پارت_۴۹
به حرف دکتر خندیدم و گفتم:
آره جهنم! واقعاً هم جهنمه قبول دارم! اصلاً تو این زمین بهشت کجا بود؟
-چی از جون من میخواین با من چیکار دارین مگه من چیکار کردم؟
- کاری نکردی یعنی از این به بعد باید کار کنی! ببین دکتر نمیخوام با کلمات بازی کنم بذار بریم سر اصل مطلب، سیروسیه قاچاقچیه! قاچاقچی اعضای ب*دن؛ کارش اینه که آدم بدزده اعضاش رو دربیاره بفرسته اون ور آب خب حالا حتماً میخوای بپرسی این چه ربطی به تو داره ربطش اینه که چون ما اینجا دکتر نداریم و کسی نیست که گروه خونی اعضاء رو تشخیص بده تو رو آوردیم اینجا تا این کار رو برامون انجام بدی مفهومه؟
ترس تو چشمهای دکتر موج زد.
- باورم نمیشه! یعنی تمام این مدت که فکر میکردم سیروس خانیه تُجاره و خَّیره اونیه همچین آدمی بوده؟
-دقیقا! خب حالا کی کارت رو شروع میکنی؟ ببرم اعضاء رو بهت نشون بدم؟
- نه من نمیتونم این کار رو بکنم من این کار رو نمیکنم اصلاً نمیتونم! فکرشم نکن.
- دکتر تویه مهرهی سوخته شدی وقتی همه چیزو فهمیدی! متأسفانه دیگه حق انتخاب نداری اگه این کار رو نکنی سیروس تو رو میکشه!
اشک تو چشمای دکتر حلقه زد و گفت:
-مهرههای سوخته تهش از بازی خارج میشن، پس چه فرقی میکنه اون به هر حال من رو میکشه.
- هیچی معلوم نیست شاید سیروس تو رو نکشه شاید بذاره باز برگردی پیش خونوادهت شاید جفتتون با هم کنار اومدین فعلا هیچی معلوم نیست الان تو باید اینجا بمونی توی همین زیر زمین و کارت رو انجام بدی!
دکتریه قطره اشک از چشمش چکید و گفت:
-یعنی من دیگه هیچوقت نمیتونم برگردم خونه؟ زنم از نگرانی دق میکنه. چرا من رو انتخاب کردین چرا نرفتین سراغ یکی دیگه منیه هفته دیگه دخترم به دنیا میاد چرا زندگی من رو جهنم کردین چرا؟
بعد از این حرفش دستاشو قاب صورتش کرد و زد زیر گریه!
-متأسفم دکتر! این دستور سیروس بود من تقصیری ندارم؛ شاهرخ رو میذارم اینجا مراقبت باشه چیزی لازم داشتی بهش بگو. حالت که خوب شد کارت رو انجام بده.
بعد از این حرفم سوت زنان رفتم بیرون.
*ساغر*
از وقتیکه اومده بودیم پارک حسابی خوش گذشته بود هم شنا کردیم هم با وسایل بازی کلی بازی کردیم مثل بچهها همش ذوق نشون میدادم و کل وسایلهای بازی رو سوار شدم توی تهران که اجازه همچین کارایی نداشتیم مثلیه عقده تو دلم تلنبار شده بود که اینجا داشتم خالیش میکردم.
ولی چون رازمیک باعث شد گوشی نازنینم بسوزه اصلاً باهاش حرف نمیزدم و قهر بودم. لورا و دوست رازمیک که تازه فهمیدم اسمش لوکاسه؛ همش باهم بودن بعد متوجه شدم که لورا و لوکاس حسابی عاشق هم دیگه شدن و قرار ازدواج گذاشتن.
فکر نمیکردم کنارشون بهم خوش بگذره اما واقعاً خیلی حال و هوام عوض شده بود و خوش بودم البته اگه اون قسمت سوختن گوشیم و خیس شدن لباسام رو فاکتور میگرفتم! از وقتیکه لباسام خیس شد گذاشته بودم توی آفتاب تا خشک بشه، و لباسهای اضافی لورا که از قبل برداشته بود رو پوشیدم.
لورا و لوکاس رفتن توی مغازه بستنی فروشی و منم روییه نیمکت نشستم همین لحظه رازمیک اومد پیشم و گفت:
- صدبار معذرت خواهی کردم که باعث شدم گوشیت بسوزه گفتم که فردا براتیه گوشی نو میخرم حالا لطفاً قهر نکن دیگه!
بعد از این حرف ف*یل*تر سیگارش رو پرت کردیه گوشه و اومد کنارم نشست! نگاهی تو چشمهای قهوهایش انداختم و گفتم:
- به نظرم خیلی پسر مرموزی هستی!
-چرا این فکر رو میکنی؟
- از این تتوهای عجیبت و این طرز لباس پوشیدنت!
-من همیشه تفاوت رو دوست داشتم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
به حرف دکتر خندیدم و گفتم:
آره جهنم! واقعاً هم جهنمه قبول دارم! اصلاً تو این زمین بهشت کجا بود؟
-چی از جون من میخواین با من چیکار دارین مگه من چیکار کردم؟
- کاری نکردی یعنی از این به بعد باید کار کنی! ببین دکتر نمیخوام با کلمات بازی کنم بذار بریم سر اصل مطلب، سیروسیه قاچاقچیه! قاچاقچی اعضای ب*دن؛ کارش اینه که آدم بدزده اعضاش رو دربیاره بفرسته اون ور آب خب حالا حتماً میخوای بپرسی این چه ربطی به تو داره ربطش اینه که چون ما اینجا دکتر نداریم و کسی نیست که گروه خونی اعضاء رو تشخیص بده تو رو آوردیم اینجا تا این کار رو برامون انجام بدی مفهومه؟
ترس تو چشمهای دکتر موج زد.
- باورم نمیشه! یعنی تمام این مدت که فکر میکردم سیروس خانیه تُجاره و خَّیره اونیه همچین آدمی بوده؟
-دقیقا! خب حالا کی کارت رو شروع میکنی؟ ببرم اعضاء رو بهت نشون بدم؟
- نه من نمیتونم این کار رو بکنم من این کار رو نمیکنم اصلاً نمیتونم! فکرشم نکن.
- دکتر تویه مهرهی سوخته شدی وقتی همه چیزو فهمیدی! متأسفانه دیگه حق انتخاب نداری اگه این کار رو نکنی سیروس تو رو میکشه!
اشک تو چشمای دکتر حلقه زد و گفت:
-مهرههای سوخته تهش از بازی خارج میشن، پس چه فرقی میکنه اون به هر حال من رو میکشه.
- هیچی معلوم نیست شاید سیروس تو رو نکشه شاید بذاره باز برگردی پیش خونوادهت شاید جفتتون با هم کنار اومدین فعلا هیچی معلوم نیست الان تو باید اینجا بمونی توی همین زیر زمین و کارت رو انجام بدی!
دکتریه قطره اشک از چشمش چکید و گفت:
-یعنی من دیگه هیچوقت نمیتونم برگردم خونه؟ زنم از نگرانی دق میکنه. چرا من رو انتخاب کردین چرا نرفتین سراغ یکی دیگه منیه هفته دیگه دخترم به دنیا میاد چرا زندگی من رو جهنم کردین چرا؟
بعد از این حرفش دستاشو قاب صورتش کرد و زد زیر گریه!
-متأسفم دکتر! این دستور سیروس بود من تقصیری ندارم؛ شاهرخ رو میذارم اینجا مراقبت باشه چیزی لازم داشتی بهش بگو. حالت که خوب شد کارت رو انجام بده.
بعد از این حرفم سوت زنان رفتم بیرون.
*ساغر*
از وقتیکه اومده بودیم پارک حسابی خوش گذشته بود هم شنا کردیم هم با وسایل بازی کلی بازی کردیم مثل بچهها همش ذوق نشون میدادم و کل وسایلهای بازی رو سوار شدم توی تهران که اجازه همچین کارایی نداشتیم مثلیه عقده تو دلم تلنبار شده بود که اینجا داشتم خالیش میکردم.
ولی چون رازمیک باعث شد گوشی نازنینم بسوزه اصلاً باهاش حرف نمیزدم و قهر بودم. لورا و دوست رازمیک که تازه فهمیدم اسمش لوکاسه؛ همش باهم بودن بعد متوجه شدم که لورا و لوکاس حسابی عاشق هم دیگه شدن و قرار ازدواج گذاشتن.
فکر نمیکردم کنارشون بهم خوش بگذره اما واقعاً خیلی حال و هوام عوض شده بود و خوش بودم البته اگه اون قسمت سوختن گوشیم و خیس شدن لباسام رو فاکتور میگرفتم! از وقتیکه لباسام خیس شد گذاشته بودم توی آفتاب تا خشک بشه، و لباسهای اضافی لورا که از قبل برداشته بود رو پوشیدم.
لورا و لوکاس رفتن توی مغازه بستنی فروشی و منم روییه نیمکت نشستم همین لحظه رازمیک اومد پیشم و گفت:
- صدبار معذرت خواهی کردم که باعث شدم گوشیت بسوزه گفتم که فردا براتیه گوشی نو میخرم حالا لطفاً قهر نکن دیگه!
بعد از این حرف ف*یل*تر سیگارش رو پرت کردیه گوشه و اومد کنارم نشست! نگاهی تو چشمهای قهوهایش انداختم و گفتم:
- به نظرم خیلی پسر مرموزی هستی!
-چرا این فکر رو میکنی؟
- از این تتوهای عجیبت و این طرز لباس پوشیدنت!
-من همیشه تفاوت رو دوست داشتم.
کد:
به حرف دکتر خندیدم و گفتم:
آره جهنم! واقعاً هم جهنمه قبول دارم! اصلاً تو این زمین بهشت کجا بود؟
-چی از جون من میخواین با من چیکار دارین مگه من چیکار کردم؟
- کاری نکردی یعنی از این به بعد باید کار کنی! ببین دکتر نمیخوام با کلمات بازی کنم بذار بریم سر اصل مطلب، سیروسیه قاچاقچیه! قاچاقچی اعضای ب*دن؛ کارش اینه که آدم بدزده اعضاش رو دربیاره بفرسته اون ور آب خب حالا حتماً میخوای بپرسی این چه ربطی به تو داره ربطش اینه که چون ما اینجا دکتر نداریم و کسی نیست که گروه خونی اعضاء رو تشخیص بده تو رو آوردیم اینجا تا این کار رو برامون انجام بدی مفهومه؟
ترس تو چشمهای دکتر موج زد.
- باورم نمیشه! یعنی تمام این مدت که فکر میکردم سیروس خانیه تُجاره و خَّیره اونیه همچین آدمی بوده؟
-دقیقا! خب حالا کی کارت رو شروع میکنی؟ ببرم اعضاء رو بهت نشون بدم؟
- نه من نمیتونم این کار رو بکنم من این کار رو نمیکنم اصلاً نمیتونم! فکرشم نکن.
- دکتر تویه مهرهی سوخته شدی وقتی همه چیزو فهمیدی! متأسفانه دیگه حق انتخاب نداری اگه این کار رو نکنی سیروس تو رو میکشه!
اشک تو چشمای دکتر حلقه زد و گفت:
-مهرههای سوخته تهش از بازی خارج میشن، پس چه فرقی میکنه اون به هر حال من رو میکشه.
- هیچی معلوم نیست شاید سیروس تو رو نکشه شاید بذاره باز برگردی پیش خونوادهت شاید جفتتون با هم کنار اومدین فعلا هیچی معلوم نیست الان تو باید اینجا بمونی توی همین زیر زمین و کارت رو انجام بدی!
دکتریه قطره اشک از چشمش چکید و گفت:
-یعنی من دیگه هیچوقت نمیتونم برگردم خونه؟ زنم از نگرانی دق میکنه. چرا من رو انتخاب کردین چرا نرفتین سراغ یکی دیگه منیه هفته دیگه دخترم به دنیا میاد چرا زندگی من رو جهنم کردین چرا؟
بعد از این حرفش دستاشو قاب صورتش کرد و زد زیر گریه!
-متأسفم دکتر! این دستور سیروس بود من تقصیری ندارم؛ شاهرخ رو میذارم اینجا مراقبت باشه چیزی لازم داشتی بهش بگو. حالت که خوب شد کارت رو انجام بده.
بعد از این حرفم سوت زنان رفتم بیرون.
*ساغر*
از وقتیکه اومده بودیم پارک حسابی خوش گذشته بود هم شنا کردیم هم با وسایل بازی کلی بازی کردیم مثل بچهها همش ذوق نشون میدادم و کل وسایلهای بازی رو سوار شدم توی تهران که اجازه همچین کارایی نداشتیم مثلیه عقده تو دلم تلنبار شده بود که اینجا داشتم خالیش میکردم.
ولی چون رازمیک باعث شد گوشی نازنینم بسوزه اصلاً باهاش حرف نمیزدم و قهر بودم. لورا و دوست رازمیک که تازه فهمیدم اسمش لوکاسه؛ همش باهم بودن بعد متوجه شدم که لورا و لوکاس حسابی عاشق هم دیگه شدن و قرار ازدواج گذاشتن.
فکر نمیکردم کنارشون بهم خوش بگذره اما واقعاً خیلی حال و هوام عوض شده بود و خوش بودم البته اگه اون قسمت سوختن گوشیم و خیس شدن لباسام رو فاکتور میگرفتم! از وقتیکه لباسام خیس شد گذاشته بودم توی آفتاب تا خشک بشه، و لباسهای اضافی لورا که از قبل برداشته بود رو پوشیدم.
لورا و لوکاس رفتن توی مغازه بستنی فروشی و منم روییه نیمکت نشستم همین لحظه رازمیک اومد پیشم و گفت:
- صدبار معذرت خواهی کردم که باعث شدم گوشیت بسوزه گفتم که فردا براتیه گوشی نو میخرم حالا لطفاً قهر نکن دیگه!
بعد از این حرف ف*یل*تر سیگارش رو پرت کردیه گوشه و اومد کنارم نشست! نگاهی تو چشمهای قهوهایش انداختم و گفتم:
- به نظرم خیلی پسر مرموزی هستی!
-چرا این فکر رو میکنی؟
- از این تتوهای عجیبت و این طرز لباس پوشیدنت!
-من همیشه تفاوت رو دوست داشتم.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: