کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت188

او بدون هیچ درنگی رفته بود و من، همچو جسم جان رفته مانده بودم. جیغ‌هایم را درون بالشت خفه کرده بودم و دَر را روی خودم قفل کردم تا اهورا نیاید. چشم‌هایم کور شده‌اند از بس گریه کرده‌ام. چرا همیشه تقدیر برای من بی‌خَبر، روی محور ادبار می‌چرخد؟ خدایا، اقبال من کجا خفته؟ بغضم دوباره می‌شکند.
نمی‌دانم برای بار چندم است، فقط می‌دانم گلویم زخم شده، مانند دیوانه‌های طول و عرض خانه را طی می‌کنم، مانند زن بچه مَرده برای خود شیون می‌کنم و به فکر چاره می‌گردم. حامی موبایلش را جواب نمی‌دهد و با هر بوق بی‌ثمری که ختم به صدای او نمی‌شود، من زار می‌زنم.
خدایا این ان تقدیری نبود که من می‌خواستم. مگر نمی‌گویند بی‌گناه تا پای دار می‌رود؛ اما بالای دار نمی‌رود، پس این همه بدبختی بی‌پایان برای چیست؟ پس این تاب افتاده به طناب دارم برای چیست؟ پس این قلب چاک‌چاک شده چه می‌گوید؟ خاطرات خوبم با حامی و ابتین زنده می‌شود و بی‌طاقت روی زمین می‌نشینم. زندگی بی ابتین را نمی‌خواهم. همان سه‌سال برای هفت پُشت بخت برگشته‌ام بس است!
موبایلم را برمی‌دارم و با انگشت‌های لرزان برای بار اخر انگشتم روی مسیج می‌رود و برای حامی، هر چه شده بود را می‌فرستم. می‌گویم پمپ لامصب اتصالی داشته، می‌گویم اهورا سر کار بوده، می‌گویم او جای دیگر حمام کرده، می‌گویم دیشب تا صبح منیژه خانم همسایه پیشم بوده و دلداری‌ام می‌داده و در خانه‌ی خود بوده‌ام. هزاران مدرک بی‌گناهی‌ام را رو می‌کردم و حتی یک هزارم هم امید نداشتم. من حامی را می‌شناختم، حتی یک درصد هم امکان نداشت که زیر حرفش بزند. ان سه‌سال لعنتی زنده می‌شود و طاقت من، برای ادامه زندگی سَر می‌اید.
افکار تهی و سیاه، وحشیانه سَرم را پر می‌کنند و مرا تا مَرز جنون می‌کشند. زندگی بی ابتین و حامی به چه دردم می‌خورد؟ بی ان‌ها چه از زندگی می‌خواستم؟ بس نبود؟ خدایا، تمام ان‌چه که بر سَرم گذشت را تحمل کردم؛ اما دیگه طاقت ندارم. قلبم چاک‌چاک شده از هر حادثه و کاسه‌ی عمرم لبریز شده از غم. من زینب کبری نیستم، این همه د*اغ زنده نگه‌م بداره. خدایا من دیگه طاقت ندارم، دیگه تموم شدم، می‌دونم که داری می‌بینی؛ اما دیگه بسه. اهسته بلند می‌‎شوم و به سَمت حمام می‌روم. فکر کنم یک تیغ باید داشته باشم. خدا، می‌بخشی مَرا مگر نه؟
بی‌توجه به اهورایی که چند تقه به دَر می‌زند، در حمام را باز می‌کنم و وارد می‌شوم.
صدای اهورا می‌اید:
- یاس، خواهر قشنگم درو باز کنم باهم حرف بزنیم.
دیگر تمام شده اهورا، دیر امدی.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
او بدون هیچ درنگی رفته بود و من، همچو جسم جان رفته مانده بودم. جیغ‌هایم را درون بالشت خفه کرده بودم و دَر را روی خودم قفل کردم تا اهورا نیاید. چشم‌هایم کور شده‌اند از بس گریه کرده‌ام. چرا همیشه تقدیر برای من بی‌خَبر، روی محور ادبار می‌چرخد؟ خدایا، اقبال من کجا خفته؟ بغضم دوباره می‌شکند.
نمی‌دانم برای بار چندم است، فقط می‌دانم گلویم زخم شده، مانند دیوانه‌های طول و عرض خانه را طی می‌کنم، مانند زن بچه مَرده برای خود شیون می‌کنم و به فکر چاره می‌گردم. حامی موبایلش را جواب نمی‌دهد و با هر بوق بی‌ثمری که ختم به صدای او نمی‌شود، من زار می‌زنم.
خدایا این ان تقدیری نبود که من می‌خواستم. مگر نمی‌گویند بی‌گناه تا پای دار می‌رود؛ اما بالای دار نمی‌رود، پس این همه بدبختی بی‌پایان برای چیست؟ پس این تاب افتاده به طناب دارم برای چیست؟ پس این قلب چاک‌چاک شده چه می‌گوید؟ خاطرات خوبم با حامی و ابتین زنده می‌شود و بی‌طاقت روی زمین می‌نشینم. زندگی بی ابتین را نمی‌خواهم. همان سه‌سال برای هفت پُشت بخت برگشته‌ام بس است!
موبایلم را برمی‌دارم و با انگشت‌های لرزان برای بار اخر انگشتم روی مسیج می‌رود و برای حامی، هر چه شده بود را می‌فرستم. می‌گویم پمپ لامصب اتصالی داشته، می‌گویم اهورا سر کار بوده، می‌گویم او جای دیگر حمام کرده، می‌گویم دیشب تا صبح منیژه خانم همسایه پیشم بوده و دلداری‌ام می‌داده و در خانه‌ی خود بوده‌ام. هزاران مدرک بی‌گناهی‌ام را رو می‌کردم و حتی یک هزارم هم امید نداشتم. من حامی را می‌شناختم، حتی یک درصد هم امکان نداشت که زیر حرفش بزند. ان سه‌سال لعنتی زنده می‌شود و طاقت من، برای ادامه زندگی سَر می‌اید.
افکار تهی و سیاه، وحشیانه سَرم را پر می‌کنند و مرا تا مَرز جنون می‌کشند. زندگی بی ابتین و حامی به چه دردم می‌خورد؟ بی ان‌ها چه از زندگی می‌خواستم؟ بس نبود؟ خدایا، تمام ان‌چه که بر سَرم گذشت را تحمل کردم؛ اما دیگه طاقت ندارم. قلبم چاک‌چاک شده از هر حادثه و کاسه‌ی عمرم لبریز شده از غم. من زینب کبری نیستم، این همه د*اغ زنده نگه‌م بداره. خدایا من دیگه طاقت ندارم، دیگه تموم شدم، می‌دونم که داری می‌بینی؛ اما دیگه بسه. اهسته بلند می‌‎شوم و به سَمت حمام می‌روم. فکر کنم یک تیغ باید داشته باشم. خدا، می‌بخشی مَرا مگر نه؟
بی‌توجه به اهورایی که چند تقه به دَر می‌زند، در حمام را باز می‌کنم و وارد می‌شوم.
صدای اهورا می‌اید:
- یاس، خواهر قشنگم درو باز کنم باهم حرف بزنیم.
دیگر تمام شده اهورا، دیر امدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت189

"اهورا"
تقریبا نیم‌ساعتی می‌شود که هر چه به دَر می‌کوبم، باز نمی‌کند. خاک بَر سَر شوهر بی‌غیرتش که حتی به خود اجازه نمی‌دهد، حرف‌هایش را بشنود. ناامید و کلافه، اهسته پله‌ها را پایین می‌روم. یاس دیگر طاقت این جدایی را ندارد. چشم‌هایم شاهد است که در این سه‌سال چه کشید. نمی‌دانم چگونه باید مهر حامی را از قلبش بیرون بکشم. می‌دانم که لیاقت پاکی و این همه علاقه‌ی او را ندارد؛ اما کاری از دَستم بر نمی‌اید.
به طبقه خودمان که می‌رسم اهسته سَر بلند می‌کنم و در کمال تعجب، حامی را می‌بینم که تکیه‌اش را به دیوار زده و دست در جیب به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده.
نگاهم از عینک آفتابی‌اش، اهسته پایین می‌اید و با گذر کردن از دکمه‌های باز یقه پیراهن سفیدش، تا جین جذب مشکی‌اش می‌رود. پوزخندی می‌زنم و دوباره نگاهم را تا چشم‌هایش می‌کشم.
- چی شده مَرد خوش‌غیرت، برگشتی یکی دیگه بزنی تو دَهنش؟
حامی اهسته به طرفم برمی‌گردد و تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد.
اهسته عینکش را از جیبش بیرون می‌کشد و با فشار دادن پایه‌های ان به سینِه‌اش، عینک را می‌بندد و به یقه‌اش می‌زند. جدی و خونسَرد است:
- کجاست؟
با دَست به طبقه بالا اشاره می‌کنم.
- بفرما، بالاست.
به طرفم می‌اید و با نیم‌تنه‌ی ارامی که به من می‌زند، به طرف بالا می‌رود. پشت سَرش حرکت می‌کنم و پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم. حامی، موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و از حس‌گر موبایلش شماره "قلب حامی" را می‌خواهد. خوب، کمی برایم شوکه کننده است، فکر می‌کردم این علاقه باید بیشتر از جانب یاس باشد. این‌که یک مَرد بعد از گذشت چهارسال از زندگی مشترکش اسم همسرش را این‌گونه سیو کرده و با این احساس ان را صدا می‌زند، نشان می‌دهد که کم و بیش، افکار من راجب او غلط بوده. به طبقه بالا می‌رسیم. یاس موبایلش را جواب نمی‌دهد و این اخم‌های حامی را دَر هم می‌برد. به دَر واحدش می کوبد و اسمش را صدا می‌زند.
- یاس درو باز کن.
نمی‌دانم چرا حامی نگران است. یک‌جورهایی استرس و نگرانی از مشت‌های بی‌قراری که به دَر می‌کوبد، مشهود است. کلافه تکیه کمرم را به دیوار می‌دهم:
- نمی‌خواد ببینت، بیا بریم.
حامی؛ اما انگار نمی‌شنود. بی‌قرار و مضطرب با پهلویش به دَر می‌کوبد و به قصد شکستن در بر امده. حرصی دَستم را به طرفش می‌کشم:
- میگم نمی‌خواد ببینت، این وحشی بازی‌ها رو تموم کن جلو در و همسایه زشته.
عقب می‌رود و بی‌توجه به من، با تمام قوا به در می‌کوبد که می‌شکند. پوکر استغفرالله زیر لَبی می‌گویم و به اویی که با لگدی در را باز می‌کند، نگاه می‌کنم. زیر لَب حیوونی نثارش می‌کنم. حامی، بی طاقت داخل خانه می‌شود و اسمش را صدا می‌زند. این همه نگرانی‌اش را درک نمی‌کنم. موبایل یاس وسط خانه افتاده و هیچ خبری از خودش نیست. حامی، سراسیمه و با فریاد اسمش را صدا می‌زند و دوتا اتاق خانه را می‌گردد. نگاهی به اشپزخانه خالی می‌اندازم و اهسته به طرف حمام می‌روم. شاید از ترس ان‌جا قایم شده باشد؛ ولی مگر من مرده‌ام که از این یابوی بی‌شاخ و دم بترسد؟
اهسته دَر حمام را باز می‌کنم و با دیدن صح*نه‌ی مقابلم، خشک می‌شوم. حامی از پشت مرا محکم می‌کشد و خودش وارد حمام می‌شود. رنگش پریده و استرس دارد، نبض او را می‌گیرد و من به سرامیک‌های سرخ شده حمام خیره مانده‌ام. نگاهم به قفسه‌ی ثابت سینِه‌ی او می‌چرخد، به لَب‌های رنگ پریده و صورت بی‌روحش. گوش‌هایم، به فریاد از ته جان حامی‌ست و مغزم از کار افتاده. قطره‌ی اشکی، اهسته از کنج چشم‌هایم بیرون می‌اید. یاس رفت، به همین راحتی... .


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"اهورا"
تقریبا نیم‌ساعتی می‌شود که هر چه به دَر می‌کوبم، باز نمی‌کند. خاک بَر سَر شوهر بی‌غیرتش که حتی به خود اجازه نمی‌دهد، حرف‌هایش را بشنود. ناامید و کلافه، اهسته پله‌ها را پایین می‌روم. یاس دیگر طاقت این جدایی را ندارد. چشم‌هایم شاهد است که در این سه‌سال چه کشید. نمی‌دانم چگونه باید مهر حامی را از قلبش بیرون بکشم. می‌دانم که لیاقت پاکی و این همه علاقه‌ی او را ندارد؛ اما کاری از دَستم بر نمی‌اید.
به طبقه خودمان که می‌رسم اهسته سَر بلند می‌کنم و در کمال تعجب، حامی را می‌بینم که تکیه‌اش را به دیوار زده و دست در جیب به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده.
نگاهم از عینک آفتابی‌اش، اهسته پایین می‌اید و با گذر کردن از دکمه‌های باز یقه پیراهن سفیدش، تا جین جذب مشکی‌اش می‌رود. پوزخندی می‌زنم و دوباره نگاهم را تا چشم‌هایش می‌کشم.
- چی شده مَرد خوش‌غیرت، برگشتی یکی دیگه بزنی تو دَهنش؟
حامی اهسته به طرفم برمی‌گردد و تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد.
اهسته عینکش را از جیبش بیرون می‌کشد و با فشار دادن پایه‌های ان به سینِه‌اش، عینک را می‌بندد و به یقه‌اش می‌زند. جدی و خونسَرد است:
- کجاست؟
با دَست به طبقه بالا اشاره می‌کنم.
- بفرما، بالاست.
به طرفم می‌اید و با نیم‌تنه‌ی ارامی که به من می‌زند، به طرف بالا می‌رود. پشت سَرش حرکت می‌کنم و پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم. حامی، موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و از حس‌گر موبایلش شماره "قلب حامی" را می‌خواهد. خوب، کمی برایم شوکه کننده است، فکر می‌کردم این علاقه باید بیشتر از جانب یاس باشد. این‌که یک مَرد بعد از گذشت چهارسال از زندگی مشترکش اسم همسرش را این‌گونه سیو کرده و با این احساس ان را صدا می‌زند، نشان می‌دهد که کم و بیش، افکار من راجب او غلط بوده.  به طبقه بالا می‌رسیم. یاس موبایلش را جواب نمی‌دهد و این اخم‌های حامی را دَر هم می‌برد. به دَر واحدش می کوبد و اسمش را صدا می‌زند.
- یاس درو باز کن.
نمی‌دانم چرا حامی نگران است. یک‌جورهایی استرس و نگرانی از مشت‌های بی‌قراری که به دَر می‌کوبد، مشهود است. کلافه تکیه کمرم را به دیوار می‌دهم:
- نمی‌خواد ببینت، بیا بریم.
حامی؛ اما انگار نمی‌شنود. بی‌قرار و مضطرب با پهلویش به دَر می‌کوبد و به قصد شکستن در بر امده. حرصی دَستم را به طرفش می‌کشم:
- میگم نمی‌خواد ببینت، این وحشی بازی‌ها رو تموم کن جلو در و همسایه زشته.
عقب می‌رود و بی‌توجه به من، با تمام قوا به در می‌کوبد که می‌شکند. پوکر استغفرالله زیر لَبی می‌گویم و به اویی که با لگدی در را باز می‌کند، نگاه می‌کنم. زیر لَب حیوونی نثارش می‌کنم. حامی، بی طاقت داخل خانه می‌شود و اسمش را صدا می‌زند. این همه نگرانی‌اش را درک نمی‌کنم. موبایل یاس وسط خانه افتاده و هیچ خبری از خودش نیست. حامی، سراسیمه و با فریاد اسمش را صدا می‌زند و دوتا اتاق خانه را می‌گردد. نگاهی به اشپزخانه خالی می‌اندازم و اهسته به طرف حمام می‌روم. شاید از ترس ان‌جا قایم شده باشد؛ ولی مگر من مرده‌ام که از این یابوی بی‌شاخ و دم بترسد؟
اهسته دَر حمام را باز می‌کنم و با دیدن صح*نه‌ی مقابلم، خشک می‌شوم. حامی از پشت مرا محکم می‌کشد و خودش وارد حمام می‌شود. رنگش پریده و استرس دارد، نبض او را می‌گیرد و من به سرامیک‌های سرخ شده حمام خیره مانده‌ام. نگاهم به قفسه‌ی ثابت سینِه‌ی او می‌چرخد، به لَب‌های رنگ پریده و صورت بی‌روحش. گوش‌هایم، به فریاد از ته جان حامی‌ست و مغزم از کار افتاده. قطره‌ی اشکی، اهسته از کنج چشم‌هایم بیرون می‌اید. یاس رفت، به همین راحتی... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت190

"حامی"

انگشت‌هایم، پر از التماس روی سنگ سرد می‌نشیند. حروف را، از "ی" دنبال می‌کنم و اهسته یاس زیبای نوشته شده بر سنگ قبر را لَمس می‌کنم.
بغض لعنتی، چنان گلویم را گرفته که در حال خفه شدنم. کل تَنم درد دارد.
ابتین با گریه بازویم را می‌کشد :
- بابا مامان تجاست؟
بغضم می‌شکند و من، حامی راد برای اولین بار صدای هق‌هقم را به گوش دنیا می‌رسانم. کمرم خم می‌شود و سنگ سَرد را در اغوش می‌کشم.
تمامش تقصیر خودم بود!
حماقت کردم... به گل زیبای پاکم رحم نکردم.
التماس می کنم.
به خدا و برای اولین بار...
به سنگ سَرد مقابلم و برای اولین بار...
مَن مرده پرست نبودم اما نمی شود این دنیای کوفتی را بی لبخند های او طاقت اورد.
من مرده پرست نبودم اما این دنیای سیاه لعنتی را بی قلب سفید او نمی شود تحمل کرد.
دست می کشم روی یاس نوشته شده روی سنگ قبر و التماس می کنم.
فریاد می زنم و التماس می کنم.
- فقط یه باردیگه ببینمش خدا...
گریه های آبتین بلند می شود و ترسیده خود را پشت من جمع می کند.
پیشانی ام را به سنگ یخ زده قبرش می فشارم.
کل جانم رفته برای او...
برای در اغوش کشیدنش...
برای ب*و*سیدنش...
برای نگاه کردنش...
فقط یک بار دیگر..
باورم نمی شود.
چگونه توانست این بلا را سَر من بیاورد.
به سنگ چنگ می اندازم و یاسم را از زمین می خواهم.
خنده هایش را از زمین می خواهم و حرام می کنم او را اگر به تَنش دست بزند.
سرمای سنگ، پیشانی ام را بی حس می کند و من به بی حسی قوی تری نیاز دارم.
سمت چپ سینِه ام می سوزد و من نمی دانم مرگ او را چگونه باید در مخیله گنجاند.
قران خوانی با دیدن من، قران باز می کند و شروع به خواندن الرحمن می کند!
الرحمن را باید برای قلب من خواند...
خدایا قدر ندانستم.
در قبال ان همه سیاهی نور را به زندگی ام دادی و قدر ندانستم...
همچو یوسف در غمش کور بشوم کم است.
چشم می بندم و تکیه جسم بی جانم را به سَنگ سَرد می دهم.
زنی رَد می شود و با برداشتن دانه ای خرما، برای من از خدا طلب صبر می کند.
کدام خدا؟ کدام خدا؟ خدایی که داده را می گیرد؟
خدایی که مرا این چنین فلج و زمین گیر کرده تا قدرتش را نشان بدهد؟
کدام خدا؟
مگر من نمی دانستم که قدرتش فزون از من و صدها من است؟ نیاز بود قدرت نمایی کند؟
چشم می بندم و متوسل می شوم به خاک..
یاسم را می خواستم.
من بدون لبخند هایش زنده نمی ماندم.
نمیدانم این اتفاق از کی افتاده بود...
نمی دانم ان بازی مزخرف کی تبدیل به حقیقت شد...
نمی دانم از کی اوی زندانی مرا اسیر کرد...
فقط می دانم که غم نبودش مرا فلج کرده...
فقط می دانم که این فکر مزخرفی که دیگر نباشد را نمی خواهم.
من، از او به یک سنگ قبر یخ زده راضی نیستم.
خدایا این حق من نبود!
بَد کرده بودم اما لایق این همه درد نبودم.
ابتین روی پایم می نشیند و سَرش را درون سینِه ام فرو می کند:
- دلم برای مامانی تَند شده.
خدایا من جواب این بچه را چه بدهم؟ این بچه چه ظلمی کرده؟
ادم کشته؟ حق مردم خورده؟
این خدایی تو نیست! هست؟
چشم می بندم و با یک دَستم سَر ابتین را به سینِه ام می فشارم.
قلبم وحشیانه می کوبد و حالش هیچ خوب نیست.
- همه چیز درست میشه بابا
و من بهتر از همه می دانم که هیچ چیز درست نمی شود.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت190
"حامی"

انگشت‌هایم، پر از التماس روی سنگ سرد می‌نشیند. حروف را، از "ی" دنبال می‌کنم و اهسته یاس زیبای نوشته شده بر سنگ قبر را لَمس می‌کنم.
بغض لعنتی، چنان گلویم را گرفته که در حال خفه شدنم. کل تَنم درد دارد.
ابتین با گریه بازویم را می‌کشد :
- بابا مامان تجاست؟
بغضم می‌شکند و من، حامی راد برای اولین بار صدای هق‌هقم را به گوش دنیا می‌رسانم. کمرم خم می‌شود و سنگ سَرد را در اغوش می‌کشم.
تمامش تقصیر خودم بود!
حماقت کردم... به گل زیبای پاکم رحم نکردم.
التماس می کنم.
به خدا و برای اولین بار...
به سنگ سَرد مقابلم و برای اولین بار...
مَن مرده پرست نبودم اما نمی شود این دنیای کوفتی را بی لبخند های او طاقت اورد.
من مرده پرست نبودم اما این دنیای سیاه لعنتی را بی قلب سفید او نمی شود تحمل کرد.
دست می کشم روی یاس نوشته شده روی سنگ قبر و التماس می کنم.
فریاد می زنم و التماس می کنم.
- فقط یه باردیگه ببینمش خدا...
گریه های آبتین بلند می شود و ترسیده خود را پشت من جمع می کند.
پیشانی ام را به سنگ یخ زده قبرش می فشارم.
کل جانم رفته برای او...
برای در اغوش کشیدنش...
برای ب*و*سیدنش...
برای نگاه کردنش...
فقط یک بار دیگر..
باورم نمی شود.
چگونه توانست این بلا را سَر من بیاورد.
به سنگ چنگ می اندازم و یاسم را از زمین می خواهم.
خنده هایش را از زمین می خواهم و حرام می کنم او را اگر به تَنش دست بزند.
سرمای سنگ، پیشانی ام را بی حس می کند و من به بی حسی قوی تری نیاز دارم.
سمت چپ سینِه ام می سوزد و من نمی دانم مرگ او را چگونه باید در مخیله گنجاند.
قران خوانی با دیدن من، قران باز می کند و شروع به خواندن الرحمن می کند!
الرحمن را باید برای قلب من خواند...
خدایا قدر ندانستم.
در قبال ان همه سیاهی نور را به زندگی ام دادی و قدر ندانستم...
همچو یوسف در غمش کور بشوم کم است.
چشم می بندم و تکیه جسم بی جانم را به سَنگ سَرد می دهم.
زنی رَد می شود و با برداشتن دانه ای خرما، برای من از خدا طلب صبر می کند.
کدام خدا؟ کدام خدا؟ خدایی که داده را می گیرد؟
خدایی که مرا این چنین فلج و زمین گیر کرده تا قدرتش را نشان بدهد؟
کدام خدا؟
مگر من نمی دانستم که قدرتش فزون از من و صدها من است؟ نیاز بود قدرت نمایی کند؟
چشم می بندم و متوسل می شوم به خاک..
یاسم را می خواستم.
من بدون لبخند هایش زنده نمی ماندم.
نمیدانم این اتفاق از کی افتاده بود...
نمی دانم ان بازی مزخرف کی تبدیل به حقیقت شد...
نمی دانم از کی اوی زندانی مرا اسیر کرد...
فقط می دانم که غم نبودش مرا فلج کرده...
فقط می دانم که این فکر مزخرفی که دیگر نباشد را نمی خواهم.
من، از او به یک سنگ قبر یخ زده راضی نیستم.
خدایا این حق من نبود!
بَد کرده بودم اما لایق این همه درد نبودم.
ابتین روی پایم می نشیند و سَرش را درون سینِه ام فرو می کند:
- دلم برای مامانی تَند شده.
خدایا من جواب این بچه را چه بدهم؟ این بچه چه ظلمی کرده؟
ادم کشته؟ حق مردم خورده؟
این خدایی تو نیست! هست؟
چشم می بندم و با یک دَستم سَر ابتین را به سینِه ام می فشارم.
قلبم وحشیانه می کوبد و حالش هیچ خوب نیست.
- همه چیز درست میشه بابا
و من بهتر از همه می دانم که هیچ چیز درست نمی شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت191

دست‌های ابتین را بین انگشت‌هایم می‌فشارم. به نوشته‌ی روی سنگ نگاه می‌کنم و یاس ذوالفقاری که مادر یاس است. امده بودم به مادرش التماس کنم دخترش را به من پس بدهد. امده بودم به مادرش التماس کنم امانتی‌اش را بار دیگر به دستم بدهد. حال یاس به شدت وخیم بود و طاقت ان بیمارستان کوفتی را نیاورده بودم. موبایلم را از جیبم بیرون می‌کشم و به ده تماس بی‌پاسخ یزدان که روی صحفه نمایش داده می‌شود، خیره می‌مانم. جرعت جواب دادن ندارم
جواب بدهم که خبر رفتن دردانه‌ام را بشنوم؟ جواب بدهم که خبر سیاه شدن روزگارم را بشنوم؟ سیبک گلویم تکان می‌خورد.
- بابا من دلم برای مامان تَنگ شده، بریم پیشش.
بغض بی‌پدر چنان عرصه را بَر مَن تنگ کرده که سِن و سال نمی‌شناسم. دلم می‌خواهد همین‌جا بشینم و زار بزنم برای گل پر پرم جان بدهم.
- نمیشه بابا حال مامان خوب نیست.
دست‌های کوچکش را مشت می‌کند و با لَب‌های اویزان شده زیر بینی‌اش می‌کشد.
- من دلم بلاش تَنگ شده.
لبخند تلخی می‌زنم و موهایش را بهم می‌ریزم.
- شیر مرد بابا، بابایی رو اذیت نکنه.
موبایل دَر دست‌هایم می‌لرزد. به شماره یزدان خیره می‌مانم و نمی‌دانم وصل کنم یا نه. قلبم، دیوانه‌وار به قفسه سینِه‌ام می‌کوبد و به قصد مرگم بلند شده. انگشتم، می‌لرزد اما؛ اهسته تماس را وصل می‌کند. صدای نگران یزدان، فضای قبرستان را پر می‌کند و مغز مرا پرتر. تمام حواسم قفل شده به تُن صدای نگرانش.
- حامی؟ حامی کجایی؟
موبایل را به گوشم می‌چسبانم و چشم‌هایم را به هم می‌فشارم، تمام تَنم گوش شده و قلبم پیشاپیش دارد کلماتش را حدس می‌زند، ان کلمات منحوسی که مغزم هزاران بار برایم تکرار کرده.
- هستم، بگو.
نفس عمیقی می‌کشد و عصبی می‌غرد:
- چرا این بی‌صاحبو جواب نمیدی؟ یاس بهوش اومده همش داره بهونه‌ات رو می‌گیره.
باورم نمی‌شود، حتما دارم خواب می‌بینم. اهسته رانم را نیشگون می‌گیرم و اخم‌هایم درهم می‌رود:
- حوصله مسخره بازی ندارم، تا دهنتو صاف نکردم دکمتو بزن.
یزدان اهسته می‌خندد:
- می‌دونم باور نمی‌کنی؛ اما گمشو بیا با چشمای خودت ببین.
قلبم می‌زند و نمی‌زند را نمی‌دانم. بیدارم یا خواب را نمی‌دانم؛ اما همه‌چیز پاک شده، همه‌چیز و همه‌کس. تماس را روی یزدان قطع می‌کنم و وای به حالش اگر مرا دَست انداخته باشد. نمی‌دانم با چه سرعتی و به معجزه کدام دَست این اتفاق افتاده، نمی‌دانم رحم خدای اوست یا پا در میانی مادرش؛ اما می‌دانم که از تمام دنیا، تنها اغوش او را می‌خواهم. می‌خواهم انچنان او را در اغوشم بکشم که جذب وجودم شود و هرگز به رفتن فکر نکند. ابتین را ب*غ*ل می‌کنم و به طرف ماشین می‌روم.
فقط یک‌بار دیگر چشم‌هایش را ببینم، قول می‌دهم که حتی نگذارم برای خواب هم ان‌ها را ببند.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
دست‌های ابتین را بین انگشت‌هایم می‌فشارم. به نوشته‌ی روی سنگ نگاه می‌کنم و یاس ذوالفقاری که مادر یاس است. امده بودم به مادرش التماس کنم دخترش را به من پس بدهد. امده بودم به مادرش التماس کنم امانتی‌اش را بار دیگر به دستم بدهد. حال یاس به شدت وخیم بود و طاقت ان بیمارستان کوفتی را نیاورده بودم. موبایلم را از جیبم بیرون می‌کشم و به ده تماس بی‌پاسخ یزدان که روی صحفه نمایش داده می‌شود، خیره می‌مانم. جرعت جواب دادن ندارم
جواب بدهم که خبر رفتن دردانه‌ام را بشنوم؟ جواب بدهم که خبر سیاه شدن روزگارم را بشنوم؟ سیبک گلویم تکان می‌خورد.
- بابا من دلم برای مامان تَنگ شده، بریم پیشش.
بغض بی‌پدر چنان عرصه را بَر مَن تنگ کرده که سِن و سال نمی‌شناسم. دلم می‌خواهد همین‌جا بشینم و زار بزنم برای گل پر پرم جان بدهم.
- نمیشه بابا حال مامان خوب نیست.
دست‌های کوچکش را مشت می‌کند و با لَب‌های اویزان شده زیر بینی‌اش می‌کشد.
- من دلم بلاش تَنگ شده.
لبخند تلخی می‌زنم و موهایش را بهم می‌ریزم.
- شیر مرد بابا، بابایی رو اذیت نکنه.
موبایل دَر دست‌هایم می‌لرزد. به شماره یزدان خیره می‌مانم و نمی‌دانم وصل کنم یا نه. قلبم، دیوانه‌وار به قفسه سینِه‌ام می‌کوبد و به قصد مرگم بلند شده. انگشتم، می‌لرزد اما؛ اهسته تماس را وصل می‌کند. صدای نگران یزدان، فضای قبرستان را پر می‌کند و مغز مرا پرتر. تمام حواسم قفل شده به تُن صدای نگرانش.
- حامی؟ حامی کجایی؟
موبایل را به گوشم می‌چسبانم و چشم‌هایم را به هم می‌فشارم، تمام تَنم گوش شده و قلبم پیشاپیش دارد کلماتش را حدس می‌زند، ان کلمات منحوسی که مغزم هزاران بار برایم تکرار کرده.
- هستم، بگو.
نفس عمیقی می‌کشد و عصبی می‌غرد:
- چرا این بی‌صاحبو جواب نمیدی؟ یاس بهوش اومده همش داره بهونه‌ات رو می‌گیره.
باورم نمی‌شود، حتما دارم خواب می‌بینم. اهسته رانم را نیشگون می‌گیرم و اخم‌هایم درهم می‌رود:
- حوصله مسخره بازی ندارم، تا دهنتو صاف نکردم دکمتو بزن.
یزدان اهسته می‌خندد:
- می‌دونم باور نمی‌کنی؛ اما گمشو بیا با چشمای خودت ببین.
قلبم می‌زند و نمی‌زند را نمی‌دانم. بیدارم یا خواب را نمی‌دانم؛ اما همه‌چیز پاک شده، همه‌چیز و همه‌کس. تماس را روی یزدان قطع می‌کنم و وای به حالش اگر مرا دَست انداخته باشد. نمی‌دانم با چه سرعتی و به معجزه کدام دَست این اتفاق افتاده، نمی‌دانم رحم خدای اوست یا پا در میانی مادرش؛ اما می‌دانم که از تمام دنیا، تنها اغوش او را می‌خواهم. می‌خواهم انچنان او را در اغوشم بکشم که جذب وجودم شود و هرگز به رفتن فکر نکند. ابتین را ب*غ*ل می‌کنم و به طرف ماشین می‌روم.
فقط یک‌بار دیگر چشم‌هایش را ببینم، قول می‌دهم که حتی نگذارم برای خواب هم ان‌ها را ببند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت192

"یاس"
گیج بودم و سردرگم، دَستم به شکل فجیعی بی‌حس بود. نیم‌نگاهی به دَستم که باندپیچی شده می‌اندازم. یزدان یک‌طرف، و اهورا طرف دیگرم ایستاده. سَرم درد دارد و معده‌ام می‌سوزد. بَدنم بی‌جان و چشم‌هایم کم‌سوست.
- حامی نیومد؟
حالم از صدای ته چاهی و مزخرفم بهم می‌خورد. اهورا، عملا با اتفاقی که افتاده دشمن حامی شده و یزدان، خُب، راستش زیاد خوب نیست، نمی‌دانم چرا.
- میاد.
نمی‌دانستم ممکن بود تا چند ساعت دیگر و یا چند روز دیگر زنده بمانم؛ اما خوب می‌دانم که قوای الانم، فقط قوای یک انسان در اغوش مرگ است. پشیمان بودم و حیف که کمی دیر بود و بی‌سود. ضرر را رسانده، و گناه را به دوش خریده بودم. در اتاق باز می‌شود و برای من بی‌رمق، کمی زمان بَر است تا سَرم را به طرف ورودی دَر بچرخانم و او را ببینم. اویی که دَر قامت تنومند و کشیده‌اش، کمی کمر خم نمود می‌کرد و چشم‌هایش، نَم داشت. یک نگاه توام با ناباوری و خیره، روی تک به تک اجزای صورتم می‌چرخاند، رگ‌های سرخ چشمش، بر سفیدی ان غلبه کرده بود. ابتین با خنده حامی را کنار می‌زند و به طرفم می‌دود:
- مامانی.
جانی در بَدن ندارم تا در اغوشش بکشم؛ اما با همان نیم‌رمق باقی مانده، لبخندی به رویش می‌زنم و دستش را می‌گیرم:
- قلب مامان.
حامی، هنوز هم خیره نگاهم می‌کرد، پر از دلتنگی، پر از استرس، پر از شوک. اهسته چشم‌هایم به حوالی او می‌چرخد. ضربان بالای قلبش را به راحتی حس می‌کنم. پیراهن جذب سفید با جین زاپ‌دار مشکی پوشیده. دکمه بالای پیراهنش باز است و یک زنجیر نقره‌ی ساده دور گر*دن بر افراشته‌اش افتاده، استینش را بالا داده و ساعت استیل به مچ زیبایش بسته. نگاهم روی رگ‌های ب*ر*جسته و انگشت‌های کشیده‌ی زیبایش می‌چرخد. قلبم پر می‌زند برای اسیر کردن انگشت‌هایش، تَنم د*اغ می‌شود در حسرت چشیدن طعم گرمای دستش. بغضم تکان می‌خورد و شرمنده می‌شوم از خودم، از کار احمقانه و بچگانه‌ام؛ اما کمی دیر بود، هم برای من، هم برای او.
نمی‌دانم چقدر غرق حامی شده بودم که متوجه خروج یزدان، اهورا و ابتین نشدم؛ اما می‌دانم که حالا در حالی به خودم امده‌ام که تنها صدای نفس‌های او در اتاق می‌پیچد. قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش می‌درخشد و سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد.
- مَن...
نمی‌گذارد حرف بزنم، هیش گویان وارد اتاق می‌شود. دَر را می‌بندد و هر قدم اهسته‌ای که به طرفم بر می‌دارد ضربان قلبم را بالاتر می‌بَرد. قلب من بی‌جنبه بود و عطر او، مانند همیشه اولین مجرم حاضر در صَحنه. عمیق هوای اتاق را می‌بلعم و چشم می‌بندم. دست‌هایش روی صورتم می‌نشیند و انگشت‌هایش می‌لرزد.
ناباور صورتم را لَمس می‌کند و انگشتش تا زیر چشم‌های بسته‌ام می‌اید:
- چشماتو باز کن!
دستور می‌دَهد و صدایش یک‌جورهایی توام با خشم می‌شود. اهسته چشم باز می‌کنم و به اسمان سرخ چشم‌هایش خیره می‌شوم. سیبک گلویش تکان می‌خورد و اهسته و پر تاکید لَب می‌زند:
- دیگه هیچ‌وقت چشماتو نبند!
لبخند محوی می‌زنم. به قول نسل جدید، قلبم اکلیل پخش می‌کند؛ ان هم صورتی.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"یاس"
گیج بودم و سردرگم، دَستم به شکل فجیعی بی‌حس بود. نیم‌نگاهی به دَستم که باندپیچی شده می‌اندازم. یزدان یک‌طرف، و اهورا طرف دیگرم ایستاده. سَرم درد دارد و معده‌ام می‌سوزد. بَدنم بی‌جان و چشم‌هایم کم‌سوست.
- حامی نیومد؟
حالم از صدای ته چاهی و مزخرفم بهم می‌خورد. اهورا، عملا با اتفاقی که افتاده دشمن حامی شده و یزدان، خُب، راستش زیاد خوب نیست، نمی‌دانم چرا.
- میاد.
نمی‌دانستم ممکن بود تا چند ساعت دیگر و یا چند روز دیگر زنده بمانم؛ اما خوب می‌دانم که قوای الانم، فقط قوای یک انسان در اغوش مرگ است. پشیمان بودم و حیف که کمی دیر بود و بی‌سود. ضرر را رسانده، و گناه را به دوش خریده بودم. در اتاق باز می‌شود و برای من بی‌رمق، کمی زمان بَر است تا سَرم را به طرف ورودی دَر بچرخانم و او را ببینم. اویی که دَر قامت تنومند و کشیده‌اش، کمی کمر خم نمود می‌کرد و چشم‌هایش، نَم داشت. یک نگاه توام با ناباوری و خیره، روی تک به تک اجزای صورتم می‌چرخاند، رگ‌های سرخ چشمش، بر سفیدی ان غلبه کرده بود. ابتین با خنده حامی را کنار می‌زند و به طرفم می‌دود:
- مامانی.
جانی در بَدن ندارم تا در اغوشش بکشم؛ اما با همان نیم‌رمق باقی مانده، لبخندی به رویش می‌زنم و دستش را می‌گیرم:
- قلب مامان.
حامی، هنوز هم خیره نگاهم می‌کرد، پر از دلتنگی، پر از استرس، پر از شوک. اهسته چشم‌هایم به حوالی او می‌چرخد. ضربان بالای قلبش را به راحتی حس می‌کنم. پیراهن جذب سفید با جین زاپ‌دار مشکی پوشیده. دکمه بالای پیراهنش باز است و یک زنجیر نقره‌ی ساده دور گر*دن بر افراشته‌اش افتاده، استینش را بالا داده و ساعت استیل به مچ زیبایش بسته. نگاهم روی رگ‌های ب*ر*جسته و انگشت‌های کشیده‌ی زیبایش می‌چرخد. قلبم پر می‌زند برای اسیر کردن انگشت‌هایش، تَنم د*اغ می‌شود در حسرت چشیدن طعم گرمای دستش. بغضم تکان می‌خورد و شرمنده می‌شوم از خودم، از کار احمقانه و بچگانه‌ام؛ اما کمی دیر بود، هم برای من، هم برای او.
نمی‌دانم چقدر غرق حامی شده بودم که متوجه خروج یزدان، اهورا و ابتین نشدم؛ اما می‌دانم که حالا در حالی به خودم امده‌ام که تنها صدای نفس‌های او در اتاق می‌پیچد. قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش می‌درخشد و سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد.
- مَن...
نمی‌گذارد حرف بزنم، هیش گویان وارد اتاق می‌شود. دَر را می‌بندد و هر قدم اهسته‌ای که به طرفم بر می‌دارد ضربان قلبم را بالاتر می‌بَرد. قلب من بی‌جنبه بود و عطر او، مانند همیشه اولین مجرم حاضر در صَحنه. عمیق هوای اتاق را می‌بلعم و چشم می‌بندم. دست‌هایش روی صورتم می‌نشیند و انگشت‌هایش می‌لرزد.
ناباور صورتم را لَمس می‌کند و انگشتش تا زیر چشم‌های بسته‌ام می‌اید:
- چشماتو باز کن!
دستور می‌دَهد و صدایش یک‌جورهایی توام با خشم می‌شود. اهسته چشم باز می‌کنم و به اسمان سرخ چشم‌هایش خیره می‌شوم. سیبک گلویش تکان می‌خورد و اهسته و پر تاکید لَب می‌زند:
- دیگه هیچ‌وقت چشماتو نبند!
لبخند محوی می‌زنم. به قول نسل جدید، قلبم اکلیل پخش می‌کند؛ ان هم صورتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
">#ایام_فاطمیه_تسلیت🖤
🍂">#لعن_الله_قاتلک🖤🍂
#پارت193

چند نفس عمیق می‌کشم. هنوز هم دَست‌هایم را ول نکرده و خیره نگاهم می‌کند. هیچ‌وقت این روی او را ندیده بودم. نگاهش، نگاهش عمیق است. ادم مار گزیده دیده‌اید؟ حامی ان‌گونه شده.
- حامی جان من خوبم.
هیچ نمی‌گوید، چنان در سکوت خیره نگاهم می‌کند که جو اتاق سنگین شده. بزاقم را فرو می‌دهم و اهسته پلک می‌زنم. نمی‌گذارد چشم ببندم و هر لحظه که بستن پلک‌هایم از ده ثانیه می‌گذرد، دستم را اهسته و نگران می‌فشارد. باورم نمی‌شود! چه بلایی سرش اورده بودم که این‌چنین شده. چند تقه به دَر اتاق می‌خورد و پشت بندش صدای اشنای دکتر است که اجازه ورود می‌خواهد. وقتی سکوت طولانیه حامی را می‌بینم، به سختی کمی خودم را روی تخت بالا می‌کشم:
- بفرمایید.
دَر اتاق باز می‌شود. دکتر، نیم‌نگاهی به کیسه‌ی خونی که به پایه‌ی سِرم اویزان است، می‌اندازد. نیمه‌اش خالی شده. از صبح تقریبا این سومی‌اش بوده و من دستم درد گرفته از تحمل سوزن مزخرف سِرم، امیدوارم اخری‌اش باشد.
- سلام اقای دکتر.
دکتر حدودا چهل‌وپنج‌ساله و نسبتا جوان است، بلندقد و خوش‌اندام است، خوش‌روست و مانند اکثر دکتر‌های امروزی می‌گردد، جین مشکی و روپوش سفید.
- سلام خانوم بختیاری عزیز.
حامی اهسته نیم‌نگاهی به دکتر می‌اندازد که یک برگه در دَست دارد و یک لبخند ملیح، به طرف سِرم می‌اید و با دکمه فشار ان دست می‌زند و فشارش را بیشتر می‌کند:
- اقای راد چطور هستن؟
حامی، فقط برای یک‌ثانیه به زور به لَب‌هایش شکل خنده می‌دهد و فوری به جلد بی‌حس قبلی‌اش برمی‌گردد.
- ممنون، همسرم چطوره؟
مانند چهارده‌ساله‌ها، ته دَلم از این "همسرم" قیلی ویلی می‌رود و به اصطلاح، فدای ان میم مالکیت. خوب، وقتی یک همسر دارید، که عاشقانه شما را دوست داشته باشد، شما بی‌نیازترین زن جهانید، مهم نیست که پول داشته باشد یا نه، مهم نیست که زشت باشد یا زیبا، علاقه‌اش شما را از دنیا و ادم‌هایش بی‌نیاز می‌کند.
- خبر دارم براتون، ما چکاب کامل از همسرتون گرفته بودیم که مطمئن بشیم کمبودی که سلامتشون رو تهدید کنه، نداشته باشن و متوجه یه چیزی شدیم.
چشم‌های منتظر من و اخم‌های حامی هر دو یک معنی دارند؛ کنجکاوی و تعجب از این لحن.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
چند نفس عمیق می‌کشم. هنوز هم دَست‌هایم را ول نکرده و خیره نگاهم می‌کند. هیچ‌وقت این روی او را ندیده بودم. نگاهش، نگاهش عمیق است. ادم مار گزیده دیده‌اید؟ حامی ان‌گونه شده.
- حامی جان من خوبم.
هیچ نمی‌گوید، چنان در سکوت خیره نگاهم می‌کند که جو اتاق سنگین شده. بزاقم را فرو می‌دهم و اهسته پلک می‌زنم. نمی‌گذارد چشم ببندم و هر لحظه که بستن پلک‌هایم از ده ثانیه می‌گذرد، دستم را اهسته و نگران می‌فشارد. باورم نمی‌شود! چه بلایی سرش اورده بودم که این‌چنین شده. چند تقه به دَر اتاق می‌خورد و پشت بندش صدای اشنای دکتر است که اجازه ورود می‌خواهد. وقتی سکوت طولانیه حامی را می‌بینم، به سختی کمی خودم را روی تخت بالا می‌کشم:
- بفرمایید.
دَر اتاق باز می‌شود. دکتر، نیم‌نگاهی به کیسه‌ی خونی که به پایه‌ی سِرم اویزان است، می‌اندازد. نیمه‌اش خالی شده. از صبح تقریبا این سومی‌اش بوده و من دستم درد گرفته از تحمل سوزن مزخرف سِرم، امیدوارم اخری‌اش باشد.
- سلام اقای دکتر.
دکتر حدودا چهل‌وپنج‌ساله و نسبتا جوان است، بلندقد و خوش‌اندام است، خوش‌روست و مانند اکثر دکتر‌های امروزی می‌گردد، جین مشکی و روپوش سفید.
- سلام خانوم بختیاری عزیز.
حامی اهسته نیم‌نگاهی به دکتر می‌اندازد که یک برگه در دَست دارد و یک لبخند ملیح، به طرف سِرم می‌اید و با دکمه فشار ان دست می‌زند و فشارش را بیشتر می‌کند:
- اقای راد چطور هستن؟
حامی، فقط برای یک‌ثانیه به زور به لَب‌هایش شکل خنده می‌دهد و فوری به جلد بی‌حس قبلی‌اش برمی‌گردد.
- ممنون، همسرم چطوره؟
مانند چهارده‌ساله‌ها، ته دَلم از این "همسرم" قیلی ویلی می‌رود و به اصطلاح، فدای ان میم مالکیت. خوب، وقتی یک همسر دارید، که عاشقانه شما را دوست داشته باشد، شما بی‌نیازترین زن جهانید، مهم نیست که پول داشته باشد یا نه، مهم نیست که زشت باشد یا زیبا، علاقه‌اش شما را از دنیا و ادم‌هایش بی‌نیاز می‌کند.
- خبر دارم براتون، ما چکاب کامل از همسرتون گرفته بودیم که مطمئن بشیم کمبودی که سلامتشون رو تهدید کنه، نداشته باشن و متوجه یه چیزی شدیم.
چشم‌های منتظر من و اخم‌های حامی هر دو یک معنی دارند؛ کنجکاوی و تعجب از این لحن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت194

اقای دکتر، برگه را رو به حامی دراز می‌کند و لبخندش، یک جور‌های بوی شیطنت می‌دهد. حامی با اخم‌های درهم می‌خواهد برگه را از دست دکتر بگیرد که دکتر با تک خندی برگه را عقب می‌کشد:
- شیرینی نمی‌دین؟
حامی بی‌حوصله از روی صندلی بلند می‌شود:
- اگه ارزش داشته باشه چرا که نه.
و بی‌درنگ برگه را از دست دکتر می‌گیرد. حامی سرش را در برگه می‌کند و چشم‌هایش با سرعت روی نوشته‌ها می‌چرخد. لامصب در همه‌چیز سر رشته دارد. من نهایت هنرم در زبان انگلیسی، نوشتن اسمم است. لَب‌های حامی، اهسته‌اهسته‌اهسته، کج می‌شود و فرم خنده می‌گیرد. ناگهان سرش را رو به دکتر می‌کند و برگه را در هوا تکان می‌دهد:
- واقعیه؟
دکتر به نشان تایید اهسته چشم می‌بندد و باز می‌کند:
- معجزه است.
لَب‌های حامی دیگر بیشتر از این جای کش امدن ندارد. من نمی‌دانم به ضربان قلب سرسام‌اورم فکر کنم یا لَب‌های او که برای دومین بار است، ان‌قدر زیبا می‌خندد. استرس می‌گیرم و دَهانم خشک می‌شود:
- چی شده؟
تا دکتر می ‌واهد چیزی بگوید، با نگاه حامی ساکت می‌شود.
حامی اهسته نگاهم می‌کند و لبخند عمیقی به صورتم می‌زند:
- هیچی گلم، بدنت به حالت نرمال برگشته.
لَبم به شکل لبخند زورکی درمی‌اید و مغزم در کتش نمی‌رود. انگار دارند دروغ به خوردش می‌دهند. ضربان قلبم که الحمدالله، هزار را رد می‌کند.
- خدا را شکر.
چرا انتظار چیزی مانند شنیدن خبر بارداری را داشتم؟ اخر کی این‌گونه خبر سلامتی بیمار را می‌دهد، دکتر روانی. دکتر ابروی بالا می‌اندازد و با لبخندی به کیسه خون نگاه می‌کند:
- میگم خانم فرشادی بیاد انتقال خون رو متوقف کنه، بعدش هم می‌تونید کارای ترخيص رو انجام بدید.
لبخندی می‌زنم و اهسته سری تکان می‌دهم:
- ممنونم اقای دکتر.
سری تکان می‌دهد و می‌رود. همین که دَر اتاق بسته می‌شود، به طرف حامی برمی‌گردم که با لبخند محوی به برگه خیره شده. لَبش را با زَبانش خیس می‌کند و پای چشم‌هایش اهسته چین می‌افتد. سیبک گلویش تکان می‌خورد و اصلا در این دنیا نیست. " اهومی " می‌کنم و منتظرم تا نگاهم کند؛ اما حسابی غرق در ورقه‌ی کاغذی ازمایش شده، انگار در یک رویا غرق شده باشد.
- حامی.
بازم هم نمی‌شنود. چهره‌ام پوکر می‌شود و روسری‌ام را با دستم مرتب می‌کنم و چند تار سُر خورده را اهسته زیر روسری می‌فرستم. این هم کار و زندگی ماست، ان‌قدر از خبر سلامتی من خوشحال شده که من را فراموش کرده. حامی اهسته نگاهش را از برگه جدا می‌کند. یک‌جورهایی عشق در چشم‌هایش شیرجه می‌زد و بالا و پایین می‌پرید. لَبم ناخواسته می‌خندد:
- خوبی؟
چشم می‌بندد و به اهستگی باز می‌کند:
- بهتر از این نمیشه، سومین خبر خوش کل زندگیم رو شنیدم.
ابرو بالا می‌اندازم و اهسته می‌خندم، این‌که اولویت دارم برایش لِذتی بی‌نهایت است.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
اقای دکتر، برگه را رو به حامی دراز می‌کند و لبخندش، یک جور‌های بوی شیطنت می‌دهد. حامی با اخم‌های درهم می‌خواهد برگه را از دست دکتر بگیرد که دکتر با تک خندی برگه را عقب می‌کشد:
- شیرینی نمی‌دین؟
حامی بی‌حوصله از روی صندلی بلند می‌شود:
- اگه ارزش داشته باشه چرا که نه.
و بی‌درنگ برگه را از دست دکتر می‌گیرد. حامی سرش را در برگه می‌کند و چشم‌هایش با سرعت روی نوشته‌ها می‌چرخد. لامصب در همه‌چیز سر رشته دارد. من نهایت هنرم در زبان انگلیسی، نوشتن اسمم است. لَب‌های حامی، اهسته‌اهسته‌اهسته، کج می‌شود و فرم خنده می‌گیرد. ناگهان سرش را رو به دکتر می‌کند و برگه را در هوا تکان می‌دهد:
- واقعیه؟
دکتر به نشان تایید اهسته چشم می‌بندد و باز می‌کند:
- معجزه است.
لَب‌های حامی دیگر بیشتر از این جای کش امدن ندارد. من نمی‌دانم به ضربان قلب سرسام‌اورم فکر کنم یا لَب‌های او که برای دومین بار است، ان‌قدر زیبا می‌خندد. استرس می‌گیرم و دَهانم خشک می‌شود:
- چی شده؟
تا دکتر می ‌واهد چیزی بگوید، با نگاه حامی ساکت می‌شود.
حامی اهسته نگاهم می‌کند و لبخند عمیقی به صورتم می‌زند:
- هیچی گلم، بدنت به حالت نرمال برگشته.
لَبم به شکل لبخند زورکی درمی‌اید و مغزم در کتش نمی‌رود. انگار دارند دروغ به خوردش می‌دهند. ضربان قلبم که الحمدالله، هزار را رد می‌کند.
- خدا را شکر.
چرا انتظار چیزی مانند شنیدن خبر بارداری را داشتم؟ اخر کی این‌گونه خبر سلامتی بیمار را می‌دهد، دکتر روانی. دکتر ابروی بالا می‌اندازد و با لبخندی به کیسه خون نگاه می‌کند:
- میگم خانم فرشادی بیاد انتقال خون رو متوقف کنه، بعدش هم می‌تونید کارای ترخيص رو انجام بدید.
لبخندی می‌زنم و اهسته سری تکان می‌دهم:
- ممنونم اقای دکتر.
سری تکان می‌دهد و می‌رود. همین که دَر اتاق بسته می‌شود، به طرف حامی برمی‌گردم که با لبخند محوی به برگه خیره شده. لَبش را با زَبانش خیس می‌کند و پای چشم‌هایش اهسته چین می‌افتد. سیبک گلویش تکان می‌خورد و اصلا در این دنیا نیست. " اهومی " می‌کنم و منتظرم تا نگاهم کند؛ اما حسابی غرق در ورقه‌ی کاغذی ازمایش شده، انگار در یک رویا غرق شده باشد.
- حامی.
بازم هم نمی‌شنود. چهره‌ام پوکر می‌شود و روسری‌ام را با دستم مرتب می‌کنم و چند تار سُر خورده را اهسته زیر روسری می‌فرستم. این هم کار و زندگی ماست، ان‌قدر از خبر سلامتی من خوشحال شده که من را فراموش کرده. حامی اهسته نگاهش را از برگه جدا می‌کند. یک‌جورهایی عشق در چشم‌هایش شیرجه می‌زد و بالا و پایین می‌پرید. لَبم ناخواسته می‌خندد:
- خوبی؟
چشم می‌بندد و به اهستگی باز می‌کند:
- بهتر از این نمیشه، سومین خبر خوش کل زندگیم رو شنیدم.
ابرو بالا می‌اندازم و اهسته می‌خندم، این‌که اولویت دارم برایش لِذتی بی‌نهایت است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت195

در خانه را، حامی باز می‌کند و اهسته کمک می‌کند تا وارد خانه بشوم. همین که پایم درون خانه قرار می‌گیرد، ابتین با خنده به طرفم می‌دود و همین که می‌خواهد خود را به بغلم بیندازد و من اغوش برایش باز می‌کنم، داد شوکه حامی جفتمان را خشک می‌کند:
- اروم!
دَستم در هوا خشک می‌شود و ابتینم اهسته می‌ایستد. بغض می‌کند و متعجب به حامی خیره می‌شود. شوکه از این حرکت بچگانه به حامی نگاه می‌کنم، چرا باید این‌گونه بر سَر ابتین سه‌ساله و نیمه فریاد بکشد؟
- حامی!
انگار تازه به خودش می‌اید، به طرف ابتین می‌رود و او را ب*غ*ل می‌کند، ابتین؛ اما بغض کرده. حامی سَرش را می‌بوسد و لپش را هم.
- پسر بابا ناراحت نشه، مامانی مریضه نمی‌تونه بغلت کنه.
کي؟ من؟ به خدا خوب هستم، کمی ضعف دارم؛ اما ان‌قدرها هم جدی نیست. نگاهم به یزدان، مهراد و مادر حامی می‌افتد. لبخند محوی می‌زنم و جو متشنج را جمع می‌کنم:
- سلام مامان، خیلی خوش اومدین، دلم براتون تنگ شده بود.
او هم لبخند می‌زند و با باز کردن دَست‌هایش به طرفم می‌اید:
- قربون دختر قشنگم برم.
خدا را شکر که کسی حماقتم را به رویم نمی‌اورد. مادر حامی را در اغوش می‌گیرم و او را سخت به خود می‌فشارم. من این زن پاک و بی‌آلایش را دوست داشتم.
مادر حامی، پیشانی مرا می‌بوسد و با فاصله کمی که بینمان ایجاد می‌کند، عمیق و پر محبت به صورتم خیره می‌شود:
- چقدر خانوم‌تَر شدی.
لبخندم این‌بار، به تلخی کش می‌اید. روزگاری سپری کرده بودم که فیل را از پا در می‌اورد.
- لطف شماست.
حامی، ابتین را به ب*غ*ل مادرش می‌دهد و دستش را پشت کمر من می‌گذارد:
- یاس بیا بریم تو اتاق استراحت کن.
شوکه به حامی نگاه می‌کنم، چه بلایی سَرش امده. تا دَهان باز می‌کنم، بگویم خوبم، دستش را روی لَبم می‌گذارد و هیش می‌کند. چشم‌هایم بیشتر از این گِرد نمی‌شود. با احتیاط مَرا به طرف اتاق می‌بَرد.
- برو بخواب قلب حامی، برو تا بفرستم یکی از بچه‌ها بَرات یکم تقویتی بخره، جون بیای.
متعجب به حامی نگاه می‌کنم. دَر اتاق خوابمان را باز می‌کند و همین که با احتیاط مرا به داخل هدایت می‌کند سَرش را به طرف شخصی می‌کشد:
- یزدان.
دَر اتاق را می‌بندد. شوکه و گیج وسط اتاق می‌ایستم. اعتراف کنم دلتنگ بودم؟ نیاز به اعتراف نیست، رنگ رخساره خَبر می‌دهد از سِر نَهانم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
در خانه را، حامی باز می‌کند و اهسته کمک می‌کند تا وارد خانه بشوم. همین که پایم درون خانه قرار می‌گیرد، ابتین با خنده به طرفم می‌دود و همین که می‌خواهد خود را به بغلم بیندازد و من اغوش برایش باز می‌کنم، داد شوکه حامی جفتمان را خشک می‌کند:
- اروم!
دَستم در هوا خشک می‌شود و ابتینم اهسته می‌ایستد. بغض می‌کند و متعجب به حامی خیره می‌شود. شوکه از این حرکت بچگانه به حامی نگاه می‌کنم، چرا باید این‌گونه بر سَر ابتین سه‌ساله و نیمه فریاد بکشد؟
- حامی!
انگار تازه به خودش می‌اید، به طرف ابتین می‌رود و او را ب*غ*ل می‌کند، ابتین؛ اما بغض کرده. حامی سَرش را می‌بوسد و لپش را هم.
- پسر بابا ناراحت نشه، مامانی مریضه نمی‌تونه بغلت کنه.
کي؟ من؟ به خدا خوب هستم، کمی ضعف دارم؛ اما ان‌قدرها هم جدی نیست. نگاهم به یزدان، مهراد و مادر حامی می‌افتد. لبخند محوی می‌زنم و جو متشنج را جمع می‌کنم:
- سلام مامان، خیلی خوش اومدین، دلم براتون تنگ شده بود.
او هم لبخند می‌زند و با باز کردن دَست‌هایش به طرفم می‌اید:
- قربون دختر قشنگم برم.
خدا را شکر که کسی حماقتم را به رویم نمی‌اورد. مادر حامی را در اغوش می‌گیرم و او را سخت به خود می‌فشارم. من این زن پاک و بی‌آلایش را دوست داشتم.
مادر حامی، پیشانی مرا می‌بوسد و با فاصله کمی که بینمان ایجاد می‌کند، عمیق و پر محبت به صورتم خیره می‌شود:
- چقدر خانوم‌تَر شدی.
لبخندم این‌بار، به تلخی کش می‌اید. روزگاری سپری کرده بودم که فیل را از پا در می‌اورد.
- لطف شماست.
حامی، ابتین را به ب*غ*ل مادرش می‌دهد و دستش را پشت کمر من می‌گذارد:
- یاس بیا بریم تو اتاق استراحت کن.
شوکه به حامی نگاه می‌کنم، چه بلایی سَرش امده. تا دَهان باز می‌کنم، بگویم خوبم، دستش را روی لَبم می‌گذارد و هیش می‌کند. چشم‌هایم بیشتر از این گِرد نمی‌شود. با احتیاط مَرا به طرف اتاق می‌بَرد.
- برو بخواب قلب حامی، برو تا بفرستم یکی از بچه‌ها بَرات یکم تقویتی بخره، جون بیای.
متعجب به حامی نگاه می‌کنم. دَر اتاق خوابمان را باز می‌کند و همین که با احتیاط مرا به داخل هدایت می‌کند سَرش را به طرف شخصی می‌کشد:
- یزدان.
دَر اتاق را می‌بندد. شوکه و گیج وسط اتاق می‌ایستم. اعتراف کنم دلتنگ بودم؟ نیاز به اعتراف نیست، رنگ رخساره خَبر می‌دهد از سِر نَهانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت196

متعجب به حامی نگاه می‌کنم. این دیس سوم است. دور تا دور تختم پر شده از معجون و هزاران کوفت و زهرمار که دور من ریخته. من اگر سه موز به این حجم را بخورم معده‌ام می‌ترکد.
- بخور دیگه.
با تک‌خند متعجبی به شکمم اشاره می‌کنم.
- به نظرت این خلیج فارسه که هرچی بریزی توش بازم جا داشته باشه؟ از صبح دَهن منو سرویس کردی.
یک قاشق را پر از معجون می‌کند و به طرف دَهانم می‌گیرد.
- باز کن عمو.
تا ته حلقم پر است. سَرم را عقب می‌کشم و با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کنم:
- راستشو بگو می‌خوای منو بکشی؟
حرصی زیر لَب نق می‌زند و چهره‌اش جمع می‌شود:
- بخور دیگه!
به سختی دَهانم را باز می‌کنم و معجون را دَر حلقم می‌ریزد. دَهانم پُر می‌شود و دیگر نمی‌توانم بجومش، بیشتر از این خوردن برایم قفل شده. نه می‌توانم با دَهان پُر حرف بزنم و نه می‌توانم ان را بجوم. چهره‌ام، یک حالت عجز خاصی می‌گیرد و به پایین کش می‌اید. به سختی دَهان پُرم را تکان می‌دَهم که حامی قاشق دوم را پر می‌کند. چشم‌هایم گِرد می‌شود و پر از وحشت به قاشق نگاه می‌کنم.
حامی تکیه بَدنش را به دیوار می‌دهد و تخس نگاهم می‌کند:
- من سایز دَهنتو دارم، فکر کنم حداقل دَهنت باید گنجایش چهارتای اینا رو داشته باشه.
سُرخ می‌شوم از حرف دو پهلویش. به هَر جان کندی هست، محتویات دَهانم را فرو می‌دهم و سریع به زیر پتویم می‌خزم.
- تا نترکیدم برو بیرون.
صدای خنده‌ی ته گلویش می‌اید:
- فکر کن ببین دِلت چیزی نمی‌خواد؟
در حال انفجار بودم و کم‌کم تا یک ماه دیگر را بدون غذا زنده می‌ماندم.
- نه حامی، دورت بگردم تو را به خدا دست از سَر کچل من بردار.
تخت بالا و پایین می‌رود و پایی روی پایم قرار می‌گیرد. دستی روی شکمم و دستی اهسته زیر گَردنم سُر می‌خورد. مرا در اغوش خود می‌کشد و قند دَر دلم اب می‌شود از این محبت‌هایی که بی‌منت نصیبش می‌شود.
- حالا یکم فکر کن شاید دلت چیزی بخواد.
صدایش از ن*زد*یک*ی‌های گوشم می‌اید، اروم و پچ‌پچ‌وار. یک‌جورهای دلم یک چیز ترش و شور مانند می‌خواست که این‌همه شیرینی که خورده بودم را بشورد.، جرعت نداشتم به زبان بیاورم؛ چون می‌دانم اگر بداند ان‌قدر در حلقم می‌ریزد که به مَرز انفجار برسم.
- نه ممنون.
پتو اهسته از روی سَرم کشیده می‌شود. به طرف چهره‌ی حامی برمی‌گردم، فیس در فیس هستیم. عمیق و با یک لبخند خاص نگاهم می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد:
- چته دورت بگردم؟
سَرش را جلو می‌کشد و نوک بینی‌ام را می‌بوسد:
- یادته می‌گفتی جلوگیری کنیم، من گفتم طبیعی؟
حرفش اصلا بوی خوبی نمی‌دهد. چشم‌هایم تنگ می‌شود و منتظر نگاهش می‌کنم:
- خُب؟
لبخندش دندان‌نما می‌شود و برای جلوگیری از هر واکنش احتمالی سَر مرا می‌گیرد و به سینِه‌اش می‌چسباند.
- یه چند باری از دَستم در رفت.
نگاهم خیره به خط ماهیچه اوست، جیغ می‌کشم و حرصی به سینِه‌اش می‌کوبم.
- چی‌کار کردی؟
ته گلو و جذاب می‌خندد. بوی عطرش می‌اید و من در مقابل ارتش پر قوای او هیچ ندارم:
- یه نینی خوشگل برات درست کردم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
متعجب به حامی نگاه می‌کنم. این دیس سوم است. دور تا دور تختم پر شده از معجون و هزاران کوفت و زهرمار که دور من ریخته. من اگر سه موز به این حجم را بخورم معده‌ام می‌ترکد.
- بخور دیگه.
با تک‌خند متعجبی به شکمم اشاره می‌کنم.
- به نظرت این خلیج فارسه که هرچی بریزی توش بازم جا داشته باشه؟ از صبح دَهن منو سرویس کردی.
یک قاشق را پر از معجون می‌کند و به طرف دَهانم می‌گیرد.
- باز کن عمو.
تا ته حلقم پر است. سَرم را عقب می‌کشم و با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کنم:
- راستشو بگو می‌خوای منو بکشی؟
حرصی زیر لَب نق می‌زند و چهره‌اش جمع می‌شود:
- بخور دیگه!
به سختی دَهانم را باز می‌کنم و معجون را دَر حلقم می‌ریزد. دَهانم پُر می‌شود و دیگر نمی‌توانم بجومش، بیشتر از این خوردن برایم قفل شده. نه می‌توانم با دَهان پُر حرف بزنم و نه می‌توانم ان را بجوم. چهره‌ام، یک حالت عجز خاصی می‌گیرد و به پایین کش می‌اید. به سختی دَهان پُرم را تکان می‌دَهم که حامی قاشق دوم را پر می‌کند. چشم‌هایم گِرد می‌شود و پر از وحشت به قاشق نگاه می‌کنم.
حامی تکیه بَدنش را به دیوار می‌دهد و تخس نگاهم می‌کند:
- من سایز دَهنتو دارم، فکر کنم حداقل دَهنت باید گنجایش چهارتای اینا رو داشته باشه.
سُرخ می‌شوم از حرف دو پهلویش. به هَر جان کندی هست، محتویات دَهانم را فرو می‌دهم و سریع به زیر پتویم می‌خزم.
- تا نترکیدم برو بیرون.
صدای خنده‌ی ته گلویش می‌اید:
- فکر کن ببین دِلت چیزی نمی‌خواد؟
در حال انفجار بودم و کم‌کم تا یک ماه دیگر را بدون غذا زنده می‌ماندم.
- نه حامی، دورت بگردم تو را به خدا دست از سَر کچل من بردار.
تخت بالا و پایین می‌رود و پایی روی پایم قرار می‌گیرد. دستی روی شکمم و دستی اهسته زیر گَردنم سُر می‌خورد. مرا در اغوش خود می‌کشد و قند دَر دلم اب می‌شود از این محبت‌هایی که بی‌منت نصیبش می‌شود.
- حالا یکم فکر کن شاید دلت چیزی بخواد.
صدایش از ن*زد*یک*ی‌های گوشم می‌اید، اروم و پچ‌پچ‌وار. یک‌جورهای دلم یک چیز ترش و شور مانند می‌خواست که این‌همه شیرینی که خورده بودم را بشورد.، جرعت نداشتم به زبان بیاورم؛ چون می‌دانم اگر بداند ان‌قدر در حلقم می‌ریزد که به مَرز انفجار برسم.
- نه ممنون.
پتو اهسته از روی سَرم کشیده می‌شود. به طرف چهره‌ی حامی برمی‌گردم، فیس در فیس هستیم. عمیق و با یک لبخند خاص نگاهم می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد:
- چته دورت بگردم؟
سَرش را جلو می‌کشد و نوک بینی‌ام را می‌بوسد:
- یادته می‌گفتی جلوگیری کنیم، من گفتم طبیعی؟
حرفش اصلا بوی خوبی نمی‌دهد. چشم‌هایم تنگ می‌شود و منتظر نگاهش می‌کنم:
- خُب؟
لبخندش دندان‌نما می‌شود و برای جلوگیری از هر واکنش احتمالی سَر مرا می‌گیرد و به سینِه‌اش می‌چسباند.
- یه چند باری از دَستم در رفت.
نگاهم خیره به خط ماهیچه اوست، جیغ می‌کشم و حرصی به سینِه‌اش می‌کوبم.
- چی‌کار کردی؟
ته گلو و جذاب می‌خندد. بوی عطرش می‌اید و من در مقابل ارتش پر قوای او هیچ ندارم:
- یه نینی خوشگل برات درست کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت197

بعد از کلی جنگ جهانی، ساعت یک شب، حامی مرا در اغوش کشیده و با جمله " دلم خواست، مال خودم بود، هر جا بخوام و هر وقت بخوام استفاده‌اش می‌کنم" دَهان مرا بسته و بعد از ده دقیقه قهر کردن و سکوت شدن، در حالی که حوصله‌ام از انتظار کشیدن، برای از دل در اوردنم سَر می‌رود به طرفش برمی‌گردم و می‌بینم که خواب است، خدا این ضد حالی که من خوردم را نصیب کافر نکند.
ساعت از نیمه‌شب گذشته و حول و حوش دو یا سه شب است. خواب نمی‌روم و این به درک، درد ان‌جا بود که میل شدید به خوردن یک چیز ترش و یا شور و شاید ترکیب ان دو داشتم. چیزی مانند؛ چیپس سرکه‌ای. حامی تقریباً مرا زیر دست و پایش گرفته. چیپس سرکه‌ای، در ذهنم تصور می‌شود و مزه‌اش تداعی پیدا می‌کند. می‌خواهم، هر جور و به هر نحوی شده. آب دَهانم راه افتاده و کل جانم خواهان چیپس سرکه‌ای‌ست، ان هم با ماست موسیر. نیم‌نگاهی به چشم‌های بسته‌ی حامی می‌اندازم، با بالا تَنه بر*ه*نه، روی پهلو خوابیده و مرا در اغوشش کشیده. بیدارش کنم؟ دلم نمی‌اید؛ اما می‌خواهم.
اهسته تکانش می‌دهم:
- حامی.
آن‌قدر مظلوم صدایش می‌زنم که دل خودم هم می‌سوزد. جوابی که نمی‌دهد یک‌بار دیگر تکانش می‌دهم:
- حامی، پاشو.
"هوم" کش‌داری از بین لَب‌هایش خارج می‌شود. خنده‌ام می‌گیرد. نوک انگشتم گرمای ماهیچه‌هایش را لَمس می‌کند تا کمی هوشیار شود.
- چیپس می‌خوام.
هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. انگشت‌هایم به رَسم عادت به طرف خطوط پر پیچ و خم تتوی روی بازوی و سینِه‌اش می‌رود. می‌بینم که نفس کشیدنش، کمی سنگین‌تَر شده و هوشیاری کم‌کم دارد به تَنش رخنه می‌کند:
- حامی چیپس می‌خوام.
غلت می‌زند و مرا هم همراه خود بلند می‌کند و به ان طرف خودش هدایت می‌کند. انگار عروسک بودم، یا شاید هم یک بالشت که زیر پا و دَستش بگذارد:
- حامی.
اهسته، چهره‌اش مچاله می‌شود و لای یک چشمش را باز می‌کند. سَرش را خَم می‌کند و به چهره‌ی منی که مانند یک بچه گربه مظلوم نگاهش می‌کنم، خیره می‌شود:
- چی شده؟
صدایش به طرز فجیعی خش‌دار و خواب‌الود است. خنده‌ام می‌گیرد.
- چیپس سرکه‌ای و ماست موسیر می‌خوام.
چهره‌اش مچاله می‌شود و خمیازه‌کشان بَدنش را کش می‌اورد و دستی به صورتش می‌کشد:
- ساعت چنده؟
نمیرم برای او؟ یک مَرد چقدر دلبر.
- سه شب.
اخم‌هایش درهم می‌رود و کلافه نگاهم می‌کند:
- چیپس قند داره، ماستم چربی، بخواب.
چهره‌ام پوکر می‌شود. عجب استدلال مزخرفی برای منی که دارم برای چشیدن مزه‌اش لَه‌لَه می‌زنم. حامی چشم می‌بندد و با اسیر کردن من دوباره می‌خوابد. همین که تَنش سنگین می‌شود و می‌خواهد دوباره بخوابد، تکانش می‌دَهم:
- به من ربطی نداره من می‌خوام.
این بار زودتر به خود می‌ایدف چشم باز می‌کند و خیره‌ام می‌ماند:
- تولید کنم برات؟
خنده‌ام می‌گیرد. حرصی به بازویش می‌کوبم:
- تقصیر خودته مگه من گفتم بچه می‌خوام؟ هنوز ابتین بزرگ نشده به فکر افزایش جمعیت افتادی.
بی‌توجه به مَن دَستش را روی صورتم می‌گذارد و یک‌جورهایی قصد بَستن دَهانم را دارد:
- ان‌قدر حرف نزن، اقا دستور داده.
حالا کارش به جایی رسیده که اعتقادات مرا دست می‌اندازد. چهره‌ام به پایین کش می‌اید و پشتم را به او می‌کنم. دَست زیر بَغل می‌زنم و زیر لَب هر چه می‌توانم به جانش نق می‌زنم. چیپس می‌خواهم، چیپس. دَست‌هایش، دور تَنم می‌پیچد و مَرا به خود می‌چسباند. از پشت گوش مرا می‌بوسد و بعد هم موهایم را.
- فحش باباش بدم که مشکلی نداره نه؟ پاشو بپوش باهم بریم بخریم.
ذوق می‌کنمف جیغ خفیفی می‌کشم و بلند می‌شوم، پیش به سوی چیپس و ماست موسیر.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

منم میخوااااااام😭😂

کد:
بعد از کلی جنگ جهانی، ساعت یک شب، حامی مرا در اغوش کشیده و با جمله " دلم خواست، مال خودم بود، هر جا بخوام و هر وقت بخوام استفاده‌اش می‌کنم" دَهان مرا بسته و بعد از ده دقیقه قهر کردن و سکوت شدن، در حالی که حوصله‌ام از انتظار کشیدن، برای از دل در اوردنم سَر می‌رود به طرفش برمی‌گردم و می‌بینم که خواب است، خدا این ضد حالی که من خوردم را نصیب کافر نکند.
ساعت از نیمه‌شب گذشته و حول و حوش دو یا سه شب است. خواب نمی‌روم و این به درک، درد ان‌جا بود که میل شدید به خوردن یک چیز ترش و یا شور و شاید ترکیب ان دو داشتم. چیزی مانند؛ چیپس سرکه‌ای. حامی تقریباً مرا زیر دست و پایش گرفته. چیپس سرکه‌ای، در ذهنم تصور می‌شود و مزه‌اش تداعی پیدا می‌کند. می‌خواهم، هر جور و به هر نحوی شده. آب دَهانم راه افتاده و کل جانم خواهان چیپس سرکه‌ای‌ست، ان هم با ماست موسیر. نیم‌نگاهی به چشم‌های بسته‌ی حامی می‌اندازم، با بالا تَنه بر*ه*نه، روی پهلو خوابیده و مرا در اغوشش کشیده. بیدارش کنم؟ دلم نمی‌اید؛ اما می‌خواهم.
اهسته تکانش می‌دهم:
- حامی.
آن‌قدر مظلوم صدایش می‌زنم که دل خودم هم می‌سوزد. جوابی که نمی‌دهد یک‌بار دیگر تکانش می‌دهم:
- حامی، پاشو.
"هوم" کش‌داری از بین لَب‌هایش خارج می‌شود. خنده‌ام می‌گیرد. نوک انگشتم گرمای ماهیچه‌هایش را لَمس می‌کند تا کمی هوشیار شود.
- چیپس می‌خوام.
هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. انگشت‌هایم به رَسم عادت به طرف خطوط پر پیچ و خم تتوی روی بازوی و سینِه‌اش می‌رود. می‌بینم که نفس کشیدنش، کمی سنگین‌تَر شده و هوشیاری کم‌کم دارد به تَنش رخنه می‌کند:
- حامی چیپس می‌خوام.
غلت می‌زند و مرا هم همراه خود بلند می‌کند و به ان طرف خودش هدایت می‌کند. انگار عروسک بودم، یا شاید هم یک بالشت که زیر پا و دَستش بگذارد:
- حامی.
اهسته، چهره‌اش مچاله می‌شود و لای یک چشمش را باز می‌کند. سَرش را خَم می‌کند و به چهره‌ی منی که مانند یک بچه گربه مظلوم نگاهش می‌کنم، خیره می‌شود:
- چی شده؟
صدایش به طرز فجیعی خش‌دار و خواب‌الود است. خنده‌ام می‌گیرد.
- چیپس سرکه‌ای و ماست موسیر می‌خوام.
چهره‌اش مچاله می‌شود و خمیازه‌کشان بَدنش را کش می‌اورد و دستی به صورتش می‌کشد:
- ساعت چنده؟
نمیرم برای او؟ یک مَرد چقدر دلبر.
- سه شب.
اخم‌هایش درهم می‌رود و کلافه نگاهم می‌کند:
- چیپس قند داره، ماستم چربی، بخواب.
چهره‌ام پوکر می‌شود. عجب استدلال مزخرفی برای منی که دارم برای چشیدن مزه‌اش لَه‌لَه می‌زنم. حامی چشم می‌بندد و با اسیر کردن من دوباره می‌خوابد. همین که تَنش سنگین می‌شود و می‌خواهد دوباره بخوابد، تکانش می‌دَهم:
- به من ربطی نداره من می‌خوام.
این بار زودتر به خود می‌ایدف چشم باز می‌کند و خیره‌ام می‌ماند:
- تولید کنم برات؟
خنده‌ام می‌گیرد. حرصی به بازویش می‌کوبم:
- تقصیر خودته مگه من گفتم بچه می‌خوام؟ هنوز ابتین بزرگ نشده به فکر افزایش جمعیت افتادی.
بی‌توجه به مَن دَستش را روی صورتم می‌گذارد و یک‌جورهایی قصد بَستن دَهانم را دارد:
- ان‌قدر حرف نزن، اقا دستور داده.
حالا کارش به جایی رسیده که اعتقادات مرا دست می‌اندازد. چهره‌ام به پایین کش می‌اید و پشتم را به او می‌کنم. دَست زیر بَغل می‌زنم و زیر لَب هر چه می‌توانم به جانش نق می‌زنم. چیپس می‌خواهم، چیپس. دَست‌هایش، دور تَنم می‌پیچد و مَرا به خود می‌چسباند. از پشت گوش مرا می‌بوسد و بعد هم موهایم را.
- فحش باباش بدم که مشکلی نداره نه؟ پاشو بپوش باهم بریم بخریم.
ذوق می‌کنمف جیغ خفیفی می‌کشم و بلند می‌شوم، پیش به سوی چیپس و ماست موسیر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا