- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 117
- لایکها
- 1,781
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- تو رویاهام
- کیف پول من
- 15
- Points
- 0
حدود ساعت یک و نیم ظهر کم کم چشمم دنبال ثانیه ها دوید تا آن چند دقیقهی لعنتی خاتمه یابد و از آن خر*اب شده خارج شوم و برگردم به غار تنهایی ام، یک چیزی بخورم، کمی بخوابم، فیلم ببینم و موسیقی گوش دهم و آن روز را فراموش کنم، کاری که همیشه میکردم.
دقایقی بعد خانم حسینی وارد اتاقمان شد و چند ضربه به در زد و رو به من گفت:
-آقا حمید؟
از لحن صدا زدنش فهمیدم خبر بدی دارد، معلوم بود حسابی معذب است
-بگید من طاقتشو دارم
خندهای غیر ارادی سر داد و سرش را بالا گرفت و چشم هایش را بست
-از دست شما آقای صداقت دوست!
-باید امروز تا پنج وایسم نه؟
لبهایش را روی هم فشرد و اخمی به صورت اَنداخت و سرش را به نشانهی تائید تکان داد، در ادامه گفت:
-رئیس گفته
برای اولین بار در طول آن روز به سراغ فرمول «گور پدرش ولش کن» رفتم و یک آن تصمیم گرفتم بلند شوم همان لحظه و قبل از پایان ساعت اداری بزنم به چاک. اما یادم افتاد کارم بدجوری گیر علینیا است. بفرمایید تا آدمها میفهمند کارتان گیرشان است شروع میکنند به کولی گرفتن.
-مرسی خانم حسینی
لبخند و زد و در را بست، راستش را بخواهید خیلی هم زورم نیامد، خانم حسینی دسته کمی از شعبان نداشت؛ بسیار مهربان و با وقار بود و آنقدر خوش برخورد و شیرین که میتوانست بدترین خبرها را طوری برساند که اصلا متوجهی بد بودنشان نشوی. مانند مرفین بود؛ علاوه بر اینکه باعث میشد درد را فراموش کنی؛ یک حس خوش احوالی هم به آدم انتقال میداد.
خب این هم از این. سه ساعت دیگر به لحظه ای که قرار بود بلند شوم و فک احمدی را پایین بیاورم و از اداره اخراج شوم نزدیکتر شدم. تحمل کردن آن موجود ملعون بیش از شش ساعت در طول یک روز غیر ممکن است؛ البته باید بگویم آدمهای عادی شش دقیقه هم نمیتوانند تحملش کنند. من را که میبینید با 120 ساعت مشاوره و روانکاوی به این مرحله از صبر و شکیبایی رسیده ام.
ساعات کاری کسالت بار است و ساعات اضافه کاری کسالت بارتر؛ در آن ساعات هر از چند گاهی شخصی وارد اتاقمان میشد و سوالات و مشکلاتش را با احمدی درمیان میگذاشت و متقابلا احمدی هم سوالات و مشکلات آنها را با آنها در میان میگذاشت؛ مثلا اگر کسی میآمد و میگفت
-کنتورمون خرابه وقتی همهی فیوزها و برق ها قطعه باز میچرخه
احمدی در جوابش میگفت:
-خب... این یعنی اینکه کنتورتون خرابه و وقتی همهی فیوزها و برق ها قطعه باز میچرخه!
در اداره غالبا افراد از این اتاق به آن اتاق پاسکاری میشدند و آخرش هم یکی بهشان میگفت که اصلا اداره را به کل اشتباه آمدند و با یک پاس بلند منطقهی بازی شان را عوض میکردند و میفرستادنش به یک ادارهی دیگر تا آنجا پاسکاری شوند. من هم خیلی وارد آن بازی لعنتی نمیشدم و به طور پیشفرض برخورد با ارباب رجوع را به عهدهی احمدی گذاشته بودم. البته که باید بگویم او برای آن کار مناسب نبود. کلا احمدی برای بعضی کارها مناسب نبود، امم... ببخشید احمدی برای هیچ کاری به جز چاپلوسی کردن، طعنه زدن، دروغ و ریا و کم کردن درجهی کولر مناسب نبود؛ بله اینطوری بهتر شد.
دقایقی بعد خانم حسینی وارد اتاقمان شد و چند ضربه به در زد و رو به من گفت:
-آقا حمید؟
از لحن صدا زدنش فهمیدم خبر بدی دارد، معلوم بود حسابی معذب است
-بگید من طاقتشو دارم
خندهای غیر ارادی سر داد و سرش را بالا گرفت و چشم هایش را بست
-از دست شما آقای صداقت دوست!
-باید امروز تا پنج وایسم نه؟
لبهایش را روی هم فشرد و اخمی به صورت اَنداخت و سرش را به نشانهی تائید تکان داد، در ادامه گفت:
-رئیس گفته
برای اولین بار در طول آن روز به سراغ فرمول «گور پدرش ولش کن» رفتم و یک آن تصمیم گرفتم بلند شوم همان لحظه و قبل از پایان ساعت اداری بزنم به چاک. اما یادم افتاد کارم بدجوری گیر علینیا است. بفرمایید تا آدمها میفهمند کارتان گیرشان است شروع میکنند به کولی گرفتن.
-مرسی خانم حسینی
لبخند و زد و در را بست، راستش را بخواهید خیلی هم زورم نیامد، خانم حسینی دسته کمی از شعبان نداشت؛ بسیار مهربان و با وقار بود و آنقدر خوش برخورد و شیرین که میتوانست بدترین خبرها را طوری برساند که اصلا متوجهی بد بودنشان نشوی. مانند مرفین بود؛ علاوه بر اینکه باعث میشد درد را فراموش کنی؛ یک حس خوش احوالی هم به آدم انتقال میداد.
خب این هم از این. سه ساعت دیگر به لحظه ای که قرار بود بلند شوم و فک احمدی را پایین بیاورم و از اداره اخراج شوم نزدیکتر شدم. تحمل کردن آن موجود ملعون بیش از شش ساعت در طول یک روز غیر ممکن است؛ البته باید بگویم آدمهای عادی شش دقیقه هم نمیتوانند تحملش کنند. من را که میبینید با 120 ساعت مشاوره و روانکاوی به این مرحله از صبر و شکیبایی رسیده ام.
ساعات کاری کسالت بار است و ساعات اضافه کاری کسالت بارتر؛ در آن ساعات هر از چند گاهی شخصی وارد اتاقمان میشد و سوالات و مشکلاتش را با احمدی درمیان میگذاشت و متقابلا احمدی هم سوالات و مشکلات آنها را با آنها در میان میگذاشت؛ مثلا اگر کسی میآمد و میگفت
-کنتورمون خرابه وقتی همهی فیوزها و برق ها قطعه باز میچرخه
احمدی در جوابش میگفت:
-خب... این یعنی اینکه کنتورتون خرابه و وقتی همهی فیوزها و برق ها قطعه باز میچرخه!
در اداره غالبا افراد از این اتاق به آن اتاق پاسکاری میشدند و آخرش هم یکی بهشان میگفت که اصلا اداره را به کل اشتباه آمدند و با یک پاس بلند منطقهی بازی شان را عوض میکردند و میفرستادنش به یک ادارهی دیگر تا آنجا پاسکاری شوند. من هم خیلی وارد آن بازی لعنتی نمیشدم و به طور پیشفرض برخورد با ارباب رجوع را به عهدهی احمدی گذاشته بودم. البته که باید بگویم او برای آن کار مناسب نبود. کلا احمدی برای بعضی کارها مناسب نبود، امم... ببخشید احمدی برای هیچ کاری به جز چاپلوسی کردن، طعنه زدن، دروغ و ریا و کم کردن درجهی کولر مناسب نبود؛ بله اینطوری بهتر شد.
کد:
حدود ساعت یک و نیم ظهر کم کم چشمم دنبال ثانیه ها دوید تا آن چند دقیقهی لعنتی خاتمه یابد و از آن خر*اب شده خارج شوم و برگردم به غار تنهایی ام، یک چیزی بخورم، کمی بخوابم، فیلم ببینم و موسیقی گوش دهم و آن روز را فراموش کنم، کاری که همیشه میکردم.
دقایقی بعد خانم حسینی وارد اتاقمان شد و چند ضربه به در زد و رو به من گفت:
-آقا حمید؟
از لحن صدا زدنش فهمیدم خبر بدی دارد، معلوم بود حسابی معذب است
-بگید من طاقتشو دارم
خندهای غیر ارادی سر داد و سرش را بالا گرفت و چشم هایش را بست
-از دست شما آقای صداقت دوست!
-باید امروز تا پنج وایسم نه؟
لبهایش را روی هم فشرد و اخمی به صورت اَنداخت و سرش را به نشانهی تائید تکان داد، در ادامه گفت:
-رئیس گفته
برای اولین بار در طول آن روز به سراغ فرمول «گور پدرش ولش کن» رفتم و یک آن تصمیم گرفتم بلند شوم همان لحظه و قبل از پایان ساعت اداری بزنم به چاک. اما یادم افتاد کارم بدجوری گیر علینیا است. بفرمایید تا آدمها میفهمند کارتان گیرشان است شروع میکنند به کولی گرفتن.
-مرسی خانم حسینی
لبخند و زد و در را بست، راستش را بخواهید خیلی هم زورم نیامد، خانم حسینی دسته کمی از شعبان نداشت؛ بسیار مهربان و با وقار بود و آنقدر خوش برخورد و شیرین که میتوانست بدترین خبرها را طوری برساند که اصلا متوجهی بد بودنشان نشوی. مانند مرفین بود؛ علاوه بر اینکه باعث میشد درد را فراموش کنی؛ یک حس خوش احوالی هم به آدم انتقال میداد.
خب این هم از این. سه ساعت دیگر به لحظه ای که قرار بود بلند شوم و فک احمدی را پایین بیاورم و از اداره اخراج شوم نزدیکتر شدم. تحمل کردن آن موجود ملعون بیش از شش ساعت در طول یک روز غیر ممکن است؛ البته باید بگویم آدمهای عادی شش دقیقه هم نمیتوانند تحملش کنند. من را که میبینید با 120 ساعت مشاوره و روانکاوی به این مرحله از صبر و شکیبایی رسیده ام.
ساعات کاری کسالت بار است و ساعات اضافه کاری کسالت بارتر؛ در آن ساعات هر از چند گاهی شخصی وارد اتاقمان میشد و سوالات و مشکلاتش را با احمدی درمیان میگذاشت و متقابلا احمدی هم سوالات و مشکلات آنها را با آنها در میان میگذاشت؛ مثلا اگر کسی میآمد و میگفت
-کنتورمون خرابه وقتی همهی فیوزها و برق ها قطعه باز میچرخه
احمدی در جوابش میگفت:
-خب... این یعنی اینکه کنتورتون خرابه و وقتی همهی فیوزها و برق ها قطعه باز میچرخه!
در اداره غالبا افراد از این اتاق به آن اتاق پاسکاری میشدند و آخرش هم یکی بهشان میگفت که اصلا اداره را به کل اشتباه آمدند و با یک پاس بلند منطقهی بازی شان را عوض میکردند و میفرستادنش به یک ادارهی دیگر تا آنجا پاسکاری شوند. من هم خیلی وارد آن بازی لعنتی نمیشدم و به طور پیشفرض برخورد با ارباب رجوع را به عهدهی احمدی گذاشته بودم. البته که باید بگویم او برای آن کار مناسب نبود. کلا احمدی برای بعضی کارها مناسب نبود، امم... ببخشید احمدی برای هیچ کاری به جز چاپلوسی کردن، طعنه زدن، دروغ و ریا و کم کردن درجهی کولر مناسب نبود؛ بله اینطوری بهتر شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: