.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت188
او بدون هیچ درنگی رفته بود و من، همچو جسم جان رفته مانده بودم. جیغهایم را درون بالشت خفه کرده بودم و دَر را روی خودم قفل کردم تا اهورا نیاید. چشمهایم کور شدهاند از بس گریه کردهام. چرا همیشه تقدیر برای من بیخَبر، روی محور ادبار میچرخد؟ خدایا، اقبال من کجا خفته؟ بغضم دوباره میشکند.
نمیدانم برای بار چندم است، فقط میدانم گلویم زخم شده، مانند دیوانههای طول و عرض خانه را طی میکنم، مانند زن بچه مَرده برای خود شیون میکنم و به فکر چاره میگردم. حامی موبایلش را جواب نمیدهد و با هر بوق بیثمری که ختم به صدای او نمیشود، من زار میزنم.
خدایا این ان تقدیری نبود که من میخواستم. مگر نمیگویند بیگناه تا پای دار میرود؛ اما بالای دار نمیرود، پس این همه بدبختی بیپایان برای چیست؟ پس این تاب افتاده به طناب دارم برای چیست؟ پس این قلب چاکچاک شده چه میگوید؟ خاطرات خوبم با حامی و ابتین زنده میشود و بیطاقت روی زمین مینشینم. زندگی بی ابتین را نمیخواهم. همان سهسال برای هفت پُشت بخت برگشتهام بس است!
موبایلم را برمیدارم و با انگشتهای لرزان برای بار اخر انگشتم روی مسیج میرود و برای حامی، هر چه شده بود را میفرستم. میگویم پمپ لامصب اتصالی داشته، میگویم اهورا سر کار بوده، میگویم او جای دیگر حمام کرده، میگویم دیشب تا صبح منیژه خانم همسایه پیشم بوده و دلداریام میداده و در خانهی خود بودهام. هزاران مدرک بیگناهیام را رو میکردم و حتی یک هزارم هم امید نداشتم. من حامی را میشناختم، حتی یک درصد هم امکان نداشت که زیر حرفش بزند. ان سهسال لعنتی زنده میشود و طاقت من، برای ادامه زندگی سَر میاید.
افکار تهی و سیاه، وحشیانه سَرم را پر میکنند و مرا تا مَرز جنون میکشند. زندگی بی ابتین و حامی به چه دردم میخورد؟ بی انها چه از زندگی میخواستم؟ بس نبود؟ خدایا، تمام انچه که بر سَرم گذشت را تحمل کردم؛ اما دیگه طاقت ندارم. قلبم چاکچاک شده از هر حادثه و کاسهی عمرم لبریز شده از غم. من زینب کبری نیستم، این همه د*اغ زنده نگهم بداره. خدایا من دیگه طاقت ندارم، دیگه تموم شدم، میدونم که داری میبینی؛ اما دیگه بسه. اهسته بلند میشوم و به سَمت حمام میروم. فکر کنم یک تیغ باید داشته باشم. خدا، میبخشی مَرا مگر نه؟
بیتوجه به اهورایی که چند تقه به دَر میزند، در حمام را باز میکنم و وارد میشوم.
صدای اهورا میاید:
- یاس، خواهر قشنگم درو باز کنم باهم حرف بزنیم.
دیگر تمام شده اهورا، دیر امدی.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
او بدون هیچ درنگی رفته بود و من، همچو جسم جان رفته مانده بودم. جیغهایم را درون بالشت خفه کرده بودم و دَر را روی خودم قفل کردم تا اهورا نیاید. چشمهایم کور شدهاند از بس گریه کردهام. چرا همیشه تقدیر برای من بیخَبر، روی محور ادبار میچرخد؟ خدایا، اقبال من کجا خفته؟ بغضم دوباره میشکند.
نمیدانم برای بار چندم است، فقط میدانم گلویم زخم شده، مانند دیوانههای طول و عرض خانه را طی میکنم، مانند زن بچه مَرده برای خود شیون میکنم و به فکر چاره میگردم. حامی موبایلش را جواب نمیدهد و با هر بوق بیثمری که ختم به صدای او نمیشود، من زار میزنم.
خدایا این ان تقدیری نبود که من میخواستم. مگر نمیگویند بیگناه تا پای دار میرود؛ اما بالای دار نمیرود، پس این همه بدبختی بیپایان برای چیست؟ پس این تاب افتاده به طناب دارم برای چیست؟ پس این قلب چاکچاک شده چه میگوید؟ خاطرات خوبم با حامی و ابتین زنده میشود و بیطاقت روی زمین مینشینم. زندگی بی ابتین را نمیخواهم. همان سهسال برای هفت پُشت بخت برگشتهام بس است!
موبایلم را برمیدارم و با انگشتهای لرزان برای بار اخر انگشتم روی مسیج میرود و برای حامی، هر چه شده بود را میفرستم. میگویم پمپ لامصب اتصالی داشته، میگویم اهورا سر کار بوده، میگویم او جای دیگر حمام کرده، میگویم دیشب تا صبح منیژه خانم همسایه پیشم بوده و دلداریام میداده و در خانهی خود بودهام. هزاران مدرک بیگناهیام را رو میکردم و حتی یک هزارم هم امید نداشتم. من حامی را میشناختم، حتی یک درصد هم امکان نداشت که زیر حرفش بزند. ان سهسال لعنتی زنده میشود و طاقت من، برای ادامه زندگی سَر میاید.
افکار تهی و سیاه، وحشیانه سَرم را پر میکنند و مرا تا مَرز جنون میکشند. زندگی بی ابتین و حامی به چه دردم میخورد؟ بی انها چه از زندگی میخواستم؟ بس نبود؟ خدایا، تمام انچه که بر سَرم گذشت را تحمل کردم؛ اما دیگه طاقت ندارم. قلبم چاکچاک شده از هر حادثه و کاسهی عمرم لبریز شده از غم. من زینب کبری نیستم، این همه د*اغ زنده نگهم بداره. خدایا من دیگه طاقت ندارم، دیگه تموم شدم، میدونم که داری میبینی؛ اما دیگه بسه. اهسته بلند میشوم و به سَمت حمام میروم. فکر کنم یک تیغ باید داشته باشم. خدا، میبخشی مَرا مگر نه؟
بیتوجه به اهورایی که چند تقه به دَر میزند، در حمام را باز میکنم و وارد میشوم.
صدای اهورا میاید:
- یاس، خواهر قشنگم درو باز کنم باهم حرف بزنیم.
دیگر تمام شده اهورا، دیر امدی.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
او بدون هیچ درنگی رفته بود و من، همچو جسم جان رفته مانده بودم. جیغهایم را درون بالشت خفه کرده بودم و دَر را روی خودم قفل کردم تا اهورا نیاید. چشمهایم کور شدهاند از بس گریه کردهام. چرا همیشه تقدیر برای من بیخَبر، روی محور ادبار میچرخد؟ خدایا، اقبال من کجا خفته؟ بغضم دوباره میشکند.
نمیدانم برای بار چندم است، فقط میدانم گلویم زخم شده، مانند دیوانههای طول و عرض خانه را طی میکنم، مانند زن بچه مَرده برای خود شیون میکنم و به فکر چاره میگردم. حامی موبایلش را جواب نمیدهد و با هر بوق بیثمری که ختم به صدای او نمیشود، من زار میزنم.
خدایا این ان تقدیری نبود که من میخواستم. مگر نمیگویند بیگناه تا پای دار میرود؛ اما بالای دار نمیرود، پس این همه بدبختی بیپایان برای چیست؟ پس این تاب افتاده به طناب دارم برای چیست؟ پس این قلب چاکچاک شده چه میگوید؟ خاطرات خوبم با حامی و ابتین زنده میشود و بیطاقت روی زمین مینشینم. زندگی بی ابتین را نمیخواهم. همان سهسال برای هفت پُشت بخت برگشتهام بس است!
موبایلم را برمیدارم و با انگشتهای لرزان برای بار اخر انگشتم روی مسیج میرود و برای حامی، هر چه شده بود را میفرستم. میگویم پمپ لامصب اتصالی داشته، میگویم اهورا سر کار بوده، میگویم او جای دیگر حمام کرده، میگویم دیشب تا صبح منیژه خانم همسایه پیشم بوده و دلداریام میداده و در خانهی خود بودهام. هزاران مدرک بیگناهیام را رو میکردم و حتی یک هزارم هم امید نداشتم. من حامی را میشناختم، حتی یک درصد هم امکان نداشت که زیر حرفش بزند. ان سهسال لعنتی زنده میشود و طاقت من، برای ادامه زندگی سَر میاید.
افکار تهی و سیاه، وحشیانه سَرم را پر میکنند و مرا تا مَرز جنون میکشند. زندگی بی ابتین و حامی به چه دردم میخورد؟ بی انها چه از زندگی میخواستم؟ بس نبود؟ خدایا، تمام انچه که بر سَرم گذشت را تحمل کردم؛ اما دیگه طاقت ندارم. قلبم چاکچاک شده از هر حادثه و کاسهی عمرم لبریز شده از غم. من زینب کبری نیستم، این همه د*اغ زنده نگهم بداره. خدایا من دیگه طاقت ندارم، دیگه تموم شدم، میدونم که داری میبینی؛ اما دیگه بسه. اهسته بلند میشوم و به سَمت حمام میروم. فکر کنم یک تیغ باید داشته باشم. خدا، میبخشی مَرا مگر نه؟
بیتوجه به اهورایی که چند تقه به دَر میزند، در حمام را باز میکنم و وارد میشوم.
صدای اهورا میاید:
- یاس، خواهر قشنگم درو باز کنم باهم حرف بزنیم.
دیگر تمام شده اهورا، دیر امدی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: