- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 117
- لایکها
- 1,781
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- تو رویاهام
- کیف پول من
- 15
- Points
- 0
#پارت19
با دیدنش ضربان قلبم به شدت بالا رفت و هیجان و اضطراب تمام وجودم را گرفت. رویش را که برگرداند و نگاهم کرد دنیا بر سر هوار شد؛ چشمانش، موهای رهایش، طراوت و شادابی صورت مثل ماهش و آن لبخند زیبا با دندان های درشت سفید رنگش تمام انگیزهی من برای ادامه دادن این زندگی بود. انگیزه ای که فراموشش کرده بودم و حالا دیدن دوبارهی لبخند او؛ مثل دیدن اولین شکوفهی درخت آلوچه در دل زمستان در قلبم جوانهی امید را زنده کرد. بلند شد و به سمتم آمد
-شعبان جان مرسی
با چشمهای درشتش سر تا پایم را بر انداز کرد و من برای فرار از نگاهش به سمت گوشهی حیاط اداره رفتم و در کنار گلهای رز سرخ و زیر سایهی درخت بیدمشک ایستادم با دستهایم پو*ست خشک شدهی تنهی درخت را کندم و جوری وانمود کردم که انگار آن عمل برایم بسیار مهم است.
-سلام بابا
دستش را به سمتم دراز کرد
با اکراه دستش را فشردم و آرام یک سلام چطوری تحویلش دادم
-چرا گوشیت خاموشه؟ دو روزه مدام دارم بهت زنگ میزنم.
به چشمهایم خیره شده بودو من همچمان نگاهم را از او میدزدیدم.
-دیشبم پیام دادم. صبح فهمیدم به دستت رسیده ولی همین که خواستم زنگ بزنم دیدم باز خاموشی. چرا جوابمو نمیدی بابا؟
بغض در گلویش دوید و با گفتن:
-دیروزم اومده بودم تورو ببینم، با دوستام، جوری از کنارم رد شدی که انگار غریبه ام، حسابی ضایع شدم پیششون.
اشک از چشمانش سرازیر شد. کلمهی غریبه ام را با همان حسرت و دردی گفت که یک آدم غریب در دل غربت و تنهایی اش ادا میکند. به سمتش نگاه کردم
-میخواستم بهت زنگ بزنم. گفتم مدرسه ات که تعطیل بشه بعد ساعت اداری جوابتو بدم
لبخندی زد و در میان گریه اش دستش را گذاشت روی پیشانی اش و درمانده گفت
-بابا
-دیروزم تو اداره قاتی کردم و داد و بیداد کردم. اعصابم خورد بود به دل نگیر
کمی حالش بهتر شد و من این را از صدای نفس های تندش و هیجانی که به اجزای صورتش نشسته بود فهمیدم
-بابا خواست کجاست؟ اول اینکه من تو مدرسه گوشی میبرم با خودم! دوم اینکه من امسال درسم تموم شد! سوم اینکه الان وسط تابستون کی مدرسه میره؟
دستم را روی پیشانی ام کوبیدم و ل*ب پایینی ام را گ*از گرفتم «اوه»
غزل زد زیر خنده و من همزمان بغض تمام وجودم را فرا گرفت. اعتراف میکنم که بدجوری دلم برای صدای خنده هایش تنگ شده بود این گریه ام را درمیآورد، اما میدانید؟ مرد که گریه نمیکند.
اشکهایش را پاک کرد
-بابا میخوام ببینمت. کی وقت داری؟ میشه بریم بیرون؟
-خب امروز باید اضافه کاری وایسم، تا پنج اینجام
-پنج بیام دنبالت؟
-نه من میآم دنبالت تو که ماشین نداری
نگاهی شیطنت آمیز تحویلم داد و گفت:
-با ماشین مامان میآم دنبالت. حرفم نباشه
نگاهم را که دید اخم کرد و با لحنی تند گفت
-بابا؟ اصلا فکرشم نکن که من شوار اون ماشین ابو قراضه ات بشم
خندیدم و به ناچار قبول کردم، و مجددا دستش را فشردم و راهی اش کردم. کمی که از من دور شد برگشت و انگشتانش را ب*و*سید و به سمتم گرفت و منم دستی برایش تکان دادم و منتظر ماندم که از نگهبانی خارج شود. سپس از میان راه باریک میان ساختمان و دیوار حیاط عبور کردم و به پشت ساختمان رفتم. گندش بزنند آن مزخرفات دربارهی گریه نکردن مردها را فراموش کنید؛ گوشه ای نشستم و های های گریه کردم.
با دیدنش ضربان قلبم به شدت بالا رفت و هیجان و اضطراب تمام وجودم را گرفت. رویش را که برگرداند و نگاهم کرد دنیا بر سر هوار شد؛ چشمانش، موهای رهایش، طراوت و شادابی صورت مثل ماهش و آن لبخند زیبا با دندان های درشت سفید رنگش تمام انگیزهی من برای ادامه دادن این زندگی بود. انگیزه ای که فراموشش کرده بودم و حالا دیدن دوبارهی لبخند او؛ مثل دیدن اولین شکوفهی درخت آلوچه در دل زمستان در قلبم جوانهی امید را زنده کرد. بلند شد و به سمتم آمد
-شعبان جان مرسی
با چشمهای درشتش سر تا پایم را بر انداز کرد و من برای فرار از نگاهش به سمت گوشهی حیاط اداره رفتم و در کنار گلهای رز سرخ و زیر سایهی درخت بیدمشک ایستادم با دستهایم پو*ست خشک شدهی تنهی درخت را کندم و جوری وانمود کردم که انگار آن عمل برایم بسیار مهم است.
-سلام بابا
دستش را به سمتم دراز کرد
با اکراه دستش را فشردم و آرام یک سلام چطوری تحویلش دادم
-چرا گوشیت خاموشه؟ دو روزه مدام دارم بهت زنگ میزنم.
به چشمهایم خیره شده بودو من همچمان نگاهم را از او میدزدیدم.
-دیشبم پیام دادم. صبح فهمیدم به دستت رسیده ولی همین که خواستم زنگ بزنم دیدم باز خاموشی. چرا جوابمو نمیدی بابا؟
بغض در گلویش دوید و با گفتن:
-دیروزم اومده بودم تورو ببینم، با دوستام، جوری از کنارم رد شدی که انگار غریبه ام، حسابی ضایع شدم پیششون.
اشک از چشمانش سرازیر شد. کلمهی غریبه ام را با همان حسرت و دردی گفت که یک آدم غریب در دل غربت و تنهایی اش ادا میکند. به سمتش نگاه کردم
-میخواستم بهت زنگ بزنم. گفتم مدرسه ات که تعطیل بشه بعد ساعت اداری جوابتو بدم
لبخندی زد و در میان گریه اش دستش را گذاشت روی پیشانی اش و درمانده گفت
-بابا
-دیروزم تو اداره قاتی کردم و داد و بیداد کردم. اعصابم خورد بود به دل نگیر
کمی حالش بهتر شد و من این را از صدای نفس های تندش و هیجانی که به اجزای صورتش نشسته بود فهمیدم
-بابا خواست کجاست؟ اول اینکه من تو مدرسه گوشی میبرم با خودم! دوم اینکه من امسال درسم تموم شد! سوم اینکه الان وسط تابستون کی مدرسه میره؟
دستم را روی پیشانی ام کوبیدم و ل*ب پایینی ام را گ*از گرفتم «اوه»
غزل زد زیر خنده و من همزمان بغض تمام وجودم را فرا گرفت. اعتراف میکنم که بدجوری دلم برای صدای خنده هایش تنگ شده بود این گریه ام را درمیآورد، اما میدانید؟ مرد که گریه نمیکند.
اشکهایش را پاک کرد
-بابا میخوام ببینمت. کی وقت داری؟ میشه بریم بیرون؟
-خب امروز باید اضافه کاری وایسم، تا پنج اینجام
-پنج بیام دنبالت؟
-نه من میآم دنبالت تو که ماشین نداری
نگاهی شیطنت آمیز تحویلم داد و گفت:
-با ماشین مامان میآم دنبالت. حرفم نباشه
نگاهم را که دید اخم کرد و با لحنی تند گفت
-بابا؟ اصلا فکرشم نکن که من شوار اون ماشین ابو قراضه ات بشم
خندیدم و به ناچار قبول کردم، و مجددا دستش را فشردم و راهی اش کردم. کمی که از من دور شد برگشت و انگشتانش را ب*و*سید و به سمتم گرفت و منم دستی برایش تکان دادم و منتظر ماندم که از نگهبانی خارج شود. سپس از میان راه باریک میان ساختمان و دیوار حیاط عبور کردم و به پشت ساختمان رفتم. گندش بزنند آن مزخرفات دربارهی گریه نکردن مردها را فراموش کنید؛ گوشه ای نشستم و های های گریه کردم.
کد:
با دیدنش ضربان قلبم به شدت بالا رفت و هیجان و اضطراب تمام وجودم را گرفت. رویش را که برگرداند و نگاهم کرد دنیا بر سر هوار شد؛ چشمانش، موهای رهایش، طراوت و شادابی صورت مثل ماهش و آن لبخند زیبا با دندان های درشت سفید رنگش تمام انگیزهی من برای ادامه دادن این زندگی بود. انگیزه ای که فراموشش کرده بودم و حالا دیدن دوبارهی لبخند او؛ مثل دیدن اولین شکوفهی درخت آلوچه در دل زمستان در قلبم جوانهی امید را زنده کرد. بلند شد و به سمتم آمد
-شعبان جان مرسی
با چشمهای درشتش سر تا پایم را بر انداز کرد و من برای فرار از نگاهش به سمت گوشهی حیاط اداره رفتم و در کنار گلهای رز سرخ و زیر سایهی درخت بیدمشک ایستادم با دستهایم پو*ست خشک شدهی تنهی درخت را کندم و جوری وانمود کردم که انگار آن عمل برایم بسیار مهم است.
-سلام بابا
دستش را به سمتم دراز کرد
با اکراه دستش را فشردم و آرام یک سلام چطوری تحویلش دادم
-چرا گوشیت خاموشه؟ دو روزه مدام دارم بهت زنگ میزنم.
به چشمهایم خیره شده بودو من همچمان نگاهم را از او میدزدیدم.
-دیشبم پیام دادم. صبح فهمیدم به دستت رسیده ولی همین که خواستم زنگ بزنم دیدم باز خاموشی. چرا جوابمو نمیدی بابا؟
بغض در گلویش دوید و با گفتن:
-دیروزم اومده بودم تورو ببینم، با دوستام، جوری از کنارم رد شدی که انگار غریبه ام، حسابی ضایع شدم پیششون.
اشک از چشمانش سرازیر شد. کلمهی غریبه ام را با همان حسرت و دردی گفت که یک آدم غریب در دل غربت و تنهایی اش ادا میکند. به سمتش نگاه کردم
-میخواستم بهت زنگ بزنم. گفتم مدرسه ات که تعطیل بشه بعد ساعت اداری جوابتو بدم
لبخندی زد و در میان گریه اش دستش را گذاشت روی پیشانی اش و درمانده گفت
-بابا
-دیروزم تو اداره قاتی کردم و داد و بیداد کردم. اعصابم خورد بود به دل نگیر
کمی حالش بهتر شد و من این را از صدای نفس های تندش و هیجانی که به اجزای صورتش نشسته بود فهمیدم
-بابا خواست کجاست؟ اول اینکه من تو مدرسه گوشی میبرم با خودم! دوم اینکه من امسال درسم تموم شد! سوم اینکه الان وسط تابستون کی مدرسه میره؟
دستم را روی پیشانی ام کوبیدم و ل*ب پایینی ام را گ*از گرفتم «اوه»
غزل زد زیر خنده و من همزمان بغض تمام وجودم را فرا گرفت. اعتراف میکنم که بدجوری دلم برای صدای خنده هایش تنگ شده بود این گریه ام را درمیآورد، اما میدانید؟ مرد که گریه نمیکند.
اشکهایش را پاک کرد
-بابا میخوام ببینمت. کی وقت داری؟ میشه بریم بیرون؟
-خب امروز باید اضافه کاری وایسم، تا پنج اینجام
-پنج بیام دنبالت؟
-نه من میآم دنبالت تو که ماشین نداری
نگاهی شیطنت آمیز تحویلم داد و گفت:
-با ماشین مامان میآم دنبالت. حرفم نباشه
نگاهم را که دید اخم کرد و با لحنی تند گفت
-بابا؟ اصلا فکرشم نکن که من شوار اون ماشین ابو قراضه ات بشم
خندیدم و به ناچار قبول کردم، و مجددا دستش را فشردم و راهی اش کردم. کمی که از من دور شد برگشت و انگشتانش را ب*و*سید و به سمتم گرفت و منم دستی برایش تکان دادم و منتظر ماندم که از نگهبانی خارج شود. سپس از میان راه باریک میان ساختمان و دیوار حیاط عبور کردم و به پشت ساختمان رفتم. گندش بزنند آن مزخرفات دربارهی گریه نکردن مردها را فراموش کنید؛ گوشه ای نشستم و های های گریه کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: