پارت_۱٠۹
لوکاس گفت:
- بیاتو ساغر چرا دم در وایستادی؟
با کمی اخم نگاهش کردم و وارد خونه شدم، وضعیت خونه دیگه از حیاط حادتر بود! لوکاس روی مبلِ پر از خاک لم داد که گفتم:
- چرا اینجا هیچکس نیست؟ پس رازمیک کجاست؟
با صدای باز و بسته شدن در؛ پشت سرم رو نگاه کردم که با قیافهی در هم رفتهی رازمیک مواجه شدم! رازمیک نزدیک من و لورا شد، با شرمندگی نگاهی بهمون کرد و گفت:
- متأسفم!
- چی شده مگه؟
لوکاس با لبخند کجی در جواب لورا گفت:
- عجله نکن خودتون میفهمین.
دیگه آمپر چسبوندم و با عصبانیت داد زدم:
- چه خبره اینجا، مگه نمیگفتین مهمونی گرفتین پس چرا هیچکس نیست چرا بویی از مهمونی نمیاد؟ دست انداختین ما رو؟
- درست میگه ساغر، چرا عجیب غریب شدین شما دوتا؟
همین لحظه به لوکاس که داشت میخندید نگاه کردم و با جیغ گفتم:
- چی شده؟! رازمیک لااقل تو یک چیزی بگو.
لوکاس رو به رازمیک گفت:
- رازمیک ترتیبشون رو بده!
با ترس و تعجب به لوکاس نگاه کردم که رازمیک طنابِ روی مبل رو برداشت و بهمون نزدیک شد. همین لحظه کوبیدم تو س*ی*نهش و گفتم:
- احمق چی کار میکنی تو؟
لورا با گریه گفت:
- چی شده این کارها چیه؟
رازمیک طناب رو باز کرد و همینکه خواست بندازه دور من و لورا که دوتا مرد با قیافههای عجیب غریب وارد خونه شدن. تا خواستم پا تند کنم برم سمت در که رازمیک منو محکم نگه داشت و لوکاس هم دست لورا رو گرفت، اون دوتا مرد نگاه خریدارانهای بهمون کردن و بایه ز*ب*ون عجیب غریبیه چیزایی به لوکاس گفتن! لوکاس هم بلند شد و باخنده یک چیزی بهشون گفت!
همین لحظه رازمیک که انگار با خودش کلنجار میرفت، با مشت زد تو صورت لوکاس که صدای شکستن دندوناش رو به وضوح شنیدم، لوکاس پخش زمین شد و از درد نعرهای کشید. تا اون دوتا مرد خواستن عکسالعملی نشون ب*دن که رازمیک رو به ما داد زد:
- فرار کنین زود باشین برید بیرون.
اون دوتا مرد با عجله به من و ساغر نزدیک شدن که رازمیک بایه مجسمهی پایه بلند زد تو کلهی یکیشون و با اون یکی هم درگیر شد! به خودم اومدم و سریع دست لورا رو که قاب صورتش کرده بود و بیصدا گریه میکرد، گرفتم و دویدم بیرون یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم که تنها صح*نهای که دیدم صح*نهی کتک خوردن رازمیک و دویدن یکی از اون غولِ تشرها به پشت سرمون بود!
***
«ملودی»
هاتف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- فکر کنم زحمتامون به خاک رفت.
- هنوز چیزی معلوم نشده آروم باش.
دکتر به جسم بیجونِ دریا نگاهی انداخت و یک بار دیگه نبضش رو چک کرد که سیروس گفت:
- وضعیتش چطوره؟
-خانمتون بارداره هم نبض دستش و هم این برگهی آزمایشش نشون میده باردار هست!
سیروس کلافهوار دستی توی صورتش کشید و گفت:
- وضع بچه چطوره؟
دکتر ادامه داد:
- بچه خوبه فقط برای مطمئنتر شدنم چندتا دارو براشون تجویز میکنم.
- ممنون!
دکتر بعد از نوشتن یک نسخه کیفش رو برداشت و رو به سیروس گفت:
- موقع بارداری فشار زیاد روی جنین منجر به افتادنش میشه اگه میخواین بچه تون سالم به دنیا بیاد دست از کتک زدن همسرتون بردارین البته من تعجب کردم بعد از اون همه کتک کاری، چطور بچه سِقط نشده!
سیروس با اخم رو به شاهرخ گفت:
- دکتر رو تا بیرون عمارت همراهی کن!
شاهرخ چشمی گفت و با دکتر رفت بیرون. سیروس کنار تخت دریا نشست و بهش گفت:
- فکر نکن این بچه جونت رو نجات داده تو از این به بعد توی این اتاق میمونی و تا نه ماه دیگه که بچه به دنیا میاد حق نداری از اینجا بیای بیرون، بچهام که به دنیا اومد اونوقت خودم برای زندگیت تصمیم میگیرم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
لوکاس گفت:
- بیاتو ساغر چرا دم در وایستادی؟
با کمی اخم نگاهش کردم و وارد خونه شدم، وضعیت خونه دیگه از حیاط حادتر بود! لوکاس روی مبلِ پر از خاک لم داد که گفتم:
- چرا اینجا هیچکس نیست؟ پس رازمیک کجاست؟
با صدای باز و بسته شدن در؛ پشت سرم رو نگاه کردم که با قیافهی در هم رفتهی رازمیک مواجه شدم! رازمیک نزدیک من و لورا شد، با شرمندگی نگاهی بهمون کرد و گفت:
- متأسفم!
- چی شده مگه؟
لوکاس با لبخند کجی در جواب لورا گفت:
- عجله نکن خودتون میفهمین.
دیگه آمپر چسبوندم و با عصبانیت داد زدم:
- چه خبره اینجا، مگه نمیگفتین مهمونی گرفتین پس چرا هیچکس نیست چرا بویی از مهمونی نمیاد؟ دست انداختین ما رو؟
- درست میگه ساغر، چرا عجیب غریب شدین شما دوتا؟
همین لحظه به لوکاس که داشت میخندید نگاه کردم و با جیغ گفتم:
- چی شده؟! رازمیک لااقل تو یک چیزی بگو.
لوکاس رو به رازمیک گفت:
- رازمیک ترتیبشون رو بده!
با ترس و تعجب به لوکاس نگاه کردم که رازمیک طنابِ روی مبل رو برداشت و بهمون نزدیک شد. همین لحظه کوبیدم تو س*ی*نهش و گفتم:
- احمق چی کار میکنی تو؟
لورا با گریه گفت:
- چی شده این کارها چیه؟
رازمیک طناب رو باز کرد و همینکه خواست بندازه دور من و لورا که دوتا مرد با قیافههای عجیب غریب وارد خونه شدن. تا خواستم پا تند کنم برم سمت در که رازمیک منو محکم نگه داشت و لوکاس هم دست لورا رو گرفت، اون دوتا مرد نگاه خریدارانهای بهمون کردن و بایه ز*ب*ون عجیب غریبیه چیزایی به لوکاس گفتن! لوکاس هم بلند شد و باخنده یک چیزی بهشون گفت!
همین لحظه رازمیک که انگار با خودش کلنجار میرفت، با مشت زد تو صورت لوکاس که صدای شکستن دندوناش رو به وضوح شنیدم، لوکاس پخش زمین شد و از درد نعرهای کشید. تا اون دوتا مرد خواستن عکسالعملی نشون ب*دن که رازمیک رو به ما داد زد:
- فرار کنین زود باشین برید بیرون.
اون دوتا مرد با عجله به من و ساغر نزدیک شدن که رازمیک بایه مجسمهی پایه بلند زد تو کلهی یکیشون و با اون یکی هم درگیر شد! به خودم اومدم و سریع دست لورا رو که قاب صورتش کرده بود و بیصدا گریه میکرد، گرفتم و دویدم بیرون یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم که تنها صح*نهای که دیدم صح*نهی کتک خوردن رازمیک و دویدن یکی از اون غولِ تشرها به پشت سرمون بود!
***
«ملودی»
هاتف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- فکر کنم زحمتامون به خاک رفت.
- هنوز چیزی معلوم نشده آروم باش.
دکتر به جسم بیجونِ دریا نگاهی انداخت و یک بار دیگه نبضش رو چک کرد که سیروس گفت:
- وضعیتش چطوره؟
-خانمتون بارداره هم نبض دستش و هم این برگهی آزمایشش نشون میده باردار هست!
سیروس کلافهوار دستی توی صورتش کشید و گفت:
- وضع بچه چطوره؟
دکتر ادامه داد:
- بچه خوبه فقط برای مطمئنتر شدنم چندتا دارو براشون تجویز میکنم.
- ممنون!
دکتر بعد از نوشتن یک نسخه کیفش رو برداشت و رو به سیروس گفت:
- موقع بارداری فشار زیاد روی جنین منجر به افتادنش میشه اگه میخواین بچه تون سالم به دنیا بیاد دست از کتک زدن همسرتون بردارین البته من تعجب کردم بعد از اون همه کتک کاری، چطور بچه سِقط نشده!
سیروس با اخم رو به شاهرخ گفت:
- دکتر رو تا بیرون عمارت همراهی کن!
شاهرخ چشمی گفت و با دکتر رفت بیرون. سیروس کنار تخت دریا نشست و بهش گفت:
- فکر نکن این بچه جونت رو نجات داده تو از این به بعد توی این اتاق میمونی و تا نه ماه دیگه که بچه به دنیا میاد حق نداری از اینجا بیای بیرون، بچهام که به دنیا اومد اونوقت خودم برای زندگیت تصمیم میگیرم.
کد:
لوکاس گفت:
- بیاتو ساغر چرا دم در وایستادی؟
با کمی اخم نگاهش کردم و وارد خونه شدم، وضعیت خونه دیگه از حیاط حادتر بود! لوکاس روی مبلِ پر از خاک لم داد که گفتم:
- چرا اینجا هیچکس نیست؟ پس رازمیک کجاست؟
با صدای باز و بسته شدن در؛ پشت سرم رو نگاه کردم که با قیافهی در هم رفتهی رازمیک مواجه شدم! رازمیک نزدیک من و لورا شد، با شرمندگی نگاهی بهمون کرد و گفت:
- متأسفم!
- چی شده مگه؟
لوکاس با لبخند کجی در جواب لورا گفت:
- عجله نکن خودتون میفهمین.
دیگه آمپر چسبوندم و با عصبانیت داد زدم:
- چه خبره اینجا، مگه نمیگفتین مهمونی گرفتین پس چرا هیچکس نیست چرا بویی از مهمونی نمیاد؟ دست انداختین ما رو؟
- درست میگه ساغر، چرا عجیب غریب شدین شما دوتا؟
همین لحظه به لوکاس که داشت میخندید نگاه کردم و با جیغ گفتم:
- چی شده؟! رازمیک لااقل تو یک چیزی بگو.
لوکاس رو به رازمیک گفت:
- رازمیک ترتیبشون رو بده!
با ترس و تعجب به لوکاس نگاه کردم که رازمیک طنابِ روی مبل رو برداشت و بهمون نزدیک شد. همین لحظه کوبیدم تو س*ی*نهش و گفتم:
- احمق چی کار میکنی تو؟
لورا با گریه گفت:
- چی شده این کارها چیه؟
رازمیک طناب رو باز کرد و همینکه خواست بندازه دور من و لورا که دوتا مرد با قیافههای عجیب غریب وارد خونه شدن. تا خواستم پا تند کنم برم سمت در که رازمیک منو محکم نگه داشت و لوکاس هم دست لورا رو گرفت، اون دوتا مرد نگاه خریدارانهای بهمون کردن و بایه ز*ب*ون عجیب غریبیه چیزایی به لوکاس گفتن! لوکاس هم بلند شد و باخنده یک چیزی بهشون گفت!
همین لحظه رازمیک که انگار با خودش کلنجار میرفت، با مشت زد تو صورت لوکاس که صدای شکستن دندوناش رو به وضوح شنیدم، لوکاس پخش زمین شد و از درد نعرهای کشید. تا اون دوتا مرد خواستن عکسالعملی نشون ب*دن که رازمیک رو به ما داد زد:
- فرار کنین زود باشین برید بیرون.
اون دوتا مرد با عجله به من و ساغر نزدیک شدن که رازمیک بایه مجسمهی پایه بلند زد تو کلهی یکیشون و با اون یکی هم درگیر شد! به خودم اومدم و سریع دست لورا رو که قاب صورتش کرده بود و بیصدا گریه میکرد، گرفتم و دویدم بیرون یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم که تنها صح*نهای که دیدم صح*نهی کتک خوردن رازمیک و دویدن یکی از اون غولِ تشرها به پشت سرمون بود!
***
«ملودی»
هاتف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- فکر کنم زحمتامون به خاک رفت.
- هنوز چیزی معلوم نشده آروم باش.
دکتر به جسم بیجونِ دریا نگاهی انداخت و یک بار دیگه نبضش رو چک کرد که سیروس گفت:
- وضعیتش چطوره؟
-خانمتون بارداره هم نبض دستش و هم این برگهی آزمایشش نشون میده باردار هست!
سیروس کلافهوار دستی توی صورتش کشید و گفت:
- وضع بچه چطوره؟
دکتر ادامه داد:
- بچه خوبه فقط برای مطمئنتر شدنم چندتا دارو براشون تجویز میکنم.
- ممنون!
دکتر بعد از نوشتن یک نسخه کیفش رو برداشت و رو به سیروس گفت:
- موقع بارداری فشار زیاد روی جنین منجر به افتادنش میشه اگه میخواین بچه تون سالم به دنیا بیاد دست از کتک زدن همسرتون بردارین البته من تعجب کردم بعد از اون همه کتک کاری، چطور بچه سِقط نشده!
سیروس با اخم رو به شاهرخ گفت:
- دکتر رو تا بیرون عمارت همراهی کن!
شاهرخ چشمی گفت و با دکتر رفت بیرون. سیروس کنار تخت دریا نشست و بهش گفت:
- فکر نکن این بچه جونت رو نجات داده تو از این به بعد توی این اتاق میمونی و تا نه ماه دیگه که بچه به دنیا میاد حق نداری از اینجا بیای بیرون، بچهام که به دنیا اومد اونوقت خودم برای زندگیت تصمیم میگیرم.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: