کامل شده داستان کوتاه زندگی تا اطلاع ثانوی قطع می‌باشد|میلادسرداری کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع miladsardari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت29

سه روز! تمام مهلت بودنم همراه با غزل همینقدر بود. تمام سهم من از زندگی همین بود؛ سه روز بودن در کنار دخترم؛ و زنی که عاشقش بودم و تنها چیزی که از او داشتم یک فاصله‌ی کم بود که قرار بود میزانش به هزاران کیلومتر افزایش یابد. باورم نمی‌شد؛ فاصله های کوتاه هم می‌توانستند دلگرم کننده باشند.

قدر تک تک آن لحظات را دانستم، شب تا صبح با غزل حرف می‌زدم، خاطره تعریف می‌کردیم و از احمق بازی های مشترکمان می‌گفتیم و می‌خندیدیم. خوشمزه ترین بستی ها، آبمیوه‌ها و سوپ‌های تمام عمرم را در کنار غزل خوردم، حتا کمپوت گلابی هم با غزل خوشمزه بود.

فقط چند ساعت از آن باهم بودن گذشته بود، به خودم که آمدم فهمیدم شب آخر است! لعنتی عقربه‌های ساعت هیچ وقت مطابق میل آدم حرکت نمی‌کنند...

-ساعت چند باید برید؟

-صبح اول وقت! حدود پنج ساعت دیگه

رویم را برگرداندم و از فاصله هشت نه متری و از پنجره به آسمان تاریک شب خیره شدم

-بابا یه خبر خوب برات دارم

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش نگاه کردم؛

-تابستونا میام ایران

دستانم را فشار داد و لبخند زد

-خیلی خوبه

تا تابستان بعدی دویست و شصد چهار روز؛ معادل سه هزازو سیصد و سی و شش روز باقی مانده بود؛ و من باید تک تک آن ساعت‌ها را برای دیدن مجددش می‌شماردم که هرچه زودتر گذر کنند، زمانی هم که مهلت آمدنش فرا می‌سید؛ باید تک تک لحظات آن نود و سه روز را می‌شماردم و امیدوار می‌ماندم که ای کاش زمان کند سپری شود.

-انقدر ناراحت نباش! با هم تصویری حرف می‌زنیم و از هم خبر می‌گیریم. بیچاره هر روز بهت زنگ می‌زنم و کلافه‌ات می‌کنم

بلند خندیدیم؛ اما نمی‌دانم آن‌بار چرا آنقدر خنده‌ام دردناک بود. کیفش را روی میز کنار تختش گذاشت و از درونش یک کارتون گوشی همراه بیرون کشید

-بیا! هدیه خدافظی! نترس با پول خودم خریدمش؛ با این می‌تونیم به همن نزدیک‌تر باشیم

قرص‌هایم را به من داد و یک قرص خواب آمور هم درمیانشان، و خودش روی تخت بغلی ام دراز کشید و صدای فر فر دماغش تمام شب به گوش می‌رسید. صبح بالای سرم آمد، آرام دستانم را گرفت، گونه‌هایم را ب*و*سید و با صدای نفس‌هایش گفت

-خداحافظ بابا جونم

دستم را کمی فشار داد

-دوست دارم

می‌خواستم چشم‌هایم را باز کنم و بگویم «من هم دوستت دارم» اما... اما می‌داستم که تاب خداحافظی کردن را ندارد، از زیر پلک‌های نیمه‌باز و اشک آلودم رفتنش را نظاره کردم؛ به در که رسید برگشت و انگشتش را ب*و*سید و به سمتم گرفت.
کد:
سه روز! تمام مهلت بودنم همراه با غزل همینقدر بود. تمام سهم من از زندگی همین بود؛ سه روز بودن در کنار دخترم؛ و زنی که عاشقش بودم و تنها چیزی که از او داشتم یک فاصله‌ی کم بود که قرار بود میزانش به هزاران کیلومتر افزایش یابد. باورم نمی‌شد؛ فاصله های کوتاه هم می‌توانستند دلگرم کننده باشند.

قدر تک تک آن لحظات را دانستم، شب تا صبح با غزل حرف می‌زدم، خاطره تعریف می‌کردیم و از احمق بازی های مشترکمان می‌گفتیم و می‌خندیدیم. خوشمزه ترین بستی ها، آبمیوه‌ها و سوپ‌های تمام عمرم را در کنار غزل خوردم، حتا کمپوت گلابی هم با غزل خوشمزه بود.

فقط چند ساعت از آن باهم بودن گذشته بود، به خودم که آمدم فهمیدم شب آخر است! لعنتی عقربه‌های ساعت هیچ وقت مطابق میل آدم حرکت نمی‌کنند...

-ساعت چند باید برید؟

-صبح اول وقت! حدود پنج ساعت دیگه

رویم را برگرداندم و از فاصله هشت نه متری و از پنجره به آسمان تاریک شب خیره شدم

-بابا یه خبر خوب برات دارم

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش نگاه کردم؛

-تابستونا میام ایران

دستانم را فشار داد و لبخند زد

-خیلی خوبه

تا تابستان بعدی دویست و شصد چهار روز؛ معادل سه هزازو سیصد و سی و شش روز باقی مانده بود؛ و من باید تک تک آن ساعت‌ها را برای دیدن مجددش می‌شماردم که هرچه زودتر گذر کنند، زمانی هم که مهلت آمدنش فرا می‌سید؛ باید تک تک لحظات آن نود و سه روز را می‌شماردم و امیدوار می‌ماندم که ای کاش زمان کند سپری شود.

-انقدر ناراحت نباش! با هم تصویری حرف می‌زنیم و از هم خبر می‌گیریم. بیچاره هر روز بهت زنگ می‌زنم و کلافه‌ات می‌کنم

بلند خندیدیم؛ اما نمی‌دانم آن‌بار چرا آنقدر خنده‌ام دردناک بود. کیفش را روی میز کنار تختش گذاشت و از درونش یک کارتون گوشی همراه بیرون کشید

-بیا! هدیه خدافظی! نترس با پول خودم خریدمش؛ با این می‌تونیم به همن نزدیک‌تر باشیم

قرص‌هایم را به من داد و یک قرص خواب آمور هم درمیانشان، و خودش روی تخت بغلی ام دراز کشید و صدای فر فر دماغش تمام شب به گوش می‌رسید. صبح بالای سرم آمد، آرام دستانم را گرفت، گونه‌هایم را ب*و*سید و با صدای نفس‌هایش گفت

-خداحافظ بابا جونم

دستم را کمی فشار داد

-دوست دارم

می‌خواستم چشم‌هایم را باز کنم و بگویم «من هم دوستت دارم» اما... اما می‌داستم که تاب خداحافظی کردن را ندارد، از زیر پلک‌های نیمه‌باز و اشک آلودم رفتنش را نظاره کردم؛ به در که رسید برگشت و انگشتش را ب*و*سید و به سمتم گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت30

فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم. تنهایی، تنهایی و تنهایی؛ تمام چیزی که در وجودم احساسش می‌کردم. از ما‌ه‌ها پیش خوب می‌دانستم که ماریا را از دست داده‌ام؛ اما حالا همه چیز برایم مسجل شده بود. لعنتی احساسش چقدر فرق می‌کرد؛ زجر ترس از دست دادن کسی با باور از دست دادن کسی غیر قابل قیاس است.

به اصرار مادرم به خانه‌اش رفتم و چند روزی را کنار او و خانواده‌ی برادرم گذراندم؛ به من می‌گفتند تنهایی حالت را بدتر می‌کند! اما خودشان از تنهایی هم بدتر بودند! معمولا اینگونه است که وقتی مشکلی را با خانواده در‌میان می‌گذارید بجای حل مشکلتان، یک مشکل بزرگتر به مشکل اصلی‌تان اضافه می‌شود. گندش بزنند تنهایی با بودن در جمع از بین نمی‌رود؛ حقیقت این است که هر چقدر که در جمع های بزرگ‌تری قرار گرفتم؛ به همان نسیت تنهایی‌ام عمیق‌تر شد.

نفرت تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ سر‌پا که شدم کارهای شکایت از آن نره غول را انجام دادم و طبق گفته‌ی مسئولان امر؛ به راحتی می‌توانستم محکومش کنم.

بعد از یک هفته مجددا نزد روانشناس رفتم؛ اینبار یک روانشناس بهتر، روانشناسی که مدعی بود؛ روانشناسِ روانشناسی است که خودش روانشناس یک روانشناس دیگر است!

به این نتیجه رسیدیم که رفتن به سرکار و دانشگاه بهترین راه درمان و فراموشی موقت آن ماجرا است، دکترم می‌گفت باید با آن اتفاق کنار بیایم و هضمش کنم. اسید معده می‌تواند سنگ را هم هضم کند اما قلب... گندش بزنند قلب برای هضم کوچک‌ترین وقایع بزرگترین عذاب‌ها را متحمل می‌شود.

به اداره برگشتم؛ ورم چشم چپم خوابیده بود اما سیاهی زیر چشمم و همچنین خونی که درون چشم‌هایم لخته شده بود همچنان چهره‌ام را نفرت انگیز جلوه می‌داد؛ حق با دکترم بود؛ کار و روزمرگی باعث می‌شد درد هایم عادی شوند. چند روزی بر همین منوال گذشت؛ خانم حسینی حالا محرم دردهایم شده بود و حرف هایم را گوش می‌کرد؛ شعبان هم حسابی هوایم را داشت، غزل هر روز تماس می‌گرفت با هم حرف می‌زدیم. تنها چیزی که نمی‌توانستم درباره‌اش با کسی حرف بزنم؛ آن حس نفرتی بود که نسبت به ماجرای درگیری داشتم. نمی‌توانستم با آن ماجرا کنار بیایم؛ من مستحق آن بلایی که به سرم آمده بود، نبودم.

علی‌نیا چند روز بعد مرا به دفترش فرا خواند و بعد از کمی هندوانه گذاشتن زیر بغلم رفت سر اصل ماجرا

-خب آقای صداقت دوست، هر دومون می‌دونیم که آدما توی عصبانیت تصمیماتی می‌گیرند که بعدا عواقب سختی براشون داره

-بله همینطوره

-ببین راستش اون بنده خدا دیروز اومد پیشم

به چشم دست و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام اشاره کردم

-بله همون،

از بنده خدا خطاب کردنش منظورش را فهمیدم، دانستم که پا*ر*تی‌اش کلفت است

-از رفتارش پشیمونه؛ می‌دونم کارش اشتباه بوده، شما هم حق داری شکایت کنی. ولی خب بنده خدا پدرش فوت کرده بوده و اختیارش دست خودش نبود

حسم به اصل دروغ‌های صادقانه‌ای که در بیمارستان متوجه‌اش شده بودم درست بود. سری تکان دادم

-شما خودتم چند وقت پیش حسابی عصبی شدی و داد و بیداد کردی؛ ولی من درکت کردم و بخشیدمت؛ حتا اتاق احمدی رو هم عوض کردم که راحتتر باشی.

این یعنی تو مدیون من هستی و مجبوری رضایت بدهی

-لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست؛ ببخشش آقای صداقت دوست عزیز؛ منم واست جبران می‌کنم

هیچ لذتی در بخششی که با اجبار صورت بگیرد نیست. نگاهش کردم و هیچ چیز نگفتم، نه دختری، نه همسری، نه آرزویی... هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم، آن شغل تنها چیزی بود که می‌توانست نجاتم دهد، که از قضا از همان هم متنفر بودم.

-اون ماجرای مدرکتم به زودی برات اعمال می‌کنم، بهت قول میدم

و این هم یعنی کارت گیر من است! بلند شدم و ایستادم

-باشه آقای علی‌نیا. فقط یه چند روزی به من مرخصی بدید؛ تا آخر هفته اگه ممکنه. دکترم بهم گفته بهتره کمی استراحت کنم.

لبخندی زد و چشم‌هایش را درشت کرد

-شما آدم فهمیده‌ای هستی. ممنون که درک کردی؛ برو تا هر وقت که می‌خوای. برگه استحقاق هم نمی‌خواد پر کنی. راستی اون آقا این چک رو هم داد؛ مبلغش پنج میلیون تومنه

آدم فهمیده... به کسی می‌گویند که تهدید های غیر مستقیم رئیسش را در همان جمله‌های اولش می‌فهمد و اضافه گویی نمی‌کند

سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم و به سمت درب خروجی اتاقش حرکت کردم؛ اما ثانیه‌ای بعد نظرم عوض شد و برگشتم و چک را گرفتم.
کد:
فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم. تنهایی، تنهایی و تنهایی؛ تمام چیزی که در وجودم احساسش می‌کردم. از ما‌ه‌ها پیش خوب می‌دانستم که ماریا را از دست داده‌ام؛ اما حالا همه چیز برایم مسجل شده بود. لعنتی احساسش چقدر فرق می‌کرد؛ زجر ترس از دست دادن کسی با باور از دست دادن کسی غیر قابل قیاس است.

به اصرار مادرم به خانه‌اش رفتم و چند روزی را کنار او و خانواده‌ی برادرم گذراندم؛ به من می‌گفتند تنهایی حالت را بدتر می‌کند! اما خودشان از تنهایی هم بدتر بودند! معمولا اینگونه است که وقتی مشکلی را با خانواده در‌میان می‌گذارید بجای حل مشکلتان، یک مشکل بزرگتر به مشکل اصلی‌تان اضافه می‌شود. گندش بزنند تنهایی با بودن در جمع از بین نمی‌رود؛ حقیقت این است که هر چقدر که در جمع های بزرگ‌تری قرار گرفتم؛ به همان نسیت تنهایی‌ام عمیق‌تر شد.

نفرت تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ سر‌پا که شدم کارهای شکایت از آن نره غول را انجام دادم و طبق گفته‌ی مسئولان امر؛ به راحتی می‌توانستم محکومش کنم.

بعد از یک هفته مجددا نزد روانشناس رفتم؛ اینبار یک روانشناس بهتر، روانشناسی که مدعی بود؛ روانشناسِ روانشناسی است که خودش روانشناس یک روانشناس دیگر است!

به این نتیجه رسیدیم که رفتن به سرکار و دانشگاه بهترین راه درمان و فراموشی موقت آن ماجرا است، دکترم می‌گفت باید با آن اتفاق کنار بیایم و هضمش کنم. اسید معده می‌تواند سنگ را هم هضم کند اما قلب... گندش بزنند قلب برای هضم کوچک‌ترین وقایع بزرگترین عذاب‌ها را متحمل می‌شود.

به اداره برگشتم؛ ورم چشم چپم خوابیده بود اما سیاهی زیر چشمم و همچنین خونی که درون چشم‌هایم لخته شده بود همچنان چهره‌ام را نفرت انگیز جلوه می‌داد؛ حق با دکترم بود؛ کار و روزمرگی باعث می‌شد درد هایم عادی شوند. چند روزی بر همین منوال گذشت؛ خانم حسینی حالا محرم دردهایم شده بود و حرف هایم را گوش می‌کرد؛ شعبان هم حسابی هوایم را داشت، غزل هر روز تماس می‌گرفت با هم حرف می‌زدیم. تنها چیزی که نمی‌توانستم درباره‌اش با کسی حرف بزنم؛ آن حس نفرتی بود که نسبت به ماجرای درگیری داشتم. نمی‌توانستم با آن ماجرا کنار بیایم؛ من مستحق آن بلایی که به سرم آمده بود، نبودم.

علی‌نیا چند روز بعد مرا به دفترش فرا خواند و بعد از کمی هندوانه گذاشتن زیر بغلم رفت سر اصل ماجرا

-خب آقای صداقت دوست، هر دومون می‌دونیم که آدما توی عصبانیت تصمیماتی می‌گیرند که بعدا عواقب سختی براشون داره

-بله همینطوره

-ببین راستش اون بنده خدا دیروز اومد پیشم

به چشم دست و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام اشاره کردم

-بله همون،

از بنده خدا خطاب کردنش منظورش را فهمیدم، دانستم که پا*ر*تی‌اش کلفت است

-از رفتارش پشیمونه؛ می‌دونم کارش اشتباه بوده، شما هم حق داری شکایت کنی. ولی خب بنده خدا پدرش فوت کرده بوده و اختیارش دست خودش نبود

حسم به اصل دروغ‌های صادقانه‌ای که در بیمارستان متوجه‌اش شده بودم درست بود. سری تکان دادم

-شما خودتم چند وقت پیش حسابی عصبی شدی و داد و بیداد کردی؛ ولی من درکت کردم و بخشیدمت؛ حتا اتاق احمدی رو هم عوض کردم که راحتتر باشی.

این یعنی تو مدیون من هستی و مجبوری رضایت بدهی

-لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست؛ ببخشش آقای صداقت دوست عزیز؛ منم واست جبران می‌کنم

هیچ لذتی در بخششی که با اجبار صورت بگیرد نیست. نگاهش کردم و هیچ چیز نگفتم، نه دختری، نه همسری، نه آرزویی... هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم، آن شغل تنها چیزی بود که می‌توانست نجاتم دهد، که از قضا از همان هم متنفر بودم.

-اون ماجرای مدرکتم به زودی برات اعمال می‌کنم، بهت قول میدم

و این هم یعنی کارت گیر من است! بلند شدم و ایستادم

-باشه آقای علی‌نیا. فقط یه چند روزی به من مرخصی بدید؛ تا آخر هفته اگه ممکنه. دکترم بهم گفته بهتره کمی استراحت کنم.

لبخندی زد و چشم‌هایش را درشت کرد

-شما آدم فهمیده‌ای هستی. ممنون که درک کردی؛ برو تا هر وقت که می‌خوای. برگه استحقاق هم نمی‌خواد پر کنی. راستی اون آقا این چک رو هم داد؛ مبلغش پنج میلیون تومنه

آدم فهمیده... به کسی می‌گویند که تهدید های غیر مستقیم رئیسش را در همان جمله‌های اولش می‌فهمد و اضافه گویی نمی‌کند

سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم و به سمت درب خروجی اتاقش حرکت کردم؛ اما ثانیه‌ای بعد نظرم عوض شد و برگشتم و چک را گرفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari

miladsardari

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,781
امتیازها
73
محل سکونت
تو رویاهام
کیف پول من
15
Points
0
#پارت31

از اداره خارج شدم؛ دیگر نمی‌توانستم نا‌امید‌تر از آن باشم...
آیا چیزی ترسناکتر از این هم وجود دارد؟ که به نقطه‌ای برسی که دیگر چیزی بدتر از آن وجود نداشته باشد؟

کاش یک نفر می‌آمد و می‌گفت که تو هنوز به ته باتلاق ناامیدی فرو نرفتی، حس کسی را داشتم که دست به آخرین پیچک نحیف بالای سرش کشیده و دستش در هوا مانده و فرو می‌رود در دل لجن‌زار نا‌امیدی و آخرین نفس‌هایش را همراه با گل به درون مجرای تنفسی اش می‌فرستد. چیزی که طعم گندش کل وجودش را در برمی‌گیرد و از همه بدتر وقتی است که می‌فهمد قرار است ثانیه‌ای بعد لجن تمام وجودش را فرا گرفته و خفه‌اش ‌کند.

می‌دانید عملی را در ناامیدی انجام دادن یعنی چه؟! مثل این می‌ماند که درون آن باتلاقی که یک وجب از بالای سرت گذشته حس خفگی مجبورت کند نفس بکشی و دردمندانه تر خود را به کشتن دهی. هیچ کس نمی‌داند نا‌امیدی چقدر احساس وحشتناکی است. حتا خود کلمه‌ی وحشتناک هم نمی‌تواند حق مطلب را برای بیان وسعت فاجعه بارش و آدمی که در دل این مفهوم کوفتی گیر کرده است را بجا آورد.

به خانه‌اش رسیدم، پلاک خانه را با فرم بیمه تطبیق دادم و زنگ‌شان را زدم. لحظه‌ای بعد خانمی پرسید: «کیه؟»

-مامور برق. می‌شه چند لحظه بیاین دم در

در آهنی سبز رنگشان باز شد و یک خانم میانسال که از وجناتش معلوم بود زندگی پیرش را در آورده، بیرون آمد

-شما همسر آقای...

به فرم نگاه کردم

-سعادتی هستید؟ خودشون سرکارن؟

چشمهایش را ریز کرد و با تعجب نگاهم کرد و یک «بله» کنجکاوانه تحویلم داد

-خب، یه مسئله‌ای وجود داره که به هیچ عنوان نباید بیرون درز کنه

نگاهی به دست گچ گرفته شده و سیاهی زیر چشمم انداخت و چادرش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد

-ببینید خانم، خونه‌ی شما سیستم حفاظتی اتصال به زمین نداره، ولی همکار ما توی فرم بیمه‌تون قید کرده که داره؛ منم اومدم مثلا رای بررسی و تائید.

در را باز کرد و خودش از میان چهارچوبش کنار کشید

-می‌خواید شما هم یه نگاه بندازید؟

-خیر خانم. این چک رو بگیرید، چکه روزه؛ بخاطر خسارتی که بهتون وارد شده، اما حواستون باشه به هیچ عنوان جایی درز نکنه چون ما برای شما پا*ر*تی بازی کردیم

چک را دید و قدری با تعجب نگاهش کرد

-ببخشید چقدره؟ پونصد تومن

-نه خانم پینج میلیون تومن. اینجا رو امضا کنید لطفا

چشم هایش برقی زدی و با ذوق برگه را امضا کرد و تا تمام شدن مکالمه‌مان و تاکید چند باره‌ی من در خصوص پنهان ماندن ماجرا؛ پنج شش باری تشکر کرد و سپس من راهم را کشیدم و رفتم و او هم تا لحظه‌ی خارج شدنم از کوچه با نگاهش بدرقه‌ام کرد.

سوار ماشینم شدم و به دل خیابان‌های شهر زدم، آهنگی از نوید و بیتی عمیقا حس کردم برای من سروده شده است؛

«لعنتی یه کمی عاشق باش؛ این اکسیر دردتو خوب می‌کنه»

«پایان»
کد:
از اداره خارج شدم؛ دیگر نمی‌توانستم نا‌امید‌تر از آن باشم...
آیا چیزی ترسناکتر از این هم وجود دارد؟ که به نقطه‌ای برسی که دیگر چیزی بدتر از آن وجود نداشته باشد؟

کاش یک نفر می‌آمد و می‌گفت که تو هنوز به ته باتلاق ناامیدی فرو نرفتی، حس کسی را داشتم که دست به آخرین پیچک نحیف بالای سرش کشیده و دستش در هوا مانده و فرو می‌رود در دل لجن‌زار نا‌امیدی و آخرین نفس‌هایش را همراه با گل به درون مجرای تنفسی اش می‌فرستد. چیزی که طعم گندش کل وجودش را در برمی‌گیرد و از همه بدتر وقتی است که می‌فهمد قرار است ثانیه‌ای بعد لجن تمام وجودش را فرا گرفته و خفه‌اش ‌کند.

می‌دانید عملی را در ناامیدی انجام دادن یعنی چه؟! مثل این می‌ماند که درون آن باتلاقی که یک وجب از بالای سرت گذشته حس خفگی مجبورت کند نفس بکشی و دردمندانه تر خود را به کشتن دهی. هیچ کس نمی‌داند نا‌امیدی چقدر احساس وحشتناکی است. حتا خود کلمه‌ی وحشتناک هم نمی‌تواند حق مطلب را برای بیان وسعت فاجعه بارش و آدمی که در دل این مفهوم کوفتی گیر کرده است را بجا آورد.

به خانه‌اش رسیدم، پلاک خانه را با فرم بیمه تطبیق دادم و زنگ‌شان را زدم. لحظه‌ای بعد خانمی پرسید: «کیه؟»

-مامور برق. می‌شه چند لحظه بیاین دم در

در آهنی سبز رنگشان باز شد و یک خانم میانسال که از وجناتش معلوم بود زندگی پیرش را در آورده، بیرون آمد

-شما همسر آقای...

به فرم نگاه کردم

-سعادتی هستید؟ خودشون سرکارن؟

چشمهایش را ریز کرد و با تعجب نگاهم کرد و یک «بله» کنجکاوانه تحویلم داد

-خب، یه مسئله‌ای وجود داره که به هیچ عنوان نباید بیرون درز کنه

نگاهی به دست گچ گرفته شده و سیاهی زیر چشمم انداخت و چادرش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد

-ببینید خانم، خونه‌ی شما سیستم حفاظتی اتصال به زمین نداره، ولی همکار ما توی فرم بیمه‌تون قید کرده که داره؛ منم اومدم مثلا رای بررسی و تائید.

در را باز کرد و خودش از میان چهارچوبش کنار کشید

-می‌خواید شما هم یه نگاه بندازید؟

-خیر خانم. این چک رو بگیرید، چکه روزه؛ بخاطر خسارتی که بهتون وارد شده، اما حواستون باشه به هیچ عنوان جایی درز نکنه چون ما برای شما پا*ر*تی بازی کردیم

چک را دید و قدری با تعجب نگاهش کرد

-ببخشید چقدره؟ پونصد تومن

-نه خانم پینج میلیون تومن. اینجا رو امضا کنید لطفا

چشم هایش برقی زدی و با ذوق برگه را امضا کرد و تا تمام شدن مکالمه‌مان و تاکید چند باره‌ی من در خصوص پنهان ماندن ماجرا؛ پنج شش باری تشکر کرد و سپس من راهم را کشیدم و رفتم و او هم تا لحظه‌ی خارج شدنم از کوچه با نگاهش بدرقه‌ام کرد.

سوار ماشینم شدم و به دل خیابان‌های شهر زدم، آهنگی از نوید و بیتی عمیقا حس کردم برای من سروده شده است؛

«لعنتی یه کمی عاشق باش؛ این اکسیر دردتو خوب می‌کنه»

                                                                                                                                                                «پایان»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : miladsardari
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا