کامل شده داستان کوتاه زندگی تا اطلاع ثانوی قطع می‌باشد|میلادسرداری کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع miladsardari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت19
با دیدنش ضربان قلبم به شدت بالا رفت و هیجان و اضطراب تمام وجودم را گرفت. رویش را که برگرداند و نگاهم کرد دنیا بر سر هوار شد؛ چشمانش، موهای رهایش، طراوت و شادابی صورت مثل ماهش و آن لبخند زیبا با دندان های درشت سفید رنگش تمام انگیزه‌ی من برای ادامه دادن این زندگی بود. انگیزه ای که فراموشش کرده بودم و حالا دیدن دوباره‌ی لبخند او؛ مثل دیدن اولین شکوفه‌ی درخت آلوچه در دل زمستان در قلبم جوانه‌ی امید را زنده کرد. بلند شد و به سمتم آمد

-شعبان جان مرسی

با چشمهای درشتش سر تا پایم را بر انداز کرد و من برای فرار از نگاهش به سمت گوشه‌ی حیاط اداره رفتم و در کنار گلهای رز سرخ و زیر سایه‌ی درخت بیدمشک ایستادم با دستهایم پو*ست خشک شده‌ی تنه‌ی درخت را کندم و جوری وانمود کردم که انگار آن عمل برایم بسیار مهم است.

-سلام بابا

دستش را به سمتم دراز کرد

با اکراه دستش را فشردم و آرام یک سلام چطوری تحویلش دادم

-چرا گوشیت خاموشه؟ دو روزه مدام دارم بهت زنگ می‌زنم.

به چشمهایم خیره شده بودو من همچمان نگاهم را از او می‌دزدیدم.

-دیشبم پیام دادم. صبح فهمیدم به دستت رسیده ولی همین که خواستم زنگ بزنم دیدم باز خاموشی. چرا جوابمو نمیدی بابا؟

بغض در گلویش دوید و با گفتن:

-دیروزم اومده بودم تورو ببینم، با دوستام، جوری از کنارم رد شدی که انگار غریبه ام، حسابی ضایع شدم پیششون.

اشک از چشمانش سرازیر شد. کلمه‌ی غریبه ام را با همان حسرت و دردی گفت که یک آدم غریب در دل غربت و تنهایی اش ادا می‌کند. به سمتش نگاه کردم

-میخواستم بهت زنگ بزنم. گفتم مدرسه ات که تعطیل بشه بعد ساعت اداری جوابتو بدم

لبخندی زد و در میان گریه اش دستش را گذاشت روی پیشانی اش و درمانده گفت

-بابا

-دیروزم تو اداره قاتی کردم و داد و بیداد کردم. اعصابم خورد بود به دل نگیر

کمی حالش بهتر شد و من این را از صدای نفس های تندش و هیجانی که به اجزای صورتش نشسته بود فهمیدم

-بابا خواست کجاست؟ اول اینکه من تو مدرسه گوشی می‌برم با خودم! دوم اینکه من امسال درسم تموم شد! سوم اینکه الان وسط تابستون کی مدرسه می‌ره؟

دستم را روی پیشانی ام کوبیدم و ل*ب پایینی ام را گ*از گرفتم «اوه»

غزل زد زیر خنده و من همزمان بغض تمام وجودم را فرا گرفت. اعتراف می‌کنم که بدجوری دلم برای صدای خنده هایش تنگ شده بود این گریه ام را درمی‌آورد، اما می‌دانید؟ مرد که گریه نمی‌کند.

اشکهایش را پاک کرد

-بابا می‌خوام ببینمت. کی وقت داری؟ می‌شه بریم بیرون؟

-خب امروز باید اضافه کاری وای‌سم، تا پنج اینجام

-پنج بیام دنبالت؟

-نه من می‌آم دنبالت تو که ماشین نداری

نگاهی شیطنت آمیز تحویلم داد و گفت:

-با ماشین مامان می‌آم دنبالت. حرفم نباشه

نگاهم را که دید اخم کرد و با لحنی تند گفت

-بابا؟ اصلا فکرشم نکن که من شوار اون ماشین ابو قراضه ات بشم

خندیدم و به ناچار قبول کردم، و مجددا دستش را فشردم و راهی اش کردم. کمی که از من دور شد برگشت و انگشتانش را ب*و*سید و به سمتم گرفت و منم دستی برایش تکان دادم و منتظر ماندم که از نگهبانی خارج شود. سپس از میان راه باریک میان ساختمان و دیوار حیاط عبور کردم و به پشت ساختمان رفتم. گندش بزنند آن مزخرفات درباره‌ی گریه نکردن مردها را فراموش کنید؛ گوشه ای نشستم و های های گریه کردم.
کد:
با دیدنش ضربان قلبم به شدت بالا رفت و هیجان و اضطراب تمام وجودم را گرفت. رویش را که برگرداند و نگاهم کرد دنیا بر سر هوار شد؛ چشمانش، موهای رهایش، طراوت و شادابی صورت مثل ماهش و آن لبخند زیبا با دندان های درشت سفید رنگش تمام انگیزه‌ی من برای ادامه دادن این زندگی بود. انگیزه ای که فراموشش کرده بودم و حالا دیدن دوباره‌ی لبخند او؛ مثل دیدن اولین شکوفه‌ی درخت آلوچه در دل زمستان در قلبم جوانه‌ی امید را زنده کرد. بلند شد و به سمتم آمد

-شعبان جان مرسی

با چشمهای درشتش سر تا پایم را بر انداز کرد و من برای فرار از نگاهش به سمت گوشه‌ی حیاط اداره رفتم و در کنار گلهای رز سرخ و زیر سایه‌ی درخت بیدمشک ایستادم با دستهایم پو*ست خشک شده‌ی تنه‌ی درخت را کندم و جوری وانمود کردم که انگار آن عمل برایم بسیار مهم است.

-سلام بابا

دستش را به سمتم دراز کرد

با اکراه دستش را فشردم و آرام یک سلام چطوری تحویلش دادم

-چرا گوشیت خاموشه؟ دو روزه مدام دارم بهت زنگ می‌زنم.

به چشمهایم خیره شده بودو من همچمان نگاهم را از او می‌دزدیدم.

-دیشبم پیام دادم. صبح فهمیدم به دستت رسیده ولی همین که خواستم زنگ بزنم دیدم باز خاموشی. چرا جوابمو نمیدی بابا؟

بغض در گلویش دوید و با گفتن:

-دیروزم اومده بودم تورو ببینم، با دوستام، جوری از کنارم رد شدی که انگار غریبه ام، حسابی ضایع شدم پیششون.

اشک از چشمانش سرازیر شد. کلمه‌ی غریبه ام را با همان حسرت و دردی گفت که یک آدم غریب در دل غربت و تنهایی اش ادا می‌کند. به سمتش نگاه کردم

-میخواستم بهت زنگ بزنم. گفتم مدرسه ات که تعطیل بشه بعد ساعت اداری جوابتو بدم

لبخندی زد و در میان گریه اش دستش را گذاشت روی پیشانی اش و درمانده گفت

-بابا

-دیروزم تو اداره قاتی کردم و داد و بیداد کردم. اعصابم خورد بود به دل نگیر

کمی حالش بهتر شد و من این را از صدای نفس های تندش و هیجانی که به اجزای صورتش نشسته بود فهمیدم

-بابا خواست کجاست؟ اول اینکه من تو مدرسه گوشی می‌برم با خودم! دوم اینکه من امسال درسم تموم شد! سوم اینکه الان وسط تابستون کی مدرسه می‌ره؟

دستم را روی پیشانی ام کوبیدم و ل*ب پایینی ام را گ*از گرفتم «اوه»

غزل زد زیر خنده و من همزمان بغض تمام وجودم را فرا گرفت. اعتراف می‌کنم که بدجوری دلم برای صدای خنده هایش تنگ شده بود این گریه ام را درمی‌آورد، اما می‌دانید؟ مرد که گریه نمی‌کند.

اشکهایش را پاک کرد

-بابا می‌خوام ببینمت. کی وقت داری؟ می‌شه بریم بیرون؟

-خب امروز باید اضافه کاری وای‌سم، تا پنج اینجام

-پنج بیام دنبالت؟

-نه من می‌آم دنبالت تو که ماشین نداری

نگاهی شیطنت آمیز تحویلم داد و گفت:

-با ماشین مامان می‌آم دنبالت. حرفم نباشه

نگاهم را که دید اخم کرد و با لحنی تند گفت

-بابا؟ اصلا فکرشم نکن که من شوار اون ماشین ابو قراضه ات بشم

خندیدم و به ناچار قبول کردم، و مجددا دستش را فشردم و راهی اش کردم. کمی که از من دور شد برگشت و انگشتانش را ب*و*سید و به سمتم گرفت و منم دستی برایش تکان دادم و منتظر ماندم که از نگهبانی خارج شود. سپس از میان راه باریک میان ساختمان و دیوار حیاط عبور کردم و به پشت ساختمان رفتم. گندش بزنند آن مزخرفات درباره‌ی گریه نکردن مردها را فراموش کنید؛ گوشه ای نشستم و های های گریه کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت20
آبی به سر و صورت پاشیدم و برگشتم داخل اتاق، ساعت کار اداری خاتمه یافته بود و تقریبا نیم ساعتی برای خوردن ناهار وقت داشتیم. ناهار را در قابلمه‌ی چودنی خانم خسینی و با چنگال خوردم. باور کنید غذا خوردن با چنگال از آب نوشیدن با لیوان هم سخت تر است؛ اما هر چه که بود حسابی دسپختش زیر دندانم مزه کرد. بعد از سه ماه طعم غذای خانگی را چشیده بودم و همچنین دوباره دستان غزل را لمس کرده بودم.

تلفن را از کیفم بیرون کشیدم و روشنش کردم. چند پیام کوتاه به اطلاعم رساند که غزل از صبح چند باری زنگ زده است. برای اولین بار ظرف یک ماهه اخیر موبایل‌ام را از حالت سکوت خارج کردم و بی صبرانه منتظرِ آهنگِ زنگش؛ انتظار برای طلوع خورشید از گروه «آپریل رین» ماندم.

ثانیه ها را می‌شماردم و با هیجان منتظر تمام شدن آن چند ساعت لعنتی ماندم. می‌خواستم تمام ماجرا را برای خانم حسینی تعریف کنم و آن احساس خوش را با وی در میان بگذارم اما ترسیدم که با خودش فکر کند که این مردک دیوانه است و چایی نخورده پسر خاله شده. بخاطر همین بی‌خیالش شدم و تصمیم گرفتم تمام آن دلخوشی ها را درونم بریزم با خودم بازگو کنم. که نتیجه اش آن لبخند احمقانه‌ای بود که کل بعد از ظهر روی صورتم نشسته بود و خانم حسینی هر از چند گاهی با دیدنش به خنده می‌افتاد. فقط یک «چی شده آقا حمید» ناقابل می‌خواستم که سفره‌ی دلم را برایش باز کنم، که خانم حسینی هم نامردی نکرد و چیزی نپرسید!

ساعت حدود 4:30 عصر بود و من کم کم داشتم خودم را برای قرار با دخترم آماده می‌کردم. سرم در لای دفترم بود و آخرین یادداشت های روزانه را می‌شتم. با صدای پایی که محکم به زمین کوبیده می‌شد سرم را بالا گرفتم.

-تلفن 3304 رو شما جواب می‌دید؟

خانم حسینی نگاهی به ساعت انداخت و گفت:

-بله... ساعت اداری تموم شده... کی شما رو راه داده تو؟

با لحنی پرخاشگرانه گفت

-فقط اومدم ازتون تشکر کنم همین

در چشمهایش خون دویده بود و ریتم تند نفس هایش باعث می‌شد کلمات را مقطع و بریده ادا کند. خانم حسینی بی‌خبر از همه جا پرسید:

-ممنون.شما مشکلتون چی بود شما؟

پاسخی نداد و به سمتم آمد، از جا بلند شدم و ایستادم. فکش را جلو داد و دندان های زیرینش را روی ل*بش فشرد، با چشمهای درشتش به من چشم دوخته بود؛ من قبل از این که بتوانم نفرت را از دیدگانش بخوانم، نگاهی به هیکل درشت و چهارشانه اش انداختم

-من ظهر با شما حرف زدم؟

کمی فکرد کردم و گفتم:

-شما تو آسانسور گیر کرده بودید؟

سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد.

با کنجکاوی و هیجان پرسیدم

-عه آقا مشکلتون حل شد؟! پدرتون خوب هستند؟

که لامپ های مهتابی سقف بیمارستان جوابم را دادند

-نه... نه... نه... مهتابی سوخته... نه...
کد:
آبی به سر و صورت پاشیدم و برگشتم داخل اتاق، ساعت کار اداری خاتمه یافته بود و تقریبا نیم ساعتی برای خوردن ناهار وقت داشتیم. ناهار را در قابلمه‌ی چودنی خانم خسینی و با چنگال خوردم. باور کنید غذا خوردن با چنگال از آب نوشیدن با لیوان هم سخت تر است؛ اما هر چه که بود حسابی دسپختش زیر دندانم مزه کرد. بعد از سه ماه طعم غذای خانگی را چشیده بودم و همچنین دوباره دستان غزل را لمس کرده بودم.

تلفن را از کیفم بیرون کشیدم و روشنش کردم. چند پیام کوتاه به اطلاعم رساند که غزل از صبح چند باری زنگ زده است. برای اولین بار ظرف یک ماهه اخیر موبایل‌ام را از حالت سکوت خارج کردم و بی صبرانه منتظرِ آهنگِ زنگش؛ انتظار برای طلوع خورشید از گروه «آپریل رین» ماندم.

ثانیه ها را می‌شماردم و با هیجان منتظر تمام شدن آن چند ساعت لعنتی ماندم. می‌خواستم تمام ماجرا را برای خانم حسینی تعریف کنم و آن احساس خوش را با وی در میان بگذارم اما ترسیدم که با خودش فکر کند که این مردک دیوانه است و چایی نخورده پسر خاله شده. بخاطر همین بی‌خیالش شدم و تصمیم گرفتم تمام آن دلخوشی ها را درونم بریزم با خودم بازگو کنم. که نتیجه اش آن لبخند احمقانه‌ای بود که کل بعد از ظهر روی صورتم نشسته بود و خانم حسینی هر از چند گاهی با دیدنش به خنده می‌افتاد. فقط یک «چی شده آقا حمید» ناقابل می‌خواستم که سفره‌ی دلم را برایش باز کنم، که خانم حسینی هم نامردی نکرد و چیزی نپرسید!

ساعت حدود 4:30 عصر بود و من کم کم داشتم خودم را برای قرار با دخترم آماده می‌کردم. سرم در لای دفترم بود و آخرین یادداشت های روزانه را می‌شتم. با صدای پایی که محکم به زمین کوبیده می‌شد سرم را بالا گرفتم.

-تلفن 3304 رو شما جواب می‌دید؟

خانم حسینی نگاهی به ساعت انداخت و گفت:

-بله... ساعت اداری تموم شده... کی شما رو راه داده تو؟

با لحنی پرخاشگرانه گفت

-فقط اومدم ازتون تشکر کنم همین

در چشمهایش خون دویده بود و ریتم تند نفس هایش باعث می‌شد کلمات را مقطع و بریده ادا کند. خانم حسینی بی‌خبر از همه جا پرسید:

-ممنون.شما مشکلتون چی بود شما؟

پاسخی نداد و به سمتم آمد، از جا بلند شدم و ایستادم. فکش را جلو داد و دندان های زیرینش را روی ل*بش فشرد، با چشمهای درشتش به من چشم دوخته بود؛ من قبل از این که بتوانم نفرت را از دیدگانش بخوانم، نگاهی به هیکل درشت و چهارشانه اش انداختم

-من ظهر با شما حرف زدم؟

کمی فکرد کردم و گفتم:

-شما تو آسانسور گیر کرده بودید؟

سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد.

با کنجکاوی و هیجان پرسیدم

-عه آقا مشکلتون حل شد؟! پدرتون خوب هستند؟

که لامپ های مهتابی سقف بیمارستان جوابم را دادند

-نه... نه... نه... مهتابی سوخته... نه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت21

روی تخت اورژانس با سردرد و سرگیجه‌ی شدید در حالی که چشم چپم اصلا نمی‌دید به هوش آمدم. هیچ کس دور و اطرافم نبود و بعد از کلی عجز و لابه بلاخره یکی از پرستارها بالای سرم آمد.

-عه به هوش اومدی؟ حالت خوبه؟ جاییت درد می‌کنه؟

کلمات فوق را با صدای بلند و شمرده شمرده ادا کرد. خب مگر با عقب مانده‌ای چیزی حرف می‌زنی؟

-آره همه جام. چی شده خانم؟

- الان می‌گم آرامبخش بریزن تو سَرمت

-میشه بگید چم شده؟ نمیتونم خوب ببینم

-چشم چپتون ورم داره بخاطر همین اختلال دید دارید، دست راستتون هم از ساق شکسته و وقتی که بی‌هوش بودید براتون گچ گرفتن.

به دستم نگاه کردم، گندش بزنند.

-چند تا از دنده هاتونم شکسته که یکیشون کج شده به سمت قلبتون و باید جراحی بشه که البته چیز خاصی نیست.

مجددا گندش بزنند.

-سرتونم ضربه دیده یه نوار مغز ازتون گرفتیم که خوشبختانه چیز خاصی نیست

-اگه چیز خاصی هست بگیدا

-نه بدنتونم در اثر ضربه کوفته شده که اونم اصلا چیز خاصی نیست نگران نباشید

نمی‌دانستم چیز خاص لعنتی از نظر او دقیقا چه کوفتی است! نمی‌توانستم تشخیص دهم آن عبارت لعنتی را برای مسخره کردنم می‌گوید یا جدا نظرش همین است و یا به عنوان یک تکه کلام لعنتی بکارش می‌برد. منتظر بودم به همان شکل صحبتهایش را ادامه دهد و در آخر با گفتن

-چیز خاصی نیست تا 5 دقیقه‌ی می‌میرید

مکالمه اش را با من خاتمه دهد، که خوشبختانه با گفتن «چیز خاصی نیست خوب می‌شید» خیالم را راحت کرد. سپس لبخند ملیحی که از سرتاسرش چیز خاصی نبودن می‌بارید، زد و رفت و تنهایم گذاشت.

دور و برم را نگاه کردم و هیچکس را ندیدم. چه بلایی سرم آمده بود؟ منظورم حال جسمانی ام نیست؛ تنها بودن، آن هم در آن شاریط بدجوری به من ضربه می‌زد. حداقل باید یک نفر کنارم می‌بود.

در همین فکرها بودم که شعبان با یک باند سفید دور سرش، همراه با زن و بچه اش وارد شد و بالای سرم آمد. نمی‌دانم تحت تاثیر مورفین بودم یا قیافه‌ی شعبان خیلی خنده دار شده بود؛ هرچه که بود با دیدنش غش غش خندیدم و ته دل با خود گفتم«خیلی هم تنها نیستی آقای صداقت دوست»

-شعبان؟ دیدی گفتم دوست خوبی هستی؟

خنده اش گرفت

-خدا لعنتت کنه حمید خیر نداری که

سپس با هم دیگر شروع کردیم به خندیدن، احتمالا شعبان هم تحت تاثیر مورفین بود یا شایدم همان حسی را داشت که من درباره‌ی قیانه اش داشتم.
کد:
روی تخت اورژانس با سردرد و سرگیجه‌ی شدید در حالی که چشم چپم اصلا نمی‌دید به هوش آمدم. هیچ کس دور و اطرافم نبود و بعد از کلی عجز و لابه بلاخره یکی از پرستارها بالای سرم آمد.

-عه به هوش اومدی؟ حالت خوبه؟ جاییت درد می‌کنه؟

کلمات فوق را با صدای بلند و شمرده شمرده ادا کرد. خب مگر با عقب مانده‌ای چیزی حرف می‌زنی؟

-آره همه جام. چی شده خانم؟

- الان می‌گم آرامبخش بریزن تو سَرمت

-میشه بگید چم شده؟ نمیتونم خوب ببینم

-چشم چپتون ورم داره بخاطر همین اختلال دید دارید، دست راستتون هم از ساق شکسته و وقتی که بی‌هوش بودید براتون گچ گرفتن.

به دستم نگاه کردم، گندش بزنند.

-چند تا از دنده هاتونم شکسته که یکیشون کج شده به سمت قلبتون و باید جراحی بشه که البته چیز خاصی نیست.

مجددا گندش بزنند.

-سرتونم ضربه دیده یه نوار مغز ازتون گرفتیم که خوشبختانه چیز خاصی نیست

-اگه چیز خاصی هست بگیدا

-نه بدنتونم در اثر ضربه کوفته شده که اونم اصلا چیز خاصی نیست نگران نباشید

نمی‌دانستم چیز خاص لعنتی از نظر او دقیقا چه کوفتی است! نمی‌توانستم تشخیص دهم آن عبارت لعنتی را برای مسخره کردنم می‌گوید یا جدا نظرش همین است و یا به عنوان یک تکه کلام لعنتی بکارش می‌برد. منتظر بودم به همان شکل صحبتهایش را ادامه دهد و در آخر با گفتن

-چیز خاصی نیست تا 5 دقیقه‌ی می‌میرید

مکالمه اش را با من خاتمه دهد، که خوشبختانه با گفتن «چیز خاصی نیست خوب می‌شید» خیالم را راحت کرد. سپس لبخند ملیحی که از سرتاسرش چیز خاصی نبودن می‌بارید، زد و رفت و تنهایم گذاشت.

دور و برم را نگاه کردم و هیچکس را ندیدم. چه بلایی سرم آمده بود؟ منظورم حال جسمانی ام نیست؛ تنها بودن، آن هم در آن شاریط بدجوری به من ضربه می‌زد. حداقل باید یک نفر کنارم می‌بود.

در همین فکرها بودم که شعبان با یک باند سفید دور سرش، همراه با زن و بچه اش وارد شد و بالای سرم آمد. نمی‌دانم تحت تاثیر مورفین بودم یا قیافه‌ی شعبان خیلی خنده دار شده بود؛ هرچه که بود با دیدنش غش غش خندیدم و ته دل با خود گفتم«خیلی هم تنها نیستی آقای صداقت دوست»

-شعبان؟ دیدی گفتم دوست خوبی هستی؟

خنده اش گرفت

-خدا لعنتت کنه حمید خیر نداری که

سپس با هم دیگر شروع کردیم به خندیدن، احتمالا شعبان هم تحت تاثیر مورفین بود یا شایدم همان حسی را داشت که من درباره‌ی قیانه اش داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت22
همسر و پسرش نزدیک آمدند و بعد از یک چاق سلام تیِ گرم من را به امان شعبان گذاشتند و رفتن. از نگاه های ترحم آمیز همسر شعبان که بر روی اجزای صورتم می‌چرخید و اخمی که به صورت انداخته و دندانی که روی ل*بش می‌فشرد و «الهی دستت بشکنه» ای که گفت، فهمیدم اوضایم حسابی داغان است. علی‌رضا اما تا جایی که می‌توانست نگاهش را از من می‌دزدید تا از آن طریق آزارم ندهد؛ من مطمئنم او، مانند پدرش مرد بی نظیری خواهد شد.

لختی بعد شعبان تمام ماجرا را برایم طریف کرد؛ پدر آن مرد بعد از حدود نیم ساعت به همان بیمارستان من در آن بستری بودم منتقل شده بود. اما انتقالش به بیمارستان مثل تلاش من برای نجات دادنش بی‌فایده بوده و مرد بیچاره در اثر سکته جان سپرده بود. پسرش هم که حسابی بخاطر ماجرای اتفاق افتاده اداره برق را مقصر می‌دانسته چند ساعت بعد به محل کارم آمده و دق و دلی هایش را بر سر من هوار کرده.

من بعد از مشت اول بی هوش روی زمین افتاده بودم و او هم نامردی نکرده بود و با مشت لگد افتاده بود به جانم. خانم حسینی روی زانو هایش نشسته و دستش را روی گوش هایش گذاشته و بلند جیغ کشیده. احمدی اولین کسی بوده که به اتاق آمده که اتفاقا او هم به دیوار تکیه داده و بلند فریاد زده

-ولش کن, ولش کن کشتیش

شعبان و علی‌نیا تنها افراد حاضر در اداره بودند. رئیس که اصلا از اتاقش بیرون نیامده و شعبان بنده خدا هم تا خودش را به من رسانده با یک هُل م*حکم به سمت کمد فلزیِ پرونده ها پرت شده و اما با هزار بدبختی تن نیمه جانم را از زیر دست و پای آن نره غول بیرون کشیده و جان را نجات داده.

-سرت چی شده شکسته؟

-آره خورد به دستگیره‌ی کمد

با خنده گفتم

-جالبه که نمردی، تو سریال های ایرانی معمولا اینجور مواقع طرف می‌میره

شعبان زد زیر خنده

-حالا تو هی به سریال دیدن ما تیکه بنداز، آخه وضعیتتو ببین! توی این شرایطم دست بر نمی‌داری؟

-خب احمدی چیکار کرد؟

خنده اش چند برابر شد و دست گذاشت روی پیشانی اش

-حمید بخدا توی کل اون چند دقیقه دستشو گذاشته بود روی سرش و داد می‌زد

و بعد هم لحن صدای تو دماغی اش را تقلید کرد

-ولش کن، ولش کن کشتیش

داشتم از خنده بخود می‌پیچیدم و زمانی که شعبان قسم خورد و گفت:

-بخدا تا دو دقیقه بعد از اینکه یارو زده بود به چاک سرش پایین بود و بلند جیغ می‌زد و آخرش خانم حسینی زد رو شونش و گفت؛ آقای احمدی بس کن یارو رفت

بلند قهقهه زدم باور کنید آن خنده تحت تاثیر مورفین نبود چون د*ر*د قفسه‌ی س*ی*نه ام مرا تا فرط بی‌هوشی برد، در هر صورت یا د*ر*د یا خنده یکی‌شان مرا بی‌هوش می‌کرد.

بلافاصله خانم پرستار بالای سرمان آمد

-آقایون؟ چه خبرتونه اورژانس رو گذاشتید رو سرتون. شما دنده ات شکسته نباید بخندی

در حالی که سعی میکردم خنده‌ی سیلابی را کنترل کنم به زحمت گفتم

-چیز خاصی نیست خانم ببخشید

-اینجوری کنید مجبورم همراهتونو بندازم بیرون.

شعبان چشمی گفت و خلاصمان کرد. گندش بزنند مدتها بود که به آن شکل نخندیده بودم، این زندگی لعنتی پر از تناقض است، اتفاقات تلخ و شیرین به شکل اعجاب انگیزی در هم تنیده اند و ما در میان این کلاف رنگی خوش خط و خال زندگی؛ مثل موجودی ضعیف و بی اختیار تا زمانی که یکی از آن نخ های خاطرات خوب یا بد دور گردنمان بپیچد و در اثر دست و پا زدن های بیهوده‌ خفه مان کنند؛ هاج و واج، مبهوت و سردرگمیم.
کد:
همسر و پسرش نزدیک آمدند و بعد از یک چاق سلام تیِ گرم من را به امان شعبان گذاشتند و رفتن. از نگاه های ترحم آمیز همسر شعبان که بر روی اجزای صورتم می‌چرخید و اخمی که به صورت انداخته و دندانی که روی ل*بش می‌فشرد و «الهی دستت بشکنه» ای که گفت، فهمیدم اوضایم حسابی داغان است. علی‌رضا اما تا جایی که می‌توانست نگاهش را از من می‌دزدید تا از آن طریق آزارم ندهد؛ من مطمئنم او، مانند پدرش مرد بی نظیری خواهد شد.

لختی بعد شعبان تمام ماجرا را برایم طریف کرد؛ پدر آن مرد بعد از حدود نیم ساعت به همان بیمارستان من در آن بستری بودم منتقل شده بود. اما انتقالش به بیمارستان مثل تلاش من برای نجات دادنش بی‌فایده بوده و مرد بیچاره در اثر سکته جان سپرده بود. پسرش هم که حسابی بخاطر ماجرای اتفاق افتاده اداره برق را مقصر می‌دانسته چند ساعت بعد به محل کارم آمده و دق و دلی هایش را بر سر من هوار کرده.

من بعد از مشت اول بی هوش روی زمین افتاده بودم و او هم نامردی نکرده بود و با مشت لگد افتاده بود به جانم. خانم حسینی روی زانو هایش نشسته و دستش را روی گوش هایش گذاشته و بلند جیغ کشیده. احمدی اولین کسی بوده که به اتاق آمده که اتفاقا او هم به دیوار تکیه داده و بلند فریاد زده

-ولش کن, ولش کن کشتیش

شعبان و علی‌نیا تنها افراد حاضر در اداره بودند. رئیس که اصلا از اتاقش بیرون نیامده و شعبان بنده خدا هم تا خودش را به من رسانده با یک هُل م*حکم به سمت کمد فلزیِ پرونده ها پرت شده و اما با هزار بدبختی تن نیمه جانم را از زیر دست و پای آن نره غول بیرون کشیده و جان را نجات داده.

-سرت چی شده شکسته؟

-آره خورد به دستگیره‌ی کمد

با خنده گفتم

-جالبه که نمردی، تو سریال های ایرانی معمولا اینجور مواقع طرف می‌میره

شعبان زد زیر خنده

-حالا تو هی به سریال دیدن ما تیکه بنداز، آخه وضعیتتو ببین! توی این شرایطم دست بر نمی‌داری؟

-خب احمدی چیکار کرد؟

خنده اش چند برابر شد و دست گذاشت روی پیشانی اش

-حمید بخدا توی کل اون چند دقیقه دستشو گذاشته بود روی سرش و داد می‌زد

و بعد هم لحن صدای تو دماغی اش را تقلید کرد

-ولش کن، ولش کن کشتیش

داشتم از خنده بخود می‌پیچیدم و زمانی که شعبان قسم خورد و گفت:

-بخدا تا دو دقیقه بعد از اینکه یارو زده بود به چاک سرش پایین بود و بلند جیغ می‌زد و آخرش خانم حسینی زد رو شونش و گفت؛ آقای احمدی بس کن یارو رفت

بلند قهقهه زدم باور کنید آن خنده تحت تاثیر مورفین نبود چون د*ر*د قفسه‌ی س*ی*نه ام مرا تا فرط بی‌هوشی برد، در هر صورت یا د*ر*د یا خنده یکی‌شان مرا بی‌هوش می‌کرد.

بلافاصله خانم پرستار بالای سرمان آمد

-آقایون؟ چه خبرتونه اورژانس رو گذاشتید رو سرتون. شما دنده ات شکسته نباید بخندی

در حالی که سعی میکردم خنده‌ی سیلابی را کنترل کنم به زحمت گفتم

-چیز خاصی نیست خانم ببخشید

-اینجوری کنید مجبورم همراهتونو بندازم بیرون.

شعبان چشمی گفت و خلاصمان کرد. گندش بزنند مدتها بود که به آن شکل نخندیده بودم، این زندگی لعنتی پر از تناقض است، اتفاقات تلخ و شیرین به شکل اعجاب انگیزی در هم تنیده اند و ما در میان این کلاف رنگی خوش خط و خال زندگی؛ مثل موجودی ضعیف و بی اختیار تا زمانی که یکی از آن نخ های خاطرات خوب یا بد دور گردنمان بپیچد و در اثر دست و پا زدن های بیهوده‌ خفه مان کنند؛ هاج و واج، مبهوت و سردرگمیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت23
بلند شدم و به زحمت روی تختم نشستم؛ نشستنم مرا یاد بلایی انداخت که بر سرم آمده. خودم را کمی کج کردم تا چهره ام را در آیینه‌ی دیوار روبه رویی ام ببینم؛ آیینه مرا یاد خودم انداخت که پاک فراموشش کرده بودم. چهره ام را دیدم؛ چهره ام مرا یاد چیزهایی انداخت که در حال از دست دادنشان بودم. به حافظه ام رجوع کردم؛ حافظه ام مرا یاد قرارم با غزل و تمام چیزهای مهمی که یاد لعنتی ام عادت به فراموش کردنشان کرده بود، انداخت.

خنده ام به سردی فرو نشست

-شعبان گوشیم کجاست؟

-توی کیفمه حمید وایسا الان برات میارمش

تلفن را که بدستم داد تماس های بی پاسخ غزل و آن چند پیام کوتاهی که احتمالا در اثر عصبانیت فرستاده شده بود را دیدم، نخواندمشان؛ دلم نمی‌خواست کلمات آن پیام های لعنتی دوباره بر روی حسم به غزل تاثیر بگذاند. چند باری شماره اش را گرفتم اما خاموش بود. گندش بزنند پیامی برایش فرستادم:

-غزل عزیزم؛ من توی بیمارستانم، ببخشید که نتونستم بیام سر قرار

از شعبان پرسیدم

-داشتین میاوردینم کسی دنبالم نیومد؟

شعبان کمی فکر کرد و پاسخ داد

-نه. تا وقتی که در مر ها رو قفل کردم و اومدیم باهات اینجا کسی رو ندیدم

تا زمانی که به بخش انتقال پیدا کنم دلم هزار تکه شد. آرزو می‌کردم کاش یک لگد دیگر هم می‌خوردم و آن دنده‌ی شسکسته‌ی خم شده به سمت قلبم، درونش فرو می‌فت تا بمیرم و راحت شوم. مرگ به وسیله‌ی چیزی که عمری محافظ قلبت بوده و در یک آن مسیرش را به سمت کشتند تغییر داده باید حسابی جذاب و در عین حال زجر آور باشد.

هرکاری کردم که شعبان را راهی خانه اش کنم زیر بار نرفت و شب را کنارم ماند. چند باری شماره غزل را گرفتم اما آن صدای لعنتی و نفرت انگیز خاموش بودن گوشی اش را به من یاد آور می‌شد.

تلوزیون روشن بود و فیلم هفت در حال پخش شدن بود؛ کمی صدایش را زیاد کردم و مشغول تماشایش شدم؛ شعبان را نگاه کردم که روی تخت بغلی خوابیده بود و صدای خر و پف هایش لرزه به اندام بیمارستان می‌انداخت، شانس آوردیم که در آن اتاق کسی نبود وگرنه بندگان خدا تا صبح خواب به چشمانشان نمی‌آمد؛ صدای خر و پف هایش آنقدر گوش خراش و بلند بود که اگر در همان لحظه دکتر بالای سرمان می‌آمد او را سریعا به اتاق جراحی می‌فرستاد تا حنجره اش عمل کنند. شعبان همیشه می‌گفت؛ زنش می‌تواند با آن بهانه به راحتی طلاقش را از او بگیرد... لعنتی کنار آن مرد چقدر احساس خوبی داشتم
کد:
بلند شدم و به زحمت روی تختم نشستم؛ نشستنم مرا یاد بلایی انداخت که بر سرم آمده. خودم را کمی کج کردم تا چهره ام را در آیینه‌ی دیوار روبه رویی ام ببینم؛ آیینه مرا یاد خودم انداخت که پاک فراموشش کرده بودم. چهره ام را دیدم؛ چهره ام مرا یاد چیزهایی انداخت که در حال از دست دادنشان بودم. به حافظه ام رجوع کردم؛ حافظه ام مرا یاد قرارم با غزل و تمام چیزهای مهمی که یاد لعنتی ام عادت به فراموش کردنشان کرده بود، انداخت.

خنده ام به سردی فرو نشست

-شعبان گوشیم کجاست؟

-توی کیفمه حمید وایسا الان برات میارمش

تلفن را که بدستم داد تماس های بی پاسخ غزل و آن چند پیام کوتاهی که احتمالا در اثر عصبانیت فرستاده شده بود را دیدم، نخواندمشان؛ دلم نمی‌خواست کلمات آن پیام های لعنتی دوباره بر روی حسم به غزل تاثیر بگذاند. چند باری شماره اش را گرفتم اما خاموش بود. گندش بزنند پیامی برایش فرستادم:

-غزل عزیزم؛ من توی بیمارستانم، ببخشید که نتونستم بیام سر قرار

از شعبان پرسیدم

-داشتین میاوردینم کسی دنبالم نیومد؟

شعبان کمی فکر کرد و پاسخ داد

-نه. تا وقتی که در مر ها رو قفل کردم و اومدیم باهات اینجا کسی رو ندیدم

تا زمانی که به بخش انتقال پیدا کنم دلم هزار تکه شد. آرزو می‌کردم کاش یک لگد دیگر هم می‌خوردم و آن دنده‌ی شسکسته‌ی خم شده به سمت قلبم، درونش فرو می‌فت تا بمیرم و راحت شوم. مرگ به وسیله‌ی چیزی که عمری محافظ قلبت بوده و در یک آن مسیرش را به سمت کشتند تغییر داده باید حسابی جذاب و در عین حال زجر آور باشد.

هرکاری کردم که شعبان را راهی خانه اش کنم زیر بار نرفت و شب را کنارم ماند. چند باری شماره غزل را گرفتم اما آن صدای لعنتی و نفرت انگیز خاموش بودن گوشی اش را به من یاد آور می‌شد.

تلوزیون روشن بود و فیلم هفت در حال پخش شدن بود؛ کمی صدایش را زیاد کردم و مشغول تماشایش شدم؛ شعبان را نگاه کردم که روی تخت بغلی خوابیده بود و صدای خر و پف هایش لرزه به اندام بیمارستان می‌انداخت، شانس آوردیم که در آن اتاق کسی نبود وگرنه بندگان خدا تا صبح خواب به چشمانشان نمی‌آمد؛ صدای خر و پف هایش آنقدر گوش خراش و بلند بود که اگر در همان لحظه دکتر بالای سرمان می‌آمد او را سریعا به اتاق جراحی می‌فرستاد تا حنجره اش عمل کنند. شعبان همیشه می‌گفت؛ زنش می‌تواند با آن بهانه به راحتی طلاقش را از او بگیرد... لعنتی کنار آن مرد چقدر احساس خوبی داشتم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت24

جلوی تلوزیون دراز کشیده بودم و غم صبح زود بیدار شدن و رفتن به اداره تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ اما آن فیلم لعنتی آنقدر جذاب بود که نمی‌توانستم از یک سوم پایانی اش بگذرم.

غزل در را باز کرد و از اتاق خارج شد

-بابا؟ می‌خوام باهات حرف بزنم

بدون اینکه نگاه از تلوزیون بگیرم گفتم

-باشه بمون تموم شه جای حساسشه

صدایش را بالا برد

-بابا همین الان

چشم هایم به دنبال زیر نویس می‌دوید

-دخترم هیچ آدم عاقلی وسط فیلم «جان ویک» نمی‌زنه استپ

بابا گفتم الان می‌خوام صحبت کنیم

از لحن جدی و صدای بلندش فهمیدم شوخی ندارد، پخش فیلم را متوقف کردم و برگشتم و به سمتش نگاه کردم؛اخمی به صورت انداخته بود و تلفن را به کف دستش می‌کوبید.

-تا کی می‌خوای این وضع رو ادامه بدی؟

سری به چپ راست تکان دادم تا بفهمد باز کردن مجدد آن بحث کوفتی نتیجه ای ندارد

-بس کن بابا. خواهش می‌کنم بس کن، کی می‌خوای دست از این لجبازی های بچه گانه ات برداری؟

-هووف باز پُرت کرده؟!

اعصابش خورد شد و تلفن را روی کاناپه پرت کرد و فریاد زد

-مگه من بچه ام که پرم کنه؟ چرا اینجوری حرف می‌زنی؟

کنترل را روی زمین انداختم و پا را روی پا گذاشتم

-دلت میخواد باز همون بحث های لعنتی رو ادامه بدیم؟ خیلی خب بفرمایید! گوش میدم

و با دستم به صندلی رو به رویی اشاره کردم. غزل رو به رویم نشست و موهایش را کشید پشت گوشش

-بحث های لعنتی؟ واقعا؟ این مهم ترین تصمیمه زندگیمونه

پوزخندی زدم

-مهمترین تصمیم زندگیتون. زندگی تو و مامانت نه زندگی من

نفسش را با شدت و کلافگی بیرون داد

-بابا تو مشکل لعنتیت چیه؟ دلت رو به چی این خ*را*ب شده خوش کردی؟ می‌خوای بخاطر لج بازی هات با بابابزرگ زندگی مارو خ*را*ب کنی

دستانم را بالا آوردم و داد زدم

-من زندگی شما رو خ*را*ب کنم؟ من؟

پوزخندی زدم و ادامه دادم

-من نمی‌خوام توی اون استکهلم لعنتی زندگی کنم، مرده شورشو ببرن، تف به خاکش! من مطعلق به اونجا نیستم. من هرچی هستم مال همین خ*را*ب شده ام

غزل موهایش را محکم کشید و پشت سرش گره اش زد

-تو رو خدا بس کن این بهونه ها رو! من که تورو میشناسم، تو فقط نمی‌خوای زیر بار بری که پدربزرگ داره خرج مهاجرتمونو میده. فکر کردی من خرم نمیفهمم

-آفرین به تو! چقدر خوبه که اینو بلاخره فهمیدی

و برایش به طرز تمسخر آمیزی کف زدم.
کد:
جلوی تلوزیون دراز کشیده بودم و غم صبح زود بیدار شدن و رفتن به اداره تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ اما آن فیلم لعنتی آنقدر جذاب بود که نمی‌توانستم از یک سوم پایانی اش بگذرم.

غزل در را باز کرد و از اتاق خارج شد

-بابا؟ می‌خوام باهات حرف بزنم

بدون اینکه نگاه از تلوزیون بگیرم گفتم

-باشه بمون تموم شه جای حساسشه

صدایش را بالا برد

-بابا همین الان

چشم هایم به دنبال زیر نویس می‌دوید

-دخترم هیچ آدم عاقلی وسط فیلم «جان ویک» نمی‌زنه استپ

بابا گفتم الان می‌خوام صحبت کنیم

از لحن جدی و صدای بلندش فهمیدم شوخی ندارد، پخش فیلم را متوقف کردم و برگشتم و به سمتش نگاه کردم؛اخمی به صورت انداخته بود و تلفن را به کف دستش می‌کوبید.

-تا کی می‌خوای این وضع رو ادامه بدی؟

سری به چپ راست تکان دادم تا بفهمد باز کردن مجدد آن بحث کوفتی نتیجه ای ندارد

-بس کن بابا. خواهش می‌کنم بس کن، کی می‌خوای دست از این لجبازی های بچه گانه ات برداری؟

-هووف باز پُرت کرده؟!

اعصابش خورد شد و تلفن را روی کاناپه پرت کرد و فریاد زد

-مگه من بچه ام که پرم کنه؟ چرا اینجوری حرف می‌زنی؟

کنترل را روی زمین انداختم و پا را روی پا گذاشتم

-دلت میخواد باز همون بحث های لعنتی رو ادامه بدیم؟ خیلی خب بفرمایید! گوش میدم

و با دستم به صندلی رو به رویی اشاره کردم. غزل رو به رویم نشست و موهایش را کشید پشت گوشش

-بحث های لعنتی؟ واقعا؟ این مهم ترین تصمیمه زندگیمونه

پوزخندی زدم

-مهمترین تصمیم زندگیتون. زندگی تو و مامانت نه زندگی من

نفسش را با شدت و کلافگی بیرون داد

-بابا تو مشکل لعنتیت چیه؟ دلت رو به چی این خ*را*ب شده خوش کردی؟ می‌خوای بخاطر لج بازی هات با بابابزرگ زندگی مارو خ*را*ب کنی

دستانم را بالا آوردم و داد زدم

-من زندگی شما رو خ*را*ب کنم؟ من؟

پوزخندی زدم و ادامه دادم

-من نمی‌خوام توی اون استکهلم لعنتی زندگی کنم، مرده شورشو ببرن، تف به خاکش! من مطعلق به اونجا نیستم. من هرچی هستم مال همین خ*را*ب شده ام

غزل موهایش را محکم کشید و پشت سرش گره اش زد

-تو رو خدا بس کن این بهونه ها رو! من که تورو میشناسم، تو فقط نمی‌خوای زیر بار بری که پدربزرگ داره خرج مهاجرتمونو میده. فکر کردی من خرم نمیفهمم

-آفرین به تو! چقدر خوبه که اینو بلاخره فهمیدی

و برایش به طرز تمسخر آمیزی کف زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت 25

بلند شد و روبه رویم ایستاد و نگاه غضب آلودش به من دوخت؛

-به خودت نگاه کن! سرتا پات دروغه. داری به چیزی تظاهر می‌کنی که نیستی، داری کل زندگیتو بپای این غرور لعنتیت به باد میدی. نه من برات مهمم نه مامان نه هیچکس دیگه

چشمهایش کاسه‌ی خون شده بود و اشک با نفرت از گوشه‌ی دیدگانش سرازیر می‌شد

-هه! اگه برام مهم نبودید نمیذاشتم برید! تو احمقی و اینو نمیفهمی

-بس کن این مزخرفاتو. تو حاضر نیستی زیر بار لطف بابا بزرگ بری چون میترسی یه روزی یه جایی یکی منت بذاره سرت همین

سری به چپ و راست تکان دادم

-تمام اینایی که میگی نقطه‌ی قوت منه، نه نقطه ضعفم. در واقع داری ازم تعریف میکنی

دستش را روی سرش کشیدو چند تاره موی وزه اش را به پشت کشید و فریاد زد

-گندت بزنن با این اصولو عقاید مسخره ات. میدونی نقطه‌ی ضعف تو چیه؟ اینکه درک درستی از زندگی مشترک نداری، نمیدونی زن و مرد همه چیشون مال همه. قرار نیست کسی روی کسی منت بذاره. شما همو کامل می‌کنید، اگه یکیتون از موقعیت مناسبی که اون یکی براش فراهم کرده استفاده کنه چیزی ازش کم نمیشه بابا. لعنت به تو

از روی کاناپه بلند شدم و متقابلا رو به رویش ایستادم، دستانم را از هم باز کزدم

-ببخشید غزل ولی تو احمقی. ما از اول همین قرار رو با هم گذاشته بودیم، قرار بود من خودم کار کنم و خرج خونه رو بدیم و هیچ استفاده ای از پول بابابزرگت نکنیم؛ اما مامانت چند ماه بعد رفت و نایب رئیس شرکتش شد؛ اینجا رو اصولم پا گذاشتم. پولو وارد خونه کرد، باهاش تلوزیون خرید، مبل، یخچال و کلی کوفت و زهرمار دیگه ای که میبینی؛ اینجا هم رو اصولم پا گذاشتم. تورو با پول بابابزرگت بزرگ کرد و همه چی برات فراهم کرد؛ اتفاقا اینجا هم رو اصولم پا گذاشتم. حالا هم می‌خواید من اینجا رو ول کنم و به خرج بابای اصلیتون پاشم بیام سوئد. یکبارم که خواستم رو اصولم بمونم اون رفته درخواست طلاق داده تو هم شدی سربازش توی خط مقدم و منو به تیر طعنه می‌بندی

دستانش را مشت کرد و نگاهی به سقف اتاق انداخت و یک «خدای من» زیر ل*ب گفت

-پس چرا هیچ وقت حاضر نشدی یه خونه‌ی لعنتی بخری؟ چرا هدیه مامان رو واسه تولدت قبول نکردی؟ لعنت به تو چرا انقد شعار میدی؟

-بخاطر اینکه اون ماشین دویست میلیون تومنی لعنتی هدیه نبود، یه بهونه بود که مامانت از حس خجالت بار دیدن من با اون ابوقراضه خلاص شه.

بلند شدم و گلویم را صاف کردم

-غزل هر اتفاقی هم بیوفته من کارو زندگیمو ول نمیکنم که بیام توی اون کشور کوفتی توی شرکتی که باباتون میگه کار کنم

خنده‌ی عصبی سر داد و عرق پیشانی اش را مالید روی موهایش

-کارو زندگی؟! واقعا؟ داری جدی میگی؟! بابا تو از کارت متنفری هر دومون اینو خوب می‌دونیم. داری مثل احمق ها حرف می‌زنی، ما برات مهم نیستیم. اعتراف کن

بلند شدم و با همه‌ی وجودم فریاد زدم

-لعنت به شما. لعنت به اون کشور مزخرفتون. من هم برای شما مهم نیستم، چرا باید همیشه‌ی لعنتی باید حرف حرف شما باشه؟ چرا شما بخاطر من از خود گذشتگی نمی‌کنید و نمی‌مونید؟ چرا اون خارج لعنتی براتون مهم ترین چیزه؟ هان؟

بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد و با عجله مشغول پوشیدن لباس هایش شد

-میدونی چیه تو دوست داری خودت رو عذاب بدی! توی یه آدم بدبخت سادیسمی هستی که از عذاب دادن خودت و دیگران ل*ذت میبری همین.

-آره راست میگی! شما هم نیازی به یه مرد سادیسمی ندارید اونجا براتون کلی مرد ریخته

کتابش را برداشت و محکم به سمتم پرت کرد و و سپس نیم خیز شد و سرش را پایین گرفت و فریاد زد

-آشغال

کوله پشتی اش را روی دوشش انداخت و با خشم ادامه داد

-تو یه آدم بدبخت افسرده ای، طلاق مامانمو ازت می‌گیرم، لعنت به تو، حالم ازت بهم می‌خوره

-چه حس مشترکی

برگشت و نگاهی با حرص به من انداخت و لحظه ای بعد از خانه خارج شد و در را محکم پشت سرش کوبید، هیچ وقت در طول زندگی غزل را آنقدر عصبی ندیده بودم، هیچوقت.
کد:
بلند شد و روبه رویم ایستاد و نگاه غضب آلودش به من دوخت؛



-به خودت نگاه کن! سرتا پات دروغه. داری به چیزی تظاهر می‌کنی که نیستی، داری کل زندگیتو بپای این غرور لعنتیت به باد میدی. نه من برات مهمم نه مامان نه هیچکس دیگه



چشمهایش کاسه‌ی خون شده بود و اشک با نفرت از گوشه‌ی دیدگانش سرازیر می‌شد



-هه! اگه برام مهم نبودید نمیذاشتم برید! تو احمقی و اینو نمیفهمی



-بس کن این مزخرفاتو. تو حاضر نیستی زیر بار لطف بابا بزرگ بری چون میترسی یه روزی یه جایی یکی منت بذاره سرت همین



سری به چپ و راست تکان دادم



-تمام اینایی که میگی نقطه‌ی قوت منه، نه نقطه ضعفم. در واقع داری ازم تعریف میکنی



دستش را روی سرش کشیدو چند تاره موی وزه اش را به پشت کشید و فریاد زد



-گندت بزنن با این اصولو عقاید مسخره ات. میدونی نقطه‌ی ضعف تو چیه؟ اینکه درک درستی از زندگی مشترک نداری، نمیدونی زن و مرد همه چیشون مال همه. قرار نیست کسی روی کسی منت بذاره. شما همو کامل می‌کنید، اگه یکیتون از موقعیت مناسبی که اون یکی براش فراهم کرده استفاده کنه چیزی ازش کم نمیشه بابا. لعنت به تو



از روی کاناپه بلند شدم و متقابلا رو به رویش ایستادم، دستانم را از هم باز کزدم



-ببخشید غزل ولی تو احمقی. ما از اول همین قرار رو با هم گذاشته بودیم، قرار بود من خودم کار کنم و خرج خونه رو بدیم و هیچ استفاده ای از پول بابابزرگت نکنیم؛ اما مامانت چند ماه بعد رفت و نایب رئیس شرکتش شد؛ اینجا رو اصولم پا گذاشتم. پولو وارد خونه کرد، باهاش تلوزیون خرید، مبل، یخچال و کلی کوفت و زهرمار دیگه ای که میبینی؛ اینجا هم رو اصولم پا گذاشتم. تورو با پول بابابزرگت بزرگ کرد و همه چی برات فراهم کرد؛ اتفاقا اینجا هم رو اصولم پا گذاشتم. حالا هم می‌خواید من اینجا رو ول کنم و به خرج بابای اصلیتون پاشم بیام سوئد. یکبارم که خواستم رو اصولم بمونم اون رفته درخواست طلاق داده تو هم شدی سربازش توی خط مقدم و منو به تیر طعنه می‌بندی



دستانش را مشت کرد و نگاهی به سقف اتاق انداخت و یک «خدای من» زیر ل*ب گفت



-پس چرا هیچ وقت حاضر نشدی یه خونه‌ی لعنتی بخری؟ چرا هدیه مامان رو واسه تولدت قبول نکردی؟ لعنت به تو چرا انقد شعار میدی؟



-بخاطر اینکه اون ماشین دویست میلیون تومنی لعنتی هدیه نبود، یه بهونه بود که مامانت از حس خجالت بار دیدن من با اون ابوقراضه خلاص شه.



بلند شدم و گلویم را صاف کردم



-غزل هر اتفاقی هم بیوفته من کارو زندگیمو ول نمیکنم که بیام توی اون کشور کوفتی توی شرکتی که باباتون میگه کار کنم

 

خنده‌ی عصبی سر داد و عرق پیشانی اش را مالید روی موهایش



-کارو زندگی؟! واقعا؟ داری جدی میگی؟! بابا تو از کارت متنفری هر دومون اینو خوب می‌دونیم. داری مثل احمق ها حرف می‌زنی، ما برات مهم نیستیم. اعتراف کن



بلند شدم و با همه‌ی وجودم فریاد زدم



-لعنت به شما. لعنت به اون کشور مزخرفتون. من هم برای شما مهم نیستم، چرا باید همیشه‌ی لعنتی باید حرف حرف شما باشه؟ چرا شما بخاطر من از خود گذشتگی نمی‌کنید و نمی‌مونید؟ چرا اون خارج لعنتی براتون مهم ترین چیزه؟ هان؟



بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد و با عجله مشغول پوشیدن لباس هایش شد



-میدونی چیه تو دوست داری خودت رو عذاب بدی! توی یه آدم بدبخت سادیسمی هستی که از عذاب دادن خودت و دیگران ل*ذت میبری همین.



-آره راست میگی! شما هم نیازی به یه مرد سادیسمی ندارید اونجا براتون کلی مرد ریخته



کتابش را برداشت و محکم به سمتم پرت کرد و و سپس نیم خیز شد و سرش را پایین گرفت و فریاد زد



-آشغال



کوله پشتی اش را روی دوشش انداخت و با خشم ادامه داد



-تو یه آدم بدبخت افسرده ای، طلاق مامانمو ازت می‌گیرم، لعنت به تو، حالم ازت بهم می‌خوره



-چه حس مشترکی



برگشت و نگاهی با حرص به من انداخت و لحظه ای بعد از خانه خارج شد و در را محکم پشت سرش کوبید، هیچ وقت در طول زندگی غزل را آنقدر عصبی ندیده بودم، هیچوقت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت26

سکانس پایانی فیلم فرا رسید و آن جمله‌ی طلایی مرگان فریمن؛

-انستو همیگوی یجایی گفته؛ دنیا جای خوبیه و ارزش جنگیدم داره؛ من با قسمت دوم حرفاش موافقم!

چندباری شبکه ها را بالا پایین کردم ولی چیز بدرد بخوری پیدا نکردم، غالبا چیزهای بدرد بخور را در تلوزیون نمی‌گویند و نشان نمی‌دهند.

بی‌خوابی بسرم زده بود و از طرفی هم لحظه به لحظه اثر مسکن هایی که به خیکم بسته بودند در حال از بین رفتن بود. کم کم داشتم علاوه بر درد روحی دردهای جسمی را هم تحمل می‌کردم که یکی از پرستارهای بخش در طول سرکشی شبانه اش به دادم رسید و با چند مسکن و یک قرص خواب آور من را به درگاه امن خواب و آرامش فرستاد.

با صدای سلام و احوال پرسی شعبان با خانم حسینی و یکی دیگر از همکارانمان از خواب بیدار شدم. شعبان پلاستیک آبمیوه را ازشان گرفت و داخل یخچال گذاشت. خانم حسینی بالای سرم آمد نگاه دلسوزانه اش را به من دوخت

-خوبید آقا حمید؟ آخ آخ الهی دستش بشکنه. درد داری؟

عجب سوالی بود! خب معلوم است که درد دارم پریا این چه سوالی است که می‌پرسی قربان تو شوم؟

لبخندی زدم و گفتم

-نه درد ندارم خانم حسینی، خوبم! شما چطوری؟

یک سری تکان داد و من دیدم که چشم هایش پر شد و از لرزش لبهایش فهمیدم حسابی در حال فرو خوردن بغضش است. با همکار دیگرمان سلام و احوال پرسی کردم. سپس قدری همدیگر را نگاه کردیم و با تکرار چند باره‌ی جمله‌ی «چه خبر» و «دیگه چه خبر» سر و ته ماجرا را فیصله دادیم و خانم حسینی بعد از نگاه کردن به ساعتش با گفتن

-خب وقتمون تموم شد، همکارا قراره نیم ساعت نیم ساعت مرخصی بگیرن و بیان پیشتون

آنجا را ترک کرد. گندش بزنند کاش تنها می‌آمد. معمولا آدم ها در شرایط ناگوار احساسشان را با هم درمیان می‌گذارند

-شعبان آبمیوه چه طعمی آوردن؟

-فکنم هلو بود

-هلو؟ از پریا خانم حسینی بعید بود. آخه چرا آلبالو نه!

تا ساعت دوازده ظهر همه ی همکارا نوبتی سری به من زدند و چند باری «دستش بشکنه» و «چه خبر» گفتند و رفتند و هیچ کدامشان هم نکتار آلبالو برایم نیاوردند، گندش بزنند تصمیم داشتم همه‌ی آن آبمیوه های مزخرف را ببرم و به سوپر مارکت سر کوچه مان بدهم و در ازایش تمام نکتار های انار و آلبالویش را بگیرم. تنها کسایی که باقی مانده بودند احمدی و دو دوست احمقش بودند؛ که البته هیچ امیدی به آنها نداشتم

-حمید بنظرت احمدی اینا آلبالو می‌آرن؟

-شعبان! خانم حسینی با اون عظمتش نیاورد احمدی میاره؟ آخرش یه کمپود گلابی میارن اونا.

همین طور هم شد هر سه نفرشان هم کمپود گلابی آوردند! احمدی آمد و درست در حاشیه دید چشم چپ ورم کرده ام نشست و احتمالا از دیدن آن بگلابی زیر چشمم حسابی ل*ذت برد.

تا حدود ساعت یک ظهر ناامیدانه چندباری شماره غزل را گرفتم، اما نتیجه همان گندی بود که بود. غیر از او هیچ کس برایم نکتار آلبالو نمی‌آورد مطمئن بودم.
کد:
سکانس پایانی فیلم فرا رسید و آن جمله‌ی طلایی مرگان فریمن؛

-انستو همیگوی یجایی گفته؛ دنیا جای خوبیه و ارزش جنگیدم داره؛ من با قسمت دوم حرفاش موافقم!

چندباری شبکه ها را بالا پایین کردم ولی چیز بدرد بخوری پیدا نکردم، غالبا چیزهای بدرد بخور را در تلوزیون نمی‌گویند و نشان نمی‌دهند.

بی‌خوابی بسرم زده بود و از طرفی هم لحظه به لحظه اثر مسکن هایی که به خیکم بسته بودند در حال از بین رفتن بود. کم کم داشتم علاوه بر درد روحی دردهای جسمی را هم تحمل می‌کردم که یکی از پرستارهای بخش در طول سرکشی شبانه اش به دادم رسید و با چند مسکن و یک قرص خواب آور من را به درگاه امن خواب و آرامش فرستاد.

با صدای سلام و احوال پرسی شعبان با خانم حسینی و یکی دیگر از همکارانمان از خواب بیدار شدم. شعبان پلاستیک آبمیوه را ازشان گرفت و داخل یخچال گذاشت. خانم حسینی بالای سرم آمد نگاه دلسوزانه اش را به من دوخت

-خوبید آقا حمید؟ آخ آخ الهی دستش بشکنه. درد داری؟

عجب سوالی بود! خب معلوم است که درد دارم پریا این چه سوالی است که می‌پرسی قربان تو شوم؟

لبخندی زدم و گفتم

-نه درد ندارم خانم حسینی، خوبم! شما چطوری؟

یک سری تکان داد و من دیدم که چشم هایش پر شد و از لرزش لبهایش فهمیدم حسابی در حال فرو خوردن بغضش است. با همکار دیگرمان سلام و احوال پرسی کردم. سپس قدری همدیگر را نگاه کردیم و با تکرار چند باره‌ی جمله‌ی «چه خبر» و «دیگه چه خبر» سر و ته ماجرا را فیصله دادیم و خانم حسینی بعد از نگاه کردن به ساعتش با گفتن

-خب وقتمون تموم شد، همکارا قراره نیم ساعت نیم ساعت مرخصی بگیرن و بیان پیشتون

آنجا را ترک کرد. گندش بزنند کاش تنها می‌آمد. معمولا آدم ها در شرایط ناگوار احساسشان را با هم درمیان می‌گذارند

-شعبان آبمیوه چه طعمی آوردن؟

-فکنم هلو بود

-هلو؟ از پریا خانم حسینی بعید بود. آخه چرا آلبالو نه!

تا ساعت دوازده ظهر همه ی همکارا نوبتی سری به من زدند و چند باری «دستش بشکنه» و «چه خبر» گفتند و رفتند و هیچ کدامشان هم نکتار آلبالو برایم نیاوردند، گندش بزنند تصمیم داشتم همه‌ی آن آبمیوه های مزخرف را ببرم و به سوپر مارکت سر کوچه مان بدهم و در ازایش تمام نکتار های انار و آلبالویش را بگیرم. تنها کسایی که باقی مانده بودند احمدی و دو دوست احمقش بودند؛ که البته هیچ امیدی به آنها نداشتم

-حمید بنظرت احمدی اینا آلبالو می‌آرن؟

-شعبان! خانم حسینی با اون عظمتش نیاورد احمدی میاره؟ آخرش یه کمپود گلابی میارن اونا.

همین طور هم شد هر سه نفرشان هم کمپود گلابی آوردند! احمدی آمد و درست در حاشیه دید چشم چپ ورم کرده ام نشست و احتمالا از دیدن آن بگلابی زیر چشمم حسابی ل*ذت برد.

تا حدود ساعت یک ظهر ناامیدانه چندباری شماره غزل را گرفتم، اما نتیجه همان گندی بود که بود. غیر از او هیچ کس برایم نکتار آلبالو نمی‌آورد مطمئن بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت27

علی‌نیا دیرتر از همه به ملاقاتم آمد

-آقای صداقت دوست یه بیست روزی برات مرخصی رد کردم تا خوب خوب شی و پر انرژی برگردی سرکار

سری تکان دادم و تشکر کردم

-عملت کِیِه؟

شعبان جواب داد

-صبح رفت رادیولوژی، دکترش اومد معاینه اش کرد و احتمالا تا یک ساعت دیگه عملش می‌کنن

لبخند زد و گفت

-خوبه به دکترها می‌گم هواتو داشته باشن

خودم را کمی روی تخت کشیدم و دست گچ گرفته ام را کمی تکان دادم

خیالم راحت شد! به دکتر های می‌گویی هوایم را داشته باشند؟ یعنی زمانی که قفسه‌ی س*ی*نه ام را می‌شکافند و دنده های شکسته ام را ترمیم می‌کنند یک سمباده و پولیش اضافه هم به عنوان اِشانتیون بر روی بقیه دنده هایم می‌کشند؟!

-صداقت دوست؟

کمی نزدیک تر آمد و در سمت راستم قرار گرفت و دستش را روی شانه هایم گذاشت

-خودم پدرشو درمی‌آرم، می‌کشونمش دادگاه

سری تکان دادم و گفتم «مرسی آقای علی‌نیا» و ته دلم حس کردم که دارد از اصل دروغ های صادقانه اش پیروی می‌کند؛ چاشنی صادقانه بودنش را با مالیدن شانه هایم و دو ضربه بر روی آنها چند برابر کرد و لختی بعد با یک خدافظی گرم اتاق را ترک کرد.

غزل همچنان گوشی اش خاموش بود؛ چند ساعتی می‌شدکه به فکرم رسیده بود به ماریا زنگ بزنم و سراغ غزل را بگیرم، و زمانی که به اندازه‌ی کافی ناامید شدم، تصمیم را گرفتم و زنگ زدم

-بله؟

صدای ماریا! با هم لحن و آوای کشیده ای که بله را ادا می‌کرد!

-سلام خوبی؟ حمیدم

-ممنون میدونم کی هستی؟ کاری داری؟

نفسی بیرون دادم و به آرامی گفتم

-میتونم با غزل صحبت کنم؟

او هم متقابلا با با صدایی فروخورده گفت

-فکر نکنم دلش بخواد باهات حرف بزنه

-خب پس از طرف من ازش معذرت خواهی کن. از دیروز توی بیمارستانم و اون لحظه هایی که زنگ زد، بی‌هوش بودم

ماریا به هیجان آمد

-بی هوش بودی؟ بیمارستانی؟ غزل گفت سرکار بودی که

-آره، جریانش مفصله! ببخشید که بهت زنگ زدم، مجبور شدم

سپس با سوال های رگباری اش آمار همه چیز را درآورد و بعدش با لحن صمیمانه ای چند جمله‌ی ترحم آمیز تحویلم داد و بعدش کمی زخم زبان زد.

برای فرار از زخم زبان هایش گفتم

-ببخشید ماریا من باید برم، دارن می‌برنم اتاق عمل

نگرانی اش بیشتر شد و گفت

-باشه. میدونم دلت نمیخواد منو ببینی ولی غزل داره می‌آد پیشت، همین الان داره لباس می‌پوشه

جمله ای اول را طوری گفت که من بگویم «اگه بیای خوشحال می‌شم» واقعا هم اگر می‌آمد خوشحال می‌شدم اما نمی‌دانم که چه مرگم بود که این را نگفتم. خداحافظی کردم و از او تشکر کردم. نتیجه‌ی کار ارزش آن زخم زبان شنیدن ها را داشت

لعنت زخم زبان ها! می‌دانید؛ آدم ها بهانه های احمقانه ای برای توجیه زخم زبان هایشان به آدم می‌آورند؛ چیزهایی که در آن موقعیت زیاد می‌شنیدم:

-نمی‌خوای توی این وضعیت ببینمت

-من چون دوست دارم اینارو می‌گم

-دلم برات می‌سوزه...

این آخری از همه تلخ تر است، چون دلت برایم می‌سوزد خنجر تیز زبانت را به دهلیز چپ قلبم فرو میکنی تا یکباره خلاصم کنی!
راستش را بخواهید در اینجور مواقع هم احساس گاومیشی می‌شوم که پایین تنه اش در د*ه*ان یک کروکدیل است و یک شیر برای اینکه دلش برایش می‌سوزد می‌آید و گ*ردنش را به نیش می‌کشد. گاومیش بدبخت از دو طرف آنقدر کشیده می‌شود که از وسط نصف می‌شود و تکه پاره هایش در د*ه*ان آن دوجاندار درنده جا می‌ماند و همان چند مثقال امید برای راهایی اش هم به باد فنا می‌رود.
لعنتی ها مهم نیست به چه بهانه ای به آدم زخم زبان می‌زنید مهم این است زخمهایی که می‌زنید انسان را به کشتن می‌دهد. برای قلبی که خنجری به درونش فرو رفته باشد؛ مرگ با طعم نفرت و مرگ با طعم دلسوزی هر دو طعم تلخ مرگ با طعم زجر و عذاب فراوان را می‌دهد.
کد:
علی‌نیا دیرتر از همه به ملاقاتم آمد

-آقای صداقت دوست یه بیست روزی برات مرخصی رد کردم تا خوب خوب شی و پر انرژی برگردی سرکار

سری تکان دادم و تشکر کردم

-عملت کِیِه؟

شعبان جواب داد

-صبح رفت رادیولوژی، دکترش اومد معاینه اش کرد و احتمالا تا یک ساعت دیگه عملش می‌کنن

لبخند زد و گفت

-خوبه به دکترها می‌گم هواتو داشته باشن

خودم را کمی روی تخت کشیدم و دست گچ گرفته ام را کمی تکان دادم

خیالم راحت شد! به دکتر های می‌گویی هوایم را داشته باشند؟ یعنی زمانی که قفسه‌ی س*ی*نه ام را می‌شکافند و دنده های شکسته ام را ترمیم می‌کنند یک سمباده و پولیش اضافه هم به عنوان اِشانتیون بر روی بقیه دنده هایم می‌کشند؟!

-صداقت دوست؟

کمی نزدیک تر آمد و در سمت راستم قرار گرفت و دستش را روی شانه هایم گذاشت

-خودم پدرشو درمی‌آرم، می‌کشونمش دادگاه

سری تکان دادم و گفتم «مرسی آقای علی‌نیا» و ته دلم حس کردم که دارد از اصل دروغ های صادقانه اش پیروی می‌کند؛ چاشنی صادقانه بودنش را با مالیدن شانه هایم و دو ضربه بر روی آنها چند برابر کرد و لختی بعد با یک خدافظی گرم اتاق را ترک کرد.

غزل همچنان گوشی اش خاموش بود؛ چند ساعتی می‌شدکه به فکرم رسیده بود به ماریا زنگ بزنم و سراغ غزل را بگیرم، و زمانی که به اندازه‌ی کافی ناامید شدم، تصمیم را گرفتم و زنگ زدم

-بله؟

صدای ماریا! با هم لحن و آوای کشیده ای که بله را ادا می‌کرد!

-سلام خوبی؟ حمیدم

-ممنون میدونم کی هستی؟ کاری داری؟

نفسی بیرون دادم و به آرامی گفتم

-میتونم با غزل صحبت کنم؟

او هم متقابلا با با صدایی فروخورده گفت

-فکر نکنم دلش بخواد باهات حرف بزنه

-خب پس از طرف من ازش معذرت خواهی کن. از دیروز توی بیمارستانم و اون لحظه هایی که زنگ زد، بی‌هوش بودم

ماریا به هیجان آمد

-بی هوش بودی؟ بیمارستانی؟ غزل گفت سرکار بودی که

-آره، جریانش مفصله! ببخشید که بهت زنگ زدم، مجبور شدم

سپس با سوال های رگباری اش آمار همه چیز را درآورد و بعدش با لحن صمیمانه ای چند جمله‌ی ترحم آمیز تحویلم داد و بعدش کمی زخم زبان زد.

برای فرار از زخم زبان هایش گفتم

-ببخشید ماریا من باید برم، دارن می‌برنم اتاق عمل

نگرانی اش بیشتر شد و گفت

-باشه. میدونم دلت نمیخواد منو ببینی ولی غزل داره می‌آد پیشت، همین الان داره لباس می‌پوشه

جمله ای اول را طوری گفت که من بگویم «اگه بیای خوشحال می‌شم» واقعا هم اگر می‌آمد خوشحال می‌شدم اما نمی‌دانم که چه مرگم بود که این را نگفتم. خداحافظی کردم و از او تشکر کردم. نتیجه‌ی کار ارزش آن زخم زبان شنیدن ها را داشت

لعنت زخم زبان ها! می‌دانید؛ آدم ها بهانه های احمقانه ای برای توجیه زخم زبان هایشان به آدم می‌آورند؛ چیزهایی که در آن موقعیت زیاد می‌شنیدم:

-نمی‌خوای توی این وضعیت ببینمت

-من چون دوست دارم اینارو می‌گم

-دلم برات می‌سوزه...

این آخری از همه تلخ تر است، چون دلت برایم می‌سوزد خنجر تیز زبانت را به دهلیز چپ قلبم فرو میکنی تا یکباره خلاصم کنی!
راستش را بخواهید در اینجور مواقع هم احساس گاومیشی می‌شوم که پایین تنه اش در د*ه*ان یک کروکدیل است و یک شیر برای اینکه دلش برایش می‌سوزد می‌آید و گ*ردنش را به نیش می‌کشد. گاومیش بدبخت از دو طرف آنقدر کشیده می‌شود که از وسط نصف می‌شود و تکه پاره هایش در د*ه*ان آن دوجاندار درنده جا می‌ماند و همان چند مثقال امید برای راهایی اش هم به باد فنا می‌رود.
لعنتی ها مهم نیست به چه بهانه ای به آدم زخم زبان می‌زنید مهم این است زخمهایی که می‌زنید انسان را به کشتن می‌دهد. برای قلبی که خنجری به درونش فرو رفته باشد؛ مرگ با طعم نفرت و مرگ با طعم دلسوزی هر دو طعم تلخ مرگ با طعم زجر و عذاب فراوان را می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت28

زمان عمل فرا رسید و با موفقیت هم انجام شد. آخر شب به هوش آمدم و غزل را بالای سرم دیدم که دستانش را در هم حلقه کرده و ملتمسانه در انتظار به هوش آمدنم است. چند کلمه‌ای در حالت منگی باهم حرف زدیم، کمی گریه کرد و بعدش به زور قرص های آرامبخش که سردرد شدیدم را تسکین میبخشید دوباره به خواب رفتم، دستانش را قبل خوابیدم محکم فشردم و با تمام وجود احساس دلمردگی کردم؛ چیزی که از ترس نشات می‌گرفت؛ ترس از دست دادنش. و خوب میدانستم که قرار است به زودی با آن ترس لعنتی رو به رو شوم و پشت سر بگذارمش.

صبح روز بعد احساس بهتری داشتم، شعبان به خانه رفته و غزل جایش را گرفته بود. برایم نکتار آلبالو میریخت و دم به دقیقه احوالم را جویا می‌شد. این بار در ساعت ملاقات همکاران و مادرم که شب قبلش ماجرا را از زبان غزل شنیده بود نزدم آمدند. غزل حسابی از خانم حسینی خوشش آمده بود و باهم راجع به او حرف زدیم و بعدش حسابی سر به سرم گذاشت. حالم خوب بود و با وجود درد قفسه ی س*ی*نه ام می‌خدیدم، کنار غزل همیشه خوش می‌گذشت؛ کاش میتوانستم آن لحظات را برای همیشه کش بدهم؛ ابدیت خیلی چیز مزخرفی است اگر من را بعد مرگم در آن لحظات جاودان نکند

اواخر شب بعد از اینکه یکی دو دقیقه ای چشم در چشمانم دوخت و من با تماشا کردن تلوزیون وانمود به ندیدنش کردم صدایم زد

-میدونی بابا؟ ما تا سه روز دیگه میریم

آن روز خوب می‌دانستم که باید قدر تک تک لحظاتش را بدانم. می‌دانستم که وقتی به این لحظه برسیم؛ دیگر آن آدم سابق نخواهم بود. سری تکان دادم و زیر ل*ب گفتم

-به سلامتی

دستم را گرفت و صندلی پلاستیکی را نزدیک کشید و آرنجش را روی تخت گذاشت

-بابا؟ با مامان بزرگ صحبت کردم، مشکلی نداره گفت پیش عموت راحتم! دلش از دستت پره، ولی فک کنم حاضر باشه حتا باهامون بیاد. فقط تو باید بخوای

آهی کشیدم و گفتم

-غزل! همه چی تموم شده. این حرفا فایده ای نداره

-چرا این حرف رو میزنی؟ هنوز می‌شه یکاریش کرد

-نه غزل نمیشه، مطمئنم درک می‌کنی

دستش را روی صورتش کشید و عرق گونه هایش را پاک کرد

-بابا گوش کن مامان هنوز دوست داره؛ گفت اگه بابات بخواد دو سه ماه صبر می‌کنیم و روادیدشو می‌گیرم و با هم می‌ریم

غزل با آن لحن مهربانانه اش آتش به جانم می‌کشید

-نمیتونم عزیزم. خودت بهتر میدونی. اونجا منو به کشتن میده. اون زندگی در توان من نیست

خوب می‌دانستم که هیچ جایی آینده ای در انتطارم نیست، آن زندگی هیچ وقت چیزی نبود که من می‌خواستم و حالا در میان آن دوراهی؛ هر کدامشان را که انتخاب می‌کردم تکه ای از وجودم به کام مرگ می‌رفت و تکه ی دیگر از وجودم در انتظارش ثانیه ها را می‌شمارد. من فقط انتخاب کردم که وجودم با مرگ آسانتری بمیرد. زمانی که به عقب نگاه می‌کنید یک زندگی تباه شده؛ غم انگیزترین چیزی است که ممکن است ببینید.

-بابا بخدا مامان دوست داره. هرشب توی اتاقش گریه میکنه. حالا که نزدیکه رفتنمونه حالش خیلی بدتر شده. منم همینطور، بعد اون دعوامون دیگه قرار نبود ببینمت؛ اما می‌دونی ما تورو بی‌نهایت دوست داریم.

همچنان تلاشش را ادامه می‌داد

-تورو می‌دونم اما اون دوستم نداشت غزل، میدونی من براش مثل چی بودم؟ مثل یه دسر! که بودنش سر میز شام فقط غذا رو دلچسب تر می‌کنه و نبودنش چیزی رو تغییر نمیده!

روی پیشنانی اش دستی کشید و سپس بلند شد و درجه‌ی کولر را کمی پایین آورد

-گرمت که نیست؟ من خیلی گرممه

سری تکان دادم

-میدونی؟ کل ماجرای جهیزیه من که قرار بود تو پولشو بدی و اون سه تا قسط مهریه ای که دادی فقط برای این بود که تحت فشارت بذاره! همه‌ی پولا قراره بره به یکی از حساب های قدیمیت.

-به هر حال من به اون پول دست نمیزنم، اینو خوب میدونی

-بابا مامان دوستت داره ولی انتخابش موندن نبود، چرا نمیخوای همراهش باشی

تمام تاب و توانم را جمع کردم و با صدای خسته و لحنی که تلاش می‌کردم از ناتوانی خارجش کنم گفتم:

-اون مجبور به انتخاب نبود. مشکل من موندن یا رفتن نیست. مشکل من اینه که من براش اهمیتی نداشتم؛ اگر یکبار می‌گفت اگه تو نیای منم نمیرم میومدم غزل. مسئله این بود که ماریا تصمیمش به خارج رفتن از من بزرگتر بود

پیشانی اش را مالید و همزمان عضلات صورتش منقبض می‌شد.

-نمیتونم با این کنار بیام. تو میگی توی اتاقش گریه میکنه، پولارو ریخته توی حساب من تو میگی دوسم داره اما..

دستانش را فشار دادم

-اما اون منو انتخاب نکرد؛ میدونی زندگی کردن با آدمی که تو انتخاب اولش نباشی چقدر سخته؟ من احتیاج داشتم که دوستم داشته باشه نه با حساب بانکیش نه با هدیه های میلیونیش؛ با انتخاب هاش... آدما با انتخاب هاشون به بقیه ثابت میکنن که دوستشون دارن.

مادامی که ملتمسانه نگاهش را روی اجزای صورتم می‌چرخاند؛ بغضش ترکید و قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد

-من چی بابا منم دوست ندارم؟

دستش را روی س*ی*نه ام گذاشتم و برای آرامش و امنیت بیشتر دست راست گچ گرفته ام را هم رویش

-حسش می‌کنم که دوسم داری و البته درک می‌کنم که مجبور به انتخابی

بلند شد و نزدیک پنجره شد. تیر خلاص را به قلبش شلیک کرده بودم؛ او ناامید شد و درک کرد، با همین ابزار هم می‌شود به کسی ثابت کرد که دوستش داری.
کد:
زمان عمل فرا رسید و با موفقیت هم انجام شد. آخر شب به هوش آمدم و غزل را بالای سرم دیدم که دستانش را در هم حلقه کرده و ملتمسانه در انتظار به هوش آمدنم است. چند کلمه‌ای در حالت منگی باهم حرف زدیم، کمی گریه کرد و بعدش به زور قرص های آرامبخش که سردرد شدیدم را تسکین میبخشید دوباره به خواب رفتم، دستانش را قبل خوابیدم محکم فشردم و با تمام وجود احساس دلمردگی کردم؛ چیزی که از ترس نشات می‌گرفت؛ ترس از دست دادنش. و خوب میدانستم که قرار است به زودی با آن ترس لعنتی رو به رو شوم و پشت سر بگذارمش.

صبح روز بعد احساس بهتری داشتم، شعبان به خانه رفته و غزل جایش را گرفته بود. برایم نکتار آلبالو میریخت و دم به دقیقه احوالم را جویا می‌شد. این بار در ساعت ملاقات همکاران و مادرم که شب قبلش ماجرا را از زبان غزل شنیده بود نزدم آمدند. غزل حسابی از خانم حسینی خوشش آمده بود و باهم راجع به او حرف زدیم و بعدش حسابی سر به سرم گذاشت. حالم خوب بود و با وجود درد قفسه ی س*ی*نه ام می‌خدیدم، کنار غزل همیشه خوش می‌گذشت؛ کاش میتوانستم آن لحظات را برای همیشه کش بدهم؛ ابدیت خیلی چیز مزخرفی است اگر من را بعد مرگم در آن لحظات جاودان نکند

اواخر شب بعد از اینکه یکی دو دقیقه ای چشم در چشمانم دوخت و من با تماشا کردن تلوزیون وانمود به ندیدنش کردم صدایم زد

-میدونی بابا؟ ما تا سه روز دیگه میریم

آن روز خوب می‌دانستم که باید قدر تک تک لحظاتش را بدانم. می‌دانستم که وقتی به این لحظه برسیم؛ دیگر آن آدم سابق نخواهم بود. سری تکان دادم و زیر ل*ب گفتم

-به سلامتی

دستم را گرفت و صندلی پلاستیکی را نزدیک کشید و آرنجش را روی تخت گذاشت

-بابا؟ با مامان بزرگ صحبت کردم، مشکلی نداره گفت پیش عموت راحتم! دلش از دستت پره، ولی فک کنم حاضر باشه حتا باهامون بیاد. فقط تو باید بخوای

آهی کشیدم و گفتم

-غزل! همه چی تموم شده. این حرفا فایده ای نداره

-چرا این حرف رو میزنی؟ هنوز می‌شه یکاریش کرد

-نه غزل نمیشه، مطمئنم درک می‌کنی

دستش را روی صورتش کشید و عرق گونه هایش را پاک کرد

-بابا گوش کن مامان هنوز دوست داره؛ گفت اگه بابات بخواد دو سه ماه صبر می‌کنیم و روادیدشو می‌گیرم و با هم می‌ریم

غزل با آن لحن مهربانانه اش آتش به جانم می‌کشید

-نمیتونم عزیزم. خودت بهتر میدونی. اونجا منو به کشتن میده. اون زندگی در توان من نیست

خوب می‌دانستم که هیچ جایی آینده ای در انتطارم نیست، آن زندگی هیچ وقت چیزی نبود که من می‌خواستم و حالا در میان آن دوراهی؛ هر کدامشان را که انتخاب می‌کردم تکه ای از وجودم به کام مرگ می‌رفت و تکه ی دیگر از وجودم در انتظارش ثانیه ها را می‌شمارد. من فقط انتخاب کردم که وجودم با مرگ آسانتری بمیرد. زمانی که به عقب نگاه می‌کنید یک زندگی تباه شده؛ غم انگیزترین چیزی است که ممکن است ببینید.

-بابا بخدا مامان دوست داره. هرشب توی اتاقش گریه میکنه. حالا که نزدیکه رفتنمونه حالش خیلی بدتر شده. منم همینطور، بعد اون دعوامون دیگه قرار نبود ببینمت؛ اما می‌دونی ما تورو بی‌نهایت دوست داریم.

همچنان تلاشش را ادامه می‌داد

-تورو می‌دونم اما اون دوستم نداشت غزل، میدونی من براش مثل چی بودم؟ مثل یه دسر! که بودنش سر میز شام فقط غذا رو دلچسب تر می‌کنه و نبودنش چیزی رو تغییر نمیده!

روی پیشنانی اش دستی کشید و سپس بلند شد و درجه‌ی کولر را کمی پایین آورد

-گرمت که نیست؟ من خیلی گرممه

سری تکان دادم

-میدونی؟ کل ماجرای جهیزیه من که قرار بود تو پولشو بدی و اون سه تا قسط مهریه ای که دادی فقط برای این بود که تحت فشارت بذاره! همه‌ی پولا قراره بره به یکی از حساب های قدیمیت.

-به هر حال من به اون پول دست نمیزنم، اینو خوب میدونی

-بابا مامان دوستت داره ولی انتخابش موندن نبود، چرا نمیخوای همراهش باشی

تمام تاب و توانم را جمع کردم و با صدای خسته و لحنی که تلاش می‌کردم از ناتوانی خارجش کنم گفتم:

-اون مجبور به انتخاب نبود. مشکل من موندن یا رفتن نیست. مشکل من اینه که من براش اهمیتی نداشتم؛ اگر یکبار می‌گفت اگه تو نیای منم نمیرم میومدم غزل. مسئله این بود که ماریا تصمیمش به خارج رفتن از من بزرگتر بود

پیشانی اش را مالید و همزمان عضلات صورتش منقبض می‌شد.

-نمیتونم با این کنار بیام. تو میگی توی اتاقش گریه میکنه، پولارو ریخته توی حساب من تو میگی دوسم داره اما..

دستانش را فشار دادم

-اما اون منو انتخاب نکرد؛ میدونی زندگی کردن با آدمی که تو انتخاب اولش نباشی چقدر سخته؟ من احتیاج داشتم که دوستم داشته باشه نه با حساب بانکیش نه با هدیه های میلیونیش؛ با انتخاب هاش... آدما با انتخاب هاشون به بقیه ثابت میکنن که دوستشون دارن.

مادامی که ملتمسانه نگاهش را روی اجزای صورتم می‌چرخاند؛ بغضش ترکید و قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد

-من چی بابا منم دوست ندارم؟

دستش را روی س*ی*نه ام گذاشتم و برای آرامش و امنیت بیشتر دست راست گچ گرفته ام را هم رویش

-حسش می‌کنم که دوسم داری و البته درک می‌کنم که مجبور به انتخابی

بلند شد و نزدیک پنجره شد. تیر خلاص را به قلبش شلیک کرده بودم؛ او ناامید شد و درک کرد، با همین ابزار هم می‌شود به کسی ثابت کرد که دوستش داری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا