کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱٠۹



لوکاس گفت:
- بیاتو ساغر چرا دم در وایستادی؟
با کمی اخم نگاهش کردم و وارد خونه شدم، وضعیت خونه دیگه از حیاط حاد‌تر بود! لوکاس روی مبلِ پر از خاک لم داد که گفتم:
- چرا این‌جا هیچ‌کس نیست؟ پس رازمیک کجاست؟
با صدای باز و بسته شدن در؛ پشت سرم رو نگاه کردم که با قیافه‌ی در هم رفته‌ی رازمیک مواجه شدم! رازمیک نزدیک من و لورا شد، با شرمندگی نگاهی بهمون کرد و گفت:
- متأسفم!
- چی شده مگه؟
لوکاس با لبخند کجی در جواب لورا گفت:
- عجله نکن خودتون می‌فهمین.
دیگه آمپر چسبوندم و با عصبانیت داد زدم:
- چه خبره این‌جا، مگه نمی‌گفتین مهمونی گرفتین پس چرا هیچ‌کس نیست چرا بویی از مهمونی نمیاد؟ دست انداختین ما رو؟
- درست می‌گه ساغر، چرا عجیب غریب شدین شما دوتا؟
همین لحظه به لوکاس که داشت می‌خندید نگاه کردم و با جیغ گفتم:
- چی شده؟! رازمیک لااقل تو یک چیزی بگو.
لوکاس رو به رازمیک گفت:
- رازمیک ترتیبشون رو بده!
با ترس و تعجب به لوکاس نگاه کردم که رازمیک طنابِ روی مبل رو برداشت و بهمون نزدیک شد. همین لحظه کوبیدم تو س*ی*نه‌ش و گفتم:
- احمق چی کار می‌کنی تو؟
لورا با گریه گفت:
- چی شده این کار‌ها چیه؟
رازمیک طناب رو باز کرد و همین‌که خواست بندازه دور من و لورا که دوتا مرد با قیافه‌های عجیب غریب وارد خونه شدن. تا خواستم پا تند کنم برم سمت در که رازمیک منو محکم نگه داشت و لوکاس هم دست لورا رو گرفت، اون دوتا مرد نگاه خریدارانه‌ای بهمون کردن و با‌یه ز*ب*ون عجیب غریب‌یه چیزایی به لوکاس گفتن! لوکاس هم بلند شد و باخنده یک چیزی بهشون گفت!
همین لحظه رازمیک که انگار با خودش کلنجار می‌رفت، با مشت زد تو صورت لوکاس که صدای شکستن دندوناش رو به وضوح شنیدم، لوکاس پخش زمین شد و از درد نعره‌ای کشید. تا اون دوتا مرد خواستن عکس‌العملی نشون ب*دن که رازمیک رو به ما داد زد:
- فرار کنین زود باشین برید بیرون.
اون دوتا مرد با عجله به من و ساغر نزدیک شدن که رازمیک با‌یه مجسمه‌ی پایه بلند زد تو کله‌ی یکی‌شون و با اون یکی هم درگیر شد! به خودم اومدم و سریع دست لورا رو که قاب صورتش کرده بود و بی‌صدا گریه می‌کرد، گرفتم و دویدم بیرون یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم که تنها صح*نه‌ای که دیدم صح*نه‌ی کتک خوردن رازمیک و دویدن یکی از اون غولِ تشر‌ها به پشت سرمون بود!

***
«ملودی»

هاتف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- فکر کنم زحمتامون به خاک رفت.
- هنوز چیزی معلوم نشده آروم باش.
دکتر به جسم بی‌جونِ دریا نگاهی انداخت و یک بار دیگه نبضش رو چک کرد که سیروس گفت:
- وضعیتش چطوره؟
-خانم‌تون بارداره هم نبض دستش و هم این برگه‌ی آزمایشش نشون می‌ده باردار هست!
سیروس کلافه‌وار دستی توی صورتش کشید و گفت:
- وضع بچه چطوره؟
دکتر ادامه داد:
- بچه خوبه فقط برای مطمئن‌تر شدنم چندتا دارو براشون تجویز می‌کنم.
- ممنون!
دکتر بعد از نوشتن یک نسخه کیفش رو برداشت و رو به سیروس گفت:
- موقع بارداری فشار زیاد روی جنین منجر به افتادنش میشه اگه می‌خواین بچه تون سالم به دنیا بیاد دست از کتک زدن همسرتون بردارین البته من تعجب کردم بعد از اون همه کتک کاری، چطور بچه سِقط نشده!
سیروس با اخم رو به شاهرخ گفت:
- دکتر رو تا بیرون عمارت همراهی کن!
شاهرخ چشمی گفت و با دکتر رفت بیرون. سیروس کنار تخت دریا نشست و بهش گفت:
- فکر نکن این بچه جونت رو نجات داده تو از این به بعد توی این اتاق می‌مونی و تا نه ماه دیگه که بچه به دنیا میاد حق نداری از این‌جا بیای بیرون، بچه‌ام که به دنیا اومد اون‌وقت خودم برای زندگیت تصمیم می‌گیرم.

کد:
لوکاس گفت:
- بیاتو ساغر چرا دم در وایستادی؟
با کمی اخم نگاهش کردم و وارد خونه شدم، وضعیت خونه دیگه از حیاط حاد‌تر بود! لوکاس روی مبلِ پر از خاک لم داد که گفتم:
- چرا این‌جا هیچ‌کس نیست؟ پس رازمیک کجاست؟
با صدای باز و بسته شدن در؛ پشت سرم رو نگاه کردم که با قیافه‌ی در هم رفته‌ی رازمیک مواجه شدم! رازمیک نزدیک من و لورا شد، با شرمندگی نگاهی بهمون کرد و گفت:
- متأسفم!
- چی شده مگه؟
لوکاس با لبخند کجی در جواب لورا گفت:
- عجله نکن خودتون می‌فهمین.
دیگه آمپر چسبوندم و با عصبانیت داد زدم:
- چه خبره این‌جا، مگه نمی‌گفتین مهمونی گرفتین پس چرا هیچ‌کس نیست چرا بویی از مهمونی نمیاد؟ دست انداختین ما رو؟
- درست می‌گه ساغر، چرا عجیب غریب شدین شما دوتا؟
همین لحظه به لوکاس که داشت می‌خندید نگاه کردم و با جیغ گفتم:
- چی شده؟! رازمیک لااقل تو یک چیزی بگو.
لوکاس رو به رازمیک گفت:
- رازمیک ترتیبشون رو بده!
با ترس و تعجب به لوکاس نگاه کردم که رازمیک طنابِ روی مبل رو برداشت و بهمون نزدیک شد. همین لحظه کوبیدم تو س*ی*نه‌ش و گفتم:
- احمق چی کار می‌کنی تو؟
لورا با گریه گفت:
- چی شده این کار‌ها چیه؟
رازمیک طناب رو باز کرد و همین‌که خواست بندازه دور من و لورا که دوتا مرد با قیافه‌های عجیب غریب وارد خونه شدن. تا خواستم پا تند کنم برم سمت در که رازمیک منو محکم نگه داشت و لوکاس هم دست لورا رو گرفت، اون دوتا مرد نگاه خریدارانه‌ای بهمون کردن و با‌یه ز*ب*ون عجیب غریب‌یه چیزایی به لوکاس گفتن! لوکاس هم بلند شد و باخنده یک چیزی بهشون گفت!
همین لحظه رازمیک که انگار با خودش کلنجار می‌رفت، با مشت زد تو صورت لوکاس که صدای شکستن دندوناش رو به وضوح شنیدم، لوکاس پخش زمین شد و از درد نعره‌ای کشید. تا اون دوتا مرد خواستن عکس‌العملی نشون ب*دن که رازمیک رو به ما داد زد:
- فرار کنین زود باشین برید بیرون.
اون دوتا مرد با عجله به من و ساغر نزدیک شدن که رازمیک با‌یه مجسمه‌ی پایه بلند زد تو کله‌ی یکی‌شون و با اون یکی هم درگیر شد! به خودم اومدم و سریع دست لورا رو که قاب صورتش کرده بود و بی‌صدا گریه می‌کرد، گرفتم و دویدم بیرون یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم که تنها صح*نه‌ای که دیدم صح*نه‌ی کتک خوردن رازمیک و دویدن یکی از اون غولِ تشر‌ها به پشت سرمون بود!

***
«ملودی»

هاتف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- فکر کنم زحمتامون به خاک رفت.
- هنوز چیزی معلوم نشده آروم باش.
دکتر به جسم بی‌جونِ دریا نگاهی انداخت و یک بار دیگه نبضش رو چک کرد که سیروس گفت:
- وضعیتش چطوره؟
-خانم‌تون بارداره هم نبض دستش و هم این برگه‌ی آزمایشش نشون می‌ده باردار هست!
سیروس کلافه‌وار دستی توی صورتش کشید و گفت:
- وضع بچه چطوره؟
دکتر ادامه داد:
- بچه خوبه فقط برای مطمئن‌تر شدنم چندتا دارو براشون تجویز می‌کنم.
- ممنون!
دکتر بعد از نوشتن یک نسخه کیفش رو برداشت و رو به سیروس گفت:
- موقع بارداری فشار زیاد روی جنین منجر به افتادنش میشه اگه می‌خواین بچه تون سالم به دنیا بیاد دست از کتک زدن همسرتون بردارین البته من تعجب کردم بعد از اون همه کتک کاری، چطور بچه سِقط نشده!
سیروس با اخم رو به شاهرخ گفت:
- دکتر رو تا بیرون عمارت همراهی کن!
شاهرخ چشمی گفت و با دکتر رفت بیرون. سیروس کنار تخت دریا نشست و بهش گفت:
- فکر نکن این بچه جونت رو نجات داده تو از این به بعد توی این اتاق می‌مونی و تا نه ماه دیگه که بچه به دنیا میاد حق نداری از این‌جا بیای بیرون، بچه‌ام که به دنیا اومد اون‌وقت خودم برای زندگیت تصمیم می‌گیرم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱٠


«ساغر»

میلا با حرص توی اتاق قدم رو می‌رفت و از عصباینت کم مونده بود‌یه کتک مفصلم‌ون بزنه. لورا که بی‌وقفه گریه می‌کرد و از ترس به خودش میلرزید، منم بسکه دویده بودم کف پاهام ذوق ذوق می‌کرد، اون‌قدرم عصبانی و به هم ریخته بودم دلم می‌خواست لوکاس رو به بدترین شکل شکنجه‌ش بدم و بکشمش پسره‌ی هفت خطه دروغگو می‌خواست ما رو بازی بده. با فریاد بلندی که میلا زد از کلنجار رفتن با خودم دست کشیدم و با ترس بهش خیره شدم تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم، صورتش خیلی ترسناک شده بود. میلا از بین دندون‌های کلید شده‌اش گفت:
- چرا؟! چرا سعی کردین منو بپیچونین و از خونه فرار کنین؟
لورا گفت:
- ماکه فرار نکردیم.
- این‌که یواشکی از خونه میرین بیرون اگه اسمش فرار نیست پس چیه؟ اگه به موقع از دست اون مر*تیکه نجاتتون نداده بودم که معلوم نبود الان تو چه وضعی بودین.
لبمو گ*از گرفتم و رو به میلا که از عصبانیت نفس نفس میزد گفتم:
- ما اشتباه کردیم ببخشید.
- خوبه متحول شدم. راستش رو بگین با این لباس‌های مهمونی و این سر و وضع کجا داشتین می‌رفتین و اون مر*تیکه چرا دنبالتون می‌دوید، حرف بزنین!
- راستش داشتیم می‌رفتیم بار یکم تفریح کنیم که با اون مر*تیکه دعوامون شد و اونم راه افتاد دنبالمون.
- شما‌ها که تا بودین هیچ‌وقت این‌جا نو*شی*دنی نمی‌خوردین پس چرا رفتین بار؟
سرم رو انداختم پایین و حرفی نزدم واقعاً هم هیچ دروغ قانع‌کننده‌ای نداشتم بگم، با این وضع لباسامون و فرار کردن‌مون و اون مر*تیکه‌ای که دنبالمون می‌دوید همه چیز مشکوک بود براش. بعد از این‌که داشتیم از خونه‌ی لوکاس فرار می‌کردیم میلا اتفاقی ما رو توی راه برگشت به خونه دید و نجاتمون داد اگه به موقع نمی‌رسید معلوم نبود چه بلایی سرمون می‌یومد. میلا داد زد:
- پس نمی‌خواین راستش رو بگین آره؟ باشه که این‌طور.
و بعد از این، گوشی من و لورا رو از دستمون گرفت و گفت:
- تکلیفتون رو معلوم می‌کنم.
سریع از اتاق خارج شد و در رو از رومون قفل کرد! لورا پشت سرش رفت و چندبار کوبید به در و گفت:
- خواهش می‌کنم در رو باز کن میلا لطفا! .
وقتی‌که صدایی از میلا نیومد، لورا رو کرد سمت من اشکاش رو پاک کرد گفت:
- بیچاره شدیم ساغر، حالا معلوم نیست می‌خواد باهامون چیکار کنه!
بی توجه به حرفش گفتم:
- به نظرت لوکاس می‌خواست باهامون چی‌کار کنه؟ چرا اون کار رو کرد هدفش چی بود؟
- مگه نشنیدی به اون دوتا مر*تیکه‌ی گرجی چی گفت؟
- حرفایی می‌زنی‌ها من از کجا باید ز*ب*ون گرجی‌ای بلد باشم؟
- اون‌ها به لوکاس گفتن که دخترای خوبی‌ان و ارزش خریدن دارن لوکاس هم گفت قابلتون رو ندار.
- چی؟! یعنی لوکاس می‌خواست مارو به اونا بفروشه؟ درست فهمیدم؟
- آره اگه رازمیکِ بیچاره نجاتمون نداده بود معلوم نبود الان کجا بودیم.
با دندون‌های بهم فشرده گفتم:
- پسره‌ی ع*و*ضی به چه جراتی خواست همچین غلطی کنه؟ از اولم بهش شک داشتم با اون ضایع بازی هاش می‌دونستم یک چیزی رو مخفی می‌کنه! دارم براش ببین چه بلایی سرش بیارم هنوز من رو نشناخته سگ پدر.
- ما باید همه چیز رو به میلا بگیم!
- نه اول باید رازمیک رو نجات بدیم. معلوم نیست لوکاس باهاش چی‌کار می‌کنه؟ اونم بعد از این‌که ما رو فراری داد.
- نه بیخیال شو ساغر، دیوونه شدی مگه؟ باز می‌خوای تو درد سر بیوفتیم؟! رازمیک بدون ما از بس خودش برمیاد.
- اون مارو نجات داد ماهم باید نجاتش بدیم، مشکلی نیست تو اگه می‌ترسی نیا من خودم یک جوری از این‌جا میرم بیرون و رازمیک رو نجاتش می‌دم!

کد:
«ساغر»

میلا با حرص توی اتاق قدم رو می‌رفت و از عصباینت کم مونده بود‌یه کتک مفصلم‌ون بزنه. لورا که بی‌وقفه گریه می‌کرد و از ترس به خودش میلرزید، منم بسکه دویده بودم کف پاهام ذوق ذوق می‌کرد، اون‌قدرم عصبانی و به هم ریخته بودم دلم می‌خواست لوکاس رو به بدترین شکل شکنجه‌ش بدم و بکشمش پسره‌ی هفت خطه دروغگو می‌خواست ما رو بازی بده. با فریاد بلندی که میلا زد از کلنجار رفتن با خودم دست کشیدم و با ترس بهش خیره شدم تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم، صورتش خیلی ترسناک شده بود. میلا از بین دندون‌های کلید شده‌اش گفت:
- چرا؟! چرا سعی کردین منو بپیچونین و از خونه فرار کنین؟
لورا گفت:
- ماکه فرار نکردیم.
- این‌که یواشکی از خونه میرین بیرون اگه اسمش فرار نیست پس چیه؟ اگه به موقع از دست اون مر*تیکه نجاتتون نداده بودم که معلوم نبود الان تو چه وضعی بودین.
لبمو گ*از گرفتم و رو به میلا که از عصبانیت نفس نفس میزد گفتم:
- ما اشتباه کردیم ببخشید.
- خوبه متحول شدم. راستش رو بگین با این لباس‌های مهمونی و این سر و وضع کجا داشتین می‌رفتین و اون مر*تیکه چرا دنبالتون می‌دوید، حرف بزنین!
- راستش داشتیم می‌رفتیم بار یکم تفریح کنیم که با اون مر*تیکه دعوامون شد و اونم راه افتاد دنبالمون.
- شما‌ها که تا بودین هیچ‌وقت این‌جا نو*شی*دنی نمی‌خوردین پس چرا رفتین بار؟
سرم رو انداختم پایین و حرفی نزدم واقعاً هم هیچ دروغ قانع‌کننده‌ای نداشتم بگم، با این وضع لباسامون و فرار کردن‌مون و اون مر*تیکه‌ای که دنبالمون می‌دوید همه چیز مشکوک بود براش. بعد از این‌که داشتیم از خونه‌ی لوکاس فرار می‌کردیم میلا اتفاقی ما رو توی راه برگشت به خونه دید و نجاتمون داد اگه به موقع نمی‌رسید معلوم نبود چه بلایی سرمون می‌یومد. میلا داد زد:
- پس نمی‌خواین راستش رو بگین آره؟ باشه که این‌طور.
و بعد از این، گوشی من و لورا رو از دستمون گرفت و گفت:
- تکلیفتون رو معلوم می‌کنم.
سریع از اتاق خارج شد و در رو از رومون قفل کرد! لورا پشت سرش رفت و چندبار کوبید به در و گفت:
- خواهش می‌کنم در رو باز کن میلا لطفا! .
وقتی‌که صدایی از میلا نیومد، لورا رو کرد سمت من اشکاش رو پاک کرد گفت:
- بیچاره شدیم ساغر، حالا معلوم نیست می‌خواد باهامون چیکار کنه!
بی توجه به حرفش گفتم:
- به نظرت لوکاس می‌خواست باهامون چی‌کار کنه؟ چرا اون کار رو کرد هدفش چی بود؟
- مگه نشنیدی به اون دوتا مر*تیکه‌ی گرجی چی گفت؟
- حرفایی می‌زنی‌ها من از کجا باید ز*ب*ون گرجی‌ای بلد باشم؟
- اون‌ها به لوکاس گفتن که دخترای خوبی‌ان و ارزش خریدن دارن لوکاس هم گفت قابلتون رو ندار.
- چی؟! یعنی لوکاس می‌خواست مارو به اونا بفروشه؟ درست فهمیدم؟
- آره اگه رازمیکِ بیچاره نجاتمون نداده بود معلوم نبود الان کجا بودیم.
با دندون‌های بهم فشرده گفتم:
- پسره‌ی ع*و*ضی به چه جراتی خواست همچین غلطی کنه؟ از اولم بهش شک داشتم با اون ضایع بازی هاش می‌دونستم یک چیزی رو مخفی می‌کنه! دارم براش ببین چه بلایی سرش بیارم هنوز من رو نشناخته سگ پدر.
- ما باید همه چیز رو به میلا بگیم!
- نه اول باید رازمیک رو نجات بدیم. معلوم نیست لوکاس باهاش چی‌کار می‌کنه؟ اونم بعد از این‌که ما رو فراری داد.
- نه بیخیال شو ساغر، دیوونه شدی مگه؟ باز می‌خوای تو درد سر بیوفتیم؟! رازمیک بدون ما از بس خودش برمیاد.
- اون مارو نجات داد ماهم باید نجاتش بدیم، مشکلی نیست تو اگه می‌ترسی نیا من خودم یک جوری از این‌جا میرم بیرون و رازمیک رو نجاتش می‌دم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_111




«ملودی»

با هاتف توی اتاق من نشسته بودیم و با قیافه‌های پوکر و درب و داغون‌مون بهم خیره شده بودی. هاتف سکوت بینمون رو شکست و گفت:
- هنوز باورم نمی‌شه آخه سیروس تو این سن بچه می‌خواست چی‌کار اون همیشه دوست داشت با زن‌های ص*ی*غه‌ایش هر کدوم یک تایمی رو بگذرونه و بعد یکی دیگه جایگزین شون کنه اصلاً تا بوده همین بوده دیگه بچه این وسط چی می‌گه؟
- این بچه هم شد بلا گردونِ دریا اگه باردار نشده بود سیروس‌امشب به بدترین شکل ممکن می‌کشتش دیدی که چقدر عصبانی بود!
- شانس آورد لعنتی، دلم رو صابون‌زده بودم بزودی از شرش خلاص میشیم ولی مثل بختک افتاده رو زندگیمون همش‌یه اتفاقی میوفته که قِصِر در ره.
- باز خوبه سیروس تو اتاق زندونیش کرد وگرنه بازم یک تخمی می‌ذاشت! هه ولی فکر کنم غیض من و تورو گرفته‌ها این تا زهرش رو نریزه ول نمی‌کنه.
- فعلا با دست بسته نمی‌تونه هیچ غلطی کنه!
- ولی بمولا بخواد این بار کاری کنه همه چیز رو به جون می‌خرم و خودم نفله‌ش می‌کنم!
- بیخیال ملودی وقتی به ضد حال خوردنمون فکر می‌کنم دپ میشم! یک چی دیگه بگو چه خبر از ساغر من که ان‌قدر این روزا سرم شلوغ بود نتونستم یک حالی ازش بگیرم تو خبری ازش نداری؟
- نه بابا ان‌قدر اتفاقات پی در پی افتاد که اصلاً فراموشش کردم، خودشم یک چند بار زنگ‌زده بود که متوجه نشدم بذار الان بهش زنگ می‌زنم.
گوشیم رو برداشتم و شماره ساغر رو گرفتم. ان‌قدر منتظر موندم دیگه داشتم قطع می‌کردم که جواب داد و گفت:
- چه خبر از این طرفا راه گم کردی احیانا؟
- تو معلومه کجایی دختر؟ نه زنگی نه پیامی نه سلامی.
- خوبه خوبه! مظلوم بازی برا من در نیار من چقدر زنگ زدم جواب ندادی؟
- جون تو سرم شلوغ بود.
- شلوغ نباشه که جای تعجبه!
- آره والا، خوب دیگه تو خوبی اون‌جا بهت سخت نمی‌گذره با میلا چطور سر می‌کنی؟
- همه چی امن و‌امانه این‌جا هم بد نمی‌گذره میلا هم هوام و داره، خب از شما چه خبر دیگه هاتف خوبه؟
هاتف بلند گفت:
- نکنه شوهر کردی اون‌جا‌ها که خبری ازمون نمی‌گیری!
- بدون تو شوهر نمی‌کنم تو باید ساق دوشم بشی!
همه‌مون خندیدم که ساغر گفت:
- خوب ملودی بگو چخبرا؟
- کلی خبر دست اول! من و هاتف می‌خواستیم بریم دبی که افشین حمله کرد کل بار رو گرفت برد سیروس هم زد کل خدمه‌ها رو کشت فکر کرد کار اونا بوده که لوش دادن بعدش تازه فهمیدیم کار دریاست که خبر‌ها رو به افشین می‌رسونه زن افشین هم خواهر دریا از آب در اومد سیروس می‌خواست دریا رو همین چندساعت پیش بکشه که تازه فهمیدیم حامله‌ست و...
ساغر جیغی کشید و گفت:
- وای ملو بسه چه خبرته دختر تو بذار من یکی‌شون رو هضم کنم بعد دومی و سومی رو به خوردم بده!

کد:
«ملودی»

با هاتف توی اتاق من نشسته بودیم و با قیافه‌های پوکر و درب و داغون‌مون بهم خیره شده بودی. هاتف سکوت بینمون رو شکست و گفت:
- هنوز باورم نمی‌شه آخه سیروس تو این سن بچه می‌خواست چی‌کار اون همیشه دوست داشت با زن‌های ص*ی*غه‌ایش هر کدوم یک تایمی رو بگذرونه و بعد یکی دیگه جایگزین شون کنه اصلاً تا بوده همین بوده دیگه بچه این وسط چی می‌گه؟
- این بچه هم شد بلا گردونِ دریا اگه باردار نشده بود سیروس‌امشب به بدترین شکل ممکن می‌کشتش دیدی که چقدر عصبانی بود!
- شانس آورد لعنتی، دلم رو صابون‌زده بودم بزودی از شرش خلاص میشیم ولی مثل بختک افتاده رو زندگیمون همش‌یه اتفاقی میوفته که قِصِر در ره.
- باز خوبه سیروس تو اتاق زندونیش کرد وگرنه بازم یک تخمی می‌ذاشت! هه ولی فکر کنم غیض من و تورو گرفته‌ها این تا زهرش رو نریزه ول نمی‌کنه.
- فعلا با دست بسته نمی‌تونه هیچ غلطی کنه!
- ولی بمولا بخواد این بار کاری کنه همه چیز رو به جون می‌خرم و خودم نفله‌ش می‌کنم!
- بیخیال ملودی وقتی به ضد حال خوردنمون فکر می‌کنم دپ میشم! یک چی دیگه بگو چه خبر از ساغر من که ان‌قدر این روزا سرم شلوغ بود نتونستم یک حالی ازش بگیرم تو خبری ازش نداری؟
- نه بابا ان‌قدر اتفاقات پی در پی افتاد که اصلاً فراموشش کردم، خودشم یک چند بار زنگ‌زده بود که متوجه نشدم بذار الان بهش زنگ می‌زنم.
گوشیم رو برداشتم و شماره ساغر رو گرفتم. ان‌قدر منتظر موندم دیگه داشتم قطع می‌کردم که جواب داد و گفت:
- چه خبر از این طرفا راه گم کردی احیانا؟
- تو معلومه کجایی دختر؟ نه زنگی نه پیامی نه سلامی.
- خوبه خوبه! مظلوم بازی برا من در نیار من چقدر زنگ زدم جواب ندادی؟
- جون تو سرم شلوغ بود.
- شلوغ نباشه که جای تعجبه!
- آره والا، خوب دیگه تو خوبی اون‌جا بهت سخت نمی‌گذره با میلا چطور سر می‌کنی؟
- همه چی امن و‌امانه این‌جا هم بد نمی‌گذره میلا هم هوام و داره، خب از شما چه خبر دیگه هاتف خوبه؟
هاتف بلند گفت:
- نکنه شوهر کردی اون‌جا‌ها که خبری ازمون نمی‌گیری!
- بدون تو شوهر نمی‌کنم تو باید ساق دوشم بشی!
همه‌مون خندیدم که ساغر گفت:
- خوب ملودی بگو چخبرا؟
- کلی خبر دست اول! من و هاتف می‌خواستیم بریم دبی که افشین حمله کرد کل بار رو گرفت برد سیروس هم زد کل خدمه‌ها رو کشت فکر کرد کار اونا بوده که لوش دادن بعدش تازه فهمیدیم کار دریاست که خبر‌ها رو به افشین می‌رسونه زن افشین هم خواهر دریا از آب در اومد سیروس می‌خواست دریا رو همین چندساعت پیش بکشه که تازه فهمیدیم حامله‌ست و...
ساغر جیغی کشید و گفت:
- وای ملو بسه چه خبرته دختر تو بذار من یکی‌شون رو هضم کنم بعد دومی و سومی رو به خوردم بده!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱۲



«تیرداد»

ساعت نه و نیم شب بود، توی حیاط عمارت بودم و ماشین رو برای رفتن به بیرون آماده می‌کردم، اون جلالِ ع*و*ضی گفته بود که می‌خواد بره بیرون و منم باید همراش می‌رفتم، البته از اونجایی که به بابا خبر‌های لحظه به لحظه‌ی عمارت رو رد می‌کردم بابا قرار بود‌امشب بیاد جایی که سیروس قراره بره و نقشه‌ی دومش رو اجرا کنه همون نقشه‌ای که گفته بود کاری می‌کنه که سیروس بهم اعتماد کنه و منو دست راست خودش بکنه. منم از جزییات نقشه‌ی بابا کاملاً خبر داشتم و خودم رو آماده کرده بودم. جی‌پی‌اس گوشیم رو روشن کردم که بابا از طریق اون دنبالمون بیاد. همین لحظه جلال اومد توی حیاط و گفت:
- بریم؟!
صاف‌ایستادم جلوش و گفتم:
- بله آقا.
جلال کلاه گرد لبه دارش رو برداشت چرخوند سر انگشتش و گذاشت روی سرش و بعد کتش رو مرتب کرد و سوار ماشین شد! منم پشت رول نشستم راه افتادیم. با آدرسایی که جلال می‌داد چندین دقیقه بعد از روندن رسیدیم بهشت زهرا همون بهشت زهرایی که کل خونواده‌م این‌جا دفن بودن؛ برام خیلی تعجب‌آور بود که چرا جلال این وقت شب اومده بهشت زهرا اونم این بهشت زهرا!
ولی خب برای ما خوب می‌شد مکان خلوتی بود این وقت شب و به راحتی می‌تونستیم نقشه‌مون رو عملی کنیم! حالا باید می‌دیدم قصد جلال از اومدن به این بهشت زهرا چی بود.
جلال از ماشین پیاده شد و من هم پیاده شدم و پشت سرش رفتم یکم که دقت کردم متوجه شدم جلال رفت همون قطعه‌ای که خونواده‌ی من توش دفن بودن و چند لحظه بعد ردیف رو از سر گرفت و رفت سر قبر مادربزرگم ریحانه!
با دیدن این صح*نه خشکم زد و دهنم وا موند. آخه جلال چرا باید بره سر قبر مادربزرگ من؟ چکار به اون داره اون چیکارش میشه مگه خودش باعث کشته شدنش نشده بود پس چرا الان... تو عالم گیجی بودم برام همه چی غیر قابل باور بود اصلاً جلال چه صنمی با مادربزرگ من داشت؟!
همین طور که داشتم بر و بر نگاهش می‌کردم که دیدم نشست کنار قبر مادربزرگم و شونه هاش لرزید، اصلاً باورم نمی‌شد داره گریه می‌کنه. گیج و منگ بودم نمی‌دونستم داره چی میشه! ؟ آخه جلال کجا مادربزرگ من کجا یعنی چی اصلا؟
همین طور که مات و مبهوت بودم صدای آژیر ماشین پلیس اومد و بعد ماشین پلیس نور انداخت مستقیم روی جلال. لبخند عمیقی زدم؛ ایول پس بابا اومد الان وقت اجرای نقشه‌مونه!
جلال با دیدن ماشین پلیس جا خورد و سریع بلند شد و گفت:
- چی‌شده؟
همین لحظه بابا با رفیقاش که پلیس نبودن از ماشین پیاده شدن و با اسلحه‌های مسلح اومدن سمت قبر‌ها، نقشه‌مون این بود که بابا جلال رو بترسونه که جلال فکر کنه بخاطر محموله‌ای که از قبل توی بندر جابه‌جا کرده بوده الان پلیس پیداش کرده و می‌خواد دستگیرش کنه این وسط منم با قهرمان بازیم جون جلال رو نجات بدم و بشم دست راستش! واسه همین ماشین پلیسا و رفیقای بابا که تو لباس پلیس قالب شده بودن و همه چی‌امشب فیک بود بابا که نمی‌تونست نیرو اعزام کنه و یک راست جلال رو دستیگر کنه، دستگیر شدنش رو نمی‌خواست حالا حالا باهاش کار داشت!

کد:
«تیرداد»

ساعت نه و نیم شب بود، توی حیاط عمارت بودم و ماشین رو برای رفتن به بیرون آماده می‌کردم، اون جلالِ ع*و*ضی گفته بود که می‌خواد بره بیرون و منم باید همراش می‌رفتم، البته از اونجایی که به بابا خبر‌های لحظه به لحظه‌ی عمارت رو رد می‌کردم بابا قرار بود‌امشب بیاد جایی که سیروس قراره بره و نقشه‌ی دومش رو اجرا کنه همون نقشه‌ای که گفته بود کاری می‌کنه که سیروس بهم اعتماد کنه و منو دست راست خودش بکنه. منم از جزییات نقشه‌ی بابا کاملاً خبر داشتم و خودم رو آماده کرده بودم. جی‌پی‌اس گوشیم رو روشن کردم که بابا از طریق اون دنبالمون بیاد. همین لحظه جلال اومد توی حیاط و گفت:
- بریم؟!
صاف‌ایستادم جلوش و گفتم:
- بله آقا.
جلال کلاه گرد لبه دارش رو برداشت چرخوند سر انگشتش و گذاشت روی سرش و بعد کتش رو مرتب کرد و سوار ماشین شد! منم پشت رول نشستم راه افتادیم. با آدرسایی که جلال می‌داد چندین دقیقه بعد از روندن رسیدیم بهشت زهرا همون بهشت زهرایی که کل خونواده‌م این‌جا دفن بودن؛ برام خیلی تعجب‌آور بود که چرا جلال این وقت شب اومده بهشت زهرا اونم این بهشت زهرا!
ولی خب برای ما خوب می‌شد مکان خلوتی بود این وقت شب و به راحتی می‌تونستیم نقشه‌مون رو عملی کنیم! حالا باید می‌دیدم قصد جلال از اومدن به این بهشت زهرا چی بود.
جلال از ماشین پیاده شد و من هم پیاده شدم و پشت سرش رفتم یکم که دقت کردم متوجه شدم جلال رفت همون قطعه‌ای که خونواده‌ی من توش دفن بودن و چند لحظه بعد ردیف رو از سر گرفت و رفت سر قبر مادربزرگم ریحانه!
با دیدن این صح*نه خشکم زد و دهنم وا موند. آخه جلال چرا باید بره سر قبر مادربزرگ من؟ چکار به اون داره اون چیکارش میشه مگه خودش باعث کشته شدنش نشده بود پس چرا الان... تو عالم گیجی بودم برام همه چی غیر قابل باور بود اصلاً جلال چه صنمی با مادربزرگ من داشت؟!
همین طور که داشتم بر و بر نگاهش می‌کردم که دیدم نشست کنار قبر مادربزرگم و شونه هاش لرزید، اصلاً باورم نمی‌شد داره گریه می‌کنه. گیج و منگ بودم نمی‌دونستم داره چی میشه! ؟ آخه جلال کجا مادربزرگ من کجا یعنی چی اصلا؟
همین طور که مات و مبهوت بودم صدای آژیر ماشین پلیس اومد و بعد ماشین پلیس نور انداخت مستقیم روی جلال. لبخند عمیقی زدم؛ ایول پس بابا اومد الان وقت اجرای نقشه‌مونه!
جلال با دیدن ماشین پلیس جا خورد و سریع بلند شد و گفت:
- چی‌شده؟
همین لحظه بابا با رفیقاش که پلیس نبودن از ماشین پیاده شدن و با اسلحه‌های مسلح اومدن سمت قبر‌ها، نقشه‌مون این بود که بابا جلال رو بترسونه که جلال فکر کنه بخاطر محموله‌ای که از قبل توی بندر جابه‌جا کرده بوده الان پلیس پیداش کرده و می‌خواد دستگیرش کنه این وسط منم با قهرمان بازیم جون جلال رو نجات بدم و بشم دست راستش! واسه همین ماشین پلیسا و رفیقای بابا که تو لباس پلیس قالب شده بودن و همه چی‌امشب فیک بود بابا که نمی‌تونست نیرو اعزام کنه و یک راست جلال رو دستیگر کنه، دستگیر شدنش رو نمی‌خواست حالا حالا باهاش کار داشت!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#ققنوس_نحس
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱۳



بابا و اون چهارتا رفیقاش به قبر‌ها نزدیک شدن و شروع کردن به تیراندازی با اسلحه و گلوله‌های مشقی‌ای که به طرفمون میومد البته اونا چون قصدشون ترسوندن بود گلوله‌ی مشقی بهمون نمی‌زدن که ضایع نباشه و مثلاً بخاطر تاریکی شب تیرشون خطا می‌رفت! بابا که شروع کرد به شلیک کردن، جلال هراسون پاشد گفت:
- چی خبره این‌جا! ؟
اسلحه‌م رو در آورم و تیر بی‌هدفی شلیک کردم و گفتم:
- سیروس خان شما نگران نشین من تا پای جونم ازتون محافظت می‌کنم‌.
و بعد پشت یک تابلوی عکس‌های مرده‌ها، پناه گرفتم و الکی شلیک کردم! سیروس اسلحه نداشت و هیچ کاری نمی‌تونست بکنه فقط پشت من پناه گرفته بود و آروم به طرف ماشین می‌رفت. بابا اینا کم کم اومدن سمتون و پشت تابلو‌های عکس‌ها پناه گرفته بودن و شلیک می‌کردن و تیر‌های مشقی‌ای که از هرطرف به یک طرف می‌رفت و چندتاشون هم به تابلو‌ها می‌خورد.
تیر‌های بی‌هدفی شلیک کردم و گفتم:
- سیروس خان شما برین توی ماشین من از پسشون بر می‌ام اونا فقط پنج نفرن!
- مراقب خودت باش پسر.
و بعد آروم آروم طرف ماشین قدم برداشت.
همین لحظه صدای آژایر چندتا ماشین پلیس دیگه اومد! بابا و رفیقاش با دیدن ماشین پلیس سریع اسلحه‌هاشون رو غلاف کردن و دویدن سمت ماشین‌شون که به ظاهر ماشین پلیس بود.
پس یعنی اون ماشین‌های پلیسی که داشتن به قبرستون نزدیک می‌شدن واقعی بودن! اونا دیگه واسه چی اومدن؟! کی اونارو خبر کرده؟! چه اتفاقی داشت می‌یوفتاد! ؟ گم کردم یک لحظه خودم رو! پلیس‌های واقعی به طرف قبر‌ها اومدن و چندبار هشدار‌ایست دادن اما من سپر جلال بودم و با هم به طرف ماشینش می‌رفتیم!
بابا اینا به سرعت سوار ماشین‌شون شدن و از اونجا دور شدن که یکی از ماشین‌های پلیس که فکر کنم مشکوک شد بهشون دنبالشون رفت، همه چی خیلی سریع پیش می‌رفت و گیج بودم همین لحظه پلیس‌ها فرمان‌ایست دادن! فقط چندمتر دیگه مونده بود به ماشین برسم. من سپر جلال بودم و همون طور که اسلحه‌م رو سمت پلیس‌ها نشونه گرفته بودم به ماشین نزدیک می‌شدیم! پلیس‌ها وقتی دیدن خبری نیست و ما قصد‌ایستادن نداریم شروع کردن به شلیک کردن که چندتا گلوله به در و شیشه‌های ماشین خورد و همش شکست ریخت پایین.
منم به طرفشون شلیک کردم و دونفرشون رو زدم اما به دست و پاهاشون! در ماشین رو برای جلال باز کردم که گلوله خورد توی شیشه‌ی عقب ماشین، سریع خواستم برم سمت راننده و سوار شم که چندتا گلوله‌ی دیگه به طرف جلال شلیک شد و خورد به در! جلال گفت:
- سریع بشین بریم دیگه!
این رو گفت و خواست سوار بشه که متوجه شدم یکی از پلیس‌ها سمت جلال نشونه گرفته جلال سوار ماشین شد و دستاش رو دور سرش گرفت، نمی‌دونم یک‌هو چم شد سریع پریدم جلوی گلوله‌ای که تا چند ثانیه دیگه به جلال می‌خورد، تا اومدم بفهمم چه خبطی کردم که داغی گلوله‌ای که به بازوم خورد تا مغز استخونم رو سوزوند.
از درد صورتم رو به هم فشردم و متوجه شدم پلیس‌ها دارن می‌دون سمت ماشین، همین موقع جلال سریع پشت رول نشست و گفت:
- سوار شو زود!
خودم رو بزور توی ماشین انداختم که جلال به سرعت حرکت کرد و از اون‌جا دور شد.

کد:
بابا و اون چهارتا رفیقاش به قبر‌ها نزدیک شدن و شروع کردن به تیراندازی با اسلحه و گلوله‌های مشقی‌ای که به طرفمون میومد البته اونا چون قصدشون ترسوندن بود گلوله‌ی مشقی بهمون نمی‌زدن که ضایع نباشه و مثلاً بخاطر تاریکی شب تیرشون خطا می‌رفت! بابا که شروع کرد به شلیک کردن، جلال هراسون پاشد گفت:
- چی خبره این‌جا! ؟
اسلحه‌م رو در آورم و تیر بی‌هدفی شلیک کردم و گفتم:
- سیروس خان شما نگران نشین من تا پای جونم ازتون محافظت می‌کنم‌.
و بعد پشت یک تابلوی عکس‌های مرده‌ها، پناه گرفتم و الکی شلیک کردم! سیروس اسلحه نداشت و هیچ کاری نمی‌تونست بکنه فقط پشت من پناه گرفته بود و آروم به طرف ماشین می‌رفت. بابا اینا کم کم اومدن سمتون و پشت تابلو‌های عکس‌ها پناه گرفته بودن و شلیک می‌کردن و تیر‌های مشقی‌ای که از هرطرف به یک طرف می‌رفت و چندتاشون هم به تابلو‌ها می‌خورد.
تیر‌های بی‌هدفی شلیک کردم و گفتم:
- سیروس خان شما برین توی ماشین من از پسشون بر می‌ام اونا فقط پنج نفرن!
- مراقب خودت باش پسر.
و بعد آروم آروم طرف ماشین قدم برداشت.
همین لحظه صدای آژایر چندتا ماشین پلیس دیگه اومد! بابا و رفیقاش با دیدن ماشین پلیس سریع اسلحه‌هاشون رو غلاف کردن و دویدن سمت ماشین‌شون که به ظاهر ماشین پلیس بود.
پس یعنی اون ماشین‌های پلیسی که داشتن به قبرستون نزدیک می‌شدن واقعی بودن! اونا دیگه واسه چی اومدن؟! کی اونارو خبر کرده؟! چه اتفاقی داشت می‌یوفتاد! ؟ گم کردم یک لحظه خودم رو! پلیس‌های واقعی به طرف قبر‌ها اومدن و چندبار هشدار‌ایست دادن اما من سپر جلال بودم و با هم به طرف ماشینش می‌رفتیم!
بابا اینا به سرعت سوار ماشین‌شون شدن و از اونجا دور شدن که یکی از ماشین‌های پلیس که فکر کنم مشکوک شد بهشون دنبالشون رفت، همه چی خیلی سریع پیش می‌رفت و گیج بودم همین لحظه پلیس‌ها فرمان‌ایست دادن! فقط چندمتر دیگه مونده بود به ماشین برسم. من سپر جلال بودم و همون طور که اسلحه‌م رو سمت پلیس‌ها نشونه گرفته بودم به ماشین نزدیک می‌شدیم! پلیس‌ها وقتی دیدن خبری نیست و ما قصد‌ایستادن نداریم شروع کردن به شلیک کردن که چندتا گلوله به در و شیشه‌های ماشین خورد و همش شکست ریخت پایین.
منم به طرفشون شلیک کردم و دونفرشون رو زدم اما به دست و پاهاشون! در ماشین رو برای جلال باز کردم که گلوله خورد توی شیشه‌ی عقب ماشین، سریع خواستم برم سمت راننده و سوار شم که چندتا گلوله‌ی دیگه به طرف جلال شلیک شد و خورد به در! جلال گفت:
- سریع بشین بریم دیگه!
این رو گفت و خواست سوار بشه که متوجه شدم یکی از پلیس‌ها سمت جلال نشونه گرفته جلال سوار ماشین شد و دستاش رو دور سرش گرفت، نمی‌دونم یک‌هو چم شد سریع پریدم جلوی گلوله‌ای که تا چند ثانیه دیگه به جلال می‌خورد، تا اومدم بفهمم چه خبطی کردم که داغی گلوله‌ای که به بازوم خورد تا مغز استخونم رو سوزوند.
از درد صورتم رو به هم فشردم و متوجه شدم پلیس‌ها دارن می‌دون سمت ماشین، همین موقع جلال سریع پشت رول نشست و گفت:
- سوار شو زود!
خودم رو بزور توی ماشین انداختم که جلال به سرعت حرکت کرد و از اون‌جا دور شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱۴



«دانای‌کل»

بعد از کمی تعقیب و گریز سیروس خیلی سریع تونست از دست پلیس‌ها فرار کنه و خودش رو به عمارت برسونه. وقتی رسید جلوی عمارت نگهبان‌ها با دیدن ماشینش در حیاط رو براش باز کردن و سیروس وارد شد. شاهرخ با دیدن وضعیت ماشین که درهاش بخاطر ضربه‌ی گلوله سوراخ شده بود و شیشه‌هاش شکسته بود با اضطراب رفت طرف ماشین و رو به سیروس گفت:
- چی شده آقا با کسی درگیر شدین؟
سیروس بعد از پارک کردن ماشین، سراسیمه پیاده شد و گفت:
- کمک کن این بچه رو ببریم تو عمارت گلوله خورده سریع باش شاهرخ!
و زود در ماشین رو باز کرد و با کمک شاهرخ که از تعجب چشاش‌زده بود بیرون، تیرداد رو بلند کردن و بردن توی عمارت. ملودی و هاتف توی هال نشسته بودن و صحبت می‌کردن که با دیدن تیرداد که می‌بردنش طبقه‌ی بالا و خونی که ازش میریخت با اضطراب دنبال سیروس رفتن طبقه‌ی بالا، تیرداد رو روی تخت گذاشتن که همین لحظه ملودی و هاتف سراسیمه وارد اتاق شدن و گفتن:
- چی شده؟!
سیروس گفت:
- ملودی سریع برو وسایلی که از دکتر مونده رو بیار سریع باش.
ملودی باشه‌ای گفت و رفت. هاتف نگاهی به تیرداد که غرق در خون بود کرد و گفت:
- سیروس خان چی شده؟
- نمی‌دونم هاتف، نمی‌دونم!
- آخه چطور این پسر تیر خورد نکنه افشین و دار و دسته‌اش بهتون حمله کردن‌ها؟
- نه اون نبود‌.
تا هاتف خواست بازم حرفی بزنه که ملودی اومد توی اتاق و جعبه تجهیزات پزشکی رو داد دست سیروس و گفت:
- سیروس خان چی شده؟
- ان‌قدر سؤال نپرسین برین بیرون بذارین کارم رو بکنم.
ملودی و هاتف و شاهرخ با هم از اتاق خارج شدن و در و بستن که ملودی گفت:
- یعنی چی شده نکنه افشین بهشون حمله کرده؟
هاتف گفت:
- نه بابا افشین همچین جراتی نداره که بخواد رو در رو بجنگه اول بهش شک کردم حالا مطمئنم کار اون نیست!
- پس یعنی پلیس دنبالشون بوده؟
هاتف با شک نگاهش کرد و گفت:
- شایدم! آخه توی بندر که پلیس‌ها گیرمون انداختن سیروس یکی‌شون رو نکشت چراش رو نمی‌دونم، فکر کنم همون ردمون رو‌زده باشه.
- وای اگه بریزن این‌جا چی؟
هاتف مکثی کرد و بعد رو به شاهرخ گفت:
- سریع ماشین سیروس رو یک پلاک فیک بزن و از عمارت خارج کن ببرش خونه باغ ضمنا به نادیا بگو خونه رو مرتب کنه و نو*شی*دنی‌های توی هال رو ببره زیر زمین! اسلحه‌های بادیگارد‌ها و خودت و ملودی هم یک جا چال کن سریع باش شاهرخ.
ملودی گفت:
- خودت چرا اسلحه تو نمی‌دی؟
- اون جاش امنه تو نگرانش نباش اسلحه‌ت رو بده بهش.
ملودی اسلحه‌ش رو از دور کمرش در آورد و داد به شاهرخ که شاهرخ گرفتش و سریع رفت پایین. هاتف گفت:
-‌امشب چه شب مزخرف و طولانی‌ای بود چقدر اتفاقات مختلف و مسخره افتاد!
- آره کلافه شدم، میرم بیرون یکم هوا بخورم.
و بعد از گفتن این حرف رفت پایین، همین موقع یکی از خدمتکارا اومد بالا و با یک سینی که توش لیوان آب بود رفت سمت اتاق دریا! هاتف خدمتکار رو صدا زد و گفت:
- بده من ببرم براش.
- نه آقا شما زحمت....
هاتف‌یه تای ابروش رو داد بالا که خدمتکار سینی رو داد دستش و رفت پایین.

***

دریا توی اتاق نشسته بود و خیلی خوشحال بود، وقتی که صبح سیروس رو به خاطر حمل اون یک کیلو موادی که خودش تو ماشینش جاساز کرده بود لو داد به پلیس، مطمئن بود بزودی سیروس رو دستگیر می‌کنن اما حالا از حرف‌های هاتف و ملودی متوجه شده بود که سیروس دستگیر نشده اما بخاطر این‌که حتی تونسته بترسوندش هم خوشحال بود و این‌که تونسته بود با حاملگیش از کشته شدن به دست سیروس قِصِر در ره هم کلی خرکیف بود و به زرنگی خودش افتخار می‌کرد.
دریا با این‌که قریب به یک سال بود تو خونه‌ی سیروس بود و از همه چیز خبر داشت اما هرگز نفهمید که توی خونهِ باغ سیروس مواد و اعضا نگهداری می‌کنه! می‌دونست سیروس این کار‌ها رو انجام می‌ده اما مکانش رو نمی‌دونست وگرنه تا الان هزاران بار یا به پلیس لوش داده بود یا با افشین کلی اعضاء و مواد دزدیده بودن از اونجا! با این‌که سیروس قبلاً به دریا اعتماد داشت اما هرگز به جز هاتف و ملودی از انبار‌های موادش و اعضاء و چیز‌های مهم دیگه به کسی چیزی نمی‌گفت و اجازه نمی‌داد کسی تا عمق کارهاش نفوذ کنه.

کد:
«دانای‌کل»

بعد از کمی تعقیب و گریز سیروس خیلی سریع تونست از دست پلیس‌ها فرار کنه و خودش رو به عمارت برسونه. وقتی رسید جلوی عمارت نگهبان‌ها با دیدن ماشینش در حیاط رو براش باز کردن و سیروس وارد شد. شاهرخ با دیدن وضعیت ماشین که درهاش بخاطر ضربه‌ی گلوله سوراخ شده بود و شیشه‌هاش شکسته بود با اضطراب رفت طرف ماشین و رو به سیروس گفت:
- چی شده آقا با کسی درگیر شدین؟
سیروس بعد از پارک کردن ماشین، سراسیمه پیاده شد و گفت:
- کمک کن این بچه رو ببریم تو عمارت گلوله خورده سریع باش شاهرخ!
و زود در ماشین رو باز کرد و با کمک شاهرخ که از تعجب چشاش‌زده بود بیرون، تیرداد رو بلند کردن و بردن توی عمارت. ملودی و هاتف توی هال نشسته بودن و صحبت می‌کردن که با دیدن تیرداد که می‌بردنش طبقه‌ی بالا و خونی که ازش میریخت با اضطراب دنبال سیروس رفتن طبقه‌ی بالا، تیرداد رو روی تخت گذاشتن که همین لحظه ملودی و هاتف سراسیمه وارد اتاق شدن و گفتن:
- چی شده؟!
سیروس گفت:
- ملودی سریع برو وسایلی که از دکتر مونده رو بیار سریع باش.
ملودی باشه‌ای گفت و رفت. هاتف نگاهی به تیرداد که غرق در خون بود کرد و گفت:
- سیروس خان چی شده؟
- نمی‌دونم هاتف، نمی‌دونم!
- آخه چطور این پسر تیر خورد نکنه افشین و دار و دسته‌اش بهتون حمله کردن‌ها؟
- نه اون نبود‌.
تا هاتف خواست بازم حرفی بزنه که ملودی اومد توی اتاق و جعبه تجهیزات پزشکی رو داد دست سیروس و گفت:
- سیروس خان چی شده؟
- ان‌قدر سؤال نپرسین برین بیرون بذارین کارم رو بکنم.
ملودی و هاتف و شاهرخ با هم از اتاق خارج شدن و در و بستن که ملودی گفت:
- یعنی چی شده نکنه افشین بهشون حمله کرده؟
هاتف گفت:
- نه بابا افشین همچین جراتی نداره که بخواد رو در رو بجنگه اول بهش شک کردم حالا مطمئنم کار اون نیست!
- پس یعنی پلیس دنبالشون بوده؟
هاتف با شک نگاهش کرد و گفت:
- شایدم! آخه توی بندر که پلیس‌ها گیرمون انداختن سیروس یکی‌شون رو نکشت چراش رو نمی‌دونم، فکر کنم همون ردمون رو‌زده باشه.
- وای اگه بریزن این‌جا چی؟
هاتف مکثی کرد و بعد رو به شاهرخ گفت:
- سریع ماشین سیروس رو یک پلاک فیک بزن و از عمارت خارج کن ببرش خونه باغ ضمنا به نادیا بگو خونه رو مرتب کنه و نو*شی*دنی‌های توی هال رو ببره زیر زمین! اسلحه‌های بادیگارد‌ها و خودت و ملودی هم یک جا چال کن سریع باش شاهرخ.
ملودی گفت:
- خودت چرا اسلحه تو نمی‌دی؟
- اون جاش امنه تو نگرانش نباش اسلحه‌ت رو بده بهش.
ملودی اسلحه‌ش رو از دور کمرش در آورد و داد به شاهرخ که شاهرخ گرفتش و سریع رفت پایین. هاتف گفت:
-‌امشب چه شب مزخرف و طولانی‌ای بود چقدر اتفاقات مختلف و مسخره افتاد!
- آره کلافه شدم، میرم بیرون یکم هوا بخورم.
و بعد از گفتن این حرف رفت پایین، همین موقع یکی از خدمتکارا اومد بالا و با یک سینی که توش لیوان آب بود رفت سمت اتاق دریا! هاتف خدمتکار رو صدا زد و گفت:
- بده من ببرم براش.
- نه آقا شما زحمت....
هاتف‌یه تای ابروش رو داد بالا که خدمتکار سینی رو داد دستش و رفت پایین.

***

دریا توی اتاق نشسته بود و خیلی خوشحال بود، وقتی که صبح سیروس رو به خاطر حمل اون یک کیلو موادی که خودش تو ماشینش جاساز کرده بود لو داد به پلیس، مطمئن بود بزودی سیروس رو دستگیر می‌کنن اما حالا از حرف‌های هاتف و ملودی متوجه شده بود که سیروس دستگیر نشده اما بخاطر این‌که حتی تونسته بترسوندش هم خوشحال بود و این‌که تونسته بود با حاملگیش از کشته شدن به دست سیروس قِصِر در ره هم کلی خرکیف بود و به زرنگی خودش افتخار می‌کرد.
دریا با این‌که قریب به یک سال بود تو خونه‌ی سیروس بود و از همه چیز خبر داشت اما هرگز نفهمید که توی خونهِ باغ سیروس مواد و اعضا نگهداری می‌کنه! می‌دونست سیروس این کار‌ها رو انجام می‌ده اما مکانش رو نمی‌دونست وگرنه تا الان هزاران بار یا به پلیس لوش داده بود یا با افشین کلی اعضاء و مواد دزدیده بودن از اونجا! با این‌که سیروس قبلاً به دریا اعتماد داشت اما هرگز به جز هاتف و ملودی از انبار‌های موادش و اعضاء و چیز‌های مهم دیگه به کسی چیزی نمی‌گفت و اجازه نمی‌داد کسی تا عمق کارهاش نفوذ کنه.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱۵



دریا همین‌طور که با خوشحالی توی اتاقش نشسته بود که چند تقه به در خورد و هاتف وارد اتاق شد. دریا نگاهی بهش کرد و با بی‌حالی گفت:
- چی می‌خوای چرا اومدی این‌جا؟
هاتف بهش نزدیک شد و لیوان آب رو روی میز عسلیش گذاشت و روی کاناپه نشست! دریا لیوان رو برداشت و همراه‌یه قرص آب سر کشید. هاتف گفت:
- چرا تموم نمی‌کنی این بازی‌های مسخره رو چی از جون زندگیه ما‌ها می‌خوای چرا نمی‌ری از این‌جا؟
- تموم شد؟ تأثیر‌گذار بود!
- من یک خبطی کردم دوسال پیش باهات وارد ر*اب*طه شدم آره خوشگل بودی خانم بودی مهربون بودی عاشقت شدم ولی الان ببین خودت و خودم رو به کجا رسوندی؟ تف تو ذاتت که اینقدر شیطان صفت شدی!
دریا مکثی کرد و گفت:
- اینا همش تقصیر تو بود که ولم کردی که ازم گذشتی فکر کردی این‌جایی که الان هستم خیلی راضی‌ام؟ ببین تو کاری کردی که من الان یک دختر بدم!
- الکی تقصیر‌ها رو گر*دن من ننداز تو عوض شدی خیلی هم عوض شدی خودت خوب فهمیدی چرا ولت کردم چرا دیگه دوسِت نداشتم، تا قبل از این‌که بدونی وضع مالیم خوبه منو دوست داشتی می‌خواستیم باهم ازدواج کنیم، اما وقتی که چشمت به مال و منال سیروس افتاد دست و پات رو گم کردی عوض شدی، فقط ثروت چشمات رو گرفت الان راضی هستی از وضعت؟
دریا بغض کرد و گفت:
- تو وقتی با یک بچه تو شکمم منو ول کردی رفتی من چاره‌ای نداشتم جز....
- جز این‌که بچه رو سِقط کنی؟ بشی زن پدر خونده‌م؟! بیخود ننه من غریبم بازی واسه من در نیار دریا! وقتی برق ثروت و پول رو توی چشمات دیدم از همون اول فهمیدم راهمون از هم جدا شد، اگه هیچ‌وقت واسه سیروس چراغ سبز نشون نداده بودی و رد ثروتش نیومده بودی الان با من و بچه‌مون بهترین زندگی رو داشتی و دور از هر لجنی باهم داشتیم زندگی می‌کردیم ولی خودت این راه رو انتخاب کردی، به من گفتی من دوسال ازت بزرگترم خونواده‌ت راضی نمی‌شن با یک پسر کم سنی مثل من ازدواج کنی ولی اینا همش حرف مفت بود تو دنبال عشق نبودی که دنبال ثروت بودی!
دریا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. هاتف ادامه داد:
- سیروس هم هیچ‌وقت نمی‌ذاشت من ازدواج کنم اون یک پادو می‌خواست کارای کثیفش رو انجام بده من خسته شده بودم از این زندگیِ لجن، داشتم یک نقشه‌ی توپ می‌کشیدم که از ایران بریم باهم اما اومدم دیدم عشقم شده زن بابام! خیلی مسخره بود، تو چطور تونستی از عشقمون از من از بچه‌مون بگذری اونم بخاطر پول و ثروت مگه من برات کم گذاشتم که شدی‌یه زن ص*ی*غه‌ای واسه‌یه مرد شصت هفتاد ساله؟
دریا اشکاش جاری شد و گفت:
- هاتف من مجبور بودم پدر و مادری نداشتم نمی‌تونستم همش وبال گر*دن افشین و خواهرم باشم باید برای خودم....
- یک منبع نامحدود ثروت پیدا می‌کردی آره؟ متأسفم برای خودم و اون عشقایی که مفت خرجت کردم ولی من هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشمت دریا تو می‌دونستی چقدر تو و بچه‌مون رو دوست داشتم تو چطور دلت اومد سِقطش کنی؟! چطور از عشقمون و روزایی که باهم داشتیم گذشتی؟
دریا اشکاش رو کنار زد و گفت:
- هنوزم دیر نشده هاتف بیا فرار کنیم بریم‌یه زندگی جدید باهم شروع کنیم!
- هع! آدم تفی که می‌ندازه زمین هیچ‌وقت قورتش نمی‌ده!
دریا اشکاش بی‌اختیار ریخت روی گونه‌هاش، هاتف گفت:
- سعی کن این بچه رو صحیح و سالم به دنیا بیاری و برای همیشه از اینجا گم شی بری دیگه نمی‌خوام اون چشمای آبیت که دروغ و شرارت و وسوسه ازش می‌باره رو ببینم! فقط سعی کن از این به بعد مثل آدم زندگی کنی آدمی که وقتی توی آینه به خودش نگاه می‌کنه از خودش خجالت نکشه! هرچی از مال و ثروت سیروس کندی و خوردی حلالت فقط بدون تا وقتی این بچه به دنیا میاد و از این‌جا میری اگه کوچک‌ترین غلطی بکنی قبل از سیروس خودم می‌کشمت اینو بهت قول می‌دم!
هاتف بلند شد به دریا نزدیک شد و مکثی کرد، به صورت دریا چشم دوخت باز می‌خواست از خودش بی‌خود بشه که با حرص گفت:
- کاری باهام کردی که دیگه نه می‌تونم تو رو دوست داشته باشم نه غیر از تو رو! خدا عذابت رو زیاد کنه.
و با بغض از اتاق رفت بیرون و دریا موند با خوشحالی‌ای که تبدیل به غم شد و اشک‌های بی‌وقفه‌ای که از سر پشیمونی میریخت اما دیگه هیچ فایده‌ای نداشت!
هاتف رفت توی تراس و سیگاری روشن کرد و گذاشت گوشه‌ی ل*بش، با بغض سنگینی که توی گلوش خوابیده بود کام عمیقی از سیگارش گرفت. دوسال پیش توی یک مهمونی با دریا آشنا شده بود همون موقع هر دو از هم خوششون اومد و دیدار هاشون شروع شد و کم کم عاشق هم شدن و بعد از چند ماه دریا باردار شد. هاتف نمی‌تونست به سیروس بگه عاشق شده و می‌خواد ازدواج کنه چون سیروس اون رو پادوی خودش کرده بود و دیگه توی کثافط کاری هاش دست راستش شده بود و هرگز نمی‌ذاشت ازدواج کنه به همین دلیل هاتف تصمیم گرفت که طی‌یه نقشه با دریا از ایران فرار کنن وقتی که همه چی کامل شده بود و مونده بود شب فرار، هاتف فهمید دریا بچه‌شون رو سقط کرده و ص*ی*غه‌ی سیروس شده!
هاتف با یادآوری خاطرات و اتفاقات گذشته‌ش با دریا، قطره اشکی از چشماش سر خورد که سریع پاکش کرد. اون خیلی عاشق دریا بود اما دریا عاشق ثروت سیروس شد و به عشقش پشت پا زد. این بزرگ‌ترین کینه‌ای بود که هاتف از دریا به دل گرفته بود و قسم خورده بود نابودش کنه!

کد:
دریا همین‌طور که با خوشحالی توی اتاقش نشسته بود که چند تقه به در خورد و هاتف وارد اتاق شد. دریا نگاهی بهش کرد و با بی‌حالی گفت:
- چی می‌خوای چرا اومدی این‌جا؟
هاتف بهش نزدیک شد و لیوان آب رو روی میز عسلیش گذاشت و روی کاناپه نشست! دریا لیوان رو برداشت و همراه‌یه قرص آب سر کشید. هاتف گفت:
- چرا تموم نمی‌کنی این بازی‌های مسخره رو چی از جون زندگیه ما‌ها می‌خوای چرا نمی‌ری از این‌جا؟
- تموم شد؟ تأثیر‌گذار بود!
- من یک خبطی کردم دوسال پیش باهات وارد ر*اب*طه شدم آره خوشگل بودی خانم بودی مهربون بودی عاشقت شدم ولی الان ببین خودت و خودم رو به کجا رسوندی؟ تف تو ذاتت که اینقدر شیطان صفت شدی!
دریا مکثی کرد و گفت:
- اینا همش تقصیر تو بود که ولم کردی که ازم گذشتی فکر کردی این‌جایی که الان هستم خیلی راضی‌ام؟ ببین تو کاری کردی که من الان یک دختر بدم!
- الکی تقصیر‌ها رو گر*دن من ننداز تو عوض شدی خیلی هم عوض شدی خودت خوب فهمیدی چرا ولت کردم چرا دیگه دوسِت نداشتم، تا قبل از این‌که بدونی وضع مالیم خوبه منو دوست داشتی می‌خواستیم باهم ازدواج کنیم، اما وقتی که چشمت به مال و منال سیروس افتاد دست و پات رو گم کردی عوض شدی، فقط ثروت چشمات رو گرفت الان راضی هستی از وضعت؟
دریا بغض کرد و گفت:
- تو وقتی با یک بچه تو شکمم منو ول کردی رفتی من چاره‌ای نداشتم جز....
- جز این‌که بچه رو سِقط کنی؟ بشی زن پدر خونده‌م؟! بیخود ننه من غریبم بازی واسه من در نیار دریا! وقتی برق ثروت و پول رو توی چشمات دیدم از همون اول فهمیدم راهمون از هم جدا شد، اگه هیچ‌وقت واسه سیروس چراغ سبز نشون نداده بودی و رد ثروتش نیومده بودی الان با من و بچه‌مون بهترین زندگی رو داشتی و دور از هر لجنی باهم داشتیم زندگی می‌کردیم ولی خودت این راه رو انتخاب کردی، به من گفتی من دوسال ازت بزرگترم خونواده‌ت راضی نمی‌شن با یک پسر کم سنی مثل من ازدواج کنی ولی اینا همش حرف مفت بود تو دنبال عشق نبودی که دنبال ثروت بودی!
دریا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. هاتف ادامه داد:
- سیروس هم هیچ‌وقت نمی‌ذاشت من ازدواج کنم اون یک پادو می‌خواست کارای کثیفش رو انجام بده من خسته شده بودم از این زندگیِ لجن، داشتم یک نقشه‌ی توپ می‌کشیدم که از ایران بریم باهم اما اومدم دیدم عشقم شده زن بابام! خیلی مسخره بود، تو چطور تونستی از عشقمون از من از بچه‌مون بگذری اونم بخاطر پول و ثروت مگه من برات کم گذاشتم که شدی‌یه زن ص*ی*غه‌ای واسه‌یه مرد شصت هفتاد ساله؟
دریا اشکاش جاری شد و گفت:
- هاتف من مجبور بودم پدر و مادری نداشتم نمی‌تونستم همش وبال گر*دن افشین و خواهرم باشم باید برای خودم....
- یک منبع نامحدود ثروت پیدا می‌کردی آره؟ متأسفم برای خودم و اون عشقایی که مفت خرجت کردم ولی من هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشمت دریا تو می‌دونستی چقدر تو و بچه‌مون رو دوست داشتم تو چطور دلت اومد سِقطش کنی؟! چطور از عشقمون و روزایی که باهم داشتیم گذشتی؟
دریا اشکاش رو کنار زد و گفت:
- هنوزم دیر نشده هاتف بیا فرار کنیم بریم‌یه زندگی جدید باهم شروع کنیم!
- هع! آدم تفی که می‌ندازه زمین هیچ‌وقت قورتش نمی‌ده!
دریا اشکاش بی‌اختیار ریخت روی گونه‌هاش، هاتف گفت:
- سعی کن این بچه رو صحیح و سالم به دنیا بیاری و برای همیشه از اینجا گم شی بری دیگه نمی‌خوام اون چشمای آبیت که دروغ و شرارت و وسوسه ازش می‌باره رو ببینم! فقط سعی کن از این به بعد مثل آدم زندگی کنی آدمی که وقتی توی آینه به خودش نگاه می‌کنه از خودش خجالت نکشه! هرچی از مال و ثروت سیروس کندی و خوردی حلالت فقط بدون تا وقتی این بچه به دنیا میاد و از این‌جا میری اگه کوچک‌ترین غلطی بکنی قبل از سیروس خودم می‌کشمت اینو بهت قول می‌دم!
هاتف بلند شد به دریا نزدیک شد و مکثی کرد، به صورت دریا چشم دوخت باز می‌خواست از خودش بی‌خود بشه که با حرص گفت:
- کاری باهام کردی که دیگه نه می‌تونم تو رو دوست داشته باشم نه غیر از تو رو! خدا عذابت رو زیاد کنه.
و با بغض از اتاق رفت بیرون و دریا موند با خوشحالی‌ای که تبدیل به غم شد و اشک‌های بی‌وقفه‌ای که از سر پشیمونی میریخت اما دیگه هیچ فایده‌ای نداشت!
هاتف رفت توی تراس و سیگاری روشن کرد و گذاشت گوشه‌ی ل*بش، با بغض سنگینی که توی گلوش خوابیده بود کام عمیقی از سیگارش گرفت. دوسال پیش توی یک مهمونی با دریا آشنا شده بود همون موقع هر دو از هم خوششون اومد و دیدار هاشون شروع شد و کم کم عاشق هم شدن و بعد از چند ماه دریا باردار شد. هاتف نمی‌تونست به سیروس بگه عاشق شده و می‌خواد ازدواج کنه چون سیروس اون رو پادوی خودش کرده بود و دیگه توی کثافط کاری هاش دست راستش شده بود و هرگز نمی‌ذاشت ازدواج کنه به همین دلیل هاتف تصمیم گرفت که طی‌یه نقشه با دریا از ایران فرار کنن وقتی که همه چی کامل شده بود و مونده بود شب فرار، هاتف فهمید دریا بچه‌شون رو سقط کرده و ص*ی*غه‌ی سیروس شده!
هاتف با یادآوری خاطرات و اتفاقات گذشته‌ش با دریا، قطره اشکی از چشماش سر خورد که سریع پاکش کرد. اون خیلی عاشق دریا بود اما دریا عاشق ثروت سیروس شد و به عشقش پشت پا زد. این بزرگ‌ترین کینه‌ای بود که هاتف از دریا به دل گرفته بود و قسم خورده بود نابودش کنه!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱۶



ملودی توی هال نشسته بود که سیروس اومد پایین و با آشفتگی نشست روی مبل و نادیا رو صدا زد براش آب بیاره.
ملوی پرسید:
- تونسین گلوله رو از بازوش خارج کنین؟
سیروس عرق پیشونیش و پاک کرد و گفت:
- آره!
- ولی شما که هیچی از این کار‌ها بلد نبودین!
- سعی کن هیچ‌وقت تمومت رو برای کسی رو نکنی!
ملودی به سیروس خیره شد و لبخند مرموزی زد! همین لحظه نادیا اومد یک لیوان آب گذاشت جلوی سیروس و رفت، سیروس لیوان آب رو سر کشید که هاتف اومد گفت:
- سیروس خان نگفتی کی بهتون حمله کرد؟
_ پلیسا
- پلیس؟ واسه چی؟
ملودی گفت:
- شما که کاری نکردین! یعنی رفتین بیرون کاری کردین که پلیس بخواد دستگیرتون کنه؟
تا سیروس خواست چیزی بگه که شاهرخ با یک بسته توی دستش اومد و گفت:
- سیروس خان این مواد‌ها رو از توی ماشین‌تون پیدا کردم اگه با پلیس درگیر شدین به احتمال زیاد واسه این بسته بوده.
هاتف و ملودی با تعجب به هم نگاه کردن. سیروس بلند شد و بسته رو از دست شاهرخ گرفت و بعد از اینکه دید مواد مخدره با عصبانیت فریاد زد:
- دریـا تو آدم نمی‌شی نه؟
و کمربندش رو باز کرد و با عصبانیت وحشتناکی رفت طبقه‌ی بالا!
***
«ساغر»
از دیشب تا حالا که ظهر بود، میلا ما رو توی اتاق زندونی کرده بود و به جز مواقع ضروری نمی‌ذاشت بیایم بیرون. دیشب هم که ملودی زنگ زد مجبوری گوشی رو داد دستم که اونا نگرانم نشن. می‌گفت این‌قدر توی اتاق نگرتون می‌دارم تا بلاخره راستش رو بگین که کجا قرار بود برین و اونی که قصد گرفتن‌تون رو داشت کی بود! ؟ منی که همش عادت کرده بودم بیرون ول بچرخم الان توی یک اتاق دوازده متری زندونی بودم. از طرفی هم نگران رازمیک بودم مطمئنم بخاطر این‌که ما رو فراری داد لوکاس یک بلایی سرش می‌اره، خیلی نگرانش بودم و فقط منتظر فرصت بودم که از این‌جا برم بیرون و ببینم چه بلایی سرش آورده بخدا قسم اگه رازمیک رو کشته باشه صاحب یک گلوله‌ش می‌کنم. کنار پنجره‌ایستاده بودم و زل‌زده بودم بیرون رو نگاه می‌کردم هوا ابری بود و از گرماش کم شده بود. همین لحظه صدای گریه‌ی لورا بلند شد! سرم رو چرخوندم نگاهی بهش کردم دیدم زانوهاش رو ب*غ*ل کرده و داره گریه می‌کنه. رفتم کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم:
- چی شده لورا؟
لورا با چشم‌هایی خیس نگاهم کرد و گفت:
- من خیلی لوکاس رو دوست داشتم اونم می‌گفت خیلی دوسم داره با رفتاراش مطمئن بودم به زودی بهم پیشنهاد ازدواج می‌ده آخه چرا اینکار رو کرد چرا می‌خواست مارو به گرجی‌ها بفروشه؟ چرا بهم دروغ گفت؟ اونم مثه سَواک فریبم داد.
- اون هم تو رو گول زد هم می‌خواست منو گول بزنه و بکشوندمون یک جایی تا مارو بفروشه! اون‌یه رذل عوضیه که باید سزای کارش رو ببینه.
- این‌قدرم که قشنگ ابراز علاقه بهم می‌کرد مطمئن بودم عاشقم بود، منه خوش خیال احمق فکر می‌کردم حالا خودم رو از منجلاب می‌کشم بیرون و با لوکاس یک زندگی جدید شروع می‌کنم اما اون....
- ببین لورا باید ازش انتقام بگیریم هم واسه اینکه گولت زد هم واسه این‌که می‌خواست ما رو به گرجی‌ها بفروشه حتی معلوم نیست تا الان چه بلایی سر رازمیکِ بیچاره آورده؟
- نه ساغر اصلاً حرفشم نزن مطمئنم اگه پامون رو تو اون خونه بذاریم حتماً گیرمون می‌ندازه و می‌فروشتمون!
- مگه قراره رو در رو بریم بگیم آ‌های لوکاس، رازمیک رو ول کن بره؟! باید از این‌جا بریم رازمیک رو نجات بدیم یواشکی و بعدش سه تایی حساب لوکاس رو برسیم.
- این‌کار رو نکن، رازمیک خیلی زرنگه مطمئناً تا حالا از دستش فرار کرده ولی اگه ما بریم اون‌جا اگه یک لحظه گیر بیوفتیم بیچاره میشیم اونم تا آخر عمرمون! تو که نمی‌دونی گرجی‌ها با دخترا چیکار می‌کنن.
با عصبانیت گفتم:
- اه برو بابا، هرچی می‌گم یک جواب آماده از تو آستینت در می‌اری می‌دی، دارم می‌گم یواشکی میریم و کارمون رو می‌کنیم تو اگه نمی‌خوای نیا ترسو، ولی من به هر طریقی شده میرم! حالا می‌بینی.
- خیلی خب ساغر حالا داد نزن، من باهات می‌ام ولی اگه اتفاقی افتاد....
-‌ای بابا می‌گم همه چی گر*دنِ من.
- خیلی خب‌امشب که میلا از خونه رفت بیرون تا قبل از برگشتنش با هماهنگیِ دخترا میریم و سریع برمی‌گردیم!
- خوبه.
کد:
ملودی توی هال نشسته بود که سیروس اومد پایین و با آشفتگی نشست روی مبل و نادیا رو صدا زد براش آب بیاره.
ملوی پرسید:
- تونسین گلوله رو از بازوش خارج کنین؟
سیروس عرق پیشونیش و پاک کرد و گفت:
- آره!
- ولی شما که هیچی از این کار‌ها بلد نبودین!
- سعی کن هیچ‌وقت تمومت رو برای کسی رو نکنی!
ملودی به سیروس خیره شد و لبخند مرموزی زد! همین لحظه نادیا اومد یک لیوان آب گذاشت جلوی سیروس و رفت، سیروس لیوان آب رو سر کشید که هاتف اومد گفت:
- سیروس خان نگفتی کی بهتون حمله کرد؟
_ پلیسا
- پلیس؟ واسه چی؟
ملودی گفت:
- شما که کاری نکردین! یعنی رفتین بیرون کاری کردین که پلیس بخواد دستگیرتون کنه؟
تا سیروس خواست چیزی بگه که شاهرخ با یک بسته توی دستش اومد و گفت:
- سیروس خان این مواد‌ها رو از توی ماشین‌تون پیدا کردم اگه با پلیس درگیر شدین به احتمال زیاد واسه این بسته بوده.
هاتف و ملودی با تعجب به هم نگاه کردن. سیروس بلند شد و بسته رو از دست شاهرخ گرفت و بعد از اینکه دید مواد مخدره با عصبانیت فریاد زد:
- دریـا تو آدم نمی‌شی نه؟
و کمربندش رو باز کرد و با عصبانیت وحشتناکی رفت طبقه‌ی بالا!
***
«ساغر»
از دیشب تا حالا که ظهر بود، میلا ما رو توی اتاق زندونی کرده بود و به جز مواقع ضروری نمی‌ذاشت بیایم بیرون. دیشب هم که ملودی زنگ زد مجبوری گوشی رو داد دستم که اونا نگرانم نشن. می‌گفت این‌قدر توی اتاق نگرتون می‌دارم تا بلاخره راستش رو بگین که کجا قرار بود برین و اونی که قصد گرفتن‌تون رو داشت کی بود! ؟ منی که همش عادت کرده بودم بیرون ول بچرخم الان توی یک اتاق دوازده متری زندونی بودم. از طرفی هم نگران رازمیک بودم مطمئنم بخاطر این‌که ما رو فراری داد لوکاس یک بلایی سرش می‌اره، خیلی نگرانش بودم و فقط منتظر فرصت بودم که از این‌جا برم بیرون و ببینم چه بلایی سرش آورده بخدا قسم اگه رازمیک رو کشته باشه صاحب یک گلوله‌ش می‌کنم. کنار پنجره‌ایستاده بودم و زل‌زده بودم بیرون رو نگاه می‌کردم هوا ابری بود و از گرماش کم شده بود. همین لحظه صدای گریه‌ی لورا بلند شد! سرم رو چرخوندم نگاهی بهش کردم دیدم زانوهاش رو ب*غ*ل کرده و داره گریه می‌کنه. رفتم کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم:
- چی شده لورا؟
لورا با چشم‌هایی خیس نگاهم کرد و گفت:
- من خیلی لوکاس رو دوست داشتم اونم می‌گفت خیلی دوسم داره با رفتاراش مطمئن بودم به زودی بهم پیشنهاد ازدواج می‌ده آخه چرا اینکار رو کرد چرا می‌خواست مارو به گرجی‌ها بفروشه؟ چرا بهم دروغ گفت؟ اونم مثه سَواک فریبم داد.
- اون هم تو رو گول زد هم می‌خواست منو گول بزنه و بکشوندمون یک جایی تا مارو بفروشه! اون‌یه رذل عوضیه که باید سزای کارش رو ببینه.
- این‌قدرم که قشنگ ابراز علاقه بهم می‌کرد مطمئن بودم عاشقم بود، منه خوش خیال احمق فکر می‌کردم حالا خودم رو از منجلاب می‌کشم بیرون و با لوکاس یک زندگی جدید شروع می‌کنم اما اون....
- ببین لورا باید ازش انتقام بگیریم هم واسه اینکه گولت زد هم واسه این‌که می‌خواست ما رو به گرجی‌ها بفروشه حتی معلوم نیست تا الان چه بلایی سر رازمیکِ بیچاره آورده؟
- نه ساغر اصلاً حرفشم نزن مطمئنم اگه پامون رو تو اون خونه بذاریم حتماً گیرمون می‌ندازه و می‌فروشتمون!
- مگه قراره رو در رو بریم بگیم آ‌های لوکاس، رازمیک رو ول کن بره؟! باید از این‌جا بریم رازمیک رو نجات بدیم یواشکی و بعدش سه تایی حساب لوکاس رو برسیم.
- این‌کار رو نکن، رازمیک خیلی زرنگه مطمئناً تا حالا از دستش فرار کرده ولی اگه ما بریم اون‌جا اگه یک لحظه گیر بیوفتیم بیچاره میشیم اونم تا آخر عمرمون! تو که نمی‌دونی گرجی‌ها با دخترا چیکار می‌کنن.
با عصبانیت گفتم:
- اه برو بابا، هرچی می‌گم یک جواب آماده از تو آستینت در می‌اری می‌دی، دارم می‌گم یواشکی میریم و کارمون رو می‌کنیم تو اگه نمی‌خوای نیا ترسو، ولی من به هر طریقی شده میرم! حالا می‌بینی.
- خیلی خب ساغر حالا داد نزن، من باهات می‌ام ولی اگه اتفاقی افتاد....
-‌ای بابا می‌گم همه چی گر*دنِ من.
- خیلی خب‌امشب که میلا از خونه رفت بیرون تا قبل از برگشتنش با هماهنگیِ دخترا میریم و سریع برمی‌گردیم!
- خوبه.
.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱۷


«تیرداد»

با سوزشی که توی دستم می‌چرخید، آروم چشمام رو باز کردم و یکی رو کنار تختم دیدم چشمام به نور عادت نکرده بود و هنوز تار می‌دید. چشمام رو مالیدم و چند ثانیه بعد تصویر واضح و واضح‌تر شد دیدم ملودی کنارم وایستاده و داره آدامس باد می‌کنه. وقتی دید بیدار شدم، آدامسش رو ترکوند و گفت:
- اولی که دیدمت فکر کردم یک بچه سوسولی که ادا تنگا رو در می‌اره فقط بخاطر عقده‌ت اومدی بادیگارد شدی با اون هیکل مُردنیت، اما حالا پریدی جلو گلوله و جان فشانی کردی، اووم حرکت خوبی بود‌امیدوار شدم بهت.
- یک بار گفتم بازم می‌گم، به قد و هیکل نیست به وجوده!
ملودی لبخندی زد و گفت:
- آره رسیدم به حرفت!
- تشنمه برام آب می‌اری!
همین لحظه صدای جلال رو شنیدم:
- آب برات خوب نیست پسر یکم دیگه تحمل کن.
و بعد خودش و هاتف اومدن توی اتاق. جلال‌یه نگاه به پانسمانم کرد و گفت:
- بهتری؟
- یکم!
جلال لبخند کجی زد و گفت:
- خوبه، و یک تشکر بابت این‌که جونم رو نجات دادی. اگه جلوی گلوله نرفته بودی مغزم متلاشی شده بود.
- وظیفه‌م بود آقا!
هاتف بهم نزدیک شد و دست گذاشت رو شونه‌م و گفت:
- کارت عالی بود پسر ولی خب دیگه مِن بعد جوری بجنگ که مجبور نشی جلو گلوله بپری!
باشه‌ای گفتم و سرم رو تکون دادم. جلال خطاب به هاتف گفت:
- باید برم جایی کار دارم توام باهام بیا، ملودی تو هم پانسمان تیرداد رو عوض کن تا وقتیکه خوب میشه مراقبش باش.
ملودی چشمی گفت و همراه جلال و هاتف رفتن بیرون. خیلی زخمم می‌سوخت و دستم از درد خشک شده بود. آخه منه احمقِ مغزِخر خورده چرا پریدم جلو گلوله‌ای که می‌خواست به اون حروم گوشت بخوره! باید می‌ذاشتم می‌خورد تو سرش و سَقَط می‌شد تا یک ملت از شرش راحت می‌شدن ولی نه! این جلال یک مرگ راحت نباید داشته باشه حقشه با تعب و رنج بمیره. دیشب نقشه‌ای که منو بابا کشیده بودیم عملی نشد و پلیس‌ها اومدن ولی این باعث شد راستی راستی نقشه‌مون عملی بشه و من تیر بخورم درسته خودم رو به خطر انداختم ولی ارزش داشت با اون طرز حرف زدن جلال و توجه‌هاش بهم مطمئنم دیگه بهم اعتماد داره پس تیر خوردنم زیادم بد نشد این وسط!
همین‌طور که داشتم با خودم فکر می‌کردم که ملودی با یک سینی اومد توی اتاق و سینی رو گذاشت روی تختم نگاهی به سینی انداختم که توش پنبه و باند استریل شده، آب مقطر و ضدعفونی بود. ملودی ملحفه رو جمع کرد و کنارم نشست و شروع کرد به یکی یکی باز کردن دکمه‌های پیراهنم، دستش رو کنار زدم و گفتم:
- خودم می‌تونم باز کنم دکمه هام رو!
ملودی بدون توجه به حرفام دکمه‌های پیرهنم رو باز می‌کرد و خودمم کمکش می‌کردم، پیراهنم که باز شد از تنم درش آوردم گفتم:
- گفتم که خودم می‌تونم‌.
- عجب رویی داری‌ها!
اخم کردم و حرفی نزدم، ملودی پانسمانم رو باز کرد و نگاهی به زخمم کرد. سینی رو گذاشت زیر دستم و در آب مقطر رو باز کرد و نزدیک دستم برد، هنوز نریخته بود که صورتم رو جمع کرد چون می‌دونستم می‌سوزه. ملودی گفت:
- اگه دهنت رو باز کنی و بخوای جیغ و داد کنی همش رو میریزم تو دهنت‌ها گفته باشم!
و بعد اخمی کرد و آب مقطر ریخت روی زخمم و با پنبه شروع به شستنش کرد، اون‌قدری که فکر می‌کردم نسوخت. ملودی یک جوری با دقت کارش رو انجام می‌داد که انگار داره هسته‌ی اتم می‌شکافه، منم از فرصت استفاده کردم و جزء به جزء صورتش رو از نظر گذروندم، ابرو‌های مرتب و صاف، چشم‌های مشکیِ کشیده که خیلی خوشگل بودن بینی باریک و متناسب با صورتش و ل*ب‌های تقریباً گوشتی. موهاشم کوتاه و مشکی بود و تا روی شونه‌هاش می‌رسید، قدش بلند بود و هیکلشم لاغر بود اما خوش فرم به نطر می‌رسید! در کل جذاب و تو دل برو بود اما اخم همیشگیش و اخلاق سگش باعث می‌شد بیشتر از این‌که بتونی دوسش داشته باشی، ازش بترسی!
همین‌طور که داشتم نگاهش می‌کردم با سوزشی که توی دستم حس کردم جیغ بلندی کشیدم. ملودی گفت:
- زهر مار! طاقت یکم درد رو نداری برو جنسیتت رو تغییر بده شوهر کن عه! تو با این کم طاقتیت موندم با چه اعتماد بنفسی بادیگارد هم شدی! من اندازه‌ی مو‌های سرم تیر خوردم ولی مثل تو این‌قدر نازک نارنجی نبودم.
اخمی کردم و گفتم:
-‌یهو برمی‌داری ضدعفونی رو روی زخمم خالی می‌کنی توقع داری بخندم برات؟
- پرت و چرت نگو خودت می‌دونستی اومدم زخمت رو پانسمان کنم پس باید تحمل داشته باشی فهمیدی؟ یک زخم دارم می‌شورم هی قد قد می‌کنه!
و شروع کرد به غر زدن، دیگه واقعاً داشت کلافه‌م می‌کرد دختره پاک دیوونه بودها! سعی کردم دیگه سر به سرش نذارم وگرنه می‌دونستم حتماً با هم دعوامون می‌شد و این کله خ*را*ب ممکنه اخراجم کنه هیچ چی ازش بعید نبود. کارش که تموم شد زخمم رو بست و از توی کمدِ اتاق‌یه تی‌شرت تمیز بهم داد و گفت:
- بیا این بپوش!
و بعد تی‌شرت رو کنار تختم گذاشت و سینی رو برداشت همین‌که می‌خواست بره بیرون گفتم:
- من باید یک سر برم خونه حالا که این‌جا فعلا کاری با من ندارین میرم و چند ساعت دیگه بر می‌گردم‌.
- واجبه؟!
- تو مثل این‌که هیچ جوره با کسی راه نمی‌ای‌ها همیشه این مدلی هستی؟
ملودی اخمی کرد و گفت:
- به نادیا می‌گم سوپ بیاره برات! خوردی برو یک ساعت دیگه این‌جا باش.
این رو گفت و رفت از اتاق بیرون!

کد:
«تیرداد»

با سوزشی که توی دستم می‌چرخید، آروم چشمام رو باز کردم و یکی رو کنار تختم دیدم چشمام به نور عادت نکرده بود و هنوز تار می‌دید. چشمام رو مالیدم و چند ثانیه بعد تصویر واضح و واضح‌تر شد دیدم ملودی کنارم وایستاده و داره آدامس باد می‌کنه. وقتی دید بیدار شدم، آدامسش رو ترکوند و گفت:
- اولی که دیدمت فکر کردم یک بچه سوسولی که ادا تنگا رو در می‌اره فقط بخاطر عقده‌ت اومدی بادیگارد شدی با اون هیکل مُردنیت، اما حالا پریدی جلو گلوله و جان فشانی کردی، اووم حرکت خوبی بود‌امیدوار شدم بهت.
- یک بار گفتم بازم می‌گم، به قد و هیکل نیست به وجوده!
ملودی لبخندی زد و گفت:
- آره رسیدم به حرفت!
- تشنمه برام آب می‌اری!
همین لحظه صدای جلال رو شنیدم:
- آب برات خوب نیست پسر یکم دیگه تحمل کن.
و بعد خودش و هاتف اومدن توی اتاق. جلال‌یه نگاه به پانسمانم کرد و گفت:
- بهتری؟
- یکم!
جلال لبخند کجی زد و گفت:
- خوبه، و یک تشکر بابت این‌که جونم رو نجات دادی. اگه جلوی گلوله نرفته بودی مغزم متلاشی شده بود.
- وظیفه‌م بود آقا!
هاتف بهم نزدیک شد و دست گذاشت رو شونه‌م و گفت:
- کارت عالی بود پسر ولی خب دیگه مِن بعد جوری بجنگ که مجبور نشی جلو گلوله بپری!
باشه‌ای گفتم و سرم رو تکون دادم. جلال خطاب به هاتف گفت:
- باید برم جایی کار دارم توام باهام بیا، ملودی تو هم پانسمان تیرداد رو عوض کن تا وقتیکه خوب میشه مراقبش باش.
ملودی چشمی گفت و همراه جلال و هاتف رفتن بیرون. خیلی زخمم می‌سوخت و دستم از درد خشک شده بود. آخه منه احمقِ مغزِخر خورده چرا پریدم جلو گلوله‌ای که می‌خواست به اون حروم گوشت بخوره! باید می‌ذاشتم می‌خورد تو سرش و سَقَط می‌شد تا یک ملت از شرش راحت می‌شدن ولی نه! این جلال یک مرگ راحت نباید داشته باشه حقشه با تعب و رنج بمیره. دیشب نقشه‌ای که منو بابا کشیده بودیم عملی نشد و پلیس‌ها اومدن ولی این باعث شد راستی راستی نقشه‌مون عملی بشه و من تیر بخورم درسته خودم رو به خطر انداختم ولی ارزش داشت با اون طرز حرف زدن جلال و توجه‌هاش بهم مطمئنم دیگه بهم اعتماد داره پس تیر خوردنم زیادم بد نشد این وسط!
همین‌طور که داشتم با خودم فکر می‌کردم که ملودی با یک سینی اومد توی اتاق و سینی رو گذاشت روی تختم نگاهی به سینی انداختم که توش پنبه و باند استریل شده، آب مقطر و ضدعفونی بود. ملودی ملحفه رو جمع کرد و کنارم نشست و شروع کرد به یکی یکی باز کردن دکمه‌های پیراهنم، دستش رو کنار زدم و گفتم:
- خودم می‌تونم باز کنم دکمه هام رو!
ملودی بدون توجه به حرفام دکمه‌های پیرهنم رو باز می‌کرد و خودمم کمکش می‌کردم، پیراهنم که باز شد از تنم درش آوردم گفتم:
- گفتم که خودم می‌تونم‌.
- عجب رویی داری‌ها!
اخم کردم و حرفی نزدم، ملودی پانسمانم رو باز کرد و نگاهی به زخمم کرد. سینی رو گذاشت زیر دستم و در آب مقطر رو باز کرد و نزدیک دستم برد، هنوز نریخته بود که صورتم رو جمع کرد چون می‌دونستم می‌سوزه. ملودی گفت:
- اگه دهنت رو باز کنی و بخوای جیغ و داد کنی همش رو میریزم تو دهنت‌ها گفته باشم!
و بعد اخمی کرد و آب مقطر ریخت روی زخمم و با پنبه شروع به شستنش کرد، اون‌قدری که فکر می‌کردم نسوخت. ملودی یک جوری با دقت کارش رو انجام می‌داد که انگار داره هسته‌ی اتم می‌شکافه، منم از فرصت استفاده کردم و جزء به جزء صورتش رو از نظر گذروندم، ابرو‌های مرتب و صاف، چشم‌های مشکیِ کشیده که خیلی خوشگل بودن بینی باریک و متناسب با صورتش و ل*ب‌های تقریباً گوشتی. موهاشم کوتاه و مشکی بود و تا روی شونه‌هاش می‌رسید، قدش بلند بود و هیکلشم لاغر بود اما خوش فرم به نطر می‌رسید! در کل جذاب و تو دل برو بود اما اخم همیشگیش و اخلاق سگش باعث می‌شد بیشتر از این‌که بتونی دوسش داشته باشی، ازش بترسی!
همین‌طور که داشتم نگاهش می‌کردم با سوزشی که توی دستم حس کردم جیغ بلندی کشیدم. ملودی گفت:
- زهر مار! طاقت یکم درد رو نداری برو جنسیتت رو تغییر بده شوهر کن عه! تو با این کم طاقتیت موندم با چه اعتماد بنفسی بادیگارد هم شدی! من اندازه‌ی مو‌های سرم تیر خوردم ولی مثل تو این‌قدر نازک نارنجی نبودم.
اخمی کردم و گفتم:
-‌یهو برمی‌داری ضدعفونی رو روی زخمم خالی می‌کنی توقع داری بخندم برات؟
- پرت و چرت نگو خودت می‌دونستی اومدم زخمت رو پانسمان کنم پس باید تحمل داشته باشی فهمیدی؟ یک زخم دارم می‌شورم هی قد قد می‌کنه!
و شروع کرد به غر زدن، دیگه واقعاً داشت کلافه‌م می‌کرد دختره پاک دیوونه بودها! سعی کردم دیگه سر به سرش نذارم وگرنه می‌دونستم حتماً با هم دعوامون می‌شد و این کله خ*را*ب ممکنه اخراجم کنه هیچ چی ازش بعید نبود. کارش که تموم شد زخمم رو بست و از توی کمدِ اتاق‌یه تی‌شرت تمیز بهم داد و گفت:
- بیا این بپوش!
و بعد تی‌شرت رو کنار تختم گذاشت و سینی رو برداشت همین‌که می‌خواست بره بیرون گفتم:
- من باید یک سر برم خونه حالا که این‌جا فعلا کاری با من ندارین میرم و چند ساعت دیگه بر می‌گردم‌.
- واجبه؟!
- تو مثل این‌که هیچ جوره با کسی راه نمی‌ای‌ها همیشه این مدلی هستی؟
ملودی اخمی کرد و گفت:
- به نادیا می‌گم سوپ بیاره برات! خوردی برو یک ساعت دیگه این‌جا باش.
این رو گفت و رفت از اتاق بیرون!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۱۸



وقتی رسیدم خونه‌مون کلید رو انداختم تو در و وارد خونه شدم، بابا توی هال نشسته بود و دستاش رو دو طرف سرش گرفته بود، وقتی‌که متوجه‌ی من شد، پا شد با خوشحالی گفت:
- اومدی تیرداد، من....
یهو با دیدن پانسمان دور بازوم خشکش زد، آستین تی‌شرتم رو کمی پایین‌تر کشیدم و گفتم:
- چیزی نیست!
بابا بهم نزدیک شد و گفت:
- گلوله خوردی؟ پلیس‌ها بهتون حمله کردن؟
- بابا می‌بینی که صحیح و سالمم پس نگران نباش!
با ناراحتی گفت:
- من دیگه نمی‌ذارم بری اون خونه همش تقصیر من بود که تو رو وارد بازی کردم باید خودم از اون جلال انتقام می‌گرفتم از اولم اشتباه کردم تو رو قاطی ماجرا کردم.
- بابا! بعد از تیر خوردنم، جلال بهم اعتماد کرده این دیوونه بازیه بکشم کنار اونم تو این موقعیت.
بابا دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- من به جز تو کسی رو ندارم تیرداد. هیچ کسی رو ندارم! تو اگه چیزیت بشه من تک و تنها میشم تو جوونی و توی این کاری که بهت سپردم هزارتا دردسر هست من نمی‌خوام با جون تو بازی بشه.
دستاش رو گرفتم و گفتم:
- بابا خواهش می‌کنم نگران من نباش من از پس خودم بر می‌ام و می‌تونم از خودم محافظت کنم اصلاً بد به دلت راه نده و فقط روی نقشه‌هامون تمرکز کن ما این راه رو با هم شروع کردیم با همم تمومش می‌کنیم.
- ولی اگه تو چیزیت....
- من هیچیم نمی‌شه، مطمئن باش!
بابا با نگرانی نگام کرد و نشست روی مبل و گفت:
- دیشب نقشه‌مون نصف و نیمه تموم شد حیف که پلیس‌ها سر رسیدن نمی‌دونم واسه چی!
- شنیدم که یک نفر توی ماشین جلال یک کیلو مواد جاسازی کرده بود و لوش داده بود به پلیس. واسه همین هم پلیس دنبالش بود ولی جلال یکجوری از دستشون فرار کرد که کفم برید!
- وقتی دیدم پلیس‌ها اومدن می‌خواستم بمونم و از تو محافظت کنم ولی اگه مونده بودم می‌فهمیدن خودمون رو جای پلیس واقعی قالب کردم برای من بد نمی‌شد اما رفیقام فیک بودن واسشون دردسر درست می‌شد. اگه دستگیرمون کرده بودن برای شغل منم بد می‌شد، البته دنبالمون اومدن ولی ما فرار کردیم.
- ولی با تیر خوردن من نقشه‌مون شکست نخورد و همه چی همون‌جور که می‌خواستیم شد پس ارزشش رو داشت.
بابا دوباره با نگرانی نگاهم کرد که گفتم:
- بخدا خوبم!
بابا سری تکون داد و گفت:
- نفهمیدی کی توی ماشینش ج*ن*س گذاشته بوده؟
- نه ولی باید حتماً ازش سر در بیارم حس می‌کنم یکی به جز ما توی اون خونه با جلال دشمنی داره. اگه بدونم کیه می‌تونیم راحت با هم جلال رو نابودش کنیم.
- نه تو نباید از نقشه‌مون به کسی چیزی بگی درسته دشمنِ دشمن میشه دوست آدم ولی ما نباید به کسی اعتماد کنیم! ضمنا یاد بگیر بگی سیروس نه جلال‌یهو می‌بینی جلوش سوتی دادی اون‌وقت نقشه هامون نقش بر آب میشه!
- چشم بابا.
مثل این‌که چیزی یادم اومده باشه گفتم:
- راستی بابا دیشب جلال توی قبرستون سر قبر مامان‌بزرگ ریحانه نشست و براش فاتحه خوند این یعنی چی؟
بابا نگام کرد و گفت:
- جلال توی گذشته عاشق مادر من بود که بهش نرسید!
- واقعا؟! پس چرا به من نگفتی؟
- فکر نمی‌کردم لازم باشه.
- خودم اول این فکر رو کردم ولی گفتم شاید اینطور نباشه!
- خب همه چی از اونجایی شروع شد که مامان بابام باهم ازدواج کردن و جلال فکر کرد بابام عمداً جلال و مامانم رو از هم جدا کرده از همون موقع کینه به دل گرفت و نابودمون کرد!

کد:
وقتی رسیدم خونه‌مون کلید رو انداختم تو در و وارد خونه شدم، بابا توی هال نشسته بود و دستاش رو دو طرف سرش گرفته بود، وقتی‌که متوجه‌ی من شد، پا شد با خوشحالی گفت:
- اومدی تیرداد، من....
یهو با دیدن پانسمان دور بازوم خشکش زد، آستین تی‌شرتم رو کمی پایین‌تر کشیدم و گفتم:
- چیزی نیست!
بابا بهم نزدیک شد و گفت:
- گلوله خوردی؟ پلیس‌ها بهتون حمله کردن؟
- بابا می‌بینی که صحیح و سالمم پس نگران نباش!
با ناراحتی گفت:
- من دیگه نمی‌ذارم بری اون خونه همش تقصیر من بود که تو رو وارد بازی کردم باید خودم از اون جلال انتقام می‌گرفتم از اولم اشتباه کردم تو رو قاطی ماجرا کردم.
- بابا! بعد از تیر خوردنم، جلال بهم اعتماد کرده این دیوونه بازیه بکشم کنار اونم تو این موقعیت.
بابا دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- من به جز تو کسی رو ندارم تیرداد. هیچ کسی رو ندارم! تو اگه چیزیت بشه من تک و تنها میشم تو جوونی و توی این کاری که بهت سپردم هزارتا دردسر هست من نمی‌خوام با جون تو بازی بشه.
دستاش رو گرفتم و گفتم:
- بابا خواهش می‌کنم نگران من نباش من از پس خودم بر می‌ام و می‌تونم از خودم محافظت کنم اصلاً بد به دلت راه نده و فقط روی نقشه‌هامون تمرکز کن ما این راه رو با هم شروع کردیم با همم تمومش می‌کنیم.
- ولی اگه تو چیزیت....
- من هیچیم نمی‌شه، مطمئن باش!
بابا با نگرانی نگام کرد و نشست روی مبل و گفت:
- دیشب نقشه‌مون نصف و نیمه تموم شد حیف که پلیس‌ها سر رسیدن نمی‌دونم واسه چی!
- شنیدم که یک نفر توی ماشین جلال یک کیلو مواد جاسازی کرده بود و لوش داده بود به پلیس. واسه همین هم پلیس دنبالش بود ولی جلال یکجوری از دستشون فرار کرد که کفم برید!
- وقتی دیدم پلیس‌ها اومدن می‌خواستم بمونم و از تو محافظت کنم ولی اگه مونده بودم می‌فهمیدن خودمون رو جای پلیس واقعی قالب کردم برای من بد نمی‌شد اما رفیقام فیک بودن واسشون دردسر درست می‌شد. اگه دستگیرمون کرده بودن برای شغل منم بد می‌شد، البته دنبالمون اومدن ولی ما فرار کردیم.
- ولی با تیر خوردن من نقشه‌مون شکست نخورد و همه چی همون‌جور که می‌خواستیم شد پس ارزشش رو داشت.
بابا دوباره با نگرانی نگاهم کرد که گفتم:
- بخدا خوبم!
بابا سری تکون داد و گفت:
- نفهمیدی کی توی ماشینش ج*ن*س گذاشته بوده؟
- نه ولی باید حتماً ازش سر در بیارم حس می‌کنم یکی به جز ما توی اون خونه با جلال دشمنی داره. اگه بدونم کیه می‌تونیم راحت با هم جلال رو نابودش کنیم.
- نه تو نباید از نقشه‌مون به کسی چیزی بگی درسته دشمنِ دشمن میشه دوست آدم ولی ما نباید به کسی اعتماد کنیم! ضمنا یاد بگیر بگی سیروس نه جلال‌یهو می‌بینی جلوش سوتی دادی اون‌وقت نقشه هامون نقش بر آب میشه!
- چشم بابا.
مثل این‌که چیزی یادم اومده باشه گفتم:
- راستی بابا دیشب جلال توی قبرستون سر قبر مامان‌بزرگ ریحانه نشست و براش فاتحه خوند این یعنی چی؟
بابا نگام کرد و گفت:
- جلال توی گذشته عاشق مادر من بود که بهش نرسید!
- واقعا؟! پس چرا به من نگفتی؟
- فکر نمی‌کردم لازم باشه.
- خودم اول این فکر رو کردم ولی گفتم شاید اینطور نباشه!
- خب همه چی از اونجایی شروع شد که مامان بابام باهم ازدواج کردن و جلال فکر کرد بابام عمداً جلال و مامانم رو از هم جدا کرده از همون موقع کینه به دل گرفت و نابودمون کرد!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا