- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-26
- نوشتهها
- 117
- لایکها
- 1,781
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- تو رویاهام
- کیف پول من
- 15
- Points
- 0
#پارت29
سه روز! تمام مهلت بودنم همراه با غزل همینقدر بود. تمام سهم من از زندگی همین بود؛ سه روز بودن در کنار دخترم؛ و زنی که عاشقش بودم و تنها چیزی که از او داشتم یک فاصلهی کم بود که قرار بود میزانش به هزاران کیلومتر افزایش یابد. باورم نمیشد؛ فاصله های کوتاه هم میتوانستند دلگرم کننده باشند.
قدر تک تک آن لحظات را دانستم، شب تا صبح با غزل حرف میزدم، خاطره تعریف میکردیم و از احمق بازی های مشترکمان میگفتیم و میخندیدیم. خوشمزه ترین بستی ها، آبمیوهها و سوپهای تمام عمرم را در کنار غزل خوردم، حتا کمپوت گلابی هم با غزل خوشمزه بود.
فقط چند ساعت از آن باهم بودن گذشته بود، به خودم که آمدم فهمیدم شب آخر است! لعنتی عقربههای ساعت هیچ وقت مطابق میل آدم حرکت نمیکنند...
-ساعت چند باید برید؟
-صبح اول وقت! حدود پنج ساعت دیگه
رویم را برگرداندم و از فاصله هشت نه متری و از پنجره به آسمان تاریک شب خیره شدم
-بابا یه خبر خوب برات دارم
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش نگاه کردم؛
-تابستونا میام ایران
دستانم را فشار داد و لبخند زد
-خیلی خوبه
تا تابستان بعدی دویست و شصد چهار روز؛ معادل سه هزازو سیصد و سی و شش روز باقی مانده بود؛ و من باید تک تک آن ساعتها را برای دیدن مجددش میشماردم که هرچه زودتر گذر کنند، زمانی هم که مهلت آمدنش فرا میسید؛ باید تک تک لحظات آن نود و سه روز را میشماردم و امیدوار میماندم که ای کاش زمان کند سپری شود.
-انقدر ناراحت نباش! با هم تصویری حرف میزنیم و از هم خبر میگیریم. بیچاره هر روز بهت زنگ میزنم و کلافهات میکنم
بلند خندیدیم؛ اما نمیدانم آنبار چرا آنقدر خندهام دردناک بود. کیفش را روی میز کنار تختش گذاشت و از درونش یک کارتون گوشی همراه بیرون کشید
-بیا! هدیه خدافظی! نترس با پول خودم خریدمش؛ با این میتونیم به همن نزدیکتر باشیم
قرصهایم را به من داد و یک قرص خواب آمور هم درمیانشان، و خودش روی تخت بغلی ام دراز کشید و صدای فر فر دماغش تمام شب به گوش میرسید. صبح بالای سرم آمد، آرام دستانم را گرفت، گونههایم را ب*و*سید و با صدای نفسهایش گفت
-خداحافظ بابا جونم
دستم را کمی فشار داد
-دوست دارم
میخواستم چشمهایم را باز کنم و بگویم «من هم دوستت دارم» اما... اما میداستم که تاب خداحافظی کردن را ندارد، از زیر پلکهای نیمهباز و اشک آلودم رفتنش را نظاره کردم؛ به در که رسید برگشت و انگشتش را ب*و*سید و به سمتم گرفت.
سه روز! تمام مهلت بودنم همراه با غزل همینقدر بود. تمام سهم من از زندگی همین بود؛ سه روز بودن در کنار دخترم؛ و زنی که عاشقش بودم و تنها چیزی که از او داشتم یک فاصلهی کم بود که قرار بود میزانش به هزاران کیلومتر افزایش یابد. باورم نمیشد؛ فاصله های کوتاه هم میتوانستند دلگرم کننده باشند.
قدر تک تک آن لحظات را دانستم، شب تا صبح با غزل حرف میزدم، خاطره تعریف میکردیم و از احمق بازی های مشترکمان میگفتیم و میخندیدیم. خوشمزه ترین بستی ها، آبمیوهها و سوپهای تمام عمرم را در کنار غزل خوردم، حتا کمپوت گلابی هم با غزل خوشمزه بود.
فقط چند ساعت از آن باهم بودن گذشته بود، به خودم که آمدم فهمیدم شب آخر است! لعنتی عقربههای ساعت هیچ وقت مطابق میل آدم حرکت نمیکنند...
-ساعت چند باید برید؟
-صبح اول وقت! حدود پنج ساعت دیگه
رویم را برگرداندم و از فاصله هشت نه متری و از پنجره به آسمان تاریک شب خیره شدم
-بابا یه خبر خوب برات دارم
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش نگاه کردم؛
-تابستونا میام ایران
دستانم را فشار داد و لبخند زد
-خیلی خوبه
تا تابستان بعدی دویست و شصد چهار روز؛ معادل سه هزازو سیصد و سی و شش روز باقی مانده بود؛ و من باید تک تک آن ساعتها را برای دیدن مجددش میشماردم که هرچه زودتر گذر کنند، زمانی هم که مهلت آمدنش فرا میسید؛ باید تک تک لحظات آن نود و سه روز را میشماردم و امیدوار میماندم که ای کاش زمان کند سپری شود.
-انقدر ناراحت نباش! با هم تصویری حرف میزنیم و از هم خبر میگیریم. بیچاره هر روز بهت زنگ میزنم و کلافهات میکنم
بلند خندیدیم؛ اما نمیدانم آنبار چرا آنقدر خندهام دردناک بود. کیفش را روی میز کنار تختش گذاشت و از درونش یک کارتون گوشی همراه بیرون کشید
-بیا! هدیه خدافظی! نترس با پول خودم خریدمش؛ با این میتونیم به همن نزدیکتر باشیم
قرصهایم را به من داد و یک قرص خواب آمور هم درمیانشان، و خودش روی تخت بغلی ام دراز کشید و صدای فر فر دماغش تمام شب به گوش میرسید. صبح بالای سرم آمد، آرام دستانم را گرفت، گونههایم را ب*و*سید و با صدای نفسهایش گفت
-خداحافظ بابا جونم
دستم را کمی فشار داد
-دوست دارم
میخواستم چشمهایم را باز کنم و بگویم «من هم دوستت دارم» اما... اما میداستم که تاب خداحافظی کردن را ندارد، از زیر پلکهای نیمهباز و اشک آلودم رفتنش را نظاره کردم؛ به در که رسید برگشت و انگشتش را ب*و*سید و به سمتم گرفت.
کد:
سه روز! تمام مهلت بودنم همراه با غزل همینقدر بود. تمام سهم من از زندگی همین بود؛ سه روز بودن در کنار دخترم؛ و زنی که عاشقش بودم و تنها چیزی که از او داشتم یک فاصلهی کم بود که قرار بود میزانش به هزاران کیلومتر افزایش یابد. باورم نمیشد؛ فاصله های کوتاه هم میتوانستند دلگرم کننده باشند.
قدر تک تک آن لحظات را دانستم، شب تا صبح با غزل حرف میزدم، خاطره تعریف میکردیم و از احمق بازی های مشترکمان میگفتیم و میخندیدیم. خوشمزه ترین بستی ها، آبمیوهها و سوپهای تمام عمرم را در کنار غزل خوردم، حتا کمپوت گلابی هم با غزل خوشمزه بود.
فقط چند ساعت از آن باهم بودن گذشته بود، به خودم که آمدم فهمیدم شب آخر است! لعنتی عقربههای ساعت هیچ وقت مطابق میل آدم حرکت نمیکنند...
-ساعت چند باید برید؟
-صبح اول وقت! حدود پنج ساعت دیگه
رویم را برگرداندم و از فاصله هشت نه متری و از پنجره به آسمان تاریک شب خیره شدم
-بابا یه خبر خوب برات دارم
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش نگاه کردم؛
-تابستونا میام ایران
دستانم را فشار داد و لبخند زد
-خیلی خوبه
تا تابستان بعدی دویست و شصد چهار روز؛ معادل سه هزازو سیصد و سی و شش روز باقی مانده بود؛ و من باید تک تک آن ساعتها را برای دیدن مجددش میشماردم که هرچه زودتر گذر کنند، زمانی هم که مهلت آمدنش فرا میسید؛ باید تک تک لحظات آن نود و سه روز را میشماردم و امیدوار میماندم که ای کاش زمان کند سپری شود.
-انقدر ناراحت نباش! با هم تصویری حرف میزنیم و از هم خبر میگیریم. بیچاره هر روز بهت زنگ میزنم و کلافهات میکنم
بلند خندیدیم؛ اما نمیدانم آنبار چرا آنقدر خندهام دردناک بود. کیفش را روی میز کنار تختش گذاشت و از درونش یک کارتون گوشی همراه بیرون کشید
-بیا! هدیه خدافظی! نترس با پول خودم خریدمش؛ با این میتونیم به همن نزدیکتر باشیم
قرصهایم را به من داد و یک قرص خواب آمور هم درمیانشان، و خودش روی تخت بغلی ام دراز کشید و صدای فر فر دماغش تمام شب به گوش میرسید. صبح بالای سرم آمد، آرام دستانم را گرفت، گونههایم را ب*و*سید و با صدای نفسهایش گفت
-خداحافظ بابا جونم
دستم را کمی فشار داد
-دوست دارم
میخواستم چشمهایم را باز کنم و بگویم «من هم دوستت دارم» اما... اما میداستم که تاب خداحافظی کردن را ندارد، از زیر پلکهای نیمهباز و اشک آلودم رفتنش را نظاره کردم؛ به در که رسید برگشت و انگشتش را ب*و*سید و به سمتم گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: