه که گفتم:
- موافقین بعد از اینکه کارتون تموم شد به داداش شاهرخ‌تون بگم شما رو ببره شهر بازی شب بیاد دنبالتون هان؟! یکی هم می‌ذارم اونجا مراقبتون باشه.
هر دو با خوشحالی بالا پایین پریدن و گفتن:
-آخ جون شهر بازی!
دستشون رو گرفتم و گفتم پس بیاین آماده تون کنم بریم!
وارد عمارت شدم و هردوشون رو بردم توی اتاق خودم تا‌یه گریم خفن انجام بدم روی صورتشون چون هرباری که می‌بردمشون واسه عملیات اعضاء باید با‌یه چهره و گریم متفاوت می‌بودن وگرنه که بهشون شک می‌کردن!
شبنم رو نشوندم روی صندلی و مو‌های مشکی و بلندش رو دولا کردم و با گیره‌های کوچیک موهاش رو جمع کردم و بهش تافت زدم حالا مو‌های بلندش رو انگاری کوتاه کرده بود!‌یه کرم برنزه برداشتم و زدم به دست و صورتش و پو*ست سفیدش رو برنزه کردم!‌یه تل که بهش موی چتری وصل بود هم گذاشتم وسط موهاش انگاری که جلوی موهاش رو چتری کوتاه‌زده بود! کارم که با شبنم تموم شد آوردمش پایین و شایان رو گذاشتم روی صندلی به پو*ست اون هم کرم برنزه زدم و تیره‌ش کردم‌یه کلاه هم گذاشتم روی سرش و‌یه عینک طبی هم واسش گذاشتم.
کارم که تموم شد نگاهی به جفتشون کردم قیافه‌شون حسابی با دفعه‌ی قبل فرق کرده بود! رو بهشون گفتم:
-خیلی خوب بچه‌ها آماده این؟
- آره.
یه مانتو و شال روی بلوز شلوارم پوشیدم و کیفم رو برداشتم. دست بچه‌ها رو گرفتم و بردمشون بیرون. توی حیاط رفتیم و سوار ماشینم شدیم و حرکت کردیم.
دفعه‌ی قبل توی بازار دست فروش‌ها بردمشون این بار باید توی پارک می‌بردمشون تا کسی شک نکنه! نیم ساعتی در حال حرکت بودیم که بعدش رسیدم نزدیک‌یه پارک نسبتاً بزرگ و ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم. رو به شایان و شبنم گفتم:
-از پل هوایی برین بالا تا کسی متوجه نشده برین توی پارک و با وسایل بازی کنین یکم که گذشت گریه کنین و بگین گم شدیم بعدش هرکی گفت آدرس خونه‌تون رو بلدین بگین آره و باهاش بیاین خونه باغ؛ اگه هم بردنتون کلانتری آدرس خونه‌ی خودتون رو بدین تا شاهرخ بیاد دنبالتون فهمیدین؟
- آره خاله ما خودمون می‌دونیم چیکار کنیم.
-آفرین! برین پایین.
هردو شون از ماشین پیاده شدن و از پل هوایی رفتن بالا و بعدش رفتن توی پارک. پارک تقریباً شلوغ بود پس حتماً امروز چند نفر شکار میشن! فقط خدا کنه بچه‌ها رو نبرن پیش پلیس چون این‌طوری هیچ اعضایی امروز گیرمون نمیاد ولی تو اکثر مواقع تیر مون به هدف می‌خورد توی این دو سالی که شایان و شبنم رو توی کار آورده بودیم فقط دو بار آدم‌هایی که پیداشون کردن بردنشون پیش پلیس تا خود پلیس خونوادشون رو پیدا کنه که خداروشکر درد سر هم درست نشد.
یه روزنامه دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم توی پارک روی دورترین نیمکت نشستم و مثلاً مشغول خوندن روزنامه شدم اما تمام حواسم به شایان و شبنم بود! پنج دقیقه که گذشت شایان از روی تاب پرید پایین و با بغض ساختگی به شبنم‌یه چیزایی گفت که هر دوشون زدن زیر گریه و مامان مامان کردن. طولی نکشید که همه دورشون جمع شدن و سعی کردن آرومشون کنن! روزنامه رو گذاشتم روی نیمکت و رفتم طرفشون.

کد:
دستی رو سر بچه‌ها کشیدم و گفتم:
-شایان و شبنم خوب آماده‌این امروز هم کارتون رو انجام بدین؟!
-خاله ملودی ما کارمون رو انجام می‌دیم ولی چرا باید به آدم‌ها بگیم گم شدیم؟
- خاله بازم سؤال پرسیدی؟! گفتم که ما به آدم‌های نیازمند کمک می‌کنیم همین.
تا شبنم خواست حرفی بزنه که گفتم:
- موافقین بعد از اینکه کارتون تموم شد به داداش شاهرخ‌تون بگم شما رو ببره شهر بازی شب بیاد دنبالتون هان؟! یکی هم می‌ذارم اونجا مراقبتون باشه.
هر دو با خوشحالی بالا پایین پریدن و گفتن:
-آخ جون شهر بازی!
دستشون رو گرفتم و گفتم پس بیاین آماده تون کنم بریم!
وارد عمارت شدم و هردوشون رو بردم توی اتاق خودم تا‌یه گریم خفن انجام بدم روی صورتشون چون هرباری که می‌بردمشون واسه عملیات اعضاء باید با‌یه چهره و گریم متفاوت می‌بودن وگرنه که بهشون شک می‌کردن!
شبنم رو نشوندم روی صندلی و مو‌های مشکی و بلندش رو دولا کردم و با گیره‌های کوچیک موهاش رو جمع کردم و بهش تافت زدم حالا مو‌های بلندش رو انگاری کوتاه کرده بود!‌یه کرم برنزه برداشتم و زدم به دست و صورتش و پو*ست سفیدش رو برنزه کردم!‌یه تل که بهش موی چتری وصل بود هم گذاشتم وسط موهاش انگاری که جلوی موهاش رو چتری کوتاه‌زده بود! کارم که با شبنم تموم شد آوردمش پایین و شایان رو گذاشتم روی صندلی به پو*ست اون هم کرم برنزه زدم و تیره‌ش کردم‌یه کلاه هم گذاشتم روی سرش و‌یه عینک طبی هم واسش گذاشتم.
کارم که تموم شد نگاهی به جفتشون کردم قیافه‌شون حسابی با دفعه‌ی قبل فرق کرده بود! رو بهشون گفتم:
-خیلی خوب بچه‌ها آماده این؟
- آره.
یه مانتو و شال روی بلوز شلوارم پوشیدم و کیفم رو برداشتم. دست بچه‌ها رو گرفتم و بردمشون بیرون. توی حیاط رفتیم و سوار ماشینم شدیم و حرکت کردیم.
دفعه‌ی قبل توی بازار دست فروش‌ها بردمشون این بار باید توی پارک می‌بردمشون تا کسی شک نکنه! نیم ساعتی در حال حرکت بودیم که بعدش رسیدم نزدیک‌یه پارک نسبتاً بزرگ و ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم. رو به شایان و شبنم گفتم:
-از پل هوایی برین بالا تا کسی متوجه نشده برین توی پارک و با وسایل بازی کنین یکم که گذشت گریه کنین و بگین گم شدیم بعدش هرکی گفت آدرس خونه‌تون رو بلدین بگین آره و باهاش بیاین خونه باغ؛ اگه هم بردنتون کلانتری آدرس خونه‌ی خودتون رو بدین تا شاهرخ بیاد دنبالتون فهمیدین؟
- آره خاله ما خودمون می‌دونیم چیکار کنیم.
-آفرین! برین پایین.
هردو شون از ماشین پیاده شدن و از پل هوایی رفتن بالا و بعدش رفتن توی پارک. پارک تقریباً شلوغ بود پس حتماً امروز چند نفر شکار میشن! فقط خدا کنه بچه‌ها رو نبرن پیش پلیس چون این‌طوری هیچ اعضایی امروز گیرمون نمیاد ولی تو اکثر مواقع تیر مون به هدف می‌خورد توی این دو سالی که شایان و شبنم رو توی کار آورده بودیم فقط دو بار آدم‌هایی که پیداشون کردن بردنشون پیش پلیس تا خود پلیس خونوادشون رو پیدا کنه که خداروشکر درد سر هم درست نشد.
یه روزنامه دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم توی پارک روی دورترین نیمکت نشستم و مثلاً مشغول خوندن روزنامه شدم اما تمام حواسم به شایان و شبنم بود! پنج دقیقه که گذشت شایان از روی تاب پرید پایین و با بغض ساختگی به شبنم‌یه چیزایی گفت که هر دوشون زدن زیر گریه و مامان مامان کردن. طولی نکشید که همه دورشون جمع شدن و سعی کردن آرومشون کنن! روزنامه رو گذاشتم روی نیمکت و رفتم طرفشون.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_۴۳



کسایی که اونجا بودن به شایان و شبنم نزدیک شدن و یکی یکی ازشون سؤال‌هایی پرسیدن.
-مامان باباتون کجان؟!
شایان: مامانم داشت خرید می‌کرد که ما اومدیم تو پارک
- شماره ش رو بلدی بده بهش زنگ بزنیم؟
هردوشون بیشتر گریه کردن و گفتن:
-نه!
یکی دیگه گفت:
- می‌برمتون پیش پلیس تا خونوادتون رو پیداکنه.
شبنم پاهاش رو کوبید زمین و گفت:
- نه من از پلیس‌ها می‌ترسم نمی‌ام، نمی‌ام!
همین لحظه‌یه زن چاق اومد گفت:
خاله آدرس خونه‌تون رو بلدی که ببرمتون خونه‌تون! ؟
شایان: آره بلدم تازه الان داداش بزرگمم خونه‌ست.
زنه باشه‌ای گفت و دست شایان و شبنم رو گرفت و گفت:
-من می‌برمتون خونه‌تون.
همین لحظه‌یه آقایی و دوتا بچه هم اومدن پیش زنه و باهاش صحبت کردن فکر کنم شوهرش بود، یکم که حرف زدن دست شایان و شبنم رو گرفتن و رفتن طرف ماشین‌شون و سوار شدن. فکر کنم تیرم به هدف خورد!
ماشینی که بچه‌ها رو سوار کرد حرکت کرد و منم پشت سرش رفتم؛ درست بود که به بچه‌ها گفته بودن اونا رو می‌برن خونه اما ممکن بود اونا خودشون هم بچه دزد باشن و شایان و شبنم رو بدزدن اون‌وقت خودمون هم رودست می‌خوردیم؛ دست بالای دست کم نیست که!
پشت سرشون در حال حرکت بودم، بچه‌ها بهشون آدرس دقیق داده بودن و ماشین مسیر خونه‌باغ رو در پیش گرفته بود. بیچاره‌ها هر کی بودن راه مرگ خودشون رو در پیش گرفته بودن چون قرار بود یکم دیگه به دیار باقی بپیوندن!
یکم که گذشت اون ماشین جلوی خونه‌باغ‌ایستاد و منم توی خیابون کناری نگه داشتم؛ در خونه باغ باز بود و اون ماشین رفت توی حیاط خونه! این‌یه خونواده دیگه خیلی خنگ بودن که‌یه راست با ماشین رفتن تو خونه. کسای دیگه رو که می‌خواستیم گیر بندازیم لااقل ماشین‌شون رو بیرون پارک می‌کردن و ما با هزار تا دنگ و فنگ می‌کشوندیم‌شون تو ولی اینا با پای خودشون رفتن توی کشتار گاه!
ماشین رفت توی حیاط و یکی از نگهبان‌ها سریع درو بست؛ ماشینم رو به حرکت در آوردم و رفتم سمت خونه و چندتا بوق زدم که نگهبان در رو برام باز کرد و با ماشین رفتم توی حیاط! اون خونواده و شبنم و شایان از ماشین پیاده شدن. ‌یه زن چاق بود و‌یه مرد با دوتا دختر بچه‌، زنه با دیدن من اومد سمتم و گفت:
- خانم این دوتا بچه توی پارک گم شده بودن گریه می‌کردن؛ آدرس اینجا رو دادن ماهم آوردیم‌شون، خونه‌شون اینجاست دیگه؟
-آره همین‌جاست ممنون که زحمت کشیدی!
اشاره‌ای به شاهرخ کردم که شاهرخ دست شایان و شبنم رو گرفت و بردشون تو خونه؛ دوست نداشتم ببینن ما می‌خوایم با این‌ها چیکار کنیم. شوهر زنه خطاب به زنش گفت:
-پس ما دیگه برگردیم!
لبخندی زدم و گفتم:
-کجا با این عجله بودیم در خدمت‌تون!
تا آقاهه خواست حرفی بزنه که به افرادم اشاره‌ای کردم بهش نزدیک شدن و پنبه‌ی بی‌حسی گذاشتن در بینیش منم به زنه نزدیک شدم تا خواست جیغ بزنه پنبه‌ای که به لیدوکائین آغشته کرده بودم رو از کیفم در آوردم گرفتم جلوی بینیش، بی‌هوش شد و افتاد رو دستم لعنتی هیکلش مثل خرس بود. بعد از اون افرادم دوتا دختر بچه رو هم بی‌هوش کردن. زنه رو انداختم روی زمین و ریموت درخت رو زدم؛ درخت رفت کنار و در توری شکل نمایان شد. درو باز کردم و به بقیه گفتم که همه‌شون رو ببرن زیر زمین!
خودمم رفتم توی خونه و رو به شاهرخ که داشت با شایان و شبنم حرف میزد گفتم:
- بچه‌ها رو بسپر به یکی ببرنشون شهربازی خودتم بیا پایین بهم کمک کن!
شاهرخ چشمی گفت و از خونه اومد بیرون و به یکی از افراد گفت که بچه‌ها رو ببره شهربازی. هر وقت که عملیات قاچاق اعضاء داشتم دوسه روز به شاهرخ می‌گفتم آبجی و داداشش رو ببره پارک و با چیز‌های مختلف سرگرم‌شون کنه؛ دوست نداشتم این کارا توی ذهنشون بمونه و بهش فکر کنن! رفتم توی زیر زمین و رو به یکی از افرادم گفتم:
- وسایل هاشون رو برداشتی؟
-بله خانم؛ این آقاهه‌یه حلقه‌ی نقره داشت و‌یه ساعت مچی و‌یه گوشی خانمه هم‌یه حلقه‌ی طلا و گوشواره داشت بچه هام هیچی نداشتن.

کد:
کسایی که اونجا بودن به شایان و شبنم نزدیک شدن و یکی یکی ازشون سؤال‌هایی پرسیدن.
-مامان باباتون کجان؟!
شایان: مامانم داشت خرید می‌کرد که ما اومدیم تو پارک
- شماره ش رو بلدی بده بهش زنگ بزنیم؟
هردوشون بیشتر گریه کردن و گفتن:
-نه!
یکی دیگه گفت:
- می‌برمتون پیش پلیس تا خونوادتون رو پیداکنه.
شبنم پاهاش رو کوبید زمین و گفت:
- نه من از پلیس‌ها می‌ترسم نمی‌ام، نمی‌ام!
همین لحظه‌یه زن چاق اومد گفت:
خاله آدرس خونه‌تون رو بلدی که ببرمتون خونه‌تون! ؟
شایان: آره بلدم تازه الان داداش بزرگمم خونه‌ست.
زنه باشه‌ای گفت و دست شایان و شبنم رو گرفت و گفت:
-من می‌برمتون خونه‌تون.
همین لحظه‌یه آقایی و دوتا بچه هم اومدن پیش زنه و باهاش صحبت کردن فکر کنم شوهرش بود، یکم که حرف زدن دست شایان و شبنم رو گرفتن و رفتن طرف ماشین‌شون و سوار شدن. فکر کنم تیرم به هدف خورد!
ماشینی که بچه‌ها رو سوار کرد حرکت کرد و منم پشت سرش رفتم؛ درست بود که به بچه‌ها گفته بودن اونا رو می‌برن خونه اما ممکن بود اونا خودشون هم بچه دزد باشن و شایان و شبنم رو بدزدن اون‌وقت خودمون هم رودست می‌خوردیم؛ دست بالای دست کم نیست که!
پشت سرشون در حال حرکت بودم، بچه‌ها بهشون آدرس دقیق داده بودن و ماشین مسیر خونه‌باغ رو در پیش گرفته بود. بیچاره‌ها هر کی بودن راه مرگ خودشون رو در پیش گرفته بودن چون قرار بود یکم دیگه به دیار باقی بپیوندن!
یکم که گذشت اون ماشین جلوی خونه‌باغ‌ایستاد و منم توی خیابون کناری نگه داشتم؛ در خونه باغ باز بود و اون ماشین رفت توی حیاط خونه! این‌یه خونواده دیگه خیلی خنگ بودن که‌یه راست با ماشین رفتن تو خونه. کسای دیگه رو که می‌خواستیم گیر بندازیم لااقل ماشین‌شون رو بیرون پارک می‌کردن و ما با هزار تا دنگ و فنگ می‌کشوندیم‌شون تو ولی اینا با پای خودشون رفتن توی کشتار گاه!
ماشین رفت توی حیاط و یکی از نگهبان‌ها سریع درو بست؛ ماشینم رو به حرکت در آوردم و رفتم سمت خونه و چندتا بوق زدم که نگهبان در رو برام باز کرد و با ماشین رفتم توی حیاط! اون خونواده و شبنم و شایان از ماشین پیاده شدن. ‌یه زن چاق بود و‌یه مرد با دوتا دختر بچه‌، زنه با دیدن من اومد سمتم و گفت:
- خانم این دوتا بچه توی پارک گم شده بودن گریه می‌کردن؛ آدرس اینجا رو دادن ماهم آوردیم‌شون، خونه‌شون اینجاست دیگه؟
-آره همین‌جاست ممنون که زحمت کشیدی!
اشاره‌ای به شاهرخ کردم که شاهرخ دست شایان و شبنم رو گرفت و بردشون تو خونه؛ دوست نداشتم ببینن ما می‌خوایم با این‌ها چیکار کنیم. شوهر زنه خطاب به زنش گفت:
-پس ما دیگه برگردیم!
لبخندی زدم و گفتم:
-کجا با این عجله بودیم در خدمت‌تون!
تا آقاهه خواست حرفی بزنه که به افرادم اشاره‌ای کردم بهش نزدیک شدن و پنبه‌ی بی‌حسی گذاشتن در بینیش منم به زنه نزدیک شدم تا خواست جیغ بزنه پنبه‌ای که به لیدوکائین آغشته کرده بودم رو از کیفم در آوردم گرفتم جلوی بینیش، بی‌هوش شد و افتاد رو دستم لعنتی هیکلش مثل خرس بود. بعد از اون افرادم دوتا دختر بچه رو هم بی‌هوش کردن. زنه رو انداختم روی زمین و ریموت درخت رو زدم؛ درخت رفت کنار و در توری شکل نمایان شد. درو باز کردم و به بقیه گفتم که همه‌شون رو ببرن زیر زمین!
خودمم رفتم توی خونه و رو به شاهرخ که داشت با شایان و شبنم حرف میزد گفتم:
- بچه‌ها رو بسپر به یکی ببرنشون شهربازی خودتم بیا پایین بهم کمک کن!
شاهرخ چشمی گفت و از خونه اومد بیرون و به یکی از افراد گفت که بچه‌ها رو ببره شهربازی. هر وقت که عملیات قاچاق اعضاء داشتم دوسه روز به شاهرخ می‌گفتم آبجی و داداشش رو ببره پارک و با چیز‌های مختلف سرگرم‌شون کنه؛ دوست نداشتم این کارا توی ذهنشون بمونه و بهش فکر کنن! رفتم توی زیر زمین و رو به یکی از افرادم گفتم:
- وسایل هاشون رو برداشتی؟
-بله خانم؛ این آقاهه‌یه حلقه‌ی نقره داشت و‌یه ساعت مچی و‌یه گوشی خانمه هم‌یه حلقه‌ی طلا و گوشواره داشت بچه هام هیچی نداشتن.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_۴۴


طلا‌ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم توی جیبم و گفتم:
-خیلی خب گوشی هاشون رو خاموش کنین بذار ین تو ماشین‌شون به ماشین هم پلاک جعلی بزنین و ببریدش خارج از شهر پرتش کنین تو دره! به بقیه‌ی افراد هم بگین برگردن عمارت خودتون هم کارتون تموم شد برید عمارت به جز دو نفرتون که اینجا توی حیاط باشن و نگهبانی ب*دن تا کارم تموم شه.
افرادم چشمی گفتن و رفتن؛ همین لحظه شاهرخ اومد توی زیر زمین و درو بست! شاهرخ نگاهی به اون چهار نفر انداخت و گفت:
-امروز خونوادگی شکار کردین خانم! سیروس خان بفهمه خیلی خوشحال میشه!
-اهوم!
-خب الان چیکار کنیم؟
- از توی اتاق جراحی آمپول خلاص رو بیار.
شاهرخ باشه‌ای گفت و رفت توی اتاق، نگاهی به اون چهار نفر انداختم آقاهه قد بلند بود و سنش به سی و خورده‌ای میزد زنه هم جوون بود و تقریباً سی سالش می‌شد اما خیلی چاق بود! دخترا هم انگار دوقلو بودن شباهت زیادی به هم داشتن و صورتشون معصوم بود الان هرکی این صح*نه رو می‌دید قطعاً من رو لعن و نفرین می‌کرد که می‌خوام این خونواده رو بکشم اما ذره‌ای ناراحتی حس نمی‌کردم قلبم از سنگ شده بود و نسبت به هیچ‌کس هیچ حسی نداشتم. کلا‌یه حسِ بی‌حسی نسبت به هر حسی داشتم! لعنت به کسی که قلب منو کشت و منو بی‌رحم کرد وگرنه منم‌یه انسان بودم! لعنت به سیروس.
-خانم آمپول رو آوردم!
شیشه‌ی محلول و آمپول رو از دستش گرفتم. آمپول رو پر از محلول کردم و اول نزدیک آقاهه شدم آمپول رو فرو کردم توی گ*ردنش و تا آخرین قطره‌ش رو خالی کردم.
بعد همون آمپول رو از‌یه شیشه محلولِ دیگه پر کردم و فرو کردم تو گر*دن زنه و خالیش کردم؛ آمپول رو کشیدم بیرون و باز از محلول تو‌یه شیشه‌ی دیگه پرش کردم و نزدیک دخترا شدم! ناخودآگاه بغضی گلوم و گرفت و دستام لرزید چهره‌های معصوم‌شون نمی‌ذاشت کارم و انجام بدم. شاهرخ که متوجه حالم شد گفت:
-خانم می‌خواین من تزریق کنم؟
بلند شدم و آمپول رو دادم دستش و عقب‌ایستادم؛ شاهرخ آمپول رو فرو کرد تو گر*دن یکی از دختر‌ها و چند لحظه بعد اون‌یکی دیگه رو هم آمپول خلاص زد!
- تموم شد خانم!
آهی کشیدم و گفتم:
-خیلی خوب! آقاهه رو بلند کنیم ببریمش روی تخت.
شاهرخ بالا تنه‌ی آقاهه رو گرفت و منم پاهاش رو گرفتم و بردیمش توی اتاق و گذاشتیمش روی تخت!
-شاهرخ تیغ و قیچی رو بیار اینجا!
شاهرخ چشمی گفت و رفت وسایلی که خواسته بودم رو برام آورد و من شکم آقاهه رو پاره کردم و مشغول جداسازی اعضاش شدم!

*ساغر*

ساعت سه‌ی بعد ازظهر بود و قرار بود با لورا بریم بیرون دور بزنیم. راستش از دیشب تا حالا که اومده بودم اینجا زیاد هم بد نمی‌گذشت یعنی اون‌قدری هم که فکر می‌کردم اینجا احساس غریبی نمی‌کردم و سختی نمی‌کشیدم. لورا خیلی هوام رو داشت و حسابی با هم جور شده بودیم دیشب که دوتایی رفتیم بیرون کلی بهمون خوش گذشت، میلا هم اون‌طور که ملودی می‌گفت آدم بدجنسی نبود فقط‌یه سری از قوانین داشت که نباید بهش پشت می‌کردیم روی کارش خیلی حساس بود! در کل زیاد به کسی گیر نمی‌داد البته خب من تا حالا عصبانیتش رو ندیدم و این نظر من واسه روز‌های اوله معلوم نیست بعداً چه رفتار‌هایی ازش ببینم. لورا اومد توی اتاقم و گفت:
-خب ساغر آماده‌ای بریم؟
همون‌طور که موهام رو می‌بستم گفتم:
- من هنوزم توی شوکم شما‌ها چطور اینقدر خوب فارسی صحبت می‌کنین؟
- بهت نگفتم یکی از رفیق‌های فابم که ایرانی بود همسایه‌مون بود و باهم بزرگ شدیم! میلاهم که خودش دورگه‌ست بهت گفتم که مادرش ایرانیه پدرش ارمنی دختر‌های اینجا هم یکم فارسی از من و میلا یاد گرفتن دیگه.
- به این می‌گن‌یه توضیح کامل خب حالا کلی سؤال دیگه هم ازت دارم!
- بیا بریم تو راه ازم بپرس دیرمون میشه‌ها!

کد:
طلا‌ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم توی جیبم و گفتم:
-خیلی خب گوشی هاشون رو خاموش کنین بذار ین تو ماشین‌شون به ماشین هم پلاک جعلی بزنین و ببریدش خارج از شهر پرتش کنین تو دره! به بقیه‌ی افراد هم بگین برگردن عمارت خودتون هم کارتون تموم شد برید عمارت به جز دو نفرتون که اینجا توی حیاط باشن و نگهبانی ب*دن تا کارم تموم شه.
افرادم چشمی گفتن و رفتن؛ همین لحظه شاهرخ اومد توی زیر زمین و درو بست! شاهرخ نگاهی به اون چهار نفر انداخت و گفت:
-امروز خونوادگی شکار کردین خانم! سیروس خان بفهمه خیلی خوشحال میشه!
-اهوم!
-خب الان چیکار کنیم؟
- از توی اتاق جراحی آمپول خلاص رو بیار.
شاهرخ باشه‌ای گفت و رفت توی اتاق، نگاهی به اون چهار نفر انداختم آقاهه قد بلند بود و سنش به سی و خورده‌ای میزد زنه هم جوون بود و تقریباً سی سالش می‌شد اما خیلی چاق بود! دخترا هم انگار دوقلو بودن شباهت زیادی به هم داشتن و صورتشون معصوم بود الان هرکی این صح*نه رو می‌دید قطعاً من رو لعن و نفرین می‌کرد که می‌خوام این خونواده رو بکشم اما ذره‌ای ناراحتی حس نمی‌کردم قلبم از سنگ شده بود و نسبت به هیچ‌کس هیچ حسی نداشتم. کلا‌یه حسِ بی‌حسی نسبت به هر حسی داشتم! لعنت به کسی که قلب منو کشت و منو بی‌رحم کرد وگرنه منم‌یه انسان بودم! لعنت به سیروس.
-خانم آمپول رو آوردم!
شیشه‌ی محلول و آمپول رو از دستش گرفتم. آمپول رو پر از محلول کردم و اول نزدیک آقاهه شدم آمپول رو فرو کردم توی گ*ردنش و تا آخرین قطره‌ش رو خالی کردم.
بعد همون آمپول رو از‌یه شیشه محلولِ دیگه پر کردم و فرو کردم تو گر*دن زنه و خالیش کردم؛ آمپول رو کشیدم بیرون و باز از محلول تو‌یه شیشه‌ی دیگه پرش کردم و نزدیک دخترا شدم! ناخودآگاه بغضی گلوم و گرفت و دستام لرزید چهره‌های معصوم‌شون نمی‌ذاشت کارم و انجام بدم. شاهرخ که متوجه حالم شد گفت:
-خانم می‌خواین من تزریق کنم؟
بلند شدم و آمپول رو دادم دستش و عقب‌ایستادم؛ شاهرخ آمپول رو فرو کرد تو گر*دن یکی از دختر‌ها و چند لحظه بعد اون‌یکی دیگه رو هم آمپول خلاص زد!
- تموم شد خانم!
آهی کشیدم و گفتم:
-خیلی خوب! آقاهه رو بلند کنیم ببریمش روی تخت.
شاهرخ بالا تنه‌ی آقاهه رو گرفت و منم پاهاش رو گرفتم و بردیمش توی اتاق و گذاشتیمش روی تخت!
-شاهرخ تیغ و قیچی رو بیار اینجا!
شاهرخ چشمی گفت و رفت وسایلی که خواسته بودم رو برام آورد و من شکم آقاهه رو پاره کردم و مشغول جداسازی اعضاش شدم!

*ساغر*

ساعت سه‌ی بعد ازظهر بود و قرار بود با لورا بریم بیرون دور بزنیم. راستش از دیشب تا حالا که اومده بودم اینجا زیاد هم بد نمی‌گذشت یعنی اون‌قدری هم که فکر می‌کردم اینجا احساس غریبی نمی‌کردم و سختی نمی‌کشیدم. لورا خیلی هوام رو داشت و حسابی با هم جور شده بودیم دیشب که دوتایی رفتیم بیرون کلی بهمون خوش گذشت، میلا هم اون‌طور که ملودی می‌گفت آدم بدجنسی نبود فقط‌یه سری از قوانین داشت که نباید بهش پشت می‌کردیم روی کارش خیلی حساس بود! در کل زیاد به کسی گیر نمی‌داد البته خب من تا حالا عصبانیتش رو ندیدم و این نظر من واسه روز‌های اوله معلوم نیست بعداً چه رفتار‌هایی ازش ببینم. لورا اومد توی اتاقم و گفت:
-خب ساغر آماده‌ای بریم؟
همون‌طور که موهام رو می‌بستم گفتم:
- من هنوزم توی شوکم شما‌ها چطور اینقدر خوب فارسی صحبت می‌کنین؟
- بهت نگفتم یکی از رفیق‌های فابم که ایرانی بود همسایه‌مون بود و باهم بزرگ شدیم! میلاهم که خودش دورگه‌ست بهت گفتم که مادرش ایرانیه پدرش ارمنی دختر‌های اینجا هم یکم فارسی از من و میلا یاد گرفتن دیگه.
- به این می‌گن‌یه توضیح کامل خب حالا کلی سؤال دیگه هم ازت دارم!
- بیا بریم تو راه ازم بپرس دیرمون میشه‌ها!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_۴۵



کوله‌پشتیم رو برداشتم و گوشیم هم گذاشتم توی جیبم و از اتاقم رفتیم بیرون. دخترا چند نفرشون رفته بودن بیرون و چندنفرشون هم توی هال نشسته بودن. میلا پشت میز نشسته بود و حساب کتاب می‌کرد؛ همین‌که چشمش به من و لورا خورد به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی به لورا گفت که لورا هم جوابش رو داد! بعد از این میلا رو کرد سمت من و گفت:
-هرجایی میری هر کاری می‌کنی حواست به خودت باشه من حوصله ندارم به کسی جواب پس بدم، خودت مراقب خودت باش!
نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم! معلوم بود هاتف بهش سپرده که حسابی مراقبم باشه! واقعاً ازش ممنونم.
با لورا از خونه خارج شدیم و سمت خیابون قدم برداشتیم. هوای ایروان خیلی خنک‌تر از تهران بود و توی این چله‌ی تابستون نسیم خنکی میوزید آفتابش هم اصلاً سوزناک نبود مردم اینجا بخاطر آب و هوای خوبش پو*ست خیلی سفیدی داشتن درکل تنها سبزه پوستی که اینجا دیدم میلا بود!
ایروان شهر خیلی زیبایی بود. دیشب اکثر جاهاش گشته بودیم و‌یه جورایی بعضی جاهاش رو به خاطر سپرده بودم اول از همه هم راه خونه رو یاد گرفته بودم. همین‌طور که با لورا قدم میزدیم گفتم:
-لورا تو چند ماهه که با میلا کار می‌کنی؟!
-تقریباً دوماه میشه!
- واقعا؟! من فکر می‌کردم تو چندساله پیشش کار می‌کنی واسه همین این‌قدر حرفت براش برو داره.
-آره درسته دوماهه اومدم پیشش ولی چون همیشه کارم رو خوب انجام دادم و هیچ اشتباهی نکردم میلا به من اعتماد داره.
-خوبه! لورا میشه‌یه سؤال شخصی ازت بپرسم؟
- تو که با سؤالات مغزم و خوردی بازم بپرس.
خندیدم و گفتم:
- تو از خونه‌تون فرار کردی؟ یعنی چی شد که اومدی با میلا کار می‌کنی خونواده‌ت کجاست؟
- راستش قصه‌ی من یکم متفاوته؛ من اهل شهر گیومری هستم؛ چند ماه پیش توی دانشگاه با پسری آشنا شدم به نام سَواک؛ سواک از‌یه خونواده‌ی معمولی بود و اخلاق و رفتارش خیلی متفاوت و خاص بود من عاشق سَواک شده بودم اون هم می‌گفت دوستم داره ازش خواستم باهم ازدواج کنیم اون گفت خونواده‌ش راضی نیستن توی این سن ازدواج کنه ولی خودش خیلی دوست داره باهام ازدواج کنه از‌یه طرف دیگه خونواده‌ی من اصرار داشتن من با پسر عموم ازدواج کنم که‌یه آدم دائم‌الخمر بود که اصلاً ازش خوشم نمی‌یومد پس من و سواک تصمیم گرفتیم از خونه فرار کنیم و بیایم تو این شهر باهم ازدواج کنیم من از خونواده‌ی ثروتمندی بودم و توی خونه برای خودم کلی طلا وجواهر داشتم. شبی که می‌خواستیم فرار کنیم من کل طلا و جواهرات و پول هام رو برداشتم و نصف شب از خونه زدم بیرون و با سواک فرار کردیم اومدیم توی این شهر. شب اولش توی‌یه اتاق کوچیک توی مسافرخونه موندیم و با کلی اصرار و پول از صاحب مسافرخونه خواستیم نشونی‌مون رو به کسی نده چون خونواده‌ی من دنبالم بودن. اون شب رو توی مسافرخونه موندیم، وقتی صبح از خواب بیدار شدم دیدم سواک با تمامِ طلا و جواهراتم و پول‌هام فرار کرده بعد‌ها از یکی از دوستام که دورا دور خبر هم رو می‌گیریم شنیدم سواک و خونواده‌ش رفتن آلمان!
-اوه واقعاً متأسفم!
- تأسف رو سواک باید داشته باشه که بخاطر پول من باهام دوست شد و بعدش ولم کرد الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم ازش متنفرم! اگه میلا نبود معلوم نبود من الان چه بلایی سرم اومده بود میلا بود که اون موقع از توی خیابون‌ها من رو آورد توی خونه‌ش و ازم مراقبت کرد واقعاً هرکاری براش کنم بازهم کمه.

کد:
کوله‌پشتیم رو برداشتم و گوشیم هم گذاشتم توی جیبم و از اتاقم رفتیم بیرون. دخترا چند نفرشون رفته بودن بیرون و چندنفرشون هم توی هال نشسته بودن. میلا پشت میز نشسته بود و حساب کتاب می‌کرد؛ همین‌که چشمش به من و لورا خورد به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی به لورا گفت که لورا هم جوابش رو داد! بعد از این میلا رو کرد سمت من و گفت:
-هرجایی میری هر کاری می‌کنی حواست به خودت باشه من حوصله ندارم به کسی جواب پس بدم، خودت مراقب خودت باش!
نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم! معلوم بود هاتف بهش سپرده که حسابی مراقبم باشه! واقعاً ازش ممنونم.
با لورا از خونه خارج شدیم و سمت خیابون قدم برداشتیم. هوای ایروان خیلی خنک‌تر از تهران بود و توی این چله‌ی تابستون نسیم خنکی میوزید آفتابش هم اصلاً سوزناک نبود مردم اینجا بخاطر آب و هوای خوبش پو*ست خیلی سفیدی داشتن درکل تنها سبزه پوستی که اینجا دیدم میلا بود!
ایروان شهر خیلی زیبایی بود. دیشب اکثر جاهاش گشته بودیم و‌یه جورایی بعضی جاهاش رو به خاطر سپرده بودم اول از همه هم راه خونه رو یاد گرفته بودم. همین‌طور که با لورا قدم میزدیم گفتم:
-لورا تو چند ماهه که با میلا کار می‌کنی؟!
-تقریباً دوماه میشه!
- واقعا؟! من فکر می‌کردم تو چندساله پیشش کار می‌کنی واسه همین این‌قدر حرفت براش برو داره.
-آره درسته دوماهه اومدم پیشش ولی چون همیشه کارم رو خوب انجام دادم و هیچ اشتباهی نکردم میلا به من اعتماد داره.
-خوبه! لورا میشه‌یه سؤال شخصی ازت بپرسم؟
- تو که با سؤالات مغزم و خوردی بازم بپرس.
خندیدم و گفتم:
- تو از خونه‌تون فرار کردی؟ یعنی چی شد که اومدی با میلا کار می‌کنی خونواده‌ت کجاست؟
- راستش قصه‌ی من یکم متفاوته؛ من اهل شهر گیومری هستم؛ چند ماه پیش توی دانشگاه با پسری آشنا شدم به نام سَواک؛ سواک از‌یه خونواده‌ی معمولی بود و اخلاق و رفتارش خیلی متفاوت و خاص بود من عاشق سَواک شده بودم اون هم می‌گفت دوستم داره ازش خواستم باهم ازدواج کنیم اون گفت خونواده‌ش راضی نیستن توی این سن ازدواج کنه ولی خودش خیلی دوست داره باهام ازدواج کنه از‌یه طرف دیگه خونواده‌ی من اصرار داشتن من با پسر عموم ازدواج کنم که‌یه آدم دائم‌الخمر بود که اصلاً ازش خوشم نمی‌یومد پس من و سواک تصمیم گرفتیم از خونه فرار کنیم و بیایم تو این شهر باهم ازدواج کنیم من از خونواده‌ی ثروتمندی بودم و توی خونه برای خودم کلی طلا وجواهر داشتم. شبی که می‌خواستیم فرار کنیم من کل طلا و جواهرات و پول هام رو برداشتم و نصف شب از خونه زدم بیرون و با سواک فرار کردیم اومدیم توی این شهر. شب اولش توی‌یه اتاق کوچیک توی مسافرخونه موندیم و با کلی اصرار و پول از صاحب مسافرخونه خواستیم نشونی‌مون رو به کسی نده چون خونواده‌ی من دنبالم بودن. اون شب رو توی مسافرخونه موندیم، وقتی صبح از خواب بیدار شدم دیدم سواک با تمامِ طلا و جواهراتم و پول‌هام فرار کرده بعد‌ها از یکی از دوستام که دورا دور خبر هم رو می‌گیریم شنیدم سواک و خونواده‌ش رفتن آلمان!
-اوه واقعاً متأسفم!
- تأسف رو سواک باید داشته باشه که بخاطر پول من باهام دوست شد و بعدش ولم کرد الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم ازش متنفرم! اگه میلا نبود معلوم نبود من الان چه بلایی سرم اومده بود میلا بود که اون موقع از توی خیابون‌ها من رو آورد توی خونه‌ش و ازم مراقبت کرد واقعاً هرکاری براش کنم بازهم کمه.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_۴۶



نگاهی تو چشم‌های غمگین لورا کردم و گفتم:
-خب چرا برنمی‌گردی پیش خونواده‌ت؟!
-من دیگه توی شهرمون آبرویی برای خودم و خونواده‌م نذاشتم که بخوام برگردم اگه برگردم داداشم حتماً منو می‌کشه!
-حالا تصمیمت برای آینده چیه؟
-می‌خوام با لوکاس ازدواج کنم و بریم توی‌یه شهر دیگه زندگی کنیم!
-لوکاس کیه؟
-با اینکه‌یه بار دیدیش اما یکم دیگه باهاش آشنات می‌کنم!
با تأمل باشه‌ای گفتم و به قدم زدنمون ادامه دادیم! کمی بعد‌یه تاکسی گرفتیم و به سمت پارک آبی حرکت کردیم!
طولی نکشید که رسیدیم به‌یه پارک آبی خیلی بزرگ که واقعاً شگفت‌انگیز بود؛ با ذوق از تاکسی پیاده شدم و اطرافم رو نگاه کردم؛ لورا بعد از اینکه پول تاکسی رو حساب کرد اومد کنارم‌ایستاد و گفت:
-خیلی پارک قشنگیه مگه نه؟
- بی‌نظیره!
لورا دستم رو گرفت و گفت پس بریم حسابی خوش بگذرونیم!
یه استخر خیلی بزرگ بود که‌یه قسمتش سرسره بود و از سرسره که بالا می‌رفتی تو استخر می‌پریدی واقعاً هیجان‌انگیز بود. ‌یه قسمت دیگه از پارک وسایل بازی داشت و‌یه استخر کوچیک برای بچه‌ها و‌یه قسمت پارک هم مغازه بود و چندتا کافه و رستوران! پارک تقریباً شلوغ بود و دختر پسر‌های زیادی شنا و آب بازی می‌کردن. همین‌طور که اطرافم رو با شوق و ذوق نگاه می‌کردم لورا گفت:
-خوشت اومده از اینجا؟
تا خواستم حرفی به لورا بزنم که یکی هولم داد و با کله افتادم توی استخر! رفتم ته آب و اومدم بالا؛ لباس تنم بود و گوشیم توی جیبم بود که دیگه مطمئن شدم سوخت! روی آب شناور شدم و سرم رو از زیر آب آوردم بالا، دستی توی صورتم کشیدم همین لحظه متوجه شدم اون پسره رازمیک که دیشب توی معامله دیدمش وایستاده کنار استخر و داره بهم می‌خنده!
خون جلو چشمام رو گرفت دهنم رو باز کردم و هرچی فحش ایرانی و انگلیسی بلد بودم به رازمیک دادم و اون بیشتر خندید! شنا کردم و به لبه‌ی استخر رسیدم خودم رو بالا کشیدم و از آب در اومدم.
رفتم سمت رازمیک که داشت بهم می‌خندید محکم زدم تو س*ی*نه‌ش و به انگلیسی گفتم:
-بی شعور! چرا من رو هل دادی تو استخر؟ به این فکر نکردی که ممکنه وسایلام که همرامه خ*را*ب بشه اصلاً شاید من شنا بلد نبودم اگه غرق می‌شدم چی هان؟
رازمیک خنده‌شو جمع کرد و گفت:
-اوه متأسفم!
نگاه عصبی بهش کردم و گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم صفحه‌ش پر از آب شده بود هرچی دکمه‌ش رو فشردم روشن نشد که نشد. دوباره با اعصبانیت به رازمیک حمله کردم و با مشت زدم تو س*ی*نه‌ش و گفتم:
-ببین گوشیم رو سوزوندی گوشی اپل نازنینم که هاتف برام خریده بود رو سوزوندی حالا چیکار کنم هان؟
دیگه کم مونده بود گریه کنم خیلی گوشی‌مو دوست داشتم! همین لحظه لورا و دوست رازمیک بهم نزدیک شدن و لورا گفت:
-چی شده؟
- از این رازمیک احمق بپرس انداختم تو آب.
دوست رازمیک‌یه چیزی بهش گفت و رازمیک هم جوابش رو داد بعد از این رازمیک نگاهی بهم کرد و گفت
- متأسفم واقعاً نمی‌دونستم گوشیت همراته ببخشید!
-معذرت خواهی تو برام گوشی میشه؟ تازه اونم آیفن؟
این رو که گفتم همه‌شون زدن زیر خنده! رازمیک بهم نزدیک شد و گوشیم رو از دستم گرفت نگاهی بهش انداخت و گفت:
-مثل همین و برات می‌خرم حالا اعصبانی نشو بیا بریم خوش بگذرونیم!

کد:
نگاهی تو چشم‌های غمگین لورا کردم و گفتم:
-خب چرا برنمی‌گردی پیش خونواده‌ت؟!
-من دیگه توی شهرمون آبرویی برای خودم و خونواده‌م نذاشتم که بخوام برگردم اگه برگردم داداشم حتماً منو می‌کشه!
-حالا تصمیمت برای آینده چیه؟
-می‌خوام با لوکاس ازدواج کنم و بریم توی‌یه شهر دیگه زندگی کنیم!
-لوکاس کیه؟
-با اینکه‌یه بار دیدیش اما یکم دیگه باهاش آشنات می‌کنم!
با تأمل باشه‌ای گفتم و به قدم زدنمون ادامه دادیم! کمی بعد‌یه تاکسی گرفتیم و به سمت پارک آبی حرکت کردیم!
طولی نکشید که رسیدیم به‌یه پارک آبی خیلی بزرگ که واقعاً شگفت‌انگیز بود؛ با ذوق از تاکسی پیاده شدم و اطرافم رو نگاه کردم؛ لورا بعد از اینکه پول تاکسی رو حساب کرد اومد کنارم‌ایستاد و گفت:
-خیلی پارک قشنگیه مگه نه؟
- بی‌نظیره!
لورا دستم رو گرفت و گفت پس بریم حسابی خوش بگذرونیم!
یه استخر خیلی بزرگ بود که‌یه قسمتش سرسره بود و از سرسره که بالا می‌رفتی تو استخر می‌پریدی واقعاً هیجان‌انگیز بود. ‌یه قسمت دیگه از پارک وسایل بازی داشت و‌یه استخر کوچیک برای بچه‌ها و‌یه قسمت پارک هم مغازه بود و چندتا کافه و رستوران! پارک تقریباً شلوغ بود و دختر پسر‌های زیادی شنا و آب بازی می‌کردن. همین‌طور که اطرافم رو با شوق و ذوق نگاه می‌کردم لورا گفت:
-خوشت اومده از اینجا؟
تا خواستم حرفی به لورا بزنم که یکی هولم داد و با کله افتادم توی استخر! رفتم ته آب و اومدم بالا؛ لباس تنم بود و گوشیم توی جیبم بود که دیگه مطمئن شدم سوخت! روی آب شناور شدم و سرم رو از زیر آب آوردم بالا، دستی توی صورتم کشیدم همین لحظه متوجه شدم اون پسره رازمیک که دیشب توی معامله دیدمش وایستاده کنار استخر و داره بهم می‌خنده!
خون جلو چشمام رو گرفت دهنم رو باز کردم و هرچی فحش ایرانی و انگلیسی بلد بودم به رازمیک دادم و اون بیشتر خندید! شنا کردم و به لبه‌ی استخر رسیدم خودم رو بالا کشیدم و از آب در اومدم.
رفتم سمت رازمیک که داشت بهم می‌خندید محکم زدم تو س*ی*نه‌ش و به انگلیسی گفتم:
-بی شعور! چرا من رو هل دادی تو استخر؟ به این فکر نکردی که ممکنه وسایلام که همرامه خ*را*ب بشه اصلاً شاید من شنا بلد نبودم اگه غرق می‌شدم چی هان؟
رازمیک خنده‌شو جمع کرد و گفت:
-اوه متأسفم!
نگاه عصبی بهش کردم و گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم صفحه‌ش پر از آب شده بود هرچی دکمه‌ش رو فشردم روشن نشد که نشد. دوباره با اعصبانیت به رازمیک حمله کردم و با مشت زدم تو س*ی*نه‌ش و گفتم:
-ببین گوشیم رو سوزوندی گوشی اپل نازنینم که هاتف برام خریده بود رو سوزوندی حالا چیکار کنم هان؟
دیگه کم مونده بود گریه کنم خیلی گوشی‌مو دوست داشتم! همین لحظه لورا و دوست رازمیک بهم نزدیک شدن و لورا گفت:
-چی شده؟
- از این رازمیک احمق بپرس انداختم تو آب.
دوست رازمیک‌یه چیزی بهش گفت و رازمیک هم جوابش رو داد بعد از این رازمیک نگاهی بهم کرد و گفت
- متأسفم واقعاً نمی‌دونستم گوشیت همراته ببخشید!
-معذرت خواهی تو برام گوشی میشه؟ تازه اونم آیفن؟
این رو که گفتم همه‌شون زدن زیر خنده! رازمیک بهم نزدیک شد و گوشیم رو از دستم گرفت نگاهی بهش انداخت و گفت:
-مثل همین و برات می‌خرم حالا اعصبانی نشو بیا بریم خوش بگذرونیم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_47



*ملودی*

ساعت هفت عصر بود کارم تموم شد و اعضای اون چهارنفر رو در آوردم گذاشتم توی یخچال و مابقی‌ِ اعضایی که به کار نمی‌اومد رو ریختم جلوی تمساح که همه‌شون رو درسته قورت داد! بعد از اون وقتی که خورده کاری هام رو انجام دادم رفتم عمارت و دوش گرفتم!
از حموم اومدم بیرون و مانتو شلوار پوشیدم و موهام رو سشوار کشیدم؛ کارم که تموم شد بسته اسکناسی که صبح سیروس داده بود رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم پله‌ها رو به سمت پایین طی کردم رفتم توی هال؛ می‌خواستم از عمارت خارج بشم که متوجه شدم دریا و اون خدمتکارِ تازه وارد دارن باهم حرف می‌زنن؛ دریا همین‌که چشمش بهم افتاد خدمتکار رو فرستاد رفت. نیم نگاهی بهش انداختم و خواستم از عمارت برم بیرون که دریا پوزخندی زد و گفت:
-اون دختره‌ی نکبت از اینجا گم شد رفت؟! هه! سیروس جان خوب کاری کرد که پرتش کرد بیرون.
-این چند روزی که توی بیمارستان بودی از شّرت راحت بودیم.
-راحت ترم میشی! ببین قسم می‌خورم کاری کنم تو هم از اینجا بری دیگه هیچ وقت برنگردی! مطمئنم یا کار توعه که قصد جونم رو کردی یا اون دختره‌ی ع*و*ضی ساغر! هر کدومتون بودین خوب کارتون رو انجام دادین که پلیس هنوز نتونسته ردتون و بزنه.
- من به درک خودت خسته نمی‌شی این‌قدر به خودت فشار می‌اری؟! تازه از بیمارستان مرخص شدی‌یهو‌یه چیزیت میشه می‌یوفتی رو دستمون‌ها.
-خفه شو! این همه سال اینجا خوردین و خوابیدین و جولون دادین از این به بعد نمی‌ذارم‌یه آب خوش از گلوتون پایین بره با این کاری که با من کردین به گور پدرتون خندیدین!
دیگه کم‌کم داشت می‌رفت رو نقطه‌ی ثقل اعصابم حیف که سیروس گفته بود کاری به کارش نداشته باشم وگرنه...
-بلاخره می‌فهمم کار کدومتون بوده که این بلا رو سرم آوردین اون وقت خودم شخصاً می‌دونم چه راهی رو باهاتون برم البته اگه قبلش کاری نکردم که سیروس حسابتون و نرسه.
-وقت واسه شنیدن این چرت و پرتات رو ندارم برو‌یه لیوان آب سرد بخور حالت جا بیاد، یا هم تا شب همینجا فشار بخور.
اینو گفتم و رفتم سمت در عمارت دیگه منتظر جواب از طرف دریا نموندم! نمی‌شد زیاد سر به سرش بذارم، اگه به سیروس می‌گفت بد می‌شد! از عمارت خارج شدم و شاهرخ رو که با نگهبان‌ها حرف میزد، صدا زدم. شاهرخ اومد پیشم، بسته اسکناس رو دادم دستش و گفتم:
-این سهم شایان و شبنمه بریز تو حسابشون!
شاهرخ تشکری کرد و بسته رو ازم گرفت!
-خیلی خب حالا ماشین و روشن کن بریم کار داریم!
شاهرخ چشمی گفت و سوار ماشین شد روشنش کرد منم سوار شدم و از عمارت خارج شدیم.
-کجا بریم خانم؟!
-منو ببر خونه‌باغ خودتم برو دنبال دکتر بگو ملودی حالش خوب نیست سریع بیارش خونه باغ.
شاهرخ بعد از چند لحظه سکوت گفت:
-چشم!
کمی بعد از اینکه توی مسیر بودیم رسیدیم خونه‌باغ و من دم در پیاده شدم و شاهرخ رفت دنبال دکتر! کلید رو انداختم توی قفل و بازش کردم وارد خونه شدم. چراغ‌های حیاط روشن بود و همه چی آروم! رفتم سمت ساختمون خونه و وارد شدم، لامپ‌ها رو روشن کردم و رفتم توی هال نشستم از بی‌حوصلگی تلویزیون رو روشن کردم و کانال‌ها رو بی‌هدف بالا پایین کردم وقتی‌که برنامه و فیلم خاصی پیدا نکردم بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه تا برای خودم قهوه درست کنم.
اینجا هم دست کمی از عمارت نداشت و هزار و پونصد متر بود. باغش خیلی بزرگ بود و ویلای بزرگی هم داشت وسایل توی ویلا لوکس و گرون قیمت بود؛ اما خب اون عمارت خیلی بزرگ‌تر و دِنج‌تر بو. من همیشه دوست داشتم از این مدل خونه‌ها داشته باشم ولی خب نه با پول خون مردم!

کد:
*ملودی*

ساعت هفت عصر بود کارم تموم شد و اعضای اون چهارنفر رو در آوردم گذاشتم توی یخچال و مابقی‌ِ اعضایی که به کار نمی‌اومد رو ریختم جلوی تمساح که همه‌شون رو درسته قورت داد! بعد از اون وقتی که خورده کاری هام رو انجام دادم رفتم عمارت و دوش گرفتم!
از حموم اومدم بیرون و مانتو شلوار پوشیدم و موهام رو سشوار کشیدم؛ کارم که تموم شد بسته اسکناسی که صبح سیروس داده بود رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم پله‌ها رو به سمت پایین طی کردم رفتم توی هال؛ می‌خواستم از عمارت خارج بشم که متوجه شدم دریا و اون خدمتکارِ تازه وارد دارن باهم حرف می‌زنن؛ دریا همین‌که چشمش بهم افتاد خدمتکار رو فرستاد رفت. نیم نگاهی بهش انداختم و خواستم از عمارت برم بیرون که دریا پوزخندی زد و گفت:
-اون دختره‌ی نکبت از اینجا گم شد رفت؟! هه! سیروس جان خوب کاری کرد که پرتش کرد بیرون.
-این چند روزی که توی بیمارستان بودی از شّرت راحت بودیم.
-راحت ترم میشی! ببین قسم می‌خورم کاری کنم تو هم از اینجا بری دیگه هیچ وقت برنگردی! مطمئنم یا کار توعه که قصد جونم رو کردی یا اون دختره‌ی ع*و*ضی ساغر! هر کدومتون بودین خوب کارتون رو انجام دادین که پلیس هنوز نتونسته ردتون و بزنه.
- من به درک خودت خسته نمی‌شی این‌قدر به خودت فشار می‌اری؟! تازه از بیمارستان مرخص شدی‌یهو‌یه چیزیت میشه می‌یوفتی رو دستمون‌ها.
-خفه شو! این همه سال اینجا خوردین و خوابیدین و جولون دادین از این به بعد نمی‌ذارم‌یه آب خوش از گلوتون پایین بره با این کاری که با من کردین به گور پدرتون خندیدین!
دیگه کم‌کم داشت می‌رفت رو نقطه‌ی ثقل اعصابم حیف که سیروس گفته بود کاری به کارش نداشته باشم وگرنه...
-بلاخره می‌فهمم کار کدومتون بوده که این بلا رو سرم آوردین اون وقت خودم شخصاً می‌دونم چه راهی رو باهاتون برم البته اگه قبلش کاری نکردم که سیروس حسابتون و نرسه.
-وقت واسه شنیدن این چرت و پرتات رو ندارم برو‌یه لیوان آب سرد بخور حالت جا بیاد، یا هم تا شب همینجا فشار بخور.
اینو گفتم و رفتم سمت در عمارت دیگه منتظر جواب از طرف دریا نموندم! نمی‌شد زیاد سر به سرش بذارم، اگه به سیروس می‌گفت بد می‌شد! از عمارت خارج شدم و شاهرخ رو که با نگهبان‌ها حرف میزد، صدا زدم. شاهرخ اومد پیشم، بسته اسکناس رو دادم دستش و گفتم:
-این سهم شایان و شبنمه بریز تو حسابشون!
شاهرخ تشکری کرد و بسته رو ازم گرفت!
-خیلی خب حالا ماشین و روشن کن بریم کار داریم!
شاهرخ چشمی گفت و سوار ماشین شد روشنش کرد منم سوار شدم و از عمارت خارج شدیم.
-کجا بریم خانم؟!
-منو ببر خونه‌باغ خودتم برو دنبال دکتر بگو ملودی حالش خوب نیست سریع بیارش خونه باغ.
شاهرخ بعد از چند لحظه سکوت گفت:
-چشم!
کمی بعد از اینکه توی مسیر بودیم رسیدیم خونه‌باغ و من دم در پیاده شدم و شاهرخ رفت دنبال دکتر! کلید رو انداختم توی قفل و بازش کردم وارد خونه شدم. چراغ‌های حیاط روشن بود و همه چی آروم! رفتم سمت ساختمون خونه و وارد شدم، لامپ‌ها رو روشن کردم و رفتم توی هال نشستم از بی‌حوصلگی تلویزیون رو روشن کردم و کانال‌ها رو بی‌هدف بالا پایین کردم وقتی‌که برنامه و فیلم خاصی پیدا نکردم بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه تا برای خودم قهوه درست کنم.
اینجا هم دست کمی از عمارت نداشت و هزار و پونصد متر بود. باغش خیلی بزرگ بود و ویلای بزرگی هم داشت وسایل توی ویلا لوکس و گرون قیمت بود؛ اما خب اون عمارت خیلی بزرگ‌تر و دِنج‌تر بو. من همیشه دوست داشتم از این مدل خونه‌ها داشته باشم ولی خب نه با پول خون مردم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,250
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,253
Points
669
پارت_۴۸


همین‌طور که داشتم قهوه درست می‌کردم گوشیم زنگ خورد از توی جیبم درش آوردم که اسم هاتف خودنمایی می‌کرد! دکمه‌ی سبزرنگ رو فشردم و تماس وصل شد!
-چطوری ملودی؟
- خوبم تو چطوری هاتف؟! معامله‌تون به کجا رسید؟
- معامله‌مون فرداشبه هنوز بن‌صدرا از قطر نیومده! تو چه خبر؟!
-منم امروز‌یه عملیات اعضا انجام دادم و چهار نفرو گرفتم
-چهار نفر؟! خوبه!
-فقط هاتف‌یه چیزی، سیروس از اینکه می‌خواد دکتر سلیمی رو وارد این کار کنه مطمئنه؟! چون من الان شاهرخ رو فرستادم رفت دنبالش اگه بیاد اینجا و همه‌چی و بفهمه دیگه‌یه مهره‌ی سوخته میشه!
- چی بگم ملودی تو که می‌دونی سیروس هیچ‌وقت از حرفش برنمی‌گرده اگه گفته دکتر رو دخالت بدیم پس حتماً خودش‌یه فکری واسه همه چی کرده!
-ولی دکتر انتخاب درستی نبود!
-سیروسِ و کار‌های عجیبش نمی‌دونم واقعاً هدفش چیه! بیخیال چه خبر از ساغر؟ بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود!
-امروز صبح بهم زنگ زد حالش خوب بود دیگه درگیر کارم شدم نتونستم خبری ازش بگیرم!
- خیلی خب ملودی من باید برم سیروس صدام می‌زنه هر خبری از دکتر شد بهم بگو، خدافظ
- باشه خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم کنار، قهوه که آماده شد‌یه فنجون واس خودم ریختم و رفتم توی هال و مشغول خوردن شدم! یکم که گذشت صدای ماشین از توی حیاط اومد و چند لحظه بعد شاهرخ و دکتر سلیمی وارد خونه شدن! دکتر اومد توی هال و تا چشمش بهم افتاد جعبه‌ی وسایلش رو از دست شاهرخ گرفت و اومد روی مبل کنارم نشست گفت:
-چی شده دخترم حالت خوبه؟
- آره!
دکتر متعجب نگاهم کرد و گفت:
- پس چرا صدام زدین بیام؟
همون طور که داشتم با ناخن هام ور می‌رفتم گفتم:
- شنیدی می‌گن زمین که د*اغ میشه می‌مون بچه‌ش رو زیر پاش نگه می‌داره و روش می‌ایسته؟
-منظورت چیه؟
تو چشماش دقیق شدم و گفتم:
- زمین واسه سیروس خیلی وقته د*اغ شده دکتر؛ سیروس همه‌ی نزدیکاش رو سوزوند هر کی که نزدیکش شد و گذاشت زیر پاش و روش‌ایستاد تا داغی زمین به پاش نرسه!! اصلاً هر کی که نزدیک سیروس باشه می‌سوزه اون همه‌ی اطرافیانش رو توی بازی کثیفش دخالت داد و مهره‌ی سوختشون کرد فقط معلوم نیست کی از بازی پرتشون کنه بیرون!
-منکه نمی‌فهمم چی می‌گی!
-همه‌ی مهره سوخته‌های سیروس توی این بازی‌یه تایم واسه سوختن دارن تو هم سوختی دکتر! سیروس سوزوندت چون زمینش خیلی د*اغ شده بود! من همیشه این روز رو می‌دیدم بلاخره رسید.
-می‌شه واضح حرف بزنی؟ من رو این وقت از خونه کشوندی آوردی اینجا می‌بینم خداروشکر سالمی الان این حرف‌ها چیه نمی‌فهمم؟
-باشه واضح حرف می‌زنم؛ ببین دکتر کار اصلی سیروس تجارت نیست نه نه کارش تجارته اما تجارت فرش نیست تجارتِ خونه!
دکتر گیج و گنگ بهم نگاه می‌کرد، معلوم بود ترسیده! از روی کاناپه بلند شدم و به دکتر گفتم:
-پاشو تا خودت بفهمی باهات چیکار دارم.
دکتر پاشد جعبه‌ی وسایل هاش رو برداشت و گفت:
-من کار دارم باید برم بیمارستان!
همین‌که می‌خواست بره اسلحه‌م رو از زیر لباسم در آوردم و گرفتم جلوش! دکتر با دیدن اسلحه نزدیک بود سکته کنه. با لکنت گفت:
- اینجا چه خبره چرا من رو آوردین اینجا این کار‌ها چه معنی‌ای می‌ده؟!
-راه بیوفت تا بفهمی!
دکتر با ترس داشت نگاهم می‌کرد این بار نزدیکش شدم و اسلحه رو گذاشتم روی سرش و بلند‌تر از قبل داد زدم و گفتم \"راه بیوفت\". دکتر با ترس قدم برداشت و رفت سمت در. از در ویلا خارج شدیم و بردمش سمت همون درخت مصنوعیه و به شاهرخ گفتم ریموتش رو بزنه! شاهرخ ریموت رو فشرد و درخت رفت کنار؛ دکتر دهانش از تعجب وا مونده بود! شاهرخ سمت در ورودی زیر زمین رفت و بازش کرد. همون‌طور که اسلحه رو سر دکتر بود گفتم:
-برو جلو.
دکتر رو بردم سمت در ورودی زیر زمین و از پله‌ها بردمش پایین شاهرخ هم اومد توی زیر زمین و در و بست. دکتر همین‌که رسید توی زیر زمین با دیدن آکواریوم تمساح‌ها و مار‌ها و عقرب‌ها به خودش لرزید و گفت:
- این جهنم دیگه کجاست؟

کد:
همین‌طور که داشتم قهوه درست می‌کردم گوشیم زنگ خورد از توی جیبم درش آوردم که اسم هاتف خودنمایی می‌کرد! دکمه‌ی سبزرنگ رو فشردم و تماس وصل شد!
-چطوری ملودی؟
- خوبم تو چطوری هاتف؟! معامله‌تون به کجا رسید؟
- معامله‌مون فرداشبه هنوز بن‌صدرا از قطر نیومده! تو چه خبر؟!
-منم امروز‌یه عملیات اعضا انجام دادم و چهار نفرو گرفتم
-چهار نفر؟! خوبه!
-فقط هاتف‌یه چیزی، سیروس از اینکه می‌خواد دکتر سلیمی رو وارد این کار کنه مطمئنه؟! چون من الان شاهرخ رو فرستادم رفت دنبالش اگه بیاد اینجا و همه‌چی و بفهمه دیگه‌یه مهره‌ی سوخته میشه!
- چی بگم ملودی تو که می‌دونی سیروس هیچ‌وقت از حرفش برنمی‌گرده اگه گفته دکتر رو دخالت بدیم پس حتماً خودش‌یه فکری واسه همه چی کرده!
-ولی دکتر انتخاب درستی نبود!
-سیروسِ و کار‌های عجیبش نمی‌دونم واقعاً هدفش چیه! بیخیال چه خبر از ساغر؟ بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود!
-امروز صبح بهم زنگ زد حالش خوب بود دیگه درگیر کارم شدم نتونستم خبری ازش بگیرم!
- خیلی خب ملودی من باید برم سیروس صدام می‌زنه هر خبری از دکتر شد بهم بگو، خدافظ
- باشه خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم کنار، قهوه که آماده شد‌یه فنجون واس خودم ریختم و رفتم توی هال و مشغول خوردن شدم! یکم که گذشت صدای ماشین از توی حیاط اومد و چند لحظه بعد شاهرخ و دکتر سلیمی وارد خونه شدن! دکتر اومد توی هال و تا چشمش بهم افتاد جعبه‌ی وسایلش رو از دست شاهرخ گرفت و اومد روی مبل کنارم نشست گفت:
-چی شده دخترم حالت خوبه؟
- آره!
دکتر متعجب نگاهم کرد و گفت:
- پس چرا صدام زدین بیام؟
همون طور که داشتم با ناخن هام ور می‌رفتم گفتم:
- شنیدی می‌گن زمین که د*اغ میشه می‌مون بچه‌ش رو زیر پاش نگه می‌داره و روش می‌ایسته؟
-منظورت چیه؟
تو چشماش دقیق شدم و گفتم:
- زمین واسه سیروس خیلی وقته د*اغ شده دکتر؛ سیروس همه‌ی نزدیکاش رو سوزوند هر کی که نزدیکش شد و گذاشت زیر پاش و روش‌ایستاد تا داغی زمین به پاش نرسه!! اصلاً هر کی که نزدیک سیروس باشه می‌سوزه اون همه‌ی اطرافیانش رو توی بازی کثیفش دخالت داد و مهره‌ی سوختشون کرد فقط معلوم نیست کی از بازی پرتشون کنه بیرون!
-منکه نمی‌فهمم چی می‌گی!
-همه‌ی مهره سوخته‌های سیروس توی این بازی‌یه تایم واسه سوختن دارن تو هم سوختی دکتر! سیروس سوزوندت چون زمینش خیلی د*اغ شده بود! من همیشه این روز رو می‌دیدم بلاخره رسید.
-می‌شه واضح حرف بزنی؟ من رو این وقت از خونه کشوندی آوردی اینجا می‌بینم خداروشکر سالمی الان این حرف‌ها چیه نمی‌فهمم؟
-باشه واضح حرف می‌زنم؛ ببین دکتر کار اصلی سیروس تجارت نیست نه نه کارش تجارته اما تجارت فرش نیست تجارتِ خونه!
دکتر گیج و گنگ بهم نگاه می‌کرد، معلوم بود ترسیده! از روی کاناپه بلند شدم و به دکتر گفتم:
-پاشو تا خودت بفهمی باهات چیکار دارم.
دکتر پاشد جعبه‌ی وسایل هاش رو برداشت و گفت:
-من کار دارم باید برم بیمارستان!
همین‌که می‌خواست بره اسلحه‌م رو از زیر لباسم در آوردم و گرفتم جلوش! دکتر با دیدن اسلحه نزدیک بود سکته کنه. با لکنت گفت:
- اینجا چه خبره چرا من رو آوردین اینجا این کار‌ها چه معنی‌ای می‌ده؟!
-راه بیوفت تا بفهمی!
دکتر با ترس داشت نگاهم می‌کرد این بار نزدیکش شدم و اسلحه رو گذاشتم روی سرش و بلند‌تر از قبل داد زدم و گفتم \"راه بیوفت\". دکتر با ترس قدم برداشت و رفت سمت در. از در ویلا خارج شدیم و بردمش سمت همون درخت مصنوعیه و به شاهرخ گفتم ریموتش رو بزنه! شاهرخ ریموت رو فشرد و درخت رفت کنار؛ دکتر دهانش از تعجب وا مونده بود! شاهرخ سمت در ورودی زیر زمین رفت و بازش کرد. همون‌طور که اسلحه رو سر دکتر بود گفتم:
-برو جلو.
دکتر رو بردم سمت در ورودی زیر زمین و از پله‌ها بردمش پایین شاهرخ هم اومد توی زیر زمین و در و بست. دکتر همین‌که رسید توی زیر زمین با دیدن آکواریوم تمساح‌ها و مار‌ها و عقرب‌ها به خودش لرزید و گفت:
- این جهنم دیگه کجاست؟
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا