...این کار میشد خود را از این مخمصه نجات دهد، او حاضر بود با کمال میل جانش را بدهد، اما این کوه کینه قطع به یقین، قصد داشت او را زجر کش کند!
#پارت_1
تاس درون دستهایش را پاندولوار میتاباند و یکباره بر روی مهرهها فرود میآورد.
نگار- پاشید جمع کنید بابا حوصلهمون سر رفت، بخدا ماها تباهیم...
#پارت ۷
وحید آروم جلوی ویلای نسبتاً بزرگی نگه داشت و منتظر به ما نگاه کرد:
_ پیاده شید دیگه؛ رسیدیم.
متعجب به ویلا نگاه کردم. از ر*ق*ص نور و صدای آهنگی که مثل خمپاره کل کوچه رو میلرزوند، معلوم بود از اون پا*ر*تی ناموسیاست.
همزمان من و بهزاد چشم از ویلا گرفتیم و پوکر به وحید نگاه کردیم.
_...
#پارت۲
یه نگاه زیر چشمی به جمشیدی کردم. با اون نگاه تیز و جست و جو گری که داشت آدم جرأت نمیکرد حتی سرش رو صاف کنه دیگه چه برسه به تقلب!
به محض اینکه سرش رو برگردوند و وضعیت سفید شد، با پام محکم کوبیدم به پای بهزاد و ل*ب زدم:
_ سوال سیزده؟ سوال سیزده؟
بهزاد یه نگاه مفلوک به من و یه نگاه...
#پارت_دوازده
پسره با حرفم پوزخندی زد. در حالیکه به پاهاش و زخم روی پیشونیش اشاره میکرد، گفت:
- بله. مشخصه چهقدر رانندگیتون خوبه!
وا! پسرهی بیتربیت. رانندگی من رو مسخره میکنی مر*تیکهی چلاق؟ دندونهام رو از روی حرص روی هم فشار دادم و زیر ل*ب آروم گفتم:
- اصلاً خوب کاری کردم.
پسره ابرویی...
#پارت_یازده
بیصبرانه منتظر خروج دکتر از اتاق معاینه شده بودیم. ساحل هم از استرسیکه ازش معلوم بود، گوشهای ایستاده بود و با پاهاش روی زمین ضربه میزد. من هم روی صندلی نشسته بودم که ناگهان گوشی بابام زنگ خورد. بابا با دیدن صفحهی گوشیش ته سالن بیمارستان رفت و شروع به حرف زدن با گوشیش کرد...
#پارت_هشت
بابا سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نه دخترم. اگه بگم خودت خوب میدونی که چی میشه.
امیرحسین که حسابی از کارم ضایع شد، بیحرف کنار بابا ایستاد. رو به بابام کرد و گفت:
- خدا رو شکر دخترها سالم هستن.
بابا هم در جواب امیرحسین سری تکون داد و گفت:
- خدا بهشون رحم کرد پسرم.
ساحل هم جلو...
#پارت_شیش
توی مسیر بیمارستان ساحل همهاش گریه میکرد و با ترس میگفت:
- همهاش تقصیر من بود جانان. کاش قلم پام میشکست و نمیرفتیم به این مهمونی لعنتی.
با حرف ساحل سعی داشتم لرزش صدام رو پنهون کنم و با لحن آرومی گفتم:
- ساحل آروم باش لطفاً.
ساحل در حالیکه اشکهاش رو پاک میکرد به سمتم برگشت و...
#پارت_پنج
ساحل با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- نه لامصب؛ ولی انگاری امشب دل همه رو میبری. با این آرایشی که کردی و لباسی که تو پوشیدی، قطعاً دیگه هیچکس به من نگاه نمیکنه.
با این حرف نگاهی به تیپ ساحل کردم و گفتم:
- جون بابا، تو هم بد تیکهای شدی ها!
ساحل یک لباس گلبهی پوشیده؛ چون پالتوی چرم...
#پارت_چهار
من برای فرار از این موضوع تکراری مادرم دوباره گونهاش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- باشه مامانجون. فعلاً من برم تا دیرم نشده.
با گفتن این حرف پا تندی از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم. با دیدن دو تا از ماشینهام که یکیشون دویست شیش و دومی سانتافهی مشکی رنگ بود، کمی تو فکر فرو رفتم...
#پارت_سه
با حرص فقط نگاهش میکردم که ساحل ادامه داد و گفت:
- خاک تو سرت جانان، یعنی واقعاً خاک! لامصب ناسلامتی خودت هم پولداریها؛ امّا هیچچیزیت شبیه پولدارها نیست.
- ساحل دستت درد نکنه، یکدفعه بگو اسکلم دیگه!
ساحل با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- در اون که شکی نیست.
ازحرص با پام لگدی به پاهاش...