پارت_۲٠
نگاهی توی چشمای فاسدش انداختم و با اخم یه تای ابروم رو بردم بالا و زیر ل*ب گفتم:
- چیه؟
حمود سرشو پایین انداخت و حرفی نزد!
همین موقع ابویونا و سیروس دست از خندیدن برداشتن و ابویونا خطاب به سیروس گفت:
- خب دیگه کمکم داره شب میشه و مهمونهاتون میان بهتره منم برم دوش بگیرم و واسه امشب حاضر باشم!
- البته! اتاقتون آمادهست.
و بعد شاهرخ رو صدا زد و گفت که ابویونا و محافظاش و راهنمایی کنه سمت اتاقهایی که برای مهمون ها بود.
همین که ابویونا و افرادش رفتن توی عمارت، سیروس نگاهی به من انداخت و گفت:
- این چه لباسیه پوشیدی خفه نمیشی توش؟یه چادر هم روش میپوشیدی که ست حجابت کامل شه دیگه!
اینو گفت و رفت توی عمارت، ساغر با این حرف سیروس شروع کرد به خندیدن.
با حرص گفتم:
- آخه شما رو سنه نه قربونتون برم؟
با این حرفم خندهش بیشتر شد و پوکر فیس موندم!
***
*سیروس*
کت شلوارِ سرمهای رنگِ مارکم رو پوشیدم و یه دستمال گر*دن به رنگ کرمی دور گردنم بستم، امشب باید به عنوان یک میزبان بهترین میبودم و مهمونی خوب پیش میرفت چون همه باید قدرت و ابهت سیروس رو میدیدن، من باید تو همه چیز برترین باشم تو هیچی نباید کسی رو دستم بلند شه چون عادت به ردیفهای پایین ندارم.
به دنبال این فکر بلند خندیدم! نگاهی تو آینه به خودم انداختم همه چی کامل و آماده بود فقط انگار یه چیزی کم داشتم، دستی تو ریش دو رنگم کشیدم؛ بله درسته ادکلن کمه!!
از بین ادکلنهایی که رو میز بود بهترینش رو برداشتم و خالی کردم رو لباسم بوش بسی تلخ و م*ست کننده بود.
داشتم ادکلن میزدم که متوجه شدم یه زن پشت سرم ایستاده، از تو آینه به پشت سرم خیره شدم! خدای من، خودش بود!!
لباسهای گُلگلی که همیشه به تن داشت اون لبخند جذابش و چشمهای مشکی کشیدهش، نگاه مهربون همیشگیش رو بهم دوخته بود و لبخند میزد!
اشک تو چشمام جمع شد، ذوق زده برگشتم پشت سرم و نگاه کردم اما دیدم هیچکس اینجا نیست!! لعنتی همش توهّم بود ، منی که همش دلتنگش میشم دیدنِ این توهم ها آخرش دیوونهم میکنه.
برگشتم سمت آینه و به خودم زل زدم و بی اختیار یاد پنجاه سال پیش افتادم!
یک روز که داشتم با صمیمی ترین و عزیزترین رفیقم، سَتّار از مدرسه برمیگشتم تو راه ریحانه رو دیدم که راه خونهشون رو در پیش گرفته بود همون موقع ذوق زده به ستار گفتم امروز دیگه میرم پیشش و همه چیز رو بهش میگم، ولی ستار اخم کرد و گفت:
- شما هنوز سنتون کمه، هفده سال بیشتر ندارین عمراً اگه باباهاتون بذارن تو این سن ازدواج کنین!
- ما که همین فردا نمیخوایم بریم عقد کنیم که! فعلا بهش میگم عاشقشم اگه اونم عاشقم بود صبر میکنیم هرموقع وقتش شد خودم به بابام همه چیز رو میگم!
ستار دیگه حرفی نزد و منم با خوشحالی دنبال ریحانه دویدم داشت میرفت تو کوچه که صداش زدم و گفتم:
-میخوام باهات صحبت کنم.
اما اون از خجالت لپاش گل انداخته بود و بهم گفت که اجازه نداره با غریبهها صحبت کنه.
اما من لبجباز تر از این حرفها بودم.
گوشهی آستینش و گرفتم و کشوندمش تو باغی که تو محله مون بود، پشت یه درخت انار ایستادیم و هرچی تو دلم بود و به ز*ب*ون آوردم و گفتم که چقدر عاشقش شدم، ریحانه اول حرفی نزد اما وقتی مصمم شدم و گفتم فقط بهم بگو آره یا نه، اون با خجالت سرش و تکون داد و بعد دوید سمت خونهشون یادمه اونشب از خوشحالی تا صبح خواب نرفتم.
کل زندگیم شده بود ریحانه هرروز بعد از مدرسه با هم تو باغ قرار میذاشتیم هربار که میدیدمش براش هدیه میخریدم! اون موقع ها پدر من یه قاچاقچیِ مواد بود و پدر ریحانه هم پادوی پدر من بود.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
نگاهی توی چشمای فاسدش انداختم و با اخم یه تای ابروم رو بردم بالا و زیر ل*ب گفتم:
- چیه؟
حمود سرشو پایین انداخت و حرفی نزد!
همین موقع ابویونا و سیروس دست از خندیدن برداشتن و ابویونا خطاب به سیروس گفت:
- خب دیگه کمکم داره شب میشه و مهمونهاتون میان بهتره منم برم دوش بگیرم و واسه امشب حاضر باشم!
- البته! اتاقتون آمادهست.
و بعد شاهرخ رو صدا زد و گفت که ابویونا و محافظاش و راهنمایی کنه سمت اتاقهایی که برای مهمون ها بود.
همین که ابویونا و افرادش رفتن توی عمارت، سیروس نگاهی به من انداخت و گفت:
- این چه لباسیه پوشیدی خفه نمیشی توش؟یه چادر هم روش میپوشیدی که ست حجابت کامل شه دیگه!
اینو گفت و رفت توی عمارت، ساغر با این حرف سیروس شروع کرد به خندیدن.
با حرص گفتم:
- آخه شما رو سنه نه قربونتون برم؟
با این حرفم خندهش بیشتر شد و پوکر فیس موندم!
***
*سیروس*
کت شلوارِ سرمهای رنگِ مارکم رو پوشیدم و یه دستمال گر*دن به رنگ کرمی دور گردنم بستم، امشب باید به عنوان یک میزبان بهترین میبودم و مهمونی خوب پیش میرفت چون همه باید قدرت و ابهت سیروس رو میدیدن، من باید تو همه چیز برترین باشم تو هیچی نباید کسی رو دستم بلند شه چون عادت به ردیفهای پایین ندارم.
به دنبال این فکر بلند خندیدم! نگاهی تو آینه به خودم انداختم همه چی کامل و آماده بود فقط انگار یه چیزی کم داشتم، دستی تو ریش دو رنگم کشیدم؛ بله درسته ادکلن کمه!!
از بین ادکلنهایی که رو میز بود بهترینش رو برداشتم و خالی کردم رو لباسم بوش بسی تلخ و م*ست کننده بود.
داشتم ادکلن میزدم که متوجه شدم یه زن پشت سرم ایستاده، از تو آینه به پشت سرم خیره شدم! خدای من، خودش بود!!
لباسهای گُلگلی که همیشه به تن داشت اون لبخند جذابش و چشمهای مشکی کشیدهش، نگاه مهربون همیشگیش رو بهم دوخته بود و لبخند میزد!
اشک تو چشمام جمع شد، ذوق زده برگشتم پشت سرم و نگاه کردم اما دیدم هیچکس اینجا نیست!! لعنتی همش توهّم بود ، منی که همش دلتنگش میشم دیدنِ این توهم ها آخرش دیوونهم میکنه.
برگشتم سمت آینه و به خودم زل زدم و بی اختیار یاد پنجاه سال پیش افتادم!
یک روز که داشتم با صمیمی ترین و عزیزترین رفیقم، سَتّار از مدرسه برمیگشتم تو راه ریحانه رو دیدم که راه خونهشون رو در پیش گرفته بود همون موقع ذوق زده به ستار گفتم امروز دیگه میرم پیشش و همه چیز رو بهش میگم، ولی ستار اخم کرد و گفت:
- شما هنوز سنتون کمه، هفده سال بیشتر ندارین عمراً اگه باباهاتون بذارن تو این سن ازدواج کنین!
- ما که همین فردا نمیخوایم بریم عقد کنیم که! فعلا بهش میگم عاشقشم اگه اونم عاشقم بود صبر میکنیم هرموقع وقتش شد خودم به بابام همه چیز رو میگم!
ستار دیگه حرفی نزد و منم با خوشحالی دنبال ریحانه دویدم داشت میرفت تو کوچه که صداش زدم و گفتم:
-میخوام باهات صحبت کنم.
اما اون از خجالت لپاش گل انداخته بود و بهم گفت که اجازه نداره با غریبهها صحبت کنه.
اما من لبجباز تر از این حرفها بودم.
گوشهی آستینش و گرفتم و کشوندمش تو باغی که تو محله مون بود، پشت یه درخت انار ایستادیم و هرچی تو دلم بود و به ز*ب*ون آوردم و گفتم که چقدر عاشقش شدم، ریحانه اول حرفی نزد اما وقتی مصمم شدم و گفتم فقط بهم بگو آره یا نه، اون با خجالت سرش و تکون داد و بعد دوید سمت خونهشون یادمه اونشب از خوشحالی تا صبح خواب نرفتم.
کل زندگیم شده بود ریحانه هرروز بعد از مدرسه با هم تو باغ قرار میذاشتیم هربار که میدیدمش براش هدیه میخریدم! اون موقع ها پدر من یه قاچاقچیِ مواد بود و پدر ریحانه هم پادوی پدر من بود.
کد:
نگاهی توی چشمای فاسدش انداختم و با اخم یه تای ابروم رو بردم بالا و زیر ل*ب گفتم:
- چیه؟
حمود سرشو پایین انداخت و حرفی نزد!
همین موقع ابویونا و سیروس دست از خندیدن برداشتن و ابویونا خطاب به سیروس گفت:
- خب دیگه کمکم داره شب میشه و مهمونهاتون میان بهتره منم برم دوش بگیرم و واسه امشب حاضر باشم!
- البته! اتاقتون آمادهست.
و بعد شاهرخ رو صدا زد و گفت که ابویونا و محافظاش و راهنمایی کنه سمت اتاقهایی که برای مهمون ها بود.
همین که ابویونا و افرادش رفتن توی عمارت، سیروس نگاهی به من انداخت و گفت:
- این چه لباسیه پوشیدی خفه نمیشی توش؟یه چادر هم روش میپوشیدی که ست حجابت کامل شه دیگه!
اینو گفت و رفت توی عمارت، ساغر با این حرف سیروس شروع کرد به خندیدن.
با حرص گفتم:
- آخه شما رو سنه نه قربونتون برم؟
با این حرفم خندهش بیشتر شد و پوکر فیس موندم!
***
*سیروس*
کت شلوارِ سرمهای رنگِ مارکم رو پوشیدم و یه دستمال گر*دن به رنگ کرمی دور گردنم بستم، امشب باید به عنوان یک میزبان بهترین میبودم و مهمونی خوب پیش میرفت چون همه باید قدرت و ابهت سیروس رو میدیدن، من باید تو همه چیز برترین باشم تو هیچی نباید کسی رو دستم بلند شه چون عادت به ردیفهای پایین ندارم.
به دنبال این فکر بلند خندیدم! نگاهی تو آینه به خودم انداختم همه چی کامل و آماده بود فقط انگار یه چیزی کم داشتم، دستی تو ریش دو رنگم کشیدم؛ بله درسته ادکلن کمه!!
از بین ادکلنهایی که رو میز بود بهترینش رو برداشتم و خالی کردم رو لباسم بوش بسی تلخ و م*ست کننده بود.
داشتم ادکلن میزدم که متوجه شدم یه زن پشت سرم ایستاده، از تو آینه به پشت سرم خیره شدم! خدای من، خودش بود!!
لباسهای گُلگلی که همیشه به تن داشت اون لبخند جذابش و چشمهای مشکی کشیدهش، نگاه مهربون همیشگیش رو بهم دوخته بود و لبخند میزد!
اشک تو چشمام جمع شد، ذوق زده برگشتم پشت سرم و نگاه کردم اما دیدم هیچکس اینجا نیست!! لعنتی همش توهّم بود ، منی که همش دلتنگش میشم دیدنِ این توهم ها آخرش دیوونهم میکنه.
برگشتم سمت آینه و به خودم زل زدم و بی اختیار یاد پنجاه سال پیش افتادم!
یک روز که داشتم با صمیمی ترین و عزیزترین رفیقم، سَتّار از مدرسه برمیگشتم تو راه ریحانه رو دیدم که راه خونهشون رو در پیش گرفته بود همون موقع ذوق زده به ستار گفتم امروز دیگه میرم پیشش و همه چیز رو بهش میگم، ولی ستار اخم کرد و گفت:
- شما هنوز سنتون کمه، هفده سال بیشتر ندارین عمراً اگه باباهاتون بذارن تو این سن ازدواج کنین!
- ما که همین فردا نمیخوایم بریم عقد کنیم که! فعلا بهش میگم عاشقشم اگه اونم عاشقم بود صبر میکنیم هرموقع وقتش شد خودم به بابام همه چیز رو میگم!
ستار دیگه حرفی نزد و منم با خوشحالی دنبال ریحانه دویدم داشت میرفت تو کوچه که صداش زدم و گفتم:
-میخوام باهات صحبت کنم.
اما اون از خجالت لپاش گل انداخته بود و بهم گفت که اجازه نداره با غریبهها صحبت کنه.
اما من لبجباز تر از این حرفها بودم.
گوشهی آستینش و گرفتم و کشوندمش تو باغی که تو محله مون بود، پشت یه درخت انار ایستادیم و هرچی تو دلم بود و به ز*ب*ون آوردم و گفتم که چقدر عاشقش شدم، ریحانه اول حرفی نزد اما وقتی مصمم شدم و گفتم فقط بهم بگو آره یا نه، اون با خجالت سرش و تکون داد و بعد دوید سمت خونهشون یادمه اونشب از خوشحالی تا صبح خواب نرفتم.
کل زندگیم شده بود ریحانه هرروز بعد از مدرسه با هم تو باغ قرار میذاشتیم هربار که میدیدمش براش هدیه میخریدم! اون موقع ها پدر من یه قاچاقچیِ مواد بود و پدر ریحانه هم پادوی پدر من بود.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: