کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_09

دکتر سلیمی زخمم رو تمیز کرد و پماد آنتی‌بیوتیک بهش زد و با باند استریل زخمم رو پانسمان کرد و گفت:
- این پماد رو میزارم اینجا هر روز دوبار به زخمت بزن و با باند استریل شده زخمت رو پانسمان کن.
-ممنونم دکتر فقط ممکنه من هاری بگیرم؟
دکتر خندید و گفت:
-نه نگران نباش الآن بهت آمپول میزنم.
دکتر آستین مانتوم رو بالا زد و آمپول رو از یه شیشه کوچیک پر کرد و چند لحظه بعد فرد کرد تو بازوم، بعد از اینکه آمپول رو تزریق کرد گفت:
- خب دخترم کار من دیگه تموم شد با اجازه‌ات من میرم مراقب خودت باش.
-خیلی ممنونم دکتر، اگه زحمتی نیست قبل از رفتن زخم پیشونی ساغر رو هم پانسمان کن.
دکتر چشمی گفت و از اتاقم رفت بیرون.
***
*ساغر*

ساعت نه شب بود و پشت یه درخت روبه روی در خروجی آسایشگاه ایستاده بودم منتظر دریا، دلم می‌خواست زود بیاد بیرون و کارش رو یک سره کنم دختره‌ی فاسد، بیست و شش سالش بیشتر نیست اما با این سن کمش جوری سیروس رو گرفته تو مشتش که نتونه جُم بخوره، هیچی نداره این دختره‌ی ع*و*ضی به جز یه خوشگلیه حال به‌هم‌زن و چشم‌های آبی، البته به سیروس هم جوری میرسه که سیروس حاضر نیست ولش کنه؛ چطور به خودش جرأت میده به من سیلی بزنه معلومه هنوز اون روی منو ندیده که همیچین غلطی کرد.
خیلی شورش رو در آورده و توی همه چیز دخالت می‌کنه همیشه آتیش بیار معرکه میشه و سیروس رو به جون ما می‌ندازه؛ "سیروس" واسه اونم دارم پیرمرد کفتار! قبل از رفتنم حال جفتشون رو می‌گیرم!
خیابون شلوغ بود و آدم های زیادی در حال رفت و آمد بودن.
برای اینکه کسی نشناستم ماسک و عینک‌طبی زده بودم.
من برای آدم کشتن نه یه کوچه‌ی تاریک می‌خواستم نه خلوت، من اگه می‌خواستم توی شلوغی جوری آدم می‌کشتم که حتی اون آدم خودشم بهم شک نکنه؛ توی همین افکار بودم که دیدم دریا داره با گوشی حرف می‌زنه و با خنده میاد بیرون، خودم رو کامل پشت تنه‌ی درخت مخفی کردم.
دریا از در آسایشگاه اومد بیرون و رفت سوار ماشینش شد.
یه بار دیگه ماسکم رو روی صورتم مرتب کردم و از پشت درخت اومدم بیرون، دریا ماشینش رو روشن کرد، سریع سوار ماشین شدم و روی صندلی جلو نشستم.
دریا با دیدنم تعجب کرد و گفت:
- تو دیگه کی هستی، چی می‌خوای؟
بدون حرف زدن باهاش قفل در رو زدم و درهای ماشین قفل شد تا دریا خواست واکنشی نشون بده که سوییچ ماشین رو در آوردم و نور گیر رو کشیدم.
پست‌فطرت از ترس نفس نفس میزد.
چاقوم رو از جیبم در آوردم و تا دریا دهنش رو باز کرد که جیغ بزنه، چاقو رو فرو کردم تو شکمش و در آوردم دوباره فرو کردم توی شکمش، مطمئن بودم می‌میره.
دریا از شدت درد صورتش مچاله شد و آروم آروم چشماشو بست؛ چاقوم رو از بدنش کشیدم بیرون و گذاشتم توی جیبم و شروع کردم به در آوردن طلا و جواهراتش.

کد:
دکتر سلیمی زخمم رو تمیز کرد و پماد آنتی‌بیوتیک بهش زد و با باند استریل زخمم رو پانسمان کرد و گفت:
- این پماد رو میزارم اینجا هر روز دوبار به زخمت بزن و با باند استریل شده زخمت رو پانسمان کن.
-ممنونم دکتر فقط ممکنه من هاری بگیرم؟
دکتر خندید و گفت:
-نه نگران نباش الآن بهت آمپول میزنم.
دکتر آستین مانتوم رو بالا زد و آمپول رو از یه شیشه کوچیک پر کرد و چند لحظه بعد فرد کرد تو بازوم، بعد از اینکه آمپول رو تزریق کرد گفت:
- خب دخترم کار من دیگه تموم شد با اجازه‌ات من میرم مراقب خودت باش.
-خیلی ممنونم دکتر، اگه زحمتی نیست قبل از رفتن زخم پیشونی ساغر رو هم پانسمان کن.
دکتر چشمی گفت و از اتاقم رفت بیرون.
***
*ساغر*

ساعت نه شب بود و پشت یه درخت روبه روی در خروجی آسایشگاه ایستاده بودم منتظر دریا، دلم می‌خواست زود بیاد بیرون و کارش رو یک سره کنم دختره‌ی فاسد، بیست و شش سالش بیشتر نیست اما با این سن کمش جوری سیروس رو گرفته تو مشتش که نتونه جُم بخوره، هیچی نداره این دختره‌ی ع*و*ضی به جز یه خوشگلیه حال به‌هم‌زن و چشم‌های آبی، البته به سیروس هم جوری میرسه که سیروس حاضر نیست ولش کنه؛ چطور به خودش جرأت میده به من سیلی بزنه معلومه هنوز اون روی منو ندیده که همیچین غلطی کرد. 
خیلی شورش رو در آورده و توی همه چیز دخالت می‌کنه همیشه آتیش بیار معرکه میشه و سیروس رو به جون ما می‌ندازه؛ "سیروس" واسه اونم دارم پیرمرد کفتار! قبل از رفتنم حال جفتشون رو می‌گیرم!
خیابون شلوغ بود و آدم های زیادی در حال رفت و آمد بودن.
برای اینکه کسی نشناستم ماسک و عینک‌طبی زده بودم. 
من برای آدم کشتن نه یه کوچه‌ی تاریک می‌خواستم نه خلوت، من اگه می‌خواستم توی شلوغی جوری آدم می‌کشتم که حتی اون آدم خودشم بهم شک نکنه؛ توی همین افکار بودم که دیدم دریا داره با گوشی حرف می‌زنه و با خنده میاد بیرون، خودم رو کامل پشت تنه‌ی درخت مخفی کردم.
دریا از در آسایشگاه اومد بیرون و رفت سوار ماشینش شد. 
یه بار دیگه ماسکم رو روی صورتم مرتب کردم و از پشت درخت اومدم بیرون، دریا ماشینش رو روشن کرد، سریع سوار ماشین شدم و روی صندلی جلو نشستم. 
دریا با دیدنم تعجب کرد و گفت:
- تو دیگه کی هستی، چی می‌خوای؟
بدون حرف زدن باهاش قفل در رو زدم و درهای ماشین قفل شد تا دریا خواست واکنشی نشون بده که سوییچ ماشین رو در آوردم و نور گیر رو کشیدم.
پست‌فطرت از ترس نفس نفس میزد.
چاقوم رو از جیبم در آوردم و تا دریا دهنش رو باز کرد که جیغ بزنه، چاقو رو فرو کردم تو شکمش و در آوردم دوباره فرو کردم توی شکمش، مطمئن بودم می‌میره.
دریا از شدت درد صورتش مچاله شد و آروم آروم  چشماشو بست؛ چاقوم رو از بدنش کشیدم بیرون و گذاشتم توی جیبم و شروع کردم به در آوردن طلا و جواهراتش.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_10

دریا یه دستبند ظریف و یه انگشتر داشت که سیروس براش خریده بود.
اینم از شانسِ مزخرف من که امشب زیاد طلاهاش رو نپوشیده.
سریع انگشتر و دستبندش رو در آوردم و گذاشتم تو کوله‌ پشتیم، چون دستکش پوشیده بودم خیالم راحت بود که اثر انگشتم جایی نمی‌مونه.
نگاهی به دریا انداختم که خون پیوسته داشت از شکمش خارج می‌شد، پوزخندی زدم و گفتم:
- توی فاسدِ ع*و*ضی باید با عذاب می‌مردی حیف این مرگ راحتی که برات رقم زدم.
کوله‌پشتیم رو برداشتم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم و درو بستم نگاهی به دور و برم انداختم بجز دوربین آسایشگاه دیگه این ورا دوربین نبود منم که ماسک و عینک داشتم پس قیافم رو کسی تشخیص نمی‌داد؛ از تو عابر پیاده آروم آروم رفتم و بعد از اینکه حسابی از آسایشگاه دور شدم یه تاکسی گرفتم و آدرس عمارت رو دادم.
کمی بعد رسیدم در ن*زد*یک*ی عمارت و به راننده گفتم نگه داره، تاکسی ایستاد و بعد از اینکه کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم.
عینک طبیم رو درست کردم و ماسکم رو بالاتر کشیدم جوری که نگهبان های عمارت نشناسنم از جلوی عمارت رد شدم و رفتم پشت عمارت؛ اونجا دوربین نداشت فقط دو تا نگهبان اسکول داشت که قبلاً باهاشون هماهنگ کرده بودم.
به در پشتی که رسیدم نگهبان‌ها اومدن سمتم و گفتن:
- اومدین خانوم؟!
-امشب کی از این در رفت بیرون؟
نگهبان‌ها با هم خندیدن و گفتن:
- هیشکی! ما که کسی رو ندیدیم.
خندیدم و دست کردم توی کوله‌م و دستبند طلا رو برداشتم و گرفتم جلوشون! نگهبان‌ها با خوشحالی تا خواستن دستبند رو بگیرن که دستم رو مشت کردم و گفتم:
-اگه فقط سیروس خان بو ببره که من امشب از این عمارت رفتم بیرون، من خودم شماها رو می‌کشم می‌دونین که این‌کار رو می‌کنم.
-خیالتون راحت باشه سیروس خان هیچی نمی‌فهمه.
دستبند رو دادم بهشون و گفتم:
-بفروشین پولش رو باهم تقسیم کنین.
نگهبانها با خوشحالی چشمی گفتن و در رو باز کردن.
وارد عمارت شدم و همون شال‌هایی که قبلاً به هم گره زده بودم و بسته بودم به نرده‌های بالکن رو گرفتم و آروم از دیوار بالا رفتم، اگه از در پشتی می‌رفتم خدمه ها حتما منو می‌دیدن.
به بالکن که رسیدم شالها رو باز کردم و رفتم توی اتاقم، از اینکه کارم رو به خوبی انجام داده بودم لبخند رضایت نشست رو لبام!
بالأخره تونستم از شر این دختره‌ی بی‌شرف خلاص بشم، دیگه بدجور موی دماغم شده بود. کندمش! ولی قبل از اینکه برم ارمنستان باید این دوتا نگهبان رو هم بکشم چون اینایی که بخاطر یه دستبند سیروس رو به من فروختن دیگه مورد اعتماد نیستن و قطعاً بخاطر پولِ بیشتر کارهای بدتری می‌کنن! پس باید اینا هم برن به درک اونم به وقتش.
می‌دونم چیکار کنم.
از توی کوله‌ام چاقوم رو در آوردم و خون‌های روش و تمیز کردم و گذاشتم توی کمدم، انگشتر طلای دریا رو هم برداشتم و لمسش کردم خوشگل بود و قیمتی!به محض اینکه برسم ارمنستان می‌فروشمش! باز با یاد آوری رفتنم، قلبم گرفت، خیلی برام سخته از ملودی و هاتف جدا بشم و برم توی غربت اما خب هرچی فکر می‌کنم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که رفتنم رو کنسل کنه اون سیروسِ کفتار صفت، هیچ وقت از تصمیمش برنمی‌گرده.
اگه پول داشتم اگه خونواده داشتم یه روز هم اینجا نمی‌موندم اما نه مکان دارم نه پول دارم که بخوام از اینجا برم، این انگشتر هم که پولش آنچنانی نمی‌شه که بخوام یه زندگی رو باهاش بسازم!

کد:
دریا یه دستبند ظریف و یه انگشتر داشت که سیروس براش خریده بود. 
اینم از شانسِ مزخرف من که امشب زیاد طلاهاش رو نپوشیده.
سریع انگشتر و دستبندش رو در آوردم و گذاشتم تو کوله‌ پشتیم، چون دستکش پوشیده بودم خیالم راحت بود که اثر انگشتم جایی نمی‌مونه. 
نگاهی به دریا انداختم که خون پیوسته داشت از شکمش خارج می‌شد، پوزخندی زدم و گفتم:
- توی فاسدِ ع*و*ضی باید با عذاب می‌مردی حیف این مرگ راحتی که برات رقم زدم.
کوله‌پشتیم رو برداشتم و  با احتیاط از ماشین پیاده شدم و درو بستم نگاهی به دور و برم انداختم بجز دوربین آسایشگاه دیگه این ورا دوربین نبود منم که ماسک و عینک داشتم پس قیافم رو کسی تشخیص نمی‌داد؛ از تو عابر پیاده آروم آروم رفتم و بعد از اینکه حسابی از آسایشگاه دور شدم یه تاکسی گرفتم و آدرس عمارت رو دادم.
کمی بعد رسیدم در ن*زد*یک*ی عمارت و به راننده گفتم نگه داره، تاکسی ایستاد و بعد از اینکه کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم. 
عینک طبیم رو درست کردم و ماسکم رو بالاتر کشیدم جوری که نگهبان های عمارت نشناسنم از جلوی عمارت رد شدم و رفتم پشت عمارت؛ اونجا دوربین نداشت فقط دو تا نگهبان اسکول داشت که قبلاً باهاشون هماهنگ کرده بودم. 
به در پشتی که رسیدم نگهبان‌ها اومدن سمتم و گفتن:
- اومدین خانوم؟!
-امشب کی از این در رفت بیرون؟
نگهبان‌ها با هم خندیدن و گفتن:
- هیشکی! ما که کسی رو ندیدیم.
خندیدم و دست کردم توی کوله‌م و دستبند طلا رو برداشتم و گرفتم جلوشون! نگهبان‌ها با خوشحالی تا خواستن دستبند رو بگیرن که  دستم رو مشت کردم و گفتم:
-اگه فقط سیروس خان بو ببره که من امشب از این عمارت رفتم بیرون، من خودم شماها رو می‌کشم می‌دونین که این‌کار رو می‌کنم.
-خیالتون راحت باشه سیروس خان هیچی نمی‌فهمه.
دستبند رو دادم بهشون و گفتم:
-بفروشین پولش رو باهم تقسیم کنین.
نگهبانها با خوشحالی چشمی گفتن و در رو باز کردن. 
وارد عمارت شدم و همون شال‌هایی که قبلاً به هم گره زده بودم و بسته بودم به نرده‌های بالکن رو گرفتم و آروم از دیوار بالا رفتم، اگه از در پشتی می‌رفتم خدمه ها حتما منو می‌دیدن.
به بالکن که رسیدم شالها رو باز کردم و رفتم توی اتاقم، از اینکه کارم رو به خوبی انجام داده بودم لبخند رضایت نشست رو لبام! 
بالأخره تونستم از شر این دختره‌ی بی‌شرف خلاص بشم، دیگه بدجور موی دماغم شده بود. کندمش! ولی قبل از اینکه برم ارمنستان باید این دوتا نگهبان رو هم بکشم چون اینایی که بخاطر یه دستبند سیروس رو به من فروختن دیگه مورد اعتماد نیستن و قطعاً بخاطر پولِ بیشتر کارهای بدتری می‌کنن! پس باید اینا هم برن به درک اونم به وقتش. 
می‌دونم چیکار کنم.
از توی کوله‌ام چاقوم رو در آوردم و خون‌های روش و تمیز کردم و گذاشتم توی کمدم، انگشتر طلای دریا رو هم برداشتم و لمسش کردم خوشگل بود و قیمتی!به محض اینکه برسم ارمنستان می‌فروشمش! باز با یاد آوری رفتنم، قلبم گرفت، خیلی برام سخته از ملودی و هاتف جدا بشم و برم توی غربت اما خب هرچی فکر می‌کنم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که رفتنم رو کنسل کنه اون سیروسِ کفتار صفت، هیچ وقت از تصمیمش برنمی‌گرده. 
اگه پول داشتم اگه خونواده داشتم یه روز هم اینجا نمی‌موندم اما نه مکان دارم نه پول دارم که بخوام از اینجا برم، این انگشتر هم که پولش آنچنانی نمی‌شه که بخوام یه زندگی رو باهاش بسازم!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_11

لعنت به این زندگی‌ای که دارم!
کاش منم تو این سن مثل بقیه‌ی دخترها درس می‌خوندم و دانشگاه می‌رفتم ای‌کاش یه خونواده داشتم که الان اسیر دست سیروس نبودم!!
ای‌کاش؛ به خودم اومدم دیدم چشمام لبریز از اشکه، اشکام و پاک کردم و مثل همیشه به خودم گفتم اینم می‌گذره اما خوب می‌دونستم چیزی که می‌گذره فقط عمرمه.
آه کشیدم تا کم شه دردهای دلم!لبخند زدم تا بگذرم و فراموش کنم سختی‌هایی که کشیدم ولی به سختی‌های زندگیم مدیونم اگه نبودن قوی نمی‌شدم!!
کمی بعد انگشتر رو قایم کردم و وارد حموم اتاقم شدم، آب سرد رو باز کردم و توی وان دراز کشیدم.
واقعا توی این گرمای تابستون دوش آب سرد خیلی می‌چسبه؛ بعد از اینکه دوش گرفتم اومدم بیرون لباسم و پوشیدم موهای بلندم رو سشوار کشیدم و بستم.
روی زخم پیشونیمم چسب زدم و از اتاقم خارج شدم.
رفتم سمت اتاق ملودی و چند تقه به در زدم و وارد اتاقش شدم، ملودی رو تخت دراز کشیده بود و همون‌طوری لیوان نوشیدنیش رو سر می‌کشید، واقعاً هیچی مثل سیگار کشیدن و نو*شی*دنی خوردن نمی‌تونست حالش رو خوب کنه، اما من با آهنگ آروم می‌شدم! نمیدونم شایدم سیگار!! ملودی تا چشمش بهم خورد خواست پاشه بشینه که زود دستش رو گرفتم و گفتم
-نمی‌خواد راحت باش،
ملودی لیوان نوشیدنیش رو کنار گذاشت! روی تخت کنارش نشستم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:
- چرا انقدر دکتر در اتاقت رو کوبید در و براش باز نکردی؟! می‌خواست زخمت رو پانسمان کنه! خیلی لجبازی ساغر!
پس وقتی من نبودم دکتر اومده در اتاقم رو زده! سریع جواب دادم:
- من حالم خوب بود می‌خواستم تنها باشم می‌دونی که تنهایی آرومم می‌کنه واسه همین در رو باز نکردم.
- شام هم که نیومدی بخوری البته من همین‌جا خوردم پایین نرفتم! منکه حالا پام چُلاق شده نمی‌تونم، خودت پاشو خاتون رو صدا بزن برات شام بیاره.
-نمی‌خواد میل ندارم ملودی، اینا رو ول کن بگو زخمت چطوره؟
- دردش کمتر شده، فقط می‌سوزه.
- مگه سگ قلاده نبود؟
-آره ولی قلاده رو پاره کرد مثله گرگ بهم حمله کرد منم نامردی نکردم کشتمش!
واقعا کشتیش هاتف اگه بدونه چی؟! میدونی که خیلی رو سگاش حساسه!
- میدونه. بهش گفتم! اصن حقشه تا اون باشه دیگه جایی که من رفت و آمد دارم سگ نبنده ناراحت هم میشه بشه به کتفم!
یهو هاتف اومد داخل و گفت:
- پس به کتفت آره؟
و بعد از این حرفش اومد سمت ملودی و دستشو برد سمت پلوهاش تا قلقلکش بده.
ملودی با عصبانیت گفت:
- هاتف سمتم نیا!
اما همین‌که هاتف انگشتاش رو رو ی پهلوهاش کشید شروع کرد به خندیدن! هاتف قلقلکش می‌داد ملودی هم می‌خندید و فحشش میداد منم از کارهاشون خنده‌م گرفته بود. چند لحظه بعد هاتف دست از قلقلک دادنِ ملودی که تا مرز خیس کردن رفته بود، کشید و گفت:
- حالت جا اومد؟
-حیف که پام چلاقه وگرنه از خشتک آویزونت می‌کردم.
-این باشه تلافی کشتن سگم و انداختنم توی استخر تازه دلم به حالت سوخت پات زخمیه وگرنه جوری قلقلکت می‌دادم شلوارت رو خیس کنی!
اینو که گفت سه تایی باهم زدیم زیر خنده! چند لحظه بعد هاتف که انگار تازه متوجه‌ی صورتم شده بود گفت:
-عه ساغر؟! پیشونیت چی شده؟
- شاهکارهای سیروس خانه.
تا هاتف خواست حرفی بزنه که در اتاق ملودی باز شد و سیروس با اخم اومد داخل و گفت:
- ببینم شما خبری از دریا دارین؟
صورتمو چرخوندم و حرفی نزدم که ملودی گفت:
-سراغ عزیز کرده تو از ما می‌گیری؟
-یه کلام پرسیدم خبری ازش دارین یا نه چرا چرت و پرت تحویلم میدین؟
- نه خیر نداریم!
- هاتف بیا بیرون کارت دارم.
این و گفت و رفت بیرون هاتف هم به دنبالش رفت، خیلی اضطراب داشتم از اینکه وقتی سیروس بفهمه دریا مرده چه واکنشی نشون میده چون همیشه سیروس عادت داره عصبانیتش رو سر زیر دستاش خالی کنه! کاش به خیر بگذره شر اون فاسد چشم آبی.
نگاهی به ملودی انداختم و گفتم:
-من میرم بخوابم ملودی.
-هنوز ساعت دهه! بشین یکم نو*شی*دنی بخوریم.
-نه خوابم میاد امروز روز خسته کننده‌ای بود برام شب بخیر.
ملودی شب بخیری گفت و من از اتاقش خارج شدم و رفتم توی اتاق خودم.
اون لباس‌هایی که موقع رفتن به بیرون پوشیده بودمشون رو قیچی کردم و ریختم سطل زباله و کیسه زباله رو بستم و خاتون رو صدا زدم اومد زباله ها رو برد بیرون.
عینکمم شکستم و ماسک رو هم پاره کردم، نباید هیچی از رد جرم باقی می‌موند؛ بعد از اینکه اتاقم رو مرتب کردم و مورد‌های مشکوک رو از بین بردم روی تخت دراز کشیدم و با آهنگهای هیپ هاپ خوابم برد.

کد:
لعنت به این زندگی‌ای که دارم!
کاش منم تو این سن مثل بقیه‌ی دخترها درس می‌خوندم و دانشگاه می‌رفتم ای‌کاش یه خونواده داشتم که الان اسیر دست سیروس نبودم!! 
ای‌کاش؛ به خودم اومدم دیدم چشمام لبریز از اشکه، اشکام و پاک کردم و مثل همیشه به خودم گفتم اینم می‌گذره اما خوب می‌دونستم چیزی که می‌گذره فقط عمرمه. 
آه کشیدم تا کم شه دردهای دلم!لبخند زدم تا بگذرم و فراموش کنم سختی‌هایی که کشیدم ولی به سختی‌های زندگیم مدیونم اگه نبودن قوی نمی‌شدم!!
کمی بعد انگشتر رو قایم کردم و وارد حموم اتاقم شدم، آب سرد رو باز کردم و توی وان دراز کشیدم.
واقعا توی این گرمای تابستون دوش آب سرد خیلی می‌چسبه؛ بعد از اینکه دوش گرفتم اومدم بیرون لباسم و پوشیدم موهای بلندم رو سشوار کشیدم و بستم.
روی زخم پیشونیمم چسب زدم و از اتاقم خارج شدم.
رفتم سمت اتاق ملودی و چند تقه به در زدم و وارد اتاقش شدم، ملودی رو تخت دراز کشیده بود و همون‌طوری لیوان نوشیدنیش رو سر می‌کشید، واقعاً هیچی مثل سیگار کشیدن و نو*شی*دنی خوردن نمی‌تونست حالش رو خوب کنه، اما من با آهنگ آروم می‌شدم! نمیدونم شایدم سیگار!! ملودی تا چشمش بهم خورد خواست پاشه بشینه که زود دستش رو گرفتم و گفتم 
-نمی‌خواد راحت باش، 
ملودی لیوان نوشیدنیش رو کنار گذاشت! روی تخت کنارش نشستم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:
- چرا انقدر دکتر در اتاقت رو کوبید در و براش باز نکردی؟! می‌خواست زخمت رو پانسمان کنه! خیلی لجبازی ساغر!
پس وقتی من نبودم دکتر اومده در اتاقم رو زده! سریع جواب دادم:
- من حالم خوب بود می‌خواستم تنها باشم می‌دونی که تنهایی آرومم می‌کنه واسه همین در رو باز نکردم.
- شام هم که نیومدی بخوری البته من همین‌جا خوردم پایین نرفتم! منکه حالا پام چُلاق شده نمی‌تونم، خودت پاشو خاتون رو صدا بزن برات شام بیاره.
-نمی‌خواد میل ندارم ملودی، اینا رو ول کن بگو زخمت چطوره؟
- دردش کمتر شده، فقط می‌سوزه.
- مگه سگ قلاده نبود؟
-آره ولی قلاده رو پاره کرد مثله گرگ بهم حمله کرد منم نامردی نکردم کشتمش!
واقعا کشتیش هاتف اگه بدونه چی؟! میدونی که خیلی رو سگاش حساسه!
- میدونه. بهش گفتم! اصن حقشه تا اون باشه دیگه جایی که من رفت و آمد دارم سگ نبنده ناراحت هم میشه بشه به کتفم!
یهو هاتف اومد داخل و گفت:
- پس به کتفت آره؟
و بعد از این حرفش اومد سمت ملودی و دستشو برد سمت پلوهاش تا قلقلکش بده. 
ملودی با عصبانیت گفت:
- هاتف سمتم نیا!
اما همین‌که هاتف انگشتاش رو رو ی پهلوهاش کشید شروع کرد به خندیدن! هاتف قلقلکش می‌داد ملودی هم می‌خندید و فحشش میداد منم از کارهاشون خنده‌م گرفته بود. چند لحظه بعد هاتف دست از قلقلک دادنِ ملودی که تا مرز خیس کردن رفته بود، کشید و گفت:
- حالت جا اومد؟
-حیف که پام چلاقه وگرنه از خشتک آویزونت می‌کردم.
-این باشه تلافی کشتن سگم و انداختنم توی استخر تازه دلم به حالت سوخت پات زخمیه وگرنه جوری قلقلکت می‌دادم شلوارت رو خیس کنی!
اینو که گفت سه تایی باهم زدیم زیر خنده! چند لحظه بعد هاتف که انگار تازه متوجه‌ی صورتم شده بود گفت:
-عه ساغر؟! پیشونیت چی شده؟
-  شاهکارهای سیروس خانه.
تا هاتف خواست حرفی بزنه که در اتاق ملودی باز شد و سیروس با اخم اومد داخل و گفت:
- ببینم شما خبری از دریا دارین؟
صورتمو چرخوندم و حرفی نزدم که ملودی گفت:
-سراغ عزیز کرده تو از ما می‌گیری؟
-یه کلام پرسیدم خبری ازش دارین یا نه چرا چرت و پرت تحویلم میدین؟
- نه خیر نداریم!
- هاتف بیا بیرون کارت دارم.
این و گفت و رفت بیرون هاتف هم به دنبالش رفت، خیلی اضطراب داشتم از اینکه وقتی سیروس بفهمه دریا مرده چه واکنشی نشون میده چون همیشه سیروس عادت داره عصبانیتش رو سر زیر دستاش خالی کنه! کاش به خیر بگذره شر اون فاسد چشم آبی.
نگاهی به ملودی انداختم و گفتم:
-من میرم بخوابم ملودی.
-هنوز ساعت دهه! بشین یکم نو*شی*دنی بخوریم.
-نه خوابم میاد امروز روز خسته کننده‌ای بود برام شب بخیر.
ملودی شب بخیری گفت و من از اتاقش خارج شدم و رفتم توی اتاق خودم.
اون لباس‌هایی که موقع رفتن به بیرون پوشیده بودمشون رو قیچی کردم و ریختم سطل زباله و کیسه زباله رو بستم و خاتون رو صدا زدم اومد زباله ها رو برد بیرون. 
عینکمم شکستم و ماسک رو هم پاره کردم، نباید هیچی از رد جرم باقی می‌موند؛ بعد از اینکه اتاقم رو مرتب کردم و مورد‌های مشکوک رو از بین بردم روی تخت دراز کشیدم و با آهنگهای هیپ هاپ خوابم برد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲

*دانای کل*

سیروس توی هال ایستاد و رو به هاتف گفت:
-از سر شب تا الان هیچ خبری از دریا ندارم زنگ هم میزنم تلفنش رو جواب نمیده قرار بود بره آسایشگاه به مادرش سر بزنه اما تا الان خبری ازش نیست می‌خوام تو و افرادت برین وجب به وجب شهر رو بگردین و پیداش کنین.
- چشم!
- دست خالی برنگردی هاتف.
هاتف چشمی گفت و از عمارت رفت بیرون، رو به افرادش گفت:
- دریا خانوم گم شده هر کدوم برین یه منطقه‌ای از شهر رو بگردین.
بعد شماره پلاک ماشینِ دریا رو به همه داد و افرادش با ماشین هاشون از عمارت خارج شدن.
هاتف نشست توی ماشین و به شاهرخ گفت که باهاش بره؛ شاهرخ و هاتف حرکت کردن و از عمارت خارج شدن!.
چون دریا قرار بود بره آسایشگاه، هاتف اولین مکانی رو که برای گشتن انتخاب کرد آسایشگاه بود.
نیم‌ساعت بعد جلوی آسایشگاه ایستادن و با دیدن ماشینِ دریا هر دو با خوشحالی از ماشین پیاده شدن و رفتن سمت ماشینش.
همین‌که در ماشین رو باز کردن با دیدن ب*دن بی‌جون دریا و رد خون روی شکمش شوکه شدن. هاتف دستش رو روی نبض گر*دن دریا گذاشت و متوجه شد داره خیلی کند میزنه.
با استرس رو به شاهرخ گفت:
-هنوز زنده‌ست!
بعد از این حرفش دریا رو روی دستاش بلند کرد و گذاشتش رو صندلی های عقب ماشین خودش.
نشست پشت رول و شاهرخ هم نشست کنارش و با سرعت سمت بیمارستان حرکت کرد.
***
*عماد*

با صداهای مبهمی که می‌شنیدم چشمامو آروم باز کردم و به جز تاریکی مطلق چیز دیگری ندیدم.
حس می‌کردم کسی داره صدام میزنه، یه صدای مردونه بود که آهسته صدام میزد و اسمم رو به ز*ب*ون می‌آورد صورتم خیس عرق شده بود.
بالشتم رو به بالشت بابا نزدیک کردم و دستمو انداختم روی س*ی*نه‌ش.
باز حس کردم کسی داره اسمم رو صدا میزنه، آب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم بی توجه بهش بخوابم، صورتم از ترس خیس عرق شده بود دستم رو از روی س*ی*نه‌ بابا برداشتم و کشیدم توی صورتم که بوی خون به مشامم رسید.
ترس و وحشت بدنم رو فرا گرفت، قلبم داشت به شدت خودش رو به س*ی*نه‌م می‌کوبید! تو دلم دعا می‌کردم که فقط توهم زده باشم؛ آروم بابا رو صدا زدم و تکونش دادم اما بابا هیچی نگفت!
باز هم با دستای کوچیکم بابا رو تکون دادم اما باز هم صدایی نشنیدم ترس تو تک تک سلول‌های تنم رخنه کرده بود و بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود.
پتو رو از روم کنار زدم و از جام بلند شدم چند بار به در و دیوار خوردم تا بالأخره دستم روی کلید برق رفت و کلید رو فشردم و اتاق روشن شد! با چیزی که دیدم نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد و زبونم از ترس بند اومد.
نه!! باورم نمی‌شد باورم نمی‌شد این جسمی که غرق در خونه بابام باشه.
گلوی بابام بریده شده بود و انقدر خون از دست داده بود که خون‌های زیر گلوش خشک شده بود، زانوهام سست شد و افتادم روی زمین.
نه می‌تونستم گریه کنم نه جیغ بزنم فقط مات و مبهوت چشم دوخته بودم به بابام که در خون غوطه ور بود!!
باورم نمی‌شد آخرین فرد زندگیمم از دست دادم؛ همین‌طور که داشتم بابا رو با حیرت نگاه می‌کردم باز هم همون صدای مردونه رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد گوشام رو گرفتم که صداشو نشنوم اما با چیزی که دیدم شوکه شدم.
باز هم همون کلاه مردونه‌ی لبه دار که لبه‌ش خونی شده بود و کنار جسد بابا افتاده بود!
درست مثل همون کلاهی بود که چند ماه پیش کنار اون جسد دیده بودم.
باز اون صدا رو شنیدم باز چشمام روی کلاه خونی ثابت موند باز اون صدا بلندتر شد و اسمم رو صدا زد، گوشام رو گرفتم و محکم فریادی کشیدم
ناگهان از خواب پریدم!!
صورتم غرق عرق شده بود و گلوم از تشنگی خشک شده بود.
لوستر کنارم رو روشن کردم و لیوان آب روی میز رو برداشتم و سر کشیدم.
نمی‌دونم چرا هر شب دارم کابوس می‌بینم چرا نمی‌تونم یه شب راحت بخوابم چرا این کابوس ها دست از سرم بر نمی‌دارن؛ اما یه صدایی بهم گفت اینا که کابوس نیست اینا یه تیکه از واقعیت زندگیته که توی بیداری لحظه به لحظه‌ش رو زندگی کردی.

کد:
*دانای کل*

سیروس توی هال ایستاد و رو به هاتف گفت:
-از سر شب تا الان هیچ خبری از دریا ندارم زنگ هم میزنم تلفنش رو جواب نمیده قرار بود بره آسایشگاه به مادرش سر بزنه اما تا الان خبری ازش نیست می‌خوام تو و افرادت برین وجب به وجب شهر رو بگردین و پیداش کنین.
- چشم!
- دست خالی برنگردی هاتف.
هاتف چشمی گفت و از عمارت رفت بیرون، رو به افرادش گفت:
- دریا خانوم گم شده هر کدوم برین یه منطقه‌ای از شهر رو بگردین.
بعد شماره پلاک ماشینِ دریا رو به همه داد و افرادش با ماشین هاشون از عمارت خارج شدن. 
هاتف نشست توی ماشین و به شاهرخ گفت که باهاش بره؛ شاهرخ و هاتف حرکت کردن و از عمارت خارج شدن!. 
چون دریا قرار بود بره آسایشگاه، هاتف اولین مکانی رو که برای گشتن انتخاب کرد آسایشگاه بود.
نیم‌ساعت بعد جلوی آسایشگاه ایستادن و با دیدن ماشینِ دریا هر دو با خوشحالی از ماشین پیاده شدن و رفتن سمت ماشینش. 
همین‌که در ماشین رو باز کردن با دیدن ب*دن بی‌جون دریا و رد خون روی شکمش شوکه شدن. هاتف دستش رو روی نبض گر*دن دریا گذاشت و متوجه شد داره خیلی کند میزنه. 
با استرس رو به شاهرخ گفت:
-هنوز زنده‌ست!
بعد از این حرفش دریا رو روی دستاش بلند کرد و گذاشتش رو صندلی های عقب ماشین خودش. 
نشست پشت رول و شاهرخ هم نشست کنارش و با سرعت سمت بیمارستان حرکت کرد.
***
*عماد*

با صداهای مبهمی که می‌شنیدم چشمامو آروم باز کردم و به جز تاریکی مطلق چیز دیگری ندیدم. 
حس می‌کردم کسی داره صدام میزنه، یه صدای مردونه بود که آهسته صدام میزد و اسمم رو به ز*ب*ون می‌آورد صورتم خیس عرق شده بود.
بالشتم رو به بالشت بابا نزدیک کردم و دستمو انداختم روی س*ی*نه‌ش.
باز حس کردم کسی داره اسمم رو صدا میزنه،  آب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم بی توجه بهش بخوابم، صورتم از ترس خیس عرق شده بود دستم رو از روی س*ی*نه‌ بابا برداشتم و کشیدم توی صورتم که بوی خون به مشامم رسید.
ترس و وحشت بدنم رو فرا گرفت، قلبم داشت به شدت خودش رو به س*ی*نه‌م می‌کوبید! تو دلم دعا می‌کردم که فقط توهم زده باشم؛ آروم بابا رو صدا زدم و تکونش دادم اما بابا هیچی نگفت! 
باز هم با دستای کوچیکم بابا رو تکون دادم اما باز هم صدایی نشنیدم ترس تو تک تک سلول‌های تنم رخنه کرده بود و بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود. 
پتو رو از روم کنار زدم و از جام بلند شدم چند بار به در و دیوار خوردم تا بالأخره دستم روی کلید برق رفت و کلید رو فشردم و اتاق روشن شد! با چیزی که دیدم نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد و زبونم از ترس بند اومد.
نه!! باورم نمی‌شد باورم نمی‌شد این جسمی که غرق در خونه بابام باشه.
گلوی بابام بریده شده بود و انقدر خون از دست داده بود که خون‌های زیر گلوش خشک شده بود، زانوهام سست شد و افتادم روی زمین.
نه می‌تونستم گریه کنم نه جیغ بزنم فقط مات و مبهوت چشم دوخته بودم به بابام که در خون غوطه ور بود!! 
باورم نمی‌شد آخرین فرد زندگیمم از دست دادم؛ همین‌طور که داشتم بابا رو با حیرت نگاه می‌کردم باز هم همون صدای مردونه رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد گوشام رو گرفتم که صداشو نشنوم اما با چیزی که دیدم شوکه شدم.
باز هم همون کلاه مردونه‌ی لبه دار که لبه‌ش خونی شده بود و کنار جسد بابا افتاده بود! 
درست مثل همون کلاهی بود که چند ماه پیش کنار اون جسد دیده بودم. 
باز اون صدا رو شنیدم باز چشمام روی کلاه خونی ثابت موند باز اون صدا بلندتر شد و اسمم رو صدا زد، گوشام رو گرفتم و محکم فریادی کشیدم
ناگهان از خواب پریدم!!
صورتم غرق عرق شده بود و گلوم از تشنگی خشک شده بود.
لوستر کنارم رو روشن کردم و لیوان آب روی میز رو برداشتم و سر کشیدم. 
نمی‌دونم چرا هر شب دارم کابوس می‌بینم چرا نمی‌تونم یه شب راحت بخوابم چرا این کابوس ها دست از سرم بر نمی‌دارن؛ اما یه صدایی بهم گفت اینا که کابوس نیست اینا یه تیکه از واقعیت زندگیته که توی بیداری لحظه به لحظه‌ش رو زندگی کردی.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_13

*سیروس*

با عصبانیت برای بار صدم توی اتاق قدم رو رفتم و بعد از کشیدن‌یه پک از سیگارم گفتم:
- زمان زیادی گذشته چرا به هوش نمیاد؟ اینا دیگه چه دکترایی هستن، بدرد لای جرز می‌خورن. تا الان نتونستن‌یه بیمار زخم خورده رو خوب کنن!
هاتف نگاهی عمیق بهم کرد و گفت:
- انگشتت که نبریده، چاقو تو شکمش خورده! دکتر گفت طول می‌کشه ولی به هوش میاد، بازم خداروشکر که خطر رفع شد.
-آخ فقط بفهمم کیه بفهمم کدوم توله سگی دریام رو به این روز انداخته با عذاب جونش رو می‌گیرم، زنده زنده پوستش رو قلفتی می‌کَنم.
هاتف دستش رو توی موهاش فرو کرد و حرفی نزد. همین لحظه دکتر وارد اتاق شد و به سمت تخت دریا رفت که با عصبانیت رو به بهش گفتم:
- چرا به هوش نمیاد؟
دکتر همون‌طور که آمپول رو توی سِرُم تزریق می‌کرد گفت:
- آقای صامت، گفتم که خانم‌تون خیلی خون ازش رفته و شما دیر رسوندینش بیمارستان خدارو شکر کنید که تونستیم با اون وضعش نجاتش بدیم الانم خودتون رو ناراحت نکنین، یکم دیگه دندون رو جیگر بذارین به هوش میاد.
با اخم غلیظی صورتم رو از دکتر برگردوندم و چیزی نگفتم، از خشم و عصبانیت خونم به جوش اومده بود. دکتر آمپول رو که توی سرم تزریق کرد، انداختش توی سطل زباله و خطاب بهم گفت:
- لطفاً توی اتاق بیمارتون سیگار نکشید!
بعد از گفتن این حرف، از اتاق رفت بیرون. بدون هیچ حرفی سیگار برگم و انداختم روی زمین و با کفشم لهش کردم؛ همین لحظه، مامور پلیس اومد توی اتاق و بعد از سلام کردن گفت:
- مسئولین بیمارستان اطلاع دادن که بیمار شما رو با چاقو زدن درسته؟
-بله دیشب با چاقو زدنش.
-ساعت چند بود، لطفاً کامل توضیح بدین.
- ساعت نُه از خونه خارج شد می‌خواست بره به مادرش توی آسایشگاه سر بزنه، چند ساعت بعد که نتونستم باهاش تماس بگیرم نگرانش شدم وقتی که پسرم و فرستادم دنبالش آسایشگاه، دیده که توی ماشینشه و داره خونریزی می‌کنه!
- شما چه نسبتی با این خانم دارین؟
-همسرشم.
مأمور پلیس با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد از یادداشت کردن‌یه چیزایی توی دفترچه‌ش گفت:
- شما به کسی مشکوک نیستین؟
- نه، فقط امروز متوجه شدم طلا و جواهراتی که موقع خارج شدن از خونه پوشیده بود، همراهش نیست.
- احتمالاً مورد زور‌گیری بوده! لطفاً آدرس اون آسایشگاه و شماره تلفنتون رو بدین، ما دوربین‌های آسایشگاه و اون خیابون رو چک می‌کنیم اگه موردی بود حتماً با شما تماس می‌گیریم مطمئن باشین هیچ جرمی بی‌جواب نمی‌مونه.
تشکری کردم و هاتف شماره تلفن و آدرس رو نوشت و داد به مأور پلیس و مأمور بعد از خدافظی از اتاق خارج شد؛ نگاهی به هاتف انداختم و گفتم:
-عجب‌گیری کردیم، از‌یه طرف‌امشب تولد توعه و من کلی مهمون دعوت کردم ابویونا هم عصر می‌رسه تهران، از‌یه طرف هم وضعیت دریا اینطوریه!
-خب اگه میشه تولد منو کنسل کنید!
-نه نمی‌شه اون همه مهمون دعوت کردم، دوستام نمی‌گن چرا سیروس خان تولد‌یه دونه پسرش رو عقب انداخت! ؟ ابویونا هم که داره از دبی میاد واسه تولدِ تو، اصلاً نمی‌شه‌امشب باید حتماً تولدت برگزار بشه.
-خب شما اینجا بمونید پیش دریا خانم من خودم کار‌ها رو ردیف می‌کنم.
- نمی‌خواد تو اینجا بمون من میرم عمارت و زود برمی‌گردم.
این و گفتم و از اتاق خارج شدم!

کد:
*سیروس*

با عصبانیت برای بار صدم توی اتاق قدم رو رفتم و بعد از کشیدن‌یه پک از سیگارم گفتم:
- زمان زیادی گذشته چرا به هوش نمیاد؟ اینا دیگه چه دکترایی هستن، بدرد لای جرز می‌خورن. تا الان نتونستن‌یه بیمار زخم خورده رو خوب کنن!
هاتف نگاهی عمیق بهم کرد و گفت:
- انگشتت که نبریده، چاقو تو شکمش خورده! دکتر گفت طول می‌کشه ولی به هوش میاد، بازم خداروشکر که خطر رفع شد.
-آخ فقط بفهمم کیه بفهمم کدوم توله سگی دریام رو به این روز انداخته با عذاب جونش رو می‌گیرم، زنده زنده پوستش رو قلفتی می‌کَنم.
هاتف دستش رو توی موهاش فرو کرد و حرفی نزد. همین لحظه دکتر وارد اتاق شد و به سمت تخت دریا رفت که با عصبانیت رو به بهش گفتم:
- چرا به هوش نمیاد؟
دکتر همون‌طور که آمپول رو توی سِرُم تزریق می‌کرد گفت:
- آقای صامت، گفتم که خانم‌تون خیلی خون ازش رفته و شما دیر رسوندینش بیمارستان خدارو شکر کنید که تونستیم با اون وضعش نجاتش بدیم الانم خودتون رو ناراحت نکنین، یکم دیگه دندون رو جیگر بذارین به هوش میاد.
با اخم غلیظی صورتم رو از دکتر برگردوندم و چیزی نگفتم، از خشم و عصبانیت خونم به جوش اومده بود. دکتر آمپول رو که توی سرم تزریق کرد، انداختش توی سطل زباله و خطاب بهم گفت:
- لطفاً توی اتاق بیمارتون سیگار نکشید!
بعد از گفتن این حرف، از اتاق رفت بیرون. بدون هیچ حرفی سیگار برگم و انداختم روی زمین و با کفشم لهش کردم؛ همین لحظه، مامور پلیس اومد توی اتاق و بعد از سلام کردن گفت:
- مسئولین بیمارستان اطلاع دادن که بیمار شما رو با چاقو زدن درسته؟
-بله دیشب با چاقو زدنش.
-ساعت چند بود، لطفاً کامل توضیح بدین.
- ساعت نُه از خونه خارج شد می‌خواست بره به مادرش توی آسایشگاه سر بزنه، چند ساعت بعد که نتونستم باهاش تماس بگیرم نگرانش شدم وقتی که پسرم و فرستادم دنبالش آسایشگاه، دیده که توی ماشینشه و داره خونریزی می‌کنه!
- شما چه نسبتی با این خانم دارین؟
-همسرشم.
مأمور پلیس با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد از یادداشت کردن‌یه چیزایی توی دفترچه‌ش گفت:
- شما به کسی مشکوک نیستین؟
- نه، فقط امروز متوجه شدم طلا و جواهراتی که موقع خارج شدن از خونه پوشیده بود، همراهش نیست.
- احتمالاً مورد زور‌گیری بوده! لطفاً آدرس اون آسایشگاه و شماره تلفنتون رو بدین، ما دوربین‌های آسایشگاه و اون خیابون رو چک می‌کنیم اگه موردی بود حتماً با شما تماس می‌گیریم مطمئن باشین هیچ جرمی بی‌جواب نمی‌مونه.
تشکری کردم و هاتف شماره تلفن و آدرس رو نوشت و داد به مأور پلیس و مأمور بعد از خدافظی از اتاق خارج شد؛ نگاهی به هاتف انداختم و گفتم:
-عجب‌گیری کردیم، از‌یه طرف‌امشب تولد توعه و من کلی مهمون دعوت کردم ابویونا هم عصر می‌رسه تهران، از‌یه طرف هم وضعیت دریا اینطوریه!
-خب اگه میشه تولد منو کنسل کنید!
-نه نمی‌شه اون همه مهمون دعوت کردم، دوستام نمی‌گن چرا سیروس خان تولد‌یه دونه پسرش رو عقب انداخت! ؟ ابویونا هم که داره از دبی میاد واسه تولدِ تو، اصلاً نمی‌شه‌امشب باید حتماً تولدت برگزار بشه.
-خب شما اینجا بمونید پیش دریا خانم من خودم کار‌ها رو ردیف می‌کنم.
- نمی‌خواد تو اینجا بمون من میرم عمارت و زود برمی‌گردم.
این و گفتم و از اتاق خارج شدم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴


*ملودی*

ساغر پانسمان دور پام رو آروم باز کرد و با ا*ل*ک*ل زخمم رو شستشو داد، خیلی سوزش داشت!! رد چهارتا دندون سگ کاملاً مشخص بود و پام رو سوراخ کرده بود وقتی پنبه‌ی الکلی به زخمم می‌خورد انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار می‌داد! ساغر پنبه رو کنار گذاشت و پماد آنتی بیوتیک رو به زخمم مالید و دوباره با باند استریل شده دور زخمم رو بست! آهسته پام رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. ساغر گفت:
- به خودت فشار نیار ملو یکم استراحت کن!
-ای بابا انقدر بهم نگو ملو بگو ملودی اصلاً اسم خودم رو صدا بزن بگو حنا! تف به سیروس که این اسم رو برام گذاشت.
- خیلی خب حالا بیا منو بخور! تو اوج درد داشتنت هم اخلاقت سگیه.
بعد از این حرفش رفت جلوی آینه و زخم خودش هم چسب زد!
- وقتی سیروس اومد پاچه مون رو گرفت اون وقت می‌فهمی من اخلاقم سگ تره یا اون!
ساغر با استرس نگاهی بهم انداخت و گفت:
-وای راست می‌گی ملو! اگه دریا بمیره با دعوایی که دیشب باهاش داشتیم سیروس حتماً بهمون شک می‌کنه!
-لعنت بهش که بود و نبودش شَّره نکبت!
چند قدم برداشتم و لنگ لنگون از اتاقم خارج شدم، ساغر هم پشت سرم اومد. خدمتکار‌ها داشتن همه جای عمارت رو برق میانداختن و تمیز می‌کردن، ‌امشب تولد هاتف بود و سیروس کلی مهمون دعوت کرده بود حتی ابویونا، کسی که باهاش چهل سال معامله‌ی قاچاق انجام داده امروز داشت از دبی میومد اینجا! هرسال که تولد هاتف می‌شد، سیروس سنگ تموم می‌ذاشت و کلی ریخت و پاش می‌کرد. علاوه بر اون بهترین هدیه‌ها رو به هاتف می‌داد. بعضی وقتا خیلی به هاتف حسودیم می‌شد، سیروس بیش از حد هاتف رو دوست داشت و بهش می‌رسید هر کی نمی‌فهمید فکر می‌کرد واقعاً پسرشه!
وقتی من ده سالم بود سیروس سرپرستی هاتف رو از پرورشگاه گرفت و آوردش عمارت. اون موقع هاتف دوازده سالش بود و به تازگی پدر و مادرش رو توی آتش سوزی از دست داده بود. همون موقع سیروس، هاتف رو توی کار قاچاقش وارد کرد و کم کم کار‌های ریز و درشتش رو به هاتف یاد داد! . درست بود سیروس همیشه هاتف رو توی کار‌های اصلی و خطرناک دخالت می‌داد اما هرگز اجازه نمی‌داد‌یه تار مو از سر هاتف کم بشه به روی خودش نمی‌آورد اما از حرکاتش می‌شد فهمید خیلی هاتف رو دوست داره! جونش به اون وصل بود. من و ساغر هم کار‌های خطرناکش رو انجام می‌دادیم اما با ما مثل‌یه تیکه زباله‌ی بی‌ارزش رفتار می‌کرد! اگه بخاطر آبروش نبود تا حالا صد بار ما رو کشته بود!
رفتیم توی هال و سر میز صبحونه نشستیم، خاتون مثل همیشه باسلیقه میز رو چیده بود. انقدر با سلیقه که موقع خوردن به این فکر نمی‌کردم که با پول خون هم نوع‌های خودم دارم غذا می‌خورم! هع! واقعاً زندگی جهنمی‌ای داشتیم!
پوفی کشیدم بدون فکر کردن به فکر‌های بی‌نتیجه‌ام، ‌یه نون تست برداشتم و بهش شکلات صبحونه زدم و شروع کردم به خوردن. در حین خوردن بودیم که متوجه شدم سیروس از درِ عمارت اومد داخل، من و ساغر به نشونه‌ی احترام بلند شدیم که سیروس نزدیک مون شد و رومیزی رو برداشت و پرت کرد روی زمین! تمام ظروف روی میز به زمین برخورد کرد و تیکه تیکه شدن که صدای گوشخراشی ایجاد شد. سیروس با عصبانیت و حرص به ما نزدیک شد و گفت:
- دریای من بی‌جون روی تخت بیمارستان افتاده و بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زنه اون وقت شما بی‌شرف‌ها نشستین سر سفره‌ی من و با خیال راحت میلومبونین؟
از تیکه‌ی آخر حرفش خیلی دلم شکست!

کد:
*ملودی*

ساغر پانسمان دور پام رو آروم باز کرد و با ا*ل*ک*ل زخمم رو شستشو داد، خیلی سوزش داشت!! رد چهارتا دندون سگ کاملاً مشخص بود و پام رو سوراخ کرده بود وقتی پنبه‌ی الکلی به زخمم می‌خورد انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار می‌داد! ساغر پنبه رو کنار گذاشت و پماد آنتی بیوتیک رو به زخمم مالید و دوباره با باند استریل شده دور زخمم رو بست! آهسته پام رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. ساغر گفت:
- به خودت فشار نیار ملو یکم استراحت کن!
-ای بابا انقدر بهم نگو ملو بگو ملودی اصلاً اسم خودم رو صدا بزن بگو حنا! تف به سیروس که این اسم رو برام گذاشت.
- خیلی خب حالا بیا منو بخور! تو اوج درد داشتنت هم اخلاقت سگیه.
بعد از این حرفش رفت جلوی آینه و زخم خودش هم چسب زد!
- وقتی سیروس اومد پاچه مون رو گرفت اون وقت می‌فهمی من اخلاقم سگ تره یا اون!
ساغر با استرس نگاهی بهم انداخت و گفت:
-وای راست می‌گی ملو! اگه دریا بمیره با دعوایی که دیشب باهاش داشتیم سیروس حتماً بهمون شک می‌کنه!
-لعنت بهش که بود و نبودش شَّره نکبت!
چند قدم برداشتم و لنگ لنگون از اتاقم خارج شدم، ساغر هم پشت سرم اومد. خدمتکار‌ها داشتن همه جای عمارت رو برق میانداختن و تمیز می‌کردن، ‌امشب تولد هاتف بود و سیروس کلی مهمون دعوت کرده بود حتی ابویونا، کسی که باهاش چهل سال معامله‌ی قاچاق انجام داده امروز داشت از دبی میومد اینجا! هرسال که تولد هاتف می‌شد، سیروس سنگ تموم می‌ذاشت و کلی ریخت و پاش می‌کرد. علاوه بر اون بهترین هدیه‌ها رو به هاتف می‌داد. بعضی وقتا خیلی به هاتف حسودیم می‌شد، سیروس بیش از حد هاتف رو دوست داشت و بهش می‌رسید هر کی نمی‌فهمید فکر می‌کرد واقعاً پسرشه!
وقتی من ده سالم بود سیروس سرپرستی هاتف رو از پرورشگاه گرفت و آوردش عمارت. اون موقع هاتف دوازده سالش بود و به تازگی پدر و مادرش رو توی آتش سوزی از دست داده بود. همون موقع سیروس، هاتف رو توی کار قاچاقش وارد کرد و کم کم کار‌های ریز و درشتش رو به هاتف یاد داد! . درست بود سیروس همیشه هاتف رو توی کار‌های اصلی و خطرناک دخالت می‌داد اما هرگز اجازه نمی‌داد‌یه تار مو از سر هاتف کم بشه به روی خودش نمی‌آورد اما از حرکاتش می‌شد فهمید خیلی هاتف رو دوست داره! جونش به اون وصل بود. من و ساغر هم کار‌های خطرناکش رو انجام می‌دادیم اما با ما مثل‌یه تیکه زباله‌ی بی‌ارزش رفتار می‌کرد! اگه بخاطر آبروش نبود تا حالا صد بار ما رو کشته بود!
رفتیم توی هال و سر میز صبحونه نشستیم، خاتون مثل همیشه باسلیقه میز رو چیده بود. انقدر با سلیقه که موقع خوردن به این فکر نمی‌کردم که با پول خون هم نوع‌های خودم دارم غذا می‌خورم! هع! واقعاً زندگی جهنمی‌ای داشتیم!
پوفی کشیدم بدون فکر کردن به فکر‌های بی‌نتیجه‌ام، ‌یه نون تست برداشتم و بهش شکلات صبحونه زدم و شروع کردم به خوردن. در حین خوردن بودیم که متوجه شدم سیروس از درِ عمارت اومد داخل، من و ساغر به نشونه‌ی احترام بلند شدیم که سیروس نزدیک مون شد و رومیزی رو برداشت و پرت کرد روی زمین! تمام ظروف روی میز به زمین برخورد کرد و تیکه تیکه شدن که صدای گوشخراشی ایجاد شد. سیروس با عصبانیت و حرص به ما نزدیک شد و گفت:
- دریای من بی‌جون روی تخت بیمارستان افتاده و بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زنه اون وقت شما بی‌شرف‌ها نشستین سر سفره‌ی من و با خیال راحت میلومبونین؟
از تیکه‌ی آخر حرفش خیلی دلم شکست!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_15


-من به شما دوتا شک دارم خوب می‌دونم چه کینه‌ی شتری‌ای دارین شما بودین که دیشب با دریا دعوا کردین از کجا معلوم کار شما دوتا نبوده باشه؟!
-سیروس خان این چه حرفیه شما که می‌بینین من با این وضع پام به راحتی نمی‌تونم راه برم اونوقت می‌تونم برم دنبال دریا پیداش کنم و بکشمش؟
ساغر هم با دستپاچگی گفت:
- منم که دیشب از اتاقم بیرون نرفتم می‌تونین از نگهبان‌ها بپرسین!
-چرت و پرت تحویل من ندین از کجا معلوم آدم اجیر نکرده باشین؟!
-یعنی چ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که رد سیلی رو روی صورتم حس کردم و پو*ست صورتم سوخت! سیروس فریاد زد:
- اینکه فقط‌یه سیلی بود! اگه بلایی سر دریا بیاد واقعاً پوستتون رو می‌کَنم می‌دونین که اینکارو می‌کنم خودم می‌کشمتون و به مردم می‌گم دخترام رو خودم کشتم بالاتر از این که نیست.
این و گفت و از عمارت رفت بیرون! از سوزش صورتم اشک تو چشمام جمع شد اما بهشون اجازه ریختن ندادم.
بی توجه به ساغر که با ناراحتی نگاهم می‌کرد لنگ لنگون از پله‌ها رفتم بالا در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم، وقتی لباس بیرونی پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. پله‌ها رو به سختی پایین رفتم. ساغر با دیدنم گفت:
- شال و کلاه کردی بری کجا اونم با این وضع پات!
-حالم خوب نیست ساغر میرم بیرون.
ساغر شروع کرد به غر زدن که بی‌توجه بهش از عمارت رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم، ماشین و روشن کردم که شاهرخ اومد سمتم و گفت:
- خانم جایی میرین بگم بچه‌ها ببرنتون!
- خودم می‌تونم برم.
- باشه خانم.
-ببینم لاشه‌ی سگ و از باغ خارج کردی؟
- نه خانم یادم رفت بخدا!
- آخه احمق اون لاشه تو این هوای گرم بو می‌کنه الان دیگه نمی‌شه رفت باغ با این کثافط کاری‌ها زود برو جمعش کن.
- خانم آخه آقا سیروس کلی کار بهم سپردن من نمی‌تونم برم! یکی از بچه‌ها رو می‌فرستم بره.
-اولین بار و آخرین بارت باشه کارتو فراموش می‌کنی‌ها!
- چشم خانم ببخشید!
پدال گ*از رو فشردم و از عمارت خارج شدم!
***
در گلاب و باز کردم و ریختم روی قبر مامانم و بعدش قبر بابا رو هم با گلاب شستم! گل‌های سفید گلایل رو برداشتم و گذاشتم روی سنگ قبراشون و خودم بین قبر‌ها نشستم. دستی روی قبر بابا کشیدم و اشکهام بی‌مهابا شروع به ریختن کرد اینجا تنها جایی بود که به اشکهام اجازه‌ی ریختن می‌دادم! با صدای لرزونم به بابا گفتم:
- بابا خیلی دلم واسه ب*غ*ل گرمت تنگ شده دلم واسه دخترم گفتنات تنگ شده واسه وقتایی که مراقبم بودی و پشتم در میومدی واسه وقتایی که نمی‌ذاشتی کسی از گل بهم نازک‌تر بگه! اما الان نیستی ببینی دخترت چه دردایی می‌کشه نیستی ببینی سیروس چه بلا‌هایی سرم می‌اره نمی‌بینی اینجا هیچکس مراقبم نیست و بجای لمس دستات رو تنم ضربه‌ی شلاقه نیستی ببینی دخترت رو چطور تو دل خطر می‌فرستن و هیچکس مراقبش نیست هیچکس! خیلی نامردی بابا نامردی که تنهایی آروم خوابیدی و من اینجا با ترس و آشفتگی زندگی می‌کنم دلم برات تنگ شده بابایی بی‌وفام!
با هر کلمه‌ای که به ز*ب*ون می‌آوردم بغضم بیشتر سر باز می‌کرد، دلم می‌خواست‌یه دل سیر گریه کنم! دستی روی قبر مامان کشیدم و گفتم:
- شما هر دوتون تو‌یه شب ولم کردین کاش زود تصمیم به رفتن نمی‌گرفتی مامان نیستی ببینی چقدر تنهام چقدر دلتنگتونم چقدر عذاب می‌کشم! مامان خیلی به مردن فکر می‌کنم دلم می‌خواد بیام پیشتون اما تا تقاص خون ریخته شده‌تون رو نگیرم آروم نمی‌شم، دلم می‌خواد اون ع*و*ضی رو زجر کُش کنم دلم می‌خواد زنده زنده قلبش رو از س*ی*نه‌ش در بیارم مطمئن باش‌یه روز همین کار رو می‌کنم به خون ریخته تون قسم با عذاب می‌کشمش!


کد:
-من به شما دوتا شک دارم خوب می‌دونم چه کینه‌ی شتری‌ای دارین شما بودین که دیشب با دریا دعوا کردین از کجا معلوم کار شما دوتا نبوده باشه؟!
-سیروس خان این چه حرفیه شما که می‌بینین من با این وضع پام به راحتی نمی‌تونم راه برم اونوقت می‌تونم برم دنبال دریا پیداش کنم و بکشمش؟
ساغر هم با دستپاچگی گفت:
- منم که دیشب از اتاقم بیرون نرفتم می‌تونین از نگهبان‌ها بپرسین!
-چرت و پرت تحویل من ندین از کجا معلوم آدم اجیر نکرده باشین؟!
-یعنی چ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که رد سیلی رو روی صورتم حس کردم و پو*ست صورتم سوخت! سیروس فریاد زد:
- اینکه فقط‌یه سیلی بود! اگه بلایی سر دریا بیاد واقعاً پوستتون رو می‌کَنم می‌دونین که اینکارو می‌کنم خودم می‌کشمتون و به مردم می‌گم دخترام رو خودم کشتم بالاتر از این که نیست.
این و گفت و از عمارت رفت بیرون! از سوزش صورتم اشک تو چشمام جمع شد اما بهشون اجازه ریختن ندادم.
بی توجه به ساغر که با ناراحتی نگاهم می‌کرد لنگ لنگون از پله‌ها رفتم بالا در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم، وقتی لباس بیرونی پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. پله‌ها رو به سختی پایین رفتم. ساغر با دیدنم گفت:
- شال و کلاه کردی بری کجا اونم با این وضع پات!
-حالم خوب نیست ساغر میرم بیرون.
ساغر شروع کرد به غر زدن که بی‌توجه بهش از عمارت رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم، ماشین و روشن کردم که شاهرخ اومد سمتم و گفت:
- خانم جایی میرین بگم بچه‌ها ببرنتون!
- خودم می‌تونم برم.
- باشه خانم.
-ببینم لاشه‌ی سگ و از باغ خارج کردی؟
- نه خانم یادم رفت بخدا!
- آخه احمق اون لاشه تو این هوای گرم بو می‌کنه الان دیگه نمی‌شه رفت باغ با این کثافط کاری‌ها زود برو جمعش کن.
- خانم آخه آقا سیروس کلی کار بهم سپردن من نمی‌تونم برم! یکی از بچه‌ها رو می‌فرستم بره.
-اولین بار و آخرین بارت باشه کارتو فراموش می‌کنی‌ها!
- چشم خانم ببخشید!
پدال گ*از رو فشردم و از عمارت خارج شدم!
***
در گلاب و باز کردم و ریختم روی قبر مامانم و بعدش قبر بابا رو هم با گلاب شستم! گل‌های سفید گلایل رو برداشتم و گذاشتم روی سنگ قبراشون و خودم بین قبر‌ها نشستم. دستی روی قبر بابا کشیدم و اشکهام بی‌مهابا شروع به ریختن کرد اینجا تنها جایی بود که به اشکهام اجازه‌ی ریختن می‌دادم! با صدای لرزونم به بابا گفتم:
- بابا خیلی دلم واسه ب*غ*ل گرمت تنگ شده دلم واسه دخترم گفتنات تنگ شده واسه وقتایی که مراقبم بودی و پشتم در میومدی واسه وقتایی که نمی‌ذاشتی کسی از گل بهم نازک‌تر بگه! اما الان نیستی ببینی دخترت چه دردایی می‌کشه نیستی ببینی سیروس چه بلا‌هایی سرم می‌اره نمی‌بینی اینجا هیچکس مراقبم نیست و بجای لمس دستات رو تنم ضربه‌ی شلاقه نیستی ببینی دخترت رو چطور تو دل خطر می‌فرستن و هیچکس مراقبش نیست هیچکس! خیلی نامردی بابا نامردی که تنهایی آروم خوابیدی و من اینجا با ترس و آشفتگی زندگی می‌کنم دلم برات تنگ شده بابایی بی‌وفام!
با هر کلمه‌ای که به ز*ب*ون می‌آوردم بغضم بیشتر سر باز می‌کرد، دلم می‌خواست‌یه دل سیر گریه کنم! دستی روی قبر مامان کشیدم و گفتم:
- شما هر دوتون تو‌یه شب ولم کردین کاش زود تصمیم به رفتن نمی‌گرفتی مامان نیستی ببینی چقدر تنهام چقدر دلتنگتونم چقدر عذاب می‌کشم! مامان خیلی به مردن فکر می‌کنم دلم می‌خواد بیام پیشتون اما تا تقاص خون ریخته شده‌تون رو نگیرم آروم نمی‌شم، دلم می‌خواد اون ع*و*ضی رو زجر کُش کنم دلم می‌خواد زنده زنده قلبش رو از س*ی*نه‌ش در بیارم مطمئن باش‌یه روز همین کار رو می‌کنم به خون ریخته تون قسم با عذاب می‌کشمش!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_16


با زجه دردل کردنم اشکام بیشتر می‌شد و با هر قطره اشکم یاد اون شب شوم افتادم!
***
من و مامان و بابا سر سفره نشسته بودیم و شام می‌خوردیم که زنگ در خونه مون رو زدن بابا پاشد و رفت توی حیاط تا در و باز کنه که صدای برخورد‌یه چیزایی رو شنیدیم و بعد صدای بابا که التماس می‌کرد ولش کنن. من و مامان با ترس رفتیم توی حیاط که دیدم افراد سیروس با چماق افتادن به جون بابا و دارن کتکش می‌زنن! با دیدن این صح*نه از ترس‌یه گوشه وایستادم، عروسکم و محکم تو بغلم فشردم و اشکام قطره قطره ریخت توی صورتم!
مامان جیغی کشید و رفت سمت بابا که از دست افراد سیروس نجاتش بده، سیروس لگدی به پهلوی مامان زد که مامان افتاد روی زمین! چند لحظه بعد افراد سیروس کنار وایستادن و این بابا بود که غرق در خون بود از سر و صورتش خون می‌چکید و بی‌جون روی زمین افتاده بود! سیروس کفشش رو گذاشت روی س*ی*نه‌ی بابا و محکم فشار داد که صدای آخ بی‌جون بابا در اومد! مامان از روی زمین بلند شد و با زجه رو به سیروس گفت:
- سیروس خان چی از جون ما می‌خوای مگه ما غیر از اینکه دستورای شما رو انجام دادیم دیگه چیکار کردیم؟
- دهنت رو ببند ضعیفه! بخاطر این شوهر بی‌مصرفت کل محموله‌ی موادم‌امشب آتیش گرفت!
همونطور که سبروس پاش روی س*ی*نه‌ی بابا بود، بابا با صدای ضعیفش گفت:
- سیروس خان به خدا اشتباه شده من‌امشب اونجا نرفتم‌امشب نوبت من نبوده اصلا.
- خفه شو احمد! این زنجیر نقره مگه مال تو نیست که همیشه دور گردنت می‌ندازی؟
و بعد از این حرفش گردنبند بابا رو از جیبش در آورد و پرت کرد تو صورتش! تا بابا خواست حرفی بزنه که سیروس تفنگش رو در آورد و گفت:
-تو با بی‌دقتیت محموله‌ی منو آتیش زدی منم با بی‌رحمی جونت رو می‌گیرم!
تا این حرف و زد که مامان سریع رفت سمت سیروس که جلوش رو بگیره اما اون نامرد اول به مامان شلیک کرد و بعد به بابا! با دیدن این صح*نه خون تو رگام یخ بست! جیغی کشیدم و رفتم سمتشون که سیروس جلوم رو گرفت بهم سیلی زد و گفت:
-حتی اگه صدای نفس کشیدنتم بشنوم خونت رو همین الان میریزم!
از ترس بغضم و قورت دادم و حرفی نزدم فقط چشمم به جسم مامان و بابا خیره موند که غرق در خون بودن! اون صح*نه تو ذهنم حک شده و هیچ جوره پاک شدنی نیست.
و من!!‌یه دختر ده ساله‌ای که اسیر دست‌یه شیطان صفت به اسم سیروس شد.
***
*ساغر*

خیلی عصابم به هم ریخته بود، همش به این فکر می‌کردم که اگه دریا زنده بمونه چی میشه اگه به سیروس بگه اونی که قصد جونم رو کرده بود‌یه دختر بود چی، همین‌جوری سیروس کلی به ما مشکوکه اگه دریا هم بهش بگه که‌یه دختر منو چاقو زد سیروس مطمئناً بهمون شک می‌کنه و‌یه کاری دستمون می‌ده!‌ای کاش همون دیشب، اول از مردنش مطمئن می‌شدم بعد برمی‌گشتم خونه! کاش به جای دو بار، انقدر چاقو بهش میزدم که شکمش آبکش می‌شد! اگه زنده بمونه حتما‌یه کاری باهامون می‌کنه مطمئناً، کاش بمیره اون نکبتِ نجس!
امشب تولد هاتفه و صدرصد سیروس فردا منو می‌فرسته برم اما هنوزم نتونستم‌یه ضربه به سیروس بزنم اونم بعد از اینکه اینهمه عذابم داد اگه بدونِ چزوندنش برم عمراً آروم نمی‌گیرم باید‌یه راهی پیدا کنم باید تلافی اینکه منو می‌فرسته تو غربت رو ازش بگیرم ورگرنه دلم آروم نمی‌شه. تاوقتیکه که منو می‌فرسته حتماً باید‌یه کاری کنم حتما!!

کد:
با زجه دردل کردنم اشکام بیشتر می‌شد و با هر قطره اشکم یاد اون شب شوم افتادم!
***
من و مامان و بابا سر سفره نشسته بودیم و شام می‌خوردیم که زنگ در خونه مون رو زدن بابا پاشد و رفت توی حیاط تا در و باز کنه که صدای برخورد‌یه چیزایی رو شنیدیم و بعد صدای بابا که التماس می‌کرد ولش کنن. من و مامان با ترس رفتیم توی حیاط که دیدم افراد سیروس با چماق افتادن به جون بابا و دارن کتکش می‌زنن! با دیدن این صح*نه از ترس‌یه گوشه وایستادم، عروسکم و محکم تو بغلم فشردم و اشکام قطره قطره ریخت توی صورتم!
مامان جیغی کشید و رفت سمت بابا که از دست افراد سیروس نجاتش بده، سیروس لگدی به پهلوی مامان زد که مامان افتاد روی زمین! چند لحظه بعد افراد سیروس کنار وایستادن و این بابا بود که غرق در خون بود از سر و صورتش خون می‌چکید و بی‌جون روی زمین افتاده بود! سیروس کفشش رو گذاشت روی س*ی*نه‌ی بابا و محکم فشار داد که صدای آخ بی‌جون بابا در اومد! مامان از روی زمین بلند شد و با زجه رو به سیروس گفت:
- سیروس خان چی از جون ما می‌خوای مگه ما غیر از اینکه دستورای شما رو انجام دادیم دیگه چیکار کردیم؟
- دهنت رو ببند ضعیفه! بخاطر این شوهر بی‌مصرفت کل محموله‌ی موادم‌امشب آتیش گرفت!
همونطور که سبروس پاش روی س*ی*نه‌ی بابا بود، بابا با صدای ضعیفش گفت:
- سیروس خان به خدا اشتباه شده من‌امشب اونجا نرفتم‌امشب نوبت من نبوده اصلا.
- خفه شو احمد! این زنجیر نقره مگه مال تو نیست که همیشه دور گردنت می‌ندازی؟
و بعد از این حرفش گردنبند بابا رو از جیبش در آورد و پرت کرد تو صورتش! تا بابا خواست حرفی بزنه که سیروس تفنگش رو در آورد و گفت:
-تو با بی‌دقتیت محموله‌ی منو آتیش زدی منم با بی‌رحمی جونت رو می‌گیرم!
تا این حرف و زد که مامان سریع رفت سمت سیروس که جلوش رو بگیره اما اون نامرد اول به مامان شلیک کرد و بعد به بابا! با دیدن این صح*نه خون تو رگام یخ بست! جیغی کشیدم و رفتم سمتشون که سیروس جلوم رو گرفت بهم سیلی زد و گفت:
-حتی اگه صدای نفس کشیدنتم بشنوم خونت رو همین الان میریزم!
از ترس بغضم و قورت دادم و حرفی نزدم فقط چشمم به جسم مامان و بابا خیره موند که غرق در خون بودن! اون صح*نه تو ذهنم حک شده و هیچ جوره پاک شدنی نیست.
و من!!‌یه دختر ده ساله‌ای که اسیر دست‌یه شیطان صفت به اسم سیروس شد.
***
*ساغر*

خیلی عصابم به هم ریخته بود، همش به این فکر می‌کردم که اگه دریا زنده بمونه چی میشه اگه به سیروس بگه اونی که قصد جونم رو کرده بود‌یه دختر بود چی، همین‌جوری سیروس کلی به ما مشکوکه اگه دریا هم بهش بگه که‌یه دختر منو چاقو زد سیروس مطمئناً بهمون شک می‌کنه و‌یه کاری دستمون می‌ده!‌ای کاش همون دیشب، اول از مردنش مطمئن می‌شدم بعد برمی‌گشتم خونه! کاش به جای دو بار، انقدر چاقو بهش میزدم که شکمش آبکش می‌شد! اگه زنده بمونه حتما‌یه کاری باهامون می‌کنه مطمئناً، کاش بمیره اون نکبتِ نجس!
امشب تولد هاتفه و صدرصد سیروس فردا منو می‌فرسته برم اما هنوزم نتونستم‌یه ضربه به سیروس بزنم اونم بعد از اینکه اینهمه عذابم داد اگه بدونِ چزوندنش برم عمراً آروم نمی‌گیرم باید‌یه راهی پیدا کنم باید تلافی اینکه منو می‌فرسته تو غربت رو ازش بگیرم ورگرنه دلم آروم نمی‌شه. تاوقتیکه که منو می‌فرسته حتماً باید‌یه کاری کنم حتما!!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_17


تو همین افکار بودم که یکی صدام زد:
-خانم ناهارتون رو بیارم؟
- فعلا نه!
بعد از این پاسخِ بی‌درنگم مثل اینکه حواسم اومده باشه سرجاش نگاهم و از جاشمعی روی میز گرفتم و دادم به خدمتکار که‌یه دختر تقریباً هجده ساله بود. نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- تو رو تا حالا اینجا ندیدم، کی استخدامت کرده؟
- خاتون گفت که یکی از خدمه‌ها چند روز مرخصی گرفته واسه همین تا وقتی‌که برگرده من به جاش کار می‌کنم.
-اسمت چیه؟
-پری.
همین لحظه متوجه شدم سیروس از در عمارت وارد شد. رو به دختره گفتم:
- خیلی خوب اگه خاتون تأییدت کرده پس برو به کارت برس.
دختره چشمی گفت و رفت توی آشپزخونه! سیروس با لبخند دندون نمایی اومد و نشست پشت میز، بلند شدم و بهش سلام کردم. لبخندش منو ترسوند دیگه مطمئن شدم دریا زنده مونده! عرق سردی روی کمرم نشست و از استرس تنم لرز گرفت. سیروس که دید من‌ایستادم و دارم نگاهش می‌کنم گفت:
- پس چرا خشکت‌زده بشین دیگه!
خودم و جمع و جور کردم نشستم سرجام.
-ملودی کجاست؟!
- نمی‌دونم آقا، رفت بیرون.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه سریع گفتم:
- می‌گم سیروس خان، دریا چطوره؟
- دریا به هوش اومد خطر از بیخ گوشش رد شد اما هنوز حالش نرمال نیست دکتر گفته چند روز باید بستری بشه.
- خداروشکر که به هوش اومد وگرنه با وضعیت دریا جون جشن‌امشب بهمون زهرمار می‌شد!
-فقط منتظرم بدونم کی این بلا رو سرش آورده، خودم به شخصه سلاخیش می‌کنم.
-بله نباید از اون شخص بگذرید حتماً پیداش کنین.
سیروس بی‌توجه به حرفم با صدای بلند خاتون رو صدا زد و گفت:
- خاتون چی شد ناهار؟
-الان می‌ارم براتون آقا.
طولی نکشید که چند مدل غذا روی میز چیده شد و سیروس بشقابش رو پر کرد و شروع کرد به خوردن گوشت کبابی آهو! منم چند تیکه برداشتم و خوردم خیلی گوشتش خوشمزه بود. در حال خوردن بودیم که ملودی از در عمارت اومد تو و به سختی قدم برداشت و رفت سمتِ پله‌ها، سیروس که متوجه ملودی شد، صداش زد و گفت:
- ملودی بیا اینجا.
ملودی‌ایستاد و نگاهی به سیروس کرد از چشمای قرمزش معلوم بود حسابی گریه کرده! با صدای دورگه‌اش ناشی از گریه گفت:
- گشنم نیست.
-منکه نگفتم بیا بخور؛ بیا بشین کارت دارم.
ملودی با بی‌حوصلگی قدم برداشت اومد سمت میز و کنارم نشست. سیروس چند تیکه گوشت کبابی توی بشقاب ملودی گذاشت و تا ملودی خواست حرفی بزنه سیروس با حالت جدی نگاهش کرد که ملودی حرف تو دهنش خشکید، چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن غذاش! سیروس چند قلپ از نوشیدنیش رو نوشید و گفت:
-حرفهام رو کوتاه و صریح می‌زنم چون کار دارم! همون طور که می‌دونید‌امشب تولد هاتفه! ملودی تو‌امشب به همه می‌گی پات پیچ خورده دیگه حرفی از گ*از گرفتگی سگ نمی‌زنی ضمنا مثل دفعه‌ی قبل نبینم با ابویونا خشک و سرد رفتار کنین چند ساعت دیگه می‌رسه، جلوی مهمون‌ها به من هم نمی‌گین سیروس خان می‌گین بابا دیگه مثل سری قبل سوتی ندین! و اینکه طلا و جواهرتی رو که می‌ارم براتون‌امشب ازشون استفاده کنید و بعدش برگردونید پیش خودم! ساغر تو هم اگه کسی ازت پرسید می‌گی پیشونیت به در و دیوار خورده فهمیدی؟! ضمنا می‌گی که واسه ادامه تحصیل داری میری آمریکا و‌یه مدت نیستی چون فردا ساعت پنجِ عصر پرواز داری به ارمنستان!
با جمله‌ی آخرش‌یه دنیا غم قلبم و احاطه کرد. سیروس بعد از این حرفهاش توی جیب کتش‌یه پاکت در آورد گذاشت جلوم و گفت:
- اینم بلیطت! خودت و واسه سفر فردا آماده کن.

کد:
تو همین افکار بودم که یکی صدام زد:
-خانم ناهارتون رو بیارم؟
- فعلا نه!
بعد از این پاسخِ بی‌درنگم مثل اینکه حواسم اومده باشه سرجاش نگاهم و از جاشمعی روی میز گرفتم و دادم به خدمتکار که‌یه دختر تقریباً هجده ساله بود. نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- تو رو تا حالا اینجا ندیدم، کی استخدامت کرده؟
- خاتون گفت که یکی از خدمه‌ها چند روز مرخصی گرفته واسه همین تا وقتی‌که برگرده من به جاش کار می‌کنم.
-اسمت چیه؟
-پری.
همین لحظه متوجه شدم سیروس از در عمارت وارد شد. رو به دختره گفتم:
- خیلی خوب اگه خاتون تأییدت کرده پس برو به کارت برس.
دختره چشمی گفت و رفت توی آشپزخونه! سیروس با لبخند دندون نمایی اومد و نشست پشت میز، بلند شدم و بهش سلام کردم. لبخندش منو ترسوند دیگه مطمئن شدم دریا زنده مونده! عرق سردی روی کمرم نشست و از استرس تنم لرز گرفت. سیروس که دید من‌ایستادم و دارم نگاهش می‌کنم گفت:
- پس چرا خشکت‌زده بشین دیگه!
خودم و جمع و جور کردم نشستم سرجام.
-ملودی کجاست؟!
- نمی‌دونم آقا، رفت بیرون.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه سریع گفتم:
- می‌گم سیروس خان، دریا چطوره؟
- دریا به هوش اومد خطر از بیخ گوشش رد شد اما هنوز حالش نرمال نیست دکتر گفته چند روز باید بستری بشه.
- خداروشکر که به هوش اومد وگرنه با وضعیت دریا جون جشن‌امشب بهمون زهرمار می‌شد!
-فقط منتظرم بدونم کی این بلا رو سرش آورده، خودم به شخصه سلاخیش می‌کنم.
-بله نباید از اون شخص بگذرید حتماً پیداش کنین.
سیروس بی‌توجه به حرفم با صدای بلند خاتون رو صدا زد و گفت:
- خاتون چی شد ناهار؟
-الان می‌ارم براتون آقا.
طولی نکشید که چند مدل غذا روی میز چیده شد و سیروس بشقابش رو پر کرد و شروع کرد به خوردن گوشت کبابی آهو! منم چند تیکه برداشتم و خوردم خیلی گوشتش خوشمزه بود. در حال خوردن بودیم که ملودی از در عمارت اومد تو و به سختی قدم برداشت و رفت سمتِ پله‌ها، سیروس که متوجه ملودی شد، صداش زد و گفت:
- ملودی بیا اینجا.
ملودی‌ایستاد و نگاهی به سیروس کرد از چشمای قرمزش معلوم بود حسابی گریه کرده! با صدای دورگه‌اش ناشی از گریه گفت:
- گشنم نیست.
-منکه نگفتم بیا بخور؛ بیا بشین کارت دارم.
ملودی با بی‌حوصلگی قدم برداشت اومد سمت میز و کنارم نشست. سیروس چند تیکه گوشت کبابی توی بشقاب ملودی گذاشت و تا ملودی خواست حرفی بزنه سیروس با حالت جدی نگاهش کرد که ملودی حرف تو دهنش خشکید، چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن غذاش! سیروس چند قلپ از نوشیدنیش رو نوشید و گفت:
-حرفهام رو کوتاه و صریح می‌زنم چون کار دارم! همون طور که می‌دونید‌امشب تولد هاتفه! ملودی تو‌امشب به همه می‌گی پات پیچ خورده دیگه حرفی از گ*از گرفتگی سگ نمی‌زنی ضمنا مثل دفعه‌ی قبل نبینم با ابویونا خشک و سرد رفتار کنین چند ساعت دیگه می‌رسه، جلوی مهمون‌ها به من هم نمی‌گین سیروس خان می‌گین بابا دیگه مثل سری قبل سوتی ندین! و اینکه طلا و جواهرتی رو که می‌ارم براتون‌امشب ازشون استفاده کنید و بعدش برگردونید پیش خودم! ساغر تو هم اگه کسی ازت پرسید می‌گی پیشونیت به در و دیوار خورده فهمیدی؟! ضمنا می‌گی که واسه ادامه تحصیل داری میری آمریکا و‌یه مدت نیستی چون فردا ساعت پنجِ عصر پرواز داری به ارمنستان!
با جمله‌ی آخرش‌یه دنیا غم قلبم و احاطه کرد. سیروس بعد از این حرفهاش توی جیب کتش‌یه پاکت در آورد گذاشت جلوم و گفت:
- اینم بلیطت! خودت و واسه سفر فردا آماده کن.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_18

***
چند قدم توی اتاقم برداشتم و نگاهی به بلیط توی دستم کردم و گفتم:
-باورم نمی‌شه یعنی من فردا عصر میرم ارمنستان پیش میلا؟! من یه دختر تک و تنها چرا سیروس منو می‌فرسته اونجا، اونجا که به اندازه‌ی کافی نوچه واسه خرید و فروش موادش داره آخه من چرا؟
- واسه اینکه آدمت کنه!
- خیلی بدجنسی ملو! مگه من چمه که آدمم کنه، فقط دوبار بار موادش رو خ*را*ب کردم اونم تقصیر من نبود اصلاً به من چه که پلاستیک مواد ها تو شکم آدماش ترکید!؟
- نگران نباش من اینجا کاری می‌کنم که نبودنت حس بشه و بفهمه چقدر توی کارهاش بهت نیاز داره!
پوفی کشیدم و نشستم روی تخت کنار ملودی.
- ساغر یه سوال بپرسم راستش و میگی؟
-هوم!
- دریا رو تو با چاقو زدی آره؟
- چرا به تو دروغ بگم؟! آره من خواستم بکشمش ولی متاسفانه اون سگ جون زنده موند!
- خیلی بی‌فکری ساغر! منم از اون دختره خوشم نمیاد ازش کینه دارم ولی اگه بخوام بکشمش کارم رو درست انجام میدم نه اینکه دوتا چاقو بهش بزنم و ولش کنم تو اصلا فکر کردی اگه دریا به سیروس بگه منو یه دختر زد، سیروس اول به خودمون شک میکنه اونم بعد از دعوایی که دیشب با دریا داشتیم! هرچند که همین جوریشم مشکوکه بهمون، هوف ساغر از دست تو اگه می‌خواستی واقعاً بکشیش باید درست می‌کشتیش نه اینکه دوتا چاقو بهش بزنی! حالا که تو بری ارمنستان من همش جلو چشم سیروسم و سیروس از دق دلش عقده‌اش رو سر من خالی می‌کنه تو با این کارت فقط منو تو درد سر انداختی!
-آروم باش ملودی! می‌تونم امشب برم بیمارستان و کارش رو یکسره کنم.
- لازم نکرده سیروس اونجا ده تا محافظ براش گذاشته خودم به وقتش خَلاصِش میکنم!
*ملودی*

بعد از اینکه دوش گرفتم لباس یشمیِ بلندم رو پوشیدم چون اینجا مردهای چشم چرون، زیاد بودن نمی‌خواستم تو چشمشون باشم؛ لباسم بلند و پوشیده بود و آستین هاش تا آرنجم میرسید یقه‌ش هم تقریباً پوشیده بود
روی س*ی*نه‌اش سنگ کاری شده بود و پایینش هم ساده بود.
بعد از اینکه موهای کوتاهم که روی شونه ام می‌رسید رو سشوار کشیدم جلوش رو یکم حالت دادم و با یه گیره‌ی کوچولو جمع کردم!
آرایشمم که ساده بود.
یه نگاه روی میز‌ آرایشیم انداختم و جعبه‌ی مخملی قرمز رو برداشتم و درش رو باز کردم یه ست زمرد خیلی خوشگل بود که برق میزد یه گوشواره و گردنبند و انگشتر داخلش بود!
بله دیگه دخترای سیروس خان همیشه باید تو مهمونی ها بدرخشن ولی کی خبر از حمال بودنمون داشت!!
گوشواره و انگشتر رو پوشیدم و گردنبند هم دور گردنم بستم! کفش مشکیم رو پوشیدم و یکم ادکلن به خودم زدم، نگاهی تو آینه انداختم همه چیم خوب و کامل بود.
همین‌طور که داشتم خودم رو نگاه می‌کردم رفتم تو جزییاتم! قدم بلند بود هیکلم لاغر، پوستم گندمی بود و موهام کوتاه و مشکی، ابروهامم نیمه هشتی بود و چشمامم مشکی، لبام و بینیم هم متوسط بود! همین لحظه چند تقه به در اتاقم خورد و ساغر اومد داخل و گفت:
-ملودی خسته شدم اینقدر با زیپ لباسم ور رفتم بیا ببندش!
بعد این حرف پشتش رو بهم کرد و منم زیپ لباسش رو کشیدم بالا! ساغر تشکری کرد و رفت جلوی آینه و جعبه‌ی جواهراتی که سیروس بهش داده بود رو باز کرد و مشغول پوشیدنش شد! یه لباس دکلته‌ی قرمز رنگ پوشیده بود که خیلی با پو*ست سفیدش هخوانی داشت کفشاشم قرمز بود! موهای بلند حناییش رو هم فر درشت کرده بود و باز گذاشته بود درکل جذاب تر شده بود امشب!

کد:
***
چند قدم توی اتاقم برداشتم و نگاهی به بلیط توی دستم کردم و گفتم:
-باورم نمی‌شه یعنی من فردا عصر میرم ارمنستان پیش میلا؟! من یه دختر تک و تنها چرا سیروس منو می‌فرسته اونجا، اونجا که به اندازه‌ی کافی نوچه واسه خرید و فروش موادش داره آخه من چرا؟
- واسه اینکه آدمت کنه!
- خیلی بدجنسی ملو! مگه من چمه که آدمم کنه، فقط دوبار بار موادش رو خ*را*ب کردم اونم تقصیر من نبود اصلاً به من چه که پلاستیک مواد ها تو شکم آدماش ترکید!؟
- نگران نباش من اینجا کاری می‌کنم که نبودنت حس بشه و بفهمه چقدر توی کارهاش بهت نیاز داره!
پوفی کشیدم و نشستم روی تخت کنار ملودی.
- ساغر یه سوال بپرسم راستش و میگی؟
-هوم!
- دریا رو تو با چاقو زدی آره؟
- چرا به تو دروغ بگم؟! آره من خواستم بکشمش ولی متاسفانه اون سگ جون زنده موند!
- خیلی بی‌فکری ساغر! منم از اون دختره خوشم نمیاد ازش کینه دارم ولی اگه بخوام بکشمش کارم رو درست انجام میدم نه اینکه دوتا چاقو بهش بزنم و ولش کنم تو اصلا فکر کردی اگه دریا به سیروس بگه منو یه دختر زد، سیروس اول به خودمون شک میکنه اونم بعد از دعوایی که دیشب با دریا داشتیم! هرچند که همین جوریشم مشکوکه بهمون، هوف ساغر از دست تو اگه می‌خواستی واقعاً بکشیش باید درست می‌کشتیش نه اینکه دوتا چاقو بهش بزنی! حالا که تو بری ارمنستان من همش جلو چشم سیروسم و سیروس از دق دلش عقده‌اش رو سر من خالی می‌کنه تو با این کارت فقط منو تو درد سر انداختی!
-آروم باش ملودی! می‌تونم امشب برم بیمارستان و کارش رو یکسره کنم.
- لازم نکرده سیروس اونجا ده تا محافظ براش گذاشته خودم به وقتش خَلاصِش میکنم!
*ملودی*

بعد از اینکه دوش گرفتم لباس یشمیِ بلندم رو پوشیدم چون اینجا مردهای چشم چرون، زیاد بودن نمی‌خواستم تو چشمشون باشم؛ لباسم بلند و پوشیده بود و آستین هاش تا آرنجم میرسید یقه‌ش هم تقریباً پوشیده بود
روی س*ی*نه‌اش سنگ کاری شده بود و پایینش هم ساده بود.
بعد از اینکه موهای کوتاهم که روی شونه ام می‌رسید رو سشوار کشیدم جلوش رو یکم حالت دادم و با یه گیره‌ی کوچولو جمع کردم! 
آرایشمم که ساده بود.
یه نگاه روی میز‌ آرایشیم انداختم و جعبه‌ی مخملی قرمز رو برداشتم و درش رو باز کردم یه ست زمرد خیلی خوشگل بود که برق میزد یه گوشواره و گردنبند و انگشتر داخلش بود!
بله دیگه دخترای سیروس خان همیشه باید تو مهمونی ها بدرخشن ولی کی خبر از حمال بودنمون داشت!!
گوشواره و انگشتر رو پوشیدم و گردنبند هم دور گردنم بستم! کفش مشکیم رو پوشیدم و یکم ادکلن به خودم زدم، نگاهی تو آینه انداختم همه چیم خوب و کامل بود.
همین‌طور که داشتم خودم رو نگاه می‌کردم رفتم تو جزییاتم! قدم بلند بود هیکلم لاغر، پوستم گندمی بود و موهام کوتاه و مشکی، ابروهامم نیمه هشتی بود و چشمامم مشکی، لبام و بینیم هم متوسط بود! همین لحظه چند تقه به در اتاقم خورد و ساغر اومد داخل و گفت:
-ملودی خسته شدم اینقدر با زیپ لباسم ور رفتم بیا ببندش!
بعد این حرف پشتش رو بهم کرد و منم زیپ لباسش رو کشیدم بالا! ساغر تشکری کرد و رفت جلوی آینه و جعبه‌ی جواهراتی که سیروس بهش داده بود رو باز کرد و مشغول پوشیدنش شد! یه لباس دکلته‌ی قرمز رنگ پوشیده بود که خیلی با پو*ست سفیدش هخوانی داشت کفشاشم قرمز بود!  موهای بلند حناییش رو هم فر درشت کرده بود و باز گذاشته بود درکل جذاب تر شده بود امشب!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا