پارت_۲۹
مامان که خون از س*ی*نهش جاری میشد روی کول بابا بود و بابا به آرومی مامان رو گذاشت روی حصیر کف حیاط و رو به عمو جلال گفت:
-تو دوستم بودی من بهت اعتماد کردم ببین چه بلایی سر زندگیم آوردی ببین چطور بیچارهم کردی خدا ازت نگذره جلال منو به خاک سیاه نشوندی! نابودم کردی.
-چرا حالیت نیست سَّتار مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که اون جاده اشرار داره و بهمون حمله میکنن؟! تو فکر کردی من از این اتفاق خوشحالم یعنی خوشحالم که زنت کشته شد مگه من پدرکشتگی باهاتون دارم؟
بدون توجه به حرفهای بابا و عمو جلال با پاهای سُستم رفتم سمت مامان؛ که بابا جلوم رو گرفت و گفت:
- پسرم چیزی نیست نترس مامانت هیچیش نمیشه الان دکتر و خبر میکنم نترس باشه؟
هیچ کلمهای نمیتونستم بگم و هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم فقط تو ب*غ*ل بابا موندم و اشکام قطره قطره صورتم رو خیس میکرد! از ترس به خودم میلرزیدم. بابا رو به عمو جلال گفت:
-چرا وایستادی منو نگاه میکنی؟ زود برو دکتر رو بیار اینجا.
-ستار لطفاً باور کن من هیچ تقصیری نداشتم بخدا من نمیدونستم اون جاده اشرار داره و باهامون درگیر میشن من نمیخواستم زیرخاکیت دست اونا بیوفته باور کن.
-الان وقت این حرفها نیست زود برو دکتر رو بیار اینجا تا ریحانه از دستم نرفته دِ برو دیگه!
عمو جلال سریع از حیاط خونه رفت بیرون تا دکتر که همسایه مون بود رو خبر کنه. از ب*غ*ل بابا اومدم بیرون و رفتم کنار مامان انگار گلوله خورده بود توی س*ی*نهش که بدنش سوراخ شده بود و خون بیوقفه میریخت دست کشیدم توی صورت مامان و با التماس گفتم مامان چشمات رو باز کن! مامان هیچ تکونی نمیخورد، سرم رو گذاشتم روی س*ی*نهش و از ته دل گریه کردم!
بابا دستم رو گرفت و گفت:
-پسرم گریه نکن نمیذارم بلایی سر مادرت بیاد.
این و که گفت خودشم زد زیر گریه! همین موقع دکتر و عموجلال اومدن توی خونه و دکتر با دیدن مامان سریع رفت پیشش و نبض گ*ردنش و گرفت چند لحظه بعد با ناراحتی رو کرد سمت بابا و گفت:
-مرده!
شوکه شدم و صدای دکتر تو گوشم اکو شد!
یهو از خواب پریدم و نفس زنون اطرافم رو نگاه کردم همه چی مرتب بود و توی اتاقم بودم نفس عمیقی کشیدم و عرق صورتم رو پاک کردم! یکی از قرصهایی که دکتر برام تجویز کرده بود رو برداشتم و بایه لیوان آب خوردم.
باز هم خواب اون شبهای شوم رو دیدم بازم تو خواب صورت مامان ریحانه رو دیدم آخه خدایا این کابوسها چرا دست از سرم بر نمیدارن چرا راحتم نمیذارن آخه چرا! ؟ مطمئنم تا وقتیکه انتقام خون مامان ریحانه و بابا ستارم رو نگیرم روح اونا در آرامش نیست! بایدیه کاری کنم.
*ساغر*
امروز عصر قرار بود برم و من هنوز وسایلم رو جمع نکرده بودم، دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت و حوصلهی هیچی نداشتم با این همه گندی که زدم سیروس اگه بفهمه مطمئناً تو کشتنمیه لحظه هم درنگ نمیکنه! هنوز گند ماجرا در نیومده و سیروس نمیفهمه حمود مرده تا نیم ساعت دیگه که بفهمه معلوم نیست چیکار کنه، همش تقصیر منه دست و پاچلفتیه که این کارهای بیهوده رو کردم اصلاً یکم فکر نکردم فقط خواستم از شر دریا خلاص بشم، اون که زنده موند و نگهبانها بخاطرش کشته شدن از این طرف هم که حمود مرد!
مقصر خودمم که به خواستهم نرسیدم و خرابکاری کردم حالا هر بلایی که سرم بیاد از حماقت خودمه! هوف خدایا!
حتی هنوز نتونستم هیچ کاری کنم که قبل از رفتنم سیروس رو بچزونم! هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه.
بلند شدم و تو آینه نگاهی به زخمم پیشونیم کردم، تقریباً خوب شده بود دیگه بهش چسب نزدم تا هوا بخوره. بعد از اینکه خودم رو مرتب کردم از اتاق رفتم بیرون و پلهها رو به سمت پایین طی کردم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
مامان که خون از س*ی*نهش جاری میشد روی کول بابا بود و بابا به آرومی مامان رو گذاشت روی حصیر کف حیاط و رو به عمو جلال گفت:
-تو دوستم بودی من بهت اعتماد کردم ببین چه بلایی سر زندگیم آوردی ببین چطور بیچارهم کردی خدا ازت نگذره جلال منو به خاک سیاه نشوندی! نابودم کردی.
-چرا حالیت نیست سَّتار مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که اون جاده اشرار داره و بهمون حمله میکنن؟! تو فکر کردی من از این اتفاق خوشحالم یعنی خوشحالم که زنت کشته شد مگه من پدرکشتگی باهاتون دارم؟
بدون توجه به حرفهای بابا و عمو جلال با پاهای سُستم رفتم سمت مامان؛ که بابا جلوم رو گرفت و گفت:
- پسرم چیزی نیست نترس مامانت هیچیش نمیشه الان دکتر و خبر میکنم نترس باشه؟
هیچ کلمهای نمیتونستم بگم و هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم فقط تو ب*غ*ل بابا موندم و اشکام قطره قطره صورتم رو خیس میکرد! از ترس به خودم میلرزیدم. بابا رو به عمو جلال گفت:
-چرا وایستادی منو نگاه میکنی؟ زود برو دکتر رو بیار اینجا.
-ستار لطفاً باور کن من هیچ تقصیری نداشتم بخدا من نمیدونستم اون جاده اشرار داره و باهامون درگیر میشن من نمیخواستم زیرخاکیت دست اونا بیوفته باور کن.
-الان وقت این حرفها نیست زود برو دکتر رو بیار اینجا تا ریحانه از دستم نرفته دِ برو دیگه!
عمو جلال سریع از حیاط خونه رفت بیرون تا دکتر که همسایه مون بود رو خبر کنه. از ب*غ*ل بابا اومدم بیرون و رفتم کنار مامان انگار گلوله خورده بود توی س*ی*نهش که بدنش سوراخ شده بود و خون بیوقفه میریخت دست کشیدم توی صورت مامان و با التماس گفتم مامان چشمات رو باز کن! مامان هیچ تکونی نمیخورد، سرم رو گذاشتم روی س*ی*نهش و از ته دل گریه کردم!
بابا دستم رو گرفت و گفت:
-پسرم گریه نکن نمیذارم بلایی سر مادرت بیاد.
این و که گفت خودشم زد زیر گریه! همین موقع دکتر و عموجلال اومدن توی خونه و دکتر با دیدن مامان سریع رفت پیشش و نبض گ*ردنش و گرفت چند لحظه بعد با ناراحتی رو کرد سمت بابا و گفت:
-مرده!
شوکه شدم و صدای دکتر تو گوشم اکو شد!
یهو از خواب پریدم و نفس زنون اطرافم رو نگاه کردم همه چی مرتب بود و توی اتاقم بودم نفس عمیقی کشیدم و عرق صورتم رو پاک کردم! یکی از قرصهایی که دکتر برام تجویز کرده بود رو برداشتم و بایه لیوان آب خوردم.
باز هم خواب اون شبهای شوم رو دیدم بازم تو خواب صورت مامان ریحانه رو دیدم آخه خدایا این کابوسها چرا دست از سرم بر نمیدارن چرا راحتم نمیذارن آخه چرا! ؟ مطمئنم تا وقتیکه انتقام خون مامان ریحانه و بابا ستارم رو نگیرم روح اونا در آرامش نیست! بایدیه کاری کنم.
*ساغر*
امروز عصر قرار بود برم و من هنوز وسایلم رو جمع نکرده بودم، دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت و حوصلهی هیچی نداشتم با این همه گندی که زدم سیروس اگه بفهمه مطمئناً تو کشتنمیه لحظه هم درنگ نمیکنه! هنوز گند ماجرا در نیومده و سیروس نمیفهمه حمود مرده تا نیم ساعت دیگه که بفهمه معلوم نیست چیکار کنه، همش تقصیر منه دست و پاچلفتیه که این کارهای بیهوده رو کردم اصلاً یکم فکر نکردم فقط خواستم از شر دریا خلاص بشم، اون که زنده موند و نگهبانها بخاطرش کشته شدن از این طرف هم که حمود مرد!
مقصر خودمم که به خواستهم نرسیدم و خرابکاری کردم حالا هر بلایی که سرم بیاد از حماقت خودمه! هوف خدایا!
حتی هنوز نتونستم هیچ کاری کنم که قبل از رفتنم سیروس رو بچزونم! هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه.
بلند شدم و تو آینه نگاهی به زخمم پیشونیم کردم، تقریباً خوب شده بود دیگه بهش چسب نزدم تا هوا بخوره. بعد از اینکه خودم رو مرتب کردم از اتاق رفتم بیرون و پلهها رو به سمت پایین طی کردم!
کد:
مامان که خون از س*ی*نهش جاری میشد روی کول بابا بود و بابا به آرومی مامان رو گذاشت روی حصیر کف حیاط و رو به عمو جلال گفت:
-تو دوستم بودی من بهت اعتماد کردم ببین چه بلایی سر زندگیم آوردی ببین چطور بیچارهم کردی خدا ازت نگذره جلال منو به خاک سیاه نشوندی! نابودم کردی.
-چرا حالیت نیست سَّتار مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که اون جاده اشرار داره و بهمون حمله میکنن؟! تو فکر کردی من از این اتفاق خوشحالم یعنی خوشحالم که زنت کشته شد مگه من پدرکشتگی باهاتون دارم؟
بدون توجه به حرفهای بابا و عمو جلال با پاهای سُستم رفتم سمت مامان؛ که بابا جلوم رو گرفت و گفت:
- پسرم چیزی نیست نترس مامانت هیچیش نمیشه الان دکتر و خبر میکنم نترس باشه؟
هیچ کلمهای نمیتونستم بگم و هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم فقط تو ب*غ*ل بابا موندم و اشکام قطره قطره صورتم رو خیس میکرد! از ترس به خودم میلرزیدم. بابا رو به عمو جلال گفت:
-چرا وایستادی منو نگاه میکنی؟ زود برو دکتر رو بیار اینجا.
-ستار لطفاً باور کن من هیچ تقصیری نداشتم بخدا من نمیدونستم اون جاده اشرار داره و باهامون درگیر میشن من نمیخواستم زیرخاکیت دست اونا بیوفته باور کن.
-الان وقت این حرفها نیست زود برو دکتر رو بیار اینجا تا ریحانه از دستم نرفته دِ برو دیگه!
عمو جلال سریع از حیاط خونه رفت بیرون تا دکتر که همسایه مون بود رو خبر کنه. از ب*غ*ل بابا اومدم بیرون و رفتم کنار مامان انگار گلوله خورده بود توی س*ی*نهش که بدنش سوراخ شده بود و خون بیوقفه میریخت دست کشیدم توی صورت مامان و با التماس گفتم مامان چشمات رو باز کن! مامان هیچ تکونی نمیخورد، سرم رو گذاشتم روی س*ی*نهش و از ته دل گریه کردم!
بابا دستم رو گرفت و گفت:
-پسرم گریه نکن نمیذارم بلایی سر مادرت بیاد.
این و که گفت خودشم زد زیر گریه! همین موقع دکتر و عموجلال اومدن توی خونه و دکتر با دیدن مامان سریع رفت پیشش و نبض گ*ردنش و گرفت چند لحظه بعد با ناراحتی رو کرد سمت بابا و گفت:
-مرده!
شوکه شدم و صدای دکتر تو گوشم اکو شد!
یهو از خواب پریدم و نفس زنون اطرافم رو نگاه کردم همه چی مرتب بود و توی اتاقم بودم نفس عمیقی کشیدم و عرق صورتم رو پاک کردم! یکی از قرصهایی که دکتر برام تجویز کرده بود رو برداشتم و بایه لیوان آب خوردم.
باز هم خواب اون شبهای شوم رو دیدم بازم تو خواب صورت مامان ریحانه رو دیدم آخه خدایا این کابوسها چرا دست از سرم بر نمیدارن چرا راحتم نمیذارن آخه چرا! ؟ مطمئنم تا وقتیکه انتقام خون مامان ریحانه و بابا ستارم رو نگیرم روح اونا در آرامش نیست! بایدیه کاری کنم.
*ساغر*
امروز عصر قرار بود برم و من هنوز وسایلم رو جمع نکرده بودم، دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت و حوصلهی هیچی نداشتم با این همه گندی که زدم سیروس اگه بفهمه مطمئناً تو کشتنمیه لحظه هم درنگ نمیکنه! هنوز گند ماجرا در نیومده و سیروس نمیفهمه حمود مرده تا نیم ساعت دیگه که بفهمه معلوم نیست چیکار کنه، همش تقصیر منه دست و پاچلفتیه که این کارهای بیهوده رو کردم اصلاً یکم فکر نکردم فقط خواستم از شر دریا خلاص بشم، اون که زنده موند و نگهبانها بخاطرش کشته شدن از این طرف هم که حمود مرد!
مقصر خودمم که به خواستهم نرسیدم و خرابکاری کردم حالا هر بلایی که سرم بیاد از حماقت خودمه! هوف خدایا!
حتی هنوز نتونستم هیچ کاری کنم که قبل از رفتنم سیروس رو بچزونم! هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه.
بلند شدم و تو آینه نگاهی به زخمم پیشونیم کردم، تقریباً خوب شده بود دیگه بهش چسب نزدم تا هوا بخوره. بعد از اینکه خودم رو مرتب کردم از اتاق رفتم بیرون و پلهها رو به سمت پایین طی کردم!
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: