پارت_10
دریا یه دستبند ظریف و یه انگشتر داشت که سیروس براش خریده بود.
اینم از شانسِ مزخرف من که امشب زیاد طلاهاش رو نپوشیده.
سریع انگشتر و دستبندش رو در آوردم و گذاشتم تو کوله پشتیم، چون دستکش پوشیده بودم خیالم راحت بود که اثر انگشتم جایی نمیمونه.
نگاهی به دریا انداختم که خون پیوسته داشت از شکمش خارج میشد، پوزخندی زدم و گفتم:
- توی فاسدِ ع*و*ضی باید با عذاب میمردی حیف این مرگ راحتی که برات رقم زدم.
کولهپشتیم رو برداشتم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم و درو بستم نگاهی به دور و برم انداختم بجز دوربین آسایشگاه دیگه این ورا دوربین نبود منم که ماسک و عینک داشتم پس قیافم رو کسی تشخیص نمیداد؛ از تو عابر پیاده آروم آروم رفتم و بعد از اینکه حسابی از آسایشگاه دور شدم یه تاکسی گرفتم و آدرس عمارت رو دادم.
کمی بعد رسیدم در ن*زد*یک*ی عمارت و به راننده گفتم نگه داره، تاکسی ایستاد و بعد از اینکه کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم.
عینک طبیم رو درست کردم و ماسکم رو بالاتر کشیدم جوری که نگهبان های عمارت نشناسنم از جلوی عمارت رد شدم و رفتم پشت عمارت؛ اونجا دوربین نداشت فقط دو تا نگهبان اسکول داشت که قبلاً باهاشون هماهنگ کرده بودم.
به در پشتی که رسیدم نگهبانها اومدن سمتم و گفتن:
- اومدین خانوم؟!
-امشب کی از این در رفت بیرون؟
نگهبانها با هم خندیدن و گفتن:
- هیشکی! ما که کسی رو ندیدیم.
خندیدم و دست کردم توی کولهم و دستبند طلا رو برداشتم و گرفتم جلوشون! نگهبانها با خوشحالی تا خواستن دستبند رو بگیرن که دستم رو مشت کردم و گفتم:
-اگه فقط سیروس خان بو ببره که من امشب از این عمارت رفتم بیرون، من خودم شماها رو میکشم میدونین که اینکار رو میکنم.
-خیالتون راحت باشه سیروس خان هیچی نمیفهمه.
دستبند رو دادم بهشون و گفتم:
-بفروشین پولش رو باهم تقسیم کنین.
نگهبانها با خوشحالی چشمی گفتن و در رو باز کردن.
وارد عمارت شدم و همون شالهایی که قبلاً به هم گره زده بودم و بسته بودم به نردههای بالکن رو گرفتم و آروم از دیوار بالا رفتم، اگه از در پشتی میرفتم خدمه ها حتما منو میدیدن.
به بالکن که رسیدم شالها رو باز کردم و رفتم توی اتاقم، از اینکه کارم رو به خوبی انجام داده بودم لبخند رضایت نشست رو لبام!
بالأخره تونستم از شر این دخترهی بیشرف خلاص بشم، دیگه بدجور موی دماغم شده بود. کندمش! ولی قبل از اینکه برم ارمنستان باید این دوتا نگهبان رو هم بکشم چون اینایی که بخاطر یه دستبند سیروس رو به من فروختن دیگه مورد اعتماد نیستن و قطعاً بخاطر پولِ بیشتر کارهای بدتری میکنن! پس باید اینا هم برن به درک اونم به وقتش.
میدونم چیکار کنم.
از توی کولهام چاقوم رو در آوردم و خونهای روش و تمیز کردم و گذاشتم توی کمدم، انگشتر طلای دریا رو هم برداشتم و لمسش کردم خوشگل بود و قیمتی!به محض اینکه برسم ارمنستان میفروشمش! باز با یاد آوری رفتنم، قلبم گرفت، خیلی برام سخته از ملودی و هاتف جدا بشم و برم توی غربت اما خب هرچی فکر میکنم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که رفتنم رو کنسل کنه اون سیروسِ کفتار صفت، هیچ وقت از تصمیمش برنمیگرده.
اگه پول داشتم اگه خونواده داشتم یه روز هم اینجا نمیموندم اما نه مکان دارم نه پول دارم که بخوام از اینجا برم، این انگشتر هم که پولش آنچنانی نمیشه که بخوام یه زندگی رو باهاش بسازم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
دریا یه دستبند ظریف و یه انگشتر داشت که سیروس براش خریده بود.
اینم از شانسِ مزخرف من که امشب زیاد طلاهاش رو نپوشیده.
سریع انگشتر و دستبندش رو در آوردم و گذاشتم تو کوله پشتیم، چون دستکش پوشیده بودم خیالم راحت بود که اثر انگشتم جایی نمیمونه.
نگاهی به دریا انداختم که خون پیوسته داشت از شکمش خارج میشد، پوزخندی زدم و گفتم:
- توی فاسدِ ع*و*ضی باید با عذاب میمردی حیف این مرگ راحتی که برات رقم زدم.
کولهپشتیم رو برداشتم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم و درو بستم نگاهی به دور و برم انداختم بجز دوربین آسایشگاه دیگه این ورا دوربین نبود منم که ماسک و عینک داشتم پس قیافم رو کسی تشخیص نمیداد؛ از تو عابر پیاده آروم آروم رفتم و بعد از اینکه حسابی از آسایشگاه دور شدم یه تاکسی گرفتم و آدرس عمارت رو دادم.
کمی بعد رسیدم در ن*زد*یک*ی عمارت و به راننده گفتم نگه داره، تاکسی ایستاد و بعد از اینکه کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم.
عینک طبیم رو درست کردم و ماسکم رو بالاتر کشیدم جوری که نگهبان های عمارت نشناسنم از جلوی عمارت رد شدم و رفتم پشت عمارت؛ اونجا دوربین نداشت فقط دو تا نگهبان اسکول داشت که قبلاً باهاشون هماهنگ کرده بودم.
به در پشتی که رسیدم نگهبانها اومدن سمتم و گفتن:
- اومدین خانوم؟!
-امشب کی از این در رفت بیرون؟
نگهبانها با هم خندیدن و گفتن:
- هیشکی! ما که کسی رو ندیدیم.
خندیدم و دست کردم توی کولهم و دستبند طلا رو برداشتم و گرفتم جلوشون! نگهبانها با خوشحالی تا خواستن دستبند رو بگیرن که دستم رو مشت کردم و گفتم:
-اگه فقط سیروس خان بو ببره که من امشب از این عمارت رفتم بیرون، من خودم شماها رو میکشم میدونین که اینکار رو میکنم.
-خیالتون راحت باشه سیروس خان هیچی نمیفهمه.
دستبند رو دادم بهشون و گفتم:
-بفروشین پولش رو باهم تقسیم کنین.
نگهبانها با خوشحالی چشمی گفتن و در رو باز کردن.
وارد عمارت شدم و همون شالهایی که قبلاً به هم گره زده بودم و بسته بودم به نردههای بالکن رو گرفتم و آروم از دیوار بالا رفتم، اگه از در پشتی میرفتم خدمه ها حتما منو میدیدن.
به بالکن که رسیدم شالها رو باز کردم و رفتم توی اتاقم، از اینکه کارم رو به خوبی انجام داده بودم لبخند رضایت نشست رو لبام!
بالأخره تونستم از شر این دخترهی بیشرف خلاص بشم، دیگه بدجور موی دماغم شده بود. کندمش! ولی قبل از اینکه برم ارمنستان باید این دوتا نگهبان رو هم بکشم چون اینایی که بخاطر یه دستبند سیروس رو به من فروختن دیگه مورد اعتماد نیستن و قطعاً بخاطر پولِ بیشتر کارهای بدتری میکنن! پس باید اینا هم برن به درک اونم به وقتش.
میدونم چیکار کنم.
از توی کولهام چاقوم رو در آوردم و خونهای روش و تمیز کردم و گذاشتم توی کمدم، انگشتر طلای دریا رو هم برداشتم و لمسش کردم خوشگل بود و قیمتی!به محض اینکه برسم ارمنستان میفروشمش! باز با یاد آوری رفتنم، قلبم گرفت، خیلی برام سخته از ملودی و هاتف جدا بشم و برم توی غربت اما خب هرچی فکر میکنم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که رفتنم رو کنسل کنه اون سیروسِ کفتار صفت، هیچ وقت از تصمیمش برنمیگرده.
اگه پول داشتم اگه خونواده داشتم یه روز هم اینجا نمیموندم اما نه مکان دارم نه پول دارم که بخوام از اینجا برم، این انگشتر هم که پولش آنچنانی نمیشه که بخوام یه زندگی رو باهاش بسازم!
کد:
دریا یه دستبند ظریف و یه انگشتر داشت که سیروس براش خریده بود.
اینم از شانسِ مزخرف من که امشب زیاد طلاهاش رو نپوشیده.
سریع انگشتر و دستبندش رو در آوردم و گذاشتم تو کوله پشتیم، چون دستکش پوشیده بودم خیالم راحت بود که اثر انگشتم جایی نمیمونه.
نگاهی به دریا انداختم که خون پیوسته داشت از شکمش خارج میشد، پوزخندی زدم و گفتم:
- توی فاسدِ ع*و*ضی باید با عذاب میمردی حیف این مرگ راحتی که برات رقم زدم.
کولهپشتیم رو برداشتم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم و درو بستم نگاهی به دور و برم انداختم بجز دوربین آسایشگاه دیگه این ورا دوربین نبود منم که ماسک و عینک داشتم پس قیافم رو کسی تشخیص نمیداد؛ از تو عابر پیاده آروم آروم رفتم و بعد از اینکه حسابی از آسایشگاه دور شدم یه تاکسی گرفتم و آدرس عمارت رو دادم.
کمی بعد رسیدم در ن*زد*یک*ی عمارت و به راننده گفتم نگه داره، تاکسی ایستاد و بعد از اینکه کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم.
عینک طبیم رو درست کردم و ماسکم رو بالاتر کشیدم جوری که نگهبان های عمارت نشناسنم از جلوی عمارت رد شدم و رفتم پشت عمارت؛ اونجا دوربین نداشت فقط دو تا نگهبان اسکول داشت که قبلاً باهاشون هماهنگ کرده بودم.
به در پشتی که رسیدم نگهبانها اومدن سمتم و گفتن:
- اومدین خانوم؟!
-امشب کی از این در رفت بیرون؟
نگهبانها با هم خندیدن و گفتن:
- هیشکی! ما که کسی رو ندیدیم.
خندیدم و دست کردم توی کولهم و دستبند طلا رو برداشتم و گرفتم جلوشون! نگهبانها با خوشحالی تا خواستن دستبند رو بگیرن که دستم رو مشت کردم و گفتم:
-اگه فقط سیروس خان بو ببره که من امشب از این عمارت رفتم بیرون، من خودم شماها رو میکشم میدونین که اینکار رو میکنم.
-خیالتون راحت باشه سیروس خان هیچی نمیفهمه.
دستبند رو دادم بهشون و گفتم:
-بفروشین پولش رو باهم تقسیم کنین.
نگهبانها با خوشحالی چشمی گفتن و در رو باز کردن.
وارد عمارت شدم و همون شالهایی که قبلاً به هم گره زده بودم و بسته بودم به نردههای بالکن رو گرفتم و آروم از دیوار بالا رفتم، اگه از در پشتی میرفتم خدمه ها حتما منو میدیدن.
به بالکن که رسیدم شالها رو باز کردم و رفتم توی اتاقم، از اینکه کارم رو به خوبی انجام داده بودم لبخند رضایت نشست رو لبام!
بالأخره تونستم از شر این دخترهی بیشرف خلاص بشم، دیگه بدجور موی دماغم شده بود. کندمش! ولی قبل از اینکه برم ارمنستان باید این دوتا نگهبان رو هم بکشم چون اینایی که بخاطر یه دستبند سیروس رو به من فروختن دیگه مورد اعتماد نیستن و قطعاً بخاطر پولِ بیشتر کارهای بدتری میکنن! پس باید اینا هم برن به درک اونم به وقتش.
میدونم چیکار کنم.
از توی کولهام چاقوم رو در آوردم و خونهای روش و تمیز کردم و گذاشتم توی کمدم، انگشتر طلای دریا رو هم برداشتم و لمسش کردم خوشگل بود و قیمتی!به محض اینکه برسم ارمنستان میفروشمش! باز با یاد آوری رفتنم، قلبم گرفت، خیلی برام سخته از ملودی و هاتف جدا بشم و برم توی غربت اما خب هرچی فکر میکنم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که رفتنم رو کنسل کنه اون سیروسِ کفتار صفت، هیچ وقت از تصمیمش برنمیگرده.
اگه پول داشتم اگه خونواده داشتم یه روز هم اینجا نمیموندم اما نه مکان دارم نه پول دارم که بخوام از اینجا برم، این انگشتر هم که پولش آنچنانی نمیشه که بخوام یه زندگی رو باهاش بسازم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: