کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۹


به حرف دکتر خندیدم و گفتم:
آره جهنم! واقعاً هم جهنمه قبول دارم! اصلاً تو این زمین بهشت کجا بود؟
-چی از جون من می‌خواین با من چیکار دارین مگه من چی‌کار کردم؟
- کاری نکردی یعنی از این به بعد باید کار کنی! ببین دکتر نمی‌خوام با کلمات بازی کنم بذار بریم سر اصل مطلب، سیروس‌یه قاچاقچیه! قاچاقچی اعضای ب*دن؛ کارش اینه که آدم بدزده اعضاش رو دربیاره بفرسته اون ور آب خب حالا حتماً می‌خوای بپرسی این چه ربطی به تو داره ربطش اینه که چون ما اینجا دکتر نداریم و کسی نیست که گروه خونی اعضاء رو تشخیص بده تو رو آوردیم اینجا تا این کار رو برامون انجام بدی مفهومه؟
ترس تو چشم‌های دکتر موج زد.
- باورم نمی‌شه! یعنی تمام این مدت که فکر می‌کردم سیروس خان‌یه تُجاره و خَّیره اون‌یه همچین آدمی بوده؟
-دقیقا! خب حالا کی کارت رو شروع می‌کنی؟ ببرم اعضاء رو بهت نشون بدم؟
- نه من نمی‌تونم این کار رو بکنم من این کار رو نمی‌کنم اصلاً نمی‌تونم! فکرشم نکن.
- دکتر تو‌یه مهره‌ی سوخته شدی وقتی همه چیزو فهمیدی! متأسفانه دیگه حق انتخاب نداری اگه این کار رو نکنی سیروس تو رو می‌کشه!
اشک تو چشمای دکتر حلقه زد و گفت:
-مهره‌های سوخته تهش از بازی خارج میشن، پس چه فرقی می‌کنه اون به هر حال من رو می‌کشه.
- هیچی معلوم نیست شاید سیروس تو رو نکشه شاید بذاره باز برگردی پیش خونواده‌ت شاید جفتتون با هم کنار اومدین فعلا هیچی معلوم نیست الان تو باید اینجا بمونی توی همین زیر زمین و کارت رو انجام بدی!
دکتر‌یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت:
-یعنی من دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم برگردم خونه؟ زنم از نگرانی دق می‌کنه. چرا من رو انتخاب کردین چرا نرفتین سراغ یکی دیگه من‌یه هفته دیگه دخترم به دنیا میاد چرا زندگی من رو جهنم کردین چرا؟
بعد از این حرفش دستاشو قاب صورتش کرد و زد زیر گریه!
-متأسفم دکتر! این دستور سیروس بود من تقصیری ندارم؛ شاهرخ رو می‌ذارم اینجا مراقبت باشه چیزی لازم داشتی بهش بگو. حالت که خوب شد کارت رو انجام بده.
بعد از این حرفم سوت زنان رفتم بیرون.

*ساغر*

از وقتی‌که اومده بودیم پارک حسابی خوش گذشته بود هم شنا کردیم هم با وسایل بازی کلی بازی کردیم مثل بچه‌ها همش ذوق نشون می‌دادم و کل وسایل‌های بازی رو سوار شدم توی تهران که اجازه همچین کارایی نداشتیم مثل‌یه عقده تو دلم تلنبار شده بود که اینجا داشتم خالیش می‌کردم.
ولی چون رازمیک باعث شد گوشی نازنینم بسوزه اصلاً باهاش حرف نمی‌زدم و قهر بودم. لورا و دوست رازمیک که تازه فهمیدم اسمش لوکاسه؛ همش باهم بودن بعد متوجه شدم که لورا و لوکاس حسابی عاشق هم دیگه شدن و قرار ازدواج گذاشتن.
فکر نمی‌کردم کنارشون بهم خوش بگذره اما واقعاً خیلی حال و هوام عوض شده بود و خوش بودم البته اگه اون قسمت سوختن گوشیم و خیس شدن لباسام رو فاکتور می‌گرفتم! از وقتیکه لباسام خیس شد گذاشته بودم توی آفتاب تا خشک بشه، و لباس‌های اضافی لورا که از قبل برداشته بود رو پوشیدم.
لورا و لوکاس رفتن توی مغازه بستنی فروشی و منم روی‌یه نیمکت نشستم همین لحظه رازمیک اومد پیشم و گفت:
- صدبار معذرت خواهی کردم که باعث شدم گوشیت بسوزه گفتم که فردا برات‌یه گوشی نو می‌خرم حالا لطفاً قهر نکن دیگه!
بعد از این حرف ف*یل*تر سیگارش رو پرت کرد‌یه گوشه و اومد کنارم نشست! نگاهی تو چشم‌های قهوه‌ایش انداختم و گفتم:
- به نظرم خیلی پسر مرموزی هستی!
-چرا این فکر رو می‌کنی؟
- از این تتو‌های عجیبت و این طرز لباس پوشیدنت!
-من همیشه تفاوت رو دوست داشتم.

کد:
به حرف دکتر خندیدم و گفتم:
آره جهنم! واقعاً هم جهنمه قبول دارم! اصلاً تو این زمین بهشت کجا بود؟
-چی از جون من می‌خواین با من چیکار دارین مگه من چی‌کار کردم؟
- کاری نکردی یعنی از این به بعد باید کار کنی! ببین دکتر نمی‌خوام با کلمات بازی کنم بذار بریم سر اصل مطلب، سیروس‌یه قاچاقچیه! قاچاقچی اعضای ب*دن؛ کارش اینه که آدم بدزده اعضاش رو دربیاره بفرسته اون ور آب خب حالا حتماً می‌خوای بپرسی این چه ربطی به تو داره ربطش اینه که چون ما اینجا دکتر نداریم و کسی نیست که گروه خونی اعضاء رو تشخیص بده تو رو آوردیم اینجا تا این کار رو برامون انجام بدی مفهومه؟
ترس تو چشم‌های دکتر موج زد.
- باورم نمی‌شه! یعنی تمام این مدت که فکر می‌کردم سیروس خان‌یه تُجاره و خَّیره اون‌یه همچین آدمی بوده؟
-دقیقا! خب حالا کی کارت رو شروع می‌کنی؟ ببرم اعضاء رو بهت نشون بدم؟
- نه من نمی‌تونم این کار رو بکنم من این کار رو نمی‌کنم اصلاً نمی‌تونم! فکرشم نکن.
- دکتر تو‌یه مهره‌ی سوخته شدی وقتی همه چیزو فهمیدی! متأسفانه دیگه حق انتخاب نداری اگه این کار رو نکنی سیروس تو رو می‌کشه!
اشک تو چشمای دکتر حلقه زد و گفت:
-مهره‌های سوخته تهش از بازی خارج میشن، پس چه فرقی می‌کنه اون به هر حال من رو می‌کشه.
- هیچی معلوم نیست شاید سیروس تو رو نکشه شاید بذاره باز برگردی پیش خونواده‌ت شاید جفتتون با هم کنار اومدین فعلا هیچی معلوم نیست الان تو باید اینجا بمونی توی همین زیر زمین و کارت رو انجام بدی!
دکتر‌یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت:
-یعنی من دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم برگردم خونه؟ زنم از نگرانی دق می‌کنه. چرا من رو انتخاب کردین چرا نرفتین سراغ یکی دیگه من‌یه هفته دیگه دخترم به دنیا میاد چرا زندگی من رو جهنم کردین چرا؟
بعد از این حرفش دستاشو قاب صورتش کرد و زد زیر گریه!
-متأسفم دکتر! این دستور سیروس بود من تقصیری ندارم؛ شاهرخ رو می‌ذارم اینجا مراقبت باشه چیزی لازم داشتی بهش بگو. حالت که خوب شد کارت رو انجام بده.
بعد از این حرفم سوت زنان رفتم بیرون.

*ساغر*

از وقتی‌که اومده بودیم پارک حسابی خوش گذشته بود هم شنا کردیم هم با وسایل بازی کلی بازی کردیم مثل بچه‌ها همش ذوق نشون می‌دادم و کل وسایل‌های بازی رو سوار شدم توی تهران که اجازه همچین کارایی نداشتیم مثل‌یه عقده تو دلم تلنبار شده بود که اینجا داشتم خالیش می‌کردم.
ولی چون رازمیک باعث شد گوشی نازنینم بسوزه اصلاً باهاش حرف نمی‌زدم و قهر بودم. لورا و دوست رازمیک که تازه فهمیدم اسمش لوکاسه؛ همش باهم بودن بعد متوجه شدم که لورا و لوکاس حسابی عاشق هم دیگه شدن و قرار ازدواج گذاشتن.
فکر نمی‌کردم کنارشون بهم خوش بگذره اما واقعاً خیلی حال و هوام عوض شده بود و خوش بودم البته اگه اون قسمت سوختن گوشیم و خیس شدن لباسام رو فاکتور می‌گرفتم! از وقتیکه لباسام خیس شد گذاشته بودم توی آفتاب تا خشک بشه، و لباس‌های اضافی لورا که از قبل برداشته بود رو پوشیدم.
لورا و لوکاس رفتن توی مغازه بستنی فروشی و منم روی‌یه نیمکت نشستم همین لحظه رازمیک اومد پیشم و گفت:
- صدبار معذرت خواهی کردم که باعث شدم گوشیت بسوزه گفتم که فردا برات‌یه گوشی نو می‌خرم حالا لطفاً قهر نکن دیگه!
بعد از این حرف ف*یل*تر سیگارش رو پرت کرد‌یه گوشه و اومد کنارم نشست! نگاهی تو چشم‌های قهوه‌ایش انداختم و گفتم:
- به نظرم خیلی پسر مرموزی هستی!
-چرا این فکر رو می‌کنی؟
- از این تتو‌های عجیبت و این طرز لباس پوشیدنت!
-من همیشه تفاوت رو دوست داشتم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵٠


-عجب! تو چند سالته چرا درس نمی‌خونی چرا خلاف می‌کنی کلاً چی شد که وارد این کار شدی؟
رازمیک خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
-یه جوری باهام حرف می‌زنی انگار خودت مریم مقدسی! خودتم که خلاف می‌کنی.
-آره منم خلاف می‌کنم ولی دلیل دارم واسه کارم اما تو خودت چی؟!
-هیچ آدمی بی‌دلیل خلاف نمی‌کنه! یکی واسه طمع و زیاده‌خواهیش یکی واسه هیجانش یکی واسه ذات کثیفش و یکی هم واسه مشکلاتش.
- تو جزء کدومی؟
- من کلی مشکل تو زندگیم ریخته وگرنه من کجا این کار‌ها کجا!
- چطور مگه؟ البته اگه دوست داری بگو.
-مادرم سرطان داشت و وضعش خیلی وخیم بود بابام هم بیکار بود‌یه بار که رفت از رفیقش پول قرض بگیره تا هزینه‌ی شیمی درمانی مادرم رو بده؛ وقتی قرض گرفت پول‌ها رو وسط راه ازش دزدیدن چون رفیقش پول نقد بهش داده بود. بعد از اون رفیق بابام، بابام رو واسه طلبش انداخت زندان و هزینه شیمی درمانی مادرم هم نداشتیم بدیم مجبور شدم دانشگاه رو ترک کنم برم دنبال کار و کاسبی البته هیچ کاری نبود که‌یه شبه باهاش بتونم کل هزینه‌ی درمان رو جور کنم بعدش اتفاقی با لوکاس و پدرش آشنا شدم که توی کار قاچاق مواد بودن پدر لوکاس هزینه‌ی درمان مادرم رو داد و پدرم رو از زندان آزاد کرد حالا منم مجبورم بخاطر برگردوندن پولش براش کار کنم!
- متأسفم رازمیک! تو هم زندگی سختی داشتی! حالا پدر و مادرت می‌دونن خلاف می‌کنی؟ دانشگاه چی قیدش رو زدی؟
- نه بهشون گفتم نمی‌خوام درس بخونم و توی‌یه شرکت کار می‌کنم اونا هم بعد از کلی جروبحث موافقت کردن! خوب تو چی؟ چی شد که اومدی اینجا؟
تا خواستم حرفی بزنم که لوکاس و لورا با چهارتا بستنی قیفی اومدن و به من و رازمیک بستنی دادن! لورا گفت:
-خب دیگه ساغر من و تو باید بریم دیر وقته میلا هم کارمون داره!
باشه‌ای گفتم و بعد از اینکه از لوکاس و رازمیک خدافظی کردیم برگشتیم!

*عماد*

جعبه کادو‌ها رو گذاشتم توی ماشین و در رو بستم نگاهی به صورت معصوم تیرداد و تبسم انداختم که هردوشون با ناراحتی نگام می‌کردن، لبخندی زدم و بهشون نزدیک شدم صورت هردوشون رو ب*و*سیدم، به پام چسبیدن و گفتن:
-بابا عماد تو هم باهامون بیا!
-فداتون بشم نمی‌تونم بیام شما برین حسابی بهتون خوش بگذره فقط یادتون نره واسه بابا هم کیک بیارین باشه؟
تیرداد و تبسم هردو لباشون رو آویزون کردن و صورتشون رو برگردوندن از این حرکتشون خنده‌م گرفت دست کشیدم روی سرشون و دستای کوچیکشون و ب*و*سیدم!
همین لحظه لیلا اومد توی حیاط، کش چادرش رو روی سرش درست کرد و گفت:
-عماد اصلاً دلم نمی‌خواد بدون تو برم کاش تو هم می‌یومدی من و بچه‌ها تنهاییم!
-آخه قربونت برم نمی‌خوای بری سفر قندهار که؛ میری تا لواسون‌یه کادو می‌دی کیک می‌خوری برمی‌گردی!
-دوستم همه‌مون رو تولد بچه‌ش دعوت کرده خوبیت نداره تو باهامون نباشی!
- به جون خودتون نمی‌تونم همراتون بیام وگرنه تنها‌تون نمی‌ذاشتم.
-یعنی هیچ راهی نداره؟
-نه من‌یه ساعت دیگه باید واسه ماموریت آماده باشم نمی‌تونم؛ الان هم باید برم اداره!
لیلا کلافه نگاهم کرد و گفت:
- خیلی خب پس مراقب خودت باش عزیزم!
- قربونت برم، تو هم مراقب خودت و بچه‌ها باش!
لیلا در عقب ماشین رو باز کرد و بچه‌ها سوار شدن بعد از اینکه خودشم سوار شد در حیاط رو براشون باز کردم و راه افتادن. رفتن‌شون رو نگاه کردم و دلشوره گرفتم؛ هیچ وقت پیش نیومده بود که تنها بذارم جایی برن. دلم می‌خواست همراهشون می‌رفتم و تنهاشون نمی‌ذاشتم ولی حیف که‌امشب ماموریت داریم!

کد:
-عجب! تو چند سالته چرا درس نمی‌خونی چرا خلاف می‌کنی کلاً چی شد که وارد این کار شدی؟
رازمیک خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
-یه جوری باهام حرف می‌زنی انگار خودت مریم مقدسی! خودتم که خلاف می‌کنی.
-آره منم خلاف می‌کنم ولی دلیل دارم واسه کارم اما تو خودت چی؟!
-هیچ آدمی بی‌دلیل خلاف نمی‌کنه! یکی واسه طمع و زیاده‌خواهیش یکی واسه هیجانش یکی واسه ذات کثیفش و یکی هم واسه مشکلاتش.
- تو جزء کدومی؟
- من کلی مشکل تو زندگیم ریخته وگرنه من کجا این کار‌ها کجا!
- چطور مگه؟ البته اگه دوست داری بگو.
-مادرم سرطان داشت و وضعش خیلی وخیم بود بابام هم بیکار بود‌یه بار که رفت از رفیقش پول قرض بگیره تا هزینه‌ی شیمی درمانی مادرم رو بده؛ وقتی قرض گرفت پول‌ها رو وسط راه ازش دزدیدن چون رفیقش پول نقد بهش داده بود. بعد از اون رفیق بابام، بابام رو واسه طلبش انداخت زندان و هزینه شیمی درمانی مادرم هم نداشتیم بدیم مجبور شدم دانشگاه رو ترک کنم برم دنبال کار و کاسبی البته هیچ کاری نبود که‌یه شبه باهاش بتونم کل هزینه‌ی درمان رو جور کنم بعدش اتفاقی با لوکاس و پدرش آشنا شدم که توی کار قاچاق مواد بودن پدر لوکاس هزینه‌ی درمان مادرم رو داد و پدرم رو از زندان آزاد کرد حالا منم مجبورم بخاطر برگردوندن پولش براش کار کنم!
- متأسفم رازمیک! تو هم زندگی سختی داشتی! حالا پدر و مادرت می‌دونن خلاف می‌کنی؟ دانشگاه چی قیدش رو زدی؟
- نه بهشون گفتم نمی‌خوام درس بخونم و توی‌یه شرکت کار می‌کنم اونا هم بعد از کلی جروبحث موافقت کردن! خوب تو چی؟ چی شد که اومدی اینجا؟
تا خواستم حرفی بزنم که لوکاس و لورا با چهارتا بستنی قیفی اومدن و به من و رازمیک بستنی دادن! لورا گفت:
-خب دیگه ساغر من و تو باید بریم دیر وقته میلا هم کارمون داره!
باشه‌ای گفتم و بعد از اینکه از لوکاس و رازمیک خدافظی کردیم برگشتیم!

*عماد*

جعبه کادو‌ها رو گذاشتم توی ماشین و در رو بستم نگاهی به صورت معصوم تیرداد و تبسم انداختم که هردوشون با ناراحتی نگام می‌کردن، لبخندی زدم و بهشون نزدیک شدم صورت هردوشون رو ب*و*سیدم، به پام چسبیدن و گفتن:
-بابا عماد تو هم باهامون بیا!
-فداتون بشم نمی‌تونم بیام شما برین حسابی بهتون خوش بگذره فقط یادتون نره واسه بابا هم کیک بیارین باشه؟
تیرداد و تبسم هردو لباشون رو آویزون کردن و صورتشون رو برگردوندن از این حرکتشون خنده‌م گرفت دست کشیدم روی سرشون و دستای کوچیکشون و ب*و*سیدم!
همین لحظه لیلا اومد توی حیاط، کش چادرش رو روی سرش درست کرد و گفت:
-عماد اصلاً دلم نمی‌خواد بدون تو برم کاش تو هم می‌یومدی من و بچه‌ها تنهاییم!
-آخه قربونت برم نمی‌خوای بری سفر قندهار که؛ میری تا لواسون‌یه کادو می‌دی کیک می‌خوری برمی‌گردی!
-دوستم همه‌مون رو تولد بچه‌ش دعوت کرده خوبیت نداره تو باهامون نباشی!
- به جون خودتون نمی‌تونم همراتون بیام وگرنه تنها‌تون نمی‌ذاشتم.
-یعنی هیچ راهی نداره؟
-نه من‌یه ساعت دیگه باید واسه ماموریت آماده باشم نمی‌تونم؛ الان هم باید برم اداره!
لیلا کلافه نگاهم کرد و گفت:
- خیلی خب پس مراقب خودت باش عزیزم!
- قربونت برم، تو هم مراقب خودت و بچه‌ها باش!
لیلا در عقب ماشین رو باز کرد و بچه‌ها سوار شدن بعد از اینکه خودشم سوار شد در حیاط رو براشون باز کردم و راه افتادن. رفتن‌شون رو نگاه کردم و دلشوره گرفتم؛ هیچ وقت پیش نیومده بود که تنها بذارم جایی برن. دلم می‌خواست همراهشون می‌رفتم و تنهاشون نمی‌ذاشتم ولی حیف که‌امشب ماموریت داریم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۱


دستی توی موهام کشیدم و رفتم سمت در خونه و قفلش کردم بعد از اینکه سوار ماشینم شدم رفتم اداره؛ وقتی رسیدم وارد اداره شدم و جای مخصوص خودم پارک کردم از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمون اداره شدم؛ رفتم توی اتاقم و لباسم رو پوشیدم کلاهم رو روی سرم گذاشتم و رفتم بیرون همه چی آروم بود و هر کسی توی اتاقش مشغول کارش بود.
پشت در اتاق جناب سرهنگ‌ایستادم و در زدم، با شنیدن بفرمایید وارد شدم. سرهنگ پشت میزش نشسته بود و مشغول بررسی کردن پرونده‌ها بود. همین‌که چشمش بهم افتاد گفت:
-سرگرد الان می‌خواستم باهات تماس بگیرم عملیات‌امشب کنسل شد.
-چی؟ کنسل شد؟ من الان می‌خواستم نیرو‌ها رو آماده کنم!
-اون محموله‌ی مواد مخدر فردا وارد تهران میشه نه‌امشب.
-پس دمشون گرم باز هم بهمون اطلاعات دادن!
-بله اون اصل کاری هم فردا با محموله میاد تهران برای همین عملیات رو تعلیق می‌ندازیم اون رو دستگیر کنیم.
- عالیه! پس من فردا دوباره همه‌چی رو بررسی و آماده می‌کنم.
سرهنگ سری تکون داد خواستم ادای احترام کنم و برگردم که یاد‌یه چیزی افتادم. سرهنگ که متوجه شد گفت:
-چیزی می‌خوای بگی سرگرد؟
-می‌تونین امروز رو بهم مرخصی بدین؟
سرهنگ مکثی کرد و گفت:
باشه اما فردا اول وقت اداره باش.
به نشونه‌ی احترام پاهام رو بهم کوبیدم و از اتاق خارج شدم. رفتم توی اتاقم و لباس کارم رو عوض کردم، الان وقتش بود که برم مهمونیِ دوست خونوادگی‌مون اگه لیلا بفهمه میرم همراش خیلی خوشحال میشه پس باید زودتر حرکت کنم تا بهش برسم.
از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم می‌خواستم با لیلا تماس بگیرم و بگم می‌خوام بیام مهمونی اما خواستم سورپرایزش کنم واسه همین از تماس گرفتن منصرف شدم. ماشین رو روشن کردم و از اداره رفتم بیرون و سمت لواسان راه افتادم!
بیست دقیقه بود که تو راه بودم فکر کنم لیلا انقدر با سرعت حرکت کرده که رسیده بود، هرچی با سرعت حرکت می‌کردم نمی‌تونستم ماشینش رو توی مسیر ببینم. از سر پیچ که رد شدم متوجه شدم چندتا ماشین‌یه گوشه کنار کوه پارک کردن مردم هم‌یه جا جمع شده بودن و‌یه دود سیاه داشت سر به فلک می‌کشید.
خیلی جا خوردم هرچی بود فکر کنم تصادف شده بود! ماشین رو‌یه گوشه پارک کردم و پیاده شدم از لا به لای ماشین‌ها رد شدم و رسیدم ل*ب دره که مردم جمع شده بودن و پایین رو نگاه می‌کردن! یکی یکی از بین‌شون رد شدم و به لبه‌ی دره رسیدم که متوجه شدم‌یه ماشین افتاده تو دره و آتیش گرفته! آتیشش انقدر زیاد بود که اصلاً ماشین مشخص نبود! با دیدن این صح*نه قلبم از جا کنده شد سریع گفتم:
-پس چرا هیچ‌کس کاری نمی‌کنه؟! زنگ بزنین آتش نشانی یکی به اورژانس زنگ بزنه سریع باشین.
کسایی که کنارم‌ایستاده بودن گفتن:
-زنگ زدیم الان آتش نشانی می‌رسه! ولی مگه آتش نشانی می‌تونه بره پایین دره؟! اگه هم بتونه بره دیگه کاری از دستش برنمیاد هرکی تو اون ماشین بوده الان جزغاله شده!
- پایین دره رودخونه ست از شانس بدش توی رودخونه هم نیوفتاده بیچاره ماشینش به صخره برخورد کرده و آتیش گرفته!
- آره بنده خدا اگه توی رودخونه می‌افتاد احتمال زنده موندنش بیشتر بود!
اشک تو چشمام حلقه‌زده، هم نوع خودم داشت تو آتیش می‌سوخت و کاری از من بر نمی‌یومد، از اینکه هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم اشکام سرازیر شد. دستی توی صورت کشیدم و اشکام رو پاک کردم خواستم برم کنار که ناگهان چشمم روی کلاه لبه دار مشکی‌ای ثابت موند که خیلی برام آشنا بود. از بین مردم رد شدم و رفتم کنار، کلاه لبه دار روی‌یه تنه‌ی درخت کوچکی که از دل صخره بیرون‌زده بود؛ آویزون شده بود خم شدم و کلاه رو برداشتم این کلاه برام خیلی آشنا بود.

کد:
دستی توی موهام کشیدم و رفتم سمت در خونه و قفلش کردم بعد از اینکه سوار ماشینم شدم رفتم اداره؛ وقتی رسیدم وارد اداره شدم و جای مخصوص خودم پارک کردم از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمون اداره شدم؛ رفتم توی اتاقم و لباسم رو پوشیدم کلاهم رو روی سرم گذاشتم و رفتم بیرون همه چی آروم بود و هر کسی توی اتاقش مشغول کارش بود.
پشت در اتاق جناب سرهنگ‌ایستادم و در زدم، با شنیدن بفرمایید وارد شدم. سرهنگ پشت میزش نشسته بود و مشغول بررسی کردن پرونده‌ها بود. همین‌که چشمش بهم افتاد گفت:
-سرگرد الان می‌خواستم باهات تماس بگیرم عملیات‌امشب کنسل شد.
-چی؟ کنسل شد؟ من الان می‌خواستم نیرو‌ها رو آماده کنم!
-اون محموله‌ی مواد مخدر فردا وارد تهران میشه نه‌امشب.
-پس دمشون گرم باز هم بهمون اطلاعات دادن!
-بله اون اصل کاری هم فردا با محموله میاد تهران برای همین عملیات رو تعلیق می‌ندازیم اون رو دستگیر کنیم.
- عالیه! پس من فردا دوباره همه‌چی رو بررسی و آماده می‌کنم.
سرهنگ سری تکون داد خواستم ادای احترام کنم و برگردم که یاد‌یه چیزی افتادم. سرهنگ که متوجه شد گفت:
-چیزی می‌خوای بگی سرگرد؟
-می‌تونین امروز رو بهم مرخصی بدین؟
سرهنگ مکثی کرد و گفت:
باشه اما فردا اول وقت اداره باش.
به نشونه‌ی احترام پاهام رو بهم کوبیدم و از اتاق خارج شدم. رفتم توی اتاقم و لباس کارم رو عوض کردم، الان وقتش بود که برم مهمونیِ دوست خونوادگی‌مون اگه لیلا بفهمه میرم همراش خیلی خوشحال میشه پس باید زودتر حرکت کنم تا بهش برسم.
از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم می‌خواستم با لیلا تماس بگیرم و بگم می‌خوام بیام مهمونی اما خواستم سورپرایزش کنم واسه همین از تماس گرفتن منصرف شدم. ماشین رو روشن کردم و از اداره رفتم بیرون و سمت لواسان راه افتادم!
بیست دقیقه بود که تو راه بودم فکر کنم لیلا انقدر با سرعت حرکت کرده که رسیده بود، هرچی با سرعت حرکت می‌کردم نمی‌تونستم ماشینش رو توی مسیر ببینم. از سر پیچ که رد شدم متوجه شدم چندتا ماشین‌یه گوشه کنار کوه پارک کردن مردم هم‌یه جا جمع شده بودن و‌یه دود سیاه داشت سر به فلک می‌کشید.
خیلی جا خوردم هرچی بود فکر کنم تصادف شده بود! ماشین رو‌یه گوشه پارک کردم و پیاده شدم از لا به لای ماشین‌ها رد شدم و رسیدم ل*ب دره که مردم جمع شده بودن و پایین رو نگاه می‌کردن! یکی یکی از بین‌شون رد شدم و به لبه‌ی دره رسیدم که متوجه شدم‌یه ماشین افتاده تو دره و آتیش گرفته! آتیشش انقدر زیاد بود که اصلاً ماشین مشخص نبود! با دیدن این صح*نه قلبم از جا کنده شد سریع گفتم:
-پس چرا هیچ‌کس کاری نمی‌کنه؟! زنگ بزنین آتش نشانی یکی به اورژانس زنگ بزنه سریع باشین.
کسایی که کنارم‌ایستاده بودن گفتن:
-زنگ زدیم الان آتش نشانی می‌رسه! ولی مگه آتش نشانی می‌تونه بره پایین دره؟! اگه هم بتونه بره دیگه کاری از دستش برنمیاد هرکی تو اون ماشین بوده الان جزغاله شده!
- پایین دره رودخونه ست از شانس بدش توی رودخونه هم نیوفتاده بیچاره ماشینش به صخره برخورد کرده و آتیش گرفته!
- آره بنده خدا اگه توی رودخونه می‌افتاد احتمال زنده موندنش بیشتر بود!
اشک تو چشمام حلقه‌زده، هم نوع خودم داشت تو آتیش می‌سوخت و کاری از من بر نمی‌یومد، از اینکه هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم اشکام سرازیر شد. دستی توی صورت کشیدم و اشکام رو پاک کردم خواستم برم کنار که ناگهان چشمم روی کلاه لبه دار مشکی‌ای ثابت موند که خیلی برام آشنا بود. از بین مردم رد شدم و رفتم کنار، کلاه لبه دار روی‌یه تنه‌ی درخت کوچکی که از دل صخره بیرون‌زده بود؛ آویزون شده بود خم شدم و کلاه رو برداشتم این کلاه برام خیلی آشنا بود.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۲


آره خودشه همون کلاهی که موقع کشته شدن پدربزرگم و پدرم دیده بودم این همون کلاه‌ست همونه! یعنی باز هم خونواده‌م رو... نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد!
نه نه این امکان نداره! یعنی اون‌ها زن و بچه‌های منن که دارن تو آتیش می‌سوزن! ؟ قلبم از جا کنده شد، تا خواستم عکس‌العملی نشون بدم که از شدن هیجان چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم!

*دانای کل*

با احساس تشنگی‌ای که داشت چشماش رو باز کرد خواست از روی میز عسلی، پارچ آب برداره که دید روی میز چیزی نیست با بی‌حوصلگی پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد به سمت در اتاقش رفت و بازش کرد؛ از اتاق خارج شد و خواست بره توی آشپزخونه که متوجه شد از اتاق پدرش صدای گریه میاد. با تعجب رفت سمت اتاق و بدون در زدن وارد شد که دید پدرش‌یه گوشه‌ی اتاق نشسته زانوهاش رو ب*غ*ل کرده و داره گریه می‌کنه. با دیدن گریه‌های پدرش قلبش فشرده شد!
از روی میز کار، قرص ضد افسردگیش رو برداشت و از توی ورق درش آورد. ‌یه لیوان آب پر کرد و رفت روبه روی پدرش‌ایستاد و گفت:
- بابا این قرص رو بخور حالت بهتر شه!
عماد سرش و بلند کرد و گفت:
-باز هم کابوس دیدم! این بار پدر بزرگت و مادربزرگت نبودن این بار مادرت و خواهرت بودن خواهرت با گریه و التماس می‌گفت از توی آتیش نجاتش بدم کل صورتش سوخته بود مادرت هم فقط صدای زجه زدنش رو می‌شنیدم! چرا کل خونواده‌م قبل از خوش‌بختیم مردن چرا؟

و گریه‌ش شدت گرفت، تیرداد کنار عماد نشست و گفت:
- کاش توی اون تصادف من هم می‌مردم کاش موقع تصادف پرت نشده بودم توی رودخونه کاش توی همون ماشین سوخته بودم و خاکستر شده بودم!
- چرا این حرف و می‌زنی؟ اگه تو هم با مادرت و خواهرت مرده بودی من الان تک و تنها بودم!
-دلم می‌خواست مرده باشم تا گریه‌ی پدری که‌یه عمر بهم گفت مرد گریه نمی‌کنه رو نبینم! بابا من له میشم گریه شما رو می‌بینم شما‌یه عمر مثل کوه پشتم بودین و بزرگم کردین من نابود میشم وقتی ضعیف بودن تکیه‌گاهم رو می‌بینم بابا با دیدن اشکات کل غرورم پوچ میشه.
-تیرداد من بازم توی خواب همون کلاه رو دیدم، چند شبه پشت سر هم دارم اون وقتایی رو می‌بینم که بچه بودم و مامان ریحانه‌م و بابا ستارم و پدربزرگم کشته شدن‌یه مرد سیاه پوشی رو می‌بینم که همون کلاه لبه دار رو گذاشته روی سرش و داره بهم می‌خنده مطمئنم اون مرد همونیه که خونواده‌م رو کشته همونیه که مادرت و خواهرت رو کشته همونیه که نابودم کرده آخه من چطور پیداش کنم چطور بفهمم صاحب اون کلاه‌ها کیه؟! من خودم در آرامش نیستم وقتی که عذاب کشیدن خونوادم کابوسم شده، مطمئنم تا انتقام خونشون رو نگیرم روحشون در آرامش نیست خودمم آروم قرار ندارم حالا ازم انتظار داری بخندم و شاد باشم؟
- بابا این کابوس‌ها و این آشفتگیت واسه اینه که داروهات رو مصرف...
عماد با عصبانیت غرید:
- ساکت شو! .
و بعد از این حرفش بلند شد و سمت کمد دیواری رفت درش رو باز کرد و چند لحظه بعد سه تا کلاه‌لبه دار مشکی بیرون آورد و گفت:
-به این کلاه‌ها نگاه کن پسر! یکی‌شون واسه وقتی بود که دیدم پدربزرگم و کشتن و این کلاه کنار ویلچرش افتاده این یکی واسه وقتی بود که از خواب بیدار شدم و دیدم پدرم رو کشتن این کلاه کنار جسدش افتاده بود این یکی هم واسه وقتیه که مادرت و خواهرت توی آتش سوختن این کلاه هم از‌یه صخره آویزون بود من باید صاحب این کلاه‌ها رو پیدا کنم باید بفهمم اونی که کل خونواده‌م رو کشته کیه باید پیداش کنم.
-بابا جان بعد این همه سال می‌خواین بگردین دنبال کسی که حتی نمی‌دونین کیه؟


کد:
آره خودشه همون کلاهی که موقع کشته شدن پدربزرگم و پدرم دیده بودم این همون کلاه‌ست همونه! یعنی باز هم خونواده‌م رو... نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد!
نه نه این امکان نداره! یعنی اون‌ها زن و بچه‌های منن که دارن تو آتیش می‌سوزن! ؟ قلبم از جا کنده شد، تا خواستم عکس‌العملی نشون بدم که از شدن هیجان چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم!

*دانای کل*

با احساس تشنگی‌ای که داشت چشماش رو باز کرد خواست از روی میز عسلی، پارچ آب برداره که دید روی میز چیزی نیست با بی‌حوصلگی پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد به سمت در اتاقش رفت و بازش کرد؛ از اتاق خارج شد و خواست بره توی آشپزخونه که متوجه شد از اتاق پدرش صدای گریه میاد. با تعجب رفت سمت اتاق و بدون در زدن وارد شد که دید پدرش‌یه گوشه‌ی اتاق نشسته زانوهاش رو ب*غ*ل کرده و داره گریه می‌کنه. با دیدن گریه‌های پدرش قلبش فشرده شد!
از روی میز کار، قرص ضد افسردگیش رو برداشت و از توی ورق درش آورد. ‌یه لیوان آب پر کرد و رفت روبه روی پدرش‌ایستاد و گفت:
- بابا این قرص رو بخور حالت بهتر شه!
عماد سرش و بلند کرد و گفت:
-باز هم کابوس دیدم! این بار پدر بزرگت و مادربزرگت نبودن این بار مادرت و خواهرت بودن خواهرت با گریه و التماس می‌گفت از توی آتیش نجاتش بدم کل صورتش سوخته بود مادرت هم فقط صدای زجه زدنش رو می‌شنیدم! چرا کل خونواده‌م قبل از خوش‌بختیم مردن چرا؟

و گریه‌ش شدت گرفت، تیرداد کنار عماد نشست و گفت:
- کاش توی اون تصادف من هم می‌مردم کاش موقع تصادف پرت نشده بودم توی رودخونه کاش توی همون ماشین سوخته بودم و خاکستر شده بودم!
- چرا این حرف و می‌زنی؟ اگه تو هم با مادرت و خواهرت مرده بودی من الان تک و تنها بودم!
-دلم می‌خواست مرده باشم تا گریه‌ی پدری که‌یه عمر بهم گفت مرد گریه نمی‌کنه رو نبینم! بابا من له میشم گریه شما رو می‌بینم شما‌یه عمر مثل کوه پشتم بودین و بزرگم کردین من نابود میشم وقتی ضعیف بودن تکیه‌گاهم رو می‌بینم بابا با دیدن اشکات کل غرورم پوچ میشه.
-تیرداد من بازم توی خواب همون کلاه رو دیدم، چند شبه پشت سر هم دارم اون وقتایی رو می‌بینم که بچه بودم و مامان ریحانه‌م و بابا ستارم و پدربزرگم کشته شدن‌یه مرد سیاه پوشی رو می‌بینم که همون کلاه لبه دار رو گذاشته روی سرش و داره بهم می‌خنده مطمئنم اون مرد همونیه که خونواده‌م رو کشته همونیه که مادرت و خواهرت رو کشته همونیه که نابودم کرده آخه من چطور پیداش کنم چطور بفهمم صاحب اون کلاه‌ها کیه؟! من خودم در آرامش نیستم وقتی که عذاب کشیدن خونوادم کابوسم شده، مطمئنم تا انتقام خونشون رو نگیرم روحشون در آرامش نیست خودمم آروم قرار ندارم حالا ازم انتظار داری بخندم و شاد باشم؟
- بابا این کابوس‌ها و این آشفتگیت واسه اینه که داروهات رو مصرف...
عماد با عصبانیت غرید:
- ساکت شو! .
و بعد از این حرفش بلند شد و سمت کمد دیواری رفت درش رو باز کرد و چند لحظه بعد سه تا کلاه‌لبه دار مشکی بیرون آورد و گفت:
-به این کلاه‌ها نگاه کن پسر! یکی‌شون واسه وقتی بود که دیدم پدربزرگم و کشتن و این کلاه کنار ویلچرش افتاده این یکی واسه وقتی بود که از خواب بیدار شدم و دیدم پدرم رو کشتن این کلاه کنار جسدش افتاده بود این یکی هم واسه وقتیه که مادرت و خواهرت توی آتش سوختن این کلاه هم از‌یه صخره آویزون بود من باید صاحب این کلاه‌ها رو پیدا کنم باید بفهمم اونی که کل خونواده‌م رو کشته کیه باید پیداش کنم.
-بابا جان بعد این همه سال می‌خواین بگردین دنبال کسی که حتی نمی‌دونین کیه؟
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۳


عماد به صورت نگران پسرش چشم دوخت و گفت:
-‌یه حدس‌هایی می‌زنم اما مطمئن نیستم حتی اگه مطمئن هم باشم کار خودشه اما بازم نمی‌تونم پیداش کنم اصلاً فقط بخاطر کشته شدن پدرومادر و پدربزرگم بود که از بچگی شوق و ذوق پلیس شدن رو داشتم، واسه همین این شغل رو واسه خودم انتخاب کردم اما این روزگار نامرد نذاشت دستم به اونی برسه که نابودم کرده انگار اون‌یه قطره بوده که افتاده تو دریا.
تیرداد از روی زمین بلند شد و گفت:
- بابا فعلا بیا این قرصت رو بخور حالت بهتر شه به موقعش‌یه فکری باهم می‌کنیم. ‌یه خورده هم استراحت کن فردا که می‌خوای بری بندر ماموریت داری! باید سرحال باشی.
عماد نیم نگاهی به تیرداد انداخت و قرص و آب رو از دستش گرفت و خورد.
-این کلاه‌ها رو هم بدین من بذارم تو کمد!
تیرداد همون‌طور که کلاه‌ها رو توی کمد جای می‌داد گفت:
- من خودمم دلم می‌خواد از اون حیوون انتقام خون خانواده‌م رو بگیرم‌مطمئن باش باهم پیداش می‌کنیم بابا! بهت قول می‌دم.

***

*ساغر*
ساعت شش عصر بود و توی اتاقم نشسته بودم موهام رو شونه میزدم. دیشب که از پارک برگشتیم آخر شب باز هم مواد جا به جا کردیم و‌امشب هم قرار شده باز مواد جابه‌جا کنیم. البته از اینکه امروز جایی نرفته بودم حسابی حوصله‌م سر رفته بود لورا هم می‌گفت زیاد واسش خوب نیست بیرون بمونه وگرنه ممکنه خونواده‌ش پیداش کنن؛ رازمیک هم واسم گوشی خریده بود قرار شد‌امشب که میریم مواد ببریم گوشی رو برام بیاره ولی وای به حالش که آیفون نباشه به قول ملودی از ناکجا آبادش آویزونش می‌کنم. وای ملودی!! از دیشب تا حالا ازش خبر ندارم دلم براش تنگ شده.
توی همین افکار بودم که در اتاقم باز شد و لورا اومد داخل و گفت:
-چرا بیرون نمی‌ای یکم با دخترا بشینیم صحبت کنیم معلومه حسابی حوصله‌ت سر رفته.
- راستش رو بخوای آره؛ تهران که بودم انقدری کار داشتم که همیشه سرم گرم بود اما اینجا فقط شب‌ها کار می‌کنیم.
- قبل از اینکه تو بیای، میلا‌یه محموله‌ی مهم که داشت وارد کشور می‌کرد لو رفت اما خوشبختانه کسی گیر نیفتاد فقط چندنفر کشته شدن اگه اون محموله لو نرفته بود میلا روز‌ها هم کار رو انجام می‌داد.
- پس از بدشانسی من بود وگرنه اینقدر تو خونه علاف نبودیم.
-آره، حوصله‌ی منم سر رفته.
همین لحظه میلا با عصبانیت وارد اتاق شد و رو به من گفت:
- دختر تو گوشیت کجاست؟ چرا هرکسی باهات کار داره رو گوشی من زنگ می‌زنه از صبح تا حالا که بیرون بودم بسکه زنگ زدن گوشیم رو سوزوندن.
-ببخشید دیروز گوشیم افتاد تو آب سوخت به زودی واسه خودم‌یه گوشی می‌خرم.
میلا گوشیش رو گذاشت روی میز آرایشی و گفت:
-حرفات که تموم شد بیارش.
و از اتاق خارج شد. همین لحظه لورا هم گفت:
- منم برم به کارام برسم
و از اتاقم رفت بیرون و در رو بست. گوشی رو برداشتم و گذاشتم در گوشم که فحش‌های رکیک ملودی پیچید تو گوشم.

کد:
عماد به صورت نگران پسرش چشم دوخت و گفت:
-‌یه حدس‌هایی می‌زنم اما مطمئن نیستم حتی اگه مطمئن هم باشم کار خودشه اما بازم نمی‌تونم پیداش کنم اصلاً فقط بخاطر کشته شدن پدرومادر و پدربزرگم بود که از بچگی شوق و ذوق پلیس شدن رو داشتم، واسه همین این شغل رو واسه خودم انتخاب کردم اما این روزگار نامرد نذاشت دستم به اونی برسه که نابودم کرده انگار اون‌یه قطره بوده که افتاده تو دریا.
تیرداد از روی زمین بلند شد و گفت:
- بابا فعلا بیا این قرصت رو بخور حالت بهتر شه به موقعش‌یه فکری باهم می‌کنیم. ‌یه خورده هم استراحت کن فردا که می‌خوای بری بندر ماموریت داری! باید سرحال باشی.
عماد نیم نگاهی به تیرداد انداخت و قرص و آب رو از دستش گرفت و خورد.
-این کلاه‌ها رو هم بدین من بذارم تو کمد!
تیرداد همون‌طور که کلاه‌ها رو توی کمد جای می‌داد گفت:
- من خودمم دلم می‌خواد از اون حیوون انتقام خون خانواده‌م رو بگیرم‌مطمئن باش باهم پیداش می‌کنیم بابا! بهت قول می‌دم.

***

*ساغر*
ساعت شش عصر بود و توی اتاقم نشسته بودم موهام رو شونه میزدم. دیشب که از پارک برگشتیم آخر شب باز هم مواد جا به جا کردیم و‌امشب هم قرار شده باز مواد جابه‌جا کنیم. البته از اینکه امروز جایی نرفته بودم حسابی حوصله‌م سر رفته بود لورا هم می‌گفت زیاد واسش خوب نیست بیرون بمونه وگرنه ممکنه خونواده‌ش پیداش کنن؛ رازمیک هم واسم گوشی خریده بود قرار شد‌امشب که میریم مواد ببریم گوشی رو برام بیاره ولی وای به حالش که آیفون نباشه به قول ملودی از ناکجا آبادش آویزونش می‌کنم. وای ملودی!! از دیشب تا حالا ازش خبر ندارم دلم براش تنگ شده.
توی همین افکار بودم که در اتاقم باز شد و لورا اومد داخل و گفت:
-چرا بیرون نمی‌ای یکم با دخترا بشینیم صحبت کنیم معلومه حسابی حوصله‌ت سر رفته.
- راستش رو بخوای آره؛ تهران که بودم انقدری کار داشتم که همیشه سرم گرم بود اما اینجا فقط شب‌ها کار می‌کنیم.
- قبل از اینکه تو بیای، میلا‌یه محموله‌ی مهم که داشت وارد کشور می‌کرد لو رفت اما خوشبختانه کسی گیر نیفتاد فقط چندنفر کشته شدن اگه اون محموله لو نرفته بود میلا روز‌ها هم کار رو انجام می‌داد.
- پس از بدشانسی من بود وگرنه اینقدر تو خونه علاف نبودیم.
-آره، حوصله‌ی منم سر رفته.
همین لحظه میلا با عصبانیت وارد اتاق شد و رو به من گفت:
- دختر تو گوشیت کجاست؟ چرا هرکسی باهات کار داره رو گوشی من زنگ می‌زنه از صبح تا حالا که بیرون بودم بسکه زنگ زدن گوشیم رو سوزوندن.
-ببخشید دیروز گوشیم افتاد تو آب سوخت به زودی واسه خودم‌یه گوشی می‌خرم.
میلا گوشیش رو گذاشت روی میز آرایشی و گفت:
-حرفات که تموم شد بیارش.
و از اتاق خارج شد. همین لحظه لورا هم گفت:
- منم برم به کارام برسم
و از اتاقم رفت بیرون و در رو بست. گوشی رو برداشتم و گذاشتم در گوشم که فحش‌های رکیک ملودی پیچید تو گوشم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۴


گوشی رو از گوشم فاصله دادم و چند لحظه بعد نگاهی به صفحه‌ش انداختم دیدم هنوز تماس برقراره با شک گوشی رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:
- الو؟
- الو و کرونا! تو معلومه کجایی از دیشب تا حالا خبری ازت ندارم نمی‌گی نگرانت میشم؟
- دیشب گوشیم افتاد تو آب سوخت قرار شده یکی بخرم.
-دست و پاچلفتی! خوب نبود با گوشی‌یه نفر دیگه بهم زنگ میزدی اونجا قحطی گوشی اومده؟
- از کسی روم نشد بگیرم.
-خوب روت و می‌پوشوندی ازش می‌گرفتی!
-خیلی خب ببخشید دیگه! چه خبر از اون ور چه خبر از هاتف! ؟
- اینجا خبری نیست فقط این دختره دریا از بیمارستان مرخص شده با حرفاش و طعنه هاش مغزم رو ساییده! حیف که سیروس نمی‌ذاره کاریش داشته باشم وگرنه حامله‌ش می‌کردم!
- ولش کن به حرفاش گوش نده اصلاً بهش محل نذار بی‌محلی گاو نر رو پاره می‌کنه این که دیگه هیچی! خب نگفتی چه خبر از هاتف! ؟
-هاتف و سیروس دیروز صبح رفتن بندر‌امشب هم قرار شده با بن‌صدرا معامله کنن!
با تردید گفتم:
-چی؟ یعنی هاتف هم با سیروس رفته بندر؟
-آره با محموله‌ی به این مهمی فکر کردی هاتف خودش تنها میره اصلاً سیروس شاهکار کرد که این بار خودش رفت و هاتف رو تنها نذاشت وگرنه من که پام هنوز خوب نشده نمی‌تونستم باهاش برم در ضمن این معامله هم خیلی مهم و حساس بود واسه همین سیروس رفت!
با این جرف ملودی قلبم داشت تو دهنم می‌کوبید، از کاری که کردم به شدت پشیمون شدم از خودم بدم اومد! من سیروس رو به پلیس فروختم اما به این فکر نکرده بودم که ممکنه هاتف هم با سیروس واسه معامله بره فکر می‌کردم چون من یک‌بار گند زدم این بار سیروس خودش شخصاً محموله رو ببره بده بن‌صدرا که دیگه مشکلی پیش نیاد، اما الان هاتف هم رفته و منم به پلیس لوشون دادم. وای خدایا اگه اتفاقی واسه هاتف بیفته یا گیر پلیس بیفته خونم حلاله.
-الو ساغر صدام رو می‌شنوی چی‌شدی پس؟
به خودم اومدم و گفتم:
-ملودی ببخشید بخدا نمی‌خواستم این طور بشه! اصلاً من غلط کردم این کار رو کردم ببخش منو.
-چی می‌گی تو؟
با بغض گفتم:
-چون سیروس من رو فرستاد اینجا من معامله‌ی بندر رو به پلیس لو دادم مطمئن بودم فقط محموله گیر می‌یوفته چون سیروس هیچ وقت گیر پلیس نمی‌فته منم واسه همین لوش دادم الان تو می‌گی هاتف هم باهاش رفته من خبر نداشتم هاتف هم قراره بره! وگرنه که... ملودی بخدا اگه بلایی سر هاتف بیاد منم خودم رو می‌کشم.
ملودی با صدایی مملوء از تعجب و خشم گفت:
- چی گفتی؟ هان؟! تو چه غلطی کردی؟ سیروس رو به پلیس لو دادی؟! تو اصلاً می‌دونی چیکار کردی‌ها؟
با گریه گفتم:
- من فقط قصدم این بود که محموله‌ش گیر پلیس بیفته آخه می‌دونم سیروس هیچ وقت گیر پلیس نمی‌فته واسه همین اون رو لو دادم، ملودی تو رو خدا زنگ بزن‌یه جوری بهشون بفهمون معامله‌ی‌امشب رو کنسل کنن وگرنه...
ملودی با فریاد گفت:
-خفه شو! با این کار‌های احمقانه‌ت تو آخر، سر همه‌مون رو به باد می‌دی! خیلی سبک مغزی ساغر.

کد:
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و چند لحظه بعد نگاهی به صفحه‌ش انداختم دیدم هنوز تماس برقراره با شک گوشی رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:
- الو؟
- الو و کرونا! تو معلومه کجایی از دیشب تا حالا خبری ازت ندارم نمی‌گی نگرانت میشم؟
- دیشب گوشیم افتاد تو آب سوخت قرار شده یکی بخرم.
-دست و پاچلفتی! خوب نبود با گوشی‌یه نفر دیگه بهم زنگ میزدی اونجا قحطی گوشی اومده؟
- از کسی روم نشد بگیرم.
-خوب روت و می‌پوشوندی ازش می‌گرفتی!
-خیلی خب ببخشید دیگه! چه خبر از اون ور چه خبر از هاتف! ؟
- اینجا خبری نیست فقط این دختره دریا از بیمارستان مرخص شده با حرفاش و طعنه هاش مغزم رو ساییده! حیف که سیروس نمی‌ذاره کاریش داشته باشم وگرنه حامله‌ش می‌کردم!
- ولش کن به حرفاش گوش نده اصلاً بهش محل نذار بی‌محلی گاو نر رو پاره می‌کنه این که دیگه هیچی! خب نگفتی چه خبر از هاتف! ؟
-هاتف و سیروس دیروز صبح رفتن بندر‌امشب هم قرار شده با بن‌صدرا معامله کنن!
با تردید گفتم:
-چی؟ یعنی هاتف هم با سیروس رفته بندر؟
-آره با محموله‌ی به این مهمی فکر کردی هاتف خودش تنها میره اصلاً سیروس شاهکار کرد که این بار خودش رفت و هاتف رو تنها نذاشت وگرنه من که پام هنوز خوب نشده نمی‌تونستم باهاش برم در ضمن این معامله هم خیلی مهم و حساس بود واسه همین سیروس رفت!
با این جرف ملودی قلبم داشت تو دهنم می‌کوبید، از کاری که کردم به شدت پشیمون شدم از خودم بدم اومد! من سیروس رو به پلیس فروختم اما به این فکر نکرده بودم که ممکنه هاتف هم با سیروس واسه معامله بره فکر می‌کردم چون من یک‌بار گند زدم این بار سیروس خودش شخصاً محموله رو ببره بده بن‌صدرا که دیگه مشکلی پیش نیاد، اما الان هاتف هم رفته و منم به پلیس لوشون دادم. وای خدایا اگه اتفاقی واسه هاتف بیفته یا گیر پلیس بیفته خونم حلاله.
-الو ساغر صدام رو می‌شنوی چی‌شدی پس؟
به خودم اومدم و گفتم:
-ملودی ببخشید بخدا نمی‌خواستم این طور بشه! اصلاً من غلط کردم این کار رو کردم ببخش منو.
-چی می‌گی تو؟
با بغض گفتم:
-چون سیروس من رو فرستاد اینجا من معامله‌ی بندر رو به پلیس لو دادم مطمئن بودم فقط محموله گیر می‌یوفته چون سیروس هیچ وقت گیر پلیس نمی‌فته منم واسه همین لوش دادم الان تو می‌گی هاتف هم باهاش رفته من خبر نداشتم هاتف هم قراره بره! وگرنه که... ملودی بخدا اگه بلایی سر هاتف بیاد منم خودم رو می‌کشم.
ملودی با صدایی مملوء از تعجب و خشم گفت:
- چی گفتی؟ هان؟! تو چه غلطی کردی؟ سیروس رو به پلیس لو دادی؟! تو اصلاً می‌دونی چیکار کردی‌ها؟
با گریه گفتم:
- من فقط قصدم این بود که محموله‌ش گیر پلیس بیفته آخه می‌دونم سیروس هیچ وقت گیر پلیس نمی‌فته واسه همین اون رو لو دادم، ملودی تو رو خدا زنگ بزن‌یه جوری بهشون بفهمون معامله‌ی‌امشب رو کنسل کنن وگرنه...
ملودی با فریاد گفت:
-خفه شو! با این کار‌های احمقانه‌ت تو آخر، سر همه‌مون رو به باد می‌دی! خیلی سبک مغزی ساغر.
#ققنوس_نحس
#انجمن_تک_رمان">#الهه_کریمی‌[/ASH]
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۵


*سیروس*

کنار پنجره‌ایستاده بودم و چپق می‌کشیدم، همین لحظه هاتف اومد و گفت:
-با من کاری داشتی سیروس خان؟
به بیرون اشاره کردم و گفتم:
-چرا تعداد بادیگاردا کم شده؟
-چندتا رو تازه استخدام کردم، واسه اینکه اولین بار بود میومدن تو این خونه از چیزی خبر نداشتن فرستادم‌شون برن تا وقتیکه معامله رو انجام بدیم بهشون بگم برگردن اون‌وقت خودم همه چیز رو بهشون یاد می‌دم، یکی‌شون هم قبل از اینکه بیایم بندر ازم مرخصی گرفت برای عروسیش.
با شنیدنِ کلمه‌ی عروسی اخمام رفت تو هم و فکم منقبض شد!
- اتفاقی افتاده آقا؟
-نه برو به کار‌ها برس همه چیز رو جمع و جور کن بریم، زمان زیادی نمونده.
هاتف چشمی گفت و رفت! همیشه همین‌طور بودم از کلمه‌ی عروسی به شدت متنفر بودم، از وقتیکه اون اتفاق افتاد از عروسی متنفر شدم از ازدواج کردن متنفر شدم واسه همین هم بود که ترجیح می‌دادم هرروز با یکی وقت بگذرونم تا اینکه تمام عمر، پایبند به‌یه نفر باشم.
از عروسی متنفر شدم وقتی‌که ریحانه‌م عروس شد، و این کلمه‌ی نفرت‌انگیز من رو کشوند به چهل و چند سال قبل.
وقتی ریحانه ر*اب*طه‌مون رو بهم زد، من مغرور‌تر از چیزی بودم که برای اینکه تو زندگیم نگهش دارم، بهش التماس کنم که برگرده! درست بود دیوانه‌وار عاشقش بودم اما غرورم برام مهم‌تر از هرچیزی بود. شکست و باخت رو به جون خریدم اما التماسش نکردم که برگرده پیشم اون هم وقتی که مطمئن بودم عشقمون یکطرفه بود، واسه همین دیگه نخواستم تو اون شهر بمونم که هربار چشمم تو چشمش نیفته. از پدرم خواستم و اون هم من رو فرستاد آلمان درسم رو بخونم. پدرم خیلی علاقه داشت دکتر بشم! بلاخره من تنها فرزندش بودم و برام کلی آرزو داشت!
رفتم آلمان و دکتر شدم و هشت سال بعد با‌یه مدرک معتبرِ پزشکی برگشتم، وقتی برگشتم اولین کاری که کردم این بود که از مادرم سراغِ ستار رو گرفتم که خیلی دلتنگش بودم اما با چیزی که بهم گفت، ‌یه چیزی در من شکست و خورد و نابود شد، کل غرورم شکست واسه اولین بار احساس پوچی کردم و داغون شدم، اونا با این کارشون بد ضربه‌ای بهم زدن!
ستار و ریحانه با هم ازدواج کرده بودن، اونا فقط منتظر بودن من برم تا یک هفته بعدش باهم ازدواج کنن، ستار به من می‌گفت هنوز من و ریحانه بچه‌ایم و سنی نداریم اما خودش دندون تیز کرده بود واسه چیزی که اول خودم شکارش کرده بودم اون ستارِ ع*و*ضی بزرگترین بلا رو سر من آورده بود و من رو تو خودم کشته بود، تصمیم گرفته بودم وقتی از آلمان برگشتم یکبار دیگه از ریحانه خواستگاری کنم اما اون و بهترین رفیقم هشت سال قبلش ازدواج کرده بودن.
از ریحانه و ستار به شدت متنفر شدم، اونا انسانیت و خوبی و مردونگی و آدم بودنِ منو کشتن و منو تبدیل به‌یه هیولا کردن‌یه هیولای بی‌رحم، یکی که به جز انتقام دیگه به هیچ چیزی فکر نمی‌کرد، هرشب به جای رویا تو فکر انتقام بودم دلم می‌خواست ذره ذره نابودشون کنم و به خاک سیاه بشونم‌شون، همون‌طور که ستار، ریحانه رو ازم گرفت و ریحانه هم خودش رو از من و با این کار نابودم کردن.
اول با کشتنِ پدر ستار انتقامم رو شروع کردم، پدر ستار که بهش می‌گفتم عمو جهانگیر که خیلی هم با پدرم صمیمی بود و شریک کار‌های خلاف هم دیگه بودن، اما ستار و مادرش نمی‌دونستن عمو جهانگیر تو کار خلافه اونا یعنی همه فکر می‌کردن جهانگیر فقط تو کار خرید و فروش ساختمونه اما خبر نداشتن اون هم مثل پدر من قاچاقچیه مواد مخدره!
من هرگز دوستیم رو با ستار بهم نزدم چون می‌خواستم بهش نزدیک بشم و دوست بمونم تا به چیزی شک نکنه واسه همین انتقامم رو اول با پدرش جهانگیر شروع کردم، یکبار که رفته بود بالای‌یه ساختمون‌ایستاده بود و منتظر مشتریش بود، منم رفتم بالای ساختمون و بدون اینکه جهانگیر یا کسی دیگه‌ای من رو ببینه اون رو از ساختمون سه طبقه هل دادم پایین و خیلی سریع فرار کردم اما بر خلاف تصورم جهانگیر نمرد و فقط قطع نخاع و خونه نشین شد، و کل کار و کاسبیش رو که خرید و فروش ساختمون بود با چندتا مغازه، ستار به دست گرفت!

کد:
*سیروس*

کنار پنجره‌ایستاده بودم و چپق می‌کشیدم، همین لحظه هاتف اومد و گفت:
-با من کاری داشتی سیروس خان؟
به بیرون اشاره کردم و گفتم:
-چرا تعداد بادیگاردا کم شده؟
-چندتا رو تازه استخدام کردم، واسه اینکه اولین بار بود میومدن تو این خونه از چیزی خبر نداشتن فرستادم‌شون برن تا وقتیکه معامله رو انجام بدیم بهشون بگم برگردن اون‌وقت خودم همه چیز رو بهشون یاد می‌دم، یکی‌شون هم قبل از اینکه بیایم بندر ازم مرخصی گرفت برای عروسیش.
با شنیدنِ کلمه‌ی عروسی اخمام رفت تو هم و فکم منقبض شد!
- اتفاقی افتاده آقا؟
-نه برو به کار‌ها برس همه چیز رو جمع و جور کن بریم، زمان زیادی نمونده.
هاتف چشمی گفت و رفت! همیشه همین‌طور بودم از کلمه‌ی عروسی به شدت متنفر بودم، از وقتیکه اون اتفاق افتاد از عروسی متنفر شدم از ازدواج کردن متنفر شدم واسه همین هم بود که ترجیح می‌دادم هرروز با یکی وقت بگذرونم تا اینکه تمام عمر، پایبند به‌یه نفر باشم.
از عروسی متنفر شدم وقتی‌که ریحانه‌م عروس شد، و این کلمه‌ی نفرت‌انگیز من رو کشوند به چهل و چند سال قبل.
وقتی ریحانه ر*اب*طه‌مون رو بهم زد، من مغرور‌تر از چیزی بودم که برای اینکه تو زندگیم نگهش دارم، بهش التماس کنم که برگرده! درست بود دیوانه‌وار عاشقش بودم اما غرورم برام مهم‌تر از هرچیزی بود. شکست و باخت رو به جون خریدم اما التماسش نکردم که برگرده پیشم اون هم وقتی که مطمئن بودم عشقمون یکطرفه بود، واسه همین دیگه نخواستم تو اون شهر بمونم که هربار چشمم تو چشمش نیفته. از پدرم خواستم و اون هم من رو فرستاد آلمان درسم رو بخونم. پدرم خیلی علاقه داشت دکتر بشم! بلاخره من تنها فرزندش بودم و برام کلی آرزو داشت!
رفتم آلمان و دکتر شدم و هشت سال بعد با‌یه مدرک معتبرِ پزشکی برگشتم، وقتی برگشتم اولین کاری که کردم این بود که از مادرم سراغِ ستار رو گرفتم که خیلی دلتنگش بودم اما با چیزی که بهم گفت، ‌یه چیزی در من شکست و خورد و نابود شد، کل غرورم شکست واسه اولین بار احساس پوچی کردم و داغون شدم، اونا با این کارشون بد ضربه‌ای بهم زدن!
ستار و ریحانه با هم ازدواج کرده بودن، اونا فقط منتظر بودن من برم تا یک هفته بعدش باهم ازدواج کنن، ستار به من می‌گفت هنوز من و ریحانه بچه‌ایم و سنی نداریم اما خودش دندون تیز کرده بود واسه چیزی که اول خودم شکارش کرده بودم اون ستارِ ع*و*ضی بزرگترین بلا رو سر من آورده بود و من رو تو خودم کشته بود، تصمیم گرفته بودم وقتی از آلمان برگشتم یکبار دیگه از ریحانه خواستگاری کنم اما اون و بهترین رفیقم هشت سال قبلش ازدواج کرده بودن.
از ریحانه و ستار به شدت متنفر شدم، اونا انسانیت و خوبی و مردونگی و آدم بودنِ منو کشتن و منو تبدیل به‌یه هیولا کردن‌یه هیولای بی‌رحم، یکی که به جز انتقام دیگه به هیچ چیزی فکر نمی‌کرد، هرشب به جای رویا تو فکر انتقام بودم دلم می‌خواست ذره ذره نابودشون کنم و به خاک سیاه بشونم‌شون، همون‌طور که ستار، ریحانه رو ازم گرفت و ریحانه هم خودش رو از من و با این کار نابودم کردن.
اول با کشتنِ پدر ستار انتقامم رو شروع کردم، پدر ستار که بهش می‌گفتم عمو جهانگیر که خیلی هم با پدرم صمیمی بود و شریک کار‌های خلاف هم دیگه بودن، اما ستار و مادرش نمی‌دونستن عمو جهانگیر تو کار خلافه اونا یعنی همه فکر می‌کردن جهانگیر فقط تو کار خرید و فروش ساختمونه اما خبر نداشتن اون هم مثل پدر من قاچاقچیه مواد مخدره!
من هرگز دوستیم رو با ستار بهم نزدم چون می‌خواستم بهش نزدیک بشم و دوست بمونم تا به چیزی شک نکنه واسه همین انتقامم رو اول با پدرش جهانگیر شروع کردم، یکبار که رفته بود بالای‌یه ساختمون‌ایستاده بود و منتظر مشتریش بود، منم رفتم بالای ساختمون و بدون اینکه جهانگیر یا کسی دیگه‌ای من رو ببینه اون رو از ساختمون سه طبقه هل دادم پایین و خیلی سریع فرار کردم اما بر خلاف تصورم جهانگیر نمرد و فقط قطع نخاع و خونه نشین شد، و کل کار و کاسبیش رو که خرید و فروش ساختمون بود با چندتا مغازه، ستار به دست گرفت!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۶


اینجا رو اشتباه اومدم، باید می‌کشتم جهانگیر رو اما تا خواستم دست به کار دیگه‌ای بزنم که مادرم بخاطر سرطان مغز و استخون فوت کرد! بعد از فوت مادرم، پدرم روز به روز از غم مادرم پیرتر می‌شد اما کار خلافش رو هیچوقت کنار نذاشت و به من گیر داده بود حالا که مدرکم رو گرفتم برم توی بیمارستان و مشغول به کار بشم اما من هرچی از ریحانه متنفر می‌شدم بیشتر عاشقش می‌شدم‌یه حس خریت داشتم اون موقع، فکر می‌کردم ریحانه پول رو خیلی دوست داره دلم می‌خواست به این بهونه هم که شده کاری کنم از ستار جدا شه و بیاد با من ازدواج کنه این شد که پیشنهاد پدرم رو رد کردم و بهش گفتم حالا که پیر شده بذاره من جانشینش بشم و به جای اون کارهاش رو انجام بدم چون فکر می‌کردم اگه صاحب ثروت و قدرت و شهرت بشم بخاطر این هم که شده ریحانه پیشم برمی‌گرده، اما پدرم قبول نکرد، منم چون بی‌رحم‌تر از این حرفا بودم شبونه پدرم رو کشتم و توی زیر زمین خونه چالش کردم و به بقیه گفتم آلزایمر گرفته و گم شده. این کار رو هم فقط واسه ریحانه کردم که وقتیکه من پام و جا پای پدرم می‌ذارم و صاحب ثروت و قدرت میشم اون برگرده پیشم! اما زهی خیال باطل!

***

*ملودی*

از سر عصبانیت مشتی زدم توی دیوار که نزدیک بود استخونام بشکنه، حرصم که خالی نشد، فریاد کشیدم:
-لعنت بهت که همیشه گند می‌زنی! لعنت به تو ساغر.
شاهرخ از توی اتاق اعضا، هراسون اومد بیرون و گفت:
- مشکلی پیش اومده خانم؟
-نخیر تو برو به کارت برس.
شاهرخ حرفی نزد و بعد از اینکه با تعجب چند ثانیه نگاهم کرد، برگشت توی اتاق؛ گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره‌ی هاتف رو گرفتم. ‌یه بوق دو بوق سه بوق... جواب نداد! دوباره شماره‌ش رو گرفتم. همین لحظه دکتر که کارش تموم شده بود دست‌های خونیش رو شست و تا خواست حرفی بزنه شاهرخ انداختش روی صندلی و با طناب دستاش رو بست. دکتر نگاه نفرت‌انگیزی بهم کرد و گفت:
- من که نمی‌تونم از این جهنم فرار کنم دیگه چرا دست و پام رو می‌بندین؟
شاهرخ: اگه خودکشی کردی چی؟
-به خدا که مرگ از این زندگی نکبت بار برام بهتره وقتی زندگیم رو این‌طور جهنم کردین مردن برای من بهشته.
نگاهی به دکتر کردم و گفتم:
-الآن اصلاً حوصله‌ی گوش دادن به این چرندیات رو ندارم دکتر؛ پس با احترام ببند دهنت رو.
هاتف جواب نداد دوباره کلافه‌وار شمارش رو گرفتم.
دکتر با غیض، غرید:
-دیگه ازتون نمی‌ترسم هرکاری می‌خواین بکنین اصلاً من رو هم مثل همین آدم‌های بی‌گناه بکشین اعضام رو در بیارین بخدا که من الان به مرگ محتاج‌تر از نون شبم.
دکتر اشکاش بی‌مهابا ریخت توی صورتش و ادامه داد:
-الان زن بیچاره‌م از غصه دق کرده خونواده‌م مطمئناً کل شهر رو دنبالم گشتن و از نبودنم دلشون هزار راه رفته! نفرین به شما‌ها که خونواده‌م رو از هم پاشیدین؛ چند روز دیگه دخترم به دنیا میاد اون‌وقت خودم باید توی این زیرزمین آدمها‌ی بی‌گناه رو بفرستم اون دنیا! تو رو خدا یا آزادم کنین برم اگه برم هیچ‌وقت حرفتون رو به کسی نمی‌زنم، یا من رو بکشین راحت بشم البته اگه شما خدا رو می‌شناسین.
اینارو گفت و گریه‌ش اوج گرفت! بی‌توجه به خودش و حرفهاش از پله‌ها رفتم بالا؛ چون اگه یکم دیگه می‌موندم زنده زنده آتیشش میزدم دیگه خیلی داشت اعصابم رو خط خطی می‌کرد، در زیر زمین رو باز کردم و رفتم بیرون. هرچی به هاتف زنگ میزدم جواب نمی‌داد؛ اگه‌امشب اونا گیر پلیس بیفتن نور علیٰ نور میشه فقط کاش این دختره‌ی بی‌شعور آدرس جای معامله رو به پلیس لو نداده باشه.
الان اگه اینجا بود با دستای خودم خفه‌ش می‌کردم دختره‌ی احمق! اگه سیروس و دار و دسته‌ش‌امشب گیر بیوفتن تقاصش رو باید من پس بدم این ساغر خنگ دردسر ساز فقط می‌خواد انتقام بگیره و ضربه بزنه دیگه به عواقب کارش فکر نمی‌کنه آخه دختره‌ی بی‌شعور به اینم می‌گن انتقام گرفتن؟! فقط با این کارهاش داره من و تو مخمصه میاندازه.

کد:
اینجا رو اشتباه اومدم، باید می‌کشتم جهانگیر رو اما تا خواستم دست به کار دیگه‌ای بزنم که مادرم بخاطر سرطان مغز و استخون فوت کرد! بعد از فوت مادرم، پدرم روز به روز از غم مادرم پیرتر می‌شد اما کار خلافش رو هیچوقت کنار نذاشت و به من گیر داده بود حالا که مدرکم رو گرفتم برم توی بیمارستان و مشغول به کار بشم اما من هرچی از ریحانه متنفر می‌شدم بیشتر عاشقش می‌شدم‌یه حس خریت داشتم اون موقع، فکر می‌کردم ریحانه پول رو خیلی دوست داره دلم می‌خواست به این بهونه هم که شده کاری کنم از ستار جدا شه و بیاد با من ازدواج کنه این شد که پیشنهاد پدرم رو رد کردم و بهش گفتم حالا که پیر شده بذاره من جانشینش بشم و به جای اون کارهاش رو انجام بدم چون فکر می‌کردم اگه صاحب ثروت و قدرت و شهرت بشم بخاطر این هم که شده ریحانه پیشم برمی‌گرده، اما پدرم قبول نکرد، منم چون بی‌رحم‌تر از این حرفا بودم شبونه پدرم رو کشتم و توی زیر زمین خونه چالش کردم و به بقیه گفتم آلزایمر گرفته و گم شده. این کار رو هم فقط واسه ریحانه کردم که وقتیکه من پام و جا پای پدرم می‌ذارم و صاحب ثروت و قدرت میشم اون برگرده پیشم! اما زهی خیال باطل!

***

*ملودی*

از سر عصبانیت مشتی زدم توی دیوار که نزدیک بود استخونام بشکنه، حرصم که خالی نشد، فریاد کشیدم:
-لعنت بهت که همیشه گند می‌زنی! لعنت به تو ساغر.
شاهرخ از توی اتاق اعضا، هراسون اومد بیرون و گفت:
- مشکلی پیش اومده خانم؟
-نخیر تو برو به کارت برس.
شاهرخ حرفی نزد و بعد از اینکه با تعجب چند ثانیه نگاهم کرد، برگشت توی اتاق؛ گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره‌ی هاتف رو گرفتم. ‌یه بوق دو بوق سه بوق... جواب نداد! دوباره شماره‌ش رو گرفتم. همین لحظه دکتر که کارش تموم شده بود دست‌های خونیش رو شست و تا خواست حرفی بزنه شاهرخ انداختش روی صندلی و با طناب دستاش رو بست. دکتر نگاه نفرت‌انگیزی بهم کرد و گفت:
- من که نمی‌تونم از این جهنم فرار کنم دیگه چرا دست و پام رو می‌بندین؟
شاهرخ: اگه خودکشی کردی چی؟
-به خدا که مرگ از این زندگی نکبت بار برام بهتره وقتی زندگیم رو این‌طور جهنم کردین مردن برای من بهشته.
نگاهی به دکتر کردم و گفتم:
-الآن اصلاً حوصله‌ی گوش دادن به این چرندیات رو ندارم دکتر؛ پس با احترام ببند دهنت رو.
هاتف جواب نداد دوباره کلافه‌وار شمارش رو گرفتم.
دکتر با غیض، غرید:
-دیگه ازتون نمی‌ترسم هرکاری می‌خواین بکنین اصلاً من رو هم مثل همین آدم‌های بی‌گناه بکشین اعضام رو در بیارین بخدا که من الان به مرگ محتاج‌تر از نون شبم.
دکتر اشکاش بی‌مهابا ریخت توی صورتش و ادامه داد:
-الان زن بیچاره‌م از غصه دق کرده خونواده‌م مطمئناً کل شهر رو دنبالم گشتن و از نبودنم دلشون هزار راه رفته! نفرین به شما‌ها که خونواده‌م رو از هم پاشیدین؛ چند روز دیگه دخترم به دنیا میاد اون‌وقت خودم باید توی این زیرزمین آدمها‌ی بی‌گناه رو بفرستم اون دنیا! تو رو خدا یا آزادم کنین برم اگه برم هیچ‌وقت حرفتون رو به کسی نمی‌زنم، یا من رو بکشین راحت بشم البته اگه شما خدا رو می‌شناسین.
اینارو گفت و گریه‌ش اوج گرفت! بی‌توجه به خودش و حرفهاش از پله‌ها رفتم بالا؛ چون اگه یکم دیگه می‌موندم زنده زنده آتیشش میزدم دیگه خیلی داشت اعصابم رو خط خطی می‌کرد، در زیر زمین رو باز کردم و رفتم بیرون. هرچی به هاتف زنگ میزدم جواب نمی‌داد؛ اگه‌امشب اونا گیر پلیس بیفتن نور علیٰ نور میشه فقط کاش این دختره‌ی بی‌شعور آدرس جای معامله رو به پلیس لو نداده باشه.
الان اگه اینجا بود با دستای خودم خفه‌ش می‌کردم دختره‌ی احمق! اگه سیروس و دار و دسته‌ش‌امشب گیر بیوفتن تقاصش رو باید من پس بدم این ساغر خنگ دردسر ساز فقط می‌خواد انتقام بگیره و ضربه بزنه دیگه به عواقب کارش فکر نمی‌کنه آخه دختره‌ی بی‌شعور به اینم می‌گن انتقام گرفتن؟! فقط با این کارهاش داره من و تو مخمصه میاندازه.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۷

*ساغر*

ساعت دوازده بود از عصر تا حالا که فهمیده بودم چه غلطی کردم از شدت کلافگی دلم می‌خواست سرم رو بکوبونم تو دیوار آخه منه احمق بازم بدون فکر کردن گند زدم، خاک تو سرم بریزن.
با گوشی لورا دوباره شماره‌ی هاتف رو گرفتم که گفت خاموشه از حرص دستم رو بلند کردم خواستم گوشی رو بکوبونم توی دیوار که دیدم گوشی خودم نیست بی‌خیال شدم! ا*و*ف خدایا سرم داره می‌ترکه از درد، ‌یه غلطی کردم که هر غلطی هم کنم نمی‌تونم هیچ غلطی کنم. هاتف هم از عصر تا حالا یا جواب نمی‌ده یا گوشیش خاموشه! وای نکنه هاتف و پلیس دستگیر کرده که هرچی می‌گیرمش خاموشه؟ حالا چیکار کنم چه گندی زدم‌ای خدا.
همین موقع لورا اومد توی اتاقم و گفت:
-خوب دیگه وقتشه باید بسته‌های‌امشب رو هم ببریم سریع آماده شو بیا تو هال!
- نمی‌شه من‌امشب نیام‌؟! می‌بینی که اصلاً حالم خوب نیست.
-دست من نیست که ساغر! از میلا اجازه بگیر البته اونم بعید می‌دونم اجازه بده.
-هوف! باشه الان آماده میشم می‌ام بیرون؛ راستی گوشیت رو هم بگیر ممنونم!
لورا گوشیش رو گرفت و از اتاق رفت بیرون، سریع‌یه شلوار جین و‌یه تی‌شرت پوشیدم و موهام رو بستم بالا و از اتاق خارج شدم؛ میلا و بقیه‌ی دخترا کنار میز‌ایستاده بودن و مواد‌ها رو بسته‌بندی می‌کردن. میلا تا چشمش بهم خورد گفت:
-بیا اینجا کمک بده.
باشه‌ای گفتم و رفتم سمت میز. کنار بقیه‌ایستادم و مثل خودشون شیشه‌ها رو با قاشق برداشتم ریختم توی پلاستیک‌های کوچیک و دورش رو چسب زدم. تقریباً نیم ساعت شد که همه‌ی مواد‌ها رو بسته‌بندی کردیم و توی لباسامون جای دادیم. میلا گفت:
-خیلی خب برین و مواظب خودتون باشین بعد از کار هم برگردین خونه.
همگی چشمی گفتیم و رفتیم بیرون، لورا از در حیاط رفت بیرون و سرک کشید وقتی دید همه‌چی امنه، بهمون اشاره کرد که همگی رفتیم بیرون و دررو آروم بستیم. لورا رفت توی کوچه بغلی و ماهم قطاری پشت سرش راه افتادیم. بی‌توجه به همه‌چی توی دلم دعا می‌کردم که‌امشب هاتف و سیروس و بقیه‌ی افراد گیر پلیس نیفتن وگرنه معلوم نیست سیروس چیکار می‌کنه کاش حداقل مکان قرارشون رو به پلیس نمی‌گفتم این‌طوری بهتر بود ولی منه احمق وقتی بخوام درد سر درست کنم کل پل‌ها رو خ*را*ب می‌کنم. این‌یه عقده رو دلم شده بود.
توی کوچه پس کوچه‌های ایروان آروم و آهسته حرکت می‌کردیم کمی که گذشت رسیدیم توی همون کوچه‌ی بن بست؛ لورا‌یه کاغذ مچاله از جیبش در آورد و پرت کرد توی حیاط ته کوچه که همون لحظه لوکاس و رازمیک از در حیاط اومدن بالا و پریدن توی کوچه. رازمیک با دیدنم با خوشحالی اومد سمتم و گفت:
-‌یه گوشی خوشگل امروز برات خریدم.
- اپله دیگه نه؟
لورا گفت:
-رازمیک و ساغر الان وقت حرف زدن نیست بیاین سریع ج*ن*س‌ها رو بدیم و بریم تا کسی نیومده.
رازمیک رو به من گفت:
-باشه پس اول ج*ن*س‌ها رو بده تا گوشیت رو بدم.
پوکر فیس نگاش کردم که رازمیک تک خنده‌ای زد و در کوله پشتیش رو باز کرد، لوکاس هم در کوله‌ش رو باز کرد و دخترا ج*ن*س‌هایی که توی جیب لباساشون جا داده بودن رو ریختن توی کوله‌ها! رازمیک با خنده بهم گفت:
-حالا این‌قدر ناراحت نباش ج*ن*س‌ها رو در بیار گوشیت رو بهت می‌دم خب!
- خیلی خوب مگه من حرفی زدم؟! دارم در شون می‌ارم دیگه.
بعد از این خم شدم بند کفشام رو باز کردم و بسته‌های کوچیک مواد رو در آوردم ریختم توی کوله پشتی! بعدش دست کردم توی جیبام داشتم یکی یکی درشون می‌اوردم که‌یهو صدای آژیر ماشین پلیس اومد.

کد:
*ساغر*

ساعت دوازده بود از عصر تا حالا که فهمیده بودم چه غلطی کردم از شدت کلافگی دلم می‌خواست سرم رو بکوبونم تو دیوار آخه منه احمق بازم بدون فکر کردن گند زدم، خاک تو سرم بریزن.
با گوشی لورا دوباره شماره‌ی هاتف رو گرفتم که گفت خاموشه از حرص دستم رو بلند کردم خواستم گوشی رو بکوبونم توی دیوار که دیدم گوشی خودم نیست بی‌خیال شدم! ا*و*ف خدایا سرم داره می‌ترکه از درد، ‌یه غلطی کردم که هر غلطی هم کنم نمی‌تونم هیچ غلطی کنم. هاتف هم از عصر تا حالا یا جواب نمی‌ده یا گوشیش خاموشه! وای نکنه هاتف و پلیس دستگیر کرده که هرچی می‌گیرمش خاموشه؟ حالا چیکار کنم چه گندی زدم‌ای خدا.
همین موقع لورا اومد توی اتاقم و گفت:
-خوب دیگه وقتشه باید بسته‌های‌امشب رو هم ببریم سریع آماده شو بیا تو هال!
- نمی‌شه من‌امشب نیام‌؟! می‌بینی که اصلاً حالم خوب نیست.
-دست من نیست که ساغر! از میلا اجازه بگیر البته اونم بعید می‌دونم اجازه بده.
-هوف! باشه الان آماده میشم می‌ام بیرون؛ راستی گوشیت رو هم بگیر ممنونم!
لورا گوشیش رو گرفت و از اتاق رفت بیرون، سریع‌یه شلوار جین و‌یه تی‌شرت پوشیدم و موهام رو بستم بالا و از اتاق خارج شدم؛ میلا و بقیه‌ی دخترا کنار میز‌ایستاده بودن و مواد‌ها رو بسته‌بندی می‌کردن. میلا تا چشمش بهم خورد گفت:
-بیا اینجا کمک بده.
باشه‌ای گفتم و رفتم سمت میز. کنار بقیه‌ایستادم و مثل خودشون شیشه‌ها رو با قاشق برداشتم ریختم توی پلاستیک‌های کوچیک و دورش رو چسب زدم. تقریباً نیم ساعت شد که همه‌ی مواد‌ها رو بسته‌بندی کردیم و توی لباسامون جای دادیم. میلا گفت:
-خیلی خب برین و مواظب خودتون باشین بعد از کار هم برگردین خونه.
همگی چشمی گفتیم و رفتیم بیرون، لورا از در حیاط رفت بیرون و سرک کشید وقتی دید همه‌چی امنه، بهمون اشاره کرد که همگی رفتیم بیرون و دررو آروم بستیم. لورا رفت توی کوچه بغلی و ماهم قطاری پشت سرش راه افتادیم. بی‌توجه به همه‌چی توی دلم دعا می‌کردم که‌امشب هاتف و سیروس و بقیه‌ی افراد گیر پلیس نیفتن وگرنه معلوم نیست سیروس چیکار می‌کنه کاش حداقل مکان قرارشون رو به پلیس نمی‌گفتم این‌طوری بهتر بود ولی منه احمق وقتی بخوام درد سر درست کنم کل پل‌ها رو خ*را*ب می‌کنم. این‌یه عقده رو دلم شده بود.
توی کوچه پس کوچه‌های ایروان آروم و آهسته حرکت می‌کردیم کمی که گذشت رسیدیم توی همون کوچه‌ی بن بست؛ لورا‌یه کاغذ مچاله از جیبش در آورد و پرت کرد توی حیاط ته کوچه که همون لحظه لوکاس و رازمیک از در حیاط اومدن بالا و پریدن توی کوچه. رازمیک با دیدنم با خوشحالی اومد سمتم و گفت:
-‌یه گوشی خوشگل امروز برات خریدم.
- اپله دیگه نه؟
لورا گفت:
-رازمیک و ساغر الان وقت حرف زدن نیست بیاین سریع ج*ن*س‌ها رو بدیم و بریم تا کسی نیومده.
رازمیک رو به من گفت:
-باشه پس اول ج*ن*س‌ها رو بده تا گوشیت رو بدم.
پوکر فیس نگاش کردم که رازمیک تک خنده‌ای زد و در کوله پشتیش رو باز کرد، لوکاس هم در کوله‌ش رو باز کرد و دخترا ج*ن*س‌هایی که توی جیب لباساشون جا داده بودن رو ریختن توی کوله‌ها! رازمیک با خنده بهم گفت:
-حالا این‌قدر ناراحت نباش ج*ن*س‌ها رو در بیار گوشیت رو بهت می‌دم خب!
- خیلی خوب مگه من حرفی زدم؟! دارم در شون می‌ارم دیگه.
بعد از این خم شدم بند کفشام رو باز کردم و بسته‌های کوچیک مواد رو در آوردم ریختم توی کوله پشتی! بعدش دست کردم توی جیبام داشتم یکی یکی درشون می‌اوردم که‌یهو صدای آژیر ماشین پلیس اومد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۸


همین لحظه لوکاس و رازمیک سریع در کوله رو بستن و انداختن روی دوششون. لورا گفت:
- یا مسیح! پلیس! هر کی‌یه طرف فرار کنه با هم نرین ممکنه گیر بیفتین.
همین لحظه ماشین پلیس اومد توی کوچه و نور مستقیم انداخت روی ما! کل دخترا و لورا و لوکاس از دیوار حیاط رفتن بالا، چند تا مأمور پلیس سریع از ماشین اومدن بیرون و به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی گفتن که متوجه نشدم! انقدر هیجان‌زده شده بودم که نمی‌دونستم چه واکنشی نشون بدم. رازمیک سریع دستم رو گرفت و گفت:
-دنبالم بیا.
من رو برد سمت دیوار حیاط و گفت:
-سریع برو بالا.
به خودم اومدم و پام رو توی فرورفتگی دیوار گذاشتم و به سرعت برق رفتم بالا و رازمیک هم دنبالم اومد. مامورای پلیس باز‌یه چیزایی گفتن و چندتا تیر هوایی شلیک کردن و دنبالمون دویدن؛ پریدم توی حیاط، لورا هم سریع رفت بالای دیوار حیاط و پرید پایین دخترا هم هر کدوم‌یه سمتی می‌رفتن لوکاس هم رفت بالا پشت بوم و زودی در رفت. ‌یه خونه خرابه توی حیاط بود که کنار درش پله بود و می‌شد از پله‌ها رفت بالا پشت بوم. چند تا مامور ریختن توی حیاط و تیر هوایی زدن و هر کدومشون دنبال بقیه رفتن، ‌یه مامور زن هم افتاد دنبال ما! رازمیک: بدو بریم.
رفتیم سمت پله‌ها و ازشون رفتیم بالا پشت بوم. اون پلیسِ هم دنبالمون اومد بالا! رفتیم لبه‌ی پشت بوم و از اونجا هم پریدم روی‌یه پشت بوم دیگه که فاصله‌شون سه متر بود! اینجا پشت بوم‌ها نزدیک هم بودن واسه همین کوچه‌ها همه تنگ و باریک بود. روی پشت بوم بعدی که پریدم پلیسه هم اومد دنبالمون و باز‌یه چیزایی گفت و تیر هوایی زد!
رو به رازمیک به انگلیسی گفتم:
-این چی می‌گه با این صدای نکره‌ش؟
-داره هشدار می‌ده اگه واینستیم بهمون شلیک می‌کنه.
از اون پشت بوم خواستیم بپریم که متوجه شدیم به هیچ پشت بومی راه نداره به جز‌یه ساختمون.
- لعنتی! حالا چیکار کنیم؟
-بازم باید بپریم؛ ببینم ساغر اون‌قدری تعادل داری که بپری روی دیوار حیاط یا نه؟
-نمی‌دونم.
- می‌دونستی هم فرقی نمی‌کرد چون هیچ راهی الان‌جز این نداریم.
به ساختمون جلویی نگاهی انداختم که دو طبقه بود و دورش حیاط کشیده بود حالا رازمیک می‌گفت که از بالای پشت بومی که لبه‌ش‌ایستاده بودیم، بپریم روی دیوار حیاطی که رو به رومون بود.
- رازمیک نمی‌شه بپریم توی کوچه؟
-اونجوری زودتر گیر می‌فتیم دیوونه.
تا خواستم حرفی بزنم که رازمیک دستم رو گرفت و پریدیم روی دیوار حیاط همین‌که می‌خواستم بیفتم پایین، رازمیک دور کمرم و گرفت و روی حیاط ثابت نگرم داشت. مامور پلیس اومد لبه‌ی پشت بودم به سمتمون نشونه گرفت. من و رازمیک باهم پریدیم توی حیاط اونجا هم پله بود که رفتیم بالا پشت بوم
- رازمیک تو واقعاً احمقی چرا میری بالا پشت بوم خوب اینم دنبالمون میاد دیگه.
- از اونجا راحت می‌تونیم بپریم پایین و به خیابون اصلی راه داره اون‌طوری زودتر فرار می‌کنیم ولی اگه توی کوچه‌ها بریم این پلیسِ می‌تونه به راحتی دستگیرمون می‌کنه!
از پله‌ها رفتیم بالا پشت بوم و اون‌پلیسِ هم دنبالمون اومد!
- رازمیک چرا بیخیال نمی‌شه این پلیسه؟
-شیرِ شتر خورده.
بالا پشت بوم که رفتیم، از لبه‌ش پایین و نگاه کردیم که بیست متری به نظر می‌رسید. رازمیک گفت:
-بپریم پایین؟
-عمراً می‌خوای قطع نخاع بشم؟
- اگه اون چشمات رو باز کرده باشی می‌بینی‌یه کامیون اون پایینه خب می‌پریم توی اون هیچی مونم نمی‌شه بعدشم فرار می‌کنیم!
به پایین خیره شدیم دیدم‌یه کامیون کنار ساختمونه و توش پر از میوه و سبزیجاته. همین لحظه پلیس رسید بالا پشت بوم و ماشه‌ی تفنگش رو کشید و اول سمت من نشونه گرفت تا خواستیم حرکتی کنیم که شلیک کرد و رازمیک اول من رو هل داد پایین و خودش هم پرید پایین.

کد:
همین لحظه لوکاس و رازمیک سریع در کوله رو بستن و انداختن روی دوششون. لورا گفت:
- یا مسیح! پلیس! هر کی‌یه طرف فرار کنه با هم نرین ممکنه گیر بیفتین.
همین لحظه ماشین پلیس اومد توی کوچه و نور مستقیم انداخت روی ما! کل دخترا و لورا و لوکاس از دیوار حیاط رفتن بالا، چند تا مأمور پلیس سریع از ماشین اومدن بیرون و به ز*ب*ون ارمنی‌یه چیزایی گفتن که متوجه نشدم! انقدر هیجان‌زده شده بودم که نمی‌دونستم چه واکنشی نشون بدم. رازمیک سریع دستم رو گرفت و گفت:
-دنبالم بیا.
من رو برد سمت دیوار حیاط و گفت:
-سریع برو بالا.
به خودم اومدم و پام رو توی فرورفتگی دیوار گذاشتم و به سرعت برق رفتم بالا و رازمیک هم دنبالم اومد. مامورای پلیس باز‌یه چیزایی گفتن و چندتا تیر هوایی شلیک کردن و دنبالمون دویدن؛ پریدم توی حیاط، لورا هم سریع رفت بالای دیوار حیاط و پرید پایین دخترا هم هر کدوم‌یه سمتی می‌رفتن لوکاس هم رفت بالا پشت بوم و زودی در رفت. ‌یه خونه خرابه توی حیاط بود که کنار درش پله بود و می‌شد از پله‌ها رفت بالا پشت بوم. چند تا مامور ریختن توی حیاط و تیر هوایی زدن و هر کدومشون دنبال بقیه رفتن، ‌یه مامور زن هم افتاد دنبال ما! رازمیک: بدو بریم.
رفتیم سمت پله‌ها و ازشون رفتیم بالا پشت بوم. اون پلیسِ هم دنبالمون اومد بالا! رفتیم لبه‌ی پشت بوم و از اونجا هم پریدم روی‌یه پشت بوم دیگه که فاصله‌شون سه متر بود! اینجا پشت بوم‌ها نزدیک هم بودن واسه همین کوچه‌ها همه تنگ و باریک بود. روی پشت بوم بعدی که پریدم پلیسه هم اومد دنبالمون و باز‌یه چیزایی گفت و تیر هوایی زد!
رو به رازمیک به انگلیسی گفتم:
-این چی می‌گه با این صدای نکره‌ش؟
-داره هشدار می‌ده اگه واینستیم بهمون شلیک می‌کنه.
از اون پشت بوم خواستیم بپریم که متوجه شدیم به هیچ پشت بومی راه نداره به جز‌یه ساختمون.
- لعنتی! حالا چیکار کنیم؟
-بازم باید بپریم؛ ببینم ساغر اون‌قدری تعادل داری که بپری روی دیوار حیاط یا نه؟
-نمی‌دونم.
- می‌دونستی هم فرقی نمی‌کرد چون هیچ راهی الان‌جز این نداریم.
به ساختمون جلویی نگاهی انداختم که دو طبقه بود و دورش حیاط کشیده بود حالا رازمیک می‌گفت که از بالای پشت بومی که لبه‌ش‌ایستاده بودیم، بپریم روی دیوار حیاطی که رو به رومون بود.
- رازمیک نمی‌شه بپریم توی کوچه؟
-اونجوری زودتر گیر می‌فتیم دیوونه.
تا خواستم حرفی بزنم که رازمیک دستم رو گرفت و پریدیم روی دیوار حیاط همین‌که می‌خواستم بیفتم پایین، رازمیک دور کمرم و گرفت و روی حیاط ثابت نگرم داشت. مامور پلیس اومد لبه‌ی پشت بودم به سمتمون نشونه گرفت. من و رازمیک باهم پریدیم توی حیاط اونجا هم پله بود که رفتیم بالا پشت بوم
- رازمیک تو واقعاً احمقی چرا میری بالا پشت بوم خوب اینم دنبالمون میاد دیگه.
- از اونجا راحت می‌تونیم بپریم پایین و به خیابون اصلی راه داره اون‌طوری زودتر فرار می‌کنیم ولی اگه توی کوچه‌ها بریم این پلیسِ می‌تونه به راحتی دستگیرمون می‌کنه!
از پله‌ها رفتیم بالا پشت بوم و اون‌پلیسِ هم دنبالمون اومد!
- رازمیک چرا بیخیال نمی‌شه این پلیسه؟
-شیرِ شتر خورده.
بالا پشت بوم که رفتیم، از لبه‌ش پایین و نگاه کردیم که بیست متری به نظر می‌رسید. رازمیک گفت:
-بپریم پایین؟
-عمراً می‌خوای قطع نخاع بشم؟
- اگه اون چشمات رو باز کرده باشی می‌بینی‌یه کامیون اون پایینه خب می‌پریم توی اون هیچی مونم نمی‌شه بعدشم فرار می‌کنیم!
به پایین خیره شدیم دیدم‌یه کامیون کنار ساختمونه و توش پر از میوه و سبزیجاته. همین لحظه پلیس رسید بالا پشت بوم و ماشه‌ی تفنگش رو کشید و اول سمت من نشونه گرفت تا خواستیم حرکتی کنیم که شلیک کرد و رازمیک اول من رو هل داد پایین و خودش هم پرید پایین.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا