• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۸۹


«تیرداد»

از این‌که بلاخره تونسته بودم توی این عمارت به عنوان بادیگارد استخدام بشم و مدارک جعلیم هم برام کارساز نشده بود از خوشحالی دلم می‌خواست فریاد بکشم، دوست داشتم زودتر برم خونه و این خبر خوشحال‌کننده رو به بابا بدم اما تا این موقع که برنگشتم خونه مطمئناً خودش دیگه فهمیده استخدام شدم.
کاش این دختره چند ساعتی بهم مرخصی بده اما می‌ترسم بهش بگم مرخصی می‌خوام اخراجم کنه. این دختره‌ی دیوونه کلاً نرمال نیست مشکل اعصاب روان داره و با اون اخم غلیظش آدم رو می‌ترسونه فقط خدا کنه مشکلی برام درست نکنه اصلاً یک جوریه این کلاً سیم‌هاش قاطیه مثل همین الان که داره هال رو قدم می‌زنه از عصبانیت کم مونده کل عمارت رو آتیش بکشه معلوم نیست دیشب چه اتفاقی افتاده که این‌قدر به همش ریخته فقط خدا کنه به من مربوط نباشه.
داشتم توی دلم با خودم حرف میزدم‌یهو دوتا بادیگاردایی که از دیروز تا حالا ور دست جلال بودن، اومدن توی هال و روبه‌روی اون دختره‌ایستادن. دختره با عصبانیت نگاهشون کرد و به جفتشون یک سیلی محکم زد و گفت:
- احمق‌های دست و پا چلفتی شما دوتا دیشب به چه حقی خوابیدین مگه بادیگارد موقع کارش باید بخوابه چرا حواستون رو به سیروس خان جمع نکردین هان؟
- خانم ببخشید ما چون بعد از مدت‌ها استخدام شدیم، عادت نداشتیم شبا بیدار بمونیم خواب‌مون برد. حالا اتفاقی افتاده؟
دختره یک سیلی دیگه بهش زد و گفت:
- دهنت رو ببند سبک مغز، فقط هیکلتون گنده‌ست مغزتون قد فضل موشه. یک بادیگارد غلط می‌کنه شب موقع محافظت کردن خوابش ببره.
اون دوتا بادیگارد سرشون رو انداختن پایین و حرفی نزدن‌یهو دختره فریاد زد:
- هر دوتون اخراجین؛ بیرون!
تا اون بادیگارد‌ها خواستن حرفی بزنن دختره بلند‌تر از قبل فریاد کشید:
- بیرون!
این دختر به معنای واقعی کلمه، یک وحشی بود همین‌طور که داشتم نگاهش می‌کردم بهم نزدیک شد و رو به من گفت:
- از این به بعد تو میشی بادیگارد مخصوصِ سیروس خان. فهمیدی؟
از این حرفش قند تو دلم آب شد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- چشم!
همین لحظه یک پسر‌ه‌ی دیگه از پله‌ها پایین اومد و رو به دختره گفت:
- بریم ملودی!
این رو گفت و باهم از عمارت خارج شدن و منم از این‌که کسی توی عمارت به جز خدمه‌ها نبود فرصت رو برای جمع کردن یک سری اطلاعات غنیمت شمردم.

کد:
«تیرداد»

از این‌که بلاخره تونسته بودم توی این عمارت به عنوان بادیگارد استخدام بشم و مدارک جعلیم هم برام کارساز نشده بود از خوشحالی دلم می‌خواست فریاد بکشم، دوست داشتم زودتر برم خونه و این خبر خوشحال‌کننده رو به بابا بدم اما تا این موقع که برنگشتم خونه مطمئناً خودش دیگه فهمیده استخدام شدم.
کاش این دختره چند ساعتی بهم مرخصی بده اما می‌ترسم بهش بگم مرخصی می‌خوام اخراجم کنه. این دختره‌ی دیوونه کلاً نرمال نیست مشکل اعصاب روان داره و با اون اخم غلیظش آدم رو می‌ترسونه فقط خدا کنه مشکلی برام درست نکنه اصلاً یک جوریه این کلاً سیم‌هاش قاطیه مثل همین الان که داره هال رو قدم می‌زنه از عصبانیت کم مونده کل عمارت رو آتیش بکشه معلوم نیست دیشب چه اتفاقی افتاده که این‌قدر به همش ریخته فقط خدا کنه به من مربوط نباشه.
داشتم توی دلم با خودم حرف میزدم‌یهو دوتا بادیگاردایی که از دیروز تا حالا ور دست جلال بودن، اومدن توی هال و روبه‌روی اون دختره‌ایستادن. دختره با عصبانیت نگاهشون کرد و به جفتشون یک سیلی محکم زد و گفت:
- احمق‌های دست و پا چلفتی شما دوتا دیشب به چه حقی خوابیدین مگه بادیگارد موقع کارش باید بخوابه چرا حواستون رو به سیروس خان جمع نکردین هان؟
- خانم ببخشید ما چون بعد از مدت‌ها استخدام شدیم، عادت نداشتیم شبا بیدار بمونیم خواب‌مون برد. حالا اتفاقی افتاده؟
دختره یک سیلی دیگه بهش زد و گفت:
- دهنت رو ببند سبک مغز، فقط هیکلتون گنده‌ست مغزتون قد فضل موشه. یک بادیگارد غلط می‌کنه شب موقع محافظت کردن خوابش ببره.
اون دوتا بادیگارد سرشون رو انداختن پایین و حرفی نزدن‌یهو دختره فریاد زد:
- هر دوتون اخراجین؛ بیرون!
تا اون بادیگارد‌ها خواستن حرفی بزنن دختره بلند‌تر از قبل فریاد کشید:
- بیرون!
این دختر به معنای واقعی کلمه، یک وحشی بود همین‌طور که داشتم نگاهش می‌کردم بهم نزدیک شد و رو به من گفت:
- از این به بعد تو میشی بادیگارد مخصوصِ سیروس خان. فهمیدی؟
از این حرفش قند تو دلم آب شد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- چشم!
همین لحظه یک پسر‌ه‌ی دیگه از پله‌ها پایین اومد و رو به دختره گفت:
- بریم ملودی!
این رو گفت و باهم از عمارت خارج شدن و منم از این‌که کسی توی عمارت به جز خدمه‌ها نبود فرصت رو برای جمع کردن یک سری اطلاعات غنیمت شمردم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۰


«ملودی»

وقتی با هاتف رسیدیم خونه‌باغ از ماشین پیاده شدیم و ریموت درخت رو زدم؛ درخت کنار رفت و در زیرزمین رو باز کردیم رفتیم پایین؛ پری رو به صندلی بسته بودم و دور دهانش رو چسب‌زده بودم که با دیدن من و هاتف صدایی کرد و چشماش پرِ اشک شد! هاتف با دیدنش گفت:
- این همون خدمتکاره‌ست؟
- اهوم خودِ جاسوسشه!
این رو گفتم و به پری نزدیک شدم چسب دور دهانش رو محکم کندم که از درد جیغی کشید و دستش رو گذاشت روی دهانش! تو چشماش زل زدم و گفتم:
- از همون شبی که تولد هاتف بود و واسه اولین بار دیدمت که تو اتاق‌ها سرک می‌کشیدی بهت شک داشتم!
- ببینم ملودی واقعاً این فسقل بچه رفته بود تو اتاق سیروس خان؟
پری اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- از من چی می‌خواین؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو از سیروس خان چی می‌خواستی که رفته بودی توی اتاقش؟! من که دوازده ساله تو خونه‌ش زندگی می‌کنم دیشب واسه اولین بار جرأت کردم پا بذارم تو اتاقش اونم فقط واسه این‌که بفهمم چه مشکلی پیش اومده اون‌وقت تو! خیلی زرنگی واقعاً، زرنگیت تحسین برانگیزه!
پری صورتش رو با حرص چرخوند و حرفی نزد! هاتف گفت:
- بگو بینم واسه کی کار می‌کنی؟
پری جوابی نداد که گفتم:
- می‌دونی سیروس‌خان همون دیشب دستور داد بیارمت این‌جا و زنده زنده اعضات رو در بیارم پس اگه نگی کی تو رو فرستاده این‌جا همین‌کار رو می‌کنم شک نکن‌.
- بهتره منو بکشی من حرفی واسه گفتن ندارم.
با عصبانیت حمله کردم سمتش و یک سیلی محکم زدم تو صورتش که از درد چشماش رو محکم بست.
- بچه جون ما گنده‌تر از توهاشم به حرف آوردیم تو که در پای اونا پشه هم نیستی!
پری داد زد:
- اگه بگم اون من رو می‌کشه اگه نگم شما من رو می‌کشین پس وقتی در هر صورت کشته میشم بهتره حرفی نزنم که بعدش اونم به خونواده‌م آسیب نزنه!
- شاید اگه بگی نکشیمت!
با تعجب هاتف رو نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که دستش رو برام به معنی سکوت بلند کرد. پری متعجب هاتف رو نگاه کرد و با شَک گفت:
- یعنی اگه بگم من از طرف کی اومدم من رو نمی‌کشین!
- نه.
- قول می‌دی؟
در جواب پری گفتم:
- تو موقعیتی نیستی که شرط بذاری.
- ولی من تضمین واسه جونم می‌خوام.
هاتف با عصبانیت غرید:
- ببین بچه دیگه داری حوصله‌م رو سر می‌بری‌ها کاری نکن کاری کنم پشیمون شی.
- هاتف آروم باش.
پری با جدیت گفت:
- من چیزی نمی‌گم وقتی می‌دونم تهش کشته میشم!
این بار دیگه من نتونستم آروم بشم؛ طناب دور دست و پاش رو باز کردم و مچ دستش رو گرفتم و کشوندمش سمت قفس تمساح؛ پری با دیدن تمساح جیغ بلندی کشید و گفت:
- نه نه تو رو خدا ولم کن التماست می‌کنم ولم کن، ولم کن خواهش می‌کنم.
بدون حرف کشیدمش سمت قفس؛ در قفس رو باز کردم و دوتا دست پری رو گرفتم و هولش دادم تو که تمساح با دیدنش حمله کرد سمتش، پری این بار جیغ بلندتری کشید و گفت:
- باشه می‌گم، می‌گم. کار افشین بود!
این رو که گفت قبل از اینکه تمساح بهش حمله کنه دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون و هاتف هم سریع در قفس رو بست.

کد:
«ملودی»

وقتی با هاتف رسیدیم خونه‌باغ از ماشین پیاده شدیم و ریموت درخت رو زدم؛ درخت کنار رفت و در زیرزمین رو باز کردیم رفتیم پایین؛ پری رو به صندلی بسته بودم و دور دهانش رو چسب‌زده بودم که با دیدن من و هاتف صدایی کرد و چشماش پرِ اشک شد! هاتف با دیدنش گفت:
- این همون خدمتکاره‌ست؟
- اهوم خودِ جاسوسشه!
این رو گفتم و به پری نزدیک شدم چسب دور دهانش رو محکم کندم که از درد جیغی کشید و دستش رو گذاشت روی دهانش! تو چشماش زل زدم و گفتم:
- از همون شبی که تولد هاتف بود و واسه اولین بار دیدمت که تو اتاق‌ها سرک می‌کشیدی بهت شک داشتم!
- ببینم ملودی واقعاً این فسقل بچه رفته بود تو اتاق سیروس خان؟
پری اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- از من چی می‌خواین؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو از سیروس خان چی می‌خواستی که رفته بودی توی اتاقش؟! من که دوازده ساله تو خونه‌ش زندگی می‌کنم دیشب واسه اولین بار جرأت کردم پا بذارم تو اتاقش اونم فقط واسه این‌که بفهمم چه مشکلی پیش اومده اون‌وقت تو! خیلی زرنگی واقعاً، زرنگیت تحسین برانگیزه!
پری صورتش رو با حرص چرخوند و حرفی نزد! هاتف گفت:
- بگو بینم واسه کی کار می‌کنی؟
پری جوابی نداد که گفتم:
- می‌دونی سیروس‌خان همون دیشب دستور داد بیارمت این‌جا و زنده زنده اعضات رو در بیارم پس اگه نگی کی تو رو فرستاده این‌جا همین‌کار رو می‌کنم شک نکن‌.
- بهتره منو بکشی من حرفی واسه گفتن ندارم.
با عصبانیت حمله کردم سمتش و یک سیلی محکم زدم تو صورتش که از درد چشماش رو محکم بست.
- بچه جون ما گنده‌تر از توهاشم به حرف آوردیم تو که در پای اونا پشه هم نیستی!
پری داد زد:
- اگه بگم اون من رو می‌کشه اگه نگم شما من رو می‌کشین پس وقتی در هر صورت کشته میشم بهتره حرفی نزنم که بعدش اونم به خونواده‌م آسیب نزنه!
- شاید اگه بگی نکشیمت!
با تعجب هاتف رو نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که دستش رو برام به معنی سکوت بلند کرد. پری متعجب هاتف رو نگاه کرد و با شَک گفت:
- یعنی اگه بگم من از طرف کی اومدم من رو نمی‌کشین!
- نه.
- قول می‌دی؟
در جواب پری گفتم:
- تو موقعیتی نیستی که شرط بذاری.
- ولی من تضمین واسه جونم می‌خوام.
هاتف با عصبانیت غرید:
- ببین بچه دیگه داری حوصله‌م رو سر می‌بری‌ها کاری نکن کاری کنم پشیمون شی.
- هاتف آروم باش.
پری با جدیت گفت:
- من چیزی نمی‌گم وقتی می‌دونم تهش کشته میشم!
این بار دیگه من نتونستم آروم بشم؛ طناب دور دست و پاش رو باز کردم و مچ دستش رو گرفتم و کشوندمش سمت قفس تمساح؛ پری با دیدن تمساح جیغ بلندی کشید و گفت:
- نه نه تو رو خدا ولم کن التماست می‌کنم ولم کن، ولم کن خواهش می‌کنم.
بدون حرف کشیدمش سمت قفس؛ در قفس رو باز کردم و دوتا دست پری رو گرفتم و هولش دادم تو که تمساح با دیدنش حمله کرد سمتش، پری این بار جیغ بلندتری کشید و گفت:
- باشه می‌گم، می‌گم. کار افشین بود!
این رو که گفت قبل از اینکه تمساح بهش حمله کنه دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون و هاتف هم سریع در قفس رو بست.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۱



رو به پری که افتاده بود روی زمین و از ترس بلند گریه می‌کرد گفتم:
- خب پس افشین تو رو فرستاده آره؟!
پری نیم نگاهی بهم کرد و سرشو تکون داد. هاتف گفت:
- که بیای عمارت دقیقاً چی‌کار کنی؟
- من تو خونه‌ی افشین کار می‌کردم چندوقت پیش که دریا بیمارستان بستری بود افشین گفت بیام برای جاسوسی ولی وقتی که شما از سفر برگشتین گفت که سیروس خان رو....
- سیروس خان رو چی بنال دیگه!
- گفت که بکشمش!
از شنیدن این حرف من و هاتف نگاهی به هم کردیم و بلند زدیم زیر خنده! هاتف با خنده گفت:
- تو؟ تو سیروس رو بُکشی واقعاً افشین بالا خونه‌ش رو داده اجاره‌ها.
با خنده گفتم:
- سنش نصف سن سیروسه اون‌وقت مثل پیرمرد‌های خرفت رفتار می‌کنه موندم با اون مغز مورچه‌ایش چطور نقشه‌ی قتل سیروس رو کشیده لاشه‌خورِ کرکس صفت.
همین لحظه هاتف رو به پری گفت:
- ببینم اون‌جا دریا هم باهاشون رفت و آمد می‌کرد؟
- آره تقریباً هفته‌ای چندبار می‌یومد اون‌جا.
- دقیقاً چی‌کار می‌کرد واسه چی می‌یومد یا این‌که با افشین ر*اب*طه‌ای چیزی داشت؟
-من ر*اب*طه‌شون رو نمی‌دونم ولی هروقت زن افشین خونه نبود دریا می‌یومد اون‌جا و با افشین صحبت می‌کردن!
- از اولم مطمئن بودم کسی که خبر‌های مارو به افشین می‌رسونه دریاست!
- هاتف الان بهترین موقع‌ست که دست دریا رو، رو کنیم و به سیروس بگیم که با افشین ر*اب*طه داره و جاسوسی می‌کنه.
- گیرم که رفتیم گفتیم اون‌وقت با چه دلیل و مدرکی ثابت کنیم دریا اون‌جا بوده؟ اگه بگیم این دختره گفته، دریا حتماً انکار می‌کنه و می‌گه براش پاپوش دوختیم اون وقت خودمون تو چشم سیروس آدم بده میشیم.
- پس چی‌کار کنیم هاتف؟
- باید فکر کنم.
این رو گفت و رفت سمت پله‌ها و ازشون رفت بالا؛ منم پشت سرش رفتم که پری گفت:
- پس چرا من رو آزاد نمی‌کنین برم!
ایستادم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
- درمورد تو هم تصمیم می‌گیرم تا شب تکلیفت رو معلوم می‌کنم عجله نکن.
این رو گفتم و از زیر زمین خارج شدم با هاتف سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت!
وقتی رسیدیم عمارت هاتف پریشون از ماشین پیاده شد و رفت توی عمارت؛ منم ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل کسی توی هال نبود و همه چی آروم بود نشستم روی مبل و تلوزیون رو روشن کردم و کانال‌ها رو بی‌هدف بالا پایین کردم، دیدم چیزی نداره پاشدم رفتم سمت میز نو*شی*دنی‌ها و یک لیوان برای خودم ریختم و برگشتم سر جام؛ درش رو باز کردم و آروم شروع کردم به خوردن.
در حال خوردن بودم که گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم دیدم ساغره، ان‌قدر درگیری فکری و ذهنی داشتم که حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم واسه همین رد تماس دادم و بهش پیام دادم که بعداً باهاش تماس می‌گیرم.
گوشی رو گذاشتم کنار و شیشه‌ی نو*شی*دنی رو برداشتم و سر کشیدم. همین‌طور که داشتم سر می‌کشیدم و نگاهم بالا بود که چشمم روی اون پسره بادیگاردِ سیروس ثابت موند. طبقه‌ی بالا جلوی اتاق سیروس‌ایستاده بود و نگهبانی می‌داد.


کد:
رو به پری که افتاده بود روی زمین و از ترس بلند گریه می‌کرد گفتم:
- خب پس افشین تو رو فرستاده آره؟!
پری نیم نگاهی بهم کرد و سرشو تکون داد. هاتف گفت:
- که بیای عمارت دقیقاً چی‌کار کنی؟
- من تو خونه‌ی افشین کار می‌کردم چندوقت پیش که دریا بیمارستان بستری بود افشین گفت بیام برای جاسوسی ولی وقتی که شما از سفر برگشتین گفت که سیروس خان رو....
- سیروس خان رو چی بنال دیگه!
- گفت که بکشمش!
از شنیدن این حرف من و هاتف نگاهی به هم کردیم و بلند زدیم زیر خنده! هاتف با خنده گفت:
- تو؟ تو سیروس رو بُکشی واقعاً افشین بالا خونه‌ش رو داده اجاره‌ها.
با خنده گفتم:
- سنش نصف سن سیروسه اون‌وقت مثل پیرمرد‌های خرفت رفتار می‌کنه موندم با اون مغز مورچه‌ایش چطور نقشه‌ی قتل سیروس رو کشیده لاشه‌خورِ کرکس صفت.
همین لحظه هاتف رو به پری گفت:
- ببینم اون‌جا دریا هم باهاشون رفت و آمد می‌کرد؟
- آره تقریباً هفته‌ای چندبار می‌یومد اون‌جا.
- دقیقاً چی‌کار می‌کرد واسه چی می‌یومد یا این‌که با افشین ر*اب*طه‌ای چیزی داشت؟
-من ر*اب*طه‌شون رو نمی‌دونم ولی هروقت زن افشین خونه نبود دریا می‌یومد اون‌جا و با افشین صحبت می‌کردن!
- از اولم مطمئن بودم کسی که خبر‌های مارو به افشین می‌رسونه دریاست!
- هاتف الان بهترین موقع‌ست که دست دریا رو، رو کنیم و به سیروس بگیم که با افشین ر*اب*طه داره و جاسوسی می‌کنه.
- گیرم که رفتیم گفتیم اون‌وقت با چه دلیل و مدرکی ثابت کنیم دریا اون‌جا بوده؟ اگه بگیم این دختره گفته، دریا حتماً انکار می‌کنه و می‌گه براش پاپوش دوختیم اون وقت خودمون تو چشم سیروس آدم بده میشیم.
- پس چی‌کار کنیم هاتف؟
- باید فکر کنم.
این رو گفت و رفت سمت پله‌ها و ازشون رفت بالا؛ منم پشت سرش رفتم که پری گفت:
- پس چرا من رو آزاد نمی‌کنین برم!
ایستادم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
- درمورد تو هم تصمیم می‌گیرم تا شب تکلیفت رو معلوم می‌کنم عجله نکن.
این رو گفتم و از زیر زمین خارج شدم با هاتف سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت!
وقتی رسیدیم عمارت هاتف پریشون از ماشین پیاده شد و رفت توی عمارت؛ منم ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل کسی توی هال نبود و همه چی آروم بود نشستم روی مبل و تلوزیون رو روشن کردم و کانال‌ها رو بی‌هدف بالا پایین کردم، دیدم چیزی نداره پاشدم رفتم سمت میز نو*شی*دنی‌ها و یک لیوان برای خودم ریختم و برگشتم سر جام؛ درش رو باز کردم و آروم شروع کردم به خوردن.
در حال خوردن بودم که گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم دیدم ساغره، ان‌قدر درگیری فکری و ذهنی داشتم که حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم واسه همین رد تماس دادم و بهش پیام دادم که بعداً باهاش تماس می‌گیرم.
گوشی رو گذاشتم کنار و شیشه‌ی نو*شی*دنی رو برداشتم و سر کشیدم. همین‌طور که داشتم سر می‌کشیدم و نگاهم بالا بود که چشمم روی اون پسره بادیگاردِ سیروس ثابت موند. طبقه‌ی بالا جلوی اتاق سیروس‌ایستاده بود و نگهبانی می‌داد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۲


پارت_۹۲

بی‌هوا چشمم روی قیافه‌ش چرخید، قدش بلند بود و هیکلشم ورزشی که توی اون کت‌شلوار مشکی‌ای که پوشیده بود خوش اندام بود، اما خب یک جورایی به چشم من لاغر میومد. رنگ پوستشم گندمی بود و موهاشم مشکی بود که دورش رو‌زده بود و جذابش کرده بود، اما چون ازم دور بود و طبق رسم بادیگارد‌ها عینک آفتابی‌زده بود نتونستم صورتش رو خوب ببینم. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم سریع نگام رو ازش گرفتم و به نو*شی*دنی خوردنم مشغول شدم. چند لحظه بعد یک صدایی رو کنارم شنیدم که گفت:
- ببخشید خانم!
سرم رو برگردوندم دیدم همون بادیگارده‌ست.
- بله؟
- می‌تونم واسه یک ساعت مرخصی ازتون بگیرم؟
سرم رو بلند کردم و رو بهش گفتم:
- گفتی اسمت چی بود؟
- تیرداد.
- خب تیرداد مرخصی ساعتی برای چه کاری می‌خوای؟ دلیل قانع‌کننده بیار.
- پدرم دیابت داره و تازه یادم افتاد که داروهاش رو تموم کرده باید از داروخونه براش بگیرم.
دقیق نگاه‌ش کردم که گفت:
- زود برمی‌گردم!
- خیلی خوب برو به سیروس خان بگو اگه قرار نیست جای بره، برو زود برگرد، ضمنا اولین بار و آخرین باره که دارم وسط کارت بهت مرخصی می‌دم مِن بعد یادت باشه هرگز کار‌های شخصیت رو فراموش نکنی و قبل از کارت انجام‌شون بدی!
- چشم.
این رو گفت و رفت طبقه‌ی بالا؛ بدون فکر کردن بهش ته‌مونده‌ی نوشیدنیم رو سر کشیدم و روی مبل لم دادم که یک لحظه یاد نقشه‌ی سیروس افتادم که ازم خواسته بود یک محلول رو به خورد زن افشین بدم. مثل برق گرفته‌ها پاشدم و به این فکر کردم که چطور می‌تونم برم تو خونه‌ی افشین، نه کسی هست که اون‌جا بفرستمش نه خودم می‌تونم برم، از طرفی هم سیروس ازم خواسته که این کار رو براش تا آخر امروز انجام بدم! کلافه دو طرف سرم رو فشردم و به این فکر کردم که الان باید چی‌کار کنم اما اصلاً راهی به ذهنم نمی‌رسید، اه لعنتی گندش بزنن. همین لحظه صدایی از پشت سرم شنیدم:
- خانم خوبین؟!
نگاهی به پشت سرم کردم دیدم شاهرخه.
-ذعه شاهرخ چرا از جات بلند شدی؟ خوبی؟
- حالم بهتره خانم یعنی دردم کمتر شده هرچی بیشتر استراحت کنم بیشتر احساس مریضی می‌کنم اصلاً به استراحت کردن عادت ندارم اونم منی که همش مشغول کارم دیگه استراحت بسه باید برم به خواهر و برادرم سر بزنم.
- یک‌جوری می‌گی استراحت انگار یک ماهه خوابیدی دو روز بیشتر نبود که تازه گفتی اونام که همیشه یک پرستار پیششونه.
- درسته ولی باید بهشون سر بزنم یک وقت نگران میشن درسته همش این‌جا مشغول کارم ولی روزی یک بار می‌بینمشون الان دو روزه خونه نرفتم.
- باشه برو.
- خیلی ممنون، عه راستی حال اون خدمتکاره چطوره اونی که تیر توی بازوش خورده بود؛ فکر کنم اسمش پری بود!
- خوب شده اون....
- خوبه پس من برم با اجازه.
یهو با فکری که به ذهنم خطور کرد، با خوشحالی گفتم:
- همینه؛ خودشه چرا زودتر به فکرم نرسید. شاهرخ دنبالم بیا!

کد:
پارت_۹۲

بی‌هوا چشمم روی قیافه‌ش چرخید، قدش بلند بود و هیکلشم ورزشی که توی اون کت‌شلوار مشکی‌ای که پوشیده بود خوش اندام بود، اما خب یک جورایی به چشم من لاغر میومد. رنگ پوستشم گندمی بود و موهاشم مشکی بود که دورش رو‌زده بود و جذابش کرده بود، اما چون ازم دور بود و طبق رسم بادیگارد‌ها عینک آفتابی‌زده بود نتونستم صورتش رو خوب ببینم. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم سریع نگام رو ازش گرفتم و به نو*شی*دنی خوردنم مشغول شدم. چند لحظه بعد یک صدایی رو کنارم شنیدم که گفت:
- ببخشید خانم!
سرم رو برگردوندم دیدم همون بادیگارده‌ست.
- بله؟
- می‌تونم واسه یک ساعت مرخصی ازتون بگیرم؟
سرم رو بلند کردم و رو بهش گفتم:
- گفتی اسمت چی بود؟
- تیرداد.
- خب تیرداد مرخصی ساعتی برای چه کاری می‌خوای؟ دلیل قانع‌کننده بیار.
- پدرم دیابت داره و تازه یادم افتاد که داروهاش رو تموم کرده باید از داروخونه براش بگیرم.
دقیق نگاه‌ش کردم که گفت:
- زود برمی‌گردم!
- خیلی خوب برو به سیروس خان بگو اگه قرار نیست جای بره، برو زود برگرد، ضمنا اولین بار و آخرین باره که دارم وسط کارت بهت مرخصی می‌دم مِن بعد یادت باشه هرگز کار‌های شخصیت رو فراموش نکنی و قبل از کارت انجام‌شون بدی!
- چشم.
این رو گفت و رفت طبقه‌ی بالا؛ بدون فکر کردن بهش ته‌مونده‌ی نوشیدنیم رو سر کشیدم و روی مبل لم دادم که یک لحظه یاد نقشه‌ی سیروس افتادم که ازم خواسته بود یک محلول رو به خورد زن افشین بدم. مثل برق گرفته‌ها پاشدم و به این فکر کردم که چطور می‌تونم برم تو خونه‌ی افشین، نه کسی هست که اون‌جا بفرستمش نه خودم می‌تونم برم، از طرفی هم سیروس ازم خواسته که این کار رو براش تا آخر امروز انجام بدم! کلافه دو طرف سرم رو فشردم و به این فکر کردم که الان باید چی‌کار کنم اما اصلاً راهی به ذهنم نمی‌رسید، اه لعنتی گندش بزنن. همین لحظه صدایی از پشت سرم شنیدم:
- خانم خوبین؟!
نگاهی به پشت سرم کردم دیدم شاهرخه.
-ذعه شاهرخ چرا از جات بلند شدی؟ خوبی؟
- حالم بهتره خانم یعنی دردم کمتر شده هرچی بیشتر استراحت کنم بیشتر احساس مریضی می‌کنم اصلاً به استراحت کردن عادت ندارم اونم منی که همش مشغول کارم دیگه استراحت بسه باید برم به خواهر و برادرم سر بزنم.
- یک‌جوری می‌گی استراحت انگار یک ماهه خوابیدی دو روز بیشتر نبود که تازه گفتی اونام که همیشه یک پرستار پیششونه.
- درسته ولی باید بهشون سر بزنم یک وقت نگران میشن درسته همش این‌جا مشغول کارم ولی روزی یک بار می‌بینمشون الان دو روزه خونه نرفتم.
- باشه برو.
- خیلی ممنون، عه راستی حال اون خدمتکاره چطوره اونی که تیر توی بازوش خورده بود؛ فکر کنم اسمش پری بود!
- خوب شده اون....
- خوبه پس من برم با اجازه.
یهو با فکری که به ذهنم خطور کرد، با خوشحالی گفتم:
- همینه؛ خودشه چرا زودتر به فکرم نرسید. شاهرخ دنبالم بیا!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۳


«تیرداد»

کلید رو انداختم توی در و وارد خونه شدم؛ همون طور که حدس میزدم بابا از اداره برگشته بود و روی کاناپه دراز کشیده بود و طبق معمول آلبوم عکس‌ها رو نگاه می‌کرد. وقتی متوجه‌ی اومدن من شد، نگاهش رو از آلبوم گرفت و داد به من و با کنجکاوی زیاد گفت:
- اومدی پسر؟ خب تعریف کن ببینم چه خبر؟
سلامی کردم و کنارش نشستم و گفتم:
- استخدام شدم بابا.
- دیشب که نیومدی خونه فهمیدم، خب تعریف کن چی شد؟
- دیروز وقتی رفتم اون‌جا یک دختره اومد و مدارک‌مون رو گرفت ولی خداروشکر متوجه نشد مدارک من جعلیه اصلاً اونی که شما جور کرده بودین با اصل مو نمی‌زد؛ بعد از این‌که مدارک من و چند نفر دیگه رو چک کرد بهم گفت تو با این هیکلت بهت نمیاد بادیگارد باشی گفتم به هیکل نیست که بهم گفت اگه زور داری با این بادیگارد‌ها کُشتی بگیر.
بابا خندید که گفتم:
- واقعاً نمونه‌ی یک آدم روانیه! شانس آوردم جلال زود اومد وگرنه اون بادیگارد‌های غولِ تشر اگه یک مشت بهم میزدن می‌رفتم کما!
بابا با شنیدن اسم جلال مشتش رو گره کرد و گفت:
- کِی برسه دیگه نام و نشونی ازش نمونه کی برسه مثل یک کِرم زیر پام لهش کنم؟!
- نگران نباش بابا من و تو اون‌قدر باهم تلاش می‌کنیم تا بلاخره جلال رو نابود کنیم باید تقاص خون‌های به ناحق ریخته شده رو بده حتی ما داریم یک جورایی منتقم خون بقیه‌ی هم میشیم همونایی که جلال خون‌شون رو ریخته یا بهشون ضربه‌زده.
- درسته! خب تو اون خونه کی زندگی می‌کنه یعنی اون الان زن و بچه هم داره؟
- این‌طوری که من امروز شنیدم و دیدم، جلال یک زن ص*ی*غه‌ای داره که هنوز توی عمارت ندیدمش و این‌که یک پسر و دختر هم داره که می‌گن از پرورشگاه سرپرستی‌شون رو قبول کرده و تقریباً هم سن و سال من هستن.
- یعنی بچه‌های جلالن دیگه؟!
- هم پسره و هم دختره بیشتر از این‌که توی عمارت مثل شاهزاده و شاهدخت زندگی کنن، مثل پادویی می‌مونن که کار‌های جلال رو انجام می‌دن.
- ببین تیرداد ما به هیچ‌کس رحم نمی‌کنیم باید همه‌ی افراد نزدیکش رو بکشیم تا جیگرش آتیش بگیره همون‌طور که اون کل خونواده‌م رو کشت حتی به دختر پنج ساله‌مم رحم نکرد!
از لای دندون‌های کلید شده‌م گفتم:
- به روح مامان کاری می‌کنم که مرگ براش یک رویا باشه!
- تیرداد می‌خوام حتی از این‌که چه غذا‌هایی می‌خوره هم یک لیست داشته باشم یعنی باید از همه چی اطلاعات داشته باشیم چون خیلی به کار میاد؛ حالا که کمر به نابودیش بستیم باید همه چی ازش بدونیم چون اطلاعات کافی کمک‌مون می‌کنه.
- می‌دونم بابا حتماً ازش اطلاعات جمع می‌کنم.
- خب حالا خودت رو آماده کن دارم روی نقشه‌ی جدیدم کار می‌کنم.
- من همیشه آماده‌م بابا و این‌که سعی می‌کنم تند تند بهت سر بزنم البته اگه اون دختره‌ی دیوونه بهم گیر نده باید‌یه راهی پیدا کنم از شرش خلاص شم.
- حتی یک قدمم بدون اطلاع من برنداری‌ها!
- چشم بابا منظورم اینه که دوتایی از شرش خلاص شیم.
- حالا به اون‌جام می‌رسیم.

کد:
«تیرداد»

کلید رو انداختم توی در و وارد خونه شدم؛ همون طور که حدس میزدم بابا از اداره برگشته بود و روی کاناپه دراز کشیده بود و طبق معمول آلبوم عکس‌ها رو نگاه می‌کرد. وقتی متوجه‌ی اومدن من شد، نگاهش رو از آلبوم گرفت و داد به من و با کنجکاوی زیاد گفت:
- اومدی پسر؟ خب تعریف کن ببینم چه خبر؟
سلامی کردم و کنارش نشستم و گفتم:
- استخدام شدم بابا.
- دیشب که نیومدی خونه فهمیدم، خب تعریف کن چی شد؟
- دیروز وقتی رفتم اون‌جا یک دختره اومد و مدارک‌مون رو گرفت ولی خداروشکر متوجه نشد مدارک من جعلیه اصلاً اونی که شما جور کرده بودین با اصل مو نمی‌زد؛ بعد از این‌که مدارک من و چند نفر دیگه رو چک کرد بهم گفت تو با این هیکلت بهت نمیاد بادیگارد باشی گفتم به هیکل نیست که بهم گفت اگه زور داری با این بادیگارد‌ها کُشتی بگیر.
بابا خندید که گفتم:
- واقعاً نمونه‌ی یک آدم روانیه! شانس آوردم جلال زود اومد وگرنه اون بادیگارد‌های غولِ تشر اگه یک مشت بهم میزدن می‌رفتم کما!
بابا با شنیدن اسم جلال مشتش رو گره کرد و گفت:
- کِی برسه دیگه نام و نشونی ازش نمونه کی برسه مثل یک کِرم زیر پام لهش کنم؟!
- نگران نباش بابا من و تو اون‌قدر باهم تلاش می‌کنیم تا بلاخره جلال رو نابود کنیم باید تقاص خون‌های به ناحق ریخته شده رو بده حتی ما داریم یک جورایی منتقم خون بقیه‌ی هم میشیم همونایی که جلال خون‌شون رو ریخته یا بهشون ضربه‌زده.
- درسته! خب تو اون خونه کی زندگی می‌کنه یعنی اون الان زن و بچه هم داره؟
- این‌طوری که من امروز شنیدم و دیدم، جلال یک زن ص*ی*غه‌ای داره که هنوز توی عمارت ندیدمش و این‌که یک پسر و دختر هم داره که می‌گن از پرورشگاه سرپرستی‌شون رو قبول کرده و تقریباً هم سن و سال من هستن.
- یعنی بچه‌های جلالن دیگه؟!
- هم پسره و هم دختره بیشتر از این‌که توی عمارت مثل شاهزاده و شاهدخت زندگی کنن، مثل پادویی می‌مونن که کار‌های جلال رو انجام می‌دن.
- ببین تیرداد ما به هیچ‌کس رحم نمی‌کنیم باید همه‌ی افراد نزدیکش رو بکشیم تا جیگرش آتیش بگیره همون‌طور که اون کل خونواده‌م رو کشت حتی به دختر پنج ساله‌مم رحم نکرد!
از لای دندون‌های کلید شده‌م گفتم:
- به روح مامان کاری می‌کنم که مرگ براش یک رویا باشه!
- تیرداد می‌خوام حتی از این‌که چه غذا‌هایی می‌خوره هم یک لیست داشته باشم یعنی باید از همه چی اطلاعات داشته باشیم چون خیلی به کار میاد؛ حالا که کمر به نابودیش بستیم باید همه چی ازش بدونیم چون اطلاعات کافی کمک‌مون می‌کنه.
- می‌دونم بابا حتماً ازش اطلاعات جمع می‌کنم.
- خب حالا خودت رو آماده کن دارم روی نقشه‌ی جدیدم کار می‌کنم.
- من همیشه آماده‌م بابا و این‌که سعی می‌کنم تند تند بهت سر بزنم البته اگه اون دختره‌ی دیوونه بهم گیر نده باید‌یه راهی پیدا کنم از شرش خلاص شم.
- حتی یک قدمم بدون اطلاع من برنداری‌ها!
- چشم بابا منظورم اینه که دوتایی از شرش خلاص شیم.
- حالا به اون‌جام می‌رسیم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۴


«ملودی»

روبه‌روی پری‌ایستادم و گفتم:
- باید بری خونه‌ی افشین!
پری با تعجب گفت:
- چرا؟!
شیشه‌ای که سیروس داده بود رو از جیبم در آوردم و گفتم:
- این رو میریزی توی غذای زن افشین و بعدشم از اون خونه می‌زنی بیرون اون‌وقت شاهرخ یک مقدار پول بهت می‌ده می‌تونی با اون پول بری یک شهر دیگه زندگی کنی جایی که دست هیشکی بهت نرسه.
پری با خوشحالی گفت:
- واقعا؟ یعنی دیگه کاری به من ندارین هیچ‌وقت؟
- اگه کارت رو درست انجام بدی نه.
- ولی من چطور برم تو اون خونه؟!
- می‌تونی مخفیانه بری کارت رو بکنی یا این‌که بری بگی وسایلت رو اون‌جا جا گذاشتی یا هرچیز دیگه، اونش دیگه مشکل خودته.
- باشه ولی من مطمئن باشم بعد انجام کارم بلایی سرم نمی‌ارین؟
- نه تو این همه به ما کمک کردی اسم افشین رو گفتی و یک سری اطلاعات دادی حتی می‌خوای کاری که گفتم رو انجام بدی چرا وقتی‌که این همه به درد مون خوردی بکشمت؟
- باشه پس میرم.
- تنها نمی‌ری؛ شاهرخ می‌رسوندت اون‌جا و مراقبته تا شب باید کارت رو تموم کرده باشی این رو بدون اگه فکر فرار به سرت بزنه یا بخوای منو دور بزنی، من اصلاً دختر خوبی نیستم و خیلی کار‌ها ازم بر میاد.
پری سرش رو تکون داد و با ترس گفت:
- باشه.
- اوکی برو الان شاهرخ هم میاد.
پری شالش رو روی سرش درست کرد و رفت از زیر زمین بیرون رو به شاهرخ گفتم:
- کارش رو که تموم کرد سر به نیستش کن.
***
«شاهرخ»

ساعت‌ها بود روبه‌روی خونه‌ی افشین کشیک می‌دادم و منتظر بودم پَری کارش رو انجام بده و برگرده الان تقریباً دوساعت گذشته بود و خبری از پری نبود اما نمی‌تونست فرار کنه چون چند نفر دیگه هم گذاشته بودم که حواسشون به خونه باشه پس ماسکم رو بالاتر کشیدم و رفتم توی ماشین تا از اون‌جا به کارم ادامه بدم چون گرمای هوا خیلی کلافه‌م کرده بود.
توی ماشین نشستم و کولر رو روشن کردم تا وقتی که پری پیداش بشه، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و ناخواسته چشمام داشت رو هم می‌رفت که صدای گوشیم بلند شد، از روی داشبورد برداشتمش و متوجه شدم ملودی پشت خطه. این دختر هر وقت بهم زنگ میزد کرک و پرام میریخت. با استرس برقراری ارتباط رو لمس کردم که صدای فریاد ملودی پیچید تو گوشم!
- چی‌کار می‌کنی تا این ساعت شاهرخ؟
- خانم من و افرادم دور خونه کشیک می‌دیم فعلا خبری از پری نیست!
- یعنی چی خبری ازش نیست؟! ببین شاهرخ اگه فرار کنه....
- نه خانم نمی‌تونه فرار کنه ما حواسمون به همه چی جَمعه.
- پس چرا تا حالا پیداش نشده داره چه غلطی می‌کنه دختره‌ی چشم سفید؟
- نمی‌دونم خانم.
ملودی با عصبانیت گفت:
- از این کلمه بدم میاد باید بدونی باید هرطور شده وارد خونه‌ی افشین بشی و بفهمی اون دختره داره چه غلطی می‌کنه اگه تا نیم ساعت دیگه خبری ازش نشد تو رو جای اون می‌کشم فهمیدی؟
آب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- چشم خانم پیداش می‌کنم.

کد:
«ملودی»

روبه‌روی پری‌ایستادم و گفتم:
- باید بری خونه‌ی افشین!
پری با تعجب گفت:
- چرا؟!
شیشه‌ای که سیروس داده بود رو از جیبم در آوردم و گفتم:
- این رو میریزی توی غذای زن افشین و بعدشم از اون خونه می‌زنی بیرون اون‌وقت شاهرخ یک مقدار پول بهت می‌ده می‌تونی با اون پول بری یک شهر دیگه زندگی کنی جایی که دست هیشکی بهت نرسه.
پری با خوشحالی گفت:
- واقعا؟ یعنی دیگه کاری به من ندارین هیچ‌وقت؟
- اگه کارت رو درست انجام بدی نه.
- ولی من چطور برم تو اون خونه؟!
- می‌تونی مخفیانه بری کارت رو بکنی یا این‌که بری بگی وسایلت رو اون‌جا جا گذاشتی یا هرچیز دیگه، اونش دیگه مشکل خودته.
- باشه ولی من مطمئن باشم بعد انجام کارم بلایی سرم نمی‌ارین؟
- نه تو این همه به ما کمک کردی اسم افشین رو گفتی و یک سری اطلاعات دادی حتی می‌خوای کاری که گفتم رو انجام بدی چرا وقتی‌که این همه به درد مون خوردی بکشمت؟
- باشه پس میرم.
- تنها نمی‌ری؛ شاهرخ می‌رسوندت اون‌جا و مراقبته تا شب باید کارت رو تموم کرده باشی این رو بدون اگه فکر فرار به سرت بزنه یا بخوای منو دور بزنی، من اصلاً دختر خوبی نیستم و خیلی کار‌ها ازم بر میاد.
پری سرش رو تکون داد و با ترس گفت:
- باشه.
- اوکی برو الان شاهرخ هم میاد.
پری شالش رو روی سرش درست کرد و رفت از زیر زمین بیرون رو به شاهرخ گفتم:
- کارش رو که تموم کرد سر به نیستش کن.
***
«شاهرخ»

ساعت‌ها بود روبه‌روی خونه‌ی افشین کشیک می‌دادم و منتظر بودم پَری کارش رو انجام بده و برگرده الان تقریباً دوساعت گذشته بود و خبری از پری نبود اما نمی‌تونست فرار کنه چون چند نفر دیگه هم گذاشته بودم که حواسشون به خونه باشه پس ماسکم رو بالاتر کشیدم و رفتم توی ماشین تا از اون‌جا به کارم ادامه بدم چون گرمای هوا خیلی کلافه‌م کرده بود.
توی ماشین نشستم و کولر رو روشن کردم تا وقتی که پری پیداش بشه، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و ناخواسته چشمام داشت رو هم می‌رفت که صدای گوشیم بلند شد، از روی داشبورد برداشتمش و متوجه شدم ملودی پشت خطه. این دختر هر وقت بهم زنگ میزد کرک و پرام میریخت. با استرس برقراری ارتباط رو لمس کردم که صدای فریاد ملودی پیچید تو گوشم!
- چی‌کار می‌کنی تا این ساعت شاهرخ؟
- خانم من و افرادم دور خونه کشیک می‌دیم فعلا خبری از پری نیست!
- یعنی چی خبری ازش نیست؟! ببین شاهرخ اگه فرار کنه....
- نه خانم نمی‌تونه فرار کنه ما حواسمون به همه چی جَمعه.
- پس چرا تا حالا پیداش نشده داره چه غلطی می‌کنه دختره‌ی چشم سفید؟
- نمی‌دونم خانم.
ملودی با عصبانیت گفت:
- از این کلمه بدم میاد باید بدونی باید هرطور شده وارد خونه‌ی افشین بشی و بفهمی اون دختره داره چه غلطی می‌کنه اگه تا نیم ساعت دیگه خبری ازش نشد تو رو جای اون می‌کشم فهمیدی؟
آب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- چشم خانم پیداش می‌کنم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۵



ملودی بعد از شنیدن این حرف گوشی رو قطع کرد، اون از امروز صبح که ازم خواست بیشتر استراحت کنم اینم از الان که مثله وحشی‌ها باهام حرف می‌زنه واقعاً تعادل عصبی نداره بهتره کارم رو درست انجام بدم و اعصبانیتش رو ت*ح*ریک نکنم وگرنه تو کشتنم یک لحظه هم درنگ نمی‌کنه هیچی ازش بعید نیست این دختر.
بعد از خاموش کردن ماشین، پیاده شدم و به این فکر کردم که چطور می‌تونم الان وارد اون خونه بشم؛ در همین افکار بودم که یاد لباس‌های مُبَدَّلی افتادم که توی جعبه‌ی ماشین بود و برای مواقع ضروری گذاشته بودم. سریع جعبه‌ی ماشین رو باز کردم و لباسی که مثل لباس مامور آب بود رو برداشتم و سوار ماشین شدم لباس رو پوشیدم و بعد از پوشیدن کلاه و ماسک از ماشین پیاده شدم و با استرس به طرف خونه‌ی افشین قدم برداشتم. پشت در که رسیدم نفس حبس شده‌م رو ر‌ها کردم و با اضطراب دستم رو سمت آیفن دراز کردم همین‌که خواستم فشارش بدم، در باز شد و پری با صورتی پر از ترس و آشفتگی از در خارج شد و بدون توجه به من سمت ماشینم رفت، منم سریع دویدم دنبالش و ماسکم رو پایین کشیدم، پری رو صدا زدم. ‌ایستاد نگاهی به من کرد که نزدیکش شدم و باهم سوار ماشین شدیم. رو به پری که نفس نفس میزد گفتم:
- کارت رو انجام دادی؟
- آره از ترس گیر افتادن نفس کم آوردم فقط خب شد که به جز خودش و چندتا از خدمتکارا کسی اون‌جا نبود.
- پس چرا ان‌قدر لفتش دادی؟ بهت شک نکرد؟
- نه گفتم وسایلم رو جا گذاشتم بعد از اون یکم کار واسه خدمتکارا درست کردم و دیدم کسی نیست اون محلول رو ریختم تو شربت و به ساحل دادم.
- خوبه.
- خب حالا همون‌طور که ملودی بهم قول داد پول من رو رد کن بیاد.
خندیدم و گفتم:
- ملودی که بهت گفته بود دختر خوبی نیست نباید بهش اعتماد می‌کردی!
- منظورت چیه؟!
- تو قصدت کشتن سیروس بود فکر کردی اگه سیروس هم به فرض محال از جونت می‌گذشت ملودی هم بیخیالت می‌شد؟ هه کر و کور تشریف داشتی خانم!
تا پری دستش رفت سمت دستگیره‌ی ماشین که بره بیرون، سریع کُلتم رو در آوردم و گلوله‌های متوالی رو توی سرش خالی کردم!
***
«دانای‌کل»

افشین با خنده وارد خونه شد و بعد از در آوردن کفشاش رفت توی هال و عروسک خرسی بزرگ رو روی مبل گذاشت و خدمتکار رو صدا زد. خدمتکار زود اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- بله آقا؟
- خانم کجاست؟
- توی اتاقتونه.
- باشه دوتا شربت خنک برامون بیار.
خدمتکار چشمی گفت و رفت توی آشپزخونه؛ افشین هم عروسک خرسی رو برداشت و رفت سمت اتاقشون و وارد شد و گفت:
- ببین واسه دخترمون چی خریدم!
ساحل که روی کاناپه دراز کشیده بود با دیدن افشین خندید و گفت:
- باز تو رفتی عروسک خریدی خونه پر شده دیگه بسه.

کد:
ملودی بعد از شنیدن این حرف گوشی رو قطع کرد، اون از امروز صبح که ازم خواست بیشتر استراحت کنم اینم از الان که مثله وحشی‌ها باهام حرف می‌زنه واقعاً تعادل عصبی نداره بهتره کارم رو درست انجام بدم و اعصبانیتش رو ت*ح*ریک نکنم وگرنه تو کشتنم یک لحظه هم درنگ نمی‌کنه هیچی ازش بعید نیست این دختر.
بعد از خاموش کردن ماشین، پیاده شدم و به این فکر کردم که چطور می‌تونم الان وارد اون خونه بشم؛ در همین افکار بودم که یاد لباس‌های مُبَدَّلی افتادم که توی جعبه‌ی ماشین بود و برای مواقع ضروری گذاشته بودم. سریع جعبه‌ی ماشین رو باز کردم و لباسی که مثل لباس مامور آب بود رو برداشتم و سوار ماشین شدم لباس رو پوشیدم و بعد از پوشیدن کلاه و ماسک از ماشین پیاده شدم و با استرس به طرف خونه‌ی افشین قدم برداشتم. پشت در که رسیدم نفس حبس شده‌م رو ر‌ها کردم و با اضطراب دستم رو سمت آیفن دراز کردم همین‌که خواستم فشارش بدم، در باز شد و پری با صورتی پر از ترس و آشفتگی از در خارج شد و بدون توجه به من سمت ماشینم رفت، منم سریع دویدم دنبالش و ماسکم رو پایین کشیدم، پری رو صدا زدم. ‌ایستاد نگاهی به من کرد که نزدیکش شدم و باهم سوار ماشین شدیم. رو به پری که نفس نفس میزد گفتم:
- کارت رو انجام دادی؟
- آره از ترس گیر افتادن نفس کم آوردم فقط خب شد که به جز خودش و چندتا از خدمتکارا کسی اون‌جا نبود.
- پس چرا ان‌قدر لفتش دادی؟ بهت شک نکرد؟
- نه گفتم وسایلم رو جا گذاشتم بعد از اون یکم کار واسه خدمتکارا درست کردم و دیدم کسی نیست اون محلول رو ریختم تو شربت و به ساحل دادم.
- خوبه.
- خب حالا همون‌طور که ملودی بهم قول داد پول من رو رد کن بیاد.
خندیدم و گفتم:
- ملودی که بهت گفته بود دختر خوبی نیست نباید بهش اعتماد می‌کردی!
- منظورت چیه؟!
- تو قصدت کشتن سیروس بود فکر کردی اگه سیروس هم به فرض محال از جونت می‌گذشت ملودی هم بیخیالت می‌شد؟ هه کر و کور تشریف داشتی خانم!
تا پری دستش رفت سمت دستگیره‌ی ماشین که بره بیرون، سریع کُلتم رو در آوردم و گلوله‌های متوالی رو توی سرش خالی کردم!
***
«دانای‌کل»

افشین با خنده وارد خونه شد و بعد از در آوردن کفشاش رفت توی هال و عروسک خرسی بزرگ رو روی مبل گذاشت و خدمتکار رو صدا زد. خدمتکار زود اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- بله آقا؟
- خانم کجاست؟
- توی اتاقتونه.
- باشه دوتا شربت خنک برامون بیار.
خدمتکار چشمی گفت و رفت توی آشپزخونه؛ افشین هم عروسک خرسی رو برداشت و رفت سمت اتاقشون و وارد شد و گفت:
- ببین واسه دخترمون چی خریدم!
ساحل که روی کاناپه دراز کشیده بود با دیدن افشین خندید و گفت:
- باز تو رفتی عروسک خریدی خونه پر شده دیگه بسه.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۶




افشین عروسک رو گذاشت یک گوشه‌ی اتاق و گفت:
- عشق باباشه بذار به دنیا بیاد هرروز براش یک عالمه عروسک می‌خرم اتاقش پر بشه سه تایی میریم پارک براش کلی آلوچه می‌خرم، میریم بازار و کلی جا‌های دیگه و حسابی خوش می‌گذرونیم! نمی‌ذارم حسرت چیزی به دلش بمونه.
ساحل نشست سرجاش و گفت:
- خب اگه پسر شد چی؟
- اونم عشق باباشه براش کلی آب‌پاش می‌خرم!
هر دو خندیدن و افشین کنار ساحل نشست و گفت:
- فقط این فسقلی به دنیا بیاد من می‌خورمش، نه نه فقط ب*وسش می‌کنم!
ساحل بلندتر از قبل خندید و گفت:
- دیوونه‌ای بخدا افشین.
- دیوونه‌ی شماهام.
- خب چه خبرا؟
- همه‌چی خوبه، نگران هیچی نباش. تو فقط از خودت و این دخمل باباش تا می‌تونی مراقبت کن.
- من مراقبش هستم فقط خداکنه سالم به دنیا بیاد.
- انشالله سالم بدنیا میاد نگران نباش عزیزم.
- توی این هشت سالی که ازدواج کردیم تک تک روزهاش حسرت صدای یک بچه به دلم مونده بود دوبار هم بچه دار شدیم که هر دفعه افتادن. چند شب پیش خواب مامان بابای خدابیامرزم رو می‌دیدم که آیی....
ساحل دستش رو گذاشت روی شکمش و از شدت درد ناله‌ی بلندی کرد؛ افشین با تعجب گفت:
- چی شد عزیزم خوبی؟
ساحل بلند شد و گفت:
- افشین شکمم، آیی!
ساحل این بار فریاد بلندتری زد و چشم دوخت به پاهاش که متوجه شد از بین پاهاش داره خون میریزه پایین! افشین با دیدن این صح*نه پاشد با اضطراب گفت:
- داری خونریزی می‌کنی چی‌شد‌یهو ساحل؟
- افشین کمکم کن بچه‌مون! آخ!
همین لحظه خدمتکار با سینی شربت اومد توی اتاق و با دیدن وضعیت ساحل جیغی زد و سینی رو انداخت زمین که افشین با فریاد گفت:
- زنگ بزن اورژانس زود باش.
***
دریا پشت در اتاق نشسته بود منتظر دکتر و با کلافگی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود؛ افشین هم با عصبانیت توی راهرو قدم میزد و تو دلش دعا می‌کرد بلایی سر ساحل و بچه‌شون نیاد، این بچه رو با کلی پول خرج کردن و دکتر رفتن تونسته بودن داشته باشن اما الان معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد و از نظر افشین این یک اتفاق غیرعادی نبود چون دکتر ساحل قول داده بود این بار بچه‌شون صحیح و سالم به دنیا میاد. دریا رو به افشین گفت:
- چقدر قدم می‌زنی سرم گیج رفت.
- ما این بار میلیون‌ها پول خرج دوا دکتر کردیم دکترش قول داده بود بلایی سر بچه‌مون نمیاد اما الان تعجبم چرا این‌طوری شد؟
- اگه بچه بیوفته ساحل نابود میشه.
- نه خدا نکنه طوریش بشه بچه‌م!
همین لحظه دکتر از در اتاق بیرون اومد که دریا سریع رفت پیشش و گفت:
- چی شد دکتر؟
- متأسفانه بچه سِقط شد اما حال خودشون خوبه.
دریا با شنیدن این حرف شوکه شد!
افشین ناباورانه به دکتر نزدیک شد و گفت:
- چی گفتی؟ یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن!
- متأسفانه جنین سِقط شد!
افشین دندون قروچه‌ای کرد و مشت گره شده‌ش رو با عصبانیت کوبوند تو صورت دکتر که خون از بینی دکتر فواره زد.

کد:
افشین عروسک رو گذاشت یک گوشه‌ی اتاق و گفت:
- عشق باباشه بذار به دنیا بیاد هرروز براش یک عالمه عروسک می‌خرم اتاقش پر بشه سه تایی میریم پارک براش کلی آلوچه می‌خرم، میریم بازار و کلی جا‌های دیگه و حسابی خوش می‌گذرونیم! نمی‌ذارم حسرت چیزی به دلش بمونه.
ساحل نشست سرجاش و گفت:
- خب اگه پسر شد چی؟
- اونم عشق باباشه براش کلی آب‌پاش می‌خرم!
هر دو خندیدن و افشین کنار ساحل نشست و گفت:
- فقط این فسقلی به دنیا بیاد من می‌خورمش، نه نه فقط ب*وسش می‌کنم!
ساحل بلندتر از قبل خندید و گفت:
- دیوونه‌ای بخدا افشین.
- دیوونه‌ی شماهام.
- خب چه خبرا؟
- همه‌چی خوبه، نگران هیچی نباش. تو فقط از خودت و این دخمل باباش تا می‌تونی مراقبت کن.
- من مراقبش هستم فقط خداکنه سالم به دنیا بیاد.
- انشالله سالم بدنیا میاد نگران نباش عزیزم.
- توی این هشت سالی که ازدواج کردیم تک تک روزهاش حسرت صدای یک بچه به دلم مونده بود دوبار هم بچه دار شدیم که هر دفعه افتادن. چند شب پیش خواب مامان بابای خدابیامرزم رو می‌دیدم که آیی....
ساحل دستش رو گذاشت روی شکمش و از شدت درد ناله‌ی بلندی کرد؛ افشین با تعجب گفت:
- چی شد عزیزم خوبی؟
ساحل بلند شد و گفت:
- افشین شکمم، آیی!
ساحل این بار فریاد بلندتری زد و چشم دوخت به پاهاش که متوجه شد از بین پاهاش داره خون میریزه پایین! افشین با دیدن این صح*نه پاشد با اضطراب گفت:
- داری خونریزی می‌کنی چی‌شد‌یهو ساحل؟
- افشین کمکم کن بچه‌مون! آخ!
همین لحظه خدمتکار با سینی شربت اومد توی اتاق و با دیدن وضعیت ساحل جیغی زد و سینی رو انداخت زمین که افشین با فریاد گفت:
- زنگ بزن اورژانس زود باش.
***
دریا پشت در اتاق نشسته بود منتظر دکتر و با کلافگی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود؛ افشین هم با عصبانیت توی راهرو قدم میزد و تو دلش دعا می‌کرد بلایی سر ساحل و بچه‌شون نیاد، این بچه رو با کلی پول خرج کردن و دکتر رفتن تونسته بودن داشته باشن اما الان معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد و از نظر افشین این یک اتفاق غیرعادی نبود چون دکتر ساحل قول داده بود این بار بچه‌شون صحیح و سالم به دنیا میاد. دریا رو به افشین گفت:
- چقدر قدم می‌زنی سرم گیج رفت.
- ما این بار میلیون‌ها پول خرج دوا دکتر کردیم دکترش قول داده بود بلایی سر بچه‌مون نمیاد اما الان تعجبم چرا این‌طوری شد؟
- اگه بچه بیوفته ساحل نابود میشه.
- نه خدا نکنه طوریش بشه بچه‌م!
همین لحظه دکتر از در اتاق بیرون اومد که دریا سریع رفت پیشش و گفت:
- چی شد دکتر؟
- متأسفانه بچه سِقط شد اما حال خودشون خوبه.
دریا با شنیدن این حرف شوکه شد!
افشین ناباورانه به دکتر نزدیک شد و گفت:
- چی گفتی؟ یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن!
- متأسفانه جنین سِقط شد!
افشین دندون قروچه‌ای کرد و مشت گره شده‌ش رو با عصبانیت کوبوند تو صورت دکتر که خون از بینی دکتر فواره زد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۷




رازمیک با اضطراب نگاهی به لوکاس انداخت و گفت:
- یعنی پدرت چی‌کارم داره؟
- نمی‌دونم؛ گفته بودم اعصبانیش نکن! حالا برو تو ببین چی‌کارت داره؟
رازمیک آب دهانش رو قورت داد و دست لرزونش رو بلند کرد و چندتقه به در زد که باشنیدن صدای آنوش در آهنی رو هل داد، در با صدای قیژقیژی باز شد و رازمیک وارد اتاق شد! آنوش مثل یک پادشاه تاج آهنی‌ای به سر گذاشته بود و پشت به رازمیک روبه‌روی آینه‌ی قدی‌ایستاده بود و بند شنلش رو به دور گ*ردنش گره میزد. رازمیک با صدای لرزونش گفت:
- با من کاری داشتین؟
آنوش از آینه‌ی قدی به رازمیک خیره شد و گفت:
- تو برای کی کار می‌کنی؟
صدای آنوش ان‌قدر آرام بود که لحظه‌ای رازمیک به خودش لرزید؛ خوب می‌دونست این همون آرامشِ قبل از طوفانه! جواب داد:
- خب معلومه برای شما.
آنوش چرخید و روبه‌روی رازمیک‌ایستاد لبخند دندون نمایی زد و دندون‌های زردش رو به رخ کشید! آنوش همون‌طور که با اعصای چوبیش روی زمین ضرب گرفته بود گفت:
- پس چرا به کار‌هایی که وظیفته عمل نمی‌کنی؟
- من گفتم که چندروز دیگه صبر کنید من چندتا دختر رو براتون گیر می‌ارم مطمئن باشین که معامله‌تون با گرجی‌ها به هم نمی‌خوره قول می‌دم.
آنوش با پوزخند گفت:
- من اون دوتا دختر رو می‌خوام اگه تا دو روز دیگه جورش نکنی سر خودت رو به باد دادی رازمیک.
- لطفاً دست از سر اون دوتا دختر بردار من دختر‌های دیگه‌ای رو....
آنوش سریع گفت:
- تو چطور جرات می‌کنی رو حرف من حرف بزنی؟
و بعد اعصاش رو محکم به آینه کوبید که آینه شکست و تیکه تکه شد؛ همین لحظه لوکاس وارد اتاق شد و با دیدن تیکه‌های شکسته‌ی آینه لبخندی زد و جلوتر رفت. ‌یه تیکه شیشه رو برداشت و به رازمیک نزدیک شد تا رازمیک به خودش اومد، لوکاس شیشه رو محکم کشید توی صورتش!

***

دریا با بی‌قراری به ساعت زل‌زده بود؛ نور ضعیفی که از آباژور به ساعت می‌تابید دو و نیم رو نشون می‌داد. دیگه الان وقتش بود باید کارش رو انجام می‌داد و انتقام زن افشین رو از سیروس می‌گرفت.
امروز وقتی فهمید پری وارد خونه‌ی افشین شده، شک کرد که کار سیروس بوده که خواسته انتقام محموله‌ی از دست رفته‌ش رو بگیره وقتی به عمارت هم اومد و خبری از پری نبود مطمئن شد که لو رفته و کشتنش این رو هم خوب می‌دونست که ملودی از پری اعتراف کشیده و پریِ ترسو هم صد به یقین گفته که دریا و افشین با هم ر*اب*طه دارن فقط تو این مونده بود که ملودی چرا دستش رو رو نکرده و منتظر چی مونده؟
دریا با خرناسه‌های سیروس فکرش رو جمع کرد و آهسته بلند شد نگاهی به سیروس انداخت، سیروس به خواب عمیقی رفته بود، دریا پوزخندی زد و آروم گفت:
-‌امیدوارم تو همین خواب به خواب بری ع*و*ضی.
و بعد از تخت اومد پایین و سوویچ ماشین شخصیِ سیروس رو برداشت و از اتاق خارج شد.

کد:
رازمیک با اضطراب نگاهی به لوکاس انداخت و گفت:
- یعنی پدرت چی‌کارم داره؟
- نمی‌دونم؛ گفته بودم اعصبانیش نکن! حالا برو تو ببین چی‌کارت داره؟
رازمیک آب دهانش رو قورت داد و دست لرزونش رو بلند کرد و چندتقه به در زد که باشنیدن صدای آنوش در آهنی رو هل داد، در با صدای قیژقیژی باز شد و رازمیک وارد اتاق شد! آنوش مثل یک پادشاه تاج آهنی‌ای به سر گذاشته بود و پشت به رازمیک روبه‌روی آینه‌ی قدی‌ایستاده بود و بند شنلش رو به دور گ*ردنش گره میزد. رازمیک با صدای لرزونش گفت:
- با من کاری داشتین؟
آنوش از آینه‌ی قدی به رازمیک خیره شد و گفت:
- تو برای کی کار می‌کنی؟
صدای آنوش ان‌قدر آرام بود که لحظه‌ای رازمیک به خودش لرزید؛ خوب می‌دونست این همون آرامشِ قبل از طوفانه! جواب داد:
- خب معلومه برای شما.
آنوش چرخید و روبه‌روی رازمیک‌ایستاد لبخند دندون نمایی زد و دندون‌های زردش رو به رخ کشید! آنوش همون‌طور که با اعصای چوبیش روی زمین ضرب گرفته بود گفت:
- پس چرا به کار‌هایی که وظیفته عمل نمی‌کنی؟
- من گفتم که چندروز دیگه صبر کنید من چندتا دختر رو براتون گیر می‌ارم مطمئن باشین که معامله‌تون با گرجی‌ها به هم نمی‌خوره قول می‌دم.
آنوش با پوزخند گفت:
- من اون دوتا دختر رو می‌خوام اگه تا دو روز دیگه جورش نکنی سر خودت رو به باد دادی رازمیک.
- لطفاً دست از سر اون دوتا دختر بردار من دختر‌های دیگه‌ای رو....
آنوش سریع گفت:
- تو چطور جرات می‌کنی رو حرف من حرف بزنی؟
و بعد اعصاش رو محکم به آینه کوبید که آینه شکست و تیکه تکه شد؛ همین لحظه لوکاس وارد اتاق شد و با دیدن تیکه‌های شکسته‌ی آینه لبخندی زد و جلوتر رفت. ‌یه تیکه شیشه رو برداشت و به رازمیک نزدیک شد تا رازمیک به خودش اومد، لوکاس شیشه رو محکم کشید توی صورتش!

***

دریا با بی‌قراری به ساعت زل‌زده بود؛ نور ضعیفی که از آباژور به ساعت می‌تابید دو و نیم رو نشون می‌داد. دیگه الان وقتش بود باید کارش رو انجام می‌داد و انتقام زن افشین رو از سیروس می‌گرفت.
امروز وقتی فهمید پری وارد خونه‌ی افشین شده، شک کرد که کار سیروس بوده که خواسته انتقام محموله‌ی از دست رفته‌ش رو بگیره وقتی به عمارت هم اومد و خبری از پری نبود مطمئن شد که لو رفته و کشتنش این رو هم خوب می‌دونست که ملودی از پری اعتراف کشیده و پریِ ترسو هم صد به یقین گفته که دریا و افشین با هم ر*اب*طه دارن فقط تو این مونده بود که ملودی چرا دستش رو رو نکرده و منتظر چی مونده؟
دریا با خرناسه‌های سیروس فکرش رو جمع کرد و آهسته بلند شد نگاهی به سیروس انداخت، سیروس به خواب عمیقی رفته بود، دریا پوزخندی زد و آروم گفت:
-‌امیدوارم تو همین خواب به خواب بری ع*و*ضی.
و بعد از تخت اومد پایین و سوویچ ماشین شخصیِ سیروس رو برداشت و از اتاق خارج شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۹۸




تیرداد و‌یه بادیگارد دیگه که جلوی اتاق بودن و نگهبانی می‌دادن حالا افتاده بودن روی زمین و به خواب عمیقی فرو رفته بودن دریا با دیدنشون به خودش گفت:
- دنیا رو آب ببره اینا رو خواب ببره؛ معلومه اون دارو خوب اثر کرده!
بعد آهسته خندید و رفت طبقه‌ی پایین و از عمارت خارج شد رفت توی حیاط پشتی، نگهبان‌ها هم با شیرینی که دریا بهشون داده بود روی زمین نشسته خوابشون برده بود. دریا آهسته رفت سمت پارکینگ وقتی دو کیلو موادی رو که از قبل اونجا مخفی کرده بود، برداشت سمت ماشین سیروس رفت و درش رو باز کرد و شروع کرد به جاسازی کردن مواد مخدری که هروئین بود!
***
«ملودی»

ساعت تقریباً نه بود از خواب بیدار شدم و بعد از این‌که یک دوش گرفتم لباس پوشیدم و شروع کردم به شونه زدن مو‌های کوتاهم. امروز باید به سیروس خبر بدم که بچه‌ی افشین سِقط شده مطمئناً با شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشه هرچندم که با وجود این همه کار‌های خطرناکی که براش انجام می‌دم هیچ پاداشی بهم نمی‌ده. حالا من پاداش نخواستم همین که خان سالارِ خرفت‌مون مثل سگ رفتار نکنه کافیه!
خودم رو که مرتب کردم از اتاقم رفتم بیرون، قبل از اینکه از پله‌ها برم پایین چیزی نظرم رو جلب کرد نگاهی به سمت راستم کردم که متوجه شدم اون پسره تیرداد و یکی از بادیگارد‌های دیگه شَل و پَل جلوی اتاق سیروس روی زمین افتادن. با عجله رفتم سمتشون و با پام چند بار زدم به کمر تیرداد و صداش زدم که تکونی خورد و چشماش رو نیمه باز کرد همین که من رو دید چشماش گرد شد و به سرعت برق از روی زمین بلند شد عینکش رو روی چشماش درست کرد.
نگاهم بین خودش و بادیگاردِ کنارش رد و بدل شد که هنوز دراز به دراز افتاده بود رو زمین و خروپف می‌کرد. تیرداد چندبار تکونش داد که اون بادیگارد هم با بی‌حوصلگی پاشد و همینکه چشمش به من خورد سریع صاف‌ایستاد رو به روم. نگاهی به جفتشون کردم و گفتم:
- من چند روز پیش چرا اون بادیگارد‌ها رو اخراج کردم؟
- چون خوابش برده بود!
- پس شما که این رو می‌دونین به چه جراتی خوابیدن؟
- خانم آخه.
نذاشتم حرفش رو ادامه بده یک سیلی محکم زدم تو گوشش که افتاد روی زمین. تیرداد با دیدن بادیگاردی که با هیکل گنده‌ش پرت شد رو زمین متعجب نگاهم کرد، که‌یه سیلی محکم‌تر به اون هم زدم و عینکش پرت شد روی زمین!
سرش داد زدم:
- فقط کافیه یک بار دیگه سر کارتون خوابتون ببره اون‌وقت ملودی نیستم اگه به دم سگ نبندم‌تون فهمیدین یا چی؟
این رو گفتم و پام رو گذاشتم روی عینک تیرداد و فشارش دادم همین که صدای شکستنش دراومد، لبخند حرص درآری به روش زدم و ریلکس از پله‌ها رفتم پایین.

کد:
تیرداد و‌یه بادیگارد دیگه که جلوی اتاق بودن و نگهبانی می‌دادن حالا افتاده بودن روی زمین و به خواب عمیقی فرو رفته بودن دریا با دیدنشون به خودش گفت:
- دنیا رو آب ببره اینا رو خواب ببره؛ معلومه اون دارو خوب اثر کرده!
بعد آهسته خندید و رفت طبقه‌ی پایین و از عمارت خارج شد رفت توی حیاط پشتی، نگهبان‌ها هم با شیرینی که دریا بهشون داده بود روی زمین نشسته خوابشون برده بود. دریا آهسته رفت سمت پارکینگ وقتی دو کیلو موادی رو که از قبل اونجا مخفی کرده بود، برداشت سمت ماشین سیروس رفت و درش رو باز کرد و شروع کرد به جاسازی کردن مواد مخدری که هروئین بود!
***
«ملودی»

ساعت تقریباً نه بود از خواب بیدار شدم و بعد از این‌که یک دوش گرفتم لباس پوشیدم و شروع کردم به شونه زدن مو‌های کوتاهم. امروز باید به سیروس خبر بدم که بچه‌ی افشین سِقط شده مطمئناً با شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشه هرچندم که با وجود این همه کار‌های خطرناکی که براش انجام می‌دم هیچ پاداشی بهم نمی‌ده. حالا من پاداش نخواستم همین که خان سالارِ خرفت‌مون مثل سگ رفتار نکنه کافیه!
خودم رو که مرتب کردم از اتاقم رفتم بیرون، قبل از اینکه از پله‌ها برم پایین چیزی نظرم رو جلب کرد نگاهی به سمت راستم کردم که متوجه شدم اون پسره تیرداد و یکی از بادیگارد‌های دیگه شَل و پَل جلوی اتاق سیروس روی زمین افتادن. با عجله رفتم سمتشون و با پام چند بار زدم به کمر تیرداد و صداش زدم که تکونی خورد و چشماش رو نیمه باز کرد همین که من رو دید چشماش گرد شد و به سرعت برق از روی زمین بلند شد عینکش رو روی چشماش درست کرد.
نگاهم بین خودش و بادیگاردِ کنارش رد و بدل شد که هنوز دراز به دراز افتاده بود رو زمین و خروپف می‌کرد. تیرداد چندبار تکونش داد که اون بادیگارد هم با بی‌حوصلگی پاشد و همینکه چشمش به من خورد سریع صاف‌ایستاد رو به روم. نگاهی به جفتشون کردم و گفتم:
- من چند روز پیش چرا اون بادیگارد‌ها رو اخراج کردم؟
- چون خوابش برده بود!
- پس شما که این رو می‌دونین به چه جراتی خوابیدن؟
- خانم آخه.
نذاشتم حرفش رو ادامه بده یک سیلی محکم زدم تو گوشش که افتاد روی زمین. تیرداد با دیدن بادیگاردی که با هیکل گنده‌ش پرت شد رو زمین متعجب نگاهم کرد، که‌یه سیلی محکم‌تر به اون هم زدم و عینکش پرت شد روی زمین!
سرش داد زدم:
- فقط کافیه یک بار دیگه سر کارتون خوابتون ببره اون‌وقت ملودی نیستم اگه به دم سگ نبندم‌تون فهمیدین یا چی؟
این رو گفتم و پام رو گذاشتم روی عینک تیرداد و فشارش دادم همین که صدای شکستنش دراومد، لبخند حرص درآری به روش زدم و ریلکس از پله‌ها رفتم پایین.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا