کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۹


مامان که خون از س*ی*نه‌ش جاری می‌شد روی کول بابا بود و بابا به آرومی مامان رو گذاشت روی حصیر کف حیاط و رو به عمو جلال گفت:
-تو دوستم بودی من بهت اعتماد کردم ببین چه بلایی سر زندگیم آوردی ببین چطور بیچاره‌م کردی خدا ازت نگذره جلال منو به خاک سیاه نشوندی! نابودم کردی.
-چرا حالیت نیست سَّتار مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که اون جاده اشرار داره و بهمون حمله می‌کنن؟! تو فکر کردی من از این اتفاق خوشحالم یعنی خوشحالم که زنت کشته شد مگه من پدرکشتگی باهاتون دارم؟
بدون توجه به حرف‌های بابا و عمو جلال با پا‌های سُستم رفتم سمت مامان؛ که بابا جلوم رو گرفت و گفت:
- پسرم چیزی نیست نترس مامانت هیچیش نمی‌شه الان دکتر و خبر می‌کنم نترس باشه؟
هیچ کلمه‌ای نمی‌تونستم بگم و هیچ حرکتی نمی‌تونستم بکنم فقط تو ب*غ*ل بابا موندم و اشکام قطره قطره صورتم رو خیس می‌کرد! از ترس به خودم میلرزیدم. بابا رو به عمو جلال گفت:
-چرا وایستادی منو نگاه می‌کنی؟ زود برو دکتر رو بیار اینجا.
-ستار لطفاً باور کن من هیچ تقصیری نداشتم بخدا من نمی‌دونستم اون جاده اشرار داره و باهامون درگیر میشن من نمی‌خواستم زیرخاکیت دست اونا بیوفته باور کن.
-الان وقت این حرف‌ها نیست زود برو دکتر رو بیار اینجا تا ریحانه از دستم نرفته دِ برو دیگه!
عمو جلال سریع از حیاط خونه رفت بیرون تا دکتر که همسایه مون بود رو خبر کنه. از ب*غ*ل بابا اومدم بیرون و رفتم کنار مامان انگار گلوله خورده بود توی س*ی*نه‌ش که بدنش سوراخ شده بود و خون بی‌وقفه میریخت دست کشیدم توی صورت مامان و با التماس گفتم مامان چشمات رو باز کن! مامان هیچ تکونی نمی‌خورد، سرم رو گذاشتم روی س*ی*نه‌ش و از ته دل گریه کردم!
بابا دستم رو گرفت و گفت:
-پسرم گریه نکن نمی‌ذارم بلایی سر مادرت بیاد.
این و که گفت خودشم زد زیر گریه! همین موقع دکتر و عموجلال اومدن توی خونه و دکتر با دیدن مامان سریع رفت پیشش و نبض گ*ردنش و گرفت چند لحظه بعد با ناراحتی رو کرد سمت بابا و گفت:
-مرده!
شوکه شدم و صدای دکتر تو گوشم اکو شد!
یهو از خواب پریدم و نفس زنون اطرافم رو نگاه کردم همه چی مرتب بود و توی اتاقم بودم نفس عمیقی کشیدم و عرق صورتم رو پاک کردم! یکی از قرص‌هایی که دکتر برام تجویز کرده بود رو برداشتم و با‌یه لیوان آب خوردم.
باز هم خواب اون شب‌های شوم رو دیدم بازم تو خواب صورت مامان ریحانه رو دیدم آخه خدایا این کابوس‌ها چرا دست از سرم بر نمی‌دارن چرا راحتم نمی‌ذارن آخه چرا! ؟ مطمئنم تا وقتی‌که انتقام خون مامان ریحانه و بابا ستارم رو نگیرم روح اونا در آرامش نیست! باید‌یه کاری کنم.

*ساغر*

امروز عصر قرار بود برم و من هنوز وسایلم رو جمع نکرده بودم، دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت و حوصله‌ی هیچی نداشتم با این همه گندی که زدم سیروس اگه بفهمه مطمئناً تو کشتنم‌یه لحظه هم درنگ نمی‌کنه! هنوز گند ماجرا در نیومده و سیروس نمی‌فهمه حمود مرده تا نیم ساعت دیگه که بفهمه معلوم نیست چیکار کنه، همش تقصیر منه دست و پاچلفتیه که این کار‌های بیهوده رو کردم اصلاً یکم فکر نکردم فقط خواستم از شر دریا خلاص بشم، اون که زنده موند و نگهبان‌ها بخاطرش کشته شدن از این طرف هم که حمود مرد!
مقصر خودمم که به خواسته‌م نرسیدم و خرابکاری کردم حالا هر بلایی که سرم بیاد از حماقت خودمه! هوف خدایا!
حتی هنوز نتونستم هیچ کاری کنم که قبل از رفتنم سیروس رو بچزونم! هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسه.
بلند شدم و تو آینه نگاهی به زخمم پیشونیم کردم، تقریباً خوب شده بود دیگه بهش چسب نزدم تا هوا بخوره. بعد از اینکه خودم رو مرتب کردم از اتاق رفتم بیرون و پله‌ها رو به سمت پایین طی کردم!

کد:
مامان که خون از س*ی*نه‌ش جاری می‌شد روی کول بابا بود و بابا به آرومی مامان رو گذاشت روی حصیر کف حیاط و رو به عمو جلال گفت:
-تو دوستم بودی من بهت اعتماد کردم ببین چه بلایی سر زندگیم آوردی ببین چطور بیچاره‌م کردی خدا ازت نگذره جلال منو به خاک سیاه نشوندی! نابودم کردی.
-چرا حالیت نیست سَّتار مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که اون جاده اشرار داره و بهمون حمله می‌کنن؟! تو فکر کردی من از این اتفاق خوشحالم یعنی خوشحالم که زنت کشته شد مگه من پدرکشتگی باهاتون دارم؟
بدون توجه به حرف‌های بابا و عمو جلال با پا‌های سُستم رفتم سمت مامان؛ که بابا جلوم رو گرفت و گفت:
- پسرم چیزی نیست نترس مامانت هیچیش نمی‌شه الان دکتر و خبر می‌کنم نترس باشه؟
هیچ کلمه‌ای نمی‌تونستم بگم و هیچ حرکتی نمی‌تونستم بکنم فقط تو ب*غ*ل بابا موندم و اشکام قطره قطره صورتم رو خیس می‌کرد! از ترس به خودم میلرزیدم. بابا رو به عمو جلال گفت:
-چرا وایستادی منو نگاه می‌کنی؟ زود برو دکتر رو بیار اینجا.
-ستار لطفاً باور کن من هیچ تقصیری نداشتم بخدا من نمی‌دونستم اون جاده اشرار داره و باهامون درگیر میشن من نمی‌خواستم زیرخاکیت دست اونا بیوفته باور کن.
-الان وقت این حرف‌ها نیست زود برو دکتر رو بیار اینجا تا ریحانه از دستم نرفته دِ برو دیگه!
عمو جلال سریع از حیاط خونه رفت بیرون تا دکتر که همسایه مون بود رو خبر کنه. از ب*غ*ل بابا اومدم بیرون و رفتم کنار مامان انگار گلوله خورده بود توی س*ی*نه‌ش که بدنش سوراخ شده بود و خون بی‌وقفه میریخت دست کشیدم توی صورت مامان و با التماس گفتم مامان چشمات رو باز کن! مامان هیچ تکونی نمی‌خورد، سرم رو گذاشتم روی س*ی*نه‌ش و از ته دل گریه کردم!
بابا دستم رو گرفت و گفت:
-پسرم گریه نکن نمی‌ذارم بلایی سر مادرت بیاد.
این و که گفت خودشم زد زیر گریه! همین موقع دکتر و عموجلال اومدن توی خونه و دکتر با دیدن مامان سریع رفت پیشش و نبض گ*ردنش و گرفت چند لحظه بعد با ناراحتی رو کرد سمت بابا و گفت:
-مرده!
شوکه شدم و صدای دکتر تو گوشم اکو شد!
یهو از خواب پریدم و نفس زنون اطرافم رو نگاه کردم همه چی مرتب بود و توی اتاقم بودم نفس عمیقی کشیدم و عرق صورتم رو پاک کردم! یکی از قرص‌هایی که دکتر برام تجویز کرده بود رو برداشتم و با‌یه لیوان آب خوردم.
باز هم خواب اون شب‌های شوم رو دیدم بازم تو خواب صورت مامان ریحانه رو دیدم آخه خدایا این کابوس‌ها چرا دست از سرم بر نمی‌دارن چرا راحتم نمی‌ذارن آخه چرا! ؟ مطمئنم تا وقتی‌که انتقام خون مامان ریحانه و بابا ستارم رو نگیرم روح اونا در آرامش نیست! باید‌یه کاری کنم.

*ساغر*

امروز عصر قرار بود برم و من هنوز وسایلم رو جمع نکرده بودم، دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت و حوصله‌ی هیچی نداشتم با این همه گندی که زدم سیروس اگه بفهمه مطمئناً تو کشتنم‌یه لحظه هم درنگ نمی‌کنه! هنوز گند ماجرا در نیومده و سیروس نمی‌فهمه حمود مرده تا نیم ساعت دیگه که بفهمه معلوم نیست چیکار کنه، همش تقصیر منه دست و پاچلفتیه که این کار‌های بیهوده رو کردم اصلاً یکم فکر نکردم فقط خواستم از شر دریا خلاص بشم، اون که زنده موند و نگهبان‌ها بخاطرش کشته شدن از این طرف هم که حمود مرد!
مقصر خودمم که به خواسته‌م نرسیدم و خرابکاری کردم حالا هر بلایی که سرم بیاد از حماقت خودمه! هوف خدایا!
حتی هنوز نتونستم هیچ کاری کنم که قبل از رفتنم سیروس رو بچزونم! هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسه.
بلند شدم و تو آینه نگاهی به زخمم پیشونیم کردم، تقریباً خوب شده بود دیگه بهش چسب نزدم تا هوا بخوره. بعد از اینکه خودم رو مرتب کردم از اتاق رفتم بیرون و پله‌ها رو به سمت پایین طی کردم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳٠


ملودی و هاتف نشسته بودن پشت میز و با هم صحبت می‌کردن. به میز نزدیک شدم و صبح بخیری گفتم که هردوشون جواب دادن و نشستم کنار ملودی! هاتف گفت:
- من دیشب‌یه سر به جسد حمود زدم و‌یه خورده صح*نه‌سازی کردم که مثلاً بعد از م*ست شدن لیز خورده و سرش خورده به لبه‌ی استخر و افتاده داخلش خفه شده. خوشبختانه هیچ ردی از ک*بودی یا خون روی صورتش نیست به راحتی میشه فهمید افتاده تو استخر و خفه شده. وقتی سیروس و ابویونا از خواب بیدار شن می‌فهمن که حمود مرده؛ هر دوتون خیلی جدی می‌گین که دیشب از مهمونی خارج نشدین و از این قضیه هیچ خبری ندارین!
- پس مشت‌های تو و ملودی اونقدر قوی نبوده که ردی از ک*بودی تو صورتش جا بذاره
ملودی خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
- ما الان کلی استرس داریم و معلوم نیست سیروس مرگ اتفاقی حمود رو باور کنه یا نه اون وقت تو نشستی قدرت مشت‌های من و هاتف رو می‌سنجی؟ واقعاً حالت خوبه تو؟
- معمولاً زیاد به نکته‌های ریز دقت می‌کنم!
تا ملودی خواست حرفی بزنه که سیروس از پله‌ها اومد پایین و به سمت میز قدم برداشت! هر سه مون به نشونه‌ی احترام بلند شدیم و صبح بخیر گفتیم که سیروس به تکون داد سرش اکتفا کرد و نشست روی صندلیِ مخصوص خودش و مشغول خوردن صبحونه شد. ما هم شروع کردیم به خوردن.
در حال خوردن بودیم که سیروس گفت:
-هاتف امروز باغ رو ردیف کن ابویونا رو ظهر برای ناهار ببریم اونجا و ملودی توهم باید امروز همه چی رو آماده کنی که فردا‌یه عملیات اعضاء انجام بدی. ساغر تو هم عصر ساعت پنج باید فرودگاه باشی آماده شو!
همه‌مون چشمی گفتیم و تا سیروس خواست بقیه‌ی حرفش رو بزنه که ابویونا از پله‌ها اومد پایین و سیروس با لبخند از جاش بلند شد رفت طرفش پشت کمرش رو گرفت و به سمت میز راهنماییش کرد ما هم بلند شدیم و به ابویونا صبح بخیر گفتیم با خوش رویی جواب‌مون رو داد و نشست کنار سیروس ما هم نشستیم. خاتون اومد و از ابویونا پذیرایی کرد! ابویونا قهقهه‌ای زد و گفت:
-خیلی وقته ایران نیومدم چقدر اینجا همه‌چی عوض شده!
سیروس: خودت که افتخار نمی‌دی تشریف بیاری دیدن دوست قدیمیت تا من دعوتت نکردم که ایران پا نمی‌ذاری!
ابویونا: آه سیروس خان مشغله‌ی کاریم که نمی‌ذاره از دبی تکان بخورم طولانی‌ترین مسیری که طی می‌کنم از عمارت خودمه تا عمارت کارم هی بار تحویل می‌گیرم چک می‌کنم به خارجی‌ها تحویل می‌دم اصلاً وقت مسافرت ندارم!
سیروس: پس اون همه نوچه دور و برت به درد چی می‌خورن بسپار به اونا خودت این همه سال کار کردی شکرخدا انقدر داری که تا هفت نسل بعدت بتونن بدونِ کار کردن مثل شاهزاده‌ها زندگی کنن الآن استراحت کن و همه چیز رو بسپار به زیر دستات هیچ آدمی دو بار زندگی نکرده یکمم به خودت برس.
ابویونا: این که آره، اما من و تویی که این همه سال باهم کار کردیم هم دیگه رو خوب می‌شناسیم مگه ما‌ها می‌تونیم بدون کار کردن زندگی کنیم؟! خودمون باید رو همه چیز نظارت داشته باشیم.
این و که گفت خودش و سیروس خندیدن. دوتا هیولای خون‌خوار و نجس ذات.

کد:
ملودی و هاتف نشسته بودن پشت میز و با هم صحبت می‌کردن. به میز نزدیک شدم و صبح بخیری گفتم که هردوشون جواب دادن و نشستم کنار ملودی! هاتف گفت:
- من دیشب‌یه سر به جسد حمود زدم و‌یه خورده صح*نه‌سازی کردم که مثلاً بعد از م*ست شدن لیز خورده و سرش خورده به لبه‌ی استخر و افتاده داخلش خفه شده. خوشبختانه هیچ ردی از ک*بودی یا خون روی صورتش نیست به راحتی میشه فهمید افتاده تو استخر و خفه شده. وقتی سیروس و ابویونا از خواب بیدار شن می‌فهمن که حمود مرده؛ هر دوتون خیلی جدی می‌گین که دیشب از مهمونی خارج نشدین و از این قضیه هیچ خبری ندارین!
- پس مشت‌های تو و ملودی اونقدر قوی نبوده که ردی از ک*بودی تو صورتش جا بذاره
ملودی خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
- ما الان کلی استرس داریم و معلوم نیست سیروس مرگ اتفاقی حمود رو باور کنه یا نه اون وقت تو نشستی قدرت مشت‌های من و هاتف رو می‌سنجی؟ واقعاً حالت خوبه تو؟
- معمولاً زیاد به نکته‌های ریز دقت می‌کنم!
تا ملودی خواست حرفی بزنه که سیروس از پله‌ها اومد پایین و به سمت میز قدم برداشت! هر سه مون به نشونه‌ی احترام بلند شدیم و صبح بخیر گفتیم که سیروس به تکون داد سرش اکتفا کرد و نشست روی صندلیِ مخصوص خودش و مشغول خوردن صبحونه شد. ما هم شروع کردیم به خوردن.
در حال خوردن بودیم که سیروس گفت:
-هاتف امروز باغ رو ردیف کن ابویونا رو ظهر برای ناهار ببریم اونجا و ملودی توهم باید امروز همه چی رو آماده کنی که فردا‌یه عملیات اعضاء انجام بدی. ساغر تو هم عصر ساعت پنج باید فرودگاه باشی آماده شو!
همه‌مون چشمی گفتیم و تا سیروس خواست بقیه‌ی حرفش رو بزنه که ابویونا از پله‌ها اومد پایین و سیروس با لبخند از جاش بلند شد رفت طرفش پشت کمرش رو گرفت و به سمت میز راهنماییش کرد ما هم بلند شدیم و به ابویونا صبح بخیر گفتیم با خوش رویی جواب‌مون رو داد و نشست کنار سیروس ما هم نشستیم. خاتون اومد و از ابویونا پذیرایی کرد! ابویونا قهقهه‌ای زد و گفت:
-خیلی وقته ایران نیومدم چقدر اینجا همه‌چی عوض شده!
سیروس: خودت که افتخار نمی‌دی تشریف بیاری دیدن دوست قدیمیت تا من دعوتت نکردم که ایران پا نمی‌ذاری!
ابویونا: آه سیروس خان مشغله‌ی کاریم که نمی‌ذاره از دبی تکان بخورم طولانی‌ترین مسیری که طی می‌کنم از عمارت خودمه تا عمارت کارم هی بار تحویل می‌گیرم چک می‌کنم به خارجی‌ها تحویل می‌دم اصلاً وقت مسافرت ندارم!
سیروس: پس اون همه نوچه دور و برت به درد چی می‌خورن بسپار به اونا خودت این همه سال کار کردی شکرخدا انقدر داری که تا هفت نسل بعدت بتونن بدونِ کار کردن مثل شاهزاده‌ها زندگی کنن الآن استراحت کن و همه چیز رو بسپار به زیر دستات هیچ آدمی دو بار زندگی نکرده یکمم به خودت برس.
ابویونا: این که آره، اما من و تویی که این همه سال باهم کار کردیم هم دیگه رو خوب می‌شناسیم مگه ما‌ها می‌تونیم بدون کار کردن زندگی کنیم؟! خودمون باید رو همه چیز نظارت داشته باشیم.
این و که گفت خودش و سیروس خندیدن. دوتا هیولای خون‌خوار و نجس ذات.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۱


ابویونا:
-راستش سیروس خان منم استراحت و مسافرت رو دوست دارم فقط وقت ندارم. اگه خودم سر کارم نباشم هیچکس کارش رو درست انجام نمی‌ده کاش منم یکی مثل هاتف کنارم داشتم اون وقت خیالم بابت همه‌چی راحت بود!
سیروس نگاه قدردانی به هاتف کرد و گفت:
-هاتف رو از بچگی توی اینکار دخالت دادم الان مثل‌یه مرد باتجربه روی همه چی دقت و نظارت داره واقعاً ازش راضی‌ام
ابویونا نگاه تحسین برانگیزی به هاتف انداخت و بعد رو به من و ملودی گفت:
-حال شما چطوره دخترا؟
من و ملودی هر دو لبخند زورکی زدیم و تشکر کردیم! که ادامه داد:
-ملودی رو که زود به زود می‌بینم تو چطوری ساغر جان؟
-ممنون خوبم!
ابویونا رو به سیروس گفت:
-یک بار هم ساغر رو واسه آوردن محموله بفرست دبی مطمئنم کارش رو بخوبی انجام می‌ده هم اینکه‌یه هوایی عوض می‌کنه! چقدر بره قطر واسه اون بن‌صدرای خسیس بار ببره، که اون حتی به پاس زحماتش تشکری هم ازش نمی‌کنه!
تو دلم فحشی نثار ابویونا کردم. مر*تیکه‌ی آشغال من بیام دبی که توی چشم چرون از دیدنم ل*ذت ببری غلط کردی پیرِ چروک! سیروس لبخند ژکوندی زد و گفت:
-ساغر رو می‌خوام بفرستم بره ارمنستان پیش میلا کار کنه‌یه مدت! اونجا براش بهتره! عصر هم پرواز داره.
ابویونا لبخند کجی زد و سرشو تکون داد؛ فکر کنم فهمید گند زدم که سیروس می‌خواد بفرستتم ارمنستان! تنها کسی که می‌فهمید سیروس چیکار می‌کنه و چطور با ما رفتار می‌کنه ابویونا و بن‌صدرا بودن که باهاش معامله می‌کردن!
دیگه کسی حرفی نزد و همگی مشغول خوردن صبحونه شدن!
در همین حین نگاهی به صورت ابویونا انداختم و از نظر گذروندمش! ابرو‌های پرپشت و چشمای ریز سبز که داد میزد چقدر چشم چرونه، هیچ وقت از چشم سبز‌ها خوشم نمی‌یومد البته خب این سلیقه‌ی من بود.
بینی گنده و ل*ب‌های باریک و ریش بدونِ سبیل و مو‌های فرفری، ابویونا همسن سیروس بود تقربیا شصت و هفت هشت سال داشت اما بسکه پولدار بود و به خودش می‌رسید مثل‌یه مرد چهل ساله بود خصوصاً سیروس! هیچ‌کس نمی‌تونست از چهره‌شون سنشون رو حدس بزنه خیلی جوون بودن ناکس‌ها.
همین‌طور که داشتم قیافه‌ی ابویونا رو از نظر می‌گذروندم یکی از بادیگارهاش اومد کنارش‌ایستاد و به عربی شروع به حرف زدن کرد! فکر کنم داشت خبر مرگ حمود رو می‌داد. بی‌اختیار ضربان قلبم شروع به تندتر کوبیدن کرد و استرس وجودم رو در برگرفت! با اینکه می‌دونستم هاتف صح*نه‌سازی کرده و مشکلی پیش نمیاد اما بازم استرس ولم نمی‌کرد!
بادیگاردِ حرفش تموم شد و عقب‌ایستاد. ابویونا اخمی غلیط کرد و به فارسی گفت:
-چطور ممکنه؟
سیروس با تعحب پرسید:
- چی شده؟
ابویونا بدون هیچ حرفی بلند شد و از درب حیاط پشتی رفت بیرون سیروس هم با تعجب رفت دنبالش.

کد:
ابویونا:
-راستش سیروس خان منم استراحت و مسافرت رو دوست دارم فقط وقت ندارم. اگه خودم سر کارم نباشم هیچکس کارش رو درست انجام نمی‌ده کاش منم یکی مثل هاتف کنارم داشتم اون وقت خیالم بابت همه‌چی راحت بود!
سیروس نگاه قدردانی به هاتف کرد و گفت:
-هاتف رو از بچگی توی اینکار دخالت دادم الان مثل‌یه مرد باتجربه روی همه چی دقت و نظارت داره واقعاً ازش راضی‌ام
ابویونا نگاه تحسین برانگیزی به هاتف انداخت و بعد رو به من و ملودی گفت:
-حال شما چطوره دخترا؟
من و ملودی هر دو لبخند زورکی زدیم و تشکر کردیم! که ادامه داد:
-ملودی رو که زود به زود می‌بینم تو چطوری ساغر جان؟
-ممنون خوبم!
ابویونا رو به سیروس گفت:
-یک بار هم ساغر رو واسه آوردن محموله بفرست دبی مطمئنم کارش رو بخوبی انجام می‌ده هم اینکه‌یه هوایی عوض می‌کنه! چقدر بره قطر واسه اون بن‌صدرای خسیس بار ببره، که اون حتی به پاس زحماتش تشکری هم ازش نمی‌کنه!
تو دلم فحشی نثار ابویونا کردم. مر*تیکه‌ی آشغال من بیام دبی که توی چشم چرون از دیدنم ل*ذت ببری غلط کردی پیرِ چروک! سیروس لبخند ژکوندی زد و گفت:
-ساغر رو می‌خوام بفرستم بره ارمنستان پیش میلا کار کنه‌یه مدت! اونجا براش بهتره! عصر هم پرواز داره.
ابویونا لبخند کجی زد و سرشو تکون داد؛ فکر کنم فهمید گند زدم که سیروس می‌خواد بفرستتم ارمنستان! تنها کسی که می‌فهمید سیروس چیکار می‌کنه و چطور با ما رفتار می‌کنه ابویونا و بن‌صدرا بودن که باهاش معامله می‌کردن!
دیگه کسی حرفی نزد و همگی مشغول خوردن صبحونه شدن!
در همین حین نگاهی به صورت ابویونا انداختم و از نظر گذروندمش! ابرو‌های پرپشت و چشمای ریز سبز که داد میزد چقدر چشم چرونه، هیچ وقت از چشم سبز‌ها خوشم نمی‌یومد البته خب این سلیقه‌ی من بود.
بینی گنده و ل*ب‌های باریک و ریش بدونِ سبیل و مو‌های فرفری، ابویونا همسن سیروس بود تقربیا شصت و هفت هشت سال داشت اما بسکه پولدار بود و به خودش می‌رسید مثل‌یه مرد چهل ساله بود خصوصاً سیروس! هیچ‌کس نمی‌تونست از چهره‌شون سنشون رو حدس بزنه خیلی جوون بودن ناکس‌ها.
همین‌طور که داشتم قیافه‌ی ابویونا رو از نظر می‌گذروندم یکی از بادیگارهاش اومد کنارش‌ایستاد و به عربی شروع به حرف زدن کرد! فکر کنم داشت خبر مرگ حمود رو می‌داد. بی‌اختیار ضربان قلبم شروع به تندتر کوبیدن کرد و استرس وجودم رو در برگرفت! با اینکه می‌دونستم هاتف صح*نه‌سازی کرده و مشکلی پیش نمیاد اما بازم استرس ولم نمی‌کرد!
بادیگاردِ حرفش تموم شد و عقب‌ایستاد. ابویونا اخمی غلیط کرد و به فارسی گفت:
-چطور ممکنه؟
سیروس با تعحب پرسید:
- چی شده؟
ابویونا بدون هیچ حرفی بلند شد و از درب حیاط پشتی رفت بیرون سیروس هم با تعجب رفت دنبالش.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۲



هاتف نگاهی به من و ملودی کرد و گفت:
- فکر کنم دیگه فهمیدن!
این رو گفت و پاشد رفت سمت حیاط پشتی؛ من و ملودی هم پشت سرش رفتیم! سیروس و ابویونا کنار استخر وایستاده بودن و با تعجب زل‌زده بودن به جسد حمود که توی استخر شناور بود!
سیروس با دستپاچگی گفت:
- زود باشین بیاریدش بیرون.
شاهرخ و یکی از افرادمون رفتن توی استخر و جسد حمود رو از آب کشیدن بیرون! حمود تو صورتش هیچ خط و خراشی نبود اما کله‌ش شکسته بود و خون زیادی ازش رفته بود به طوری که آب استخر رنگش عوض شده بود! شاهرخ نبض حمود رو گرفت و گفت:
- مرده!
سیروس داد زد:
-یعنی چی چطور ممکنه مرده باشه اصلاً چطور تو استخر افتاده؟
شاهرخ و بقیه‌ی بادیگارد‌ها سرشون انداختن پایین که سیروس با عصبانیت رفت طرفشون و همشون رو با سیلی و مشت و لگد زد و بعد رو کرد سمت ما سه تا و با غیض گفت:
-پس شما‌ها دیشب چه غلطی می‌کردین که حواستون به دور و برتون نبوده وقتی تو عمارتم نتونم از مهمون‌هام محافظت کنم یعنی خودمم امنیت جانی ندارم! موقعی که این همه بادیگارد و محافظ دورمه اون‌وقت به راحتی از این اتفاقاً میوفته من برم بمیرم که سنگین ترم.
ابویونا به سیروس گفت:
- آروم باش سیروس خان به این‌ها چه ربطی داره اینا دیشب توی مهمونی بودن که؛ حمود هم خودش مرده کسی نکشتدش!
سیروس سؤالی ابویونا رو نگاه کرد که ابویونا از روی زمین شیشه‌ی نو*شی*دنی‌ای که شکسته بود رو برداشت و گفت:
- به نظر میاد اون دیشب هوشیار نبوده و حواسش به کارهاش نبوده برای همین اینجا لیز خورده و سرش به لبه‌ی استخر برخورد کرده افتاده تو آب و خفه شده!
از این حرفش با خوشحالی نگاهی به هاتف کردم و زیر ل*ب گفتم:
-تیرت خطا نرفت لاکِردار!
هاتف لبخند یواشکی‌ای زد و هیچی نگفت! سیروس به جسد حمود نگاهی انداخت و گفت:
-یعنی این خودش مرده؟
ابویونا: این طور که به نظر میاد بله.
سیروس با ناراحتی به ابویونا گفت:
-من واقعاً متأسفم، محافظت از شما و افرادت وظیفه‌ی من بود که نتونستم از پسش بر بیام، شرمنده‌ام.
ابویونا: حمود خودش مرده کسی مقصر نیست که.
و بعد به شاهرخ گفت:
-ببرید دفنش کنید‌یه جایی، جسد رو که نمی‌تونم ببرم دبی!
شاهرخ سریع چشمی گفت و با بقیه جسد حمود رو برداشتن و گذاشتن لای پتو! ابویونا و سیروس هم رفتن توی عمارت. پوفی کشیدم و گفتم:
- بالاخره بدون دردسر تموم شد!
ملودی رو به هاتف:
- صح*نه سازیت حرف نداشت!
هاتف خندید و گفت:
- دست پرورده‌ی خودِ سیروسیم دیگه!
***
ساعت سه‌ی بعد از ظهر بود که همگی از خونه باغ برگشتیم. سیروس شاهانه‌ترین پذیرایی رو از ابویونا کرد و اونم از سفرش راضی بود و زیاد به مرگ حمود فکر نمی‌کرد گرچه هم که این گر*دن کلفتا از مرگ نوچه هاشون هیچ وقت ناراحت نمی‌شن!
جسد حمود رو هم مخفیانه دفن کردن البته قبلش هاتف‌، اعضاش رو از بدنش خارج کرده بود. واقعاً مسخره بود چقدر دیشب الکی الکی مرد بیچاره! حتماً اگه دخالت نمی‌کرد تو کار من الان زنده بود تقصیر خودشه که شاهد کشتن اون دوتا نگهبان شد و خواست بهم دست‌درازی کنه!

کد:
هاتف نگاهی به من و ملودی کرد و گفت:
- فکر کنم دیگه فهمیدن!
این رو گفت و پاشد رفت سمت حیاط پشتی؛ من و ملودی هم پشت سرش رفتیم! سیروس و ابویونا کنار استخر وایستاده بودن و با تعجب زل‌زده بودن به جسد حمود که توی استخر شناور بود!
سیروس با دستپاچگی گفت:
- زود باشین بیاریدش بیرون.
شاهرخ و یکی از افرادمون رفتن توی استخر و جسد حمود رو از آب کشیدن بیرون! حمود تو صورتش هیچ خط و خراشی نبود اما کله‌ش شکسته بود و خون زیادی ازش رفته بود به طوری که آب استخر رنگش عوض شده بود! شاهرخ نبض حمود رو گرفت و گفت:
- مرده!
سیروس داد زد:
-یعنی چی چطور ممکنه مرده باشه اصلاً چطور تو استخر افتاده؟
شاهرخ و بقیه‌ی بادیگارد‌ها سرشون انداختن پایین که سیروس با عصبانیت رفت طرفشون و همشون رو با سیلی و مشت و لگد زد و بعد رو کرد سمت ما سه تا و با غیض گفت:
-پس شما‌ها دیشب چه غلطی می‌کردین که حواستون به دور و برتون نبوده وقتی تو عمارتم نتونم از مهمون‌هام محافظت کنم یعنی خودمم امنیت جانی ندارم! موقعی که این همه بادیگارد و محافظ دورمه اون‌وقت به راحتی از این اتفاقاً میوفته من برم بمیرم که سنگین ترم.
ابویونا به سیروس گفت:
- آروم باش سیروس خان به این‌ها چه ربطی داره اینا دیشب توی مهمونی بودن که؛ حمود هم خودش مرده کسی نکشتدش!
سیروس سؤالی ابویونا رو نگاه کرد که ابویونا از روی زمین شیشه‌ی نو*شی*دنی‌ای که شکسته بود رو برداشت و گفت:
- به نظر میاد اون دیشب هوشیار نبوده و حواسش به کارهاش نبوده برای همین اینجا لیز خورده و سرش به لبه‌ی استخر برخورد کرده افتاده تو آب و خفه شده!
از این حرفش با خوشحالی نگاهی به هاتف کردم و زیر ل*ب گفتم:
-تیرت خطا نرفت لاکِردار!
هاتف لبخند یواشکی‌ای زد و هیچی نگفت! سیروس به جسد حمود نگاهی انداخت و گفت:
-یعنی این خودش مرده؟
ابویونا: این طور که به نظر میاد بله.
سیروس با ناراحتی به ابویونا گفت:
-من واقعاً متأسفم، محافظت از شما و افرادت وظیفه‌ی من بود که نتونستم از پسش بر بیام، شرمنده‌ام.
ابویونا: حمود خودش مرده کسی مقصر نیست که.
و بعد به شاهرخ گفت:
-ببرید دفنش کنید‌یه جایی، جسد رو که نمی‌تونم ببرم دبی!
شاهرخ سریع چشمی گفت و با بقیه جسد حمود رو برداشتن و گذاشتن لای پتو! ابویونا و سیروس هم رفتن توی عمارت. پوفی کشیدم و گفتم:
- بالاخره بدون دردسر تموم شد!
ملودی رو به هاتف:
- صح*نه سازیت حرف نداشت!
هاتف خندید و گفت:
- دست پرورده‌ی خودِ سیروسیم دیگه!
***
ساعت سه‌ی بعد از ظهر بود که همگی از خونه باغ برگشتیم. سیروس شاهانه‌ترین پذیرایی رو از ابویونا کرد و اونم از سفرش راضی بود و زیاد به مرگ حمود فکر نمی‌کرد گرچه هم که این گر*دن کلفتا از مرگ نوچه هاشون هیچ وقت ناراحت نمی‌شن!
جسد حمود رو هم مخفیانه دفن کردن البته قبلش هاتف‌، اعضاش رو از بدنش خارج کرده بود. واقعاً مسخره بود چقدر دیشب الکی الکی مرد بیچاره! حتماً اگه دخالت نمی‌کرد تو کار من الان زنده بود تقصیر خودشه که شاهد کشتن اون دوتا نگهبان شد و خواست بهم دست‌درازی کنه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۳


همه‌ی ما توی هال نشسته بودیم. افراد ابویونا وسایلش رو جمع کردن و آوردن پایین! سیروس بار دیگه به ابویونا گفت:
- بازم می‌گم خیلی داری زود میری لااقل‌یه روز دیگه می‌موندی!
ابویونا خندید و گفت:
- شما ایرانی‌ها چقدر اهل تعارفین من اگه می‌تونستم که حتماً می‌موندم خیلی دوست داشتم پیشت بودم و اینجا با هم خوش می‌گذروندیم ولی خب دبی خیلی کار دارم تا برسم بندر نصفه شب شده و کَشتیم اونجا حاضره باید برگردم، باشه دفعه‌ی بعدی انشالله!
- باشه دیگه اصرار نمی‌کنم هرطور مایلی! »
ابویونا سری تکون داد و رو به هاتف گفت:
- بازم تولدت و تبریک می‌گم هاتف جان انشالله همیشه سلامت باشی به زودی تو و ملودی رو دبی می‌بینم با‌یه محموله‌ی جدید!
و بعد رو به سیروس ادامه داد:
- پشت گوش نندازی سیروس من ج*ن*س هام رو به اتمامه خیلی به اون اعضاء نیاز دارم تا می‌تونی سریع‌تر برام جور کن بفرست!
- چشم حتما!
ابویونا بلند شد و ما هم اجباراً بلند شدیم. ابویونا با لبخند به من نزدیک شد و گفت:
- توی ارمنستان مراقب خودت باش ساغر جان انشالله به سلامتی برمی‌گردی و پخته‌تر میشی
دیگه این هم فهمیده بود سیروس می‌خواد من رو به شکنجه گاه بفرسته! تف بهت سیروس. با لبخند ژکوند بهش گفتم:
- چشم ممنون!
ابویونا به ملودی نزدیک شد و گفت:
-به زودی می‌بینمت!
ملودی سر تکون داد، ابویونا رفت توی حیاط عمارت و بار دیگه از همگی خدافظی کرد و سوار ون مشکیش شد و با افرادش حرکت کردن!
***
ساعت چهار بود و اصلاً هیچ کاری نکرده بودم وسایلامم جمع نکرده بودم اعصابم به هم ریخته بود بدجور!‌یه بغض راه گلوم رو بسته بود اصلاً دلم نمی‌خواست برم ارمنستان داشتم دیوونه می‌شدم، می‌دونستم سیروس صد در صد من رو می‌فرسته واسه همین بیشتر عصابم به هم ریخته بود حتی هیچ سوژه‌ای هم نداشتم که سیروس رو اذیت کنم!
از روی تخت بلند شدم و با کلافگی دستی توی موهام کشیدم نباید می‌نشستم‌یه جا، یک ساعت بیشتر وقت نداشتم و الان باید هرطوری که شده بود‌یه کاری می‌کردم تا از عقده‌های دلم کم می‌شد باید به هر طریقی بود سیروس رو یکم ادب می‌کردم. از اتاقم رفتم بیرون و آهسته در و بستم. ملودی و هاتف هردو توی اتاق‌های خودشون بودن و کسی هم این دور و بر نبود!
از پله‌ها رفتم پایین و رفتم سمت اتاق کار سیروس که ته هال بود دلم می‌خواست برم توی اتاقش و‌یه کاری خ*را*ب کنم ولی می‌ترسیدم هر لحظه کسی بیاد واسه همین سریع رفتم توی حیاط و شاهرخ رو صدا زدم و بهش گفتم که‌یه ده دقیقه سر نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها رو گرم کنه و نذاره کسی توی عمارت بیاد.
این رو بهش گفتم و زود برگشتم توی هال و رفتم سمت اتاق کار سیروس می‌دونستم در اتاقش قفله و فقط میشه با سنجاق بازش کرد واسه همین دست کردم توی موهام و همین‌که می‌خواستم سنجاق رو در بیارم که صدای سیروس از توی اتاق کارش اومد، انگاری داشت با موبایلش با کسی صحبت می‌کرد.
- بله منکه گفتم جبران می‌کنم بن‌صدرا آخه این حرف‌ها چیه؟
سریع گوشیم رو روی ضبط صدا فعال کردم و گذاشتمش روی کاناپه‌ی کناری و از اتاق فاصله گرفتم. نمی‌شد پشت در وایستم و به حرف‌هاش گوش بدم ممکن بود خودش بیاد بیرون یا کسی ببینه به هر حال احتیاط شرط اول عقله! از در فاصله گرفتم و توی هال نشستم و مشغول تماشای تلویزیون شدم! مطمئن بودم سیروس داره با بن‌صدرا قرار معامله می‌ذاره این می‌شد‌یه پوئن مثبت برام چون خوب می‌دونستم چیکارش کنم!

کد:
همه‌ی ما توی هال نشسته بودیم. افراد ابویونا وسایلش رو جمع کردن و آوردن پایین! سیروس بار دیگه به ابویونا گفت:
- بازم می‌گم خیلی داری زود میری لااقل‌یه روز دیگه می‌موندی!
ابویونا خندید و گفت:
- شما ایرانی‌ها چقدر اهل تعارفین من اگه می‌تونستم که حتماً می‌موندم خیلی دوست داشتم پیشت بودم و اینجا با هم خوش می‌گذروندیم ولی خب دبی خیلی کار دارم تا برسم بندر نصفه شب شده و کَشتیم اونجا حاضره باید برگردم، باشه دفعه‌ی بعدی انشالله!
- باشه دیگه اصرار نمی‌کنم هرطور مایلی! »
ابویونا سری تکون داد و رو به هاتف گفت:
- بازم تولدت و تبریک می‌گم هاتف جان انشالله همیشه سلامت باشی به زودی تو و ملودی رو دبی می‌بینم با‌یه محموله‌ی جدید!
و بعد رو به سیروس ادامه داد:
- پشت گوش نندازی سیروس من ج*ن*س هام رو به اتمامه خیلی به اون اعضاء نیاز دارم تا می‌تونی سریع‌تر برام جور کن بفرست!
- چشم حتما!
ابویونا بلند شد و ما هم اجباراً بلند شدیم. ابویونا با لبخند به من نزدیک شد و گفت:
- توی ارمنستان مراقب خودت باش ساغر جان انشالله به سلامتی برمی‌گردی و پخته‌تر میشی
دیگه این هم فهمیده بود سیروس می‌خواد من رو به شکنجه گاه بفرسته! تف بهت سیروس. با لبخند ژکوند بهش گفتم:
- چشم ممنون!
ابویونا به ملودی نزدیک شد و گفت:
-به زودی می‌بینمت!
ملودی سر تکون داد، ابویونا رفت توی حیاط عمارت و بار دیگه از همگی خدافظی کرد و سوار ون مشکیش شد و با افرادش حرکت کردن!
***
ساعت چهار بود و اصلاً هیچ کاری نکرده بودم وسایلامم جمع نکرده بودم اعصابم به هم ریخته بود بدجور!‌یه بغض راه گلوم رو بسته بود اصلاً دلم نمی‌خواست برم ارمنستان داشتم دیوونه می‌شدم، می‌دونستم سیروس صد در صد من رو می‌فرسته واسه همین بیشتر عصابم به هم ریخته بود حتی هیچ سوژه‌ای هم نداشتم که سیروس رو اذیت کنم!
از روی تخت بلند شدم و با کلافگی دستی توی موهام کشیدم نباید می‌نشستم‌یه جا، یک ساعت بیشتر وقت نداشتم و الان باید هرطوری که شده بود‌یه کاری می‌کردم تا از عقده‌های دلم کم می‌شد باید به هر طریقی بود سیروس رو یکم ادب می‌کردم. از اتاقم رفتم بیرون و آهسته در و بستم. ملودی و هاتف هردو توی اتاق‌های خودشون بودن و کسی هم این دور و بر نبود!
از پله‌ها رفتم پایین و رفتم سمت اتاق کار سیروس که ته هال بود دلم می‌خواست برم توی اتاقش و‌یه کاری خ*را*ب کنم ولی می‌ترسیدم هر لحظه کسی بیاد واسه همین سریع رفتم توی حیاط و شاهرخ رو صدا زدم و بهش گفتم که‌یه ده دقیقه سر نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها رو گرم کنه و نذاره کسی توی عمارت بیاد.
این رو بهش گفتم و زود برگشتم توی هال و رفتم سمت اتاق کار سیروس می‌دونستم در اتاقش قفله و فقط میشه با سنجاق بازش کرد واسه همین دست کردم توی موهام و همین‌که می‌خواستم سنجاق رو در بیارم که صدای سیروس از توی اتاق کارش اومد، انگاری داشت با موبایلش با کسی صحبت می‌کرد.
- بله منکه گفتم جبران می‌کنم بن‌صدرا آخه این حرف‌ها چیه؟
سریع گوشیم رو روی ضبط صدا فعال کردم و گذاشتمش روی کاناپه‌ی کناری و از اتاق فاصله گرفتم. نمی‌شد پشت در وایستم و به حرف‌هاش گوش بدم ممکن بود خودش بیاد بیرون یا کسی ببینه به هر حال احتیاط شرط اول عقله! از در فاصله گرفتم و توی هال نشستم و مشغول تماشای تلویزیون شدم! مطمئن بودم سیروس داره با بن‌صدرا قرار معامله می‌ذاره این می‌شد‌یه پوئن مثبت برام چون خوب می‌دونستم چیکارش کنم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۴


ده دقیقه‌ای گذشت دیگه باید حرف‌هاشون تموم می‌شد، از سر جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق و گوشیم رو از روی کاناپه برداشتم. ضبط صداش رو غیر فعال کردم و همین‌که می‌خواستم برم که‌یهو سیروس در و باز کرد و منو دید! با عصبانیت غر زد:
- تو اینجا چیکار می‌کردی؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- می‌خواستم بهتون بگم که من واسه رفتنم‌یه مقدار پول لازم دارم!
-بلیطت رو که گرفتم وقتی هم رسیدی میلا میاد دنبالت و اونجام پول خواستی خودش بهت می‌ده دیگه الان پول می‌خوای چیکار؟
آشغال ع*و*ضی! خوب شد خودم یکم پول دارم و به‌امید این حیوون ننشستم! لبخند فیکی زدم و گفتم:
-چشم سیروس خان!
-من دارم میرم عیادت دریا! تو هم آماده باش‌یه ساعت دیگه به شاهرخ بگو ببردت فرودگاه!
- چشم سیروس خان من میرم ولی کی برگردم ایران من نمی‌تونم اونجا زیاد دَووم بیارم!
-‌یه چند ماهی باش هروقت میلا تأیید کرد که کار رو خوب یاد گرفتی اون وقت برگرد!
اینو گفت و رفت! مر*تیکه بی‌شرف‌یه جوری می‌گه خوب کار یاد بگیر انگار می‌خواد ازم‌یه کُماندو بسازه! نشونت می‌دم سیروس!
با عصبانیت وارد اتاقم شدم و درو بستم. گوشیم رو باز کردم و صدای ضبط شده‌ی سیروس رو پلی کردم!
سیروس: چشم بن‌صدرا متوجه هستم چی می‌گی ج*ن*س‌هات کامله من پس فردا حرکت می‌کنم بندر تو هم فردا از کویت بیا... بله گفتم که آماده ست من فردا می‌ام بندر! ... خب پس تو هم فردا حرکت کن! ... نمی‌شه توی خونه ج*ن*س‌ها رو بهت تحویل بدم ریسکش زیاده، بیا جایی که چند سری قبل معامله کردیم اونجا امن تره! ... باشه چشم بازم باهات هماهنگ می‌کنم خدافظ!
اینو گوش دادم و بعدش حرف‌های من و سیروس بود که الان به هم گفتیم، صدا رو قطع کردم! پس سیروس می‌خواد تو بندرعباس با بن‌صدرا معامله کنه که این‌طور! بشکنی از سر خوشحالی زدم و با خودم گفتم:
- الان دیگه می‌تونم به راحتی چمدونم رو آماده کنم!
زنگ به شاهرخ زدم و گفتم بیاد توی اتاقم و چمدونم رو گذاشتم رو تختم و شروع به جمع کردن وسایلام کردم! چند لحظه بعد شاهرخ اومد توی اتاق و درو بست، پول‌هایی که از قبل براش آماده کرده بودم رو گذاشتم توی پاکت و دادم بهش و گفتم:
- بخاطر کاری که برام انجام دادی واقعاً ازت ممنونم شاهرخ! اگه تو نبودی الان حتماً سیروس فهمیده بود نگهبان‌ها رو کشتم.
شاهرخ دستم و پس زد و گفت:
- منم یکی مثل تو و ملودی و هاتفم منم بی‌پدر و مادر بزرگ شدم و توی خیابون‌ها آواره بودم تا اینکه شما دستم رو گرفتین و منو آدم حسابی کردین. من هیچ کدوم از کار‌هایی که شما برام انجام دادین و فراموش نمی‌کنم تا وقتی که اینجا هستم جونمم برای شما‌ها می‌دم واسه خدمت کردن بهتون باید بی‌چشم و رو باشم که پول بگیرم ازتون!
-ازت ممنونم شاهرخ اگه تو به موقع متوجه نمی‌شدی که من نگهبان‌ها رو کشتم و گردنبندم اونجا افتاده مطمئنم سیروس می‌فهمید کار من بوده و من و می‌کشت خوب کاری کردی که حتی اون نگهبان‌ها رو از اونجا بردی و خون هاشون رو پاک کردی واقعاً ازت ممنونم که حواست بهم بود و نذاشتی تو دردسر بیوفتم!
-حتما‌یه دلیلی داشته که شما نگهبان‌های حیاط پشتی رو کشتین و این به من ربطی نداره، من فقط مراقبت از شما رو وظیفه‌ی خودم می‌دونم!
-پس لطفاً اگه میشه چیزی به ملودی و هاتف نگو شاهرخ.

کد:
ده دقیقه‌ای گذشت دیگه باید حرف‌هاشون تموم می‌شد، از سر جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق و گوشیم رو از روی کاناپه برداشتم. ضبط صداش رو غیر فعال کردم و همین‌که می‌خواستم برم که‌یهو سیروس در و باز کرد و منو دید! با عصبانیت غر زد:
- تو اینجا چیکار می‌کردی؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- می‌خواستم بهتون بگم که من واسه رفتنم‌یه مقدار پول لازم دارم!
-بلیطت رو که گرفتم وقتی هم رسیدی میلا میاد دنبالت و اونجام پول خواستی خودش بهت می‌ده دیگه الان پول می‌خوای چیکار؟
آشغال ع*و*ضی! خوب شد خودم یکم پول دارم و به‌امید این حیوون ننشستم! لبخند فیکی زدم و گفتم:
-چشم سیروس خان!
-من دارم میرم عیادت دریا! تو هم آماده باش‌یه ساعت دیگه به شاهرخ بگو ببردت فرودگاه!
- چشم سیروس خان من میرم ولی کی برگردم ایران من نمی‌تونم اونجا زیاد دَووم بیارم!
-‌یه چند ماهی باش هروقت میلا تأیید کرد که کار رو خوب یاد گرفتی اون وقت برگرد!
اینو گفت و رفت! مر*تیکه بی‌شرف‌یه جوری می‌گه خوب کار یاد بگیر انگار می‌خواد ازم‌یه کُماندو بسازه! نشونت می‌دم سیروس!
با عصبانیت وارد اتاقم شدم و درو بستم. گوشیم رو باز کردم و صدای ضبط شده‌ی سیروس رو پلی کردم!
سیروس: چشم بن‌صدرا متوجه هستم چی می‌گی ج*ن*س‌هات کامله من پس فردا حرکت می‌کنم بندر تو هم فردا از کویت بیا... بله گفتم که آماده ست من فردا می‌ام بندر! ... خب پس تو هم فردا حرکت کن! ... نمی‌شه توی خونه ج*ن*س‌ها رو بهت تحویل بدم ریسکش زیاده، بیا جایی که چند سری قبل معامله کردیم اونجا امن تره! ... باشه چشم بازم باهات هماهنگ می‌کنم خدافظ!
اینو گوش دادم و بعدش حرف‌های من و سیروس بود که الان به هم گفتیم، صدا رو قطع کردم! پس سیروس می‌خواد تو بندرعباس با بن‌صدرا معامله کنه که این‌طور! بشکنی از سر خوشحالی زدم و با خودم گفتم:
- الان دیگه می‌تونم به راحتی چمدونم رو آماده کنم!
زنگ به شاهرخ زدم و گفتم بیاد توی اتاقم و چمدونم رو گذاشتم رو تختم و شروع به جمع کردن وسایلام کردم! چند لحظه بعد شاهرخ اومد توی اتاق و درو بست، پول‌هایی که از قبل براش آماده کرده بودم رو گذاشتم توی پاکت و دادم بهش و گفتم:
- بخاطر کاری که برام انجام دادی واقعاً ازت ممنونم شاهرخ! اگه تو نبودی الان حتماً سیروس فهمیده بود نگهبان‌ها رو کشتم.
شاهرخ دستم و پس زد و گفت:
- منم یکی مثل تو و ملودی و هاتفم منم بی‌پدر و مادر بزرگ شدم و توی خیابون‌ها آواره بودم تا اینکه شما دستم رو گرفتین و منو آدم حسابی کردین. من هیچ کدوم از کار‌هایی که شما برام انجام دادین و فراموش نمی‌کنم تا وقتی که اینجا هستم جونمم برای شما‌ها می‌دم واسه خدمت کردن بهتون باید بی‌چشم و رو باشم که پول بگیرم ازتون!
-ازت ممنونم شاهرخ اگه تو به موقع متوجه نمی‌شدی که من نگهبان‌ها رو کشتم و گردنبندم اونجا افتاده مطمئنم سیروس می‌فهمید کار من بوده و من و می‌کشت خوب کاری کردی که حتی اون نگهبان‌ها رو از اونجا بردی و خون هاشون رو پاک کردی واقعاً ازت ممنونم که حواست بهم بود و نذاشتی تو دردسر بیوفتم!
-حتما‌یه دلیلی داشته که شما نگهبان‌های حیاط پشتی رو کشتین و این به من ربطی نداره، من فقط مراقبت از شما رو وظیفه‌ی خودم می‌دونم!
-پس لطفاً اگه میشه چیزی به ملودی و هاتف نگو شاهرخ.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۵


شاهرخ چشمی گفت و تا می‌خواست از اتاق خارج بشه که ملودی اومد توی اتاق و با دیدن شاهرخ گفت:
-چی شده؟!
- این چمدونم کوچیکه تمام وسایلام این تو جا نمی‌شه شاهرخ رو صدا زدم، بگم بره برام چمدون بخره!
-ساعت چهار بعد از ظهر کجا بازه که بره؟! باید از دیروز حواست بود. حالا بذار برم چمدون خودم رو برات بیارم!
این رو گفت و رفت شاهرخ هم زود رفت بیرون! کمی بعد ملودی با‌یه چمدون گنده اومد توی اتاقم و گفت:
- بیا اینم چمدون!
نگاهی به چمدون انداختم و گفتم:
-مگه می‌خوام گاو جا به جا کنم ملودی؟!
-دیگه همینه اگه به دردت نمی‌خوره من کاری ازم بر نمیاد!
-همین خوبه الان وسایلام رو جمع می‌کنم!
ملودی نشست رو تختم و من هم لباسام رو برداشتم و یکی یکی گذاشتم توی چمدون!‌یهو ملودی بلند شد و بغلم کرد و با بغض گفت:
-خیلی تنها میشم بری دلم خیلی برات تنگ میشه!
-تو که می‌خواستی‌یه کاری کنی سیروس زود منو برگردونه!
-اونکه آره ولی اگه نتونم چی اگه نشه چی اگه بری و برنگردی چی؟
اشکام سرازیر شد و گفتم:
-ملودی بسه ته دلم رو خالی نکن دیگه!
نشستم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن! ملودی نشست کنارم و گفتم:
- مطمئن باش‌یه ماه نشده برت می‌گردونم!
نگاهی توی چشماش کردم که بهم این حرفش رو قول می‌دادن!
***
ساعت چهارو نیم رو نشون می‌داد کل وسایلام رو جمع کرده بودم و آماده بودم! نگاهی کلی به اتاقم انداختم که چیزی جا نمونه دیدم همه چی تکمیله، اونم با این چمدونی که ملودی بهم داد کل وسایلای اتاقم رو جمع کرده بودم فقط مونده بود تخت و کمدم!
دسته چمدون رو گرفتم و از اتاق بردمش بیرون نگاهی به اتاق هاتف انداختم و گفتم:
- نگاه کن حتی خبر نداره من دارم میرم گرفته تخت خوابیده واقعاً که!
-فکر کنم یادش رفته ازش دلخور نشو الان میرم صداش می‌زنم!
ملودی رفت سمت اتاق هاتف و من دسته چمدونم و گرفتم و از پله‌ها رفتم پایین از هال رد شدم و رفتم توی حیاط، شاهرخ با دیدنم گفت:
- الان ماشین و روشن می‌کنم خانم!
- نه نمی‌خواد برام آژانس بگیر می‌خوام با آژانس برم
شاهرخ سؤالی نگام کرد، گفتم:
- کاری که گفتم و بکن!
شاهرخ چشمی گفت و رفت زنگ بزنه آژانس. همین لحظه ملودی و هاتف از عمارت اومدن بیرون و هاتف با ناراحتی بهم گفت:
-نمی‌دونستم امروز قراره بری حالا چرا انقدر زود؟
-چه می‌دونم از سیروس بپرس!
-نگران نباش من و ملودی هر کاری می‌کنیم که سیروس زود برت گردونه ضمنا‌یه حساب توی ارمنستان برات باز کردم و‌یه مقدار پول ریختم تو حسابت اونجا میلا نفهمه پول داری وگرنه بهت نمی‌ده و اینکه حواسمم بهت هست هیچکس اونجا اذیتت نمی‌کنه مطمئن باش!
لبخندی زدم که هاتف بهم نزدیک شد و ادامه داد:
-نگران هیچی نباش هر چی خواستی به خودم بگو هرکی اذیتت کرد به خودم بگو من همیشه پشتتم حواسم بهت هست!
-واقعاً ازت ممنونم هاتف!
همین لحظه صدای شاهرخ اومد:
-خانم ماشین اومد.
ملودی گفت:
- با آژانس می‌خوای بری؟
-آره گفتم دیگه این آخر کاری بچه‌ها رو اذیت نکنم خب دیگه عزیزم کاری نداری؟
ملودی بغلم کرد و گفت:
- مراقب خودت باش!
از بغلش اومد بیرون و ازشون تشکر کردم، هاتف دسته‌ی چمدونم و گرفت و از حیاط برد بیرون و توی جعبه‌ی ماشین گذاشت‌یه بار دیگه ازشون خدافظی کردم و سوار ماشین آژانس شدم و راه افتادیم. سرم رو چرخوندم و دستم رو براشون تکون دادم تا جایی که از دیدم خارج شدن!

کد:
شاهرخ چشمی گفت و تا می‌خواست از اتاق خارج بشه که ملودی اومد توی اتاق و با دیدن شاهرخ گفت:
-چی شده؟!
- این چمدونم کوچیکه تمام وسایلام این تو جا نمی‌شه شاهرخ رو صدا زدم، بگم بره برام چمدون بخره!
-ساعت چهار بعد از ظهر کجا بازه که بره؟! باید از دیروز حواست بود. حالا بذار برم چمدون خودم رو برات بیارم!
این رو گفت و رفت شاهرخ هم زود رفت بیرون! کمی بعد ملودی با‌یه چمدون گنده اومد توی اتاقم و گفت:
- بیا اینم چمدون!
نگاهی به چمدون انداختم و گفتم:
-مگه می‌خوام گاو جا به جا کنم ملودی؟!
-دیگه همینه اگه به دردت نمی‌خوره من کاری ازم بر نمیاد!
-همین خوبه الان وسایلام رو جمع می‌کنم!
ملودی نشست رو تختم و من هم لباسام رو برداشتم و یکی یکی گذاشتم توی چمدون!‌یهو ملودی بلند شد و بغلم کرد و با بغض گفت:
-خیلی تنها میشم بری دلم خیلی برات تنگ میشه!
-تو که می‌خواستی‌یه کاری کنی سیروس زود منو برگردونه!
-اونکه آره ولی اگه نتونم چی اگه نشه چی اگه بری و برنگردی چی؟
اشکام سرازیر شد و گفتم:
-ملودی بسه ته دلم رو خالی نکن دیگه!
نشستم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن! ملودی نشست کنارم و گفتم:
- مطمئن باش‌یه ماه نشده برت می‌گردونم!
نگاهی توی چشماش کردم که بهم این حرفش رو قول می‌دادن!
***
ساعت چهارو نیم رو نشون می‌داد کل وسایلام رو جمع کرده بودم و آماده بودم! نگاهی کلی به اتاقم انداختم که چیزی جا نمونه دیدم همه چی تکمیله، اونم با این چمدونی که ملودی بهم داد کل وسایلای اتاقم رو جمع کرده بودم فقط مونده بود تخت و کمدم!
دسته چمدون رو گرفتم و از اتاق بردمش بیرون نگاهی به اتاق هاتف انداختم و گفتم:
- نگاه کن حتی خبر نداره من دارم میرم گرفته تخت خوابیده واقعاً که!
-فکر کنم یادش رفته ازش دلخور نشو الان میرم صداش می‌زنم!
ملودی رفت سمت اتاق هاتف و من دسته چمدونم و گرفتم و از پله‌ها رفتم پایین از هال رد شدم و رفتم توی حیاط، شاهرخ با دیدنم گفت:
- الان ماشین و روشن می‌کنم خانم!
- نه نمی‌خواد برام آژانس بگیر می‌خوام با آژانس برم
شاهرخ سؤالی نگام کرد، گفتم:
- کاری که گفتم و بکن!
شاهرخ چشمی گفت و رفت زنگ بزنه آژانس. همین لحظه ملودی و هاتف از عمارت اومدن بیرون و هاتف با ناراحتی بهم گفت:
-نمی‌دونستم امروز قراره بری حالا چرا انقدر زود؟
-چه می‌دونم از سیروس بپرس!
-نگران نباش من و ملودی هر کاری می‌کنیم که سیروس زود برت گردونه ضمنا‌یه حساب توی ارمنستان برات باز کردم و‌یه مقدار پول ریختم تو حسابت اونجا میلا نفهمه پول داری وگرنه بهت نمی‌ده و اینکه حواسمم بهت هست هیچکس اونجا اذیتت نمی‌کنه مطمئن باش!
لبخندی زدم که هاتف بهم نزدیک شد و ادامه داد:
-نگران هیچی نباش هر چی خواستی به خودم بگو هرکی اذیتت کرد به خودم بگو من همیشه پشتتم حواسم بهت هست!
-واقعاً ازت ممنونم هاتف!
همین لحظه صدای شاهرخ اومد:
-خانم ماشین اومد.
ملودی گفت:
- با آژانس می‌خوای بری؟
-آره گفتم دیگه این آخر کاری بچه‌ها رو اذیت نکنم خب دیگه عزیزم کاری نداری؟
ملودی بغلم کرد و گفت:
- مراقب خودت باش!
از بغلش اومد بیرون و ازشون تشکر کردم، هاتف دسته‌ی چمدونم و گرفت و از حیاط برد بیرون و توی جعبه‌ی ماشین گذاشت‌یه بار دیگه ازشون خدافظی کردم و سوار ماشین آژانس شدم و راه افتادیم. سرم رو چرخوندم و دستم رو براشون تکون دادم تا جایی که از دیدم خارج شدن!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۶


بغضم و قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم و به راننده گفتم:
- بی‌زحمت کنار‌یه تلفن عمومی نگه دار!
الان دیگه وقت آخرین حرکتم بود تو ایران، یکم بعد راننده کنار‌یه تلفن عمومی نگه داشت. پیاده شدم و رفتم سمت تلفن کارتم رو واردش کردم و شماره‌ی پلیس رو گرفتم! صدای بم و مردونه‌ای پیچید تو گوشم که گفتم:
-سلام ببخشید می‌خواستم گزارش‌یه معامله‌ی قاچاق مواد رو بدم!
***
*ملودی*

ساعت تقریباً هفت بود، من و هاتف توی هال نشسته بودیم و ورق بازی می‌کردیم، گوشیم زنگ خورد از روی میز برداشتمش و نگاهی به صفحه‌ش انداختم که‌یه شماره‌ی عجیب غریب بود و پیش شماره‌ش ۳۷۴+ بود. حدس زدم ساغر باشه دکمه‌ی سبز رنگ و لمس کردم و اسپیکر رو زد و جواب دادم:
-بله!
ساغر با صدای گرفته‌ای گفت:
-ملودی!
-رسیدی؟
-آره الان نیم ساعتی میشه رسیدم ایروان، میلا اومد دنبالم من رو برد خونه‌ش!
-راحتی اونجا؟
-نه بابا کجا راحتم چند ساعت دیگه من و بقیه‌ی زیر دستاش باید بریم چند کیلو مواد براش جا به جا کنیم، دارم خفه میشم اینجا اصلاً دلم آروم نمی‌گیره.
-میگذره، همش‌یه روز تموم میشه خودت و اذیت نکن! زیاد پاپیچ میلا نباش که اذیتت کنه هرکاری گفت انجام بده باهاش خوب باش تا زود تأییدت کنه و برگردی!
همین لحظه هاتف به گوشی نزدیک شد و گفت:
- ساغر خوب شد رفتی از شّرت خلاص شدیم‌یه سر خر کمتر!
ساغر جیغ خفیفی کشید و گفت:
- هاتف اذیتم نکن. بخدا همین فردا فرار می‌کنم می‌ام‌ها!
من گفتم:
-خیلی خب ساغر کارهات رو درست انجام بده نگران نباش من و هاتف کاری می‌کنیم زود برگردی اینجا خیلی جات خالیه!
ساغر با بغض خندید و گفت:
-هر ثانیه که اینجام برام با عذاب می‌گذره اینجا همه چی خفه‌کننده‌ست همه‌چی رنگ و بویی دیگه داره همه‌چی غریبه!
هاتف: مطمئن باش زود برت می‌گردونیم!
ساغر: اینجوری نگین که من آروم شم شما‌ها اگه کاری از دستتون بر می‌اومد که مانع رفتنم می‌شدین!
من و هاتف نگاهی به هم انداختیم و حرفی نزدیم!
-آره دیگه حرف حساب جواب نداره!
ساغر این رو گفت و گوشی رو قطع کرد! گوشی رو گذاشتم کنار و ته لیوانم رو سر کشیدم! هاتف دستی توی موهاش کشید و گفت:
- بعضی وقتا بدجوری دلم می‌گیره!
-منم! وقتی می‌بینم سیروس هر بلایی که می‌خواد سر زندگی‌مون می‌اره دلم می‌خواد اول اون رو بکشم بعد خودم رو!
-آدم ظالم همیشه سالمه می‌بینی که توی این سال‌ها هیچ بلایی سرش نیومده! اینقدر با زن‌های فاسد می‌مونه، ایدز نمی‌گیره کفتار.
-منکه واسه‌یه سری چیز‌ها موندم تو چرا نمی‌ری تو که کلی پول داری هاتف.
-اگه من برم سیروس شما‌ها رو اذیت می‌کنه و معلوم نیست چه بلایی سرتون بیاره اگه از اینجا بریم باید هر سه تامون بریم.
-تو نگران من نباش من مراقبم خودم هستم!
هاتف آهی کشید و باز لیوان‌های نو*شی*دنی رو پر کرد و گفت:
-بیخیال فعلا این رو بزن، هیچی مثل این منو آروم نمی‌کنه! تو هم بزن حال کن.
لیوانش رو برداشت و یک آن سر کشید منم نوشیدنیم رو تا تهش خوردم اما هنوزم سرم د*اغ نشده بود دلم بازم می‌خواست! از جام پاشدم و رفتم سمت میز نو*شی*دنی‌ها که به شکل‌یه ویترین بود و مواقع اضطراری دکمه رو که میزدیم می‌رفت زیر زمین و فرش رو میانداختیم جاش! توی این خونه کلی ورودی‌ها و جا‌های مخفی بود که هیچکس ازش خبر نداشت.
یه شیشه نو*شی*دنی برداشتم و رفتم توی هال نشستم درش رو باز کردم و هاتف لیوانش رو جلوم گرفت اول برای اون ریختم بعد واسه خودم و باهم شروع به خوردن کردیم. موقع حال خرابی هام فقط این مُسَکِن روحم بود و بس!

کد:
بغضم و قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم و به راننده گفتم:
- بی‌زحمت کنار‌یه تلفن عمومی نگه دار!
الان دیگه وقت آخرین حرکتم بود تو ایران، یکم بعد راننده کنار‌یه تلفن عمومی نگه داشت. پیاده شدم و رفتم سمت تلفن کارتم رو واردش کردم و شماره‌ی پلیس رو گرفتم! صدای بم و مردونه‌ای پیچید تو گوشم که گفتم:
-سلام ببخشید می‌خواستم گزارش‌یه معامله‌ی قاچاق مواد رو بدم!
***
*ملودی*

ساعت تقریباً هفت بود، من و هاتف توی هال نشسته بودیم و ورق بازی می‌کردیم، گوشیم زنگ خورد از روی میز برداشتمش و نگاهی به صفحه‌ش انداختم که‌یه شماره‌ی عجیب غریب بود و پیش شماره‌ش ۳۷۴+ بود. حدس زدم ساغر باشه دکمه‌ی سبز رنگ و لمس کردم و اسپیکر رو زد و جواب دادم:
-بله!
ساغر با صدای گرفته‌ای گفت:
-ملودی!
-رسیدی؟
-آره الان نیم ساعتی میشه رسیدم ایروان، میلا اومد دنبالم من رو برد خونه‌ش!
-راحتی اونجا؟
-نه بابا کجا راحتم چند ساعت دیگه من و بقیه‌ی زیر دستاش باید بریم چند کیلو مواد براش جا به جا کنیم، دارم خفه میشم اینجا اصلاً دلم آروم نمی‌گیره.
-میگذره، همش‌یه روز تموم میشه خودت و اذیت نکن! زیاد پاپیچ میلا نباش که اذیتت کنه هرکاری گفت انجام بده باهاش خوب باش تا زود تأییدت کنه و برگردی!
همین لحظه هاتف به گوشی نزدیک شد و گفت:
- ساغر خوب شد رفتی از شّرت خلاص شدیم‌یه سر خر کمتر!
ساغر جیغ خفیفی کشید و گفت:
- هاتف اذیتم نکن. بخدا همین فردا فرار می‌کنم می‌ام‌ها!
من گفتم:
-خیلی خب ساغر کارهات رو درست انجام بده نگران نباش من و هاتف کاری می‌کنیم زود برگردی اینجا خیلی جات خالیه!
ساغر با بغض خندید و گفت:
-هر ثانیه که اینجام برام با عذاب می‌گذره اینجا همه چی خفه‌کننده‌ست همه‌چی رنگ و بویی دیگه داره همه‌چی غریبه!
هاتف: مطمئن باش زود برت می‌گردونیم!
ساغر: اینجوری نگین که من آروم شم شما‌ها اگه کاری از دستتون بر می‌اومد که مانع رفتنم می‌شدین!
من و هاتف نگاهی به هم انداختیم و حرفی نزدیم!
-آره دیگه حرف حساب جواب نداره!
ساغر این رو گفت و گوشی رو قطع کرد! گوشی رو گذاشتم کنار و ته لیوانم رو سر کشیدم! هاتف دستی توی موهاش کشید و گفت:
- بعضی وقتا بدجوری دلم می‌گیره!
-منم! وقتی می‌بینم سیروس هر بلایی که می‌خواد سر زندگی‌مون می‌اره دلم می‌خواد اول اون رو بکشم بعد خودم رو!
-آدم ظالم همیشه سالمه می‌بینی که توی این سال‌ها هیچ بلایی سرش نیومده! اینقدر با زن‌های فاسد می‌مونه، ایدز نمی‌گیره کفتار.
-منکه واسه‌یه سری چیز‌ها موندم تو چرا نمی‌ری تو که کلی پول داری هاتف.
-اگه من برم سیروس شما‌ها رو اذیت می‌کنه و معلوم نیست چه بلایی سرتون بیاره اگه از اینجا بریم باید هر سه تامون بریم.
-تو نگران من نباش من مراقبم خودم هستم!
هاتف آهی کشید و باز لیوان‌های نو*شی*دنی رو پر کرد و گفت:
-بیخیال فعلا این رو بزن، هیچی مثل این منو آروم نمی‌کنه! تو هم بزن حال کن.
لیوانش رو برداشت و یک آن سر کشید منم نوشیدنیم رو تا تهش خوردم اما هنوزم سرم د*اغ نشده بود دلم بازم می‌خواست! از جام پاشدم و رفتم سمت میز نو*شی*دنی‌ها که به شکل‌یه ویترین بود و مواقع اضطراری دکمه رو که میزدیم می‌رفت زیر زمین و فرش رو میانداختیم جاش! توی این خونه کلی ورودی‌ها و جا‌های مخفی بود که هیچکس ازش خبر نداشت.
یه شیشه نو*شی*دنی برداشتم و رفتم توی هال نشستم درش رو باز کردم و هاتف لیوانش رو جلوم گرفت اول برای اون ریختم بعد واسه خودم و باهم شروع به خوردن کردیم. موقع حال خرابی هام فقط این مُسَکِن روحم بود و بس!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۷


در حال خوردن بودیم که سیروس اومد توی هال و با دیدنمون گفت:
-چه خبرتونه مهمونی رفتن ساغر رو گرفتین اون هم بعد از رفتنش؟!
هاتف خندید و گفت:
- یعنی حق‌یه شیشه نو*شی*دنی رو هم نداریم سیروس خان؟
سیروس اخمی کرد و نزدیک‌مون شد شیشه نو*شی*دنی رو برداشت و نشست روی صندلی مخصوص خودش و تا آخرین قطره‌اش رو سر کشید! شیشه رو گذاشت روی میز و گفت:
- ساغر رسید ارمنستان؟!
من: دوساعت راه بیشتر تا اونجا نیست که تازه رسیده!
سیروس تک خنده‌ای زد و گفت:
- حالا میلا درستش می‌کنه از نو می‌سازدش!
و بلند خندید! هاتف گفت:
- سیروس خان ساغر اونجا خیلی سختی می‌کشه لطفا‌یه ماه دیگه برش گردونین تا اون موقع هم کلی چیز یاد گرفته مطمئنم!
سیروس: گفتی سختی؟! اگه نمی‌خواستم سختی بکشه چرا فرستادمش رفت؟!‌یه ماه کمشه اون باید پنج شش ماهی اونجا باشه!
من: شش ماه؟! ساغر دق می‌کنه!
سیروس: خب به درک! بیاد اینجا که میلیارد‌ها پول من رو به باد بده! همون‌جا فعلا بمونه درست شه. روز اولی که دیدمش خیلی دختر باهوشی به نظر می‌رسید واسه همین قبول کردم اینجا بمونه اما سرکشی هاش و دردسر درست کردناش اعصابم رو به هم ریخت، بره خدا رو شکر کنه که از جونش گذشتم. شما هم اگه یک بار دیگه حرف از برگشتن ساغر بزنین هیچ وقت اجازه نمی‌دم اون حتی رنگ ایران رو ببینه فهمیدین؟
من و هاتف نگاهی به هم انداختیم و حرفی نزدیم. تو این موقعیت حرف زدن باهاش بی‌فایده بود خودم به موقع‌یه فکری براش می‌کنم.
سیروس: هاتف! با بن‌صدرا پس فرداشب توی بندر قرار گذاشتم ج*ن*س‌ها رو بهش تحویل بدم، جبران اون ج*ن*س‌هایی که ساغر خ*را*ب کرد! همه چی آماده‌ست؟
-بله من قبلاً بررسی کردم ج*ن*س‌ها تو انبار کامله!
-خوبه! ملودی تو اینجا می‌مونی و ترتیب اعضاء رو می‌دی تلاش خودت رو بکن هر چی بیشتر بهتر. باید لااقل تا هفته‌ی بعدی کل ج*ن*س ابویونا رو حاضر کنیم اون نیاز به اعضای زیادی داره ضمنا به شاهرخ بگو اون مکان رو بررسی کنه و اگه موردی نبود‌امشب اون‌اشیاء رو از اونجا خارج کنن ببرن خونه باغ!
-چشم سیروس خان بهش می‌گم. درمورد اعضاء هم من فردا کار رو شروع می‌کنم ولی مشکلی که داریم اینه که کسی نیست گروه خون‌های اعضاء رو مشخص کنه نیاز به‌یه دکتر داریم!
سیروس خنده‌ای زد و گفت:
-دکتر سلیمی هست که!
منو هاتف هر دو از شنیدن این حرف شوکه شدیم! هاتف گفت:
-سیروس خان منطوتون چیه؟! دکتر سلیمی به جز اینکه دکتر مخصوصتون باشه رفیقتون هم هست.
سیروس پوزخندی زد و گفت:
-تجارت نه خونواده می‌شناسه نه دوست و رفیق هرچی که سود توشه رو باید تو مشت گرفت!
با ناباوری گفتم:
-مطمئنید؟!
- وقتی اعضاء به حد نرمالش رسید از شرش خلاص شو! بعد از اونم‌یه فکری می‌کنیم.
سیروس این و گفت و بلند شد، چند قدم به سمت پله‌ها برداشت و گفت:
-ضمناً دریا فردا مرخص میشه از بیمارستان و میاد اینجا! کوچک‌ترین چیزی اینجا نبینم که اذیتش کنه!
این و گفت و رفت بالا.
*ساغر*

نگاهی به دور و برم انداختم و اتاقم رو از نظر گذروندم. ‌یه قالی کوچیک و‌یه تخت خوابه‌یه نفره و‌یه کمد دیواری و میز آرایشی، ‌یه حموم هم که گوشه اتاق بود، اتاق کوچیکی بود اما خوب بود که مجبور نبودم مثل بقیه‌ی دخترا کفِ هال بخوابم، اگه هاتف به میلا نگفته بود هوام و داشته باشه معلوم نبود جای خوابم رو تو انباری میانداخت یا توی حیاط!

کد:
در حال خوردن بودیم که سیروس اومد توی هال و با دیدنمون گفت:
-چه خبرتونه مهمونی رفتن ساغر رو گرفتین اون هم بعد از رفتنش؟!
هاتف خندید و گفت:
- یعنی حق‌یه شیشه نو*شی*دنی رو هم نداریم سیروس خان؟
سیروس اخمی کرد و نزدیک‌مون شد شیشه نو*شی*دنی رو برداشت و نشست روی صندلی مخصوص خودش و تا آخرین قطره‌اش رو سر کشید! شیشه رو گذاشت روی میز و گفت:
- ساغر رسید ارمنستان؟!
من: دوساعت راه بیشتر تا اونجا نیست که تازه رسیده!
سیروس تک خنده‌ای زد و گفت:
- حالا میلا درستش می‌کنه از نو می‌سازدش!
و بلند خندید! هاتف گفت:
- سیروس خان ساغر اونجا خیلی سختی می‌کشه لطفا‌یه ماه دیگه برش گردونین تا اون موقع هم کلی چیز یاد گرفته مطمئنم!
سیروس: گفتی سختی؟! اگه نمی‌خواستم سختی بکشه چرا فرستادمش رفت؟!‌یه ماه کمشه اون باید پنج شش ماهی اونجا باشه!
من: شش ماه؟! ساغر دق می‌کنه!
سیروس: خب به درک! بیاد اینجا که میلیارد‌ها پول من رو به باد بده! همون‌جا فعلا بمونه درست شه. روز اولی که دیدمش خیلی دختر باهوشی به نظر می‌رسید واسه همین قبول کردم اینجا بمونه اما سرکشی هاش و دردسر درست کردناش اعصابم رو به هم ریخت، بره خدا رو شکر کنه که از جونش گذشتم. شما هم اگه یک بار دیگه حرف از برگشتن ساغر بزنین هیچ وقت اجازه نمی‌دم اون حتی رنگ ایران رو ببینه فهمیدین؟
من و هاتف نگاهی به هم انداختیم و حرفی نزدیم. تو این موقعیت حرف زدن باهاش بی‌فایده بود خودم به موقع‌یه فکری براش می‌کنم.
سیروس: هاتف! با بن‌صدرا پس فرداشب توی بندر قرار گذاشتم ج*ن*س‌ها رو بهش تحویل بدم، جبران اون ج*ن*س‌هایی که ساغر خ*را*ب کرد! همه چی آماده‌ست؟
-بله من قبلاً بررسی کردم ج*ن*س‌ها تو انبار کامله!
-خوبه! ملودی تو اینجا می‌مونی و ترتیب اعضاء رو می‌دی تلاش خودت رو بکن هر چی بیشتر بهتر. باید لااقل تا هفته‌ی بعدی کل ج*ن*س ابویونا رو حاضر کنیم اون نیاز به اعضای زیادی داره ضمنا به شاهرخ بگو اون مکان رو بررسی کنه و اگه موردی نبود‌امشب اون‌اشیاء رو از اونجا خارج کنن ببرن خونه باغ!
-چشم سیروس خان بهش می‌گم. درمورد اعضاء هم من فردا کار رو شروع می‌کنم ولی مشکلی که داریم اینه که کسی نیست گروه خون‌های اعضاء رو مشخص کنه نیاز به‌یه دکتر داریم!
سیروس خنده‌ای زد و گفت:
-دکتر سلیمی هست که!
منو هاتف هر دو از شنیدن این حرف شوکه شدیم! هاتف گفت:
-سیروس خان منطوتون چیه؟! دکتر سلیمی به جز اینکه دکتر مخصوصتون باشه رفیقتون هم هست.
سیروس پوزخندی زد و گفت:
-تجارت نه خونواده می‌شناسه نه دوست و رفیق هرچی که سود توشه رو باید تو مشت گرفت!
با ناباوری گفتم:
-مطمئنید؟!
- وقتی اعضاء به حد نرمالش رسید از شرش خلاص شو! بعد از اونم‌یه فکری می‌کنیم.
سیروس این و گفت و بلند شد، چند قدم به سمت پله‌ها برداشت و گفت:
-ضمناً دریا فردا مرخص میشه از بیمارستان و میاد اینجا! کوچک‌ترین چیزی اینجا نبینم که اذیتش کنه!
این و گفت و رفت بالا.
*ساغر*

نگاهی به دور و برم انداختم و اتاقم رو از نظر گذروندم. ‌یه قالی کوچیک و‌یه تخت خوابه‌یه نفره و‌یه کمد دیواری و میز آرایشی، ‌یه حموم هم که گوشه اتاق بود، اتاق کوچیکی بود اما خوب بود که مجبور نبودم مثل بقیه‌ی دخترا کفِ هال بخوابم، اگه هاتف به میلا نگفته بود هوام و داشته باشه معلوم نبود جای خوابم رو تو انباری میانداخت یا توی حیاط!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۸


نگاهی به سینی غذام که روی میز عسلی بود انداختم، ‌یه کاسه بود که توش‌یه غذایی شبیه به آبگوشت بود، می‌ترسیدم بخورم معلوم نبود از چی درست شده! همین طور که به غذا زل‌زده بودم چند تقه به در اتاقم خورد و بعد‌یه دختر اومد داخل و سلام کرد! با استرس نگاهی بهش انداختم که لبخندی زد و کنارم نشست نگاهی به غذام انداخت و گفت:
- تو که هنوز سوپت رو نخوردی!
با تعجب نگاهی تو چشماش کردم و گفتم:
-چطوری بلدی فارسی صحبت کنی؟! اسمت چیه؟
- اسم من لوراست! خب چون اینجا بیشتر با فارسی زبان‌ها سروکار داریم یاد گرفتیم، میلا هم با زیردستاش فارسی صحبت می‌کنه تا یاد بگیرن! اسم تو چیه؟!
-من ساغرم! میشه از اینجا یکم برام بگی یعنی می‌خوام همه چیزو بدونم!
لورا مکث کوتاهی کرد و گفت:
- خب همون طور که می‌دونی رئیس اینجا میلاست که هیچ‌وقت ازدواج نکرده میلا سی و هشت سالشه و مادرش ایرانی بوده پدرش هم ارمنی که هیچ وقت ما نفهمیدیم پدرومادرش زنده هستن یا مردن یا اصلاً میلا خواهر و برادر داره یا نه ما هیچی ازش نمی‌دونیم اون خیلی مرموزه زیاد با کسی حرف نمی‌زنه!
- چه جالب! من نمی‌دونستم میلا دو رگه‌ست.
- میلا خیلی سال هست که توی کار قاچاق مواد هست و با سیروس خان کار می‌کنه ما هم که می‌بینی همه دخترای بی‌خونواده‌ای هستیم که میلا دور سفره‌ش جمع کرده و در ازای کار بهمون غذا و جای خواب می‌ده، به نظر خودم کار خلاف کردن بهتر از اینه که شب‌ها توی خیابون آواره باشی و امنیت نداشته باشی!
- یعنی تو پدر و مادر نداری؟!
-تمام دختر‌هایی که اینجا برای میلا کار می‌کنن خونواده ندارن یا اینکه فراری هستن!
-اینجا چند تا دختر کار می‌کنن؟!
-به جز من شش نفر هستن که با من و تو میشن هشت نفر ما‌ها هرشب باید ج*ن*س توی لباس‌هامون بذاریم و جا به جا کنیم! اگه هم گیر پلیس افتادیم نباید اسم میلا رو بیریم چون اون همه جا آدم داره و کشتن ما براش از مگس کشتن هم راحت تره!
-میلا آدم بد اخلاقیه؟
- بد اخلاق نیست اما اگه کارمون رو خوب انجام ندیم اذیت‌مون می‌کنه! همه از میلا می‌ترسن ولی اگه به بعضی از کارهاش توجه کنی متوجه میشی ته قلبش یکم مهربونی هست!
-اینجا خونه‌ی میلاست؟ یعنی همسایه‌ها نمی‌گن چرا این همه دختر توی این خونه زندگی می‌کنن؟
لورا خندید و گفت:
-بخاطر همینه که میلا هر چند ماه یکبار خونه رو عوض می‌کنه! خب ساغر تو هم یکم از خودت بگو چرا سیروس تو رو فرستاد اینجا اصلاً چرا برای اون کار می‌کنی؟
- منم یکی هستم مثل شما بخاطر اینکه مجبورم پیش سیروس زندگی می‌کنم و کارهاش رو انجام می‌دم البته مجبور نیستم خودم این راه رو انتخاب کردم کلاً از هیجان خوشم میاد!
-منم عاشق هیجانم وگرنه می‌رفتم توی مغازه‌ای رستورانی یا جای دیگه‌ای کار می‌کردم اما عاشق کار خلافم از اینکه کار رو یواشکی انجام می‌دم ل*ذت می‌برم کلاً هرچیزی که یواشکی انجام بشه لذتش بیشتره، راستی تو الان چرا اینجایی؟! یعنی چرا فرستادنت ارمنستان؟
-راستش یکم خرابکاری کردم سیروس واسه تنبیه فرستادم اینجا.
لورا سری تکون داد و گفت:
-امیدوارم دوست‌های خوبی برای هم بشیم! خب من برم دختر‌ها رو آماده کنم چند ساعت دیگه باید ج*ن*س‌ها رو جا به جا کنیم توهم آماده شو بیا بیرون. راستی اون سوپت رو بخور سرد شد! نگران نباش اون سوپ از گوشت گاو و سبزیجات پخته شده ما ارمنی‌ها غذای بد نمی‌خوریم!
این رو گفت و از اتاقم رفت بیرون!

کد:
نگاهی به سینی غذام که روی میز عسلی بود انداختم، ‌یه کاسه بود که توش‌یه غذایی شبیه به آبگوشت بود، می‌ترسیدم بخورم معلوم نبود از چی درست شده! همین طور که به غذا زل‌زده بودم چند تقه به در اتاقم خورد و بعد‌یه دختر اومد داخل و سلام کرد! با استرس نگاهی بهش انداختم که لبخندی زد و کنارم نشست نگاهی به غذام انداخت و گفت:
- تو که هنوز سوپت رو نخوردی!
با تعجب نگاهی تو چشماش کردم و گفتم:
-چطوری بلدی فارسی صحبت کنی؟! اسمت چیه؟
- اسم من لوراست! خب چون اینجا بیشتر با فارسی زبان‌ها سروکار داریم یاد گرفتیم، میلا هم با زیردستاش فارسی صحبت می‌کنه تا یاد بگیرن! اسم تو چیه؟!
-من ساغرم! میشه از اینجا یکم برام بگی یعنی می‌خوام همه چیزو بدونم!
لورا مکث کوتاهی کرد و گفت:
- خب همون طور که می‌دونی رئیس اینجا میلاست که هیچ‌وقت ازدواج نکرده میلا سی و هشت سالشه و مادرش ایرانی بوده پدرش هم ارمنی که هیچ وقت ما نفهمیدیم پدرومادرش زنده هستن یا مردن یا اصلاً میلا خواهر و برادر داره یا نه ما هیچی ازش نمی‌دونیم اون خیلی مرموزه زیاد با کسی حرف نمی‌زنه!
- چه جالب! من نمی‌دونستم میلا دو رگه‌ست.
- میلا خیلی سال هست که توی کار قاچاق مواد هست و با سیروس خان کار می‌کنه ما هم که می‌بینی همه دخترای بی‌خونواده‌ای هستیم که میلا دور سفره‌ش جمع کرده و در ازای کار بهمون غذا و جای خواب می‌ده، به نظر خودم کار خلاف کردن بهتر از اینه که شب‌ها توی خیابون آواره باشی و امنیت نداشته باشی!
- یعنی تو پدر و مادر نداری؟!
-تمام دختر‌هایی که اینجا برای میلا کار می‌کنن خونواده ندارن یا اینکه فراری هستن!
-اینجا چند تا دختر کار می‌کنن؟!
-به جز من شش نفر هستن که با من و تو میشن هشت نفر ما‌ها هرشب باید ج*ن*س توی لباس‌هامون بذاریم و جا به جا کنیم! اگه هم گیر پلیس افتادیم نباید اسم میلا رو بیریم چون اون همه جا آدم داره و کشتن ما براش از مگس کشتن هم راحت تره!
-میلا آدم بد اخلاقیه؟
- بد اخلاق نیست اما اگه کارمون رو خوب انجام ندیم اذیت‌مون می‌کنه! همه از میلا می‌ترسن ولی اگه به بعضی از کارهاش توجه کنی متوجه میشی ته قلبش یکم مهربونی هست!
-اینجا خونه‌ی میلاست؟ یعنی همسایه‌ها نمی‌گن چرا این همه دختر توی این خونه زندگی می‌کنن؟
لورا خندید و گفت:
-بخاطر همینه که میلا هر چند ماه یکبار خونه رو عوض می‌کنه! خب ساغر تو هم یکم از خودت بگو چرا سیروس تو رو فرستاد اینجا اصلاً چرا برای اون کار می‌کنی؟
- منم یکی هستم مثل شما بخاطر اینکه مجبورم پیش سیروس زندگی می‌کنم و کارهاش رو انجام می‌دم البته مجبور نیستم خودم این راه رو انتخاب کردم کلاً از هیجان خوشم میاد!
-منم عاشق هیجانم وگرنه می‌رفتم توی مغازه‌ای رستورانی یا جای دیگه‌ای کار می‌کردم اما عاشق کار خلافم از اینکه کار رو یواشکی انجام می‌دم ل*ذت می‌برم کلاً هرچیزی که یواشکی انجام بشه لذتش بیشتره، راستی تو الان چرا اینجایی؟! یعنی چرا فرستادنت ارمنستان؟
-راستش یکم خرابکاری کردم سیروس واسه تنبیه فرستادم اینجا.
لورا سری تکون داد و گفت:
-امیدوارم دوست‌های خوبی برای هم بشیم! خب من برم دختر‌ها رو آماده کنم چند ساعت دیگه باید ج*ن*س‌ها رو جا به جا کنیم توهم آماده شو بیا بیرون. راستی اون سوپت رو بخور سرد شد! نگران نباش اون سوپ از گوشت گاو و سبزیجات پخته شده ما ارمنی‌ها غذای بد نمی‌خوریم!
این رو گفت و از اتاقم رفت بیرون!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا