پارت_۱۹
بعد از اینکه گوشواره و انگشترش رو پوشید با کلافگی گفت:
- ملودی بیا گردنبندم رو ببند نمیتونم.
- هوف چقدر غر میزنی تو.
- خب نمیتونم عه!
- عه و درد!
ساغر در جوابم تک خندهای زد که بهش نزدیک شدم و گردنبندش رو گرفتم بستم دور گ*ردنش، گردنبندی که سیروس داده بود ازش استفاده کنه یاقوت بود که واقعاً خوشگل بود و تو نگاه اول دل همه رو میبرد!
ساغر زیر ل*ب تشکری کرد و برگشت طرفم گفت:
-خوشگل شدم؟
نگاهی به چشمای عسلیش و ل*بهای گوشتیش که رژ قرمز زده بود، کردم و گفتم:
- خیلی!
- تو هم خیلی جذاب شدی!
و باز برگشت سمت میز آرایشیم و گفت:
-ادکلن خوب چی داری بزنم؟
همینطور که داشتم میرفتم سمت پنجره، گفتم:
-نمیدونم هرکدوم رو میخوای بزن!
پرده رو کنار زدم و بیرون عمارت رو نگاه کردم؛ حیاط رو چراغونی کرده بودن و درختها رو با ریسههای رنگی تزئین کرده بودن همچنین گلهای پایهای زیبایی توی حیاطِ بزرگ عمارت چیده بودن که به حیاط جلوهی زیبایی بخشیده بود!
همینطور که داشتم حیاط رو از نظر میگذروندم که متوجهی ون مشکی که متعلق به ابویونا بود شدم.
ماشین پشت در عمارت ایستاد و چندتا بوق زد، نگهبانها در رو براشون باز کردن و شاهرخ دوید توی عمارت تا به بقیه خبر بده!
همین لحظه پرده رو انداختم و رو به ساغر که داشت با ادکلن هام خودش رو خفه میکرد گفتم:
- ابویونا اومد زود باش بریم پایین.
ساغر ادکلن رو کنار گذاشت و کیف دستی مجلسیش رو برداشت و منم کیف دستی براقم رو برداشتم و از اتاق رفتیم بیرون.
همین موقع سیروس هم از اتاقش اومد بیرون و همگی رفتیم توی حیاطِ عمارت!
در ورودی عمارت ایستادیم که ابویونا و محافظهاش از ماشین پیاده شدن سیروس با لبخند رفت سمت ابویونا و منو ساغر هم پشت سرش رفتیم!
ابویونا با اون قد بلندش توی اون دشداشهی سفید عربیش مثل روح شده بود، انقدر از این مرد بدم مییومد که دوست داشتم با همون چفیه دور سرش خفش کنم!
سیروس با لبخند نزدیکش شد و شروع کرد به روبوسی کردن باهاش، تف تف م*اچ تف تف م*اچ، عوق چقدر از روبوسی بدم میاد!
همین که خوش و بش کردنش با سیروس تموم شد نگاهی به من و ساغر انداخت و با لهجه غلیظ عربیش گفت:
- اهلا و سهلا دخترای گلم خوبین شما؟
من و ساغر با لبخند ساختگی باهاش احوالپرسی گردیم.
ابویونا رو به سیروس گفت:
- هاتف جان و دریا خانوم کجان؟
-هاتف داره واسه جشنش آماده میشه و دریا جان هم یه کار مهم براش پیش اومد چند روزی نیستش!
ابویونا سری تکان داد و شروع کرد به ادامهی حرفهاش و خوش و بش با سیروس!
همین طور که داشتم بادیگارد های ابویونا رو نگاه میکردم که چشمم روی حمود ثابت موند که داشت با نگاهش من و ساغر رو درسته قورت میداد!
چقدر چشم چرون بود این پسر، از سیروس و ابویونا هم بدتر بود، همیشه ازش بدم میاومد.
اینطور که داشت منو نگاه میکرد حس میکردم موردی دارم!! از چشماش معلوم بود چقدر آدم فاسد و کثیفیه.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
بعد از اینکه گوشواره و انگشترش رو پوشید با کلافگی گفت:
- ملودی بیا گردنبندم رو ببند نمیتونم.
- هوف چقدر غر میزنی تو.
- خب نمیتونم عه!
- عه و درد!
ساغر در جوابم تک خندهای زد که بهش نزدیک شدم و گردنبندش رو گرفتم بستم دور گ*ردنش، گردنبندی که سیروس داده بود ازش استفاده کنه یاقوت بود که واقعاً خوشگل بود و تو نگاه اول دل همه رو میبرد!
ساغر زیر ل*ب تشکری کرد و برگشت طرفم گفت:
-خوشگل شدم؟
نگاهی به چشمای عسلیش و ل*بهای گوشتیش که رژ قرمز زده بود، کردم و گفتم:
- خیلی!
- تو هم خیلی جذاب شدی!
و باز برگشت سمت میز آرایشیم و گفت:
-ادکلن خوب چی داری بزنم؟
همینطور که داشتم میرفتم سمت پنجره، گفتم:
-نمیدونم هرکدوم رو میخوای بزن!
پرده رو کنار زدم و بیرون عمارت رو نگاه کردم؛ حیاط رو چراغونی کرده بودن و درختها رو با ریسههای رنگی تزئین کرده بودن همچنین گلهای پایهای زیبایی توی حیاطِ بزرگ عمارت چیده بودن که به حیاط جلوهی زیبایی بخشیده بود!
همینطور که داشتم حیاط رو از نظر میگذروندم که متوجهی ون مشکی که متعلق به ابویونا بود شدم.
ماشین پشت در عمارت ایستاد و چندتا بوق زد، نگهبانها در رو براشون باز کردن و شاهرخ دوید توی عمارت تا به بقیه خبر بده!
همین لحظه پرده رو انداختم و رو به ساغر که داشت با ادکلن هام خودش رو خفه میکرد گفتم:
- ابویونا اومد زود باش بریم پایین.
ساغر ادکلن رو کنار گذاشت و کیف دستی مجلسیش رو برداشت و منم کیف دستی براقم رو برداشتم و از اتاق رفتیم بیرون.
همین موقع سیروس هم از اتاقش اومد بیرون و همگی رفتیم توی حیاطِ عمارت!
در ورودی عمارت ایستادیم که ابویونا و محافظهاش از ماشین پیاده شدن سیروس با لبخند رفت سمت ابویونا و منو ساغر هم پشت سرش رفتیم!
ابویونا با اون قد بلندش توی اون دشداشهی سفید عربیش مثل روح شده بود، انقدر از این مرد بدم مییومد که دوست داشتم با همون چفیه دور سرش خفش کنم!
سیروس با لبخند نزدیکش شد و شروع کرد به روبوسی کردن باهاش، تف تف م*اچ تف تف م*اچ، عوق چقدر از روبوسی بدم میاد!
همین که خوش و بش کردنش با سیروس تموم شد نگاهی به من و ساغر انداخت و با لهجه غلیظ عربیش گفت:
- اهلا و سهلا دخترای گلم خوبین شما؟
من و ساغر با لبخند ساختگی باهاش احوالپرسی گردیم.
ابویونا رو به سیروس گفت:
- هاتف جان و دریا خانوم کجان؟
-هاتف داره واسه جشنش آماده میشه و دریا جان هم یه کار مهم براش پیش اومد چند روزی نیستش!
ابویونا سری تکان داد و شروع کرد به ادامهی حرفهاش و خوش و بش با سیروس!
همین طور که داشتم بادیگارد های ابویونا رو نگاه میکردم که چشمم روی حمود ثابت موند که داشت با نگاهش من و ساغر رو درسته قورت میداد!
چقدر چشم چرون بود این پسر، از سیروس و ابویونا هم بدتر بود، همیشه ازش بدم میاومد.
اینطور که داشت منو نگاه میکرد حس میکردم موردی دارم!! از چشماش معلوم بود چقدر آدم فاسد و کثیفیه.
کد:
بعد از اینکه گوشواره و انگشترش رو پوشید با کلافگی گفت:
- ملودی بیا گردنبندم رو ببند نمیتونم.
- هوف چقدر غر میزنی تو.
- خب نمیتونم عه!
- عه و درد!
ساغر در جوابم تک خندهای زد که بهش نزدیک شدم و گردنبندش رو گرفتم بستم دور گ*ردنش، گردنبندی که سیروس داده بود ازش استفاده کنه یاقوت بود که واقعاً خوشگل بود و تو نگاه اول دل همه رو میبرد!
ساغر زیر ل*ب تشکری کرد و برگشت طرفم گفت:
-خوشگل شدم؟
نگاهی به چشمای عسلیش و ل*بهای گوشتیش که رژ قرمز زده بود، کردم و گفتم:
- خیلی!
- تو هم خیلی جذاب شدی!
و باز برگشت سمت میز آرایشیم و گفت:
-ادکلن خوب چی داری بزنم؟
همینطور که داشتم میرفتم سمت پنجره، گفتم:
-نمیدونم هرکدوم رو میخوای بزن!
پرده رو کنار زدم و بیرون عمارت رو نگاه کردم؛ حیاط رو چراغونی کرده بودن و درختها رو با ریسههای رنگی تزئین کرده بودن همچنین گلهای پایهای زیبایی توی حیاطِ بزرگ عمارت چیده بودن که به حیاط جلوهی زیبایی بخشیده بود!
همینطور که داشتم حیاط رو از نظر میگذروندم که متوجهی ون مشکی که متعلق به ابویونا بود شدم.
ماشین پشت در عمارت ایستاد و چندتا بوق زد، نگهبانها در رو براشون باز کردن و شاهرخ دوید توی عمارت تا به بقیه خبر بده!
همین لحظه پرده رو انداختم و رو به ساغر که داشت با ادکلن هام خودش رو خفه میکرد گفتم:
- ابویونا اومد زود باش بریم پایین.
ساغر ادکلن رو کنار گذاشت و کیف دستی مجلسیش رو برداشت و منم کیف دستی براقم رو برداشتم و از اتاق رفتیم بیرون.
همین موقع سیروس هم از اتاقش اومد بیرون و همگی رفتیم توی حیاطِ عمارت!
در ورودی عمارت ایستادیم که ابویونا و محافظهاش از ماشین پیاده شدن سیروس با لبخند رفت سمت ابویونا و منو ساغر هم پشت سرش رفتیم!
ابویونا با اون قد بلندش توی اون دشداشهی سفید عربیش مثل روح شده بود، انقدر از این مرد بدم مییومد که دوست داشتم با همون چفیه دور سرش خفش کنم!
سیروس با لبخند نزدیکش شد و شروع کرد به روبوسی کردن باهاش، تف تف م*اچ تف تف م*اچ، عوق چقدر از روبوسی بدم میاد!
همین که خوش و بش کردنش با سیروس تموم شد نگاهی به من و ساغر انداخت و با لهجه غلیظ عربیش گفت:
- اهلا و سهلا دخترای گلم خوبین شما؟
من و ساغر با لبخند ساختگی باهاش احوالپرسی گردیم.
ابویونا رو به سیروس گفت:
- هاتف جان و دریا خانوم کجان؟
-هاتف داره واسه جشنش آماده میشه و دریا جان هم یه کار مهم براش پیش اومد چند روزی نیستش!
ابویونا سری تکان داد و شروع کرد به ادامهی حرفهاش و خوش و بش با سیروس!
همین طور که داشتم بادیگارد های ابویونا رو نگاه میکردم که چشمم روی حمود ثابت موند که داشت با نگاهش من و ساغر رو درسته قورت میداد!
چقدر چشم چرون بود این پسر، از سیروس و ابویونا هم بدتر بود، همیشه ازش بدم میاومد.
اینطور که داشت منو نگاه میکرد حس میکردم موردی دارم!! از چشماش معلوم بود چقدر آدم فاسد و کثیفیه.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: