پارت_۳٠
ملودی و هاتف نشسته بودن پشت میز و با هم صحبت میکردن. به میز نزدیک شدم و صبح بخیری گفتم که هردوشون جواب دادن و نشستم کنار ملودی! هاتف گفت:
- من دیشبیه سر به جسد حمود زدم ویه خورده صح*نهسازی کردم که مثلاً بعد از م*ست شدن لیز خورده و سرش خورده به لبهی استخر و افتاده داخلش خفه شده. خوشبختانه هیچ ردی از ک*بودی یا خون روی صورتش نیست به راحتی میشه فهمید افتاده تو استخر و خفه شده. وقتی سیروس و ابویونا از خواب بیدار شن میفهمن که حمود مرده؛ هر دوتون خیلی جدی میگین که دیشب از مهمونی خارج نشدین و از این قضیه هیچ خبری ندارین!
- پس مشتهای تو و ملودی اونقدر قوی نبوده که ردی از ک*بودی تو صورتش جا بذاره
ملودی خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
- ما الان کلی استرس داریم و معلوم نیست سیروس مرگ اتفاقی حمود رو باور کنه یا نه اون وقت تو نشستی قدرت مشتهای من و هاتف رو میسنجی؟ واقعاً حالت خوبه تو؟
- معمولاً زیاد به نکتههای ریز دقت میکنم!
تا ملودی خواست حرفی بزنه که سیروس از پلهها اومد پایین و به سمت میز قدم برداشت! هر سه مون به نشونهی احترام بلند شدیم و صبح بخیر گفتیم که سیروس به تکون داد سرش اکتفا کرد و نشست روی صندلیِ مخصوص خودش و مشغول خوردن صبحونه شد. ما هم شروع کردیم به خوردن.
در حال خوردن بودیم که سیروس گفت:
-هاتف امروز باغ رو ردیف کن ابویونا رو ظهر برای ناهار ببریم اونجا و ملودی توهم باید امروز همه چی رو آماده کنی که فردایه عملیات اعضاء انجام بدی. ساغر تو هم عصر ساعت پنج باید فرودگاه باشی آماده شو!
همهمون چشمی گفتیم و تا سیروس خواست بقیهی حرفش رو بزنه که ابویونا از پلهها اومد پایین و سیروس با لبخند از جاش بلند شد رفت طرفش پشت کمرش رو گرفت و به سمت میز راهنماییش کرد ما هم بلند شدیم و به ابویونا صبح بخیر گفتیم با خوش رویی جوابمون رو داد و نشست کنار سیروس ما هم نشستیم. خاتون اومد و از ابویونا پذیرایی کرد! ابویونا قهقههای زد و گفت:
-خیلی وقته ایران نیومدم چقدر اینجا همهچی عوض شده!
سیروس: خودت که افتخار نمیدی تشریف بیاری دیدن دوست قدیمیت تا من دعوتت نکردم که ایران پا نمیذاری!
ابویونا: آه سیروس خان مشغلهی کاریم که نمیذاره از دبی تکان بخورم طولانیترین مسیری که طی میکنم از عمارت خودمه تا عمارت کارم هی بار تحویل میگیرم چک میکنم به خارجیها تحویل میدم اصلاً وقت مسافرت ندارم!
سیروس: پس اون همه نوچه دور و برت به درد چی میخورن بسپار به اونا خودت این همه سال کار کردی شکرخدا انقدر داری که تا هفت نسل بعدت بتونن بدونِ کار کردن مثل شاهزادهها زندگی کنن الآن استراحت کن و همه چیز رو بسپار به زیر دستات هیچ آدمی دو بار زندگی نکرده یکمم به خودت برس.
ابویونا: این که آره، اما من و تویی که این همه سال باهم کار کردیم هم دیگه رو خوب میشناسیم مگه ماها میتونیم بدون کار کردن زندگی کنیم؟! خودمون باید رو همه چیز نظارت داشته باشیم.
این و که گفت خودش و سیروس خندیدن. دوتا هیولای خونخوار و نجس ذات.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
ملودی و هاتف نشسته بودن پشت میز و با هم صحبت میکردن. به میز نزدیک شدم و صبح بخیری گفتم که هردوشون جواب دادن و نشستم کنار ملودی! هاتف گفت:
- من دیشبیه سر به جسد حمود زدم ویه خورده صح*نهسازی کردم که مثلاً بعد از م*ست شدن لیز خورده و سرش خورده به لبهی استخر و افتاده داخلش خفه شده. خوشبختانه هیچ ردی از ک*بودی یا خون روی صورتش نیست به راحتی میشه فهمید افتاده تو استخر و خفه شده. وقتی سیروس و ابویونا از خواب بیدار شن میفهمن که حمود مرده؛ هر دوتون خیلی جدی میگین که دیشب از مهمونی خارج نشدین و از این قضیه هیچ خبری ندارین!
- پس مشتهای تو و ملودی اونقدر قوی نبوده که ردی از ک*بودی تو صورتش جا بذاره
ملودی خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
- ما الان کلی استرس داریم و معلوم نیست سیروس مرگ اتفاقی حمود رو باور کنه یا نه اون وقت تو نشستی قدرت مشتهای من و هاتف رو میسنجی؟ واقعاً حالت خوبه تو؟
- معمولاً زیاد به نکتههای ریز دقت میکنم!
تا ملودی خواست حرفی بزنه که سیروس از پلهها اومد پایین و به سمت میز قدم برداشت! هر سه مون به نشونهی احترام بلند شدیم و صبح بخیر گفتیم که سیروس به تکون داد سرش اکتفا کرد و نشست روی صندلیِ مخصوص خودش و مشغول خوردن صبحونه شد. ما هم شروع کردیم به خوردن.
در حال خوردن بودیم که سیروس گفت:
-هاتف امروز باغ رو ردیف کن ابویونا رو ظهر برای ناهار ببریم اونجا و ملودی توهم باید امروز همه چی رو آماده کنی که فردایه عملیات اعضاء انجام بدی. ساغر تو هم عصر ساعت پنج باید فرودگاه باشی آماده شو!
همهمون چشمی گفتیم و تا سیروس خواست بقیهی حرفش رو بزنه که ابویونا از پلهها اومد پایین و سیروس با لبخند از جاش بلند شد رفت طرفش پشت کمرش رو گرفت و به سمت میز راهنماییش کرد ما هم بلند شدیم و به ابویونا صبح بخیر گفتیم با خوش رویی جوابمون رو داد و نشست کنار سیروس ما هم نشستیم. خاتون اومد و از ابویونا پذیرایی کرد! ابویونا قهقههای زد و گفت:
-خیلی وقته ایران نیومدم چقدر اینجا همهچی عوض شده!
سیروس: خودت که افتخار نمیدی تشریف بیاری دیدن دوست قدیمیت تا من دعوتت نکردم که ایران پا نمیذاری!
ابویونا: آه سیروس خان مشغلهی کاریم که نمیذاره از دبی تکان بخورم طولانیترین مسیری که طی میکنم از عمارت خودمه تا عمارت کارم هی بار تحویل میگیرم چک میکنم به خارجیها تحویل میدم اصلاً وقت مسافرت ندارم!
سیروس: پس اون همه نوچه دور و برت به درد چی میخورن بسپار به اونا خودت این همه سال کار کردی شکرخدا انقدر داری که تا هفت نسل بعدت بتونن بدونِ کار کردن مثل شاهزادهها زندگی کنن الآن استراحت کن و همه چیز رو بسپار به زیر دستات هیچ آدمی دو بار زندگی نکرده یکمم به خودت برس.
ابویونا: این که آره، اما من و تویی که این همه سال باهم کار کردیم هم دیگه رو خوب میشناسیم مگه ماها میتونیم بدون کار کردن زندگی کنیم؟! خودمون باید رو همه چیز نظارت داشته باشیم.
این و که گفت خودش و سیروس خندیدن. دوتا هیولای خونخوار و نجس ذات.
کد:
ملودی و هاتف نشسته بودن پشت میز و با هم صحبت میکردن. به میز نزدیک شدم و صبح بخیری گفتم که هردوشون جواب دادن و نشستم کنار ملودی! هاتف گفت:
- من دیشبیه سر به جسد حمود زدم ویه خورده صح*نهسازی کردم که مثلاً بعد از م*ست شدن لیز خورده و سرش خورده به لبهی استخر و افتاده داخلش خفه شده. خوشبختانه هیچ ردی از ک*بودی یا خون روی صورتش نیست به راحتی میشه فهمید افتاده تو استخر و خفه شده. وقتی سیروس و ابویونا از خواب بیدار شن میفهمن که حمود مرده؛ هر دوتون خیلی جدی میگین که دیشب از مهمونی خارج نشدین و از این قضیه هیچ خبری ندارین!
- پس مشتهای تو و ملودی اونقدر قوی نبوده که ردی از ک*بودی تو صورتش جا بذاره
ملودی خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
- ما الان کلی استرس داریم و معلوم نیست سیروس مرگ اتفاقی حمود رو باور کنه یا نه اون وقت تو نشستی قدرت مشتهای من و هاتف رو میسنجی؟ واقعاً حالت خوبه تو؟
- معمولاً زیاد به نکتههای ریز دقت میکنم!
تا ملودی خواست حرفی بزنه که سیروس از پلهها اومد پایین و به سمت میز قدم برداشت! هر سه مون به نشونهی احترام بلند شدیم و صبح بخیر گفتیم که سیروس به تکون داد سرش اکتفا کرد و نشست روی صندلیِ مخصوص خودش و مشغول خوردن صبحونه شد. ما هم شروع کردیم به خوردن.
در حال خوردن بودیم که سیروس گفت:
-هاتف امروز باغ رو ردیف کن ابویونا رو ظهر برای ناهار ببریم اونجا و ملودی توهم باید امروز همه چی رو آماده کنی که فردایه عملیات اعضاء انجام بدی. ساغر تو هم عصر ساعت پنج باید فرودگاه باشی آماده شو!
همهمون چشمی گفتیم و تا سیروس خواست بقیهی حرفش رو بزنه که ابویونا از پلهها اومد پایین و سیروس با لبخند از جاش بلند شد رفت طرفش پشت کمرش رو گرفت و به سمت میز راهنماییش کرد ما هم بلند شدیم و به ابویونا صبح بخیر گفتیم با خوش رویی جوابمون رو داد و نشست کنار سیروس ما هم نشستیم. خاتون اومد و از ابویونا پذیرایی کرد! ابویونا قهقههای زد و گفت:
-خیلی وقته ایران نیومدم چقدر اینجا همهچی عوض شده!
سیروس: خودت که افتخار نمیدی تشریف بیاری دیدن دوست قدیمیت تا من دعوتت نکردم که ایران پا نمیذاری!
ابویونا: آه سیروس خان مشغلهی کاریم که نمیذاره از دبی تکان بخورم طولانیترین مسیری که طی میکنم از عمارت خودمه تا عمارت کارم هی بار تحویل میگیرم چک میکنم به خارجیها تحویل میدم اصلاً وقت مسافرت ندارم!
سیروس: پس اون همه نوچه دور و برت به درد چی میخورن بسپار به اونا خودت این همه سال کار کردی شکرخدا انقدر داری که تا هفت نسل بعدت بتونن بدونِ کار کردن مثل شاهزادهها زندگی کنن الآن استراحت کن و همه چیز رو بسپار به زیر دستات هیچ آدمی دو بار زندگی نکرده یکمم به خودت برس.
ابویونا: این که آره، اما من و تویی که این همه سال باهم کار کردیم هم دیگه رو خوب میشناسیم مگه ماها میتونیم بدون کار کردن زندگی کنیم؟! خودمون باید رو همه چیز نظارت داشته باشیم.
این و که گفت خودش و سیروس خندیدن. دوتا هیولای خونخوار و نجس ذات.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: