کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625

"بسم الله الرحمن الرحیم"
قالب جلد.jpg

نام رمان: موقعیت صفر

نویسنده: زینب گرگین کاربر انجمن‌تک رمان

ژانر: عاشقانه، جنایی_مافیایی
ناظر: گلبرگ


خلاصه:
همه‌چیز از آن‌جا شروع می‌شود؛ درست از نقطه صفر مرزی و درست در سنگ‌ترین حالت ممکن، عشق، گلاویز می‌شود. بی آن‌که بدانند، بی آن‌که بفهمند...ماموریتی حیاتی که در آن تمام معادلات بهم می‌خورد؛ صدای شلیک، دود، مرگ و ظلمت...و ظلمت! اسیری که اسیر می‌کند زندان‌بان را...
این‌جا هیچ‌چیز ان‌گونه که باید پیش نمی‌رود. شب‌ها بیداری و روزها خواب است. باید جغد بود، باید سخت بود؛ اما... .
این داستان، دارای صحنِه‌های پر هیجان است، هشدار مراقب قلب خود باشید!

کد:
هو النور!

"بسم الله الرحمن الرحیم"



نام رمان: موقعیت صفر

نویسنده: زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ژانر: عاشقانه، جنایی_مافیایی

ناظر: گلبرگ



خلاصه:

همه‌چیز از آن‌جا شروع می‌شود؛ درست از نقطه صفر مرزی! و درست در سنگ‌ترین حالت ممکن، عشق، گلاویز می‌شود. بی آن‌که بدانند، بی آن‌که بفهمند...ماموریتی حیاتی که در آن تمام معادلات بهم می‌خورد؛ صدای شلیک، دود، مرگ و ظلمت...و ظلمت! اسیری که اسیر می‌کند زندان‌بان را...
این‌جا هیچ‌چیز ان‌گونه که باید پیش نمی‌رود. شب‌ها بیداری و روزها خواب است. باید جغد بود.، باید سخت بود؛ اما... .
این داستان، دارای صحنِه‌های پر هیجان است، هشدار مراقب قلب خود باشید!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~S A R A~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-21
نوشته‌ها
1,067
لایک‌ها
2,738
امتیازها
83
کیف پول من
21,822
Points
1,431
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید_رمان۲_zo17.png

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:

پاسخ به ابهامات شما:

درخواست جلد:

درخواست تگِ رمان:

اعلام پایان رمان:

انجمن رمان نویسی | تک رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ~S A R A~

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
مقدمه:
قلبم...قلبم را احساس نمی‌کنم! چند مدتی می‌شود که تو را جای آن گذاشته‌ام...
می‌خواهم تا ابد داشته باشمَت! آیا خواهی ماند؟ نخواهی هم دیگر دست تو نیست! راه گریزی وجود ندارد...
از همان اول هم نداشت، همان وقت که در موقعیت صفر اسیرت کردم هم نداشت.
تو بیهوده دست و پا زدی، بیهوده در فکر فرار بودی، می‌خواهم رهایت کنم؛ اما نمی‌شود، بی تو زنده نمی‌مانم و من هنوز هم آرزوها دارم برای این زندگی. کوتاه بیا قلب من!


#موقعیت_صفر

#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
قلبم...قلبم را احساس نمی‌کنم! چند مدتی می‌شود که تو را جای آن گذاشته‌ام... 
می‌خواهم تا ابد داشته باشمَت! آیا خواهی ماند؟ نخواهی هم دیگر دست تو نیست! راه گریزی وجود ندارد...
از همان اول هم نداشت، همان وقت که در موقعیت صفر اسیرت کردم هم نداشت.
تو بیهوده دست و پا زدی، بیهوده در فکر فرار بودی، می‌خواهم رهایت کنم؛ اما نمی‌شود، بی تو زنده نمی‌مانم و من هنوز هم آرزوها دارم برای این زندگی. کوتاه بیا  قلب من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
"تقدیم به مقام بلند مادران سرزمینم "

ببسم الله الرحمن الرحیم.


#فصل1
#پارت1

نفس‌نفس می‌زنم. طناب دارد به گلویم فشار می‌آورد و آخرین نفس‌هاست. به طناب چنگ می‌اندازم و چشم‌های گرد شده‌ام را به در می‌دوزم. نسناس فشار زانویش، بین دو کتفم را بیشتر می‌کند. تمام خاطرات از نظرم می‌گذرد، نباید این پایان کار می‌شد. مگر آخر تمام داستان‌ها زیبا نبود؟ اری، زیبا بود، دختری تنها که شاهزاده‌ای سوار بر اسب وارد زندگی‌اش می‌شد و از این رو به آن رویش می‌کرد. داستان من منتها فرق داشت، آخ، مگر چه چیز من مثل خلق الله بود.
چشم‌هایم سیاهی می‌رود و انعکاس صدای نفس‌هایم در کاسه‌ی سرم می‌پیچد. انگار سرم از هر چیزی خالی شده، حتی تو. تویی که خیلی تقلا داشتی تا جز تو در سرم نباشد، موفق نشدی. بگذار با این افتخار بمیرم که تو را به یکی از خواسته‌هایت نرساندم. آه عجب افتخاری! بالاخره از بند این اسارت رها می‌شدم. دست و پا زدن پس چرا؟ چشم‌های تار شده‌ام را به در دوختن برای آمدنش چرا؟ دست و پایم از حرکت می‌ایستد و درست در نقطه‌ی صفر مرگ و زندگی درحالی که سینِه‌ام اخرین خس‌خس‌ها و تقلاهایش را برای ذره‌ای اکسیژن می‌کشد، او از راه می‌رسد. شاهزاده سوار بر خَرم را می‌گویم! چشم‌هایم بی‌جان روی هم می‌افتد و کنج لَب‌های رنگ پریده‌ام کمی به بالا می رود، فقط کمی ها! اخر این چال لبخند کوچکم او را دیوانه می‌کند. خود این‌گونه می‌گوید من که بی‌خبرم!


***
پنجم اسفند ماه، ارتفاعات مرزی افغانستان.


سوز سرمای هوا، دُرست انتهایی‌ترین لایه استخوانت را مورد هدف قرار می‌دهد! احساس پوکی دارم و از صدای شکستن استخوان زانو و دستم، آه، کلافه شدم. صدای زنانه‌ی خش گرفته‌ای، پارازیت به جو ترسناک اطرافمان می‌اندازد:
- قربان بهتره استراحت کنیم، فشار هوا داره زیاد میشه. اکسیژن خیلی کاهش پیدا کرده، کپسول نداریم!
ظُلمت شب و بوران است! برف روی لباس‌های حجیم مُشبِکمان نشسته و از قد و بالای سرگرد، تنها سایه‌ای محو پیداست آن هم فقط با کمک چراغ قوه‌های کوچکی که به سر بسته‌ایم. برف‌هایی که جلوی نور چراغ می‌رقصند و منی را که به شدت خسته‌ام سرگرم می‌کنند.
می‌لرزم. خانه‌اش آباد، سرما را می‌گویم! حتی از بین آن همه الیاف پنبه‌ای هم به قصد مرگ جانت را می‌فشارد. در قبر پدر بی‌فکرشان، مگر این‌جور جاها، جای زن است؟
سرگرد، تَن خسته‌اش را روی تکه سنگی می‌اندازد و من تمام فکرم این است که در مانورهای شبانه ما، صدای زوزه گرگ‌ها مصنوعی بوده و حالا به غیر از گرگ، صدای کفتار و شغال هم می‌آید. نورعلی نور است، زندگی گل و بلبل است و مگر بهتر از این هم برای یک‌دختر بیست‌و‌پنج‌ساله ممکن بود؟ اری، مثلا پاسخ مثبت دادن به خواستگارهایی که حکم همسر من را داشتند با آن ناز و اداهایشان. رو به سرگرد می‌کنم و با احتیاط سر تا پای آوارش را از نظر می‌گذارنم:
- به نظر منم باید اتراق کنیم تا قرارگاه زیاد مونده.
سرگرد که سرش را بالا می‌کشد، برق چشم‌های خسته و سرخ شده از سرمایَش برای یک‌لحظه از حرف زدن پشیمانم می‌کند. اصلا به من چه؟ من خر کی باشم! برای خودت گفتم که رو به موت می‌روی.
- به همین زودی جا زدید؟ اون‌همه تمرین استقامت برای همچین روزی رو فراموش کردید؟
اخ، باز این مرد بالای منبر رفت. یکی نیست بگوید پیرمرد، از هفت جانت، شش تایش سوخته، اخری هم نیم‌سوز است، از خَر شیطان پایین بیا! باشد تو خوب، تو قوی.
- قربان برای نقشه برداری و جاسوسی اومدیم، نه برای زنده به گور کردن خودمون!
این یکی را گل گفتی شرف‌دوست، به هیکل ریز میزه و صدای خش گرفته‌اش توجه می‌کنم و نور چراغم را، روی چشم‌های ریز و گربه‌ایش می‌اندازم:
- زنده‌ای؟
سرفه‌ای می‌کند و خود را اغوش می‌کشد.
می‌توانم، سایه‌ی وحشی سرما را که بر جسم دخترک خیمِه زده ببینم! حالا این که چرا اداره برای همچین ماموریتی دو نیروی دختر را همراه دو پیرمرد چهل‌ساله فرستاده، مفصل داستان دارد!
- تقریبا
سرگرد از موضع خود پایین می‌آید و کلافه شقیقه‌اش را می‌فشارد.
- اتراق می‌کنیم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"تقدیم به مقام بلند مادران سرزمینم "

ببسم الله الرحمن الرحیم. 

[HASH=27396]#فصل1[/HASH]
#پارت1

نفس‌نفس می‌زنم. طناب دارد به گلویم فشار می‌آورد و آخرین نفس‌هاست. به طناب چنگ می‌اندازم و چشم‌های گرد شده‌ام را به در می‌دوزم. نسناس فشار زانویش، بین دو کتفم را بیشتر می‌کند. تمام خاطرات از نظرم می‌گذرد، نباید این پایان کار می‌شد. مگر آخر تمام داستان‌ها زیبا نبود؟ اری، زیبا بود، دختری تنها که شاهزاده‌ای سوار بر اسب وارد زندگی‌اش می‌شد و از این رو به آن رویش می‌کرد. داستان من منتها فرق داشت، آخ، مگر چه چیز من مثل خلق الله بود.
چشم‌هایم سیاهی می‌رود و انعکاس صدای نفس‌هایم در کاسه‌ی سرم می‌پیچد. انگار سرم از هر چیزی خالی شده، حتی تو. تویی که خیلی تقلا داشتی تا جز تو در سرم نباشد، موفق نشدی. بگذار با این افتخار بمیرم که تو را به یکی از خواسته‌هایت نرساندم. آه عجب افتخاری! بالاخره از بند این اسارت رها می‌شدم. دست و پا زدن پس چرا؟ چشم‌های تار شده‌ام را به در دوختن برای آمدنش چرا؟ دست و پایم از حرکت می‌ایستد و درست در نقطه‌ی صفر مرگ و زندگی درحالی که سینِه‌ام اخرین خس‌خس‌ها و تقلاهایش را برای ذره‌ای اکسیژن می‌کشد، او از راه می‌رسد. شاهزاده سوار بر خَرم را می‌گویم! چشم‌هایم بی‌جان روی هم می‌افتد و کنج لَب‌های رنگ پریده‌ام کمی به بالا می رود، فقط کمی ها! اخر این چال لبخند کوچکم او را دیوانه می‌کند. خود این‌گونه می‌گوید من که بی‌خبرم!

 ***
پنجم اسفند ماه، ارتفاعات مرزی افغانستان.

 سوز سرمای هوا، دُرست انتهایی‌ترین لایه استخوانت را مورد هدف قرار می‌دهد! احساس پوکی دارم و از صدای شکستن استخوان زانو و دستم، آه، کلافه شدم. صدای زنانه‌ی خش گرفته‌ای، پارازیت به جو ترسناک اطرافمان می‌اندازد:
- قربان بهتره استراحت کنیم، فشار هوا داره زیاد میشه. اکسیژن خیلی کاهش پیدا کرده، کپسول نداریم!
ظُلمت شب و بوران است! برف روی لباس‌های حجیم مُشبِکمان نشسته و از قد و بالای سرگرد، تنها سایه‌ای محو پیداست آن هم فقط با کمک چراغ قوه‌های کوچکی که به سر بسته‌ایم. برف‌هایی که جلوی نور چراغ می‌رقصند و منی را که به شدت خسته‌ام سرگرم می‌کنند.
می‌لرزم. خانه‌اش آباد، سرما را می‌گویم! حتی از بین آن همه الیاف پنبه‌ای هم به قصد مرگ جانت را می‌فشارد. در قبر پدر بی‌فکرشان، مگر این‌جور جاها، جای زن است؟ 
سرگرد، تَن خسته‌اش را روی تکه سنگی می‌اندازد و من تمام فکرم این است که در مانورهای شبانه ما، صدای زوزه گرگ‌ها مصنوعی بوده و حالا به غیر از گرگ، صدای کفتار و شغال هم می‌آید. نورعلی نور است، زندگی گل و بلبل است و مگر بهتر از این هم برای یک‌دختر بیست‌و‌پنج‌ساله ممکن بود؟ اری، مثلا پاسخ مثبت دادن به خواستگارهایی که حکم همسر من را داشتند با آن ناز و اداهایشان. رو به سرگرد می‌کنم و با احتیاط سر تا پای آوارش را از نظر می‌گذارنم:
- به نظر منم باید اتراق کنیم تا قرارگاه زیاد مونده.
سرگرد که سرش را بالا می‌کشد، برق چشم‌های خسته و سرخ شده از سرمایَش برای یک‌لحظه از حرف زدن پشیمانم می‌کند. اصلا به من چه؟ من خر کی باشم! برای خودت گفتم که رو به موت می‌روی.
- به همین زودی جا زدید؟ اون‌همه تمرین استقامت برای همچین روزی رو فراموش کردید؟
اخ، باز این مرد بالای منبر رفت. یکی نیست بگوید پیرمرد، از هفت جانت، شش تایش سوخته، اخری هم نیم‌سوز است، از خَر شیطان پایین بیا! باشد تو خوب، تو قوی.
- قربان برای نقشه برداری و جاسوسی اومدیم، نه برای زنده به گور کردن خودمون!
این یکی را گل گفتی شرف‌دوست، به هیکل ریز میزه و صدای خش گرفته‌اش توجه می‌کنم و نور چراغم را، روی چشم‌های ریز و گربه‌ایش می‌اندازم:
- زنده‌ای؟
سرفه‌ای می‌کند و خود را اغوش می‌کشد.
می‌توانم، سایه‌ی وحشی سرما را که بر جسم دخترک خیمِه زده ببینم! حالا این که چرا اداره برای همچین ماموریتی دو نیروی دختر را همراه دو پیرمرد چهل‌ساله فرستاده، مفصل داستان دارد!
- تقریبا
سرگرد از موضع خود پایین می‌آید و کلافه شقیقه‌اش را می‌فشارد. 
- اتراق می‌کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت2

خیره‌ام به شعله‌های اتش که برای بالا رفتن از یک‌دیگر سبقت می‌گیرند و درست در بالاترین جایی که می‌توانند برسند، خاموش می‌شوند، درست مثل انسان‌ها، از کودکی همیشه برایم سوال بود که دلیل این رفتارهای عجیب چیست؟ همه ما یک خدا داریم، یک دین واحد داریم و حتی خواهر به خواهر رحم نمی‌کند، نمونه‌اش همین سارای شرف‌دوست؛ برای روانشناسی خواند و وارد نظام شد، چند مدت بعد، خواهرش از فرق حسادت که او هیچ نشده و سارا با این‌که کوچک‌تر است خود را بالا کشیده، برایش پاپوشی سرهم کرد که منتهی به تبعید سارا به این ماموریت شد. البته، پا در میانی سرگرد دل‌باخته برای اخراج نکردن سارا، کم تاثیر نبود.
- فکر می‌کنی زنده می‌مونیم؟
آهسته نگاهم را بالا می‌کشم و خیره می‌شوم به نم اشک در چشم‌هایش. شاید او حق داشت، تازه می‌خواست نامزد کند که این‌همه بلا بر سرش نازل شد؛ اما فلسفه مرگ برای من یکی از همان کودکی هم فرق داشت، ان‌قدر فرق داشت که داوطلبانه این ماموریت را قبول کنم، ان هم فقط بعد دوسال که از دانشگاه افسری فارغ شده‌ام.
- نترس نمی‌ذارم تو بمیری بچه.
لبخند تلخی می‌زند و کلاه خز لباسش را بیشتر روی صورتش می‌کشد تا مثلا من ترس خفته در جانش را نبینم. طفلک! از زمین و اسمان برایش باریده بود. او با این احساسات لطیف، جایش این‌جا نبود. تکه‌ای چوب برمی‌دارم و هیزم‌ها را مرتب می‌کنم تا خاموش نشود. صدای این گرگ خسته‌دل هم انگار قصد خاموشی ندارد. جهت احتیاط نیم‌نگاهی به کلت و خفه کن که در ساق پایم جاساز شده می‌اندازم. صدای سرگرد، توجه‌ام را جلب می‌کند:
- بهتر نیست دوساعت فرصتت رو استراحت کنی؟

نگاهم را ان‌قدر بالا می‌کشم تا بتوانم او را که جلوی چادر ایستاده ببینم. دوست ندارم بگویم سارا می‌ترسد و نمی‌تواند تنهایی نگهبانی دهد، برای همین مجبورم هم دوساعت او را بیدار باشم، هم دوساعت خودم را. موضوع را می‌پیچانم:
- معده‌ام مشکل پیدا کرده، خواب نمیرم قربان.
نگاه‌اش به گونه‌ای است که هفت جد پشتمان هم خَر حساب شد. چه کنم، زندگی است دیگر، گاهی مجبوری به کوچه‌ی چپ بزنی تا از سوزش نیاکانت کم کنی.
- شما استراحت کنید.
سرگرد با نگاه تیز و پر حرصی به چادر بر می‌گردد و من دوباره مشغول اتش می‌شوم. سروان حسین پور، با ان عظمت اندامش، در سنگ کناری‌ام جا می‌گیرد. این یکی پیر مرد از قبلی خیلی بهتر است و من نمی‌دانم چگونه باهم کنار می‌ایند و رفیق هستند.
- ستوان بختیاری.

نگاهم را به صورتش، از پشت شعله‌های اتش می‌دوزم. حرارت اتش در سیاهی چشمانش می‌درخشد و ته ریش‌هایش کمی سفید شده؛ ولی بین خودمان باشد خوب مانده. شاید از اثرات زن نداشتن و نق‌نق زن نشنیدن است، الله اعلم!
- جانم جناب سروان.
نرم لبخند می‌زند و دست دراز می‌کند تاچوب را به او بدهم:
- فکر می‌کنم بعد این ماموریت اگه زنده برسیم تهران، باید یه تجدید نظری تو مافوق داشته باشی.
کنج ل*بم به بالا می‌رود و دست‌هایم پیچک‌وار دور لباسم می‌پیچد:
- اگه اخراجم نکنه.
نرم می‌خندد و مانند من به اتش خیره می‌شود. سارا، ان‌قدر ترسیده که در لحن گفتارش هم تاثیر گذاشته.
- جناب‌سروان شما مطمئن هستید مشکلی پیش نمیاد؟
سروان‌حسین‌پور، آه طولانی شد، بگذار اسمش را بگویم؛ محمد، خیره و پر از سوال نگاهش می‌کند؛ به گونه‌ای که من جای سارا از پرسیدن آن سوال احمقانه خجالت می‌کشم!
- ستوان‌شرف‌دوست، شما در بدو ورود، تعهدنامه امضا کردید که در صورت نیاز، جانتون رو فدای کشورتون می‌کنید.
محمد آهسته نگاهش را تا صورت بی‌حس و خیره به اتش من می‌کشاند و جدی ادامه می‌دهد:
- ریسک عملیات اون‌قدر بالا بود که شما وصیت‌نامه نوشتید اومدید، بعد می‌پرسید مشکلی پیش نمیاد؟
دوست نداشتم ادامه بدهد. نه به خاطر خودم ها، به خاطر سارایی که به مرز گریه کردن رسیده و بغض دارد خفه‌اش می‌کند. پو*ست رنگ پریده‌اش سرخ شده و دست‌هایش می‌لرزد. نگاهم را از کنکاش احوالات او به محمد می‌دهم شاید کوتاه بیاید؛ اما جدی‌تر ادامه می‌دهد:
- بذارید خیالتون رو راحت کنم ستوان، ممکنه سرتون رو مثل گوسفند ببرن.
عصبی چشم‌هایم را به هم می‌فشارم. زیادی تند بود، حقیقت بود؛ اما من سعی می‌کردم این‌گونه محکم به صورت سارا نکوبمش. طاقت نمی‌اورد طفلی. او از من کوچک‌تر و به مقدار زیادی دل‌نازک و یا به عبارت دیگر نازک نارنجی است. نه در دوره‌های عملی دانشگاه بوده و نه در مانورها و تمرین‌ها، صرفا یک روانشناس است، ان هم از نوع در پیتش.
- ولی من... .
با نگاه تیز محمد، "ولی‌اش" در گلو خفه می‌شود و آهسته سر به زیر می‌اندازد. اهل این دلداری دادن‌ها نبودم، اشتباه مقر فرماندهی بود که او را به این ماموریت فرستاده، تازه باید کلاه‌اش را بالاتر بیندازد که طرف مقابلش محمد حسین‌پور است، نه ارش بهرامی، همان پیرمرد نق نقو را می‌گویم.
- قراره نقش خدمتکار بازی کنیم، با روبنده و چادر، از چی می‌ترسی سارا؟ حتی صورتتم نمی‌خوان ببینن. اون‌جا شلوغه، زنم زیاده، ماهم بینشون یکم می‌لولیم، شناسایی می‌کنیم، بعدم خودمون رو به سروان و سرگرد می‌رسونیم.
سروان نرم لبخند می‌زند و با گذاشتن دست روی زانویش بلند می‌شود و به طرف چادر می‌رود. انگار می‌خواست بگوید، زهی خیال باطل!

#موقعیت_صفر

#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت2
خیره‌ام به شعله‌های اتش که برای بالا رفتن از یک‌دیگر سبقت می‌گیرند و درست در بالاترین جایی که می‌توانند برسند، خاموش می‌شوند، درست مثل انسان‌ها، از کودکی همیشه برایم سوال بود که دلیل این رفتارهای عجیب چیست؟ همه ما یک خدا داریم، یک دین واحد داریم و حتی خواهر به خواهر رحم نمی‌کند، نمونه‌اش همین سارای شرف‌دوست؛ برای روانشناسی خواند و وارد نظام شد، چند مدت بعد، خواهرش از فرق حسادت که او هیچ نشده و سارا با این‌که کوچک‌تر است خود را بالا کشیده، برایش پاپوشی سرهم کرد که منتهی به تبعید سارا به این ماموریت شد. البته، پا در میانی سرگرد دل‌باخته برای اخراج نکردن سارا، کم تاثیر نبود.
- فکر می‌کنی زنده می‌مونیم؟
آهسته نگاهم را بالا می‌کشم و خیره می‌شوم به نم اشک در چشم‌هایش. شاید او حق داشت، تازه می‌خواست نامزد کند که این‌همه بلا بر سرش نازل شد؛ اما فلسفه مرگ برای من یکی از همان کودکی هم فرق داشت، ان‌قدر فرق داشت که داوطلبانه این ماموریت را قبول کنم، ان هم فقط بعد دوسال که از دانشگاه افسری فارغ شده‌ام.
- نترس نمی‌ذارم تو بمیری بچه.
لبخند تلخی می‌زند و کلاه خز لباسش را بیشتر روی صورتش می‌کشد تا مثلا من ترس خفته در جانش را نبینم. طفلک! از زمین و اسمان برایش باریده بود. او با این احساسات لطیف، جایش این‌جا نبود. تکه‌ای چوب برمی‌دارم و هیزم‌ها را مرتب می‌کنم تا خاموش نشود. صدای این گرگ خسته‌دل هم انگار قصد خاموشی ندارد. جهت احتیاط نیم‌نگاهی به کلت و خفه کن که در ساق پایم جاساز شده می‌اندازم. صدای سرگرد، توجه‌ام را جلب می‌کند:
- بهتر نیست دوساعت فرصتت رو استراحت کنی؟
 نگاهم را ان‌قدر بالا می‌کشم تا بتوانم او را که جلوی چادر ایستاده ببینم. دوست ندارم بگویم سارا می‌ترسد و نمی‌تواند تنهایی نگهبانی دهد، برای همین مجبورم هم دوساعت او را بیدار باشم، هم دوساعت خودم را.  موضوع را می‌پیچانم:
- معده‌ام مشکل پیدا کرده، خواب نمیرم قربان.
نگاه‌اش به گونه‌ای است که هفت جد پشتمان هم خَر حساب شد. چه کنم، زندگی است دیگر، گاهی مجبوری به کوچه‌ی چپ بزنی تا از سوزش نیاکانت کم کنی.
- شما استراحت کنید.
سرگرد با نگاه تیز و پر حرصی به چادر بر می‌گردد و من دوباره مشغول اتش می‌شوم. سروان حسین پور، با ان عظمت اندامش، در سنگ کناری‌ام جا می‌گیرد. این یکی پیر مرد از قبلی خیلی بهتر است و من نمی‌دانم چگونه باهم کنار می‌ایند و رفیق هستند.
- ستوان بختیاری.
نگاهم را به صورتش، از پشت شعله‌های اتش می‌دوزم. حرارت اتش در سیاهی چشمانش می‌درخشد و ته ریش‌هایش کمی سفید شده؛ ولی بین خودمان باشد خوب مانده. شاید از اثرات زن نداشتن و نق‌نق زن نشنیدن است، الله اعلم!
- جانم جناب سروان.
نرم لبخند می‌زند و دست دراز می‌کند تاچوب را به او بدهم:
- فکر می‌کنم بعد این ماموریت اگه زنده برسیم تهران، باید یه تجدید نظری تو مافوق داشته باشی.
کنج ل*بم به بالا می‌رود و دست‌هایم پیچک‌وار دور لباسم می‌پیچد:
- اگه اخراجم نکنه.
نرم می‌خندد و مانند من به اتش خیره می‌شود. سارا، ان‌قدر ترسیده که در لحن گفتارش هم تاثیر گذاشته.
- جناب‌سروان شما مطمئن هستید مشکلی پیش نمیاد؟ 
سروان‌حسین‌پور، آه طولانی شد، بگذار اسمش را بگویم؛ محمد، خیره و پر از سوال نگاهش می‌کند؛ به گونه‌ای که من جای سارا از پرسیدن آن سوال احمقانه خجالت می‌کشم!
- ستوان‌شرف‌دوست، شما در بدو ورود، تعهدنامه امضا کردید که در صورت نیاز، جانتون رو فدای کشورتون می‌کنید.
محمد آهسته نگاهش را تا صورت بی‌حس و خیره به اتش من می‌کشاند و جدی ادامه می‌دهد:
- ریسک عملیات اون‌قدر بالا بود که شما وصیت‌نامه نوشتید اومدید، بعد می‌پرسید مشکلی پیش نمیاد؟
دوست نداشتم ادامه بدهد. نه به خاطر خودم ها، به خاطر سارایی که به مرز گریه کردن رسیده و بغض دارد خفه‌اش می‌کند. پو*ست رنگ پریده‌اش سرخ شده و دست‌هایش می‌لرزد. نگاهم را از کنکاش احوالات او به محمد می‌دهم شاید کوتاه بیاید؛ اما جدی‌تر ادامه می‌دهد:
- بذارید خیالتون رو راحت کنم ستوان، ممکنه سرتون رو مثل گوسفند ببرن.
عصبی چشم‌هایم را به هم می‌فشارم. زیادی تند بود، حقیقت بود؛ اما من سعی می‌کردم این‌گونه محکم به صورت سارا نکوبمش. طاقت نمی‌اورد طفلی. او از من کوچک‌تر و به مقدار زیادی دل‌نازک و یا به عبارت دیگر نازک نارنجی است. نه در دوره‌های عملی دانشگاه بوده و نه در مانورها و تمرین‌ها، صرفا یک روانشناس است، ان هم از نوع در پیتش.
- ولی من... .
با نگاه تیز محمد، "ولی‌اش" در گلو خفه می‌شود و آهسته سر به زیر می‌اندازد. اهل این دلداری دادن‌ها نبودم، اشتباه مقر فرماندهی بود که او را به این ماموریت فرستاده، تازه باید کلاه‌اش را بالاتر بیندازد که طرف مقابلش محمد حسین‌پور است، نه ارش بهرامی، همان پیرمرد نق نقو را می‌گویم.
- قراره نقش خدمتکار بازی کنیم، با روبنده و چادر، از چی می‌ترسی سارا؟ حتی صورتتم نمی‌خوان ببینن. اون‌جا شلوغه، زنم زیاده، ماهم بینشون یکم می‌لولیم، شناسایی می‌کنیم، بعدم خودمون رو به سروان و سرگرد می‌رسونیم.
سروان نرم لبخند می‌زند و با گذاشتن دست روی زانویش بلند می‌شود و به طرف چادر می‌رود. انگار می‌خواست بگوید، زهی خیال باطل!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت3
***
"حامی"
مقابل آینه، ساعت طلایی را به مچم می‌بندم. نگاه‌ام را از شلوار پارچه‌ای جذب کرمی بالا می‌کشم و با گذر کردن از پیراهن جذب سفید و جلیقه کرمی، کت را از روی میز برمی‌دارم و می‌پوشم. همه‌چیز مرتب به نظر می‌رسد.
- قربان بهتره زودتر حرکت کنیم، جلسه شروع شده.
اصلا حال و حوصله‌ی قیافه‌ی نکره‌شان را ندارم. عطر بلک گوچی را با ارامش کامل، روی نبض گر*دن و مچَم می‌زنم.
- بیرون باش.
عقب که می‌رود، نگاه‌ای به سراسر چادر بیغوله‌ای که مهیا ساخته‌اند، می‌اندازم و چهره‌ام درهم می‌رود. بی‌حوصله اخم و درهم می‌کشم و با چند گام بلند چادر را ترک می‌کنم. بیرون امدنم از چادر هم‌زمان می‌شود با برخورد شدید با یکی از زن‌های این کمپ مزخرف. می‌بینمش که چند گام عقب‌تر می‌رود و عجیب است که با این شدت برخورد، روی زمین نیفتاد. اهسته زیر لبی، با لهجه‌ی افغانی عذرخواهی می‌کند. برای یک لحظه که می‌خواهد از کنارم رد شود، سر بلند می‌کند و چشم‌های اسمانی فریبنده‌اش را خیره به خود می‌بینم و می‌رود. افغان بود؟ بعید می‌دانم! مشکوک برمی‌گردم تا بیابمش که میان شلوغی آن‌همه زن چادر و نقاب‌دار گُمَش می‌کنم. اخم‌هایم در هم می‌رود و رو به مردی که دوباره برای احضارم امده، به نشانه‌ی ایست دست بلند می‌کنم.
پنج چادر بزرگ است که در دل دامنه‌ی کوه، روی خروارها برف زده شده! با حضور قریب بیست زن و پانزده مرد مثلا مسلمان.
وقتی که کنکاش را بی‌فایده می‌بینم، به طرف مرد می‌چرخم و اهسته به دنبالش راه می‌افتم. باید ته توی این دخترک چشم ابی را در می‌اوردم. میان این‌همه زن چشم تنگ افغان، چهره‌اش متفاوت و زیبایی‌اش مشکوک نمود می‌کرد. نگاهم را به جوان کم سن و سال، با لباس ساده‌ی سفید و ریش‌های مشکی بلندش می‌دهم.
- زنایی که این‌جا هستن مطمئنن؟
جوان اخم‌هایش درهم می‌رود و رگ غیرت بالا امده‌اش، مزخرف‌تر از چیزی بود که بتوانم تصور کنم! برای بیست زن غیرتی شده؟ برای همه‌شان؟
- قربان این‌ها هَمگی ایال‌های ما هستند، همگی از آن ما هستند.
ناخواسته لبخندم حالت تمسخر به خود می‌گیرد. بعد از آن‌همه زن رنگارنگی که اطرافم ریخته، خیال می‌کرد طمع به یک مشت بچه دوازده، سیزده ساله کرده‌ام؟ این یک‌مورد دیگر نوبر است!
- بی‌خیال منظوری نداشتم.
نمی‌خواهم به قیافه‌ی سرخ شده از غیرت و دست‌های مشت شده‌اش توجه کنم. وارد یک چادر بزرگ که می‌شویم، سه تن مرد عظیم جثه، با ریش‌های مضحک را کنار یزدان می‌بینم که سخت مشغول مذاکره‌اند. باورودم هر سه بلند می‌شوند و یزدان، چند گام به سمتم می‌اید و شانه به شانه‌ام قرار می‌گیرد. سرش را خم می‌کند و در گوشم اهسته نجوا می‌کند:
- بیست میلیارد نیاز دارن، در عوض قسم می‌خورن و تعهد میدن که تا جون دارن حامی ما و بیزینسمون باشن.
منصفانه است، حمایت دولت افغان و طالبان، در عوض بیست میلیارد برای انجام کارشان. ان یک‌مورد دیگر به من ربط ندارد، مهم حمایتی است که توافق نامه‌اش را امضا می‌کنیم. لبخند محوی می‌زنم و با دست اشاره می‌کنم که بنشینند:
- بفرمایید لطفا.
ان‌ها روی دشک‌هایشان می‌نشینند و من همراه یزدان به بالای جایگاه‌شان می‌رویم.
***
" یاس"

دیس بزرگ میوه را برمی‌دارم و مسیر چادر بزرگ که گردهمایی در آن صورت گرفته را در پیش می‌گیرم. چهره‌ی مردی که از چادر مهمان خارج شده بود را دوباره ریکاوری می‌کنم تا مبادا چیزی برای چهره‌نگاری کم باشد. گمان می‌کنم که متوجه شد از عمد به او زده‌ام تا فرصت دیدنش را بیابم. پلکم را محکم بر هم می‌فشرم و بار دیگر چهره‌اش را به یاد می‌اورم، از تار موی طلایی افتاده در پیشانی بلندش شروع می‌کنم. چشم‌های درشت اسمانی، پو*ست سفید، ته‌ریش طلایی و بینی عملی. تا به حال عکس او را در هیچ پرونده‌ای ندیده بودم و حالا او را به عنوانِ یک ایرانی، در جایگاه حامی طالبان برای ترور مردم ایران می‌بینم و راستش را بخواهید درد دارد، ان هم به مقدار زیاد. وقتی می‌خواهم وارد چادر شوم، جوانی با لباس افغان‌ها مقابلم قرار می‌گیرد:
- کجا همشیره؟
باید به او هم جواب پس می‌دادم؟ اری به هرحال باید امنیت را برقرار می‌کرد. سرم را تا جایی ممکن است، زیر می‌اندازم و سعی می‌کنم صدایم تاحد ممکن اهسته باشد:
- برادر می‌خواهم پذیرایی کنم.
دستش را دراز کرد تا دیس را از دستم بستاند که ناخواسته قدمی به عقب رفتم. آهسته می‌بینم، اخم‌هایش را که در هم رفته و مشکوک می‌پرسد:
- دیس را بَده دیگر!
عصبی لَب می‌گزم. داشتم کار را خَراب می‌کردم؛ اما هر طور شده باید وارد چادر می‌شدم. برای این‌که مشکوک نشود، دیس را به طرفش دراز می‌کنم و به سرعت از او دور می‌شوم تا بتوانم تا هنگامی که نیست به بهانه‌ی چای داخل چادر شوم. سریع از دست دختر خردسالی که سینی چای را به دست دارد، سینی را می‌ستانم و بااحتیاط به سمت چادر می‌روم. جوان را که دَم چادر نمی‌بینم با لبخند کجی که زیر نقاب کلفت و مشکی هیچ اثری از ان دیده نمی‌شود وارد چادر می‌شوم. نمی‌خواهم جلب توجه کنم، برای همین دقیق؛ اما کوتاه چهره‌ی هر پنج نفر را از نظر می‌گذارم. تا می‌خواهم بروم که چای‌ها را به جوانک بدهم. صدای فریاد یکی از طالب‌ها در زمین خشکم می‌کند:
- مگر نمی‌بینی نامَحرَم این‌جا نشسته چشم‌دریده‌ی بی‌حیا.
می‌لرزم. دیس را به طرف همان جوان می‌برم و با گام‌های بلند و سر به زیر از چادر خارج می‌شوم. از لحظه ورود تا لحظه‌ی خروجم نگاه خیره‌ی همان مهمان ویژه را روی خود حس کردم. داشت مشکوک می‌شد، باید چند مدتی از دور مراقب باشم. به دنبال سارایی که وارد انبار می‌شود، مسیر انبار را در پیش می‌گیرم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


[#پارت3
***
"حامی"
مقابل آینه، ساعت طلایی را به مچم می‌بندم. نگاه‌ام را از شلوار پارچه‌ای جذب کرمی بالا می‌کشم و با گذر کردن از پیراهن جذب سفید و جلیقه کرمی، کت را از روی میز برمی‌دارم و می‌پوشم. همه‌چیز مرتب به نظر می‌رسد.
- قربان بهتره زودتر حرکت کنیم، جلسه شروع شده.
اصلا حال و حوصله‌ی قیافه‌ی نکره‌شان را ندارم. عطر بلک گوچی را با ارامش کامل، روی نبض گر*دن و مچَم می‌زنم.
- بیرون باش.
عقب که می‌رود، نگاه‌ای به سراسر چادر بیغوله‌ای که مهیا ساخته‌اند، می‌اندازم و چهره‌ام درهم می‌رود. بی‌حوصله اخم و درهم می‌کشم و با چند گام بلند چادر را ترک می‌کنم. بیرون امدنم از چادر هم‌زمان می‌شود با برخورد شدید با یکی از زن‌های این کمپ مزخرف. می‌بینمش که چند گام عقب‌تر می‌رود و عجیب است که با این شدت برخورد، روی زمین نیفتاد. اهسته زیر لبی، با لهجه‌ی افغانی عذرخواهی می‌کند. برای یک لحظه که می‌خواهد از کنارم رد شود، سر بلند می‌کند و چشم‌های اسمانی فریبنده‌اش را خیره به خود می‌بینم و می‌رود. افغان بود؟ بعید می‌دانم! مشکوک برمی‌گردم تا بیابمش که میان شلوغی آن‌همه زن چادر و نقاب‌دار گُمَش می‌کنم. اخم‌هایم در هم می‌رود و رو به مردی که دوباره برای احضارم امده، به نشانه‌ی ایست دست بلند می‌کنم.
پنج چادر بزرگ است که در دل دامنه‌ی کوه، روی خروارها برف زده شده! با حضور قریب بیست زن و پانزده مرد مثلا مسلمان.
وقتی که کنکاش را بی‌فایده می‌بینم، به طرف مرد می‌چرخم و اهسته به دنبالش راه می‌افتم. باید ته توی این دخترک چشم ابی را در می‌اوردم. میان این‌همه زن چشم تنگ افغان، چهره‌اش متفاوت و زیبایی‌اش مشکوک نمود می‌کرد. نگاهم را به جوان کم سن و سال، با لباس ساده‌ی سفید و ریش‌های مشکی بلندش می‌دهم.
- زنایی که این‌جا هستن مطمئنن؟
جوان اخم‌هایش درهم می‌رود و رگ غیرت بالا امده‌اش، مزخرف‌تر از چیزی بود که بتوانم تصور کنم! برای بیست زن غیرتی شده؟ برای همه‌شان؟
- قربان این‌ها هَمگی ایال‌های ما هستند، همگی از آن ما هستند.
ناخواسته لبخندم حالت تمسخر به خود می‌گیرد. بعد از آن‌همه زن رنگارنگی که اطرافم ریخته، خیال می‌کرد طمع به یک مشت بچه دوازده، سیزده ساله کرده‌ام؟ این یک‌مورد دیگر نوبر است!
- بی‌خیال منظوری نداشتم.
نمی‌خواهم به قیافه‌ی سرخ شده از غیرت و دست‌های مشت شده‌اش توجه کنم. وارد یک چادر بزرگ که می‌شویم، سه تن مرد عظیم جثه، با ریش‌های مضحک را کنار یزدان می‌بینم که سخت مشغول مذاکره‌اند. باورودم هر سه بلند می‌شوند و یزدان، چند گام به سمتم می‌اید و شانه به شانه‌ام قرار می‌گیرد. سرش را خم می‌کند و در گوشم اهسته نجوا می‌کند:
- بیست میلیارد نیاز دارن، در عوض قسم می‌خورن و تعهد میدن که تا جون دارن حامی ما و بیزینسمون باشن.
منصفانه است، حمایت دولت افغان و طالبان، در عوض بیست میلیارد برای انجام کارشان. ان یک‌مورد دیگر به من ربط ندارد، مهم حمایتی است که توافق نامه‌اش را امضا می‌کنیم. لبخند محوی می‌زنم و با دست اشاره می‌کنم که بنشینند:
- بفرمایید لطفا.
ان‌ها روی دشک‌هایشان می‌نشینند و من همراه یزدان به بالای جایگاه‌شان می‌رویم.
***
" یاس"

دیس بزرگ میوه را برمی‌دارم و مسیر چادر بزرگ که گردهمایی در آن صورت گرفته را در پیش می‌گیرم. چهره‌ی مردی که از چادر مهمان خارج شده بود را دوباره ریکاوری می‌کنم تا مبادا چیزی برای چهره‌نگاری کم باشد. گمان می‌کنم که متوجه شد از عمد به او زده‌ام تا فرصت دیدنش را بیابم. پلکم را محکم بر هم می‌فشرم و بار دیگر چهره‌اش را به یاد می‌اورم، از تار موی طلایی افتاده در پیشانی بلندش شروع می‌کنم. چشم‌های درشت اسمانی، پو*ست سفید، ته‌ریش طلایی و بینی عملی. تا به حال عکس او را در هیچ پرونده‌ای ندیده بودم و حالا او را به عنوانِ یک ایرانی، در جایگاه حامی طالبان برای ترور مردم ایران می‌بینم و راستش را بخواهید درد دارد، ان هم به مقدار زیاد. وقتی می‌خواهم وارد چادر شوم، جوانی با لباس افغان‌ها مقابلم قرار می‌گیرد:
- کجا همشیره؟
باید به او هم جواب پس می‌دادم؟ اری به هرحال باید امنیت را برقرار می‌کرد. سرم را تا جایی ممکن است، زیر می‌اندازم و سعی می‌کنم صدایم تاحد ممکن اهسته باشد:
- برادر می‌خواهم پذیرایی کنم.
دستش را دراز کرد تا دیس را از دستم بستاند که ناخواسته قدمی به عقب رفتم. آهسته می‌بینم، اخم‌هایش را که در هم رفته و مشکوک می‌پرسد:
- دیس را بَده دیگر!
عصبی لَب می‌گزم. داشتم کار را خَراب می‌کردم؛ اما هر طور شده باید وارد چادر می‌شدم. برای این‌که مشکوک نشود، دیس را به طرفش دراز می‌کنم و به سرعت از او
دور می‌شوم تا بتوانم تا هنگامی که نیست به بهانه‌ی چای داخل چادر شوم. سریع از دست دختر خردسالی که سینی چای را به دست دارد، سینی را می‌ستانم و بااحتیاط به سمت چادر می‌روم. جوان را که دَم چادر نمی‌بینم با لبخند کجی که زیر نقاب کلفت و مشکی هیچ اثری از ان دیده نمی‌شود وارد چادر می‌شوم. نمی‌خواهم جلب توجه کنم، برای همین دقیق؛ اما کوتاه چهره‌ی هر پنج نفر را از نظر می‌گذارم. تا می‌خواهم بروم که چای‌ها را به جوانک بدهم. صدای فریاد یکی از طالب‌ها در زمین خشکم می‌کند:
- مگر نمی‌بینی نامَحرَم این‌جا نشسته چشم‌دریده‌ی بی‌حیا.
می‌لرزم. دیس را به طرف همان جوان می‌برم و با گام‌های بلند و سر به زیر از چادر خارج می‌شوم. از لحظه ورود تا لحظه‌ی خروجم نگاه خیره‌ی همان مهمان ویژه را روی خود حس کردم. داشت مشکوک می‌شد، باید چند مدتی از دور مراقب باشم. به دنبال سارایی که وارد انبار می‌شود، مسیر انبار را در پیش می‌گیرم.



[/CODE]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت4

عکس‌هایی که توانسته‌ام بگیرم را روی پرونده‌ای که سرگرد و سروان دور ان نشسته‌اند، می‌اندازم و نقاب را از صورت می‌کنم:
- همین‌ها رو تونستم بگیرم.
پیرمرد به سمت عکس‌ها می‌اید و ان لبخند کنج لَبش نشان می‌دهد مقدار خر ذوقی‌اش مساوی است با خَری که تیتاپ خورده. وای‌وای اگر سرگرد بداند تمام تشبیه‌های اویم به این حیوان بی‌نوا برمی‌گردد... .
- بختیاری گل کاشتی.
دوست دارم مثل خودش، مانند خر تیتاپ خورده ذوق کنم؛ اما چشم‌هایم از شدت خواب‌الودگی سرخ سرخ است و مانند بچه‌ای مدرسه‌ای که امتحان دارد و مجبور است بیدار بماند، چشم‌هایم می‌سوزد!
- عکس چهار مرد بین عکسا هست، سه‌تاشون سر دسته و اون یکی یک ایرانی مشکوک توی کمپه.
مکث می‌کنم، این شکست برای من کمی ناخوشايند است؛ اما با اکراه می‌گویم:
- متاسفانه نشد از مهمان ویژه عکس بگیرم، به حد زیادی محتاط عمل می‌کنه و هر رفت و امدی رو زیر نظر داره.
نیش این پیرمرد را، هنگامی که ذوق می‌کرد، اچار هم نمی‌توانست جمع کند. محمد دستگاه شنودم را چک می‌کند؛ اما هیچ‌چیز به درد بخوری جز این‌که دو زن می‌گفتند " اگر مرد ایرانی پول بده از این‌جا می‌ریم " در ان نیست. خسته شقیقه‌ام را می‌فشارم و چشم‌هایم را به زور باز نگه می‌دارم:
- نگرد جناب سروان، چیزی نیست که مفید باشه، فقط این مهمان که پول بده از این‌جا میرن.
سرگرد متفکر عکس‌ها را بررسی می‌کند و دستی به ته‌ریش مشکی‌اش می‌کشد. از ان پیرمرد‌هایی است که پیر نمی‌شوند. این یکی دیگر از عوارض زن نداشتن نیست، از عوارض پول مفت دولت است. حقیقت تلخ است؛ اما واقعیت دارد!
- هر جور شده باید فردا عکس مهمان ویژه رو گیر بیاری؛ ولی بی‌احتیاطی نکن، طالب‌ها به مَحرم و نامحَرم حساس هستند.
این حساسیت بیمارگونه ان‌ها دارد حالم را بد می‌کند. نمی‌دانم اسلام این‌ها چگونه اسلامی است که زن با ان همه پوشش هم حق ندارد مقابل مرد نامَحرم قرار بگیرد.
- چشم سرگرد.
می‌خواهم عقب بروم که با چیزی که می‌شنوم در جا خشک می‌شوم:
- یاس.
دوست ندارم باور کنم که محمد مرا به نام خوانده! این تقریبا ممنوع‌ترین چیزی است که برای همکارهای مَردم قرار دارد، با گذشتن سرگرد از کنارم تازه به خود می‌ایم. سرگرد ما را تنها گذاشته؟ کنج لَبم با تمسخر بالا می‌رود. این بچه بازی‌ها چه معنی می‌دهد جز این‌که سروان حسین‌پور عزیز، قصد دارد یکی از روش‌های ابراز علاقه را پیاده کند؟ روی پاشنه پا، اهسته به سمتش می‌چرخم. لبخند محو به لَب دارد و دست در جیب خیره نگاهم می‌کند. نکند انتظار دارد مانند تایتانیک خود را فدای من کند و من را عاشق خود؟ خیر این‌جا جمهوری اسلامی است باید شئونات رعایت شود. من که نمی‌توانم فاز رومئو و ژولیت را بگیرم.
- سروان؟
از عمد پر تاکید و با اخم منصبش را می‌گویم و دوست ندارم ان لبخند عمیقش را " گور پدر سروان" تصور کنم؛ اما این حقیقتی است غیرقابل انکار. یک قدم به سمتم می‌اید. شاید مسخره به نظر برسد؛ اما از کوچکی جثه‌ام مقابل او، اصلا حس خوشایندی به من دست نمی‌دهد!
- بچه اخم نکن، این‌جوری خوشگل‌تر می‌شی.
حرف پدرم راجب مَردها و این‌که" اگر در نظام بروی نمی‌توانی از خودت مراقبت کنی، گرگ زیاد است. " در سرم می‌پیچد و می‌پیچد و با خود فکر می‌کنم کجا چراغ نشان داده‌ام که سروان حرکت کرده. کنج لَبم بالا می‌رود و چشم‌های سرخم را به چشم‌های قهوه‌ای روشن او می‌دوزم. نگاهش به مقدار زیادی ستاره‌چین است. اهسته و پچ‌پچ‌وار هر حرف را به گونه‌ای ادا می‌کنم که هرگز فراموش نکند:
- من اگه می‌خواستم ازدواج کنم وارد نظام نمی‌شدم، پس لطفا هر خیال‌بافی در این مورد و موردهای مربوطه دارید، روی اتیش بیرون چادر بریزید.
قیافه وا رفته‌اش و لَبی که کم‌کم خنده از ان پر می‌کشید، حس بَد غرور داشتن را در جایی ان پستوهای دلم زنده می‌کرد، با نفس کلافه‌ای سر به زیر می‌اندازم و با اخم‌های در هم از چادر خارج می‌شوم. دست ان پیرمرد غرغرو هم در ماجرا نقش داشت. از سن و سالَش هم خجالت نمی‌کشد. پانزده‌سال اختلاف سن را کجای دلم بگذارم که سوزشش کمتر باشد؟
به سمت چادر خود و سارا می‌روم و دوست دارم ان سیخ د*اغِ روی اتش را در چشم‌های خیره‌ی سرگرد که با تعجب، با نگاهش مرا تا چادر همراهی می‌کند، فرو کنم، پیرمردهای توهمی.

***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
 
عکس‌هایی که توانسته‌ام بگیرم را روی پرونده‌ای که سرگرد و سروان دور ان نشسته‌اند، می‌اندازم و نقاب را از صورت می‌کنم:
- همین‌ها رو تونستم بگیرم. 
پیرمرد به سمت عکس‌ها می‌اید و ان لبخند کنج لَبش نشان می‌دهد مقدار خر ذوقی‌اش مساوی است با خَری که تیتاپ خورده. وای‌وای اگر سرگرد بداند تمام تشبیه‌های اویم به این حیوان بی‌نوا برمی‌گردد... .
- بختیاری گل کاشتی.
دوست دارم مثل خودش، مانند خر تیتاپ خورده ذوق کنم؛ اما چشم‌هایم از شدت خواب‌الودگی سرخ سرخ است و مانند بچه‌ای مدرسه‌ای که امتحان دارد و مجبور است بیدار بماند، چشم‌هایم می‌سوزد! 
- عکس چهار مرد بین عکسا هست، سه‌تاشون سر دسته و اون یکی یک ایرانی مشکوک توی کمپه.
مکث می‌کنم، این شکست برای من کمی ناخوشايند است؛ اما با اکراه می‌گویم:
- متاسفانه نشد از مهمان ویژه عکس بگیرم، به حد زیادی محتاط عمل می‌کنه و هر رفت و امدی رو زیر نظر داره. 
نیش این پیرمرد را، هنگامی که ذوق می‌کرد، اچار هم نمی‌توانست جمع کند. محمد دستگاه شنودم را چک می‌کند؛ اما هیچ‌چیز به درد بخوری جز این‌که دو زن می‌گفتند " اگر مرد ایرانی پول بده از این‌جا می‌ریم " در ان نیست. خسته شقیقه‌ام را می‌فشارم و چشم‌هایم را به زور باز نگه می‌دارم:
- نگرد جناب سروان، چیزی نیست که مفید باشه، فقط این مهمان که پول بده از این‌جا میرن. 
سرگرد متفکر عکس‌ها را بررسی می‌کند و دستی به ته‌ریش مشکی‌اش می‌کشد. از ان پیرمرد‌هایی است که پیر نمی‌شوند. این یکی دیگر از عوارض زن نداشتن نیست، از عوارض پول مفت دولت است. حقیقت تلخ است؛ اما واقعیت دارد! 
- هر جور شده باید فردا عکس مهمان ویژه رو گیر بیاری؛ ولی بی‌احتیاطی نکن، طالب‌ها به مَحرم و نامحَرم حساس هستند. 
این حساسیت بیمارگونه ان‌ها دارد حالم را بد می‌کند. نمی‌دانم اسلام این‌ها چگونه اسلامی است که زن با ان همه پوشش هم حق ندارد مقابل مرد نامَحرم قرار بگیرد. 
- چشم سرگرد. 
می‌خواهم عقب بروم که با چیزی که می‌شنوم در جا خشک می‌شوم:
- یاس. 
دوست ندارم باور کنم که محمد مرا به نام خوانده! این تقریبا ممنوع‌ترین چیزی است که برای همکارهای مَردم قرار دارد، با گذشتن سرگرد از کنارم تازه به خود می‌ایم. سرگرد ما را تنها گذاشته؟ کنج لَبم با تمسخر بالا می‌رود. این بچه بازی‌ها چه معنی می‌دهد جز این‌که سروان حسین‌پور عزیز، قصد دارد یکی از روش‌های ابراز علاقه را پیاده کند؟ روی پاشنه پا، اهسته به سمتش می‌چرخم. لبخند محو به لَب دارد و دست در جیب خیره نگاهم می‌کند. نکند انتظار دارد مانند تایتانیک خود را فدای من کند و من را عاشق خود؟ خیر این‌جا جمهوری اسلامی است باید شئونات رعایت شود. من که نمی‌توانم فاز رومئو و ژولیت را بگیرم.
- سروان؟ 
از عمد پر تاکید و با اخم منصبش را می‌گویم و دوست ندارم ان لبخند عمیقش را " گور پدر سروان" تصور کنم؛ اما این حقیقتی است غیرقابل انکار. یک قدم به سمتم می‌اید. شاید مسخره به نظر برسد؛ اما از کوچکی جثه‌ام مقابل او، اصلا حس خوشایندی به من دست نمی‌دهد! 
- بچه اخم نکن، این‌جوری خوشگل‌تر می‌شی.
حرف پدرم راجب مَردها و این‌که" اگر در نظام بروی نمی‌توانی از خودت مراقبت کنی، گرگ زیاد است. " در سرم می‌پیچد و می‌پیچد و با خود فکر می‌کنم کجا چراغ نشان داده‌ام که سروان حرکت کرده. کنج لَبم بالا می‌رود و چشم‌های سرخم را به چشم‌های قهوه‌ای روشن او می‌دوزم. نگاهش به مقدار زیادی ستاره‌چین است. اهسته و پچ‌پچ‌وار هر حرف را به گونه‌ای ادا می‌کنم که هرگز فراموش نکند:
- من اگه می‌خواستم ازدواج کنم وارد نظام نمی‌شدم، پس لطفا هر خیال‌بافی در این مورد و موردهای مربوطه دارید، روی اتیش بیرون چادر بریزید.
قیافه وا رفته‌اش و لَبی که کم‌کم خنده از ان پر می‌کشید، حس بَد غرور داشتن را در جایی ان پستوهای دلم زنده می‌کرد، با نفس کلافه‌ای سر به زیر می‌اندازم و با اخم‌های در هم از چادر خارج می‌شوم. دست ان پیرمرد غرغرو هم در ماجرا نقش داشت. از سن و سالَش هم خجالت نمی‌کشد. پانزده‌سال اختلاف سن را کجای دلم بگذارم که سوزشش کمتر باشد؟ 
به سمت چادر خود و سارا می‌روم و دوست دارم ان سیخ د*اغِ روی اتش را در چشم‌های خیره‌ی سرگرد که با تعجب، با نگاهش مرا تا  چادر همراهی می‌کند، فرو کنم، پیرمردهای توهمی.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت5

"حامی"
چک را به سمت مَرد دراز می‌کنم و قراردادی که امضا کرده و سُفته‌ها را از او می‌گیرم. با دیدن مبلغ دو برابر سفته، لبخندم ناخواسته کش می‌اید، زیاد به خودشان اعتماد داشتند. قرارداد و سفته‌ها را به یزدان می‌سپرم و به نشان توافق با مرد کریه مقابلم دست می‌دهم و یادم باشد در اولین فرصت دست‌هایم را بشورم. اصلا این مرد می‌داند نظافت چیست؟
- از همکاری‌تون خوشنود شدم.
می‌خواهم بلند شوم که صدای بشاش مرد باعث می‌شود مسیر بلند شده را برگردم.
- تا این‌جا امدید و این چند روز را مهمان ما بودید، نمی‌خواهید دختری از دختران ما را به همسری بپذیرید؟ وصلت با شما برای ما افتخار است.
چطور از من انتظار داشتند که دختری سیزده‌ساله را به همسری بپذیرم؟ با سی‌وشش‌سال سن. اگر این کافری‌ست بگذار من کافر باشم، برای که مهم است؟ تا دهانم را باز می‌کنم که مخالفت کنم، دخترک چشم‌ابی مشکوک در نظرم زنده می‌شود. چند روزی می‌شود اطرافم می‌پلکد. ساعت هفت صبح برایم صبحانه می‌اورد، درصورتی که می‌دانم این رسم یک طالب نیست. دو حالت بیشتر ندارد؛ یا از من خوشش می‌اید یا جاسوس است که در هر دو حالت، نباید این دست دراز شده را پس بزنم. لبخند می‌زنم و تای ابرویم را بالا می‌دهم:
- حتما، باعث خوشنودیه، تا فردا ظهر خبرتون می‌کنم.
لبخند عمیق مرد که روی صورتش می‌نشیند. دوست دارم بالا بیاورم و دندان‌های زردش را نبینم. کسی نبوده برای این حیوان‌ها نظافت را توضیح دهد؟ از جا بر می‌خیزم و تا بلند می‌شوم که مرد پشتم قرار می‌گیرد. چهره‌ام در هم می‌رود. برای منی یک تار مو روی لباس، باعث بیرون انداختن ان بود، حضور در همچین اشغال‌دانی تهوع‌اور است. یزدان با چند گام بلند هم شانه‌ام می‌شود و مشکوک نگاهم می‌کند:
- شوخی کردی دیگه؟ یعنی واقعا می‌خوای یکی‌شون رو بگیری؟
به حالت تمسخر لبخند می‌زنم و با دیدن همان دخترک چشم‌ابی، که در حال شستن لباس، زیر چشمی نگاهم می‌کند، خیره‌اش می‌شوم.
- چرا که نه! دیگه وقتشه به این مجردی خاتمه بدم.
بلاخره که من تو را می‌شناختم! رو به یزدانی که با گرفتن رد نگاهم خیره به دخترک است می‌کنم و اهسته چند ضربه به شانه‌اش می‌زنم:
- نظرت چیه؟
اخم‌هایش در هم می‌رود و جدی خیره در نگاه خنثای من می‌شود:
- افغان نیست!
کنج ل*بم اهسته بالا می‌رود.
- نتیجه؟
برمی‌گردد و در حالی که رنگی از خطر در سیاهی چشم‌هایش نمود پیدا کرده، لَب می‌زند:
- امشب ته‌توش رو درمیارم.
به شانه‌اش می‌زنم و با لبخند به سمت چادر می‌روم:
- افرین پسر خوب!
***
" یاس"
نیمه شب است و هنگام بازگشت به مقر اسکان. نقابم را پایین می‌کشم و اهسته و بااحتیاط با نگاهی برای مطمعن شدن از امنیت، بیرون می‌روم. صدای زوزه‌ی گرگ خسته‌دل و هوهوی استخوان سوز و سرد باد می‌اید. همه‌چیز در تاریکی مطلق فرو رفته. با خیالی اسوده از چادر بیرون می‌زنم و با احتیاط دمپایی‌های مخصوص مشکی را که مانند؛ گیوه است، پا می‌زنم و به طرف پشت چادر حرکت می‌کنم.
سارا امروز استراحت بوده و من بالاخره بعد از گذشت شش‌روز موفق به عکس گرفتن از مهمان ویژه شدم. درست همان وقتی که از چادر بزرگ بیرون امد و دستیارش مشغول صحبت بود. حدس می‌زنم بو‌هایی برده. باید تا قبل از این‌که هویتمان اشکار شود، این منطقه را ترک کنیم و خودمون رو به محلی امن برسونیم تا بتونیم با هلی‌کوپتر به تهران برگردیم.
دروغ چرا، دلم برای دیدن پدرم و شنیدن نصیحت‌های کهنه‌ی پیرمرد تنگ شده. لبخند محوی می‌زنم و به طرف فنس‌های اطراف کمپ می‌روم. روی زانو می‌نشینم و اهسته دست می‌کشم پایین فنس‌های یخ‌زده، تا بتونم قسمتی که بریده شده رو پیدا کنم که سردی شئ دایره مانند رو روی پیشونیم احساس می‌کنم. قلبم از حرکت می‌ایستد و سر انگشتام یخ می‌زند. البته بخاطر سرمای هوا و این فنس‌های یخ‌زده است وگرنه من که ترسو نیستم، هستم؟ اب دهانم را اهسته فرو می‌دهم. خب اگر مُردم به پدرم بگوید دوستش دارم، برای سروان‌حسین‌پور عزیز، زن بگیرید و مرا در قبرستان، کنار قبر معشوقه‌ی نداشته‌ام خاک کنید. بگذارید این عشق جاودان باشد. اه، چندشم شد. کامل که صاف می‌شوم، به صدایم لرز می‌دهم و لهجه‌ام را غلیظ می‌کنم:
- چه‌کار می‌کنی؟
صدای خنده‌ی محوی می‌اید. صدا را کنکاش می‌کنم؛ اما هیچ دست‌گیرم نمی‌شود.
- بازی تمومه، بنگ بنگ!
این صدا... . چشم می‌بندم و صبح‌هایی که دزدکی برایش صبحانه می‌بردم را به خاطر می‌اورم. اه، بله، چه قدر خنگ شده‌ام، همان وطن‌فروش است دیگر.
- حیا بکن برادر!
نمی‌خواهم به زودی کم بیاورم؛ اما صدای خندهای او می‌گوید ان‌قدر باهوش بوده که قبل از این‌که جلو بیاید اطمینان پیدا کرده.
- برگرد خوشگلم.
صدای شیطانی و مارموزش، نشان می‌دهد کهنه‌سوار این بازی‌ست. اهسته برمی‌گردم و سرم را تا حد امکان در یقه‌ام فرو می‌برم. حالا باید چه‌کار کرد؟ عملیات را منحل می‌کرد؟ اری دیگر. دست‌هایم را بااحتیاط بدون ان‌که کوچک‌ترین تکان به چادر بیاورد، درون جیب می‌برم و دکمه شنود را روشن می‌کنم.
- برادر چه‌کار دارید این نیمه شبی؟ بی‌خواب شده‌اید؟
این‌که نمی‌توانم حالت چهره‌اش را ببینم اصلا خوب نیست. لوله‌ی کلت را زیر چانه‌ام می‌گذارد و مرا مجبور می‌کند تا ان‌قدر سرم را بلند کنم تا نگاه‌یمان خیره‌ی یک‌دیگر شود. چشم‌های اسمانی‌اش به طرز زیادی شخصیتش را مرموز جلوه می‌کرد. لبخند به لَب دارد و تای ابرویش بالا پریده.
- دالی خاله موشه!
از این‌که این‌قدر با تمسخر برخورد می‌کرد اخم‌هایم ناخواسته در هم می‌رود و چندشم می‌شود. نگاه می‌دزدم و باز به حسن چپ می‌زنم:
- شما میهمان ما هستید، بهتر است مراقب باشید، ما مردانی متعصب داریم.
صدای قهقه‌ی ازادانه‌اش، خراشی درست در ناحیه‌ی چپ قلبم می‌اندازد. عصبی چشم‌هایم را به هم می‌فشارم:
- ادامه بده، دوست دارم ببینم تا کجا می‌تونی ادامه بدی.
صبر، صبر، صبر. او می‌خواهد با صبرش، مرا از پا در بیاورد و با پنبه سر ببرد. این آخرین حربه‌ی یک زن است که من از استفاده کردن از ان متنفرم؛ اما به قول سرگرد، کشنده‌ترین سلاح دنیا چشم‌های یک زن است.
مظلوم نگاهش می‌کنم و قطره‌ی اشکی را که نمی‌دانم چگونه به چشم‌هایم راه پیدا کرده را با بالا زدن نقاب و سر به زیر انداختن پاک می‌کنم.
نگاه کنکاش‌گر و مشکوکش را حس می‌کنم:
- تو یه ایرانی هستی درسته؟
بغضم را به سختی قورت می‌دهم. حالا زمان محمل و چرند بافی بود. فارسی صحبت می‌کنم، البته دست و پا شکسته تا شک نکند.
- بله، من اسیر اون‌ها هستم، منو به زور به ص*ی*غه‌ی یک مرد چهل‌وپنج‌ساله دراورند، من پانزده‌سال بیشتر ندارم، ان مرد امشب قرار بود مرا... .
سرخ و سفید می‌شوم و گریه‌ی بی‌صدایم اوج می‌گیرد. دستم را روی دهانم می‌گذارم تا گریه‌ی نمایشی‌ام صدادار نشود. چشم‌های خیسم را به چهره‌ی اخمو و مشکوکش می‌دهم و پر از بغض به یقه‌اش چنگ می‌اندازم:
- تو رو خدا کمکم کن، منو یه جا قایم کن، من نمی‌خوام، من نمی‌خوام اونا...
شاید عجیب باشد؛ اما برایم از مردن خیلی سخت‌تر است که مجبورم خودم را به اغوشش بیندازم و خودم را در اغوشش قایم کنم. حربه‌ی دوم، مردها ناخواسته نسبت به کسی که به ان‌ها پناه میارد، رحم می‌کنند. امیدوارم این نقشه‌های اضطراری سرگرد جواب بدهد. خودم را در اغوشش جمع می‌کنم و هق‌هقم را با گ*از گرفتن دستم کنترل می‌کنم. کاش می‌شد در چشم‌هایش نگاهم را لوچ کنم و مستقیم بگویم، شاهزاده‌ی سوار بر خر من می‌شوی، وطن‌فروش؟



دهنت مورد عنایت پرودگار متعال یاس😂

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"حامی"
چک را به سمت مَرد دراز می‌کنم و قراردادی که امضا کرده و سُفته‌ها را از او می‌گیرم. با دیدن مبلغ دو برابر سفته، لبخندم ناخواسته کش می‌اید، زیاد به خودشان اعتماد داشتند. قرارداد و سفته‌ها را به یزدان می‌سپرم و به نشان توافق با مرد کریه مقابلم دست می‌دهم و یادم باشد در اولین فرصت دست‌هایم را بشورم. اصلا این مرد می‌داند نظافت چیست؟
- از همکاری‌تون خوشنود شدم.
می‌خواهم بلند شوم که صدای بشاش مرد باعث می‌شود مسیر بلند شده را برگردم.
- تا این‌جا امدید و این چند روز را مهمان ما بودید، نمی‌خواهید دختری از دختران ما را به همسری بپذیرید؟ وصلت با شما برای ما افتخار است.
چطور از من انتظار داشتند که دختری سیزده‌ساله را به همسری بپذیرم؟ با سی‌وشش‌سال سن. اگر این کافری‌ست بگذار من کافر باشم، برای که مهم است؟ تا دهانم را باز می‌کنم که مخالفت کنم، دخترک چشم‌ابی مشکوک در نظرم زنده می‌شود. چند روزی می‌شود اطرافم می‌پلکد. ساعت هفت صبح برایم صبحانه می‌اورد، درصورتی که می‌دانم این رسم یک طالب نیست. دو حالت بیشتر ندارد؛ یا از من خوشش می‌اید یا جاسوس است که در هر دو حالت، نباید این دست دراز شده را پس بزنم. لبخند می‌زنم و تای ابرویم را بالا می‌دهم:
- حتما، باعث خوشنودیه، تا فردا ظهر خبرتون می‌کنم.
لبخند عمیق مرد که روی صورتش می‌نشیند. دوست دارم بالا بیاورم و دندان‌های زردش را نبینم. کسی نبوده برای این حیوان‌ها نظافت را توضیح دهد؟ از جا بر می‌خیزم و تا بلند می‌شوم که مرد پشتم قرار می‌گیرد. چهره‌ام در هم می‌رود. برای منی یک تار مو روی لباس، باعث بیرون انداختن ان بود، حضور در همچین اشغال‌دانی تهوع‌اور است. یزدان با چند گام بلند هم شانه‌ام می‌شود و مشکوک نگاهم می‌کند:
- شوخی کردی دیگه؟ یعنی واقعا می‌خوای یکی‌شون رو بگیری؟
به حالت تمسخر لبخند می‌زنم و با دیدن همان دخترک چشم‌ابی، که در حال شستن لباس، زیر چشمی نگاهم می‌کند، خیره‌اش می‌شوم.
- چرا که نه! دیگه وقتشه به این مجردی خاتمه بدم.
بلاخره که من تو را می‌شناختم! رو به یزدانی که با گرفتن رد نگاهم خیره به دخترک است می‌کنم و اهسته چند ضربه به شانه‌اش می‌زنم:
- نظرت چیه؟
اخم‌هایش در هم می‌رود و جدی خیره در نگاه خنثای من می‌شود:
- افغان نیست!
کنج ل*بم اهسته بالا می‌رود.
- نتیجه؟
برمی‌گردد و در حالی که رنگی از خطر در سیاهی چشم‌هایش نمود پیدا کرده، لَب می‌زند:
- امشب ته‌توش رو درمیارم.
به شانه‌اش می‌زنم و با لبخند به سمت چادر می‌روم:
- افرین پسر خوب!
***
" یاس"
نیمه شب است و هنگام بازگشت به مقر اسکان. نقابم را پایین می‌کشم و اهسته و بااحتیاط با نگاهی برای مطمعن شدن از امنیت، بیرون می‌روم. صدای زوزه‌ی گرگ خسته‌دل و هوهوی استخوان سوز و سرد باد می‌اید. همه‌چیز در تاریکی مطلق فرو رفته. با خیالی اسوده از چادر بیرون می‌زنم و با احتیاط دمپایی‌های مخصوص مشکی را که مانند؛ گیوه است، پا می‌زنم و به طرف پشت چادر حرکت می‌کنم.
سارا امروز استراحت بوده و من بالاخره بعد از گذشت شش‌روز موفق به عکس گرفتن از مهمان ویژه شدم. درست همان وقتی که از چادر بزرگ بیرون امد و دستیارش مشغول صحبت بود. حدس می‌زنم بو‌هایی برده. باید تا قبل از این‌که هویتمان اشکار شود، این منطقه را ترک کنیم و خودمون رو به محلی امن برسونیم تا بتونیم با هلی‌کوپتر به تهران برگردیم.
دروغ چرا، دلم برای دیدن پدرم و شنیدن نصیحت‌های کهنه‌ی پیرمرد تنگ شده. لبخند محوی می‌زنم و به طرف فنس‌های اطراف کمپ می‌روم. روی زانو می‌نشینم و اهسته دست می‌کشم پایین فنس‌های یخ‌زده، تا بتونم قسمتی که بریده شده رو پیدا کنم که سردی شئ دایره مانند رو روی پیشونیم احساس می‌کنم. قلبم از حرکت می‌ایستد و سر انگشتام یخ می‌زند. البته بخاطر سرمای هوا و این فنس‌های یخ‌زده است وگرنه من که ترسو نیستم، هستم؟ اب دهانم را اهسته فرو می‌دهم. خب اگر مُردم به پدرم بگوید دوستش دارم، برای سروان‌حسین‌پور عزیز، زن بگیرید و مرا در قبرستان، کنار قبر معشوقه‌ی نداشته‌ام خاک کنید. بگذارید این عشق جاودان باشد. اه، چندشم شد. کامل که صاف می‌شوم، به صدایم لرز می‌دهم و لهجه‌ام را غلیظ می‌کنم:
- چه‌کار می‌کنی؟
صدای خنده‌ی محوی می‌اید. صدا را کنکاش می‌کنم؛ اما هیچ دست‌گیرم نمی‌شود.
- بازی تمومه، بنگ بنگ!
این صدا... . چشم می‌بندم و صبح‌هایی که دزدکی برایش صبحانه می‌بردم را به خاطر می‌اورم. اه، بله، چه قدر خنگ شده‌ام، همان وطن‌فروش است دیگر.
- حیا بکن برادر!
نمی‌خواهم به زودی کم بیاورم؛ اما صدای خندهای او می‌گوید ان‌قدر باهوش بوده که قبل از این‌که جلو بیاید اطمینان پیدا کرده.
- برگرد خوشگلم.
صدای شیطانی و مارموزش، نشان می‌دهد کهنه‌سوار این بازی‌ست. اهسته برمی‌گردم و سرم را تا حد امکان در یقه‌ام فرو می‌برم. حالا باید چه‌کار کرد؟ عملیات را منحل می‌کرد؟ اری دیگر. دست‌هایم را بااحتیاط بدون ان‌که کوچک‌ترین تکان به چادر بیاورد، درون جیب می‌برم و دکمه شنود را روشن می‌کنم.
- برادر چه‌کار دارید این نیمه شبی؟ بی‌خواب شده‌اید؟
این‌که نمی‌توانم حالت چهره‌اش را ببینم اصلا خوب نیست. لوله‌ی کلت را زیر چانه‌ام می‌گذارد و مرا مجبور می‌کند تا ان‌قدر سرم را بلند کنم تا نگاه‌یمان خیره‌ی یک‌دیگر شود. چشم‌های اسمانی‌اش به طرز زیادی شخصیتش را مرموز جلوه می‌کرد. لبخند به لَب دارد و تای ابرویش بالا پریده.
- دالی خاله موشه!
از این‌که این‌قدر با تمسخر برخورد می‌کرد اخم‌هایم ناخواسته در هم می‌رود و چندشم می‌شود. نگاه می‌دزدم و باز به حسن چپ می‌زنم:
- شما میهمان ما هستید، بهتر است مراقب باشید، ما مردانی متعصب داریم.
صدای قهقه‌ی ازادانه‌اش، خراشی درست در ناحیه‌ی چپ قلبم می‌اندازد. عصبی چشم‌هایم را به هم می‌فشارم:
- ادامه بده، دوست دارم ببینم تا کجا می‌تونی ادامه بدی.
صبر، صبر، صبر. او می‌خواهد با صبرش، مرا از پا در بیاورد و با پنبه سر ببرد. این آخرین حربه‌ی یک زن است که من از استفاده کردن از ان متنفرم؛ اما به قول سرگرد، کشنده‌ترین سلاح دنیا چشم‌های یک زن است.
مظلوم نگاهش می‌کنم و قطره‌ی اشکی را که نمی‌دانم چگونه به چشم‌هایم راه پیدا کرده را با بالا زدن نقاب و سر به زیر انداختن پاک می‌کنم.
نگاه کنکاش‌گر و مشکوکش را حس می‌کنم:
- تو یه ایرانی هستی درسته؟
بغضم را به سختی قورت می‌دهم. حالا زمان محمل و چرند بافی بود. فارسی صحبت می‌کنم، البته دست و پا شکسته تا شک نکند.
- بله، من اسیر اون‌ها هستم، منو به زور به ص*ی*غه‌ی یک مرد چهل‌وپنج‌ساله دراورند، من پانزده‌سال بیشتر ندارم، ان مرد امشب قرار بود مرا... .
سرخ و سفید می‌شوم و گریه‌ی بی‌صدایم اوج می‌گیرد. دستم را روی دهانم می‌گذارم تا گریه‌ی نمایشی‌ام صدادار نشود. چشم‌های خیسم را به چهره‌ی اخمو و مشکوکش می‌دهم و پر از بغض به یقه‌اش چنگ می‌اندازم:
- تو رو خدا کمکم کن، منو یه جا قایم کن، من نمی‌خوام، من نمی‌خوام اونا...
شاید عجیب باشد؛ اما برایم از مردن خیلی سخت‌تر است که مجبورم خودم را به اغوشش بیندازم و خودم را در اغوشش قایم کنم. حربه‌ی دوم، مردها ناخواسته نسبت به کسی که به ان‌ها پناه میارد، رحم می‌کنند. امیدوارم این نقشه‌های اضطراری سرگرد جواب بدهد. خودم را در اغوشش جمع می‌کنم و هق‌هقم را با گ*از گرفتن دستم کنترل می‌کنم. کاش می‌شد در چشم‌هایش نگاهم را لوچ کنم و مستقیم بگویم، شاهزاده‌ی سوار بر خر من می‌شوی، وطن‌فروش؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت6

هاج و واج نگاهم می‌کند، انتظار این‌که مرا هل می‌دهد و عقب می‌رود را دارم و این نشانه‌ی خوبی‌ست.
- پس برای همین هی دور و بر من چرخ می‌زدی؟
اخ مردک ساده، بنازم حربه‌ی سرگرد را. روی زمین سرد می‌نشینم و زانویم را در اغوش خود جمع می‌کنم:
- شنیدم تو ایرانی هستی، امید داشتم کمکم کنی و وقتی امیدم ناامید شدم قصد فرار داشتم که نمی‌گذاری.
بغض را به صدایم می‌دهم، نه انگار استعداد بازيگري هم داشته‌ام و رو نشده بود. چشم‌های سرخ از بی‌خوابی‌ام را به نگاه اسمانی مشکوکش می‌دوزم و تیر اخر را می‌زنم:
- حالا می‌خواهی من رو تحویل‌شون بدی اره؟ سر من رو می‌برن می‌ذارن رو سینَه‌ام.
سرم را روی زانویم می‌گذارم و همین‌گونه که خود را تکان می‌دهم به حالتی که او بشنود با خودم زمزمه می‌کنم:
- خیلی هم خوبه، بمیرم راحت میشم از دست‌شون، دیگه شب‌ها کابوس نمی‌بینم، یه دل سیر استراحت می‌کنم.
می‌بینمش که کلافه اطراف را می‌پاید و عصبی مقابلم زانو می‌زند:
- بیرون از این‌جا اسیر گرگ می‌شی، چه این‌جا اسیر گرگ باشی چه بیرون، برات چه فرقی داره بچه؟
سگ تو روح این‌همه احساساتت! حنجره‌ی نازنینم را پاره کردم باز هم انگار روی سنگ خط بکشی، قبر پدر بی‌احساست وطن‌فروش. بغض می‌کنم. دیگه کم‌کم داشتم از این نمایش مسخره حالت تهوع می‌گرفتم. چانه‌ام از شدت بغض می‌لرزد و لَب‌هایم هم.
- کمکم کن!
در نگاهم چشم تنگ می‌کند. انگار می‌خواهد سلول به سلول تنم را بررسی کند. قصد ندارم کم بیارم ها؛ اما اخم‌هایش که با ان نگاه تنگ ترکیب شده و چشم‌های اسمانی‌اش می‌درخشد، ناخواسته باعث شد سر به زیر بیندازم، مردک چلغوز، خجالت هم نمی‌کشد. بلند می‌شود و از بالا نگاهم می‌کند. از این‌که از بالا دیده شوم متنفرم، متنفر! کاش می‌گذاشت بروم، بگو از چه می‌سوزی؟ نکند می‌ترسی خون من به گردنت بیفتد قاتل وطن‌فروش!
- به یه نحوی می‌تونم کمکت کنم؛ اما بستگی به خودت داره.
با نگاهی که هر چه ذوق نداشته‌ام، درونش ریختم روی زانو بلند شدم و ملتمس زانوش رو گرفتم:
- هرچی باشه قبوله ارباب، فقط نجاتم بده.
چهره‌اش در هم می‌رود و خود را عقب می‌کشد. مجبور می‌شوم دوباره به حالت قبل برگردم.
- حالم از دخترای لوس بهم می‌خوره، بار اخرت باشه.
چه عجب! یک مرد یافتم که از دختر لوس بَدش می‌امد. فکر کنم اگر ستاد فرماندهی یک ماموریت جدید به من بدهد، بشود با این مرد کارهایی کرد و به دوران سلطنتش پایان داد، با ظاهری بغض کرده سرم را در اغوشم جمع می‌کنم:
- ببخشید اقا.
باز چهره‌اش در هم می‌رود. شقیقه‌اش را می‌فشارد و من نگاهم به برق کلت زیبای در دستانش است، لامصب عجب گیرایی دارد.
- این مردک می‌خواد یکی از دختراشو بده بهم، من تو رو انتخاب می‌کنم.
برق از سرم می‌پرد. لرزش دستگاه شنود رو کنار ران پای‌ام احساس می‌کنم. چشم‌های گرد شده‌ام را که می‌بیند، اخم‌هایش در هم می‌رود:
- البته میل خودته، برای من فرقی نداره.
دوباره حرکت می‌کنم که زانویش را بگیرم که با عجله عقب می‌رود. خنده‌ام می‌گیرد، مردک وسواس نابود است. لبخند محوی می‌زنم و اهسته پر از ذوق می‌گویم:
- کنیزی‌تون رو می‌کنم ارباب، خدا از بزرگی کم‌تون نکنه.
با شنیدن صدای پایی، دستش را با عجله رو دهانش می‌گذارد و "هیش" گویان گوش تیز می‌کند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
هاج و واج نگاهم می‌کند، انتظار این‌که مرا هل می‌دهد و عقب می‌رود را دارم و این نشانه‌ی خوبی‌ست.
- پس برای همین هی دور و بر من چرخ می‌زدی؟
اخ مردک ساده، بنازم حربه‌ی سرگرد را. روی زمین سرد می‌نشینم و زانویم را در اغوش خود جمع می‌کنم:
- شنیدم تو ایرانی هستی، امید داشتم کمکم کنی و وقتی امیدم ناامید شدم قصد فرار داشتم که نمی‌گذاری.
بغض را به صدایم می‌دهم، نه انگار استعداد بازيگري هم داشته‌ام و رو نشده بود. چشم‌های سرخ از بی‌خوابی‌ام را به نگاه اسمانی مشکوکش می‌دوزم و تیر اخر را می‌زنم:
- حالا می‌خواهی من رو تحویل‌شون بدی اره؟ سر من رو می‌برن می‌ذارن رو سینَه‌ام.
سرم را روی زانویم می‌گذارم و همین‌گونه که خود را تکان می‌دهم به حالتی که او بشنود با خودم زمزمه می‌کنم:
- خیلی هم خوبه، بمیرم راحت میشم از دست‌شون، دیگه شب‌ها کابوس نمی‌بینم، یه دل سیر استراحت می‌کنم.
می‌بینمش که کلافه اطراف را می‌پاید و عصبی مقابلم زانو می‌زند:
- بیرون از این‌جا اسیر گرگ می‌شی، چه این‌جا اسیر گرگ باشی چه بیرون، برات چه فرقی داره بچه؟
سگ تو روح این‌همه احساساتت! حنجره‌ی نازنینم را پاره کردم باز هم انگار روی سنگ خط بکشی، قبر پدر بی‌احساست وطن‌فروش.  بغض می‌کنم. دیگه کم‌کم داشتم از این نمایش مسخره حالت تهوع می‌گرفتم. چانه‌ام از شدت بغض می‌لرزد و لَب‌هایم هم.
- کمکم کن!
در نگاهم چشم تنگ می‌کند. انگار می‌خواهد سلول به سلول تنم را بررسی کند. قصد ندارم کم بیارم ها؛ اما اخم‌هایش که با ان نگاه تنگ ترکیب شده و چشم‌های اسمانی‌اش می‌درخشد، ناخواسته باعث شد سر به زیر بیندازم، مردک چلغوز، خجالت هم نمی‌کشد. بلند می‌شود و از بالا نگاهم می‌کند. از این‌که از بالا دیده شوم متنفرم، متنفر! کاش می‌گذاشت بروم، بگو از چه می‌سوزی؟ نکند می‌ترسی خون من به گردنت بیفتد قاتل وطن‌فروش!
- به یه نحوی می‌تونم کمکت کنم؛ اما بستگی به خودت داره.
با نگاهی که هر چه ذوق نداشته‌ام، درونش ریختم روی زانو بلند شدم و ملتمس زانوش رو گرفتم:
- هرچی باشه قبوله ارباب، فقط نجاتم بده.
چهره‌اش در هم می‌رود و خود را عقب می‌کشد. مجبور می‌شوم دوباره به حالت قبل برگردم.
- حالم از دخترای لوس بهم می‌خوره، بار اخرت باشه.
چه عجب! یک مرد یافتم که از دختر لوس بَدش می‌امد. فکر کنم اگر ستاد فرماندهی یک ماموریت جدید به من بدهد، بشود با این مرد کارهایی کرد و به دوران سلطنتش پایان داد، با ظاهری بغض کرده سرم را در اغوشم جمع می‌کنم:
- ببخشید اقا.
باز چهره‌اش در هم می‌رود. شقیقه‌اش را می‌فشارد و من نگاهم به برق کلت زیبای در دستانش است، لامصب عجب گیرایی دارد.
- این مردک می‌خواد یکی از دختراشو بده بهم، من تو رو انتخاب می‌کنم.
 برق از سرم می‌پرد. لرزش دستگاه شنود رو کنار ران پای‌ام احساس می‌کنم. چشم‌های گرد شده‌ام را که می‌بیند، اخم‌هایش در هم می‌رود:
- البته میل خودته، برای من فرقی نداره.
دوباره حرکت می‌کنم که زانویش را بگیرم که با عجله عقب می‌رود. خنده‌ام می‌گیرد، مردک وسواس نابود است. لبخند محوی می‌زنم و اهسته پر از ذوق می‌گویم:
- کنیزی‌تون رو می‌کنم ارباب، خدا از بزرگی کم‌تون نکنه.
با شنیدن صدای پایی، دستش را با عجله رو دهانش می‌گذارد و "هیش" گویان گوش تیز می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت7

صدا لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شود. خوب تکلیف مشخص است، اگر یک طالب باشد که فردا خرمای فاتحه من را می‌خورید و اگر یک نگهبان هم باشد که با کلت و خفه کن این یارو خواهد مرد و من همین الان باید قصد سفر کنم. به کجا را خدا داند و این یاروی وطن‌فروش. صدا که نزدیک می‌شود، نمی‌دانم پیش خود چه فکری می‌کند که هجوم می‌اورد سمت من و به سرعت زيادی بدنم را در اغوش می‌کشد و عقب می‌رود، ان‌قدر که در سیاهی گم می‌شویم و تنش به فنس می‌چسبد!
چشم‌هایم برای چند لحظه شوکه و بلافاصله چهره‌ام پوکر می‌شود. می‌خواهم روبند را بندازم که دستی که روی دهانم گذاشته و سفت می‌فشارد، مانع می‌شود. مانند کر و لال‌ها نگاهش می‌کنم و با چشم به دستش اشاره می‌کنم که اخم‌هایش شدیدتر می‌شود و محکم کمرم را به سینِه‌اش می‌کوبد. دروغ چرا، حس می‌کنم دنده‌ام شکست! صدای پا در ن*زد*یک*ی‌های چادر متوقف می‌شود و نور ضعیفی که از یکی از چادر‌ها روی قامتش افتاده، سایه‌ی هیکلی مردانه را روی برف‌های مقابلمان به نمایش گذاشته. دست‌هایش که دورم تنگ می‌شود، نفسم پس می‌رود. ان‌قدر فشارم می‌دهد که هر لحظه امکان دارد، چشم‌هایم حدقه دراید.
به مقدار زیادی از اغوشش چندشم می‌شود، منتها توان این‌که با یک ضربه او را پهن زمین کنم، ندارم، مخصوصا حالا که این‌گونه قفلم کرده. صدای ضعیفی به گوش می‌رسد و من کل تنم گوش می‌شود، برای شناسایی صدا:
- حامی.
این صدای ان مردک دستیار این وطن‌فروش بود. پس نام این وطن فروش، حامی‌ست. عجب پارادوکسی با نامش دارد.
مردک وطن فروش... نه، نه منظورم همان اقای حامی غیر حامی است. حامی مرا محکم هل می‌دهد، که ناخواسته چند قدم به جلو تلو می‌خورم. قیافه‌اش به گونه‌ای است که انگار من التماسش کرد‌ه‌ام مانند گوجه مرا در اغوشش لِه کند! عجب دنیای غریبی شده.
نگاهم به قد و بالای نتراشیده اوست که به سمت جوانی که حالا در دسترس قرار گرفته می‌رود. نتراشیده که می‌گویم می‌دانید دیگر از ان‌هایی که معلوم نیست، بادشان کرده‌ای یا ماهیچه‌اند!
گوش تیز می‌کنم تا از بین مکالماتشان چیزی دستگیرم شود که صدای ضعیفی از رابط در گوشم می‌اید:
- ستوان این چه کاری بود؟ اصلا متوجه هستید دارید چی‌کار می‌کنید؟ ما مجوز نداریم، شما رو به حکم هم‌کاری با خائن مملکت از کار بی‌کار می‌کنند و زندان براتون می‌برند، ممکنه به عنوان جاسوس اعدامتون کنند!
‌دستم را روی دکمه‌ی رابط می گذارم و اهسته پچ می‌زنم:
- شما شاهدید دیگه سرگرد.
صدای دندان قرچه کردن پیرمرد نق‌نقو را حتی از پشت این دستگاه هم می‌توان شنید:
- باید برگردیم...
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. می‌دانی، احساس سنگینی چیزی را روی قلبم می‌کنم. ممکن است فردا که بفهمند من از ایال و طایفه‌شان نیستم مرا سر به نیست کنند. ممکن است وقتی که این یاروی وطن فروش بفهمد کیستم سرم را زیر اب کند. تقریبا اولین بار است بعد از وارد نظام شدنم که این‌گونه بغض می‌کنم.
- مراقب پدرم باشید، بهش بگید من مُردم تا چشم به راه نباشه!
تا سرگرد می‌خواهد داد و فریاد کند، کلافه چشم می‌بندم و دستگاه شنود را قطع می‌کنم. نفسم را عمیق و پر از درد بیرون می‌دهم و همراه سر خوردن قطره‌ی اشک لعنتی، لبخند تلخی می‌زنم. به قد و بالای وطن فروش یا همان حامی که با دستیارش پچ‌پچ می‌کند؛ خیره می‌شوم. خُب، حامی خان، مراقب باش که می‌خواهم فاتحه‌ات را بخوانم!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
صدا لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شود. خوب تکلیف مشخص است، اگر یک طالب باشد که فردا خرمای فاتحه من را می‌خورید و اگر یک نگهبان هم باشد که با کلت و خفه کن این یارو خواهد مرد و من همین الان باید قصد سفر کنم. به کجا را خدا داند و این یاروی وطن‌فروش. صدا که نزدیک می‌شود، نمی‌دانم پیش خود چه فکری می‌کند که هجوم می‌اورد سمت من و به سرعت زيادی بدنم را در اغوش می‌کشد و عقب می‌رود، ان‌قدر که در سیاهی گم می‌شویم و تنش به فنس می‌چسبد!
چشم‌هایم برای چند لحظه شوکه و بلافاصله چهره‌ام پوکر می‌شود. می‌خواهم روبند را بندازم که دستی که روی دهانم گذاشته و سفت می‌فشارد، مانع می‌شود. مانند کر و لال‌ها نگاهش می‌کنم و با چشم به دستش اشاره می‌کنم که اخم‌هایش شدیدتر می‌شود و محکم کمرم را به سینِه‌اش می‌کوبد. دروغ چرا، حس می‌کنم دنده‌ام شکست! صدای پا در ن*زد*یک*ی‌های چادر متوقف می‌شود و نور ضعیفی که از یکی از چادر‌ها روی قامتش افتاده، سایه‌ی هیکلی مردانه را روی برف‌های مقابلمان به نمایش گذاشته. دست‌هایش که دورم تنگ می‌شود، نفسم پس می‌رود. ان‌قدر فشارم می‌دهد که هر لحظه امکان دارد، چشم‌هایم حدقه دراید.
به مقدار زیادی از اغوشش چندشم می‌شود، منتها توان این‌که با یک ضربه او را پهن زمین کنم، ندارم، مخصوصا حالا که این‌گونه قفلم کرده. صدای ضعیفی به گوش می‌رسد و من کل تنم گوش می‌شود، برای شناسایی صدا:
- حامی.
این صدای ان مردک دستیار این وطن‌فروش بود. پس نام این وطن فروش، حامی‌ست. عجب پارادوکسی با نامش دارد.
مردک وطن فروش... نه، نه منظورم همان اقای حامی غیر حامی است. حامی مرا محکم هل می‌دهد، که ناخواسته چند قدم به جلو تلو می‌خورم. قیافه‌اش به گونه‌ای است که انگار من التماسش کرد‌ه‌ام مانند گوجه مرا در اغوشش لِه کند! عجب دنیای غریبی شده.
نگاهم به قد و بالای نتراشیده اوست که به سمت جوانی که حالا در دسترس قرار گرفته می‌رود. نتراشیده که می‌گویم می‌دانید دیگر از ان‌هایی که معلوم نیست، بادشان کرده‌ای یا ماهیچه‌اند!
گوش تیز می‌کنم تا از بین مکالماتشان چیزی دستگیرم شود که صدای ضعیفی از رابط در گوشم می‌اید:
- ستوان این چه کاری بود؟ اصلا متوجه هستید دارید چی‌کار می‌کنید؟ ما مجوز نداریم، شما رو به حکم هم‌کاری با خائن مملکت از کار بی‌کار می‌کنند و زندان براتون می‌برند، ممکنه به عنوان جاسوس اعدامتون کنند!
‌دستم را روی دکمه‌ی رابط می گذارم و اهسته پچ می‌زنم:
- شما شاهدید دیگه سرگرد.
صدای دندان قرچه کردن پیرمرد نق‌نقو را حتی از پشت این دستگاه هم می‌توان شنید:
- باید برگردیم...
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. می‌دانی، احساس سنگینی چیزی را روی قلبم می‌کنم. ممکن است فردا که بفهمند من از ایال و طایفه‌شان نیستم مرا سر به نیست کنند. ممکن است وقتی که این یاروی وطن فروش بفهمد کیستم سرم را زیر اب کند. تقریبا اولین بار است بعد از وارد نظام شدنم که این‌گونه بغض می‌کنم.
- مراقب پدرم باشید، بهش بگید من مُردم تا چشم به راه نباشه!
تا سرگرد می‌خواهد داد و فریاد کند، کلافه چشم می‌بندم و دستگاه شنود را قطع می‌کنم. نفسم را عمیق و پر از درد بیرون می‌دهم و همراه سر خوردن قطره‌ی اشک لعنتی، لبخند تلخی می‌زنم. به قد و بالای وطن فروش یا همان حامی که با دستیارش پچ‌پچ می‌کند؛ خیره می‌شوم. خُب، حامی خان، مراقب باش که می‌خواهم فاتحه‌ات را بخوانم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا