• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای رمان مختوم به تو | صبا نصیری @Saba.N نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
#پارت42
#مختوم_به_تو

آستین‌های بلوز مردانه‌ی سفید رنگش را تا آرنج تا می‌زند. زنجیر نقره‌ای براقش را روی گر*دن مرتب می‌کند و بعد از بستن زیپ شلوار و کمربندِ سَگَک‌دار و گرانش، با ادکلن محبوبش دوش می‌گیرد.

با ماسکِ مو و ژلِ خیس حالت‌دهنده‌ هم به موهایش می‌رسد و سر آخر، ژل صورت بعد از اصلاح را هم به پوستش می‌زند.

گوشی و سوییچ ماشینش را توی جیب می‌سُراند و مدارکی که برای انتقال مالکیت لازم بود را توی پوشه‌ای ریخته و بالاخره از اتاق و سپس از خانه بیرون می‌زند.

سرِ راه، اُمید را هم برمی‌دارد. اولِ صبحی با روژان، بیرون رفته بودند.

سپس تا مسیرِ عمارتِ عمویش را تخت‌گ*از می‌رود. به محض اینکه سربالاییِ منتهی به عمارت را بالا می‌رود، دو سه بوق و پشت سر هم می‌زند.

در حیاط درندشت ویلا دور می‌زند و منتظر می‌ماند تا عموجانش بیاید! البته اگر زنده مانده باشد و بعد از اتفاقات دیشب سکته نکرده باشد!

- برو پشت بشین، سالار بیاد جلو.

اُمید، متعجب از حرفی که شنیده بود، ل*ب می‌زند:

- نه به کارا و حرفای دیشبت، نه به این رفتارت!

اخم می‌کند:

- چرت و پرت نگو، برو پشت.

و اُمید، اطاعت امر می‌کند. در صندلی پشت جا می‌گیرد و دربِ شاگرد را هم برای حضورِ سالار باز می‌گذارد؛ اما... هنوز خبری از سالار نیست!

والا کلافه و عصبی از منتظر ماندن، دستش را برای چند ثانیه روی بوق نگه میدارد و بالاخره... می‌بیند سالارِ کت‌وشلوارپوش را که دارد نرم نرمک از پله‌ها پایین می‌آید. صورتش توی هم است. اخم‌هایش هم... عصای چوبی و بلندی به دست گرفته است و به کمکِ آن راه می‌رود! حتما ناخوش است.

ل*بش به لبخندِ پر لذتی مزین می‌شود و دقیقه‌ای بعد؛ سالار، در صندلی جلو جای می‌گیرد.

- سلام... شرمنده منتظر موندی... یه کم کسالت دارم، واسه همین دیر کردم.


سپس گر*دن به عقب چرخانده و اُمید را مخاطب قرار می‌دهد:

- سلام پسرم.

و سالار هنوز جواب سلامش را از امید دریافت نکرده است که والا ماشین را به حرکت درمی‌آورد و با فرمان گرفتن، سرپایینی را پایین می‌آید. بی‌اهمیت به گفته‌های سالار، سوال توی ذهنش را می‌پرسد:

- همه‌ی مدارک و سندها رو آوردی دیگه، عمو؟

از آینه‌ی جلو، گرد شدن و تعجب کردنِ اُمید را می‌بیند. حتما دارد با خود می‌گوید که نه به جلو نشاندنِ سالار و نه به اینکه حتی جواب سلامش را نداده و علت کسالتش را هم نپرسیده بود!

- آره، نگران هیچی نباش.

زبانِ زهردارش بی‌اراده تکان می‌خورد، وقتی که همزمان با بالا و پایین کردن سرش آن هم به حالتِ تمسخر، می‌گوید:

- اصلا مگه میشه تو باشی و من نگرانِ چیزی باشم، عمو؟ حرفا میزنی‌ هاا!

سالار ل*ب می‌فشارد و کلافه حرص می‌زند:

- کِی می‌خوای این نیش و کنایه زدن رو تمومش کنی اَمیروالا؟

قلبش درد می‌کند و دلش دست پیچاندن دورِ گر*دن این مرد را می‌خواهد؛ اما فعلا باید آرام باشد، خیلی آرام!

پس خیلی مستقیم و بی‌تفاوت، بحث را عوض می‌کند:

- کلیدِ ویلا رو کِی تحویلِ من میدی؟

سالار، نفسش را کلافه بیرون می‌دهد:

- همین امروز. بین مدارک آوردمش.

ابروهایش بالا می‌پرند! سالار، زیادی عجیب، رام و مهربان نشده بود؟!

بی‌اراده و دوباره تلخ می‌شود. وقتی که با نیشخندی می‌پرسد:

- این همه لطف و توجه رو مدیونِ چی‌اَم عمو سالار؟ اونم با کاری که دیشب در حق تو و دخترت و آبروتون کردم! نکنه چون پسرِ نرگسم داری اینکارو می‌کنی؟ آره؟ اینجوری می‌خوای عذاب وجدانتو کم....

و سالار، بالاخره از کوتاه آمدن و هیچ نگفتن دست می‌کشد. به میان حرفش می‌پرد و با صدای نسبتاً بلندی میغرد:

- دهنتو ببند امیروالا! انقدر غرقِ هدفِ کینه و زخم زدن شدی که نمی‌فهمی داری چی به ز*ب*ون میاری! هیچ متوجه‌ی جمله‌هایی که به کار می‌بری هستی؟!

هیستریک می‌خندد:

- برادرزاده‌ی توام دیگه، عموجان! من متوجه‌ی حرفام نیستم؛ دقیقا عین تو که متوجه‌ی کارات نبودی!

سالار با اخم داد می‌زند:

- اگه منظورت به موضوعِ من و نرگسه، باید بگم من عاشقِ نرگس بودم!

طاقت نمیاورد. توان از دست می‌دهد و عصبی و محکم روی فرمان می‌کوبد:

- غلط کردی عاشقش بودی. غلط کردی! کور بودی ندیدی شوهر داره؟ کر بودی نشنیدی که نمیخوادِت، دوستت نداره؟ چون عاشقش بودی بی‌شرف بازی درآوردی و با فیلمی که اصلا خودش خبر نداشت که کِی گرفته شده، ازش اخاذی کردی؟

قلبش، وحشیانه می‌تازد. گلو و معده‌اش می‌سوزند و پر از حس بد و تلخی، داد می‌زند:

- دِ آخه بی‌همه‌چیز... با زنِ داداشت؟؟


کد:
#پارت42
#مختوم_به_تو

آستین‌های بلوز مردانه‌ی سفید رنگش را تا آرنج تا می‌زند. زنجیر نقره‌ای براقش را روی گر*دن مرتب می‌کند و بعد از بستن زیپ شلوار و کمربندِ سَگَک‌دار و گرانش، با ادکلن محبوبش دوش می‌گیرد.

با ماسکِ مو و ژلِ خیس حالت‌دهنده‌ هم به موهایش می‌رسد و سر آخر، ژل صورت بعد از اصلاح را هم به پوستش می‌زند.

گوشی و سوییچ ماشینش را توی جیب می‌سُراند و مدارکی که برای انتقال مالکیت لازم بود را توی پوشه‌ای ریخته و بالاخره از اتاق و سپس از خانه بیرون می‌زند.

سرِ راه، اُمید را هم برمی‌دارد. اولِ صبحی با روژان، بیرون رفته بودند.

سپس تا مسیرِ عمارتِ عمویش را تخت‌گ*از می‌رود. به محض اینکه سربالاییِ منتهی به عمارت را بالا می‌رود، دو سه بوق و پشت سر هم می‌زند.

در حیاط درندشت ویلا دور می‌زند و منتظر می‌ماند تا عموجانش بیاید! البته اگر زنده مانده باشد و بعد از اتفاقات دیشب سکته نکرده باشد!

- برو پشت بشین، سالار بیاد جلو.

اُمید، متعجب از حرفی که شنیده بود، ل*ب می‌زند:

- نه به کارا و حرفای دیشبت، نه به این رفتارت!

اخم می‌کند:

- چرت و پرت نگو، برو پشت.

و اُمید، اطاعت امر می‌کند. در صندلی پشت جا می‌گیرد و دربِ شاگرد را هم برای حضورِ سالار باز می‌گذارد؛ اما... هنوز خبری از سالار نیست!

والا کلافه و عصبی از منتظر ماندن، دستش را برای چند ثانیه روی بوق نگه میدارد و بالاخره... می‌بیند سالارِ کت‌وشلوارپوش را که دارد نرم نرمک از پله‌ها پایین می‌آید. صورتش توی هم است. اخم‌هایش هم... عصای چوبی و بلندی به دست گرفته است و به کمکِ آن راه می‌رود! حتما ناخوش است.

ل*بش به لبخندِ پر لذتی مزین می‌شود و دقیقه‌ای بعد؛ سالار، در صندلی جلو جای می‌گیرد.

- سلام... شرمنده منتظر موندی... یه کم کسالت دارم، واسه همین دیر کردم.


سپس گر*دن به عقب چرخانده و اُمید را مخاطب قرار می‌دهد:

- سلام پسرم.

و سالار هنوز جواب سلامش را از امید دریافت نکرده است که والا ماشین را به حرکت درمی‌آورد و با فرمان گرفتن، سرپایینی را پایین می‌آید. بی‌اهمیت به گفته‌های سالار، سوال توی ذهنش را می‌پرسد:

- همه‌ی مدارک و سندها رو آوردی دیگه، عمو؟

از آینه‌ی جلو، گرد شدن و تعجب کردنِ اُمید را می‌بیند. حتما دارد با خود می‌گوید که نه به جلو نشاندنِ سالار و نه به اینکه حتی جواب سلامش را نداده و علت کسالتش را هم نپرسیده بود!

- آره، نگران هیچی نباش.

زبانِ زهردارش بی‌اراده تکان می‌خورد، وقتی که همزمان با بالا و پایین کردن سرش آن هم به حالتِ تمسخر، می‌گوید:

- اصلا مگه میشه تو باشی و من نگرانِ چیزی باشم، عمو؟ حرفا میزنی‌ هاا!

سالار ل*ب می‌فشارد و کلافه حرص می‌زند:

- کِی می‌خوای این نیش و کنایه زدن رو تمومش کنی اَمیروالا؟

قلبش درد می‌کند و دلش دست پیچاندن دورِ گر*دن این مرد را می‌خواهد؛ اما فعلا باید آرام باشد، خیلی آرام!

پس خیلی مستقیم و بی‌تفاوت، بحث را عوض می‌کند:

- کلیدِ ویلا رو کِی تحویلِ من میدی؟

سالار، نفسش را کلافه بیرون می‌دهد:

- همین امروز. بین مدارک آوردمش.

ابروهایش بالا می‌پرند! سالار، زیادی عجیب، رام و مهربان نشده بود؟!

بی‌اراده و دوباره تلخ می‌شود. وقتی که با نیشخندی می‌پرسد:

- این همه لطف و توجه رو مدیونِ چی‌اَم عمو سالار؟ اونم با کاری که دیشب در حق تو و دخترت و آبروتون کردم! نکنه چون پسرِ نرگسم داری اینکارو می‌کنی؟ آره؟ اینجوری می‌خوای عذاب وجدانتو کم....

و سالار، بالاخره از کوتاه آمدن و هیچ نگفتن دست می‌کشد. به میان حرفش می‌پرد و با صدای نسبتاً بلندی میغرد:

- دهنتو ببند امیروالا! انقدر غرقِ هدفِ کینه و زخم زدن شدی که نمی‌فهمی داری چی به ز*ب*ون میاری! هیچ متوجه‌ی جمله‌هایی که به کار می‌بری هستی؟!

هیستریک می‌خندد:

- برادرزاده‌ی توام دیگه، عموجان! من متوجه‌ی حرفام نیستم؛ دقیقا عین تو که متوجه‌ی کارات نبودی!

سالار با اخم داد می‌زند:

- اگه منظورت به موضوعِ من و نرگسه، باید بگم من عاشقِ نرگس بودم!

طاقت نمیاورد. توان از دست می‌دهد و عصبی و محکم روی فرمان می‌کوبد:

- غلط کردی عاشقش بودی. غلط کردی! کور بودی ندیدی شوهر داره؟ کر بودی نشنیدی که نمیخوادِت، دوستت نداره؟ چون عاشقش بودی بی‌شرف بازی درآوردی و با فیلمی که اصلا خودش خبر نداشت که کِی گرفته شده، ازش اخاذی کردی؟

قلبش، وحشیانه می‌تازد. گلو و معده‌اش می‌سوزند و پر از حس بد و تلخی، داد می‌زند:

- دِ آخه بی‌همه‌چیز... با زنِ داداشت؟؟




#مختوم_به_تو
#رمان‌مختوم‌به‌تو
#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
بالا