کامل شده داستان کوتاه زندگی تا اطلاع ثانوی قطع می‌باشد|میلادسرداری کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع miladsardari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
حدود ساعت یک و نیم ظهر کم کم چشمم دنبال ثانیه ها دوید تا آن چند دقیقه‌ی لعنتی خاتمه یابد و از آن خر*اب شده خارج شوم و برگردم به غار تنهایی ام، یک چیزی بخورم، کمی بخوابم، فیلم ببینم و موسیقی گوش دهم و آن روز را فراموش کنم، کاری که همیشه می‌کردم.
دقایقی بعد خانم حسینی وارد اتاقمان شد و چند ضربه به در زد و رو به من گفت:
-آقا حمید؟
از لحن صدا زدنش فهمیدم خبر بدی دارد، معلوم بود حسابی معذب است
-بگید من طاقتشو دارم
خنده‌ای غیر ارادی سر داد و سرش را بالا گرفت و چشم هایش را بست
-از دست شما آقای صداقت دوست!
-باید امروز تا پنج وایسم نه؟
لبهایش را روی هم فشرد و اخمی به صورت اَنداخت و سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد، در ادامه گفت:
-رئیس گفته
برای اولین بار در طول آن روز به سراغ فرمول «گور پدرش ولش کن» رفتم و یک آن تصمیم گرفتم بلند شوم همان لحظه و قبل از پایان ساعت اداری بزنم به چاک. اما یادم افتاد کارم بدجوری گیر علی‌نیا است. بفرمایید تا آدمها می‌فهمند کارتان گیرشان است شروع می‌کنند به کولی گرفتن.
-مرسی خانم حسینی
لبخند و زد و در را بست، راستش را بخواهید خیلی هم زورم نیامد، خانم حسینی دسته کمی از شعبان نداشت؛ بسیار مهربان و با وقار بود و آنقدر خوش برخورد و شیرین که می‌توانست بدترین خبرها را طوری برساند که اصلا متوجه‌ی بد بودنشان نشوی. مانند مرفین بود؛ علاوه بر اینکه باعث می‌شد درد را فراموش کنی؛ یک حس خوش احوالی هم به آدم انتقال می‌داد.
خب این هم از این. سه ساعت دیگر به لحظه ای که قرار بود بلند شوم و فک احمدی را پایین بیاورم و از اداره اخراج شوم نزدیکتر شدم. تحمل کردن آن موجود ملعون بیش از شش ساعت در طول یک روز غیر ممکن است؛ البته باید بگویم آدمهای عادی شش دقیقه هم نمی‌توانند تحملش کنند. من را که می‌بینید با 120 ساعت مشاوره و روانکاوی به این مرحله از صبر و شکیبایی رسیده ام.
ساعات کاری کسالت بار است و ساعات اضافه کاری کسالت بارتر؛ در آن ساعات هر از چند گاهی شخصی وارد اتاقمان می‌شد و سوالات و مشکلاتش را با احمدی درمیان می‌گذاشت و متقابلا احمدی هم سوالات و مشکلات آنها را با آنها در میان می‌گذاشت؛ مثلا اگر کسی می‌آمد و می‌گفت
-کنتورمون خرابه وقتی همه‌ی فیوزها و برق ها قطعه باز می‌چرخه
احمدی در جوابش می‌گفت:
-خب... این یعنی اینکه کنتورتون خرابه و وقتی همه‌ی فیوزها و برق ها قطعه باز می‌چرخه!
در اداره غالبا افراد از این اتاق به آن اتاق پاسکاری می‌شدند و آخرش هم یکی بهشان می‌گفت که اصلا اداره را به کل اشتباه آمدند و با یک پاس بلند منطقه‌ی بازی شان را عوض می‌کردند و میفرستادنش به یک اداره‌ی دیگر تا آنجا پاسکاری شوند. من هم خیلی وارد آن بازی لعنتی نمی‌شدم و به طور پیشفرض برخورد با ارباب رجوع را به عهده‌ی احمدی گذاشته بودم. البته که باید بگویم او برای آن کار مناسب نبود. کلا احمدی برای بعضی کارها مناسب نبود، امم... ببخشید احمدی برای هیچ کاری به جز چاپلوسی کردن، طعنه زدن، دروغ و ریا و کم کردن درجه‌ی کولر مناسب نبود؛ بله اینطوری بهتر شد.
کد:
حدود ساعت یک و نیم ظهر کم کم چشمم دنبال ثانیه ها دوید تا آن چند دقیقه‌ی لعنتی خاتمه یابد و از آن خر*اب شده خارج شوم و برگردم به غار تنهایی ام، یک چیزی بخورم، کمی بخوابم، فیلم ببینم و موسیقی گوش دهم و آن روز را فراموش کنم، کاری که همیشه می‌کردم.
دقایقی بعد خانم حسینی وارد اتاقمان شد و چند ضربه به در زد و رو به من گفت:
-آقا حمید؟
از لحن صدا زدنش فهمیدم خبر بدی دارد، معلوم بود حسابی معذب است
-بگید من طاقتشو دارم
خنده‌ای غیر ارادی سر داد و سرش را بالا گرفت و چشم هایش را بست
-از دست شما آقای صداقت دوست!
-باید امروز تا پنج وایسم نه؟
لبهایش را روی هم فشرد و اخمی به صورت اَنداخت و سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد، در ادامه گفت:
-رئیس گفته
برای اولین بار در طول آن روز به سراغ فرمول «گور پدرش ولش کن» رفتم و یک آن تصمیم گرفتم بلند شوم همان لحظه و قبل از پایان ساعت اداری بزنم به چاک. اما یادم افتاد کارم بدجوری گیر علی‌نیا است. بفرمایید تا آدمها می‌فهمند کارتان گیرشان است شروع می‌کنند به کولی گرفتن.
-مرسی خانم حسینی
لبخند و زد و در را بست، راستش را بخواهید خیلی هم زورم نیامد، خانم حسینی دسته کمی از شعبان نداشت؛ بسیار مهربان و با وقار بود و آنقدر خوش برخورد و شیرین که می‌توانست بدترین خبرها را طوری برساند که اصلا متوجه‌ی بد بودنشان نشوی. مانند مرفین بود؛ علاوه بر اینکه باعث می‌شد درد را فراموش کنی؛ یک حس خوش احوالی هم به آدم انتقال می‌داد.
خب این هم از این. سه ساعت دیگر به لحظه ای که قرار بود بلند شوم و فک احمدی را پایین بیاورم و از اداره اخراج شوم نزدیکتر شدم. تحمل کردن آن موجود ملعون بیش از شش ساعت در طول یک روز غیر ممکن است؛ البته باید بگویم آدمهای عادی شش دقیقه هم نمی‌توانند تحملش کنند. من را که می‌بینید با 120 ساعت مشاوره و روانکاوی به این مرحله از صبر و شکیبایی رسیده ام.
ساعات کاری کسالت بار است و ساعات اضافه کاری کسالت بارتر؛ در آن ساعات هر از چند گاهی شخصی وارد اتاقمان می‌شد و سوالات و مشکلاتش را با احمدی درمیان می‌گذاشت و متقابلا احمدی هم سوالات و مشکلات آنها را با آنها در میان می‌گذاشت؛ مثلا اگر کسی می‌آمد و می‌گفت
-کنتورمون خرابه وقتی همه‌ی فیوزها و برق ها قطعه باز می‌چرخه
احمدی در جوابش می‌گفت:
-خب... این یعنی اینکه کنتورتون خرابه و وقتی همه‌ی فیوزها و برق ها قطعه باز می‌چرخه!
در اداره غالبا افراد از این اتاق به آن اتاق پاسکاری می‌شدند و آخرش هم یکی بهشان می‌گفت که اصلا اداره را به کل اشتباه آمدند و با یک پاس بلند منطقه‌ی بازی شان را عوض می‌کردند و میفرستادنش به یک اداره‌ی دیگر تا آنجا پاسکاری شوند. من هم خیلی وارد آن بازی لعنتی نمی‌شدم و به طور پیشفرض برخورد با ارباب رجوع را به عهده‌ی احمدی گذاشته بودم. البته که باید بگویم او برای آن کار مناسب نبود. کلا احمدی برای بعضی کارها مناسب نبود، امم... ببخشید احمدی برای هیچ کاری به جز چاپلوسی کردن، طعنه زدن، دروغ و ریا و کم کردن درجه‌ی کولر مناسب نبود؛ بله اینطوری بهتر شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
سرم را با کارهایم گرم کردم تا گذر کند دقایق را فراموش کنم. هر از چند گاهی هم تلفن زنگی می‌خورد و بد و بیراهی نثارم می‌شد. با ارباب رجوع ها هم که اصلا کاری نداشتم. ساعات خسته کننده و یکنواختی را آنجا می‌گذراندم، بنظر من کاری انجام ندادن از کار بیهوده انجام دادن بهتر است؛ اما هرچه که بود چون به ازای آن کارها پول دریافت می‌کردم، می‌توانستم زجر بیهوده بودنشان را تحمل کنم.
مشغول مهر کردن قبض های برق بودم که صدایی توجهم را جلب کرد.
-سلام خسته نباشید
استیصال و درماندگی از همان جمله‌ی اولش می‌بارید. گویی برای بار چندمی بود که با آوای نحیفش سعی می‌کرد مارا متوجه حضورش کند. نگاهی به سمتش انداختم و جواب سلامش را دادم. با دیدن من دست به سی*نه شد و تایی به قامتش انداخت. یک تیشرت با خط های آبی و سفید و شلوار مشکی گرد و خاک گرفته به تن داشت، تمام صورت، پشت گ*ردنش و همینطور دستانش تا بازو حسابی آفتاب سوخته و سیاه شده بود. بنظر پنجاه ساله می‌آمد و رد سیمان را می‌شد دور مچ دست چپش دید.
از جایم بلند شدم و متقابلا جواب احترامش را با همان حرکت خودش دادم. با دیدنم به سمتم آمد تا مشکلش را با من درمیان بگذارد که احمد با گفتن جمله‌ی «بفرمایید حاج آقا» به سمت خودش کشیدش
کمی مِن و مِن کرد و گفت
-قربان برق خونمون دو سه روز پیش چندباری قطع و وصل شد، بعد اون تلوزیونمون سوخت.
احمدی که پاهایش را روی صندلی‌ای که در اصل جای آن مرد بود دراز کرده بود، پا روی پا انداخت و گفت:
-خب حاجی خونت ارت داره؟ محافظ داشت تلوزیونت؟
-بله محافظ داشت ولی اونم سوخته. ارت نمیدونم چیه قربان
همانطوری که سرش در مانیتور بود و چیزی ابلهانه ای را با چشمانش دنبال می‌کرد پاسخ داد
-ارت دیگه؟ سیستم حفاظت اتصال به زمین
سیم ارت؟ در ساختمان های ایرانی؟ شوخی اش گرفته بود؟
-نمیدونم خونه ام اجاره است، باید از صاحب خونه بپرسم
-خب اگه ارت و محافظ داشته باشی اداره تا سقف یک میلیون تومن خسارت پرداخت میکنه
کد:
سرم را با کارهایم گرم کردم تا گذر کند دقایق را فراموش کنم. هر از چند گاهی هم تلفن زنگی می‌خورد و بد و بیراهی نثارم می‌شد. با ارباب رجوع ها هم که اصلا کاری نداشتم. ساعات خسته کننده و یکنواختی را آنجا می‌گذراندم، بنظر من کاری انجام ندادن از کار بیهوده انجام دادن بهتر است؛ اما هرچه که بود چون به ازای آن کارها پول دریافت می‌کردم، می‌توانستم زجر بیهوده بودنشان را تحمل کنم.

مشغول مهر کردن قبض های برق بودم که صدایی توجهم را جلب کرد.

-سلام خسته نباشید

استیصال و درماندگی از همان جمله‌ی اولش می‌بارید. گویی برای بار چندمی بود که با آوای نحیفش سعی می‌کرد مارا متوجه حضورش کند. نگاهی به سمتش انداختم و جواب سلامش را دادم. با دیدن من دست به سی*نه شد و تایی به قامتش انداخت. یک تیشرت با خط های آبی و سفید و شلوار مشکی گرد و خاک گرفته به تن داشت، تمام صورت، پشت گ*ردنش و همینطور دستانش تا بازو حسابی آفتاب سوخته و سیاه شده بود. بنظر پنجاه ساله می‌آمد و رد سیمان را می‌شد دور مچ دست چپش دید.

از جایم بلند شدم و متقابلا جواب احترامش را با همان حرکت خودش دادم. با دیدنم به سمتم آمد تا مشکلش را با من درمیان بگذارد که احمد با گفتن جمله‌ی «بفرمایید حاج آقا» به سمت خودش کشیدش

کمی مِن و مِن کرد و گفت

-قربان برق خونمون دو سه روز پیش چندباری قطع و وصل شد، بعد اون تلوزیونمون سوخت.

احمدی که پاهایش را روی صندلی‌ای که در اصل جای آن مرد بود دراز کرده بود، پا روی پا انداخت و گفت:

-خب حاجی خونت ارت داره؟ محافظ داشت تلوزیونت؟

-بله محافظ داشت ولی اونم سوخته. ارت نمیدونم چیه قربان

همانطوری که سرش در مانیتور بود و چیزی ابلهانه ای را با چشمانش دنبال می‌کرد پاسخ داد

-ارت دیگه؟ سیستم حفاظت اتصال به زمین

سیم ارت؟ در ساختمان های ایرانی؟ شوخی اش گرفته بود؟

-نمیدونم خونه ام اجاره است، باید از صاحب خونه بپرسم

-خب اگه ارت و محافظ داشته باشی اداره تا سقف یک میلیون تومن خسارت پرداخت میکنه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
-یک میلیون؟! دیروز بردم پیش تعمیرکار گفت دو نیم خرجشه
مرد بیچاره فکر می‌کرد آن یک میلیون گیرش می‌آید. محافظ ارت در ساختمان های ایرانی یک شوخی است احتمالا بعد از اینکه میفهمید ساختمانش همچین سیستم محافظتی ندارد حسابی بین فرمانداری، شهرداری، نظام مهندسی و شاید هم دادگستری پاسکاری میشد و در بهترین حالت چندر غاز پول با کسر حق دادرسی و ...کف دستش می‌گذاشتند. البته لازم به ذکر است که 99/9 دهم درصد در میان این پاسکاری ها جانشان به لبشان می‌رسید و به سراغ فرمول «گور پدرش ولش کن» میرفتند و بیخیال ماجرا می‌شدند.
احمدی پوزخندی زد و به تمسخر گفت:
-همون یه تومن و اگه گرفتی کلاتو بنداز هوا حاج آقا
و زیر ل*ب یک «به همین خیال باش» گفت و خندید
خودکارم را روی یک تکه کاغذ می‌کشیدم آنقدر که تمام آن سفیدی لعنتی اش را از بین ببرم.
-یعنی چی قربان؟ یعنی همونم نمیدن؟
گاو که میدانید چیست؟ احمدی دو مرحله گاو بودن را رد کرده بود. نیشش را باز کرد نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای آن مرد انداخت و با خنده ای مضحک پاسخ داد:
-حاجی از سر وضعت مشخصه مثل ما بدبخت بیچاره‌ای!
اینجا باید درباره تعریف بدبخت بیچارگی از نظر احمدی توضیح مختصری بدهم. ما آنجا زیر کولر نشسته بودیم و روزی شش الی ده ساعت کار می‌کردیم که در بهترین حالت پانزده دقیقه‌اش کار مفید بود و به ازای همان کارها ماهی نزدیک پنج میلیون تومان حقوق دریافت می‌کردیم. واقعا چقدر بدبخت بودیم ما! احمدی خودش را با آن مرد بینوا که صبح تا شب زیر آفتاب سوزان تابستان جان می‌کند و برای دومیلیون و نیم پول تعمیر تلوزیونش، مجبور بود جلوی آدم منزجر کننده‌ای مثل او سر خم کند، یکی می‌دانست. خدای من کسی که حاضر نبود درجه‌ی کولرش یک عدد بالا ببرد خودش را با چه کسی هم تراز می‌کرد.
خودکارم را به شدت روی کاغذ می‌کشیدم و به مکالماتشان گوش می‌دادم
-معلومه ساختمونی که توشی ارت مرت هم نداره. بیخود خودتو مارو علاف نکن، این قبری که سرش گریه می‌کنی؛ مرده توش نیست. برو حاج آقا برو وقت خودتو تلف نکن
مرد نگاهی به سر وضع خودش کرد و بعد به لباس های شیک و تر و تمیز احمدی. جوری روی صندلی می‌نشست که حتا اتویِ لباس هایش هم شکسته نمی‌شد. چینی روی صورت خسته‌اش افتاد و گفت:
-یعنی هیچی گیرم نمی‌آد؟
به نقطه‌ی جوش رسیدم، احتمالا تمام دلخوشی خودش و خانواده اش همان تلوزیون بوده و خدا می‌دانست او برای تعمیرش چند بار باید در گرمای طاقت فرسای تابستان فرغونش را پر از ملات کند و بمالدش به دیوار خانه های لعنتی آن شهر که هیچکدامشان چیزی به اسم سیستم حفاظت زمین لعنتی ندارند.
گندش بزنند حالم داشت از آن اداره بهم می‌خورد. از زهرخند زدن های احمدی، از تملق های رئیس و کارمندی، از آن ساعات اضافه کاری کوفتی، از آن اتاق، از آن میز، از آن دفتر، از آن کامپیوتر مزخرف، از آن کولر لعنتی با درجه‌ی شانزده، از آن صندلی که زیر پای احمدی ملعون بود و از هر چیزی که رنگ و بویی از عدالت داشت.
در اثر فشار خودکار کاغذ زیر دستم پاره شد. کارم گیر علی‌نیا بود به درک. گور پدر آن شغل و ترفیع و پول اگر نتوانم جایی که باید فریاد بزنم. به قول بامداد:
«یه وقتایی باید دل رو زد به دریا، دریا خوشگله و پر خطر و تا آخرش تنهاست» دستم را محکم روی میز کوبیدم و از جایم بلند شدم
کد:
-یک میلیون؟! دیروز بردم پیش تعمیرکار گفت دو نیم خرجشه

مرد بیچاره فکر می‌کرد آن یک میلیون گیرش می‌آید. محافظ ارت در ساختمان های ایرانی یک شوخی است احتمالا بعد از اینکه میفهمید ساختمانش همچین سیستم محافظتی ندارد حسابی بین فرمانداری، شهرداری، نظام مهندسی و شاید هم دادگستری پاسکاری میشد و در بهترین حالت چندر غاز پول با کسر حق دادرسی و ...کف دستش می‌گذاشتند. البته لازم به ذکر است که 99/9 دهم درصد در میان این پاسکاری ها جانشان به لبشان می‌رسید و به سراغ فرمول «گور پدرش ولش کن» میرفتند و بیخیال ماجرا می‌شدند.

احمدی پوزخندی زد و به تمسخر گفت:

-همون یه تومن و اگه گرفتی کلاتو بنداز هوا حاج آقا

و زیر ل*ب یک «به همین خیال باش» گفت و خندید

خودکارم را روی یک تکه کاغذ می‌کشیدم آنقدر که تمام آن سفیدی لعنتی اش را از بین ببرم.

-یعنی چی قربان؟ یعنی همونم نمیدن؟

گاو که میدانید چیست؟ احمدی دو مرحله گاو بودن را رد کرده بود. نیشش را باز کرد نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای آن مرد انداخت و با خنده ای مضحک پاسخ داد:

-حاجی از سر وضعت مشخصه مثل ما بدبخت بیچاره‌ای!

اینجا باید درباره تعریف بدبخت بیچارگی از نظر احمدی توضیح مختصری بدهم. ما آنجا زیر کولر نشسته بودیم و روزی شش الی ده ساعت کار می‌کردیم که در بهترین حالت پانزده دقیقه‌اش کار مفید بود و به ازای همان کارها ماهی نزدیک پنج میلیون تومان حقوق دریافت می‌کردیم. واقعا چقدر بدبخت بودیم ما! احمدی خودش را با آن مرد بینوا که صبح تا شب زیر آفتاب سوزان تابستان جان می‌کند و برای دومیلیون و نیم پول تعمیر تلوزیونش، مجبور بود جلوی آدم منزجر کننده‌ای مثل او سر خم کند، یکی می‌دانست. خدای من کسی که حاضر نبود درجه‌ی کولرش یک عدد بالا ببرد خودش را با چه کسی هم تراز می‌کرد.

خودکارم را به شدت روی کاغذ می‌کشیدم و به مکالماتشان گوش می‌دادم

-معلومه ساختمونی که توشی ارت مرت هم نداره. بیخود خودتو مارو علاف نکن، این قبری که سرش گریه می‌کنی؛ مرده توش نیست. برو حاج آقا برو وقت خودتو تلف نکن

مرد نگاهی به سر وضع خودش کرد و بعد به لباس های شیک و تر و تمیز احمدی. جوری روی صندلی می‌نشست که حتا اتویِ لباس هایش هم شکسته نمی‌شد. چینی روی صورت خسته‌اش افتاد و گفت:

-یعنی هیچی گیرم نمی‌آد؟

به نقطه‌ی جوش رسیدم، احتمالا تمام دلخوشی خودش و خانواده اش همان تلوزیون بوده و خدا می‌دانست او برای تعمیرش چند بار باید در گرمای طاقت فرسای تابستان فرغونش را پر از ملات کند و بمالدش به دیوار خانه های لعنتی آن شهر که هیچکدامشان چیزی به اسم سیستم حفاظت زمین لعنتی ندارند.

گندش بزنند حالم داشت از آن اداره بهم می‌خورد. از زهرخند زدن های احمدی، از تملق های رئیس و کارمندی، از آن ساعات اضافه کاری کوفتی، از آن اتاق، از آن میز، از آن دفتر، از آن کامپیوتر مزخرف، از آن کولر لعنتی با درجه‌ی شانزده، از آن صندلی که زیر پای احمدی ملعون بود و از هر چیزی که رنگ و بویی از عدالت داشت.

در اثر فشار خودکار کاغذ زیر دستم پاره شد. کارم گیر علی‌نیا بود به درک. گور پدر آن شغل و ترفیع و پول اگر نتوانم جایی که باید فریاد بزنم. به قول بامداد:

«یه وقتایی باید دل رو زد به دریا، دریا خوشگله و پر خطر و تا آخرش تنهاست» دستم را محکم روی میز کوبیدم و از جایم بلند شدم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
مانند رودخانه‌ای بودم که سیل عظیمی در آن جاری است و قدرت طغیانش هر مانعی را از سر راه برمی‌دارد؛ با تمام وجودم کلمات زیر را رو به آن مرد بینوا فریاد زدم
-جناب، اجازه نده حقتو بخورن. روی قبض برق هر ماه داری مبلغی رو بخاطر بیمه پرداخت می‌کنی
دستم را دوبار کوبیدم روی سطح چوبی میز پیشخوان و ادامه دادم
-بیمه برای همین موقه هاست میفهمی؟!
مرد بیچاره هاج واج مانده بود و سرش را تکان می‌داد
-باید بدویی دنبال حقت، باید پسش بگیری انقدر دنبالش بیوفت تا بلاخره پول تعمیر اون تلوزیون کوفتی‌تو از این آدمهای لعنتی بگیری. اونم نه یه میلیون تومن،همشو. حق دادنی نیست گرفتنیه
آب دهانش را قورت داد و در میان فریاد هایم آرام گفت
-باشه قربان باشه
-در ضمن هیچ وقتم اجازه نده کسی بهت توهین کنه. ما بخاطر شغلمون از کسی بالاتر نیستیم، حق نداریم کسی رو تحقیر کنیم، حق نداریم به کسی بگیم بدبخت بیچاره. هیچکدوم اینا به اندازه یک هزارم تو شرافت تو وجودشون نیست
این جمله را رو به احمدی گفتم که دستانش را روی پیشانی اش گذاشته بود به دفتر کارش خیره شده بود.کلمات زیر را به عنوان حسن ختام آن سخنان دیوانه وار با تمام وجودم و از ته قلبم فریاد کشیدم
-ولشون نکن و همیشه یادت باشه برای گرفتن حقت باید فریاد بزنی فریاد
حدود هشت ماهی بود که هفته‌ای دوجلسه برای مشاوره نزد روانشناس میرفتم؛ روانشناسی که ادعا داشت روانشناسِ یک روانشناسِ دیگر است. در آن لحظه فهمیدم روانشناس‌ها احمق هستند و فقط به سمت سرکوب احساساتتان سوقتان می‌دهند. تا به حال دقت کردید که همه‌ی آن لعنتی‌ها به شکل ابلهانه ای سعی دارند خودشان را آرام و متین نشان دهند، آنقدر آرام که هرگز صدای لعنتی‌شان به گوش هایت نمی‌رسد؟ می‌دانید چرا روانشناس ها احمق هستند؟ چون هیچ وقت نمی‌گویند دستتان را محکم بکوبید روی میز و تمام نفرتتان را فریاد بزنید و گور پدر موقعیت شغلی‌تان. آن‌ها همیشه ترغیبتان می‌کنند که احساساتتان را قورت بدهید. بگذارید این را بهتان بگویم که احساسات اینگونه نیستند که بتوانید در وجودتان خفه شان کنید، هر چقدر بیشتر سرکوبشان کنید به همان نسبت آن احساسات افسارگسیخته‌تر شده و بلاخره یک جایی از وجودتان با خشم به بیرون پرتاب می‌شوند.
بلند شدم و بدون توجه به ساعت از اتاق خارج شدم، از کنار اتاق ها که رد شدم متوجه شدم همه خشکشان زده و هیچ کس از جایش جُم نمی‌خورد فقط صدای ور ور کولرهای لعنتی در فضا پیچیده بود و من بی توجه به همه چیز راه خروج را در پیش گرفتم، در نگهبانی دستی به سمت شعبان تکان دادم و از آن خر*اب شده بیرون زدم.
کد:
مانند رودخانه‌ای بودم که سیل عظیمی در آن جاری است و قدرت طغیانش هر مانعی را از سر راه برمی‌دارد؛ با تمام وجودم کلمات زیر را رو به آن مرد بینوا فریاد زدم

-جناب، اجازه نده حقتو بخورن. روی قبض برق هر ماه داری مبلغی رو بخاطر بیمه پرداخت می‌کنی

دستم را دوبار کوبیدم روی سطح چوبی میز پیشخوان و ادامه دادم

-بیمه برای همین موقه هاست میفهمی؟!

مرد بیچاره هاج واج مانده بود و سرش را تکان می‌داد

-باید بدویی دنبال حقت، باید پسش بگیری انقدر دنبالش بیوفت تا بلاخره پول تعمیر اون تلوزیون کوفتی‌تو از این آدمهای لعنتی بگیری. اونم نه یه میلیون تومن،همشو. حق دادنی نیست گرفتنیه

آب دهانش را قورت داد و در میان فریاد هایم آرام گفت

-باشه قربان باشه

-در ضمن هیچ وقتم اجازه نده کسی بهت توهین کنه. ما بخاطر شغلمون از کسی بالاتر نیستیم، حق نداریم کسی رو تحقیر کنیم، حق نداریم به کسی بگیم بدبخت بیچاره. هیچکدوم اینا به اندازه یک هزارم تو شرافت تو وجودشون نیست

این جمله را رو به احمدی گفتم که دستانش را روی پیشانی اش گذاشته بود به دفتر کارش خیره شده بود.کلمات زیر را به عنوان حسن ختام آن سخنان دیوانه وار با تمام وجودم و از ته قلبم فریاد کشیدم

-ولشون نکن و همیشه یادت باشه برای گرفتن حقت باید فریاد بزنی فریاد

حدود هشت ماهی بود که هفته‌ای دوجلسه برای مشاوره نزد روانشناس میرفتم؛ روانشناسی که ادعا داشت روانشناسِ یک روانشناسِ دیگر است. در آن لحظه فهمیدم روانشناس‌ها احمق هستند و فقط به سمت سرکوب احساساتتان سوقتان می‌دهند. تا به حال دقت کردید که همه‌ی آن لعنتی‌ها به شکل ابلهانه ای سعی دارند خودشان را آرام و متین نشان دهند، آنقدر آرام که هرگز صدای لعنتی‌شان به گوش هایت نمی‌رسد؟ می‌دانید چرا روانشناس ها احمق هستند؟ چون هیچ وقت نمی‌گویند دستتان را محکم بکوبید روی میز و تمام نفرتتان را فریاد بزنید و گور پدر موقعیت شغلی‌تان. آن‌ها همیشه ترغیبتان می‌کنند که احساساتتان را قورت بدهید. بگذارید این را بهتان بگویم که احساسات اینگونه نیستند که بتوانید در وجودتان خفه شان کنید، هر چقدر بیشتر سرکوبشان کنید به همان نسبت آن احساسات افسارگسیخته‌تر شده و بلاخره یک جایی از وجودتان با خشم به بیرون پرتاب می‌شوند.

بلند شدم و بدون توجه به ساعت از اتاق خارج شدم، از کنار اتاق ها که رد شدم متوجه شدم همه خشکشان زده و هیچ کس از جایش جُم نمی‌خورد فقط صدای ور ور کولرهای لعنتی در فضا پیچیده بود و من بی توجه به همه چیز راه خروج را در پیش گرفتم، در نگهبانی دستی به سمت شعبان تکان دادم و از آن خر*اب شده بیرون زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
* اینبار یک روانشناس بهتر، روانشناسی که مدعی بود؛ روانشناسِ روانشناسی است که خودش روانشناس یک روانشناس دیگر است!*
مجبور بودم تا ایستگاه تاکسی چند دقیقه‌ای را در آن گرمای طاقت فرسا پیاده طی کنم. در قلبم احساس سبکی وصف ناپذیری داشتم، تمام آن نفرت ها که ماه‌ها و شاید سالها بر قفسه‌ی سی*نه‌ام چنبره زده را رها کرده بودم و این حالم را بدتر می‌کرد.حالا که نفرتم را از عمق قلبم دور ریخته بودم؛ اندوه تمام وجودم دربر گرفته بود؛ من تقریبا همه چیز درباره ماریا را فراموش کرده بودم؛ جزئیات چهره اش، عطر تنش، زمزمه های گاه و بی‌گاهش، شیوه‌ی راه رفتنش و... اما می‌دانید یک چیز را هرگز نتوانستم فراموش کنم؛ در هم تنیدن آوای ضربان قلبمان زمانی که در آغو*ش می‌کشیدمش. ضربان قلب او و قلب من ریتم نامنظم زندگی‌مان را می‌نواخت، هر چه که بود به من انگیزه‌ی ادامه دادن می‌داد و من نمی‌توانستم آن حس لعنتی را فراموش کنم که چیزی تنها و تکیده درون قفس استخوانی سی*نه‌ی من بدون قلبی که هم ریتم طپش زندگی اش شده، فقط و فقط می‌تپد تا مسیر زندگی اش را سمت مقصد مرگ طی کند. من از تمام دنیا آن ضربان را می‌خواستم، باور کنید زمانی که که چنین حسی را تجربه کنید قلبتان دیگر نمی‌تواند زنده نگهتان دارد.
یک آدم مرده در حال راه رفتن در خیابان بود، شاید اگر مردم این را می‌دانستند به آن راحتی ها از کنارم نمی‌گذشتند، گوشی های لعنتی‌شان را درمی‌آوردند و فیلم یک مرده‌ی متحرک را در تمام اینترنت پخش می‌کردند و من را تبدیل به یکی از آن شاخهای مجازی می‌کرد. هنر من با هنر هیچکدام از آن احمق‌های لوده قابل قیاس نبود؛ من می‌توانستم در حالی که مرده‌ام، راه بروم، حرف بزنم، فریاد بزنم و به مرده‌های دیگر بگویم برای بدست آوردن حقتان بجنگید.
درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم دیگر چیزی بدتر از این نمی‌شود، نگاهم به صورت دختری که در فاصله‌ی بیست متری‌ام به سمتم می‌آمد افتاد. چشمهای سبز رنگ و موهای بلند جلوی صورتش که از زیر شالش بیرون زده و روی سی*نه‌اش ریخته شده بود و بلند میخندید جای هچ شکی را برایم باقی نگذاشت؛ او غزل من بود. غزلی که فراموشش نکرده بودم اما از وجناتش معلوم بود زنده است، اما مرا با دنیای زنده‌ها چکار؟ غزل من را کشته بود؛ آن بخش نیم جان وجودم که دل به خنده هایش بسته بود را با اخمی و خنجر تیز زبانش که در سی*نه‌ام فرو برد و گفت:
-طلاق مادرم رو ازت می‌گیرم، تو یه آدم افسره‌ی بدبختی
برای همیشه نابود کرد تا من بدانم زخمی که از طریق عزیزترین کسان بر قلب می‌نشیند هرگز خوب نمی‌شود.
راستش را بخواهید هنوز غزل را مثل ماریا فراموش نکرده بودم، او همچنان در سطل آشغال دسکتاپ صفحه‌ی قلبم باقی مانده بود. و من تصمیم داشتم یکروز از همانجا هم پاکش‌ کنم. همانطوری که بودم از کنارش عبور کردم؛ صدای خنده‌هایش محو شد و احتمالا نگاهم می‌کرد اما من مرده بودم و درست مثل یک مرده بی‌روح و با احساساتی منجمد شده از کنارش گذشتم، آدمها نمی‌توانند از چیزی که از آدمهای دیگر ساخته اند فرار کنند.
به سمت ایستگاه تاکسی رفتم و بعدش به سمت خانه. تمام آن روز من در چهار چیز خلاصه ‌شد؛ درد زخم عمیق جای خالی ماریا و غزل روی میز ناهار خوری، درد زخم عمیق جای خالی ماریا و غزل روی کاناپه، درد زخم عمیق جای خالی ماریا و غزل روی تخت و از همه مهمتر درد زخم عمیق جای خالی ماریا در تک تک سلول های یک آدم مرده که از موهبت آسودگی مرده ها محروم مانده بود.
کد:
* اینبار یک روانشناس بهتر، روانشناسی که مدعی بود؛ روانشناسِ روانشناسی است که خودش روانشناس یک روانشناس دیگر است!*

مجبور بودم تا ایستگاه تاکسی چند دقیقه‌ای را در آن گرمای طاقت فرسا پیاده طی کنم. در قلبم احساس سبکی وصف ناپذیری داشتم، تمام آن نفرت ها که ماه‌ها و شاید سالها بر قفسه‌ی سی*نه‌ام چنبره زده را رها کرده بودم و این حالم را بدتر می‌کرد.حالا که نفرتم را از عمق قلبم دور ریخته بودم؛ اندوه تمام وجودم دربر گرفته بود؛ من تقریبا همه چیز درباره ماریا را فراموش کرده بودم؛ جزئیات چهره اش، عطر تنش، زمزمه های گاه و بی‌گاهش، شیوه‌ی راه رفتنش و... اما می‌دانید یک چیز را هرگز نتوانستم فراموش کنم؛ در هم تنیدن آوای ضربان قلبمان زمانی که در آغو*ش می‌کشیدمش. ضربان قلب او و قلب من ریتم نامنظم زندگی‌مان را می‌نواخت، هر چه که بود به من انگیزه‌ی ادامه دادن می‌داد و من نمی‌توانستم آن حس لعنتی را فراموش کنم که چیزی تنها و تکیده درون قفس استخوانی سی*نه‌ی من بدون قلبی که هم ریتم طپش زندگی اش شده، فقط و فقط می‌تپد تا مسیر زندگی اش را سمت مقصد مرگ طی کند. من از تمام دنیا آن ضربان را می‌خواستم، باور کنید زمانی که که چنین حسی را تجربه کنید قلبتان دیگر نمی‌تواند زنده نگهتان دارد.

یک آدم مرده در حال راه رفتن در خیابان بود، شاید اگر مردم این را می‌دانستند به آن راحتی ها از کنارم نمی‌گذشتند، گوشی های لعنتی‌شان را درمی‌آوردند و فیلم یک مرده‌ی متحرک را در تمام اینترنت پخش می‌کردند و من را تبدیل به یکی از آن شاخهای مجازی می‌کرد. هنر من با هنر هیچکدام از آن احمق‌های لوده قابل قیاس نبود؛ من می‌توانستم در حالی که مرده‌ام، راه بروم، حرف بزنم، فریاد بزنم و به مرده‌های دیگر بگویم برای بدست آوردن حقتان بجنگید.

درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم دیگر چیزی بدتر از این نمی‌شود، نگاهم به صورت دختری که در فاصله‌ی بیست متری‌ام به سمتم می‌آمد افتاد. چشمهای سبز رنگ و موهای بلند جلوی صورتش که از زیر شالش بیرون زده و روی سی*نه‌اش ریخته شده بود و بلند میخندید جای هچ شکی را برایم باقی نگذاشت؛ او غزل من بود. غزلی که فراموشش نکرده بودم اما از وجناتش معلوم بود زنده است، اما مرا با دنیای زنده‌ها چکار؟ غزل من را کشته بود؛ آن بخش نیم جان وجودم که دل به خنده هایش بسته بود را با اخمی و خنجر تیز زبانش که در سی*نه‌ام فرو برد و گفت:

-طلاق مادرم رو ازت می‌گیرم، تو یه آدم افسره‌ی بدبختی

برای همیشه نابود کرد تا من بدانم زخمی که از طریق عزیزترین کسان بر قلب می‌نشیند هرگز خوب نمی‌شود.

راستش را بخواهید هنوز غزل را مثل ماریا فراموش نکرده بودم، او همچنان در سطل آشغال دسکتاپ صفحه‌ی قلبم باقی مانده بود. و من تصمیم داشتم یکروز از همانجا هم پاکش‌ کنم. همانطوری که بودم از کنارش عبور کردم؛ صدای خنده‌هایش محو شد و احتمالا نگاهم می‌کرد اما من مرده بودم و درست مثل یک مرده بی‌روح و با احساساتی منجمد شده از کنارش گذشتم، آدمها نمی‌توانند از چیزی که از آدمهای دیگر ساخته اند فرار کنند.

به سمت ایستگاه تاکسی رفتم و بعدش به سمت خانه. تمام آن روز من در چهار چیز خلاصه ‌شد؛ درد زخم عمیق جای خالی ماریا و غزل روی میز ناهار خوری، درد زخم عمیق جای خالی ماریا و غزل روی کاناپه، درد زخم عمیق جای خالی ماریا و غزل روی تخت و از همه مهمتر درد زخم عمیق جای خالی ماریا در تک تک سلول های یک آدم مرده که از موهبت آسودگی مرده ها محروم مانده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
حال که تمام نفرت هایم را دور ریخته بودم دردهای عمیق قلبم بیشتر نمایان می‌شد، شاید مشت کوبیدن روی میز و فریاد زدن و خالی شدن همیشه هم خوب نباشد. تمام شب را بیدار بودم، قلبم بدجوری درد می‌کرد و حتا موسیقی و فیلم هم نمی‌توانست دردش را تسکین دهد.
صبح یکشنبه را با یک فنجان قهوه آغاز کردم؛ تنها چیزی بعد از آن لقمه‌ی د*ه*ان پر کنی که علی‌نیا بدستم داده بود توانستم بخورم. برایم مهم نبود که در اداره چه پیش خواهد آمد، انتظار یک توبیخ همراه درج در پرونده و یا یکی از آن مکالمه های پر نصیحت رئیس و کارمندی و در بدترین حالت احتمال اخراجم از اداره را هم می‌دادم؛ البته خیلی هم بدم نمی‌آمد، می‌توانستم پولی که بعد از اخراج نصیبم میشد را ببرم و بکوبم جلوی ماریا و بگویم این هم هزینه‌ی جهزیه غزل. و آخرین وظیفه‌ی پدر و فرزندی‌ام در قبال دخترم به انجام برسانم و برگردم و خودم را از بالکن خانه‌ام در طبقه‌ی پنجم پرت کنم پایین و آن زندگی لعنتی را خاتمه دهم.
وارد اداره شدم شعبان در نگهبانی چایی بدست لبخندی مهربانانه‌ای تحویلم داد و بلند گفت:
-بابا حمید... گرد و خاکی کردی دیروز
لبخندی زوری زدم و گفتم
-بدجوری قاطی کردم شعبان
خنده ای سر داد و با لذ*ت یک هورت از چایی‌اش کشید
-بهت زنگ زدم خاموش بودی، رئیس بعد اینکه رفتی حسابی از خجالت احمدی درومد
دستش را روی رانش کوبید و شروع کرد به خندیدن
-باید قیافه احمدی رو می‌دیدی. رئیس بهش گفت تو بهترین کارمندم رو عصبی کردی
دیگر نمی‌خواهم این شوخی لعنتی که به بهترین کارمند خطاب کردن من توجه نکنید علی‌نیا از من خوشش نمی‌آمد را تکرار کنم. این سری را نادیده بگیرید
-مرده چی شد؟
-فرم بیمه رو واسش پر کردن؛ شاید یچیزایی بهش برسه
سری به نشانه‌ی تائید تکان دادم. دیگر هیچ چیزی برایم اهمیتی نداشت، دومین روز متوالی هفته برایم خوب شروع شده بود. دستانش را به گرمی فشردم و گفتم
-تو دوست خوبی هستی شعبان
شعبان که انتظار آن جمله را نداشت با چشمان درشتش به من چشم دوخت و قدری که به خود آمد گفت
-مرسی حمید جان
دوستیِ ما به همان جا ختم می‌شد، همان سلام علیک کردن ها و گه گاه و کنار هم نشستن هایمان در ساعات کاری که بعد از گیر دادن های علی‌نیا بساطش را برچیده بودیم، تمام وجه های دوستی‌مان را شامل می‌شد؛ البته من به فکر گسترش رفاقت‌مان بودم. شعبان و خانم حسینی تنها دوستان من در آن اداره و در کل زندگی ام بودند، شاید خودشان این را نمی‌دانستند اما من همیشه آرزو داشتم با آدم هایی نظیر آنها نشست و برخاست کنم؛ حتا می‌توانم بگویم خانم حسینی را دوست داشتم اما به هر حال می‌دانستم که او بعد از ازدست دادن شوهرش حال روزش چندان با من توفیری ندارد. اما خب می‌دانید؟ هیچ چیز به اندازه درد مشترک نمی‌تواند پیوند میان دو انسان را مستحکم تر کند.
تقریبا هیچ کس در اداره نبود، به اتاقم رفتم و پشت میز پیشخوان نشستم، پنجره را باز کردم و پنکه سقفی را روشن کردم؛ منتظر بودم احمدی جنازه‌اش را از در وارد کند و یک روز کامل قیافه‌ی نکبتش را تحمل کنم، حداقل بعد از آن ماجرا یک هفته‌ای با من حرف نمی‌زد و من دنبال بهانه‌ای بودم تا بتوانم آن یک هفته را برای تمام تابستان و کمی بلندپروازانه برای تمام سال و کمی بلند پروازانه تر برای تمام عمر تمدید کنم.
کد:
حال که تمام نفرت هایم را دور ریخته بودم دردهای عمیق قلبم بیشتر نمایان می‌شد، شاید مشت کوبیدن روی میز و فریاد زدن و خالی شدن همیشه هم خوب نباشد. تمام شب را بیدار بودم، قلبم بدجوری درد می‌کرد و حتا موسیقی و فیلم هم نمی‌توانست دردش را تسکین دهد.

صبح یکشنبه را با یک فنجان قهوه آغاز کردم؛ تنها چیزی بعد از آن لقمه‌ی د*ه*ان پر کنی که علی‌نیا بدستم داده بود توانستم بخورم. برایم مهم نبود که در اداره چه پیش خواهد آمد، انتظار یک توبیخ همراه درج در پرونده و یا یکی از آن مکالمه های پر نصیحت رئیس و کارمندی و در بدترین حالت احتمال اخراجم از اداره را هم می‌دادم؛ البته خیلی هم بدم نمی‌آمد، می‌توانستم پولی که بعد از اخراج نصیبم میشد را ببرم و بکوبم جلوی ماریا و بگویم این هم هزینه‌ی جهزیه غزل. و آخرین وظیفه‌ی پدر و فرزندی‌ام در قبال دخترم به انجام برسانم و برگردم و خودم را از بالکن خانه‌ام در طبقه‌ی پنجم پرت کنم پایین و آن زندگی لعنتی را خاتمه دهم.

وارد اداره شدم شعبان در نگهبانی چایی بدست لبخندی مهربانانه‌ای تحویلم داد و بلند گفت:

-بابا حمید... گرد و خاکی کردی دیروز

لبخندی زوری زدم و گفتم

-بدجوری قاطی کردم شعبان

خنده ای سر داد و با لذ*ت یک هورت از چایی‌اش کشید

-بهت زنگ زدم خاموش بودی، رئیس بعد اینکه رفتی حسابی از خجالت احمدی درومد

دستش را روی رانش کوبید و شروع کرد به خندیدن

-باید قیافه احمدی رو می‌دیدی. رئیس بهش گفت تو بهترین کارمندم رو عصبی کردی

دیگر نمی‌خواهم این شوخی لعنتی که به بهترین کارمند خطاب کردن من توجه نکنید علی‌نیا از من خوشش نمی‌آمد را تکرار کنم. این سری را نادیده بگیرید

-مرده چی شد؟

-فرم بیمه رو واسش پر کردن؛ شاید یچیزایی بهش برسه

سری به نشانه‌ی تائید تکان دادم. دیگر هیچ چیزی برایم اهمیتی نداشت، دومین روز متوالی هفته برایم خوب شروع شده بود. دستانش را به گرمی فشردم و گفتم

-تو دوست خوبی هستی شعبان

شعبان که انتظار آن جمله را نداشت با چشمان درشتش به من چشم دوخت و قدری که به خود آمد گفت

-مرسی حمید جان

دوستیِ ما به همان جا ختم می‌شد، همان سلام علیک کردن ها و گه گاه و کنار هم نشستن هایمان در ساعات کاری که بعد از گیر دادن های علی‌نیا بساطش را برچیده بودیم، تمام وجه های دوستی‌مان را شامل می‌شد؛ البته من به فکر گسترش رفاقت‌مان بودم. شعبان و خانم حسینی تنها دوستان من در آن اداره و در کل زندگی ام بودند، شاید خودشان این را نمی‌دانستند اما من همیشه آرزو داشتم با آدم هایی نظیر آنها نشست و برخاست کنم؛ حتا می‌توانم بگویم خانم حسینی را دوست داشتم اما به هر حال می‌دانستم که او بعد از ازدست دادن شوهرش حال روزش چندان با من توفیری ندارد. اما خب می‌دانید؟ هیچ چیز به اندازه درد مشترک نمی‌تواند پیوند میان دو انسان را مستحکم تر کند.

تقریبا هیچ کس در اداره نبود، به اتاقم رفتم و پشت میز پیشخوان نشستم، پنجره را باز کردم و پنکه سقفی را روشن کردم؛ منتظر بودم احمدی جنازه‌اش را از در وارد کند و یک روز کامل قیافه‌ی نکبتش را تحمل کنم، حداقل بعد از آن ماجرا یک هفته‌ای با من حرف نمی‌زد و من دنبال بهانه‌ای بودم تا بتوانم آن یک هفته را برای تمام تابستان و کمی بلندپروازانه برای تمام سال و کمی بلند پروازانه تر برای تمام عمر تمدید کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
نشستم و سرم را با کارهای روزمره گرم کردم، زندگی همین چیز هاست دیگر؛ خستگی، روزمرگی و یکنواختی. همه چیز در یک چرخه تکرار می‌شود. تکرار، تکرار، تکرار. کاش قدرت آن را داشتم که این کلمه‌ی لعنتی را از زندگی‌ام حذف کنم.
تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم و بعد دو روز روشنش کردم؛ شعبان دو سه باری تماس گرفته بود، چند باری هم غزل.عجیب بود، بعد از سه ماه یادی از پدرش کرده؟ و یک پیام کوتاه
-بابا دیگه منو نمیشناسی نه؟
بابا، چه کلمه‌ی غریبانه‌ای بود برای من. انگار از آخرین باری که آن کلمه را شنیده بودم ماه‌ها می‌گذشت. انگار چرا؟ واقعا از آخرین باری که آن کلمه را شنیده بودم ماه‌ها می‌گذشت. نمی‌دانم چه شده بود که غزل به یاد من افتاده بود؟ حتما موعد رفتنش فرارسیده یا شاید دلش برایم سوخته و از روی ترحم آن پیام را فرستاده بود، یحتمل همین‌گونه است. احتمالا با دیدن سر و وضع آشفته‌ام و رنگ و روی چهره‌ی بی‌مق‌ام با خود گفته؛ بگذار یک پیامی به این پدر افسرده‌ی بدبختم بدهم تا مردم نگویند دخترش قبل رفتن، یک حالی از آن پدر مادر مرده‌اش نپرسید.
-طلاق مادرم رو ازت می‌گیرم، تو یه آدم افسره‌ی بدبختی!
هیچ وقت آن عبارت را فراموش نخواهم کرد! تک تک آن کلمات لعنتی و حتا حروف لعنتیِ آن کلمات لعنتی در تک تک اجزای قلبم لعنتی‌ام نشسته بود و سوراخ سوراخش می‌کرد. موضوع این نیست که دخترم مرا با آن واژه ها خطاب کرده، هر کسی ممکن است به اعضای خانواده‌اش توهین کند، موضوع این است که بعضی عبارات پیوند میان آدمها را برای همیشه از بین می‌برد. عباراتی که چندین مرحله از توهین کردن بالاتر هستند.
مجددا گوشی را خاموش کردم و به درون کیفم انداختمش و مشغول بکار شدم، کار که نه خودم را با یک چیزایی سرگرم کردم. سرم درون دفتر دستکم بود که صدای خانم حسینی را شنیدم
-سلام آقای صداقت‌دوست
و وارد اتاق شد و به پشت میز پیشخوان آمد
-با هم اتاقی جدیدتون آشنا شید
و پشت بندش خندید و من مات و مبهوت به او خیره شدم
-دستم انداختی خانم حسینی؟
خانم حسینی یک نه سفت و سخت گفت و گلدانش را روی میز گذاشت و پشت صندلی احمدی ملعون نشست. از خودم خجالت کشیدم که سر صبحی کلی بد و بیراه را نثار کسی که قرار بود روی آن صندلی بنشیند، کرده بودم
-رئیس گفت ازین به بعد توی این بخش کار کنم؛ جامو با آقای احمدی عوض کردن
و زیر ل*ب یک بیچاره خانم پوربخش گفت لبخند زد
آن هفته اگر با همان فرمان جلو می‌رفت احتمالا بهترین هفته‌ی تمام عمرم می‌شد. آن داد و بیداد کردن‌ها حداقل به لحاظ شغلی حسابی به نفعم بود. باور کنید هیچ را*بطه‌ای در اداره جات به اندازه‌ی فریاد زدن کارتان را راه نمی‌اندازد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
روز بدی نبود. خانم حسینی خیلی اهل گفت و گو نبود، بر عکس احمدی که روزهای اول با وراجی هایش مغزم را می‌خورد و من مجبو ر می‌شدم با سکوتم وادارش کنم که آنقدر با من حرف نزند؛ باورم نمی‌شود که سه ماه طول کشید که احمدی معنای سکوت من را بفهمد. اما سخنان گاه و بیگاه خانم حسینی مرا از عمق منجلاب ناامیدی‌ام بیرون می‌کشید و به سطح می‌آورد و تا می‌خواستم دوباره به آن عمق برگردم او چیزی می‌گفت و مجددا مرا بیرون می‌کشید.
انتظار دو چیز را می‌کشیدم؛ اولی پایان ساعت مدرسه‌ی غزل و رسیدنش به خانه و شاید پیامی دیگر که این بار قصد داشتم جوابش را بدهم، و دومی احضار شدنم به اتاق علی‌نیا. اولی را مطمئن نبودم اما می‌دانستم که اتفاق دوم بلاخره رخ می‌دهد.
از اتفاقات آن روز مشخص بود توبیخ و اخراجی در کار نخواهد بود؛ هر چند که از اول هم اخراج، گزینه‌ی محتملی به حساب نمی‌آمد.
قبل ساعت یازده و شروع قعطی‌ها که برای دومین روز پیاپی دستورش آمده بود، علی‌نیا مرا به دفترش کشاند و روی صندلی چرمی‌اش نشاندم و همان حرف‌هایی را زد که همه‌ی رئیس‌ها به کارمندهای‌شان در مواقع این چنینی می‌گویند و من هم متقابلا همان جواب‌هایی را که همه‌ی کارمندا به رئیس‌هایشان در مواقع این چنینی می‌دهند، را تحولش دادم. از آن مکالمات مزخرف و بیهوده‌ای که دست آخر هیچ چیز جز اعصاب خوردی و سخنان آمرانه و گاهی تهدید در چهارچوب ادب و احترام برایم نداشت. بلاخره هر چیزی عواقبی دارد و من در آن لحظه‌ای که تصمیم گرفتم بلند شوم و فریاد بزنم، خوب عواقب کارم را می‌دانستم. تنها چیزی که بعد از آن گفت و گوی احمقانه فهمیدم این بود که علی‌نیا هم مثل من برای خودش اصل دارد؛ اصل «دروغ های صادقانه»!
به این شکل بود که می‌گفت ما گاهی وقت ها به دیگران دروغ هایی می‌گوییم که در همان لحظه، مخاطب دروغ بودنش را می‌فهمد؛ این دروغ، دروغ صادقانه است. و من فهمیدم پر کردن آن فرم بیمه‌ی لعنتی هم جزئی از اصل دروغ‌های صادقانه‌اش است. باورم نمی‌شود؛ مردم برای فرار از صداقت رو به چه کارها و اصول‌های احمقانه‌ای می آورد، آن اصل در نظرم حتا از اصل خود سانسوری من که به اجبار از آن استفاده می‌کردم هم احمقانه‌تر آمد.
اتاق را با یک لبخند از بنا گوش در رفته ترک کردم و در راهرو به فکر این بودم که نکند« نگران نباش ما هوای شما رو داریمش» هم جز آن اصل دروغ‌های صادقانه‌اش باشد؛ اما خب اگر اصولش درست و درمان باشد من باید در همان لحظه‌ی اول حسش می‌کردم، که نکردم. شاید هم دوست نداشتم حسش کنم؛ عموما مردم چیزهایی را باور می‌کنند که دوست دارند، و حتا اصل دروغ های صادقانه هم نمی‌تواند مانع این باور خوش آیند شود. و این برای کسی که دروغ می‌گوید قابل فهم نیست.
وارد اتاق شدم و پشت میزم نشستم؛ زنگ های تلفن تا ساعت یک را خانم حسینی جواب داد؛ مردم وقتی می‌بینند یک خانم پشت خط است به سراغ اصل خود سانسوری‌شان می‌روند. بعد از ساعت یک من وظیفه جواب دادن به تلفن را داشتم، و اولین تلفن بنای یکی از مهم ترین اتفاق دوران کارمندی‌ام را چید.
-بفرمایید آقای صداقت دوست نوبت شماست که جواب بدید
لبخندی زدم و گوشی را برداشتم و ناخود‌آگاه یاد جمله‌ی همیشگی احمدی در این مواقع افتادم:
-ول کن این تلفن لامصب رو صداقت دوست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
-اداره برقه؟ آقا تورو خدا یه لحظه برق رو وصل کنید
شخصی پشت تلفن با هیجانی آغشته به ترس و التهاب فراوان این کلمات را ادا ‌می‌کرد. حسش عجیب بود
-آقا قعطی سراسریه، نمی‌تونیم کاری بکنیم
-جناب ما گیر کردیم تو آسانسور. بابام سکته کرده داره می‌میره. تورو خدا فقط یه لحظه وصل کنید ما برسیم پایین.
به هیچ وجه ممکن نبود که برق در اینجور مواقع حتا برای لحظه‌ای وصل شود؛ اگر هم ممکن می‌شد فرایندش آنقدر زمان می‌برد که تا وصل شدنش آن بنده خدا مرده بود
-جناب از مرکز قطع شده اصلا دست ما نیست، قعطی منطقه ایه
فریاد زد
-نفس این داره می‌میره می‌فهمی؟ داره می‌میره!
عجب وضعیت اَسف باری بود
-دوست من زنگ بزن آتش نشانی وقت رو تلف نکن، واقعا هیچ راهی نداره که برق رو وصل کنن ولی من باز الان پیگیری می‌کنم.
-داداش جان مادرت یکاریش بکن. پای جون یه آدم وسطه، قربونه مرامت عجله کن
از روی ناچاری گفتم
-باشه الان پیگیری می‌کنم ولی شما حتما به اورژانس و آتش نشانی زنگ بزن، من خودم تماس می‌گیرم باهات
-اورژانس زنگ زدم دیگه داداش! داشتم بابامو می‌بردم پایین که گیر کردیم توی این خر*اب شده
واقعا؟ آدم می‌تواند انقدر بدشانس باشد؟ گوشی را گذاشتم و دویدم به سمت اتاق رئیس، هرچند می‌دانستم که راهی ندارد ولی به هر حال خودم را موظف دانستم که تلاشم را بکنم، نگاه خانوم حسینی دنبالم دوید و گفت؛
-چی شده حمید؟
-یکی تو آسانسور گیر کرده داره می‌میره
«راستی مرا حمید صدا زد؟ ولش کن بعدا درباره‌اش فکر می‌کنم»
علی‌نیا داشت سر احمدی تشر می‌زد، احتمالا بحثشان بالا گرفته بود. در زدم و با عجله و شدت بازش کردم و ماجرا را برایش تعریف کردم
-داره دروغ میگه صداقت‌دوست
احمدی سری تکان داد و احتمالا پیش خودش گفت؛
-این صداقت دوست خیلی جدی گرفته
-چرا باید روغ بگه؟
سری تکان داد و پوزخندی به ساده لوحی من زد
-آخه صداقت دوست، باباش اگه سکته کرده چجوری برتش تو آسانسور؟ میشه با عقل جور درمیاد؟ بعدشم آسانسور مگه برق اضطراری نداره؟
-خب بغلش میکنه! شاید برق اضطراری آسانسور کار نمی‌کنه چیز عجیبی نیست. اگه راست گفته باشه چی؟
دستش را به نشانه‌ی اینکه بفرمایید بیرون بالا آورد و گفت؛
-به هر حال باز نمی‌تونیم کاری بکنیم خودت که میدونی
من همیشه اصل را بر صداقت آدمها می‌گذارم، ترجیح می‌دهم آدمها را راست گو بپندارم و بعد پندارم اشتباه از آب دربیاید تا بر عکسش. در ضمن چرا باید کسی زنگ بزند به اداره برق و التماس کند که برق منطقه‌شان چند لحظه وصل شود و مجددا قطع شود. ناامید نشدم چون اصلا از اول امیدی به آن ماجرا نداشتم. در راهرو که بودم شعبان را دیدم که از در ساختمان اداره وارد شد و با دیدن من گفت:
-حمید یکی اومده دم در با تو کار داره، یه خانوم
-کیه؟
-نگفت، میگه می‌خواد تورو ببینه
-بهش بگو چند دقیقه منتظر باشه کار دارم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت18

به اتاقم برگشتم و پشت میز نشستم

-یبار زنگ زد من باهاش صحبت کردم

گوشی تلفن را برداشتم

-خب چی شد؟

چهره اش را منقبض کرد و با لحنی دلسوزانه گفت:

-زنگ نزن آقا حمید. میخوای بهش چی بگی؟

-بهش گفتم باهاش تماس می‌گیرم، نمی‌تونم بزنم زیر حرفم

-خب من گفتم که تو همه‌ی تلاشتو می‌کنی ولی احتمالش خیلی کمه که بتونی کاری بکنی. الان زنگ بزنی هیچ فایده ای نداره، ولش کن آقا حمید

قدرت متقاعد کردن خانم حسینی با طرز اعجاب آوری بالا بود؛ نه بخاطر منطق و استدلال هایش، بخاطر دلسوزی و لحن مهربانانه اش نمی‌شد حرف هایش را نادیده گرفت.

-زنگ زده آتش نشانی، الان هاست برسن. از ما هم کاری برنمی‌آد، خودش اینو درک می‌کنه،الان اگه زنگ بزنی فقط حالشو بدتر کردی.

چاره ای جز متقاعد شدن نداشتم؛ گوشی تلفن را روی تنه اش گذاشتم و یک لحظه خواستم بگویم؛ «خب پریا جان بیشتر از خودت بگو». حتا تا گفتن خب هم پیش رفتم اما خودم را کنترل کردم

-باشه حالا که شما می‌گید زنگ نمیزنم

لبخنی ملیح زد و با یک آفرین قدرتش را به رخ کشید

-امروز شما هم اضافه کاری میمونید؟

-آره هستم. راستی شما هم باید بمونیدا.

-ناهار آوردین؟

-نه یه ساندویچی چیزی می‌گیرم

-ساندویچ؟

کمی لحن پرخاشگرانه به خود گرفت و سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد

-غذا زیاد آوردم، گرم می‌کنم با هم میخوریم؛ فقط شما باید توی قابلمه بخوری چون یدونه بشقاب بیشتر نیاوردم

من هم از خدا خواسته قبول کردم و منتظر ماندم ساعت اداری خاتمه یابد تا ببینم دستپخت خانم حسینی چگونه است. آخرین باری که غذای خانگی خوردم به سه ماه پیش برمی‌گشت؛ البته اگر املت با رب گوجه را غذای خانگی به حساب نیاوریم.

سرم را با کارهایم گرم کردم اما در عمق فکرم حس بدی نسبت به آن بنه خدا که داخل آسانسور گیر کرده داشتم. حیف که در آمپاس خانم حسینی مانده بودم وگرنه اگر احمدی آنجا بود تا الان صد بار به آن بنده خدا زنگ می‌زدم و ناامیدش می‌کردم؛ هر چه که باشد ناامیدی بهتر از امید واهی داشتن است.

سرم در دفتر دستکم بود و دنبال جمله‌ای می‌گشتم تا بتوانم بوسیله‌ی آن صحبت را از سر گیرم که با صدای در از جا پریدم

-حمید؟ بابا خانومه یه ساعته منتظرته کجایی تو؟

پاک فراموشش کرده بودم، از جا بلند شدم و گفتم

-اوه اوه شعبان یادم رفت. الان می‌آم

-زود باش حمید بیچاره یه ساعته منتظره

دنبال شعبان راه افتادم و به محض وارد شدن به حیاط اداره، و با دیدن زاپ زانوی شلوارش فهمیدم که خودش است. غزل؟ آن هم اینجا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : miladsardari
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا