آستینهای بلوز مردانهی سفید رنگش را تا آرنج تا میزند. زنجیر نقرهای براقش را روی گر*دن مرتب میکند و بعد از بستن زیپ شلوار و کمربندِ سَگَکدار و گرانش، با ادکلن محبوبش دوش میگیرد.
با ماسکِ مو و ژلِ خیس حالتدهنده هم به موهایش میرسد و سر آخر، ژل صورت بعد از اصلاح را هم به پوستش میزند.
گوشی و سوییچ ماشینش را توی جیب میسُراند و مدارکی که برای انتقال مالکیت لازم بود را توی پوشهای ریخته و بالاخره از اتاق و سپس از خانه بیرون میزند.
سرِ راه، اُمید را هم برمیدارد. اولِ صبحی با روژان، بیرون رفته بودند.
سپس تا مسیرِ عمارتِ عمویش را تختگ*از میرود. به محض اینکه سربالاییِ منتهی به عمارت را بالا میرود، دو سه بوق و پشت سر هم میزند.
در حیاط درندشت ویلا دور میزند و منتظر میماند تا عموجانش بیاید! البته اگر زنده مانده باشد و بعد از اتفاقات دیشب سکته نکرده باشد!
- برو پشت بشین، سالار بیاد جلو.
اُمید، متعجب از حرفی که شنیده بود، ل*ب میزند:
- نه به کارا و حرفای دیشبت، نه به این رفتارت!
اخم میکند:
- چرت و پرت نگو، برو پشت.
و اُمید، اطاعت امر میکند. در صندلی پشت جا میگیرد و دربِ شاگرد را هم برای حضورِ سالار باز میگذارد؛ اما... هنوز خبری از سالار نیست!
والا کلافه و عصبی از منتظر ماندن، دستش را برای چند ثانیه روی بوق نگه میدارد و بالاخره... میبیند سالارِ کتوشلوارپوش را که دارد نرم نرمک از پلهها پایین میآید. صورتش توی هم است. اخمهایش هم... عصای چوبی و بلندی به دست گرفته است و به کمکِ آن راه میرود! حتما ناخوش است.
ل*بش به لبخندِ پر لذتی مزین میشود و دقیقهای بعد؛ سالار، در صندلی جلو جای میگیرد.
- سلام... شرمنده منتظر موندی... یه کم کسالت دارم، واسه همین دیر کردم.
سپس گر*دن به عقب چرخانده و اُمید را مخاطب قرار میدهد:
- سلام پسرم.
و سالار هنوز جواب سلامش را از امید دریافت نکرده است که والا ماشین را به حرکت درمیآورد و با فرمان گرفتن، سرپایینی را پایین میآید. بیاهمیت به گفتههای سالار، سوال توی ذهنش را میپرسد:
- همهی مدارک و سندها رو آوردی دیگه، عمو؟
از آینهی جلو، گرد شدن و تعجب کردنِ اُمید را میبیند. حتما دارد با خود میگوید که نه به جلو نشاندنِ سالار و نه به اینکه حتی جواب سلامش را نداده و علت کسالتش را هم نپرسیده بود!
- آره، نگران هیچی نباش.
زبانِ زهردارش بیاراده تکان میخورد، وقتی که همزمان با بالا و پایین کردن سرش آن هم به حالتِ تمسخر، میگوید:
- اصلا مگه میشه تو باشی و من نگرانِ چیزی باشم، عمو؟ حرفا میزنی هاا!
سالار ل*ب میفشارد و کلافه حرص میزند:
- کِی میخوای این نیش و کنایه زدن رو تمومش کنی اَمیروالا؟
قلبش درد میکند و دلش دست پیچاندن دورِ گر*دن این مرد را میخواهد؛ اما فعلا باید آرام باشد، خیلی آرام!
پس خیلی مستقیم و بیتفاوت، بحث را عوض میکند:
- کلیدِ ویلا رو کِی تحویلِ من میدی؟
سالار، نفسش را کلافه بیرون میدهد:
- همین امروز. بین مدارک آوردمش.
ابروهایش بالا میپرند! سالار، زیادی عجیب، رام و مهربان نشده بود؟!
بیاراده و دوباره تلخ میشود. وقتی که با نیشخندی میپرسد:
- این همه لطف و توجه رو مدیونِ چیاَم عمو سالار؟ اونم با کاری که دیشب در حق تو و دخترت و آبروتون کردم! نکنه چون پسرِ نرگسم داری اینکارو میکنی؟ آره؟ اینجوری میخوای عذاب وجدانتو کم....
و سالار، بالاخره از کوتاه آمدن و هیچ نگفتن دست میکشد. به میان حرفش میپرد و با صدای نسبتاً بلندی میغرد:
- دهنتو ببند امیروالا! انقدر غرقِ هدفِ کینه و زخم زدن شدی که نمیفهمی داری چی به ز*ب*ون میاری! هیچ متوجهی جملههایی که به کار میبری هستی؟!
هیستریک میخندد:
- برادرزادهی توام دیگه، عموجان! من متوجهی حرفام نیستم؛ دقیقا عین تو که متوجهی کارات نبودی!
سالار با اخم داد میزند:
- اگه منظورت به موضوعِ من و نرگسه، باید بگم من عاشقِ نرگس بودم!
طاقت نمیاورد. توان از دست میدهد و عصبی و محکم روی فرمان میکوبد:
- غلط کردی عاشقش بودی. غلط کردی! کور بودی ندیدی شوهر داره؟ کر بودی نشنیدی که نمیخوادِت، دوستت نداره؟ چون عاشقش بودی بیشرف بازی درآوردی و با فیلمی که اصلا خودش خبر نداشت که کِی گرفته شده، ازش اخاذی کردی؟
قلبش، وحشیانه میتازد. گلو و معدهاش میسوزند و پر از حس بد و تلخی، داد میزند:
- دِ آخه بیهمهچیز... با زنِ داداشت؟؟
کد:
#پارت42
#مختوم_به_تو
آستینهای بلوز مردانهی سفید رنگش را تا آرنج تا میزند. زنجیر نقرهای براقش را روی گر*دن مرتب میکند و بعد از بستن زیپ شلوار و کمربندِ سَگَکدار و گرانش، با ادکلن محبوبش دوش میگیرد.
با ماسکِ مو و ژلِ خیس حالتدهنده هم به موهایش میرسد و سر آخر، ژل صورت بعد از اصلاح را هم به پوستش میزند.
گوشی و سوییچ ماشینش را توی جیب میسُراند و مدارکی که برای انتقال مالکیت لازم بود را توی پوشهای ریخته و بالاخره از اتاق و سپس از خانه بیرون میزند.
سرِ راه، اُمید را هم برمیدارد. اولِ صبحی با روژان، بیرون رفته بودند.
سپس تا مسیرِ عمارتِ عمویش را تختگ*از میرود. به محض اینکه سربالاییِ منتهی به عمارت را بالا میرود، دو سه بوق و پشت سر هم میزند.
در حیاط درندشت ویلا دور میزند و منتظر میماند تا عموجانش بیاید! البته اگر زنده مانده باشد و بعد از اتفاقات دیشب سکته نکرده باشد!
- برو پشت بشین، سالار بیاد جلو.
اُمید، متعجب از حرفی که شنیده بود، ل*ب میزند:
- نه به کارا و حرفای دیشبت، نه به این رفتارت!
اخم میکند:
- چرت و پرت نگو، برو پشت.
و اُمید، اطاعت امر میکند. در صندلی پشت جا میگیرد و دربِ شاگرد را هم برای حضورِ سالار باز میگذارد؛ اما... هنوز خبری از سالار نیست!
والا کلافه و عصبی از منتظر ماندن، دستش را برای چند ثانیه روی بوق نگه میدارد و بالاخره... میبیند سالارِ کتوشلوارپوش را که دارد نرم نرمک از پلهها پایین میآید. صورتش توی هم است. اخمهایش هم... عصای چوبی و بلندی به دست گرفته است و به کمکِ آن راه میرود! حتما ناخوش است.
ل*بش به لبخندِ پر لذتی مزین میشود و دقیقهای بعد؛ سالار، در صندلی جلو جای میگیرد.
- سلام... شرمنده منتظر موندی... یه کم کسالت دارم، واسه همین دیر کردم.
سپس گر*دن به عقب چرخانده و اُمید را مخاطب قرار میدهد:
- سلام پسرم.
و سالار هنوز جواب سلامش را از امید دریافت نکرده است که والا ماشین را به حرکت درمیآورد و با فرمان گرفتن، سرپایینی را پایین میآید. بیاهمیت به گفتههای سالار، سوال توی ذهنش را میپرسد:
- همهی مدارک و سندها رو آوردی دیگه، عمو؟
از آینهی جلو، گرد شدن و تعجب کردنِ اُمید را میبیند. حتما دارد با خود میگوید که نه به جلو نشاندنِ سالار و نه به اینکه حتی جواب سلامش را نداده و علت کسالتش را هم نپرسیده بود!
- آره، نگران هیچی نباش.
زبانِ زهردارش بیاراده تکان میخورد، وقتی که همزمان با بالا و پایین کردن سرش آن هم به حالتِ تمسخر، میگوید:
- اصلا مگه میشه تو باشی و من نگرانِ چیزی باشم، عمو؟ حرفا میزنی هاا!
سالار ل*ب میفشارد و کلافه حرص میزند:
- کِی میخوای این نیش و کنایه زدن رو تمومش کنی اَمیروالا؟
قلبش درد میکند و دلش دست پیچاندن دورِ گر*دن این مرد را میخواهد؛ اما فعلا باید آرام باشد، خیلی آرام!
پس خیلی مستقیم و بیتفاوت، بحث را عوض میکند:
- کلیدِ ویلا رو کِی تحویلِ من میدی؟
سالار، نفسش را کلافه بیرون میدهد:
- همین امروز. بین مدارک آوردمش.
ابروهایش بالا میپرند! سالار، زیادی عجیب، رام و مهربان نشده بود؟!
بیاراده و دوباره تلخ میشود. وقتی که با نیشخندی میپرسد:
- این همه لطف و توجه رو مدیونِ چیاَم عمو سالار؟ اونم با کاری که دیشب در حق تو و دخترت و آبروتون کردم! نکنه چون پسرِ نرگسم داری اینکارو میکنی؟ آره؟ اینجوری میخوای عذاب وجدانتو کم....
و سالار، بالاخره از کوتاه آمدن و هیچ نگفتن دست میکشد. به میان حرفش میپرد و با صدای نسبتاً بلندی میغرد:
- دهنتو ببند امیروالا! انقدر غرقِ هدفِ کینه و زخم زدن شدی که نمیفهمی داری چی به ز*ب*ون میاری! هیچ متوجهی جملههایی که به کار میبری هستی؟!
هیستریک میخندد:
- برادرزادهی توام دیگه، عموجان! من متوجهی حرفام نیستم؛ دقیقا عین تو که متوجهی کارات نبودی!
سالار با اخم داد میزند:
- اگه منظورت به موضوعِ من و نرگسه، باید بگم من عاشقِ نرگس بودم!
طاقت نمیاورد. توان از دست میدهد و عصبی و محکم روی فرمان میکوبد:
- غلط کردی عاشقش بودی. غلط کردی! کور بودی ندیدی شوهر داره؟ کر بودی نشنیدی که نمیخوادِت، دوستت نداره؟ چون عاشقش بودی بیشرف بازی درآوردی و با فیلمی که اصلا خودش خبر نداشت که کِی گرفته شده، ازش اخاذی کردی؟
قلبش، وحشیانه میتازد. گلو و معدهاش میسوزند و پر از حس بد و تلخی، داد میزند:
- دِ آخه بیهمهچیز... با زنِ داداشت؟؟