کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۱۹

بعد از این‌که گوشواره و انگشترش رو پوشید با کلافگی گفت:
- ملودی بیا گردنبندم رو ببند نمی‌تونم.
- هوف چقدر غر میزنی تو.
- خب نمیتونم عه!
- عه و درد!
ساغر در جوابم تک خنده‌ای زد که بهش نزدیک شدم و گردنبندش رو گرفتم بستم دور گ*ردنش، گردنبندی که سیروس داده بود ازش استفاده کنه یاقوت بود که واقعاً خوشگل بود و تو نگاه اول دل همه رو می‌برد!
ساغر زیر ل*ب تشکری کرد و برگشت طرفم گفت:
-خوشگل شدم؟
نگاهی به چشمای عسلیش و ل*ب‌های گوشتیش که رژ قرمز زده بود، کردم و گفتم:
- خیلی!
- تو هم خیلی جذاب شدی!
و باز برگشت سمت میز آرایشیم و گفت:
-ادکلن خوب چی داری بزنم؟
همین‌طور که داشتم می‌رفتم سمت پنجره‌، گفتم:
-نمی‌دونم هرکدوم رو می‌خوای بزن!
پرده رو کنار زدم و بیرون عمارت رو نگاه کردم؛ حیاط رو چراغونی کرده بودن و درخت‌ها رو با ریسه‌های رنگی تزئین کرده بودن همچنین گل‌های پایه‌ای زیبایی توی حیاطِ بزرگ عمارت چیده بودن که به حیاط جلوه‌ی زیبایی بخشیده بود!
همین‌طور که داشتم حیاط رو از نظر می‌گذروندم که متوجه‌ی ون مشکی که متعلق به ابویونا بود شدم.
ماشین پشت در عمارت ایستاد و چندتا بوق زد، نگهبان‌ها در رو براشون باز کردن و شاهرخ دوید توی عمارت تا به بقیه خبر بده!
همین لحظه پرده رو انداختم و رو به ساغر که داشت با ادکلن هام خودش رو خفه می‌کرد گفتم:
- ابویونا اومد زود باش بریم پایین.
ساغر ادکلن رو کنار گذاشت و کیف دستی مجلسیش رو برداشت و منم کیف دستی براقم رو برداشتم و از اتاق رفتیم بیرون.
همین موقع سیروس هم از اتاقش اومد بیرون و همگی رفتیم توی حیاطِ عمارت!
در ورودی عمارت ایستادیم که ابویونا و محافظ‌هاش از ماشین پیاده شدن سیروس با لبخند رفت سمت ابویونا و منو ساغر هم پشت سرش رفتیم!
ابویونا با اون قد بلندش توی اون دشداشه‌‌ی سفید عربیش مثل روح شده بود، انقدر از این مرد بدم می‌یومد که دوست داشتم با همون چفیه‌ دور سرش خفش کنم!
سیروس با لبخند نزدیکش شد و شروع کرد به روبوسی کردن باهاش، تف تف م*اچ تف تف م*اچ، عوق چقدر از روبوسی بدم میاد!
همین که خوش و بش کردنش با سیروس تموم شد نگاهی به من و ساغر انداخت و با لهجه‌ غلیظ عربیش گفت:
- اهلا و سهلا دخترای گلم خوبین شما؟
من و ساغر با لبخند ساختگی باهاش احوالپرسی گردیم.
ابویونا رو به سیروس گفت:
- هاتف جان و دریا خانوم کجان؟
-هاتف داره واسه جشنش آماده می‌شه و دریا جان هم یه کار مهم براش پیش اومد چند روزی نیستش!
ابویونا سری تکان داد و شروع کرد به ادامه‌ی حرف‌هاش و خوش و بش با سیروس!
همین طور که داشتم بادیگارد های ابویونا رو نگاه می‌کردم که چشمم روی حمود ثابت موند که داشت با نگاهش من و ساغر رو درسته قورت می‌داد!
چقدر چشم چرون بود این پسر، از سیروس و ابویونا هم بدتر بود، همیشه ازش بدم می‌اومد.
این‌طور که داشت منو نگاه می‌کرد حس می‌کردم موردی دارم!! از چشماش معلوم بود چقدر آدم فاسد و کثیفیه.

کد:
بعد از این‌که گوشواره و انگشترش رو پوشید با کلافگی گفت:
- ملودی بیا گردنبندم رو ببند نمی‌تونم.
- هوف چقدر غر میزنی تو.
- خب نمیتونم عه!
- عه و درد!
ساغر در جوابم تک خنده‌ای زد که بهش نزدیک شدم و گردنبندش رو گرفتم بستم دور گ*ردنش،  گردنبندی که سیروس داده بود ازش استفاده کنه یاقوت بود که واقعاً خوشگل بود و تو نگاه اول دل همه رو می‌برد! 
ساغر زیر ل*ب تشکری کرد و برگشت طرفم گفت:
-خوشگل شدم؟
نگاهی به چشمای عسلیش و ل*ب‌های گوشتیش که رژ قرمز زده بود، کردم و گفتم:
- خیلی!
- تو هم خیلی جذاب شدی!
و باز برگشت سمت میز آرایشیم و گفت:
-ادکلن خوب چی داری بزنم؟
همین‌طور که داشتم می‌رفتم سمت پنجره‌، گفتم:
-نمی‌دونم هرکدوم رو می‌خوای بزن!
پرده رو کنار زدم و بیرون عمارت رو نگاه کردم؛ حیاط رو چراغونی کرده بودن و درخت‌ها رو با ریسه‌های رنگی تزئین کرده بودن همچنین گل‌های پایه‌ای زیبایی توی حیاطِ بزرگ عمارت چیده بودن که به حیاط جلوه‌ی زیبایی بخشیده بود! 
همین‌طور که داشتم حیاط رو از نظر می‌گذروندم که متوجه‌ی ون مشکی که متعلق به ابویونا بود شدم.
ماشین پشت در عمارت ایستاد و چندتا بوق زد، نگهبان‌ها در رو براشون باز کردن و شاهرخ دوید توی عمارت تا به بقیه خبر بده! 
همین لحظه پرده رو انداختم و رو به ساغر که داشت با ادکلن هام خودش رو خفه می‌کرد گفتم:
- ابویونا اومد زود باش بریم پایین.
ساغر ادکلن رو کنار گذاشت و کیف دستی مجلسیش رو برداشت و منم کیف دستی براقم رو برداشتم و از اتاق رفتیم بیرون.
همین موقع سیروس هم از اتاقش اومد بیرون و همگی رفتیم توی حیاطِ عمارت! 
در ورودی عمارت ایستادیم که ابویونا و محافظ‌هاش از ماشین پیاده شدن سیروس با لبخند رفت سمت ابویونا و منو ساغر هم پشت سرش رفتیم!
ابویونا با اون قد بلندش توی اون دشداشه‌‌ی سفید عربیش مثل روح شده بود، انقدر از این مرد بدم می‌یومد که دوست داشتم با همون چفیه‌ دور سرش خفش کنم! 
سیروس با لبخند نزدیکش شد و شروع کرد به روبوسی کردن باهاش، تف تف م*اچ تف تف م*اچ، عوق چقدر از روبوسی بدم میاد!
همین که خوش و بش کردنش با سیروس تموم شد نگاهی به من و ساغر انداخت و با لهجه‌ غلیظ عربیش گفت:
- اهلا و سهلا دخترای گلم خوبین شما؟
من و ساغر با لبخند ساختگی باهاش احوالپرسی گردیم.
ابویونا رو به سیروس گفت:
- هاتف جان و دریا خانوم کجان؟
-هاتف داره واسه جشنش آماده می‌شه و دریا جان هم یه کار مهم براش پیش اومد چند روزی نیستش!
ابویونا سری تکان داد و شروع کرد به ادامه‌ی حرف‌هاش و خوش و بش با سیروس! 
همین طور که داشتم بادیگارد های ابویونا رو نگاه می‌کردم که چشمم روی حمود ثابت موند که داشت با نگاهش من و ساغر رو درسته قورت می‌داد!
چقدر چشم چرون بود این پسر، از سیروس و ابویونا هم بدتر بود، همیشه ازش بدم می‌اومد. 
این‌طور که داشت منو نگاه می‌کرد حس می‌کردم موردی دارم!! از چشماش معلوم بود چقدر آدم فاسد و کثیفیه.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲٠

نگاهی توی چشمای فاسدش انداختم و با اخم یه تای ابروم رو بردم بالا و زیر ل*ب گفتم:
- چیه؟
حمود سرشو پایین انداخت و حرفی نزد!
همین موقع ابویونا و سیروس دست از خندیدن برداشتن و ابویونا خطاب به سیروس گفت:
- خب دیگه کم‌کم داره شب میشه و مهمون‌هاتون میان بهتره منم برم دوش بگیرم و واسه امشب حاضر باشم!
- البته! اتاقتون آماده‌ست.
و بعد شاهرخ رو صدا زد و گفت که ابویونا و محافظاش و راهنمایی کنه سمت اتاق‌هایی که برای مهمون ها بود.
همین که ابویونا و افرادش رفتن توی عمارت، سیروس نگاهی به من انداخت و گفت:
- این چه لباسیه پوشیدی خفه نمی‌شی توش؟یه چادر هم روش می‌پوشیدی که ست حجابت کامل شه دیگه!
اینو گفت و رفت توی عمارت، ساغر با این حرف سیروس شروع کرد به خندیدن.
با حرص گفتم:
- آخه شما رو سنه نه قربونتون برم؟
با این حرفم خنده‌ش بیشتر شد و پوکر فیس موندم!
***
*سیروس*

کت شلوارِ سرمه‌ای رنگِ مارکم رو پوشیدم و یه دستمال گر*دن به رنگ کرمی دور گردنم بستم، امشب باید به عنوان یک میزبان بهترین می‌بودم و مهمونی خوب پیش میرفت چون همه باید قدرت و ابهت سیروس رو می‌دیدن، من باید تو همه چیز برترین باشم تو هیچی نباید کسی رو دستم بلند شه چون عادت به ردیف‌های پایین ندارم.
به دنبال این فکر بلند خندیدم! نگاهی تو آینه به خودم انداختم همه چی کامل و آماده بود فقط انگار یه چیزی کم داشتم، دستی تو ریش دو رنگم کشیدم؛ بله درسته ادکلن کمه!!
از بین ادکلن‌هایی که رو میز بود بهترینش رو برداشتم و خالی کردم رو لباسم بوش بسی تلخ و م*ست کننده بود.
داشتم ادکلن می‌زدم که متوجه شدم یه زن پشت سرم ایستاده، از تو آینه به پشت سرم خیره شدم! خدای من، خودش بود!!
لباس‌های گُل‌گلی که همیشه به تن داشت اون لبخند جذابش و چشم‌های مشکی کشیده‌ش، نگاه مهربون همیشگیش رو بهم دوخته بود و لبخند می‌زد!
اشک تو چشمام جمع شد، ذوق زده برگشتم پشت سرم و نگاه کردم اما دیدم هیچکس اینجا نیست!! لعنتی همش توهّم بود ، منی که همش دلتنگش می‌شم دیدنِ این توهم ها آخرش دیوونه‌م می‌کنه.
برگشتم سمت آینه و به خودم زل زدم و بی اختیار یاد پنجاه سال پیش افتادم!
یک روز که داشتم با صمیمی ترین و عزیزترین رفیقم، سَتّار از مدرسه برمی‌گشتم تو راه ریحانه رو دیدم که راه خونه‌شون رو در پیش گرفته بود همون موقع ذوق زده به ستار گفتم امروز دیگه میرم پیشش و همه چیز رو بهش میگم، ولی ستار اخم کرد و گفت:
- شما هنوز سنتون کمه، هفده سال بیشتر ندارین عمراً اگه باباهاتون بذارن تو این سن ازدواج کنین!
- ما که همین فردا نمی‌خوایم بریم عقد کنیم که! فعلا بهش میگم عاشقشم اگه اونم عاشقم بود صبر می‌کنیم هرموقع وقتش شد خودم به بابام همه چیز رو میگم!
ستار دیگه حرفی نزد و منم با خوشحالی دنبال ریحانه دویدم داشت می‌رفت تو کوچه که صداش زدم و گفتم:
-می‌خوام باهات صحبت کنم.
اما اون از خجالت لپاش گل انداخته بود و بهم گفت که اجازه نداره با غریبه‌ها صحبت کنه.
اما من لبجباز تر از این حرفها بودم.
گوشه‌ی آستینش و گرفتم و کشوندمش تو باغی که تو محله مون بود، پشت یه درخت انار ایستادیم و هرچی تو دلم بود و به ز*ب*ون آوردم و گفتم که چقدر عاشقش شدم، ریحانه اول حرفی نزد اما وقتی مصمم شدم و گفتم فقط بهم بگو آره یا نه، اون با خجالت سرش و تکون داد و بعد دوید سمت خونه‌شون یادمه او‌ن‌شب از خوشحالی تا صبح خواب نرفتم.
کل زندگیم شده بود ریحانه هرروز بعد از مدرسه با هم تو باغ قرار می‌ذاشتیم هربار که می‌دیدمش براش هدیه می‌خریدم! اون موقع ها پدر من یه قاچاقچیِ مواد بود و پدر ریحانه هم پادوی پدر من بود.
کد:
نگاهی توی چشمای فاسدش انداختم و با اخم یه تای ابروم رو بردم بالا و زیر ل*ب گفتم:
- چیه؟
حمود سرشو پایین انداخت و حرفی نزد! 
همین موقع ابویونا و سیروس دست از خندیدن برداشتن و ابویونا خطاب به سیروس گفت:
- خب دیگه کم‌کم داره شب میشه و مهمون‌هاتون میان بهتره منم برم دوش بگیرم و واسه امشب حاضر باشم!
- البته! اتاقتون آماده‌ست.
و بعد شاهرخ رو صدا زد و گفت که ابویونا و محافظاش و راهنمایی کنه سمت اتاق‌هایی که برای مهمون ها بود.
همین که ابویونا و افرادش رفتن توی عمارت، سیروس نگاهی به من انداخت و گفت:
- این چه لباسیه پوشیدی خفه نمی‌شی توش؟یه چادر هم روش می‌پوشیدی که ست حجابت کامل شه دیگه!
اینو گفت و رفت توی عمارت، ساغر با این حرف سیروس شروع کرد به خندیدن.
با حرص گفتم:
- آخه شما رو سنه نه قربونتون برم؟
با این حرفم خنده‌ش بیشتر شد و پوکر فیس موندم!
***
*سیروس*

کت شلوارِ سرمه‌ای رنگِ مارکم رو پوشیدم و یه دستمال گر*دن به رنگ کرمی دور گردنم بستم، امشب باید به عنوان یک میزبان بهترین می‌بودم و مهمونی خوب پیش میرفت چون همه باید قدرت و ابهت سیروس رو می‌دیدن، من باید تو همه چیز برترین باشم تو هیچی نباید کسی رو دستم بلند شه چون عادت به ردیف‌های پایین ندارم.
به دنبال این فکر بلند خندیدم! نگاهی تو آینه به خودم انداختم همه چی کامل و آماده بود فقط انگار یه چیزی کم داشتم، دستی تو ریش دو رنگم کشیدم؛ بله درسته ادکلن کمه!! 
از بین ادکلن‌هایی که رو میز بود بهترینش رو برداشتم و خالی کردم رو لباسم بوش بسی تلخ و م*ست کننده بود.
داشتم ادکلن می‌زدم که متوجه شدم یه زن پشت سرم ایستاده، از تو آینه به پشت سرم خیره شدم! خدای من، خودش بود!!
لباس‌های گُل‌گلی که همیشه به تن داشت اون لبخند جذابش و چشم‌های مشکی کشیده‌ش، نگاه مهربون همیشگیش رو بهم دوخته بود و لبخند می‌زد!
اشک تو چشمام جمع شد، ذوق زده برگشتم پشت سرم و نگاه کردم اما دیدم هیچکس اینجا نیست!! لعنتی همش  توهّم بود ، منی که همش دلتنگش می‌شم دیدنِ این توهم ها آخرش دیوونه‌م می‌کنه.
برگشتم سمت آینه و به خودم زل زدم و بی اختیار یاد پنجاه سال پیش افتادم! 
یک روز که داشتم با صمیمی ترین و عزیزترین رفیقم، سَتّار از مدرسه برمی‌گشتم تو راه ریحانه رو دیدم که راه خونه‌شون رو در پیش گرفته بود همون موقع ذوق زده به ستار گفتم امروز دیگه میرم پیشش و همه چیز رو بهش میگم، ولی ستار اخم کرد و گفت:
- شما هنوز سنتون کمه، هفده سال بیشتر ندارین عمراً اگه باباهاتون بذارن تو این سن ازدواج کنین!
- ما که همین فردا نمی‌خوایم بریم عقد کنیم که! فعلا بهش میگم عاشقشم اگه اونم عاشقم بود صبر می‌کنیم هرموقع وقتش شد خودم به بابام همه چیز رو میگم!
ستار دیگه حرفی نزد و منم با خوشحالی دنبال ریحانه دویدم داشت می‌رفت تو کوچه که صداش زدم و گفتم:
-می‌خوام باهات صحبت کنم.
اما اون از خجالت لپاش گل انداخته بود و بهم گفت که اجازه نداره با غریبه‌ها صحبت کنه.
اما من لبجباز تر از این حرفها بودم.
گوشه‌ی آستینش و گرفتم و کشوندمش تو باغی که تو محله مون بود، پشت یه درخت انار ایستادیم و هرچی تو دلم بود و به ز*ب*ون آوردم و گفتم که چقدر عاشقش شدم، ریحانه اول حرفی نزد اما وقتی مصمم شدم و گفتم فقط بهم بگو آره یا نه، اون با خجالت سرش و تکون داد و بعد دوید سمت خونه‌شون یادمه او‌ن‌شب از خوشحالی تا صبح خواب نرفتم.
کل زندگیم شده بود ریحانه هرروز بعد از مدرسه با هم تو باغ قرار می‌ذاشتیم هربار که می‌دیدمش براش هدیه می‌خریدم! اون موقع ها پدر من یه قاچاقچیِ مواد بود و پدر ریحانه هم پادوی پدر من بود.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۱

روزها می‌گذشت و من بیشتر به ریحانه علاقه‌مند می‌شدم و اون هم می‌گفت عاشقم شده، رسید روزی که پدر ریحانه یه مغازه‌ی موادغذایی راه انداخت و به پدرم گفت که دیگه نمی‌خواد پیشش کار کنه، پدرمم قبول کرد!
چند روز گذشت که بعد از اون هربار می‌رفتم تو باغ دیگه ریحانه نمی‌یومد پیشم، باهام سرد شده بود دیگه برام نامه‌ی عاشقانه نمی‌نوشت و پشت مدرسه‌مون قایم نمی‌کرد اون حتی نمی‌خواست منو ببینه!
تا اینکه ای‌دل غافل! فهمیدم وقتایی که بهم می‌گفته عاشقمه و دوستم داره همش از ترس بوده، از ترس اینکه من کاری نکنم که بابام، باباش رو از سر کار بیرون کنه!
دوست داشتن از سر ترس که میگن دقیقاً همین بود.
ریحانه عاشقم نبود فقط وانمود می‌کرد، فقط تحملم می‌کرد! گذاشته بود بگذره و پدرش رو پای خودش بایسته تا دیگه محتاج به من و بابام نباشن تا دیگه من رو کنار بزنه، اون من رو فقط واسه منفعت پدرش می‌خواست.
اما تو این اتفاق چیزی که قلبم رو خیلی سوزوند و به روی خودم نیاوردم اون موقع بود که به سّتار گفتم ر*اب*طه‌ی منو ریحانه بهم خورده، اون خنده‌ای که کرد و بعدش گفت از قصد نبود، آخ اون خنده هنوزم جیگرم و آتیش می‌زنه ستار دوستم بود اما یه گرگ تو قالب بره بود! متنفرم از ستار هنوز که هنوزه نفرینش میکنم باعث تمام بدبختیم اون شد.
به خودم اومدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم متوجه شدم چشمام پر از اشکه، دندونام و بهم فشردم و شیشه‌ی ادکلنی که توی دستم بود رو زدم تو آینه که شکست و هزار تیکه شد مثل قلبم که پنجاه سال پیش شکست و هیچ بندزنی نتونست بندش بزنه!! با خودخوری فریاد کشیدم :
-ازت متنفرم ریحانه، من از تویی که هنوز عاشقتم، متنفرم!
*ملودی*

من و ساغر وارد عمارت شدیم و رفتیم توی سالن. کسایی که از صبح اومده بودن برای تزئین عمارت، خیلی قشنگ همه جا رو تزئین کرده بودن و جلوه‌ی خاصی به عمارت بخشیده بودن که از اون حالت کسل کننده‌ی همیشگی در اومده بود. توی سالن میزهای پنج نفره‌ای چیده بودن و روی هر میز وسایل پذیرایی گذاشته بودن.
گروه ارکستر هم اومده بود و مشغول تنظیم‌کردن دستگاهش بود! کم‌کم مهمون‌ها هم داشتن میومدن.
من و ساغر رفتیم پشت یه میز نشستیم.
ساغر نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-خوش به حال هاتف ببین سیروس واسش چه کارهایی که نمی‌کنه اون وقت تولد ما که می‌شه یه چهارتا مهمون دعوت می‌کنه و یه هدیه ناچیز میده اونم اگه بحث آبروش نبود عمرا اگه همچین کاری می‌کرد!
-اینکه صد درصد!
-به نظرت امشب چی به هاتف هدیه میده؟!
-مثل هر سال یه کارت هدیه‌ی پر از پول!
-خوش به حالش.
همین لحظه یه خدمه اومد و برامون نو*شی*دنی آورد ساغر یه لیوان برداشت و خدمه سینی رو گرفت جلوم که با دست اشاره کردم نمیخورم.
خدمه رفت و منم پاکت سیگارم و از کیف دستیم در آوردم و یه نخ سیگار ازش بیرون کشیدم و روشنش کردم!
یه پک از سیگارم گرفتم و زل زدم به ساغر صورتش رو مچاله کرده بود و کم‌کم از نو*شی*دنی تلخش می‌نوشید.
نمیدونم چی شد که ناخودآگاه یاد هشت سال پیش افتادم.

کد:
روزها می‌گذشت و من بیشتر به ریحانه علاقه‌مند می‌شدم و اون هم می‌گفت عاشقم شده، رسید روزی که پدر ریحانه یه مغازه‌ی موادغذایی راه انداخت و به پدرم گفت که دیگه نمی‌خواد پیشش کار کنه، پدرمم قبول کرد!  
چند روز گذشت که بعد از اون هربار می‌رفتم تو باغ دیگه ریحانه نمی‌یومد پیشم، باهام سرد شده بود دیگه برام نامه‌ی عاشقانه نمی‌نوشت و پشت مدرسه‌مون قایم نمی‌کرد اون حتی نمی‌خواست منو ببینه!
تا اینکه ای‌دل غافل! فهمیدم وقتایی که بهم می‌گفته عاشقمه و دوستم داره همش از ترس بوده، از ترس اینکه من کاری نکنم که بابام، باباش رو از سر کار بیرون کنه! 
دوست داشتن از سر ترس که میگن دقیقاً همین بود.
ریحانه عاشقم نبود فقط وانمود می‌کرد، فقط تحملم می‌کرد! گذاشته بود بگذره و پدرش رو پای خودش بایسته تا دیگه محتاج به من و بابام نباشن تا دیگه من رو کنار بزنه، اون من رو فقط واسه منفعت پدرش می‌خواست.
اما تو این اتفاق چیزی که قلبم رو خیلی سوزوند و به روی خودم نیاوردم اون موقع بود که به سّتار گفتم ر*اب*طه‌ی منو ریحانه بهم خورده، اون خنده‌ای که کرد و بعدش گفت از قصد نبود، آخ اون خنده هنوزم جیگرم و آتیش می‌زنه ستار دوستم بود اما یه گرگ تو قالب بره بود! متنفرم از ستار هنوز که هنوزه نفرینش میکنم باعث تمام بدبختیم اون شد.
به خودم اومدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم متوجه شدم چشمام پر از اشکه، دندونام و بهم فشردم و شیشه‌ی ادکلنی که توی دستم بود رو زدم تو آینه که شکست و هزار تیکه شد مثل قلبم که پنجاه سال پیش شکست و هیچ بندزنی نتونست بندش بزنه!! با خودخوری فریاد کشیدم :
-ازت متنفرم ریحانه، من از تویی که هنوز عاشقتم، متنفرم!
*ملودی*

من و ساغر وارد عمارت شدیم و رفتیم توی سالن. کسایی که از صبح اومده بودن برای تزئین عمارت، خیلی قشنگ همه جا رو تزئین کرده بودن و جلوه‌ی خاصی به عمارت بخشیده بودن که از اون حالت کسل کننده‌ی همیشگی در اومده بود. توی سالن میزهای پنج نفره‌ای چیده بودن و روی هر میز وسایل پذیرایی گذاشته بودن.
گروه ارکستر هم اومده بود و مشغول تنظیم‌کردن دستگاهش بود! کم‌کم مهمون‌ها هم داشتن میومدن.
من و ساغر رفتیم پشت یه میز نشستیم.
ساغر نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-خوش به حال هاتف ببین سیروس واسش چه کارهایی که نمی‌کنه اون وقت تولد ما که می‌شه یه چهارتا مهمون دعوت می‌کنه و یه هدیه ناچیز میده اونم اگه بحث آبروش نبود عمرا اگه همچین کاری می‌کرد!
-اینکه صد درصد!
-به نظرت امشب چی به هاتف هدیه میده؟!
-مثل هر سال یه کارت هدیه‌ی پر از پول!
-خوش به حالش.
همین لحظه یه خدمه اومد و برامون نو*شی*دنی آورد ساغر یه لیوان برداشت و خدمه سینی رو گرفت جلوم که با دست اشاره کردم نمیخورم.
خدمه رفت و منم پاکت سیگارم و از کیف دستیم در آوردم و یه نخ سیگار ازش بیرون کشیدم و روشنش کردم!
یه پک از سیگارم گرفتم و زل زدم به ساغر صورتش رو مچاله کرده بود و کم‌کم از نو*شی*دنی  تلخش می‌نوشید.
نمیدونم چی شد که ناخودآگاه یاد هشت سال پیش افتادم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۲

***
یه شب یکی از بادیگاردهای سیروس یه دختری رو از در عمارت آورد داخل و هلش داد جلو پای سیروس و گفت:
-سیروس خان از تو خیابون پیداش کردیم باهاش چیکار کنیم؟
دختره لباساش پاره و کثیف بود و بهش می‌خورد همسن من باشه! یعنی چهارده سال! سیروس نگاهی به دختره انداخت و گفت :
- به ملودی بگو ببره اعضاش رو در بیاره!
دختره از این حرف سیروس بلند خندید و گفت :
- شما الان من رو ببر اعضام رو در بیار نهایتش چهل پنجاه میلیون بیشتر دستت رو نمی‌گیره ولی اگه من رو زنده نگه داری برات کار می‌کنم اون وقت پولی که از کارهای من دستت رو می‌گیره چند برابره پولیه که از فروش اعضای بدنم به دست میاری بهت قول میدم!! اگه خطایی از من دیدی من رو بکش!
سیروس از شجاعت دختره حیرت‌‌زده شد! چند لحظه بعد ازش پرسید :
-ننه بابات کجان؟ چرا تو خیابونا ول می‌چرخی؟!
- مامان بابام مردن عمه‌م می‌خواست منو به یکی بفروشه منم از خونه‌ش فرار کردم!
سیروس نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای به دختره انداخت و چند لحظه بعد رو به هاتف که اون موقع یه پسر شونزده ساله بود کرد و گفت :
-به خاتون بگو بهش غذا بده و یه اتاق براش آماده کنه این دختر از این به بعد اینجا می‌مونه!
با این حرف سیروس هاتف نگاه متعجبی بهش کرد و رفت دنبال خاتون! من که از طبقه‌ی بالا شاهد این ماجرا بودم
از این تصمیم سیروس خیلی متعجب شدم! البته مطمئن بودم سیروس بعدش کلی راجب این دختر تحقیق می‌کنه! و بعد از این، دختره برای همیشه اینجا موندگار شد و بهترین دوستم شد "ساغر"
***
سیروس به همه دروغ گفت که ساغر رو هم مثل من و هاتف از پرورشگاه آورده و سرپرستیش رو قبول کرده اما فقط هاتف رو از پرورشگاه آورده بود نه من و ساغر رو!
حالا همه می‌دونستن من و هاتف و ساغر بچه های ناتنی سیروس هستیم.
همه فکر می‌کردن سیروس یه آدم خیره و برای بزرگواریش بوده که سرپرستی ما سه تا رو گرفته و بهمون محبت می‌کنه، فکر می‌کردن چون سیروس عقیمه و نمی‌تونه بچه دار بشه ما رو از پرورشگاه گرفته اما نمی‌دونن که سیروس انقدر فاسق و تنوع‌طلبه که نمی‌تونه کل عمرش رو با یه زن زندگی کنه!
حتی سیروس خودش هم خوب می‌دونست تنوع‌طلبه واسه همین هم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرد و بچه‌ای از خودش نیاورد چون میدونست به هیچ زن و زندگی‌ای پایبند نیست.
آشناها و دوستای سیروس فکر می‌کردن، سیروس ما سه تا رو لای پر قو نگه می‌داره و ز*ب*ون قرقاول به خوردمون میده، فکر می‌کردن ما توی این عمارت حسابی بهمون خوش می‌گذره و داریم توی بهشت زندگی می کنیم اما بهشت کجا بود!؟!
اینجا یه تیکه از جهنم بود و ما هم تو آتیشی که سیروس درست کرده بود می‌سوختیم و دم نمی‌زدیم هر سه‌ی ما بخاطر بیچارگی‌مون اینجا موندگار شده بودیم بخاطر بی کسی‌مون تن به هر خفتی می‌دادیم و دستورات سیروس رو اجرا می‌کردیم!
هاتف اینجا مونده بود که بعد از به دست آوردن یه پول هنگفت یا یه تیکه‌ی بزرگ از ارث سیروس، برای همیشه از اینجا بره و منم برای انتقام خون پدر و مادرم مونده‌ بودم دیگه مثل ساغر نبودم که از بی‌پناهیش اینجا بمونه من اگه جای ساغر بودم خیلی وقت پیش از اینجا رفته بودم اگه فقط دردم بی‌پناهی بود! البته می‌دونستم ساغر به من وابسته‌ست که تنهام نمی‌ذاره.

کد:
***
یه شب یکی از بادیگاردهای سیروس یه دختری رو از در عمارت آورد داخل و هلش داد جلو پای سیروس و گفت:
-سیروس خان از تو خیابون پیداش کردیم باهاش چیکار کنیم؟
دختره لباساش پاره و کثیف بود و بهش می‌خورد همسن من باشه! یعنی چهارده سال! سیروس نگاهی به دختره انداخت و گفت :
- به ملودی بگو ببره اعضاش رو در بیاره!
دختره از این حرف سیروس بلند خندید و گفت :
- شما الان من رو ببر اعضام رو در بیار نهایتش چهل پنجاه میلیون بیشتر دستت رو نمی‌گیره ولی اگه من رو زنده نگه داری برات کار می‌کنم اون وقت پولی که از کارهای من دستت رو می‌گیره چند برابره پولیه که از فروش اعضای بدنم به دست میاری بهت قول میدم!! اگه خطایی از من دیدی من رو بکش!
سیروس از شجاعت دختره حیرت‌‌زده شد! چند لحظه بعد ازش پرسید :
-ننه بابات کجان؟ چرا تو خیابونا ول می‌چرخی؟!
- مامان بابام مردن عمه‌م می‌خواست منو به یکی بفروشه منم از خونه‌ش فرار کردم!
سیروس نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای به دختره انداخت و چند لحظه بعد رو به هاتف که اون موقع یه پسر شونزده ساله بود کرد و گفت :
-به خاتون بگو بهش غذا بده و یه اتاق براش آماده کنه این دختر از این به بعد اینجا می‌مونه!
با این حرف سیروس هاتف نگاه متعجبی بهش کرد و رفت دنبال خاتون! من که از طبقه‌ی بالا شاهد این ماجرا بودم
از این تصمیم سیروس خیلی متعجب شدم! البته مطمئن بودم سیروس بعدش کلی راجب این دختر تحقیق می‌کنه! و بعد از این، دختره برای همیشه اینجا موندگار شد و بهترین دوستم شد "ساغر"
***
سیروس به همه دروغ  گفت که ساغر رو هم مثل من و هاتف از پرورشگاه آورده و سرپرستیش رو قبول کرده اما فقط هاتف رو از پرورشگاه آورده بود نه من و ساغر رو! 
حالا همه می‌دونستن من و هاتف و ساغر بچه های ناتنی سیروس هستیم.
همه فکر می‌کردن سیروس یه آدم خیره و برای بزرگواریش بوده که سرپرستی ما سه تا رو گرفته و بهمون محبت می‌کنه، فکر می‌کردن چون سیروس عقیمه و نمی‌تونه بچه دار بشه ما رو از پرورشگاه گرفته اما نمی‌دونن که سیروس انقدر  فاسق و تنوع‌طلبه که نمی‌تونه کل عمرش رو با یه زن زندگی کنه! 
حتی سیروس خودش هم خوب می‌دونست تنوع‌طلبه واسه همین هم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرد و بچه‌ای از خودش نیاورد چون میدونست به هیچ زن و زندگی‌ای پایبند نیست.
آشناها و دوستای سیروس فکر می‌کردن، سیروس ما سه تا رو لای پر قو نگه می‌داره و ز*ب*ون قرقاول به خوردمون میده، فکر می‌کردن ما توی این عمارت حسابی بهمون خوش می‌گذره و داریم توی بهشت زندگی می کنیم اما بهشت کجا بود!؟!
اینجا یه تیکه از جهنم بود و ما هم تو آتیشی که سیروس درست کرده بود می‌سوختیم و دم نمی‌زدیم هر سه‌ی ما بخاطر بیچارگی‌مون اینجا موندگار شده بودیم بخاطر بی کسی‌مون تن به هر خفتی می‌دادیم و دستورات سیروس رو اجرا می‌کردیم!
هاتف اینجا مونده بود که بعد از به دست آوردن یه پول هنگفت یا یه تیکه‌ی بزرگ از ارث سیروس، برای همیشه از اینجا بره و منم برای انتقام خون پدر و مادرم مونده‌ بودم دیگه مثل ساغر نبودم که از بی‌پناهیش اینجا بمونه من اگه جای ساغر بودم خیلی وقت پیش از اینجا رفته بودم اگه فقط دردم بی‌پناهی بود! البته می‌دونستم ساغر به من وابسته‌ست که تنهام نمی‌ذاره.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۳

سیروس هیچ وقت پول به من و ساغر نمی‌داد هروقت محموله‌ش رو براش جا به جا می‌کردیم یه مقدار خیلی کم بهمون می‌داد و دهنمون رو می‌بست یا هروقت که تولدمون می‌شد جلوی دوستاش بهمون هدیه و پول می‌داد اما همین‌که مهمونی تموم می‌شد همه رو ازمون می‌گرفت!
ولی همیشه به هاتف خوب می‌رسید و دوستش داشت.
من هنوزم نمی‌دونم هاتف با وجود این‌همه پولی که داره چرا از این جهنم خودش رو بیرون نمی‌کشه و برای همیشه از اینجا نمیره!
هاتف بهش اینجا سخت نمی‌گذشت اما من و ساغر تو این عمارت حکم کوزت رو داشتیم و سیروس هم تناردیه بود!
تو همین افکار بودم که با سوزش دستم به خودم اومدم دیدم خاکستر سیگارم ریخته روی انگشتم، دستم رو پوف زدم و خاکستر ِروش پخش شد سیگارمم توی جاسیگاری خاموش کردم !
نگاهی به ساغر انداختم که دیدم با اندوه زل زده یه گوشه رو نگاه می‌کنه، بهش گفتم:
-چته ساغر؟
-هیچی!
تا خواستم حرفی بزنم که متوجه ابویونا و سیروس شدم که داشتن از پله ها میومدن پایین! سالن شلوغ‌تر شده بوده و تقریباً همه‌ی مهمون‌هایی که سیروس دعوت کرده بود اومده بودن !
سیروس و ابویونا اومدن پایین و سیروس شروع کرد به سلام و احوالپرسی با مهموناش و ابویونا رو بهشون معرفی کرد!
همه فکر می‌کردن سیروس یه تجاره و تو کشورهای عربی شرکت داره و تجارت می‌کنه حالا همه با دیدن ابویونا فکر می‌کردن این هم تو کار تجارت شریکشه دیگه نمی‌دونستن این دوتا شریکی خون مردم رو می‌خورن!
گروه ارکستر یه آهنگ فارسی ملایم گذاشت و رسما مهمونی شروع شد اما هر جا رو نگاه می‌کردم خبری از هاتف نبود! ساغر گفت:
-مثلا تولد هاتفه همه هستن به جز خودش، معلوم‌ نیست کجاست.
همین لحظه هاتف نشست کنارمون و لیوان نو*شی*دنی رو از دست ساغر کشید و گفت :
-چه خبرته اینقدر می‌خوری سنگ کوب می‌کنی ها!
و بعد نو*شی*دنی ساغر رو سر کشید.
ساغر خنده‌ش رو جمع کرد و گفت :
- من بخورم سنگ کوب می‌کنم تو بخور که توش برات پر از ویتامینه!
هاتف خندید و از پشت میز بلند شد و رفت پیش بقیه که باهاشون احوالپرسی کنه! ساغر رفتن هاتف رو دنبال کرد و گفت :
-واقعاً خوشتیپ شده ! کت شلوار آبیش رو با رنگ چشماش ست کرده لعنتی همش می‌خواد از دخترا دل ببره ببین چطور دارن نگاهش می‌کنن!
-مگه حسودی خب بذار نگاه کنن تو هم نگاش کن!
ساغر حرصی نگام‌ کرد که خندیدم و پاشدم رفتم سمت میز بزرگی که گوشه‌ی سالن بود و انواع نو*شی*دنی ها روش چیده بودن!
یه شیشه واسه خودم برداشتم و درش رو باز کردم سر کشیدم، همین‌طور نگاهم بالا بود که ثابت موند روی در اتاقم! شیشه رو از ل*بم جدا کردم و متعجب به خدمتکار خیره شدم که در اتاقم رو باز کرد و رفت تو!
این احمق داره چیکار میکنه الآن؟!
شیشه رو گذاشتم روی میز و سریع از پله هه رفتم بالا در اتاقم رو باز کردم که خدمتکار داشت با عجله از اتاقم خارج می‌شد!

کد:
سیروس هیچ وقت پول به من و ساغر نمی‌داد هروقت محموله‌ش رو براش جا به جا می‌کردیم یه مقدار خیلی کم بهمون می‌داد و دهنمون رو می‌بست یا هروقت که تولدمون می‌شد جلوی دوستاش بهمون هدیه و پول می‌داد اما همین‌که مهمونی تموم می‌شد همه رو ازمون می‌گرفت! 
ولی همیشه به هاتف خوب می‌رسید و دوستش داشت. 
من هنوزم نمی‌دونم هاتف با وجود این‌همه پولی که داره چرا از این جهنم خودش رو بیرون نمی‌کشه و برای همیشه از اینجا نمیره! 
هاتف بهش اینجا سخت نمی‌گذشت اما من و ساغر تو این عمارت حکم کوزت رو داشتیم و سیروس هم تناردیه بود!
تو همین افکار بودم که با سوزش دستم به خودم اومدم دیدم خاکستر سیگارم ریخته روی انگشتم،  دستم رو پوف زدم و خاکستر ِروش پخش شد سیگارمم توی جاسیگاری خاموش کردم !
نگاهی به ساغر انداختم که دیدم با اندوه زل زده یه گوشه رو نگاه می‌کنه، بهش گفتم:
-چته ساغر؟
-هیچی!
تا خواستم حرفی بزنم که متوجه ابویونا و سیروس شدم که داشتن از پله ها میومدن پایین! سالن شلوغ‌تر شده بوده و تقریباً همه‌ی مهمون‌هایی که سیروس دعوت کرده بود اومده بودن ! 
سیروس و ابویونا اومدن پایین و سیروس شروع کرد به سلام و احوالپرسی با مهموناش و ابویونا رو بهشون معرفی کرد!
همه فکر می‌کردن سیروس یه تجاره و تو کشورهای عربی شرکت داره و تجارت می‌کنه حالا همه با دیدن ابویونا فکر می‌کردن این هم تو کار تجارت شریکشه دیگه نمی‌دونستن این دوتا شریکی خون مردم رو می‌خورن!
گروه ارکستر یه آهنگ فارسی ملایم گذاشت و رسما مهمونی شروع شد اما هر جا رو نگاه می‌کردم خبری از هاتف نبود! ساغر گفت:
-مثلا تولد هاتفه همه هستن به جز خودش، معلوم‌  نیست کجاست.
همین لحظه هاتف نشست کنارمون و  لیوان نو*شی*دنی رو  از دست ساغر کشید و گفت :
-چه خبرته اینقدر می‌خوری سنگ کوب می‌کنی ها!
 و بعد  نو*شی*دنی ساغر رو سر کشید.
ساغر خنده‌ش رو جمع کرد و گفت :
- من بخورم سنگ کوب می‌کنم تو بخور که توش برات پر از ویتامینه!
هاتف خندید و از پشت میز بلند شد و رفت پیش بقیه که باهاشون احوالپرسی کنه! ساغر  رفتن هاتف رو دنبال کرد و گفت :
-واقعاً خوشتیپ شده ! کت شلوار آبیش رو با رنگ چشماش ست کرده لعنتی همش می‌خواد از دخترا دل ببره ببین چطور دارن نگاهش می‌کنن!
-مگه حسودی خب بذار نگاه کنن تو هم نگاش کن!
ساغر حرصی نگام‌ کرد که خندیدم و پاشدم رفتم سمت میز بزرگی که گوشه‌ی سالن بود و انواع نو*شی*دنی ها روش چیده بودن!
یه شیشه واسه خودم برداشتم و درش رو باز کردم سر کشیدم، همین‌طور نگاهم بالا بود که ثابت موند روی در اتاقم! شیشه رو از ل*بم جدا کردم و متعجب به خدمتکار خیره شدم که در اتاقم رو باز کرد و رفت تو!
این احمق داره چیکار میکنه الآن؟!
شیشه رو گذاشتم روی میز و سریع از پله هه رفتم بالا در اتاقم رو باز کردم که خدمتکار داشت با عجله از اتاقم خارج می‌شد!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۴

جلوش و گرفتم و گفتم :
-به چه حقی پا تو اتاق من گذاشتی؟! اصلاً تو کی هستی؟
دختره با ترس سرش رو انداخت پایین و جواب داد:
-خانوم ببخشید در اتاقتون باز بود من خواستم ببندمش کسی نره داخل!
- تو صورت خودم به خودم دروغ میگی؟ دیدمت رفتی توی اتاقم دنبال چی بودی هان؟
دختره که کم کم از ترس اشک تو چشماش جمع می‌شد گفت :
-خانوم بخدا اشتباه کردین من فقط می‌خواستم در اتاقتون رو ببندم همین!
- کی تو رو اینجا استخدام کرده؟
-خاتون!
-اون وقت بهت نگفته نباید تو هیچ چيزی سرک بکشی؟
-خانوم به خدا من فقط...
-دهنت و ببند امشب نمی‌خوام آبروریزی کنم! ولی اگه یک بار دیگه ببینم تو چیزی سرک می‌کشی و بدون اجازه هرجایی واسه خودت می‌چرخی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی شیرفهم شد؟
دختره باشه ای گفت و با عجله رفت از پله ها پایین!
بعدا باید یه حالی از این خاتون بگیرم، هر کس و ناکس رو نشناخته راه میده توی عمارت پیش خودش فکر نمی‌کنه ما اینجا هزار تا رمز و راز و کثافط کاری داریم زنیکه‌ی دیوانه!
از پله ها رفتیم پایین، از روی میز نو*شی*دنی‌ها، یه شیشه‌ی دیگه برداشتم و رفتم پشت میز خودمون نشستم!
کمی از نوشیدنیم رو سر کشیدم و همین لحظه آهنگ (بانوی قرمز پوش) شروع به پخش کرد! هاتف اومد سر میز ما و گفت :
-خب خانوما کدومتون افتخار میدین برقصیم؟!
من: دخترا دارن با نگاهشون می‌خورنت چرا اومدی پیش ما!
ساغر: دخترا غلط کردن خودم هستم باهات میرقصم ضمنا بانوی قرمز پوشه این مجلس منم دیگه، پس بریم برقصیم!
هاتف با خنده دست ساغر رو گرفت و رفتن وسط برای ر*ق*صیدن، بقیه‌ی زن و مردا و دختر پسرا هم کم‌کم رفتن وسط پیست ر*ق*ص! هاتف دور کمر ساغر رو گرفته بود و ساغر هم دستاش رو شونه‌ی هاتف بود و ماهرانه پاهاشون رو تکون می‌دادن!
محو تماشای ر*ق*ص‌شون بودم که محمود اومد پای میز ایستاد و با لهجه‌ی عربیش گفت :
- ملودی خانوم چقدر زیبا شدین امشب، نظرتون چیه با هم برقصیم؟
و بعد نگاهش رو اندامم ثابت موند!
یه تای ابرو مو دادم بالا و با عصبانیت گفتم :
-حد خودت رو بدون محمود. اگه یه بار دیگه پات رو از گلیمت دراز کنی مطمئن باش زنده‌ات نمی‌ذارم این یه تهدید نیست چون من اصلاً آدم تهدید کردن نیستم می‌دونی که!
حمود کنارم نشست و با پوزخند گفت :
-ببینم ملودی نکنه تو واقعاً فکر کردی دختر سیروس خانی و این مال و ثروت و زندگی رویایی برای توعه؟ تو به چیت می‌نازی دختر؟ تو هم که مثل من یه پادو بیشتر نیستی که به رئیسش خدمت می‌کنه پس این غرور کاذبت رو کنار بذار و یکم نگاهی به دور و برت بنداز مطمئن باش مردهای زیادی هستن که اگه بهشون توجه کنی دلار دلار پول بریزن به پات!
با حرص نگاهش کردم و از لای دندون های کلید شدم گفتم :
-اگه یه کلمه دیگه، فقط یه کلمه حرف بزنی همین الان وسط همین مجلس خونت رو می‌ریزم اصلاً باهات شوخی ندارم!
محمود که دید واقعاً جدی هستم و ممکنه هربلایی سرش بیارم بدون هیچ حرفی از پشت میز بلند شد و رفت کنار مابقی افراد ابویونا نشست!
به خاطر تک تک حرفهایی که زد ، دارم براش! مر*تیکه‌ی چشم‌چرونِ بی‌شرف!

کد:
جلوش و گرفتم و گفتم :
-به چه حقی پا تو اتاق من گذاشتی؟! اصلاً تو کی هستی؟
دختره با ترس سرش رو انداخت پایین و جواب داد:
-خانوم ببخشید در اتاقتون باز بود من خواستم ببندمش کسی نره داخل!
- تو صورت خودم به خودم دروغ میگی؟ دیدمت رفتی توی اتاقم دنبال چی بودی هان؟
دختره که کم کم از ترس اشک تو چشماش جمع می‌شد گفت :
-خانوم بخدا اشتباه کردین من فقط می‌خواستم در اتاقتون رو ببندم همین!
- کی تو رو اینجا استخدام کرده؟
-خاتون!
-اون وقت بهت نگفته نباید تو هیچ چيزی سرک بکشی؟
-خانوم به خدا من فقط...
-دهنت و ببند امشب نمی‌خوام آبروریزی کنم! ولی اگه یک بار دیگه ببینم تو چیزی سرک می‌کشی و بدون اجازه هرجایی واسه خودت می‌چرخی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی شیرفهم شد؟
دختره باشه ای گفت و با عجله رفت از پله ها پایین!
بعدا باید یه حالی از این خاتون بگیرم، هر کس و ناکس رو نشناخته راه میده توی عمارت پیش خودش فکر نمی‌کنه ما اینجا هزار تا رمز و راز و کثافط کاری داریم زنیکه‌ی دیوانه!  
از پله ها رفتیم پایین، از روی میز نو*شی*دنی‌ها، یه شیشه‌ی دیگه برداشتم و رفتم پشت میز خودمون نشستم!
کمی از نوشیدنیم رو سر کشیدم و همین لحظه آهنگ (بانوی قرمز پوش) شروع به پخش کرد! هاتف اومد سر میز ما و گفت :
-خب خانوما کدومتون افتخار میدین برقصیم؟!
من: دخترا دارن با نگاهشون می‌خورنت چرا اومدی پیش ما!
ساغر: دخترا غلط کردن خودم هستم باهات میرقصم ضمنا بانوی قرمز پوشه این مجلس منم دیگه، پس بریم برقصیم!
هاتف با خنده دست ساغر رو گرفت و رفتن وسط برای ر*ق*صیدن، بقیه‌ی زن و مردا و دختر پسرا هم کم‌کم رفتن وسط پیست ر*ق*ص! هاتف دور کمر ساغر رو گرفته بود و ساغر هم دستاش رو شونه‌ی هاتف بود و ماهرانه پاهاشون رو تکون می‌دادن! 
محو تماشای ر*ق*ص‌شون بودم که محمود اومد پای میز ایستاد و با لهجه‌ی عربیش گفت :
- ملودی خانوم چقدر زیبا شدین امشب، نظرتون چیه با هم برقصیم؟
و بعد نگاهش رو اندامم ثابت موند!
یه تای ابرو مو دادم بالا و با عصبانیت گفتم :
-حد خودت رو بدون محمود. اگه یه بار دیگه پات رو از گلیمت دراز کنی مطمئن باش زنده‌ات نمی‌ذارم این یه تهدید نیست چون من اصلاً آدم تهدید کردن نیستم می‌دونی که!
حمود کنارم نشست و با پوزخند گفت :
-ببینم ملودی نکنه تو واقعاً فکر کردی دختر سیروس خانی و این مال و ثروت و زندگی رویایی برای توعه؟ تو به چیت می‌نازی دختر؟ تو هم که مثل من یه پادو بیشتر نیستی که به رئیسش خدمت می‌کنه پس این غرور کاذبت رو کنار بذار و یکم نگاهی به دور و برت بنداز مطمئن باش مردهای زیادی هستن که اگه بهشون توجه کنی دلار دلار پول بریزن به پات!
با حرص نگاهش کردم و از لای دندون های کلید شدم گفتم :
-اگه یه کلمه دیگه، فقط یه کلمه حرف بزنی همین الان وسط همین مجلس خونت رو می‌ریزم اصلاً باهات شوخی ندارم!
محمود که دید واقعاً جدی هستم و ممکنه هربلایی سرش بیارم بدون هیچ حرفی از پشت میز بلند شد و رفت کنار مابقی افراد ابویونا نشست!
به خاطر تک تک حرفهایی که زد ، دارم براش! مر*تیکه‌ی چشم‌چرونِ بی‌شرف!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۵


کمی بعد که آهنگ تموم شد، ساغر اومد کنارم نشست و هاتف هم رفت پیش ابویونا نشست و پیست ر*ق*ص خالی شد! چند لحظه بعد سیروس بلند شد و رو به مهمون‌ها گفت:
-همگی به جشن تولد پسرم هاتف خوش اومدین، ممنون که تشریف آوردین!
بعد از این حرف همه براش دست زدن! سیروس ادامه داد:
-امسال هم مثل هر سال دور هم جمع شدیم تا این روز مبارک رو به پسرم تبریک بگیم و منم از طرف خودم به پسرم تبریک می‌گم و براش بهترین آرزو‌ها رو دارم.
بازم همه دست زدن و هاتف رفت کنار سیروس‌ایستاد و سیروس هاتف رو ب*غ*ل کرد و سرش رو ب*و*سید! فقط خوشم میاد از این وانمود کردناش و ادا بازی هاش جلو بقیه! ولی نمی‌دونم چرا حس می‌کنم سیروس واقعاً هاتف رو دوست داره هرچندم که خوب می‌دونه هاتف ازش متنفره! سیروس به خدمه‌ها دستور داد تا کیک هاتف رو بیارن و همین لحظه آهنگ تولدت مبارک پخش شد. خدمه‌ها کیک تولد هاتف رو آوردن و گذاشتن روی میزی که سیروس و هاتف پشتش‌ایستاده بودن! سیروس به من و ساغر هم اشاره‌ای کرد که ما پا شدیم و رفتیم کنارشون‌ایستادیم. کیک‌یه کیک سه طبقه‌ی آبی رنگ بود که خیلی شیک تزیین شده بود و عکس هاتف روش بود!
سیروس شمع بیست و چهار سالگی‌ای که روی کیک بود رو روشن کرد و همگی شعر معروف هپی‌برز‌دی رو براش خوندن! هاتف با پرستیژ خاص خودش شمع‌ها رو فوت کرد و همه براش دست زدن و با صدای بلند تبریک گفتن! همین لحظه سیروس دست کرد تو جیب کتش و‌یه پاکت بیرون آورد داد دست هاتف و‌یه بار دیگه تولدش رو بهش تبریک گفت هاتف در پاکت رو باز کرد دید‌یه کارت هدیه‌ست تشکری کرد و کارت رو گذاشت توی جیبش! مطمئن بودم توی اون کارت میلیون‌ها پول بود. البته خوش به حالش که دیگه بعداً سیروس کارتش رو ازش پس نمی‌گیره!
بعد از این ساغر دست کرد توی کیفش و‌یه هدیه در آورد داد به هاتف، هاتف هدیه رو باز کرد دید‌یه ساعت مارکه با خوشحالی تشکری کرد و هدیه رو کنار گذاشت! منم از توی کیفم‌یه هدیه در آوردم و رو به هاتف تبریک گفتم و کادو رو بهش دادم، هاتف هدیه‌ی منم باز کرد و با دیدن انگشتر مارک خوش حال شد و تشکر کرد! پول این هدیه‌هایی رو که برای هاتف خریده بودیم هم سیروس داده بود تا جلو بقیه آبرو داری بشه. خیلی مسخره بود مثل بَرده براش کار می‌کردیم اون‌وقت پول‌یه کادو خریدن هم نداشتیم!
وقتی ما هدیه هامون رو دادیم، ابویونا اومد کنار هاتف‌ایستاد و بهش تبریک گفت و‌یه هدیه بهش داد، هاتف این بار با کنجکاوی در هدیه‌ش رو باز کرد که‌یه جعبه‌ی کوچیک بود با کنجکاوی بیشتری در جعبه رو باز کرد که با دیدن شی‌ء توش چشماش برق زد، انگشتری رو که توی جعبه بود آورد بیرون و کرد توی انگشتش! نگاهی به انگشترش انداختم دیدم‌یه انگشتر خیلی شیکه که روش کله‌ی گرگه؛ هر چی بود معلوم بود خیلی سنگینه و باارزش. هاتف با خرکِیفی از ابویونا تشکر کرد و اونم در جوابش لبخند زد و برگشت سر جاش! وقتی ما کادو‌ها مون و دادیم بقیه هم یکی یکی اومدن برای تبریک گفتن و کادو دادن!


کد:
کمی بعد که آهنگ تموم شد، ساغر اومد کنارم نشست و هاتف هم رفت پیش ابویونا نشست و پیست ر*ق*ص خالی شد! چند لحظه بعد سیروس بلند شد و رو به مهمون‌ها گفت:
-همگی به جشن تولد پسرم هاتف خوش اومدین، ممنون که تشریف آوردین!
بعد از این حرف همه براش دست زدن! سیروس ادامه داد:
-امسال هم مثل هر سال دور هم جمع شدیم تا این روز مبارک رو به پسرم تبریک بگیم و منم از طرف خودم به پسرم تبریک می‌گم و براش بهترین آرزو‌ها رو دارم.
بازم همه دست زدن و هاتف رفت کنار سیروس‌ایستاد و سیروس هاتف رو ب*غ*ل کرد و سرش رو ب*و*سید! فقط خوشم میاد از این وانمود کردناش و ادا بازی هاش جلو بقیه! ولی نمی‌دونم چرا حس می‌کنم سیروس واقعاً هاتف رو دوست داره هرچندم که خوب می‌دونه هاتف ازش متنفره! سیروس به خدمه‌ها دستور داد تا کیک هاتف رو بیارن و همین لحظه آهنگ تولدت مبارک پخش شد. خدمه‌ها کیک تولد هاتف رو آوردن و گذاشتن روی میزی که سیروس و هاتف پشتش‌ایستاده بودن! سیروس به من و ساغر هم اشاره‌ای کرد که ما پا شدیم و رفتیم کنارشون‌ایستادیم. کیک‌یه کیک سه طبقه‌ی آبی رنگ بود که خیلی شیک تزیین شده بود و عکس هاتف روش بود!
سیروس شمع بیست و چهار سالگی‌ای که روی کیک بود رو روشن کرد و همگی شعر معروف هپی‌برز‌دی رو براش خوندن! هاتف با پرستیژ خاص خودش شمع‌ها رو فوت کرد و همه براش دست زدن و با صدای بلند تبریک گفتن! همین لحظه سیروس دست کرد تو جیب کتش و‌یه پاکت بیرون آورد داد دست هاتف و‌یه بار دیگه تولدش رو بهش تبریک گفت هاتف در پاکت رو باز کرد دید‌یه کارت هدیه‌ست تشکری کرد و کارت رو گذاشت توی جیبش! مطمئن بودم توی اون کارت میلیون‌ها پول بود. البته خوش به حالش که دیگه بعداً سیروس کارتش رو ازش پس نمی‌گیره!
بعد از این ساغر دست کرد توی کیفش و‌یه هدیه در آورد داد به هاتف، هاتف هدیه رو باز کرد دید‌یه ساعت مارکه با خوشحالی تشکری کرد و هدیه رو کنار گذاشت! منم از توی کیفم‌یه هدیه در آوردم و رو به هاتف تبریک گفتم و کادو رو بهش دادم، هاتف هدیه‌ی منم باز کرد و با دیدن انگشتر مارک خوش حال شد و تشکر کرد! پول این هدیه‌هایی رو که برای هاتف خریده بودیم هم سیروس داده بود تا جلو بقیه آبرو داری بشه. خیلی مسخره بود مثل بَرده براش کار می‌کردیم اون‌وقت پول‌یه کادو خریدن هم نداشتیم!
وقتی ما هدیه هامون رو دادیم، ابویونا اومد کنار هاتف‌ایستاد و بهش تبریک گفت و‌یه هدیه بهش داد، هاتف این بار با کنجکاوی در هدیه‌ش رو باز کرد که‌یه جعبه‌ی کوچیک بود با کنجکاوی بیشتری در جعبه رو باز کرد که با دیدن شی‌ء توش چشماش برق زد، انگشتری رو که توی جعبه بود آورد بیرون و کرد توی انگشتش! نگاهی به انگشترش انداختم دیدم‌یه انگشتر خیلی شیکه که روش کله‌ی گرگه؛ هر چی بود معلوم بود خیلی سنگینه و باارزش. هاتف با خرکِیفی از ابویونا تشکر کرد و اونم در جوابش لبخند زد و برگشت سر جاش! وقتی ما کادو‌ها مون و دادیم بقیه هم یکی یکی اومدن برای تبریک گفتن و کادو دادن!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۶


*ساغر*
وقتی ما هدیه هامون رو دادیم و کنار‌ایستادیم، خدمه‌ها کیک رو واسه تقسیم بردن توی آشپزخونه و مهمون‌ها اومدن پیش هاتف و شروع کردن به تبریک گفتن و هدیه دادن. ملودی بی‌توجه به من برگشت سر میزی که نشسته بودیم و شیشه‌ی نوشیدنیش رو برداشت و شروع به نوشیدن؛ نگاهی به اطرافم انداختم، هیچکس حواسش به دور و برش نبود و همه سرشون با هاتف گرم بود. الان توی این شلوغی باید کارم رو انجام بدم وقتی کسی حواسش بهم نیست، دیگه فردا وقت رفتنمه و معلوم نیست بتونم این کارو انجام بدم یا نه!
با احتیاط‌یه بار دیگه دور و برم رو نگاه کردم و طوری که هیچکس حواسش بهم نباشه از در دوم عمارت خارج شدم و رفتم توی حیاط پشتی، خوشبختانه هیچ مهمونی این طرف نبود از کنار استخر رد شدم و رفتم سمت در بزرگ آهنی و چند تقه به در زدم که اون دوتا نگهبان در رو باز کردن. با دیدن من خندیدن و یکیشون گفت:
-خوش می‌گذره‌امشب خانم؟
لبخندی زدم و دست کردم توی کیفم، تیزیم رو در آوردم و گفتم:
- الان دیگه بیشتر خوش می‌گذره!
اون نگهبان هنوز فرصت تجزیه تحلیل نکرده بود که سریع تیزی رو کشیدم روی شاهرگ گ*ردنش، خون از گ*ردنش فواره زد و افتاد روی زمین و از شدت درد دست و پا زد و سریع جون داد! اون یکی نگهبان هم از ترس زبونش بند اومده بود، همین‌که به خودش اومد و خواست فرار کنه، واسش زیر پایی گرفتم که با کله افتاد روی زمین. روش خم شدم و همون تیزی‌رو کشیدم روی شاهرگ گ*ردنش که خونش پاشید روی صورتم و دستام. وقتی از مردنشون مطمئن شدم، تیزیم رو جمع کردم و رفتم تو حیاط بدون بستن در سریع وارد عمارت شدم. از پله‌هایی که نزدیک به اتاقم بود به سرعت رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و درو بستم، اما با چیزی که رو به روم دیدم نفس تو قفسه‌ی س*ی*نه‌م حبس شد! حمود نگاهی کلی بهم انداخت و زد زیر خنده! با عصبانیت گفتم:
-توی ع*و*ضی اینجا چیکار می‌کنی گمشو بیرون؟
حمود پوزخندی زد و گفت:
- بهتر نیست به جای این حرفا بری دست و صورت خونیت رو بشوری!
از شدت ترس و اضطراب قلبم داشت تو دهنم میزد. با حرص گفتم:
- به تو ربطی نداره برو بیرون!
- باشه میرم ولی اگه باد به گوش سیروس خان برسونه که نگهبان‌هاش رو کشتی دیگه از دست باد دلخور نشی‌ها!
-اگه باد به گوش سیروس برسونه باد رو آویزون می‌کنم خرفهم شد؟!
-البته اگه قبلش سالم موندی حتماً این کار رو بکن!
با خشم به حمود نزدیک شدم و محکم خوابدندم تو گوشش! حمود اول با تعجب و بعد با عصبانیت نگاهی بهم کرد و مثل وحشی‌ها پرتم کرد روی تخت! همین‌که روی تخت افتادم شروع کرد به اذیت کردنم.
هیچ حرکتی نمی‌تونستم بکنم تا هیکل گنده‌ش رو کنار بزنم از ترس و هیجان داشت گریه‌م می‌گرفت هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم اگه جیغ می‌کشیدم هم صدام به گوش هیچکس نمی‌رسید!
کد:
*ساغر*
وقتی ما هدیه هامون رو دادیم و کنار‌ایستادیم، خدمه‌ها کیک رو واسه تقسیم بردن توی آشپزخونه و مهمون‌ها اومدن پیش هاتف و شروع کردن به تبریک گفتن و هدیه دادن. ملودی بی‌توجه به من برگشت سر میزی که نشسته بودیم و شیشه‌ی نوشیدنیش رو برداشت و شروع به نوشیدن؛ نگاهی به اطرافم انداختم، هیچکس حواسش به دور و برش نبود و همه سرشون با هاتف گرم بود. الان توی این شلوغی باید کارم رو انجام بدم وقتی کسی حواسش بهم نیست، دیگه فردا وقت رفتنمه و معلوم نیست بتونم این کارو انجام بدم یا نه!
با احتیاط‌یه بار دیگه دور و برم رو نگاه کردم و طوری که هیچکس حواسش بهم نباشه از در دوم عمارت خارج شدم و رفتم توی حیاط پشتی، خوشبختانه هیچ مهمونی این طرف نبود از کنار استخر رد شدم و رفتم سمت در بزرگ آهنی و چند تقه به در زدم که اون دوتا نگهبان در رو باز کردن. با دیدن من خندیدن و یکیشون گفت:
-خوش می‌گذره‌امشب خانم؟
لبخندی زدم و دست کردم توی کیفم، تیزیم رو در آوردم و گفتم:
- الان دیگه بیشتر خوش می‌گذره!
اون نگهبان هنوز فرصت تجزیه تحلیل نکرده بود که سریع تیزی رو کشیدم روی شاهرگ گ*ردنش، خون از گ*ردنش فواره زد و افتاد روی زمین و از شدت درد دست و پا زد و سریع جون داد! اون یکی نگهبان هم از ترس زبونش بند اومده بود، همین‌که به خودش اومد و خواست فرار کنه، واسش زیر پایی گرفتم که با کله افتاد روی زمین. روش خم شدم و همون تیزی‌رو کشیدم روی شاهرگ گ*ردنش که خونش پاشید روی صورتم و دستام. وقتی از مردنشون مطمئن شدم، تیزیم رو جمع کردم و رفتم تو حیاط بدون بستن در سریع وارد عمارت شدم. از پله‌هایی که نزدیک به اتاقم بود به سرعت رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و درو بستم، اما با چیزی که رو به روم دیدم نفس تو قفسه‌ی س*ی*نه‌م حبس شد! حمود نگاهی کلی بهم انداخت و زد زیر خنده! با عصبانیت گفتم:
-توی ع*و*ضی اینجا چیکار می‌کنی گمشو بیرون؟
حمود پوزخندی زد و گفت:
- بهتر نیست به جای این حرفا بری دست و صورت خونیت رو بشوری!
از شدت ترس و اضطراب قلبم داشت تو دهنم میزد. با حرص گفتم:
- به تو ربطی نداره برو بیرون!
- باشه میرم ولی اگه باد به گوش سیروس خان برسونه که نگهبان‌هاش رو کشتی دیگه از دست باد دلخور نشی‌ها!
-اگه باد به گوش سیروس برسونه باد رو آویزون می‌کنم خرفهم شد؟!
-البته اگه قبلش سالم موندی حتماً این کار رو بکن!
با خشم به حمود نزدیک شدم و محکم خوابدندم تو گوشش! حمود اول با تعجب و بعد با عصبانیت نگاهی بهم کرد و مثل وحشی‌ها پرتم کرد روی تخت! همین‌که روی تخت افتادم شروع کرد به اذیت کردنم.
هیچ حرکتی نمی‌تونستم بکنم تا هیکل گنده‌ش رو کنار بزنم از ترس و هیجان داشت گریه‌م می‌گرفت هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم اگه جیغ می‌کشیدم هم صدام به گوش هیچکس نمی‌رسید!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۷


*ملودی*

همه‌ی مهمون‌ها پشت میزاشون نشسته بودن و کیک می‌خوردن، سیروس و ابو‌یونا هم نشسته بودن و باهم گپ میزدن و می‌خندیدن! یکم کیک گذاشتم دهنم و باز با کلافگی اطرافم رو نگاه کردم که هیچ خبری از ساغر نبود دیگه داشتم کلافه می‌شدم معلوم نیست این دختر چیکارا می‌کنه جدیدا خیلی مرموز شده! پوفی کشیدم و بلند شدم کیف دستیم رو برداشتم و از پله‌ها رفتم بالا! اولین اتاق، اتاقِ ساغر بود چند تقه به در زدم که هیچ صدایی نیومد باز در زدم که هیچ صدایی نشنیدم، دستگیره‌ی در رو فشردم و وارد اتاق شدم که یکباره با چیزی که رو به روم دیدم خون تو رگام یخ بست!
ساغر روی تخت بود حمود هم داشت اذیتش می‌کرد و سعی داشت بهش دست‌درازی کنه! از دیدن این صح*نه مغزم اتصالی کرد. حمود که متوجه من شد سریع بلند شد و با دستپاچگی لباسش رو درست کرد و خواست از اتاق بره بیرون! خون چشمام رو گرفت بود.
بهش نزدیک شدم و با مشت کوبیدم توی صورتش، حمود که انتظار این واکنش رو نداشت افتاد روی زمین و منم نشستم روی شکمش مشتم رو پر کردم‌یه بار دیگه زدم وسط صورتش. باز‌یه بار دیگه خواستم بزنمش که دستم رو گرفت و با اون یکی دستش هلم داد که‌یه وری افتادم کنارش!
حمود روم با عصبانیت گلوم رو فشرد نمی‌تونستم نفس بکشم و داشتم خفه می‌شدم. هرچی با دستام پیراهنش و گرفتم و زدم توی صورتش اون بدون هیچ واکنشی به کارش ادامه می‌داد! انقدر گلوم رو محکم می‌فشرد که مطمئن بودم تا چند ثانیه دیگه خفه میشم، ساغر هم هیچ‌کاری نمی‌کرد!
باز با مشت زدم تو صورت حمود اما حمود قصدش فقط کشتن من بود، ولم نمی‌کرد چشمام دیگه داشت از حدقه میزد بیرون و نفسم پس می‌افتاد. همین لحظه در اتاق باز شد و یکی اومد داخل و با لگد زد به کمر حمود اما حمود هیچ تکونی نخورد، غول تشر! دیدم اون شخص هاتفه، هاتف کُلتِش رو در آورد و با تهش محکم زد به گیجگاه حمود که این بار حمود بلند شد و با مشت زد تو س*ی*نه‌ی هاتف.
از روی زمین بلند شدم گلوم و مالیدم و پشت هم هی سرفه کردم! هاتف با لگد زد تو شکم حمود و هلش داد سمت بالکن حمود که لحظه به لحظه داشت گیج‌تر می‌شد تا خواست به هاتف حمله کنه که هاتف‌یه لگد دیگه بهش زد که‌یهو از بالکن پرت شد و افتاد پایین!
با تعجب رفتم توی بالکن و هاتف رو کنار زدم، نگاهی به پایین انداختم که دیدم حمود توی استخر افتاده و بعد از چند ثانیه بی‌حرکت روی آب شناور شد. با اضطرابی نفس گیر رو به هاتف گفتم:
- وای هاتف کشتیش!
هاتف گیج و گنگ زل زد به من. با نگرانی ادامه دادم:
- اگه سیروس بفهمه دستِ راست ابویونا رو کشتیم زنده‌مون نمی‌ذاره حالا چیکار کنیم؟
-من نمی‌خواستم بکشمش اصلاً، اصلاً چطور مُرد؟
-با ته کُلتت زدی توی گیج گاهش و پرتش کردی توی استخر به نظرت‌یه آدم که بی‌هوش شده می‌تونه شنا کنه؟
هاتف با گیجی و استرس چشم دوخت پایین! بدون توجه بهش رفتم روی تخت کنار ساغر نشستم و لحاف رو انداختم روی تنش، ساغر چشماش رو بسته بود چند بار صداش زدم اما هیچ واکنشی نشون نداد! با ترس دوباره صداش زدم و چند بار زدم تو صورتش اما اون بی‌هوش شده بود. جیغی کشیدم که هاتف از توی بالکن اومد توی اتاق و با دیدن جسم بی‌حال ساغر شوکه شد.

کد:
*ملودی*

همه‌ی مهمون‌ها پشت میزاشون نشسته بودن و کیک می‌خوردن، سیروس و ابو‌یونا هم نشسته بودن و باهم گپ میزدن و می‌خندیدن! یکم کیک گذاشتم دهنم و باز با کلافگی اطرافم رو نگاه کردم که هیچ خبری از ساغر نبود دیگه داشتم کلافه می‌شدم معلوم نیست این دختر چیکارا می‌کنه جدیدا خیلی مرموز شده! پوفی کشیدم و بلند شدم کیف دستیم رو برداشتم و از پله‌ها رفتم بالا! اولین اتاق، اتاقِ ساغر بود چند تقه به در زدم که هیچ صدایی نیومد باز در زدم که هیچ صدایی نشنیدم، دستگیره‌ی در رو فشردم و وارد اتاق شدم که یکباره با چیزی که رو به روم دیدم خون تو رگام یخ بست!
ساغر روی تخت بود حمود هم داشت اذیتش می‌کرد و سعی داشت بهش دست‌درازی کنه! از دیدن این صح*نه مغزم اتصالی کرد. حمود که متوجه من شد سریع بلند شد و با دستپاچگی لباسش رو درست کرد و خواست از اتاق بره بیرون! خون چشمام رو گرفت بود.
بهش نزدیک شدم و با مشت کوبیدم توی صورتش، حمود که انتظار این واکنش رو نداشت افتاد روی زمین و منم نشستم روی شکمش مشتم رو پر کردم‌یه بار دیگه زدم وسط صورتش. باز‌یه بار دیگه خواستم بزنمش که دستم رو گرفت و با اون یکی دستش هلم داد که‌یه وری افتادم کنارش!
حمود روم با عصبانیت گلوم رو فشرد نمی‌تونستم نفس بکشم و داشتم خفه می‌شدم. هرچی با دستام پیراهنش و گرفتم و زدم توی صورتش اون بدون هیچ واکنشی به کارش ادامه می‌داد! انقدر گلوم رو محکم می‌فشرد که مطمئن بودم تا چند ثانیه دیگه خفه میشم، ساغر هم هیچ‌کاری نمی‌کرد!
باز با مشت زدم تو صورت حمود اما حمود قصدش فقط کشتن من بود، ولم نمی‌کرد چشمام دیگه داشت از حدقه میزد بیرون و نفسم پس می‌افتاد. همین لحظه در اتاق باز شد و یکی اومد داخل و با لگد زد به کمر حمود اما حمود هیچ تکونی نخورد، غول تشر! دیدم اون شخص هاتفه، هاتف کُلتِش رو در آورد و با تهش محکم زد به گیجگاه حمود که این بار حمود بلند شد و با مشت زد تو س*ی*نه‌ی هاتف.
از روی زمین بلند شدم گلوم و مالیدم و پشت هم هی سرفه کردم! هاتف با لگد زد تو شکم حمود و هلش داد سمت بالکن حمود که لحظه به لحظه داشت گیج‌تر می‌شد تا خواست به هاتف حمله کنه که هاتف‌یه لگد دیگه بهش زد که‌یهو از بالکن پرت شد و افتاد پایین!
با تعجب رفتم توی بالکن و هاتف رو کنار زدم، نگاهی به پایین انداختم که دیدم حمود توی استخر افتاده و بعد از چند ثانیه بی‌حرکت روی آب شناور شد. با اضطرابی نفس گیر رو به هاتف گفتم:
- وای هاتف کشتیش!
هاتف گیج و گنگ زل زد به من. با نگرانی ادامه دادم:
- اگه سیروس بفهمه دستِ راست ابویونا رو کشتیم زنده‌مون نمی‌ذاره حالا چیکار کنیم؟
-من نمی‌خواستم بکشمش اصلاً، اصلاً چطور مُرد؟
-با ته کُلتت زدی توی گیج گاهش و پرتش کردی توی استخر به نظرت‌یه آدم که بی‌هوش شده می‌تونه شنا کنه؟
هاتف با گیجی و استرس چشم دوخت پایین! بدون توجه بهش رفتم روی تخت کنار ساغر نشستم و لحاف رو انداختم روی تنش، ساغر چشماش رو بسته بود چند بار صداش زدم اما هیچ واکنشی نشون نداد! با ترس دوباره صداش زدم و چند بار زدم تو صورتش اما اون بی‌هوش شده بود. جیغی کشیدم که هاتف از توی بالکن اومد توی اتاق و با دیدن جسم بی‌حال ساغر شوکه شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4,563
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,283
Points
669
پارت_۲۸


پارچ آب سرد روی میز رو برداشتم و همه‌ش رو ریختم تو صورت ساغر که یک آن نفس عمیقی کشید و بلند شد سرفه کرد. چندثانیه بعد که تازه متوجه موقعیتش شد خودش رو انداخت توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن! دست کشیدم روی موهاش و گفتم:
-تموم شد دیگه؛ آروم باش.
اما ساغر بی‌وقفه گریه می‌کرد. از خودم جداش کردم و لباسش رو مرتب کردم، دست کشیدم توی صورتش و اشکاش رو هم پاک کردم و گفتم:
- تموم شد بسه دیگه!
هاتف رو به ساغر گفت:
- اون بی‌شرف تو اتاق تو چیکار می‌کرد؟
ساغر: می‌خواست بهم دست بزنه.
هاتف که خودش رو برای شنیدن این جمله آماده کرده بود مشت زد توی دیوار و گفت لعنتی کاش زودتر کشته بودمش!
ساغر با تعجب گفت:
-چی؟ کشتیش؟
وقتی دید من و هاتف حرفی نمی‌زنیم گفت:
-واقعاً کشتیش هاتف؟ اگه سیروس بفهمه چی؟!
-از حمود که خونی چیزی نیومده الان هم نگهبان‌ها که حواسشون به حیاط پشتی نیست فردا که جسدش پیدا بشه همه فکر می‌کنن م*ست کرده با گیجی افتاده تو استخر خفه شده! حالا هم تا کسی از این ماجرا بو نبرده سریع خودتون رو مرتب کنین بیاین پایین سیروس فردا که بفهمه حمود مرده شاید از نبودمون تو این موقع شک کنه و بگه کار شما‌ها بوده من میرم پایین شما هم زود بیاین.
این رو گفت و از اتاق خارج شد! نگاهی به ساغر انداختم و گفتم:
-چطور تو‌یهو پاشدی اومدی تو اتاقت حمود هم پشت سرت اومد؟! چی شد ساغر راستش رو بگو.
ساغر سرشو انداخت پایین و حرفی نزد! با کلافگی گفتم:
-من ته توی این قضیه رو در می‌ارم خودتم بی‌تقصیر نیستی مطمئنم‌یه چیزی شده اما الان وقتش نیست پاشو خودت رو جمع و جور کن بریم پایین.
*عماد*

ساعت دو و نیمه شب رو نشون می‌داد از ترس اشک چشمام خشک شده بود بسکه گریه کردم بودم، از روی زمین بلند شدم و رفتم کنار پنجره، پرده رو کنار زدم تو کوچه هیچ کس نبود و تاریک بود فقط هاله‌ی ماه بود که نور ضعیفی رو به زمین می‌تابوند! از وقتی پدر بزرگ رو کشته بودن من تنهاتر شده بودم.
هر وقت مامان بابا جایی می‌رفتن من تک و تنها تو خونه می‌موندم!
حالا هم که هیچ خبری از مامان و بابا نبود از سه ساعت پیش که با عمو جلال رفته بودن بیرون تا الان برنگشته بودن خیلی می‌ترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه! دلشوره داشتم و باز ترس اومد سراغم و بغضم شکست همون‌طور که اشکام صورتم رو خیس می‌کرد دست‌های کوچیکم و بردم سمت آسمون و از خدا خواستم اتفاقی براشون نیوفته! چند لحظه بعد که منتظر موندم و دیدم هیچ خبری ازشون نیست از پنجره فاصله گرفتم و رفتم دراز کشیدم دلآشوب بودم و اشکام مثل بارون می‌بارید! طولی نکشید که صدای باز و بسته شدن در خونه‌مون اومد و بعدش صدای بابا که با عمو جلال بحث می‌کرد! با خوشحالی بلند شدم و قفل در اتاق رو باز کردم و رفتم توی حیاط اما با چیزی که دیدم قلبم برای چند ثانیه‌ایستاد.

کد:
پارچ آب سرد روی میز رو برداشتم و همه‌ش رو ریختم تو صورت ساغر که یک آن نفس عمیقی کشید و بلند شد سرفه کرد. چندثانیه بعد که تازه متوجه موقعیتش شد خودش رو انداخت توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن! دست کشیدم روی موهاش و گفتم:
-تموم شد دیگه؛ آروم باش.
اما ساغر بی‌وقفه گریه می‌کرد. از خودم جداش کردم و لباسش رو مرتب کردم، دست کشیدم توی صورتش و اشکاش رو هم پاک کردم و گفتم:
- تموم شد بسه دیگه!
هاتف رو به ساغر گفت:
- اون بی‌شرف تو اتاق تو چیکار می‌کرد؟
ساغر: می‌خواست بهم دست بزنه.
هاتف که خودش رو برای شنیدن این جمله آماده کرده بود مشت زد توی دیوار و گفت لعنتی کاش زودتر کشته بودمش!
ساغر با تعجب گفت:
-چی؟ کشتیش؟
وقتی دید من و هاتف حرفی نمی‌زنیم گفت:
-واقعاً کشتیش هاتف؟ اگه سیروس بفهمه چی؟!
-از حمود که خونی چیزی نیومده الان هم نگهبان‌ها که حواسشون به حیاط پشتی نیست فردا که جسدش پیدا بشه همه فکر می‌کنن م*ست کرده با گیجی افتاده تو استخر خفه شده! حالا هم تا کسی از این ماجرا بو نبرده سریع خودتون رو مرتب کنین بیاین پایین سیروس فردا که بفهمه حمود مرده شاید از نبودمون تو این موقع شک کنه و بگه کار شما‌ها بوده من میرم پایین شما هم زود بیاین.
این رو گفت و از اتاق خارج شد! نگاهی به ساغر انداختم و گفتم:
-چطور تو‌یهو پاشدی اومدی تو اتاقت حمود هم پشت سرت اومد؟! چی شد ساغر راستش رو بگو.
ساغر سرشو انداخت پایین و حرفی نزد! با کلافگی گفتم:
-من ته توی این قضیه رو در می‌ارم خودتم بی‌تقصیر نیستی مطمئنم‌یه چیزی شده اما الان وقتش نیست پاشو خودت رو جمع و جور کن بریم پایین.
*عماد*

ساعت دو و نیمه شب رو نشون می‌داد از ترس اشک چشمام خشک شده بود بسکه گریه کردم بودم، از روی زمین بلند شدم و رفتم کنار پنجره، پرده رو کنار زدم تو کوچه هیچ کس نبود و تاریک بود فقط هاله‌ی ماه بود که نور ضعیفی رو به زمین می‌تابوند! از وقتی پدر بزرگ رو کشته بودن من تنهاتر شده بودم.
هر وقت مامان بابا جایی می‌رفتن من تک و تنها تو خونه می‌موندم!
حالا هم که هیچ خبری از مامان و بابا نبود از سه ساعت پیش که با عمو جلال رفته بودن بیرون تا الان برنگشته بودن خیلی می‌ترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه! دلشوره داشتم و باز ترس اومد سراغم و بغضم شکست همون‌طور که اشکام صورتم رو خیس می‌کرد دست‌های کوچیکم و بردم سمت آسمون و از خدا خواستم اتفاقی براشون نیوفته! چند لحظه بعد که منتظر موندم و دیدم هیچ خبری ازشون نیست از پنجره فاصله گرفتم و رفتم دراز کشیدم دلآشوب بودم و اشکام مثل بارون می‌بارید! طولی نکشید که صدای باز و بسته شدن در خونه‌مون اومد و بعدش صدای بابا که با عمو جلال بحث می‌کرد! با خوشحالی بلند شدم و قفل در اتاق رو باز کردم و رفتم توی حیاط اما با چیزی که دیدم قلبم برای چند ثانیه‌ایستاد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا