پارت_۸۹
«تیرداد»
از اینکه بلاخره تونسته بودم توی این عمارت به عنوان بادیگارد استخدام بشم و مدارک جعلیم هم برام کارساز نشده بود از خوشحالی دلم میخواست فریاد بکشم، دوست داشتم زودتر برم خونه و این خبر خوشحالکننده رو به بابا بدم اما تا این موقع که برنگشتم خونه مطمئناً خودش دیگه فهمیده استخدام شدم.
کاش این دختره چند ساعتی بهم مرخصی بده اما میترسم بهش بگم مرخصی میخوام اخراجم کنه. این دخترهی دیوونه کلاً نرمال نیست مشکل اعصاب روان داره و با اون اخم غلیظش آدم رو میترسونه فقط خدا کنه مشکلی برام درست نکنه اصلاً یک جوریه این کلاً سیمهاش قاطیه مثل همین الان که داره هال رو قدم میزنه از عصبانیت کم مونده کل عمارت رو آتیش بکشه معلوم نیست دیشب چه اتفاقی افتاده که اینقدر به همش ریخته فقط خدا کنه به من مربوط نباشه.
داشتم توی دلم با خودم حرف میزدمیهو دوتا بادیگاردایی که از دیروز تا حالا ور دست جلال بودن، اومدن توی هال و روبهروی اون دخترهایستادن. دختره با عصبانیت نگاهشون کرد و به جفتشون یک سیلی محکم زد و گفت:
- احمقهای دست و پا چلفتی شما دوتا دیشب به چه حقی خوابیدین مگه بادیگارد موقع کارش باید بخوابه چرا حواستون رو به سیروس خان جمع نکردین هان؟
- خانم ببخشید ما چون بعد از مدتها استخدام شدیم، عادت نداشتیم شبا بیدار بمونیم خوابمون برد. حالا اتفاقی افتاده؟
دختره یک سیلی دیگه بهش زد و گفت:
- دهنت رو ببند سبک مغز، فقط هیکلتون گندهست مغزتون قد فضل موشه. یک بادیگارد غلط میکنه شب موقع محافظت کردن خوابش ببره.
اون دوتا بادیگارد سرشون رو انداختن پایین و حرفی نزدنیهو دختره فریاد زد:
- هر دوتون اخراجین؛ بیرون!
تا اون بادیگاردها خواستن حرفی بزنن دختره بلندتر از قبل فریاد کشید:
- بیرون!
این دختر به معنای واقعی کلمه، یک وحشی بود همینطور که داشتم نگاهش میکردم بهم نزدیک شد و رو به من گفت:
- از این به بعد تو میشی بادیگارد مخصوصِ سیروس خان. فهمیدی؟
از این حرفش قند تو دلم آب شد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- چشم!
همین لحظه یک پسرهی دیگه از پلهها پایین اومد و رو به دختره گفت:
- بریم ملودی!
این رو گفت و باهم از عمارت خارج شدن و منم از اینکه کسی توی عمارت به جز خدمهها نبود فرصت رو برای جمع کردن یک سری اطلاعات غنیمت شمردم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«تیرداد»
از اینکه بلاخره تونسته بودم توی این عمارت به عنوان بادیگارد استخدام بشم و مدارک جعلیم هم برام کارساز نشده بود از خوشحالی دلم میخواست فریاد بکشم، دوست داشتم زودتر برم خونه و این خبر خوشحالکننده رو به بابا بدم اما تا این موقع که برنگشتم خونه مطمئناً خودش دیگه فهمیده استخدام شدم.
کاش این دختره چند ساعتی بهم مرخصی بده اما میترسم بهش بگم مرخصی میخوام اخراجم کنه. این دخترهی دیوونه کلاً نرمال نیست مشکل اعصاب روان داره و با اون اخم غلیظش آدم رو میترسونه فقط خدا کنه مشکلی برام درست نکنه اصلاً یک جوریه این کلاً سیمهاش قاطیه مثل همین الان که داره هال رو قدم میزنه از عصبانیت کم مونده کل عمارت رو آتیش بکشه معلوم نیست دیشب چه اتفاقی افتاده که اینقدر به همش ریخته فقط خدا کنه به من مربوط نباشه.
داشتم توی دلم با خودم حرف میزدمیهو دوتا بادیگاردایی که از دیروز تا حالا ور دست جلال بودن، اومدن توی هال و روبهروی اون دخترهایستادن. دختره با عصبانیت نگاهشون کرد و به جفتشون یک سیلی محکم زد و گفت:
- احمقهای دست و پا چلفتی شما دوتا دیشب به چه حقی خوابیدین مگه بادیگارد موقع کارش باید بخوابه چرا حواستون رو به سیروس خان جمع نکردین هان؟
- خانم ببخشید ما چون بعد از مدتها استخدام شدیم، عادت نداشتیم شبا بیدار بمونیم خوابمون برد. حالا اتفاقی افتاده؟
دختره یک سیلی دیگه بهش زد و گفت:
- دهنت رو ببند سبک مغز، فقط هیکلتون گندهست مغزتون قد فضل موشه. یک بادیگارد غلط میکنه شب موقع محافظت کردن خوابش ببره.
اون دوتا بادیگارد سرشون رو انداختن پایین و حرفی نزدنیهو دختره فریاد زد:
- هر دوتون اخراجین؛ بیرون!
تا اون بادیگاردها خواستن حرفی بزنن دختره بلندتر از قبل فریاد کشید:
- بیرون!
این دختر به معنای واقعی کلمه، یک وحشی بود همینطور که داشتم نگاهش میکردم بهم نزدیک شد و رو به من گفت:
- از این به بعد تو میشی بادیگارد مخصوصِ سیروس خان. فهمیدی؟
از این حرفش قند تو دلم آب شد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- چشم!
همین لحظه یک پسرهی دیگه از پلهها پایین اومد و رو به دختره گفت:
- بریم ملودی!
این رو گفت و باهم از عمارت خارج شدن و منم از اینکه کسی توی عمارت به جز خدمهها نبود فرصت رو برای جمع کردن یک سری اطلاعات غنیمت شمردم.
کد:
«تیرداد»
از اینکه بلاخره تونسته بودم توی این عمارت به عنوان بادیگارد استخدام بشم و مدارک جعلیم هم برام کارساز نشده بود از خوشحالی دلم میخواست فریاد بکشم، دوست داشتم زودتر برم خونه و این خبر خوشحالکننده رو به بابا بدم اما تا این موقع که برنگشتم خونه مطمئناً خودش دیگه فهمیده استخدام شدم.
کاش این دختره چند ساعتی بهم مرخصی بده اما میترسم بهش بگم مرخصی میخوام اخراجم کنه. این دخترهی دیوونه کلاً نرمال نیست مشکل اعصاب روان داره و با اون اخم غلیظش آدم رو میترسونه فقط خدا کنه مشکلی برام درست نکنه اصلاً یک جوریه این کلاً سیمهاش قاطیه مثل همین الان که داره هال رو قدم میزنه از عصبانیت کم مونده کل عمارت رو آتیش بکشه معلوم نیست دیشب چه اتفاقی افتاده که اینقدر به همش ریخته فقط خدا کنه به من مربوط نباشه.
داشتم توی دلم با خودم حرف میزدمیهو دوتا بادیگاردایی که از دیروز تا حالا ور دست جلال بودن، اومدن توی هال و روبهروی اون دخترهایستادن. دختره با عصبانیت نگاهشون کرد و به جفتشون یک سیلی محکم زد و گفت:
- احمقهای دست و پا چلفتی شما دوتا دیشب به چه حقی خوابیدین مگه بادیگارد موقع کارش باید بخوابه چرا حواستون رو به سیروس خان جمع نکردین هان؟
- خانم ببخشید ما چون بعد از مدتها استخدام شدیم، عادت نداشتیم شبا بیدار بمونیم خوابمون برد. حالا اتفاقی افتاده؟
دختره یک سیلی دیگه بهش زد و گفت:
- دهنت رو ببند سبک مغز، فقط هیکلتون گندهست مغزتون قد فضل موشه. یک بادیگارد غلط میکنه شب موقع محافظت کردن خوابش ببره.
اون دوتا بادیگارد سرشون رو انداختن پایین و حرفی نزدنیهو دختره فریاد زد:
- هر دوتون اخراجین؛ بیرون!
تا اون بادیگاردها خواستن حرفی بزنن دختره بلندتر از قبل فریاد کشید:
- بیرون!
این دختر به معنای واقعی کلمه، یک وحشی بود همینطور که داشتم نگاهش میکردم بهم نزدیک شد و رو به من گفت:
- از این به بعد تو میشی بادیگارد مخصوصِ سیروس خان. فهمیدی؟
از این حرفش قند تو دلم آب شد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- چشم!
همین لحظه یک پسرهی دیگه از پلهها پایین اومد و رو به دختره گفت:
- بریم ملودی!
این رو گفت و باهم از عمارت خارج شدن و منم از اینکه کسی توی عمارت به جز خدمهها نبود فرصت رو برای جمع کردن یک سری اطلاعات غنیمت شمردم.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: